این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 7 فروردین 1399 این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 7 فروردین 1399 (ویرایش شده) نام رمان: در راه برمو نام نویسنده: فردیس فرهودی(Fardis) کاربر انجمن نودوهشتیا ژانر رمان: عاشقانه هدف: من از بچگی نوشتن رو دوست داشتم و باعث میشه آروم بشم و اینکه شاید بتونم زیر پوستی چیزهایی رو که انسان نیاز داره به دونستنش، به دیگران یاد بدم. ساعت پارت گذاری: نامعلوم ﷽ خلاصه: در پی بودن با تو انتظارها کشیدم تا به تو برسم! به بودنهایت عادت کردم و به تپش قلبت معتاد شدهام و من در راه برمو قدم گذاشته بودم تا دوتایی بدون هیچ هراسی از روی پل فرسوده روزگار قدم برداریم؛ اما نمیدانستم و نمیدانستی پل فرسوده روزگار توان نگهداری من و تو را کنار هم ندارد و زیر پایمان را خالی کرد... خالی کرد و امید و آرمانهایم را از من گرفت و من تنها میان این راه باقی میمانم... لینک معرفی و نقد: https://forum.98iia.com/topic/13251-معرفی-و-نقد-رمان-در-راه-برمو-fardis/ @yas.h ویرایش شده 21 تیر 1399 توسط yas.h 25 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. مدیر تایپ رمان 3,948 ارسال شده در 7 فروردین 1399 این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 7 فروردین 1399 سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن خوش آمد گويی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن نودهشتيا. لطفا قبل از نگارش قوانين را مطالعه فرماييد. قوانین-نوشتن-رمان برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی به این تالار مراجعه کنید. آموزش-نویسندگی/ پیام خصوصی جهت راهنمایی شما با عنوان "تست قلم رمان...." ارسال شده است. سوالات مربوط رو از منتقد مربوطه بپرسید. این گفتگو توسط ایشون برای شما ارسال خواهد شد. @مدیر منتقد برای پیشروی هر چه صحیح تر شما براتون یک ویراستار همراه در نظر گرفتیم که پست های رمان را اصلاح خواهد کرد. @مدیر ویراستار موفقیت و درخشیدن را برای شما آرزومندیم. یا حق 10 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 7 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 7 فروردین 1399 (ویرایش شده) مقدمه: مات برده، گوشی از دستِ سردِ بیجانم رها میشود؛ صدای بلندِ برخوردش با زمین، هم زمان با شکستن قلبم میشود. و این سرآغاز پایان یک زندگی است! ویرایش شده 18 خرداد 1399 توسط yas.h 17 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 7 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 7 فروردین 1399 (ویرایش شده) فضای اتاق برایم آنقدر خفه بود که حتی نفس کشیدن هم برایم سخت شده بود. سرم از حرفها و خاطرههای گذشته پر بود؛ تک به تک خاطراتم از جلوی چشمانم میگذرند. پنجره را باز میکنم خنکی بادی که میوزید، حرارت تنم را کمتر نکرد اما راه نفس کشیدنم راحت و تپش قلبم را آرام میکند. به آسمان ابری شهرم خیره میشوم. آسمان شهرم هم این روزها بیفروغ است. انگار او هم در این عزاداری به کمکم آمده و بزم شبانه و رقص ستارههایش را تعطیل کرده است. قرص ماه در پشت ابرهای تیره شهریور ماه گمشده شده است. آسمان هم دلش مثل من باریدن میخواهد، شانهای برای گریه کردن میخواهد. همه چیز چه زود گذشت. انگار نه انگار که همین دیروز بود که چشمانش را برای همیشه بست. دلم برای سراب گفتنهایش، برای حرفهای دلنشینش، بیتابی میکند. میدانم مرگ بهتر از درد کشیدنت بود اما دل و عقلم حاضر نمیشود مرگ تو را باور کند! نور منعکس شده از آباژور که چشمم را میزند، ناخودآگاه چشمهایم را جمع کرده، نگاهم قاب عکس روی عسلی را شکار میکند. کنترل لرزش لبهایم از حد توانم خارج بود. میلرزیدند و نیش اشک، چشمهایم را بیشتر میزند. عکسی دو نفره، با سر و صورت های آلبالویی. روی تخت دراز کشیده، زیر پتو میخزم؛ قاب را برداشته، بغل میگیرم. یک سال و خوردهای از آسمانی شدنت میگذرد. یک سال و خوردهای است که رویت را ندیدهام و تنها، با عکسها و خاطراتت، زندگیام را میگذرانم. با خیس شدن شیشه قاب، دستی به رویش میکشم و بوسهای بر عکسش میزنم. غلط زده و نگاهم را به آسمانِ بیفروغ شهرم میدوزم؛ باد خنکی که میوزید، یادم می آورد که تا پایان تابستان، چیزی نمانده است. صدای هقهقام ملودی سکوتِ تاریکی اتاقم میشود. با مرگ تو، سقف خانهی رویاهایم فرو ریخت! بالاخره دمدمهای صبح، پلکهایم سنگینی میکند و به خواب میروم. ویرایش شده 21 تیر 1399 توسط yas.h 21 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 8 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 8 فروردین 1399 (ویرایش شده) با نور شدیدی که چشمانم را میزند، پتو را روی سرم می کشم تا خواب نصفه نیمهام را کامل کنم اما فایده ای ندارد. روی تخت می نشینم. فشاری به شقیقه هایم می دهم بلکه درد ناشی از گریه های شبانهام رهایم کند. نگاهی گذرا به ساعت روی دیوار روبه رو ام می اندازم؛ ساعت از نه گذشته بود. کش و قوسی به بدنم میدهم تا بلند شوم. قاب عکس را در کشوی تخت بر میگردانم. بدون آنکه روی تخت را مرتب کنم، کنار میز توالتام میروم و رو به روی آینه موهایم را برس میکشم. نگاهی به آن حجم از موهایم می اندازم، تحمل این ها هم دیگر برایم سخت بود. چشمم به یکی از عکس هایش که روی توالت گذاشته ام می افتد، لبخندی تلخ چاشنی لبانم می شود. - چه عجب بیدار شدی، صبحت بخیر! نیم نگاهی به او که به دیوار تکیه داده، کت اسپرت سورمهای پوشیده است می اندازم و دهن کجی می کنم: - صبح بخیر، چه تیپی زدی! تکیه اش را از دیوار می گیرد. - یک سر میرم بیرون بعدم میرم شرکت، اگر میری کلاس حاضر شو. به کل گالری را از یاد برده بودم... ولی امروز لااقل خیالم بابتش راحت است. کنارش می ایستم. - نه نمیام، امروز نور کار داره! ساعت مچیاش همانی که با اولین حقوقش خریده است، را به دور دستش می بندد. پشت سرش از اتاق خارج می شوم: - خب پس من رفتم. خداحافظی کرده، بیرون می رود. کف دستش را به پیشانی اش می زند و قبل از آنکه در خانه را بهم بزند، سرش را میان در می آورد: - راستی سراب، مامان گفت بهت بگم شب خونه پری خانم دعوتیم. لبانم به بالا خم می شوند. چقدر دلم برای خانواده کوچک اما رنگین پری خانم تنگ شده بود؛ آخرین باری که او را دیدم دو سه ماه پیش بود. بغضی که میان گلویم نشسته بود را در گلویم فرو می برم. - فقط... ولی قبل از آنکه حرفم را کامل کنم، در را بهم می زند. کفری خیره به در بستهی سالن میشوم؛ هزاران بار به او گفته بودم حرفم را نصفه نگذارد، اما کو گوش شنوا؟ شانه ای بالا می اندازم، هر قدر که به او بگویم بدتر اش را انجام میدهد. به طرف آشپزخانه می روم؛ قبل از آنکه زیر چای ساز را روشن کنم، شیر آب را باز می کنم و صورتم را می شویم. مامان، هیچ وقت از اینکه صورتمان را در آشپزخانه بشوییم موافق نبود، اگر مچم را می گرفت، تیکه بزرگم گوشم خواهد بود. تا چای ساز، چاییای تحویلم دهد، بیسکویت مادر را از کابینت کنار گاز بیرون می آورم. روی صندلی وسط آشپزخانه می نشینم؛ دستم را زیر چانه ام می زنم و خیره به فضای روشنِ روز از پشت پنجره، تکه بیستکوییتی می خورم. هر روز فکر می کنم کاش بتوانم زمان را به عقب برگردانم تا می توانم بیشتر در کنارش باشم و از زندگیم لذت ببرم تا بعد مرگش حسرت دقیقه ای را نخورم! اما، دیگر گذشت! نه زمان می تواند به عقب بازگردد نه می توانم به عقب بازگردانم و حالا من حسرت دقایق بی شماری را می خورم. آلارام چای ساز به صدا در می آید؛ چای خوش رنگ لاهیجان را در ماگ کاربونی رنگم می ریزم. ماگ را زیر بینی ام میبرم و عطرش را استشمام می کنم؛ جرعه جرعه نوشیده، طعم بی نظیرش رامزه مزه می کنم. ویرایش شده 18 فروردین 1399 توسط yas.h 20 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 8 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 8 فروردین 1399 (ویرایش شده) **** کندن نگاهم از چیزی که مقابل چشمهایم بود، کاری بیهوده به نظر میرسید. با دیدن جسم بیجانش، تمام هوش و حواسم به یکباره فلج شده بود و تنها ماهیچههای چشمم بود که تمایلی به بسته شدن نداشتند. صدای بوق مکرر دستگاه در اتاق پیچیده بود و عین پتک بر سرم فرود میآمد. کور سوی امیدم کم کم رو به خاموشی میرفت و کاری از دستم بر نمیآمد. مشغول تجزیه و تحلیل چیزی که مقابل چشمانم بود بودم تا بتوانم درک بهتری از آن داشته باشم، اما... بوی تند و تیز الکل دلم را بیشتر بهم می آورد. همه چیز را درهم و برهم میبینم. لرزش پاهایم و سنگینی تنم، همه و همه قدرت ایستادن را از من میگیرند. دیوار را تکیه گاه تنم میکنم. با کشیده شدن دستم، چشم از تن بی روحش بر می دارم و نگاهم را به سختی به شخص مقابلم سوق می دهم؛ لبانش تکان می خورد اما صدای حرف های گنگش را نمیفهمم. خاموش به حرکت دستانش که با ضرب به شانه هایم می زد، نگاه می کنم. دردی که از جانب دستانش به شانه هایم وارد می شود قابل مقایسه با درد قلبم نبود. نیمی از صورتم که به سوزش می افتد، صدایش را بهتر از قبل می شنوم. - چرا حرف نمی زنی؟ جون من یک چیزی بگو! نیش اشک، چشمانم را میسوزاند. لبانم را برای گفتن جمله ای باز میکنم اما زبانم بند آمده و قدرت و تاب حرف زدن را ندارد؛ تنها یک کلمه در سرم اکو می شود"متاسفم"! مگر تاسف تو فایده ای برای حال و روز من دارد؟ با گریه میخواهد حرف بزنم اما چه داشتم که بگویم؟ بگویم خوبم؟ بگویم بدم؟ حال من دیگر تعریفی ندارد که بخواهم برایت بگویم. لب بر چیده، فقط به چشمان خیس و لرزانش نگاه میکنم. باور کردن زندگی ای که در عرض چند روز به تار و پودر تبدیل می شود، سخت است. باور کردن مرگش سخت تر! کاش می توانستم باور کنم این یک کابوس شبانه است، مثل تمام کابوس های شبانه ای که می دیدم و وقتی بلند شوم همه چی آرام بود اما صدای شیون ها، آه و ناله های اطرافم نشان دهنده چیز دیگری بود. صدای داد زنی که نفرین و لعنت برای باعث و بانیش می فرستاد، وجودم را بیشتر از قبل آتش می زند. **** کش و قوسی به تنم میدهم که صدای زنگ تلفن، سکوت سرد خانه را میشکند. تلفن سیار را از روی جزیرهی وسط آشپزخانه برمیدارم؛ با دیدن شماره با کمی مکث ارتباط را بر قرار میکنم. بدون تاخیر صدای شاد و گرمش فضای سرد افکارم را فرا میگیرد: - به! سلام عشقم، خوبم خوبی؟ لبانم کش میآیند. بعد از سلام و احوال پرسی، صدای ذوق زدهاش در گوشم میپیچد: - وای دختر اگر بدونی چقدر خوشحالم! دلم برای پری جون تنگ شده حسابی! من هم دلتنگ بودم، دلتنگِ امید از دست رفته ام! از آشپزخانه بیرون میآیم و ایستاده لبخندی به چهرهی بشاش ندیدهی پگاه میزنم. - راستی من با شما میام! - پس خاله اینا نمیان؟ صدای خش خشی که می آید، نشان از دمیده شدن نفساش در گوشی می دهد! - نه. مادرجونم انگار حالش بد شده، من به جای اونا میام! خودم را روی مبل اِل شکلِ خاکستری چیده شده جلوی تلویزیون رها میکنم. - باز دوباره فشارشون؟ امیدوارم حالشون خوب شه! حرص خورده میگوید: - حواسش اصلا به خودش نیست، انقدر که حرص بقیه رو میزنه و نگرانِ، نگران خودش نیست! - مادرِ خب! خوب می شن انشا... نگران نباش. فقط نمی دونم با شهاب می رم یا مامان بابام ها. سرم را روی کوسن های کوچک سفید رنگ میگذارم و بازویم را روی چشمانم میگذارم و به پروگری پگاه گوش میدهم: - اوکی اگر با شهاب بودی بیا دنبالم وگرنه که بگو خودم بیام خونتون. - امر دیگه ای نیست؟ تک خنده ای میکند: - نه! باشه باشه الان میام. (حدس زدن اینکه با همکارش بود، کار سختی نبود!) آم، فعلا عشقم. صدایش بعد قطع تلفن، قطع و پیچیدن صدای بوق تلفن به همراهش میآید. عصبی تلفن را گوشه ای از مبل میاندازم. شهاب و پگاه دست به دست هم میدهند تا اعصابم را بهم بریزند و کاری میکنند که حرصام در بیاید. فکرم میرود سمت خانه ویلایی که دور تا دور دیوار هایش، گل بود که دیده میشد؛ اما رفتن به آن خانه، دیگر مثل قبل سرحالام نمی آورد. گوشی را رها کرده، کوسن را در دستم میفشارم. دلم میخواهد بروم و نقاشیهایم را برای نمایشگاه آماده کنم اما ذهن مشغولم توانایی تمرکز ندارد. ویرایش شده 31 اردیبهشت 1399 توسط Fardis 19 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 9 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 9 فروردین 1399 (ویرایش شده) ** صدای ضعیفِ دوبارهی تلفن و بی توجهی من! امکان نداشت خونه باشم و لحظهای تلفن زنگ نزند، از صبح که بیرون نرفتهام، این بار پنجمی بود که زنگ میخورد. ساعت هاست به سقف اتاقم خیره شده ام و نمیدانم ساعت چند است. و باز هم با فکر کردن به امید از دست رفتهام، روزم را شب کردهام. اگر پیشم بودی الان خوشبخت بودم و خوشبخت بودی. کاش نرفته بودی...کاش بودی! اگر من زنگ نمی زدم الان پیشم بودی و من در کنار تو خوشبخت ترین بودم. مرگ تو تقصیر من و زنگ بی وقتم بود! خسته از این ای کاش ها و اگر ها، چشمانم را دردمند میفشارم. این کاش ها و اگر ها دلم را آتش می زند و من در حریق دلم می سوزم و خاکستر می شوم! اشکی که از گوشه چشمم راه پیدا کرده است را پاک میکنم و مانع ریزش مابقی اشک هایم می شوم. تلفن روی پیغام گیر می رود و صدای مامان در خانه میپیچد: - دخترم ما یک راست از سر کار میریم خونه پری توهم با شهاب بیا. شب میبینمت عزیزدلم. و در آخر صدای بوقی که میپیچد و قلبی که همراهش، به درد میآید! خانه ساکت است و تاریک. با صدای در، سکوتِ فلج کنندهی خانه شکسته میشود و باریکه نوری چند ثانیه فضای کوچکی از خانه را روشن میکند و باز هم صدای در می آید.پشت بندش صدای بلندگو قورت داده ی شهاب را میشنوم. بی حال روی تخت جا به جا میشوم: - سراب؟ سراب کجایی؟ برق ها به یکباره روشن میشود و چشمانم به سرعت بسته میشود و نیم خیز میشوم. صدای متعجبش میآید: - وا سراب! حاضر نشدی هنوز؟ بلند شده، دستی به صورتم میکشم و در سکوت نگاهش میکنم. ماندهام وقتی میبیند حاضر نیستم چرا چنین سوال بیهوده ای میپرسد؟ - باز تو که ساکتی ، اَه! آخر نمیدانی برادر من! نمیدانی اگر من لب از لب باز کنم سد اشک های تجمع کرده در چشمانم میشکند... متوجه میشود حال حرف زدن ندارم و به سمت اتاق رو به روی اتاقم میرود و قبل از آنکه وارد اش شود صدایش را میشنوم: - برو حاضر شو دیگه! هی منو نگاه میکنه! و با حرص در اتاقاش را بهم میکوبد. و باز هم سکوت...! میدانم چقدر پا به پای من غصه می خورد و حرص. بلند شده، کنار رگال لباس هایم میایستم. نگاهی بینشان میاندازم و از میان لباس های روی رگال، رگال مانتوی چین دار یشمی رنگام را بر میدارم. عطرش مشامم را پر میکند. گلویم سنگینی میکند و من باز هم هوایی شدهام، هوای او را کردهام! اشکِ لرزان کِی توانَد خویشتن داری کند؟! (رهی معیری) سد اشک هایم میشکند... و چشمانم لبا لب پر میشود... ویرایش شده 18 فروردین 1399 توسط yas.h 17 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 9 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 9 فروردین 1399 (ویرایش شده) میروم و رو به روی آیینه قدی می ایستم تا خودم را برانداز کنم. قهوه ای های روشنِ نگاهم دیگر آن برق سابق معروف را ندارد، بی فروغ است و من تنها به یاد خاطراتمان زنده ام... میدانی، دلم گاهی خواب می خواهد. خواب معمولی نه، دلم خوابی میخواهد که دیگر بیدار نشوم. بیدار نشوم تا فاصلهی میان دو عالمِمان را، از بین ببرم! عطری که میزنم برای اوست. عطرش را استشمام میکنم. مست شده به آیینه زل میزنم. قطره اشکی که میان مژه هایم اسیر شدند بر روی گونه ام میچکد و سر میخورد... نمی دانم تا کی می توانم ادامه دهم؛ تا کی میخواهم ریسه ریسه اشک ریختن را ادامه دهم. صدای تقهی در و پشت بندش صدای شهاب که صدایم میزند، می آید. شال طرح برگ انجیرم را روی موهای بافته شده ام، مرتب میکنم و قبل از آنکه از اتاق خارج شوم قطره اشک سمج را از روی گونه ام پاک میکنم. قامت بلندش را با پیرهن چهارخونه ای رنگِ قرمزی که دکمه هایش باز است و لباسِ سفید ساده ای که زیرش پوشیده است با همان ساعت بند چرمی صبحیاش، در خروجی خانه میبینم. سعی میکنم لبخندی بزنم، که تنها نتیجهاش لبخند لرزانی بیش نبود. دستش را درون جیب شلوار لی فرو میبرد. نیم رخ نگاهم میکند وتای ابرویی بالا میاندازد: - بجنب بریم که پری جونم منتظره منِ! لبخندی به مسخرگیاش زده، نگاهش میکنم. - یک وقت رو دل نکنی؟ نیشش تا بناگوش باز شده، ردیف دندان مرتبش دیده میشود: - آخر سر بهش پیشنهاد می دم طلاق بگیره بیاد زن خودم شه. همین که دست پختش خوبه کافیه. والا من نه بچه میخوام نه چیز دیگه ای! خنده ام بیشتر میشود. پسر ی بی حیا را ببین به خاطر خندق بلاء چه حرف ها که نمیزند. - ساکت باش دیگه! ابرو هایش را بالا پایین می آورد و شکلک در میآورد، انگار نه انگار سی و سه سال سن دارد. کفشهایم را از جاکفشی بیرون کشیده، از خانه بیرون میزنم و مشغول پا کردناش میشوم. با یاد آوری پگاه دستم را سطحی به پیشانی ام میزنم: - ببین سر راه بریم پگاه رو هم برداریم. شهاب نیم نگاهی به من میاندازد؛ در را قفل زده، باهم وارد آسانسور مجتمع میشویم. - اوکی. خدا به دادمون برسه با این دیوونه! نمی دانم من حس می کنم لحن صدایش یک جوری است یا نه، به هر صورت با سکوت به بحث پایان می دهم. البته دیوونه واقعا به پگاه میآمد! دیوانه به تمام معنا است! آن روز که قورباغهی از جوی پر آب روستا، پاتوق همیشگیمان پیدا کرده بود و دنبالم افتاده بود، حالا مگر ول کن ماجرا بود؟ من میدویدم و او به دنبالم! پاک آبرویمان رفته بود.بعد از این ماجرا، نگاه ها و لبخند های بودار اهل روستا، هر وقت که آنجا میرویم و چند روزی میمانیم، همراهمان است. ویرایش شده 27 فروردین 1399 توسط yas.h 16 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 12 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 12 فروردین 1399 (ویرایش شده) سوار ماشین مشکی رنگش میشویم. کمی روی صندلی جا به جا می شوم تا مانتوام را مرتب کنم. ماشین را روشن کرده، ریموت را میزند و از حیاط خارج میشویم. دقیقه ها به سرعت می گذرند. به اهنگ گوش داده، تنها به کوچه ی پر درختمان و به دنبالش به خیابان شلوغ و پر سر و صدای مشهد خیره می مانم که صدای شهاب من را از مرور خاطرات وجب به وجب شهرم، بیرون می آورد: _ وای خدا خیر این پری جون رو بده این چند وقت انقدر خسته شدم، افسردگی گرفتم بابا! تنها نگاهم را از مغازه ای به فروشگاه دیگر داده، می گذارم سکوتم جوابِ خوشنودی او باشد. خاطراتم گوشه به گوشه خانه و شهر پر شده است و چقدر سخت است بودن در جایی که هوای نفسهایش در هوای نفس کشیدنم نیست! به ابر های سیاه نگاه کوتاهی می کنم و باز هم حس غریبانه اش را حس می کنم. آسمان دلتنگ است و آسمان دل من هم... _ سراب شاید باورت نشه اگر بخوام یک چیزی رو بگم. نگاهی به صورتاش که ته ریش اش در آن خودنمایی میکند، میکنم. _ قرار دادِ مهم و پر سودی که گفته بودی، بسته شد؟ همانطور که میان موهای ژل زده مشکی اش را که عمدهی تفاوت میان من و او است را دست می کشد، صدای خرسند و هیجان زده اش بالا میرود: _ زدی تو خال دختر! قرار شده از این دستگاه جدید فیزیوتراپی که ساختیم برای نمونه چندتایی رو صادر کنیم. داریم سخت کار میکنیم که اگر کارمون مثل همیشه خوب باشه و تاییدیه بگیریم میتونیم سری تو سر ها این بار قوی تر و بهتر در بیاریم! از دو هفته پیش تا یک مدت نسبتا طولانی باید زود بریم شرکت تا کارامون جلو بیوفته. کمی نگاهش میکنم... یک چیزی این وسط با عقلم جور در نمی آمد، مشکوک لب می زنم: _ پس چرا امروز دیر رفتی؟ سرعت ماشین را زیاد می کند.نفس عمیق کشیده، دستی به گردن زنجیر برنج انداخته اش، میکشد. کلافه شدنش استرس را به جانم می اندازد. خیره خیره، نفس های عمیقِ بی فایدهاش را از نظر میگذرانم. امیدوارم ربطی به آن زنگ های هر روزهی یک ماهه اش نداشته باشد، امیدوارم! صدایم زده، نیم نگاهی می اندازد و درنهایت اهنگ بی کلام دریای در حال پخش را خاموش کرده، لب می زند: _ خونه ی پری جونِ. دردمند سرم را میان دستانم گرفته، خسته وحیران به او که منتظر عکس العملم است، خیره میشوم: _ وای! تمام شد، تمام! میدانستم، از تماسهاو حرف های یک ماهی شهاب می دانستم. فقط خدا خدا می کردم که اشتباه فهمیده باشم ولی... همین را کم داشتم که حالا، کلکسیون نگرانی ها و بیچارگیهایم کامل شده است! ویرایش شده 27 فروردین 1399 توسط yas.h 15 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 12 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 12 فروردین 1399 (ویرایش شده) رسیده به خانه ی پگاه، ابتدای کوچه، درست جایی که تاریک تر از بقیه بود، ترمز می کند. چراغ فضای داخل ماشین را روشن کرده کمی به سمتم برمیگردد که صورت کشیدهاش را کامل میبینم. _ ببین اینجوری که نمیشه، اینکه میگه فراموش کرده اما رفتار و چهرهی عوض شدش وقتی که اسمش میاد وسط میگه که مهمِ براش. مهم بود برایش؛ زمانی فهمیده بودم که پگاه، عکس چند سال پیش اش را که پشتش نوشته بود "هنوزم یواشکی دوستت دارم" را میان کتابِ محبوبش در کتاب خانه چوبی اتاقش پنهان کرده بود، دیده بودم. کلافه ناخن هایم را کف دستم فرو می برم و عصبی پاهایم روی کفی ماشیم ضرب میگیرند. نگاه به تاریکی کوچه که با نور چراغ های یکی درمیان کوچه کمی روشن شده است، میکنم. خسته از پیچیدگی زندگیام، لب میزنم: _ تو خودت می دونی چقدر اون روزا داغون بود، حالا بعد این همه بدبختی که کشید گند بزنیم به تموم حال خوبش؟ دستش را دور فرمان ماشین حلقه کرده، فشاری به آن میدهد. _ اینا دیر یا زود با هم رو به رو میشن، دیر و زود داره ولی سوخت سوز نداره. درست بود، خواهی نخواهی روزی چشم درچشم میشدند؛ اما باز هم دوست نداشتم حال پگاه دوباره بهم بریزد و تمام تلاشی که برای جمع و جور کردن خودش کرده بود بعد چهارسال برباد برود. اشارهای به کیف دستی کوچک سفید رنگام میکند. _ زنگ بزن. با شنیدن صدای آرام ولی جدیاش درست با همان چهرهی مطمئن، بازدمم را پرفشار بیرون میفرستم. زنجیر طلایی کیفم را کنار زده، مستعصل دستم را میان کیف ام برده، به دنبال گوشی ام میگردم. درون کیفم شلوغ نبود که نتوانم پیدایش کنم، فقط مقداری پول و کارت و در نهایت گوشیام همراهم بود. انگشت لرزان ام روی اسمش لغزیده و بعد تک زنگی، قطع می کنم. چراغ ماشین را خاموش کرده، خودش را روی تکیه گاه چرم پوشیده شدهی صندلیاش رها میکند: _ بهش نگی. بذار اونجا با دیدنش کنار بیاد! کلافه تر از قبل، پر استرس لب میزنم: _ داغون میشه، بیا نبریمش! اخمی میان ابرو های همرنگ موهایش مینشیند. _ سراب، بالاخره مینو دوست شما دوتاست، برادرش هم دوست من. رفت و آمد خانوادگی هم داریم. از نظرت میشه دیگه هم رو نبینن؟ نهای که از ذهنم میگذرد، باعث سکوتم میشود. با دیدن پگاه توی کوچهی نیمه تاریک، شهاب نیم چراغی برایش می اندازد و با دیدن ما با مانتوی بلندی که تن کرده است، به طرف ماشین پا تند میکند. ویرایش شده 27 فروردین 1399 توسط yas.h 15 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 14 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 14 فروردین 1399 (ویرایش شده) با باز و بسته شدن در، صدای دلنشین اما خسته اش در فضای مشوش ماشین میپیچد: _ سلام خوبین؟ عشقم چطوره؟ دستاناش دور گردنام پیچیده، انگشتان کشیدهی لاک خوردهاش در هم قفل میشود. بوسه ای روی گونهام مینشاند. بوی خوش عطرِ شیرینش فضای مشامم را پر میکند. بعد از سلام و احوال پرسی، خودش را روی صندلیِ عقب رها میکند.کمی شیشه را پایین کشیده، بی حرف مسیر عبورِ مابقی ماشینها را از نظر میگذارند. شهاب موزیک پلیر خاموش شده را، روشن میکند که صدای آرامش بخش موج های دریا در فضای نچندان دلچسب ماشین میپیچد. از آینه نگاهی به پگاه کرده،با لحنی متعجب لب میزند: _ عجیبِ انقدر ساکتی! کمی متمایل میشوم تا چهرهی پگاه را ببینم. لباس خردلی رنگی با روسری بلند پاییزی چند رنگی پوشیده است که به پوست گندمی رنگش مینشیند. با خستگیِ فراوانی که میان صدایش موج میزند، لبمیزند: _ خستم، خوابم میآد. یک بارم که من ساکت میمونم تو نمیذاری ها! از ذهنام میگذرد که از شدت سختی کار امروزش خسته است. صورتِ خستهاش تنها با ماتیک کالباسی رنگی که در تاریکی کمی نمایان بود، رنگ و روی بهتری گرفته بود. تارهای خرمایی رنگی که بیرون آمده را زیر شال فرو میبرم. آرام نفس کشیده، شمرده شمرده حرف میزنم تا متوجه آشوبام نشود: _ بخواب تا برسیم یکم سرحال باشی. اما شمرده شمرده حرف زدن هم برایم بی فایده بود، کلافگی و آشوب دلم در صدایم کاملا موج میزد. شهاب چشم غرهای میرود. پگاه خمیازه کشیده، عمیق نگاهم میکند. امیدوارم فقط همین یک بار متوجه علتِ کلافگیام نشود. _ چشم حتما، با این مانتو که یک سره چروک میشه. کلافگی و لرزش صدایم را پای ورودم به خانهی محبوبم میگذارد و سنگینی نگاهاش از دوشم کم میشود و پیاش را نمیگیرد. ماشین به سمت چپ میرود و شهاب به جای من جوابمیدهد: _ نگفت که دراز بکشی، چشماتو ببند فقط. "هوم" ی میگوید و شیشه را تکیه گاه سرش کرده، چشم میبندد. موهای مشکی رنگش با بادی که می وزید، رقصان کمی تو صورت گندم گونهاش میریزد. اهنگ بیکلامی که بعد از صدای دریا پخش شده بود،آرام بود و مانع خواب نمیشد؛اما شهاب برای محکم کاری کمی کمش میکند تا راحت بخوابد. کمی که می گذرد،مطمئن از خواب بودن پگاه، آرام لب میزنم: _ میگم از نظرت پگاه... و قبل از آنکه حرف نیمه تمامم را تمام کنم میان حرفم پریده، با سر به عقب اشاره میکند و متقابل آرام میگوید: _ دربارش حرف نزنیم ممکنه بیدار باشه. لب گزیده، کوتاه سرم را تکان میدهم. اگر بیدار بود و میفهمید، اتفاق بعدی که رخ میداد را نمیدانستم؛ پس مابقی راه بی حرف سپری میکنیم. ویرایش شده 27 فروردین 1399 توسط yas.h 15 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 17 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 17 فروردین 1399 (ویرایش شده) **** از ماشین پیاده شده، کنارم می ایستد و زیر گوشم آرام و جدی پچ میزند: _ نری اونجا باز ماتم بگیری که با من طرفی خانم! نگاه از در مشکی رنگ خانهی ویلایی محبوبام که کنار گرفته، به چشمان عسلی رنگ اش که میان مژه های بلندش اسیر شده است خیره می شوم. خستگی صدایش با همان بیست دقیقهای که پلک روی پلک گذاشته بود رفع شده بود. شانه ای بالا انداخته، با قامت بلندش به سمت در میرود. زنگ زده، کمی بعد در باز میشود و پگاه با کفش های پاشنه بلند طلایی رنگی که پا کرده است به سمت حیاط و خانهی پدری محبوبام پا تند میکند. به شهاب نگاه میکنم که نگاه او هم روی من مینشیند و در نهایت، دنبال پگاه میرویم. نمیدانم باید غصه کداممان را بخورم؛ غصهی دل تنگ شدهی من برای محبوبام یا غصهی واکنش پگاه با دیدن محبوب به ظاهر فراموش کردهاش! قلبِ به سوزش افتادهام، سوزشش را در تک تک قسمت های درون بدنام پمپاژ میکند. کنار پگاه که مشغول دیدن گلها و درخت های کاشته شدهی دور تا دور دیوار حیاط است، میروم و کنارش میایستم که کمی به خاطر کفش هایی که پا کرده است کوتاه تر از او و او بلند تر از من دیده میشود. تاریکی حیاط با نوری که از پنجره های خانه به بیرون میامد، کمی روشن شده بود. درخت های کوچک و کم جانی درون باغچهی کوچک اما طویل حیاط در حال رشد بودند که به دستِ امید پر پر شده ام و من کاشته شده بودند... نزدیک سه سال سن داشتند، اندازه سن عقد من و او... _ سلام عزیزای من!