Noushin_Salmanvandi ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) 《به نام حق》 نام رمان: فاطوش ناظر: نویسنده: نوشین سلمانوندی ژانر: عاشقانه_اجتماعی_معمایی خلاصه: کسی چه میداند! شاید هم که من، آخرین بازمنده از سرخیِ آرزوهای خاموش شدهی زنِ نابینایی باشم... آخر، اگر که بینا بودم؛ لکه به دامان خوشحالیهایم نمیانداختم. ناظر: @NOORA_1995 ویرایش شده 10 مرداد، ۱۴۰۰ توسط مدیر راهنما 5 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Noushin_Salmanvandi ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ "مقدمه" به شفافیت قطرهای آب و به تیرگیِ بازگشت شب به آشیانه، تلمباری از دگرگونیام! همچنان خیره و غافل از تضاد احوالم، نشستهام چشم انتظار برقراری. باید که بشورمت از ناپاکیها و غسلت بدهم تا به خاک سپرده شوی. از دوباره و به قصد، فراموشت کنم؛ آنچنان که خود میخواهم و اما عقل، با این مبحث پیچیده کنار نمیآید. به باور حرفهایم هرگز نخواهی رسید. به مقصد آرزوهایم هرگز پا نخواهی گذاشت. تو را من در پشت پلکهایم سالها پیش گم کردهام. حال آمدهای؟ اکنون که از دست رفت هر آنچه را برایش أَمَّنْ یُجِیبُ... میخواندم؟! آمدهای تا به دام مرگ بیندازیام؟! قصدت برقراری است؟! رهایم کن... خیلی وقت است که پرچم نگاهت در سرازیری قلبم خاک میخورد. رهایم کن... که اندرون من پس از تو، غوطهور در بیهوایی است. به تو خواهم رسید، در آن قسمت از زندگانی که ناحق، ریشخند میزند حق را. به تو خواهم رسید، در آن ظلماتی که روز هم چاره ساز تاریکیاش نیست! وَ در آخر به تو خواهم گفت؛ ای دوست! ای یار! ای معشوق! وَ ای... ای ستمکار، تو را خواهم بخشید و هرگز نخواهم از یاد برد. 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Noushin_Salmanvandi ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ کوچهی پهن و بساطهای به راه افتادهای که به هـ*ـوس میاندازد دل را برای خرید از هر کدامشان. اما بیتمایل نسبت به فریادهایشان که در تلاش برای جذب مشتریاند، نگاه میچرخانم در جمعیتی که "او" هم در میانشان است. قدمهایم را تند بر میدارم و فرخندهای را که مشغول خرید بدلیجات است، تنها میگذارم. هوا، مطبوعانه در کوچه پرسه میزند و عطر میوهها، هم قدمش میشود. سر چرخاندم و نمیدانستم دلیل این حجم از کنجکاویام را! دیدم… بالاخره چهرهی نامهربانش را دیدم. این مرد را میشناسم و چقدر که نگاهش برایم آشنا است! ابتدای خیرگیاش روسری حریرم را هدف میگیرد و انتهایش میشود چادرم. بوی عطر محمدی در کوچهی تنگی که ازدحامش خفه کننده است میپیچد و باد با ملایمت، لبهی کت خوش دوخت مشکیاش را به تکان در میآورد. اگر از کارگرهای حاج صیفی باشد چه؟! اما نه! به این مرد اصیل خوش وقار، با آن کت و شلوار براقی که به تن دارد هرگز نمیخورد که کارگر باشد. دست میکشد و پارچهی همرنگ چادرم را با لبخند لمس میکند و با نیمنگاهی گذرا به چهرهی درهم رفته از وهمم، قیمت را از فروشنده میپرسد. لبخندش کمرنگ میشود و انگشت شست و سبابهاش روی پارچه، به فشار در میآید. مشتم را باز میکنم تا بلکه به کف دست غرق در عرقم هوا بخورد؛ اما فرخنده با خنده تنهای میزند و موذیانه زمزمه میکند: -جای حاج سعیید بد خالیه! از حرفش ابروهایم درهم گره میخورند و بیتفاوت به کنایهی کلامش از کنارش رد میشوم که دوباره میگوید: -چیه خب؟! دختر جوونی، خوش برورویی، تو هم دل داری دی... -کافیه فرخنده! تحکم صدایم اجبار به سکوتش میکند؛ اما از لبخندهای زیرکانهاش که بدتر از صد ناسزا است، چیزی کم نمیشود. -مامان گلی گفت صابون هم بخریم؟ چادرش را جمعتر کرد و با تکان سر گفت: -آره، اتفاقاً گفت بستهای بخرید. جسمم در این کوچه است و روحم، هنوز هم کنار آن مرد خوش چهره جای مانده است. چهرهی نه چندان آشنایی که مرا سخت درگیر خودش کرده است. به کارگر کم سن و سالی که عرق پیشانیاش را با لونگ از رو رفتهای میگرفت و میوههای تر و تازهی زیر آلاچیق گستردهی کوچه را باد میزد، نگاهی انداختم و رو به آلوهای سرخ آبدار گفتم: -چند؟ پشت لــب سبز شدهاش را زبان زد و دست به کمر گفت: -کیلویی سیزده. به اطراف نگاهی انداختم تا نظر فرخنده را هم بپرسم؛ اما نبود. -شیرینن و آبدار، هر کی برده راضی بوده آبجی. آلوی درشت و سرخی را دست گرفتم و با تکان سر گفتم: -اگه میگید خوبه پس دو کیلو بذارید. با گردن کجی، لبخندی زد. -به چشم. عطر میوهها، دل میزد و برق تیز آفتاب، برای چشمان خواب آلودم سوزنده بود. لبهی روسریام را دست گرفتم و سرم را کمی به عقب چرخاندم تا دوباره ببینمش؛ اما نبود! دمغ از نبودش، نایلون پر از آلو را دست گرفتم و با دادن اسکناسهای ته کیفم، به سمت مغازهای که روی شیشههایش به درشتی نوشته شده بود، "فقط خشکبار" حرکت کردم 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده