رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

دیده‌یِ سرخ‌فام🩸| sogand کاربر انجمن نودهشتیا


..sogand..

پست های پیشنهاد شده

نام رمان: دیده‌یِ سرخ‌فام

نام نویسنده: سوگند غلامی 

ژانر: تخیلی، عاشقانه، جنایی

مقدمه:

گاهی حقیقت، با نگاه کردن به گذشته روشن نمی‌شود... بلکه در سرخیِ چشم‌هایی دفن شده که هنوز خیره مانده‌اند.

قطاری بی‌نام، ریل‌هایی که به هیچ جا ختم نمی‌شوند، و مسافرانی که نمی‌دانند مقصد، پایان است یا آغاز.

در جهان دیده‌ی سرخ‌فام، زمان نه خطی‌ست، نه مهربان. و خاطرات؟ تنها گورهایی هستند که هنوز نفس می‌کشند...

🖋️ خلاصه‌: دیده‌ی سرخ‌فام

دعوت‌نامه‌ای بدون امضا.

شهربازی‌ای که سال‌هاست هیچ خنده‌ای در آن نپیچیده.

قطاری بی‌جهت، که راه نمی‌رود اما می‌بلعد.

پنج غریبه‌ی آشنا، با چمدانی از گذشته، بی‌آنکه بدانند چرا، سوار بر چیزی می‌شوند که نه قطار است، نه زمان، نه واقعیت.

و در دل مه، چشمی به تماشا نشسته است؛

سرخ، خاموش، اما همیشه بیدار.

در جهانی که قانون‌ها نوشته نشده‌اند، راه نجات، کشفِ حقیقت نیست، باورِ نسیان است.

و گاه... تنها راه برگشت، عبور از فراموشی‌ست.

ناظر: @melodi

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • ..sogand.. عنوان را به دیده‌یِ سرخ‌فام🩸| sogand کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • مدیر کل

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمان‌تان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد.

مدیر منتقد

@FAR_AX

مدیر راهنما

@Nasim.M

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

 اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

| پارت ـ1|

صدای جیغ قطار، مثل نفس‌های بریده جهانی بود که داشت زیر وزن خاطرات خفه‌ می‌شد.

ریل‌ها می‌لرزیدند اما نه از سنگینی قطار بلکه از ترس...!

پنج نفر در واگنی نیمه‌ روشن، سکوت سنگینی برقرار داشتند، گیج و مبهوت به یکدیگر نگاه می‌کردند.

قطار بی‌نام، بی‌جهت و بی‌‌مقصد مثل حیوانی وحشی، سر خود حرکت می‌کرد.

 

 

قطره‌های باران، شیشه‌‌ی مه گرفته واگن را می‌کوبیدند، بیرون چیزی دیده نمی‌شد جز سایه‌هایی سرخ، که گاهی مثل اشباح از کنار قطار عبور می‌کردند.

 

هرکسی به گوشه‌ای پناه برده بود، اما نمی‌توانستی بگویی از سر خستگی‌ست، یا فرار از حقیقتی که داشت دهان باز می‌کرد.

 

مهوا با چشمانی سرخ‌شده و خسته، خیره به تصویرِ محو خودش روی شیشه‌ی بارانی، زمزمه کرد:

ـ مراقب باشید... ما مجبور بودیم.

 

کیارش سرش را بالا گرفت، نگاهش تهی، صدایش آرام اما مصمم بود:

ـ بالاخره می‌فهمیم پشت این بازی چیه...

این‌بار نوبت ماست. این‌بار ما تمومش می‌کنیم.

 

رادان سرش را به منظور تأسف و تایید تکان داد.

قطار ناگهان تکان خورد برق رفت، صدای جیغی از واگن عقب آمد.

یکی از پنجره‌ها ترک برداشت.

مهوا دستش را روی گوشش گذاشت، و آروم زمزمه کرد:

- داره شروع می‌شه.

