_Zeynab ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) عنوان: پراگما نویسنده: زینب رستمی (سارا) ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی هدف: دنیا محل امتحانه! امتحانهای بزرگ و سهمگین که فقط خود خدا میدونه چه کسایی از پسش بر میان. ساعت پارتگذاری: هر روز خلاصه: دامی زهراگین؛ پیچیده بر جسمی ضعیف و ناتوان! دامی جانگیر از دستان نزدیکترین فرد زندگی در جدال سرنوشت! دختری که مدام صدای مردی همچون ناقوس مرگ در سرش تکرار میشود. مقصر تویی، تو گناهکاری بیش نیستی! آیا میآید آن کسی که از این ورطه نجاتش دهد؟ کسی که کام زندگی تلخش را شیرینی بخشد و خوشیهای کوچک ابدی برایش بسازد؟ پ.ن: "با توجه به تقسیم بندی انواع عشق از نظر یونانیان باستان؛ پراگما به معنی عشق بادوام است." لینک صفحهی نقد☺👌 ناظر: @-Madi- ویرایش شده 23 آذر، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 35 3 1 1 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) مقدمه: "«هیچ اشتباهی وجود ندارد و هیچ چیز تصادفی نیست. همهٔ وقایع نعمت هایی هستند که برای عبرت به ما داده شده اند.» الیزابت کوبلر-راس" همه این جمله را باور دارند بجز کسی که باید باور داشته باشد، من اصلاً اشتباه نیستم! خانهی ما پر از صمیمیت است، البته فقط برای کسانی که از بیرون تماشا میکنند! دقیقاً مثل یک اقیانوس پر خطر که ظاهری شگفتانگیز دارد. زندگی بهتری دور از این عشق و خانه که مانند طنابدار دور گلویم پیچیده، انتظارم را میکشد. من هم دوستدارم عشقم را بی دریغ به پای کسانی بریزم که باور دارند من هم وجود دارم. ویرایش شده 6 شهریور، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 37 3 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 15 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت اول (هو المعشوق) درختانی که به نظر بید میآمدند دو طرف رودخانه را احاطه کرده بودند، به کاپوت ماشین تکیه دادم و به قد و قامت رعنایش که با عرشیا مو نمیزد، نگاه کردم. شلوار جین مشکی رنگش را بالا کشید و با چشمان سیاهش نگاهم کرد، همه چیز در چشمش بود از تعجب و محبت گرفته تا خشم و دلدادگی! - چیه چرا اینطوری نگام میکنی؟ دست به سینه شدم، نگاهم را بالا کشیدم و خیرهی موهای سیاه پر کلاغیاش شدم. بالاخره زبان باز کردم و گفتم: - هیچی. فقط متعجم چرا منو تو، تو این مکان تنهاییم! صدای آب هم فضا را متشنجتر کرده بود، میلههای زرد رنگ پل که کمی هم زنگ زده بود بالای بلوکها نصب شده و فضا را زیباتر کرده بود. انگار گفتن چیزی که در دلش میگذشت مشکل بود. لبهای صورتی رنگ و خوشفرمش را با زبان خیس کرد و لبخندی زد که بلافاصله چال لپهایش نمایان شد. - اومدم دنبالت تا راجع به خودمون صحبت کنم. قلبم ناگهانی شروع به تپیدن کرد! نکند از علاقهام به خودش چیزی فهمیده باشد؟ یا بخواهد من را از این کار منع کند؟ خواستم حرفی بزنم که دستش را بالا برد و ناگهانی تغییر کرد و عبوس شد! - بسه آنیسا، بسه! کی میخوای به این موش و گربه بازی پایان بدی؟ خسته شدم. فکر کردی از چشمات نمیخونم چی تو دلت میگذره؟ آره اومدم تنها باهات صحبت کنم. اومدم بگم... بگم منم مثه تو میخوامت... از... بچهگی هم میخواستمت؛ ولی دلم نمیخواست اینو قبول کنم، چون برام سخت بود دخترعمویی رو دوستداشته باشم که حتی آداب معاشرت بلد نیست! که حتی از اینکه حرف دلش رو بزنه واهمه داره. که حتی الان که جلوم وایساده داره از خجالت آب میشه! نفسی گرفت و نزدیکم شد و من ناخودآگاه در خودم جمع شدم. اعتماد کردن سخت بود آن هم به پسرعمویی که دائم مورد اثابت ترکشِ طعنههایش قرار میگرفتم. خورشید هم دمدمی مزاج شده بود! دقیقهای هوا ابری و دقایق دیگر آفتابی، انگار بهار بود. چون بیدها سر زنده و شاداب بودند. این تنیجه را گرفتم! اعترافش بیش از چیزی که فکر میکردم لذیذ بود. دیدم که نزدیکم میشود؛ اما دیگر دیدم تار بود. قطرهی اشک گونهام را خیس کرد. از خوشحالی بود یا که چه؟ چانهام را در دست گرفت و سرم را بلند و با دست دیگر اشکهایم را پاک کرد. انگار به دهانم قل و زنجیر بود که باز نمیشد حتی برای نفسی عمیق. کمی چانهام را تکان داد و با دندانهای فشرده از استرس گفت: - چرا چیزی نمیگی؟ نکنه اشتباه کردم؟ نابود میشم اگه جوابت چیز دیگهای باشه. قلبم وسطه آنیسا... با توام! شاید هم قلب من است که سکته کرده و منگ شده! خودت چه فکر میکنی مجنون؟ درماندگیاش به وضوح مشخص بود. برق نگاهش اذیتم میکرد؛ اما او که اینهمه ریسک نکرده بود تا دست خالی و مایوس بازگردد. بنابراین من هم دهان مبارکم را بالاخره گشودم؛ اما جز صدای جیغ چیزی بیرون نیامد. از خواب پریدم و خودم را درون تخت خاکستریام یافتم. عرشیا هاج و واج من را نگاه میکرد و به گمانم من هم بدتر از او. 39 3 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت دوم - خواب دیدی؟ کل بدنت خیسه! نفسهای پی در پیام مجال سخن گفتن نمیداد. باید میفهمیدم این خواب است وگرنه امیرسام را چه به این کارها! اگر امیرمحمد بود چیزی. شاید هم از شوک این خواب بود که نمیتوانستم حرف بزنم. یعنی باور کنم همهاش خواب بوده؟ وای چقدر بیپنهای دخترک بیچاره. از علاقه هم چیزی نصیبت نشد، نگون بخت. عرشیا چشمان قهوهای لرزانش را به صورتم دوخته بود و لبهایش را به هم میفشرد. زبانم در دهنم نمیچرخید و از سخن گفتن قاصر بود. عرشیا نگران روی تخت نشست و صورتم را با دستان مردانهاش قاب گرفت. - نترس عزیزم، الان حالت خوب میشه. دستم را روی صورت گندمی و بدون مویش کشیدم. - داداش... مثل رویا بود! ترسیدم. چشمهایش را بست و سرم را در آغوشش فشرد. این پسر بیست و چهارساله خوب بلد بود من را آرام کند. دستی به صورت مرطوبم کشیدم و در همان حال گفتم: - کی اومدین؟ - یه یک ساعتی میشه. یک ساعت است آمده بودند و خبری از من نگرفتهاند؟ مگر توقع دیگری داشتی؟ این هم از عواقب ناخواسته بودن است! عرشیا ادامه داد: - البته من ده دقیقه قبل اومدم. مامان گفت صدات کنم بیای شام. وقتی اومدم دیدم داری گریه میکنی، اونهم توی خواب! قضیه چیه؟ سرم را از سینهاش جدا کردم. - هیچی. بریم الان بابا صداش در میاد. نگاه عاقل اندر سفیهانهاش من را هدف قرار داد. - بابا که بود و نبود تو واسش فرقی نداره! حرفش به قدری تلخ بود که ناخودآگاه سرم به زیر افتاد. بیتوجه به ناراحتیام، بوسهی کوتاهی به موهایم زد. - مگه قرار نبود امروز حسابای بابا رو فیسره بدی؟ لبخندی به رویم زد و گفت: - امروز رو بهم مرخصی داد، بالاخره صاحبکارم بابامه دیگه. خندیدم و او با طمانینه از اتاق خارج شد. شاید خدا میدانست داداشم، با چشمان و موهای نرم قهوهای، صورت سفید و دماغ قلمی و لبهای گوشتی را چقدر دوست داشتم. عرشیا خیلی به من شباهت داشت. چشمم به کف اتاق افتاد، کتابهایم یکبهیک روی زمین پهن بود. باید بعد از شام حسابی به جان اتاق میافتادم. جلوی آینه که به کمد متصل شده بود ایستاده و موهایم را با گلسر صورتی، دم اسبی بستم. موهای قهوهایام حالا تا کمی بالاتر از گودی کمرم میرسید، نرم و ابریشمی که با ابروهای دخترانهام بسیار همخوانی داشت و همچنین با پوست گندمگونم. باید برای رویارویی با پدرم کمی روحیه میگرفتم! چشمان سیاهم را در حدقه چرخاندم که با مژههای بلندم کمی خندهدار شد. لبخند عریضی روی لبهای گوشتی و متوسطم نشاندم. دماغم هم مانند دیگر اعضای خانواده معمولی بود؛ ولی دماغ عرشیا به دایی محمدم کشیده که صاف و قلمی شده بود. در اتاقِ سه در چهارم را گشودم و به جمع خانوادهی چهارنفرهی به ظاهر خوشبختمان پیوستم. چند قدم جلوتر به بالای پلهها رسیدم و دیدم که آن سه نفر بدون من چقدر خوش میگذرانند. پنهان شدن فایدهای نداشت. از پلههای طرح چوب سوخته پایین آمدم. هنوز متوجهی من نبودند! با ولوم صدای پایین گفتم: - سلام. کی اومدین؟ عمداً میخواستم به رویشان بیاورم که از من سراغی نگرفتهاند. نگاه هر سه روی من ثابت شد. پدر و مادرم خنثی و عرشیا با شیطنت نگاهم میکرد!میشه. ویرایش شده 25 مرداد، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 33 2 2 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت سوم فکر کنم فهمید این حرفم از کجا آب میخورد. پدرم بیهیچ حرفی به صندلی خالی کنار عرشیا اشاره کرد و من آرام روی صندلیام جای گرفتم. انگار که اصلاً سوالی هم پرسیده نشده! غذا در سکوت محض خورده شد و من هر از گاهی سنگینی نگاه مادرم را حس میکردم. از جایم برخاستم تا به اتاقم بازگردم که صدای پدر من را متوقف کرد. - آنیسا! لحنش شبیه دستور بود. به ناچار سر جای خود نشستم و سراپا گوش شدم. نفسی گرفت و رو به من گفت: - با یکی از شریکهام و عموتون قراره بریم شمال، از تو و عرشیا میخوام تو این سفر من و مامانتون رو همراهی کنید، پس کارهایی که تو این هفته دارید رو کنسل کنید. به لبهای نازکش زل زده بودم تا ببینم چه میگوید، کار؟! چه واژهی مسخره و غریبی، مگر من کار دیگری جز نشستن در خانه و درس خواندن داشتم؟! ولی از تصور سفر آن هم بعد از مدتها در دلم قهقهای از شادی زدم؛ اما چیزی بروز ندادم آن هم مقابل عماد مهرنیا. صدای عرشیا من را به خود آورد. - بابا، فکر نمیکنی آنیسا این چند ماه باقیمونده رو باید درس بخونه؟ منم که نمیتونم بیام میمونم پیشش. ابروهایم ناخوداگاه بالا پرید! موفقیتم برای عرشیا مهم بود؟! شاید به خاطر این بود که خودش ضمانتم را کرده و دوست نداشت سابقهاش جلوی پدر خراب شود. آن هم به خاطر من! اگر به پدر بود که من تا دیپلم هم دوام نمیآوردم. با اضطراب دهان باز کردم تا بلکه چیزی گفته باشم و عرشیا ضایع نشود. - بابا عماد... اِم... فکر کنم عرشیا راست میگه... من باید روی درسام تمرکز کنم. تازه امتحانهای مدرسه هم از هفتهی دیگه شروع میشه. گرچه خیلی دلم میخواست بروم. پدر با چشمان ریز شده من را مینگریست و دستانش را روی میز به هم گره کرد. چشمان نافذ و سیاهش من را به یاد امیرسام انداخت! - تو هم باید یکم به مغزت استراحت بدی. اگر اصرار این آقا نبود اصلاً اجازه نداشتی واسه دانشگاه بخونی. همون زبان برات بس بود، از همون طریقم به یه نون و نوایی میرسیدی بچه. در حین صحبتش به عرشیا اشاره کرد. ولی من هیچ دلم نمیخواست دیپلمه باشم. اصلاً اگر هم بخواهی با مدرک زبان انگلیسی کاری دست و پا کنم به مدرک دانشگاهی نیاز دارم. مادرم که تا آن لحظه ساکت بود گفت: - عاطفه اگر بحث، درس خوندن باشه بهت قول میدم اونجا هم میتونی درس بخونی. نگران نباش. عاطفه نامی است که مامانمحدثه رویم گذاشته؛ البته باید ذکر کنم که چه عاطفهای! چشم از من برداشت و به عرشیا دوخت. - و تو عرشیا خواهشاً با من و پدرت بحث نکن. میدونی که حوصله ندارم. بهونهی دیگه هم نداری که بیاری. خودش زودتر از همه میز را ترک کرد. خداراشکر که سالن غذاخوری چسبیده به آشپزخانه بود که از بالای پلهها دید داشت و من توانستم خوشییشان را ببینم، وگرنه با آمدن من همهچیز مختل شد! من هم به تبعیت از مامان با همان پوزخند کوچک روی لبهایم سالن را ترک کردم. بسیار مُضحک و مسخره بود. بابا که از من بیزاری میجست، حالا میل سفر با من را داشت! بهتر بود به تلخیها فکر نکنم. موضوع اصلی این بود که سام هم در این سفر حضور داشت و این بسیاربسیار مسرتبخش بود. از دو پلهی کوچک سالن بالا رفتم، تلوزیون روشن همانجا برای خود رها شده بود. هال و پذیرایی هم طبق معمول از تمیزی برق میزد، مادرم یکپا کدبانو بود برای خودش. ویرایش شده 24 مرداد، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 37 1 2 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت چهارم تلوزیون و لوستر را خاموش کردم و به راه خودم ادامه دادم. از پلهها مسقیم بالا رفتم. درست چهارقدم بعد از انتهای پلهها اتاق من قرار داشت و اتاق بغلی هم متعلق به عرشیا بود. اتاق مشترک پدر و مادر هم پایین درست زیر پلهها وجود داشت. آهی کشیدم و در اتاقم را باز کردم. چشمانم را بستم و از خوشحالی قهقهای زدم؛ اما با باز کردن چشمانم خنده روی لبهایم خشک شد. واقعاً در این اتاق به هم ریخته چگونه زندگی میکردم؟! میز مطالعه و کف اتاق پر از کتابهای درسیام بود. زیست، شیمی، ریاضی، عربی و... . *** با صدای فرشتهوار مادر چشم گشودم؛ اما به هم چسبیده بود و قصد باز شدن نداشت. - آنیسا بابا منتظره، تا ده دقیقه فرصت داری آماده شی. و بعد صدای قدمهایش بود که دور میشد و انگار از اتاق بیرون رفت. تا صبح درس خواندم، اتاق را مرتب کردم، لباسهای مورد نیازم را برداشتم و خیالبافی کردم که حالا نتیجهاش شده بود این. - دختر هنوز خوابی؟ با توام. اینبار دیگر راه فراری نبود. به زور چشمانم را باز کردم و حاضر شدم. مانتوی نیلی رنگ، شال و جین سورمهایام را هم پوشیدم. چمدان به دست، هَی و حاضر، پایین پلهها رفتم و تک و تنها مانند همین هجده سال غمخوار تنهایی خودم شدم. چمدان را درون صندوق عقب جای دادم. حیاط بزرگی داشتیم، پر از گلهای رز و گیاههای دیگر. یاد دو سال پیش افتادم. درست همین موقعها بود آخرهای اردیبهشت، در کنار کاج کوچکی که چند متر آن طرف استخر بود، پسرها بساط والیبال راه انداخته بودند. امیرسام و امیرمحمد با هم و عرشیا تک افتاده بود. من هم سرگرم امتحان فاینال زبان بودم که صدای خوشآهنگ امیرسام باعث شد دزدکی از پنجره به آنها نگاه بیاندازم. عرشیا از تک افتادن خودش معترض بود که محمد گفت: - آنیسا بلده؟ اگر بلده بهش بگو بیاد... یه دختر تو بازی باشه جالب میشه ها، میتونیم سر به سرش هم بزاریم. محمد یک سال و نیم از من بزرگتر و عرشیا و امیرسام حدوداً بیست و چهار ساله بودند. امیرسام هم چهرهاش را مشمئز کرد و گفت: - معلومه بلد نیست. چند بار بازی کرده مگه؟ آخه عرشیا این چه خواهریه تو داری؟ عرشیا هم بیتفاوت، انگار که چیز مهمی نبوده گفت: - چطور مگه داداش؟ - یعنی خودت نمیدونی؟ عرشیا تکخندهای کرد و توپ والیبال را چند بار زمین زد و بیهوا گفت: - تو که میدونی چطوری بار اومده از اولش همین بوده، شاید بزرگتر بشه بره تو جامعه خجالتش هم بریزه، بشه مثل دخترایی که دورت زیادن. شاید فکر میکردند من خوابم یا متوجه نیستم که اینگونه راحت راجبم حرف میزدند! ویرایش شده 24 مرداد، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 33 1 3 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت پنجم امیرسام گفت: - میگم عرشیا یک پیشنها دارم. بهتر نیست ببرینش پیش روانشانسی مشاوری چیزی؟ کلی مشاور خوب تو مشهده. رفتارهاش عادی نیست ها! بعضی موقعها فکر میکنم راستی- راستی لاله! حتی به آدم نگاه هم نمیندازه، میگم نکنه یه وقت روانپریشی چیزی... . امیرمحمد حرفش را قطع کرد و گفت: - آره با منم که صمیمیتره شاید یه ذره با شما فرق کنه! مطمئنی از سر رفتارای باباته؟ میگم نکنه جِن... . ادامهی حرفش را خورد و من انگار چیزی درونم شکست! پسرعموهایم مرا دیوانه میپنداشتند! چقدر خوشخیال بودم که فکر میکردم میتوانم دلشان را بدست بیاورم. کم مانده بود که اشکم در بیاید، منه بیگناه از چند جا باید سیلی میخوردم؟ با اینکه زندگی پدرم را التیام بخشیده بودم؛ اما هنوز از من دلِ خوشی نداشت. آن هم فقط به جرم دختر بودن که این هم بهانهای برایش است! دست بردم و اشک روی گونههایم را پاک کردم. از آن روز به بعد تا جایی که میتوانستم خودم را تغییر دادم. از روابط اجتماعی گرفته تا حرف زدن درست و نتیجهاش شده بود این که حداقل میتوانستم از حق خودم دفاع کنم؛ اما باز هم مثل دیگران عادی نبودم! صدای قدمهایی من را به خود آورد. پدرم بود که با پیراهن سفید و شلوار پارچهای مشکی، شسته رفته با صورتی بشاش بالای سرم ظاهر شد. این را از لبخند روی صورت و چین کنار چشمهای تیرهاش فهمیدم. - عه! این که آماده نشسته اینجا. - سلام. نگاهش را روی صورتم چرخاند. - علیک. وسایلت کو؟! - دیدم نیومدید... گذاشتم صندوق. سرش را تکان داد و به ماشین اشاره کرد. - بشین الان میان. اصلاً نپرسید چیزی خوردهام یا نه. حرفش را گوش کردم و چندی بعد از مبدأ مشهد به مقصد گرگان به راه افتادیم. *** - بابا این ماشین کیه؟ کنجکاو از توی آینه به دهان پدرم زل زدم. - مسعود و خانوادهاش. مسعود؟! اسمش که آشنا بود و از آنجایی که بابا گفته بود با یکی از شریکها حدس زدنش سخت نبود. مامان عینک آفتابیاش را برداشت و روی موهایش زد. - دخترهاشم هستن مگه؟ بابا سرش را تکان داد. - اوهوم. قرار بود دامادشم بیاد ولی مثل اینکه کاری واسش پیش اومده. دخترای خونگرمی هستن، ارتباط گرفتن باهاشون سخت نیست، نگران نباشید. با توقف کامل از ماشین پیاده شدم. مستقیم به سمت انتهای ویلا رفتم. اول از همه چشمم به پهنهی آبی خورد. بزرگ و زیبا پر از نقشهای خارقالعاده و ساحلی که تقابل بین بّر و بحر بود. عرشیا جلویم ایستاد. - با یه دریا گردی بعد از ناهار موافقی؟ مسخ شده به عرشیای زیرک نگاه کردم. عرشیا که حالات من را دید گفت: - چیه؟! چرا اینطوری نگام میکنی؟ بَده میخوام خواهرمو ببرم دریا گردی؟! سرم را به طرفین تکان دادم. دل توی دلم نبود تا هر چه زودتر امیرسام را ببینم. - نه اصلاً، خیلی دوست دارم با داداشم برم بیرون، مخصوصاً اگر داداشش یکی مثل تو باشه! عرشیا لبخند شیرینی نثارم کرد. مچ دستم را گرفت و با خود کشید. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم، در بین آن همه سرسبزی، تکه راه باریکی با سنگریزه و ریگ پوشیده شده بود. تقریباً یک سالی بود به این ویلای زیبا و دوست داشتنی نیامده بودم، یعنی خانوادهام آمده بودند اما من ترجیح دادم تا در خانه بمانم. ویرایش شده 8 آذر، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 33 2 2 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت ششم مادرم در آشپزخانه بود و یک زن و یک پسر هم روی مبلها نشسته بودند. عرشیا هم بعد سلام و احوالپرسی، روی مبل دونفرهای نشست. من هم با استرسی که در لرزش دستهایم مشهود بود سلام کردم. زن غریبه رو به من گفت: - خوبی دخترم؟ من شادی هستم. همسر آقا مسعود. و بعد به پسر اشاره کرد. - این هم پسرم مهران. بد بود اگر واکنشی نشان نمیدادم. لبخندی نثار شادی کردم. - از ملاقات با شما خرسندم... شادی خانوم، منم آنیسام. مهران اما ساکت و مغموم نشسته بود. رنگ چشمان پسر، قهوهای مایل به عسلی بود، موهایش نیز به رنگ چشمانش بود. بینی و لب متناسبی داشت. روی هم رفته، پسر خوشچهرهای به حساب میآمد، مهران بدون هیچ حرفی، از جایش بلند شد و به طرف ما آمد. رو به من بسیار با ادب گفت: - از آشنایی باهاتون خوشبختم خانوم. لبخندی به رویش زدم و او ادامه داد: - عرشیا پاشو بریم بالا یه مسئلهای پیش اومده. عرشیا با اجازهای گفت و به همراه مهران روانه شد. من هم بدون گفتن هیچ حرف اضافهای تند و تیز سمت اتاقم رفتم؛ همان اتاقی که خیلی وقت پیش اتاقم بود. دست نخورده باقی مانده بود، رد خاک روی میز تحریرم چشمک میزد! پنجرهی اتاق رو به دریا بود و کامل به دریا و افرادی که در ساحل رفت و آمد میکردند دید داشت؛ البته کمی دور بود و آدمها مورچهای دیده میشدند. خورشیدی که از پس این کرانه آبی طلوع میکرد و شبش با صدای امواج در تاریکی به پایان میرسید، این آپشن برای من فوقالعاده نبود؟ پردهی سفید و صورتی اتاق را کاملاً کنار زدم. کاش من هم میتوانستم مانند دریا آزاد باشم، آنقدر آزاد که امواجم تا ساحل پیش برود! عجله داشتم برای لمس آب! اگر قرار نبود با عرشیا بروم اینقدر صبر نمیکردم. وسایلم را در کمد تر و تمیز و مرتب گذاشتم، تخت چوبی کوچکی کنار پنجره قرار داشت، در کل میتوانستم بگویم حداقل اتاقم با صفا است. کتابهایم را روی میز تحریر گذاشتم. رو مبلی که روی تک کاناپه اتاق بود را که برداشم، سرفهام گرفت. به سقف خیره شدم، سقفی که تصاویر مبهمی را نشانم میداد! خواستم شالم را در بیاورم که در اتاق زده شد. خودم را مرتب کردم و روی تخت نشستم. با بفرمائید من در باز شد. - اجازه هست بیام داخل؟ شادی بود. لبخندی مصنوعی روی لبهایم نشاندم، مگر الان داخل اتاق نبود؟ با صدای آرامی نجوا کردم: - اجازه ما دست شماست، بفرمائید. شادی سالانهسالانه وارد اتاق شد و روی تک کاناپه اتاق نشست و نگاهی به فضای اتاق انداخت. - میبینم که دست به کار شدی. - بله از نامرتبی بدم میاد. شادی ابرویی بالا انداخت و گفت: - خوبه با نظرت موافقم، میدونستی خیلی مؤدبی؟ تشکر کردم. شادی ادامه داد: - مسعود الان چهار ساله که با بابات شریکه؛ اما من تو رو تا حالا ندیده بودم! ما خیلی باهم سفر رفتیم؛ ولی تو نبودی. از معاشرت با ما بدت میاد؟ هل شده بودم و اصلاً نمیدانست پاسخش را چگونه بدهم. با دستپاچگی گفتم: - نه این... این چه حرفیه... خب من؛ ترجیح میدم تو خونه بمونم! ویرایش شده 24 مرداد، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 31 1 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت هفتم شادی نگاه عاقل اندر سفیهانهای نثارم کرد. - دلیلت قانع کننده نیست آنیسا جان! کمی مِن و مِن کردم. - درگیر درس بودم... چند ماه دیگه هم کنکور دارم، باید تمام تلاشم رو بکنم... تا... پزشکی بیارم. شادی از جایش برخاست و به طرف در رفت. - خیلی هم خوب. از حالا بیشتر باید جلوی چشمم باشی، ازت خوشم اومده. در ضمن دخترا منتظرت هستن، زود بیا بیرون. و در را به هم کوفت و رفت. من را گیج و منگ تنها گذاشت. به راستی اصرار شادی برای بیشتر دیدن من چه میتونست باشد؟! دخترها! از اینکه آنها بفهمند که برای چه خانوادهام من را پنهان میکنند، خجالت میکشیدم. امیدوار بودم پدر یا مادرم چیزی در این باره نگویند. بعد از چک کردن ریخت و قیافهام از اتاق بیرون زدم. صداهای نامفهومی از پایین به گوش میرسید؛ مثل اینکه چند نفر دیگر نیز به آنها پیوسته بودند. نگاه دو دختر و یک مرد روی من متوقف شد. من آن مرد را میشناختم، چند باری در خانه با او حال و احوال کرده بودم. آقا مسعود بسیار محترم و خوشمشرب بود؛ طوری که توانسته بود من را به خندیدن وادار کند! مامان تا نگاه آنها را به من دید، نزدیکم شد و گفت: - آنیساجان معرفی میکنم، مهلا و مبینا دخترای آقا مسعود، آقا مسعودم که میشناسی. مهلا و مبینا با هم به سمتم آمدند و ابراز خوشبختی کردند. - سلام آنیساجان من مبینام، از آشنایی باهات خوشحالم. - مهلا هستم. منم همینطور گلم. از شور آن دو لبخندی زدم و با روی باز جواب هر دو را دادم. مبینا چهرهی با نمکتری نسبت به مهلا داشت، موهای یکدست مشکی که قسمتی از جلوی موهایش را رنگ کرده و رنگ چشمانش دقیقاً با مهران یکی بود. مبینا دستم را گرفت و با خود به سمت یکی از مبلها کشاند. - خیلی دوست داشتم ببینمت، بابام خیلی ازت تعریف میکرد. انگار برخورد مبینا بهتر از مهلا بود. لبخند خجلی زدم و نیمنگاهی به آقا مسعود که نگاهم میکرد، انداختم و گفتم: - ایشون لطف دارن! مسعود لبخندی زد و گفت: - نه بابا دخترم، هر چی گفتم حقیقته! مهلا هم کنارم نشست، دستم را درون دستان کشیده و ظریفش گرفت. - میاین سهتایی بریم دریا؟ آن دو خواهر میخواستند هرطور که شده من را با خود وِفق دهند؛ اما نمیدانستند من با خانوادهام هم نمیتوانم خو بگیرم چه برسد به اینها! مهلا که سکوت من را دید، دوباره سوالش را تکرار کرد؛ اما من به یاد قراری که با عرشیا گذاشته بودم افتادم. عرشیایی که برای اولین بار به خواهرش درخواست داده بود! دستم را از دستش بیرون کشیدم. صدای عرشیا نگاهم را به خودش اختصاص داد: - خانوما! آنیسا نمیتونه باهاتون بیاد. صدای اعتراض دخترها بلند شد. عرشیا پنهانی چشمکی حوالهام کرد که با لبخندم مواجه شد. مهران هم به آنها پیوست. مامان که تا آن موقع ساکت بود، رو به عرشیا گفت: - چرا نمیتونه باهاشون بره؟ بذار بره یکم هوای تازه بخوره. چیه همش چَپیده تو خونه! - چون که میخوام خودم ببرمش. آنیساخانوم تو هم اتاقت رو مرتب کن که تا شب نمیایم. فوری گفتم: - آمادهست. مهلا گفت: - به همین زودی؟ ویرایش شده 24 مرداد، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 32 2 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 24 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت هشتم جواب من فقط لبخند ملیحی بود. نگاههای گاه و بیگاه مهران اذیتم میکرد. پسر متین و باوقاری بود، حسهای چندگانهای زیر نگاهش احساس میکردم که قطعاً به نفعم نبود! *** با فاصله از عرشیا روی تخت نشستم و لبم را خیس کردم و گفتم: - عرشیا تو میدونی چرا من رو هم به اینجا آوردن؟ - چرا نباید بیارن؟! تو عضوی از این خانوادهای. چی باعث شده همچین فکر بکنی؟ - درک کن، من تا حالا هیچ کجا همراشون نبودم؛ الان که خودشون من رو آوردن، جای تعجب داره! عرشیا دستش را جلو آورد و دست ظریف و کشیدهام را گرفت. - تو نمیتونی چیزی رو عوض کنی به هرحال، عجیب هم که باشه تو مجبوری! چون خانوادتیم. راست میگفت. هر کار کنم باز هم نمیتوانم تمام و کمال خودم را از آنها جدا کنم. - آره خب... فهمیدم. - نمیخوای لباس بپوشی؟ دستم را از دستهای مردانه عرشیا بیرون کشیدم. همیشه میخواست با من روابطی همچون بقیه خواهر و برادرها داشته باشد؛ اما به خاطر رفتار سرد پدر و مادرم هیچوقت نتوانسته بود. - چرا میخوام اما تو باید... . عرشیا دستش را به معنای سکوت بالا برد. - خودم بقیش رو فهمیدم. همانطور که به سمت در میرفت ادامه داد: - یه ربع بیشتر وقت نداری آماده شی! وگرنه مجبور میشم قالت بزارم. لباس آبی نیلیام را دوباره پوشیدم و شال سورمهایام را دوباره انداختم. بعد از برداشتن گوشیام از اتاق خارج شدم. عرشیا روی یکی از مبلهای نزدیک در خروجی منتظرم نشسته بود. چشم چرخاندم؛ اما هیچکدام از اعضای خانوادهی عمو را ندیدم. شادی با تحسین به من و عرشیا نگاه میکرد؛ اما او فقط ظاهر رابطهی ما را میدید، اصلاً نمیدانست که در خانوادهی ما چه چیزی در حال وقوع است. عرشیا گفت: - فکر کنم خیلی خوش بگذره! شاد و شنگول گفتم: - اینکه خیلی خوبه! - عه اون ماشین عمو نیست؟ فوراً سرم را به سمت انتهای حیاط چرخاندم. خودشان بودند. عمو علی، زنعمو فائزه، امیرسام و امیرمحمد از ماشین پیاده شدند. همهام چشم شده بود و فقط سام را میدید. تیپ اسپرتش بسیار روی تنش خودنمایی میکرد. تیشرت سفید با پیراهن آبی آسمانی که دکمههایش رو باز گذاشته و آستینهایش را تا آرنج تا زده بود. عرشیا سوتی زد که نگاه هر چهار نفر روی ما افتاد و من تازه متوجه ضربان قلبم شدم، تند و کوبنده! عرشیا دستم را گرفت و مرا کشید، نفهمیدم چطور تا نزدیکی ماشین آنها رسیدم. زنعمو اولین کسی بود که به حرف آمد. - سلام عزیزای زنعمو. میبینم که آنسیا هم اومده! برای تسلط بر خودم لبم را با زبان خیس کرده و بدون نگاه کردن به بقیه گفتم: - سلام. خوبین؟ @-Madi- ویرایش شده 26 مرداد، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 30 2 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 24 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت نهم عرشیا هم خوشحال گفت: - فائزه خانوم، این و ولش کن اومده دیگه. هوا و ویو رو بچسب! عشق کن خدایی. بعد رو به عمو و پسرها کرد و گفت: - عمو چطوری؟ بروبچ شما چی؟ نگاه خیرهی امیرسام را حس میکردم؛ اما جرعت نگاه کردن به او را نه! صدایش روحم را جلا بخشید. - سلام داداش. خداروشکر انگار تو بهتری. عمو هم فقط سلامی کرد و جلو آمد، سر مرا بوسید و بعد از برداشتن چمدانهای خودشان، با زنعمو داخل رفتند. - من و آنیسا میخوایم بریم ساحل نمیاین؟ محمد ذوقی کرد و گفت: - پایتم خان! بزن بریم، آنیسا فیلم جدید دارم نمیخوای؟ با لبخند نگاهش کردم و مهربان گفتم: - نه فعلاً... وقت ندارم. - باشه، نگه میدارم واست. زیر لب تشکری کردم. امیرسام با ژست خاصی به ماشین تکیه کرده بود و به من یا ما نگاه میکرد. منتظر به او چشم دوختم تا بلکه قبول کند که همینطور هم شد. - منم پایم. فقط زود بریم و برگردیم که من از برنامه عقبم، کارهام همه مونده رو دستم. عرشیا غر زد: - خب بابا توئم، با اون نقشههای کوفتیه زهوار در رفتت! بدون اینکه به حرفش بخندیم به راه افتادیم؛ اما حرف محمد درجا به زمین میخم کرد! - عرشیا شنیدم به جز آنیسا دخترای دیگه هم هستن. چه شود! ببین نمیشه مخ یکیشون و زد؟ اما این که چیز تازهای نبود، مطمئناً هر کدامشان حداقل با چند دختر معاشرت میکنند که احتمالاً زیبا و فریبنده نیز هستند؛ ولی این، چیزی از نگرانیام کم نکرد. عرشیا یک پسگردنی نه چندان محکم به او زد و گفت: - بچه هنوز بیست سالت نیست از این غلطا میکنیا! محمد فقط بشنوم یا بفهمم از این کارا کردی میام آبروی تو و اون بنده خدا رو هم میبرم! اونا اومدن اینجا سفر نه اینکه با تو مچ شن. محض اطلاع یکیش همسن خودته اون یکی هم نامزد داره، پس شیطنت موقوف. محمد در صورت عرشیا براق شد و گفت: - یه جوری حرف میزنی انگار از کارای تو و سام خبر ندارم! تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟ بعد نگاهش به من افتاد که هاج و واج هر سهشان را به نوبت نگاه میکردم. - هی آنیسا اینایی که شنیدی به کسی نمیگیها اگه بابام یا عمو بشنون پوست از سرمون میکنن. ابروهایم به هم پیوند خورد و با دلخوری گفتم: - مگه... مگه چندبار رفتم، حرفی زدم؟ دهن لق خودتی. امیرسام هم اخمی کرد و دو قدم به من نزدیک شد، فقط چند سانت بینمان فاصله بود. راستی گفتم که از این فاصله چطور جذابتر به نظر میرسد؟ لبخند کجی زد و گفت: - تو بخوای هم نمیتونی حرف بزنی! بیا بریم اینا مشکلشون و حل میکنن. بالاخره زهرش را ریخت! دوباره کنایه زد. نگاهم را از چشمان سیاهش به لبهای متوسط و بعدش به تهریشش دادم. چقدر دیگر باید دلم را بشکند؟ بی هیچ حرفی قدم برداشتم. صدای پایش را از پشت سرم شنیدم و بعد هم صدای خودش. - صبر کن. ایستادم و برگشتم. - چیه، چیکارم داری؟ میخوای... چهارتا دیگه بارم کنی؟ چشمانش گرد شد. - چی میگی دختر؟! چی بارت کردم مگه؟ فحشی، چیزی که ندادم. @-Madi- ویرایش شده 26 مرداد، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 29 2 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت دهم از این کارهایش به ستوه آمده بودم. حالا که فرصت بود چرا خودم را خالی نمیکردم؟ با همان لحن تند و گزنده و البته عصبی گفتم: - تو خسته نمیشی از، طعنه زدن؟ میشه... میشه خواهش کنم با من کاری نداشته باشی؟ اصلاً فکر کن، من وجود ندارم. راحتم بزار. نه دفاع کن ازم، نه تخریبم کن. لبش به خنده باز شد و بازویم را در دستش گرفت. در عمق چشمانم خیره شد و با شوخطبعی گفت: - آخ آنیسا. باور کن از قصد نیست. بخاطر اون یه جمله اینطوری زبون باز کردی؟ نمیدونی، تنها سلاح حرص دادنت و سر به سر گذاشتنت، همین کاره! بازویم را از حصار دستانش خارج کردم. وقتی دید ساکتم لبخندی زد و دستی به موهای کوتاه مرتب شدهاش کشید؛ ولی بازویم را رها نکرد. - الان از دستم ناراحتی؟ ناراحت که بودم، آن هم خیلی زیاد. سرم را تکان دادم. - وقتی یه چیزی میگم به تریج قبات بر میخوره! حرف بزن. - آره نارحتم، خیلی زیاد. نگاهی به پشت سرمان کرد. سرش را تا زیر گوشم پایین آورد، تب تنم حالا بالا گرفته بود و آزارم میداد. با آرامترین و پر حرارتترین لحن ممکن گفت: - خودم مخلصتم، فقط بگو چی کار کنم ببخشیم! حاضرم هر کاری کنم تا تو ازم ناراحت نباشی، یه عاطفه خانوم که بیشتر نداریم. آب دهانم را قورت دادم. بماند قندهایی که در دلم آب شد، بماند آن حسی که برای دومینبار تجربه کردم، بماند آن خلسهی شیرین دوستداشتنی و فراموش شد آن دلخوری چند دقیقه قبل. پاهایم توان نداشت تا فاصله بگیرم. نگاهم را به کتانی سفیدش دوختم. افتادن شالم از سرم را حس کردم و بعدش انگشتانی که از بازویم رها شد و درون موهایم به پرواز در آمد! مثل برق گرفتهها سرم را بالا آوردم که سرش را عقب کشید. چشمهایمان در هم حل شد و من برای اولین بار عشق را در چشمانش دیدم! شیدای و زیبایی را هم ایضاً. با صدای عرشیا به خودمان آمدیم و تند از هم فاصله گرفتیم. - مشکل من با این گودزیلا حل شد. مال شما دوتا چی؟ امیرسام کلافه دستی به گردنش کشید و گفت: - ما مشکلی نداشتم. مگه نه؟ سرم را تکان دادم. عرشیا مشکوک نگاهی انداخت و گفت: - انگاری واقعاً حل شده! اگه اجازه بدید به بقیهی کارمون برسیم. بعد عرشیا ما را به رستوران ساحلی برد. در تمام آن چند ساعت لحظهای نشد که من به آن حرکات و حرفها فکر نکنم و نشد که امیرسام نگاهش را از من بگیرد. *** ویرایش شده 26 مرداد، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 31 2 1 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت یازدهم دو روز از آمدنمان میگذشت. این مسئلهی سخت عین خوره داشت مغزم را میخورد. در اتاقم به صدا در آمد و مبینا سراسیمه خودش را داخل انداخت. - هی آنیسا! سرت و از تو اون کتابا بیار بیرون، زود آماده شو میخوایم با هم بریم خرید. من و مهران هم میریم ساحل تو و آقا عرشیا هم با هم بیاید. مهلت نداد تا حرفی بزنم و با همان شتابی که آمده بود، بیرون رفت. احتمالاً عرشیا خودش خواسته بود تا با من بیاید. از آن لبخندهای نادر و کمیابم زدم. خرید با عرشیا به قول محمد، چه شود! بعد از پوشیدن کتانی خاکستریام از اتاق بیرون آمدم که با سکوت روبهرو شدم! گفته بودند میروند؛ اما نه اینقدر زود. باید عرشیا را پیدا میکردم. از پلهها پایین آمدم که با صدای مادرم به سمت اتاقشان کشیده شدم. انگار با کسی حرف میزد، مگر قرار نبود به خرید برود؟ صدایشان آنقدری بلند بود که بیهیچ تلاشی بشنوم. - همش تقصیر توئه عماد! صدای طلبکار پدرم بلند شد. - اون پسره اگه دوست داشت با یه بچه هم قبولت میکرد، نه اینکه بگه دور منو خط بکش! مادرم با صدای لرزان گفت: - اون خیلی مردتر از تو بود عماد، خیلی بیشتر! هر کسی هم جای اون بود همین کار و میکرد، تو خودت بچهی خودت رو هنوز بعد از هجده سال درست و حسابی نمیخوای بعد انتظار داری اون بخواد. الانم که میخوای بدبختش کنی! توان از پاهایم رفت و نفسم به شمارش افتاد، داشتند راجع به من حرف میزدند، منِ هجده ساله. حالا باید چه کار میکردم؟ باید بمانم یا بروم؟ صدای مادرم مصمم کرد تا بمانم. - یه جوری رفتار کرده بودی که عرشیای بیچاره هم دیدش نسبت به آنیسا عوض شده بود! - باور کن این دوتا بچه، هر جایی بهتر از خونهی من و تو خوشبخت میشن، مخصوصاً آنیسا! بزار بره محدثه. من کنار آنها خوشبختم اگر کمی با لطافت رفتار کنند، کجا بروم که هر روز دلم برایشان تنگ نشود. دستم را روی صورتم گرفتم. مادر با ولوم صدای بلندتری گفت: - عمراً بذارم همچین غلطی بکنی! - صدات و بیار پایین الان میشنون. - نترس همه رفتن خرید. قطره اشکی سمج از گوشهی چشمم پایین افتاد. حالا بعد از هجده سال داشتم یک چیزهایی از نحس بودنم میفهمیدم. - آنیسا رو هم بردن؟ صدای قدمهایی را شنیدم که نزدیک میشود، با آخرین رقمی که برایم مانده بود خودم را پشت ستون نزدیک به آشپزخانه مخفی کردم. از توی آینهی کوچک کمد پدرم را دیدم که با یک اخم غلیظ از اتاق بیرون آمد و همهجا را کاوید. بلند صدا زد: - آنیسا! وقتی دید صدایی از جانب من نیامد داخل اتاق رفت؛ اما اینبار کمی لای در را باز گذاشت. ویرایش شده 26 مرداد، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 31 1 1 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت دوازدهم از پشت ستون بیرون آمدم و با چشمانی که تار میدید، به سمت اتاق رفتم. صدای بغضآلود مادرم خنجری شده بود در قلبم. - اونوقت به نظرت با یه بچه دادگاه اجازه میداد ازت طلاق بگیرم؟ طلاق زیادی توی چشم بود! شاید باید از بین میبردمش؛ ولی من که مثل تو سنگ نیستم، احساس مادرانم نذاشت. مطمئن باش الانم همین حس نمیذاره تو به هدفت برسی. این دختر که بچه بازی تو نیست که هر موقع دوستداشته باشی بهوجودش بیاری و بعد از میون ورش داری! صورتم خیس خیس بود. دیگر کنترلی روی اشکهایم نداشتم. بابا میخواست چه بلایی به سرم بیاورد؟ آرام همانجا روی زمین نشستم. من فقط از دار دنیا یک خانوادهی گرمابه گلستان میخواستم که آن هم از من دریغ شده بود. هیچخوبه حالم را درک نمیکرد، پدرم من را نمیخواست. من را بگو که فکر میکردم اینطوری نشان میدهد و چیزی توی دلش نیست. - کی گفته میخوام از میون برش دارم؟ - همونطور که فرید و از میون برداشتی! فرید که بود دیگر؟ با آستینم اشکهایم را پاک کردم. - نکنه انتظار داشتی همونطور مثه یه بیغیرت وایستم تا یه بچه دانشگاهی که سرش به تنش نمیارزه، زنم و ازم بگیره؟ تو نمیفهمی محدثه؛ ولی یه مرد از وقتی بله رو میشنوه حس مالکیتش شروع میشه، اونم من که قبل از بله شنوفتن تو رو میخواستم. مادر درون حرفش پرید و با سماجت گفت: - ولی به این فکر نکردی که من بخاطر فرار از خونهی بابام و رسیدن به فرید به تو بله گفتم! از حرف مادرم شوکه شدم! مادرم کسی دیگر جز پدرم؛ یعنی همان فرید را دوستداشته، باورم نمیشد. خودم را سمت در کشیدم و نیمنگاه کوتاهی طوری که متوجه نشوند، به داخل اتاق انداختم. پدرم با قیافهی برزخی و عصبی و مادرم ناراحت و مغموم به هم نگاه میکردند. پدر در یک لحظه محکم بازوی مادر را گرفت و به سمت خود کشید. در صورتش غرید: - تو خجالت نمیکشی جلوی شوهرت و پدر بچههات از معشوقهات حرف میزنی؟ چقدر وقیحی محدثه! تا حالا دست روت بلند نکردم نذار این اتفاق بیفته. مادرم پوزخندی زد و پاسخ داد: - تو وقیح نیستی که بخاطر اینکه ازت طلاق نگیرم، پای آنیسا رو به این دنیا باز کردی؟ میدونستی من دلِ از بین بردنش و ندارم و به خیال خودت فکر میکردی پسر میشه! نمیدانستم چقدر دیگر میتوانستم تحمل کنم. کمکم داشت صدای هقهقم بلند میشد با دو دستم جلوی دهانم را گرفتم تا صدایم بیرون نیاید. من پدرم را طور دیگری میدیدم. یک اسوه، یک الگو، یک اسطوره؛ اما حالا تمامش را در قبری به اسم پدر دفن کردم! بابا کلافه روی تخت نشست. - اون قضیش فرق داره محدثه. تو راه بهتری سراغ داشتی؟ لامصب به هیچ صراطی مستقیم نبودی که یه درصدم دلم خوش باشه که نمیری. مامان با شتاب یقهی پیراهنش را گرفت و با صدای بلند شده و نم اشکهایی که در چشمان قهوهایاش نقش بسته بود گفت: - خفه شو عماد! فقط خفه شو. این قدرم ادای آدمهای بیتقصیر رو در نیار که کمکم دارم ازت بیزار میشم! کاری کردی که توی بیست و چهار سالگی احساس مرگ کنم. میفهمی یعنی چی؟! ویرایش شده 27 مرداد، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 29 2 1 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت سیزدهم بابا به طور ناگهانی دستهای مامان را گرفت و به سمت خودش کشید. پیشانی بر جبینش گذاشت و با درماندهترین حالت ممکن گفت: - همش تقصیر توئه محدثه، تو اگر منو نمیخواستی حق نداشتی وارد زندگیم بشی. حالا هم که همهی تقصیرات رو میاندازی گردن من، باشه بنداز، گردن من از مو هم باریکتر؛ ولی بدون از حالا تا آخر دنیا هیچکس نیست که تو رو به اندازهی من بخواد. این و توی این همه سالم فهمیدی. خودت نخواستی طعم خوشبختی رو بچشیم. کاری کردی بهجای اینکه به دخترم برای نگه داشتنت ببالم، بخاطر رفتاری که تو داری مثه بقیه باهاش رفتار نکنم. مامان که از فرط گریه صورتش سرخ شده بود، درون آغوش بابا خزید. دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. با پاهای لرزان و ناتوانم تند خودم را از پلهها بالا کشیدم و درون اتاقم پناه گرفتم. در را که بستم، پاهایم زانو خالی کرد. با زاری روی زمین نشستم. سرم را درون دستهایم گرفتم و فشار دادم. مدام صدایشان درون سرم پژواک میشد، همهی کلماتشان را. قلبم مثل تسهیلات نظامی خودش را به آب و آتش میزد. باید خودم را خالی میکردم، ابرام دیگر بس بود. نیاز مبرمی به سردی آب داشتم. همانجا تمام لباسهایم را در آوردم و خودم را درون حمام انداختم. *** همان مسئلهی رو مخی امانم را بعد از حرفهای پدرو مادرم بریده بود. شاید هم تاثیر آن حرفها بود که نمیگذاشت تمرکز کنم. به ناچار از جایم بلند شدم، دفتر و مدادم را برداشتم و به سمت اتاق عرشیا رفتم. ربع ساعت پیش عرشیا، مهران و مبینا به سراغم آمدند که گفتم حوصله ندارم تا همراهشان دوباره به ساحل بروم. در زدم و وقتی اجازهی ورود دریافت کردم وارد شدم، مهران و امیرسام هم در اتاق او حضور داشتند! انتظار دیدنشان را نداشتم. سعی کردم تا چهرهام گرفته نشود؛ البته فقط از دیدن مهران. به سمت عرشیا رفتم که رو تختش نشسته بود. - عرشیا، نمیتونم حلش کنم...تو میتونی؟ عرشیا دفتر را گرفت و نگاهی انداخت. نگاه خیرهی آن دو را حس میکردم. - این که کاری نداره. بیا بشین اینجا. به تخت اشاره کرد، زیر سنگینی نگاهشان روی تخت نشستم و به توضیحات عرشیا گوش دادم. حضور کسی را کنارم حس کردم، سرم را برگرداندم که مهران را درست در کنار خودم دیدم. مهران عرشیا را مخاطب قرار داد: - تو مثلا داری براش توضیح میدی؟ خودت که داری بدترش میکنی! این که اینطوری حل نمیشه. عرشیا دفتر را به سمت او گرفت. - خیلی خب حلش کن آقای ریاضیدان! - بده به من. همیشه تو ریاضی ضعیف بودی. - هه، ببین کی به کی میگه، من که پونزده رو میگرفتم تو که همونم نبودی! مهران طلبکار به او نگاه کرد، مداد را با احتیاط از دستم گرفت، اما انگشتش به دستم برخورد کرد. تغییر حالتی در مهران بهوجود نیامد؛ اما من دستم را فوراً پس کشیدم. امیرسام هم اخمهایش در هم شد؛ ولی عرشیا چیزی ندید. خداراشکر وگرنه آبروریزی میکرد! مهران سرخوش گفت: - برو بابا خودتو مسخره کن، من ریاضیم زیر نوزده نبود. صدای نامتعارف سام بلند شد: - حل کنید دیگه، معطله. وایسادن مثه بچهها واسه دعوا کردن! با حرف سام مهران صدایش را صاف و شروع به توضیح دادن کرد. بعد از اتمام توضیح دفتر و مداد را گرفتم. - دستتون درد نکنه. مهران هم برخاست. لبخند کمجانی زد و گفت: - خواهش میکنم، کاری نکردم. ویرایش شده 27 مرداد، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 29 2 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت چهاردهم آهسته به طرف در رفتم که سام گفت: - آنیسا صبر کن، کارت دارم. ایستادم تا حرفش را بزند که به در اشاره کرد. - بریم بیرون میگم. همین که از اتاق خارج شدیم نفس عمیقی کشیدم. - آخیش معذب بودم جلوی مهران. سام با اخمهای در همش که مرا به یاد بابا میانداخت، غرید: - اولاً که مهران نه و آقا مهران، دوماً چیکارت داره که هی دم پرت میپره؟ عمداً دستاش و مالید بهت؟ بهتزده نگاهش کردم. من قیافهی خندان به همراه چال لپش را میخواستم نه این اخم غلیظ. - چشمهات و مثل توپ تنیس نکن! الان وقت حرف نزدن نیست. تا حالا رفتار دیگهای ازش دیدی یا فقط همین بود؟ آب دهانم را قورت دادم، داشت خیلی تند میرفت. سوءتفاهم برایش پیش آمده بود. نمیدانم چرا، اما ناخودآگاه دستش را گرفتم و به انتهای نردهها کشیدم. دستان مردانهاش گرم گرم بود، فقط در یک کلام میتوانم بگویم قلبم داشت از جایش کنده میشد! تازه فهمیدم چه کار کردم، هر آن امکان داشت از خجالت پس بیفتم! خواستم دستم را بیرون بکشم که اجازه نداد و محکم گرفت و بیهوا گفت: - آنیسا داره مغزم و سوراخ میکنه، بگو دیگه، چشم چرونی... . - هیچ کاری نکرده، این دفعه هم خب حوا... حواسش... فکر کنم نبود. عمداً این کارو نکرد بخدا. یه وقت، به دا... داداشم نگی. امیرسام سرش را نزدیک گوشم آورد، طوری که هرم نفسهایش صورتم را گرم میکرد و همانطور هم انگشتهای ظریفم را بازی گرفت. - عرشیا دیگه میخواد چه غلطی بکنه وقتی خودم با یه اشارت تو همون اتاق چالش میکنم! داشت از کاه کوه میساخت؛ اما دل من با این غیرتی بازیهایش قیلی ویلی میرفت. حتی غیرتی شدن عرشیا هم اینقدر مزه نمیداد! حتم دارم گونههایم گل انداخته بود. دست آزادم را روی سینهی ستبرش گذاشتم و کمی هلش دادم. فهمید که معذب هستم؛ بنابراین رهایم کرد. - چیزی نشده... باور کن. نفسش را سنگین رها کرد. دستی به ته ریشش کشید. - از این به بعد هر چی شد فقط به خودم میگی. لبخندی که داشت روی لبهایم میآمد را خوردم که مبینا دختر کوچک آقا مسعود صدایم زد. - آنیسا؟ برگشتم او را دیدم که با یک روسری که روی شانهاش افتاده به سمتم میآید. انگار متوجه امیرسام شد و روسریاش را روی سرش انداخت. - کجایی دختر؟ کل خونه رو دنبالت گشتم. نمیدونستم پیش آقا عرشیایی. سری هم برای سام تکان داد و به همین منوال جوابش را گرفت. - فکر نمیکردم کسی سراغم و بگیره! حالا باهام، چی کار داشتی؟ - هیچی بابا حوصلم سر رفته بود، مهلا هم با مامانم و محدثه جون رفتن خرید. گفتم بیام پیش تو کمی حرف بزنیم، ساحلم که نیومدی. اسم مادر که آمد یاد حرفهای ساعتی پیش افتادم؛ اما چارهای ندیدم. دوباره نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - امیرسام باید برم. م... مرسی بابت کمکت. امیرسام لبخند زیبایی به رویم زد و گفت: - برید به سلامت. سوالی داشتی بازم در خدمتم. مبینا هم سرش را تکان داد و همراهم به راه افتاد. مثل پسرها سوتی زد و روی تخت نشست. - اتاق خوشگلی داری. دکورش کار خودته؟ - مرسی، نه کار مامانمه. - آها سلیقش خوبه. مبینا سکوت کرد و چیزی نگفت؛ اما من که کلنجار او را با روسری حریرش دیدم گفتم: - راحت باش، روسریت اذیتت میکنه! ویرایش شده 29 مرداد، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 29 3 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت پانزدهم مبینا خندید و روسریاش را برداشت دستی به موهای بلندش که قسمت چپ آن را هایلایت کاهی کرده بود، کشید. لبهای قلوهایاش را با زبان خیس کرد و تابی به چشمان عسلی مانند و گردش داد. - بیا تو هم بشین پیشم. داشتم میاومدم پیشت عجله داشتم واسه همین نفهمیدم چی برداشتم. کنجکاو گفتم: - حالا چرا عجله داشتی؟ من که همینجا بودم. مبینا آب دهنش را قورت داد و آه از نهادش بلند شد. - اومدم پیشت یه کم درد و دل کنم، یه چیزی به گلوم چسبیده، نمیتونم قورتش بدم! از بابام شنیدم راز نگه داری. تازه متوجهی صورت کمی قرمز او شدم. به گمانم گریه کرده بود؛ مثل من! اما چیزی در این باره نگفت. اولین بار بود که یک نفر قصد داشت دو کلام راست راستکی با من صحبت کند! از چهرهاش پیدا بود که چقدر از چیزی که قرار است به من بگوید ناراحت است. - ایشون لطف دارن. میتونی بگی... من... من قول میدم شنونده خوبی برات باشم؛ یعنی سعیام رو میکنم. مبینا لبخندی به رویم زد. - ممنون، قول بده به کسی نگیشون؛ البته چون تازه باهات آشنا شدم و مطمئنم از وقتی بریم تهران دیگه هم رو نمیبینیم بهت میگم! خجالتی هم هستی دیگه بدتر. حالش را درک میکردم. سرم را تکان دادم و لبخند عریضی زدم. مبینا شروع کرد: - سال پیش موقعی که رفته بودیم مهمونی خونه نامزد مهلا... . ابروهایم ناخودآگاه بالا پرید، مبینا متوجه شد که من چیزی نمیدانم بنابراین گفت: - آهان ببخشید حواسم نبود که تو نمیدونی، خب مهلا دو ساله نامزد کرده. سرم را به تأیید حرفش تکان دادم. - داشتم میگفتم، من هم چون حوصله نداشتم به خودم نرسیده بودم؛ اما وسطای مهمونی از این کارم پشیمون شدم چون اونجا یه پسر خوشگل رو دیدم. انگار همشون میدونستن این پسری که تازه از استرالیا برگشته کیه جز من! اون موقع فهمیدم این همه اصرار مهلا چی بوده، خیلی دلم میخواست من هم کمی بهتر لباس میپوشیدم. آخه فقط یه پیراهن صورتی و دامن کوتاه مشکی تنم بود، واسه دل بردن از پسر آقای علیزاده که هزارتا دختر رنگارنگ دورش ریخته، این لباس یه کم ساده بود! دروغ چرا از همون اول بد چشمم و گرفت، چشمای دیمونی سبزش بد دلم رو برده بود. تمام شب رو روی صندلی نشستم یا با گوشیم وَر میرفتم یا تو بحث مامان و بقیهی خانوما شرکت میکردم. نتوانستم در برابر حرفش مقاومت کنم و گفتم: - اسمش چی بود؟ اصلاً، اینا چه ربطی به حالت داره؟ ویرایش شده 30 مرداد، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 32 2 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 29 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت شانزدهم مبینا لبخند تلخی زد و گفت: - صبر نداری ها! بذار میگم. اسم اون پسره هم آقا سهیله. - خب ادامش رو بگو! - من روی صندلی نشسته بودم و تو حال خودم بودم، غافل از اینکه یکی از اون خانومای شیکپوش که پیششون نشسته بودم، مامان سهیل بود! دیگه تقریباً وقت خداحافظی بود که دستشوییم گرفت. نرسیده به دستشویی صدایی شنیدم! راهم رو کج کردم. از بین چند تا درختی که بود رد شدم؛ اما پام خورد به یه چیزی و پرت شدم پایین. شانس آوردم زمین سنگی نبود وگرنه نابود میشدم. از روی زمین بلند شدم و خودم رو تکوندم. بعدش متوجه دو جفت چشم شدم که یکیش همون سهیل بود، اون یکی هم یکی از همون دخترای ترگل ورگلی بود که دورش رو ریخته بودن. هل شده بودم، آخه اونها داشتن یک کارهایی میکردن که با حضور من از هم جدا شدن. یه ببخشید گفتم و روم و برگردوندم. خواستم برگردم که با حرفی که زد ایستادم. - چی بهت گفت؟ - بهم گفت مزاحم خلوتم شدی، عذرخواهیت رو نمیتونم قبول کنم. دختره یه جوری نگام میکرد، اصلاً از نگاهش خوشم نمیاومد. بالأخره زبون باز کردم و گفتم جز عذرخواهی کار دیگهای نمیتونم بکنم. اما اون بیتوجه اومد نزدیکم. از جام تکون نخوردم، کمتر از دو سانت باهاش فاصله داشتم. اون موقع متوجه نشدم که چیکار کرد. زود به خودم اومدم و دست از نگاه کردن به چشمهاش برداشتم و فوراً دور شدم. موقع عوض کردن لباسم، متوجهی چیزی تو جیب دامنم شدم! یه پلاک خیلی خوشگل پسرونه بود که روش حرف انگلیسی «S» هک شده بود. من هم فوری دوهزاریم افتاد که مال سهیله. - حتماً تو هم گفتی باید بهش پس بدم؟ - آره خب هر کی بود همین کار رو میکرد. بعد از نامزد مهلا (وحید) خواستم که پلاک و بهش بده و اون هم شمارشو بهم داد و من بهش زنگ زدم، تو یه کافه قرار گذاشت و بعدش بهم درخواست دوستی داد. من هم از خدام بود و قبول کردم. - خب حالا این کجاش ناراحت کننده بود؟! مبینا پوزخندی زد و چشمانش را با درد بست. - اون جاییش ناراحت کنندهاس، وقتی کسی که خیلی دوسش داری، بهجای اینکه به وعدههاش عمل کنه و با تو به وصال برسه، با دختری ازدواج کنه که شب اول دیدارمون باهاش... . از ادامه سخنش باز ایستاد. به خوبی متوجه شدم که او از چه درد میکشد. من هم دردی تقریباً مشابه با او داشتم هرچند کمی متفاوت بود! دستانم را بالا بردم و شانهی او را گرفتم. - میدونم که خیلی ناراحتی؛ اما باید باهاش کنار بیای، من تا حالا... عشق و تجربه نکردم و نمیتونم درست تو رو درک کنم؛ اما خوشحال میشم که من رو شریک خودت بدونی. مبینا لبخند تلخی زد و تشکر کرد. نفس عمیقی کشیدم. میخواست جَوّ حاکی از این حرفش را از بین ببرد. لبخند شیطنت آمیزی زد و با لحن بامزهای گفت: - آنیسا خیلی باحال گوش میدادی! نکنه خبریه؟ حقیقت این بود که من تا به حال هم سخن کسی نبودم و نه چیزی که مبینا حرفش را زده بود. چشمانم را درشت کردم و با خجالت و تعجب لب زدم: - منظورت چیه، خبر چی؟! - تو اصلاً تو باغ نیستی ها! منظورم اینه که تو کسی رو... . به سرعت دستم را بالا آوردم. - نه بابا کی؟ من اصلاً از پسرها خوشم نمیاد. چه دروغ مسخرهای! خودم هم میدانستم که جانم برای سام در میرود. ویرایش شده 1 شهریور، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 26 2 1 1 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 30 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت هفدهم هر دو سکوت کردیم، مبینا بلند شد و به سراغ میز تحریرم رفت، با حسرت دستی به کتابهایم کشید و گفت: - منم پارسال کنکور دادم. مشتاق گفتم: - خب، چی شد؟ یعنی منظورم اینه که چی آوردی؟ مبینا آهی کشید و روی صندلی کنسول نشست. - چون درگیر سهیل بودم نتونستم زیاد درس بخونم. خانوادمم که خبر نداشتن با اون دوستم، رتبهی خوبی نیاوردم. شهرستان افتادم بابامم نذاشت برم، خواستم امسال دوباره کنکور بدم؛ اما دیگه رغبتی ندارم در عوض تو یه کارگاه خیاطی سرگرمم. - چه خوب! راستی اسم اون دختره که... . حرفی که بیهوا از دهنم بیرون پریده بود را خوردم؛ اما مبینا منظورم را به خوبی گرفت. - اسمش لعیاس. دوست خواهرش. همزمان صدای مهلا نیز بلند شد. از خرید برگشته بودند، تند از اتاق بیرون آمدیم و به سمت آنها رفتیم. مهلا با شوق نایلونهای خرید را باز میکرد و به من نشان میداد؛ اما چرا آنها را به من نشان میداد؟! امیرمحمد که قرار بود به خانهی دوستش برود با امیرسام که لباسهای بیرون به تن داشتند، داخل شدند. مادرم، شادی، زنعمو و عمو هم روی مبلهای آبی نشسته بودند و به حرکات مهلا نگاه میکردند. مهلا پیراهن سفید زیبایی را بیرون کشید و رو به رویم گرفت. شال سفید درخشان با گلهای صورتی کم رنگ را روی سرم انداخت و کِلِ بلندی کشید. با تعجب و حیرت، مسخ شده به او نگاه میکردم. اینجا چه خبر بود؟! پدرم و مسعود هم داخل آمدند، مسعود با لبخند نگاهم میکرد؛ اما پدرم خنثی طوری که انگار همه را از قبل میدانست نگاهم میکرد، انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده! طولی نکشید که عرشیا و مهران هم از اتاق بیرون آمدند، حالا همهی نگاهها سمت من بود! همهی نگاهها یک طرف و نگاه سام طرف دیگر. سوز داشت، صدا داشت، دلخوری و بهت داشت و هزار جور چیز دیگر که من نفهمیدم. خجالتزده سعی داشتم موضوع را بفهمم؛ اما نه روی سوال کردن را داشتم و نه صدایی برای پرسیدن! پدر و مادرم که از موضوع باخبر بودند. نگاه سوالیام را به مادرم دوختم. مامان در آنی نگاه غمگینش را به من انداخت، عرشیا هم با حیرتی که در چشمانش بود به پدر زل زده بود و چیزی نمیگفت. فقط خداخدا میکردم این حدسهایی که زدم درست نباشد! اگر حرفهایی که پشت در شنیده بودم الان در حال تحقق باشد چه؟ مسعود از جایش بلند شد و باشوق به من نگاه کرد، نگاهش از من به روی مهران کشیده شد. نفسی گرفت و بیتوجه به ما رو به پدرم گفت: - خب با اجازه آقا عماد، من میخوام که دست این دوتا جوون رو توی دستای هم بزارم و از شما آنیسا جان رو برای پسرم خواستگاری کنم. دیگر نفس نکشیدم، دیگر هیچ چیز را ندیدم. چیز سفتی راه گلویم را بست. پس پدر کار خودش را یکسره کرده بود. خواب بودم مگر نه؟ مطمئنم خواب بودم. مامان اجازه نداد این شوک طولانی شود و تروفرز گفت: - خب آقا مسعود، آنیسا فعلا شرایطش طوری نیست که بتونه به ازدواج فکر کنه، من قبلاً هم این و به شادی خانوم گفتم. فعلاً تمرکزش باید رو کنکورش باشه، ازتون خواهش میکنم بهمون تا بعد از نتایج کنکور تایم بدید، بعدش انشاالله به مراسمات دیگه میرسیم. ویرایش شده 1 شهریور، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 22 2 1 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 1 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت هجدهم انگار قبلاً کلمات را حفظ کرده بود. اصلاً آمادگی هیچ کاری نداشتم آن هم ازدواج! آن هم با خوبه دیگری جز امیرسام. سرم را بالا گرفتم و به جایش نگاه کردم؛ اما نبودش پیش چشمانم آمد، نبود این اسوهی جذابیت! دوباره زبانم قفل شد، قدرت تکلمم را از دست داده بودم و این ویژگی چقدر نفرتانگیز بود. همیشه همین بود وقتی در مخمصهای گیر میکردم همین طوری میشدم. دست مهلا در هوا خشک شد و با تندی رو به مادرم کرد و گفت: - یعنی چی محدثه جون؟! ما با آقا عماد هماهنگ کرده بودیم. نمیشه که! شادی هم تابع دخترش گفت: - راست میگه محدثه جان. ما تقریباً همهی کارهامون رو کرده بودیم. همه چی هماهنگ بوده عزیزم. - چرا نشه. من که نخواستم در کل لغو بشه! من میگم بزارید بعد از کنکور، برای خود آنیسا هم بهتره. آقا مهرانم بیشتر آمادگی پیدا میکنن. مبینا که حالم را دید نزدیکم شد، دستانم را گرفت و روی مبل تکی نشاند. مبینا رو به پدرش گفت: - بابا، محدثه خانوم راست میگه. بزارید بعد از کنکورش راجع بهش صحبت میکنیم، ببینید حالش رو! شوکه شده بنده خدا. پس چرارمهران مخالفتی نمیکرد؟ هر آن امکان داشت بغضم بکشند و زارزار گریه کنم. عرشیا خشمگین این بار پا در میانی کرد و رو به بابا گفت: - بابا آنیسا تا موقع کنکورش نمیتونه به چیزی فکر کنه، لطفاً شرایطش رو درک کنید. متاسفم، اما منم نمیتونم اینو قبول کنم! بابا به ظاهر خم به ابرو نیاورد؛ اما در دلش هزار بار به عرشیا بد و بیراه گفت، اخلاقش را میدانستم. کسی حق نداشت روی حرفش حرف بزند به خصوص اگر من باشم. مخالفت مامان و عرشیا و صددرصد خودم چیزی نبود که از آن چشم پوشی کند. مغموم به عمو نگاه کردم تا بلکه او کاری بکند که ناراحت سری از روی تاسف برای پدرم تکان داد. با حرکت لبهایش بهم فهماند که نگران نباشم، عمویم حریف پدرم نمیشد، این را مطمئن بودم. مسعود رو به من گفت: - اصلاً بزارید خودش بگه. نظرت تو چیه آنیسا جان؟ لبهای خشکم را به سختی با زبان خیس کردم. - هر چی، مامانم ب... بگه. عرشیا فوری به من اشاره کرد تا به اتاقم بروم. - ببخشید. من... من واقعاً شوکه شدم. اصلاً انتظار این و نداشتم. ببخشید! منتظر هیچ حرفی نماندم و فوراً به اتاقم پناه بردم. در را باز و خودم را روی تختم رها کردم و از ته دل گریه کردم. بیپناه بودم و افسرده و صد البته تنها... . تا بعد از کنکورم وقت داشتم تا از زندگی و احساس دخترانهام به امیرسام لذت ببرم. هر چند در حالت عادی هم برایم لذتی نداشت و فقط مایهی عذابم بود! قطرههای گرم اشک به مژههای بلندم آویزان بود. دلم خیلی به حال خودم میسوخت. از اول هم جایی در این دنیا نداشتم، از اول هم اضافی بودم و مایهی نزاع در خانواده به شمار میرفتم. حالا هم که هنوز دهانم بوی شیر میداد میخواستند من را از سرخود باز کنند. لبهایم را از هم باز کردم و نجواکنان به خودم گفتم: - دیدی بیچاره! دیدی... همه از تو بدشون میاد. تو هیچی نیستی آنیسا، هیچی! الکی هم دلتو به عرشیا و سام خوش کرده بودی... عمو هم مثل همه... از تو دل خوشی ندارن. از اولش باید حدس میزدم بابا بیدلیل من و به این سفر نیاورده... پس دعوای امروزت بخاطر این بود. چقدر سادهای. ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 21 1 2 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 1 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت نوزدهم دوباره اشکهایی بود که با هم برای زود تر پایین ریختن مسابقه گذاشته بودند. در اتاقم زده شد؛ اما من به گریه کردنم ادامه دادم. مبینا از لای در من را پژمرده و گریان دید؛ حتم دارم دلش به درد آمد. نزدیکم شد و روی شانهام زد. وقتی دستان باز شدهی مبینا را دیدم؛ بیمعطلی خود را در آغوشش او انداختم. - من خیلی بدبختم! - نه... تو نه بدبختی نه چیز دیگه. مطمئنم داداشم راضی نیست این طوری ازدواج کنه، باور کن من و مهران از هیچی خبر نداشتیم باهاش صحبت میکنم مطمئن باش عزیزم. مبینا فقط یک سال و چند ماه از من بزرگتر بود؛ چه کاری میتوانست انجام دهد؟ - میدونم الان باید تنها باشی. فقط اومدم این و بگم که مطمئن باش اگر تو مخالف باشی این وصلت سر نمیگیره. با همان صورت خیس و صدایی که خروسی شده بود باشهای گفتم و مبینا با اطمینان از اتاق خارج شد. سکسکه دست از سرم بر نمیداشت. همین که همه مخالف بودند کور سوی امیدی در قبلم بیداد میکرد. صدای تقهای از پنجره آمد با تعجب دست از گریه برداشتم. توی آینه به صورتم نگاه کردم. چشمان درشتم حالا ریزتر از حد طبیعی بود و پوست صافم حالا گوجهای میمانست. دماغ معمولیام حالا بزرگ شده بود. دوباره تقهای به پنجره خورد. با ترس کمی نزدیک شدم که از پشت پنجره قیافهی عصبی امیرسام را دیدم. دوباره سنگی از روی زمین برداشت که پنجره را گشودم. سنگ را به ناکجا آباد انداخت و یواش گفت: - زود بیا پایین کارت دارم، گریه نکنیا! اولتیماتومش به دلم نشست مگر من جز حمایت و محبت چه میخواستم. شال قرمزی که روی تخت افتاده بود را برداشتم. آبی به صورتم زدم. لیوان آبی خوردم تا حداقل سکسهام بهبود یابد، صورتم کمی به حد طبیعی بازگشت. در اتاق را باز کردم و نفهمیدم چگونه از ویلا خارج شدم و مستقیم به سمت حیاط پشتی رفتم، اما وقتی به خودم آمدم، جایی که مثل بهشت بود را دیدم و امیرسامی که اخمو و پر از خشم، با برق چشمهای تیرهی بینظیرش مرا نگاه میکرد. دو دکمهی اول پیراهنش سورمهای رنگش باز و کج شده بود و موهایش به هم ریخته. به درخت سپیدار تکیه دادم و دوباره بغض کردم. - تو که گفتی باهات کاری نداشته! - واقعاً نداشت. جلو آمد و روبهرویم ایستاد و دستش را به سپیدار، درست در یک وجبی سرم تکیه داد. - پس این بابای نفلهش چه زری میزد اونجا؟ سرم را پایین انداختم. - نمیدونم! با انگشت دست آزادش گونهام را لمس کرد. - میخوای زنش بشی؟ از سوال بیمقدمه و صریحش جا خوردم! به لحن مهربانش هم نمیآمد که قصد تمسخرم را داشته باشد؛ البته کمی سرخوردگی هم در لحنش مشخص بود. همین باعث شد تا خجالتم را کنار بگذارم و ناراحت نجوا کنم: - نمیخوام. با صدایی که رگههای خوشحالی درونش پیدا بود گفت: - پس چرا به بابات نمیگی؟ - چون... چون اون... . بغضم مانع شد تا ادامهی حرفم را بزنم. امیرسام شانهام را گرفت و به صورت سریع و تلویحی گفت: - نمیخواد بگی، خودم همش رو از بَرَم! بَدت نیادا؛ ولی از دست تو و بابات خیلی حرص میخورم. از دست تو یه جور، از دست بابات جورِ دیگه. ویرایش شده 3 شهریور، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 23 1 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 1 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 شهریور، ۱۴۰۰ #پارت بیستم دوباره کنایههایش شروع شد، اینبار دیگر تاب نیاوردم و بغضم شکست و سرم را به زیر افکندم. امیرسام شوکه به صورت گرد پر از اشکم نگاه میکرد. چانهام را گرفت و سرم را بالا آورد. با انگشت شستش اشکهایم را پاک کرد و گفت: - مگه نگفتم گریه نکن! چرا اینقدر نازک نارنجی تشریف داری؟ اشکهایم شدت گرفته و آههای عمیق و پیدرپیام جواب سوالش شد، آبدهانش را با صدا قورت داد و با مهربانی بیسابقهای گفت: - من که چیزی نگفتم، واسه چی گریه میکنی؟ زجرم نده، گریه نکن فدات شم! چه میشنیدم؟ شاید خیالاتی شدهام، یا شاید هم امیرسام تبی چیزی داشت؟! احیاناً هزیان نمیگفت؟ خون در صورتم دوید و رنگم را قرمز کرد دقیقاً از همان خجالتکشیدنهای متفاوت! اشکهایم هم از حرفهای سام بند آمد و پشت پردهای از اشک به او خیره شدم. سام لبخند تلخی زد و به آرامی دستهایم را گرفت. به ابروهایی مردانهاش خیره شدم و بعد به چشمان سیاه و بعدش به لبان خوش فرمش. سام وقتی دید حرکتی از خود نشان نمیدهم به خودش جرعت داد و بیشتر نزدیکم شد، حالا دیگر هر دو نفر از نزدیکی زیاد تپش قلب گرفته بودیم. من یک جور، او هم جور دیگر! نفسهای سام، پوست صورتم را مورد مرحمت قرار داد. هوای اردیبهشت عالی بود؛ اما من عرق کرده بودم! تنها کاری که از پس منه کم رو بر میآمد این بود که پوست لبم را بجوم و تا حدی از نگاه کردن به چشمانِ پسرک خوداری کنم؛ اما بالاخره سام طاقتش طاق شد و با کلافگی گفت: - نگام کن! از اونایی که قبلنا یواشکی بهم مینداختی. از اونایی که دلم هری میریخت. از اونایی که تا چند روز از یادم نمیرفت. خجالتم نکش خوشگل خانوم، پیش من حداقل نکش! امروز قصد سکته دادنم را داشت و اصلاً به این فکر نمیکرد که قلب این دخترِ کوچک تاب و تحمل این مکالمهی عاشقانه را ندارد، آنهم از این مدلی که امیرسام طرف مقابلم باشد! زبانم قاصر بود تا کلمهای به زبان بیاورم، شاید هم مثل آن دفعه خواب میدیدم. شاید همهاش آمال و آرزو بود. سکوت و سردرگمی من را که دید، با تتهپته گفت: - مشکلی، پیش اومده؟ نگاهم تا چشمهایش بالا آمد. با جان کندن گفتم: - الان یکی... میاد! - به درک! جواب من و بده. از ابروهای پیوندخوردهاش حساب بردم؛ اما از پدرم بیشتر میبردم! - چه... جوابی؟ جواب این همه سوال را فقط با همین دو کلمه به او دادم! امیرسام از کوره در رفت و غرید: - داشتم با دیوار حرف میزدم؟ الان راستراست بهم میگی چه جوابی؟ داری تلافی میکنی دیگه؟ نمیدونی من تحمل ندارم! مثل همیشه با دلم راه بیا، مرام بزار، یه چی بگو دلم خوش باشه به بودنت، به خندههات، به حرف زدنت، از بلاتکلیفی درم بیار! حرف دلت رو بزن. کمی مکث کرد و با محبت و شیدایی بیشتری گفت: - دلم برات رفته دختر. جونم رفته، مغزم مدام درگیرته، بگو که دوستم داری از این عذاب خلاصم کن. این بار نمیتوانستم خودم را به کوچهی علی چپ بزنم؛ این کوچه اینطور که به نظر میرسید از اول هم بنبست بود! زبان خشک شدهام را تکان دادم و بدون ذرهای خجالت گفتم: - دوست دارم! 20 1 2 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 3 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) post توسط N.a25 بررسی شد! "پارت برتر هفته" به _Zeynab نشان " Helpful" و 20 امتیاز اعطا شد. #پارت بیست و یکم سام قهقهای از شادی زد و چال گونهاش را به رخ دل مجنون من کشید. نمیدانم چه شد؛ اما قلب خالیام پر از مهربانی و تنم هم مهمان آغوش گرم و گیرای سام شد. سرم را روی شانهاش گذاشتم و با تمام وجود عطر تنش را در خودم ذخیره کردم. تنی که آرامش داشت! نه این خواب نبود، بعد از روز پر مشقت و سختم این شیرینی به همهاش میارزید. دستانم ناخودآگاه توی موهای پر کلاغی و سیاهش نفوذ کرد. سام هم کمرم را نوازش کرد و گفت: - همهی تلاشم رو میکنم تا به دستت بیارم. درسته عمو زیاد روی من حساب نمیکنه؛ اما نشونش میدم چند مرده حلاجم. فعلاً نمیخوام درگیر این کارها بشی. درسِت رو بخون، خودم همه چیز رو حل میکنم. از آغوشش بیرون آمدم و گفتم: - یعنی الان بهش نمیگی؟ اگه... اگه تا کنکور نکشه چی؟ من نمیخوام باهاش ازدواج کنم. - نترس مگه من مردم. عرشیا هم هست، خودت میدونی که چقدر رو این چیزها حساسه اگه بفهمه ناراضی هستی پشتت میمونه، زنعمو هم همینطور. نمیخوام عمو رو حساس کنم، پس خیلی عادی رفتار کن انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، بسپارش به من؛ خودم حلش میکنم، باشه؟ سرم را به نشانهی تفهیم تکان دادم. از دور کرانهی آبی رنگ را دیدم که با آسمان آبی و صاف ترکیب شده بود. این سفر هر چند بد بود؛ اما خوبیهایی نظیر امیرسام هم داشت. - رنگ مورد علاقم و سرت انداختی! راستی، گفتم قرمز خیلی بهت میاد؟ دماغم را بالا کشیدم و خندیدم. - نه؛ مگه چند بار از این... چیزا، یعنی منظورم اینه که... . سام موهایی که از شالم بیرون زده بود را کنار زد و گفت: - ای جان! تو همیشه بخند. فهمیدم منظورت چی بود. گفتم که خجالت نکش، من از اول همه چیز و دیدم که الان دیونهات شدم! من این چشمای مشکی مظلوم رو دیدم که دل دادم بهت. لبخندم را از لبان گوشتیام محو کردم. زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم و از طرفی در دلم غوغایی به پا بود چه دیدنی! سام به طرف بوتههای گلی که زیر پنجرهی اتاقم کنار دیوار سنگی بود رفت و گل رز قرمزی کند و به طرفم گرفت. - این هم واسه بهترین و مهربونترین گل دنیا. - مرسی. - با همهی بیدست و پا بودنت عجیب به دل من نشستی! بهتره بری، خیلی وقته موندی، میترسم یک نفر متوجه بشه، اون وقته که خواب حرام میشه. - باشه، پس... میبینمت. به سپیدار تکیه داد و چشمانش را آرام بست. قدمهایم را آرام برداشتم از مکان سرسبز با سپیدارهای بلند که تا پنجرهی اتاقم رسیده بود دور شدم و امیرسام را با گلهای رز و آن مکان زیبا تنها گذاشتم. مکانی که از این به بعد مقدسمابانه در ذهنم به یادگار میماند. در پوست خودم نمیگنجیدم، اصلاً من را چه به این اتفاق عظیم، آن هم به این زیبایی؟! *** ساعت از نه گذشته بود و من مثل یک اسیر خودم را در زندانم حبس کرده بودم. دربارهی آینده چه خوابها که ندیده بودم. در اتاقم به صدا در آمد و پشت بندش عرشیا با سینی غذا وارد اتاق شد. اخمهایش هنوز در هم بود. سینی را روی میز تحریر گذاشت و گفت: - بیا بخور از گشنگی نمیری! از جایم بلند شدم و روی صندلی نشستم. - نه داداش، مبینا ظهر برام غذا آورد. روی تخت نشست و گفت: - خوبه، حداقل یکی از اونها طرفته! اگه مامان جلوم رو نگرفته بود یه دعوای حسابی راه میانداختم بعدشم دستت رو میگرفتم میرفتیم تهران. ویرایش شده 11 آبان، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 16 3 1 2 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_Zeynab ارسال شده در 7 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت بیست و دوم نفس عمیقی کشیدم تا بغض نکنم، به محتوای سینی نگاه کردم. قیمه را روی برنج ریختم و گفتم: - چه فرقی میکنه، چه اینجا چه تهران. فرار که نمیتونیم بکنیم. حریف بابا هم نمیشیم خودتم میدونی. قاشق را در دهانم بردم، که دوباره صدای در بلند شد و مادرم با صورتی آویزان وارد شد، در را قفل کرد و کنار عرشیا نشست. نگاه تلخی به من انداخت و گفت: - باهاتون کار داشتم. عرشیا: برای چی به بابا میدون میدی؟! لحن عرشیا تند بود و این مادرم را آزارده کرد برای همین با صدایی آرام و نصیحتجویانه گفت: - من به بابات میدون نمیدم عزیزم. تو میخواستی آنیسا رو برداری بری تهران، درسته؟ ولی به این فکر نکردی که با این کار، بدتر حساس میشه. عرشیا پوزخندی زد. - آره بابا همیشه حساسه؛ مگه عهد قجره که دختر و پسر ندیده و نشناخته برن زیر یک سقف! از کجا معلوم بعداً واسه من همچین خوابی نبینه! - آروم باش. بیا الان بریم بیرون. وضعیت رو از این بدتر نکن تا بعداً یه فکری بکنیم. ما تا کنکور آنیسا خیلی وقت داریم. لطفاً مامان جان بخاطر من. همانطور که میخ حرفهای مادرم شده بودم، گفتم: - مامان! من نمیخوام الان ازدواج کنم. مامان چشم از عرشیا گرفت و با ناراحتی به من انداخت. - میدونم. میدونم، بهم نگاه کن. سرم را بالا گرفتم و به چشمان نمناک مادرم خیره شدم. - شاید اگه این کارو در حقت نکنم. اون دنیا جواب پس بدم؛ اما نمیخوام سرنوشتت مثل من بشه! بهت قول میدم. نگران نباش. از طرفی خوشحال بودم که مادرم دلگرمیام میدهد و از طرف دیگر نگران بودم که حریف قدری برای مقابله با بابا نباشد. لبخندی به رویش زدم. - مرسی مامان. او هم لبخندی زد که عرشیا از جا بلند شد. - به هر حال مادر من، یا جای منه یا جای اونها! مادر هم دوباره از جایش بلند شد و دست عرشیا را گرفت و با لحن نصیحتآمیز گفت: - آخه تو چقدر عجولی پسر، اینطوری فقط روابط رو از هم میپاشونی؛ سودی که نداره هیچ، باعث میشه بابات زودتر به چیزی که میخواد برسه... خنگ نباش پسر. عرشیا کلافه دست به کمر شد که مامان دوباره گفت: - بیا بریم بیرون بزار درست غذاش رو بخوره. عرشیا نگاهی به طرفم انداخت و درمانده سری تکان داد. هر دو از اتاق بیرون رفتند. دیگر اشتهایی برایم باقی نمانده بود؛ اما به زور و با کمک سالاد شیرازی چند لقمهی دیگر خوردم. *** خانوادهی رضایی ساز رفتن میزندند؛ وسایلشان را جمع کرده بودند و در حیاط مشغول خداحافظی. زشت بود اگر نمیرفتم. پس لباس مرتبی به رنگ صورتی چرک پوشیدم که رنگ مورد علاقهام بود. به سرعت پایین رفتم، همه بودند حتی امیرسام. با خجالتی وصفناپذیر جلو رفتم و کنار مادرم ایستادم. اولین نفر مبینا به سمتم آمد. - الهی قربونت برم، دلم واست تنگ میشه. این دختر خیلی مهربان بود، بغلش کردم و در گوشش گفتم: - دل منم واست تنگ میشه. من رو از خودت بیخبر نذار. از بغلم بیرون آمد. - شمارهت رو از محدثه جون گرفتم. با هم در ارتباطیم. هنوز حرفش تمام نشده بود که شادی جلو آمد دست نوازش بر سرم کشید و گفت: - امیدوارم هر چه زودتر ببینمت عروس قشنگم! لبم را گاز گرفتم و سر به زیر افکندم. حتم دارم الان خون خون عرشیا و سام را میخورد! نگاهم را بالا کشیدم و به هر دو نگاه کردم حدسم درست از آب در آمد. به زور ممنونی گفتم. در حیاط بزرگ که قفل شد، همگی به سمت ویلا قدم برداشتیم که امیرسام نامحسوس دستم را گرفت و با صدای بم شده از ناراحتی چند دقیقه پیش در گوشم گفت: - نیم ساعت دیگه بیا پشت دیوار ویلا. لبخندی زدم و دستش را فشردم. با صدا شدن سام توسط داداشش محمد، فوری جدا شدم. با اخم به طرف محمد رفت. حتی فرصت نکردم درست صورت زیبایش را ببینم. ویرایش شده 20 آبان، ۱۴۰۰ توسط _Zeynab 20 1 1 2 رمان پراگما♥️😍 عاشقانهای پر ماجرا و پیچیده... . اولین اثر عاشقانه این جانب... . به حمایت شما دوستان نیازمندیم، در صورت حمایت جبران خواهد شد!😁🌹 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده