رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان الویرا ارنل: میان نور و خلا | Elvira_Eternal کاربر انجمن نودهشتیا


Elvira_Eternal

پست های پیشنهاد شده

نام رمان: الویرا ارنل | میان نور و خلا

نام نویسنده: حدیث اژدری

ژانر: روان‌شناختی _ تخیلی _ عاشقانه

ساعات پارت گذاری: 12 ظهر الی 18 عصر

خلاصه رمان: الویرا ارنل، دختری از دنیای ما، به طرز اسرارآمیزی به سرزمینی جادویی به نام ال‌اورادیون کشیده می‌شود؛ جهانی تحت سیطره‌ی نبرد خونین میان دو ارتش قدرتمند: ارتش سفید (Ordo Regalis) با رهبری آریوس واروس و ارتش سیاه (Noctis Vanguard) تحت فرماندهی ریکدوریان نوکتور. در دل این جهان ناآشنا، الویرا خیلی زود کشف می‌کند که برخلاف انتظار، در وجودش نیروی خاص و کمیابی نهفته است؛ نیرویی که به او اجازه می‌دهد در مسیر جنگ و سیاست، نقشی بسیار فراتر از یک بیگانه را ایفا کند.

 

مقدمه:مرز بین نور و خلا چیزی بیشتر از یک تار مو نیست.

نور، هرچند نجات‌بخش، گاهی آن‌قدر درخشان است که تو را کور می‌کند؛ و خلا، آن‌قدر بی‌انتهاست که حتی صدای سقوطت هم در آن گم می‌شود. امّا چه کسی گفته زندگی در نور یا تاریکی معنا دارد؟ حقیقت، شاید جایی میان این دو نهفته باشد.

 

میان سکوت سنگین گذشته و فریاد بی‌رحم آینده، جایی هست که انسان باید بایستد. مثل ایستادن در آستانه‌ی در، نه رفتن، نه ماندن؛ بلاتکلیف، زخمی و منتظر. کافی‌ست فقط لحظه‌ای پایت بلغزد، و تو می‌افتی… نه به مرگ، که به فراموشی.

 

برخی می‌گویند تنها با نور نجات می‌یابی، اما آن‌ها گل‌هایی را ندیده‌اند که در نور خشک شدند.

برخی پناه تاریکی‌اند، اما خبر ندارند تاریکی، حافظه ندارد.

و تو، تو نه گل هستی، نه سایه، بلکه انسانی با زخم‌هایی که بوی خاطره می‌دهند.

 

برای لمس حقیقت، باید جرات لمس هر دو را داشت؛ نور و خلا را. باید چشمانت را باز کنی و بگذاری بسوزند…

باید در تاریکی گم شوی تا صدای قلبت را دوباره بشنوی.

اما بهای این شناخت چیست؟ سقوط؟

یا شاید تولد دوباره.

انتخاب با توست.

می‌پری؟

یا در مرز میان بودن و نبودن، آرام پوسیده می‌شوی؟

 

 

ناظر: @sarahp

ویرایش شده در توسط Elvira_Eternal
اضافه کردن نام نویسنده، مقدمه، ژانر، ساعات پارت گذاری.
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Elvira_Eternal عنوان را به الویرا ارنل: میان نور و خلا | Elvira_Eternal کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • تعداد پاسخ 26
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

  • مدیر کل

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمان‌تان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد.

مدیر منتقد

@FAR_AX

مدیر راهنما

@Nasim.M

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

 اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر اول _ پایان ساعات کاری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

سروصدای برهم خوردن کاغذها و کلیدهای کیبورد، همراه با گفت‌وگوی اعضای بخش، فضای شرکت را سنگین کرده بود.

_خانم ارنل؟

سرش را از روی برگه‌ها بلند کرد و نگاهش روی مرد اتو کشیده و عینکی ثابت ماند:

_می‌تونم کمکتون کنم؟

_در مورد پیشنهاد طرحی که امروز ارائه دادید___

در حالی که نگاهش هنوز روی مرد متمرکز بود، از جا بلند شد:

_مشکلی پیش اومده؟

مرد لبخندی زد و ملایم‌تر ادامه داد:

_فقط می‌خواستم بگم فوق‌العاده بود. شما خیلی دقیق منافع مجموعه رو در نظر گرفتید و نقاط ضعف و قوت رو به‌خوبی بیان کردید.

چشم‌هایش معذب به کناری چرخید:

_ممنون از تعریفتون، ولی اون‌قدرا هم عالی نبود، چون در نهایت رد شد.

_خب، خیلی از ایده‌های ارزشمند در ابتدا تأیید نمی‌شن. خیلی‌هاشون چندبار شکست خوردن تا بالاخره موفق شدن.

نگاهش دوباره روی مرد مقابلش نشست؛ این‌بار ایان با لبخند، دستش را به سمت او دراز کرده بود:

_ایان هالتون¹. مشتاقم اطلاعات بیشتری در مورد طرحتون با من به اشتراک بذارید.

ایان هالتون... حالا شناختش. مدیر توسعه‌ی کسب‌و‌کاری که شرکت‌شون به‌تازگی با مجموعه آن‌ها قرارداد بسته بود.

لبخندی به لب آورد و دست او را فشرد:

_الویرا ارنل². از آشنایی باهاتون خوشبختم، جناب هالتون.

ایان متقابل دستش را فشرد و کارتی از جیبش بیرون آورد، محترمانه به سمت او گرفت:

_همچنین. همون‌طور که عرض کردم، مایلم بیشتر در مورد طرحتون بدونم. البته اگر موافق باشید.

الویرا، کمی گیج، کارت را گرفت. کارت آبی‌رنگی با نام برجسته‌ی شرکت روی آن و شماره تماس و نام ایان هالتون در پشتش.

با اینکه اعضای شرکت خودش، طرحش را رد کرده بودند؛ اما او... ایان هالتون می‌خواست بیشتر بداند. چرا؟ طرحی که رد شده بود، چطور برای او جالب به نظر رسیده بود؟

لب‌هایش را کمی روی هم فشرد:

_راستش___

_الویرا؟

به سمت صدا برگشت. دختری با فرم رسمی و دستمال‌گردن سرمه‌ای که دو سر آن روی کت مشکی‌اش افتاده بود، به سمت او می‌آمد.

_من ترتیب بقیه کارها رو دادم، دیگه می‌تونیم بریم.

نگاهش روی ایان ثابت شد. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که ایان دستش را به سمت او دراز کرد و احوالپرسی رد و بدل شد:

_ایان هالتون هستم.

_ابیگیل دوراسی³. خوشبختم.

ایان لبخندی به ابیگیل زد و سپس رو به الویرا گفت:

_امیدوارم بتونیم این بحث رو ادامه بدیم. من منتظر تماستون هستم.

و با خداحافظی کوتاهی، از آن‌ها فاصله گرفت.

الویرا به سمت میزش برگشت و برگه‌ها را مرتب کرد.

_اون مدیر توسعه‌ی شرکت طرف قراردادمون نبود؟

در حالی که پوشه‌ها را جمع می‌کرد، پاسخ داد:

_چرا، خودش بود.

_چی می‌خواست؟

_ظاهراً از طرحم خوشش اومده.

الویرا کیفش را برداشت و روی شانه‌اش انداخت. پوشه‌ی بایگانی را هم در دست گرفت و رو به ابیگیل گفت:

_چند دقیقه منتظر بمون تا اینا رو تو قفسه بذارم. الان برمی‌گردم.

منتظر جواب ابیگیل نماند و به سمت اتاق بایگانی قدم برداشت. وارد اتاق شد و به‌سمت قفسه‌ی مورد نظر رفت. طبقه‌ی دوم از پایین، جای پوشه‌یی بود که در دست داشت. الویرا روی زانو نشست و جا برای پوشه باز کرد.

_چقدر شلوغه.

همان‌طور که مشغول جا به‌جایی بود، زنجیر بلند گردنبندش به لبه‌ی قفسه گیر کرد. هم‌زمان پوشه‌ی سنگین گزارش‌ها از دستش سر خورد. تلاش کرد آن را بگیرد، اما با تکان ناگهانی، زنجیر پاره شد و گردنبند روی برگه‌های پخش‌شده افتاد.

با حرص دستی به موهایش کشید:

_لعنت بهش.

خم شد و گردنبند را برداشت.

_نباید سرکار می‌انداختمش.

گردنبند را در کیفش گذاشت و مشغول جمع کردن افتضاحی شد که به بار آمده بود.

بعد از جا دادن برگه‌ها در پوشه و گذاشتنش در طبقه‌ی مربوط، دستی به گردنش کشید. امیدوار بود مدیر بخش سراغ پوشه نرود، چون ترتیب گزارش‌ها به هم ریخته بود و او مجبور بود هفته‌ی بعد دوباره همه را مرتب کند.

نگاهی به ساعتش انداخت. عقربه‌ی کوچک، ساعت ۸ شب را نشان می‌داد. الویرا می‌دانست همین حالا هم دیر شده. این اضافه‌کاری‌ها کم‌کم داشتند خسته‌کننده می‌شدند. امروز، دفاع از طرحش به‌اندازه کافی انرژی‌بر بود؛ حتی فرصت نکرده بود با لکس و ابیگیل در کافه‌تریا ناهار بخورد.

با یادآوری اینکه ابیگیل بیرون منتظرش است، دستی به لباسش کشید و از اتاق بیرون رفت.

هوای زمستانی، استخوان‌سوز بود. چراغ‌های خیابان کم‌رمق روشن شده بودند.

الویرا شال‌گردنش را مرتب دور گردنش پیچید و دستی برای ابیگیل و لکس تکان داد:

_آخر هفته‌ی خوبی داشته باشید، می‌بینمتون.

لکس⁴ و ابیگیل لبخند زدند و متقابلاً دست تکان دادند. ابیگیل کمی صدایش را بالا برد:

_تو هم همین‌طور. مراقب خودت باش.

_________

 

1. Ian Halton 

2. Elvira Ernel

3. Abigail doracy

4. Lex

ویرایش شده در توسط Elvira_Eternal
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر دوم _ روباه نقره‌ای

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

الویرا با قدم‌هایی آرام از دوستانش جدا شد و راه خانه را در پیش گرفت.  

سوز سردی می‌وزید و او بیشتر سرش را در یقه‌ی کت خزدارش فرو ‌برد. ناگهان یاد گردنبند پاره‌شده‌اش افتاد.  

دستش را در جیب کوچک کیفش فرو برد و گردنبند را بیرون آورد.  

پلاک نقره‌ای قلب‌شکلی که با سنگ‌های آبی تزئین شده بود، به زنجیری ظریف متصل بود. الویرا دو طرف پلاک را گرفت و مثل کتابی کوچک آن را گشود. تصویری کوچک از چهار نفر نمایان شد: پدر و مادرش، برادرش و خودش، همگی با لبخند. به گفته‌ی مادرش، این گردنبند نسل به نسل در خانواده‌شان منتقل شده بود و حالا، هدیه‌ی تولد پانزده‌سالگی‌اش، به تعمیر نیاز داشت.

الویرا گردنبند را بست و آن را در مشت فشرد. باید هرچه زودتر درستش می‌کرد—و دیگر هرگز آن را سرِ کار نمی‌انداخت.

بعد از کمی پیاده‌روی، به پارک جنگلی رسید که همیشه از کنار آن می‌گذشت.  

هوا سرد بود، اما دلش می‌خواست کمی در بین درختان قدم بزند، پس مسیرش را کج کرد و وارد پارک شد.

فضای پارک کمی تاریک بود. با این‌ حال، وقتی چند کودک و بزرگسال را در آن دید، به راهش ادامه داد.  

از کنار درختان بی‌برگ و بوته‌های خشک گذشت. کم‌کم همان نور ناچیز هم محو می‌شد، و چراغ‌های خیابان با آن روشنایی‌های ضعیف‌شان، غایب بودند.  

الویرا قدم‌هایش را با احتیاط برمی‌داشت که ناگهان چیزی به پایش برخورد کرد، تعادلش را به هم زد و محکم به زمین انداخت.

گیج و مبهوت، نگاهش را بالا آورد. اطرافش را بررسی کرد و با ناباوری روباه کوچکی را دید—نقره‌ای‌رنگ، ایستاده در چند قدمی‌اش.

حیرت‌زده، در همان حال به آن زل زد.  

روباه؟ آن هم در وسط شهر؟  

باد ملایمی می‌وزید و موهای نقره‌ای آن موجود را به نرمی تکان می‌داد.  

بی‌شک زیباترین روباهی بود که الویرا در تمام عمرش دیده بود—انگار از دل یک کتاب جادویی بیرون پریده باشد.  

روباه هم خیره به او نگاه می‌کرد.

چند ثانیه بعد، الویرا بالاخره حرکت کرد.  

«آخ...»

بدون اینکه نگاهش را از آن موجود عجیب بردارد، با قیافه جمع شده از درد روی زانوهایش نشست.  

روباه با تردید، یک قدم جلو گذاشت، سپس چند قدم کوتاه برداشت.  

بعد پوزه‌اش را به زمین نزدیک کرد، چیزی را به دهان گرفت و دوباره به او خیره شد.

الویرا نگاهش را پایین انداخت—گردنبند خانوادگی‌اش، در دهان روباه، زیر نور ماه برق می‌زد.  

پیش از آن‌که فرصتی برای واکنش داشته باشد، روباه جهید و در میان درختان ناپدید شد.  

«گردنبندم؟»

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر سوم _ شکاف

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

الویرا چند لحظه مبهوت جای خالی روباه ایستاد و به آن خیره ماند. سپس سرش را به سوی مسیری که روباه رفته بود چرخاند و مثل فنری از جا پرید.

با قدم‌هایی تند، راه روباه را در پیش گرفت. از بین درختان گذشت و وارد تاریکی مطلق شد.

 نور کم‌رنگ ماه فضا را اندکی روشن می‌کرد، الویرا دور و برش را نگاه کرد و قدم‌هایش کند شد.

صدای خش‌خش از پشت بوته‌ها آمد، او سریع به آن سمت چرخید. چیزی مثل یک گوله از پشت بوته‌ها جهید و دوباره به سمت درختان رفت. الویرا بی‌درنگ آن را دنبال کرد.

صدای خش‌خش و شکستن شاخه‌ها زیر پایش سکوت را می‌شکست. هر چه بیشتر به دل درختان پیش می‌رفت، نور ماه کم‌رنگ‌تر می‌شد و دیدن مسیر دشوارتر.

نفس‌نفس‌زنان و خسته، چند قدمی رفت و بعد ایستاد. به یک درخت تکیه داد و نفس عمیقی کشید.

الویرا چند ثانیه ایستاد و نفسش را آرام کرد. چشم‌هایش هنوز در تاریکی اطراف می‌گشت که ناگهان همان روباه نقره‌ای را دید؛ خیلی آروم، فقط چند قدم آن‌طرف‌تر، ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد.

روبه‌رویش چشم در چشم روباه، حس کرد قلبش تندتر می‌زند. روباه به آرامی برگشت و شروع کرد به دویدن. بدون لحظه‌ای درنگ، الویرا دنبالش دوید.

چند لحظه بعد، روباه پشت بوته‌ای پرید و ناپدید شد. الویرا سریع خودش را به آن سمت رساند و پشت بوته‌ها را نگاه کرد، اما خبری از روباه نبود.

به جای آن، چیزی عجیب و غیرعادی توجهش را جلب کرد؛ شکافی تاریک و باریک درست کنار درخت، پشت همان بوته‌ها، که انگار داشت محل ورود به دنیایی دیگر را پنهان می‌کرد.

الویرا نفس عمیقی کشید، کنار شکاف نشست و کمی خم شد تا بتواند داخلش را بهتر ببیند. تاریکی مطلق بود، انگار یک چاه بی‌انتها جلویش بود. ذهنش پر از سؤال و افکار پراکنده شد.

وقتی خواست بلند شود، ناگهان دستش لیز خورد و بدون هشدار، خودش را در حال سقوط در تاریکی یافت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر چهارم _ جنگل اولدرا

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

او می‌افتاد… با سرعت، اما نه در یک فضای خالی، بلکه میان صداهایی مرموز، نوری محو، و حس گُنگی از چیزی که هنوز نمی‌دانست چیست.

سقوطش انگار تمام نمی‌شد، اما ناگهان... 

سکوت. 

نرمش. 

و بوی خاک و گیاهان مرطوب. 

الویرا آهی کشید و به سختی چشمانش را باز کرد. ابتدا نورهایی مبهم دید—نه نور خورشید، بلکه رنگ‌هایی درخشان که میان شاخه‌ها می‌رقصیدند، انگار نسیم در حال بازی با تکه‌های نور بود. 

با زحمت نیم‌خیز شد و اطرافش را نگاهی انداخت... و نفسش در سینه حبس شد. 

درختانی غول‌پیکر، با تنه‌هایی پیچ‌خورده و برگ‌هایی به رنگ‌هایی غیرقابل باور در برابرش قد برافراشته بودند. 

برگ‌هایی به رنگ آبی کبود، ارغوانی پررنگ، نارنجی درخشان... 

بعضی از شاخه‌ها نور افشانی می‌کردند، انگار شیره‌ی درخت از جنس نور بود. 

گل‌هایی با شکوفه‌هایی درشت‌تر از سر انسان، با گلبرگ‌هایی شفاف، در اطرافش روئیده بودند. 

همه‌چیز، همزمان نفس‌گیر و ناآشنا بود. 

بوی غریبی در هوا پیچیده بود، چیزی بین بوی رز، خاک باران‌خورده و اندکی فلز. 

صدای جیرجیرهای غیرعادی از دور دست می‌آمد. انگار این جنگل زنده بود، و در حال تماشای او. 

الویرا چند لحظه بی‌حرکت ایستاد... بعد به آرامی از جا بلند شد، به یاد گردنبدش افتاد و اطرافش را با احتیاط نگاه کرد....اثری از روباه نقره ای نبود.

دستش را روی تنه‌ی یک درخت آبی گذاشت، و در دلش فقط یک جمله تکرار می‌شد: 

«من... کجام؟» 

الویرا بازویش را محکم نیشگون گرفت.

با پیچیدن درد در دستش، قیافه اش جمع شد. 

نه، خواب نبود، اما اینجا دقیقاً چه بود؟ 

"شاید شکاف باعث شده من به بخشی از جنگل بیام که از دید بقیه پنهان بوده." 

این فکر کمی عجیب به نظر می‌رسید، اما منطقی‌ترین توجیهی بود که می‌توانست به ذهنش برسد. 

اما درست همان‌طور که می‌خواست بیشتر به این موضوع فکر کند، ناگهان ذهنش را یک سؤال دیگر پر کرد:

"چرا شکاف در بالای سرم نبود؟"

او نگاهش را به اطراف دوخت. درختان و بوته‌های عجیب که گویی در حال تماشای او بودند، در هیچ کجای آن فضا هیچ نشانه‌ای از شکاف نمی‌دید.

یعنی او دقیقاً از کجا افتاده بود؟ چرا هیچ‌چیز منطقی به نظر نمی‌رسید؟ 

با این افکار گیج‌کننده، از جایش بلند شد و اطرافش را نگاه کرد. 

باید حقیقت را پیدا می‌کرد، چرا که احساس می‌کرد در وسط یک کابوس عجیب و غریب گرفتار شده است. 

درختان درختان درختان... هرکجا که نگاه می‌کرد، تنها درختان با برگ‌هایی به رنگ‌های غیرواقعی و متناقض با جهان خود را می‌دید. 

آهسته قدم برداشت و از درختی به درخت دیگر، از گیاهی به گیاه دیگر، به امید اینکه شاید نشانه‌ای از خروج پیدا کند. 

در همین لحظه، صدای ملایمی از دوردست به گوش رسید؛ صدای وزش نسیم که برگ‌ها را در هوا می‌رقصاند.

اما... نه، چیزی دیگر بود.

در میان آن نسیم، صدای ملایمی به گوشش رسید. انگار از دل آن جنگل زنده، صدای کلمات در حال آمدن به سمتش بود. 

با قلبی تپنده، گام‌هایش را سریع‌تر کرد و به سمت صدای ناآشنا حرکت کرد. شاید آن صدا می‌توانست راه‌حلی برای پیدا کردن معنای این دنیای غریب باشد.

الویرا نفس عمیقی کشید و با احتیاط قدم برداشت. مسیرش را از میان چمن‌زارهای درخشان و بوته‌های نرم و پرزدار پیدا می‌کرد. هرچیزی که می‌دید، هم زیبا بود و هم عجیب.

برگ‌هایی به بزرگی یک کف دست انسان از درختی آویزان بودند که به رنگ آبی درخشان می‌درخشیدند. بوته‌هایی که وقتی به آن‌ها نزدیک می‌شد، انگار خودشان کمی عقب می‌رفتند و بعد دوباره در جای خود آرام می‌گرفتند. 

یک گل بزرگ به رنگ صورتی کم‌رنگ با لکه‌های بنفش که تقریباً هم‌قد خودش بود، به‌آرامی باز و بسته می‌شد، انگار که نفس می‌کشید. الویرا جلوتر رفت تا آن را از نزدیک نگاه کند، ولی وقتی دستش را به سمت گل دراز کرد، به طرز ملایمی پیچ و تاب خورد و چرخید تا از دستش دور شود. 

"انگار همه‌چیز اینجا زنده‌ست..."

زیر لب زمزمه کرد و ناخودآگاه دستش را روی گردنش کشید. حسی از غریبی و زیبایی با هم در او جریان داشت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Nasim.M عنوان را به رمان الویرا ارنل: میان نور و خلا | Elvira_Eternal کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

چپتر پنجم _ چند قدمی مرگ

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

چشمانش به درختی افتاد که تنه‌اش نقره‌ای بود و برگ‌هایی داشت که در نور، به سبز زمردی و طلایی می‌درخشیدند. صدای آهسته‌ای از بالا می‌آمد، گویی صدای ساز بادی ملایمی در شاخه‌هایش پنهان شده باشد. 

الویرا از حرکت ایستاد. یک آن احساس کرد که نگاهش می‌کنند.

آرام دور خود چرخید، اما چیزی جز درختان و گیاهان آن اطراف نبود. با این حال، قلبش کمی تندتر می‌زد.

"نمی‌دونم کجا هستم، اما باید مسیرم رو پیدا کنم..."

با این فکر، راهش را ادامه داد، ذهنش پر از سؤال بود، اما چشمانش باز و دقیق، به دنبال هر نشانه‌ای از اینکه چه چیزی انتظارش را می‌کشد.

الویرا به آرامی قدم برمی‌داشت، هنوز درگیر تحلیل آنچه می‌دید بود که ناگهان... صدایی به گوشش رسید. 

نفس نفس زدن. اما نه از نوع انسانی. خشن‌تر، عمیق‌تر، مثل صدای حیوانی عظیم‌الجثه. 

سریع ایستاد. 

چشمانش گسترده شدند و گوش‌هایش تیز. 

صدا از پشت سر می‌آمد. 

آرام دور خودش چرخید، اما چیزی ندید... 

تا این‌که نور خورشید محو شد. 

سایه‌ای بزرگ، عظیم‌تر از یک انسان عادی، روی زمین افتاد. همه‌چیز ناگهان تاریک‌تر به نظر رسید، و الویرا حس کرد چیزی دارد از پشت، نگاهش می‌کند. 

نفس گرمی شانه‌اش را لمس کرد. 

گرمای مرطوب و سنگینی که لرزه بر اندامش انداخت. 

صدای خرخر و تنفس‌های زمختی که درست پشت گوشش می‌پیچیدند. 

او آهسته سرش را کمی به عقب چرخاند... اما هنوز نمی‌دید. قلبش کوبنده می‌تپید.

قدم آهسته‌ای از پشتش شنیده شد... چیزی داشت خودش را نزدیک‌تر می‌کرد.

الویرا از شنیدن صدای نفس‌های سنگین و حس کردن گرمای دم آن موجود، بی‌اراده یک قدم به جلو برداشت. با ترس و دلهره برگشت—و خودش را رو‌به‌رو با موجودی دید که هرگز در زندگی‌اش شبیهش را ندیده بود. 

جثه‌ای عظیم، پوشیده از موهایی تیره و زمخت، پوزه‌ای دراز و پهن شبیه خرس، و چشمانی همچون دو گوی سرخِ فروزان که مستقیم به او خیره شده بودند. صدای خرخر عمیق و مرموزش فضای جنگل را لرزاند. 

الویرا نفسش را حبس کرد. قلبش به طرز وحشیانه‌ای می‌کوبید. بدنش نمی‌لرزید، اما ذهنش به‌سرعت در حال تجزیه و تحلیل بود. باید فرار می‌کرد. باید راهی پیدا می‌کرد برای زنده ماندن.

هیولا قدم‌به‌قدم به سمت الویرا آمد. او با احتیاط عقب می‌رفت، نگاهش را لحظه‌ای از چشمان درخشان و سرخ آن جانور وحشی برنمی‌داشت. ذهنش به سرعت می‌چرخید، دنبال راهی برای فرار بود، اما تنش از ترس سنگین شده بود. 

پایش ناخواسته روی شاخه‌ای خشک قرار گرفت و صدای شکستن آن مثل شلیک گلوله‌ای در سکوت جنگل پیچید. حیوان غرشی خفیف کرد، چشمانش تیزتر شد و ناگهان، با خشم پنجه‌ای غول‌آسا را به سوی الویرا پرتاب کرد. 

ضربه او را به پشت پرتاب کرد و با شدت به زمین انداخت. نفسش بند آمده بود. حالا تنها چیزی که میان او و مرگ فاصله ایجاد کرده بود، چند ثانیه بود. آن موجود بالای سرش ایستاد، عظمت بدنش مثل سایه‌ای تاریک همه‌جا را پوشانده بود. نفس‌های داغ و سنگین جانور روی شانه‌اش می‌خورد و صدای خرخر ترسناکش در گوشش می‌پیچید. 

چشمان الویرا گشاد شده بود. ترس در مغزش چنگ انداخته بود. تنها چیزی که در ذهنش فریاد زد، یک کلمه بود: «لعنتی...» 

همچنان که روی زمین دراز کشیده بود، چشم‌هایش به حرکت افتادند و ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد: بخشی از گردن موجود، همانند حلقه ای نه چندان کلفت به دور گردنش، بدون خز بود. تنها پوستی خاک‌آلود و آسیب‌پذیر دیده می‌شد. 

با دستانی لرزان که تلاش می‌کردند تسلط خود را حفظ کنند، شروع به جست‌وجوی زمین زیر بدنش کرد. انگشتانش با چیزی سخت برخورد کردند—سنگی تقریباً به بزرگی مشت یک انسان. مغزش دوباره شروع به کار کرده بود. 

با تمام قدرت سنگ را برداشت و آن را محکم به نقطه‌ی بی‌مو روی گردن جانور کوبید. 

غُرش وحشتناک حیوان فضای جنگل را پر کرد. دست‌هایش را به آسمان برد و از درد به عقب خم شد. الویرا در دلش فریاد زد: «حالا!» 

بلافاصله از جا برخاست و با هر سرعتی که بدنش اجازه می‌داد، دوید. نفسش بریده‌بریده بود اما نمی‌ایستاد. پشت سرش، صدایی خشمگین بلند شد و هیولا با غرش دیگری، تعقیبش را آغاز کرد. 

الویرا در دل جنگل می‌دوید، بی‌وقفه، با نفس‌هایی که دیگر به سینه‌اش نمی‌رسیدند. صدای سنگین قدم‌های آن هیولا و غرش‌های تهدیدآمیزش هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. پاهایش دیگر حسی نداشتند. انگار فقط با اراده‌ای کور حرکت می‌کردند، اراده‌ای که فریاد می‌زد: «باید زنده بمونی!» 

او می‌دانست اگر لحظه‌ای بایستد، کار تمام است. آن پنجه‌ها، همان‌ها که پیش‌تر او را به زمین کوبیده بودند، با یک ضربه می‌توانستند استخوان‌هایش را خورد کنند... البته اگر پیش از آن در آن دهان پر از دندان‌های کشیده و خونی تکه‌تکه نمی‌شد.

چشم‌هایش کم‌کم تار می‌شدند، اما نگاهش از مسیر مقابل منحرف نمی‌شد. درختان بیشتر و متراکم‌تر می‌شدند، و گذر از میانشان سخت‌تر. اما برای آن موجود عظیم‌الجثه، حتی محکم‌ترین تنه‌های چوبی هم مثل ساقه‌هایی بی‌اهمیت زیر پنجه‌های خشمش می‌شکستند. 

غرش‌های جانور با صدای قدم‌های او در هم آمیخته بود و پشت سرش، شکستن درختان یکی پس از دیگری به گوش می‌رسید.  

ناگهان مسیر پایان یافت. درختانی در هم تنیده، آنقدر فشرده و قطور که راهی برای عبور نمی‌گذاشتند.  

پاهای الویرا ایستادند. نفس‌زنان، به آن دیوار چوبی نگاه کرد، مشتش را گره کرد و با خشم به تنه‌ی درخت کوبید. زمزمه کرد: «لعنت بهت...» 

صدای نزدیک‌شونده‌ی آن هیولا دوباره طنین انداخت. برگشت. 

راندارک از میان سایه‌ها بیرون آمد. موهای تنش سیخ شده، دندان‌هایش به‌هم فشرده، و چشمان سرخش از خشم می‌درخشیدند. 

الویرا قدمی عقب رفت، کمرش به درختان فشرده شد. هیچ‌جا برای فرار نبود. 

لحظه‌ای کوتاه، همه‌چیز متوقف شد. صدای قلبش در گوشش می‌کوبید. اینجا پایان راهش بود. در جهانی که حتی دلیل بودنش را نمی‌دانست، باید بی‌دفاع و تنها، کشته می‌شد. 

جانور غرش وحشیانه‌ای سر داد و با چالاکی برخلاف هیبتش، یورش برد. 

الویرا چشمانش را بست، مشت‌هایش را گره کرد، منتظر ماند... منتظر فرو رفتن دندان‌هایی که قرار بود بدنش را پاره کنند. 

اما چیزی در آخرین لحظه تغییر کرد. 

صدایی بلند و تیز، آمرانه در گوشش پیچید: 

«تکون بخور.»

و دستانی محکم، او را از جایش کندند و با قدرت به جلو پرتاب کردند.

ویرایش شده در توسط Elvira_Eternal
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر ششم _ نجات دهنده ای با موهای قرمز

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

همین‌که الویرا را به جلو پرت شد، غرش مهیبی پشت سرش شنید. ثانیه‌ای بعد، هیولا با تمام وزنش به درختان تنومند برخورد کرد و صدای شکستن چوب در فضا پیچید. سرش را تکان داد، انگار که از شدت ضربه گیج شده باشد. 

الویرا به سمت راست برگشت. پسری جوان با لباس‌های تماما مشکی، موهایی آشفته و قرمز همچون شعله‌ی خاموش‌نشدنی، در چند قدمی‌اش ایستاده بود. در هر دستش تفنگی براق دیده می‌شد. پسر نگاهش را به او دوخت و گفت: 

«ببینم، چیزیت که نشده؟» 

الویرا، هنوز شوکه، فقط سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد. 

غرشی دیگر از پشت سر بلند شد. هر دو برگشتند و چشمشان به جانوری افتاد که با خشم دوباره روی پاهایش می‌ایستاد. پسر بی‌درنگ تفنگ‌هایش را بالا آورد: 

«این‌بار دیگه دخلتو میارم، زشت پوزه.» 

هیولا با غیظ به سمتشان یورش آورد. الویرا سرپا ایستاد و با تپش قلب، نگاهی خشک و خیره به جانور انداخت. هنوز چند قدم با آن‌ها فاصله داشت که صدای شلیک‌های پیاپی سکوت جنگل را در هم شکست. گلوله‌های آتشین یکی پس از دیگری به سینه و گردن هیولا خوردند، و آن موجود عظیم الجثه با نعره‌ای بلند، سنگین و پرغضب، به زمین افتاد. 

«یوهو! با این یکی میشه شیشمی!»

پسر خوشحال فریاد زد و تفنگ‌ها را چرخاند. الویرا به سمتش برگشت و نگاهش در چشمان قرمز، زنده و براق او قفل شد؛ چشمانی پر از جوانی، بازیگوشی و اعتماد‌به‌نفس. 

«اگه یه کم دیرتر می‌رسیدم، الان مهمون دل و روده‌ی اون هیولا بودی!» 

لبخندی درخشان و بچگانه تحویلش داد. 

الویرا نفسش را بیرون داد. «اون چی بود؟» 

پسر با لبخند کجی شانه بالا انداخت و به لاشه‌ی عظیم‌الجثه اشاره کرد: 

«یه راندراک¹.» 

«راندراک؟» 

«هوم. جزو هیولاهای رده بالا حساب نمیاد، ولی اگه حواست نباشه، همون اول کاری تیکه‌تیکه‌ت می‌کنه.» 

الویرا دستی به گردنش کشید. هنوز زنده بود—و برای اولین‌بار در این دنیا، بالاخره با یک انسان واقعی رو‌به‌رو شده بود.

پسر کمی نزدیک‌تر شد. چشمان کنجکاوش روی لباس‌های خاک‌آلود و ناآشنای او خیره ماند. 

«لباسات خیلی عجیبه. از کدوم منطقه اومدی؟» 

الویرا کمی جا خورد. ذهنش پر از سؤالات بی‌پاسخ بود؛ چطور می‌توانست توضیح دهد که دنبال یک روباه نقره‌ای رفته، در شکاف افتاده و حالا در دنیایی ناشناخته گیر کرده؟ چه کسی باور می‌کرد؟ 

پسر خم شد، دستش را جلوی صورت او تکان داد. «هی، هنوزم تو شوکی؟» 

الویرا، با صدایی خفه پرسید: «اینجا... کجاست؟»

رنالد کمی جلوتر آمد و با لحنی مطمئن گفت:

«اینجا جنگل اولدراست². فقط جنگجوها پاشونو این‌ور می‌ذارن. مردم عادی حتی نزدیکش هم نمی‌شن. همه‌ی ال‌ارادیونی‌ها می‌دونن که اینجا لونه‌ی هیولاهاست.» 

الویرا گیج سرش را بالا گرفت. «ال... ارادیون³؟» 

کلمات برایش غریبه بودند، همان‌طور که فضا و اتفاقات اطرافش. نگاهش برای چند لحظه در فکر فرو رفت؛ ال‌ارادیون؟ جنگل اولدرا؟ مطمئن بود چنین نام‌هایی روی نقشه‌ی جهان خودش وجود نداشتند. همان‌طور که پیش‌تر احساس کرده بود، حالا یقین داشت—از دنیای خودش جدا شده است. 

ناگهان دستی جلوی چشمانش تکان خورد. 

«هی... نگفتی از کجا اومدی؟ اصولاً ورود مردم عادی به جنگل ممنوعه‌. اینجا چی کار می‌کردی؟» 

الویرا نگاهش را پایین انداخت.

«حتی اگه بگم هم باور نمی‌کنی.» 

چشمانش را از زمین گرفت و به پسر خیره شد، که حالا با حالتی مشکوک و یکی از ابروهای بالا رفته، او را ورانداز می‌کرد. رنالد⁴ کمی سرش را جلو آورد، فاصله را کمتر کرد. 

الویرا اخم کوچکی کرد.

«چیزی رو صورتمه؟» 

رنالد لبخند پهنی زد. «آره... خوشگلی.» 

الویرا لحظه‌ای پلک زد. هنوز گیج بود، اما آن‌قدر شوکه نشده بود که متوجه نشود این پسر چقدر بی‌پرواست.

«برای کسی که همین چند لحظه پیش یه هیولای عظیم‌الجثه رو تیر بارون کرد، زیادی سرزنده‌ای.» 

رنالد کمی عقب رفت، تفنگ‌هایش را دور انگشت چرخاند، بعد دستانش را پشت گردنش گذاشت و با لبخند خم شد. 

«این‌طور فکر می‌کنی؟» 

انرژی‌اش بیش از حد بود—نمی‌توانست لحظه‌ای در سکون بماند. اما به هر حال، او ناجی‌اش بود. کسی که زندگی‌اش را نجات داده بود. 

الویرا با نگاهی آرام گفت:

«بابت اینکه نجاتم دادی، ممنونم.» 

پسر با بازیگوشی عقب رفت و دوباره لبخندش را تکرار کرد.

«قابلی نداشت.» 

لبخند کم‌رنگی بر لب‌های الویرا نشست. شاید حالا که با یک انسان واقعی برخورد کرده بود، بتواند راهی برای فهمیدن این دنیا و بازگشت پیدا کند. 

صدای زوزه‌ی باد از لابه‌لای درختان بلند شد. شاخه‌های بالای سرشان در هم تنیده بودند، مثل دیواری از چوب و برگ که آسمان را پنهان کرده باشد. رنالد با نگاهی سریع به اطراف گفت:

«اینجا جای موندن نیست. صدای شلیک‌هامونو شنیدن. شاید یکی دیگه از اونا پیداش بشه.» 

الویرا لب گزید. «من نمی‌دونم کجام... نمی‌دونم کجا باید برم.» 

رنالد برای لحظه‌ای به چشمانش خیره شد. بازیگوشی از نگاهش محو شده بود. با صدایی آرام‌تر گفت: 

«پس فعلاً با من بیا.» 

الویرا سرش را تکان داد. تردید داشت، اما گزینه‌ای نداشت.

___

1. Randark

2. Oldera 

3. Eloradion 

4. Renald 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر هفتم _ اقامتگاهی متروکه

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

بعد از ده دقیقه قدم زدن در میان بوته‌ها و تنه‌های پوسیده، از میان درختان انبوه، به فضای بازتری رسیدند. نور کم‌رنگی از لا‌به‌لای ابرها به زمین می‌تابید و در فاصله‌ای نه‌چندان دور، ساختمان سنگی کوچکی دیده می‌شد؛ شبیه یک پناهگاه متروکه. 

پسرک مو قرمز جلوتر رفت و در را با ضربه‌ی پا باز کرد. بوی نم و چوب خیس فضا را پر کرده بود. داخلش نیمکتی سنگی، چند فانوس خاموش و تکه‌هایی از نقشه‌های پاره شده روی دیوار بود. 

«یکی از ایستگاه‌های قدیمی گشت‌زنه. دیگه سال‌هاست کسی ازش استفاده نکرده. ولی برای امشب امنه.» 

الویرا آرام نشست. پتو یا حتی لباس اضافه‌ای نداشت. لرز خفیفی بر اندامش افتاد. رنالد نگاهی به او انداخت، تفنگ‌ها را کنار در گذاشت، از جیب کوله‌ی کمری‌اش تکه‌ای پارچه بیرون کشید و سمتش گرفت. 

«بگیر. فعلاً همینو داری. منم آتیش درست می‌کنم.» 

الویرا در سکوت پارچه را گرفت. دست‌هایش می‌لرزیدند، نه فقط از سرما، بلکه از شوک اتفاقاتی که به‌تازگی پشت سر گذاشته بود. آتش که روشن شد، نور نارنجی رنگ، سایه‌ها را روی دیوار به رقص درآورد. 

رنالد روی زمین نشست، زانوهایش را بغل کرد و با لبخند گوشه‌داری گفت: 

«خب حالا... وقتشه بگی. از کجا اومدی؟ چون هر چی باشه، تو نه شبیه بقیه‌ای، نه مثل بقیه حرف می‌زنی، و نه لباس‌هات به هیچ منطقه‌ای می‌خوره.» 

الویرا مکث کرد. لب باز کرد تا چیزی بگوید، اما حرف در گلویش ماند. برای اولین بار، این واقعیت برایش سنگینی کرد که شاید راه برگشتی وجود نداشته باشد. 

رنالد سرش را کج کرد. نگاهش هنوز بازیگوش بود، اما صدایش آرام شد: 

«نگران نباش. اگه یه چیزی رو خوب بلد باشم، اینه که با غریبه‌ها کنار بیام. مخصوصاً اگه تا این حد جذاب باشن.» 

الویرا چشمانش را چرخاند، اما گوشه‌ی لبش لرزید—اولین لبخند واقعی بعد از آمدنش به این دنیا. پشت آن همه لحن شوخ و بازیگوش، چیزی در رنالد بود که حس امنیت می‌داد. شاید در این دنیای ناآشنا، این نقطه‌ی شروعی بود برای فهمیدن رازها... و شاید حتی بیشتر از آن. 

گرمای آتش میانشان موج می‌زد. شعله‌ها آرام می‌رقصیدند و نورشان روی چهره‌ی دو غریبه‌ای که رو‌به‌روی هم نشسته بودند، بازی می‌کرد. رنالد با نگاهی کنجکاو، بی‌هیچ حرفی به دختری که روبه‌رویش نشسته بود خیره شده بود. موهایش در نور آتش برق می‌زد و نگاهش، گمشده در فکرهایی عمیق، به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود. 

الویرا بی‌صدا نفس کشید. اگر شکاف، دروازه‌ای بود میان دنیای خودش و این‌جا... پس حتماً راهی برای بازگشت هم باید وجود می‌داشت. اما چطور؟ و کجا؟ ذهنش پر از سوال بود. 

صدای رنالد رشته‌ی افکارش را برید: «خب، نگفتی از کجا اومدی... راستی گفتی اسمت چی بود؟» 

الویرا سرش را کمی کج کرد، انگار تازه متوجه حضور او شده باشد.

«چیزی نگفتم.» 

رنالد لبخند شیطنت‌آمیزی زد. در چشمانش آن درخششی بود که نشان می‌داد از بازی با کلمات لذت می‌برد.

«خب پس وقتشه بدونم. من که همه‌ی وقتم رو صرف نجات جونت کردم، حق دارم بدونم اسم اون کسی که از هیولا نجاتش دادم چیه، نه؟» 

الویرا لبخند کوتاهی زد، لحظه‌ای مکث کرد و گفت:

«من الویرا ارنل هستم.» 

رنالد با علاقه تکرار کرد:

«الویرا ارنل؟.....اسم عجیبیه. یه جوری به نظر میاد که انگار مال افسانه‌هاست.» 

دستش را به سمتش دراز کرد. الویرا مردد، اما کنجکاو، دستش را فشرد.

لمس دست او گرم بود، محکم، پر از انرژی. 

رنالد سرش را تکان داد و گفت. 

«من رنالدم. رنالد داسکمر¹، از قلمرو بلک آرمی². البته گاهی هم از تمرینات سخت فرار می‌کنم و میام اینجا... واسه شکار، یا فقط سرگرمی.» 

لبخند پهنی زد که برق دندان‌هایش در نور آتش مشخص شد. 

الویرا ابرویش را بالا انداخت. 

«بلک آرمی؟»

____

1. Renald Duskmere 

2. Black Army : ارتش سیاه

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر هشتم _ دنیایی دیگر

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

رنالد با سری بالا و لحنی پرغرور گفت:

«هوم، درسته. بلک آرمی. محافظ مرزهای غربی و قوی‌ترین نیروی نظامی ال‌ارادیون.» 

الویرا با اخم هایی در هم رفته این اطلاعات را بی‌صدا در ذهنش ثبت کرد. هر چیزی که درباره‌ی این دنیا می‌فهمید، ممکن بود کلید بازگشتش باشد. 

«اون‌وقت میای اینجا از سر بیکاری هیولا می‌کشی؟»

صدایش کمی طعنه‌دار، اما نرم بود. 

رنالد خندید و شانه‌ای بالا انداخت:

«شایدم دخترا رو نجات می‌دم... اگه گم شده باشن.» 

الویرا سرش را پایین انداخت، اما لبخند کم‌رنگی روی لبانش نشست. او را بامزه می‌دید، شاید هم کمی بی‌خیال... اما نمی‌توانست انکار کند که حس امنیت عجیبی در حضورش داشت. 

«خودت هم به نظر گمشده میای، اگه راستش رو بخوای.» 

رنالد بی‌درنگ دستانش را پشت سرش قلاب کرد و با حالت راحتی به عقب تکیه داد.

«حداقل من می‌دونم کجام.»  

و در سکوت بعد از آن، چیزی در نگاه الویرا لرزید. رنالد بی‌آنکه بداند، زخمی را لمس کرده بود. آری، او نمی‌دانست کجاست. نه این دنیا را می‌شناخت، نه راه برگشت را... فقط می‌دانست جایی که باید باشد، این‌جا نیست. 

الویرا بالاخره لب گشود: 

«تو گفتی از بلک آرمی هستی. اگه منظورت یه نیروی نظامیه، پس یعنی این دنیا ساختار سیاسی-نظامی خاص خودش رو داره. قلمروها، تقسیم قدرت... درسته؟» 

رنالد لحظه‌ای جا خورد از نحوه‌ی بیانش.

«آره... دقیق گفتی. بلک آرمی یکی از سه نیروی بزرگیه که این سرزمینو محافظت می‌کنن، ولی.....چرا جوری حرف می‌زنی که انگار تازه پا به دنیا گذاشتی؟»

و نگاهی عجیب به او انداخت. 

الویرا سرش پایین انداخت.

برای چند ثانیه افکارش به او‌ هجوم آوردند؛ اینکه در جواب این پسر چه بگوید؟

در راه خانه به روباهی عجیب برخورد کرده، گردنبد با ارزشش توسط آن دزدیده شده و به دنبال او در شکافی افتاده که آن سرش دنیای دیگری است؟؟

اگر خودش جای او بود، باور می‌کرد؟

می‌دانست که نمی‌کرد.

دستی جلوی صورتش تکان خورد و باعث شد الویرا بالا را نگاه کند.

«هی...حواست اینجاست؟»

الویرا نفسی کشید و لب باز کرد:

«راستش.....نمیدونم چطور بگم....احتمالا از دید تو، یا هر کسه دیگه احمقانه به نظر بیاد، اما...»

مکثی کرد و لبش را گزید، نمی‌دانست کار درستی می‌کند یا نه. ولی واقعیت آن بود که انتخاب دیگری نداشت، رنالد یا حرفش را باور می‌کرد یا او را دیوانه ای می‌دید که مزخرف می‌گوید. در هر صورت چیزی برای از دست دادن نبود و نتیجه هر دو حالت بهتر از لب فرو بستن بود.

«من مال این دنیا نیستم.»  

رنالد ابروهایش بالا پرید.

«چی؟ یعنی از یه قلمروی دیگه؟ از شرق یا...؟» 

الویرا میان حرفش پرید:

«نه. نه شرق، نه غرب، نه هیچ‌کدوم از این جهات. از یه دنیای دیگه. ببین.....اگه اینجا ال ارادیونه، من از جایی اومدم که بهش میگن زمین.»  

چشمان رنالد حالا کاملاً گرد شده بود.

«داری شوخی می‌کنی؟» 

الویرا با همان آرامش گفت:

«من فقط حقیقت رو می‌گم. باورش به خودته. ولی واقعیت عوض نمی‌شه. من از جهان دیگه ای اومدم؛ ولی نمی‌دونم چرا، یا چطوری.»  

سکوت میان‌شان سنگین شد. فقط صدای ترق ترق آتش بود.  

رنالد بالاخره آرام گفت:

«خب... حالا خیلی بیشتر گمشده به نظر میای.»  

الویرا نگاهش کرد. دیگر آن بازیگوشی همیشگی در چهره‌اش نبود. حالا کمی جدی‌تر شده بود. شاید هم فقط داشت سعی می‌کرد حرفش را درک کند. 

او ادامه داد:

«من تو دنیای خودم زندگی عادی داشتم، اما وقتی داشتم از سرکار برمی‌گشتم یه اتفاقی افتاد که باعث شد من وارد جهان شما بشم.»

رنالد کنجکاوانه گفت:

«چه اتفاقی؟»

الویرا پس از ثانیه ای سکوت، ماجرا را تعریف کرد.

از دیدن ناگهانی روباه گرفته تا افتادن درون شکاف.

رنالد با دقت گوش می‌داد و هر لحظه قیافه اش حالتی مبهوت به خود می‌گرفت.

«اگه اینجا یه راه ورودی داره، شاید یه راه خروج هم داشته باشه. من باید پیداش کنم. سخته قبول کنم از دنیای خودم جدا شدم، ولی چاره ای ندارم، باید برگردم.» 

رنالد آهی کشید و چوبی در آتش انداخت. 

«تو فرق داری... اینو از همون لحظه‌ی اول فهمیدم.» 

الویرا چیزی نگفت. نه از سر بی‌محبتی، بلکه چون چیزی برای گفتن نمانده بود. فقط به آتش خیره شد. شعله‌ها شاید جواب را نمی‌دانستند، اما به او یادآوری می‌کردند که تا وقتی گرما هست، امیدی هم هست.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر نهم _ سه قلمرو

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

الویرا سکوت کرد، اما ذهنش بی‌وقفه در حال تحلیل بود. این پسر، هرچند شوخ و پرانرژی به‌نظر می‌رسید، اما کلیدهایی از اطلاعات مهم را لابه‌لای حرف‌هایش می‌داد. حالا زمان پرسش بود، نه مکث. 

با نگاهی نافذ پرسید:

«تو تنهایی وارد این جنگل شدی؟» 

رنالد دستانش را دور زانوهایش حلقه کرد، شانه‌ای بالا انداخت و با لحنی عادی پاسخ داد:

«نه، این‌بار تنها نبودم. با گروهی از همرزمهام اومدم. یه دسته‌ی کوچیک از جنگجوها. ما معمولاً ماهی چند بار این‌جا میایم و کمپ می‌زنیم.» 

الویرا سر تکان داد.

«منظورت از "ما"، نیروهای بلک آرمی‌ان؟» 

رنالد با لبخند تأیید کرد:

«دقیقاً. این یکی از قوانین ماست. گشت‌زنی و تمرین توی مناطق مرزی. بعضی از بچه‌ها، مخصوصاً اونایی که تازه به ارتش پیوستن—بهشون می‌گیم اَشبورن‌ ها¹ —برای تمرین می‌آن. البته تنها نیستن. بلیدکَسترها² و شوالیه‌های سول‌استیل³ هم معمولاً همراه‌شون هستن، یا به عنوان مربی، یا برای محافظت از منطقه.» 

الویرا چشمانش را باریک کرد.

اشبورن‌ها، بلیدکسترها، سول‌استیل‌ها.....مانند یک ساختار نظامی، دقیق و طبقه‌بندی شده. این اطلاعات می‌تونه برای ساختن تصویر واضح‌تری از بلک آرمی مفید باشه. 

رنالد بی‌آنکه منتظر پرسشی باشد ادامه داد، انگار حالا که مخاطبی داشت، با لذت حرف می‌زد:

«البته بخشی از افرادمون فقط وظیفه شکار کردن هیولا هارو دارن، قلمرو ما فاصله کمی با مرز جنگل داره و مرزها همیشه امن نیستن. هیولاها از اون طرف جنگل گاهی حمله می‌کنن. حضور ما باعث می‌شه هم منطقه رو کنترل کنیم، هم اون تازه‌واردها یاد بگیرن تو شرایط واقعی چی‌کار کنن.» 

الویرا سکوت کرد و فقط نگاهش کرد. در ذهنش، مثل یک نقشه‌ی نظامی، خطوط و دسته‌ها، نام‌ها و وظایف، کنار هم می‌نشستند. این دنیا هرچقدر هم عجیب بود، منطق خودش را داشت—و او باید خیلی زود بر آن مسلط می‌شد.

الویرا لحظه‌ای مکث نکرد. نگاهش هنوز دقیق و متمرکز بود.

«گفتی ال‌ارادیون توسط سه حکومت اداره میشه. اون دوتای دیگه کجان؟ چه قلمروهایی هستن؟» 

رنالد کمی از جا بلند شد و تکه چوبی را برداشت، نوک آن را در خاک نرم جلوی آتش فرو کرد و شروع کرد به رسم چیزی شبیه به نقشه.

«خب بزار ساده اش کنم، اینجا—» اشاره‌ای به غرب نقشه کرد، «—سرزمین ماست. قلمروی نوکتیس ونگارد ⁴. جایی که بلک آرمی مستقره. ما محافظت از مرزهای غربی رو به عهده داریم. جنگل، معادن و بنادر غربی همه‌ زیر نظر ماست، البته استثناهایی هم وجود دارن.»  

او سپس رو به شرق خاک اشاره کرد و با بی‌میلی دایره‌ی دیگری کشید. 

«و اینجا... وایت آرمی⁵. اونایی که خودشون رو نور، پاکی، یا هر لقب توخالی دیگه‌ای می‌دونن. اسم رسمیشون اوردو رگالیس⁶ هست، ولی بین ما بیشتر به اسم دشمن شناخته می‌شن. قرن‌هاست باهاشون تو جنگیم. نه اونا تونستن ما رو شکست بدن، نه ما اونا رو.» 

تن صدایش سرد شده بود و دیگر خبری از شوخی‌های قبلی‌اش نبود. چوب را با کمی فشار در خاک فرو کرد.

«می‌دونی چرا؟ چون هر دوتامون سرمون به تن‌مون می‌ارزه. اونا خودشون رو اشراف‌زاده می‌دونن، دین و خون و سلسله مراتب براشون همه‌چیزه. ما؟ ما به قدرت و مهارت باور داریم، نه به اسم و خاندان.» 

الویرا با اشتیاق کمی به جلو خم شد. 

«و قلمروی سوم؟» 

رنالد چوب را به مرکز نقشه کشید، جایی میان آن دو دایره‌ی بزرگ.

«کپیتال⁷، قلب ال‌ارادیون. یه شهر مستقل که نه زیر پرچم ماست، نه اونا. در ظاهر بی‌طرفه، ولی همه می‌دونن که اونجا مرکز سیاست، معامله و توطئه‌ست. خارج از کپیتال، سرزمین‌های خنثی قرار دارن. پر از قبایل مستقل، جادوگران آواره، و مردمی که از جنگ خسته‌ان. اما هیچ قانونی اونجا حکم‌فرما نیست. قدرت، تنها قانونیه که توش زنده‌می‌مونه.»

الویرا با دقت تمام اطلاعات را در ذهنش ثبت می کرد، و چیزی را از قلم نمی انداخت، و همانطور سوال دیگری در ذهنش ایجاد شد: 

«گفتی با همرزمهات اومدی... چرا تنها بودی وقتی پیدام کردی؟» 

رنالد شانه‌ای بالا انداخت و خمیازه‌ای کوتاه کشید.

«خب، ما معمولا موقع کمپ‌زدن پراکنده می‌شیم. بعضی‌ها ماموریت دارن، بعضی تمرین می‌کنن. منم داشتم اطراف رو بررسی می‌کردم، راستش یه‌جور فرار کوچولو از تمرینام بود.» 

الویرا ابرو بالا انداخت. 

«فرار؟ از تمرین؟» 

لبخند بازیگوشانه‌ی همیشگی‌اش برگشت.

«آره خب، نمی‌خوام بگم خسته‌کننده‌ست ولی وقتی هفت بار تو یه روز با شمشیر به یه تنه درخت حمله می‌کنی، آدم دلش می‌خواد یه دختر گمشده پیدا کنه تا بهونه‌ای برای استراحت داشته باشه.» 

الویرا نگاه تندی به او انداخت، اما چیزی نگفت. در عوض، با دقت بیشتری پرسید:

«منظورت از همرزما دقیقا چه افرادیه؟»

رنالد کمی جدی‌تر، ولی این‌بار با نگاهی مشکوک ادامه داد:

«خب بستگی به موقعیت داره که چه کسانی فرستاده بشن، این‌بار حمله‌ی هیولاها دردسری زیادی برامون درست کرد و خب اصولا این‌جور مواقع رده‌بالاهامون کنترل اوضاع رو به دست می‌گیرن. البته یکی از فرمانده هامون هم هست......که خیلی خوشحال می‌شه بفهمه من به جای نگهبانی، دارم با یه دختر مرموز گپ می‌زنم.» 

الویرا لبش را فشرد.

«فرمانده‌تون... اون کسیه که دستور می‌ده؟» 

رنالد کمی به عقب متمایل شد:

«خب اون در حال حاضر بالاترین رده رو بین ما داره، ما توی این ماموریت یه تیم عملیاتی هستیم و مسئولیتمون با کسیه که تو این عملیات ما رو هدایت می‌کنه، ولی فرمانده‌ی واقعی ما—»

رنالد برای لحظه‌ای سکوت کرد و به شعله‌ها خیره شد.

 «—اون یه نفر دیگه‌ست. کسی که همه‌ی بلک آرمی‌ براش شمشیر می‌زنن.» 

صدای ترکیدن چوب در آتش میان صحبت های رنالد طنین انداخت. الویرا سکوت کرد، افکار تاریکی به ذهنش چنگ انداخته بودند. طبق صحبت های رنالد، بلک آرمی و وایت آرمی دشمن بودن، پس از نظر بلک آرمی، آدم‌هایی مثل او—یه غریبه، بدون هویت مشخص—می‌توانستند جاسوس باشند، یا یک تهدید. حتی یه خطر بالقوه. پس چرا رنالد آن‌قدر راحت با او حرف می‌زد؟ زیادی ساده‌لوح بود؟ یا خودش هنوز به اندازه کافی دنیای اطرافش را نمی‌شناخت و دچار توهم شده بود؟ شاید هم......شاید هم این یه تله بود؟

این سوال های بی‌جواب، چنان در لحظه او را به هم ریخته بودند که رنالد هم متوجه آشفتگی‌اش شد.

«حالت خوبه؟...رنگت پریده.»

الویرا سعی کرد خودش را جمع‌وجور کند، اما واقعیت این بود که در شرایط عجیبی گرفتار شده بود. خیلی نمی‌گذشت که از حمله وحشیانه راندراک، جان سالم به در برده بود و حالا با پسری روبه‌رو بود که معلوم نبود چقدر می‌توان به او اعتماد کرد.

نفس عمیقی کشید و بالاخره گفت:

«راستش... می‌خوام بدونم در مورد حرف‌هام چی فکر می‌کنی. این‌که من از یه دنیای دیگه اومدم. تو__»

نفسی کشید و ادامه داد:

«حرفامو باور می‌کنی؟»

لحنش آرام اما ناخواسته، همراه با تمنا بود.

رنالد برای لحظه‌ای به او خیره شد، بعد لبخند آرامی زد:

«می‌دونی... چیزی که می‌دونم اینه که تاحالا کسی مثل تو رو ندیدم. حرف زدن، حرکاتت، حتی نگاهت... زیادی فرق داره. و راستش.......چرا نباید باورت کنم؟»

 

_____

1. Ashborns

2. Bladecasters 

3. Soulsteel Knights

4. Noctis Vanguard 

5. White Army : ارتش سفید

6. Ordo Regalis 

7. Capital

ویرایش شده در توسط Elvira_Eternal
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر دهم _ شبی در اولدرا

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

الویرا بهت‌زده نگاهش کرد.

«چرا نباید باورت کنم؟»

این جمله، ساده و بی‌ادعا، مثل تیری در دلش نشست. انتظارش را نداشت. در دنیایی که حتی خودش هم گاهی به حقیقت حرف‌هایش شک می‌کرد، پسری که او را به‌سختی می‌شناخت، با آرامش و اطمینان گفته بود: «چرا نباید؟»

نگاهش از رنالد به شعله‌های آتش دوید. نور گرم آتش روی پوستش بازی می‌کرد، اما سرمای نامرئیِ شک، مثل طنابی دور گلویش پیچیده بود. چرا؟ چرا حرف‌هایش را باور کرده بود؟

چشم‌های رنالد دوباره برق زدند. مکث کوتاهی کرد، انگار دنبال کلمه‌ای می‌گشت. سپس، کمی متمایل به جلو، با لحنی کنجکاو گفت:

«می‌تونم یه چیزی بپرسم؟...»

الویرا پلک زد، کمی مردد، اما سر تکان داد.

رنالد با کمی احتیاط پرسید:

«زمین... دنیایی که ازش اومدی... واقعاً چجور جاییه؟»

الویرا اول کمی جا خورد. لب‌هایش باز ماندند اما صدایی بیرون نیامد. دوباره ذهنش پر شد از تصویرهای مبهم: خیابان‌ها، ساختمان‌ها، شلوغی‌ها، آدم‌ها... حس عجیبی بود، باید چطور توصیف می‌کرد؟ بعد از چند ثانیه، نفسش را بیرون داد و آرام شروع کرد:

«زمین... یه دنیای خیلی شلوغه. پر از آدم‌های مختلف، ماشین‌ها، تکنولوژی... خیلی چیزایی که شاید برای شما عجیب باشه. البته این چیزایی که توی دنیای شما هست، برای ما شبیه داستان‌های تخیل.......»

رنالد کنجکاوانه میان حرفش پرید:

«ماشین؟ تکنولوژی؟ اینا با جادو کار می‌کنن؟چه انرژی برای استفاده از جادو به کار می‌برید؟»

لب‌های الویرا لرزیدند، از هیجان رنالد خنده اش گرفته بود.

اما از یک چیز هم مطمئن شد که پایه و ساختار این دنیا همان‌طور که حدس زده بود بر پایه نیروهای ماوراءالطبیعه بودند.

الویرا خنده اش را جمع کرد:

«نه، خود تکنولوژی شروع همه ایناست رنالد. ما اون‌جا جادو نداریم، در عوض ابزارهایی که داریم با نیروهای مختلفی کار می‌کنند، مثل نیروی برق‌‌.»

رنالد اما با دقت گوش می‌داد، انگار هر کلمه برایش معما بود. بعد با حالتی کمی شوخ و نیمه جدی گفت:

«خب... راستش رو بخوای، هیچوقت فکر نمی‌کردم توی یه دنیایی بدون جادو و شمشیر، هنوزم آدم‌ها بتونن زنده بمونن.»

الویرا لحظه‌ای مکث کرد، انگار حرفی در گلویش گیر کرده بود. بعد، صادقانه ادامه داد:

«ولی اونجا هم خیلی چیزها ترسناکه. جنگ‌ها، مشکلات، بی‌عدالتی... خیلی از آدم‌ها اونجا هم... توی دنیای خودشون گم شدن.»

رنالد لحظه‌ای ساکت ماند. نگاهش نرم‌تر شد، با چیزی شبیه احترام، یا شاید همدردی. انگار الویرا در چشم‌هایش، از یک غریبه‌ی ناشناس، به یک معمای بزرگ‌تر تبدیل شده بود.

الویرا هم، برای اولین بار، حس کرد شاید... فقط شاید، می‌تواند به رنالد اعتماد کند.

هوا کاملاً تاریک شده بود. نور نارنجی آتش روی صورتشان بازی می‌کرد و صدای حشره‌ها، با خش‌خش گهگاه برگ‌ها در باد، پس‌زمینه‌ای زنده اما ناآرام می‌ساخت. از دوردست، صدای گنگ موجودی ناشناس در دل تاریکی طنین انداخت، آن‌قدر دور که خطر فوری نباشد، اما آن‌قدر نزدیک که نشانه‌ی حضورش باشد. 

رنالد چشم از آتش برداشت و نگاهش را به اطراف دوخت. گوش‌هایش تیز شده بود، مانند یک شکارچی که به تمام صداهای شب گوش می‌سپارد. سپس نگاهش را دوباره به الویرا انداخت، که با نگاهی جدی و خسته به آتش خیره شده بود. 

«فکر می‌کنم بهتره کمی استراحت کنیم.» 

او کلمات را نرم ادا کرد، ولی پشت آن آرامش، چیزی از هوشیاری‌اش کم نشده بود. 

الویرا سری تکان داد، اما از پنجره نگاهی به درختان بلند و تاریکی مطلق فضای بیرون انداخت. 

«تو واقعاً می‌تونی تو همچین جایی بخوابی؟» 

رنالد پوزخندی زد و گوشه لبش بالا رفت. 

«وقتی سال‌ها کنار صدای نعره‌ی هیولاها بزرگ شده باشی، این سکوت برات لالایی حساب میشه.» 

الویرا ابرو بالا انداخت اما چیزی نگفت. در دلش اعتراف می‌کرد که این پسر بیشتر از آنچه به نظر می‌رسید، با محیطش یکی شده بود. 

رنالد با حرکتی سریع و آشنا، شنلش را از پشتش باز کرد و به الویرا داد. 

«بگیر، شب‌ها سرد میشه. من عادت دارم.» 

الویرا مکثی کرد. نگاهش برای لحظه‌ای نرم شد. شنل را گرفت، نه با تعارف، بلکه با قدردانی‌ای خاموش.

«تو نمی‌خوای بخوابی؟» 

رنالد سری به نشانه‌ی نه تکان داد، در حالی که تفنگ هایش را آماده میکرد و به دیوار پشتش تکیه داد: 

«من استراحت می‌کنم، ولی خواب نه. باید حواسم باشه. این جنگل هیچ‌وقت واقعاً ساکت نمی‌مونه.» 

الویرا خودش را جمع کرد و شنل را دور خود پیچید. با اینکه هنوز گوشه‌هایی از ترس در دلش باقی مانده بود، حضور رنالد و هوشیاری‌اش برای اولین بار در این دنیا، اندکی حس امنیت می‌داد. 

در میان تاریکی و صدای نفس‌های آرام رنالد، به خودش اجازه داد پلک‌هایش سنگین شوند….حتی اگر فردا، دنیایی ناشناخته‌تر از امروز در انتظارش بود.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر یازدهم _ بازگشت به بیداری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

نور طلایی خورشید از لابه‌لای شاخه‌های بلند درختان سر می‌کشید و پرتوهای نرمش روی زمین مرطوب و سنگ‌فرش‌شده‌ی اطراف کلبه پاشیده بود. بوی خاک نم‌خورده، آمیخته با عطر شبدرها، در هوا پیچیده بود. 

الویرا با پلک‌هایی نیمه‌سنگین چشم گشود. لحظه‌ای طول کشید تا ذهنش از تاریکی رؤیاها به روشنای واقعیت بازگردد. سقف سنگی بالای سرش، دیوارهای خنک و صدای قطره‌های آب که از ترک‌های سقف روی زمین چوبی زیر پایش چکه می‌کردند. ولی... 

چیزی کم بود. 

رنالد آن‌جا نبود. 

الویرا به سرعت نشست. نگاهی به اطراف انداخت. سکوت سنگین کلبه فقط با صدای قلب خودش همراه بود. با قدم‌هایی آرام اما نگران به سمت در رفت، دستش را روی تخته‌سنگی که به عنوان درب به کار رفته بود گذاشت و آن را عقب کشید. 

هوای خنک صبح صورتش را نوازش داد. 

نگاهش اطراف را جست‌وجو کرد، و لحظه‌ای بعد، چیزی توجه اش را جلب کرد. 

چشمه‌ای کوچک، نقره‌ای و آرام، در دل بوته‌زارهای سبز و خاکستری صبحگاهی می‌درخشید. مثل آینه‌ای که در دل زمین جا خوش کرده باشد. 

بی‌درنگ به سمتش رفت. 

در زلالی چشمه، تصویر خودش را دید؛ چهره‌ای خسته، با لباس‌هایی که زمانی ساده و تمیز بودند، حالا پوشیده از لکه‌های خاک، ردهای سبز تیره و غبار. بلوز یقه‌هفت و شلوار مشکی رنگش هنوز همان نشانه‌ای بود که به خودش ثابت می‌کرد از دنیایی دیگر آمده است.

الویرا پس از کمی فکر کردن ناگهان به یاد آورد، بعد از افتادن در شکاف......کت و شالگردنی که به تن داشت و یا حتی کیفی که همراهش بود، هیچ اثری از آن‌ها نبود.

با لبخند کجی هوفی کشید، به یاد آوردن این چیزها در این شرایط غیرعادی کمی مسخره بود. 

او بی معطلی خم شد، مشت‌هایش را پر از آب کرد و به صورتش زد. خنکای چشمه پوستش را تازه کرد. چند بار دیگر آب به صورت و گردنش زد. موهای بلند و تیره‌اش که دور چهره‌اش ریخته بودند را با دو دست جمع کرد و به یک طرف شانه‌اش انداخت. 

همان‌طور که انگشتانش در میان گیسوانش حرکت می‌کردند، صدایی ناگهانی و آشنا، درست کنار گوشش گفت: 

«می‌بینم که بیدار شدی.»

الویرا ناگهان از جا پرید، لحظه‌ای کوتاه قلبش در سینه‌اش تپشی تند گرفت. برگشت و با چهره‌ی آشنای رنالد روبه‌رو شد که با همان لبخند سرزنده و چشمانی که هنوز بوی خواب نداشت، بقچه‌ای پارچه‌ای زیر بغل زده بود. 

«صبح بخیر.» 

الویرا نفسش را بیرون داد، سرش را به نشانه‌ی آرامش تکان داد.

«صبح تو هم بخیر.» 

لبخند رنالد عمیق‌تر شد. 

«نگرانم شدی؟» 

الویرا با لحنی ملایم اما جدی گفت: 

«بیدار شدم، نبودی. فکر کردم شاید...» 

«که منم گم شدم؟» 

با خنده‌ای کوتاه و اشاره‌ای به بقچه‌اش ادامه داد: 

«رفتم یه چیزی برای صبحونه بیارم. نون خشک، میوه‌ی جنگلی، گوشت خشک‌شده. مهمون داریم، باید پذیرایی کنم دیگه.» 

الویرا لبخندی از سر قدردانی به او زد. 

رنالد شانه‌ای بالا انداخت و کنار چشمه نشست.

«تا بخوای غذا بخوری، بگو ببینم—شب خواب دیدی؟» 

الویرا لحظه‌ای سکوت کرد. تصویری گنگ از خواب دیشب از ذهنش گذشت.

سرش را تکان داد و نگاه شرمگینی به رنالد انداخت. 

«راستش کابوس دیدم، سروصدا کردم؟ نذاشتم استراحت کنی؟»

رنالد دو دستش را بالا آورد و چشمانش را درشت کرد.

«هی هی منظورم این نبود، فقط یکم نگرانت شدم.»

الویرا به چشمه خیره شد، واقعيت اين بود که چیزی از کابوسش به یاد نداشت، ولی احساسات به جا مانده از آن، هنوز بدنش را ترک نکرده بودند.

احساساتی که......زیادی واقعی بودند و انگار همین چنددقیقه پیش اتفاقات ناگوار کابوسش را تجربه کرده است.

«ممنونم بابت نگرانیت، من خوبم.»

و لبخند محوی زد.

رنالد دیگر چیزی نپرسید.

صبحانه روی تکه‌ای پارچه پهن شده بود؛ نان خشک و میوه‌های جنگلی رنگارنگ که هنوز طراوت شبنم صبح را داشتند، کنارش چند تکه گوشت خشک‌شده قرار داشت. رنالد آن‌ها را روی تکه سنگ مسطحی کنار چشمه چیده بود.

«خب، صبحونه‌ی مخصوص رنالد! نه لوکس، ولی از هیولا بهتره!»

و لقمه ای برای خودش گرفت.

الویرا کنار او نشست و نگاهی به اطراف انداخت. بوی خاک تازه و عطر گل‌های وحشی فضای اطراف، حالتی بهاری و زنده به صبح اضافه کرده بود. در دنیای خودش، الان دقیقاً باید زمستان باشد؛ برف و سرما و سکوت سردی که هر نفس را به بخار تبدیل می‌کرد. اما اینجا، این بهار واقعی بود؛ جایی که زمین نفس می‌کشید و زندگی جاری بود.

ذهن الویرا آرام آرام پرواز کرد، به فکر اینکه چگونه چنین تفاوت بزرگی می‌تواند وجود داشته باشد؛ او که تازه به این دنیا پا گذاشته بود، هنوز نمی‌دانست کدام‌یک واقعی‌تر است، کدام یک واقعیت «او» را شکل داده است.

رنالد که صدای تفکرهای او را حس کرده بود، سرش را کمی به سمتش چرخاند و لبخندی زد.

«به چی فکر می‌کنی؟»

با نگاهی کنجکاو پرسید.

الویرا لبخندی زد و آهی کشید.

«اینجا همه چیز بوی بهار می‌ده، ولی من تو دنیای خودم... اونجا زمستون بود.»

«زمستون؟!»

رنالد چشم‌هایش را گشاد کرد و با تعجب گفت: «پس اونجا الان باید سرد و یخبندون باشه، مگه نه؟»

الویرا لبخندی زد و سر تکان داد:

«خیلیم سرد....قبل از اینکه تو شکاف بیوفتم کت تنم بود، یه کیفم همراهم داشتم__»

الویرا بین حرف‌هایش خنده کوتاهی کرد.

«ولی راستش وقتی پام رسید به دنیای شما نمی‌دونم چی به سرشون اومد.»

و اون روباه نقره ای.....

اصلا روباه وارد شکاف شد؟

احتمالش هست، هر چند که ممکن هست برعکس هم باشد.

یعنی گردنبند عزیزش را برای همیشه گم کرد؟

دستی به صورتش کشید، پیدا کردن گردنبندش در این‌ موقعیت کم اهمیت به نظر می‌آمد، در هر صورت پیدا کردنش نمی‌توانست او را به خانه برگرداند.

الویرا افکارش را کنار زد و بی‌کلام، به ترکیب غذا نگاه کرد، سپس بدون تردید تکه‌ای نان برداشت و آرام شروع به خوردن کرد. لحظه‌ای بعد، در حالی که مشغول جویدن بود، با لحنی جدی پرسید: 

«چطوری اینا رو این‌قدر دور از کمپ نگه می‌دارید؟ منظورم تأمین کردن غذاتونه؟» 

رنالد لبخند زد. از سوالش تعجب نکرده بود، بلکه انگار انتظارش را داشت.

«ما همیشه چند نقطه‌ی ذخیره توی جنگل داریم. حتی بعضی‌هاش برای مواقع اضطراریه. قانون ما اینه که هیچ‌وقت بی‌تدارک نیای توی جنگل. اونم توی مرز.» 

الویرا سری تکان داد. منطقی بود. این سیستم‌مند بودن در عملکرد بلک آرمی او را به فکر فرو برد. شاید بیشتر از آنچه تصور می‌کرد، با ساختاری جدی و منظم طرف بود.

«اگه این‌طور باشه، پس کمپتون باید خیلی نزدیک باشه.»

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر دوازدهم _ دروغی موقت

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

رنالد در جواب الویرا سری تکان داد.

«دقیقاً همینه.»

چند دقیقه بعد، هر دو صبحانه‌شان را خورده بودند.

رنالد روی دو زانو نشسته بود و غذاهای باقی‌مانده را در همان بقچه‌ی کوچک جمع می‌کرد. بعد از آن‌که بقچه را محکم بست، ایستاد و نگاهی به دل جنگل انداخت، به مسیری که نوری کم‌رنگ و لرزان میان شاخه‌های پیچ‌خورده و خیس سوسو می‌زد.

چشمانش لحظه‌ای باریک شدند، گویی چیزی در سایه‌ها می‌جست.

وقتی دوباره حرف زد، صدایش نرم بود اما لحنش جدی:

«بلند شو. باید برگردیم به کمپ. موندن اینجا خطرناکه.»

الویرا چیزی نگفت. نگاهش به دوردست دوخته شد، جایی که شاخه‌های تیره و تودرتو مثل پنجه‌های تاریک بالای سرش آویخته بودند.

سکوت کرده بود، اما در ذهنش غوغایی بود. انگار کلمات لابه‌لای مه افکارش گیر کرده بودند، گم و بی‌صدا.

نفس عمیقی کشید. در هر صورت، انتخاب دیگری نداشت—رنالد تنها کسی بود که در این دنیا می‌شناخت.

اگر می‌خواست راهی برای بازگشت پیدا کند، اول باید زنده می‌ماند، و در این جنگل تاریک و ناشناخته، زنده ماندن به تنهایی غیرممکن بود.

او نیاز داشت با آدم‌های بیشتری آشنا شود، باید از این دنیا اطلاعات به دست می‌آورد؛ این، برای الویرا کاملاً روشن بود.

«باشه….بریم.»

رنالد سری به نشانه تأیید تکان داد و شروع به قدم زدن کرد. کمی بعد، درست وقتی نسیم سردی لای موهایشان پیچید، صدایش آرام اما پر از تأکید به گوش الویرا رسید:

«یه چیز مهم هست که باید بدونی، الویرا. وقتی به کمپ رسیدیم… نباید چیزی در مورد اینکه از دنیای دیگه اومدی بگی. نه فعلاً.»

الویرا متوقف شد، ابروهایش درهم رفت و با دقت نگاهش کرد:

«چرا؟ فکر نمی‌کنی پنهون کردنش باعث دردسر بشه؟»

رنالد برگشت و به چشمانش خیره شد، آن نگاه مرموز و خونسرد که مثل زغال نیم‌سوز بود، اما تهش آتشی پنهان داشت:

«می‌دونم. ولی نه داخل کمپ، مخصوصا که خیلی از افرادمون تازه وارد هستن، بعید می‌دونم کسی بتونه واکنش منطقی نشون بده. آشکار کردن اینکه تو از دنیای دیگه‌ای اومدی فقط اوضاع رو پیچیده‌تر می‌کنه. افراد ما به چیزای غیرعادی عادت ندارن. اما وقتی برگشتیم به نوکتیس ونگارد، می‌تونم همه‌چی رو به شخص وارلرد توضیح بدم—اونم بدون اینکه بقیه توی ماجرا دخالت کنن.»

الویرا، دست‌به‌سینه، ایستاد. لبش را گزید و آرام، با لحنی تلخ، پرسید:

«پس چی بگم؟ قراره نقش بازی کنم؟»

رنالد کمی به جلو خم شد، صدایش پایین‌تر و جدی‌تر شد:

«می‌گیم یه دختر گمشده‌ای که توی جنگل سرگردون شدی. یه قدم تا خورده شدن توسط راندراک فاصله داشتی. تو… حافظه‌ات رو از دست دادی. یادت نمیاد کی هستی، از کجا اومدی.»

الویرا با تردید پلک زد. دستی به شقیقه‌اش کشید. بعد، نگاهش را به چشمان رنالد دوخت، عمیق، مثل کسی که دنبال حقیقت در تاریکی می‌گردد:

«اما اگه حقیقت رو نگم… بقیه فکر نمی‌کنن جاسوسم؟ اگه اوضاع بدتر شد چی؟»

رنالد لحظه‌ای به او خیره ماند. نگاهش مثل لبه‌ی شمشیر سرد و برق‌زننده بود. بعد، با لحنی محکم و قاطع گفت:

«نه. این اتفاق نمی‌افته. چون اگه تو جاسوس بودی…»

اینجا مکث کرد. نگاهش جدی و نافذ شد، صدایش مثل تیغه‌ای که آرام اما مصمم در گوشت می‌بُرد:

«…من می‌فهمیدم.»

صدای رنالد در تاریکی جنگل پیچید، محکم و مطمئن. الویرا اما هنوز در آن سکوت غرق بود، انگار تمام سوال‌های دنیا در ذهنش زبانه می‌کشیدند.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر سیزدهم – غریبه‌ای در کمپ

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

هوا هنوز خنکای صبحگاهی‌اش را حفظ کرده بود که آن دو، از میان درختان مه‌آلود و سرسبز، به کمپ رسیدند.

الویرا با گام‌هایی آرام و حساب‌شده پیش می‌رفت و چشمان تیزبینش هر جزئیاتی را می‌بلعید: خیمه‌های نظامی با نشان‌های نقره‌ای–سیاه، تمرینات انفرادی شمشیرزنی، و گروه‌هایی از سربازان که یا در سکوت، یا با پچ‌پچ‌هایی کوتاه، نیم‌نگاهی به آن‌ها می‌انداختند.

رنالد کمی جلوتر می‌رفت، با لبخند همیشگی‌اش. گاه‌گاهی دستی برای سلام بلند می‌کرد، طوری که انگار همیشه بخشی از این فضا بوده. اما پشت آن صمیمیت ظاهری، می‌شد سنگینی نگاه‌های تردید را حس کرد—نگاه‌هایی که مستقیم به الویرا دوخته می‌شدند.

یکی از سربازها که جلیقه‌ی مخصوص فورجد را به تن داشت، جلو آمد. چشمانی تیز و موشکاف، صدایی صاف اما نه‌چندان گرم:

«امیدوارم برای غیبتت دلیل موجهی داشته باشی....»

نگاهش به پشت سر رنالد لغزید.

«یک زن ناشناس.»

رنالد دستی لای موهایش کشید و با لحنی بی‌تفاوت گفت:

«تو جنگل پیداش کردم. تنها بود، کم مونده بود غذای یه راندراک بشه.»

سرباز بدون اینکه نگاهش را از الویرا بردارد، خشک و جدی پاسخ داد:

«همه می‌دونن ورود به جنگل اولدرا ممنوعه. حتی با بهونه‌ی پناهندگی، اوضاع سخت می‌شه.»

رنالد سری تکان داد.

«می‌دونم. ولی طبق قانون، محافظت از افراد بی دفاع وظیفه‌ی ماست. نمی‌تونستم همین‌طوری ولش کنم. قصد دارم این موضوع رو با فرمانده در میون بذارم.»

الویرا در سکوت، نگاهش را روی صورت مرد روبه‌رو قفل کرد. نه از روی ترس—برای تحلیل.

طرز ایستادنش، تُن صدایش، حتی خطوط چهره‌اش، همه چیز را فاش می‌کرد: مردی که در میدان نبرد سختی دیده و به سختی اعتماد می‌کند.

سرباز با همان چهره‌ی خالی از احساس ادامه داد: «پس بهتره زودتر این کار رو انجام بدی.»

وقتی از میان کمپ عبور کردند، نگاه‌ها مثل سایه‌هایی سنگین روی شانه‌های الویرا نشسته بودند. حتی آن‌هایی که لبخند می‌زدند، پشت چشم‌هایشان لایه‌ای از شک و بی‌اعتمادی پنهان بود.

اینجا، دنیایی دیگر بود. و نگاه آن مرد را به خوبی درک می‌کرد. انگار در این فضا، زن بودنش بیشتر از غریبه بودنش اهمیت داشت.

رنالد کنار چادری بزرگ و مستحکم ایستاد. پارچه‌ی ضخیم مشکی با نوارهای فلزی آن را احاطه کرده بود، و پرچمی کوچک در بالای آن می‌لرزید—نشان بلیدکسترها.

«خب... وقتشه با برادرم آشنا بشی. فقط یه نکته.»

الویرا نگاهش کرد.

«برادرت فرمانده‌ست؟»

لبخند کمرنگی روی لب‌های رنالد نشست.

«درسته. اون باهوشه، دقیق، و خیلی زود قضاوت می‌کنه—به‌خصوص وقتی پای یه زن تازه‌وارد وسط باشه. حواست باشه. اینجا، زن‌ها یا محافظت می‌شن... یا استثناءن.»

الویرا لبخند ملایمی زد.

«و من باید بفهمم جزو کدوم‌شونم؟»

رنالد چشمکی زد.

«اون‌قدر زرنگی که خودت بفهمی.»

پرده‌ی سنگین چادر را کنار زد و وارد شد.

فضای داخل روشن بود، با نور کریستال‌های مانا که از سقف آویزان شده بودند و نوری ملایم پخش می‌کردند. میز فرماندهی در مرکز قرار داشت، محاصره‌شده با نقشه‌ها، سلاح‌ها، و ابزارهایی عجیب و مهندسی‌شده.

پشت میز، مردی نشسته بود—موهای کوتاه آتشین و چشمانی قرمز، دقیقا مثل رنالد. اما یک تفاوت بزرگ داشت: چشمان مرد روبه‌رو، برخلاف رنالد، پر از جدیت و نظم بود. یونیفرم رسمی بلک‌آرمی را به تن داشت با نشان بلیدکسترها روی شانه‌اش. مشغول تنظیم قطعه‌ای فلزی روی صفحه‌ی مانا بود.

بی‌آنکه سر بلند کند، گفت:

«صدای پات مشخصه، رنالد. دوتا نکته: اول اینکه نمی‌خوام بهونه‌ای برای غیبت بیجات بشنوم و دوم.....اینکه تنها نیومدی.»

رنالد با خونسردی و کمی طنز گفت:

«مثل همیشه دو قدم جلوتر از بقیه‌ای.»

ویرایش شده در توسط Elvira_Eternal
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر چهاردهم _ ملاقات با فرمانده 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

ثارل¹ بالاخره سر بلند کرد.

چشم‌های تیز و قرمز رنگش، که رگه‌هایی از نارنجی در آن برق می‌زد، روی چهره‌ی الویرا قفل شد. نگاهش نه بی‌ادب بود، نه دوستانه.

«اسم؟»

الویرا بی‌تردید پاسخ داد:

«الویرا ارنل.»

ثارل یک ابرو بالا انداخت.

«توی تمام عمرم با آدم‌های زیادی سروکار داشتم، ولی این اسم حتی یه بار هم به گوشم نخورده. اهل کجایی؟»

رنالد پیش از آن‌که الویرا دهان باز کند، میان حرف پرید:

«توی جنگل گم شده بود. یه راندراک داشت می‌کشتش، اگه من اون‌جا نبودم... یه‌کم از چیزایی که سرش اومده، هنوز شوکه‌ست.»

ثارل با صدایی آرام اما جدی گفت:

«این، دلیل خوبی نیست برای آوردن یه زن ناآشنا وسط کمپ نظامی من. به‌جز این... لباس‌هاش به هیچ‌کدوم از قلمروهای رسمی شباهت نداره.»

صدایش خشونت نداشت، اما قاطعیت در آن آشکار بود.

رنالد گفت:

«این‌طور که به نظر می‌رسه، اون یه خارجیه.»

ثارل چپ‌چپ نگاهش کرد.

«خارجی؟»

سکوت کوتاهی کرد، بعد ادامه داد:

«اون‌وقت چرا باید یه خارجی وسط جنگل الدرا باشه؟ خارجی‌ها فقط مجازن وارد کپیتال بشن. هیچ‌کس اون‌قدر احمق نیست که پاشو توی لونه‌ی هیولاها بذاره.»

رنالد بدون مکث گفت:

«راستش، حافظه‌ش رو از دست داده. خودش نمی‌دونه چطور سر از اون‌جا درآورده.»

اخم ثارل عمیق‌تر شد.

«اگه جاسوس باشه چی؟»

رنالد سر خم کرد.

«من مسئولیتش رو می‌پذیرم.»

ثارل نفسش را آرام بیرون داد و بلند شد. چند قدم جلو آمد، کنار میز ایستاد و نگاه قرمزش را مستقیم به الویرا دوخت.

«تو این‌جا غریبه‌ای. و بدتر از اون، زنی. احتمالاً نیمی از افرادم از لحظه‌ای که تو رو دیدن، دارن زیر لب غر می‌زنن. توی این ارتش، زن‌ها فقط وقتی پذیرفته می‌شن که خودشون رو با سختی و تعهد اثبات کرده باشن. در غیر این صورت، پناهنده محسوب می‌شن و ازشون محافظت می‌شه—که این، برای یه نفر با هویت نامشخص صدق نمی‌کنه.»

الویرا آرام، اما محکم پاسخ داد:

«درک می‌کنم. ولی قضاوت بدون شناخت هم، قانون درستی نیست.»

ثارل لحظه‌ای سکوت کرد. به‌ندرت پیش می‌آمد کسی این‌طور خونسرد جوابش را بدهد.

«این‌که هنوز این‌جایی، یعنی رنالد چیزی برای گفتن داشته. اما این به این معنا نیست که چشم‌هام رو ببندم.»

او دوباره روی صندلی‌اش نشست، ولی نگاهش همچنان روی الویرا بود.

«فعلاً تحت نظر می‌مونی. هیچ‌گونه دسترسی نداری، رفت‌وآمدت هم محدوده. اگه می‌خوای این‌جا بمونی، باید با این شرایط کنار بیای.»

الویرا سر تکان داد.

«قبول.»

ثارل رو به رنالد کرد.

«همون‌طور که خودت گفتی، مسئولیتش با توئه. اگه از خط خارج شد، مستقیم به من گزارش بده. و اگه شک کردی... می‌دونی باید چکار کنی.»

لب‌های رنالد سفت به‌هم فشرده شد.

«می‌دونم.»

ثارل برگشت سمت دستگاه نیمه‌بازش و همان‌طور که پیچ‌ها را تنظیم می‌کرد گفت:

«می‌تونی بری. پرده رو هم بنداز.»

وقتی از چادر فرمانده بیرون آمدند، رنالد آهسته گفت:

«زیاد مهم نیست. فقط یه کم طول می‌کشه تا باهات کنار بیان. بلک‌آرمی با آدمای جدید سخت اخت می‌گیره.»

الویرا با نگاهی جدی، اما نه بی‌احساس، به او نگاه کرد:

«درکش می‌کنم. اعتماد چیزی نیست که مفت داده بشه.»

سکوتی کوتاه بین‌شان افتاد؛ سکوتی که سنگین‌تر از هر حرفی بود.

الویرا حس می‌کرد وارد جهانی شده که قوانین خودش را دارد. و حالا... باید یا راهش را در این تاریکی پیدا می‌کرد، یا در آن گم می‌شد.

___

 

1. Tharel

ویرایش شده در توسط Elvira_Eternal
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر پانزدهم _ قدم اول

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

الویرا با قدم‌هایی آهسته اما مصمم از چادر فرمانده فاصله گرفت. هنوز طنین صدای صاف و بی‌نقصِ ثارل در گوشش بود. جمله‌ی آخرش حکم هشداری پنهان داشت، اما پشت آن نگاه سرد و حساب‌شده، چیزی از جنس خشونت ندید. بیشتر شبیه مردی بود که سال‌ها در میدان‌های سخت جنگیده و حالا از سر احتیاط، هر تهدیدی را با دقت می‌سنجد.

هوا گرم بود، با خشکی ملایمی که روی پوست می‌نشست. کمپ سیاه‌پوشان، با آن نظم آهنین و سکوت پرتنشش، فضای سنگینی داشت؛ نظمی که گاه با فریادهای تمرین یا برخورد شمشیرها شکسته می‌شد.

الویرا نگاهی گذرا به اطراف انداخت و بعد جایی کنار یک چادر نیمه‌سایه‌دار نشست. جایی که خودش در سایه پنهان می‌شد اما دید خوبی به اطراف داشت. ذهنش مثل همیشه، شروع به تحلیل کرده بود.

نگاهش به گروهی از شوالیه‌ها افتاد—جوان، سخت‌کوش، و منظم. بین آن‌ها، دختری با موهای بنفش تیره جلب توجه می‌کرد؛ موهایش را محکم بسته بود، زره سبکی به تن داشت و نشانی نقره‌ای روی شانه‌اش برق می‌زد.

تنها زنی که تا آن لحظه دیده بود.

الویرا زیر لب گفت:

«پس زن‌هایی که اینجان، باید خودشون رو اثبات کرده باشن...»

صداهای دور و بر را شنید—دو جنگجو در حال عبور، که به خیمه‌ای دورتر اشاره می‌کردند و پچ‌پچ‌کنان حرف می‌زدند:

«شنیدی؟ اون پسرِ گروه اشبورن، فردا باید بره آزمون پایداری.»

«بعید می‌دونم دووم بیاره. بیشترشون توی مرحله‌ی اول جا می‌زنن.»

الویرا دست‌هایش را در هم قفل کرد. این کمپ برخلاف ظاهرِ آزادش، نظامی بی‌رحمانه داشت—هرکس تا زمانی که چیزی برای ارائه نداشت، جایی در ساختار نداشت. بقا، بدون اثبات، ممکن نبود.

شاید بعضی‌ها به بهانه‌ی پناهندگی یا رحم فرمانده‌ای نجات پیدا کرده بودند، اما او نه آن آدم‌ها بود و نه می‌خواست یکی از آن‌ها باشد.

چشمش روی رنالد چرخید. کمی دورتر با چند نفر گرم گرفته بود؛ پرانرژی و خوش‌برخورد، اما حالا الویرا بهتر می‌فهمید چرا متفاوت به نظر می‌رسید.

او مرزها را شکسته بود، و با این‌حال، اعتماد آن‌ها را نگه داشته بود. انگار ثابت کرده بود که حتی بیرون از چارچوب هم می‌شود مفید بود. ساده تر، او قوانین را خم کرده بود، بدون آنکه شکسته شود.

الویرا نفس عمیقی کشید.

«اگه قراره اینجا بمونم، راهش از حرف زدن نمی‌گذره… باید نشون بدم.»

و در سکوت، اولین نقشه در ذهنش شکل گرفت.

دو روز از ورود الویرا به کمپ گذشته بود. سرمای کوهستانی شب‌ها در استخوان‌ها نفوذ می‌کرد، و آتش دیگر نه برای گرما، که بیشتر برای فرار از تنهایی برافروخته می‌شد. با توجه به لحن صریح ثارل و برخورد سردش، مشخص بود که به‌راحتی اعتماد نمی‌کرد؛ اما الویرا پیش از آنکه فرصت تلاش را از خود بگیرد، قصدی برای عقب‌نشینی نداشت.

او اغلب در سایه می‌نشست—نه‌چندان نزدیک به جمع که جلب توجه کند، و نه آن‌قدر دور که نادیده بماند. در سکوت، اما با چشمانی تیزبین. نگاهش نه ناظر، که تحلیلی بود؛ دقیق، نظام‌مند، شبیه دیده‌بانان کارکشته.

حرکات نگهبانان را زیر نظر داشت، مسیر تدارکات را بررسی کرده بود، و متوجه شده بود که یکی از نگهبانان جنوبی بارها بدون مجوز از پستش خارج شده. جزئیاتی که شاید برای دیگران ناچیز بود، اما برای ذهنی چون او، نشانه‌ای از یک ضعف بالقوه در امنیت اردوگاه به‌شمار می‌رفت.

با زغال و تکه‌پارچه‌ای کهنه از وسایلش، نقشه‌ای ابتدایی اما واضح و سازمان‌یافته ترسیم کرد. نقاط کور، مسیرهای آسیب‌پذیر، و بخش‌های کم‌دفاع با دقت علامت‌گذاری شده بودند.

صبح روز سوم، نقشه را به رنالد داد.

— «این رو برسون به برادرت. فقط نگو من بهت دادمش.»

رنالد نگاهی کوتاه و کنجکاو به نقشه انداخت، اما چیزی نپرسید. تنها سری تکان داد و از چادر بیرون رفت.

آن شب، وقتی اردوگاه در سکوت سنگین پیش از خواب فرو رفته بود، یکی از افراد ثارل بی‌مقدمه وارد چادر الویرا شد. با لحن جدی و بی‌حاشیه‌ای گفت:

— «بلند شو. فرمانده خواسته ببینتت.»

چادر فرماندهی مثل قبل ساده بود، اما هرچیزی در آن با دقت چیده شده بود. نقشه‌های تاکتیکی روی دیوار، فهرست‌های تدارکات، و خنجرهایی که با وسواس خاصی جای گرفته بودند. ثارل، بلندبالا با چشمان قرمز و چهره‌ای خونسرد، پشت میز ایستاده بود. نقشه‌ی الویرا روبرویش باز بود، کنار یک خنجر برق‌زن.

بی‌آنکه سر بلند کند، گفت:

— «این اطلاعاتو از کجا آوردی؟»

الویرا چند قدم جلو رفت، بی‌آنکه بنشیند، و محکم پاسخ داد:

— «فقط نگاه کردم. کاریه که خیلی‌ها می‌تونن انجام بدن، ولی معمولاً بی‌تفاوت عبور می‌کنن.»

ثارل نگاهش را بالا آورد. سکوتی چندثانیه‌ای سنگینی فضا را گرفت. چشمانش نه فقط الویرا را نگاه می‌کردند، که گویی ذهنش را می‌کاویدند.

در نهایت، با لحنی آرام اما قاطع گفت:

— «اینجا کسی با تئوری پیش نمی‌ره. ما فقط به کسی اعتماد می‌کنیم که توی میدان خودش رو ثابت کرده باشه. اما... این یه شروعه....»

نقشه را آرام به کناری زد، دستش را روی خنجر گذاشت و ادامه داد:

— «کم پیش میاد کسی با حرف نزدن بیشتر بگه. ولی حواست باشه... خیلی‌ها هنوز آمادگی پذیرش تو رو ندارن.»

الویرا اندکی سرش را خم کرد، صدایش پایین اما روشن بود:

— «من برای تأیید شدن نیومدم. من اومدم که راه خودمو پیدا کنم.»

ثارل لحظه‌ای مکث کرد. بعد نگاهش را از او گرفت و گفت:

— «می‌تونی بری. ولی دیگه برام ناشناس نیستی.»

الویرا بدون کلامی اضافه از چادر خارج شد. لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست—نه از پیروزی، بلکه از رضایتِ آرامِ کسی که قدم اول را درست برداشته بود.

ویرایش شده در توسط Elvira_Eternal
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر شانزدهم _ زنی در میدان

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

آفتاب نیمه‌جان ظهر، از پشت ابرهای خاکستری سرک کشیده بود. بوی آهن و خاک، مثل همیشه، در هوای کمپ شناور بود.

الویرا با گام‌هایی آرام در امتداد ردیف چادرها قدم می‌زد. شنل کمی بلندی را که رنالد به او داده بود، روی شانه‌اش بالا کشید و نگاه تحلیلی‌اش بی‌وقفه روی محیط می‌چرخید. چهار روز گذشته آرام نگذشته بود، اما با حضور دائمی رنالد و کنجکاوی بی‌پایان خودش، حالا چهره‌ی اغلب سربازها برایش آشنا شده بودند—حتی اگر هنوز با احتیاط نگاهش می‌کردند.

صدای سم اسب‌ها و فریاد نگهبانِ دروازه، رشته‌ی افکارش را برید. کاروانی کوچک وارد کمپ شد—چهار سرباز و در رأس‌شان، زنی با زره تیره، شنلی خاک‌گرفته، و نگاهی عبوس که انگار هنوز از دل نبرد بیرون نیامده بود.

الویرا ایستاد. نگاهش روی چهره‌ی سخت و خون‌آلود زن قفل شد. خستگی در اندام همه‌شان موج می‌زد، اما در چشمان او چیزی بود سخت‌تر از خستگی—نوعی سکوت خشم‌آلود، نوعی انکارِ ضعف.

زن از اسب پیاده شد. هنوز پایش به زمین نرسیده بود که نگاه نافذ الویرا را حس کرد. لحظه‌ای مکث کرد. سپس، بی‌آنکه زره‌اش را مرتب کند، مستقیم به سمت او آمد.

قدم‌هایش محکم و هدفمند بود. اطرافیان آهسته کنار کشیدند، و فضای میان دو زن، با سکوتی سنگین پر شد.

زن مقابله‌جویانه ایستاد. قطره‌ای خون هنوز از لبه‌ی شمشیرش می‌چکید.

— «چه خبره؟ نکنه تا حالا صحنه‌ی واقعی نبرد ندیده بودی؟»

الویرا بدون عقب‌نشینی، با همان خونسردی و دقت همیشگی‌اش پاسخ داد:

— «اتفاقاً دیدم... اما همیشه به نحوه‌ی برگشتن آدم‌ها نگاه می‌کنم. مهم نیست چقدر زخم بردن؛ مهم اینه چطور با چیزی که دیدن، ادامه می‌دن.»

زن ابرو بالا انداخت. نگاهش دقیق‌تر شد—نه از روی علاقه، بلکه از آن کنجکاوی مرموزی که میان رزمنده‌ها، وقتی با دشمن بالقوه‌ای روبه‌رو می‌شدند، شکل می‌گرفت.

— «چه جالب. پس تو روانکاو هم هستی؟»

الویرا لبخند نزد. فقط گفت:

— «فقط کسی‌ام که نگاه می‌کنه. دقیق‌تر از بقیه.»

زن شمشیرش را در غلاف فرو برد و با صدایی آرام‌تر، اما نه دوستانه گفت:

— «تو این‌جا زیادی راحت راه میری. می‌دونی چند سال طول کشید تا به من اجازه بدن توی این ارتش زره بپوشم؟»

— «و حالا تنها زنی هستی که این حق رو داره. از دور، همه سعی می‌کنن ازت فاصله بگیرن. اما از نزدیک... من کسی رو دیدم که راه خودش رو پیدا کرده.»

لحظه‌ای سکوت. زن به او خیره ماند، انگار حرفش را مزه‌مزه می‌کرد. بعد با لحنی خشک، اما نه سرد، گفت:

— «تو هنوز چیزی ثابت نکردی.»

الویرا نگاهش را ثابت نگه داشت.

— «حق با توئه......اما راهش رو پیدا می‌کنم.»

زن پلک زد. بعد بدون هیچ حرفی برگشت و رفت. نه با خشم، نه با پذیرش. اما به‌وضوح، الویرا دیگر تنها یک تازه‌وارد مشکوک نبود.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر هفدهم _ هجوم نور

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

شاخه‌های درهم‌تنیده‌ی جنگل اُلدرا، سایه‌ای تاریک و مرطوب بر زمین گسترده بودند. صدای برخورد چکمه‌های سنگین با برگ‌های نمناک، با آواز گاه‌و‌بی‌گاه پرنده‌هایی که از لانه‌شان برمی‌خاستند، درمی‌آمیخت.

اعضای بلک آرمی مشغول بسته‌بندی کمپ کوچک‌شان بودند؛ قرار بود ظرف دو روز آینده به قلمرو نوکتیس ونگارد بازگردند.

الویرا، در حالی‌که شنل تیره‌اش را مرتب می‌کرد، در کناری ایستاده بود و به گفت‌وگوی کوتاه دو اشمارچ¹ گوش می‌داد.

رنالد همان سایلنت‌اکو² ای که نخستین‌بار او را از چنگ راندراک نجات داده بود — بی‌صدا کنار او ظاهر شد و با لحنی آرام زمزمه کرد:

 

«تو خیلی زود بین ما جا باز کردی. حتی کایرا دیگه با اون شمشیرش دورت نمی‌چرخه!»

 

الویرا لبخند کم‌رنگی زد.

کایرا مورنوک³، شوالیه‌ی خاموش با نگاهی همچون یخ، حالا دیگر تهدید نبود. دو بار در تمرینات تماشایش کرده بود، و حتی یک‌بار برایش غذا آورد.

ثارل، بلیدکستر⁴ مرموز، گاه‌به‌گاه بی‌دلیل از حالش می‌پرسید—البته با همان لحن خونسرد و محاسبه‌گر همیشگی‌اش.

الویرا حتی با دو اشبورن⁵ جوان تمرین کرده بود، و یک بار با یکی از هکس‌کالر⁶ ها درباره‌ی ساختار مانا درون سنگ‌های جنگلی بحثی کوتاه داشت.

همه‌ی این‌ها نشانه بودند؛ دیوارهای بی‌اعتمادی، آرام‌آرام داشتند فرو می‌ریختند.

اما درست در لحظه‌ای که آرامش، همچون مهی ملایم، در دل کمپ جریان داشت—صدای شلیک جادویی سنگین، از فاصله‌ای نه‌چندان دور، فضا را شکافت.

 

«در حالت دفاعی!»

 

فریاد ثارل بود. شمشیر قرمز رنگش برافراشته در هوا برق زد.

درختان اطراف، ناگهان با انفجاری سهمگین متلاشی شدند؛ از دل مه، زره‌های سفید، زرین و لاجوردی بیرون ریختند.

آرچن‌ارک⁷ والِنتیان سولگرید⁸ — فرمانده‌ای از طبقه‌ی سولاری⁹ — پیشاپیش یگانی عظیم از وایت‌آرمی، ظاهر شد.

او سوار بر اسبِ نقره‌ای، با شنلی از پرهای سفید و علامت خورشید بر سینه، چهره‌ای مغرور، چشمان یخی و فکی محکم داشت.

نیزه‌ی بلند در دستش را بالا گرفت و با نگاهی از بالا به پایین، در دل اردوگاه پیشروی کرد.

در کنار او، اعضایی از طبقات اورلیان¹⁰ و سرافین¹¹ نیز حاضر بودند؛ جادوگران، شمشیرزنان، و کماندارانی با تیرهای آتشین. همگی با نظمی بی‌نقص، وارد میدان شدند.

رنالد کنار الویرا ایستاده بود، تفنگ هایش در مشتش قفل شده بود و چشمانش دقیق بر چهره‌ی آرچن‌ارک متمرکز بود. 

 

«این لعنتی ها از کجا پیداشون شد؟»

 

کایرا در حالی که از تیر شعله ور شده سربازان دشمن جا خالی می‌داد، با خشمی مهار شده غرید:

 

«واضحه که می‌دونستن اینجاییم و حالا مستقیم تو دامشون افتادیم.»

 

در همان لحظه، ثارل با سرعتی برق‌آسا دستانش را بالا آورد. حلقه‌ای از مانا، چون مار درخشان، دستانش را دربر گرفت، سپس با چرخش دستانش حلقه بزرگ‌تر شد و ثارل با قدرت آن را میان ارتش دشم پرتاب کرد.

برای لحظه‌ای نظم آرایش نظامی سربازان سفیدپوش در هم شکست، اما طولی نکشید که با نیرویی حتی سهمگین‌تر به پیشروی خود ادامه دادند. موج‌های مانا و انفجارهای جادویی هر لحظه سنگین‌تر می‌شدند.

ثارل و کایرا همزمان گام به جلو برداشتند. جریان عظیمی از مانا همچون طوفانی مهار شده از میان دست‌هایشان آزاد شد و در یک حرکت هماهنگ، حصاری نامرئی و گسترده در برابر موج تهاجمی دشمن شکل گرفت. انرژی سپر در برابر ضربات بی‌وقفه جادوهای دشمن می‌لرزید، اما هنوز پایدار مانده بود.

ثارل، با چهره‌ای منقبض و فک قفل‌شده، فشار طاقت‌فرسای مانا را به جان خرید و در میان طنین انفجارها فریاد زد: «سریعاً به مقر پیام بدید و درخواست پشتیبانی کنید!»

کایرا در حالی که مانای خود را برای حفظ ثبات سپر مصرف می‌کرد، نگاهش را روی مرکز فرماندهی دشمن دوخت. در میان صفوف سپید ارتش، قامت بلند والنتیان سولگرید، ارچن‌آرک اوردو رگالیس، همچون سایه‌ای از سرنوشت ایستاده بود. این حمله تنها یک درگیری ساده نبود؛ نقشه‌ای دقیق و از پیش طراحی‌شده بود. حضور والنتیان یعنی شکست، اگر پشتیبانی نرسد، قطعی خواهد بود.

بی‌درنگ، یکی از هکس‌کالرها فرمان ثارل را دریافت کرد. او دستانش را بالا برد و وردی سنگین زمزمه کرد. شعله‌ای آبی و چرخان از میان کف دستانش فوران کرد؛ جریانی از مانای رمزنگاری‌شده که حامل پیامی اضطراری برای نیروهای مستقر در قلمرو بلک آرمی بود.

با فریادی نافذ گفت:

«فرستاده‌ شو!»

پیام جادویی، از دل فضا و زمان عبور کرد و به مقر فرماندهی نوکتیس ونگارد رسید.

در قلب آن سیگنال، تنها یک پیام نهفته بود:

 

«ما محاصره‌ایم. درخواست پشتیبانی فوری.»

____

 

1. Ashmarch: سربازان خط مقدم

2. Silent Echo: نیروهای سایه برای ماموریت های سری

3. Kayra Mournok 

4. Bladecaster: شوالیه‌هایی با توانایی ترکیب جادو با سلاح

5. Ashborn: سربازان تازه وارد

6. Hexcaller: جادوگران بلک آرمی

7. Archenarch: مقام سوم طبقه سولاری 

8. Valentian Soulgried

9.  Solari: طبقه خانواده سلطنتی وایت آرمی

10. Aurelian: طبقه اشراف فرماندهان و شوالیه های وایت آرمی

11. Seraphin: طبقه جادوگران وایت آرمی

ویرایش شده در توسط Elvira_Eternal
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر هجدهم _ دوام تاریکی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

مه جنگل در حال پخش شدن بود، انگار خودش هم از چیزی که می‌اومد، می‌ترسید. صدای زره‌ها، سم اسب‌ها و زمزمه‌ی طلسم‌های آماده‌شده، مثل طبل‌های مرگ در سراسر جنگل پیچید.

در قلب کمپ بلک آرمی، صدای فریاد کایرا از میان جادوی ارتباطی درخشید:

«تمام نیروها در مواضع دفاعی! شمشیرها بالا، ذهن‌ها متمرکز!»

الویرا، هنوز با شنل ساده‌ی تیره‌اش، از پشت یک تخته‌سنگ به بیرون نگاه می‌کرد. درختانِ روبه‌رو شعله‌ور شدند؛ نه با آتش، بلکه با جادویی طلایی‌رنگ که پوستشان را به خاکستر سفید تبدیل کرد. طلسمی از کلاس سرافین—جادوگرانی که قدرت کنترل طبیعت و خالص‌سازی ماده را داشتند.

در مقابل، ثارل دست‌هایش را بلند کرد و از میان آن‌ها دو نیزه‌ی مانایی پدیدار شد، یکی از آن‌ها را به سوی طلسم‌زن پرتاب کرد. نیزه در هوا پیچید، انرژی آن تغییر شکل داد، و درست قبل از اصابت، به یک مار شبح‌گونه بدل شد که دور گردن جادوگر پیچید.

از سمت دیگر، کایرا مورنوک، با شمشیر دوسر خود، در دل ارتش سفید هجوم برد. ضربه‌های او مثل رعد می‌غریدند. یکی از شوالیه های اورلیان سعی کرد با سپر طلایی‌اش راه او را ببندد، اما صدای فلز شکسته در هوا پیچید؛ سپر از وسط شکافت و مرد به زمین افتاد، نفس‌بریده.

والنتیان سولگرید از بالای تپه‌ای کوچک، میدان را نظاره می‌کرد. با صدایی که به کمک طلسم تقویت شده بود فریاد زد:

«آرمان ما روشنی‌ست! تاریکی رو در این خاک دفن کنید!»

و با چرخش دستش، ده‌ها نیزه‌ی نوری به آسمان فرستاد.

الویرا با دیدن این صحنه، بدنش یخ زد. اما هنوز زمان فکر نبود. یکی از اشبورن‌ها—دختری جوان با موهای سبز و لباس پاره—با فریاد:

«برو عقب!»

او را زمین زد، درست در لحظه‌ای که نیزه‌ی نوری از بالای سرش رد شد و تخته‌سنگ پشتشان را در هم شکست.

هم‌زمان، از میان بوته‌های سوخته، صدایی زوزه‌مانند شنیده شد—جادوی یکی از هکس‌کالرها. او با زمزمه‌ای نامفهوم، موجودی سایه‌مانند از دل زمین احضار کرد: یک گارمور، هیولایی با دندان‌های یاقوتی و پوست مایع. موجود بر یکی از سربازان وایت‌آرمی پرید و با غرشی آسمان‌خراش او را به زمین کوبید.

اما این کافی نبود. بلک آرمی در اقلیت بود. کم‌کم خطوط دفاعی عقب رانده می‌شدند.

رنالد، که کنار الویرا مانده بود، از میان دود به او نگاه کرد:

«مجبوریم عقب‌نشینی کنیم. تا رسیدن پشتیبانی، باید زنده بمونیم.»

الویرا به سختی سر تکان داد، اما نگاهش به کایرا بود. شوالیه‌ی ساکت، حالا تن به تن با دو شمشیرزن سفید درگیر بود، و با مهارت مرگ‌آوری ضربه می‌زد؛ اما خسته بود.

همان لحظه، والنتیان سولگرید به میدان آمد. قدم‌هایش سنگین و محکم، نیزه‌اش درخشان و آماده برای پایان دادن به مقاومت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ویرایش شده در توسط Elvira_Eternal
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

چپتر نوزدهم _ ورود تاریکی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
 
زمین از فریادهای جنگ می‌لرزید، اما یک صدا، صدایی متفاوت، عمیق‌تر و پرطنین‌تر، ناگهان فضا را شکافت. همه چیز ایستاد. حتی زمان برای لحظه‌ای جرئت حرکت نداشت.
در دل جنگل، حلقه‌ای از نور آبی، مشکی و سفید باز شد—دروازه‌ای که مثل شکاف در تار و پود واقعیت می‌درخشید. و از درونش، صداهایی بلند شد:
ضربه‌های سم، فریاد رزم، و طنین زره‌های سنگین.
نیروی پشتیبانی بلک آرمی رسید.
رکاب‌زنان، با شنل‌های سیاه و آبی‌شان، از دروازه گذشتند. زمین زیر سم اسب‌هایشان می‌لرزید. گرد و غبار به آسمان پرتاب شد و جادو در اطرافشان شعله می‌کشید. پرچم‌های برافراشته با نماد گرگ سیاه و شمشیرهای تیزشان آماده برای دریدن بودند. مثل طوفانی سیاه، در دل جنگل فوران کردند.
در رأس آن‌ها، سوارکاری تنها، در زرهی به رنگ سیاهی شب و خطوط ظریفی از آبی مانا، پیش‌تاخت. چهره‌اش با کلاه‌خودی تاریک پوشیده بود. اما حضورش، سنگین، نافذ و بی‌رحم بود—همان کسی که حتی سکوت به فرمانش لب فرو می‌بست:
 
ریکدوریان نوکتور¹ – وارلرد² نوکتیس ونگارد.
 
چیزی در حرکاتش بود؛ هدفمند، حساب‌شده، و در عین حال، با خشمی مهار شده. با هر ضربه‌ی سم اسبش، زمین عقب می‌رفت، و امید دشمن لرزان‌تر می‌شد.
قبل از اینکه دشمن فرصت واکنش پیدا کند، او شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. شمشیری از جنس فولاد درخشان با هاله‌ای از مانای تاریک، خطوطی از نور آبی روی لبه‌اش می‌درخشید.
ریکدوریان شمشیر را در هوا چرخاند و طلسمی زیر لب زمزمه کرد:
 
«Vineas Ferrum...»
 
ناگهان از زیر پای شوالیه‌های وایت آرمی، خارهای فلزی پیچنده سربرآوردند—مثل مارهایی آهنین که به پاها و زره‌هایشان چنگ زدند. اسب‌ها رم کردند. شمشیرها به زمین افتادند. تعادل دشمن شکسته شد.
در آن لحظه، وارلرد بدون هیچ تردیدی، خود را مستقیماً به قلب ارتش دشمن رساند—جایی که والنتیان سولگرید ایستاده بود.
دو ارتش درگیر بودند، اما هوا بین آن دو... یخ زد.
والنتیان، با زره‌ای طلایی و شنلی سفید که رویش نقش خورشید خالکوبی شده بود، نیزه خود را به هوا برافراشت. چهره‌اش پر از خشم و اطمینان، و صدایش مثل رعد کوهی:
 
«پنهان نشو در زره‌ات، نوکتور. حقیقت رو پشت نقاب نمی‌شه پنهان کرد.»
 
ریکدوریان با صدایی سرد و شمرده، در حالی که هنوز چهره‌اش را پنهان داشت، پاسخ داد:
 
«حقیقت همیشه زیر پوست فریادهای شما می‌پوسه. ما نجنگیدیم تا دیده شیم، جنگیدیم چون راه دیگه‌ای نبود.»
 
و بعد، نبرد آغاز شد.
 
_____
 
1. Rickdorian Noctur 
2. Warlord: به معنی ارباب جنگ
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
ویرایش شده در توسط Elvira_Eternal
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 چپتر بیستم _ درگیری تیغه و طوفان مانا

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

تیغه ها به هم برخورد کردند، و موجی از انرژی جادویی در هوا منفجر شد. والنتیان از قدرت نور استفاده کرد، با هر ضربه، انفجاری سفید می‌ساخت، اما ریکدوریان حرکاتش مثل یک رقص مرگ بود—هر حرکتش حساب‌شده، طراحی‌شده، بی‌رحمانه.

والنتیان با فریادی، طلسمی از کلاس اورلیان را اجرا کرد؛ تیغه‌ای از نور خالص. اما ریکدوریان شمشیرش را زمین کوبید، و سپری از مانای تاریک با خطوط آبی در برابرش پدید آمد. برخورد نور و سایه، انفجاری درختان اطراف را خرد کرد.

و آنجا، در آن میانه، الویرا ایستاده بود. نفس‌نفس‌زنان، در حالی که از دور به نبرد این دو نگاه می‌کرد. برای اولین بار در عمرش، قدرت واقعی رهبران را می‌دید—نه فقط به‌عنوان سرباز یا جادوگر، بلکه به‌عنوان سمبل‌هایی از دو جهان، دو مسیر.

نبرد دو سایه‌ی مطلق – شمشیر، غرور، و جادو.

شعله‌های نبرد اطراف شعله‌ور بودند. فریادها در آسمان پیچیده، خاک و خون با جادو درهم آمیخته بود. صدای برخورد فولاد به فولاد، صدای زنده ماندن بود. اما در میانه‌ی این آشوب، حلقه‌ای از سکوت ایجاد شده بود.

 

در یک سو، ریکدوریان نوکتورن با شمشیر بلندش که نوک آن با خطوط آبی‌ رنگ از مانای فشرده احاطه شده بود، بی‌حرکت ایستاده بود؛ مثل آتشفشانی در آستانه‌ی فوران. در سوی دیگر، والنتیان سولگرید، با زره‌ای سفید که پرتو خورشید را بازتاب می‌داد و نیزه ای مستقیم، درخشان و پرزرق‌وبرق از قدرت اراده و انضباط، گام‌به‌گام نزدیک می‌شد.

 

چشمان آن‌ها همدیگر را شکار کردند—تضاد دو جهان.

یکی آرام، حسابگر، خطرناک؛

دیگری محکم، باصدای بلند، پر از نظم و خشم.

 

و سپس...... برخورد.....

 

تیغه‌ها با غرش برخورد کردند. نه یک‌بار، بلکه ده‌ها بار، هر ضربه به سنگینی یک قضاوت. جرقه‌ها مثل شهاب در هوا می‌درخشیدند.

 

والنتیان با یک مانور کلاسیک ازکلاس اورلیان، حمله‌ای به سمت پهلو انجام داد، اما ریکدوریان با مهارتی که نتیجه‌ی صدها نبرد بود، تیغه را با کف شمشیرش منحرف کرد، سپس ضربه‌ای وارونه زد که والنتیان را به عقب هل داد.

در همان لحظه، ریکدوریان زیر لب طلسمی زمزمه کرد:

 

"Vindex Umbrae."

 

پایش را به زمین کوبید و فوراً رگه‌هایی از تاریکی خالص به همراه مانای آبی به دورش پیچیدند، سپس به شمشیرش منتقل شدند و آن را مانند آذرخش تاریکی درخشان کردند. او با قدرت تمام ضربه‌ای از بالا فرود آورد.

 

والنتیان با طلسم دفاعی به نام "Solari Aegis" پاسخ داد؛ سپری از نور طلایی شکل گرفت، اما برخورد شمشیر ریکدوریان با آن، سپر را ترکاند و موجی از انرژی دو طرف را به عقب پرتاب کرد.

 

درگیری همچنان ادامه داشت. والنتیان از سبک خاص خود بهره می‌برد: سازماندهی، پیش‌بینی، فشار. او سعی می‌کرد حرکات ریکدوریان را در قالب‌ تاکتیک‌های نظامی کلاسیک جا دهد، اما اشتباه کرده بود.

ریکدوریان مثل یک شطرنج‌باز نامرئی حرکت می‌کرد؛ هر ضربه‌اش بخشی از طرح بزرگتری بود.

او ذهن والنتیان را بیشتر ازسلاح در دستش هدف گرفته بود.

 

لحظه‌ای غافلگیرکننده.......

 

ریکدوریان ناگهان حمله را قطع کرد، شمشیر را روی زمین کشید و خراشی مارپیچ در خاک ایجاد کرد. والنتیان با تعجب به آن نگاه کرد، اما دیر شده بود. از درون خراش، شعله‌هایی سرد بیرون زدند—جادویی غیرمنتظره.

طلسمی ترکیبی: Shadow Flare.

 

والنتیان با فریادی عقب پرید، شنلش شعله‌ور شد.

برای اولین بار، تعادلش به‌هم خورد. اما عقب ننشست—او آرچن‌ارک وایت آرمی بود.

شمشیر را بالا گرفت و فریاد زد:

"Lux Eximia!"

و شمشیرش به پرتو خالصی از نور تبدیل شد، که مستقیم به سمت ریکدوریان شلیک شد. ریکدوریان به‌سختی با چرخش بدن و سپر مانای خودش، ضربه را منحرف کرد.

 

اما درست در همین لحظه.......

 

الویرا، که تمام مدت با چشمانی گشاد در میانه‌ی میدان، پشت چند تخته‌سنگ پنهان شده بود، به نبرد خیره شده بود. قلبش می‌تپید، اما نگاهش از ریکدوریان جدا نمی‌شد. برای اولین بار او را در میدان می‌دید—رهبر خاموش، حالا در آتش و فولاد بیداد می‌کرد.

 

اما بعد—

 

«الویراااا! برو عقب، سریع!»

 

فریاد بلند رنالد از میان غوغای جنگ، او را به خود آورد.

 

او برگشت—و لحظه‌ای بعد، شعاعی از جادوی طبقه ی سرافین، از دل ارتش سفیدها، مثل شهاب سرخ از آسمان فرود آمد، دقیقاً به سمتی که او ایستاده بود.

 

الویرا چشم‌هایش را باز نگه داشت، همه‌چیز کند شد. صداها محو شدند. شعله‌ی سرخ در حال نزدیک شدن بود.

ویرایش شده در توسط Elvira_Eternal
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر بیست و یکم _ دختری که جادو را بی قدرت می‌سازد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

و درست پیش از برخورد—

 

وقتی شعاع جادوی آتشین سرافین به‌سوی الویرا شلیک شد، صدای میدانِ نبرد گویی در دل زمین بلعیده شد. سکوت، نه از جنس آرامش، بلکه سکوتی مرگبار، کشدار، که زمان را در بند کشید. شعله در هوا پیچید—و رسید.

 

اما... هیچ اتفاقی نیفتاد.

 

نه آتش، نه نور، نه انفجار. فقط ناپدید شدن کامل. گویی جادو از خودش شرم کرد و ناپدید شد، انگار قوانین هستی لحظه‌ای از اطاعت سر باز زدند.

 

تمام میدان در شوک فرو رفت. حتی ریکدوریان، در میانه‌ی نبرد با والنتیان، لحظه‌ای شمشیرش را پایین آورد. نگاهش سنگین، بی‌کلام، اما پر از تردید و تفکر بود. والنتیان اما—که عمری را در دل طلسم‌ها و جادوی سلطنتی گذرانده بود—ساکن ماند.

 

زیر لب گفت:

_این... محاله.

 

چشمانش به دختر دوخته شد، به کسی که هیچ زرهی نداشت، هیچ نماد سلطنتی، هیچ ردایی از قدرت. اما او فقط با حضورش، ستون‌های جادو را ترک داده بود.

 

و همان‌جا بود که هدفش تغییر کرد.

نگاهش باریک شد. سپس با فریادی که حتی طوفان را پس میزد، فریاد زد:

_تمام نیروها! حمله مستقیم! اون دختر باید زنده گرفته بشه. به هر قیمتی!

 

و آنگاه، سفیدپوشان، همچون موجی سهمگین، به قلب میدان سرازیر شدند.

اما والنتیان یک چیز را فراموش کرده بود—الویرا تنها نبود.

 

رنالد، آن سایه‌ی ساکت نوکتیس ونگارد، بی‌صدا جلو آمد. دو تفنگ جادویی‌اش، مثل شعله‌هایی خشمگین، روشن شدند. شلیک پشت شلیک، مثل طوفان آتش در صفوف دشمن افتاد.

 

در کنارش، ثارل—سرد، متمرکز، و خشمگین—شمشیرش را بالا آورد. حلقه‌های مانای تاریک و ارغوانی دور آن پیچیدند و با یک چرخش، موجی از قدرت از لبه‌ی تیغه بیرون جهید. دشمنان، چون برگ‌های پاییزی، از هم پاشیدند.

 

اما یکی از شوالیه‌های اشرافی، زره‌اش برق‌زن، مستقیماً به‌سوی الویرا تاخت. مانای نقره‌ای‌اش شلیک رنالد را منحرف کرد و با غرش به آن‌ها رسید. ضربه‌ای به رنالد زد و او را تا چند متر پرتاب کرد.

 

الویرا... هنوز ایستاده بود.

اما نه از ترس. نه از شجاعت.

 

از چیزی ناآشنا. درونش حرارتی پیچید، ناشناخته، خاموش اما خطرناک. گویی در اعماق وجودش، چیزی قدیمی، چیزی بی‌نام، بیدار می‌شد.

 

شمشیر بالا رفت.

فریادهای هشدار ثارل و رنالد، دیر رسیدند.

شمشیر... فرود آمد—اما هرگز نرسید.

 

در لحظه‌ی برخورد، ذره‌ذره در هوا متلاشی شد. نه شکست، نه ترک برداشت. فقط از هم پاشید. گویی حقیقتِ شمشیر، در برابر وجود الویرا، از هستی افتاد.

 

و میدان نبرد—برای یک لحظه‌ی کوتاه اما ابدی—متوقف شد.

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر بیست و دوم _ چرخش سرنوشت

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

والنتیان، هنوز شمشیر در دست، عقب رفت.

چشمانش، همیشه سرد و منطقی، حالا مخلوطی از حیرت و وسواس را نشان می‌داد.

چهره‌اش سفت شد.

 

_پس... نمی‌سوزی، زخمی نمی‌شی، و حتی شمشیر منو تکه‌تکه می‌کنی؟

 

زیر لب زمزمه کرد.

اما عقب ننشست. نه او، نه ارتشش. این مرد از آن‌هایی نبود که با شکست عقب بروند—فقط مسیر رو عوض می‌کردند.

و حالا، مسیرش برای برد، دختر بود.

والنتیان صدایش را بلند کرد، طوری که فقط او بشنود، نه ارتش، نه دشمنان، فقط الویرا:

 

_تو متعلق به این دنیای پر از تاریکی نیستی... با ما بیا، به جای امن. جایی که حقیقت رو یاد بگیری... نه این دیوونگی.

 

اما پاسخ را نگرفت.

چون مقابلش، دو سایه ایستاده بودند—رنالد، زخمی اما پا بر جا، و ثارل، شمشیرش آماده، انگار خودش را دربرابر طوفان قرار داده باشد. شوالیه‌ی اشرافی وایت آرمی با خشم دوباره حمله برد، اما اینبار، ثارل شمشیرش را به حالت صلیب مقابل الویرا گرفت، و رنالد با دندان‌ روی هم فشرده، از درون زخم‌خورده‌اش جرقه‌ای بیرون کشید، و دوباره شلیک کرد.

درست در همان لحظه، الویرا یک قدم جلو آمد. صدای انفجارها هنوز اطراف بود، ولی ذهنش واضح‌تر از همیشه بود.

نه ترس، نه بلاتکلیفی—بلکه تحلیل.

او دید رنالد ایستاده، ولی خون از شانه‌اش جاری بود. دید که ثارل با تمام قوا دفاع می‌کرد، اما نفس‌هایش سنگین شده بود.

و مهم‌تر از همه، فهمید که او آسیب‌ناپذیر است. آن‌ها نیستند.

و همین کافی بود.

الویرا، آرام و بی‌تردید، کنار رنالد ایستاد.

نیم‌قدم، بی‌هیچ زره یا جادویی—فقط ایستاد.

و در همان لحظه، ضربه‌ای دیگر از شوالیه‌ی وایت‌آرمی به‌سمت‌شان پرتاب شد—یک جادوی نورانی که هوا را می‌شکافت.

اما جادو، همینکه به محدوده‌ی بدن او رسید، به شکل خنده‌داری مثل توده‌ای بخار از هم پاشید.

ذره‌ذره، مثل گرد غبار.

دیگر حتی شکوهی نداشت. هیچ.

ثارل چشمانش را به الویرا دوخت.

رنالد، نیمه‌ لبخند زد، با آن نگاه خاص سایلنت اکوها که نه حرف می‌زنن و نه فاش می‌کنن، فقط می‌فهمن.

 

_فکر می‌کردم ما داریم ازش محافظت می‌کنیم... اما واقعیت اینه که اون، الان داره از ما محافظت می‌کنه.

 

والنتیان با دستان مشت‌شده از دور نظاره می‌کرد، و ذهنش با شدت کار می‌کرد.

 

"این دختر... با قوانین جادو نمی‌خونه... نه تنها بی‌دفاع نیست، بلکه کل بازی رو تغییر می‌ده."

 

او عقب‌نشینی نکرد، اما این‌بار به‌جای شمشیر، به نقشه‌ای دیگر فکر می‌کرد.

 

"دیر یا زود، تو مال ما می‌شی. یا با رضایت... یا با اجبار."

 

جنگل اولدرا هنوز از زبانه‌های جادویی و نبض شمشیرها می‌لرزید، اما میان دود و خاک و صدای سم اسب‌ها، همه‌چیز انگار برای لحظه‌ای ایستاد. چشم‌ها به دختری دوخته شده بود که بی‌آنکه سلاحی به‌دست داشته باشد، بی‌آنکه سپری در آغوش بگیرد، در برابر جادوی سرافین‌ها ایستاد و جان سالم به‌در برد.

ریکدوریان، وارلرد قدرتمند نوکتیس ونگارد، نفس‌نفس‌زنان و پوشیده در زره نیمه‌داغ، همان‌طور که از پسِ کلاه‌خود سیاهش بیرون را نگاه می‌کرد، در نگاه کوتاه و دقیقش تعجب نهفته بود. اما خیلی زود، مثل برق، شمشیر آبی‌فامش را مجدد بالا آورد و مثل طوفانی تاریک بر سر والنتیان تاخت. صدای برخورد تیغه‌ها با یکدیگر، همچون نعره‌ی صخره‌ها در دل کوه، فضا را لرزاند.

والنتیان سولگرید، با قدرت تمام ضربه‌ها را پاسخ می‌داد، اما نگاهش مدام به الویرا می‌دوید. گویی نه در حال جنگیدن، که در حال سنجیدن فرصتی بود.

 

و آن لحظه آمد.

او شمشیرش را عقب کشید، دست بلند کرد و فریاد زد:

 

_سنتیل ها¹، زمانشه! عقب‌نشینی! زخمی‌ها رو جمع کنید!

 

جادوگران سنتیل‌، متعلق به طبقه سرافین دایره‌های نورانی ایجاد کردند، نشان طلسم‌هایی پیچیده که در هوا می‌چرخیدند و همزمان مجروحان را از دل میدان بیرون می‌کشیدند. نوری نقره‌ای از میان خطوط جادو بالا رفت، آماده برای گشودن دروازه‌ای بزرگ به سوی مقر ارتش سفید.

و درست در آن لحظه، والنتیان نگاهش را به سوی الویرا برگرداند. لحنش دیگر آمرانه نبود؛ نرم و فریبنده شده بود.

 

_اسمت چیه، دخترک؟

 

رنالد جلوتر آمد. نفس‌نفس می‌زد، زخمی ولی همچنان ایستاده، تفنگ‌هایش هنوز برافروخته. ثارل، همان بلیدکستر جدی، همچون سدی در برابر والنتیان ایستاده بود، انگار اگر لازم باشد حتی با جانشان راه الویرا را سد خواهند کرد. اما الویرا جلو رفت. آرام و بی‌هیاهو.

 

_الویرا ارنل.

 

با صدایی شمرده و خونسرد، بی‌هیچ نشانی از تهدید یا خشونت.

والنتیان، با آن چشم‌های براق و مغرور، گویی روح فرد مقابلش را می‌بیند، نگاهش را ذره ای از الویرا دور نمی‌کرد.

 

_ما می‌تونیم امنیتت رو تضمین کنیم. در ارتش سفید، می‌تونی در کنار نور باشی، در کنار نظم. این‌جا جایی برای تو نیست.

 

الویرا کمی مکث کرد. سپس گفت:

 

_نور و تاریکی برای من بی‌معنی‌ان، اگر قلب‌هاشون خالی باشه. این‌جا… کنار اونایی که از من دفاع کردن، جای منِ.

 

دروازه‌ی نقره‌ای گشوده شد. سرافین‌ها مجروحان را منتقل کردند. والنتیان آخرین نگاه را به دختر مرموز انداخت، نگاهی نه از روی نفرت، بلکه از حیرت و عزم. و پیش از آن‌که از دروازه عبور کند، به آرامی زمزمه کرد:

 

_ما دوباره همدیگه رو می‌بینیم… الویرا ارنل.

 

و دروازه، با پژواک خاموش نور، بسته شد.

حالا همه‌ی نگاه‌ها به الویرا بود. و در قلب وارلرد نوکتورن، جرقه‌ای خاموش اما ماندگار شعله کشید.

_____

1. Sentinel: مقام اول طبقه سرافین

 

ویرایش شده در توسط Elvira_Eternal
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چپتر بیست و سوم _ تهدید یا برگ برنده

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

هوای نبرد هنوز از بوی خون و خاک اشباع بود. زمین غرش نبرد را پشت سر گذاشته بود، اما موجی از حیرت جای آن را گرفته بود—حیرتی که چون طوفانی ساکت در میان جنگجویان بلک آرمی می‌پیچید.

 

حلقه‌ای نیم‌دست از سربازان، نفس‌زنان و با چهره‌هایی مملو از ناباوری، گرداگرد دختری ایستاده بودند که گویی قوانین طبیعی را به بازی گرفته بود.

 

الویرا ارنل، بی‌آنکه خود بداند، به اسطوره‌ای زنده تبدیل شده بود.

 

رنالد، با صورتی پر از خاک و شانه‌ای خونین، در کنارش ایستاده بود. ثارل، همچنان نفس‌نفس‌زنان، پشت سر او ایستاده و به دختر نگاه می‌کرد؛ گویی چیزی فراتر از یک هم‌رزم دیده بود—یک پدیده ناشناخته، شاید یک نشانه.

از دور، صدایی قوی و نافذ به گوش رسید.

 

_به مقر بر می‌گردیم!

 

ریکدوریان، وارلرد سیاه‌پوش بلک آرمی، ایستاده بر فراز تپه‌ای کوتاه، شمشیرش را به زمین زده بود و نگاه تیز و خیره‌اش کل صحنه را می‌بلعید. با صدای او، ارتش در لحظه‌ای منظم شد. حلقه‌ جمعیت شکسته شد و افراد، با ادای احترام، پراکنده گشتند.

 

ریکدوریان قدم برداشت، با آرامش و سنگینی خاص خودش. وقتی به نزدیکی ثارل، رنالد و الویرا رسید، صدای گام‌هایش حتی بر زخم زمان هم اثر می‌گذاشت. ثارل و رنالد به احترام، نه فقط به‌ خاطر مقام، بلکه از روی پیوندی عمیق، سلام دادند.

 

_ثارل، مقدمات بازگشت رو انجام بده.

 

ثارل سر تکان داد و رفت. سپس نگاه ریکدوریان به سوی الویرا چرخید. نگاه مشکی‌اش به‌ مانند عمق شب، ساکت و در عین حال پرطنین، در چشمان کهربایی دختر نشست. او دست بالا آورد، و کلاه‌خودش را با حرکتی آرام برداشت. موهای سیاه و لختش که زیر باد رقص می‌کردند، بر چهره‌ی مردانه و بی‌نقصش ریختند؛ مردی که سکوتش از هر فریادی بلندتر بود.

 

الویرا خیره نگاهش کرد. بی‌حرکت. بی‌کلام.

 

_حالت خوبه؟

 

صدای ریکدوریان نرم بود، اما محکم.

الویرا با سری آرام پاسخ داد.

ریکدوریان با نگاهی نفوذناپذیر ادامه داد:

 

_الویرا ارنل....

 

الویرا فقط نگاهش کرد، دقیق و مستقیم. ریکدوریان قدمی به سمت او برداشت و کمی خم شد‌.

 

_اسم عجیبیه.

 

الویرا پلک زد. ریکدوریان گام به عقب برداشت و صاف ایستاد، در حالی که هنوز چشمانش به دختر بود. بعد از نگاهی کوتاه به رنالد، مانند یک شبح، آرام از کنار الویرا گذشت.

 

الویرا کمی سرش به عقب برگرداند و به او که از آن‌ها دور می‌شد نگاه کرد.

 

رنالد که دیگر توانی نداشت، با ناله‌ای نشست و به تخته‌سنگی تکیه داد. الویرا بی‌درنگ به سمت او برگشت و کنارش نشست، نگاهش روی زخم عمیق شانه‌اش قفل شده بود. شنلش را پاره کرد و با دقت دور شانه‌ی او پیچید. رنالد، با همان روحیه‌ی شوخ‌طبعانه‌اش، دردی را که در صورتش موج می‌زد، پشت حرف‌ها و لبخندهای بی‌دلیل پنهان می‌کرد.

 

الویرا گهگاهی لبخند می‌زد و پاسخی نرم به مزه‌پرانی‌هایش می‌داد، اما در عمق نگاهش، نگرانی نقش بسته بود.

کمی بعد، ثارل برگشت.

 

_باید با ریکدوریان بری.

 

الویرا سر بلند کرد.

 

_چرا؟

 

ثارل دستی روی شانه‌اش گذاشت، صدایش برای اولین‌بار گرم شد.

 

_چیزیه که اون می‌خواد، نگران نباش. کنار اون جات امنه.

 

الویرا نگاهی اندیشناک به رنالد انداخت. رنالد با لبخندی خسته سر تکان داد.

 

-من خوبم، برو.

 

الویرا با لبخند کم‌رنگی دستی به موهای رنالد کشید و بلند شد. نگاهش آن‌طرف تر روی مرد سیاه‌پوش نشست. مردی که او را وارلرد نوکتورن¹ می‌نامیدند. ریکدوریان نوکتور، فرمانده‌ای که از دل سایه‌ها برخاسته بود.

 

الویرا نگاه دیگری به رنالد انداخت و سری برای ثارل تکان داد. سپس گام برداشت. قدم‌هایش سنگین، اما مصمم بودند. وقتی به ریکدوریان رسید، او در کنار اسب سیاهش ایستاده بود، همان‌طور خیره به او. ریکدوریان بی‌آنکه پلک بزند، دستش را به سویش دراز کرد.

 

_اجازه بده کمکت کنم.

 

الویرا نگاهش را به آن دست معلق دوخت. قلبش می‌کوبید. او تهدیدی بود برای نظامی که بر پایه جادو استوار شده بود—چه در وایت آرمی، چه در بلک آرمی، چه در تمام ال اوردایون.

 

افکار زیادی در سرش بودند، به قدری که دیگر حتی توان تحلیل موقعیتش را نداشت. او فقط می‌دانست در این جنگ افراد این مرد بودند که از او محافظت کردند. الویرا نفس عمیق و آرامی کشید. تصمیمش را گرفت. او باید اعتماد می‌کرد تا به او اعتماد کنند.

 

ریکدوریان قدمی جلو آمد. نگاه سیاهش در نگاه رنگ‌پریده‌ی دختر نشست، عمیق و بی‌قضاوت.

 

الویرا دستش را دراز کرد و آن را در دست کشیده‌ی ریکدوریان گذاشت. تماسشان کوتاه بود اما بی‌کلام چیزی رد و بدل شد. لحظه‌ای بعد، با کمک او روی زین اسب نشست و ریکدوریان بی‌درنگ پشت سرش جا گرفت. انگار همه چیز را از قبل پیش‌بینی کرده بود—جایگاهش، مسیرش، حتی سکوت دختر را.

 

با صدایی محکم و نافذ، فرمان حرکت را داد.

 

اسب به تاخت درآمد، و در پی آن، صدای هماهنگ سم‌ها فضای دشت را پر کرد. سپاهیان نوکتیس، یکی‌یکی به صف، پشت سر وارلردشان تاختند؛ سیاه‌پوشان شبح‌مانند، در سکوتی که فقط قدرت آن را می‌شکست.

 

باد خنک، موهای بلند الویرا را به عقب می‌برد و چون شال نرمی در هوا می‌رقصاند. ریکدوریان که نگاهش به مسیر دوخته بود، بی‌اختیار رایحه‌ی موهایش را حس کرد.

 

نه وقتش بود، نه جایش… اما باعث شد ریکدوریان ناخودآگاه کمی به جلو متمایل شود. چند ثانیه ای نگذشته بود که سرش را عقب کشید گویی به خود آمده باشد.

 

 

اسب سواران بلک آرمی چند دقیقه تاختند، تا اینکه به محوطه‌ای بازتر رسیدند؛ جایی که درختان کم‌کم عقب نشسته و آسمان، بی‌واسطه بالای سرشان پهن شده بود. ریکدوریان افسار کشید و اسبش ایستاد. دیگران نیز به سرعت متوقف شدند.

 

دو نفر از هکس‌کالرها جلو آمدند. آرام و هم‌زمان شروع به خواندن وردی کردند؛ صدایشان لحن آهنگینی داشت، مثل زمزمه‌ای از جهانی دیگر.

 

لحظاتی بعد، نوری در هوا درخشید؛ ابتدا ضعیف، سپس پیچ‌خورده با رنگ‌هایی از سفید، سیاه، و آبی، مثل طوفانی که هنوز نجوشیده. دروازه‌ای جادویی گشوده شد، می‌چرخید و نفس می‌کشید، همچون پورتالی زنده.

 

ریکدوریان دستش را بالا گرفت:

 

_سریع عبور کنید! دروازه فقط چند دقیقه دوام میاره.

 

الویرا نگاهش به دروازه بود که ناگهان صدای ریکدوریان را کنار گوشش شنید، صدایی آرام اما جدی، مثل زمزمه‌ی رعدی دور:

 

_این یه دروازه‌ی انتقال سریع‌ـه. مقر ما خیلی از اینجا دور نیست ولی الان وضعیت اضطراریه. کسایی که اولین بار از این نوع عبور استفاده می‌کنن، ممکنه کمی سرگیجه یا ضعف بگیرن. محکم بشین… می‌تونی به من تکیه بدی.

 

کلامش فرمان نبود، حمایت بود.

 

الویرا کمی خودش را جمع کرد و بی‌کلام به بدن او تکیه داد. تاخت دوباره آغاز شد.

 

اسب به سرعت نزدیک دروازه شد و وقتی عبور کردند، نور سفید از پشت پلک‌های بسته‌ی الویرا عبور کرد. حس عجیبی به او دست داد… یک یادآوری. همان حس روزی که وارد این دنیا شد. شکاف میان دو جهان. همان فشار، همان نور… همان کشش غریب درون قلبش.

 

لحظه‌ای بعد، نور شدید فروکش کرد. نوری ملایم‌تر جای آن را گرفت.

 

الویرا چشم‌هایش را گشود—و چیزی دید که باورش سخت بود.

 

آسمانی آبی، بی‌ابر. باغی وسیع از رزهای سیاه و آبی که زیر نسیم می‌رقصیدند. قصرهایی بلند، با سنگ‌های تیره و درخشان، چون سایه‌هایی باشکوه از تمدنی گمشده.

 

نوکتیس ونگارد، مقر ارتش تاریکی، در برابرش ایستاده بود—خیره‌کننده، مرموز… و به طرز عجیبی زیبا.

 

______

1. Warlord Nocturn: مقام اول طبقه آمبره، بالاترین مقام قلمرو بلک آرمی. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ویرایش شده در توسط Elvira_Eternal
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...