nobody ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) به نام خدا نام کتاب: حجاب چشمهایم نویسنده: مانش Mansh (اسماعیل شیرازی)کاربر نود هشتیا ژانر: تراژدی، اجتماعی هدف نوشتن رمان: بیشتر علاقه به نوشتن دارم و همینطور علاقه به ایجاد اثری از خاطرات واقعی در قالب یک رمان برای بازماندگان خود. خلاصه داستان: در حین اتفاقات روزمره زوج داستان رمان به علت بمبگذاری دچار حادثه شده و فوت میکنند و در ادامه داستان در ارتباط به وقایع بعد از بمب گذاری و جریانهای دیگر میباشد که با روح زوج مربوطه ادامه پیدا میکند. در رمان سعی شده تا با استفاده از لهجه تقریباً شیرازی کمی با طعم طنزگونه از زهر تلخی و ترس از مرگ را بکاهد. «پیش گفتار» نمیدونم ما داستانها رو به وجود میآوریم یا داستانها ما رو، ما درون اونها غرقیم، یا اونها در ما. ما امتداد اونها هستیم، یا اونها در امتداد ما. اما بی شک هر دو جریان داریم. هر دو در گذریم، گاهی موازی، گاهی در امتداد و گاهی عمود برهم میشیم. گاهی گذشتههامون میشه داستان و گاهی حال و گاهی هم آرزوهامون. گاهی اونها دست یافتنی و گاهی دور از ما هستن. داستانها هر چه که هستن، ما با اونها زندگی میکنیم و هر روز اونها رو میبینیم، هر روز اونها رو میشنویم، و هر روز اونها رو هر جور که هستن، لمسشون میکنیم. گاهی اونها سپید و گاهی سیاه به نظرمیرسند. داستانها در گذرند و ما سوار بر اونها. گاهی غمگین، گاهی شادن، اما مهم و اصل اینه که اونها میگذرند. سعی کنید، داستان زندگیتون رو طوری بنویسید، که خوانا و قابل درک و فهم باشه و در ضمن لازم هم نباشه، تا کسی تفسیرتون کنه. مهم نیست که کسی هم تحسینتون میکنه یا نه؛ اما اصل اینه که فقط وقتی خودتون، خودتون رو میخونید، از اونی که بودید، ونقشی رو که بازی کردید و اون اثری رو که پشت سر گذاشتید، راضی باشید. فقط همین... «مقدمه» از جمـادي مردم و نامي شدم وز نما مردم به حيـوان سر زدم مردم از حيـواني و آدم شـدم پس چه ترسم كي زمردن كم شدم جمـلـۀ ديگـر بمـيـرم از بشـر تـا بـرآرم از مـلائــك بـال و پـر وز مـلك هم بايدم جستن ز جو كـــل شــيء هــالـك الا وجــهــه بار ديگـر از مـلك قربان شـوم آنـچـه انـدر وهـم نـايـد آن شـوم پس عدم گردم عدم، چون ارغنون گـويـدم ك« ـانا الـيـه راجـعـون» (مولوی) در این داستان از بعضی مکانها و خاطرات واقعی استفاده شده است وغالب اشخاص واقعی و حقیقی میباشند و نیز در داستان زیر سعی شده، به زبان محاورهای عامیانه و ساده نگارش شود. در بعضی جاها بر حسب موقعیت، مجبور تغییر به نوشتار کتابی دارد. از اینکه مطالعه میکنید سپاسگذارم. شهریورتا آبان نود و نه| مانش Mansh (اسماعیل شیرازی) تقدیم به نسو تنها دلیل من برای ماندن و حجاب من برای رفتن. این جهان با تو خوش است آن جهان با تو خوش است این جهان بی من مباش آن جهان بی من مرو ویراستار: @Snowrita ناظر: @melika_sh ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط مانشMansh -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 24 3 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) حجاب چشمهایم پارت اول در حالیکه در سالن خونمون قدم میزدم و منتظر نسو بودم، به ساعتم نگاه کردم. وای ساعت از پنج بعد از ظهر هم گذشته بود. نگران ترافیک بودم. آخه مسیری که میخوایم بریم داخل مرکز شهر هست و همیشه شلوغه- پلوغه نه جوی پارک گیر میاد و نه میون جمعیت میشه درست راه رفت. تازه اون هم با این بیماری کرونای لعنتی. کنار در اتاق فاطیما رفتم و همونجا وایستادم. (ایستادم) فاطیما درحالیکه پشت میزش نشسته بود، داشت با کامپیوتر دکستاپش ورمیرفت. با دیدن من با چرخش صندلیش سرش رو به طرفم بر گردوند و موهای بلندش که توی صورتش ریخته بود رو کنار گوشهاش زد. با اون مژههای بلندش که با چشمهای تیرهاش ست شده خیره به من نیگاه میکرد. پوسش وقتی به دنیا اومده بود، تیرهتر بود. اما حالو (حالا) گندمی خیلی روشن شده. همیشه وقتی اینجوری بهم نیگاه میکنه یک جوری میشم یاد اون اولای بدو تولدش میافتم. فاطیما سه روزش بود و چون هنوز نسو درست حسابی سر حال و سر پا نشده بود، با خواهرم تاتی فاطیما رو برای واکسن های بدو تولد به یک درمانگاه بردیمش. قشنگ یادُمه بعد ازظهر دوم دیماه بود و هوا هم کاملاً سرد بود. فاطیما رو لای یک پتوی مخصوص به خودش پیچیده بودیم. وقتی نوبه (نوبت)ما شد، داخل اتاق مخصوص واکسن شدیم. اول اطلاعاتش رو وارد کردن و بعد فاطیما رو از لای پتوش بیرون آوُردن. هنوز طفلکی خواب بود. آروم چیشهاش رو باز کرد. و درحینی که داشت خمیازه میکشید، به اطرافش هم یک نگاهی انداخت. تا نگاش به من رسید، ثابت روی من موند و خیره بهم نیگا کرد. آخه ما تازه بو (با) هم آشنا شده بودیم. نمیدونم شاید هم ای قیافم براش جالب بوده. وقتی بدنیا اومد من بهش قول داده بودم که تا آخر عمروم مواظبش باشم. پرستارو فاطیما رو از خواهرم تاتی گرفتش و گذاشتش توی یک ترازو و وزنش کرد. همونجا هم قدش رو اندازه گرفت. بعد رفت تا واکسنش رو آماده کنه من یک نگاهی به فاطیما انداختم باز با اون مژههای بلندش نیگاهم کرد. پرستارو که نزدیکش شد، من با ناراحتی سریع ازاتاق بیرون رفتم. آخه اصلاً طاقت دیدن اون لحظه رونداشتم. هنوز از اتاقو خیلی دورنشده بودم، که صدوی جیغ بلند فاطیما بلند شد. به طوری که همه نگاهها به سمت او اتاقو برگشت. من در حالیکه اشک تو چشمام جمع شده بود زیر لب گفتم دخترعجب صدوی (صدایی)داری، تبسمی کردم و زود برگشتم توی اتاق فاطیما هنوز داشت گریه میکرد، و همونطور هم زیر لب غر میزد وخواهرم تاتی داشت، اون رو دوباره داخل پتوش میذاشت و اون رو میپیچید، تا از اونجا بریم. بالای سر فاطیما لحظهای رفتم، وُیسادم (ایستادم)برگشت نگام کرد. قطرات اشکش داشت از نوک مژههاش میچکید. احساس کردم با نگاش بهم میگه ازت توقع نداشتم من رو تنها بزاری و اجازه بدی من رو اذیت کنند. تو به من قول دادی! من هم با نگام بهش گفتم من رو ببخش ولی خوب لازم بود. این بری خودت بهتره، باید بدنت در برابر ای بیماریها ایمن بشه. وقتی داشتیم ازاون اتاق بیرون میاومدیم، چندین زن تاتی رو احاطه کرده بودن و هی میخواستن تو رو ببینن و مرتب از خواهرم تاتی میپرسیدن چند وقتشه وخواهرم تاتی هم با غرور میگفت سه روزشه و اونها هی میگفتن وای نگاه کن مژههاش رو چقدر نازه و خواهرم هم با چشم غره سعی در پنهان کردنت داشت. آخه میترسید چشمت بزنن. با صدای فاطیما به خودم اومدم پرسید: - بابا ، بابا آ! نگاهم روش عمیق کردم وبا اشاره سر گفتم: - بَله چیه؟ - کجویی؟ نگاه به مژههاش کردم که مرتب بهمش میزد وگفتم: - کجو باشم خوبه؟ - همینجو. بعد در حالی که سعی میکرد آروم حرف بزنه تا صداش رو کسی نشنوه، ادامه داد: - میگم بابا امروز هفدهم مرداده دیگه، تا تولد امیر علی چهار روز مونده، میخواین چیکار کنید؟ - ها، خُب به نظرت چیکار کنیم؟ - خُب، به نظر من حالو که کرونا هست یک تولد کوچیک خودمونی بگیریم. با سر تایید کردم: - ها، همین کار رو هم میخوایم بکنیم. برای همین هم الآن داریم میریم یک سری چیز میز بخریم دیگه. فاطیما خیلی آروم و با تن صدای لوسی گفت: - بابا، کیک هم میخرین؟ - ها! همون بگو! مشکلت کیکه نه؟! هوس کیک کردی اون هم کیک تولد، نه؟ اما باید بهت بگم تا زمانی که کرونا هست کیک تولد فقط دست پخت مامان نسو هست وسلام؟ لبخندی شیطونی زد: - بابا، پس بیرون میری یک چیزی هم از طرف من بری امیرعلی میخری؟ - ای بابا، من که باید از طرف همه بخرم؛ از طرف تو بخرم، از طرف مامان بخرم، از طرف خودم بخرم، از طرف اونهایی هم که نیستن و جاشون خالیه بخرم، خب اینکه همش شد من! با همون لبخند شیطونش: - خب بابایی دیگه. - تازه مگه من همین چند وقت پیش دوتا گوشی جدید نخریدم براتون و هدیه تولدتون رو جلو- جلو نگرفتین. باز هم با همون تن صدای لوسش: - بابا، خب اون از طرف خودت و مامان بود. من هم دلم میخواد یک چیزی برای امیر علی بگیرم. با تایید سر گفتم: - باشه- باشه حالو چی میخوای بگیرم؟ با خوشحالی گفت: - براش ادکلان بگیر. - ادکلان! آخه دختر این روزها که همه ماسک میزنن کسی بوی ادکلان کسی دیگه رو اصلاً میفهمه؟! هر کسی فقط بوی خودش رو میفهمه (با خنده)یعنی هرکسی بوی دهن خودش رو میفهمه. - اَه بابا! با خنده گفتم: - خب مگه دروغ میگم. (با کمی تأمل)باشه براش میخرم. صدای در اومد برگشتم دیدم خوب مثل اینکه بالاخره نسو هم اومد. ویرایش شده 1 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 20 2 1 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 8 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم - اِ، نَسو بجنب دیگه! باز هم که دیر شد! اَه حالو (حالا)باز هم به ترافیک میخوریم. نَسوگفت: - من که آمادهام تو خودت هنوز دستشویی هم که نرفتی. - ای بابا، خب منتظر تشریف فرمایی جنابعالی بودم. حالو برو اون طرف تا برم. - واخ بیا برو. *** نَسو صدا زد: - هی بچهها شما نمیاین ما داریم میریم ها. فاطیما گفت: - نه مامان، حوصله داریها من خیلی کار دارم. - خیلی، کارهات رو دارم میبینم. هی تو چی به شمو هستم ها! یک وقت نکنه چشمهات رو از روی این لعنتیه بلند به کنی ها! امیرعلی در حالیکه داشت با لپتاپش ور میرفت چشمک مسخره ای زد و گفت: - وای مامان نه، من وسط آپ تودیتم. - والا یکم بیا بیرون تا خودت هم هم آپ تو دیت بشی. - نسو عزیزم من دارم میپوشم ها. - اِ، اومدی؟ چه زود! - خودت میدونی من همیشه برقیم. - ها میدونم، ولی بعضی وقتها که میری برقت میره همونجا میمونی. - خب به من چه تقصیر اداره برقه، تازش هم شما که عصرحجری و هنوز با زغال سنگ کار میکنی چی؟ تو اتاقمون رفتم و در کمد رو باز کردم ودر حالیکه پیرهنهامو زیر رو میکردم هی برای خودم زیر لب زمزمه کنان میگفتم آبیشو بپوشم زردشو بپوشم، قرمز یو (یا)سبزو کدومش رو بپوشم؟ نسو وارد اتاق شد و در حالیکه در کمد رو میبست و شکلک درمیآوُرد پیرهنی که دستش بود رو به طرفم دراز کرد و گفت: - هیچ کدوم، بیو این رو بپوش تازه اتوش کردم و اینقده هم با خودت حرف نزن. - چشم این رو میپوشم ، بفرما سه سوته آن، آن، آن، تموم. دیدی همه رو پوشیدم، من آمادهام. - خیلی، واقعاً که... جلو آینه رو قرق کردی، تکون هم نمیخوری. مگه نمیگی دیره؟ بیا برو دیگه! - ای بابا، من دیگه رفتم. من میرم، ماشینو رو از پارکینگ بیرون بیارم. - مگه جلوی در نبود؟ - نه آفتاب بود بردمش تو. - خب چرو از بچهها خداحافظی نمیکنی؟ - نه اینکه خیلی اومدن بدرقم. باشه، هی بچهها خداحافظ. *** هوا بشدت گرم و دَم کرده بود. خب دیگه از بعد از ظهر مرداد ماه چه انتظاری میشد داشت. من درحالیکه در کنار خودرو قدم میزدم، گاهی هم با دستمالی که دستم بود، شیشهها و لکههای روی ماشین رو پاک میکردم و زیر لب زمزمه کنان ماشین رو تمیز میکردم (این رو پاک کنم اون رو پاک کنم دیگه چی پاک کنم. همش رو پاک کنم) نسو داشت از پلهها پایین میومد. - وای عامو نسو چیکار میکنی یک ساعته ماشینو رو آوردم تو آفتاب ها همینطور. بو عرق گرفتم دِ بجنب دیگه. - ووی (وای)از دست تو اومدم دیگه. بچهها خداحافظ. نسو در حالیکه در خونه رو بست، رفت تا سوار ماشین بشه: - به فرمو شما هم برید سوار بشین تا بریم. - بله خانم چشم ، اون وقت میگن اودکلانو بی بو خاصیته نمیگن که زیر این آفتابو قرابی (ظرف بزرگ شیشه ای برای نگهداری گلاب و یا عرقیات)گلابم بود، تا حالو بوش پریده بود. - عامو چقده حرف میزنی خب بُرون تا بریم دیگه. - عزیزوم کمربندت ببند تا بریم. - وای آقو یک ساعته بستم ها! انگاری (در اینجا به معنی مثل اینکه) نذری میدن میترسه تموم بشه به این نرسه. - نه خیر خانوم نون وایی یو شلوغ میشه. میگم پس کو ماسکت؟ - تو کیفومه. - ها! لابُدن گذاشتیش تو کیفت تو کرونا نگیره ها؟! - باز که شروع کِردی! وقتی رسیدیم میزنم. - والا من که خیلی وقت رسیدم شما رو نمیدونم. - خب به کجو حالو رسیدی که ما خبر نداریم. - به شما! خوبم خبرداری. - حالو (حالا)نمیشهای نون وایی یو ره خودت تنهو بری. - نه! ما که همی جو بد نوم شدیم نونوویی پمپ بنزین سلمونی. نسو: - ها مگه دروغه؟ - نه نیست. پس اعتراض هم نکن. میگم حالا بعدش حتما باید کَل مسیر بریم؟ - ها، خُب میخوام بری جشن تولد امیرعلی، یه سری چیز میز (میز تاکید به همون چیز هست)بگیرم. اونجا تنوعش زیادتره. - خب چرو حالو یواش میگی اینجا که غیر از منو تو کسی دیگه ای نیست؟ - ها، راست میگی! حواسم نبود. - میگم حالو سنگک بخرم، تافتون بخرم، لواش بخرم چی-چیشو بخرم؟ - اگه راس میگی همشو بخر! *** رفتم نونوایی سنگکی، متاسفانه نونوایییو حسابی شلوغ بود. من سعی میکردم تا فاصله فیزیکیم حفظ بشه برای همین نسبت به فرد جلویم دورتر وویسادم. اما هی یک عده میاومدن جلوم وایمیسادن (میایستادن)و من هی پیش خودوم میگفتم سی کن اینها (نگاه کن اینهارو)انگو (انگاری- مثل اینکه)من رو نمبینن و همشون فیزیکشون خرابه و بعد هی میگفتم آقو یو خانم لطفاً فیزیک... بعد اونها میگفتن چی- چیک؟ من هم میگفتم فیزیک - فی زیک. خلاصه هیچی دیگه کلاس درس شده بود. یک نیم ساعتی هم ای کلاسو طول کشید، تو نوبه من شد. چند نفری هم که درس فیزیک و درس دین زندگیشون خوب نبود، جلوم زدن. خدا رو شُکر شیمی نبود. معمولاً ما اول کارت میکشیم، بعد دستامون رو ضدعفونی میکنیم، بعد نسو پلاستیک میاره آقوی نونوایو که میشناستوم میدونه چقدر حساسم آروم نونها رو با احتیاط میاره میزاره تو پلاستیکا بعد من گرنشون (گره)میزنم و بعد با احتیاط میبریم میذاریم تو ماشین و دوباره دستهامون رو ضد عفونی میکنیم. - میگم این هم از نونو که نگرانش بودیم. - نگرانش بودیم؟! عامو مگه قحطی اومده؟ ویراستار: @Snowrita @melika_sh @مدیر ویراستار @مدیر راهنما ویرایش شده 22 شهریور، ۱۴۰۰ توسط مانشMansh -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 21 2 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سوم - ول کن بیخیال میگم حالو ماشینو ره کجو پارکش کنم خانم دورت نشه. - خُب کجو پارکش کنی! مثل همیشه برو پشت همون کلانتریو دیگه. - میگم یعنی دورت نیست. - نه میخوام یک ریزه قدم بزنم از بس کرونا کرونا گفتن از دلوم که گذشت همی ماهیچههام گرفته میخوام یکم قدم بزنم تا واشن. (باز بشن) - با ماسک که سختت نیست. راه دوره آدم نفسش بند میاد ها. - نه اَی (اگه)یواش بریم خوبه. - این هم کلانتری، بریم زیر اون درختو پارکش کنیم. بفرمویید بنده برای قدم زدن در ایی هوای فرحبخش بعد از ظهر کرونایی مرداد ماه آمادهام. - آخیش بریم یکم راه بریم ماهیچههام نا (جون)ندارن. - عامو نگاه کن، نگاه کن خدا! بازهم که ماسکت نزدی فقط بری قوت قلبت میزاری تو کیفت راه میری خوب بزن دیگه. - وای خُب یادوم رفت. بفرما حالو خوب شد. - وایسو (به ایست)بیبینم. یکم کجه خوب بکشش زیر چیشات پایینشم بده زیرچونت. - خوبه پسنده؟! - ها که پسنده! بله حالو شد. - عامو منا از تو بیشتر از کرونا میترسم. همی که نگام میکنی چهارتو ستون بدنوم میلرزه. - ها لابد من کرونا کولا بر وضع دراکولا هستم. - ها گاسم (شاید)بدترم. - بَده مواظبتم. نسو با اخم گفت: - مگه من بَچهام. - خُب اگه نگفته بودمت که همیطور میرفتی. - خُب مگه چیطور میشه؟ ای همه کرونا میگیرن بیشترشون هم خوب میشن تا هی آدم بترسه تن بدنش بلرزه و هی بدروشه (لرزیدن و زهره رفتن). از دست تو همش به خودوم شک میکنم. - نیگا بُکن، تو ستون خونه هستی نباید اصلاً مریض بشی. - اولندش که ستون خونه خودت هستی ها. میترسی من یک باکیم بشه (اتفاقی برام بیفته)و نباشم، با هی بخووی (به خواهی)آشپزی کنی ها به خیالت. - اولاً اولندش که من سقفم تو ستون خونه اگه یک روزی نباشی ها ای سقفُ فرو میریزه دومندش خودت میدونی که آشپزیم بدکُم نیست. - عامو بزار یکم مغازهها رو نگاه کنم. - باشه بفرما بزار من هم قیمت لباسشوییها وموبایلها رو نگاه کنم. - واسه چی؟! ول کن عامو توهم، ما که دیگه خریدیم، میخواد گرون بشه میخواد ارزون. دردو طرف خیابون داریوش کنار پیاده رو درختهای بزرگ وقدیمی چنار به صف و ردیف قرار دارند که سایه خوبی روی پیاده رو ایجاد کردن و نیز مغازههای لوازمخانگی و موبایلفروشی دوطرف خیابون رو احاطه کردن و جمعیت زیادی توی خیابون و مغازهها لول میخورند.( داخل هم حرکت دارند) *** نسو: - قیمتها رو دیدی چه جوری بودن؟ - اوف، رو گوشیا ظرف یک ماه گذشته سه تومن رفته، رو لباسشوییه هم ده تومن خدا به مردم رحم کنه. - آره به خدا!... یا خدا. نسو اشاره به مغازه بادکنک فروشی های اون طرف چهار راه کل مشیراول خیابون قصردشت کرد وگفت: - بریم اونجا ببین چه قده بادکنکهاشون قشنگه. نسو: - آقا این بادکنکها چنده؟ مغازهدار: - هفتومن. - آبیشم داری؟ مغازهدار: - نه فقط نقره ای هستو طلایی. - نسو بیا بریم اونجو ببین اون دوتا مغازه هم مثل اینها دارن. - اِ نسو ببین این همه رنگش داره. قرمزش داره سبز و زردشم که داره اِه اینا آبیشم داره! حرفام رو مغازه داره شنید با خنده گفت: - همش رو بدم؟! نگاهش کردم ویه لبخند بهش زدم. نسو: - این آبیش قشنگه نه؟ - آره همین خوبه. قیافه بادکنکه عجیب غریب بود. - میگم از این بادکنک جدیدان نه؟ - آره. - میگم اینام بادش میکنن؟ - نه. - پس چه جوری باد میشه؟ اتوماتیکه؟! - نه. - خُب پس چه جوری باد میشه؟ - بادش میکنن. - خُب مگه نگفتی بادش نمیکنن؟ - منظورم این بود، که اینها بادش نمیکنن خودمون باید بادش کنیم. - ای خدا! پَ نه په میخوای بدیم اینها بادش کنن بو (با)اون نفس کروناییشون بعد همینجوری وسط ای مردم شلوغی دستمون بگیریم بریم خونه! @Snowrita @melika_sh ویرایش شده 1 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 19 3 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهارم - ول کن دیگه. آقا چقدر شد؟ مغازهدار: - چندتان؟ - دوتو. - چهارده تومن. - میگم نسوشمع هم بگیر یک رنگی بگیر تا با بادکنکها ست بشه. - ها راست میگی. نسو رو به مغازهدار گفت: - آقا شمع هم داری؟ مغازهدار: - چه مدلی؟ چه طرحی؟ - نیگا یک چیز خوبی باشه، هم رنگ همی بادکنکو باشه. از مدلای مثل پلاستیک سوخته میسوزن نمیخوام و یو از ای مدلای جرقه پرقهای هم نمیخوام باشه. مغازهدار: - خُب ببین ای ساده ها خوبه؟ به رنگ بادکنکها هم میاد. - ببینم، ها خوبه. - عامو وویسو (در اینجا صبر کن)منم ببینم، ها خوبه منم خوشُم اومد. نسو: - آقا، ها همینا خوبه، یک دونه یک بده، با یکی هم شیش. - میگم نسو از ای کلاه بوقیها، یو از ای زرق برقی حجلهها که از سقف آویزون میکنن نمیخوای بگیری؟ - نه عامو، ایشالله بعد کرونا براشون مفصل جشن میگیرم. - هر طور میلته. *** - وای نسو بیا بریم، من دیگه خسه شدم. هی سرت تو ای مغازه، او مغازه نکن. دارم توی ای ماسکوا خفه میشم. - ای ووی چیطو شد؟ شومو تا ماشین لباسشویی موبایل قیمت کردنات تموم شد، یو هو بی نُخچی شدی! خوب منم همیطورم. همه صورتوم زیرش عرق کِرده و هی شیشه عینکوم بخار میگیره. تو چه جوری ماسکت با عینکت میزنی ها؟! - خُب مال منم همیطوره اما مال تو چون آفتابیه یه کم بدتر میشه. حالو بیو از این کنارو بریم خلوت تره زودتر میرسیم. - باشه. حالو هولوم نکن دارم میام. او جلوها به نظر خیلی شلوغ شده بود. نمدونم دعوا بود، چی بود؟ یک جمعیت زیادی وویساده بودن. انگار دوتو ماشین تصادف کرده بودن. من هم از ترس کرونا، دست نسو رو گرفته بودم و هی کشون- کشون تند- تند راه میرفتم. *** یکدفعه یک صدوی مهیبی تو گوشم پیچید. انگو (مثل اینکه)مغزوم ترکید. هیچی دیگه نفهمیدم، فقط تونستم یک لحظه دست نسو رو محکمتر بگیرم. با یک دفعه احساس کِردم به پرواز در اومدم. بدنوم هی گرم شد، داغِ داغ و درده شدیدی تمام وجودُم رو فرا گرفت. خیلی نگذشت که احساس کِردم ناگهان از همه چیزها رها شدم آزاد معلق هیچ احساسی درون و بیرونم دیگه نبود. کنار یک دیوار تا اونور چهار راه مشیر جلو بانک پرت شده بودم. هیچ جایی رو هم نمیدیدم و همه جو تاریک بود. بعد از مدتی مثل اینکه چیشمام یواش- یواش عادت کرد، تا تونستم ببینم. وای همه جا پر از دود بود، در بعضی جاها هم شعله آتیش بود. همه چیز درهم شده بود. بعضی از قسمتوی ساختمون کناریم فرو ریخته بود و شیشههای بانکو همش پایین ریخته بود و یه ریز صدوی آژیر دزد گیرش بلند بود. در نزدیکی من هم یک خودرویی در حالت واژگونی تو آتیش داشت میسوخت. نمیتونستم خودوم و افکارم رو جمع کنم مات و مبهوت شده بودم. آروم از رو زمین بلند شدم، و سرم رو بر گردوندم. یکدفعه هاله زنی رو دیدم که به کنج دیوار پناه گرفته بود و داشت بشدت میلرزید. انگار جاذبهای از سمتش من رو به سمت خودش میکشید. به ناگاه به سمتش حرکت کردم یک احساس بیوزنی داشتم، اما توجهی نکردم. وقتی به زن رسیدم حیرت زده بهش خیره شدم، اون هم با حیرت و وحشت به من نگاه میکرد. ترسیده بودم، خدایا یعنی این نسو بود. این نسوی من بود. اما چرو اینجوری شده بود. مثل بخار بود، رنگ نداشت. ولی هنوز میتونستم چهره اون رو تشخیص بدم. آروم سرم رو متوجه بدن خودم کردم. به دستام پاهام نگاه بدنم کردم. همه مثل بخار بودن. یک لحظه فکری از ذهنم خطور کرد، نکنه من مُردم. به نسو هم نگاه کردم، او همچنان با وحشت داشت من رو نگاه میکرد. پیش خودم گفتم و نکنه نسو هم! سعی کردم چشمام رو ببندم، اما بسته نمیشد. مثل اینکه پلکی برای بستن دیگه وجود نداشت. دوباره به نسو نیگاه کردم برام غیر قابل تحمل بود که اون رو اینجور ببینم. دلم نمیخواست موضوع رو باور کنم. اما این حقیقتی بود که داشت به زور خودش رو بهم تحمیل میکرد. هیچ چیز دیگه در اطرافم رو نمیدیدم حتی به خودومم دیگه فکر نمیکردم. فقط به نسو خیره شده بودم. یعنی این نسوی من بود و فکر این که دارم اونو از دست میدم داشت دیوونم میکرد. حالو انگار که خودوم در این اتفاقُ شریک نیستم و خودومم مثل نسو نیستم. *** دستم رو سمت نسو دراز کردم. هم زمان اون هم دستش رو دراز کرد. دستش رو گرفتم، اما نه مثل همیشه نوع احساسم فرق داشت نه وزن داشت و نه گرمی و حس لامسهاش هم خیلی فرق داشت. انگار با حسی جدید داشتم لمسش میکردم. آروم نزدیکش شدم، نمیتونم چیزی بگم، برام توصیفش سخته مثل فرو رفتن غبار در غبار، بخار در بخار، هوا در هوا، نسیم در نسیم، لطیف در لطیف. چشمهام تمنای اشک داشت اما منبعی دیگه نداشت فقط نگاه در نگاه بود. ویراستار: @Snowrita @مدیر راهنما @melika_sh ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 19 1 2 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پنجم نسو مثل یک پارچه سفید شده بود، که یک نقاش ماهری طرح صورتش رو روی اون با ظرافتی خاص و ملایم کشیده بود. هنوز چیشهای عسلیش میدرخشید. و موهای لَخت خرماییش دور سرش توی هوا یک حرکتی وهم آلودی رو ایجاد کرده بود. با نگاه کردن به اون آروم گرفتم. توی همین حالت هم زیباییش برام قابل ستایش بود. رفتم کنارش و سرش رو در آغوش گرفتم اما هیچ لمسی و احساسی که نبود. سعی کردم، اون رو از چیزی که خودم هم ازش وحشت داشتم، آرامش بدم. اندکی بعد سعی کردیم، به ظاهر چون عادات همیشگی کنار دیوار بنشینیم و به اون تکیه بدیم. اما خُب خیلی فرق داشت، در حقیقت ما فقط فکر میکردیم نشستیم. در همون حال متوجه اطرافوم شدم تعدادی موجودات دیگه هم مثل ما دراون اطرافها ودرهوا پرا کنده بودن حدسُم این بود، که اینها هم مثل ما روح ای افراد کشته شدهها هستن و وحشت، اضطراب و سرگردانی در حرکاتشون به خوبی پیدو (پیدا)بود. انگار که هنو (هنوز)باور نداشتن مردن. آخه خُب کی فکرش رو میکرد، تا همین چند لحظه پیش همه ما جانداربودیم و خیلی سریع تغییرشکل و ماهیت دادیم. اما راسی اگه ما جون نداریم؟ الآن چی- چی داریم؟ حس و لمس و درکش واقعاً سخته. چه خواسته توصیفشم بکنم! ولی من تا حدودی با حس و دیدن این که نسو کنارمه آرامش داشتم. از احساس تعلقی که به اون مکان داشتم، حدس زدم جسد ماهم باید همون جاها و نزدیکی ما افتاده باشه. با دقت بر روی زمین واطراف نگاه کردم. آره جسد هامون درست مقابلمون در همون نزدیکی بود. هر دو با صورت به زمین بر خورد کرده بودیم. و اونجوری که معلوم بود، تقریباً متلاشی شده بودیم. فقط از تکه های لباسم میشد تشخیص داد که اون منم. آخی اون پیرهن رو که بَروم هست. (پوشیدم)برای عید با نسو خریده بودم و دوسه باری هم بیشتر بَروم نکرده بودم. (نپوشیده بودمش)انتخاب نسو بود و بری همی خیلی دوسش داشتم؛ اما حالو پاره پوره شده و به خونم هم آغشته شده بود. برام عجیب بود، حالا من دو تا من بودم. یک من جلو روم روی زمین افتاده بود و یکی منی هم که اینجو نشسته. به راستی من کیم؟ من اون هستم، یا اون من هست! در همان حال سعی کردم گرمی دستهای نسو که هنوز در دستم بود رو حس کنم. اما کدوم گرمی؟! بدن نسو هم که دست کمی از من نداشت. دوباره ترس تمام وجودم رو فرا گرفت. به جسد ها دوباره نگاه کردم، دیدم هنوز دست نسو تو دست من مونده بود. حتی اون حادثه هم باعث نشده بو تا دستش رو رها کنم. برگشتم و به نسو یک نگاهی کردم. ظاهراً کمی آرامتر شده بود. همیشه همینجوری هست. خوشم میاد یک شروع طوفانی داره اما بعد زود خودش رو جمع میکنه. البته فقط همیشه من باید مواظب باشم، طوفانش زیاد کش پیدا نکنه. به جسدمون اشاره کردم گفتم: - اینهارو دیدی؟ نسو با حرکت سر اشاره کرد: - آره! دوباره به اطراف نیگاه کردم، درختهای چندین ساله در اثر اون انفجار رو خم شده بودن و انگار که با شاخههاشون به دیوار بانک تکیه داده بودن تا از افتادنشون روی ما جلوگیری کنن. روی دیوارها هم پر از خون بود. شاید هم خون خود ما بودن. نگاهم متوجه بادکنکها شد. از داخل کیف نسو بیرون پرت شده، و در یک گوشه افتاده بودن. با دیدن اونها به ناخودآگاه گفتم: - آخی حالو اینهارو کی باد میکنه؟! نسو با شنیدن این حرف با عصبانیت همچین با ته آرنج رفت توی پهلوم که از اون ورم (اون طرفم)بیرون زد. - نه! خداروشکر میبینم وضعتم زیاد بد نیست ها! اِنگاری داری راه میافتی! نسو برای عوض کردن موضوع گفت: - این دوتا چیشو ره دیدی؟ - کدوم دوتا چیشو؟ - نسو اشاره کرد به پشت سرم (البته پشت سری که دیگه وجود نداشت و ما در واقع روح بودیم). نگاهم رو بر گردوندم وگفتم: - کدومش ها؟! این؟! خُب لابد این بنده خدا هم روح یکی از همین جسداست دیگه. چیکارش داری؟ ولش کن. - خُب میگم چرو صورت نداره؟ - صورت نداره؟! ای ها، بزار ببینم! ای وای راست میگی ها! چرو این ای شکلیه؟ فقط دو تا چیش تو بخاره انگار یک ماشین داره از تو مه یا تونل بیرون میاد. - میشه بهش بگی مارو نیگاه نکنه. من یک جوری میشم. - ها، حالو بهش میگم. اوی آقو! هی عامو! یو خانومو! آی خاله خانم! من که نمیدونم، چی چی هستی؟ حالو هرچی که هستی! میشه بری یه جوی دیگه؟ ما رو نبینی! روحو اشاره کرد به یک نصفه پا. اَه درست وسط کمر من افتاده بود. با یک کفش گُنده (بزرگ)نمیدونم چهل و چهاره یا چهل وپنجه، ای ووی میدیدم عامو کمروم درد گرفته! نگو مال ضربه پای این مَرده بوده. از کفش و پاچۀ شلوارش معلوم شد، که مَرده. گفتم: - خوب آقو، لطفاً پات رو از روی کمر من وردار برو یه جوی دیگه. مَرده: - میشه بگی چیطوری وردارم ببرم! اگه تو میتونی پرتش کن بیاد اینور. - اِ به من چه، خُب مرد حسابی برو بالای سرت یا یک جوی دیگهات بشین. نه بالای پات آخه تو همه جاتو ول کردی همین یک تیکه رو گرفتی. - آخه از توی اون حادثو فقط از من همین یک تیکه مونده، باقیم پودر شده رفته تو هوا. - ای بابا عجب گیری افتادیم ماها ! خُب لااقل روتو بُکُن اونور، اینجا زن بچه نشسته، خُب میترسه. - والو به خدا روم اونوره، اما عزیزوم روح که پشت رو نداره. و برای اینکه حرفش رو ثابت کنه دور خودش هی یک چند باری چرخید. ها! راست میگفت، بنده خدا مثل چراغ گردون پلیس شده بود. اصلاً اینور با اونورش با هم فرقی نداشت. ویراستار: @Snowrita @melika_sh @مدیر راهنما @مدیر ویراستار ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 18 2 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ششم رو کردم به نسو و گفتم: - میخوای بریم یک جوی دیگه؟ - نه عامو کجو بریم باید بشینیم تا تکلیف این جسدامون معلوم بشه. - وای راست میگی ها! حالو باید تا کی بشینیم یک کارشناس بیاد؟ یا خدا پای این رو نزارن تو قبرمن، اصلاً حوصله ندارم، یکی همین جوری بشینه صبح تاشب هی نگام کنه. تازه معلومم نیست، چیکاره هم هست. یا من با آتیش او باید بسوزم، یا اون به آتیش من. نسو در حالیکه به اطراف نگاه میکرد، گفت: - نگاه کن دقت کردی بیشتر روحها صورت ندارن تک توکی هم که صورت دارن برای اینه که صورت جسداشون پیدان و روحشون هم شبیه جسدشونه. - ای آره دقت نکرده بودم. نگاه کن! اِ اینها چه جورین (بعد به نسو نگاه کردم)ببین به یک نکته خوبی اشاره کردی به نظر من، ما هر روحی که صورتش رو قبلاً دیدیم یا میشناختیم میتونیم اون رو به اون صورت قبل هنوز هم ببینیم. اما اینهایم که بی صورت هستن یعنی در حال حاضر برای ما صورتشون مشخص نیست و ما هم تصوری ازشون نداریم. برای اینه که قبلاً هم شناختی ازشون نداشتیم. مثلا اون روحه که صورتش پیداست رو ببین دقیقاً عین جسدشه؛ حتی زخمهای روی صورت جسمش، روی صورت روحیشه هم هست و چون ما اولین بارمونه که صورتش رو این جوری دیدیم روحش روهم این جوری میبینیم. اما من و تو چون از قبل تصویر صورتهامون رو داریم، به همون شکل هنوز همدیگه رو میبینیم و میشناسیم. - یعنی میگی جسمها مثل ظرف هستن و وقتی روحی واردش میشه شکل اون رو میگیره. با کمی فکر گفتم: - نمیدونم شاید زیاد فلسفی شد اما به نظروم منطقی میاد. یک فکری اذیتم میکرد. رو کردم به نسو و گفتم: - نسو، نسو؟ - بله. - میگم بیا هیچ وقت به صورت جسدامون نگاه نکنیم. - وا، واسه چی؟! چرو آخه؟! - چون ممکنه تصویر صورت این جسدهامون جایگزین تصور صورتهای فعلی که ما داریم بشه. و ادامه دادم: - ببین من تو زندگیم همیشه سعی میکردم، به جسد مرده دوستام و اطرافیانم نگاه نکنم. نه که از ترس بوده ها، نه! آخه یک عده فکر میکردن، من ازشون میترسم. نه به خدا من فقط دلم میخواست، اونها روبه شکلهای خوب زمان حیاتشون همون جور در خاطراتم بومونه و هر وقت یادشون میکنم، اونهارو اونطوری پیش چشمم متصور بشن. حالا بیا به هم قول بدیم که به صورتهای هم لااقل توجه و نگاه نکنیم. من نمیخوام، چهره تو از تصورم محو بشه و میخوام تا قیامتِ قیامت هم که شده، برام همین طور بمونی باشه. نسو با تردید گفت: - باشه، نمیدونم شاید تو راست بگی. باشه من سعیم رو میکنم. *** دوباره چشمم به پای اون مَرده افتاد و گفتم: - وای خدا کنه تست دی ان ای بگیرن و معلوم کنن این پاهو (پاهِ)مال من نیست. وقتی نیگاش میکنم، حالوم (حالم)بد میشه. مَرده: - خیلی هم دلت بخواد به بین چقده پای خوبُ و با کیفیتی هم بوده که به این خوبی مونده. - هه! پای خوب دوشتن هنره؟! باید کله (سر)خوبی میداشتی. نه پای خوب کو کلهات؟ کو اون تنت؟ فردای قیامت با این پاهِ کجو آخه میخوای بری؟ ها! @melika_sh ویراستار: @Snowrita @مدیر راهنما @مدیر ویراستار ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 18 1 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هفتم اصلا با یک لنگه پا اون هم نصفه شبیه ال با یک تیکه پاچه و یک لنگه کفش چهل و چهار یا چهل و پنج و بعد هم معلومم نیست که جوراب هم پاته (پات هست)یا نه؟ بری بهشت که چی- چی بشه؟ ها؟! به نظر من بزارش لای هیزومهای جهنم برو واسه خودت حال کن الکی خودت رو هم علافش نکن. مَرده فقط نگاهم میکرد. و هیچی نمیگفت دلم براش خیلی سوخت. با لحنی ملایم تر گفتم: - آقو ناراحت شدی؟ ببینم واقعاً ناراحت شدی؟ خُب اگه ناراحتت کردم، ببخشید من که منظوری نداشتم. ولی اون هیچی نگفت و همونجور ساکت نگاهم میکرد. - آقو ببینم، الآن شومو با کدوم ورت داری نگام میکنی؟ ها؟! با جلوت یا عقبت؟ خدایا عجب گیری افتادیم ماها! مَرده با بیحوصلگی: - نمیدونم، خودم هم گیج شدم. من که چیزی ازم نمونده چه فرقی میکنه از این ور باشم، یا از اون ور باشم. - خوب یک علامتی فلاشی چیزی بزار رو خودت انتخاب کن یک ورت رو بزار جلو یکورت رو بزارعقب. مَرده با ناراحتی: - میخوای یک چراغ راهنما هم بزارم؟ - اونو دیگه برای چی، چی؟ با یک حالت مسخره: - برای اینکه هر وقت سمتت میپیچم روشن کنم تا بفهمی. - داری من رو مسخره میکنی؟ مَرده با نگاه حق به جانب: - خوب جناب آقو من چه جوری علامت بزارم رو خودوم؟! با چی- چی؟ انگار نمیفهمی ما مُردیم! میفهمی ما مردیم؟ - ها، راست میگی یادوم نبود! ببخشید آقو حالو میشه روت رو بکنی اون ور. با عصبانیت مضاعف: - وای بازم که دوباره شروع کِردی. - ها! ببخشید خوب حواسم نبود. میگم یکوری چی؟ یکوریم نمیشه؟ مرده با تعجب: - نه اگه میشه خودت یک وری شو. نسو با کلافگی گفت: - عامو این رو ولش کن، مگه یادت نیست، برای روحها بُعد زمان و مکان وجود نداره. برای همین قوانین مادی هم توشون نیست. - اِی ها! ها! راست میگی ها، حالو یادوم اومد! میگم یعنی حالو که ما روح شدیم پس میتونیم، هر جویی بریم؟ مثلاً همین الآن پاشیم بریم، خونه پیش بچه ها. - اما خُب اول باید بشینیم همینجا تا بیان تکلیف ای جسدهامون معلوم بشه. - میگم من یاد فیلم ها افتادم. مثلاً تو فیلم روح وقتی آدم ها میمردن تو آسمونو یک سوراخ گُنده (بزرگ)میشد. بعد یی دالون (راهرو)نور از آسمونو تو روی زمین کشیده میشد. بعدش هم روح آدم خوبها تو اون دالونو مثل آسانسور بالا میرفتن اما روح آدموی بد یک مشت موجودات خفاش نمای کرونایی میومدن میبردنشون هوا. نسو با حرکت سر: - ها یادمو، اما اونها فیلم بودن. تازه اونها مال خارجیها بود. @melika_sh @مدیر راهنما @مدیر ویراستار ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 17 2 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هشتم - اِه مگه فرقم میکنه. یو جنسه که خارجی و ایرانی داشته باشه. حالو که فکر کِردم، من میگم شایدم اینجو چون ایرانه تا بیانو تشکیل پرونده بدن و هی از پشت رومون کپی بگیرنو و هی از ای ور و از او ور (این طرف اون طرف)استعلام بگیرن کی خوبه کی بده، هیچی تو سردخونه میپوسیم. نسو: - میگم مثل اینکه ما مردیم ها بازم دست از ای حرفات بر نمیداری مَرد. از لای شاخهها وبرگهای درختها و دود پیچیده در هوا باریکه های نور غروب خورشید به سمت زمین میرسید و بر روی جسدهامون همراه با وزش باد و حرکت شاخه و برگها توَهُم جان در اون جسمهای بیجون ما میکرد. به بالا نگاه کردم وگفتم: - آخی یادش به خیر مغازه آقام تو بازار وکیل بود. یکی همو اولو داشت، یکی هم سر چارسو بود. بچگیهام هر وقت با آقام میرفتم، دم مغازهاش از تو نورگیرهای طاقدیسهای سقف بازار میدیدم که نورآفتاب، شبیه دالونهای نور به شکل استوانه تا کف بازار کشیده میشدن. خیلی قشنگ بودن و حرکت مستقیم نور رو به خوبی نشون میدادن؛ اما من همیشه ازشون فرار میکردم. میدونی چرو؟! چون توی اون نورها پر از گرد غبار و ذرات ریز معلق بود. توی اون نورها آدم میدید، چه هوایی رو داره استنشاق میکنه و من مسخره، همیشه سمت سایه میرفتم. انگاری اون جو گرد و غبار مثلاً نیست. لحظهای مکث کردم، سپس ادامه دادم: آره تو اونجاها، سایه حجاب چشم ما میشد! تا اون غبارها رو نبینیم. نسو با تعجب گفت: - حجاب؟! - ها، ببین تو زندگی هم خیلی چیزها بودن که مثل همو سایه حجاب چشممون میشدن تا ما نتونیم خیلی چیزها و مسائل اطرافمون رو درست ببینیم یا تشخیص بدیم. نسو باز با همون حالت تعجب: - دوباره خیلی داری فلسفیش میکنی باز ها! میگم یعنی حالو که روح شدیم، اون حجابها از جلو ما کنار میرن و ما میتونیم چیزهایی رو که قبلاً نمیدیدیم و یا نمیفهمیدیم، حالو ببینیم و بفهمیم؟! اومدم یک چیزی بگم یکهو چشمم به مَرده افتاد و گفتم: - اما اگه برداشتن حجابها باعث بشه امثال اینها رو ببینیم، من ترجیح میدم همون غباره چهره بشه حجاب تنوم (تنم). (اشاره به او شعر حافظ) نسو زیر خنده زد و گفت: - نه، ببین عزیزوم، مجید جون!( اشاره به مجید دلبندم برنامه تلویزیونی) حجاب چهره جان میشود غبار تنم یعنی اون جونی که الان نداریم، حجاب دیدمون میشده. - ها! الآن هم که شدیم همون غبار تنوم. میگم بخارتنوم هم میشه گفت نه! هم شبیه هم هستن و هم وزنشون و ردیفشونم یکیه الآن هم که ما معلوم نیست بخاریم یا که غباریم. *** نسو با اشاره سر گفت: - ای نیگاه کن مثل اینکه یک عده دارن میان. - آره مامورای آتیش نشانین. - اِ الآن که خیسمون میکنن. - ولی ما که جسم نیستیم، تا خیس بشیم. نسو با اخم: - ها خودوم میدونم همیطوری گفتم، یعنی. چند تا مامور با ماشینهای آب پاش، مشغول خاموش کردن آتیشهای اطرافمون شدن و هر از گاهی قطرات آب بر روی جسدهای ما هم میریخت و خونهای پخش شده، در سطح پیاده رو را حرکت میداد و با هم مخلوطش میکرد. به یکباره تعداد زیادی آمبولانس جلو آمدن و من فریاد زدم: - ای نیگا آمبولانسها هم اومدن خداروشکر دیگه نجات پیدو کردیم. برگشتم، چیشوم به مَرده افتاد. معلوم نبود، کدوم وری نیگام میکرد. بهش گفتم: - خُب آقو، خودوم میفهمم. منظورم این بود که از این بلاتکلیفی نجات پیدو کردیم. وگرنه مثلاً شومو، با این اِلت چی طوری میشه نجاتت داد؟ ها! بادبادکم که نیستی بادت کنن. @melika_sh @مدیر راهنما @مدیر ویراستار ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 17 1 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت نهم مَرده با یک حالت آرومی گفت: - میگم یک سوالی ازت (از شما)داشتم. - بفرمو آقو به پُرس. مَرده با همون حالت ادامه داد: - میگم شومو مطمئنی تازه مُردی؟ - مگه چیطور آقو؟ - آخه اصلاً غمیت نیست. انگار سالهاست خونتم تحویل دادی. - خونم تحویل دادم؟ یعنی چی- چی؟ نسو با عصبانیت گفت: - ولش کن اصلاً با این حرف نزن. (با اشاره به تیکه پای مَرده)فقط مواظب باش، این اِلش رو با تو نیارن. - نه! مواظبم، کلی داد و فریاد راه میندازم. حالو ببین روحها هم یک کارهایی بلدن تو که میدونی من چقده فنی هستم، حتماً یک راهی پیدو میکنم. مگه من سه پایه هستم. حالو ها، بزار جواب ای آقو رو هم بدم . اوی (آهای)آقو بیو لطفاً میخوام جواب شومو رو بدم. مَرده با بیتفاوتی: - بله بفرمو میشنوفم. - ببین درسته مُردن سخته و ترس داره خیلی هم ترس داره همین تازگی هم حسش کردیم. اما اگه کارهات رو درست کرده باشی ها و به خصوص از امید به رحمت خدا هم غافل نشی این دنیا و اون دنیا نداره که! اینا ها، همش در امتداد هم و روی یک خطی هستن؛ مثل چند تا شهر میمونه که در امتداد هم با یک جاده به هم وصل میشن تا روزی که ما به مقصود نهایی که برامون تعیین شده برسیم. تازه روزی که داشتم به این دنیا میومدم زار میزدم و گریه میکردم پس رو قاعده هم که حالو باشه، وقتی دارم میرم باید خوشحال باشم و قَهقَهه و بشکن بزنم. چیه عامو؟ دلت رو بکن از این دنیوی لعنتی رو! خصوصاً حالو که دیگه برات هم بازگشتی نیست. آره، من مدتهاست خونم رو آماده تخلیه نگه داشتم، برای همین هم امروز بهم زیاد فشار نیومده. تو هم اگه دست و پات رو (با اشاره به الش)جمع میکردی امروز اینقده بهت فشار نمیاومد. عزیزوم دنیا برای بساط پهن کردن نیست. محل عبوره، عبور! برو یک جویی بساطت رو پهن کن که فانی و زودگذر نباشه و تازش هم از کجا معلومه مقصد بعدیه خیلی بهتر از اینجو نباشه؟ ها؟! ما ها، یک مسافریم که موندن و رفتنمون هم دست خودمون نیست. پس دل به جایی بستن که هر زمان باید ترکش کنی کار معقولی ها، نیست. دل بکن رها شو هر کی بودی، هر چی بودی، پولدار یا گدا وُ عالیرتبه یو، بی رتبه؛ دیگه تموم شد. تمومِ تموم، وسلام. مَرده همونطور نگاهم میکرد. نمیدونم روش تاثیر داشتم یا نه. - میگم لااقل یک چیزی بگو! میگم ها، هی الآن من با کدوم ورت حرف میزنم؟ مَرده با حالتی متفکر: - نه راست میگی، دیگه باید از اینجو دل برید. حالو که فکرش کردم، دیدم آره همچینم جوی خوبی برای موندن هم نبوده. همش سختی، همش استرس، همش تحریم، همش گرونی، آخرش هم که دود شدم رفتم هوا. حالو هم، موندم به قول تو یک ال. خوشبحالت لااقل شما دو نفرید. من که تو ای دنیو هم که گذشت، تک بودم. - تک بودی! یعنی همسری زن، من (تاکید به زن داشتن)چیزی نداشتی؟ - نه داشتم! اما سالها پیش تو همون جوونیش سرطان گرفت و من رو گذاشت و رفت. من موندم با دو تا بچه قد و نیم قد خودوم تنهو (تنها)نشستم پاشون بزرگشون کردم تا رفتن سرخونه و زندگیشون و بعدش باز هم تنهوتر شدم. @melika_sh @مدیر راهنما @مدیر ویراستار ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 18 1 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دهم - خُب دیگه عزیزوم ناراحت نباش. حتماً همسرت میاد پیشوازت و تو هم باز از تنهویی در میای. مَرده با اخم و ناراحتی: - خُب پس کو؟! پَس چرو نیومده؟ ندیده من ای همه سال چقده سختی بدبختی و تحریم کشیدم. لااقل بیاد بگه دَسِت درد نکنه که پای بچه ها نِشستی اونم تَکُ و تَنهو و با این اوضاع بزرگشون کردی براشون هم بووُ (بابا)بودی هم مادر آخی روزگارُم. - ای ووی! عامو خُب یک کم صبر بده. مثل اینکه تازه ما مردیم ها! هنوز شناسنامه ما مهر باطلی هم نخورده. اول بایست اینجو برامون تشکیل پرونده بِدَن، تا بعد به امید خدا بفرستنمون بری سوال قبر. بعد لابد بهش اطلاع میدن میاد پیشت. مَرده با تعجب: - سوال قبر؟! عامومگه کنکوره؟! - ها! مگه نمیدونی؟ باید اول پذیرش بشیم معلوم بشه کی به کیه؟ خدامون کیه؟ یعنی کیُ چیُ میپرستیدیم. یا پیغمبر و امام ما کی بوده بعد تقسیم بندی بشیم همینجوری که نیستش، هر کی با هر کی باشه. بازم با تعجب پرسید: - اِه، مگه خداها با هم فرق دارن؟! اصلاً مگه خدا چند تاست؟! - سی ایا! (نگاه کن اینو)عامو خداها که فرق ندارن، اصلاً خدا فقط یکی هست. اما پرستشها و اعتقادها با هم فرق دارن. عینه (وگرنه)خدا فقط یکیه و یگانه هم هست. مثلاً اونها که سنگ چوب نخاله میپرستیدن و به این چیزها اعتقاد داشتن رو که نمیفرستن پیش ما. میفرستنشون تو همون سنگُ سقاطها (سنگ و نخاله).حوریشون هم لابد یک مترسکه. یا اونهایی که مثل چوب رو نقاره بودن یا هر چی میخوردنُ و هر جو میخوابیدن میفرستنشون همون جو پیش همجنساشون؛ یعنی هر مذهبی یا اعتقادی رو اگه کسی داشته، میفرستنشون پیش همون هم کیشهاشون. با اشاره سر: - ها راست میگی، حالا فهمیدم. یعنی هر کی به دین خوده که بی خود نمیگفتن. میگم حالو راستی من که فقط یک تیکه از پام بیشتر نمونده، چه جوری تلقینوم میدن؟ تو بری شب اول قبر موقع سوال جواب از حفظ بشم. - ببین عزیزوم اصل همین روحی که هستی هست. تازه به نظرمن تلقین بیشتر مصرفش برای تاثیر بر تشییع کنندهها هم هست. یعنی مردم بفهمند آخر عاقبت همه ماها کجوهست و تا زنده هستن باید به چه کسایی متوسل بشن و راه چه کسایی رو باید برن؛ وگرنه اگه کسی سر براه نبوده باشه، با صد تا تلقین هم نمیشه چیزی یادش داد. فهمیدی؟ مَرده با تاکید: - ها راست میگی، حالو فهمیدم. میگم اینکه میگن پس هرکی جواب سوال نکیر منکر رو درست نده با گرز میزنن تو سرش چی چیه؟! - والو من که هنوز به او مرحلو نرسیدم. کسی رو هم که از اونجو اومده باشه تا حالو ندیدم تا ازش بپرسم اما همین رو بگم شما روزی چندبار و کجوها آیات عذاب رو دیدی یا شنیدی؟ - همیشه که نه بعضی وقتها شنیدم یا دیدم و خوندم. - آفرین. اما شما روزی چند بار اسم خدا رو به رحمانیت و رحیمیش میبردی؟ - خیلی! زیادِ زیاد. - خوب پس به نظرت این خدایی که مرتب خودش رو داره رحمان رحیم معرفی میکنه و ورد زبون ما هم شده. واقعاً چه جوری دلش میاد ما رو اون هم همون شب اول پدر در بیار کنه، ها؟! ما که آدمیم اینقده هم بدیم، این کار رو ره نمیکنیم. اون وقت اون کریم و رحمان رحیم میکنه؟ من که نمیتونم باور کنم. مرده با تعجب: - خُب پس اون عذابها چی- چی هستن؟ - خوب آقو اگه عذابی هم نباشه و گفته نشه که همه چی بهم میریزه، سنگ رو سنگ هم بند نمیشه. بالاخره این آدمها، باید از یک چیزهایی هم بترسن و حساب ببرن تا خلاف نکنن. حالو شاید هم بعضی افراد خیلی بد رو همون شب اول حسابش رو برسند. (با مکث)میگم حالو مگه شومو خلاف بزرگی کردی که میترسی همون شب اول، حسابت رو برسند؟ @melika_sh @مدیر راهنما @مدیر ویراستار ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط مانشMansh -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 16 2 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت یازدهم مَرده با حالت ترس: - نه واللو، البته من نمیدونم. میترسم، همین گناههایی که ما هی کوچیک میشمردیم ها! پیش خداوند بزرگ بوده باشه و رو هم همی تلنبار (روی هم جمع)شده آنوقت چیکار کنم؟ ها! - خب همینه دیگه، ما آدمها همیشه فکر میکنیم هیچ کاری نکردیم اما وقتی نامه اعمالمون میدن دستمون میبینیم، ووی ووی (وای وای)چی کارها که نکردیم. خودمون از کرده خودمون شرمنده میشیم حتی خجالت میکشیم تا از خداوند طلب عفو و بخشش کنیم اما خداوند میگه بزرگترین گناه نا امیدی بنده از خالقشه، پس ناامید نباش و به رحمت خداوند امیدوار باش. مَرده با یک حالت گشاده رویی: - ممنونم کاکو! خدا ایشاللو همیطور که به من امید دادی تو بهشت یک جوی خوبی هم نصیبت کنه. - من هم ممنونم کاکو! *** نسو با بی حوصلگی و یک حالت گرفته: - میبینم، که با ای دو چیشو گرم گرفتی! - اِ مگه سرخپوسته که اسم سرخپوستی براش گذاشتی؟ دوچیش! - خُوبِه تو هم، هنوز دست از این ایراد گیریات نمیخوای برداری؟ - میگم نسو اگه قاطی پاطی (با هم)خاکمون کردن، موقع سوال و جواب هی نگی من بهش گفتم فلان اما این گوش نکرده ها! - مثلا ًچی- چی بگم؟ - مثلاً مثل او روزُ ها که پلیسو جلوم رو گرفت، یادته؟ پلیسو گفت: - اوی آقو کُجو داری میری؟ مثل اینکه گردش به چپ ممنوعه ها! مگه تابلو به او گُندگی (بزرگی)رو اون جلو او ندیدی؟ و منم با لکنت گفتم: - نه واللو من تابلو گردش به چپ ممنوعُ ره ندیدم. اما تو به پلیسو گفتی: - ولی من بهش گفتم ایشون توجه به حرفوم نکِرد. ها! حالو یادت اومد آبروم بردی، برات خوب شد؟ عامو کلی خجالت کشیدم. نسو با خونسردی: - خب به من چه، میخواستی به حرفوم توجه کنی. ببین من نمیتونم دروغ بگم، حتی به خاطر تو! - ولی من واقعاً تابلو هو رو که ندیده بودم و دیگه هم نمیتونستم به عقب برگردم. تو دیر بهم گفته بودی. تازش هم من که دروغ نگفتم تو میتونستی سکوت بکنی دروغ هم نگفته بودی. تازه پلیسو مَگه از تو پرسیده بود؟! آخه اگه من رو ببرن، جهنم دلت خُنُک میشه؟ - نه نمیشه! بیو واللو ول کن دیگه این حرفها رو. اینها همش مال گذشته هست. مال اون زندگیو بود. هر چی بود ها دیگه گذشته، ولش کن. - میگم ها نه ببین، منظور من اینهها که یعنی لااقل، تو این دنیای جدیدهها که داریم میریم، تا ازت چیزی نپرسیدن، لازم نیست چیزی بگی. خصوصاً راجب من دروغ هم نگفتی. تازه به فرضم اگه ازت هم چیزی پرسیدن، لازم نیست دو ساعت توضیح بدی و آدرس کسی و این و اون رو هم بدی. هر چی ازت پرسیدن فقط همون رو بگو. نسو با ناراحتی: - یعنی راجب کی حقم خورد و کی حقم برد هم نگم؟ - نه، مگه تو نگفتی همه رو حلالشون کردی؟ ها؟! - خوب حلالشون کردم. اما یعنی هیچی به هیچی! یعنی همچین چیزی میشه؟ - نه نگاه بکن عزیزوم تو همین دنیوی مادیو هم جرمها دو تا جنبه دارن یکی خصوصی یکی هم عمومی. تو این دنیای آخری هم همینطوره، ما بخشیدیمشون اما جنبه عمومی جرم با خداست. بالاخره گناه گناهه و خداوند هم از هر بندهایش یک انتظاراتی داره و وقتی یک بنده ازش تَخَتی (سرپیچی)کنه ولو جنبه خصوصیش یعنی حقُ ناسش بخشیده شده باشه اما خداوند به اندازه همون جرم و گناه براش مجازات تعیین میکنه؛ یعنی این طور نیست که همه چی، هیچی به هیچی هم بشه. خدایا خواهشاً ما رو با صفت رحمتت نیگاه کن، نه با عدلت که اگه با عدلت بخوای به اعمال ماها رسیدگی کنی همه ما دوزخی میشیم. خدایا ما به رحمتت امید داریم. اصلاً ای خدا دلت میخواد بهشتت پر بشه یا جهنمت؟! ها؟! اگه دلت میخواد بهشتت پر بشه، پس با رحمتت به ما نگاه کن واگه میخوای جهنمت با عدلت البته اونوقت بهشت با اون بزرگیت خالی میمونه ها! خودت هم میدونی، خودت خدایی، خودت بزرگی و خودت هم مالکی و اختیاردار. @مدیر راهنما @melika_sh @مدیر ویراستار ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 16 1 2 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوازدهم همینجور که داشتیم حرف میزدیم. یکهو دیدم اون وسطا یه روحی داره بری خودش همینطور سیخو- سیخو (راس- راس با حالت مسخره راه رفتن) راه میره. انگارنه انگار که خبری هم شده. نزدیک ما که رسید، یه نگاهی بهمون کرد، و یه سری تکون داد. اومد بره با تعجب گفتم: - اوی آقوی روح، چِه میدونم خانوم روحه، حالو هر چی که هستی. کجو داری میری؟! همینطور سیخو- سیخو بری خودت، مگه تو جنازه جسدی چیزی نداری؟! خب برو بشین سرجنازهات، تو بیان جمع جورت کنن گم میشی ها! روحو یه نگاهیم کرد گفت: - اوی عامو من خیلی وقته گم شدم، خبر نداری. این چیزها رو میبایست، اون موقو یکی بهم میگفت. که هیشکی نبود، یه راهنمایم بکنه. با تعجب گفتم: - ووی مگه تو هم پوی ما (همراه ما) کشته نشدی؟ روحو: - نه عزیزوم، من خیلی وقته مُردم، و شدم روح سرگردون. روح سرگردون کل مشیر! - یعنی شما با مشیر اینا، قوم خویشی داشتی؟ روحو با خنده: - نه عزیزوم، به ایشون هیچ خویشی ندارم. منظوروم خود ای چهار راه مُشیروه! - یعنی ای چهار رو مال شومو بوده؟ ها؟ روحو این دفعه با خنده بیشتر: - ای ووی! نه عامو! - خب، نَپه چی- چی بوده؟ روحو با اشاره سر: - عزیزوم قضیهاش مفصله. همین رو بگم ما اوموقا تفننی مواد میزدیم. - ای ووی یعنی معتاد بودی؟ روحو با عصبانیت گفت: - نه عامو سی اِییا (نگاه کن اینو) مگه هر کی تفننی مواد زد معتاد میشه؟ نه که نمیشه! - خب حالو بعدش چی شد؟ بگو بیبینم؟ روحو همونطور با غیض ادامه داد: - هیچی، بعدش ما هر شو (شب) میومدیم، همین جو که شومو نشستی، دورهمی مواد میزدیم. تا یه شو یه موادی خیلی خوبی از یه دوستیم بدستوم رسید. نمیدونی لامصب، لاکردار، عجب موادی بود! از بوی دلاویزش همچین مست شدم، که نگو! خلاصه ما موادُ ره زدیمو درجو (درجا) افتادیم. همچین رفتیم تو حال که نگو، و نه پُرس، وقتی به خودوم اومدم، دیدم ای ووی جسموم نیستش که! هی ای ور هی اور (این طرف اون طرف) رفتم. هیچ آثاری ازوم (از من) نبود، که نبود. نمیدونم، او مواد لعنتیُ چه بر سروم کرد، که روزگاروم سیاه و تار شد. بعد مدتی سکوت دوباره روحو ادامه داد: - خلاصه همی بیمارستانها سردخونه هارو هم رفتم. خونهای همی قوم خویشا هم رفتم. هیچ جا نبودم، ازو موقو تا حالو سر گردون شدم. - خوب خونه خودت یا ننهات (مادرت) اینا هم میرفتی، حتما اونها یه خبری ازت داشتن! روحو با تأسف گفت: - رفتم اما چون اونا خیلی وقت از قبلش منو طرد کِرده بودن برای همین اصلا از گم شدن منم خبری نداشتن. بری همی همینطور سرگردون موندم، که موندم. - میگم شاید تیکه- تیکه کردنت و دادن به ایو او! (اینو اون) روحو با ناراحتی: - سی عامو (نگاه کن) مگه گوسفند عید قربون بودم! - نه ناراحت نشو، من منظوروم ایه (اینه) مثل مرگ مغزیا ها ! که همی چیزهاشون میبخشن، به ایو او وا، اوجوری. با تعجب: - مگه میشه بدون اجازه که نمیتونن! تازه مگه من مرگ مغزی بودم. من فقط رفته بودم، تفننی یه گشتی بزنم. همین! - خوب همون دیگه، گشتت طولانی شده بوده. دیدن صابخونه، هم که خونه نیستش، اُولیای دمی هم که نبوده، مثل همون گوشت قربونی او عیدو پخشت (تقسیم) کردن؟ بازم با تعجب: - یعنی همی جام دادن این اون. یعنی نبایست یه تیکه بری خودوم میزاشتن بکونن او زیر خاکو تو قیومت بومونه. یعنی عقلشون نرسیده و نگفتن اون وقت منو تو قیومت چی جوری زنده میکنن ها؟! هرتیکیم یه جایی! آخه بعد چی جوری جمعوم میکنن؟! - میگم خوب تو قبرستونا هم گشتی؟ شاید بقولاً یی قلمی چیزیت یه جوییت زیر خاک گذاشته باشن. ای جورا هم که نیست؟ اصلا نمیشه؟! با افسردگی گفت: - ها رفتم. میگن هر کی بمیره حتی اگه یک فاتحه هم براش بخونن روحش آنی میره بالای قبرش. اما انگار هیشکی بری من یه فاتحه ای هم نخونده! حقم دارن خودوم کردم، که لعنت بر خودوم باد. آخی، حالو نه قبری دارم و نه نشونی. - میگم فقط شومو سرگردون هستی؟ یا بازم هستن؟ با تأسف گفت: - نه بازم مثل من هستن یه چند تویی میشیم. بعد با تأنی ادامه داد: - من به هوای او روزُی زندگیم، میام هر رو (هر روز) دم (نزدیک، جلو) ای آشیو میشینم، آشا رو بو میکشم. آش سبزی با پیاز داغش، آش کشک، آش ماست، حلیم بادنجون با نعنا داغش، حلوا زرد به- به. گاهی هم میرم، پیش او جیگرکیو دم باد دودا میشینم. و گاهیم تو او رستوران رو که اون وره میرم. آی زندگی آی، آی، آی. قدرتو ندونستم هی، هی، هی. دیگه بایست برم. روحو همونطور که اومده بود. سیخو- سیخو رفتش. خیلی دلُم براش سوخت. @melika_sh @مدیر راهنما @مدیر ویراستار ویرایش شده 31 مرداد، ۱۴۰۰ توسط مانشMansh 17 1 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سیزدهم - نسو، میگم نسو. نسو غمگین گفت: - هان! چی میگی؟ اِنگار حالو یادت به من افتاده. با او روحو که خوب گرم گرفته بودی. نمیگی یک زنی هم داری؟ - ای روحو میگی که رفت؟ عامو به ای روح بدبخت هم حسودی میکنی؟ ای بدبختو اگه بدونی چه سرنوشتی داشته؟ - ها، خودوم فهمیدم. حالو انگاری ای چی- چی داشته که من بهش حسودی بکنم؟! به دور ورمون یه نگاهی کردم. پر از آدمهای علاف و بیکار شده بود که داشتن با موبایلهاشون ازمون فیلم عکس میگرفتن. رو کردم به نسو و گفتم: - اینهارو دیدی؟ - آره. - برعکس همه که میگن نمردیم و فلان شدیم. ما باید الآن بگیم مردیم و معروف شدیم. باور کن همی حالو، فیلم وعکسوی ما، داره تو فضای مجازی همیطور دست به دست میشه تا اون سر دنیا ما رو دارن آنلاین همین حالو میبینن. امشب هم بی بی کلی کارشناس میاره و هی از زاویههای مختلف ای وری- او وری، چپکی-راسکی، خلاصه حسابی زیر و رومون و تفسیرمون میکنن تا چند روزهم همین برنامه رو داره. (بعد مدتی حرصم دراومد، من هم جلو دوربین اونها شروع کردم به شکلک در آوردنهای مسخره، ترسناک و خندهدار.) نسو با تعجب همینجور نگاهم میکرد بعد با تشر گفت: - ای کارا چیه دیگه؟ وا، خل شدی؟ - نه عزیزوم، ندیدی گاهی وقتها یک عکسهایی که از بعضی جاها گرفته بودن، یکدفعه یه روحی وسطشون بوده. حالو هم خدا رو چی دیدی؟ شاید یکی از اینها هم تونست عکس ما رو بگیره. - خب دیگه بدتر! میشناسنت آبرومون میره! - میشه بگی چیجوری من رو با ای شکلو میشناسن؟ اونها فوق-فوقش من رو مثل ای دو چیشو میبینن. فرقی بین من و این براشون نیست. - خب شاید نشناسنت اما میگن وسط عکسه یه روح خل- چلی هم هست. - دست درد نکنه حالو دیگه خل- چل شدم. خب اگه میدونستم میخوان اینقدر ازم عکس بگیرن با کت شلوار میاومدم، یک کراوت هم میزدم تا بگن روح سفیر کبیر اَزوُن طرفها او وسطو نشسه! *** - میگم نسو، ما که نتونسیم، قبل مردنمون اشدمون بگیم. لااقل حالو بیا همین الآن باهم بگیم شاید قبول بشه. نسو با تردید: - باشه خوبه. خب تو بِخون، من هم همرات میخونم. - به نام خداوند بخشاینده مهربان. خدایا گواهی میدهم که جز تو خدایی نیست و تو تنها و یگانه پروردگار عالمی و محمد پیامبر و فرستاده توست و علی امیر مومنین جانشین بر حق اوست. و گواهی میدهم به فاطمه دختر پیامبر برترین و برگزیدهترین زن مادر امام حسن و امام حسین. و گواهی میدهم، بر امامت امام حسن امام بر حق و گواهی میدهم به امامت امام حسین شهید مظلوم در سرزمین کربلا و گواهی میدهم بر امامت جمیع امامها از فرزندان نسل امام حسین و گواهی میدهم بر امامت امام مهدی امام عصر و زمان قائم منتظر و منتقم. خدایا ما را جزء رهروان آنان شمار و در زمره یاران آنان قرار بده. وقتی میخوندم، همه روحها از جمله روح مَرده شروع کردن با ما زمزمه کردن. سپس ادامه دادم: - ای نفس سرکش و ناراضی من، ای عاصی، ای عصیانگر وحشی، دیگر راضیشو و آرامگیر و مطمئن شو. ببین بازگشت همهی ما به سوی خداست. خدایا از ما راضی باش و به ما رحم کن و بر ما سخت نگیر که بندهای ناتوان بیش نیستیم و اینک دیگر دستمون از همه جو کوتاه شده و فقط امیدمون به رحمت تو هست. مَرده با تبسم گفت: - خدا خیرت بده خیلی خوب گفتی، دلُم رو قرص کردی. *** نسو با اشاره سر گفت: - ای نیگاه کنید، دارن برانکارد میارن. مثل ایکه میخوان دیگه جمعمون کنن ببرن. - ها، خدارو شکر! خسه شدم عامو. هرچی هم که نشستیم بلکه یک دالون نوری از ای آسمونو بیاد پایین تا ما رو ببره بالو هم که نیومد. نسو: - ای نیگا، جارو هم آوردن. - ها، لابد میخوان هیچ چیزیمون جا نمونه! امدادیها اومدن چند تا برانکارد دورمون گذاشتن. اول اومدن سراغ من وقتی بلندم میکردن، دستوم از دست نسو جدا نمیشد که به زور از تو هم درش آوردن. آخی! - اوی (اشاره به فرد)چیکار میکنین، چرو دستوی ما رو از هم جدا کردین؟ نسو رو روی یک تختی گذشتن بردن. من رو هم روی یک تخت دیگه. از بخت بد من، پای اِل دو چیش رو هم گذوشتن روی دل من. بعد هم بردنمون توی یک آمبولانسی اما خوشبختانه نسو هم همون جو بود و با هم بودیم. اون مَرده دو چیش هم همون جور رو پوی من نشسته بود. - اوی آقو بد نگذره ها! شومو انگار شدی سر جهازی من ها! مَرده با حالت زاری گفت: - خب چیکار کنم. خاک تو سروم، میدونم مزاحمم. اما شومو رو که میبینم، یک کم آروم میگیرم. - باشه، عیبی نداره کاکو بشین، شاید تو عالم برزخو بدرد هم بخوریم. البته نمیدونم از این اِلت تو اونجو چه کاری بر میاد؟ مَرده با هیجان: - ایشاللو کمکت میکنم، حالو ببین. - خدا خیرت بده کاکو. *** @melika_sh @مدیر راهنما @مدیر ویراستار ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط مانشMansh -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 15 1 1 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهاردهم - بَه! نگاه کن، عامو اینجو چه خُنُکه! نسو خیلی آروم گفت: - ها، عامو. ووی چی چی بود اونجو، همش گرما با آتیش دود. بَه اینجو باز یک خنکی داره. میگم تو کجویی حالو؟ - من؟! تو همین اتاق بغلیو هستم. مَگه نَمیبینیم؟ نسو پرسید: - کو کجویی؟ ها، حالو دیدمت. خوب، من تو کیسو خوابیده بودمُ، فکر میکردم. نمیدونستم پهلو هم افتادیم. اِ آقوی اِلم که اینجان؟! - ها چیکار کنم، شده همدم من. راسیاتش یکم میترسه! نسو: - میگم حالو که جامون معلوم شده، پوشو(بلند شو بریم یک سری به خونه و بچهها بزنیم. - نمیدونم، اما بدم نمیگی بریم. رو کردم به مَرده و گفتم: - میگم آقو، شومو که نمیخوای همراه ما بیای؟ میخوای؟ میخوای بیای؟! میگم به نظرم چیطوره شمو هم یک سری به خونه و برو بچههات بزنی. بد نیست ها! مَرده یکم فکر کرد و بعد گفت: - ها، راست میگی! بهتره من هم برم. میگم حالو که ما میریم یک وقت این جنازههامون گم گورنشن بعد مثل او روحو سرگردون بشیم. - نه عامو ما که جامون بلدیم و میدونیم کجو آوردنمون. تازه ما رو حالو ایشاللو شهید حساب میکنن و یک جوی خوبی هم خاکمون میکنن. مَرده با خوشحالی: - اِ، واقعاً؟! راست میگی؟ بَه چه خوبه، خدا رو شکر. به اینش تا حالو فکر نکرده بودم. خیلی خوب میشه اگه شهید حسابمون کنن. - خب ولی فکر کنم، شمارو مفقود الاثر به حساب بیارن. اینبار با ناراحتی: - ای ووی ! چرو؟ آخه واسی (برای)چی- چی؟! - خب عزیزوم، یک نگاه به خودت بکن! چون هیچ اثری ازت نیست! با تعجب: - پس ای تیکهای پام چی چیه؟ - ای، عامو تو به ای میگی اثر؟ - ها، بالاخره یک نشونی از من که هست. - خب تو هم با این اثرت، میشه بگی چه جوری باید بفهمن که این تویی؟! میگم ها تو کارت ملیت عکسش هست؟ مرده این بار با تعجب بیشتر بهم زل زد: - نه مگه تو کارت ملی تو عکس پاتم هست؟ - نه مال هیچ کسی نیست. مَرده اخم کرد: - خوب پس چی- چی میگی؟ هی توهم! - ببین منظور من اینه که حالا از کجو بایست بفهمند این پا هو مال تو هست؟ میگم یک نشونی چیزی رو پات داری تا زودتر پیدات کنن؟ مَرده با ذوق مثل اینکه یاد یه چیزی افتاده باشه: - ها که دارم، اتفاقاً خوبش هم دارم. نگاه یک خال گُنده رو قوزک پای راستومه. - خوب حالو این یک چیزی شد. بزار یک نگاه به پات بندازم ببینم کدوم پاته. وای اینکه پای چپته! میگم رو پای چپت چی؟ هیچی، نشونی نداری؟ مرده مثل اینکه کشتیش غرق شده باشه، خیلی غمناک گفت: - نه! - حتی یک زیگیلم نداری؟ - نه! به یکباره با ناراحتی خیلی زیاد فریاد زد: - وای خدا بدبخت شدم. ووی خدا مفقود الاثرم کردی، حالا من هم دیگه سرگردون میشم. حالو چیکار کنم خدا؟ - بندهی خدا چته؟ چرو ای کارها میکنی؟! تازه شانس آوردی، جفت شیش. با تردید نگاهم کرد: - شانس آوردم. آخه تو به این میگی شانس؟! - ها، که شانسه. با تعجب پرسید: - اون وقت بری چی- چی شانسه؟! کجاش شانسه؟ - بری این که عزیزوم، عاقبت با یک آزمایش از این پات دیر یا زود میفهمن که مال تو بوده و پیدو میشی اما شانست ای بوده که دو تا مراسم از هر چیزی برات میگیرن. یک بار موقعی که میفهمن تو مُردی یک بار هم موقعی که پیدات میکنن و دوباره میفهمن که واقعاً تو مُردی! تازه کلی هم فاتحه هر دفعه برات میفرستن تاهی روحت شاد بشه. با تفکر و تعمق: - ها، اگه اینطوره که خب خوبه، پس بدم نیست اما میگم حالو خرج ای همه مراسم ها رو کی میده؟ بنیاد شهید؟ - خدایی این یکیُ رو دیگه نمیدونم اما ناراحت نباش، میگن خرج چند تو چیز رو خدا میرسونه. یکی خرج عروسیه، یکی خونه خریدنه! یکی هم نمیگذاره مُردهای هیچکسی رو زمین بومونه. اصلاً شومو تا حالا دیدی مردهای کسی رو زمین مونده باشه ها؟! نه نمونده ولو شده باشه که شهرداری بیاد جمعش کنه و ببرتش. با خوشحالی: - ها راست میگی، خوب حالو پس با اجازه شما من برم خونه خبر بدم. - خبر بدی؟! به کی؟ وچی- چی رو خبر بدی؟ تازه چی جوری خبر بدی؟اِ، اِ! مگه تو نَمردی؟! مَرده زیر خنده زد: - چه میدونم، خب چیکار کنم. هی یادوم میره. حالو کلی طول میکشه تا قبول کنم و برام جو بیفته که مُردم. - ها راست میگی، خب کاکو حالو دیگه برو به خونتو بچه هات سر بزن. برو به سلامت، برو کاکو دست خدا به همراهت. نسو درحالیکه من رو میکشید: - واخ عامو، چقده حرف میزنی یک مُرده گیرآوردی، همطور داری براش سخنرانی میکنی. بیا دیگه مام بریم، دیر شد. - ها، بده دارم راهنمایش میکنم. خوب بیو بریم. میگم ها کاشکی قَبله بریم خونه، یک سَری هم به این ماشینو میزدیم. میترسم تو این هر کی به هر کی ها یک وقت بدزدنش. - حالام که مُردی، بازم هنوز فکر ماشینو هستی؟ - ها که هستم. مثه ای که از این به بعد مال بچههام هست ها. - ها راست میگی حواسم نبود. پس بریم یک سری بهش بزنیم تو نبردنش. @melika_sh @مدیر راهنما @مدیر ویراستار @_Zeynab @-Atria- @-Tehyan- @-mAhsA.86- @_NAJIW80_ @.Abi.AR @Bhreh_rah @banouyehshab @Azin18 @Atlas _sa @Aryana @Aramesh @Aramis.R_U@15Bita @im._byta @haniye_sh @fatiw chegini @fatemeh @Fateme Cha @Delito @Damon.S_E @bita.mn @هانی پری @نوازش @ماه تی تی @سوگند @ببعی معٺاد @zahra.m @sara.s312 @sanaz87 @Redgirl @Qazal @Noora @Narges.Sh @Mr1314 @mob_na @masoo @Masi.fardi @Mahta1386 @Mahfam @mahdiye11 @Imaryam ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 17 1 3 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 10 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پانزدهم دوربرمون یک نیگاه کردم. اوه، پُر روح بود. بیشترشون هم مال همو حادثه بود. همشون با یک حالت غمی چمبرک زده بودن. رو کردم بهشون و گفتم: - عامو چِتونه، پاشین برین به خونوادههاتون یک سری بزنید. ای دنیو بری ما به آخر رسیده اما دنیوی دیگه هم هست. خب از این به بعد یک جور دیگه زندگی برای ما ادامه پیدو میکنه. پاشین برین پیش خونوادههاتون یه سری بزنید. پاشین ببینم. روحها با دوتو چیشاشون همونطور که نگاهمون میکردن، یه هِم- هِمی توشون افتاد. من و نسو راه افتادیم اونها هم همراهمون راه افتادن. از راهروهای پیچ درپیچی که میرفتیم، فهمیدم تو بیمارستان نمازی هستیم. وقتی بیرون رفتیم، رو کردم بهشون و گفتم: - امشب رو پیش خونوادههاتون برین. خدا نگهدارتون باشه. همشون متفرق شدن و رفتن. رو کردم به نسو و گفتم: - بریم، اما میگم نسو پیاده بریم یا بپریم؟ نسو با نگاه تعجب واری: - بپریم؟! - ها، بپریم. مگه تو فیلما ندیدی روح ها هی اینور- اونور میپرن. پیاده بخوایم بریم که خیلی طول میکشه. نسو با تبسم: - ها راستیها، خب پس میگم بریم یک جوی خلوت یه کم بپریم و تمرین کنیم. ما تازه کاریم، یوهو میریم تو در و دیوارها. - ها، باشه بریم یک جوی خلوتی، اما یک سوالی داشتم. مگه حالو بریم تو در دیوارها چی- چی میشه؟ ها! دوباره زخمی میشیم؟ سر و پکالمون میشکنه؟ یا دوباره میمیریم؟ - نه منظورم اِینه که ماها، چون تازه کاریم و با قوانین غیر مادی اینجا هنوز آشنا نیستیم برای همین نمیدونیم چی پیش میاد. باید کم- کم راه بیفتیم تا باهاشون آشنا بشیم. - ها راست میگی، باشه بیا بریم یه جوی خلوت. بیمارستان نمازی دارای یک محوطه و فضوی سبز بزرگ هست. ما رفتیم تو قسمت خیابونهای فرعی پشتیش و شروع کردیم به تمرین. - اِ نسو ببین اصلا کاری نداره، ببین من چه جوری دارم میرم بالو! رفتم تا نوک درختها و روی درختی نشستم. نسو هم اومد به یکباره دیدم تعداد زیادی چشم داره همطور نیگام میکنه. - یا خدا اینها دیگه کین؟ نسو که تازه رسیده بود پیش من: - کیا؟ - ای چیشها رو میگم؟ - کدوم؟ ها اینها ووی! نکنه اجنه یو فرشتهای جهنم هستن! یکدفعه یکیشون گفت: - غارغار. گفتم: - ها، عامو اینها که کلاغن. نیگا تو باغهای ای اطرافها شبها پر کلاغه. دوباره کلاغه گفت: - غارغار. رفتم تو چیشهاش خیره شدم. احساس کردم اونهم میتونه من رو ببینه. دوباره گفت: - غارغار. گفتم: - مرض ای بالا غار کُجو بوده که تو سراغش رو از من میگیری؟ یهو بی معرفت با نوکش تو چیشوم زد. خداروشکر روح بودم، عینه چیشوم کور شده بود. من هم عصبانی شدم و گذاشتم دنبالشون و همشون رو به هوا پروندم. تو آسمونو پر کلاغ شده بود، که هی غار- غور میکردن و توی تاریکی شب ایور- اور میرفتن. آی خوب بود. یک دفعه نسو فریاد زد: - عامو ولشون کن، لااقل حالو که مُردی، دیگه گناه نکن بیو بریم. یک لحظه تو هَوووُ وویسادم، پیش خودوم گفتم ها راس میگه، عامو ای چه کاری بود که کردم؟ بعد رو کردم به کلاغا گفتم: - تورو به خدا من رو ببخشید. عامو غلط کردم. بعد رو کردم تو آسمون و گفتم: - خدایا توبه غلط کردم توبه- توبه. نسو: - خوبه بَسته. او موقو که دنبالشون میکردی، باید ای فکر رو میکردی. همیشه همطوری اول یک کاری میکنی، بعد میاوفتی رو غلط کردم و توبه فلان؛ بسه. بیو بریم. بعد با نسو از بالوی درختهای بیمارستان نمازی پرواز کردیم و تا میدون نمازی رفتیم . هُو وَه، میدون نمازو پر ماشین و آدم بود، که هی ایور- اور میرفتن. نسو: از کدوم وری (طرفی)بریم؟ - از رو همی خیابون زند بریم. *** - نسو، نسو من رو ببین! نگاه کن، من دارم وارونه میپرم. نسو با ذوق زیاد: - ها، ببین چه خوبه! تا حالو خیابون زندرو از بالو ندیده بودم. نیگای ماشینها! - تازه تو که تهرونی هستی ندیدی، من هم که شیرازیم، ندیده بودم. میگمها بیا بریم رو سر او اتوبوسو یک کم بشینیم. - ها بریم. رفتیم روی اتوبوس واحدو نشستیم. دیگه شب شده بود و ستاره ها پیدو بودن. رو اتوبوسو دراز کشیدیم و به آسمون نگاه کردیم. نور چراغهای خیابون هی از روی ما رد میشد. رو کردم به نسو: - اتوبوس سواری دیگه بسه. پاشو بریم، اون بالو- بالاها بپریم. - بریم. - نگاه کن فلکه شهرداری، ببین با یک کورس پروازی چطوری زودی از فلکه نمازی اومدیم شهرداری. - ها. نگاه کن، اِ ارگ کریم خانی. میای بریم توش یه دوری بزنیم. - بریم، وای نگاه کن، چه جالبه، همیشه دلُم میخواست بیام تو ارگ رو ببینم. اما هی پس گوش انداختم. یک نگاهی سطحی به اطراف انداختم ولی بدون بچه ها بهم حال نمیداد. به همین دلیل به نسو گفتم: - نسو من پشیمون شدم بدون بچه ها حال نمیده بیو بریم. نسو هم مثل من افسرده شد وگفت: - آره راست میگی، من هم دوست ندارم. - میگم نسو، نگاه کن، من میخوام برم از روی اون سر برج کریم خانی، مثل تو استخر با پشتک بپرم. میای؟ نسو با اشتیاق: - ها، خوبه من هم میام. - اویو! اِه، ای ووی از توهم دیگه رد شدیم ها! هه، هه. *** نسو بعد از مدتی گفت: - میگم خب بسه دیگه، یعنی ما مُردیم ها! - نسو بزار یک پشتک دیگه بزنم بعد بریم. - نه بیا بریم زشته، عامو مگه شهر بازیه تو هم! هی پشتک- هی پشتک، مثل اینکه ما مردیم ها! سنگین رنگین باش! نگاه کن اون روحها دارن همینطور نگاهمون میکنن. - ها اینها، خوب نگاه کنن مگه چیطور میشه؟ دلشون بسوزه! عامو بزار تا آزادیم حسابی کیف کنیم. شاید از فردا کشیدنون سرکار ها! نسو با تعجب: - عامو کدوم کار؟ کار کجو بوده تو هم! تازه زشته مثل اینکه الآنه ما مردیم ها و باید یعنی ما ناراحت باشیم ها! - ای ها، راست میگی ما مردیم زشته. حالو فکر میکنن ما آرزومون بوده بمیریم. ندید بعیدیم. - عزیزم دلبندم (مجید دلبندم)ندید بَدید. - ها، راست میگی ندید حالو بِدید. نسو با تشر: - بیا بریم دیگه. - خب دعوام نکن بریم. میگم نسو حالو ماشین رو یادت هست، اصلاً کجو پارکش کردیم؟ - ها، هنوز حافظهام کار میکنه، پشت همون کلانتریو دیگه. - ای ها، راست میگی، عامو ای مُردَنوا که دیگه برام حواسی نذاشته. - تو که رو برج کریم خانی خوب داشتی هی پشتک میزدی. - ها، عامو خیلی کیف داشت. خب چیکار کنم، بار اولمو که مُردم همه چی برام تازگی داشت. تازه خودتم بدکت نبود ها! نسو با حالت مسخره: - ها خوب بود. اما میگم مگه همه چند بار میمیرن که تو بار اولت بوده؟ - مگه او هنر پیشو خدا بیامرزوُ یادت نیست؟ تو فیلم و سریالهاش صد بار میمرد و تا میخواستن خاکش کنن دوباره زنده میشد. ولی عاقبت یک روز سر ساخت یک سریالیش راست راستکی برای همیشه یکهو مرد! نسو: - ها یادُمه، ولی اون تو فیلم بود. راست- راستکی ها، آدم فقط یک بار میمیره. ای نگاه کن اینها ماشینمون. - اِ چه زود رسیدیمها! - برای اینکه پیاده نیومدیم. - ها راست میگی. ای نگاه کن- نگاه کن، یک فر داره به در ماشینو ور میره! نسو با ترس: - یعنی دزده؟! اگه دزده من نمیام خودت برو! - عامو سی اینو (نگاه کن این رو)هنوز از دزد میترسه. ببین مثل اینکه ما مردیم ها او باید از ما بترسه. - خب ما او رو میبینیم، اون که ما رو نمیبینه. پس چه جوری باید ازمون بترسه؟ - ها چون ما اور میبینیم، پس ما باید بترسیم. میخوای بریم پشت اون دیوار و قایم بشیم. خدایا ببین ما رو تا وقتی زنده بودیم، از چیزهایی که نمیدیدیم میترسیدیم. حالا هم که مردیم از اونوی که نمیبیننمون میترسیم! - مسخرهام میکنی؟ @melika_sh ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 12 2 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 10 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت شانزدهم - نه واللو، عزیزوم جسمش نمیتونه ما رو ببینه ولی تو نیگاه کن، ببین حالو من چیکار میکنم. الآن میرم، روحش رو از تو غالبش بیرون میکشم. عامو مگه الکی کسی به ماشین من دست بزنه وویسو (به ایست)حالو ببین. - عامو ولش کن، اینها چاقو کشن یکدفعه میزنه یک جاتها. - مثلاً میزنه کجام؟ ها؟! مگه جویی هم برام مونده که بزنه؟! من که رفتم. بعدش بیمعطلی زودی رفتم و یک شیرجه زدم تو جسم پلید دزده و روحش رو کشیدم بیرون. روح دزدوُ با ترس لرز گفت: - عامو تو دیگه کی هستی؟ چیکاروم داری؟ ولم کن الآن میمیرم. - من کیم؟ اوی یارو، من صاحب همین ماشینو هستم که تو میخواستی بدزدیش. دزده با تردید و ترس گفت: - ای ماشینو، ها؟ خب تو که مردی دیگه ماشین میخوای چیکار؟ - ها! میبینم پررویی هم که میکنی؟! ای ماشینو بعد از این مال بچههام هست. دزده با التماس گفت: - ها، خب پس غلط کردم. توره به خدا بزار برم، نگام بکن دارم میمیرم ها. - کجو بری؟ نگاه بکن، اون جسمت از ترس غش کرده. خودش هم که خیس کرده، سی کن- سی کن، ووی- ووی بدبخت علاوه بر غالبت چیزوی دیگتهم که تهی کردی. پیف بی برو گمشو برو دیگه نبینمت ها! ولش کردم روحو زودی سُر خورد و درون جسمش رفت. بعد هم یک کم لولید (تکون خورد)پا شد وایساد. (بلند شد و ایستاد)دور ورش یک نگاهی کرد، و یک لگد محکم به ماشینو نامرد زد و در رفت. نسو با خنده: - میبینم خوب حالش رو گرفتی ها. - ها، گفتم که من فنیام یک کارایی بلدم. تو فیلمها دیده بودم چه جوری شیطونه میره تو جلد آدم ها. - مثل فیلم جنگیر. - ها، مثل همون. - خوب اونها بد هستن. ما که نباید، مثه اونها بشیم. - نه خب، من که نخواستم کار بد بکنم. من اصلاحش کردم. تا عمر داره دیگه دنبال دزدی نمیره. نسو با تبسم: - ها راست میگی پَ نپه خوب کاری کردی. - میگم بریم یکم تو ماشینو بشینیم. برای آخرین بار باهاش الوداع کنیم. - ها، بریم. *** - آخی، ماشین یادته چقدر باهم خوش بودیم. اینور- اونور میبردمت، تَرر و خشکت میکردم. بنزین کارتیت میزدم. اگه بنزین سوپرتم نزدم به خدا از قصد نبود، خب گیرم نمیاومد وگرنه کوتاهی نمیکردم. اگه یک وقت یک جاییت درد گرفت ببخشید، چیکار میتونستم بکنم. به جاش اگه یادت باشه زود به زود روغن فیلترات رو عوض میکردم. ها، یادته که؟ توهم الحق ماشین خوبی بودی. من که ازت راضی بودم. خدا هم ازت راضی باشه، ایشاللو. - بهش بگو چقدر طول کشید ، تا تحویلمون دادن. - ها، خیلی طول کشید. اما عوضش بعدش خوشی هم داشت. میگم ماشینو ما دیگه داریم اون دنیو میریم. بیزحمت همینطور که با ما خوب بودی ها با ای بچههای ما هم خوب باش و یک چیز دیگه نزار تند برن، خصوصاً این پسرو خیلی بیکله هست. تازه تو بازیهای کامپیوتریش همه ماشینها رو داغون میکنه و همیشه پلیس تعقیبش میکنه. توها، جلوش بگیر نزار هی الکی گازت بده، باشه؟! @melika_sh @مدیر راهنما @مدیر ویراستار ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 12 2 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 10 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هفدهم نسو با اشاره به صندلی عقب: - ای وای نگاه کن، حالو نونها رو چیکار کنیم؟ به نونها نگاه کردم: - ای ها، راست میگی ها! لا اله الله. - دیدی هی شور نون میزدی، حالو بفرمو! - میگم یعنی خب اگه نمیمردیم، نون نمیخواستیم! مگه من کف دستم بو کرده بودم که قراره بریم تو هوا. من چه میدونستم قراره کل مشیر بشه، کل ما. حالو هم مثه میدون ژاله، لابد اسم اونجا رو هم عوض میکنن و میذارن میدون ماله! نسو با تعجب و نگاه مسخره وار: - وا، حالو چرو ماله؟ - مگه ندیدی، چی طوری مثل ماله به در دیوار کشیده بودنمون؟ - ها، راست میگی ها. - خدایا لااقل یکی رو بفرست بیاد ای نونها رو ببره خونهای ما، بچهها نون ندارن. نسو اشاره به بیرون از ماشین کرد: - میگم نگاه کن، یک عده دارن همینطور هی دور ماشینو میگردن. نکنه باز هم دزد باشن؟! - ها وویسو بیبینم. ای نه عامو، ای که پشت ماشینو هست، ایلیا بچه خواهرومه. ای نیگاه اون هم علایی. اِ چه زود خدا حاجتم داد. جوُی (به جای)یک نفر هم چند تا فرستاد. - ای ها، به نظروم اومدن دنبالمون. - ها، شاید یک چیزهایی از اینور- اونور شنیدن. شاید هم دیگه اخبارش حسابی پخش شده باشه. - یعنی عکس یا فیلم جسدمون تو همه جو پخش شده، اینهام دیدن؟ - ها، مگه یادت نیست؟ چقدر آدم علاف، بیکار وایساده بودن و با موبایلهاشون ازمون هی عکس و فیلم میگرفتن. باور کن، الآن تو فضوی مجازی پر ازعکسهای ما هست! یکم مکث کردم سپس ادامه دادم: - شاید هم اخبار انفجار رو تو تلویزیون هم الآنه دیگه نشون دادن و همه دیگه دیده باشن. - ها، لابد! یا مطمئناً بچهها هم بهشون خبر دادن. - اِ مگه بچه ها میدونن ما کشته شدیم. نسو: - نه میگم خب یعنی، مسیرمون رو که میدونستن که کجو میخواستیم بریم. لابد بهشون همون رو گفتن. - میگم حالو چیجوری به اینها حالی کنیم ما الآن کجو هستیم؟ با این نونهارو هم بدیم ببرن خونه. نسو با تاکید: - اِ اِ، یه وقت نری تو جلدشون ها! - نه عامو بو ای قیافههامون زشته، نمیخوام این جوری ببیننمون. نسو با تعجب: - ای ووی مگه چمونه؟! موهات شونه نکردی یا لباست یک وریه و بیاتو هست؟ خوب عامو همی روحها همین طورین! تازش هم ما لااقل یک صورتی براشون داریم. پس اگه او دو چیشیو ره ببینن، چیطوری میشن؟ - نه به هر جهت خوب نیست. یکدفعه زهلشون میره، دیگه نمیرن دنبالمون بگردن. - بگردن؟! خب ما که اینجایم دیگه کجو برن؟ - ببین عزیزوم این رو ما میدونیم که اینجو هستیم. اینها که نمیدونن. یعنی خب، مَگه مارو میبینن که بفهمن؟ - ها، راست میگی. - میگم، بزار بیبینم. چی میگن؟ ایلیا، بچه خواهرم در حالیکه به دقت ماشنم رو نیگاه میکرد، گفت: - ها، علایی ای ماشینو که خود- خودشه، ای ماشین داییمه. علایی یک نگاهی به دور ماشینو انداخت و گفت: - ها، خودشه من هم قبلاً دیده بودمش. ایلیا: - میگم علایی یکی رو بزار اینجا تا اگه ازشون خبری شد، بهمون خبر بدن. خودمون هم بریم بیمارستانها و سردخونهها رو بگردیم. (یکهو گریهاش گرفت) علایی: - اِخوبه تو هم، عامو هنوز که چیزی معلوم نشده. ایشالو پیداشون میشه. ها، خودوم گفتم: - ها، ها! این راست میگه هیچی نشده، پیدامون میشه. یک ساعته پهلوشون وویسادیم، نمیبیننمون! میگه پیداشون میشه. حالو بشین تا ما پیدامون بشه. میگمها اگه راست میگی، بیا این نونها رو ببر خونه ما، داره بیات میشه. امشب ما نیستیم، بچهها هم نون ندارن. درضمن به اون اُستا توکل هم بگو بیاد ای آشپزخونه رو برای بچهها درست کنه. نسو با اخم: - ای خدا ای مَردو فکر هیچی نیستها، فقط فکر نونه! - نه مگه نشنیدی شاعرو میگه همیشه فکر نون باش، نه خربزه. - میگم حالو آشپزخونی چی چی؟! بری کجام دیگه میخوام؟ تو این دنیو هم دست بر نمیداری. - نه همیطوری برای بچهها گفتم درست کنه تا قشنگتر بشه. ما نیستیم دلشون یک ریزه وا بشه. @melika_sh @مدیر راهنما @مدیر ویراستار ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 10 1 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 10 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هجدهم نسو به بیرون اشاره کرد: - ای نگاه کن اینها هم که دارن میرن! دیدی ولمون کردن رفتن. میگم حالو از اینها چی- چی دیگه دستگیرت شد؟ - ها، خب، این طور که من فهمیدم، مثل اینکه اینها دارن میرن تا ما رو پیدو کنن دیگه. - میگم خب تا اینها برن پیدامون کنن، پاشیم بریم خونه پیش بچهها. - باشه بزن بریم. اما میگمها اگه دوباره نمیزنی تو چیشوم، نونها رو حالو چیکار کنیم؟ نسو با عصبانیت: - وای از دست تو! من که رفتم، تو هم بمون پیش نونهات! - خب ببین، بیات میشه ها! - خب بشه، من که رفتم. - باشه، صبرکن تا من هم بیام. رو کردم به ماشینو و گفتم: - ماشین من هم دیگه رفتم خدانگهدارت باشه! راستی میگم اگه تو هم ناراحت نمیشی، لطفاً مواظب نونها هم باش! دنبال نسو فریاد زدم: - نسو، نسو صبرکن! اومدم. نگاه کن ها، با چه سرعتی هم داره میره. تو اون دنیو، اینقدر تند راه نمیرفتها! اوی وایسا نسو. *** - دِ دیگه وایسا. ببین نسو خونه ما رو کوه هست؛ برای همین باید رو به بالاتر بپریم. برو بالوی بالا! - ها، مثه اینکه اومدی. میبینم بیخیال نونها شدی؟! - ببین خودت هی داری یادوم میاری ها، میخوای دلُمِ به سوزونی؟ - مگه هنوز هم دلم داری؟ - حالو دیگه میگی من دل ندارم. پس تو کجو رفته بودی؟ نسو با خنده: - اَگه راست میگی، دلت رو نشونوم بده ببینم؟ - دلم اینههاش، ای ووی کوش؟ همینجا بود ها! ها راست میگی، نگاه کن خیلی بدجنسی واقعاً که. حالو دل ندارم، اما اون وقتها که داشتم. - اون وقتها دیگه گذشته. - راستی، میگم اگه ما دل نداریم، پس چرا هنوز دنبال هم داریم راه میریم؟ - ها راست میگی! شاید هم روحها هم دل دارن و ممکنه به خاطر همین دله که داریم میریم پیش بچه ها. - دیدی حالا راست گفتم. ای نگاه کن، رسیدیم خونمون. نسو: - ها، منم دیدمش. - میگم نسو صبر کن! - دیگه برای چی؟ - خب همین جور نمیشه که بریم تو خونه؟ - یعنی چی نمیشه؟ - یعنی شاید بریم خونه وضعیت یک جوری باشه. - یعنی چی- چی؟ یک جوری دیگه کدومه؟ - منظورم اینه که اوضاع اونجو خوب نباشه و حالشون از نبودن ما بد باشه. یعنی بچه ها بهم ریخته باشند. اونوقت تو روحیه ما هم تاثیرخیلی بدی میزاره و ممکنه باعث بشه ما درست نتونیم راحت بمیریم. - ها، میدونم اما آخرش که چی؟ باید بریم یک خداحافظی که بکنیم. ما همینطور که یوهوی نمیتونیم از این دونیو بریم. - خب یعنی میگم، خودت رو آماده کن. ببین عزیزوم، درک کن، دیگه هیچکاری از دست ما برنمیاد. - یعنی منظورت اینه که نریم تو؟ - نه بریم. اما اگه وضعیت اونها خوب نبود. زیاد نمونیم، من طاقت ندارم و زودی بیایم بیرون. - نمیدونم تا ببینم چی پیش میاد. میگم حالو از کدوم طرف بریم؟ از در بریم؟ - نه بریم از تو تراس. - از توی تراس؟ - ها، بیا بریم. رفتیم توی تراس پشت پنجره سالن وایسادیم.(ایستادیم)حیاط خونه کاملاً تاریک بود اما تموم چراغوی خونه از سالن و اتاقها گرفته تا راهروها و حتی آشپزخونه روشن بودن و به خوبی حتی محوطه تراس روهم روشن میکردن. نمیدونم شایدم با روشن گذاشتن چراغها جوی خالی ما ونبودن ما رو ایطوری داشتن پر میکردن. من آروم همونجو از پشت پنجره داخل رو نیگاه میکردم. نسو هم مات و مبهوت مثل من نیگاه میکرد. ساعاتی پیش اینجو خونه ما بود وما توش نفس میکشیدیم و سالها کنار بچههامون توش زندگی کردیم و ذره- ذره زندگیمون رو ساختیم. توی غم و ناخوشی با هم بودیم. توی همین بیماری کرونا چندین ماه زندانی کنارهم در قرنطینه زندگی کردیم اما حالو به یکباره باید همه چیز رو بزاریم و بریم. نگاهم بچه ها رو میجست. بالاخره فاطیما رو دیدم، توی نیمکت راحتی فرو رفته بود و کنارش زیبا، دختر خواهرم نشسته بود. نسو از پنجره گذشت و وارد سالن شد. من هم به دنبالش داخل شدم. نسو رفت پشت راحتی فاطیما ایستاد و عاشقانه به چهره دخترش نگاه کرد. دلش میخواس بوش کنه، سرش رو برد کنار گوش فاطیما و مثل اون موقعها، بوش رو طلب کرد. خواهرم ماریا با همسرش دکتر رحمان نیز اونجو بودن. فاطیما داشت آروم گریه میکرد و زیبا دختر خواهرم هم در حالی که یکدست فاطیما رو در دستش گرفته بود و میفشرد. دست دیگرش زیر چانهاش گذاشته بود و نیمخیز نشسته بود. به ظاهر داشت فاطیما رو دلداری میداد؛ اما چهره غمدار خودش رو زیر موهای لختش که در اطراف صورتش ریخته بود پنهان کرده بود. درهمون حالت هم فاطیما با یک دستش آروم آروم پشت کمر زیبا رو نوازش میکرد. همیشه کارش همینه. نسو دستش رو آروم رو صورت فاطیما کشید تا اشکهاش رو پاک کنه. اما اشکها از درون دستش رد شدن و بر گونههای فاطیما سر خوردن و از چونهاش به زیر افتادن. خواهرم ماری در حالی که موهاش رو گوجهای پشت سرش بسته بود و توی آشپزخونه خودش رو مشغول نشون میداد؛ برای عوض کردن جَو میخواست، یعنی یک چیزی بری شام درست کنه ولی در حقیقت داشت بیشتر خودش رو در آشپزخونه سرگرم میکرد و شاید میخواست از بچهها دور باشه تا غمش رو نبینند. رفتم سمت اتاق امیرعلی نسو هم بدنبالم اومد. دکتر رحمان، همسر ماری هم اونجا داخل اتاق بود. داشت با امیرعلی صحبت میکرد و یک جورهایی میخواست حواس امیرعلی رو پرت کنه. امیرعلی هم که به ظاهر هنوز آپتودیتش تموم نشده بود. اما دیدم هر از گاهی سرش رو پشت لپتاپش پنهان میکنه و آروم اشک میریزه. متاسفانه الآن بیشتر از همیشه حواسش جمع بود. الآن نبود ما رو با تمام وجودش داشت، درک میکرد. من و نسو در یک گوشه از سالن رفتیم و همه چیز رو با دقت وحسرت نگاه میکردیم. چقدر دل هر دومون میخواست که بچهها رو بغل کنیم و هنوز هیچی نشده چقدر دلتنگشون شدیم. من رفتم، کنج مبلی که خاطره جهاز نسو بود، نشستم و کز کردم. نسو هم اومد و کنارم نشست. خیلی افسرده شده بودم. - میگم نسو چرو همه آدمها فکر میکنن وقتی یکی میمیره، فقط زندهها ناراحت و غمگین هستن؟ - آره، مردن هم مثل سفر دنیایی میمونه همونی که میره غمگینه و گریه میکنه و همونی که میمونه و همیشه اونی که میره تنهاست. به خصوص اونی که میمیره دیگه بیشتر تنهای- تنهاست. @melika_sh @مدیر راهنما @مدیر ویراستار @_Zeynab ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 11 1 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت نوزدهم صدای خواهرم ماریا از توی آشپزخونه بلند شد: - اِ نونَم که ندارین! نونتون کجاست؟ منم بیاختیار گفتم: - اگه نسو ناراحت نشه، نونمون تو ماشینه داره بیات میشه. یکی بره بیارتش. نسو با شنیدن اسم نون با ناراحتی نگاهی به من کرد، واز روی مبل سریع بلند شد. و یکهو مبله هم یکم تکون خورد. همه برگشتن، به مبله نگاه کردن و با هم گفتن، ووی این دیگه صدوی چی-چی بود؟ فاطیما با ترس گفت: - وای فکر کنم زلزله اومده! یک نگاه به نسو کردم و با تبسمی تلخ گفتم: - پس یک اسم دیگهات زلزله بود و من نمیدونستم. نسو با اخم باز هم نگاهم کرد و سرگردون با حالتی عصبی شروع کرد در سالن قدم زدن. برای دلجویی از نسو گفتم: - میگم ها نسو بیا تا بیشتر از این ناراحت نشدیم و اینهارو هم نترسوندیم. بریم تو تراس بشینیم. نسو غمگین به داخل خونه یک نگاهی کرد و همراه با اشاره سر گفت: - باشه بریم. *** رفتیم لبه تراس پشت به سالن رو به خیابون و فضای سبز کناریمون نشستیم. - میگم نسو ببین چقدر همه چی زود میگذره تا چشم بهم زدیم همه چیز تموم شد. و به قول جناب مجتهدی: آنچه از سر گذشت، شد سرگذشت حیف بی دقت گذشت، اما گذشت. تا که خواستیم، یکی دو روزی یک فکری کنیم. بر در خونمون نوشتند، اینهم درگذشت! اوست پایدار! نسو با یک صدای خیلی غمناکی: - ها، اگه آدمها میدونستن و درک میکردن که رهگذرن، اینقدر از هم دورنمیشدن. ببین چه قدر برای یک بغل کردن بچه ها داریم له- له میزنیم. آدمها تا میتونن و وقت دارن باید به هم نزدیک باشن. حالو خیلی برای بچهها ناراحتم. - خب بله من هم ناراحتم. اما یک چیز دیگه بیشتر داره من رو ناراحت میکنه. نسو با ترس و نگرانی نگاهم کرد: - چی؟ چه چیز دیگه؟ باز که داری من رو میترسونی. - نه عزیزوم، چه ترسی. - خوب بگو، تو از چی- چی دیگه ناراحتی؟ مگه از این وضع بدتر هم هست؟ - شایدم باشه. - خوب اون چیه؟ چی بدتره؟ - از اینکه نمیدونم ما هم ، تاکی با هم هستیم؟ نسو با عصبانیت: - یعنی چی؟ تو دیگه کجو میخوای بری؟ - من هیچجا. فقط شاید بعدا مسیرهامون عوض بشه. و هر کدوم ما رو یه جایی و از دو مسیر مختلف بفرستن. نسو با ناراحتی: - نه من دیگه بدون تو هیچ جو نمیرم. - خب عزیزوم، دست ما که نیست. در این جو هم شاید هرکسی باید به یک مسیری که قبلا خودش تو او دنیوی ملدیو درست کرده بره و شایدهم گاهی باهم باشیم. شایدم دیگه اصلاً تا مدتی با هم نباشیم و همو نبینیم. - نه! من نمیخوام! - ولی دست ما که نیست. عزیزم اصلاً بیا فعلاً این موضوع رو ولش کنیم. میگم بریم لبه پشت بوم بشینیم. نسو با نگاهی عاشقانه: - ها، بریم. رفتیم بالای پشت بوم کنار هم نشستیم. از اون بالاچراغهای شهر دیده میشدن بعضیهاشون نزدیک بعضیشون هم دورتر سو- سو میزدن. بالوی سرمون هم ستاره ها کور سو میزدن. همه جو کاملاً با نور ماه روشن شده بود. - میگم نسو ببین چقدر ساله ما اینجو ساکن بودیم. اما توی این همه مدت ای اولین باره و اولین شبیه که با هم اومدیم، اینجو و کنارهم نشستیم. - آهان، راست میگی. تقصیر توه تنبله. - من! یا تو که از مارمولک میترسیدی! - خب ها، میترسیدم. چیکار کنم، اینجو مارمولک داره. - میگم یادته همیشه اینجو کفترا مینشستن. - ها، یعنی حالو ما هم کفتر شدیم. نگاهش کردم خنده اش گرفت. همونجور بازهم نگاهش کردم. آخه چندین ساعت بود، که خندش رو ندیده بودم. دلم برای خندههاش تنگ شده بود. خیلی برام لذت بخش بود. یکم کشش دادم و همونطور نگاهش کردم. نسو تکرار کرد: - چیه نگاه میکنی؟ نکنه واقعاً کفتر شدم؟ در حالی که بهش لبخند میزدم: - نه نشدی. (اما با همون نگاه، تو دلم گفتم تو الآن فرشته شدی) بعد ادامه دادم: - میگم نسو خیلی دلم میخواد، برم توی این درخته بشینم. - خب بیا بریم. یک وقت آرزو بدل نریم اون دونیا! سپس با هم رفتیم توی درخته نشستیم. شاخهی درختها همراه باد شبونه هی حرکت داشتن و برگها از برخوردشون با هم یک صدای دلنوازی رو ایجاد میکردن و سایههاشون پراکنده روی زمین در حرکت بودن. اما از ما سایهای در اون زیر نبود. نگاهم رو از روی زمین گرفتم و به نسو دوختم. - نسو یادته توی همین درخته هم پراز قُمری بود. - ها که یادومه. عامو انگار مال کی بوده؟ همین صبحی براشون کلی کته گوجه ریختم ها! - ها راست میگی همون کته گوجه که فاطیما دُرُس کرده بود؟ سیب زمینیهاش مثل سنگ بود. @melika_sh @_Zeynab @مدیر ویراستار ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط مانشMansh -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 10 1 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت بیستم نسو با لبخند گفت: - ها! همون ای بدجنس! اگه بدونی چی طوری قُمریها میخوردنش. خب بچهام مگه چند بار غذا پخته؟ ما که تو ذوقش نباید بزنیم. - ها راست میگی، اما ما که دیگه نیستیم. دیگه مجبوره از این به بعد یاد بگیره. به داخل درختها نگاه کردم و ادامه دادم: - من همیشه وقتی قمریها رو اینجو میدیدم، کلی کیف میکردم. یادمه یک بار داشت مثه چی برف میومد. همچین قمریها جفت- جفت کنارهم و چفت-چفت هم نشسته بودن و برف روشون همونطور مینشست. شدت سردی سَرمو و سوزش برف رو به جونشون میخریدن فقط به خاطر اینکه کنار جفتشون نشستن و از اینجو از این بالو تا ته افق خیره به بارش برف شده بودن. یادمه بارش از بس شدید بود، همی زمینو هم سپید پوش شده بود. اما قُمریها اصلاً تکون نمیخوردن و از همونجو کنارجفتشون با هم بارش برف رو بی خیال روزگار نیگاه میکردن. شاید هم خیلی گرسنه بودن ولی در اون لحظهها فقط از کنار هم بودن داشتن لذت میبردن و همدیگر رو گرم میکردن. نسو با تعمق و حرکت سر گفت: - ها! یادمه آخی یادشون بخیر. نور چراغ یک خودرو که داشت از سرپیچ وارد خیابون ما میشد محوطه خیابون رو روشن کرد و بعد خودرو از کنار فضای سبز روبروی ما عبور کرد و شعاع نور چراغهاش توی شاخهی درختها پیچید. نسو با نگاهش خودرو رو دنبال کرد و بعد ادامه داد: - میگم ببین منظره اینجو مثه شعر باز از آن کوچه گذشتم هست، نه؟ - ها! بی تو هرگز نتوانم رفتن از پیش تو هرگز نتوانم. تویی آن آسمان صاف روشن، من این کنج قفس مرغی اسیرم. - اون دومیش که مال یک شعر دیگه هست؟ - ها میدونم. اما داشتم شعرایی که توی نامه هی برام مینوشتی رو میگفتم. نسو با لبخند: - ها هنوز یادته. آخی چه زود گذشت اِنگار همین دیرو (دیروز)بود. - من به خاطر تو هر رو میرفتم همه کتابخونهی اداره رو بهم میریختم. عامو هر چی کتاب شعر- معر، جدید- قدیم، روُز- مُوز، معاصر- ناصر، غزل- مزل، نو- مو؛ خلاصه همه شاعرهارو زیر رو کردم. البته گاهی وقتها هم یک شعر روُ وی از خودوم میگفتم تا بتونم هرشب برات تو نامه یک شعری بنویسم. بیچاره متصدی کتابخونو فکر میکرد من خیلی فرهیخته شدم تا مدتها بعد هم هر چی کتاب شعر جدید تو کتابخونو میُمه فوری بهم زنگ میزد و میگفت آقوی فلانی بدو بیو یک کتاب جدید شعر رسیده. تو نبردنش، بیو ببرش دس اول- اوله. - ها یادمه، کار ما یک سیکل داشت. اول هر شب بیشتر یک ساعت بو هم تلفونی حرف میزدیمها اما آخرشبها باز میشنسم برات نامه مینوشتم. صبح زودهم پا میشدم میرفتم پستخونه سر پل تجریش برات پستش میکردم بعدش با اشتیاق برمیگشتم خونه و منتظر نامه تو میموندم. همیشه خدا هم نامت سر نهار میرسید و من نهار نصفه نیمه خورده زود میرفتم در باز میکردم و نامه رو میگرفتم. بعد با اشتیاق هر چه تمامتر میرفتم تو اتاقم و اون رو میخوندم و تا چند بار هم نمیخوندمش، سر نهار برنمیگشتم. همیشه مامانم بهم اعتراض میکرد. (دختر خوب نهارت رو بخور بعد برو بخونش، از دستت که در نمیره. حالا خوبه که هر شب هم یک ساعت با هم حرف میزنید.) آخی یادش بخیر. - آره من هم همینطور بودم. اما خب وقتی نامه تو میرسید، من سر کار بودم و هر روز به اشتیاق نامه تو، خونه میومدم. آخی همیشه مامانوم نامت رو میذاشت،جلو عکست، کنار تختم. همو عکسو که پارش کردی یادته که؟! - بدجنس باز یادوم آوردی. - حقته! بعضی چیزها فراموش شدنی نیست. مثه قبض تلفونها! هر دو با هم از ته دل خندیدیم. گفتم: - خب، میگم اگه دلت میخواد بیا شعر کوچه رو با هم بخونیم و خاطرات رو تازه کنیم. - باشه بخونیم. هردو با هم شروع کردیم: - بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخهها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید تو بمن گفتی: ازین عشق حذر کن لحظهی چند بر این آب نظر کن آب، آئینة عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا، که دلت با دگران است تا فراموش کنی، چندی ازین شهر سفر کن با تو گفتنم: حذر از عشق؟ ندانم سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم تو بمن سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم، نرمیدم رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم. نسو گفت: - راستی ای شعره مال کی بود؟ - مال مرحوم فریدون مشیری، من تو نامه برات این شعر رو یه بار نوشته بودمش. - ها، یادم اومد. *** @sanaz87@Redgirl@Qazal@Noora@Narges.Sh@Mr1314@mob_ina@masoo@Masi.fardi@Mahta1386@Mahfam@mahdiye11@im._byta@haniye_sh@Fatiw chegini@fatemeh@Fateme Cha@Delito@Damon.S_E@bita.mn@Bhreh_rah@banouyehshab@Azin18@afsoon@Atlas _sa@Aramesh@Aramis.R_U@Aryana@15Bita@.Abi.AR@-Tehyan-@-ℳAhsA-@-Nightmare@-Atria-@_NAJIW80_@_Ghazal @sara.s312 @هانی پری@نوازش@ماه تی تی@سوگند ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 16 1 1 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت بیست و یکم رفتم به اصطلاح روی بالاترین شاخه، وایسادم. باد شاخهها رو تکون میداد. اما برا من هیچ فرقی نداشت. من وضعیتم ثابت بود و وزش باد روی من بی تاثیر بود و من هیچ حرکت و تکونی نداشتم. در همون حالت هم شروع کردم به خوندن: - امشب یکسر شوق شورم، گویی از این عالم دورم، که رسم به فلک... - دیگه چی داری زیر لب میخونی؟ - خب، شعر غوغای ستارگان. نسو پرسید: - غوغای ستارگان! مال کیه؟ - غوغای ستارگان، همون شعره که اصفهانی خونده بود. - آهان، اون رو میخوندی. - ها! میدونی در حقیقت دلُم میخواس یک کلیپی هم برای خودم درست کنم و این شعر رو روش میذاشتم و اونجایی هم که میگه با ماه پروین سخنی گویم عکس مامان و بابام رو میزاشتم. اما حیف که دیگه نشد و هی پس گوش انداختم. - حالو زیاد تو فکرش نرو. بچهها خودشون یک چیزی برامون درست میکنن؛ میدونی که بد سلیقه نیستن. - نه نیستن. اما خوب بعضی شعرها برام همیشه یک خاطره خاص دارن. مثل شعر مرگ قو، اثر مهدی حمیدی شیرازی. همیشه خوندنش، برام لذت داشته. اگه یادت باشه، تو اون داستان قبلیم این رو هم نوشته بودم و کلاً یک محوریتی هم روش داشت. - آره یادمه. اگه میشه برام میخونیش؟ نگاهم رو به سمت نسو بردم. معصومتر از همیشه شده بود. همینطور که نگاهش میکردم، شروع به خوندن شعرُ کردم: - شنیدم که چون قوى زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد شب مرگ تنها نشیند به موجى رود گوشه اى دور و تنها بمیرد در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب که خود در میان غزل ها بمیرد گروهى بر آنند کاین مرغ شیدا کجا عاشقى کرد، آنجا بمیرد شب مرگ از بیم آنجا شتابد که از مرگ غافل شود تا بمیرد من این نکته گیرم که باور نکردم ندیدم که قویى به صحرا بمیرد چو روزى ز آغوش دریا برآمد شبی هم در آغوش دریا بمیرد تو دریاى من بودى آغوش وا کن که می خواهد این قوى زیبا بمیرد بعد هم اضافه کردم: - نسو آغوشت رو باز کن. اما حیف که این قوهو، دیگه مرده. نسو با حرکت سر و خنده: - آره ، این دریا هم که همراهت اومده چیه دیگه؟ خیلی قشنگ بود. دوسش دارم. - همیشه دلم میخواست، اون لحظات آخری زندگیم کنارم باشی و من در حالی که ای شعر رو میخونم از این دنیوی خاکی برم. برای همین از گرفتن کرونا بدم میومد چون میترسیدم اون لحظات آخر رو پیشم نباشی و من در تنهایی برم. - خب ببین حالو خوندیش و من هم پیشت بودم. نیگاش کردم، چقدر در این لحظهها بودنش بهم آرامش میداد. بعد از مدتی سکوت نسو: - میگم میای خاطراتمون رو مرور کنیم. - مثلا چه چیزهایی؟ - مثلاً از اول؛ اولِ- اول. - ها، یعنی از تلفن الو سلام حاج آقا! - ای بد جنس! ها از همون جو، ببینم موقع تلفن من تو کجو بودی؟ اصلاً چرو تو برداشتی که حالو این طور بشه؟ ها! ناظر: @melika_sh ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط مانشMansh -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 4 1 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت بیست ودوم - آها، ببین من اون روزه تازه از حموم اومده بودم بیرون و داشتم عامو سرم رو سشوار میکشیدم که یکهو تلفنو زنگ زد. قدرت خدا هیشکی هم برش نمیداشت و هی تلفنو زنگ رو زنگ اون تلفون نارنجیُ که یادته؟ نسو با اشتیاق و حرکت سر: - ها! او که سیمشم فرفری بود. - ها همون! خب همونجو رو بروم بود. دیگه مجبور شدم، برش دارم. میگم راستی مَگه سیم همی تلفونها فرفری نیست؟ - خب حالو تو هم، بعدش چی شد؟ - وقتی من گوشی یو ره که برداشتم. دیدم یک صدوی دخترونهی از اونور پشت خط تلفنو (با ادای صدوی نازک شده نسو)میگه الو منزل حاج آقا؟ پیش خودُم گفتم یعنی چی- چی؟! حاج آقا دیگه کیه؟ اما بیاختیار باز گفتم بله بفرمویید. بعد تو تازه شروع کردی به معرفی کردن خودت و تعریف کردن همه ماجرات که داییت نیستُ فلان و بیسال. میدونی، من تو او موقو بیشتر محو صدات شده بودم. تا حرفاتُ داییت نیستُ فلان. پیش خودوم گفتم خب به من چه که داییت نیست! اما از اون طرف هم گفتم نه خب زشته بده، تو شهر غریب اینجوری سرگردون بمونند. و بازهم رفتم تو فکر صدات و از اون طرف هم پیش خودم گفتم نکنه، شاید یک روزی یک جایی ما با هم آشنا بودیم و من این صدا هورو میشناختم و انگار مدتها بوده که من منتظر شنیدن طنینش بودم و انعکاس صدات خاطراتم رو هی زیر رو میکرد. ولی هر چی فکر میکردم، هی داییت جلو روم میومد. به هر جهت من رو صدات خیلی فکر کردم، مثه این بود که من رو به طرف خودت میکشوندی. من مطمئنم که ما از قبل همدیگرو میشناختیم. توی یک عالم دیگه، آخه شاید ما از قبل حتی قبل تولدمون همدیگر رو دیده بودیم و در این دُنیو که گذشت، باید در یک نقطه از زمان و مکانش بالاخره ما بهم میرسیدیم. مثه ای که میگن آدمها نیمهی گمشده دارن و باید پیداش کنن واصلاً نبودن داییت بهانهای بوده که ما همدیگر رو پیدو کنیم. - ای بدجنس، این جوریاش رو برام نگفته بودی. تازه من اومدم تورو پیدو کردم. - اولش که من مَگه گم شده بودم؟ من اینجو سر جام نشسته بودم. دومشم چرو من میگفتم، اما تو زیاد گوش نمیدادی. یعنی این حرفهای منو باور نمیکردی. نسو در حالی که لبخند میزد: - چرو من هم باور میکردم. خب دیگه، بقیهاش؟ - هیچی، مگه یادت نیست؟ من با بابام زودی اومدیم پیشتون. یکم سکوت کردم بعد ادامه دادم: - میگم نسو، خیلی دلم میخواد دوباره اون لحظات رو ببینم. میای به زمان عقب بریم؟ - مثلاً بریم کجو؟ - مَگه نمیگن روحها بُعد زمان ندارن؟ خب بیا بریم، اون زمان و مکان رو با هم دوباره همی چیزها رو از اول ببینیم. نسو با تردید: - نمیدونم! یعنی میشه؟ - ها! که میشه. بیا بریم. - خب نگفتی حالو کجو بریم؟ - در خونه قدیم داییت اینا دیگه البته اگه خونه باشن؟ - ها، بریم. میگم راستی یک وقت اشتباه نشه کار دستمون بِدی یوهو بریم خونهای یکی دیگه! - نه، مواظبم بیو بریم. *** - ببین رسیدیم، اِ ی نیگاه کن اون تو هستیا! داری تو محوطه جلو آپارتمانو همیطور پرسه میزنی! - ها! یادومه. ای مانتو خفاشیم. نیگاه چه بچه سال بودم ها! - ها، نگاه کن اون هم من هستم. به ببین چه تیپی هم زدم. - ها! انگار از همو موقو میخواستی بیای خواستگاریم. - ای بیا رفتن توی آسانسورُ، بیو ما هم بریم تو. نسو: - نیگاه، من دارم از خجالت آب میشم. - ها! دارم میبینم، عامو او موقو ای همه قند از کجو آوردی؟ - قند؟ - ها قند! نیگاه کن، چه قندی داری تو دلت آب میکنی. - من یا تو؟ - خب معلومه که تو، ای نیگاه آخی بابام. همیشه وقتی به تو آسانسورو فکر میکردم، اصلا یادم نبود که بابام هم بوده. آخی یادش بخیر (در آسانسور باز شد)اِه نسو نیگاه کن! مامان بزرگت اونجو نشسه! - ها وای آخی، نیگاه چه قده دلُم براش تنگ شده بود. ولی نمیدونم چی شد که یک دفعه همه چی محو شد وما به زمان حال برگشتیم. - اِ چی شد؟ کجو رفتن؟ - چه میدونم! فکر کنم مثل تلویزیون یوهو شبکش قطع شد. میگم بیا دیگه برگردیم خونه. - باشه برگردیم. ناظر: @melika_sh ویرایش شده 4 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Snowrita -❁|𝒔𝒏𝒐𝒘𝒓𝒊𝒕𝒂|❁- 4 1 Ismail لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nobody ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت بیست و سوم - میگم نسو من همیشه دلم میخواست، بدونم وقتی رفته بودی تخت جمشید و اونجو به مامانت زنگ زدی درباره من وخواستگاری من چی به هم گفتین. - هیچی دیگ
ارسال های توصیه شده