بیاین تو دم در بده. بیا سراب جان. با صدای پری جون نگاه به سمتش برده، به طرفاش قدم برمیدارم و عمیق نگاهش میکنم... عمیق نگاهم میکند... مردمک های لرزانم پی چین و چروک افتادهی روی صورت سفید و گل انداختهاش و رنگ سفید و خاکستری موهای بیرون زده از روسری آبرنگی که به سر دارد شکسته شدنش در یک سال و اندی که گذشته است، نشان میدهد، می رود. بعد از گذشتن از حیاط نقلی، پله ای بالا رفته، خودم را میان آغوش محبوبِ محبوبام میاندازم و بوی عطر گل محمدیاش تمام وجودم را غرق لذت میکند. _ نمیگی اینجا یکی هست چشم انتظارته؟ صدای گلِهمندش در گوشام پیچیده، بوسه ای روی گونهی سرخ از بغضاش مینشانم و مردمک های مشکی لرزانش را با نگاهم شکار کرده، لب میزنم: _ شرمندم! لبخند زده دستم را فشار داده و رها میکند و در نهایت چادر سفیدش را مرتب کرده بازویم را بین دستاش گرفته به سمت خانه هل میدهد. _ دشمنت شرمنده دخترم! این بار با صدای بلند تر از پچی که در گوشم زده بود، میگوید: _ پگاه، شهاب بیاین دیگه هی ور و ور به اون بیچارهها نگاه میکنین، اخر سر همین هارم چشم میزنین و خشکشون میکنید. پگاه و شهاب در جواب پری جون تک خنده ای میکنند و کنار هم پشت سر ما وارد خانه میشوند. _ عمو کجان؟ همیشه با او دم در میامدند ولی این بار او را کنار پری جون نمیبینم؛ نفسی کشیده، لبخند محوی روی لبای خشک شدهاش مینشیند. _ رفته یکم خرت و پرت بخره دخترم. "آها"یی گفته، به دنبالش، البته بهتر است بگویم شانه به شانهی هم داخل خانه میرویم؛ بعد از آن از راهروی نه چندان طولانی ورودی، عبور میکنیم. ویرایش شده 27 فروردین 1399 توسط yas.h 15 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 17 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 17 فروردین 1399 (ویرایش شده) با وارد شدن به فضای تلفیقی از سنتی و مدرن اما، سادهی نه چندان بزرگ خانه، حجم عظیمی از روشنایی به صورتام میپاشد. پری جون دستم را رها کرده همانطور که به سمت آشپزخانهی ته سالن میرود که کنارش پله های مارپیچ چوبی و قهوه ای رنگی قرار دارد، با صدای مهربانی میگوید: _ چشمت روشن شهاب جان بالاخره دوستت برگشت. پری جون نماند تا فضای مشوش شدهی خانهاش را از نظر بگذراند. او را روی مبل سنتی و راحتی قرمز رنگ چوبی ای که کنج خانه و کنار میزی که سماور برنجی و تعدادی فنجان قرمز رنگ دورش روی آن است،میبینم. او بلند شده، من نفسم میرود. برمیگردم تا ببینم پگاه آمده است یا نه که نگاه و جسم خشک شدهاش را کمی دور تر از جای من، جای راهروی ورودی خانه میبینم؛ مردمک های عسلیِ مات بردهی لرزاناش، روی شخصی که کت و شلوار رسمی آبی رنگی که پیرهن سفید رنگ زیر اش تا دکمه دوم باز است، مانده بود. شهاب چشم و ابرویی برایم آمده، از کنارم میگذرد؛ به سمت دوستش که حالا از پشت میز نقلی چوبی ای که رو به روی مبل بود بیرون آمده بود، می رود و به هم دست میدهند. نزدیک پگاه شده، دست سرد شدهی لرزانش را میگیرم و وادارش میکنم کمی راه برود؛ نامیزون راه رفته، فقط مات کسی بود که هیچوقت، عشق میان چشمان عسلی رنگ پگاه را ندیده بود. _ پگاه؟ به سختی نگاهاش را از کسی که روزی پرستش اش میکرد، میگیرد و سرش را نامحسوس و آرام تکان میدهد. هم قدم با من شده، جواب صدا زدنم را نمیدهد. قدم های نامیزون اش را روی پارکت های قهوهای رنگ میزون کرده، صدای نفس های پشت سر هماش را میشنوم. نزدیک تر که میشویم، قدم های پگاه محکم تر میشود. فراز که حالا به ما نگاه میکرد را دقیق میبینم. هم سن شهاب بود، اما در این چهارسال، پخته تر از او شده بود. چند سال بود از جمعمان رفته بود؟ چهارسال... دوست دبیرستانی و همکار شهاب بود و برادر مینو، که چهارسال پیش ناگهانی تصمیم گرفت به تبریز برود و کارش را آنجا ادامه بدهد و پشت بندش خانوادهی مینو هم به تبریز رفتند و حالا بعد چهارسال تمام، اولین باری بود که او را میدیدم. البته، به جز دیدن یک دیگر در تماس های تصویری خانوادگی. ویرایش شده 18 خرداد 1399 توسط Fardis 15 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 20 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 20 فروردین 1399 (ویرایش شده) دستاش را بین موهای مشکی حالت دارش که تکه ای از آن نقره ای رنگ است، میکشد؛ نگاهش را روی مردمک های لرزانم نشانده، صدایش طنین سکوتِ غریب جمع میشود: _ سلام خانم ها! خوشحالم میبینمتون. برخلاف چهارسال پیش دیگر شوخ طبع نبود. پگاه تنها جواب سردی داده، نگاه غمگین و لرزاناش را به چشمان نگرانم می دوزد و به سمت پری جون راه میگیرد و از کنارم، بدون هیچ حرفی میگذرد. با قهوهای های روشنام دنبالش میکنم و نفس عمیق کشیده، درمانده به شهاب خیره میشوم که سری به معنی"بذار با خودش تنها باشه" تکان میدهد. فراز متعجب از رفتارِ پگاه دستاش را در جیب شلوار لی اش فرو برده، صدایش بلند می شود: _ پگاه طوریش شده؟ ماندهام چطوری از هشت سال پیش تا الان متوجهی علاقهی پگاه به او نشده است؛ آنقدر واضح بود که حتی شک دارم خاله و بابای پگاه، از علاقهی پگاه بی خبر بوده باشند. قبل از آنکه از لب های باز شدهی شهاب صدایی بیاید، دستهی کیف دستی ام را فشرده، لب میزنم: _ خستهست، روز کاری خیلی خسته کنندهای داشته. سری تکان داده، لبخند کجی روی لبانش نشسته، بدون آنکه اشارهای دیگر به مسئله ی قبلی بکند، لب میزند: _ متاسفم برای عقدتون و تشیع نیومدم. کلمهی تشیع در سرم اکو میشو و، دلم را بهم میاورد. چه خوب بود اگر به جای تشیع میگفت "متاسفم برای عروسیتان نیامدم..." مگر فاصلهی مرگ او با عروسیمان چقدر بود؟ تنها سه ماه... حس خوبی به نگاه های نافذِ فراز جدی و آرام امروزی ندارم. تا قبل از مهاجرتاش به تبریز، رفتارِ شوخی داشت و حالا... نفس عمیقی میکشم تا سوزش قلبِ بی قرارم لحظه ای آرام بگیرد. _ خواهش می کنم. بدون حرف دیگری از میان مبل های سنتی دور تا دور تلویزیون چیده شده، دور شده به سمت آشپزخانه میروم. با نزدیک شدن به پگاه، او را میبینم که کمی آستین های پفکی لباسش را بالا زده، روی صندلی چوبیِ میز ناهار خوری گردی نشسته، کاهو خورد میکند و دستبند طلای ظریفی به دست روشن تر از صورت گندم گونهاش انداخته است. پری جون مشغول چشیدن مزهی غذایی بود که بوی مست کنندهی پیچیده در فضای خانه میگفت که غذا قرمه سبزی است. صدایش میزنم که دلخور نگاهش را بالا می آورد و تنها برای شک نکردن پری جون، لب میزند: _ جونم؟ صدایش دلخوری اش را فریاد میزند. کنارش رفته، دستم را روی شانه اش حلقه میکنم که بی تفاوت به کاهو خورد کردنش ادامه میدهد. سرم را به گوشش چسبانده، دلجویانه آرام میگویم: _ تو راه فهمیدم به خدا! "باشه" ای لب میزند و بی حرف کَلَم بنفشی برمیدارد و مشغول خورد کردن آن میشود. خورد کرده، کنار هم رشته رشته، گوشه ای از ظرف میچیند. می دانستم توی شوک است و هنوز در مرحلهی آرامش قبل از طوفان مانده است... کمی با روسری چند رنگ قشنگِ عقب رفته اش ور میروم که اخم کرده اشاره ای به بشقاب های سالاد میکند: _ به جای اینکه به روسری من دست بزنی، یک چاقو وردار کمک کن. صدای بسته شدن در یخچال و پشت بندش صدای مهربان پری جون میآید: _ بذار راحت باشه مادر، توهم پاشو. پاشین برین دور هم خوش بگذرونین. الان حاج آقا میاد کمکم میکنه. خیار و گوجه های شسته شده را داخل سبد چوبیای گذاشته، روی میز جلوی دست پگاه میگذارد، دستاش را به سمت چاقوی پگاه میبرد تا او را مانعِ خورد کردن، بکند. پگاه مخالفت کرده، دستش را به سمت خیار های شسته شده میبرد و درون دستاش پوست میگیرد. _ نه پری جون، والا این خانم از صبح یک کار مثبت نکرده، لااقل یکم سالاد درست کنه بلکم از راکدی در بیاد نگنده. ویرایش شده 27 فروردین 1399 توسط yas.h 14 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 20 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 20 فروردین 1399 (ویرایش شده) تک خندهای کرده، به سمت کابینت کنار گاز میروم. چاقوی تیزی برداشته، کنارش مینشینم؛ دکمه ی استین های مچی ام را باز کرده، بالا میزنم و دستم را برای برداشتن گوجهای جلو میبرم که پری جون دست چروک شدهاش را روی دستم میگذارد. _ شما مهمون های من هستین، مهمون که نباید بیاد کمک کنه! پگاه نگاه حرصیش را از چشمانم میگیرد و خیره به پری جون لبخند لرزانی میزند. _ این همه مهمون دارید، شما و عمو تنهایی باید این همه تدارک ببینید؟ سراب که جزوی از میزبانِ، منم که دخترخالهی میزبان، پس پری جون انقدر تعارف نکنین. پری جون لبخندی به مهربانی پگاه زده، سر هر دویمان را میبوسد. _ خیر ببینین مادر! چادر سفید رنگش را کمی بالا کشیده، دیس میوهای که میوه هایش را مرتب چیده بود برداشته، از آشپزخانه بیرون میزند. وقتی فاصلهاش زیاد میشود، همانطور که سعی میکنم گوجهها را به شکل گل ببرم، به عسلیهای غمگین پگاه خیره میشوم. _ چرا نگفتی بهم؟ _ میگفتم میومدی؟ عصبی تند تند سبزیجاتی که خورد کرده است را کنار هم میچیند و "نه" ای زمزمه میکند. متقابل آرام زمزمه میکنم: _ تو هنوز هم فراموشش نکردی. گوجههای گل شکل را روی کلم و کاهو ها میچینم و منتظر به پگاه خیره میمانم. _ عشق اگر عشق باشه فراموش نمی شه ولی به معنی تحمل تحقیر هم نیست. کم تحقیر شدم؟ دیگه چی کار باید میکردم، که نکردم؟ حتی منِ لعنتی بهش گفته بودم دوستش دارم! شوکه شده به او خیره میمانم. نفسی عمیق کشیده، سعی میکند کنترل صدای لرزانِ بغضدارش را به دست بگیرد. از روی صندلی بلند میشود و به سمت شیر آب رفته، رویش ضربهای میزند تا آب جاری شود؛ دستانش را زیر آب فرو برده، می شوید. بلند میشوم و کنارش میروم تا صدایمان به خاطر نزدیک بودن آشپزخانه به جایی که آنها نشستهاند، نرود. پس فراز میدانست و خودش را به نداستن میزد. _ کی گفتی؟ چرا به من نگفتی؟ عصبی چاقویم را میگیرد و سبد چوبی و چاقو ها را آبکشی میکند. _ شبی که تصمیم گرفت بره، یعنی پنج سال پیش! نتونستم، توقع داشتی وقتی با اون صراحت بهم گفت براش مهم نیست، لال نشم؟ بابا من آدمم! سنگ که نیستم! قلبم از درد پگاه به درد می آید؛ حالا علت گوشه گیری ناگهانیاش را فهمیدم. پنج ماهی که تنها در سکوت را سپری کرده بود؛ حتی خاله و شوهر خالهام علتاش را نمیدانستند، در آخر خاله به من سپرد تا کمکش کنم اما تا الان فکر میکردم به خاطر دوری و یک طرفه بودن عشقش است. بعد پنج ماه پگاه تصمیم میگیرد که به مشاوره برود تا بتواند عشق یک طرفه ی هشت سالهاش را فراموش کند. دستم را روی شونه لرزانش گذاشته آرام پچ میزنم: _ تا وقتی فرار کنی از دیدنش، هیچی درست نمیشه. تو نیای اون حتی ککش هم نمیگزه. با صدای عصبی که کنترلاش میکرد که بلند نباشد، "به جهنم" ی میگوید. تمام حرکات عصبیاش را زیر نظر میگیرم؛ بدون خشک کردن دستانش کنارم میایستد و غمگین و عصبی لب تر میکند: _ توهم برای مواجه نشدنش، خونه رو فروختی. منم تنها کاریکه می تونم بکنم اینه که دیگه جایی که اون هست نیام. دستانم را در آب سردی که جاری بود فرو میبرم و بعد از آبکشی، به سمت کابینت قدم برمیدارم و دستمال کاغذی ای بر می دارم تا دستام رو خشک کنم. خانهی مشترکمان را فروخته بودم، سر سالش هم فروختم و تقسیم ارث کردیم؛ تنها برای اینکه، آن خونه فقط میتونست برای دو نفرمان باشد، نه یک نفر. من که دیگر هیچوقت آنجا نمیرفتم؛ البته، اگر هم میخواستم بروم با مخالفت همه مواجه میشدم. اگر میرفتم، قطعا تضمینی برای تپیدن دوبارهی قلبم نبود. _ اول و آخر میبینیش، مگه مینو خواهر فراز نیست، مگه فراز دوست شهاب نیست، مگه رفت و آمد خانوادگی نداریم؟ تا کی می تونی فرار کنی؟ باید کنار بیای با این قضیه پگاه! حرفی که شهاب به من گفته بود را این بار، من به او میگویم. شاید او را هم مثل من قانع کند. خم می شوم تا از کابینت های پایینی که چینی های قدیمی پری جون قرار دارد، تعدادی پیش دستی بردارم. تنها صدای بازدم پر فشارِ کلافهاش را میشنوم و در نهایت به سمت کابینت فنجون های گلدار و شیک اما قدیمیِ پری جون میرود. تعدادی پیش دستی با تعدادی کارد و چنگال برمیدارم و روی میز نهارخوری چوبی وسط آشپزخانه میگذارم. دیگر حرفی نمیزند و میفهمم میخواهد تنها به این مسئله باز هم فکر کند؛ فقط، امیدوارم به نتیجهی مطلوبی برسد. بدون حرف دیگری قبل از آنکه پری جون بیاید از آشپزخانه خارج، به سمت پله های چوبی میروم. ویرایش شده 27 فروردین 1399 توسط yas.h 14 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 23 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 23 فروردین 1399 (ویرایش شده) پله به پله بالا رفته، از آخرین پله هم میگذرم. برق های خاموش را روشن میکنم که صندلی راک قهوهای رنگی، بیرون بالکن کوچکی روی قالیچهی قرمز رنگی قرار دارد، میبینم. این صندلی را برای من گرفته بود که هر وقت آمدم و دلم هوای خواندن و نگاه کردن به گل هایی که باهم کاشتهایم را کرد، بنشینم و نهایت لذت را ببرم. به سمت بالکن رفته، پرده های سفید را کنار می زنم. در بالکن را باز می کنم که همراه با خنکای بادی که میوزد، بوی خوش گل های کاشته شده مشامم را پر میکند؛ معلوم بود به آن ها رسیدگی میکردند که هنوز، شادابی و بوی خوششان فضا را پر کرده است. آهی کشیده، خودم را از فضای دلتنگ کنندهی بالکن دور میکنم و نزدیک تنها اتاق طبقهی دوم خانه میشوم. **** آرام پشت در سفید رنگ اتاق میایستم؛ صدایی از اتاقش نمیآید که در را آرام باز کرده، سرکی میان فضای پر نور و ساکت اتاقش میکشم؛ اولین چیزی که در نگاهم پر رنگ می شود، لباس های ریخته شده روی تخت، برگه ها و کتاب های پخش شده دور میز کامپیوتر مشکی رنگش، که گوشهترین و دورترین قسمت به ورودی اتاق است. پشت میزش نشسته، سرش میان حجم عظیمی از کتاب های قطور است؛ آنقدر عمیق، غرق خواندن کتابهایش است که متوجه حضورم نمیشود. هوای گرم تابستان، او را وادار به پوشیدن تیشرت آستین کوتاه سادهی آبی کاربونی رنگی کرده است. قبل از آنکه بلند سلام کنم، لبخندم کش آمده، نزدیکش میشوم. روی نوک پا از روی قالیچهی دایره ای شکل اتاقش، از کنار برگههای پخش شدهی وسط اتاق میگذرم. تارهای مویی که روی چشمم می آید را کمی کنار میزنم. سرم را نزدیک به پشت سرش میبرم، که بوی عطر خنک اش تمام وجودم را پر می کند. قبل از آنکه خم شود و منگنهی کوچکش را از روی میز بردارد، کشدار و هیجان زده می گویم: _ چی کار میکنی؟ با صدای بلند و ناگهانیام از روی صندلی پریده، اتود قهوهای رنگش گوشهای پرت و عینکش کج میشود. با دستش قفه سینهاش را چنگ زده، نگاهش که به لبخند دندان نمایم میافتد، صدایش بالا می آید: _ ترسیدم دختر، چرا عین جن میای؟ وای! تک خندهای کرده تنها به چهرهی ترسیدهاش خیره میمانم. دقیقهای نمیگذرد که لبخندی روی لبانش میشیند. _ کی اومدی؟ میخواهد بلند شود که با دستم، تخت سینهاش را فشار داده، مانع از بلند شدنش میشوم. کمی خم شده، عینک هری پاتری شکلش که به صورت گرد و صاف و البته بی ریشش میآمد را، صاف می کنم. _ نمیدونستم ترسویی ها! همین الان. شال افتادهام را از روی شانههایم برداشته، به همراه کیف آبی فیروزهای رنگم کنار تختش میگذارم. تختش خیلی شلوغ بود وگرنه، گزینه مناسبی برای گذاشتن شالم روی آن بود. چشم غرهای می رود و گله مند به صورت بشاشم خیره میماند. _ ببخشید که اصلا نمیدونستم اینجایی! همین شهاب اگر بود تا الان سه چهار باری باید تشنج می کرد از ترس. راست می گوید. اگر داداشم بود تضمینی برای تشنج نکردن از ترسش، وجود نداشت. شانه ای بالا می اندازم و دستی به موهای بلند خرمایی رنگم میکشم تا مرتب شوند. بلندی موهایم را دوست دارد و همیشه میگوید " دلش نمیخواهد، هیچوقت بافتن موهایم را از او دریغ کنم. " بلند میشود. قدش تنها چند سانتی از من بلندتر است که برای دیدن چشمان خوشرنگ مشکی رنگش نیازی به تقلا کردن، نبود. دستش را نزدیک صورتم آورده، تار موهایی که روی صورتم پخش شده اند را کنار میزند. لبخند محوی که روی لبانم بود، پرنگ میشود. زیر گوشم خم شده، پچ میزند: _ میدونی شاملو به آیدا چی میگفت؟ قلبم، کوبان خودش را به قفسه سینهام میزند. در دلم هیاهویی بر پا شده، منتظر به لبانش خیره میمانم. _ یک لبخند کوچک تو مرا از تمام بدبختیهایم، نجات میدهد. با گرمای نفسهایش چشم بسته، غرق در شیرینی حرفهایش، سرم را روی شانه های مردانهی مرد زندگی ام میگذارم. _ سراب در رو باز کن! با صدای بلندی، ریسمان افکارم بریده شده، چشم باز میکنم. هیچوقت نمیگذارد با خیالی آسوده، خاطراتم را مرور کنم و هر بار ریسمان افکارم را قیچی میزند. سر کج کرده به اتاق خالی از وجودش خیره میمانم. _ سراب مُردی؟ چرا درو قفل کردی دیوونه!؟ با بلندی صدایش از جا پریده، بالشت را رها کرده، به سمت در میروم. نزدیک در میشوم؛ اتاقش برخلاف روزگاری که بود، مرتب باقی مانده بود و عبور کردن از آن، راحت بود. در را باز میکنم؛ دستانش را زیر بغلش میزند و عصبی لب از لب باز میکند: _ دو ساعت این پشت دارم صدات می کنم، چرا جواب نمیدی؟ خاله اومده. _ خوابم برده بود، تو برو من میام. برمیگردم تا راه رفته را برگردم که با حرص بازویم را گرفته، از اتاق بیرون میکشد و پشت بندش درِ اتاق را به هم میکوبد. _ جون من همین الان بیا، دق کردم بابا! ویرایش شده 27 فروردین 1399 توسط yas.h 14 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 27 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 27 فروردین 1399 (ویرایش شده) در سکوت نگاهش میکنم که باقی حرفش را مزه مزه کرده، میگوید: _ اونجا که میشینم، همهش به این فکر میکنم، نگاههاش تحقیر آمیزه! نفسم را پُر فشار بیرون میدهم. اخلاق فراز همین بود، راحت تحقیر میکرد و برایش اصلا مهم نبود شخص مقابل ناراحت شود ولی نمیدانم هنوز هم همینطور است یا نه! بالاخره تغییر در همهی ابعاد وجودی انسان، در گذر زمان ممکن است. درد بازویم وادارم میکند که آن را از دستش بیرون بکشم تا از فشارهای استرسزای پگاه، رها شوم. رخ به رخ، رو به رویش ایستاده، لب تر میکنم تا شاید بتوانم او را قانع کنم: _ ببین من دردت رو میدونم، درمونت هم میدونم ولی درمونت من نیستم! درمونت فقط خودتی و بس! زیر چشمی نگاه کرده، پایش روی پارکت ها ضرب میگیرد. _ تو که میدونی درمون فقط خود آدمه، پس چرا تو خودت رو دوا و درمون نمیکنی؟ _ همه چی رو به هم ربط میدی ها، من خودم نخواستم ولی تو میخوای، یعنی باید بخوای! متفکر نگاهم میکند و من میدانم در پس این نگاهها چه میگذرد. آرام و لجوجانه لب میزند: _ خب اینجوری هم داری خودت رو داغون میکنی. کم کم کلافه میشوم. سالهاست، حوصلهی بحث و جدل ندارم. _ اِ پگاه چه ربطی به قضیه ی من داره الان؟! من موندم اصلا تو مشاوره رفتی یا نه؟ میدانستم رفته است، خودم همراهیش میکردم و البته وضعیت الانش هیچ شباهتی به لحظهای که چند سال پیش فراز را میدید، نیست اما ناراحتی و نگرانی پگاه، بوی خوبی ندارد. پگاه، پگاه چند سال پیش نبود. شاید اخلاقش مثل من عوض نشده باشد اما دلش دیگر برای لحظهای دیدن فراز نمیرود. کمی سرش را کج میکند که روسریاش کامل از روی سرش میافتد؛ موهای مشکیش تا سرشانهاش بیشتر نبود. موهایش با وزیدن باد کمی پیچ و تاب میخورند. بدون حتی اشارهای به سوالم، لب تر میکند: _ ولی به جون تو، امید اصلا از وضعیت تو راضی نیست. تنها نگاهش میکنم که حرفش را جویده جویده میگوید: _ببین خودت رو بذار جای امید، ببین دوست داری اون عذاب بکشه؟ معلوم بود " نه " اما قدرت فراموش کردن خاطرات را هم نداشتم. گوشه به گوشه ی افکارم، خاطرات عاشقی من و او بود و هر بار، هر چیزی در ذهنم پر رنگ میشود، خاطرات او بود و بس. نگاه لرزانم لرزیده، چشم از چشم هایعسلی پگاه میگیرم و کمی دور میشوم. _ پگاه خانم! به جای اینکه به من مشاوره بدی، یکم حواست به خودت باشه. لب از لب باز کرده، میخواهد حرفی بزند که با شنیدن صداهایی که از پایین میآمد ابرو پریده، متعجب همدیگر را نگاه میکنیم. دستم را گرفته، به سمت پله های اتنهای طبقهی دو میکشد. مانتوی بلند جلو بازش را کمی، بالا میگیرد تا زیر پایشنرود. متعجب و پرسشی به نیم رخ پگاه، خیره میمانم. _ قرار بود کس دیگهای هم باشه مگه؟ همانطور که از پله های پایین میرفتیم، متنفکر سرش را تکان میدهد. _ نه والا! @مدیر ویراستار ویرایش شده 27 فروردین 1399 توسط yas.h 14 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 31 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 31 فروردین 1399 (ویرایش شده) چشم از او میگیرم که با دیدن شخص رو به رویم مات برده، از حرکت میایستم. قرار نبود. نگفته بود. ولی حالا رو به رویم بود. با لبخند محو دلنشینی ما را نگاه میکند. پگاه نگاهِ متعجب از ایستادن ناگهانیام گرفته، سرش را برمیگرداند که صدای جیغ بنفشش مرا از شوک بیرون میآورد. یک قدم فاصلهی میانمان را پر کرده، خودم را میان آغوشش رها میکنم. دلم اندازهی تمام ثانیه های این چند سالی که از پیشمان رفته بود، برایش تنگ شده است. جای خالیش، زخمی رو روح آزردهی این چند سالهام بود. هنوز سه نفره تنگا تنگ هم، در آغوش هم بودیم که صدای گلهمند اما جیغ مانند خفه و آرام پگاه، باز هم بلند میشود: _ خجالت نمیکشی بدون اینکه خبر بدی میای؟ نه میخوام بدونم خجالت نمیکشی تو؟ _ میخواستم سوپرایز بشین. _ ای سوپرایز بخوره... میان جملهی پگاه پریده، دستم را دور گردنش حلقه کرده، سرم را روی شانهاش میگذارم تا کمی تا قسمتی حس آرامش وجودیش، سلول به سلول تنم تزریق شود. _ دلم برات خیلی تنگ شده بود! _ من بیشتر. فشار کوتاهی به گردنم میدهد. سکوت عمیقی که میانمان را دوست دارم؛ لااقل میتوانم کمی از دلتنگی هایم را در سکوت رفع کنم. صدای پگاه بالا رفته، خودش را از آغوشش گرمِ غربت دیدهاش، بیرون میکشد: _ آقا همینجوری باید سیخ وایستیم اینجا؟ _ نخیر میتونید بیاین اینجا. صدای دلنشین آشنایی که در فضا میپیچد، صدای مهربان ترین و دوست داشتنی ترین خاله عالم است. از آغوشش خودم را بیرون میکشم که با لبخند معصومش، پر کشیدنم را به سمت خاله همراهیم میکند و باز هم خاله، مثل گذشتهها مهربانی و محبتش را نثارم میکند. بعد از سلام و احوال پرسی لحظهای در آغوشم میگیرد. _ چه تغییر کردی خاله جان، فکر میکردم تو عکس ها به خاطر زاویه های نور و عکاسیه! لبخند تلخی به صورت گل انداختهاش، میزنم. _ نه خاله جون واقعی واقعیه. _ خاله جان، بسه دیگه قربونت بشم. مینو بهم میگه چقدر خودت رو اذیت می کنی. لبخند نیمه جانی تحویلش داده، از آغوشش بیرون میآیم. سری به معنی باشه تکان داده از او فاصله میگیرم. او را با نگاه ترحمبارش، تنها می گذارم. با مامان، بابا و البته پدر شوهرم سلام و حوال پرسی کرده، پدر شوهرم گلهوار از من میخواهد بیشتر به او و مادرشوهرم سر بزنم. همه روی مبل های سنتی مینشینند و باهم دو به دو مشغول صحبت میشوند. نگاهم به عکس میخ شده به دیوار، میخ است؛ با لبخند مردانه ای بازو هایم را گرفته، تکیهگاه تنم بود. _ چرا نمیشینی؟ لبخندی به صورت سفید گل انداختهاش میپاشم که با اشاره به آشپزخانه، به سمت آشپزخانه میروم. پری جون همانطور که چایی های دم شده را درون فنجون های قدیمی میریخت، لبخندی به رویم میپاشد. _ دخترم برو بشین، مینو اومده حتما کلی حرف دارین. لبخند محوی روی لبم جا خوش میکند. که دستی روی شانهام میشیند. _ بابا جان، راست میگه حاج خانم. چشم های مینو روت خشک شد. حالا رو به رویم آمده بود؛ مردِ تکیهگاهم حالا از درد او شکسته شده بود. لبخندی زده، دستش را فشار میدهم. _ کاری داشتین، صدام کنید ها! سری تکان داده، لبخندش جانی میگیرد. _ برو باباجان. سری تکان داده، روی پاشنه ی پا میچرخم و به فضای کوچک پذیرایی میرسم. _ نظرتون چیه بریم بالا؟ هوم؟ اشاره شهاب به قالیچه قرمز پهن شده رو به روی بالکن نقلی بالا بود، پاتوق شش نفرهیمان. بچهها تایید کرده، چشم به من و فراز میدوزند؛ جالب است. کسی که تا چند سال پیش آرام بودنش عجیب بود، حالا صحبت کردنش عجیب است. گاهی نگاهش بین عکس نامزدی میخ کوب شده به دیوار است، گاهی خیره به من. _ اول یک چایی و شیرینی بخورید بعد. صدای پدرشوهرم رسیده به پذیرایی، همانطور که چایی تعارف میکرد، در فضا میپیچد. مینو با شیرین زبانی نرم و آرام میگوید: _ این چایی خوردن داره. بدید به من عمو جان، شما بشینید. تا نیم خیز میشود، پدر شوهرم که پیراهن تمام رنگ سادهای پوشیده، با موهای کوتاه خاکستری _ مشکیش، سرش را تکان میدهد و مخالفت میکند. _ به سراب جان هم گفتم، شما بشینید. خودمون هستیم باباجان. ویرایش شده 31 فروردین 1399 توسط yas.h 13 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 3 اردیبهشت 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 3 اردیبهشت 1399 (ویرایش شده) کنار مینو روی مبل سه نفره میشینم؛ از روی سینی چایی که پدر شوهرم جلوی صورتم با لبخند نصف نیمهای تعارف میکند، چاییای برداشته، تشکر زیر لبی میکنم. نگاهی به لبخند مینو لبخند زده، زیر چشمی پگاه را میبینم. سرش را با سرد کردن چایی گرم کرده و نگاهش فرار از نگاه فراز است. نفسم را آرام آرام بیرون فرستاده، استکان باریک قدیمی را روی میز بزرگ جلوی مبل میگذارم. _ تا کی پیشمونی؟ لبخند عریضی زده، دستی به موهای فِرش میکشد؛ خودش را نزدیکم میکشد و تا میخواهد لب از لب باز کند، با صدای بابا سرم را به سرعت برمیگردانم. _ بالاخره خونه پیدا کردین هادی؟ میخوای فردا بعد از ظهر بریم باهم بگردیم؟ با شنیدن حرف بابا بدون آنکه منتظر جواب عمو شوم، صدایم هیجان زده، بالا میرود: _ برگشتین؟ آره مینو؟ انقدر بلند و ناگهانی حرفم را زدم که برای اولین بار سنگینی نگاه متعجبِ همه را روی شانههای خمیدهام حسمیکنم. حتی فرزاد را. و من در عجبم که چرا هیچ صدایی از او در نمیآید؛ گاهی خیره به عکسِ نامزدی است و گاهی نگاهش به من. حس القا شده از چشمانش حس دلچسبی برایم ندارد. دستم را محکم دور گردنش میپیچم، صدای خندهی شادی پگاه در گوشم پبچیده، دستانش دور گردن مینو و دستان من گره میخورد. باورم نمیشود، بالاخره بعد این همه سال باز هم کنار هم باشیم. البته کاش میشد باز هم در کنار امید بودم! _ خوشت اومد از سوپرایز؟ صدای بشاش مینو در گوشم که میپیچد، لبخند عریضی میزنم؛ تنها چشم میبندم و بوی خوش تنش را استشمام میکنم. پگاه سر خوشانه لب از لب باز میکند: _ حرف نداشت! سرم روی شانه های قامت بلند مینو گذاشته، چشمان بستهام را که باز میکنم نگاهم در نگاهِ نافذ فراز گره میخورد. حسِ نگاهش باعث میشود چشم از او گرفته، به جمع خیره شوم؛ مامان و بابا با لبخند رضایتمندی از لبخندم، سرشان را برگردانده، با بقیه هم صحبت میشوند و دیگر به حرف هایشان گوش نمیدهم. تنها در آغوش گرمِ خواهرم لحظهای آرام گرفته، لبخندِ عمیق شهاب را از نظر میگذرانم و به دوری این چند ساله فکر میکنم. ویرایش شده 3 اردیبهشت 1399 توسط yas.h 10 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 3 اردیبهشت 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 3 اردیبهشت 1399 (ویرایش شده) بعد از صرف چای و شیرینی و صد البته گپ و گفتمان، به سمت پاتوق همیشگی قدم از قدم برمیداریم و از پلهها بالا میرویم. با روشن کردن برق، مینو به سمت بالکن رفته، پردههای سفید را جمع میکند. دستی به شال عقب رفتهام کشیده، تا تار موهای بیرون آمدهام را درونش فرو کنم؛ اما، با دیدن نگاهِ بغض آلود پگاه، دستم متوقف میشود. نگاه به فرازی میکنم که قدم به قدم بیتفاوت به سمت قالیچه قرمزِ دست بافتِ جلوی بالکن میرود. _ فرش قرمز پهن کنم براتون که تشریف بیارید؟ با حرف شهاب میبینم که پگاه نفس عمیقی میکشد. میکشد تا راه بسته شده گلویش را باز کند؛ با خودم، لحظهای فکر میکنم چرا فراموشش نمیکند و خودش را رها نمیکند؟ به صدم ثانیه نمیکشد که حال و روز خودم یاد آور خاطرم میشود. _ پس چرا پهن نمیکنی؟ صدای متعجبِ دو رگه شدهاش که بالا میرود را میشنوم؛ مینو، همانطور که نگاهش به پگاه است روی قالیچه نشسته، مانتوی یاسی رنگش را مرتب میکند. _ جون تو نشستم حالش نیست! که پگاه پوزخندی میزند و کیفِ طلایی رنگش را روی قالیچه رها میکند؛ خودش را روی صندلی راک رها کرده، تاب میخورد. شیرینی های پری پز را روی قالیچهی قدیمی گذاشته، تن خسته و رنجورم را کنار مینو رها میکنم. _ فراز راستی کار تو چی میشه؟ انتقالی رو دادن؟ یادم رفت نتیجه رو از مدیریت بپرسم. شهاب همانطور که دستش را لا به لای موهای مشکیاش کشیده، پرسیده بود و اینجا بود که متوجه میشوم شهاب از آمدن آنها خبر داشت. با دلخوری شیرینیای برداشته، در سکوت سرم را روی شانهی مینو رها میکنم. حرفی برای گفتن نداشتم؛ و تنها میخواستم آرامش وجودیاش را به بند بند وجودم، تزریق کنم. فراز دستش را به سمت شیرینی نخودیِ پری پز جلو برده، سری تکان میدهد. _ انتقالی رو دادن. به طبع شهاب سرش را تکان داده، دستش را جلو میبرد. شیرینیای برداشته، با لذت در دهانش حل میکند. چشمکی به پگاه میزند: _ کار رو میسپارم دستت جون حاجی برام جورش کن. پگاه تاب خورده، کمی نگاهش میکند و در نهایت بغض نشسته درون گلویش را فرو برده، با شادی کاذبی لب میزند: _ دو سوته حله حاجی! چشمان شهاب برق زده، دستانش را بهم میکوبد. _ یعنی میشه امشب... و قبل از آنکه دهانش کلمهای دیگر مزه کند، بالشتکِ بته جقهی تکیه داده شده به دیوار را، با حرص به سمتش پرت میکنم؛ پر حرص نگاهش میکنم که قهقه اش بلند شده، به ابروهای بالا رفته مینو و فراز نگاه میکند. _ شیرینی پختن پری جون حرف نداره! صدای آرام خندهی مینو درون گوشم میپیچد؛ اما، فراز... واکنشی نشان نمیدهد؛ نمیدانم فراز واقعا نسبت به قبل خیلی فرق کرده است یا من این احساس را میکنم؟ معذب است یا خشک را نمیدانم؛ تنها، از افکارم میگذرد که از شخصیت او معذب بودن غیر ممکن است. ویرایش شده 6 اردیبهشت 1399 توسط yas.h 10 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fardis 1,194 ارسال شده در 5 اردیبهشت 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 5 اردیبهشت 1399 (ویرایش شده) _ پاشین بریم توی بالکن. پای پگاه به تیرهی کمرم مماس شده، صدایش همانطور که پر سر و صدا از روی راک بلند شده، بی آنکه منتظر جوابی باشد و به سمت بالکن میرود، میآید. مینو لبخند زنان دستش را تخت پشتم گذاشته، تکانم میدهد و وادارم میکند بلند شوم. دستی به مانتوی نامرتبم میکشم که دستم را گرفته رو به فراز و شهاب کرده، با لبخند آرامش میپرسد: _ شما نمیاین؟ خیره خیره به چشمان دو به شک شهاب میمانم تا مانع بلند شدن فراز شود؛ شهاب دستش را روی تن نیم خیز شدهی فراز گذاشته، آهی عمیق میکشد. _ خلوت کنیم بهتره، چهار سال دوری یار کشیدم،. دلتنگیم رفع نشده. چشمانم لحظهای درشت شده، صدای خندهی مینو بلند میشود؛ فراز لحظهای چشم غره رفته، به بازوی شهاب میکوبد. _ زهرمار! جالب بود برایم که پی حرف شهاب را نمیگیرد و دیگر بحثها را طولانی نمیکند. شهاب از تغییر فراز گفته بود اما آن زمان فکرش را هم نمیکردم تغییراتش چندان چشمگیر بوده باشد. چشمان درشت شدهام را از شهاب گرفته، همراه مینویی که صدای خندهی ملیحش درون گوشم میپیچد، وارد بالکن میشویم. بی آنکه کفشی مانع تماس پاهایم با چمن های مصنوعی کف بالکن شود، کمی جلو رفته، خیره در سیاهی شب، نگاه فرو میبرم. دستم را از دستش رها کرده، در را میبندد و مانع شنیده شدن اعتراضهای شهاب به فراز میشود. دستم را دور تن سوز زدهام حلقه میکنم؛ سوز و سرمای زود هنگام پاییز، بَد بند بند وجودم را میسوزاند. خیره به پگاه، که روی محافظ بالکن خم شده، نفسم را با کلافگی رها میکنم. غرق در افکارش است و من از تکرار گذشته واهمه دارم. مینو ضربی به بازویم زده، با سر اشاره به پگاهی میکند که پشت به ما مشغول جویدن آدامسش است. آرام لب زده، نام فراز را میبرم که سری از روی شرمندگی تکان میدهد؛ حتی مینو نظر فراز را دربارهی پگاه پرسیده بود که جوابش را اگر خود پگاه در سالها پیش شنیده بود. بعید میدانم خودش را نابود نمیکرد؛ تب و تاب عاشقیاش انقدر بالا بود که گاهی کارهایش غیرقابل پیشبینی بود. فقط مینو از فراز خواسته بود، که به پگاه چیزی نگوید که خب، علاقهی زیاد و زبان زد فراز به مینو باعث حفظ این راز، شده بود. از ذهنم میگذرد وقتی فراز خبر از عشق پگاه داشته است و تنها به او گفته است " برایش مهم نیست" خیلی محتاطانه رفتار کرده است. _ حسین آقا چرا نیومد؟ تن شکستهاش را از بالکن گرفته، چشمان قهوهای رنگ مینو را خیره خیره میکاود. مینو نزدیکش شده، بستهی آدامس را از دستش میکشد؛ یکی از آدامس های اکالیپتوس مورد علاقهی پگاه را درون دهنش انداخته، میجَوَد. خندان نگاهش را به نگاههای پرسشی من و پگاه سُر میدهد. _ از پرواز جاموند! چشمانم درشت میشود که صدای متعجب پگاه، بالا میرود: _ چی؟ @مدیر ویراستار ویرایش شده 8 اردیبهشت 1399 توسط yas.h 10 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fardis 1,194 ارسال شده در 12 اردیبهشت 1399 مالک Share ارسال شده در 12 اردیبهشت 1399 (ویرایش شده) شانهای بالا انداخته، با لبی خندان لب میزند: _ خواب موند. متعجب خیره به او که مشغول جویدن آدامسش است. لب تر میکنم: _ مگه باهم نیومدین که اون خواب مونده؟ _ نه من خونه ی عموم، پیش مامان و بابا بودم. خیلی کار داشت. بعد وقتی رسید، دیر وقت شد. دیگه روش نشد بیاد. رفت هتل. انقدر هم خسته بود. با اینکه هواپیما یک ساعت تاخیر داشت یک ساعت دیر به فرودگاه رسید. روی چمن های مصنوعی نشسته، پگاه بستهی آدامس سبز رنگی به طرفم میگیرد. میدانست اکالیپتوس نمیجوم؛ آدامس نعنایی برداشته، به حرف های پگاه گوش میدهم. _ پس چرا با پرواز بعدی نیومد؟ مینو دستش را درون کیفشسر میدهد. گوشی سفید رنگش را بیرون کشیده، رمزش را وارد میکند. _ یادش اومد چند تا کار نکرده. اگر کارش تموم شه، امشب یا فردا میاد. _ ای خدا شکرت یک بار من با چشم خودم دیدم این شوهرش رو ول کرد. پگاه تمام تلاشش را میکرد غمگینی صدایش را پنهان کند اما برای هر کی تظاهر کند، برای من و مینو دستش رو شده است! مینو چشم غرهای به پگاه رفته، پگاه چینی به ابروهایش داده "شوهر زلیل"ی نثارش میکند. صدای خندههای پگاه و مینو طنین گوشم شده، من تنها به لبخندهای گاه و بیگاهی بسنده میکنم و پگاه را زیر نگاههای کنکاش کنندهام میبرم. کسی هست که نفهمد؟ نفهمد که خنده های پگاه، خنده های من... تازه آن هم اگر من لبانم به خنده باز شود، تلخ است؟ نگاه از چشمهایشان گرفته به گل یخ های پیچ خورده در هم، روی پایهی گل سفید رنگ خیره میشوم. قفسه سینهام سنگینی کرده، نفس های عمیق پی در پی ای که میکشم که بی فایده است؛ نه تنها قلبم آرام نمیگیرد بلکه تمام غبار و آلودگی را به ریه هایم میفرستم. لحظه ای حس میکنم قفسه سینه ام از شدت ضربه میسوزد! _ تو کادر نیستی سراب. یکم بیا... با دیدن حال پریشانم، گوشی آمادهی سلفی را پایین آورده، حرف در دهانش میماسد. پگاه خودش را رویم خم کرده، عصبی و پریشان لب میزند: _ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ حس داغی صورتم، گونه هایم را به سوزش میاندازد. دست حلقه شدهی دور تنم را پس زده، بلند میشوم تا از آنجا خارج شوم. ویرایش شده 19 اردیبهشت 1399 توسط yas.h 7 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fardis 1,194 ارسال شده در 12 اردیبهشت 1399 مالک Share ارسال شده در 12 اردیبهشت 1399 (ویرایش شده) مینو و پگاه، سراسیمه پشت سرم میآیند؛ قرص قرمز رنگی از کیفم بیرون کشیده، بدون آب بالا می اندازم تا فقط راه نفسم باز شود. _ چی شده؟ حالش خوب نیست؟ نمی دانستم فراز با آن نگاهِ ترحم بار تنفر انگیزش، کی بالا سرم آمده است اما همین جملهاش شهاب را که از پله ها بالا میآمد، نگران میکند. کنار دیوار، تن رنجورم را رها میکنم که شهاب را میبینم. شهاب خودش را با گام های بلند به سرعت کنارم میرساند. مینو پریشان و مضطرب، کنارم مینشیند. _ نمیدونم داداش، نمیدونم! سراب؟ تنها به مردمک های برق زده از اشکش خیره میمانم. _ قلبت درد گرفت؟ آره؟ ( به پگاه خیره میشود.) زود برو خبر بده ببریمش بیمارستان! شهاب با گذاشتن دستش زیر بازویم، میخواهد بلندم کند که مخالفت میکنم. پگاه را میبینم به سمت پله ها پا تند کرده است؛ به سختی با نفس زدن های مکرر لب باز میکنم: _ نه، خوبم نرو! طبقه ی دومِ خانه چندان بزرگ نبود که صدای کم جانم را نشنود. سمتم برمیگردد. چشمان سرخش را به نگاهم میدوزد: _ خیلی خوبی! آره میبینم. صد بار گفتم امید راضی نیست اینجوری... نفسم را پر فشار بیرون میدهم: _ بس کن! کنار پلهی مارپیچ، چند قدم دور تر از ما، روی زمین سر خورده، تنها نگاهم میکند. _ باید بری دکتر! دکتر؟ ترجیح میدادم بمیرم و حالا که موقعیت مرگ برایم فراهم است، بروم دکتر؟ بی توجه به حرف فراز بطری آبی را که از کیف سامسونگش بیرون کشیده، سمتم گرفته است میگیرم و جرعه جرعه، تکیه زده به دیوار آجری سر میکشم. خنکای بادی که میوزد، چند تار از موهای پریشانم را با ضرب به صورتم میزند. صدای آرام شهاب که روی دو زانو رو به رویم با اضطراب نشسته است، سکوت جمع را در هم میشکند. _ میای بریم؟ _ بگم نه ولم میکنی؟ _ نه! چرا انقدر لج میکنی؟ بچه ای مگه که انقدر برای یک دکتر رفتن نه میاری؟ "پوف"ی از سر بی حوصلگی کشیده، مینو بق کرده نگاهم میکند که لبخند نصف نیمهای تحویلش میدهم؛ به او نگفته بودم که گاهی درد قلبم، قفسه سینه ام توان نفس کشیدن را از من میگیرد. هیچ توضیحی برای نگاه های گلهمند مینو نداشتم. _ باشه اما الان نه. مامان و بابا نگران میشن! اگر رفتنم باعث شود نگاه های سنگین ترحم بارشان از روی شانه ام کم شود، چرا که نه؟ ویرایش شده 19 اردیبهشت 1399 توسط yas.h 8 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fardis 1,194 ارسال شده در 17 اردیبهشت 1399 مالک Share ارسال شده در 17 اردیبهشت 1399 (ویرایش شده) **** کلید و کارتهایم را با حرص درون کیفم سُر داده، دستم را به جیبِ هودی اُوِر سایز مشکیام میکشم تا از وجود موبایلم مطمئن شوم. _ ساعت هشت و نیم شب وقت داری. ساندویچهای صبحانهای که شهاب درست کرده است را برداشته، به او که آخرین لقمهای کره و مربایش را میجود، نگاه میکنم. _ بعد چجوری ساعت دوازدهٔ نصف شب وقت گرفتی؟ _ فراز از دوستش وقت گرفت. دیگه آخر وقت گفت بری. اسم فراز که میآید، با تعلل چشم از او گرفته، همانطور که تا کمر درون کانتر خم شدهام تا ماگِ سفیدم را بردارم، "باشه"ای تحویلش میدهم. نمیخواهم به نگاههای نافذ و کنکاش کننده و البته به آنچه که در پس این نگاهها میگذرد، فکر کنم؛ سرم را به چپ و راست تکان داده، سعی میکنم به افکار پریشانم، خاتمه دهم. _ می خوای ببرمت؟ با حرصی که از صبح در وجودم دمیده شده است، به سمت او که حالا بلند شده است و لپ تابش را درون کیفش میگذارد، برگشته، خیره به او که لباس خاکستری رنگی، رنگ محبوبش را تن کرده است، میشوم. _ بچم مگه؟ آدرسش رو بفرست بعد! تای ابرویی بالا داده، بلند میشود و ظرفهایش را رها میکند. خیره به ابروهای درهم گره خوردهام شده، تای ابرویی بالا میاندازد. _ خیله خب بابا! نیاز به این همه حرص و بی اعصابی نیست. بی اعصاب! پوفی میکشم و از کنارش گذشته، از درون کابینت بیسکوییتی بیرون میآورم. یاد آوری صحنه های دیشب، آن وضعیت نابه سامان، اعصابم را مکرراً خراش میدهد و من در کنترل آن ناتوان بودم! روسری نارنجیِ تک رنگم روی سرم را کمی مرتب کرده، اشارهای به ظرفهای روی میز میکنم. _ چیزهایی هم که خوردی رو جمع کن شهاب خان. باز نندازی گردن من که تا شب نیستم. سری تکان میدهد که برمیگردم؛ با نگاه کردن به ساعت هال، وسایلم را، هر چه بود و نبود برداشته، از آشپزخانه بیرون میزنم. _ سراب؟سراب مامان گفت... صدای بلند شدهی شهاب را همانطور که پشت سرم میآمد، میشنوم؛ اما، قبل از آنکه حرف نصفه نیمهاش کامل شود، کفش هایم را پا کرده، با باز کردن آسانسور وارد فضای خوش بوی اتاقک فلزی میشوم. دیشب، شب خوبی برایم نبود و همین باعث میشود، حوصلهی درست و درمانی برای گوش دادن به حرفهای شهاب نداشته باشم. گوشی را از جیبم بیرون کشیده، با ایستادن آسانسور در طبقه همکف به مامان زنگ میزنم. اولین و به طبع دومین بوق هم به صدا در میآید که از حیاط بیرون میزنم. _ جانم سراب؟ صدای آرامش بخش مامان درون گوشم که میپیچد. لبخندی به هوای ابری بیسابقهی آخر تابستان زده، دمی عمیق میگیرم. _ سلام مامان جان، کارم داشتی؟ همانطور که به صحبتهای مامان گوش میدهم به سمت ایستگاه اتوبوس، از کوچهی خلوتِ سر صبح عبور میکنم. ویرایش شده 19 اردیبهشت 1399 توسط yas.h 7 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Fardis 1,194 ارسال شده در 17 اردیبهشت 1399 مالک Share ارسال شده در 17 اردیبهشت 1399 (ویرایش شده) **** بعد از چهل دقیقه حالا به ورودی کارگاه رسیده، درِ چوبیِ فندوقی رنگ کارگاه که به لطف نور باز بود را هل میدهم. نفس عمیقی میکشم تا اعصاب نابه سامانم را کمی سامان داده، خودم را برای شروع کلاس ها آماده کنم. بوی مطبوع حیاط دلیلی برای چشم چرخاندنم شده، متوجه خشک بودن پای درختها و گلهای کاشتهی دور تا دور حیاط نقلی کارگاه میشوم؛ چشم از گل یخ که گل ارغوانی رنگی داده است، میگیرم و رو به روی در ورودی ایستاده، بلند صدایش میزنم: _ نور؟ نور کجایی؟ صدایم که به گوش نور میرسد، صدای باز شدن در چوبی ورودی به همراه صدای او به گوشم میرسد: _ جانم؟ سلام. نگاهی به منبع آرامش کارگاه، که مانتوی گلبهی رنگی تن کرده است، کرده، موهای کوتاه آبی رنگش را از نظر میگذرانم. لبخند نصفه نیمهای زده، کشدار و ناراحت بعد از احوال پرسی به گلها اشاره کرده، لب میزنم: _ ببین تو که زودتر از من میای لااقل به این بیچاره ها یکم آب بده. گناه دارن به خدا! لبخند ملیحی روی لب های ماتیک خوردهاش، مینشاند و به طرفم آمده، همدیگر را در آغوش میکشیم. بوی عطر شکلات جدیدش فضای مشامم را که پر میکند؛ از یک دیگر جدا شده، صدایش را میشنوم. _ میخواستم اتفاقا امروز آب بدم بهشون اما گفتم هواشناسی گفته بارون قراره بیاد، دیگه پژمرده نشن. با یادآوری هوای ابری دستی به پیشانیام کشیده، نیم نگاهی به آسمان کرده، سری تکان میدهم. _ راست میگی. حواسم نیست اصلا. دستش را تخت پشتم برده، کمی به جلو هلم میدهد که قدمی برمیدارم. صدای آرام بخشش را شنیده، وارد کارگاه نیمه روشن میشوم؛ بوی چایی تازه دم نور فضای چوبی کارگاه را پر کرده است. _ صبحونه خوردی؟ سری به چپ و راست تکان میدهم و روسریام را در آورده، روی رگال میگذارم؛ به او که به طرف آشپزخانه میرود، خیره شده، با صدای بلند جوابش را میدهم: _ نه شهاب ساندویچ درست کرده برام. _ خدا شانس بده والا، بشین چایی درست کردم بخوریم، بریم سرکار. صدای خندانش همراه تق و تق لیوان ها به گوشم رسیده، پرده های آبی رنگ را کنار میزنم تا نور صبحگاهی فضای کارگاه را در بر بگیرد و روی گلهای پتوس پیچخوردهی زیر پنجره، کمی رقصان شوند. چای میآورد که آبپاش کوچک صورتی رنگ کنار گلدان پتوسها را برداشته، کمی پای گلهای محوبِ محبوبم و من آب میریزم. روی مبل خودش را رها میکند که صدای حرصی و کشدارش را همانطور که پشتم به او است میشنوم: _ اوف گرمت نمیشه انقدر موهاتو میریزی دورت؟ مگر میشود نشود؟ امید دوست داشت و من هم به عشق او موهایم را کوتاه نمیکنم؛ فقط حیف خودش نیست تا تار و پود موهایم انگشتان مردانهی امید را لمس کند. لمس انگشتان مردانهاش میان تارهای خرمایی رنگم، حسوصف نشدنی دارد که نزدیک به دوسال است، از آن محروم شدهام. تار موهای جلوی صورتم را کنار زده، لبخند نصف نیمهای روی لبم مینشیند؛ آبپاش را سر جایش گذاشته، موهایم را پشت گوشم میزنم و کنارش رفته، روی مبل طوسی رنگ راحتی کارگاه خودم را رها میکنم. _ گرمم که میشه، اما انقدر هم بلند نیست! کمی سر میچرخانده، قبل از آنکه از لبهای باز شدهاش صدایی بیرون آید، جویای سکوت کارگاه میشوم: _ چرا نفس رو نیاوردی؟ پوفی میکشد و دستی به موهای آبی خوشرنگش کشیده، چاییاش را با شکلات تلخی، مینوشد. _ گذاشتم خونهی مامانم، خیلی جدیدا شیطون شده. نمیتونم حواسم بهش نباشه بالاخره بچهاس، بعدم کارای نمایشگاه عقب افتاده این چند روز. سری تکان میدهم و جرعهی بعدی چاییام را همراه بیست کویتی مینوشم که او بلند شده، میز کوچک جلوی مبل را دور میزند؛ به سمت اتاقش رفته، صدایش را میشنوم. _ خوردی بیا اتاق که شروع کنیم قبل اومدن بچهها! باشهای گفته، خیره به تابلوی زغال از چهرهی پگاه میشوم و مابقی چای را یک نفس سر میکشم. @مدیر ویراستار ویرایش شده 19 اردیبهشت 1399 توسط yas.h 8 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
پست های پیشنهاد شده