همه به یکدیگر نگاه کردند، رادان که کنارش مهوا نشسته بود دستش را محکم فشرد.

آنقدر فضا ترسناک بود که تنها احساسی میان نفس‌هایشان بر قرار نشد، امینت بود.

 

قطار دوباره سرعت گرفت، در تاریکی صدای لرزش آهن با ضربان قلب آنها یکی شده بود.

و چشم سرخ‌فامی از دل مه، به روی پنجره پدیدار شد. 

یک نگاه 

فقط یک نگاه..‌.

اما همین نگاه کافی بود برای انتقال آنها به جهانی دیگر و گسسته شدن طنابِ زمان.

 

فلش بک: آغاز لغزش

 

  کیارش:

پنجره باز بود، اما هوا خفه.

صدای موتور یخچال در دل شب، عین نبض چیزی بود که مُرده، ولی هنوز تکان میخورد.

در خانه‌ی کوچکش همه‌چی سرجایش بود، دقیق، مرتب، اما بی جون...

او به خاطر شغلی که داشت، شب‌ها را زنده نگه می‌داشت.

ساعت‌ها بی‌پایان در تاریکی اتاقش با نور آبی مانیتور شریک می‌شد.

او امشب تصمیم گرفت آن چهره‌ی ناشناس را طراحی کند!

سخت مشغول طراحی آن خواب مبهم، و فراموش نشده از ذهنش بود.

پروژه‌های کاری‌اش می‌آمدند و می‌رفتند اما رویایی که هرشب بر‌می‌گشت...

بی اسم و بی‌مشتری بود!

@FAR_AX

ویرایش شده در توسط ..sogand..
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

| پارت ـ ۲ |

 

مهوا:

امشب حال مهوا خوب بود... شاید برای اولین‌بار، بعد از مدت‌ها.

خانواده‌اش آمده بودند به دیدنش.

او، دختری مستقل و آرام، در شهری غریب زندگی می‌کرد؛ دور از خانه، میان هیاهوی کار و درس، میان روزهایی خاکستری و بی‌صدا.

 

اما امشب، برای چند ساعتی کوتاه، از آن زندگی دور افتاده فاصله گرفته بود.

 

همه دور میز ناهارخوری نشسته بودند.

صدای قاشق‌ها با خنده‌های گرم در هوا پیچیده بود،

و چشمان آبی مهوا، که مدت‌ها فقط نگاه می‌کردند، حالا واقعاً می‌خندیدند.

 

لبخند بر لب داشت...

اما دلش، میان چنگال کابوس‌هایی گیر کرده بود که شب‌به‌شب، بی‌رحمانه تکرار می‌شدند.

 

پدرش، آقای ادینه، از سر میز بلند شد.

با نگاهی پدرانه، و صدایی آرام گفت:

ـ از پیش‌مون رفتی دنبال رویاهات... حالا همه‌چیز فرق کرده، نه؟

 

مهوا لبخند زد.

لبخندی برای دل دیگران، نه برای خودش.

 

ـ آره باباجون... نگران نباشید، همه‌چیز خوبه.

 

اما خوب نبود.

چیزی در گذشته‌اش یخ‌زده بود، و حالا داشت بی‌صدا ترک برمی‌داشت.

کابوس‌ها همان‌ها بودند.

چهره‌ی آن مرد ناشناس، با آن چشمان تهی، هنوز شب‌ها سراغش می‌آمد.

و امشب...

شاید آخرین شبی بود که می‌توانست با صدای بلند بخندد.

صدای مادرش رشته‌ی افکارش را پاره کرد:

ـ دخترم، کی میای خونه‌ی خودت؟

سینه‌اش فشرده شد.

دلتنگی مثل صدایی خفه در وجودش پیچید.

خاطره‌ای قدیمی، بی‌اجازه، دوباره خودش را به دلش چسباند.

اشک بی‌اختیار روی گونه‌اش سُرید.

دستانش را در هم قفل کرد و آرام زمزمه کرد:

ـ قربون شما برم مامانی... خیلی زود برمی‌گردم. فقط یه‌سری از کارام مونده.

 

مادرش لبخند زد.

دلش لرزید، اما چیزی نگفت.

دل مادرها، همیشه زودتر از زبان‌شان، حقیقت را می‌فهمد.

 

و مهوا...

نمی‌دانست که امشب، شاید آستانه‌ی یک پایان باشد.

در هیاهوی خنده‌ها و خداحافظی‌ها، ذهنش جای دیگری بود.

خسته بود؛ از خواب‌های تکراری، از ترس‌های مبهم، و از احساسی بی‌اسم.

 

با تمام وجود تلاش کرد لحظه‌ای گرم بخندد.

شاید آخرین بار بود.

 

و وقتی پدر و مادرش خداحافظی کردند،

گویی آرامش، خنده، و تمام امنیتش را هم با خودشان بردند...

@FAR_AX

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

| پارت ـ۳ |

 

دوباره تنها شد.

و همه‌چیز مثل قبل برگشت.

امشب، خسته‌تر از همیشه بود.

تصمیم گرفت زودتر بخوابد، حتی بی‌آنکه گوشی‌اش را چک کند.

با امید به آرامشی موقت، خودش را به تخت سپرد؛

شاید این‌بار، شب بی‌کابوس باشد...

چشمانش را بست.

 

...

 

ساعت: ۳:۳۵ بامداد

با صورتی خیس از عرق سرد، از خواب پرید.

باز هم همان ساعت.

و باز هم همان کابوس...

اما امشب، چیزی فرق کرده بود.

آن مرد ناشناس، تنها نبود

کنارش دختربچه‌ای ایستاده بود، با چشمانی بسته و لب‌هایی لرزان که زمزمه می‌کردند.

دیالوگ همیشگی، دیگر همان نبود.

همیشه صدای جیغ چرخ‌وفلک متروکه، در پس‌زمینه‌ی خواب‌هایش می‌پیچید.

اما این بار...

 

آن مرد، با چشمانی خون‌فام، فریاد زد:

 

"همه‌مون باید بیدار شیم… پنج راه بیشتر نیست!"

 

مهوا پتو را محکم‌تر دور خودش پیچید.

نفس‌هایش سنگین شده بود. قلبش، مثل طبل می‌کوبید.

و ناگهان نگاهش افتاد به نور آبی کمرنگی که اتاقش را روشن کرده بود

 

صفحه‌ی لپ‌تاپش روشن بود.

بدون آنکه بازش کرده باشد.

در مرکز مانیتور، یک لینک عجیب و لرزان، خودش را به رخ می‌کشید...

 

ترسی بی‌نام، آرام و سمی در دلش جوانه زد.

نه آن‌قدر آشکار که فرار کند،

نه آن‌قدر پنهان که نبیند.

 

با تردید بلند شد.

انگار چیزی درونش، برخلاف میلش، او را به سمت لینک می‌کشید.

انگشتش بالای تاچ‌پد لرزید.

"از کجا اومده؟ چرا خودش باز شده؟"

لپ‌تاپ کمی هنگ کرده بود.

و درست پیش از آنکه تصمیمی بگیرد...

"تی‌دینگ"

صدای خفه‌ای از نوار پیام‌ها بلند شد.

پنجره‌ی چت خاکستری بالا پرید.

فرستنده: KiArash_X

ساعت: ۳:۳۸ AM

«مهوا… اگه هنوز بیداری، فقط بگو.

تو هم دیدی اون خواب لعنتی رو؟

همون چرخ‌وفلک... همون نگاه سرخ؟

ما پنج‌تاییم و وقت داره تموم میشه.

لطفاً بیدار باش...

تو همیشه فرق داشتی.»

@FAR_AX

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

| پارت ـ۴ |

 

سوم شخص(کیارش):

نور آبیِ مانیتور روی صورت استخوانی‌اش می‌افتاد. اخم‌های درهم‌اش بخشی از جدیتی بود که همیشه در کار و زندگی‌اش داشت.

تصمیم گرفت تنِ خسته‌اش را‌ که شبیه پیکری بی‌صدا دفن شده بود به تخت بسپارد.

اما خواب از چشم‌هایش گریزان بود؛ گویی فراری ابدی.

می‌گفتند شب‌ها، مغز زباله‌های احساسی روز را دور می‌ریزد.

اما ذهنِ کیارش فقط یک تصویر را بالا و پایین می‌کرد:

چهره‌ی خشمگینِ آن مرد ناشناس.

و هیچ چیز دیگر در این جهان، جایی برای فکر کردن نداشت.

پلک بست. نفس کشید. خواست آرام بگیرد.

هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدایی، نه بیرونی، نه درونی، با خشونتی زمزمه کرد:

- «کیارش... هنوز بیداری؟»

چشمانش با وحشت باز شد. اتاق خالی بود.

اما صدای نوتیف پیام روی لپ‌تاپش پیچید در سکوت.

سریع نشست. مانیتور بدون دخالت او روشن شد.

پنجره‌ای جدید در مرورگر باز شده بود.

با جمله‌هایی که خون را در رگش منجمد کرد:

---

"سایه‌ها برگشتن.

خواب‌هات دروغ نیست.

همه‌تون انتخاب شدین.

پنج راه هست. یکیش مرگه.

برگرد... تا دیر نشده."

لینک:

www.___Red-eyedAran.net/reurn

دست‌هایش یخ زدند. مغزش صدایی ممتد کشید.

بی‌اختیار رفت سراغ گوشی.

سعی کرد اسم گروهی که سال‌ها به آن سر نزده بود را جست‌وجو کند:

«پنج‌ضلعیِ سکوت»

یافت.

نفسش حبس شد.

پیامی نوشت، با دست‌هایی که دیگر فرمانش را نمی‌بردند:

- فقط من نیستم… نه؟

شما هم اون خوابو دیدید؟

پیام براتون اومده؟

دلش لرزید. این گروه برایش همیشه یک چیزی بیشتر از خاطره بود.

با دایره اجتماعیِ بسته‌ای که داشت، عجیب نبود که ذهنش بلافاصله به این گروه برگشته بود.

اما چیزی در عمق حافظه‌اش می‌خراشید؛ شبیه دژاوویی دردناک.

ذهنش کشیده شد به نامی آشنا؛ مهوا...

فقط یک فکر، یک تصویر از او کافی بود تا تنش داغ شود.

همیشه متفاوت بود. همیشه نزدیک‌تر.

بارها خودش را از پیام دادن به او منع کرده بود… اما امشب فرق داشت.

قلبش بر منطقش غلبه کرد.

تایپ کرد. مکث کرد. تایپ کرد. پاک کرد. و در نهایت، نوشت:

- مهوا… اگه هنوز بیداری، فقط بگو.

تو هم دیدی اون خواب لعنتی رو؟

همون چرخ و فلک، همون نگاه سرخ؟

ما پنج‌تاییم…

و وقت داره تموم میشه.

لطفاً بیدار باش…

تو همیشه فرق داشتی.»

@FAR_AX

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

| پارت ـ۵ |

راوی: 

ساعت: ۳:۴۷

چند دقیقه‌ای از ارسال پیام کیارش در گروه نگذشته بود که دو تیک آبی نمایان شد.

اولین واکنش از طرف سوگند بود؛ همیشه سریع، همیشه با دل ناآرام.

ـ سلام، باورم نمیشه دوبار از این گروه پیام اومد، اما آره… منم دیدم. همون مرد ولی این بار یکی همراهش بود. چرا دوباره برگشته؟

ثانیه‌ای نگذشت که رادان نوشت؛ با همان لحن جدی و بی‌تکان همیشگی‌اش:

ـ فکر کردم فقط یه کابوسه.

اما این یه نشونه‌ست... واضح‌تر از همیشه.

گویی همه منتظر یک تلنگر در گروه بودند.

سهیل کمی با تأخیر تایپ کرد؛ همیشه ترسی پنهان در وجودش بود، ترسی که حتی در نوشته‌های مجازی‌اش هم پیدا بود:

ـ ما همه دوباره اون خوابو دیدیم؟

چی می‌خوان از ما؟

مگه ما چیکارشون کردیم…؟

و مهوا؟

او فقط نشسته بود، مات و مبهوت، خیره به صفحه‌ی چت گروه و صحفه‌ی خصوصی کیارش.

نه در حال نوشتن، نه حتی پلک‌زدن.

انگار منتظر بود کسی تأیید کند آنچه می‌بیند واقعیت دارد.

نفسش حبس شده بود میان کابوس و واژه‌ها.

کیارش، دستش روی موس مانده بود. ذهنش درگیر واژه‌هایی که رد و بدل می‌شدند بود.

سؤالی مثل زنگ ممتد در سرش می‌پیچید:

چطور ممکنه تو یه شب، تو یه ساعت، برای همه‌مون تکرار بشه؟

با ذهنی آشفته و ضربان تند، دستش را مشت کرد.

از این‌که «پنج‌ضلعی سکوت» قرار بود دوباره زنده شود، خشم در جانش دوید.

نه ترسی از مرگ داشت، نه از آنچه ممکن بود انتظارشان را بکشد.

ترس واقعی‌اش از دلش بود.

دلی که برای مهوا می‌تپید.

و همین، او را از باقی اعضا متفاوت‌تر می‌کرد.

---

| فلش‌بک کوتاه: ایجاد گروه پنج‌ضلعی سکوت |

 

پنج نوجوان بودند.

هر کدام در گوشه‌ای از این کشور، بی‌خبر از هم، بی‌هیچ پیوند مرئی.

اما ترسی خاموش در شب‌هایشان مشترک بود.

در یک شب فراموش‌نشدنی، یکی‌شان شجاعت به خرج داد و در یک فروم آنلاین، تاپیکی زد و از کابوس‌های تکراری‌اش نوشت.

نمی‌دانستند که این سایت قرار است مثل سایه‌ای سرد، در همه‌ی لحظات آینده‌شان حضور داشته باشد.

آن شب، همه‌چیز با یک جمله شروع شد:

"اگه جایی برای گفتن حقیقت نداری، اینجا بگو."

چه کسی این را نوشت؟

مهوا.

او نخستین بود؛ با دلی پر و زبانی لرزان، اما جسور.

نوشت از مرد ناشناس، از شهربازی متروکه، از چرخ‌وفلک.

و یکی‌یکی پیدایشان شد...

سوگند، با جملات مبهم و ناتمام.

رادان، با پرسش‌های فلسفی و گاه ترسناک.

سهیل، با روایت‌هایی که بین حقیقت و خیال معلق بودند.

و کیارش... با سکوت‌هایش.

سکوت‌هایی که گاهی از صدها کلمه سنگین‌تر بودند.

و این‌گونه بود که «پنج‌ضلعی سکوت» شکل گرفت.

خوابی که نه می‌شد بیدار شد از آن، نه فراموش کرد.

و حالا، بعد از دو سال...

همه‌چیز دارد دوباره شروع می‌شود.

با چه هدفی؟

نابودی؟

پایان ناتمام گذشته؟

یا... باز شدن دروازه‌ای تازه؟

@FAR_AX

ویرایش شده در توسط ..sogand..
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...

 

| پارت ۶ |

 

و حالا، بعد از دو سال، همه‌چیز فرق کرده بود.

نه خبری از دعوت بود، نه پیش‌زمینه‌ای، نه فرصتی برای تصمیم گرفتن؛

انگار همه‌چیز اجباری‌ست، از پیش تعیین‌شده، بی‌راه بازگشت.

«پنج‌ضلعی سکوت» دوباره شکل گرفته بود.

همه‌شان، خسته، گیج، درگیر همان کابوس‌های مشترک شده بودند.

سکوتی سنگین بر گروه سایه انداخته بود؛

سکوتی که سوگند نتوانست دوامش را تاب بیاورد.

با عجله تایپ کرد:

ــ چرا دوباره؟

ما که خطایی نکردیم، سعی کردیم کنار بیایم...

نه وارد سایتی شدیم، نه لینکی زدیم، هیچ.

 

همین یک جمله کافی بود تا یخ فضا ترک بردارد.

 

سهیل نوشت:

ــ اگه این لینک رو باز کنیم... چی میشه؟

رادان، طبق معمول منطقی و صریح، جواب داد:

ــ این دیگه انتخاب نیست... اخطاره.

ما مجبوریم بازش کنیم.

مهوا هنوز ساکت بود.

چشمانش روی صفحه‌ی لپ‌تاپ خشک شده بود که ناگهان موبایلش لرزید.

در دل آن سکوت سنگین، صدای زنگ موبایل مثل تیر خلاص بود.

شماره‌ای آشنا روی صفحه افتاد.

دلش لرزید. جواب داد، با قلبی در تپش.

 

کیارش:

زانوهایش را بغل گرفته بود،

در آن شبِ مه‌آلود، تنهایی‌اش مثل کتابی باز بود روی میز،

پر از کلمات ناگفته، پر از فکرهای پوسیده.

اما ذهنش جای دیگری بود…

درگیر دختری با چشمانی شبیه انعکاس نور در دل تاریکی.

هرچه بیشتر به آن آینده‌ی مبهم فکر می‌کرد،

دلش بیشتر می‌کشید سمت صدای او…

مهوا.

صدایی که دو سال بود از ذهنش پاک نشده بود،

صدایی که حالا مثل قطره‌ای آب، امید وسط این کویرِ بی‌پایان بود.

گوشی را برداشت، شماره‌ی مهوا مثل همیشه، محفوظ، آشنا، آنجا بود.

انگشتش چند لحظه روی دکمه‌ی تماس لرزید…

بعد نفسش را محکم بیرون داد و دکمه را فشرد.

بوق اول…

دوم…

سوم…

ــ الو؟

صدای مهوا آمد؛

گرم، نرم، آشنا…

مثل نسیمی که بی‌صدا از لای پنجره‌ی نیمه‌باز می‌گذرد.

کیارش، با صدایی گرفته، انگار که از ته چاهی بیرون آمده، گفت:

ــ منم… کیارش.

مهوا چند ثانیه سکوت کرد.

بعد با لبخندی که از پشت سیم‌ها هم حس می‌شد، زمزمه کرد:

ــ صداتو شنیدم…

از همون لحظه‌ی اول فهمیدم تویی.

کیارش، لب روی لب فشرد، دلش مثل گلوله‌ای فشرده شد، اما خودش را کنترل کرد:

ــ نمی‌خوای فرار کنی؟

نمی‌خوای خودتو نجات بدی؟

اگه بخوای… من به‌جات می‌رم، تو فقط نیا… مهوا، خواهش می‌کنم، نیا.

صدای مهوا آرام، مطمئن، مثل کسی که راهش را وسط طوفان انتخاب کرده بود:

ــ اگه قرار بود فرار کنم، همون دو سال پیش این کارو می‌کردم.

من و تو از اون کابوس، کنار هم رد شدیم…

حالا هم با همیم.

دل کیارش لرزید…

مثل درختی که از باد نمی‌ترسد، اما از زخمِ تبر، عاشق‌تر می‌شود.

لب زد:

ــ فقط یه قول بده…

اگه قراره اتفاقی بیفته، اول من…

مهوا سریع پرید وسط حرفش، جدی، محکم:

ــ هنوزم همون کیارشِ دیوونه‌ای…

اگه قراره اتفاقی بیفته، با هم می‌افته.

کنار هم. همیشه.

کیارش چشم‌هایش را بست،

نفسش را آهسته بیرون داد،

و بدون خداحافظی تماس را قطع کرد.

دلش آشوب بود…

مثل دریایی که در دل شب، هیچ ماهی نمانده،

اما هنوز به طلوعِ صبح امید دارد.

@FAR_AX@melodi

ویرایش شده در توسط ..sogand..
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

| پارت ـ ۷ |

 

بعد از آن مکالمه‌ی تلخ و سینه‌ی پر از دلتنگی، هنوز صدای مهوا در ذهن کیارش می‌پیچید.

اما دیگر، زمان برای احساسات باقی نمانده بود.

چیزی در دلش می‌گفت اگر امشب کاری نکنند، فردایی نخواهد بود.

وارد گروه شد. انگشت‌هایش با بی‌قراری روی صفحه دویدند:

ــ این لینک فقط یه هشدار نیست... اجباره. راه دیگه‌ای نداریم.

سکوت سنگینی شکست. پیام، مثل جرقه‌ای در تاریکی، گروه را بیدار کرد.

رادان با لحنی خشک و جدی تایپ کرد:

ــ اگه منتظر بمونیم، خودشون میان سراغمون. مثل دفعه‌ی قبل... یا بدتر. باید پیش‌دستی کنیم.

مهوا نوشت:

ــ باید امشب روی لینک کلیک کنیم... باید بفهمیم دنبال چی‌ان.

انگار همه منتظر همین بودند. یکی‌یکی موافقت کردند، بی‌هیچ مخالفتی.

نفس‌ها سنگین شد.

گویی چت برای لحظه‌ای مُرد...

نبض زمان کندتر زد...

و بعد شمارش شروع شد؛ هماهنگ با ضربان قلبشان:

سه...

سکوت. فقط صدای وزش باد از پشت پنجره می‌آمد.

دو...

دست‌هایی لرزان، آماده‌ی لمس نامعلوم‌ترین تصمیم عمرشان.

...یک

پنج انگشت، از پنج گوشه‌ی کشور، هم‌زمان بر صفحه‌ی مانیتور فرود آمدند.

لحظه‌ای سکوت.

سپس...

تمام صفحه تاریک شد. برق مانیتور چشمک زد، بعد سیاهی مطلق.

صدای وزوزی، شبیه نویز یک مموری سوخته، در سکوت خانه پیچید.

مهوا بی‌اختیار یک قدم عقب رفت.

سهیل گوشی‌اش را محکم‌تر در دست گرفت.

نور قرمز رنگی روی صفحه‌ی سیاه جان گرفت؛ یک چشم... چشم سرخ و تنها، شناور در دل تاریکی.

آن چشم را می‌شناختند. فراموشش نکرده بودند.

دیدنش یعنی برگشتن به عمق همان کابوس بی‌پایان.

چشم، آرام‌آرام محو شد...

و بعد، جمله‌ای با لرزشی خفیف ظاهر شد؛

حروف، انگار از دل خون بیرون خزیده بودند:

"کارت دعوت: ورود به شهربازی نوبرا"

سکوت سنگین همه‌جا را بلعید.

هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت، اما نفس‌ها به شماره افتاده بود.

نوبرا... همان شهربازی‌ای که دو سال پیش، نامش برای همیشه در ذهنشان حک شده بود.

اما این بار دعوت نبود.

نه یک رویداد تصادفی.

این بار، بلیت بازگشت به کابوس‌شان صادر شده بود.

و راه بازگشتی نبود.

@FAR_AX @melodi

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...