مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ نام رمان: استیصال نویسنده: نسترن اکبریان ژانر: اجتماعی، عاشقانه خلاصه: همه چیز بوی خون به خود گرفته بود. عطر گندیده ی قتل پس از سالها در مشام حوا بیدار شده و انگشت اتهام، سایه ی عشق را خط می زد. همه چیز برایش گنگ بود، او دیوانه نبود؛ مطمعن بود که حقیقت را تنها خود میداند و بر او انگ دیوانگی چسبانده اند! می خواستند او را مجنون جلوه دهند تا از گناه خود بکاهند اما چه کسی می دانست واقعیت چیست؟ مقدمه: در عجبم کدامین قلم دلش مراد داد اینچنین بر صفحات سرنوشتم رد خون را نقش بزند! حوایی بودم که ندایم را حتی موریانه ها نمیشنیدند! حوایی که در خوبی ها غرق بود اما آن شیطان از کجا آمد؟! آمد و مرا در قعر خود کشاند! گمان نمیکرد بهشتی ندارم که از آن رانده شوم؟! خود را مالک وجودم اختیار کرد و نمیپنداشت وجودم به نامش سَند بخورد؟! شیطانی که سیب ممنوعه اش حضور لحظه هایش که با خاطراتم عجین گشته بود! شیطانی که تماماً برایم سیبی ممنوعه بود که مرا از زندگانی ام میراند! خاطراتش بوی خون میدادند اما خاطرش در قل قل خونابه ها هم دست از خاطرم رها نمیکرد! واقعا چه میخواست که اینچنین مرا به جهنم خویش کشاند؟! از منی که مجنون نگاهش بودم چه طلب داشت که جهنمش را بهشتم مانند کرد؟ https://forum.98ia2.ir/topic/6753-معرفی-و-نقد-رمان-استیصال-نسترن-اکبریان-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ 16 1 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت اول درب فلزی رنگ گشوده شد! قلبم همچون گنجشکی شمار تپیدن را از صد گذرانده بود! نگاه های خیسم در پی آن درب سبزِ فلزی و آن سربازی که درب را مهار کرده بود دو دو میزد! با دیدن آن شخص ساک به دست با ریش های اصلاح نشده ندانستم چگونه دست مادر را رها کردم و به سمتِ عطرش پر کشیدم! نگاهم کرد، گویی در نگاهش رد غریبگی شکار میشد اما مگر من میتوانستم اسطوره زندگی ام را به همین زودی از یاد ببرم؟! مگر میشد دختری نگاهِ پدرش را به فراموشی بسپارد؟! نامش را با بغض نشسته در گلویم لب زدم و خود را در آغوش امنش پناه دادم! - بابا؟! عطرش همان بود! همان بویی که در ایام بچگی آرامش خواب هایم بود! ده سال تمام بی آن عطر چگونه سر کردم؟! از آغوشش فاصله گرفتم و دیدگانم را در چشمانش دوختم. اشک هچون سیلابی از چشمانم سرازیر شده بود و سَدی برای مهارش یافت نمیشد. فکر به سَر آمدن کابوس هایم تبسمی بر لبانم نقش زد! گویی چروک های افتاده بر بستر صورتش مرا ملامت میکرد؛ چگونه توانستی چنین کاری در حقم کنی حوا؟! - حوا دخترم؟! چقدر بزرگ شدی، بابا به قربونت بره عروسکم. اینهمه سال میدونی نگاهم به اون در لعنتی خشک شد تا بیان بگن دختر کوچولوت اومده ملاقات؟! خودم را دوباره در حصار آغوشش گُم کردم. چگونه میتوانستم بیایم؟! منی که خود در زندانی، دوزخ مانند حبس بودم چگونه به دیدن پدرم میآمدم؟! منی که روز و شبم، اشک و طعامم ناله های هر دم بود؛ چگونه به پدرم چشم میدوختم و فرو نمیریختم؟! نَوای خنده های مادر باعث شد کمی خود را از آن فرشته ی پاک فاصله دهم! با دیدن قاه قاه خنده هایشان در دل خود را هزاران بار لعنت کردم؛ آخر چگونه توانستم! اشک دوباره مسیر گونه هایم را شروع به پیمودن کرد. نه از شوق دیدن پدر؛ بلکه از آن عذابی که سالهاست گریبانم را گرفته! از آن جهنمی که اسیرش بودم. از آن سایه ای که مرا در قعر گناهانش کشید و به هنگام طلوع ردی از سیاهی اش باقی نماند! همانی که رد گناهش را به نامم زد و گمان نکرد برای بارِ گناهش سن کمی دارم! آوای پدر موجب گشت چشمان سرخ شده ام را به او بدوزم: - امیرم کجاست؟! نمیدانم چرا اما آن استرس کذایی به سراغم آمد و بند بند وجودم را در خود کشید! با لبان لرزانم لب زدم: - بابا... برای دانشگاه رفته خارج از کشور! مادر نگاهی از سر قدردانی به نگاه خیسم کرد و در تایید از سخن من شروع به سخن گفتن کرد! نمیخواستم بشنوم زیرا هر لبخند شان مرا بیش از پیش از خود متنفر میساخت! به سمت پراید کوچکم قدم نهادم و علیرغم آن چشمان گریان و قلب تکه تکه شده با نشاط لب به سخن گشودم: - بیاید دیگه، من بابام رو تازه پیدا کردم درست نیست جلوی در زندان رفع دلتنگی کنیم که! بیاید بریم خونمون. پدر آمد و دستش را به شانه ام نهاد. - دختر بابا کی اینقدر بزرگ شده که رانندگی میکنه؟! آهی در دل کشیدم! نبودی و ببینی دخترت میان آن جمع دردنده مرد شد! با لبخندی تصنعی سوییچ را به سمتش گرفتم و گفتم: - میخوای تو برسونیمون؟! یک لحظه محو گشتم! کلمات برای اَدا شدن ذهنم را خالی کردند و غوغایی در دلم به پا شد! نکند سراب میدیدم؟! اویی که با آن ماشین مدل بالا کمی پایین تر ایساده بود و نگاه سنگینش از زیر آن شیشه های دودی هم بر چهره ام سنگینی میکرد که بود! نمیتوانستم چشم از آن بدزدم! صدای پدر آمد و من در دنیای دیگری سیر میکردم! گویا دلم برای آن جهنم و شیطانش تنگ شده بود! نمیتوانستم از آن ماشین لحظه ای چشم بگیرم! نگاهم در آن چشمان پوشیده شده در عینک آفتابی قفلی زده بود و ندایی درونم میگفت نکند خودش باشد؟! - نه دخترم من چندین ساله پشت ماشین ننشتم میترسم بلایی سرتون بیارم! همانگونه که دیدگانم را به سختی میدزدیدم به پدر گفتم: - باشه بابایی؛ وسایلت رو بذار توی ماشین تا بریم. شاید دیوانه شده بودم! شاید عقلم از کار افتاده بود که دوسال تمام سایه اش را میبینم! شاید آن شیطان علاوه بر قلبم ذهنم را نیز در اساس هایش جمع کرده بود و غیب گشته بود! لب گزیدم و بغضم را فرو دادم. ماشین را راه انداختم و به سمت خانه قدیمی مان راندم. به محض رسیدن به درب خانه دوباره آن بغضی که قصد خفه کردنم را داشت گلویم را فشرد. تک تک خاطراتش در ذهنم نقش میبست و من تنها میتوانستم بغضی اتمام ناپذیر را حامل شوم! مگر چه کرده بودم که اینگونه سیب گناهش را به خوردم داد؟! مگر دختری هفده ساله از عاشق شدن چه میفهمید که اینگونه مرا در بند چاهش اسیر ساخت؟! اویی که قلبی در سینه نداشت چگونه دلش آمد وجودم را به آتش بکشد و در نهایت با سطل آبِ نبودنش خاکسترم کند؟! آهی از قعر قلبم به لب آمد و بسترشان را مزین حسرت ساخت! نگذاشتم پدر ساکش را بیاورد. خودم آن را بلند کردم و جلو تر از آنها به خانه وارد شدم. لبخند هایشان خنجری در قلبم فرو میکرد! مسبب نبود آن لبخند های پاک در طی این چند سال من بودم! من هم شاید نبودم؛ منی که در بند عشقی اشتباهی اسیر شده بودم چگونه چشمانم راستی را شکار میکرد؟! منی که اکنون بیست و پنج سال سن داشتم و نتوانستم از جهنم نگاهش خود را خارج کنم در آن سن کم چگونه پدرم را از میان آتشِ خشمش بیرون میکشیدم؟! آتشی که من برافروخته بودم و گریبان پدرم را نشانه رفت! ساک را همان ابتدا رها کردم و خود را به آغوش اتاقم پناه دادم! تنها حامی ام در آن هشت سال کذایی تنها همان اتاق بود! نفهمیدم چگونه خود را به تخت رساندم و هق هق هایم را به بالشت همیشه تَرم هدیه کردم. خنده آور بود که در میان آن هق هق ها رد دلتنگی برای او هم دیده میشد. دلم برایش تنگ بود؛ دلم پر میکشید برای خنده های دوروغینش و میسوختم وقتی حق بیان آن را نداشتم. دلم برای امیر نیز پر میکشید... برادری که محبت را در حقمان تمام کرد و زهری دیگر به خورمان داد! اطرافم را که مینگرم چرا نمیبینمشان؟ مگر من برای آنها هشت سالم را بدون پدر سر نکردم؟! مگر با وجود بی پناهی ام برایشان پناه نشدم؟! چرا اکنون که دلم برایشان پر میکشد پشتم را به بدترین شکل خالی کرده اند؟! 8 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت دوم: صدای مادرم موجب شد هق هق هایم را همانند همیشه در گلو خفه کنم و دلتنگی هایم را در رد اشک هایم دفن کنم! - حوا دخترم، بیا بابات میخواد پیشش باشی. مادر نمیدانی با دیدن خنده هایش هر دم شعله ها در وجودم زبانه میکشد. من برای خوشی آن خوشی را از خودم دریغ کردم و او... دستانم را بر صورت کشیدم تا ردی از دلتنگی هایم نماند. لباس هایم را تعویض کردم و به بی تعلل خود را در آغوش پدری که اکنون مهره ای سوخته بود حبس کردم. بی مهابا عطرش را به ریه میکشیدم؛ احساس آنکه بالاخره حامی ای یافتم و سایه پدر بر سرم سایه انداخته علیرغم تمام سیاهی های درونم نوری سفید، هر چند کم سو را در قلبم روشن میکرد. نوازش دستانش بر موهای بلندم حالم را خوش و دلم را بیش از بیش سر ریز از دلتنگی میکرد. او هم علاقه خاصی در بازی کردن با طره های موهایم داشت! نم اشک به چشمانم نشست! نمیدانم چگونه بعد از سال ها خوابی عمیق چشمانم را به خود مهمان کرد. *** در باورم نمیگنجید که او مقابلم است! با بهت نامش را به لب آوردم: - کیان؟! نگاهم نمیکرد! انگار منی مقابلش نبود. دستش به کمرش رفت. با دیدن برق اسلحه مردمک چشمانم گشاد شد! اسلحه را به سمتم نشانه رفت! صدایش گنگی خاصی داشت و ابهت بیشتری به قامت بلندش میبخشید. - حوای من! لبانم خواست بگوید "جانم" که ماشه ی کشیده شد صدایی مهیب و جیغی گوش خراش را در گوش هایم طنین انداخت! با حیرت به عقب بازگشتم! تیری به من نخورده بود بلکه آن فرشته بود که با صورتی غرق در خون روی زمین دراز شده بود! نفس برای تنفسم کم آمد! انگار تمام اکسیژن آن اتاق مه گرفته را در ریه هایش زندانی کرده بود! دست بر گلو نهادم و صدای مغموم آواری روی دلم شد: - نکن کیان، نکن من دوست دارم! جان حوات نکن! نمیشنید انگاری! با چشمان شیشه ای اش به من مینگریست! انگار در باتلاقی سراسر گناه اسیر شده بودم و هر لحظه بیشتر فرو میرفتم! همچون صیدی در چنگال صیاد دست و پا میزدم تا بلکه از آن اتاق کذایی رها شوم! یک باره تمام وجودم در سرمایی وصف نا پذیر فرو رفت! چشمانم تا آخرین حد گشوده شد و در نگاه های نگران پدر و مادر سایه انداخت! مادر با دیدن چشم های بازم سرم را به آغوش کشید. - خواب میدیدی دخترم! آروم باش عزیزم من اینجام! بابات هست. دیگه نمیذاریم دست اون شیاد بهت برسه؛ بهت قول میدم نفس مامان. هق هق هایم در آغوشش شکست! میخواستم التماسش کنم تنها باری دیگر بگذار آوای خشمگین صدایش را بشنوم! تنها یک بار دیگر در آغوش پر هیاهویش غرش شوم! فقط یک بار دیگر چشم به لب هایش بدوزم تا مرا حوا ی خودش بخواند! سرم را از میان دستان مادر آزاد کردم و به پدری که با نگاهی هاج و واج ما را مینگریست چشم دوختم! حق داشت اینچنین متحیر شود. مگر او تا به حال اسم کیان را به گوش شنیده بود؟! یا اصلا مگر بود که بخواهد جهنم دخترش را زنده تماشا کند؟! پدر لب زد: - چی میگی سمیه؟! دست کی به حوا نرسه؟ نگاهی به چشمان خیس من کرد. - خوبی دخترم؟ چشمانم را به نشانه تایید فرو بستم. مادر از تختم برخاست. من کی به اتاق آمده بودم؟! مادر بازوی پدر را در چنگالش اسیر کرد و گفت: - بیا بریم بعدا برات توضیح میدم... خود را در تخت به صورت جنین وار جمع کردم. دستم به سمت موبایلم دراز شد. بی هیچ تاملی وارد صفحه اش شدم. با دیدن چراغ سبز آهی حسرت وار کشیدم! دوسال تمام بود به این چراغ لعنتی چشم میدوختم! اصلا او میدانست شب ها تا صبح حوایی به عکس های رنگارنگش خیره میشود؟! دوسال تمام کابوس هایم بوی کیان میداد! دوسال تمام روز و شبم جهنم تر از زمان بودنش بود! پروفایلش را گشودم. دیدن آن صلیب گردنش آهی دیگر از لبانم جدا کرد! انگشتم را نوازش بار بر چهره اش کشیدم. یعنی او نیز دلتنگ من بود؟! جواب نه ای قاطع بود! هدفش تنها سرگمی بود! سرگرمی ای که به پنج سال انجامید و موجب شد در دوزخش شریک شوم! موجب شد گناهش را با خود شریک شوم و دوسال است مرا با باری سنگین از گناه و وزنه ای هزار تنی از دلتنگیاش رها کرده! انگشتانم برای نوشتن پیام لغزید! اما میشد هزارمین پیامی که دیده میشد و پاسخی برایش نبود! او واقعا شیطان بود! زندگی ام را سلابه کشید و رفت! پدرم را گرفت و رفت! برادرم را گرفت و رفت! جوانی ام را تباه کرد و رفت! خواهرم را گرفت و رفت... وعده خنده دار بودنش را در هر مرحله میداد و خدا میدانست این وعده ها پذیرای چندین دختر بود! حق با خودش بود؛ همیشه میگفت قلبی در سینه ندارم اما تمام وجودم به نام تو است! حال حتی دیگر وجودش را نیز ندارد! آهی غلیظ لبانم را گرما بخشید. موبایل را با حرص کنار انداختم. موهایم را در دست گرفتم و کششی کوتاه بر تار هایشان ایجاد کردم. چگونه توانست با منی که همانند الهه میپرستیدمش چنین کند! چشم هایم را بستم و با مرور برخی خاطراتش لبخندی به تلخی زهر بر لبانم نشست. " پنج سال قبل " بوی باران خاک خورده بینی ام را نوازش میکرد. سرم را کاملا از پنجره بیرون بردم و نفسی عمیق کشیدم. با دست هایی که دور پهلو هایم حصار شد سرم را به داخل کشیدم. با پیچیده شدن آن عطر تلخ در بینی هایم لبخندی سراسر آرامش بر لب هایم مهمان شد. صدایش طنینی بم در گوش هایم نواخت: - حوام داری چی کار میکنی؟ بیا تو، سرما میخوری. سرم را به سینه ستبرش تکیه دادم و گفتم: - کیان مگه نمیدونی من عاشق بارونم؟ دعوام نکن دیگه... بوسه اش دستی بر موهایم کشید و مرا بیش از قبل در آغوش کشید. باز هم صدای آن تلفن مزاحم آرامشم را به اتمام رساند! نمیدانم چرا اما همیشه از لرزیدن آن تلفن؛ دلشوره ای عمیق در دلم لانه میکرد. مرا رها کرد و با کمی فاصله موبایلش را پاسخ داد: - بله! نگاهی به چشمان مشکی رنگش انداختم. او نیز نظری به من کرد و از اتاق خارج شد. همانند هرگاه حس کنجکاوی درونم را به تکاپو باز داشت و پشت درب اتاق گوش به حرف هایش سپردم. - ساعت پنج! اندکی گذشت و دوباره صدای خفیفش به گوشم رسید. - نه آرش! وای به حالت فقط دستت بهش بخوره... با دور شدنش کم کم صدای خشمگینش به پایان آمد! همچون همیشه هیچ از حرف هایش نفهمیدم. نه آرش را میشناختم، نه آرمان و نه سپهر و علی را! همه ی آنها جزعی ناشناخته از زندگی مان شده بودند! امان از آن روزی که سوالی از وی میکردم! همچون اسپند روی آتش سرخ میشد و اجازه سخن گویی را از من میربود! " بازگشت به حال " کاش در همان روز ها با کمی پا فشاری قصدش را میفهمیدم و به قیمت جانم مانعش میشدم! لعنت به منی که در تمام طول عمرم جز بدبختی چیزی برای خانواده ام نداشتم! اولین اشعه های آفتاب در دیدم میزد. مرور خاطراتش نیز کمر به قتل زمان بسته بود! کش و قوسی به بدنم دادم و ساعت را از روی صفحه موبایلم جویا شدم. ساعت حوالی شش صبح پرسه میزد. نوازشی به چشمانم دادم و از جای برخاستم. با حرکتی حرفه ای لحاف صورتی رنگ را روی تختم پهن کردم و برای شستن دست و صورت راهی سرویس بهداشتی شدم. بعد از کشیدن دستی به سر و رویم جامه ی کار به تن کردم و لقمه ای گرفتم تا در مسیر میل کنم. در آتیله ای کوچک کار میکردم و حقوق ناچیزی در این سال ها دستم را میگرفت. بی آنکه خواب پدر و مادر را بر هم بزنم از خانه خارج شدم. دستی بر مانتوی مشکی رنگم کشیدم تا کِر های افتاده بر بُتنش را ساف کنم. کمی شال طوسی رنگم را جلو کشیدم و کیف دوربین را روی شانه هایم تنظیم کردم. مسیر چندانی نبود و با رد کردن یک چهار راه به آتلیه میرسیدم. هنگام گذر از چهار راه به صورت تصادفی نگاهم میخ در آن ماشین مشکی رنگ شد! خودش بود! همان ماشینی که مقابل زندان بود، اکنون مقابل چراغ قرمز ایساده بود! با کنکاش سعی دیدن راننده اش داشتم که همان عینک خاکستری رنگ به چشمانم خیره شد. نمیدانم چقدر گذشته بود که مبهوت میان خیابان ایستاده بودم که با صدای معترض بوق ماشین ها اجبارا قدم هایم را حرکت بخشیدم... خود را فورا از صحنه ی خیابان کنار کشیدم و نگاهی با چراغ سبز شده کردم. با سرعت نور میان آن ازدحام ماشین ها گم شد و نفهمیدم به کجا رفت. شاید توهم میزدم! از منی که سالی پیش در بیمارستان روانی بستری بودم توقع بیش از این نمیرفت! میرفت؟! منی را که آن شیطان در آن اتاق قفس مانند رها کرد تا خودش بیاید و با هم مزدوج شویم طبیعی است هر ثانیه کابوس بودنش را در بیداری هایم نیز ببینم! سری برای رهایی افکارم تکاندم و به سمت آتلیه قدم گذاشتم. 7 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت سوم: باز هم یک روز تکراری؛ باز هم همان عروس و داماد هایی که با ژست های مزخرفشان گندی به حالم میزدند! شیفت کاری به سرعت رعد گذر کرد. آخرین عکس را هم از آن عروس و داماد لوس انداختم و دوربین را پایین گذاشتم. همانطور شروع به سخن گفتن کردم. - تقریبا هفته دیگه عکسهاتون رو ظاهر میکنیم و خودمون خبر میدیدم برای تحویلشون. توی این چند روز سرمون شلوغه. کار شما هم تموم شد درخواست دیگه ای ندارین؟ بعد از سپاس های فراوان که به نوعی حالم را بیش از بیش خراب میکرد از آتلیه خارج شدند. صدای سرحال نفیسه که حدودا سی و پنج سال سن داشت در گوش هایم پیچید. - بیا اینجا ببینم تو رو حوا خانوم. بی معرفت شدی میای و میری، خبر نمیگیری از این صاحب کار پیرت دیگه! شنیدم پدرت آزاد شده انشا... مبارکه عزیزم. با لبخندی نسبی به سمتش قدم نهادم و گفتم: - خیلی ممنون نفیسه خانوم خوش باشی اما این روز ها یه خورده در گیر بودم شما من رو ببخش! دستی بر شانه ام نهاد و گرم صحبت هایی که بیشتر به بازجویی شبیه بود، شدیم. با دیدن هوا که کم کم تاریک میشد فورا وسایلم را جمع و جور کردم و همراه با نفیسه خارج شدیم. - حوا عزیزم، میخوای برسومت؟ آنقدر از آن تعارف هایی که مشخص بود میزبان راضی نیست بدم میآمد! آخر یکی نیست به آنها بگوید:« نیکی و پرسش؟!» سری تکان دادم و با لبخندی تصنعی لب زدم. - خیلی ممنون خونه نزدیکه خودم میرم شما زحمت نکش. دستی بر شانه ام نهاد و با لبان نازک صورتی رنگش پاسخم را داد: - باشه پس فردا میبینمت. خدافظ گلم. لبخندی به معنای خداحافظ زدم و به اویی که با آن مانتوی بلند زرد سوار ماشینش میشد نگریستم. کمی بعد از رفتنش آرام به سمت خانه قدم نهادم. از ابتدای مسیر تا کنون سنگینی بیش از حد نگاهی بر سرم سایه انداخته بود! میخواستم به عقب برگردم اما از دیدن دوباره آن ماشن کذایی هراس داشتم. میرفتم و اطرافم را اصلا نگاه نمیکردم! دلشوره ای توام از ترس بر دلم خنجر میکشید! تاب نیاوردم! هیچگاه آدم صبوری نبودم! طی حرکت آنی به عقب بازگشتم و با دیدن آن ماشین مشکی رنگ لبخندی زدم! دیوانه شده بودم؟! از این فکر که توهم نمیزنم و قرار نیست دوباره به آن آسایشگاه خفقان آور بازگردم لبخندم تشدید میشد! راننده آن ماشین که هنوز شخصی نا هویت بود با دیدن نگاه های من در کوچه پیچید! به جای خالی ماشین نگاه کردم! طوری پر کشیده بود که انگار از ابتدا نبوده است! همانند آن شیطانی که جوری خود را نهان کرد که هر کجا نشانی اش میپرسم نیست! قدم هایم را سرعت بخشیدم و به خانه رسیدم. به محض ورود چشمان آشفته مادر تیر نگرانی را در دلم پرتاب کرد. کفش هایم را خارج میکردم و همانطور سعی در فهمیدن ماجرا داشتم. - چیشده مامان؟ بابا کجاست، دلم براش تنگ شده. مادر با صدایی آرام که مشخصه ی بروز یک اتفاق ناخوشاید بود پاسخم را داد: - بابات تو اتاقه... کامل وارد خانه شدم و رو به رویش ایستادم. به چشمان میشی رنگش نگاهی کردم و بوسه ای کوتاه بر گونه های ترک خورده اش کاشتم. - و سوال اولم؟ چیشده که اینقدر پریشونی؟ یک دفعه و به صورت رگباری شروع به سخن گفتن کرد: - حوا امروز امیر زنگ زد! گفت میخواد باباش رو ببینه نمیدونستم چی بش بگم فدات شم... من... من... مبهوت در جایم ایستادم! امیر زنگ زده بود؟! بعد از دوسال یادی از خانواده اش کرده بود؟! قدمی به عقب نهادم و باصدایی لرزان از بغض گفتم: - مامان بهش اجازه ندادی که بیاد؟! دادی؟ چهره ام را با دستانش قاب کرد. همانقدر که برای دیدنشان دلتنگ بودم همان قدر هم از وجودشان منفور بودم! آنانی که مرا دوسال پیش در آن آسایشگاه روانی رها کردند و هر دو مثل سایه ای محو شدند! درک آن که چرا من را به آنجا بردند نیز برایم دشوار بود! شخصی که پرونده روانی داشته باشد در دادگاه حرفش باور نمیشود مگر نه؟! درک آنکه آنطور از پشت در اعتمادم خنجر فرو کردند قلبم را تکه تکه میکرد! - دخترم تا کی جلوش رو بگیرم؟ میخواد باباش رو ببینه. احمد هم مدام سراغ پسرش رو میگیره... دستانش را از قاب چهره ام کندم و با بغض لب زدم: - فهمیدم مامان! فهمیدم! کی میاد که من برم بیرون؟ مادرم تنها کسی بود که بخشی از ماجرای آن روز رو میدانست! کاش به او میگفتم نیمی از علت به زندان افتادن شوهرش، پسرش است! تنها گفته بودم شخصی دیگر به فرشته شلیک کرد وبا تمام بی وفایی هایشان نگذاشتم هویت آدم های آن اتاق فاش شود! مادر نگاهی به ساعت انداخت و لب زد: - ساعت یازده امشب... من نیز فورا به ساعت نگاهی کردم! نیم ساعت دیگر می آمد و من در خانه بودم؟! کجا میرفتم اینموقع شب که چشمانش را باری دیگر نظر نکنم؟! مادر نگاهی نگران به چشمان نم گرفته ام انداخت و گفت: - عزیزم این موقع شب که نمیتونی بری بیرون... برو توی اتاقت بخواب اگر کسی سراغت رو گرفت میگم خوابی! خواستم بگویم مادر من چقدر ساده هستی! یادت نیست چگونه دخترت را در آن بیمارستان روانی بستری کردند و رهایت کردند؟! گریه ها و التماس هایت را به آن پرستار های بی رحم یاد نداری؟! جیغ ها و هق هق های من را نیز به یاد نمیآوری؟! کمی تأمل کن مسبب آن حال و روزمان چرا باید سراغی از من بگیرد؟! سری به نشانه تایید تکان دادم و به سمت اتاقم قدم تند کردم. قلبم همانند آهویی گریزان به سینه میکوبید! ترس! استرس! شوق! نفرت! همه آنها دست در دست دیگری داده و خود را مهمان وجودم کرده بودند! با چه رویی به این خانه قدم میگذاشت؟! دوباره خود را به آغوش آن تخت سپردم و چشمانم روی آن بالش باریدن را از سر گرفت! بی اختیار صحنه های آن روز کذایی که کابوس خواب هایم بود مقابل ذهنم پرده کشید! *ده سال قبل* باران شلاق وار به صورتم ضربه میزد! تمام جانم خیس بود و آسمان گویی میدانست امروز قرار است چه شود که اینگونه بی قرار میبارید! مانتوی تنگ سورمه ایم به تنم چسبیده و هیکلم را در معرض دید گذاشته بود. فکرم در پی کیان که با سرعت رعد جشن تولدم را ترک کرده بود پرسه میزد و لحظه ای ذهنم از آن کلمات دور نمیشد! قطرات باران که در اشک هایم آمیخته شده بود به دهایم میرفت و طعمی مشمئز کننده ای به وجودم هدیه میداد! نگاهم به آسمان و آن ابر های سیاهی که با بیرحمی بستر آسمان را به یغما برده بودند کشیده شد! سرعتی به قدم هایم بخشیدم. مردم جوری نگاهم میکردند که انگار دیوانه ای هستم که از بند فرار کرده است! در آن لحظه دست کمی از یک مجنون نداشتم. روز تولدم به عزا تبدیل شده بود و آخرین تلاش هایم برای زنده ماندش را داشتم انجام میدادم! پاهایم دیگر لمس شده بود و سرما به جانم رخنه کرده بود! از اواسط ظهر بود نبود پدرم، دلشوره را به دلم انداخته بود و رفتن ناگهانی امیر نیز استرسم را دوچندان ساخته بود! اندکی بعد با دیدن فرشته که هولناک خانه را ترک میکرد دانستم یقینا اتفاقی افتاده است! چرا در آن لحظه نبود خانواده ام را بی مهری تلقی کردم و به سوی کیان شتافتم؟! چرا درب خانه اش را کوبیدم و آن شیطان در حضور اهالی خانه خویش برایم جشنی به پا کرد؟! همه چیز خوب پیش میرفت که! بی محبتی خانواده ام را تازه در تار و پود خنده های کیان به فراموشی سپرده بودم! آخر چه شد؟! دوباره آن تلفن کذایی لرزید اینبار با لرزشش زلزله ای ویران گر به بُن زندگی ام انداخت! صدایش زدم! با التماس نگاهش کردم تا شاید دلش به رحم آید و تنهایم نگذارد اما رفت! او نیز همانند خواهر و برادر و پدرم تولدم را ترک کرد و کمر بست تا به مراسمی عزا تبدیلش کند! رفت و نفهمید تلفنش را کنار جام نوشیدنی اش جا گذاشته! همانند فرشته آنقدر با هول و ولا محفل را ترک کرد که توجهی به لباس ها و ظاهرش هم نداشت! دنبالش رفتم! میان آن چشم های کنجکاو صدایش زدم. - کیان؟! کجا میری؟! چیشده! امروز چه خبرتونه شما ها؟! چشمان مشکی اش را که با خشم زینت شده بود، هنوز به یاد دارم! هنوز هم از یاد برق خشم نشسته در چشمانش دلم زیر و رو میشد! نمیدانستم به مادر و خواهر کوچکش چه پاسخی بدهم! نگاه های آنها منتظر به من میچرخید و نگاه من شوک زده اس ام اس های امیر و کیان را نشانه رفته بود! هر قدر که جلو تر میرفتم اشک با شدت بیشتری به چشمانم حجوم میآورد! چگونه توانستد چنین فکر کثیفی را در سر شان بپرورانند؟! *** با کوبیده شدن درب اتاق فورا از کوچه پس کوچه های آن روز کذایی بیرون آمدم و در جایم نشستم! چشمانم را با دستانم جلا دادم و نمشان را کمی خشک کردم. نمیدانستم امیر آمده بود یا نه اما با یاد آوری آن پیام ها بیش از قبل از وی منفور شدم! پیام هایی که ده سال تمام است حتی واو را از میانشان فراموش نکردم. با شنیدن نوای پدر دست و پایم را گم کردم! خود را زیر لحاف کشیدم و چشمانم را بستم. ناشیانه سعی در آرام کردن نفس های تند و مضطربم داشتم که درب اتاق گشوده شد، اندکی بعد گرمای دستی روی شانه هایم نشست. - دخترم خوابی؟ نمیای پیشمون؟ آخه الان وقت خوابه دختر خوب؟ بلند شو بیا دادشت اومده میخواد ببیندت! با شنیدن این سخن چشمانم تا آن بیخشان باز شد! میخواست مرا ببیند؟! با چه رویی چنین درخواستی داشت؟! چگونه میخواست کسی که تمام عمرش را از وی ربوده، ملاقات کند! بوسه ای روی مو های بلند و خرمایی ام نشست. پدر چشمان بازم را شکار کرده بود و میدانست اکنون نمیتوانم روی حرفش، حرف بی آورم! - آفرین دختر گل بابا... بلند شو لباس هات رو عوض کن؛ با مانتو خوابت برده! زود بیا پیشمون عزیزم که داداشت خیلی دلتنگته! پوزخندی روی لبانم جای گرفت. آن عوضی دلتنگ من بود؟! وقاحتش در این حد بود که میخواست با من رو به رو شود؟! 3 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت چهارم: چگونه میتوانست! هیچ شرمی در وجود این بشر نهاده نشده بود؟! خداوند وجدانی در او قرار نداده بود که از عذابش خود را از زمین محو کند؟! خنده آور ترین کارش نشستن کنار پدرم بود! پدری که سال های پیش با دست خودش او را روانه زندان کرد! آنی که با دست خودش او را قاتل کرد؛ چگونه به چشمان آن پدر مینگریست! بی هیچ دغدغه ای از ربودن ده سال از عمر یک انسان! چگونه توان سخن گفتن با او را لایق خود میدید؟! پدر اتاقم را ترک کرد و مرا با انباری از نفرت ها تنها گذاشت! دلم میخواست مقابلش حاضر شوم و سیلی ای بر گوش هایش بخوابانم! اما چگونه در حضور پدر بی هیچ توضیحی این رویا را به واقعیت تبدیل میکردم؟! دکمه های مانتو را در همان تخت گشودم و کم کم از جای بلند شدم! هه! از کسی که سال ها قبل گناه به آن بزرگی را مرتکب شده بود اکنون انتظار شرم و حیا میرفت؟! او از همان ابتدا شرمش را فرو داده و حیا را قی چشمانش کرده بود! موهایم را به سمت بالا جمع کردم و دوباره رها کردم. باری دیگر بالا بردم و کش مو را دور تار هایشان محکم بستم. کلافگی از حرکاتم میچکید! هضم آنکه چگونه بعد از آن بلایی که سرم آوردند؛ بعد از آن بلایی که سر پدر بیچاره ام آوردند، روی قدم نهادن در میان خانه را کرده است؛ دشوار بود! چیزی گلویم را به صورت مداوم میفشرد. هرچه پس اش میزدم، رویش بیشتر از آن بود که چنگالش را از گلویم رها کند! روی پا ایستادم. مانتو ام را کاملا خارج و گوشه ای از تختم پرتاب کردم. نگاهم به سمت دیوار ها سوق پیدا کرد. آنها نیز با رنگ خاکستریشان به سمتم فشاری روانه میکردند. سنگینی نگاهی را بر چهره ام احساس کردم؛ به میز آیینه طوسی رنگ نگریستم، گویی او هم با پوزخند نگاهم میکرد! همه چیز دست به دست هم داده بود تا آن بغض لعتنی را در هم خورد کنند؟! به چهره رنگ پریده ام درون آیینه نگاهی انداختم. خواستم بگویم " به چی داری نگاه میکنی؟ بدبختی من اینقدر دیدن داره؟ اینقدر زجر من خوشحالت میکنه که پوزخند میزنی؟ " اینبار واقعا عقلم را به فراموشی سپرده بودم که با اشیاء اتاق کمال هم صحبتی داشتم! دست بر گلو نهادم تا شاید باری از آن چنگال آهنین دور گلویم را سبک کنم! نمیشد! نمیتوانستم! نمیتوانستم آن شب کذایی را از افکارم بِرانم! نمیتوانستم مانع نمایش آن تصاویری که قصد خنجر کشیدن بر روحم را داشت، شوم! نمیتوانستم آن اس ام اس ها را بعد از ده سال به فراموشی بسپارم... ***(گذشته_ شب تولد) *** هر پیامی که رد میکرد اشک با شدت بیشتری به چشمانم چپاول میزد و خنجر در قلبم فرو میکرد! - امیر مطمعنی؟ اون خواهرته. جواب بی شرمانه امیر چگونه در لحظه قلبم را تیر باران کرد!؟ - کیان چرت نگو! کاری که گفتم رو انجام بده اگر حوا برات مهمه! چرا در میان آن پیام ها خود را بازیچه ای یافتم؟ چرا کیان با آمدن نامم نرم شد و "باشه" تایید را به آن داد؟! چرا آدرس آن خانه مخروبه در جنوبِ تهران را به سادگی تسلیمش کرد؟ فرشته ام چه؟ گناه او در این بازی کثیف چه بود؟! خواهر پاکم چگونه قربانی بازی آن شیطان شد؟ چرا آن نگاه های کنجکاو مادر و خواهر کیان لحظه ای رهایم نمیکرد تا فریادم را رها کنم؟ آخرین پیام فرستاده شده از جانب امیر تیری دیگر به قلبم زد و پاهایم را برای رسیدن بهشان ترقیب کرد. - کیان بابام اومده اینجا! زود خودت رو برسون تا همه چیز نابود نشده! نفهمیدم چگونه از مقابل دیدگانشان پرکشیدم و ندانستم چهطور لباس به تن کنم! در کوچه و خیابان میدویدم تا خود را به آن مخروبه برسانم! باران شلاق وار به صورتم سیلی میزد و نوازشی آمیخته با اشک هایم میشد! *** با صدای پدر رشته افکارم گسسته شد و ذهنم همچون دانه های تسبیح از هم پاشید... هر گوشه اش خاطره ای از کیان بود... هر سلولش دلتنگی را فریاد میکشید؛ دلتنگی غلتیده در نفرت چه سخت بود! مقابل کمدم که انگار با قد بلندش دهن کجی میکرد ایستادم و دستی لباس راحتی خارج کردم. پدر از جانم چه میخواست اینطور داعما نامم را به لب می آورد! - حوا بابا؟ بیدار شدی دخترم؟ برای شکستم مشتاق بود؟ برای جنونم دلتنگی میکرد که میخواست مرا با او رو به رو کند؟! لباس هایم را تعویض کردم و دستی به صورت کشیدم. کامی عمیق از هوای خفه شده اتاق به ریه کشیدم. باز دمم سرفه هایی خشک بود که بیش از بیش خطی زخم . بر سینه ام کشید! چنگی به مو هایم انداختم! کلافه بودم! خشم گین بودم! دلتنگ بودم! شاد بودم... انگار تمامی احساس ها عصاره جان دیگری را نوشیده و عصاره غلیظی از تمامی احساس ها به خورد قلبم داده بودند! پوف صدا داری لبانم را گرم کرد و پاهایم آهسته به سمت درب اتاق گام نهاد. هر قدم که نزدیک میشدم استرس و دلشوره وجودم را چنگ میزد! دست به دستگیره نهادم. انگشتانم به سرمای برف بود و از استرس نم باران رویشان نشسته بود! بالاخره گشوده شد! بالاخره وارد شدم! بالاخره بعد از چند سال قامت برادر شیادم را در قاب آن کت و شلوار مشکی رنگ، زیارت کردم! بزرگ شده بود! امیر کوچک هجده ساله به شمایل مردی بلند قامت و پخته در آمده بود! پشتش به من بود روی آن مبل تک نفره یک لم افتاده بود! مو های مشکی رنگش را همانند دختران بسته بود! برقِ لَختی مو هایش زیر نور لامپ در دید میزد! آوای مضطرب مادر باعث شد چشم از آن موجود کریه بگیرم! حال که از نزدیک میدیدمش حس نفرت بیش از هر زمانی در وجودم زبانه میکشید! یاد لبخند مروموزش که به هنگام رهایی من، در آن دیوانه خانه به لب داشت افتادم و چهره ام در هم شد. - بیدار شدی دخترم؟ به بابات گفتم خسته ای بذاره بخوابی... با خطاب شدن نامم توسط آن، مادر ادامه سخنش را فرو برد. - حوا؟! سر به سمتش چرخاندم و از قصد خیره در آن سیاهی شدم! به راحتی چهره ی ملتمس خود را که دوسال پیش التماسش میکردم مرا از آن جا نجات دهد در برق چشمانش نظاره میکردم! با چه شهامتی نامم را به لب آورده بود؟ اصلا مگر حوایی باقی گذاشته بود که صدایش بزند؟! قدمی به سمتم آمد. امیرِ کوچک در آن کت و شلوار مشکی براق که هیکل عضلانی شده اش را به رخ میکشید، هیچ شباهتی به برادر عزیز دردانه من نداشت! مقابلم ایستاد. طره ای از موهای لختش که انگاری تا سر شانه میامد روی پیشانی اش نشسته بود. تبسمی چندش ناک روی لب های نازک صورتی اش نشسته بود. نفهمیدم چگونه اما گرمایی طاقت فرسا در جانم رخنه کرد! از گرمای آغوشش نبود! از آن شعله نفرت و خشمی بود که به هنگام لمس شدن توسط آن جانی به جانم افتاده بود! یک آدم تا چه اندازه بی پروا میشد؟ چگونه خواهری که در گذاشته گوشه تیمارستان رها کرده بود را به آغوش میکشید؟! چگونه در چشمان پدری مینگریست که سالیانی پیش جام زندان را به خوردشان داده بود! با انزجا خود را از آغوشش بیرون کشیدم و آرام لب زدم: - سلام... امیر! دستی بر سرم کشید که با حالت تندی سرم را چرخاندم. - سلام به روی ماهت خواهری! پورخندی روی لبانم نقاشی شد. نقاشی ای که با درد رنگ خورده بود! بی توجه به برق آن چشمان تیره رنگ تنه ای حواله اش کردم و به سمت پدر رفتم. با تعجب مرا نگاه میکرد! یقین داشتم همچون آتش سرخ شده بودم! این را از حرارتی که از پوست صورتم زبانه میکشید به راحتی حس میکردم. خود را کنار پدر و روی آن مبل دو نفره جای دادم. خانه ی بزرگی نداشتیم. دو اتاق و یک پذیرایی، یک آشپز خانه نقلی نیز خانه مان را زینت میکرد! امیر بالاخره از بهت خارج و به جایش باگشت. جوری خود را به بازوی پدر میفشردم انگار امیر امده تا مرا به قتل برساند! البته از آنی که اکنون دست پرورده کیان بود، چنین چیزی هم بر می آمد! - خواهر من خوبه؟ بعد از چند سال داداش کوچولوت رو دیدی نمیخوای براش خاطرات این دوسال نبود من رو بگی؟ از وقاحتش چشم فرو بستم و انگشانم با حرص در هم فرو رفتند. زبانم افسار وجودم را به دست گرفت و آماده زخمی کردن آن آدم بی شرم شد! - اره داداش جات خالی! گوشه اون تیمارستان اینقدر برای خودم خاطره ساختم که اندازه دوسالی که نبودی وقت میبره تعریف کردنش! از جیغ هام که میگفت دیوونه نیستم برات بگم یا زخم هایی که به سر و صورتم می انداختم؟ یا میخوای از شوک هایی که اون پرستار ها بهم میدادن بهت بگم؟ خوشحال میشی مگه نه!؟ از حرص میلرزیدم و بغض با بی رحمی قصد کُشتم را کرده بود. فضا را همهمه ای از سکوت غرق کرده بود و جز صدای نفس های عصبی من نوایی به گوش نمی آمد! کاسه چشمانم پرِ پر بود و منتظر تلنگری بود تا فرو بریزد! فاصله ی تنفس به او ندادم و تیرم را باری دیگر به سمتش نشانه رفتم! - میدونی چی این دوسال رو برات تعریف کنم خوشحال تر میشی؟ اون شب هایی که تا صبح به دهن اون پرستار های وحشی چشم میدوختم یه بار به جای اینکه بگن مادرت اومده بگن دادشت اومده! بگن نامزدت اومده! بگن همونطور که با لب خندون اومدن و انداختنت توی این جهنم دره، حالا اومدن ببرنت! خیلی خاطرات خوشی ساختم در نبودت مگه نه؟ تو با چه رویی الان رو به روی من نشستی؟ شرمت نمیشه توی چشم های من نگاه کنی؟ صدایم هر لحظه بیش از قبل تحلیل میرفت و کم جانی اش به رخ میآمد! اولین قطره اشک بی صدا روی دستم فرو ریخت! دستانم میلرزید... نفسم تنگ آمده بود؛ انگار اکسیژنی در آن خانه لعنتی نبود! آن بغض سمج انگار به هدفش رسید. دستانم بالا آمد و به سینه ام چنگ انداخت! گلویم را میفشردند تا نفسی را برای ادامه ی حیات ببلعد. همه چیز را حاله ای گنگ در خود کشیده بود. چرا صدا ها خفه در سکوت بود؟ چرا چهره ها در هم فرو رفته بودند؟ چرا احساس میکردم زمین لرزه ای چند هزار ریشتری به جانم دستبرد زده بود؟! سردم بود؛ قلبم از سرما میلرزید و از دندان هایش خون میچکید! چه از جانِ بی ارزشم میخواستند که مدام نامم را به لب میآوردند؟! - حوا مامان... حوا؟ حوا دخترم... این رو بخور مامانم... دهنت رو باز کن... 3 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت پنجم: صدای فریاد هایشان آزارم میداد. میخواستم بگویم ساکت شوید! لحظه ای رهایم کنید تا این جان تمام شده به سر آید! چیزی در دهانم فرو رفت و هق هق هایم موجب شد فرو رود! تلخی آن قرص ها را هنوز به خاطر دارم! همان هایی که آن پرستار با بیرحمی در دهانم میفشرد تا دیوانگی ام را اثبات کند! تلخ بود! تلخی خیانت برادرم؛ همخونم تلخ تر از زهر بود! ثروت به قدری ارزش داشت که جان آدم های بیگناه را به سادگی در مشتش بگیرد و عذابشان عین خیالش نباشد؟! برای کدام نعمت الهی خانواده ای که در آغوشش قد گشیده بود را ویران کرد؟ مگر انسان نبود؟ مگر عاطفه درون آن قلب پوشالی اش نمیزیست؟ چندی بعد آن تلخی در بزاق دهانم حل شد و موجب شد آن لرزش های هیستریک اندکی تسلی گیریند! اشک بی مهابا چشمانم را طغیانی کرده بود میخواست دلتنگی هایم را در خود غرق کند! میخواست خاطرات آن دوسالی که امیر میگفت را بشورد و پاک کند! اما مگر میشد ده سال از عمرم را به این سادگی پاک کنم؟هق هق هایم طمع خون به خود گرفته بودند! بالاخره توانستم سر قفل شده ام را به سمتش بچرخانم! در جایش ایستاده بود و نگران به من مینگریست! دست نوازش مادر مدام به سر و صورتم کشیده میشد و آوای قربان صدقه رفتن هایش تازه در گوش هایم سایه انداخته بود! بی توجه به هراس های پدر و مادر با همان زانو های لرزان ایستادم. مادر دستم را گرفته بود. - بشین عزیزم... بشین یکم حالت خوب بشه! به سمتش بازگشتم؛ گونه های ترک خورده اش چرا نم دار بود؟ منی که نابود شده ام چه ارزشی دارم که برایم میگرید؟ بخت سیاهم باید هم چشمانشان را به اشک وا دارد! به پدر نگریستم! چشمان بهت زده و نگران او چه میگفت؟ قلب رئوفی داشت که برای قاتل ده سال از عمرش دلسوزی میکرد؛ مگر نه؟! بی اختیار خود رها در آغوشش را کردم. دستانم با حسرت پیراهنش را میفشرد و هق هق هایم قصد کر کردن گوش هایش را داشت! نامش را مدام به لب می آوردم و طلب بخشش میکردم. - بابا... بابا ببخشید... بابا حوات رو ببخش... بابا تو رو خدا حلالم...کن! دستانش مرا به آغوش کشیده بود و با لجاجت سعی در آرام کردنم داشت! آرام نمیشدم! حال که آن موجود کریه به خودش اجازه داده بود پا در حریمم بگذارد چرا آرام شوم؟ عطرش را با دلتنگی در ریه حبس کردم دستانم پیکر نحیفش را سخت فشرد. کمی بعد فاصله ای از جان پدر گرفتم. زمانش رسیده بود رویایم را حقیقی کنم. روی دو پای لرزانم ایستادم. با حرکتی دستان مادر را از شانم کنار زدم. - من... من خوبم! با قدم هایی شکسته به سویش رفتم. ترس، تعجب، نگرانی و.. تماما به چشمانش چپاولی زده بود که موجب شد رویش را مهمان فرش کهنه خانه کند. چشمانم همچنان با بارش طغیانی شان قصد پر کردن سد قلبم را داشتند. صدایم میلرزید. به معنای جامع تر تمام وجودم را زلزله ای مهیب در خود کشیده بود که قصد ویران کردن شهر خاطراتشان داشت. لبانم زمزمه وار نامش را خطاب کرد: - امیر؟! سرش به سرعت نور بالا آمد و موجی از موهای لختش بر پیشانی اش سقوط کرد. مادر همانند همیشه پا پیش گذاشت و قصد کرد مانعم شود: - حوا... مجال پیشروی را از وی ربودم و با بالا بردن دستم به نشانه سکوت نوای نفس ها را نیز خاموشی دادم. دوباره به آن تیله های مشکین که با بیشرمی در نگاهم نظر میکرد دیده دوختم. - تو غیرت نداری؟ تو...تو چطور تونستی بیای مقابل من؟ ها؟ چطو..چور تونستی گوشه اون آسایشگاه ولم کنی تا گند کثافت کاری خودت در نیاد؟ تو... تو آدمی امیر؟ با هر کلمه که از لب خارج میشد قطره اشکی با بیرحمی دست مژه های بی قرار را رها میکرد و اندکی بعد فرو میپاشید. نگاهم را به لبانصورتی رنگش سوق دادم. منتظر بودم کلمه ای بگوید تا بر سرش ویران شوم. قصدم ویرانی اش نبود؛ تنها میخواستم آشیانه ویران شده ام را از مشتش بدزدم! بالاخره به سخن آمد. بالاخره آن خط صورتی گشوده شد تا بیش از قبل قلبم را بفشارد. طاقتش را نداشتم! صدایش را نمیخواستم! شاید هم دیگر برادری به نام امیر نمیخواستم! دستم که انگار آماده شورش بود بالا آمد و برقی به وجودش وارد کرد که برق نگاهش را پراند! فضا را همهمه ای کر کننده از سکوت بلعید. سرش به سمت چپ متمایل شده بود و انگار قوای نفس کشیدن را هم به برق آن سیلی سپرده بود. صدای هین گفتن مادر بعد از اندکی به گوش آمد. انگار تازه به خود آمده بودند و جنون مرا به چشم دیدند. سرش بالا آمد. گونه اش سرخ بود و رد انگشتان باریکم روی صورتش جولان میداد. خشم آشکارا در تیله هایش شکار میشد! اما خشمی که من داشتم بیشتر بود یا او؟ من سال هایم را خاک کرده بودم یا او؟ من روز هایم را به زمانه سپرده بودم تا شب کند یا او؟ به چه حقی خشمگین میشد؟ به چه حقی دوباره نگاه به صورت من دوخت؟ دست دیگرم بالا آمد تا انتقام آن سرم های اجباری را از گونه های برجسته اش بگیرد! ضربه ای دیگر! سکوتی خفقان آمیز تر! فریادی غرق در خاموشی و خفه کننده تر! و بالاخره شکستن آن خورده شیشه های سکوت توسط پدر انجام شد. - حوا! داری چیکار میکنی دختر؟ با طنین انداختن صدای گرفته اش در سکوت، تازه به یاد آوردم چه بر سرش آوردم! چه بر سرش آوردم یا آوردند؟ نمیدانم! به سمتش بازگشتم. آن بغض با هر کلام خنجری بر گلویم میکشید و فواره خون اشکی را بیشتر از چشمانم بیرون میراند. - بابا... بابا این بی همه چیز... این! نتوانستم بگویم! بازهم نتوانستم! بازهم آن وجدان بی وجدان پا در حنجره ام گذاشت تا صدایش در نیاید! تا در آرامش خفه شود و صدای مرگش به گوش کسی نیاید. نگاهی اجمالی به نگاه های خیس و حیرانشان انداختم. بس بود! حقارت میان جمعی که اکنون امیر درونش قدم نهاده بود، بس بود! پاهایم فرمان گریختن دادند و با سرعت رعد خود را به اتاق رساندم. دستانم نمیدانستند با چه سرعتی رخت رفتن به تن بکشند. نفسم در گلو حبس شده بود و حصاری بغض . به دورش حلقه کرده بود. هرچه لگد میکوبیدم تا نفسی بکشم آن بغض لعنتی تنگنایش را بیشتر دور نفسم حلقه میکرد. تلفنم را از میز آیینه برداشتم. شال مشکلی رنگ را کم و بیش بر سر کشیدم و با حالت دو از اتاق خارج شدم. آدرنالین خونم را تصاحب کرده بود و با دادن حکم دویدن به پاهام مخالف ممانعت آنها برای رفتنم شد.خواستم درب خانه را همانگونه باز بگذارم و بروم اما دلم برای مادرم کباب شد. از میان در سرک کشیدم و با صدای مغموم لب زدم: - مامان برمیگردم. کسی دنبالم نیاد! با کوبیدن درب خانه هوای سرد پاییزی شلاقی بر صورتم زد. کمی که از خانه دور شدم سرپوش زخم کهنه اشکی ام کنار رفت و باری دیگر هق هق هایم آن زخم را تازه کرد. کجا میرفتم؟ سوالی بود که خود پاسخش را نمیدانستم. نور چراغ آن ماشین های سریع السیر بر صورتم میتاپید و حال دگرگونم را بیش از قبل به رخ آسمان میکشید. صحنه های چندی پیش عصابم را به بازی گرفته بود و تقریبا حالت دویدن به قدم هایم میداد. به آن چهار راه رسیدم. بی توجه به سبزی چراغ قصد عبور کردم و بوق ها و فحش های صاحبان ماشین را پذیرا شدم. بویی مشمئز کننده زیر معده ام لگد میکوبید و مشتی قلبم را در دستش به بازی گرفته بود. به اطرافم نگاهی کردم. ماشین ها بی دغدغه از برخورد با دیگری تیک آف میکشیدند و نور چشمانشان را در آن شب تاریک روشن کرده بودند. هق هق هایم ردی از بخار را در هوا طرح میزد و سرما لرزش دستانم را تشدید میکرد. روی پله ی یکی از خانه ها نشستم و صدای خفه شده ی هق هق ام را رها کردم. در حال خود و به نوعی به حال خود میگریستم. اشک گونه هایم را پیستی از دونده هایی قطره ای فرض کرده بود و به صورت مداوم دونده ای جدید وارد میدان میکردند. عاقبت اشک ها از سر رقابت با دیگری میلغزیدند و پایانشان را با سقوطی طرح میزدند. دوباره آن پرده کدر رنگ خاطرات افسار فکر پاشیده ام را به دست گرفت و مرا به آن روز کذایی فرستاد. ***(گذشته_ شب تولد)*** لباس هایم خیس و به تنم چسبیده بودند. بوی باران و خاک و لباس چسبیده مشمئز کننده تر از افکار آن مخروبه خلوت بود! هق هق هایم با غرش آسمان برابری و اشک هایم سیلابی تر از آن ابر ها میبارید. کمی دیگر مانده بود... کمی دیگر مانده بود تا به خانه رویا هایم یا بهتر است بگویم ویرانگر عمرم برسم... نمیدانم با چه جنونی مسافت دو چهار راه را در پنج دقیقه پیموده بودم و اکنون قلبم لحظه ای آرام نمیگرفت. تپش های نشان از چه بود؟ اعتماد فروپاشیده ام از کیان یا اتفاق مهیب در راه؟ با لرزشی ناشی از سرما و ترس سقوط کیان پا به آن متروکه که درس تا انتها باز بود، شدم. صدای هف ککق هق های خفه شده ام بر فضا حاکم شد. دست بالا بردم و تار های چسبیده بر صورتم را کنار زدم. خانه آینده ام اینجا بود؟ اینجایی که بوی خون در تک تک مولکول های هوایش تنفس میشد؟ با صدایی خوفناک اما خفه شده در جای ایستادم. دست بر دهان بردم تا جیغ کوتاهم را مهار کنم. اندکی بعد پاهایم راه دویدن را پیمود و به آن اتاق نفرت انگیز که زمانی قرار بود خلوتگاه من و کیان باشد رسیدم... دیدن انچه بر سرم آمده بود امری محال بود... نتوانستم جیغ های نگران و پاهای دلتنگم را مهار کنم! به سمتش پر کشیدم. فرشته ی من بود که این چنین غرق در خون دراز کشیده بود؟! خواستم در آغوشش رها شوم که چنگالی مرا اسیر کرد! برگشتم. کیان بود! او... او چگونه توانست؟ جیغ هایم پایان نداشت و نامش را ناسزا میگفتم... مشت بر سینه اش میکوفتم که نگاهم در پی پدر خفته ام افتاد! جیغ هایم تشدید و زانو هایم سست! آن مردی که با زستگش سیاه اسلحه نقره ای رنگ را در دست پدر جای داد امیر بود؟ برادر من؟ *** نتوانستم تحمل کنم! چیزی به زیر معده ام لگد زد و تمام محتوایات خالی اش به دهان آمد! فورا به سمت جوب حجوم بردم و شروع به عق زدن های الکی شدم. چهره فرشته ام که قاب در خون ناحق ریخته شده اش، مدام مقابل چشمانم جولان میداد و مرا بیش از قبل لبلب از نفرت میساخت... همان گوشه تکیه به تیر برق بلند قامت دادم و چشمانم را لحظه ای بستم! اندکی بعد با سنگینی نگاه سایه ای بر پیکر بی جانم چشم های خسته ام را گشودم... 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت ششم: قامت کوتاه آن دختر بچه در شیشه خیس چشمانم نمایان شد. هق هق هایم کمی در سکوت فرو رفت و نگاهی خنثی به او کردم. چرا اینگونه مرا مینگریست؟ همانند یک مجنون؟ مگر نیستم که اینطور بر زمین سرد وجودم را گسترانده ام؟ دوباره داشتند آن خاطرات سیاه روی دیدگانم خط میکشیدند و مرا در زمان غرق میکردند. *** جیغ میزدم و نام پدر را زجه میکردم تا مرا از دستان آن شیطان رهایی دهد... چرا صدایی که روزی برایم آرامش را گویا بود اکنون بر گوش هایم زخم میزد؟ چه درمان زجر آوری بود که در آن لحظه سیاهی را به چشمانم و خالی شدن را به پاهایم هدیه داد؟ نمیدانم چه شد و آنها مرا کجا بردند اما خواب بود که لحظه ای دست مژوانم را رها نمیکرد... سیاهی بود که خود را بر افکارم تحمیل کرده بود و کرختی ای که بُتنم را به یغما برده بود... *** با صدای آن دختر بچه مردمک چشمانم دست از بازی با زمان کشید و به او دوخته شد. - خانوم حالت خوبه؟ نگاهم به لبان صورتی دختر و چشمان معصومش افتاد. این صدا از آن او نبود! نگاهم با کمی مکث بالا رفت و به آن زنی که دست دخترک را میفشرد، افتاد. خجالت زده دستم را به صورت کشیدم تا رد آن سیلاب اشکی پاک شود. انگار تلاش بی فایده بود زیرا چشمانم در رقابتی تنگاتنگ فرو رفته بودند و برنده کسی بود که بیشتر آن قطراط شور را به خوردم میداد. صدای خش دارم قصد کرد حالم را طبیعی جلوه کند اما زهر خرابی را بیش از قبل به خوردم داد. - خو... خوبم. نگاه آن زن را حاله ای از نگرانی اسیر کرد و دست دختر بچه را رها کرد. قدمی به سمتم آمد و دستش را به سمتم کشید. اجبارا دست در دست گرمش گذاشتم و از جای بلند شدم. تکیه ام را به آن تیر چراق دادم و برای حفظ غرور خورد شده ام چشم بستم چادر مشکی رنگ آن زن با سیاهی شب تضادی نچندان ملموس ایجاد کرده بود و چهره سفیدش در آن قاب مشکی رنگ به زیبایی میدرخشید صدایش باری دیگر مرا از افکار پوشالی و خالی ام بیرون کشید - خانوم حالت خوبه؟ به اورژانس زنگ بزنم؟ دستم را به نشانه منفی بالا بردم. اندکی بعد با بی حالی کنارم سقوط کرد. انگار آن عق های بی محتوا تمام نیرویم را بیرون رانده بود. قدمی به سمتم آمد و باری دیگر دست به سمتم کشید. صدایش نازک و نگرانی در تار هایش شکار میشد - بیا بشین روی اون پله حالت خوب نیست. دستش را گرفتم و به سمت آن پله ای که کمی قبل رویش سکون داشتم رفتیم. برایم جای سوال داشت این زن و آن دختر کوچک این موقع از شب بیرون چه میکنند؟ نشستم و سرم را میان انگشتان لرزانم اسیر کردم. صدای آن زن مرا باری دیگر به خود آورد: - دریا برو با بابا از این مغازه رو به رو یه آب میوه برای ایشون بخر و زود بیا دخترک سری تکان داد و راهی شد. نگاهم دنیال قدم هایش که منتهی به یک دویست و شش مشکی بود، کشیده شد سرم را دوباره بین دستانم پنهان کردم. نا نشستن چیزی بر شانه ام باری دیگر به آن زن چشم دوختم. متحیر بودم در این دیاری که همنوع جان همنوعش را میستاید چگونه عزم کمک به دیگری را برداشته است؟ - دختر جان اینموقع شب تنها بیرون چیکار میکنی با این سر و وضع گرفته؟ چشمانم رنگ تعجب گرفت. مرا دخترک خطاب کرده بود؟! کمی خنده دار بود گویا به پوست ساف و شفافش نمی آمد سن بالایی داشته باشد! زبانم نمیچرخید تا پاسخش را بدهم. همانطور خیره به گوشه های چادرش، جوشش اشک در چشمانم تشدید میشد. از این میزان حقارت، دلم در دست دیوی مشکین از ملامت اسیر بود. - نگفتی دختر جان. برای لحظه ای دلم به حالش سوخت گناه او چه بود در این هوای سرد پاییزی، به پست دختری دیوانه خورده بود که حتی حاضر نبود سوالاتش را پاسخ دهد!؟ غده ای چرکین از بغض راه گلویم را سد کرده بود و در چشمانم جز و مدی دردناک به راه افتاده بود. لبانم را که بی مهابا میلرزید به حرکت در آوردم و مغموم پاسخش را دادم: - خو...خوبم! چیز دیگری نگفت و گذاشت آن سکوت غرق در فریان دوباره خاطرم را در خود بکشد. سیلی سرما ی باد به پوست خیس از اشکم، مانند سطلی آب سرد عمل میکرد و کم کم هوشیاری ام را باز میگرداند. دستم را بی حال بر صورت کشیدم تا نم سرمایشان پاک شود. با صدای آن دختر بچه کمر خم شده ام را کمی ساف کردم و به زنی که نی را در آبمیوه فرو میکرد چشم دوختم. اندکی بعد دستش را جلو کشید: - بخور دختر جان فشارت افتاده. از آنکه مدام دختر جان خطابم میکرد حس بدی پیدا میکردم. با همان صدای آرام لب زدم. - حوا. ابرویی بالا انداخت و متعجب به دهانم چشم دوخت. - چی؟ - اسمم. حوا اسممه. ابروانش پایین آمد و لبخند لب هایش را کش داد. - آهان. اسم قشنگیه. نی را با لب هایم گرفتم و کامی نچندان محکم از آبمیوه به داخل دهان کشیدم. مزه گس و شیرین آب پرتقال با آن سرمای نسبی کمی حالم را جا آورد. چند قلوپ دیگر از آبمیوه خوردم و با تلاشی کوتاه روی پا ایستادم. آن زن تا کنون مسکوت مرا مینگریست و دخترک به داخل ماشینشان فرار کرده بود. - حوان جان بهتری؟ دنبالم بیا برسونیمت خونت درست نیست این وقت شب بیرونی. خجول گوشه لبم را به دندان کشیدم و با دستم گوشه ی خاکی مانتویم را تکاندم. - دستتون درد نکنه. ببخشید مزاحم شدم... نخیر خونه نزدیکه خودم میرم بیشتر از این مزاحم شما نمیشم. دوباره آن ابروان کلفت را در هم کشید. به رد بخاری از از دهانش خارج و اندکی بعد در هوای آزاد قتل عام میشد چشم دوختم. - این چه حرفیه بیا میرسونیمت. همانطور که با نی آبمیوه بازی میکردم پاسخش را دادم. - واقعا ممنونم اما نیاز دارم تنها باشم... - اما... رشته کلامش را ربودم و با صدایم مانعش شدم. کاش زودتر رهایم میکرد! - لطفا. چیزی نگفت و دستش را زیر چادر برد. اندکی بعد کارتی سفید به سمتم کشید و با صدای مهربانش مغز آشفته ام را بهم زد. - اگر بخوای چند جلسه ای باهم ارتباط داشته باشیم. کارت را با دو انگشت از دستش ربودم و زیر چشمی نگاهش کردم. شیوا وکیلی، متخصص روانشناسی... از هرچه روانشناس و دکتر بود، بیزار بودم. قدمی از او فاصله گرفتم. - چشم حتما. ممنون و شبتون بخیر. بدون تعلل با گام های بلند از او دور شدم. با سرعت نور چهار راه خالی از هیاهوی ماشین ها را طی کردم و به نوعی با حالت دو خود را به کوچه خانه رساندم. نفسم گرفت. ایستادم و از آن آبمیوه که در دستم به دنبالم میدوید نفسی تازه کردم! برقی مشکین زیر آن چراغ تیر برق نفسم را بند آورد! آن ماشین مشکی آشنا، مقابل درب خانه ما چه میکرد؟! آبمیوه به گلویم جهید و بیش از قبل نفسم را تنگ آورد. با گشوده شدن درب خانه بی اختیار قدمی دیگر به عقب نهادم. برق از سرم پرید! محو شدم و ثانیه ها افسار گسیختند. چه میدیدم؟ چشمانم بازیشان گرفته بود؟ آن قامت تنومند آشنا از آن که بود؟ چرا سینه ام تنفس را یاد کرده و تنها به جانم میکوبید؟ اشک همچون رعد به چشمانم هجوم و بستر گونه هایم را بلعید. چشمانم منظر مقابل را باور نداشت! آن قامت بلد و چهار شانه در نظرم سرابی بیش نمی آمد! چگونه ممکن بود آن شیطان مقابلم سایه از واقعیت باشد؟ امشب قصد کرده بودند جانم را بستایند که این چنین رخ نمایی میکردند؟ آمدن امیر برای زخم زدن به جانم کفایت نمیکرد که آن سایه خیال هم پدیدار شده بود؟ این اشک هایی که طغیان کرده اند چه از جانم میخواستند؟ این قلبی که بی مهابا به سینه میکوبید، میخواست چه چیز را اثبات کند؟ عقلم فرمان فرار میداد اما پاهایم با سماجت زمین را به آغوش کشیده و حاضر به حرکت نبودند. چشمانم قادر نبود لحظه ای دست از آن کابوس بکشید و خیره خیره حرکاتش را میپایید. با حرکاتی که به نظر کمی بی تعادل میآمد پشت آن ماشین مشکین جای گرفت. چرا آن تیشرت مشکی رنگ با شلوار اسپرت هم رنگش در نظرم او را زیبا تر از هر زمانی ساخته بود؟ موهای لخت مشکی رنگش که به بالا حالت داده شده بود، چگونه از این فاصله در نظرم آمد؟ یک لحظه چشمانم دیدن را از یاد برد. نور چراغ ماشینش در چشمانم میتابید و قدرت بینایی را از چشمانم سلب کرده بود. با فکر دیده شدنم دستانم شل شد و پاکت نصفه آب پرتقال به زمین سقوط کرد. باری دیگر پلک زدم و آن اشک های سمج بر گونه ام غلتیدند. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت هفتم: انگاری زمان در بعدی نورانی فرو رفته و در همان جا توقف کرده بود. نه قدرت حرکت داشتم و نه قدرت ایستادن. نه زبانم به سخن میچرخید و نه آن لرزش هیستیرک خاموش میشد! ثانیه ها از مشتم فرار کرده و عقلم مدهوش شده بود. نمیدانم چندی گذشت. ثانیه ای؟ دقیقه؟ ساعت؟ اما زانو هایم دیگر نای نگهداری وزنم را از دست داده و روی دو زانو بر زمین افتادم. دستم برای نگهداری جسمم مقابل آن زمین سرد پیشقدم شد. مزه خراشیده شدن انگشتانم را در آن سرما و روی آن آسفالت های زیر دندانم آمد. چشمانم پروانه وار باز و بسته میشد و اشک سیلاب . میبارید. سر افتاده ام چشمانم را از حصار آن نور عظیم خارج ساخته و لاعقل اشک چشمانم را تشدید نمیکرد. با خاموش شدن آن نور سرم با اندک نیروی مانده در پیکرم بالا آمد و در سایه ای نزدیک گم شد. سایه قدم به قدم جلو میآمد و نفس مرا در مشتش میفشرد. باری به سنگینی آسمان روی سینه ام سنگینی میکرد اما کوبش آن ماهیچه ی خرد شده لحظه ای متوقف نمیشد. با متوقف شدن کفشی مقابلم تمام تلاشم را برای بالا کشیدن نگاهم کردم. سوزش و سرمای رخنه کرده بر انگشتانم حال خرابم را خراب تر میساخت. تلنگری از برق با لمس سر شانه ام توسط انگشتان همچون آتشش به چشمانم زده و بی قرار به بالا دوید. چه میخواست! چه میخواست! چه میخواست! سوالی که ناقوس ذهنم را مدام میکوبید و طنین درد را در خاطرم یاد آور میشد! بی جان حرکتی به خود دادم تا از آتش مذاب انگشتانش رها شوم. چگونه در یک شب ورق سرنوشت زیر و رو شده بود؟ آنها آمده بودند تا آزادی پدر را نیز به مزاجم زهر کنند؟! یک انسان تا چه اندازه بی پروا میشد؟ مگر کیان انسان بود! نبود! اویی که بی هیچ شرمی با انگشتان محکمش شانه ام را میفشرد، انسان نبود! صدایم در حاله ای سرشار از فریاد خاموشی غرق شده بود و زبانم از سخن گفتن بی صدا، قاصر بود! ذهنم را شعاعی از سوالات مبهم بلعیده بود و اشک لانه کرده در چشمانم، دیده ی مشکینش را محو تر از هر زمانی به نمایش میگذاشت. صدایی که درِ گوشم را کوبید، همان صدایی بود که دنیایم درون موج بَمش خلاصه میشد؟ اگر آن بود چرا میلرزید و تار های بغض از امواجش منعکس میشد؟! - حوا؟! حوا! حوا دیگر کیست؟ مرا میگفت؟ من که اکنون خاکستری از هوا بیش نیستم پس خطابش کیست؟ سرمایی که در دلم مهمان ناخوانده شده بود را چه میکردم؟ صدایش آشنا تر از هر صدایی برای آن کوبش سهمگین بود اما چرا غریبگی میانش درحال قدم زدن بود؟ - حالت خوبه؟ دوست داشتم قفل زبانم در هم بشکند و فریادی کَر کننده سر دهد که با کیستی؟ داری با چه کسی سخن میگویی؟ اگر با منی با کدامین روی سیاه شده مقابلم قد علم کرده و درحال سخن گویی هستی؟ تکانی دیگر به شانه های کرختم دادم تا از آن حصار زجر رها شود. چشمانم به خود جرئت همنشینی با شبِ براق چشمانش را داد و سرم با قوایی اندک بالا تر آمد. چشمان همیشه براقش به اشک انباشته شده زیر مژوانم چشمکی زد و مسبب فرو ریختنشان شد. جسمم حقارت را باری دیگر پذیرا شد. زانو های خم شده مقابل آن قامت آشنا غرورم را به سلابه ی خرد شدن میکشید. در دل به حال اسفناکم قبطه ای خوردم و تنها حاصلش تشدید بارش چشمانم بود. - حوا؟! چرا دست از آن اسم منفور نمیکشید؟ هر بار که نامم را از میان لبانش خارج میکرد از خود منزجر تر از قبل میشدم. تصور آن لبخند دلفریبش هنگام رها کردنم در آن آسیشگاه روانی، بذر کینه را در قلبم آب یاری میکرد تا سایه آن عشق شکسته شده را بپو شاند. نیرویی به سر شانه هایم وارد شد. انگار در تلاش بود زانو های خم شده ام را استوار کند! - کجا بودی؟ این چه حالیه؟ صدای من رو میشنوی حوا؟ صدایم نزن! نزن! نزن! از آن کوبش پر هیجانی که بعد از هر بار آویخته شدن نَوایت زنگ میزند، نفرت دارم! با رها شدن دستانش از شانه ام باری دیگر آن فاصله اندک بلند شده را، به زمین سقوط کرده و دستانم باری دیگر پذیرای سرمای کف کوچه شدند. با اسیر شدن بازو هایم در حصاری از گرما رعدی در قلبم زده شد و بارشش از آن چشمان طوفانی ام شد. با چه اجازه ای این چنین مرا لمس میکرد؟ همانند کودکی خرد سال شده بودم که برای زخمی کهنه از زمین و زمان گله میکرد و بهانه میگرفت. صدایش باری دیگر به گوش هایم سیلی زد. حالم اصلا مساعد نبود و انگار در حفره ای تاریک از زمان غرق بودم. حفره ای مشکین که شاید تیله های چشمانش بود! - بلند شو. صدای من رو میشنوی حوا؟ نمیشنیدم! در قعر آن تیله های مشکی سقوط کرده و حال با پیکری بی جان زیر آوار نگاهش به خواب رفته بودم! میخواستم تکانی دیگر به خودم دهم تا حداقل نارضایتی از لمس کردنم را به او بفهمانم اما سرمای چپاول زده به جانم گویی تمام سلول هایم را منجمد و ساکن کرده بود! فشار دستانش دیگر داشت درد را به بازو هایم میانداخت. زانو هایم از زمین فاصله گرفته و به نوعی در هوا معلق بودم. لبانم نمیدانم با کدامین نیرو کمی لرزید و واژه ای بیجان که نوای خاموشی میداد را نواخت: - ولم... ول..ک...کن. کلمات آنقدر درهم شکسته اَدا شدند که یقینا سخنم هیچ شباهتی به " ولم کن" نداشت. - یعنی چی ولم کن؟ این چه حالیه؟ کجا بودی؟ هر کلمه اش با قدرت زیر معده ام میزد. یک انسان تا چه اندازه منفور میشود؟اویی که دوسال تمام پیام هایم را بی جواب گذاشته شده و محو شده بود، حال با چه رویی مرا باز خواست میکرد. کمی دیگر بالا کشیدم و تغریبا در آغوشش بودم. بوی آن عطر تلخ همیشگی تهوعم را تشدید میکرد. در چاله ای از خواستن ها و نخواستن ها دست و پا میزدم. هم آن عطر تلخ را با ولع به ریه میکشیدم و هم از آن نفرت داشتم. یک باره بی وزنی وجودم را بلعید. همچون پری در هوا ساکن شدم و آن دستان گناه آلود وجودم را مهمان کرد. چشمانم را به هر جان کندنی بود با پلکی باز نگه داشتم و به او خیره شدم. چرا اینگونه نگاهم میکرد؟ برق چشمانش چرا سرد شده بود؟ خواب را آرزو داشتم. پلک هایم سنگین بود اما نمیخواستم در آن آغوش سرشار از سیاهی آرام بگیرم. حرکت و قدم های محکمش موجب شد دستم بی هیچ تحرکی آویزان و با هر قدم تکانی بخورد. موهای سمج نیز از زیر آن شال کنار رفته بیرون آمده و خود نمایی میکردند. با توقف قدم هایش لای یکی از چشمانم را به مصیبت گشودم. مقابل خانه و آن ماشین مشکی رنگ بودیم. گمان اینکه شاید دوباره دارم کابوسی وحشتناک میبینم لبخند کم سویی به لبانم اورد. درب گشوده شده آن ماشین و قرار گرفتن جسم لاشه مانندم درون آن اشک را روانه گونه هایم کرد. حتی اگر خواب هم میبود لمس شدنم توسط آن شیطان یک سم کشنده بود! نگاهم را به اویی که بر پیکرم خیمه زده بود دوختم. نفس های سنگینش اشک های سردم را تبدیل به قندیل های یخ میکرد. دیدن آن چهره، آن هم از این فاصله کم قطعا کابوسم را غرق رویا کرده بود. ته ریش های تازه در آمده جذایت بیشتری به آن چشمان گیرا میبخشید! بوی عطرش دهانم را طعم تلخی داده بود. سرم به سمت چپ چرخیده شد و از آن پنجره دودی درب خانه مان را دیدم. میخواستم با آن حال نزار بلند شوم و به سمتش روم اما این پاهای سرکش همراهیم نمیکردند! با عقب رفتن سایه اش از سرم نفس حبص شده ام بیرون جهید. پاهایم را آرام به داخل آورد و کوبیدن درب ماشین اشک دیگری از چشمانم فرو ریخت. انگار شوک دیدنش جوری بود که تمام جانم را بیجان و قدرت حرکت یا حتی پلک زدن را از من ربوده بود! درست همانند سال دومی که در آن آسایشگاه خیره به درب بی هیچ حرکتی مینشستم تا خبر آمدنش را بدهند... صدای باز شدن درب ماشین و متقابل آن صدای استارت ماشین حقارت را به جانم مهمان کرد. بازهم مقابلش کم آورده بودم! باز هم توان مقابله با او را نکردم! تلاش های دوسال تمرین قوی بودنم را، با آمدنش ویران کرد! عادتش بود میآمد و همه جا را به ویرانی میکشید و خود در دوزخش پناه میگرفت! با راه گرفتن ماشین فکرم درهم گره خورد! کجا میرفت؟ هنوز هم شوک آمدنش در جانم جولان میدادم و چشمانم برای لحظه ای آرام گرفت. خسته بودم. خیلی خسته! خسته تر از آنی که از او برای آمدنش دلیل بخواهم! آنقدر خسته هم هستم که دلیل رفتنش نیر تسلی ام نمیدهد. یک آغوش آرامش میخواهم! یک آغوش سکوت... چشمانم همانگونه که روی هم افتاده بودند اشک را از گوشه ها میراندند. گویا قرار بود درد هایم را سیلاب اشک هایم بشوید! حال گمان میکنیم درد هایم را با اشک ها راهی کردم؛ خون گناه دستانم را با کدام دریا بشویم؟ نمیدانم کیان به کدام مسیر این چنین میشتافت. با ترمز ناگهانی اش به سمت جلو پرتاب و با توقف کامل خودرو به جای قبل بازگشتم. آوای خشمگینش حتی فرصت نفس تازه کردن را از من ربود! - این ادا ها چیه؟ بعد دوسال... الانم خودت رو زدی به موش مردگی؟ حرف هایش سنگین بود! نیش داشت؛ همانند همیشه. با آن استراحت اندک ماهیچه کوچک زبانم کمی جان گرفته اما اینبار به اختیار سکوت کرده بود! انگار لبانم را وداع گفته و کمال هم صحبتی با هیچ احدی را نداشت. - با توام حوا؟ این بازی ها چیه؟ این اَدا ها چیه؟ الان من باور کنم کر و لالی؟ آره؟ خدایا... چرا تمام بی شرمی های خلق را درون یک موجود جای دادی؟ از این لحن تند و کلمات تیرش قلبم همچون پاره ای آتش جلز و ولز میکرد. جوری سخن میگفت انگار من او را در میان مشتی دیوانه رها کرده بودم... - حوا تو هنوز مریضی؟! دوره درمانت مگه کامل نشد؟! منظورش از مریض چه کسی بود؟ من؟! مریضی که او به جانم انداخته بود یا چه؟ لبانم دیگر تامل را جایز ندیدند. حداقل شکستن غرورم بس بود! 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت هشتم: خفه... شو! دوست داشتم با تمام قوا ساکتش میکردم و طعم یکی از آن سیلی هایی که به امیر خوراندم، مهمان مزاجش میساختم. صدای پوزخند همیشه مغرورانه اش گوش هایم را کر کرد! - خفه شم! بایدم خفه شم! باید میذاشتم دوسال پیش هر غلطی میخواستی میکردی! نذاشتم؟ کشیدمت بیرون؟ اره حوا؟ حوا! چقدر اسم نفرت انگیزی بود. مرا بیرون کشیده بود؟ از کدام سیاه چال؟! منی که میخواستم تغاص خون خواهرم را بگیرم، دیوانه بودم و اویی که قتل ارتکاب کرده بود سالم! تعادل عجیبیست میان دیوانه و عاقل! اگر من دیوانه بودم پس چرا آن تصاویر بعد از سالها دست از خاطرم رها نمیکنند؟ اگر دیوانه بودم چرا رفت؟! سوالم اینبار خفته نماند و جاری شد. - هه! تو من... من رو، کشیدی بیرون؟ من... من... دیوونه بودم؟ سوالم را آنقدر با ناله بیان کردم که بیشتر شبیه به سوالی بود که التماس میکرد بی پاسخ بماند. برایم خوابی بیش نبود هم صحبتی اش... اگر خواب بودم چرا خورشید طلوع نمیکرد و نجاتم دهد؟! - بودی! هستی! الان چته؟ این بازی جدیده تا من رو دیدی این حرکات رو بزنی؟ نگذاشت سوالش را تحلیل کنم یا حتی پاسخ دهم. خودش با تُنی بلند تر ادامه داد: - الان فکر نمیکنی چرا خونتون بودم؟! الان تو اصلا از دیدن من تعجب نکردی؟ بعد زویال؟ حوا بعد دوسال دیدمت! تو... . اصلا ... . سخن های که میبعلید چه نشانی میداد؟! دلم تنگش بود! دلم از او متنفر بود! دلم ب دو نیم عشق و نفرت تقسیم و هر طرف به دیگری زهری مینوشاند! شوک بود یا چیز دیگر؟ لرزش دستانم برای چه بود؟ به حرکت در آمدن لب هایم از چه بود؟ - ازت... متنفرم! صدای فریادش برای لحظه ای شیشه های ماشین را لرزاند و قدرت تکلم را باری دیگر از من ربود. - متنفر باش! متنفر باش فقط این زندگی که با چنگ و دندون ساختم رو خراب نکن! با توهمات ذن بقیه رو بازی نده! به من دیگه پیامی نده! اون چرندیاتت رودوسال پیش توی اون تیمارستان دفن کردم پس چه جلوی امیر چه هیچ خوبه بیرون نکن! چیزی همانند پتک حرف هایش را در سرم میکوبید. سرمای وجودم بخار و شعله ای از خشم تماما مرا قالب کرده بود. نطقم از شدت خشم گشوده شد. هرچند بیجان اما خب... - توهم؟ کیان توهم؟ من توهم زدم؟ چرا؟ چرا توهم زدن هان؟ لب به دهان کشیدم تا پاسخش را شنیدار شوم. اگر توهم بود سکوتش چه معنا داشت؟ چرا نمیگفت منشأ توهمات قتل خواهرم به دست اوست! قتل فرشته ام به دست برادرم امیر... چرا نمیگفت دیوانه نبودی و من میخواستم خود را برهانم؟ با همان صدای مغموم دوباره لب زدم: - چرا ساکتی؟ من توهم زدم؛ آره؟ باز شدن آن صدای بم به صورت ناگهانی عادت همیشگی اش بود. جوری با سخنانش قافلگیرت میکرد که دقایقی در شوک سپری میکردی! - آره! توهم میزدی! توهم زدی الان هم! امیر... با آمدن نامش برای اولین بار شیشه صدای کیان را درهم شکسته و رشته کلامش را گسستم: - الان توهم زدم که تو رو اینجا میبینم! اینم توهمه که دوساله این ماشین مشکی سایه به سایه دنبالمه! امیر؟ اونم توهمه! همتون توهمین! اون شبم توهم بود؟! خشم رخنه کرده به جانم نیرویی به من داده بود. در جایم نیم خیز شدم و با تیکه دستم به صندلی راننده تقریبا در جایم نشستم. به اویی که فرمان را میان دستانش میفشرد چشم دوختم. نگاهش به مقابل و جاده تاریک و خلوت بود. همانطور خیره به دستش که از شدت فشار، رگ هایش بالا آمده بود، با بغض ادامه دادم: - اگه توهم بود فرشته کو؟ توهمه الان توی خاک سرد خوابه؟ آره؟ اگه توهم بود چرا خواهرم نیست؟! بگو کجاست! مگه نمیگی توهمه؟ بغض هر لحظه بیش از قبل در گلویم بالا میآمد و به نفسم خنجر میکشید. - من رو ببر پیش خواهرم. کیان همش توهم بود پس فرشته من زندست؟ بگو دیگه! زندست مگه نه؟ دستش به سمت قفل مرکزی رفت و بعد از زدنشان با صدای هشدار مانندی گفت: - پیاده شو! زود! متحیر به ساعت دیجیتال کناز ظبط ماشین نگاه کردم. ساعت یک و نیم شب در کدام خیابان رها میشدم؟ با اخم های درهم کشیده لب زدم: - چی؟ دست کوبیده شده بر فرمان موجب شد کمی عقب بپرم. آب دهانم را فرو دادم. - حوصله چرندیات و توهماتت رو ندارم. گفتم پیاده شو! الان! غرورم را زیر پاشنه کفشش داشت میفشرد. با هر کلامش شکسته ترم میکرد. آنقدری خشم گین بودم که سر گیجه و سیاه شدن چشمانم برایم بی اهمیت بود. با آرنجم بر صورت کشیدم و به همراه صورت خیسم، موهایم را نیز کنار زدم. دست گیره درب را کشیدم که موجی از سرما وارد شد. شالم را روی سرم کشیدم. و یک پایم را بیرون گذاشتم. به سمت اویی که دستش گوش به زنگ روی استارت ماشین بود نگریستم و آخرین کلامم را گفتم: - ازت متنفرم! شیطان! زندگیم رو سیاه کردی... اگر قیامتی باشه؛ اونجا هم رو میبینیم! پایم را بر احساسم نهادم و از آن ماشین پیاده شدم. با دیدن جاده، مسیر زیاد تا خانه را تشخیص دادم. چیزی شبیه به دو یا سه چهار راه! هر لحظه منتظر رفتن آن ماشین کذایی با راننده منفورش بودم. دستانم را به دور خود حسار کردم تا کمی مانع سرما شوم. موهای مزاحمم که در اثر خیسی اشک هو به گونه ام چسبیده بودند بدجور بر اعصابم رژه میرفتند. با قدم های کوتاه شروع به دور شدن از آن ماشین شدم. هر قدم احساس پوچی را بیشتر به جانم میانداخت! چند قدم رفته بودم که برگشتم و ماشینی که هنوز هم در جایش ساکن بود را نگاه کردم. سرگیجه با قصد بدی به جانم افتاده و اجازه پیش روی را از من میربود. کمی از آن هوای تاریک ترس داشتم اما حضور هرچند نا امنش امیتی انکار نشدنی به من میداد. قطعا با این حال خراب نمیتوانستم تا خانه را گز کنم. دستم را به جیب مانتو کشیدم و متوجه همراه نداشتن موبایلم شدم. حال باید چه میکردم؟! هنوز هم آن گرمای خشم سلول هایم را به تکاپو وا داشته بود. آنقدر منگ و خسته بودم که دلم میخواست همانجا، کف خیابان اتراق کنم. به سمت کنار جاده قدم کج کردم و بی تعلل روی بلوار کنار خیابان نشستم. حداقل باید نفسی میگرفتم تا باری دیگر مسیر خانه را بدوم! نگاهم باری دیگر به ماشین ساکن کیان کشیده شد؛ پس چرا نمیرفت؟! هه! دلیل آمدنش مشخص بود. فکر میکرد او را رسوا میکنم و زندگی اش نابود میشود. اما در خانه ما چه میکرد؟! حس کنجکاوی وجودم را قلقلک میداد. پدر چگونه یک غریبه را به خانه راه داده بود؟ آن نسیم سرد قصد اتمام نداشت. نگاهم بالا کشیده شد و در آسمان قفلی زد... آن ستاره های کوچک چه زیبا روی صفحه بیکران دست چین شده و به صورتم چشمک میزند! ابر ها از صفحه آسمان خود را کنار کشیده و پیکر صاف و دلربای آسمان را در تاراج دید قرار داده اند. ستاره ای سرچ چشمکی نثار چشمان غم گرفته ام میکند و نگاه کیان را برایم یاد آور میشود. مگر عشقی هشت ساله را دوسال خاتمه میداد؟ مگر هر چقدر بگویم از او متنفرم، قلبی که با دیدنش دست و پایش را گم میکند، حرف سرش میشود؟ آهی از میان لبانم خارج شد. امشب بعد از دوسال دیدمش اما چرا آن شوق کودکی مجددا در دلم پدیدار شد؟ با صدای باز شدن درب ماشین چشم از آسمان فرو بستم و به سمتش دیده دوختم. قامت بلندش به درب ماشین تکیه داده بود. دست در جیب برد و تلفنش را در دست گرفت. هنوز هم عادت داشتم به حرکاتش ریز شوم شاید بتوانم شخصیت پیچیده اش را درک کنم. انگشتانش صفحه موبایل را لمس کرد و اندکی بعد مقابل گوشش گرفت. آن سکوتی که همه چیز را درهم کشیده بود موجب میشد صدایش هرچند آرام، اما به گوش هایم برسد. - امیر لوکیشن میفرستم بیا دنبال خواهرت. از فکر رویارویی مجدد با امیر چنگی به دلم افتاد و چهره ام در هم شد. صدایش باری دیگر نظرم را جلب کرد: - مهم نیست. بیخیال بیا دنبالش! کمی سکوت و بعد دستی که در موهایش مشت شد و به سمت بالا کشیدشان. - میدونم. میدونم بهت میگم. زود بیا! تلفن را پایین کشید و با حرکاتی تند و عصبی کاری انجام داد. سپس کلافه گوشی را در جیب شلوارش پرت کرد. نگاهم رد نگاهش را پیش گرفتمگ و به آسمان رسید. چرا نرفته بود؟ نمیخواستم باری دیگر امیر را ببینم اما نیروی تحلیل رفته ام، حق انتخاب را از من ربوده بود نگاهم از آسمان پایین آمد و بازو های برهنه اش در آن تیشرت مشکی را شکار کرد. مگر سرمای هوا را نمیدید که این چنین لباس پوشیده بود؟! با شکار ردی آشنا اشک هایی که دیگر ته ماندهشان بود به چشمانم آمدند. آن خالکوبی طرح صلیب با بال های فرشته هنوز هم دل بیننده را میبرد. مگر به او نگفته بودم نباید کسی جز من آن خال را... لحظه ای از حسادت بی جایم دلم گرفته و دریچه فکرم را فورا بستم. دوباره به طرح روی دستش چشم دوختم و در ذهن آن را تحلیل کردم؛ دریغ از آن که مدت ها بود او چشم از آسمان گرفته، قاب چهره مرا مینگریست. معنای آن صلیب را روزی برایم عشق و فداکاری معنا کرده و آن بال های فرشته را محافظشان خوانده بود؛ اما انگار بال های فرشته اش شکسته بود... هنوز در رد آن صلیب که از بالای آن دوبال فرشته کشیده شده بود، بودم که نور چراغ ماشینی در چشمانم زد و موجب شد از دستش چشم بگیرم. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت نهم با گذر ماشین، نسیمی از سرما به جسم ترک خورده ام زد اما آتش حضور کیان و خشم کاشته شده در دلم، بیشتر از آنی بود که با نسیمی رهگذر خاموش شود. با گم شدن رد چراغ ها در تاریکی شب، دوباره سکوت بر فضا حاکم شد و قاصدک های دلگیری در آن آسمان سیاه به رقص در آمدند. آهی کلافه از میان لبانم به سکوت شب آمیخته شد. دوباره خواستم به سمتش چشم بدوزم که خشم نگاهش یادم آمدم و چشم به زیر انداختم. انگشتانم را در هم پیچاندم و سخت درحال بازی با آنها شدم. ثانیه ها در افکار پوشالی ام رد گم کردند و گذشتند. هر موج سرمایی که میوزید نگاهم به سمت آن سوق پیدا میکرد و با دیدن، نبود نگاهش بر من، رویم را به انگشتانم میدوختم. باری دیگر نور چراغ فضا را روشنی بخشید و نگاهم را از دستانم در دلم هم تنیده شده ام، بیرون کشیدم و به آن ماشین چشم دوختم. هرچه نزدیک تر میشد سرعت کم کم کاهش مییافت و در امتداد ماشین کیان توقف نمود. نگاهم به کیانی که تکیه اش را از ماشین جدا کرد، دوختم. دستش را بر روی بازویی که خالکوبی داشت کشید. گویی سردش بود! مگر آدمی عاقل در این هوای سرد پاییزی تیشرت به تن میکرد؟! دیدگانم سخت حرکات دستانش را زیر نظر گرفته و از بر بود. دستش را در موهایش فرو کرد و همانند عادت همیشگی اش کمی به بالا کشید، با حالت کلافه تری دستش را پایین انداخت و قدم هایش را به سمت ماشین غریبه سرعت بخشید. در یک حدس خیلی ناشیانه میشد فهمید ماشین غریبه از آن امیر است؛ سکوت شب انگار مرا نیز در باتلاق خاموشی اش غرف کرده بود که اینچنین پوچ بودم... امری طبیعی بود بعد از آن زجه ها و خیابان گردی شبانه، حال نایی در بدن نداشته باشم. سایه آن شخص پیاده شده را از صد فرسخی هم تشخیص میدادم. موهای کریه بلندش... آهسته دستانم را تکیه گاه قرار دادم و به سختی زانو هایم را تا حدی راست کردم. چشمانم خواب را پذیرا بود و زبانم قوت جدالی دیگر نداشت... به سمت آن ها راه گرفتم و متوجه آمدن امیر به سمتم شدم. کمی سرعت قدم هایم را کاستم تا به من برسد و هدفش آشکار شود. کیان باری دیگر به ماشنیش تکیه داده و ما را مینگریست. دست امیر بر شانه ام نشست. انگار آنقدر محو کیان بوده که آمدنش را نفهمیده بودم. صدای زمختش بر گوش هایی که از شدت ناحق شنیدن ضربه خورده بود، خراشیده شد: - خوبی تو؟! دیوانه ای؟ ده سال پیش رو میخوای زنده کنی؟ از وقاحتش باری دیگر چشم بستم. با تکانی خود را از زیر دستش کنار کشیدم. لبانم با ته مانده های نیشش خطابش قرار داد: - خفه شو فقط عوضی! با زدن طعنه ای از او فاصله گرفتم و با همان قدم های خسته به سمت ماشنش رفتم. نگاه موشکافانه کیان بر چهره ام داشت حالم را بهم میزد. ماشین امیر مماس کیان توقف کرده بود و برای سوار شدنش باید با کیان رو به رو میشدم. امیر نیز به سرعت خود را به ماشینش رساند و از کنارم عبور کرد. مقابل درب شاگرد رسیدم. با بی حالی دستگیره را پایین کشیدم و قدمم را داخل گذاشتم. به هنگام سوار شدن چهره کیان در نظرم آمد، چرا اینگونه مرا مینگریست؟ زبانم انگار با نیش زدن اُخت شده بود که با وجود حال بد، بازهم به صحبت در آمد: - امیدوارم دیدار بعدیت قیامت باشه! لبان کش آمده اش نیش زبانم را در هم شکست. چه ساده با یک پوزخند باری دیگر مرا در چشم حقارت خار کرد! با دلی که از دوباره در هم شکسته بود درب ماشین را بستم و سرم به به صندلی تکیه دادم. به چشمانم اجازه بسته شدن و به آن قطره های بی غرور دستوری بر سقوط دادم. نمیخواستم... هیچ چیز را نمیخواستم! نه کیان را؛ نه امیر را و نه حتی حق تنفس را، نمیخواستم... تنها آرامش را طالب بودم. آرامشی که حداقل ثانیه ای مرا به آغوش بگیرد و لالایی آرام باش، برایم سَر دهد. متوجه سوار شدن امیر و پیچش آن عطر منفور در مزاجم شدم. تا توقف بعدی چشم بسته و از زیر پلک هایی که کمر خم کرده بودند، گریستم. - برو داخل رسیدیم. لای چشمانم را به سختی گشودم و بدون کلامی ماشینش را ترک کردم. مقابل درب ایستادم و انگشتم را نوازش وار، روی دکمه آیفون فشردم. ثانیه ای نکشید درب گشوده و در حصار آغوشی مادرانه جان سپردم. - حوا مامان؟ خوبی دخترم؟ چیزیت که نشد؟ خوبی... از نگرانی اش تلخندی به لب آوردم و بوسه ای آرام به پیشانی اش نشاندم. خیره در چشمانش پاسخ سوالاتش را دادم: - خستم... مرا با تکیه به خود داخل برد و راه اتاقم را پیش گرفتم. نبود پدر به چشم نمی آمد گویا سال های درازی بود که نبودش عادی شده بود... با رسیدن به تخت دراز کشیدم. دستان ترک خورده مادر برای باز کردن دکمه هایم پیش قدم شد. - خستم مامان. سخنی نگفت و نوازش دستانش که بوی بهشت را به دلم میخوارند، مهمان موهایم کرد. - آه حوای من... حوای بیچاره من؛ دختر قشنگم. به صدای لالایی مانندش گوش سپرده بودم و مرور خاطرات هزار ساله اش را میشنیدم: - خدا از اون آشغان نگذره که این بلا رو سرت آورد... بغض نشسته در صدایش اشک ریزان مرا نیز تحریک میکرد. - مگه دختر من چند سالش بود؟ بچه بخت سیاه من... حوای سیزده ساله من. بزرگ شدی اما اون عوضی... اشک های چکیده شده روی دستم نشان از گریه مادر میداد. - انشا... به حق علی سر دخترش بیاد... انشا... به زمین گرم بخوره! مامانت بمیره تو رو توی این حال نبینه؛ کم برات زحمت کشیدم میدونم... میدونم نتونستم مراقبت باشم. نم اشک هایش کم کم نَوای هق هق میداد. سری که روی شانه ام میگریست از آن مادرم بود و من اینچنین آرام بودم؟ سکوت با گستردی از مرز جنون تجاوز کرده و حال همانند میتی بی جانم... همیشه همین میشد. طوفانی به پا میکردم و همه چیز و همه خوبه را در خشمم غرق میساختم؛ اندکی بعد تر سکوت اختیار کرده و تنها نقطه ای نا معلوم را شکار میکردم. در این سکوت محظ یا هق هق های مادر در فضا گم میشود و یا وجدان خاموشم سخنرانی در تاریکی به پا میکند. تنها تسلی ام در این سکوت خاموش، نوازش دستانی پر مهر بود که مدام در حال سرزنش مسبب حالم بود. چشمانم از شدت خیرگی و پلک نزدن اشک میریخت و صدای هق هق های مادر تشدیدی بر اشک ها میشد. - بخواب مامانم. بخواب دختر سیاه بختم... بخواب... طابع سخنش چشم هایم را به خاموشی دعوت دادم. سرمای درونم و آتش خشم کیان دست به دست هم داده و مرا به حاله ای خنثی دعوت میداد. نمیدانم چندی گذشت که مسکوت چشم بسته بودم که خوابم برد. *** با احساس نوازشی دستی سنگین، روی موهایم چشم گشودم. با دیدن سایه پدر نفسی آسوده کشیدم و خیره به چشمانش شدم. - خوبی دخترم؟ سرم سنگین از اتفاقات دیشب بود اما حفظ ظاهر کردم و با خوش رویی جوابش را دادم: - سلام، خیلی خوبم شما خوبی؟ لبخندی به زیبایی غنچه نو شکفته روی لبش جا خوش کرد. - اگر خوب باشی منم خوبم. نیم خیز شدم و تکیه ام را به تاج تخت دادم. با زده شدن در چشمم را به آن سمت گرداندم. مادر با سینی ای در دست داخل آمد و با اشاره سرش، از پدر چیزی خواست. - دخترم من یکم کار دارم. می بینمت. سری با لبخند تکان دادم و او از خارج شد. با نشستن مادر در کنارم سوالی نگاهش کردم. - چی شده مامان؟ سینی غذا را روی عسلی کنار تخت گذاشت و مضطرب گوشه لباسش را در دست فشرد. - میدونم الان شرایطت خوب نیست اما... حوا... امیر میخواد ببیندت! گفت کار خیلی مهمی داره. با شوک نگاه از مادر ربودم. بغض گلویم را در مشت گرفت. احتیاط همیشه برایم شرط عقل بود پس با بی میلی پاسخ دادم: - شمارش رو بهم بده خودم هماهنگ میکنم. بی حرف از اتاق خارج شد. بغض گلویم را فرو دادم و از جایم برخاستم. حوصله ام برای دیدار امیر تنگ آمده بود. میخواستم برای آخرین بار ببینمش و شر حضورش را از سرمان کم کند. ما در با کاغذی در دست که احتمالا شماره امیر بود داخل شد و شماره را به سمتم گرفت؛ بی هیچ حرفی کاغذ را گرفتم و شماره اش را در گوشی گرفتم. چندمین بوق بود که بالاخره پاسخم را داد: - بله؛ بفرمایید؟ چشمم را از خشم فرو بستم و لحن محکمی به صدایم دادم: - چی میخوای! کمی سکوت وبعد نفسی کلافه! مشخص بود او نیز حوصله اش رو به اتمام است. - حوا! خوبی؟ با همان لحن قاطع و محکم پاسخش را دادم: - گفتم چی میخوای! 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت دهم: با پاسخش لحظه ای روح از تنم جدا شد و زانوانم سستی را به جان خرید. - یادت نره هنوز ی امانتی دست من داری! دیشب هیچی نگفتم درست؛ اما... این آسیبی به رازمون نمیزنه مگه نه؟ شک و تردید و ترس، همگی تا گلو مرا در خود غرق کردند. شک بر تمامی احساس ها غالب شد، دست به دست ترس داد و زبانم را به حرکت وا داشت: - یعنی... امیر! من احمقم باور کنم تاحالا چیزی به... به کیان نگفتی؟ تو من رو چی فرض کردی؟ احمق؟ هالو؟ تو... تو یه سال پیش، توی اون جهنمدونی که خودت اسیرم کرده بودی، کمکم کردی که... که حالا تهدیدم کنی؟ صدای قهقهه کریه اش موجب شد گوشی را از گوش هایم فاصله دهم. خنده قطع شده و لحن جدی اش زانوانم را سست کرد. - خوب گوش کن! برای محض رضای خدا که کمکت نکردم! همون موقع گفتم رازت زیادی سنگینه پس باید بهای سنگینی باباتش بدی! آخ آخ از درد زایمانت بیهوش بودی حرف هام رو نشنیدی یا حافظت رو از دست دادی؟ ساعت پنج میای مقابل همون آسایشگاه، فهمیدی یا.. مکث کوتاهش نفس دقایق را میگرفت و طنین خنده نفرت انگزیش مرا تا مرز جنون پیش برد. ادامه دادنش موجب شکستی زانوانم و سقوط اولین قطره اشک شد. - یا... یا بچه رو بدم به کیان؟ یا بگم حوا یه ساله بچت رو ازت دزدیده؟ یا اصلا تلافی سیلی دیشبت رو سر پسرت در بیارم؟ خودت انتخاب کن خواهری! دوست داری دست های من به صورت اون بچه یه ساله سیلی بزنه؟ سکوت ثانیه ای اش قلبم را به دهانم اورد. - بذار الان بپرسم. حوا؟ خوبی؟ زبانم لرزان به صدا در آمد. طاقتم دیگر طاق شده بود و نمیتوانستم تحملش کنم. - خفه... شو! در سکوتی خفقان آور اشک ها میچکیدند و او با سر مستی ادامه میداد. - من دیگه قطع میکنم. ساعت رو یادت نره؛ پنج! مقابل تیمارستانت! و ادامه حرف هامم یادت باشه. حوصله تکرارشون ندارم، بای! با شنیدن بوق های ممتد تلفن از دستم سقوط کرد و با برخورد به زمین، از هم پاشید و باتری اش بیرون پرید. چشمانم بی مهابا میبارید. اشک ها به بغض نشسته در گلویم فرصت شکستن نداده بودند و بی صدا دست مژوانم را رها میکردند. یادم رفته بود! چگونه فرزندم را از صفحه خاطرم پاک کرده بودم؟ اثر آن قرص های اعضاب بود که تمام خاطرات را پاک میکرد یا یادگار کیان را نمیخواستم؟ پاسخ مشهود بود! حتی نیم نگاهی به چهره آن کودک نکرده بودم که حال احساس مادر بودن کنم. تنها بل اجبار در آن تیمارستان او را در شکم پرورش داده و بعد از زایمان ندیده او را به امیر سپردم. خطا از من بود که به او اعتماد کرده بودم. خطا از من بود که فرزند کیان را نمیخواستم. خطای من بود که بدون خوردن سندم به نام او، او را در حریمم راه داده بودم. نگاهم ملتمس ساعتی که روی چهار نشسته بود را نشانه رفت. وقت تردید نبود. قطعا اگر کیان این امر را میفهمید، مرا زنده نمیگذاشت. لحظه ای مکث کردم... مگر زندگی بی حضور او دست کمی از مرگ داشت؟! خیالات او را کنار زده و برای شستن دست و صورتم از اتاق خارج شدم. الان وقت ضعف نبود. الان باید حوای دست ساخته خود را نشان میدادم. نباید میگذاشتم آن دخترک ضعیف سیزده ساله که... هرچه ادامه اش را از خاطرم پرسیدم یادم نیامد! چنگی به موهایم زدم. تنها چیزی که میدانستم این بود " اکنون زمان عقب نشینی نیست! " مشتم را پر از آن آب سرد کردم و به صورتم کوبیدم. سرمای قطرات تا حدی مرا به خود میآورد و دلشوره دیر رسیدن به قرار کیان را، لگد میکرد. نمیدانم با کدام سرعت رخت به تن کرده و خود را به آن مکان رساندم. تنها ده دقیقه به آمدم امیر مانده بود و من با دیدن دیوار های آن آسایشگاه لحظه به لحظه حالم بدتر میشد. اشک ها و جیغ هایم یادم میآمد و بغض میکردم. خانواده هایی که به دیدار عزیزانشان میرفتند را میدیدم و دلم میگرفت. اگر... اگر کیان تنها یک بار به سراغم آمده بود، حال کودکش باید در چنگال امیر سلاحی از تهدید میشد؟ یک بار میآمد... تنها یک بار معشوقش را در آن لباس های سفید تیمارستان میدید، مگر دنیایش به سر میشد؟ با صدایش از فاصله ای نچندان دور جیغی کوتاه سر دادم و قدمی به عقب پریدم. - سلام حوا! چندین گام به عقب نهادم و بعد از حفض فاصله مشخص به چشمانش خیره شدم. موهای بسته شده اش به حالت مزخرفی چندشناک بود. - عه عه نشدا! اومدیو نسازی! کج خلقی نداریم خواهر قشنگم. پسرت رو که باز یادت رفت! از تهدید مشهودش چشم بستم. - چی میخوای ازم؟ چرا خواستی من رو ببینی؟ چرا قضیه چند سال پیش رو... میان کلام پرید و رشته کلامم را به دست خود گرفت. - چرا چند سال پیش رو زنده میکنم! بذار فکر کنم... آها! چند سال پیش منظورت همین یکی دوسال پیشه؟ متفکر دستی به موهایش کشید و ادامه داد: - انگلر تو هم مثل من حوصله حاشیه نداری. اوکی، اوکی بریم سر اصل مطلب؟ در درونم با آن دخترک ضعیف که اشکش دم مشکش بود درحال ستیز بودم. با فرو دادن بغضم چشمانم را لحظه ای روی دیگری فشردم و خیره در چشمانش لب زدم: - بنال چی میخوای! دستش به حالتی غیر منتظره روی گونه ام نشست و بعد از نوازشی کوتاه کنارش افتاد. با حالتی چندش خود را عقب کشیدم و گوش به سخنانش دادم: - میبینم حوای چلفتی جسور شده! گنده گنده حرف میزنه! دستش هرز میره و به برادرش سیلی میزنه! حالا نظرش چیه با گنده ها بپره؟ ها؟ یکی مثل کیان خوبه؟ کلامی از سخنانش را متوجه نشدم. دستی به سینه زدم و با اخم هایی که سخت در هم فرو رفته بود لب زدم: - چی میگی! قدمی به عقب رفت و دست به موهایش کشید. اندکی بعد با شستش کنار لبش را لمس کرد و با قیافه ای حق به جانب لب زد: - چیز های مهمی میگم! گوش هات رو باز کن که قشنگ بفهمی چون تکرار نمیکنم برات! از این حالتش متنفر بودم؛ درحالی که در دل من غوغایی به پاست با آسودگی و حالتی ریلکس برایم سخنرانی میکرد. دستش را در جیب کت قهوه ای رنگش فرو کرد و ادامه داد. - نگاه کن! چند دیقه پیش چی گفتم بهت؟ تاوان بزرگی باید بدی، البته فکر کنم این مجازاتت بیشتر برات پاداش باشه. کیان... مکث کرد و قدمی به سمتم آمد. در حالت بهتی فرو رفته بود و با خیره شدن به نقطه ای نا معلوم سعی در مهار اشک هایم داشتم. سرش را کنار گوشم آورد، کمی جا به جا شدم که صدای مرموزش گوش هایم را گرم کرد. - کیان ازدواج کرده. گرمای گوش هایم وجودم را به آتش کشید و سرم را به گیج آورد؛ قطره های سوزان بی اجازه چکیدند. چه میگفت؟ باورم میشد؟ اصلا... اصلا چرا؟ چرا داشت این چرندیات را بار من میکرد؟ برای حفظ تعادل قدمی به عقب برداشتم. او نیز عقب کشید و با دست هایی در جیب خیره خیره به من چشم دوخت. هنوز هجی جمله اولش را تمام نکرده بودم که با کلام دیگرش بیشتر مرا غرق در ابهامات کرد. - کیان تو، با کسی که من دوستش دارم ازدواج کرده! از پشت خنجر زده... لبش را تر کرد و با لبخندی کنار لبش ادامه داد: - همونطور که به تو خنجر زد، به منم زد! چه میشه کرد دیگه ذاتش خرابه! نمیفهمیدم. هیچکدام از حرف هایش را، حالم را، تصویر مقابلم را، ازدواج کیان... هیچکدام را نمیفهمیدم و نمیخواستم بفهمم. قطره دیگری سقوط کرد و زبانم با پیمان شکنی سکوت، به حرف آمد: - دوروغ... داری دورغ میگی! خنده مستانه اش حالم را ویران کرد. دوباره نزدیک آمد اما جانی برای فرار نداشتم. دستش را از جیبش خارج و بعد از کمی سکوت، موبایلش را مقابلم گرفت. چشمانم تصاویر مقابلم را انکار میکرد. لبخند آن مرد تضویر را با پوزخند دیشب کیان مقایسه کردم... چقدر تفاوت در عین شباهت یافت میشد. با کنار رفتن تصویر دوباوه دستی به گونه ام نشست. دوباره با آن صدای مزخرفش سخن گفت: - آخی! ناراحت شدی؟ عشق چندین سالت با یکی دیگست؟ پدر بچت؟ آه! گفتم بچت؛ صبر کن میام الان. با قدم هایی سریع از من دور شد. داغی گونه هایم کمی آزارم میداد. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت یازدهم: با شنیدن صدای گریه ای شتاب زده سر بلند کردم. حراسان دست به صورتم کشیدم. آن کودک سفید با گونه های سرخ شده، در آغوش امیر که بود؟ نکند... نکند... نه! نه! چنین چیزی ممکن نبود! با توقف قدم های امیر مقابلم قلبم به دهانم آمد و ملتمس چشم به او دوختم. با لبخندی منزجر کننده نگاهم میکرد؛ انگار از عذاب من لذت میبرد که این چنین لبخند را قاب چهره اش کرده بود. صدای گریه های آن کودک خراشی روی احساسم میکشید. میخواستم سرش فریاد بکشم " ساکت شو... گریه نکن! " دیگر نمیتوانستم. حوای قوی ای که قبل از آمدم قالبی بر وجودم کرده بودم فرو ریخته بود. فوری پشت به او کردم و خواستم دور شوم. خواستم بروم تا آن بچه، مال من نباشد! قدمی دور شده بودم که صدای امیر روی صدای گریه کودک، پرده انداخت. - کجا؟! از چی میخوای فرار کنی؟ از بچه خودت؟ دلت میاد آخه؟ از چیزی که میترسیدم به سرم آمد. بچه ام! بچه من یا بچه ما؟ بچه من با مردی متأهل؟ امروز چه روزی بود؟ دیشب را روز ویرانی ام نامیده بودم، اگر دیشب ویران شده بودم اکنون چه بلایی به سرم آمده بود که نفسم بالا نمیآمد؟ - نگاه کن چطوری داره گریه میکنه؟ مامانش نمیخوای بچت رو بغل کنی؟ و این خنده قاه قاه او بود که در نوای شکستم اکو میشد. انگار در هوا معلق بودم. سرم سنگین و چشمانم از شدت اشک داغ بود. به سمتش بازگشتم. با صدایی مغموم و مه گرفته لب زدم: - چی از جونم میخوای؟ جونم رو... جونم رو بگیر راحتم کن! چرا زجر کشم میکنی لعنتی؟ با قدم هایی که از عمد کج میکرد به سمتم آمد و نگاهم من میخ آن کودک بود. بچه را روی یک دست بغل کرده بود و با دست دیگرش روی گونه ام را نوازش کرد. سرم را عقب کشیدم. با همان دست روی گونه آن پسر بچه گریان دست کشید. لب های غنچه ای سرخش به شدت میلرزید و احساسات خفته مرا به درد میآورد. - خوب نگاه کن! جفتتون صورتتون خیسه؛ به خاطر کیه؟ هوم؟ همون آدم نامرد. اما... اما، اما! با دلی هزار تکه و له شده نگاهش میکردم. منتظر شنیدن امایش بودم اما چشمانم لحظه ای از کودک خردسال مقابلم مهار نمیشد. - بیخیال اماش! بیا باهم بریم خونه. با خشم سر بلند کردم که با همان لبخند پیروز مندانه و چندش رو به رو شدم. واقعا تحمل صدای گریه آن کودک برایم غیر ممکن بود. بی توجه به سخن او با جالی غیر طبیعی زمزمه کردم. - خفش کن! خفش کن! صداش رو ببر! گریه نکنه، نکنه... دوباره... دوباره آمده بود! باری دیگر آن شوک عصبی به اعصابم چپاول زده بود و تعادل حرکاتم را به فراموشی سپردم. دستانم روی گوش هایم نشست و با تمام قوا آنها را زیر چنگ هایش له کرد. لرزش و بغض و سرما و... آن گریه های معصومانه به طرز عجیبی حوا را خاکستر میکرد! لب زدم، لب زدم شاید آن دل سنگ شده به رحم آید و صدای آن کودک را خفه کند. - امیر... ساکتش کن! امیر، تروخ...خدا صداش رو ببر! بی رحمی وجودش بود یا وجودش اسیر بی رحمی شده بود؟ آن نوای خنده هایی که بین هق هق من و آن بچه گم شده بود، دستی از برادرانه هایش بود یا حرص انتقام؟ انتقام از چه کسی؟ من؟ منی که حتی زندگی را از یاد برده ام تاوان کدام گناه را باید به او پس دهم؟ - خیلی خوبه. نگاه کن، الان برگرد و روبه روت رو ببین! با این حالی که داری ببرمت اینجا یا میای مثل یه مامان بچه ات رو میگیری ساکت میکنی؟ سرم درد گرفت اخه... باید میرفتم، میرفتم تا بیش از این مهلکه را به او واگذار نکنم. باید خود را به دست میآوردم. پشت به او کردم و نمیدانم با کدام سرعت به جاده رسیدم و برای تاکسی دست بلند کردم. هر خودرویی با نگاه به سر و وضعم با احتیاط گذر میکرد و هیچکدام حاضر به توقف نبودند. کم کم داشت به سرم میزد مسیر خانه را بدوم که ماشین امیر مقابلم روی ترمز زد. بی اعتنا از کنارش عبور کردم و سر به گریبان انداختم. - سوار شو هنوز اونقدرم بی وجدان نشدم خواهرم رو ول کنم توی خیابون. ایستادم. به سمتش بازگشتم و در چشمانش براق شدم. - اما اونقدر بی وجدانی که خواهرت رو زنده زنده بکشی و چالش کنی! کدوم خواهر؟ الان که نیاز داری شدم خواهر؟ چنگی به موهایش انداخت و با زبانش روی لب هایش را تر کرد. - فعلا بیا بالا برای این چیز ها وقت زیاد داریم. قطعا با این حال نمیتوانستم مدت زمان بسیاری سر پا بمانم. دستگیره عقب را فشردم و سوار شدم. با دیدن آن کودک که روی صندلی مخصوصش شیشه شیری را مک میزد، چیزی درونم فرو ریخت. فورا چشم گرفتم و با تکیه دادن سرم به صندلی، چشم بستم. با توقف ماشین چشم گشودم. این سکوت چند کوتاه کمی حالم را بهتر کرده بود. - پیاده شو، بچه ات هم بیار. با کلامش سر به سمت آن کودک چرخاندم. مظلومانه به خواب فرو رفته بود. لحظه ای به پاکی اش حسادتم شد. چه میشد من هم چنین خواب آرامی را تجربه میکردم؟ دستی به صورتم کشیدم و رد خشک شده اشک ها را زدودم. نگاهی به اطراف کردم. اینجا دیگر کجا بود؟! بدون لمس آن بچه از ماشین خارج شدم. آپارتمان بلند مقابلم به چشم آشنا نمی آمد... برگشت و نیم نگاهی به من انداخت. سری از تأسف تکان داد و به سمت ماشین بازگشت. اندکی بعد با همان کودک که در آغوشش خواب بود، از مقابلم گذر کرد. دنبالش را گرفتم. - امیر... امیر صبر کن! حرف بزنیم بعد برو. بچه را روی یک دستش جا به جا کرد و با دست دیگر با قفل و کلید ها درگیر شد. - داخل میای حرف میزنی! کلافه دستی به صورتم کشیدم. با داخل شدنش من نیز اجبارا وارد شدم. سکوت ساختمان بد جور بر ذوق میکوبید و بزرگی اش میخواست دیده کور کند. چند پله را بالا رفتیم و کلید به درب اولین خانه انداخت. به محظ ورود زنی با لباس سفید به سمت امیر آمد و آن کودک را از او ربود. نیم نگاهی به اعتنا به من انداخت و راهش را به سمت دیگری کج کرد. با صدای بسته شدن درب اتاقی که آن زدن رفته بود مقابل امیر ایستادم. - خب؟ میشنوم. تنها سعی میکردم در این لحجات صفحات اخیر را کلا نادیده بگیرم، بلکه کمی آرام شوم. - چه عجله ای داری حالا؟ حداقل بیا بریم بشینیم انتظار نداری ایستاده بگم؟ دستانم را به سینه قلاب کردم و گفتم: - حوصلت رو ندارم بگو زود! همینجا بی توجه به من راه گرفت به سمت مبل های راحتی. - منم حوصله ندارم دوباره وا بری! بیا بشین. با اخم سمتش رفتم و با فاصله و اکراه نشستم. باری دیگر کلافه پرسیدم. - خب؟ چرا بعد اینهمه مدت اومدی و این ها رو به من میگی؟ دقیق نفهمیدم ازم چی میخوای! او نیز دست به سینه زد و متفکر غرق چشمانم شد. - فقط دست بچهات رو میگیری میبری پیش پدرش! چشم بستم. اما نباختم و ادامه دادم: - چرا؟ چرا اینکار رو باید بکنم؟ چرا دفتر های سال ها پیش رو باید باز کنم؟ دوباره انگشتانش بود که در موهایش قفلی زد! - چون من ازت میخوام! چون تا الان من کمکت کردم و نچبت تلافیه الان! اوکی؟ همین فردا کارت رو شروع میکنی یا توی شوکی؟ از جایم برخاستم. مقابلش قد علم کردم. - چرا من؟ برو با یه خر دیگه زندگی اون رو از هم بپاش! اینهمه راه؛ چرا من رو انتخاب کردی؟ من الان فقط یه مهره سوختم امیر. بذار توی سکوت و تنهایی خودم به زندگی لجن وارم ادامه بدم و غرق بشم! دستش را بیخیال از لحن تند من به کنارش کشید، ادامه داد: - چرا تند میری خواهری؟ بشین داریم آروم حرف میزنیم جنگ که نداری. اگه داری که... میدونی بچه ها توی این شرایط همیشه سخت ترین آسیب رو میبینن! اعتنایی به تیکه تهدید آمیزش نکردم. سرم را بالا گرفتم و چشم در چشمش دوختم: - نمیخوام. اینکار رو نمیکنم! من رو با بچه ای که براش مادری نکردم تهدید میکنی؟ یا دوره ذلت وار حاملگیم؟ بیخیال امیر... من رو سنگ تر از این حرف ها کردین... دستش را زیر چانه اش زد. نیش همیشه بازش مرا تخریب میکرد و روی اعصابم خط میکشید. - خیلی خب؛ میتونی بری. اما وقتی پات رو از این در بیرون گذاشتی یعنی مسبب قتل یه بچه معصوم و بی گناه شدی! پوزخندی روی لبم نشست. نیش زبانم دست خودم نبود و هرکس راهش را صد میکرد، میگزید. - فرشته چی؟ معصوم نبود؟ خواهرت نبود؟ کشتن اون که براتون راحت بود؛ حالا خواهر زادت شده مظلوم و بی گناه امیر؟ این نقش ها رو برای من یکی بازی نکن... میان کلامم آمد. خواری را تحمل نمیکرد؛ انگار تا حدی موفق شده و روی اعصابش رفته بودم. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت دوازدهم: بحث گذشته ها رو پیش نکش! اون معصوم نبود؛ حقش بود بلایی که به سرش اومد. حالا چی؟ اگه اینقدر از مرگ خواهرت ناراحت شدی الان میتونی با مرگ بچه ات کنار بیای؟! میتوانستم؟ بچه ام؟ من مرگ کودک غریبه ای را میتوانستم متحمل شوم که حال، مرگ کودکی که شاید برای من بود را قبول کنم؟ انگار میدانست با کدام کلمات، قوایم را بِرُباید. خود را نباختم و بعد از فرو دادن بزاغ دهانم، به حرف آمدم. - امیر چته تو؟ مریضی؟ چرا دستت رو از زندگی سیاه من نمیکشی؟ هی این لجنزار رو بهم میزنی به چی برسی آخه؟ حال و روز من رو نمیبینی؟ دستان لرزانم را مقابلش گرفتم و ادامه دادم: - میبینی؟ این دست ها ناتوان تر از اونن که دوباره تو رو به هدفت برسونن! دیگه طاقت جنگیدن ندارن؛ چرا نمیفهمی؟ اخم هایش را در هم کشید. خوبی اش این بود حداقل از آن لبخند کریه خلاص شده بودم. مجادله سختی به راه انداخته بود و هیچ جوره نمیخواست ببازد! - بسه؛ حرفات رو زدی منم حرف هام رو بهت گفتم. تصمیم خودته نه من! واقعا میتوانست جان کودکی را بگیرد؟ از اویی که هم خون خود را به قتل رسانده بود، چیزی غیر از این انتظار نمیرفت... خواستم روی خوش ماجرا را در نظر بگیرم و با فکر کوتاه آمدنش، پشت به او کردم و به سمت خروجی قدم برداشتم. تمرکز زیادی نهاده بودم تا قدم هایم ثابت باشد. به درب رسیدم و به سمتش بازگشتم؛ با آخرین کلام میخواستم او را منصرف کنم اما... - هرکاری میخوای با اون بچه بکن. من نیستم! یادت باشه منم خواهر توام؛ بخوام میتونم بی رحم باشم! از خانه خارج شدم و به اشک هایم مجوز تفس دادم. چه بی ریا سقوط میکردند و مرا به ویرانی میبردند. دنبالم نیامد؛ این امر شوری در دلم میانداخت که نکند بلایی سر آن طفل معصوم بیاورد. به محظ خروج از ساختمان برای اولین تاکسی دست بلند کردم تمام مسیر خانه را به خود خوری پرداختم. تنها تسلی ای که برایم مرهم آرامش میشد، فکر کوتاه آمدم و به رحم آمدن قلب تیره امیر بود. مگر آدم نبود؟ چگونه میتوانست تا این اندازه بی رحم باشد؟ - رسیدیم خانوم؛ درست اومدم؟ نگاهی به کوچهمان انداختم. دستی به صورت کشیدم و رد اشک ها را تا حدی از چهره زدودم؛ کرایه اش را دادم و با قدم هایی سنگین خود را در خانه پرتاب کردم. همانند باروت در انتظار تلنگری بودم تا منفجر شوم! سنگینی و پریشانی نگاه مادر را احساس کردم. نباید حرفی میزد پس بی اعتنا به او، وارد اتاقم شدم و درب را از داخل قفل کردم. دستانم میلرزید. چندی از حمله ای که دوباره به روحم شده بود نمیگذشت پس این احوال بسیار عادی بود. کیان! فکرش به سرم آمد؛ او هم؟ او هم رفته بود؟ فکری در سرم زمزمه ای سر داد "مگه بود که بره؟ اون خیلی وقته رفته... رفته! " دستانم را روی گوش هایم فشردم. پس آن سایه ها... آن ماشین سیاه رنگ که همیشه به دنبالم بود... خیال آنکه کیان همیشه و همه جا به دنبالم است تا هوایم را داشته باشد، همهشان دوروغ بود؟! چطور میشد توهم به این روشنایی و وضوح مرا درگیر کند؟ حالم دوباره داشت بهم میریخت! به سمت میز کنار تختم گام پرواز کردم و در حواشی اش سقوطی را متحمل شدم. با همان دستان لرزان کشو را بیرون ریختم و دارویم را با آب دهانم فرو دادم. همانجا، کنار میز پهن زمین شده و سکوت اختیار کردم. چشمانم را لحظه ای فرو بسته و نفس حبص شده ام را به سختی بیرون راندم. دستانم را مشت کردم تا کمی از لرزش درونم آرام گیرد. نفسم به شمار افتاده بود؛ چرا رفت؟! چرا درحالی که قلب رنجورم هنوز هم بهانهی آغوشش را میگرفت، رفته بود؟! معنای پوزخند های آن شبش، تأسف به حالم بود مگر نه؟! مسکوت اشک میریختم، صدایم هم رهایم کرده و بغض لانه کرده در گلویم که هر دم وسعت میگرفت، میخواست خفه ام کند! تا تأثیر گذاری قرص ها همان جا بی صدا اشک ریختم؛ هرچند تنها اثر آنها هم سکوت بود... سکوتی که داشت از درون مرا میمکید! دلم آغوشی را میطلبید... فرقی نداشت که باشد! اما... یک نفر باشد! در میان رویای کیان، ردی از نگاه های گریان آن کودک در ذهنم نقاشی شد. نه... امیر آنقدر ها هم حیوان نبود! خود را روی زمین سُراندم و با کرختی که ناشی از قرص ها بود، خود را به روی تخت کشیدم. با بستن چشمانم آرامشی نسبی فکرم را در بر گرفت. داشتند آرامم میکردند و دنیای بی خبری ها چقدر زیبا بود... صدای کوتاه زنگ تلفن که ناشی از پیام بود، آرامش کوتاهم را بر هم زد و استیصال را به نگاهِ خسته ام که در پی کلمات نوشته شده بر اسکیرین گوشی میچرخید، هدیه داد. " - فرصت آخر رو بهت میدم. میدونی که آدم کشتن برام آب خوردنه! اما میخوام به خواهرم یه فرصت بدم بچش رو نجات بده! " خواستم گوشی را روی میز بکوبم و باز هم چشمانم را ببندم که با آمدن پیام بعدی که یک تصویر بود، رنگ از رخم پرید... به خدا که ین مرد مریض بود! او نیازمند آن آسایشگاه بود... دیوانه بود؛ دیوانه! نگاهم حیران به همان کودکی که حال بی هیچ پوششی و برهنه به صندلی کودکانه اش بسته شده بود، چرخید! چرا... چرا دستش را روی رگ احساسم میکشید؟! خسته از "چرا" های بی پاسخ، نگاهم را باری دیگر به کودک بی گناه دوختم. این کار را نمیکرد، مگر نه؟! اگر نمیکرد پیام بعدی اش چرا دلم را ریش کرد؟! کودکی که حال یک رد زخم که باریکهی سرخی خون از آن میچکید، روی دستش نقش بسته بود چه میگفت؟! چشمان گریان و دردناکش چه؟! میگذاشتم فدا شود؟! آن کودک هم همانند فرشته فدا میشد و من تنها اشک میریختم؟! او آدم نبود، من که بودم! او احساس نداشت اما من... من که دیوانهی احساس هایم شده بودم! یک پیام، یک تایید! تمام شد... شاید جان کودک را نجات داده بودم اما جان خودم چه؟! باید هر لحظه اش را از این به بعد با زجرکششدن سپری میکردم! " - افرین خواهر مهربونم. فردا من میام خونه، فکر نکنم دبگه با حضورم مشکل داشته باشی! " نمیکشیدم! بس نبود؟! مرگ برایم حق نبود با حضور او؟! خواب میخواستم... غفلت از آنچه دوباره بر شرم آمده بود را میخواستم! امیر دیوانه بود! یک دیوانهی به تمام معنا که باید زنجیرش میکردند! آخ که اگر قوایش را داشتم... به خدا که با دندان های خود گلویش را میدریدم! میکشتمش و خود را از بندِ اسارت عذاب هایش رها میساختم. آنقدر نفرت از امیر در دلم ریشه دوانده که فکر رویارویی با کیان را فراموش کرده بودم. باری دیگر نگاهی به عکس آن کودک انداختم... با دیدن نگاه عاجزش قلبم مچاله شد؛ گناه او چه بود که این چنین باید تقاص میداد... گناه آن دست کوچکی که خونش راه گرفته بود، چه بود؟! قرص ها انگار به قدری قوی بودتد که جان را از پیکرم برباید و اشک چشمانم را بخشکاند... همانند همیشه، مسکوت و بی جان به گوشه ای خیره شدم... نگاهم خسته از چرخیدن بود، سکون میخواست... آرامشی همیشگی! با نوازش گونه ام توسط گرمای دستی، چشم گشودم. چند بار پلک هایم را روی هم فشردم تا چشمانم به نور فضا عادت کند. چهره مادر مغموم مرا مینگریست. تلخندی به صورتش پاشیدم و در جای نیم خیز شدم که دردی عمیق، ناشی از تشنج های دیروز، در سرم پیچید. اخم هایم را درهم کشیدم و آه کوتاهی از میان لبانم سر خورد. - خوبی دخترم؟ نگاه کوتاهی مهمان چشمان نگرانش کردم و سرم را به نشان تایید تکان دادم که باز هم درد، ساکن وجودم شد. چشم هایم را با مکث روی دیگری فشردم و همانطور که از زیر لحافی که مادر رویم کشیده بود، خارج میشدم، دستم را به سمت میز کشیدم تا از کشوی پر از قرصش، مسکنی بیابم. - ناشتا قرص نخور، بیا یه لقمه نون و پنیر دهنت بذار بعد این زهر مار ها رو به خورد بدنت بده! بی آنکه نگاهش کنم، با صدایی خش دار که ناشی از خواب بود، زمزمه کردم: - نمیخوام مامان. سرم درد میکنه. پوف کلافه ای کشید و دست هایش را روی پا هایش کوبید. - هی میخوام نپرسم حالت رو بدتر کنم، اما نمیشه؛ دیروز چی شد؟ اون چه حالی بود وقتی برگشتی خونه؟! بازهم نگاهم را دزدیدم و دانه ای قرص از روکش خارج کردم. - نپرس مامان. - لا... خدایا خودت صبر بده! مگه من تو رو از سر راه آوردم دختر؟ نمیدونی، هربار که توی اون حال میبینمت، دلم خون میشه! اونوقت حتی دیگه حاضر نیستی بگی... میان کلامش آمدم و رشته غرغر هایش را گسستم. - مامان من خیلی ضعیفم مگه نه؟ نگاهم را به چشمان تر شده اش دوختم. مصمم تر ادامه دادم: - خیلی رقت انگیزم؟ نه؟ اونقدر ضعیف که هنوز توی گذشته ها موندم و نتونستم بگذرم؟ اونقدری که در مقابل سنم، هیچم؟ اونقدر که... با فرو رفتن در گرمای آغوشش، بغض در گلویم نشست و مانع ادامه دادنم شد. بی آنکه کلامی به زبان بیاورد، دست های پر مهرش روی سرم نشست. این هم یک تاییده محسوب میشد؟ اینکه بعد از اینهمه سال، هنوز هم محتاج آغوش مادرم بودم... نفس های تندش زیر گوشم میپیچید و بغض نشسته در گلویم را بزرگ تر و بزرگ تر میکرد. - مامان من چه گناهی کرده بودم که هنوز دارم تاوان میدم؟ تاوان کیو دارم میدم؟ 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت سیزدهم: صدای نرم گریه هایش در گوشم پیچید. خود را از آغوشش فاصله داده و دست های لرزانم را به گونهی گرمش کشیدم، سپس با آرنج گونه های خیس خود را پاک کردم. چشمانم را برای جلوگیری از ریزش اشک ها، مدتی به سقف دوختم و بی اختیار لبخندی همراه با بغض به لب آوردم. - آره اونقدر ضعیفم که الان حالم این باشه... رد نوازش انگشتانش درون تار های موهایم آرامش به جانم میریخت و پس گذر نیم ساعتی در همان حال، سرم را از سینه اش جدا کردم. دست محکمی روی پلک هایم کشیدم و قرص مچاله شده در دستم را به دهان انداختم. با براغ دهان قرص را پایین دادم و خیره به او که سر به زیر میگریست لب زدم: - گریه نکن مامان... نمیگم تموم میشه چون نمیشه! برو قربونت بشم منم لباسم رو عوض کنم بیام پیشتون. با ایستادنش دست گرمش را مهمان گونه ام کرد و چشمان اشکی اش را از من دزدید. اتاق را که ترک کرد، به سمت تلفنم حجوم بردم و صفحه واتساپ امیر را گشودم. از نبود آن فیلم های کذایی نفس در سینه ام حبش شد؛ چرا نبودند؟! پاک کردنشان برای اویی که به هدفش رسیده بود، دیگر چه سودی میتوانست داشته باشد؟! دستم روی شماره اش لغزید و بی اختیار تلفن را پیش گوشم قرار دادم. صدای بوق های یکی در میان گوشی، نفس هایم را تند کرد و موجب شد در حین نشستن روی تخت، ملاحفهاش را در مشت بفشارم. تماس که وصل شد، با پیچیدن صدای خواب آلود امیر، به تندی صدایم را بر سرش آوار کردم. - بچه سالمه؟ انگار که تازه از خواب بیدار شده باشد، در گوشم خمیازه ای کشید و بی خیال تر از هر زمانی ادامه داد: - کدوم بچه؟ آها... بچه! خوابه. نفس کلافه ای کشیدم و زمزمه کردم: - واقعا نمیفهمم چرا با من این کارو میکنی! - عجله نکن. میام اونجا سر کیف صحبت میکنیم الان خوابم میاد، قطع میکنم. بی آنکه منتظری از جانب من باشد، تلف را قطع کرد و من، با عصبانیت ناشی از حرکتش تلفن را روی تخت پرت کردم. بی میل لباس های تنم را عوض کرده و شانه ای به موهایم کشیدم. شدیدا دلم میخواست یک قیچس پایشان بگذارم و تا حدِ خیلی خیلی کوتاهی که نزذیک به کچلی برود، از شرشان خلاص شوم! از اتاق خارج شدم و با دیدن بابا که سرش را در مشت گرفته و چای مزه مزه میکرد، گلویم را صاف کردم. همین امر کافی بود تا حواصش را به من دهد و چای را روی دسته مبل رها کند. - خوبی باباجان؟ احساس گناه از باب نگران کردنشان بدجور درونم را به بازی گرفته بود. وجودم را سر تا پا دردسری تلقی میکردم که از هر جهت تنها موجب آزار دیگران میشد. لبخندی تصنعی به لب نشاندم و به سمتش گام نهادم. - ببخش که همیشه مایه دردسترتم. خوبم بابا تو خوبی؟ سرت درد میکنه! لبخندی زد و با تکان دادن سرش خواست این اطمینان را به من بدهد که موجب دردسر نیستم اما چیزی که در عیان مشخص بود چه حاجب به بیانش بود؟ روی مبل نچندان تمیز پذیرایی نشستم و با خیره به تلویزیونی که لحظه ای در پخش تبلیغات درنگ نمی کرد، خود را مشغول آن نشان دادم اما خدا می دانست که ذهنم پر بود از علامت سوال هایی که هر ساله بر تعدادشان افزوده می شد. نمیدانم چند دقیقه ای خیره و مسکوت به تلویزیون نگاه می کردم که با قرار گرفتن یک فنجان چای مقابلم، به مادر چشم دوختم. چروک های صورتش روز به روز افزایش پیدا می کرد و رنگ لبخندش در میان خط هایی افتاده از سر پیری گم می شد. تشکری کردم و با مزه مزه کردن چای، باز هم به عمق خاطرات پناه بردم. جه میشد اگر همه چیز یک روند روتین را پیش می گرفت و من نیز لحظه ای رنگ آرامش را به خود می دیدم؟ با جان گرفتن اسم امیر در میان سوالات ذهنی ام، ذهنم به تکاپو افتاد که امیر، چرا اینقدر بی هوا و بی پرده راهش را به خانه باز کرده بود و کسی آنطور که باید مانع حضورش نمی شد؟ صدای زنگ در، استرس را به جانم متحمل د و با گذاشتن لیوان چای روی میز، برای باز کردن در پیش قدم شدم. حدس آنکه امیر پشت در بود آنقدر ها هم دشوار نمی آمد اما ترس رو به رویی با درخواستش، حالم را دگرگون می ساخت. در را گشودم و خیره به اویی که همیشه شیک پوش و آراسته حاضر بود، آب دهانم را فرو دادم. - چته دختر تو منو میبینی رنگت می پره! اینقدر بد قیافم خبر ندارم؟ در ادامه حرفش دسته به موهای براق و بلندش کشید و با کنار زدن من، وارد خانه شد. کلافه از آن جچم بیخیالی در وجودش، در را با شدت نچدان آرامی بهم کوبیدم و با کشیدن نفسی عمیق، به سمت پذیرایی راه گرفتم. با دیدن امیر که درحال دست بوسی پدر بود، از حجم وقاحتش چشم بر هم فشردم و بی توجه به نگاه نگران مادر امیر را خطاب گرفتم. - امیر اگه کاری با من داشتی توی اتاقمم! اصلا برایم مهم نبود شاید پدر از لحنم متعجب یا ناراحت شود تنها میخواستم ماجرا را هر چه سریعتر فیصله بخشم. پنج دقیقه ای روی تخت نشسته بودم و با پایم بر زمین ضرب گرفته بودم که در زده شد. حتی اگر اجازه ورود نمیدادم هم وارد میشد پس بی آنکه کلامی بگویم، به قامت بلندش که در چهارچوب در ظاهر شد چشم دوختم. بچاگه به نظر می رسید اما در آن لحظه آرزو داشتم که نا پدید ود و دیگر هیچ زمان مقابلم نبینمش! - اجازه هست بیام داخل؟ از تخت بلند شدم و با لحنی که سعی داتم همانند خودش ریلکس و بی خیال جلوه اش دهم، در حینی که به سمت میزآینه ام می رفتم لب زدم: - اگه اجازه منو میخواستی که اصلا تا اینجا نمیومدی. تک خنده ای کرد و پس از ورد، در اتاق را بست. در حینی که نزدیکم می شد، گفت: امروز با یه روانشناس صحبت کردم. از لفظ روانشناس، آن هم از زبان امیر یخ بستم و یاد آن دوره ی عذاب آور تیمارستان در سرم تداعی شد. قبل ار انکه بخواهم واکنشش به کلامش دهم، رشته کلام را از سر گرفت و ادامه داد: - امروز نوبت گرفتم برات. برای اینکه بتونی کاری که میخوام رو انجام بدی باید حال روانیت هم تحت کنترل باشه. خشم در خونم جوشید و بدون فکر کردن به عاقبت کار، با صدای بلندی به سمتش برگشتم و خطاب فریادم قرارش دادم. - اونی که روانیه تویی نه من! خودتو باید به روانشناس نشون بدی عوضی؛ چی فکر کردی با خودت الان؟ گفتی یه غلطی بکن مجبورم کردی قبول کنم الان میخوای همون بلا های قبلا رو سرم بیاری؟ چقدر... قبل از آنکه ناسزای دیگری از دهانم خارج شود، دستش را روی دهانم قرار داد و با چشمان سردش، خیره چشمان پر خشم من شد. - صداتو بیار پایین! یه چکاب روزانه هست برای تموم کردن دوره دارو های مصرفیت! میخواستم در آن لحظه فریاد بزنم دارو هایی که به لطف تو به زندگی ام راه پیدا کردند اما فشار دستش آنچنان محکم بود که نمی توانستم حتی سرم را تکان دهم. - قرار نیست دیگه بستری بشی یا دارویی مصرف کنی! فقط با مشورت اون دارو هات کمتر میشه و کارها رو عاقلانه تر پیش می بری. من الان یه دختر دیوانه جلوی روم میبینم که هر لحظه منتظره پاچه ی طرف مقابلشو بجوه! دستم رو بر میدارم ولی اگه صدات در بیاد.... حرفش را کامل نکرد و با برداشتن دستش، بالاخره توانستم نفسی عمیق بکشم و ادامه ی ناسزا ها را در دل بار او کنم. صحبت با یک روانشناس چیزی بود که پس از ملاقات با آن زن مهربان در سرم افتاده بود اما اگر در آن لحظه نیاز به انجامش بود، هیچگاه خودم را دستِ پزشک انتخابی امیر که قطعا دیوانه ای بدتر از خودش بود نمی دادم. - الانم مثل یه دختر خوب لباس میپوشی با من میای بریم. با این وضع تو میترسم تا یکم دیگه مامان بابا رو خبردار کنی! نفس زنان انگشت اشاره ام را قصد تهدید بالا بردم و بریده بریده لب زدم: - امیر نذار مثل خودت بی رحم بشم اونموقع برداری و هزار و یه کوفتی که تو بهش میگی فامیل رو کنار می ذارم و کاری که نباید رو می کنم. دستش را به معنای بی خیالی در هوا تکان داد و با رفتن به سمت کمد لباسی ام، در پاسخ، همانند همیشه بیخیال زمزمه کرد: - این حرفا رو بذار برای بعد بیا یه لباس درست درمون بپوش میخوام ببرمت یه جای باکلاس. این حجم از منفور بودن مگر میتوانست در وجود یک آدم جمع شود؟ با انداختن یک مانتو و شلوار روی تختم، به سمت کشوی پای تخت رفت. قبل از آنکه خودم را به او برسانم و مانع باز کردنش شوم، در کشو را گشود و ابوه قرص های اعصاب با شلختگی در دید هویدا شد. در جا ثابت ماندم و به حرکاتش چشم دوختم. کارتی را از میان قرص های درهم ریخته کشو بیرون کشید. با دیدن شماره آن زن روانشناس در دستان امیر، کلافه چنگی در موهایم زدم و بی هوا آن را از چنگالش قاپیدم. در حالی که یک تای ابرویش را بالا انداخته بود لب زد: - بدش به من آدرس مطبشو بردم یه دور پیش اینم بریم. دوست من آدم عوضیه، می ترسم خوشگلیت کار دستموم بده! همیشه عادت داشت این چنین بی پرده روی آدم ها عیب بگذارد و انسان ها را قضاوت کند. تنها جوابی که در پاسخش می توانستم دهم زمزه ای بی جان بود: - امیر تو کِی اینقدر عوضی شدی؟ در مقابل لحن تحلیل رفته ام، تک خنده ای عجیب که انگار به عادت هایش تبدیل شده بود زد و بی جواب به سوالم، به سمت در اتاق راه گرفت. - پنج دقیقه دیگه بیرون باش. ا.ن کارت هم با خودت بیار. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت چهاردهم: نفس کلافه ای کشیدم و با برداشتن تلفن همراهم، بسیار اجمالی شروع به چک کردن پیامها شدم. تنها چراق روشن مخاطبان آنلاین، برای اویی بود که هیچ زمان دستش به پاسخ دادن پیام هایم نمی چرخید... بغض نشسته در گلویم را با آب دهان قورت دادم و از کمد لباسی ام، لباسی غیر از لباس های انتخابی امیر بیرون کشیدم. قبل از سر کردن شال سرخابی ام که به مانتوی جلو باز زرشکی رنگی که به تن کرده بودم می آمد، به سمت کشو خم شدم. یکی از قرص های آرامبخش را در دهان گذاشته و بدون آب فرو دادم. جدیدا برایم حکم نقل و نبات پیدا کرده بودند که بی ساعت مشخص و تجویز پزشک،یکی یکی قوطی هایشان را خالی میکردم. از اتاق خارج شدم و با دیدن پدر و مادر که با خنده به سخنان امیر گوش می دادند، پوزخند مضهکی به لب نشاندم. از یک سو در دلم براشان دل می سوزاندم و از سوی دیگر متنفر ار آن پسرکی که همه را به بازی گرفته بود، خشمگین می شدم! - عه حوا چه زود اومدی. برو کفش هاتو بپوش من با بابا خدافظی کنم. مادر مردد و نگران نگاهش را بین من و امیر چرخاند و لب زد: - جایی میرید؟ امیر پیش از آنکه من دهانم را برای پاسخ دادن بگشایم میدان را به دست گرفت و با چرب زبانی وقاحتش را به رخ کشاند: - حوا یه روانشناس خوب پیدا کرده. گفتم من ببرمش که تنها نباشه. به هرحال ممکنه به زودی برم میخوام این چند هفته رو پشت خواهرم باشم... پدر لبخندی به لب نشاند و مادر همچنان با چهره ای نگران به من مینگریست. اخم هایم به شدت در هم رفته بود و واقعا کلمه ای نمی یافتم که بیانگر وحاقت شخص پیش رویم باشد! بی توجه به آنها به سمت جا کفشی چوبی کنار در خروج اه گرفتم و با برداشتن یک جفت کفش اسپرت، از خانه خارج شدم. در را که بهم کوبیدم کام محکمی از هوا گرفتم تا به کمکش بغضم را فرو دهم و با آرامشی ظاهری، بر تک پله ی پای در خانه نشستم و کفش هایم را به پا کردم. پای کوبان به سمت ماشین امیر راه افتادم و با تکیه زدن به کاپوت ماشین، خیره به در منتظر خروجش شدم. در باز شد و به هنگام خروج ماشین صدای دزدگیر ماشین بالاگرفت. بی نگاه به قامت بلند و لبخند نشسته بر لب هایش، در سمت شاگرد را باز کردم و خودم را به نوعی بر صندلی پرت کردم. نیم نگاهی به کارت آن زن روانشناس که در مشت می فشردم انداختم و سپس به سمت امیر که برای سوار شدن در را باز کرده بود سر چرخاندم. می دانستم که ذره ای در اهدافش کوتاه نمی آمد و برد زمانی برای من بود که اعصابم را به پای مشاجره با او خراب نکنم! عقل حکم می کرد در آن لحظه به دور از تمامی دوستان و آشنایانی که نزد امیر بودند بمانم پس مصاحبت با آن زن غیبه را به شخص انتخابی امیر ترجیح می دادم. - بده به من کارتتو. بی حرف کارت آن زن را کف دست دراز شده ی امیر گذاشتم و با بستن کمر بند، گوش به آهنگ لایت بی کلام درحال پخش دادم. همانند عادتی که از کودکی به همراهم بود، از پنجره ی ماشین شروع به خواندن تابلو ها و نوشته های مختلف شهر کردم که گذر زمان را احساس نکنم. صدای زنگ خوردن تلفن امیر، نگاهم را به سمت او کشید. بی توجه به حضور من در ماشین، تماس را که متصل به ضبط ماشین بود وصل کرد و با پخش شدن آن صدای آشنا که از صد فرسخی هم برای من قابل شناخت بود، با حیرت به امیر و لحن دوستانه اش خیره شدم. - چطوری داداش کیان؟ - قربونت امیر، کجایی؟ یه زحمتی برات داشتم! اویی که تا روز قبل ادعای نفرتش از او می شد چطور می توانست اینقدر صریح خودش را به در دوستی بزند و انگار نه انگار که برای خراب کردنش زندگی شخص مقابلش چه نقشه ها که نکشیده؟! - با خواهرمم! لوکیشنتو پیامک کن تا چند ساعت دیگه بیایم پیشت. ار آنکه به جای من هم تصمیم می گرفت به خروش آمدم اما صدای کیان که به وضوح میشد فهمید همانند من عصبی شده است، فرصت تشر رفتن به امیر را از من گرفت. - که اینطور. نه نمیخواد بعدا بهت زنگ می زنم. صدای بوق های ممتد نشان از قطع کردن کیان میداد و اندکی بعد آهنگ بی کلام باز هم مُخل سکوت فضا شد. امیر دستی بر فرمان کوبید و با لحنی که شاد به نظر می رسید سخن گفت: - فکر کنم خیلی خوشحال شد فهمید تو همراهمی. تو چی فکر میکنی؟ سرم را به سمت شیشه چرخاندم و با دندان هایی قفل شده غریدم: - خفه شو! تک خنده اش دقیقا از آن مدل هایی بود که اعصاب را به بازی می گرفت و تا تک تک سلول های آدم را می سوزاند. هنگامی که آنطور بی مطق دهانش را به خنده می گشود دلم میخواست نخ و سوزنی در دست بگیرم و لب هایش را بهم گره کنم تا دیگر این چنین اعصاب شخص مقابلش را بازیچه ی خود نکند. با توقف ماشین چشم به ساختمان پزشکان پیش رو نداختم که امیر، با دیدن درِ بسته ی مجتمع لب زد: - حیف شد. حالت خیلی خرابه الان حداقل یه مشاوره میگرفتی. با خشم به سمتش چرخیدم و با فریادی که دیگر کنترلش در دست خودم نبود فریاد کشیدم: - چه مرگته تو؟ مرضی؟ روانی ای؟ چته دقیقا؟ عقده داری منو اذیت کنی؟ چی از جونم میخوای؟ میخوای قشنک دیوونم کنی خیالت راحت به؟ با سوزش عمیقی که در سرم ایجاد شد، دست به سر گرفتم و جد و آباد امیر را به فحش بستم. حاله ی محو مشکی رنگ که ناشی از سردرد عمیق که از مقابل چشممکنار رفت، نگاه نگران امیر در نگاهم نقش بست. - چیشد؟ خوبی؟ زیر لب فحشی دادم و با کشیدن دستگیره در خواستم پیاده شوم اما درِ قفل شده خطی عمیق در خط خطی های ذهنم شد. - باز کن این لامصبو! ماشین را که استارت کرد خشمم به اوج رسید. شاید دیوانه به نظر می رسیدم اما عجیب دلم میخواست در آن لحظه به او خمله ور شوم و تا جایی که تمام حرصم خالی شود، زیر مت های کوچک و بزرگم قرارش دهم. سعی کردم تن به آن قرص های آرامبخش دهم و با فکرِ تاثیر کردنشان، آرامشی ظاهری به چهره بنشانم. دستم را از سر برداشتم و با صدایی کنترل شده لب زدم: - بزن کنار امیر میخوام پیاده شم! - آروم باش داریم میریم یه جایی که حالتو خوب میکنه! بخدا که این مرد از آزار من لذت می برد. برایش لذت بخش بود که فریاد بکشم من دیوانه نیستم! دلش از بلایی که به روزم آورده بود سیر نبود که باز هم سایه ی نکبت وارش را بر سر زندگی ام انداخته بود و با زبان کثیفش هر ان نیش می زد. هرچه میخواستم زبانم را برای پاسخ ندادن به او قلاف کنم اما زورِ حرف هایش برای منی که بار ها به اثبات دیوانه نبودنم نشسته بودم بسیار سنگینی می کرد. - امیر حالم خوبه میگم بزن کنار میخووام پیاده شم. نفسم داره تو ماشین میگیره. بی توجه به کلامم به رانندگی اش ادامه می داد و حتی لحظه ای چشمش را از جاده بر نداشت. دکمه ای را فشرد و اندکی بعد، لای شیشه ام پایین آمد. واقعا دلم میخواست در آن لحظه گردنش را در چند بگیرم و با بستن راه تنفسی اش به او بفهمانم منظور از گرفتگی نفس، حضور او در کنارم است. فکر های دیوانه واری به سرم میزد اما خوب میدانستم که دیوانه ی واقعی اوست و برای فهماندن حرف هایم به او باید دیوانگی می کردم. قبل از انکه کار احماقه ای به سرم بزند، به صندلی تکیه دادم و با بستن چشم هایم سعی کردم وانمود کنم چیزی نشده است. ده دقیقه ای گذشته بود و تقریبا توانسته بودم در سکت، گوش به موزیک آرام درحال پخش دهم و با کشیدن نفس هایی عمیق کنترل اعصابم را باز هم به دست بگیرم. توقف ناگهانی ماشین، آرامشم را برهم زد و باعث شد چشمانم را با خشم باز کنم و به امیر خیره شوم. امیر با چشمش اشاره به مقابل زد و با گرفتن رد نگاه یک لحظه نفس در سینه ام حبص شد. دیدن کیان درست در یک قدمی ماین امیر چیزی نبود که حتی یک صدم احتمالش را می دادم و استرسِ حواله شده بر جانم نیز قابل حدس نبود. با صدای تحلیل رفته ای زمزمه کردم: - عوضی... - جانم؟ با من بودی؟ صدای شادابش همان چیزی بود که باز هم امواج فکر های دیوانه کننده را به فکرم می کشید اما کاش جرات داشتم در عمل نیز آنها را بر سرش پیاده کنم! با باز گردن قفل مرکزی، درش را باز کرد و با لبخند چندناکی زیر لب گفت: - پیاده شو داره نگاه می کنه. دست به گردن گرفتم و با بستن چشم هایم خواستم اعتماد به نفس خرد شده ام را برای رو به رویی با او به دست آورم. در آن لحظه فشار عصبی آنقدر بر سرم روانه بود که حتی به یاد نمی آوردم از او دلخورم یا او متاهل است... تنها کیان چندین سال قبل را مقابلم می دیدم که با چشمانش می خواست تمامِ جانم را فدای خویش کند! دستگیره را کشیدم و با صاف کردن گلویم از ماشین امیر پیاده شدم. هیچ زمان دیالوگ هایی که قرار بود به عنوان یک غریبه به او بگویم را برای خود ننوشته بودم پس به دادن سلامی زیر لبی بسنده کردم. او نیز انگار مشتاق به نظر نمی امد چون با تکان دادنِ سرش، جواب سلامم را داد و به خوش و بش با امیر مشغول شد. کیان بی توجه به من دستش را به سمتی کشید و تازه، با رد اشاره اش متوجه شدم در ورودی یک پارک نچندان بزرگ ایستاده ایم. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت پانزدهم: - بیاید اونجا سکو گرفتیم. امیر خودش را کنار من خزاند و با خم کردن سرش، در گوشم زمزمه ای بیه به لب خوانی کرد: - اخماتو باز کن و فقط لذت ببر از امروز! مشتم را در هم گره کردم و خدا میدانست چه علاقه ی مضاعفی داشتم تا آن را بر دهانش بکوبم! لبخندی تصنعی به لب نشاندم وپشت سرشان به داخل آن پارک راه گرفتم. اگر با من بود دلم میخواست یک آن راهم را کج کنم و با دو، از بین آن دو مردی که استرس و نفرت را به جانم محتمل می کردند بگریزم. در ذهن فعل «گرفتیم» را هجی میکردم و آن پرسش پیش می آمد که او با چه کسی جمع تشکیل داده است؟ با گذر از میانِ فضای سرسبز پارک و مردمی که دورهم نشسته بودند، به یک سگو رسیدیم. با دیدن دختری که پشت به من، بر سکو نشسته و شال سفید رنگ به انه هایش افتاده بود، بی اختیار توقف کردم. پس آنچه برایم غیر ممکن می آمد حقیقت داشت... بغض در گلویم چمپاته زد و سرم را زیر انداختم. با چند نفس عمیق بغضم را فرو دادم. سرم را بالا بردم و خیره به حرکات کیان، میخواستم به خودِ بفهانم آن دختر، هیچ صنمی با کیان ندارد؛ اما دست کیان که بالا رفت و بر شال دخترک نشست، تمام باور هایم فرو ریخت... باور هایم به اویی که همچنان با نا امیدی سعی داشتم بی گناه جلوه اش دهم! - مگه نگفتم شالت رو محکم بگیر نیوفته؟ هزارتا مرد و سر اینجا هست نمیفهمی خودت؟ پوزخند با قدرت گوشه لبم را به بالا پراند و بی هیچ حرفی خیره خیره رفتار آنها را زیر نظر گرفتم.آن دختر دست های ظریفش را که هر ناخن به رنگی ملیح لاک زده شده بود را بالا آورد و شالش را بر سر تنظیم کرد. - ببخشید کین حواسم پرت شده بود... می خواستم همانجا بی هیچ تردیدی جلو روم و در ابتدا یک سیلی به گوش کیان بکوبم ما در ذهن با خود گماشتم من، با کدام حق او را محاکمه می کردم؟! بی اختیار نگاهم به سمت دست هایی که هر از گهی بر اثر تیک عصبی می لرزید انداختم و ناخن های کوتاه و بی حالتم را با او مقایسه کردم. دستش لظیف تر به نظرمی رسید. - عه سلام امیر توام اینجایی؟! به ببین کی اینجاست، هوا میدونی چند ساله همو ندیدیم؟ حالت خوبه؟ امیر به منظور سلام دستش را بالا برد و لبخندی به چهره نشاند. با حیرت می خواستم از او جویا شوم من را می شناسد؟! اگر میگوید چند سال... پس می دانست من و کیان دورانی را... دنباله ی حرف را بریدم و با چشمانی سوالی به او نگریستم. دخترک به نرمی ضربه ای به بازوی کیان کوبید و با خنده ای مستانه لب زد: - چرا نگفتی حوا رو میاری اینجا؟ خیلی دلم تنگش بود که... کیان که انگاری فشاری بر سرش بود، دستش را به نشانه ی نمیدانم تکان داد و با اشاره به امیر که تکیه بر دسته ی سکو زده بود، گفت: - عزیزم حوا جان با امیر اومده. داشت خنده ام می گرفت. آنچنان حقارتی میانِ جان گفتن با احرامت نشسته بود که نمیشد با کلمه ای کوتاه توصیفش کرد. تنها میشد نشست و نگاه کرد. به سناریوی از پیش تایین ده ای که برایم چیده بودند تنها میشد خیره خیره نگریست و در جواب خنده ای از سر ناچاری زد. - حوا جدا منو نشناختی؟ چقدر آروم به نظر میرسی. نمی دانستم در جوابش چهبگویم. تنها با دقت اجرای چهره اش را از نظر گذراندم تا رد آشنایی پیدا کنم اما غیر از عکس های تلفن امیر، غیر از بغضِ نشستهدر گلویم و غیر از احساس کوچکی در آن جمع چیزی نصیبم نشد. احساس می کردم هر سه نفرشان میخواهند مرا ضعیف و دیوانه نشان دهند و من در آن موقعیت دست و بالم به شدت بسته بود. میخواستم بگویم او را با عنوانِ همسر کیان و همین چند روز پیش شناخته ام که امیر، پیشی گرفت و نگذاشت حداقلش من نیز یک نیش به آنها بزنم! - خوشگل خانم شما اینقدر دَنگ سر خودت در آوردی که منم بعضی وقت ها نمی شناسمت. صدای خنده های مستانه و «امیر!» کش داری که ادا کرد، موجب شد لحظه ای به صمیکیت میانشان مشکوک شوم... حس میکردم بیش از حد مجاز زبان به دهان گرفته ام و عالم ها حرف دارد در سینه ام غوغا می کند. دهان گوشدم و قبل از آنکه خنده هایش تمام شود، خیره در چشمان کیان با صدایی محکم لب زدم: - بهم میاید. مبارکه! انتظار داشتم حداقلش نیمچه اخمی پیشانی اش را چروک بیاندازد اما تعجب نگاهش، از همان فاصله هم خیره ی من شد. میخواستم به اجبار لبخند بزنم اما لبخند که سهل بود، زیر نگاه خیره ی کیان پوزخند هم به لبم نمی آمد. باید می رفتم. ماندن بیشتر از آ« ، در جمعی که داشتند زیر نگاه های پر تحقریشان لهم می کردند کافی بود. پشتم را به آنها کردم که صدای متعجبِ دخترک در گوش هایم طنین انداخت: - نفهمیدم من،چی مبارکه؟ چیا بهم میان؟ چشمانم را بر هم فشردم و درجا ایستادم. در آن موقعیت دقیقا به دنبال چه بود؟ می خواست از زبانِ خودم ازدواجشان را اعلام کنم و بیش از این غرورم را زیر ا بگذارم؟ مگر میشد وضوح حرفم را متوجه نشده باشد و به دنبالِ پاسخی صریح تر بگردد. بی آنکه به سمتشان بازگردم، بغض را فرو دادم و با صدایی که به شدت می لرزید لب زدم: - ازدواجتون رو تبریک میگم! احساس کردم سایه ای نزدیکم شد. با استشمام بوی عطر امیر، می خواستم به سرعت آنجا را ترک بگویم اما انگار آن دخترک گیرایی اش غریب به صفر آمده بود که این چنین خود را به کوچه ی علی چپ می زد! یا قصد عذابم را داشت یا واقعا گوش هایش را اجاره داده بود که حرفم را نمی فهمید. - بازم نفهمیدم! ازداج کیو؟ من؟ امیر زمزمه وار در گوشم نامم را صدا زد که با انزجار قدمی از او دور شدم. به سمتشان بازگشتم و سرم را بالا بردم. با چشمانی که نم اشک درونشان نشسته بود، به دخترک شیک پوش و خوش ظاهر مقابلم چشم دوختم. سنش در مقایسه با من بسیار جوان میزد و پوستِ صافش نشان از شادابی داشت. به قولِ کلام امیر آنقدر دنگ و فنگ سر چهره اش پیاده کرده بود که بی شک میتوانست گفت تمام اجزای صورتش یک بار را زیر عمل جراحی رفته بودند. با لبخندی که به تلخی زهر بود انگشت اشاره ام را به سمت او و مجدد کیان کشیدم و با تحکم لب زدم: - حرفم واضح بود! انگار که بیشتر متعجب شده باشد چینی به بینی اش داشت و نگاهش را میانِ من و کیان چرخاند، دست آخر از سکو پایین آمد و متحیر لب زد: - وای حوا واقعا تا این حد منو یادت رفته؟ منم کیانا! درسته وقتی با داداش کیان نامزد بودی بچه بودم ولی در این حدم عوض نشدم که منو نشناسی... خوبی تو؟ انگار داری می لرزی. یک آن احساس کردم سطلی آب یخ بر سرم خالی کردند. آنقدر یخ که حتی لحظه ای نفسم بند آمد. به سمت امیر چرخیدم که مواجه با چشمانِ نگرانش شدم. نگرانی اش از بابِ چه بود؟! کار از شوخی و بچه بازی و حتی اشتباه گرفتن گذشته بود. حس میکردم همه با نگاه هایشان دارند دل برای دیوانه ای زنجیره ای می سوزانند که با توهم، برای خود رویا میسازد. قبل از آنکه زیر بارِ فشارِ نگاه هایشان جان دهم، دست لرزانم را به سمت امیر کشیدم و زمزمه کردم: - اون بهم گفت... اون گفت که... لب هایم یخ زده بودند، به وضوح طبیعی نبودن حالم را می فهمیدم و در آن موقعیت، بی دلیل به حدِ نصابِ ضعف و خشم رسیده بودم. بی دلیل دلم میخواست همانجا بنشینم و تا میتوانم جیغ بکشم. طبیعی نبودنش مشهود بود... میدانستم حال طبیعی ندارم و همین امر بیشتر مرا می ترساند! ترسی که خاطراتِ دورانِ عذاب تیمارستان را برایم یاداور می شد و باعث میشد تمام حرف ها، واکنش ها و دورغ ها، تمامِ بدبختی هایی که در زندگی کشیده بودم و هر آنچه ترسم را بر میانگیخت مقابل دیدم را سد کند و رفتارم را شبیه به یک دیوانه جلوه دهد. دیوانه ای که از شدت لرزش زانو هایش در مرز سقوط بود و آنها همچنان با حیرت نگاهم میکردند... صدای زمزمه وار کیان از مرزِ جیغ های گوش خراشی که داشت گوشم را کر میکرد عبور کرد و زخمی دیگر بر ذهن مشوشم شد: - امیر بهت گفتمحالش بده نیار اینجا! همینو میخواستی؟ اکنون داشت مرا بازخواست میکرد یا امیر را؟ یا داشت اضافی بودنم را در روی خود بیان میکرد؟ فکر نمیکردم بیش از این میتوانستند در آن جمع سه نفره مرا به خواری بکشانند! خواستم قدمی بردارم که یکباره از شدتِ سرمای تن و داغی سرم زیر پایم خالی شد و بی اختیار به امیر که پهلو به پهلوبم ایستاده بود پناه بردم. همین لغزش کوچک انگارِ در نظرِ آن دخترک دیوانه آنچنان بزرگ آمد که با کشیدن جیغی کوتاه نامم را صدا زد. چه داشتند بر سرم می آوردند و از همه بدترش آن بود که یک باره چرا حالم این چنین دگرگون شده بود؟! آنقدر ضعف کرده بودم که بعید میدانستم دلیلش تنها کوچک شدن در این جمع باشد؛ به قدری استرس و ترس جانم را به سلابه کشیده بود که در آن حین داشتم به زور نفس هایم را بیرون می دادم. - حوا؟ حوا خوبی؟ از صدای منفور امیر چشمانم را بهم فشردم که قطره ای اشک در میانپلک هایم چکید. با نفرت خود را از او جدا کرده و خیره در چشمانِ مشکی رنگش نالیدم: - همش تقصیر توعه... تو بهم دوروغ گفتی.. تو... زبانم را به دهان گرفتم واز صف کلامتی که بی اذن بر لبم جاری می شد، ترسیده قدمی به عقب برداشتم. شاید دیوانه وار به نظر می رسید اما آنقدر حجمِ فشار ها در سرم زیادی میکرد که با کشیدن فریادی بلند جانم را از شر تمامی نگفتن ها و سرپوش گذاشتن ها خلاص کردم: - همش تقصیر توعه امیر... امیر تو فرشته رو کشتی! تقصیر توعه.. من... 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت شونزدهم: دقیق نمی دانستم دارم چه میگویم، حتی مغز هم فرمان پیشروی نمیداد و زبانم برای خود هرچه دمِ دستش می آمد را می گفت و این حالتِ مجنون وار خیلی سختِ مرا می ترساند؛ کنترلی که بر حرکاتِ قدم هایم نداشتم نیز منبع دیگری برای ترس بود و در فکر می پنداشتم نکند قرص های صبح را اشتباه خورده ام یا... یا واقعا آن دیوانه ای بودم که آنها با نگاهشان میخواستند به من بفهمانند. تنها میدانستم در آن لحظه باید آن مکان کذایی را ترک کنم. باید میرفتم تا باری دیگر امیر انگ دیوانه را به اسمم نچسباند و اسیر آن پرستار هایِ بی رحم نشوم! پشتم را به آنها کردم و یک قدم برداشتم که با خالی شدن زیر پایم، مجدد بر زمین افتادم! تفاوتش این بود که اینبار شانه ی امیر برای تکیه وجود نداشت و با زانو، بر چمن های تازه رسیده ی پارک فرود امدم. باری دیگر صدای جیغ دخترک در سرم پیچید و پشت بندش صدای ترسیده ی او با صدای نگران امیر در هم امیخت: - اینجا چه خبره؟ حوا چش شده؟ دست امیر که بر شانه ام نشسته بود را پس زدم و زیر لب غریدم: - گورتو گم کن امیر! اصلا دلم نمیخواست مقابل آنها این چنین ضعیف جلوه دهم اما مگر این مغز ِ مشتنج می گذاشت؟! قبل از آنکه امیر دوباره پیش قدم برای کمک به من شود، دست هایم را ضامن قرارداده و سرپا ایستادم. مسخره به نظر می آمد که در آن موقعیت انتظار داشتم کیان برای کمک پا پیش بگذارد و نگران خاطرم شود! در این مورد خود تضمبن میدادم که دیوانه شده بودم. بی آنکه به سمتشان بچرخم قدم هایم را تند کرده و به سرعت از آنها گریختم. آنها داشتند چه بر سرم میآوردند؟! امیر مگر خودش با زبان خودش آن عکس ها را نشانم نداده و نگفته بود آن دخترِ ریز نقش همسرِ کیان است؟! چرا در حضور آنها همه چیز مانند یک دروغ بزرگ می آمد؟! از یک طرف ساده لوحانه در دل خوش بودم که او همسرِ کیان نیست... آن امیر مریض واقعا مرا همانند خویش دیونه کرده بود! مردم با تعجب مرا نگاه میکردند و در واکنش به رد نگاه هایشان تنها با سرعت بیشتری پاهای پر لرزم را حرکت می دادم. تقریبا به انتهای پارک رسیده بودم که ایستادم و با گرفتن زانو هایم به حالت تعظیم در آ»دم. اندکی در آن حالت نفس تازه کرده و سعی کردم کنترلِ عقلم را به دست بگیرم. دستم را به شانه ام گرفتم از نبودِ کیفم با خشم نفسم را بیرون فرستادم. آنقدر سودای فرار از آن جمع به سرم زده بود که هیچ به کیفی که به احتمال زیاد از دستم رها شده بود دقتی نکردم. حال باید چه میکردم؟! چگونه به خانه باز میگشتم وقتی حتی پولی برای کرایه ی تاکسی نداشتم و حتی تلفنی برای تماس به مادر... تقریبا چند دقیقه ای بود در همان حالت خم شده زانو هایم را می فشردم و نفس هایی عمیق می کشیدم که چاره ای بیابم. صدایی آشنا موجب شد به سرعت صاف بایستم و به تندی به سمت منبع صدا بازگردم. - من میرسونمت. حرف دارم. در ادامه کیف دستی ام را به سمتم کشید و من در آن لحظه تنها با بهت خیره به کیانی بودم که اخم بر چهره اش سایه انداخته بود. همانند یک نوجوان در سر خیال هایی بافتم که چه حرفی میتوانست با من داشته باشد؟! هررچقدر ادعای عقل می کردم در مقابل او ذهنم تهی از هر عقلی میشد و قلبم دیوانه وار خودش را به سینه میکوبید؛ اما مگر برای آ« آدم ناخن خشکِ اخموی مقابلم حرکات من مهم بود؟! بالاخره حرکتی به خود دادم و نگاهم را از چهره ی پر چذبه اش دزدیدم و دستم را برای گرفتن کیف پیش کشیدم. کیف را گرفتم و برای ادامه ی کار خیره به او شدم تا پاهایش را به حرکت بی اندازد. این جذیه ی نشسته در چشمانش ناشی از چه بود که این چنین دلِ آدمرا می سوزاند؟! به حرکت افتاد و با صدایی آرامی که در این موقعیت از او بعید بود زمزمه کرد: - دنبالم بیا. سری تکان دادم و آهسته به دنبالش راه گرفتم. خدا میدانست که در آن لحظه هرچه خشم در دلم نشسته بود آرام شده و جز کیان هیچ چیز را مقابلم نمیدیدم. به راستی که دیوانه شده بودم، آن آدم ها مرا دیوانه کرده بودند و خود فارق از همه چیز آزاد می گشتند! با زدن دزدگیر ماشنش، مردد نگاهی به او و ماشینش انداختم. باید سوار میشدم و جنگ اعصاب دیگری را به جان می خریدم یا قبل از آنکه با حرف هایش آزارم دهد راهم را کج می کردم و از زیرِ نگاه خیره اش فرار میکردم؟ دل را به دریا زدم و با کشیدن دستگیره زودتر ازاو درماشین نشستم. او نیز سوار شد و با بالا زدنِ آسین های پیراهن طوسی رنگش، سوییچ را در ماشین انداخت. دلم میخواست بدانم امیر و آن دختر اکوندر چه وضعی بودند؟! در سرم با یک دیدار کوچک پر از سوالات بی حد شده بود. چرا امیر گفته بود آ«ها ازدواج کرده اند؟ چرا آ« دختر مرا میشناخت و چرا کیان مرا سوارِ ماشین خود کرده بود؟! چه حرفی داشت و هزاران سوال دیگر که بی نهایت مشتاق دانستن پاسخشان بودم. - چرا قبول کردی؟! از سوال بی مقدمه اش سرم به سمتش چرخیدم و از بابت نفهمیدن منبعسوالش صدای گرفته ام را به جریان انداختم: - چیو؟ سرش را به سمت من نچرخاند و درحینی که یک دستش روی دنده و با دست دیگر فرمون را اداره می کرد، چشمش را لحظه ایبه سمت آینه ی وسط ماشین چرخاند گفت: - چرا الان اینجایی؟ چرا با امیر اومدی ودرخواستشو قبول کردی؟ باز هم متوجه نشدم از چه داشت سخن میگفت. مرا اینجا کشانده بود تا بابتچیزی که نمیدانستم بازخواست کند؟! - نمیفهمم. راجع به چی حرف میزنی؟ دستش را آرام به فرمان کوبید و دنده را عوض کرد. همچنان نگاهم نمیکرد و با کلامش کم کم داشت موجبِ آزارم میشد. - حوا تو منو چقدر به یاد داری؟ تا کجا رو یادته؟ با وجودِ بی معنی بودن سوالش از روز آشناییمان تا آن روز کذایی را مرورر کردم. طعم آغوش گرمش لحظه ای در یادم آمد و سپس تلخندی به لب نشاندم، مغموم از یاداوری خاطراطش سکوتِ گلایه ام را شکستم: - از اولش رو یادمه! تا اون غلطی که کردین و اخریش پیام های بی جوابم. که چی؟ حرفی که میخواستی بزنی رو بزن نیاز به مقدمه چینی نداره. باز هم دستش را به فرمان کوبید اما اینبار با شدتی محکم تر که این کنش، طبق خاطراتم نشان می داد برای زدن حرفی دو دل است. حالت همیشه خنثی چهره اش چیزی را نشان نمیداد اما فهم کلافگی اش برای منی که او را همانند کف دست می شناختم کار ساده ای به نظر می آمد. به تندی سرش را به سمتم چرخاند. نگاهش در چشمانم که تلاقی کرد سر چرخاند و مجددا به جاده خیره شد. - حوا هنوزم میگی اونشب! اون شبی وجود نداره چرا نمیخوای بفهمی؟ جواب این سوالمو بده، چرا دوباره اومدی سر راه من؟ سوالش واقعا سنگین بود. غرور کلامش احساسِ حقارت و اضافی بودن را به جانم میریخت اما حتی نمیتوانستن گلایه مند از لحنش شوم! من سر راه او آمده بودم؟ او بود که مرا برای صحبت سوارِ ماشینش کرده بود! قصدش مشهود بود، خرد شدنم در آن جمع سه نفره کافی نبود و میخواست باز همنیش بزند. در دل فحشی نثارش کردم و با گذاشتن دستم بر دستگیره به جای پاسخ به سوالش لب زدم: - نگه دار، پیاده میشم. دستم را به سمت دستگیره بردم بودم که قبل از کشیدنش با صدای قفل مرکزی، با حیرت به سمت کیان بازگشتم. چه مرگش بود؟! مرا از باب چه کاری بازخواست میکرد و با چه جراتی مرا در ماشین حبص میکرد؟ زمزمه وار لب زدم: - بزن کنار کیان نمیخوام حرفات رو بشنوم. فشار دست هایش به دور فرمان افزایش بود و این حجم از کلافگی و خشم در وجودش برایم نا آشنا می آمد. اصلادلیلی نداشت مرا وادار به هم صحبتی با خود کند! آن هم سوال جواب های مزخرفی که پاسخش تنه له شدن من مقابلِ غرور او بود. نمیتوانستم باز هم شاهد شکستن غروری که در این سال ها به سختی خرده هایش را بهم چسبانده بودم شوم. صدای مغرورانه اش همچنان در سرم جولان می داد: - تا اینجا اومدی باید حرف بزنی. زمزمه ی آهسته اش به زور به گوش رسید.کم کم به سرعتش افزوده شد و اینبار ترسیده نامش را صدا زدم. این مرد داشت چه میکرد؟ قصدش دیوانگی بود یا نشان دادنِ کلافگی اش؟ میدانست از سرعت بالا خوف میکنم، هرکس نمیدانست او خوب میدانست که من حساس به ارتفاع و سرعت هستم و شاید با این حرکت میخواست نشان دهد خاطرات مرا فراموش کرده است؛ یا شاید هم مرورِ روز هایی که با سرعت می راند و من ترسیده نامش را فریاد میزدم! از خیالِ بچگانه ام دندان بر هم ساییدم و گفتم: - کجا داریم میریم؟ - جای مشخصی نیست، حرف بزن میشنوم. باز هم غرور... از کلمه به کلمه ی حرف هایش غرور میچکید و نمی دانستم در آن موقعیت چه چیز را میخواست از زبان من بشنود؟ دست هایم را در هم قفل کردم و سرم را به سمت شیشه چرخاندم. درحالی که به گذر سریع عابر ها خیره بودم لب زدم: - من مقابل کسی نیمدم. نمی دونستم امیر داره میاد پیش تو! دلم نمیخواد بیشتر از این حرف بزنم لطفا بزن کنار من پیاده بشم. داشتم دروغ میگفتم. دلم میخواست تا صبح در همانِ ماشین و کنار او بنشینم و فقط گلایه کنم! آنقدر ناسزایش بگویم که دلِ شکسته ام آرام شود اما خوب میدانستم چنین چیزی ممکن نبود! - چرا؟ از فاش شدن حقیقت می ترسی؟ حقیقت؛ شنیدن این واژه از زیان او چه غریبانه راستی اش دروغ می آمد! خنده ی هیستیریکی سراقم آمد و باعث شد بی اختیر در آن آشوب ذهنی قه قه سر دهم و دیوانه وار دستم را به نشانِ توقف ماشین تکان دهم. سنگینی نگاهش را یکی در میان من و جاده می چرخاند و در انتها با کنار کشیدن ماشین با لحنی که به نظر ترسیده می آمد زمزمه کرد: - خوبی؟! 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت هفدهم: کلامش خنده ام را تشدید کرد. در آن لحظه واقعا دیوانه به نظر می رسیدم اما فشارِ تلقی شده اینبار به جای اشک راه خنده را پیش گرفته و هیچ جوره بند نمی آمد! از سوی دیگر کلماتی که از زبان او به کار می رفت واقعا مضهک می ماند. حرف از حقیقت می زد و حال مرا جویا می شد. در آن لحظه چقدر حرکاتش غیر طبیعی به نظر می رسید که از شدتِ تعجب مرا به خنده انداخته بودند. بعد از حدود یک دقیقه خندیدن به سختی خنده ام را مهار کردم و با نک انگشت اشک راه گرفته از کنار چشمم را پاک کردم. در همین حین در چشمانش تیز شدم و غریدم: - حقیقت؟! مگه اصلا چنین چیزو میشناسی؟! سرش را به سمت پنجره چرخاند و پاسخی نداد. با انگشست شستش لب را به بازی گرد و مجددا ماشین را استارت کرد. قبل از آنکه به حرکت بیوفتاد خواستم از ماشین پیاده شوم اما هنگام کیدن دستگیره با درِ قفل مواجه شدم. با کف دست ضربه ای به شیشه کوبیدم و با خشم به او که بی خیال از اعصاب خرابِ من رانندگی می کرد زمزمه و تهدید وار لب زدم: - چرا درو باز نمیکنی؟! کجا داری میری مگه حرفات تموم نشد؟! - تموم نشد! تک خنده ای عصبی کردم و سرم را به سمتِ شیشه چرخاندم. رفتارش، حرف هاییش و حتی طرز رانندگی کردنش تعقیری نکرده بود؛ همچنان غرور در تک تک حرکاتش موج میزد با این تفاوت که حال، نگاهش نیز رنگ غرور گرفته بود. با دیدن مغازه های تکراری مسیر خانه مان به سمتش چرخیدم و لب زدم: - نمیخواستم خونه برم، بزن بغل همینجا پیاده میشم. کنتاک های ماشین را فعال کرد و با نگاه به آینه ی وسط، ماشین را کنار گرفت. نگاهی به مغازه ی شیرینی فروشی رو به رو و سپس سوپر مارکت کنارش انداختم. شدید دلم هوس نوشابه و شیرینی خامه ای کرده بود و این امر شاید در آن موقعیت کمی به دور از عقل می آمد. اما دلم میخواست قبل از شروع مجدد تنش ها با خوراکی خود را آرام کنم. با اشاره به در قفل شده ی ماشین لب زدم: - قفلشو باز کن. سوییچ را از ماشین خارج کرد، سرش را به سمت من چرخاند و با تکیه قرار دادن بازواش بر فرمان، دستش را به زیر چانه زد. چشمان مشکی رنگش را در کاسه چرخی داد و با بیرون دادن نفسش به طور کلافه، بی پروا خیره به من شد. آنقدر طولانی چهره ام را زیر ذره بین چشم هایش گرفته بود که لحظه ای به درستیِ ظاهر خود شد کردم. - گفتم که، حرفام تموم نشده. از او رو برگرداندم و مجددا به شیرینی فروشی و عابرینی که با کارتن های حاوی شیرینی از آنجا خرج می شدند چشم دوختم. هر چقدر هم که کیان را دوست داشتم در آن لحظه حاضر بودم یک بسته شیرینی را به او ترجیح دهم. در بحر خود بودم که صدایش مانعِ فکری ام را در هم شکست: - چندسالته حوا؟! آن دیگر چه سوالِ بی معنی ابیبود؟ به سمتش چرخیدم وخیره در چشمان پرسش گرش شم دوختم. سعی کردم هر چقدرِ بهت میتوانم در چشمانم جمع کنم و با نگاه به او بفمانم چه سوالِ مسخره ای پرسیده است. با این کلام میخواست چه چیز را اثبات کند؟ مثلا میگفت مرا از یاد برده و حتی سنم را از یاد برده اما آن چشمان پرسشگر انگار که جدی به نظر می رسید؛ انگار بازی اش گرفته بود که مجددا دستش را زیر چانه زد و به من خیره شد. چشمانم را در کاسه چرح دادم و درحالی که کلافه نفسم را بیرون میدادم به طور قاطع لب زدم: - بیست و هشت رو تموم کردم! چشمانش رنگ تعجب به خود گرفت و با انداختن سوییچ در ماشیش، شیشه ها را کمی پایین داد. مجددا سوییچ را بست و با خروجش از ماشین، حلقه ی آویزان به او را در انگشت چرخی داد. - آخرین تولدتو، تولد 28 سالگیت رو یادته؟ دهانم را برای تایید باز کردم اما با نیامدن کلام به زبانم، با حیرت در میانِ صفحه ی ذهنم به دنبال پرونده ی تولد گشتم. نبود که نبود؛ هیچ خاطره و حتی تصوری از آخرین تولدِ سر گرفته ام یادم نمی آمد و تنها میدانستم بیست و نه سال سن دارم. آخرین خاطره ی تولد، همان خاطره ی هجده سالگی و آن روز نحس بود و اما در آن لحظه چه می توانستم بگویم. او با پرسش این سوال میخواست به چه چیز برسد که این چنین آزارم می داد. - یادت نیست... مشخص بود! بشین توی ماشین میام سریع. سپس قفل مرکزی را باز کرد و بلفور از ماشین پیاده شد. قبل از آنکه فرصت کنم من نیز پیاده شوم دزدگیر ماشین را با سوییچ در دستش زد و دستی برای من تکان داد. عقلش را از دست داده بود یا هوس بازی به سرش زده بود که اینطور مرا در تنگنا قرار می داد؟ جدا از سوال کیان، ذهنم به شدت مشغولِ نبودِ خاطرات تولدم شد. مگر میشد 10 سال خاطره ی تولد به یکباره از ذهنم پاک شود! یه حتم آنقدری امروز در فشار بودم که ذهنم مشوش شده و همه چیز را از یاد برده بود... غیر از این نمیتوانست باشد. ربع ساعتی با خود کلنجار میرفتم تا علتی منطقی برایِ نبودِ ده تولدِ گذشته ام بیابم اما هر بار خشمگین تر از بار پیش سرگرشته م شدم. اصلا نبودِ خاطرات را که فاکتور بگیریم سوالِ کیان و دانستن جوابِ من چه معنی ای می توانست داشته باشد! یا او زیادی در درگیر کردنِ ذهن من ماهر بود یا یک چیز حسابی آن وسط می لنگید. پس از سوالش احساس گمشدگی عظیمی وجودم را فرا گرفته و کیان را بابت آن امر به شدت مقصر می دانستم. با باز شدنِ قفل ماشین به سمت کیان که شیرینی به دست دستگیره ی درش را باز می کرد نگاه کردم. این مردِ ذهن خوانی بلد بود یا چه چیز که آن حرکت را انجام داد... در ماشین نشست و با زدن مجدد قفل مرکزی حرص مرا بر انگیخت. به شیشه ی ماشین ضربه ای کوبیدم و با خشمِ نشسته در صدایم که نشات گرفته از افکارِ بی سر و ته تلقی میشد فریاد کشیدم: - دِ چرا قفل میکنی این لعنتیو؟! بچه دوساله که نیستم فرار کنم! بازش کن. بی توجه به لحن شاکی و خشمِ کلامی ام چسب های به کارتن چسبیده را کند و درِ جعبه شیرینی را به زحمت باز کرد. با دیدن کیک کوچکِ دونفره به جای شیرینی، با تعجب و بلفور خیره اش شدم. یک نگاه به کیک و مجددا نگاهم را به او می دوختم. هرچقدرِ نگاهم را میان کیک و دستان او که کیک را از کارتن بیرون میکشید نواسان می دادم باز هم متوجه ی حرکاتش نمی شدم. پس از آنکه کیک کوچکِ شکلاتی با حضورِ دو توت فرنگی برای تزینش را از جعبه خارج کرد، با یک دست نگهش داشت و با دست دیگر کارتن ها را بر صندلی عقب انداخت. آنقدر به تعجب خیره اش شدم که او نیز جعبه ی کیک را بر پایش رها کرد و و خیره در چشمانم لبخند تلخی به لب نشاند. خواب بود یا رویا را نمیدانماما تنِ صدای همیشه محکمش در میانِ خیالاتم خراش انداخت: - تولدت مبارک! داشت مرا مسخره میکرد یا واقعا عقلش را از دست داده بود؟! فضای ماین برایم به شدت سنگینی می کرد و واقعا در آن لحظه تنها دلم می خواستِ از زیر نگاه های سنگین او بگریزم. نگاهم را میان کیک و او چرخاندم و با لحن شکاکی لب زدم: - داری مسخرم میکنی یا زده به سرت؟! تولد کجا بود؟! تلخند دیگری به لب نشاند و شمع طرح علامت سوال را روی کیک گذاشت. علامت سوال... به حتم که سنم را به سخره گرفته بود که انتخابش برای شمع این چنین مضهکانه می مانست. دست در جیب برد و فندکِ طلایی رنگش را خارج کرد. با دیدن طرح های روی فندک و حتی نوع دستِ گرفتن فندک میانِ انگشتانش، خاطرات تخلی در ذهنم زنده شد، یادِ آن روز هایی که به سختی سیگار را از میان لبانش بر میداشتم او سر بار با سماجت بیشتری آتش فندکش را به سیگار می کشید. شمع را که به آتش کشید واقعا احساِ حقارت کردکم و تنها دلم می خواست هرچه سریعتر از آن فضا و حضورِ کیان دور شوم. هرچه ثانیه ها بیشتر می گذشت بیشترِ در آن ماشین احساس کوچکی می کردم اما راه های فرار پیش رویم بسته شده بود! کیک را به سمتم کشید و با چشم های منتظر نگاهم کرد. واقعا در آن لحظه دات شورش را در می آورد. سکوت چاره کار نبود و حتیِ عقل نیمه کاره ام در آن لحظه فرمان ی داد پاسخی دندان شکن باید به او داده شود تا حداقلش خرده های غرورم بیش از این پایمال نشود. خنده ای از سر خشم کردم و طعنه وار خطابش گرفتم: - نه انگار واقعا عقلتو از دست دادی! یه بار میگی دیدار به قیامت بعد میای میگی حرف دارم و کیک میخری، مشخصه با خودت چند چندی؟! قفل دروبزن میخوام برم بشین برای خودت تولد بگیر و مسخره بازی در بیار. - فکر کردی چرا امیر تو رو اورد پیش من؟ هرچند الان هرچیزی بگم تو برای خودت طورِ دیگه تصور میکنی اما دلم میخواست بعد دوسال کیک تولدت رو من بگیرم. با چشم به کیک و شمع درحال سوزش اشاره کرد که باز هم هیستیریک خندیدم. داشت اعصابِ نیمه سوزم را امتحان می کرد یا واقعا جدی بود؟! میان خنده هایم بریده بریده زمزمه کردم: - شما واقعا دیوونه شدین، هم تو هم امیر میخواید منم دیوونه کنید. الان... الان انتظار داری شمع فونت کنم و کیک ببرم؟ خجالت نمیکشی؟ رفتارت از یه بچه هم مسخره تره کیان... فکر کردی با اینکار داری منو تحقیر میکنی؟ 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ پارت هجدهم: بلند تر خندیدم و به کیک در دستش اشاره کردم. واقعا خنده دار بود و دیوانگی ام را داشت تحریک می کرد. درحینی که دستم را جلوی دهانم گرفته بودم تا خنده ام را کنترل کنم در میان قهقه های گفتم: - الان مثلا بشینیم الکی کیک تولد بخوریم انگار چیزی نشده؟! واقعا دیوونه شدی تو... همچنان می خندیم و به عمد در چشمانش خیره شدم تا کمیِ از خنده های بی گاهم خشمگین شود، اخم هایش از خنده و حرف های توهین آمیز من در هم رفته بود و هر آن انتظار داشتم به تندی به من برگردد اما با همان اخم هایش اشاره به شمع روی کیک زد و آهسته گفت: - فوت کن شمع آب شد روی کیک. خنده ام از اصرارش بند آمد و با حالت حدی دست به سینه زدم و خیره اش شدم. انگارِ که یخم در مقابلش آب شده و دلتنگیِ بسیارم برای همصحبتی با او، جایش را به خشم در مقابلِ کسی که داشت لهم می کرد داده بود، خشم از رفتاری که مرا به سخره گرفته و به کارش اصرار داشت. نمی دانم چه کاریزمایی در وجودش داشت که مرا مجاب میکرد لجبازی ام را به کارِ بی اندازم و در وقاحت با او واردِ رقابت شوم. در همان حال که خیره به چشمانش بودم شمع را سریع فونت کردم و درحالی که با فاصله و شمرده شمرده دست هایم را بهم می کوبیدم لب زدم: - میخوای آهنگ تولدم بخونم؟! کیان کیک را روی داشبورد جلوی ماشین گذاشت و بی حرف خودش را به سمت من کشید. یک آن احساس کردم از نزدیکی بی مقدمه اش قلبم درحالِ فروریزی است و چشمانم با حیرت درحالِ کنکاش بود که میخواست چه کند. دستش را برای باز کردن داشبورد پیش کشید و من آشکارا نفس حبص شده ام را با صدا بیرون فرستادم. یک چاقو از داشبود در آورد و با فاصله گرفتنش از من حق تنفس را به من بازگرداند. بوی عطرش را زیر مشامم احساسمی کردم و همین امر نفس کشید را برایم دشوار می ساخت. زیر چشمی نگاهم کرد و من خود را بابتِ حالتِ ترسیده ی آشکار و کلام بند آمده ام به شدت سرزنش کردم. نزدیکی اش حکم پتکی را دات که یک آن تمام جسارتم در همصحبتی با او را در هم کوبیده بود. در حینی که کیک را با دقت می برید صدایش سکوت حاکم بر فضای ماشین را در هم شکست: - کارِ اشتباهی کردی دوباره اومدی سر راه من، اونم با این حالی که هنوز داری. دیگر بس بود. مدام ادعا داشت سر راهش آمده بودم و هیچ دلم نمی خواست باز هم تکرار کنم که من، نمی دانستم او در آن پارک کذایی است! اعصابم تحملِ آن توهین های به ظاهر موادبانه اش را نداشت. در یک آن به واقع افسار گسیختم و دست هایم را با ضرب و سرعت به شیشه ی ماشین کوباندم. درد در تک تک انگشت هایم می پیچید اما انگاِ که اختیارشان دست من نبود و با سرعتِ نور خود را به شیشه و در بسته می کوباندند. در حینی که قصد داشتم برای خروج شیشه را با دست در هم خورد کنم تکرار وار فریاد زدم: - باز کن این درو! کیان درو باز کن!میخوام برم باز کن! صدای حیغ ها و ضربه ها که در سرم تکرار می شد لحظه ای گمان کردم آن حمله های عصبی سهمگین بازم به سراغم آمدند و بی اختیار به سرعتِ ضربه ها و تُن صدایم افزوده شد. با قفل شدن ناگهانی دستانم شوک زده صدایم را در گلو خفه کردم. یکباره تمام تنم قفل شد و قدرت انجام هیچ کاری را نداشتم. نه می توانستم تکان بخورم و نه حتی می توانستم نفس بکشم. دست های کیان حکم قفلی را ایفا کرده بودند که مرا از حرکت منع کرده و آعوش محکمی نمی گذاشت سانتی متری تکان بخورم. چند ثانیه ای طول کشید تا فرمان به مغزم برسد درک کنم در چه موقعیتی هستم. شال از سرم بر شانه هایم افتاده و موهایم بر شانه ام ریخته بود. کیان دو دستم را در سینه جمع کردن و با مهارشان به نوعی مرا در آغوش کشیده بود. صدای خشن و زمزمه وار روانه ی گوش هایم شد: - وحشی ششیه شکست! آروم باش! خودتو کنترل کن مردم دارن نگاه میکنن! پس از حرف هایی که از زیر دندان های قفل شده اش می غرید تازه به درکی از موقعیت رسیدم و فهمیدم می بایست خود را از چنگال او رها می کردم. آموشش مل گذشته ها گرم نبود؛ یخبندان بود! از فشارِ دست هایش داشتم یخ می زدم و همین امر موجب شده بود نتوانتم کلامی سخن بگویم. تقلایی زدم تا خود را از حصار دست هایش آزاد کنم اما محکم تر مرا در خود فشرد و باعث شد عطرِ آشنای عطرش مشامم را پر کند. در آن لحظه تهوع شدیدی گریبانم را گرفته و هر آن نزیک بود محتویات معده ی خالی ام را روی دستان کیان که دور تنم حلقه شده بود بالا بیاورم. گرسنگی و ضعف و از یک سو فشار های عصبی بر سرم آوار شده و حا که عطرِ تلخ کیان چاشنی نفس هایم شده بود باعث می شد تهوع لحظه ای رهایم نکند. یک کلام دیگر در گوشم زمزمه میکرد به حتم بر سرش بالا می آوردم! می خواستم فریاد بزنم رهایم کند اما آنقدر محکم دست هایم را در سینه ام جمع کرده بود که حتی نفس کشیدنم بر حسابِ زور بود و تنها آهسته در پاسخ کلامش زمزمه کردم: - ولم کن دارم بالا میارم! به وضوح احساس کردم جا خورد و این از ل شدن یک لحظه ای دستانش مشخص بود. تا خواستم خود را کنار بکشم دست نکشید و فشارِ دستش را باز هم به دور من محکم کرد. سرش را پایین آورد، صدای زمزمه وارش در گوشم باعث شد تنم مور مور شود و بیشتر بر حسِ تهوع افزوده شود. - این یعنی از من حالت بهم میخوره؟! آنقدر معده ام جوش میزد که فرصت هلاجی حرف او و جر و بخث در آن لحظه را نداشتم و تنها میخواستم هرچه سریعتر عطری که در آن لحظه بدبو ترین عطر در نظرم آمده بود را از من دور کند! تکان محکمی به تنم دادم تا دست بکشد و بی توجه به کلامش برای بار آخر زورم را زدم تا از دستش رها شوم: - واقعا حالم داره بهم میخوره! ولم کن! پوزخند صدا دارش در گوشم پیچید و نفس هایش که به گوشم میخورد باعث می شد موهای تنم سیخ شود. آنقدر سریع در گوشم نفس می کشید که آشکارا می شد تشخیص داد تا حد بسیاری عصبانی است اما در آن لحظه تحمل اوضاع برای من همانند جا به جا کردن کوهی بزرگ بود. صدای همیشه مغرور و محکمش که در نزدیک ترین نقطه ی شنوایی ام پخش شده بود به گوش آمد: - امیر بهت گفته من دارم ازدواج میکنم، با این حال چرا اومدی؟ همین حرف کافی بود تا تمام تلاشهایم برای کنترل خود هیچ شود و عق بزنم. هرچه در معده ام بود و نبود را روی دستانش بالا آوردم او انگار که در شوک فرو رفته بود زیرا چند ثانیه ای در همان حالت تنها فشارِ دستانش کمتر شد. با دیدن من که مدام درحال عق زدن بودم دست هایش را به سرعت کشید و قفل مرکزی را زد. در را گشودم و با خم کردن سرم به بیرون ته مانده های آب های درون معده ام را بیرون ریختم. معده و گلویم شدید می سوخت و سرم از شدت درد درحال انفجار بود. صدای باز شدن در کیان را شنیدم اما اصلا انرژی نداشتم حتی صاف شوم و همانطور خم شده به زمین خیره بودم. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ پارت نوزدهم: با دست معده ام را میفشردم که صدایش در گوشم پیچید: - به امیر زنگ زدم داره میاد! با آمدن نام امیر، نگاه تندی به او انداختم و بی حرف در را برای پیاده شدن گشودم. به تندی از ماشین پیاده شدم و حتی برای دیدن واکنش کیان، به عقب نگاهی نکرده و با قدم های تند به سمت مخالف راه گرفتم. صدای کوبیده شدن در ماشین نشان میداد کیان از آن پیاده شده و همین امر مرا وادار میکرد با قدم های تند تری از آنجا بگریزم. از شدت ضعف معده و اعصابی که دچارش شده بودم، سرم گیج بودن و هیچ متوحه نمیشدم در حین قدم های بلندم چگونه به مردم برخورد میکنم و حتی صدای دیوانه گفتن و نگاه های مبهوتشان هم برایم اهمیتی نداشت. تنها دلم میخواست آنقدر سریع فرار کنم که باری دیگر چشمانم به چشم کیان و امیر نیوفتد اما آنها با سماجت باز هم سقط داشتند حالم را از دنیا آمدنم بهم بزنند. - حوا؟! صبر کن کجا میری؟ صدای معذرت خواهی هایش از افرادی که به آنها تنه میکوبیدم به گوش می رسید اما همچنان من با گام های بلند تری قصد دوری از او را داشتم. نمیدانم چند قدم گذر کرده بودم که با دیدن یک صفحنه گذرا، خاطرات گنگی با جان گرفتن در سرم، باعث سوزش شدید پیشانی ام شد. زنی که با شکم بر آمده، همانند یک دیوانه مرا می نگریست... نگاهم میخ شکم برآمده اش شده بود و بی اختیار قدم هایم سست شد. نفس برای تنفسم کم آمده و درد، حال شکمم را در بر گرفته بود. دست بر شکم نهادم و تا لحظه آخری که آن زن از کنارم عبور می کرد، نگاهم همراه شکم برجسته اش پیش رفت... چه داشت بر سرم می آمد؟ تیر بعدی را آن مادری زد که به تندی نوزادش را به سینه می فشرد و با قدم های تند از من فاصله می گرفت. انگشتانم حال به شکمم چنگ انداخته و از زیر لباس، شکمم را چنگ انداخته بودم. خاطراتی که در ذهنم جان گرفته بود، صدا هایی که در سرم اکو می شد، زمانی که انگار توقف کرده بود، همه شان دست به دست هم داده تا مرا از پا بیاندازند! صدای کیان از نزدیک ترین فاصله به گوشم می رسید اما صدای فریاد هایی که در ذهنم جان گرفته بود، باعث میشد صدای نگرانش به گوش نرسد. در آنی سبکی وجودم را ربود و با دو زانو، بر زمین سقوط کردم. در حالی که همچنان شکمم را می فشردم، قطره اشکی ناباورانه از چشمانم چکید. همان یک قطره کافی بود تا پرده ی اشک زمان حال را از یادم ببرد و خاطرات نا آشنایی در مقابلم دیدم جولان دهد... صدای او بود، فریاد هایی که در گوش هایم زنگ می زد باعث شده بود قطرات اشک از چشمانم به تندی فرو بریزند و با بهت زیر لب واقعی نبودن آن خاطرات را انکار کنم: - نه... نه! کیان... بچم... نه؛ امکان... گرمای دستی به شانه ام نشسته بود اما همچنان صحنه ای که آن مرد نا آشنا، با چهره ای که در خاطرم غریبه می آمد، صوت کیان را دزدیده و با اشاره به شکم برامده ام، لبخند را بر چهره ام خشکانده بود. آن مردی که با تکیه به صندلی اش در آن فضایی که به نظر محل کار او می آمد، با صدایی که در ذهنم به شدت آشنا بود، مدام فریاد می زد که بچه را باید سقط کنم و او... او بچه را نمی خواست! اما... اما ذهنم نمی توانست آن خاطره ی گنگ را به خوبی یاد آور شود، فریاد هایش... فریاد های کیان لحظه ای از گوش هایم دور نمی شد و دستور سقط کودکم... آن مرد چه کسی بود؟ آن صدای کیان بود اما چهره اش... نفس کم آورده بودم، با تکان محکمی که خوردم نگاهم به چهره ی کیان باز شد. چهره اش را می دیدم اما صدایش در فریاد های شخص ذهنی ام گم شده بود و به ثانیه نکشید، همان خاطره اینبار با چهره یکیان در خاطرم هویدا شد. انگار داشتم در بیداری کابوس می دیدم اما تکان های محکمی که او به تنم می داد هم نمی توانست بیدارم کند! حال واضح تر می دیدمش؛ کیان بود، خودش بود! به صندلی اش تکیه زده و با کشیدن اخم هایم در هم، لبخند مرا از بین برده بود. مدام داد می کشید، به طور ناگهانی از جایش برخواسته بود و با اشاره به در اتاق آن کلماتی که مدام داشت در سرم تکرار می شد را به زبان آورده بود: - بچه رو سقط میکنی! نمیتونی با اون بچه که معلوم نیست مال کدوم آشغالیه منو تیغ بزنی! برو بیرون! از دفترم برو بیرون... پول میزنم به کارتت همین امروز از شر بچه خلاص میشی، فهمیدی منو؟ منو ببین با توام! همچنان کمم را محکم در دست گرفته بودم و با صدایی که به زور بالا می آمد، هزیون وار گفتم: - دروغه... نه! بچم... بچم زندست! نتونستی بچم رو بکشی، تو.. نتونستی، نمرده! با مات شدن تصویر آن خاطره، کم کم تصاویر مقبالم به چشمم آمد و دیدن آن خیابان با آبرانی که هر کدام با گذاشتن دستشان بر دهان از بالا به من نگاه می کردند، به چهره ی نگران مقابل خیره شدم. کیان بود، او همان شخص بود یا... به چشم هایش خیره بودم و بی هیچ حرفی قطره های اشک بر صورتم پایین می ریخت. گره ای دستانم از شکمم شل شده بود و او با زانو زدن مقابل پایم، شانه هایم را تکان می داد: - حوا، حوا صوای منو میشنوی؟ حوا خوبی؟! به جای پاسخ به سوالش با تکان تندی که به خود دادم، شانه ام را از حصار دستانش رها کردم و سرم را در دست فشردم. آنچنان سر دردی در سرم پخش شده بود که تحملش خارج از توان بود. نور فلش های گوشی در چشم هایم برغ می انداختن و پچ پچ های زیر لب عابرین، حالم را از خود بهم می زد! خاطب به کیانی که همچنان با نگرانی خیره به حرکات من بود، گفتم: - منو ببر... منو از اینجا ببر! تو رو خدا بگو برن، بگو من دیوونه نیستم! بگو عکس نگیرن... منو ببر از اینجا. قبل از آنکه کیان واکنشی به حرف های من نشان دهد، دستم را بر زمین تکیه گاه قرار دادم و در حینی که زانو های لرزانم را صاف می کردم، خیره به نگاه های تمسخر آمیز مردم، با صدایی که بلندی اش گلویم را خراش می انداخت، جیغ کشیدم: - به چی نگاه می کنید؟! من دیوونه نیستم! دیوونه نیستم! من دیوونه نیستم! کیان بلافاصله از جا برخواست و با گرفتن بازو ام در دستش با لحنی که سعی در آرام کردن من داشت، گفت: - باشه... باشه، تموم شد! تموم شد، حوا من رو ببین؟ بیا بریم از اینجا! اما نفرت از آن نگاه ها به قدری در دلم لانه کرده بود که دلم میخواست بی درنگ به سمت آن دخترک دبیرستانی ای که با گوشی اش داشت فیلم مرا ثبت می کرد حجوم ببرم و از موهایش بکشم... آنقدر موهایش را بکشم که با زبان خود اعتراف کند من دیوانه نیستم اما... اما من دیوانه نبودم! دیوانه نبودم؛ تنها فشار های کیان... آن خاطره ی شوم که به راستی دروغ بود، آن لجنزاری که امیر مرا درون انداخته بود و دست آخر آن کودکی که میدانستم به دنیایش آورده بودم مرا به این حال و روز انداخته بود... آنها می خواستند مرا دیوانه کنند، امیر می خواست مرا دوباره به آن دیوانه خانه بازگرداند که این چنین عابم می داد! مگر با آنها چه کرده بودم که اینطور حساب پس می گرفتند و آن مردم، مگر کمی وجدان در وجودشان نبود که مرا از دستان کیان نجات دهند، رسما به سیم آخر زده بودم، رسما دیوانه شده بودم و در آن لحظه دیوانگی را دوست داشتم. دوست داشتم دیوانه باشم تا باز هم اسیر بازی های آنها شوم پس با هل دادن کیان، با همان صدایی که بلندی اش باعث می شد حجره ام پر خراش شود، فریاد کشیدم: - کنمک کنید! کمک کنید، آقا؟ این آدم مزاحمم شده... این آدم میخواد من رو دیوونه کنه؛ پلیس، پلیس... به پلیس زنگ بزنید من شکایت دارم... اینا کشتن؛ خواهرم رو کشتن! این آدم قاتله؛ ترو خدا منو نجات بدین! به راستی که کنترل زبان و حرکاتم را از دست داده بودم و آن جمعی که بدون هیچ کاری فقط مرا نگاه می کردند، اعصابم را بیشتر خط میزند! مگر دیوانه بودم که در نگاهشان ترس بود؟ از من نه، باید از کیانی که با نگرانی نگاهش را میان من و صفحه گوشی اش می چرخاند میترسیدند! قاتل بود، کیان قاتل بود؛ کیان روح و جسم مرا به همدستی برادرم در آن دیوانه خانه دفن کرده بود و حال برایم اَدای آدم های خوب را در می آورد. مگر مید یک انسان این چنین هزار چهره باشد که به راحتی وانمود کند انگار هیچ نشده، انگار که من، دیوانه ای بودم که نگرانی او رو برانگیخته بود اما... اما یه یقین اینطور نبود، به حتم که من دیوانه نبودم! باری دیگر دست کمکم را به سمت آن جمعیت سنگ دل دراز کردم و با تمام توان فریاد کشیدم: - نمیشنوید منو؟ میگم این آدم قاتله! این آدم میخواد من رو دیوونه کنه، کمک کنید، تو رو خدا منو از دست... با گرم شدن ناگهانی تنم انگار که در یک پناهگاه پر خطر فرو رفتم. زبانم به ادامه حرف نچرخید و با چنگ انداختن به کمر آن شخصی که مرا به آغوش کشیده بود، نفسم را در سینه حبص کردم. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ پارت بیست عطر منفور امیر زیر دماغم پیچیده بود و همان کافی بود تا هق هقم رها شود. معده ام می سوخت و پیشانی ام از شدت درد تیر میکشید! خواستم خودم را از امیر جدا کنم که در گوشم نجوا کرد: - آروم باش، گذشت... گذشت، من اینجام. تنها مشکل من در آن لحظه حضور او بود! حضور او و زخم هایی که برایم سر باز کزده بود و کیانی که مجدد بر سر راهم گذاشته بودش! تنها دردی که من میتوانستم به آن خرده بگیرم دست های کریه اش بود که تنم را در بر گرفته بود. صدای کیان را می شنیدم که داشت جمعیت را رد می کرد و من امیر را لعنت می کردم که همانند یک بلایی آسمانی بر سرم نازل شده بود! چند ثانیه ای همانطور در آغوشش ماندم و ریتم نفس هایم، به خاطر ثابت ماندن کمی منظم شد. زانو هایم همچنان می لرزید و به نوعی آن دو مردِ شیطان صفت رعشه به تنم انداخته بودند! وقاحتشان حالم را بهم می زد و نمی فهمیدند دیگر نایی برای استقامت مقابلشان ندارم... خاطره ی چندی قبل باز هم در سرم جان گرفت... بچه؛ من حامله بودم، من آن بچه را به دنیا آورده و حال در خانه امیر بود، می دانستم که پنج سالش بود اما نمیدانستم چرا هر بار با یاد آوری اش، شکمم از درد منقبض می شد... می دانستم آن بچه را سقط نکرده بودم، در آن دیوانه خانه به دنیایش آورده بودم و امیر چند روز قبل او را نشانم داده بود! نفسی عمیق کشیدم و همانطور در آغوشش، زمزمه کردم: - امیر با بچم بریم پارک... میخوام برم از اینجا، بریم پارک! میخوام ببینمش... همین الان، کیان رو بگو بره، نمی خوام اینجا باشه! درحالی که با دست پشت کمرم را برای آرام شدن نوازش می کرد، خطاب به کیانی که نمیدیدم در چه حال است، با صدای نسبتا بلندی گفت: - کیان، داداش تو برو، بقیش رو بسپار به من! در دل پوزخندی به کلامش زدم، از او می خواست ادامه ی دیوانه کردنم را به دست او بسپارد اما اعصابم دیگر کلنجار با امیر را نمی کشید. کم مانده بود دست به التماس بزنم تا مرا از آنجا دور کند که خودش با دو دست شانه هایم را گرفت و مرا از خودش دور کرد. چشم های اشکی ام را به نگاه نگرانش دوختم و زبانم او را نیش زد: - خوشحالی به این حال و روز انداختیم؟ میخوای دوباره توی اون دیوونه خونه بستریم کنی؟ تبریک میگم! اینبار موفق شدی! امیر دیونم کردید! ادامه نده فقط... فقط پسرم رو برام بیار، بریم پارک! دستم را در دست گرفت و درحالی که پشت دستم را نوازش می کرد،با چشم به ماشینش که گوشه خیابان نصفه و نیمه پارکش کرده بود اشاره کرد و تنها به آرامی زمزمه کرد: - سوار شو. خواستم به سمت ماشین قدم بردارم که سرم گیج رفت و بی میل برای حفظ تعادل، بازوی امیر را در دست گرفت. او نیز چشم هایش را در کاسه چرخی داد و با انداختن دستش به دور کمرم، مرا به سمت ماشین هدایت کرد. نمیدانستم از کجا این چنین سریع خودش را به من رسانده بود اما اگر نمی آمد به حتم یک بلایی سر آن مردم بی خیال می آوردم... خشم سنگینم به آنی فروکش کرده بود و همانند همیشه سکوتی مطلق مرا در بر گرفته بود. آنقدر آرام بودم که انگار نه انگار من، همین چند دقیقه پیش داشتم هنجره ام را از فریاد های گوش خراش، خط می انداختم؛ آنقدر آرام که حتی چشمانم نیز باریدن را از یاد برده و تنها، خیره به ماشین امیر، به کمکش حرکت می کردم. در ماشینش را باز کرد و کمک کرد سور شوم. پس از آنکه سوار شد، قفل مرکزی را زد. از حرکت مسخره اش پوزخندی به لب نشاندم و در حینی که پوست لبم را با دندان می کندم او را خطاب گرفتم: - چیه میترسی خودم رو پرت کنم بیرون که قفل زدی؟ ماشین را روشن کرد و با پیش گرفتن مسیری، نیم نگاهی به منی که آتشم خاکستر شده بود انداخت و گفت: - چرند نگو! به حد کافی آبرو ریزی در آوردی امروز. چه تعبیر مضهکی از آبرو ریزی داشت! من آبرو ریزی کرده بودم یا آن کیانی که مرا به مرز جنون رسانده بود؟ دیوانه من بودم یا اویی که داشت با روان من بازی میکرد؟! نا امید تلخندی زدم و در سکوت خیره به مسیر شدم. مقابل یک پارک کنار جاده توقف کرد و پس از آنکه قفل در را باز کرد، برای گرفتن نفس عمیقی از هوای آزاد، آهسته از ماشین پیاده شدم. مسیر چند دقیقه ای که در ماشین نشسته بودم تا حد بسیاری حالم را بهتر کرده بود و لرزش درونی ام که به نظر یک شوک زودگذر دیده میشد ، آرام شده بود. امیر نیز پس از پیاده شدن از ماشین مقابلم قرار گرفت و با گرفتن دستش به شانه ام خواست مرا همراهی کند. کمی از او فاصله گرفتم و با صاف کردن شالم روی موهای آشفته ام زیر لب گفتم: - نیاز نیست، خودم میرم. فضای پارک را کودک کوچک و بزرگ بلعیده بودند و دست کم ده کودک میان آن تک سرسره و تاب کوچک پارک جولان می دادند. همهمه شادی شان در گوشم آهنگ میزد و در نهایت باز هم شکمم از درد منقبض شد؛ برای اطمینان از زنده بودن کودکی که چند سال پیش حامله اش بودم، باز هم به امیر یاداور شدم که اینجا بیاوردش و او تنها در جواب گفت به پرستارش سپرده او را به اینجا بیاورد. پس از اطمینان از آمدن کودک، به سمت یکی از صندلی های کنار پارک راه گرفتم و با جمع کردن مانتویم روی آن نشستم. خیره به بازی کودکان، ذهنم به سمت خاطرات کودکی خود پیش رفت. با یادآور شدن آن روز هایی که با فرشته، روی سر سره ها سر می خوردیم اشک باز هم مقابل دیدم پرده کشید. صحنه های آن دوران، حتی صدا ها و احساسی که آن زمان داشتم را میتوانستم احساس کنم! می توانستم در آن خاطرات که قدمتشان به حداقل بیست سال پیش می رسید هم چهره ی معصوم فرشته را تصور کنم و در دل باعث و بانی رفتنش را لعنت بفرستم! اشک هایم را با پشت دست پاک کردم و با کشیدن نفسی عمیق سعی کردم آرام باشم. آرام بودن تنها چیزی بود که میتوانست از آن برزخی که درونش افتاده بودم نجاتم دهد... کافی بود سکوت کنم، اشک نریزم و در مقابل هرچه بر سرم می آمد بی اعتنا باشم! چند راهی که در کلامم ساده می آمد اما در عمل برای انجامش جان آدم به دهان می آمد. به آسمان خیره شدم و باز هم تمام تلاشم را بر آن گذاشتم تا دریای خشم درونم که به تلاطم افتاده بود را آرام کنم . سرم را پایین آوردم و دیدن یک جفت چشم مشکی رنگ که با معصومیت به من خیره شده بود، باعث شد دلم برای آن پسرک لپ قرمزی به تپش بی افتد! آن چنان مظلومیتی درون چشمانش بود که بی اختیار از طرز نگاهش آرام شدم و با کشیدن دستم به سمش، خواستم پیش بیاید. خودش بود، کودکی که پنج سال در دستان امیر بزرگ شده بود اما با دیدنش دلم به لرزش در می آمد. شباهت عجیبی که به کیان داشت باعث شده بود چهره اش بیش از سایر کودکان زیبا شود و به دل بنشیند. می دانستم که آن کودک را من به دنیا آورده بودم اما انصاف نبود... انصاف نبود تمام اجزای چهره اش به کیان شبیه شود آن هم در حالی که نه ماه با عذاب من او را در آن تیمارستان حمل کرده بودم! کودک با قدم های آهسته ای به سمتم آمد و من، با تردید او را در آغوش کشیدم. شنیده بودم عطرِ کودکان میتواند خشم مادر را از ببرد و آرامش کند پس بی هیچ تعللی، سرم را نزدیک گلویش بردم و با زدن بوسه ای ریز، عمیق بو کشیدم! عطر کودکانه اش مشامم را پر کرد و باز هم با خود می گفتم انصاف نبود حتی عطر تنش شبیه به کیان باشد! از سرِ دلتنگی عمیق تر بو کشیدم که صدای ناله های کودک بلند شد. آنقدر او را محکم در آغوش گرفته بود که شاید دردش آمده بود پس بی آنکه سرم را از گردنش جدا کنم تنها گره دستانم را به دور کمرش شل کردم و باز هم کام عمیقی از عطر تنش گرفتم. ناله هایش شدت گرفت که دستم را آرام به کمرش کوبیدم و به آرامی زیر کوشش نجوا کردم: - نترس، نترس عزیزم؛ میدونم برات مادری نکردم... میدونم حق ندارم بغلت کنم اما... صدای جیغ زنانه ای که به ناگهان در گوشم زنگ زد، بدون رها کردن کودک که حال گریه اش به آسمان رفته بود، سرم را برای کشف منبع صدا بالا بردم. زنی که از فاصله نچندان دوری به سمت من می دوید، باز هم فریدش را تکرار کرد: - خانم بچم رو ول کن! چیکار میکنید! بچم رو ول کن داره گریه میکنه! با دقت به اطراف نگاه کردم تا خطابش را پیدا کنم اما غیر از من کسی در آن اطراف نبود. به آرامی کودک را از خود فاصله دادم و باری دیگر به چهره اش نگاه کردم. اشتباه نگرفته بودم، همان بود؛ همان کودکی بود که امیر مرا با او تهدید کرده و فرزند من خوانده بودش! سریع از روی صندلی برخواستم و با فشردن کودک به سینه ام، زیر گوشش با لحن آرامی خواندم: - گریه نکن... آروم باش! با ما نیست! اما با دیدن قدم هایش که به سرعت به ما نزدیک می شد، قلبم از شدت هراس به تندی به سینه کوبید. باز هم خیره به من فریاد زد: - خانم بچم رو ول کن! کمک کنید... چند قدم مانده بود که به من برسد، کودک را محکم تر به خود فشدم که گریه هایش اوج گرفت، همانند آن زن من نیز صدایم را در سر انداختم و گفتم: - چی میگید شما؟ با منی؟ این بچه خودمه! دست هایش برای گرفتن آن پسرک به دست هایم چند انداخت و من با چرخش به سمت مقابل باز هم جیغ کشیدم: - چیکار میکنی؟ دستت رو بکش! دستت رو بکش بچم ترسیده! برای درخواست کمک نگاهم را به افراد حاضر در پارک که هر کدام دست کودک را گرفته بود و به ما خیره شد بود چرخیدم که آن زن اینبار محکم تر به کودک چنگ انداخت و با گریه لب زد: - خانم تروخدا بچم رو ول کن، نفسش گرفت... کمک کنید! بچم رو دزدیده! آن زن دیوانه چه داشت برای خودش می گفت؟ من کودک او را دزدیده بودم یا او داشت با دیوانگی کودکم را از دستانم می ربود؟! با یک دست او را به عقب هل دادم و چند قدم عقب گرد کردم. با چشم به دنبال امیر میگشتم تا مرا از دست آن زن مجنون نجات دهد اما انگار آبی در زمین شده بود که هیچ خبری از آن نبود! نگاهی به جمعیت پارک انداختم و با صدای بلندی جیغ کشیدم: - چرا دارید نگاه میکنید؟ این دیوونه رو از من دور کنید! در ادامه به سمت زنی که دست هایش را برای گرفتن کودک پیش کشیده بود و گریه میکرد برگشتم و با کشیدن اخم هایم در هم، فشار دستانم را به دور کودکی که داشت ضبحه می زد را تنگ تر کردم و گفتم: - دور شو ازم! دور شو، دور شو بچم رو نمیدم. امیر! آنقدر بلند نام امیر را فریاد کشیدم که علاوه بر تشدید گریه های کودک، گریه های آن زن چشم مشکی میانسان مقابلم نیز شدت گرفت و باز هم قدمی به سمت من جلو آمد، با هق هق دستش را به سمت کودک کشید و گفت: - خانم التماست میکنم بچم نفسش بند اومد، امین، امین مامان اینجاست آروم باش، نترس قربونت برم.. خانم بچم رو بده، نمیبینی مگه داره گریه میکنه؟! بچم ترسیده! کلمه آخرش را با آنچنان جیغی گفت که با سرعت عقب پریدم و خواستم از دست آن بگریزم که با دیدن امیر، نفس حبص شده ام را بیرون دادم. از انتهای پارک داشت به سمتم می دوید که آرام در گوش کودکم لب زدم: - تموم شد... آروم باش امیر اومد. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 29 شهریور، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۴۰۰ post توسط admin✯mah✯ بررسی شد! به N.a25 نشان " Great Support" و 10 امتیاز اعطا شد. پارت بیست و یک زن دست هایش را به پیشانی کشید و سعی داشت هق هقش را آرام کند. ظرف چند ثانیه امیر خودش را به من رساند و رو به آن زنانی که ناچار گریه میکرد، گفت: -چه خبره اینجا؟ حوا این بچه... فشار کمی به بچه دادم که خطاب به من، با چشم های نگران و متعجب گفت: - داری چیکار میکنی تو؟ مسخره به نظر می آمد. مگر چشم هایش نمیدید که آن زن دیوانه قصد داشت بچه ها را بگیرد؟ همه چیز واضح بود و توضیح خواستنش درحالی که آن زن با بی قراری گریه میکرد خشمم را بر افروخت و با صدای تندی گفتم: - امر این زن دیوونه رو از من دور کن! میخواد بچم رو بگیره! یک آن حالت چهره اش عوض شد و تعجب همراه با خشم به چشم هایش نفوذ کرد، آن زن دستش را به کت امیر گرفت و با صدایی که به زور بالا می آمد او را خطاب صحبت های مزهکش قرار داد: - آقا تروخدا یه کاری کنید... بچم رو ازش بگیرید، بچه ترسیده... تروخدا... امیر نگاهش را به آن زن دوخت و بی آنکه پاسخی به او دهد، دستش را به سمت من کشید. صدایش جدی بود، انگار داشت از خشم منفجر میشد که اینگونه در مقابل جمع مرا خطاب حرف های تندش قرار داد: - داری شورشو در میاری! دیوونه شدی باز؟ بچه مردم رو بده همه چشمشون به ماست! راست میگفت، جعمیتی که در پارک بود همگی گوشه ای جمع شده و با چشم های عجیبشان به ما زل زده بودند. دیوانه... مرا دیوانه خطاب کرده بود اما من دیوانه نبودم! او دیوانه بود که میخواست بچه ام را به دست یک زن دیوانه تر از خودش دهد. داشت دوباره اعصابم را خورد میکرد. طرفند همیشگی اش بود که با دیوانه جلوه دادن من خشمم را بیدار میکرد تا به راستی حرکات دیوانه وار انجام دهم. اصلا بازی اش بود. راه فرستادن من به آن دیوانه خانه را یاد گرفته و حال داشت مجدد صبرم را امتحان میکرد. با خشم روی بچه را از آنها دزدیدم و با صدایی که خنده به نشان مسخره کردن او درونجش موج می زد گفتم: - چی داری میگی؟ بازی جدیدته امیر؟! خودت گفتی این بچه منه. یادت نیست چطور باهاش تهدیدم کردی؟! الان... الان... به آن زنی که پیش رویم دستش را به پیشانی گرفته و با آن چشم های ترسیده اش نگاهم میکرد چشم دوختم و با پوزخند نشسته بر لبم گفتم: - اینقدر بچه شدی که برای دیوونه کردن من آدم اجیر کردی؟ امیر تو دیگه چه حیوونی هستی؟ نمیدانستم چه بگویم که دلم آرام شود. نیم ساعت هم نمیگذشت که یک شوک عصبی را رد کرده بودم و باز او قصد داشت افسار عقلم را از دست دهم. بچه را بیشتر به سینه فشردم و با بغض نشسته در گلویم باز هم خطاب نیش هایم گرفتمش: - این بچه معصومم قاطی کثافت کاری هات کردی؟ تعجب کردم... تعجب کردم بدون چون چرا برای اینکه من حالم خوب بشه گفتی میاریش! نگو نقشه چیده بودی از این طریق هم اذیتم کنی، تو... تو چه موجود پستی هستی امیر؟ این ذات خرابت به کی رفته؟ صدایم کم کم داشت اوج میگرفت که او، دور خودش چرخی زد و خواست در پاسخم حرفی بزند که دهانش را باز نکرده پشیمان شد. قدمی به سمتم آمد که از او دور شدم و اینبار باز هم صدای آن زن بازیگر سکوت بینمان را شکست: - صد و ده خبر میکنم... داره بچم رو اذیت میکنه اگه بهم ندینش زنگ میزنم به پلیس! خنده ام گرفته بود، از بیچارگی ام خنده ام گرفته بود. به چهره ی بچه نگاهی انداختم. این حجم از شباهتش به کیان نه میتوانست تصادف باشد و نه تصویری که از او پیش از این دیده بودم توهم بود. خودش بود، حس میکردم! غرش چهره ی کودک بودم که دست هایی قووی برای جدا کردن او از من پیش آمد و با شدت سعی کرد او را از آغوشم جدا کند. جیغ کودک همراه با جیغ کوتاه آن زد شد و من با ترس به امیری که قصد داشت با فشار آن کودک را از چنگم در بیاورم چشم دوختم. داشت چه میکرد... بیش از این میخواست حالم را بد کند؟ مگر مرحله ای بالاتر نیز بود؟ حیوان بود! بخدا که بویی از انسانیت نبرده بود! مقاومتم دستان بی جان من در مقابل زور او چند ثانیه ای ببیشتر نتوانست دوام بیاورد و با کشیدن کودک از دستم، قبل از آنکه فرصت کنم برای پس گرفتنش اقدامی کنم، کودک را به دست آن زد داد و آنجا بود که رسما دیوانه شدم. بهتر بود بگویم با حرکتش دیوانه ام کرد و باز هم موفق شد! آن دو مرد دل چرکین چه از جانم میخواستند که یکی پس از دیگر خنجر هایشان را به سویم پرتاب میکردند؟ خواستم به سمت آن کودک حجوم ببرم که دستان امیر مانعم شد و اینبار من بودم که جیغ می کشیدم: - امیر خدا لعنتت کنه! بچم رو بده، بچه منه! بچه منه اون... نگاهم سمت آن مردمی کشیده شد که حال دست به دهن به تقلا های من در میان دستان امیر چشم دوخته بودند. به راستی که هیچ کدام ذره ای وجدان نداشتند؟ ذره ای دلشان به حال هم نوعشان نمیسوخت که پا پیش بگذراند و مرا از دست آن هیولا نجات دهند؟ آن زن با قدم های تند از ما دور میشد و حال جیغ هایم تبدیل به هق هق های یکی در میانی شده که در میان بازوان امیر خفه میشد. به هدفش رسیده بود، باز هم بازی را او برده بود و مرا در میان جمع دیوانه نشان داد دریق از آنکه دیوانه واقعی او بود... اونی که روان مرا در مشت می فشرد مجنونی بد حال بود! مرا در حالی که همچنان میخواستم به سمت آن زن حجوم ببرم، تلو تلو خوران و به زور به سمت ماشین کشید و باز هم آن مردم فقط نگاه کردند! انگار که کمدی سال را برایشان گذاشته بودند که بعضی با گرفتن دست به دهان حال پریشانم را مورد تمسخر قرار میدادند! انسان نبودند... نه آنها نه آن حیوانی که به زور مرا در فضای تنگ ماشین انداخت. با سوار شدن خودش قفل کودک را زد که با صدای دورگه شده از شدت جیغ و گریه باز هم وجودش را لعن گفتم: - حالم ازت بهم میخوره... گفتم کاری که میخوای رو میکنم عوضی دیگه مرگت چیه؟ دیگه چی از جونم میخوای که عذابم میدی... خدا لعنت... حرفم کامل از دهان خارج نشده بود که با شدت دستش را روی فرمان کوبید و با صدای بلندی که کم از او دیده میشد، مرا خطاب خشمش گرفت: - بسه حوا! ساکت شو! فقط ساکت شو صدات رو نشوم! چوب خط های امروزت رو پر کردی حرف نرن. تا وقتی برسیم خونه یه کلمه هم نمیخوام بشنوم ازت! پرو بود، بیش از آنکه تصورش را میکردم پرو بود و حتی حاضر نبود به حرف هایی که حقش بود گوش دهد. خانه... باید به خانه میرفتم و با بالا انداختن یک مشت از آن قرص ها باز هم عقلم بر میگشت. داشتند دیوانه ام میکردند و بدتر از هرچیز آن بود که خودم هدفش را میدانستم! حدس زده بودم امیر، بی دلیل دوباره نزدیکم نشده بود اما چرا... چه هیزم تری به او فروخته بودم که حضورم را در دنیا اضافه میدید و میخواست مرا در چهار دیواری های تیمارستان بستری کند؟! بچه ام چه میشد پس؟ آن زن دیوانه یعنی کجا برده بودش... امیر که بچه ام را نگه داشته و حتی چند روز پیش نشانم داده بود. حال فکر میکرد با راه انداختن چنین بازی ای میتوانست ذهن مرا درگیر کند و بعد هم بگوید توهم زده ام؟ ناشی بود، نقشه هایش بچه گانه و حتی خنده دار بود، برای منی که در آستانه سی سالگی بودم مثل آن میماند که یک نوجوان هفده ساله قصد داشت نقشه های به نظر عاقلانه ای که هیچ کس به دروغ بودنش شک نمیکرد را سرم پیاده کند! با اینکه عقل نهیب میزد باید در مقابل نقشه هایش خودم را کنترل کنم آن هم با اینکه قصدش را میدانستم اما باز هم... باز هم مزهک بودن حرکاتش جنونم را بیدار میکرد و حس آنکه مرا اسباب بازی ای در مقابل خود دیده بود تا به هر ساز خود برقصاند، تعادلم را بهم میریخت! کاش هیچ وقت نمی آمد؛ کاش حتی پدر هم از زندان بیرون نمی آمد تا در آرامش به کار خودم مشغول می ماندم. خودخواهانه به نظر می رسید اما واقعا دلم میخواست همه چیز به پیش از آزادی پدر بازگردد و صبح تا تا شب خود را مشغول کار در آتلیه کنم و در نهایت از خستگی بیهوش شوم. تحمل رفتار هایشان سخت بود. خست که چه عرض کنم، جان فرسا بود و داشت ذره ذره جانم را می مکید! تند رانندگی میکرد و حال سعی داشت با لایی کشیدن از میان ماشین ها مرا بترساند! باز هم آرام شده بودم، از آن آرامش هایی که درونم ولوله به پا میکرد. آرامی بودم که در انتظار طوفانی شدن سکوت کرده بود. با توقف ماشین به در کهنه خانه نگاه کردم. اوضاعم خراب بود. موهایم در صدرت پخش شد و به خطر کوتاهیشان به گردنم چسبیده بودند. چشم هایم به حتم سرخ بود و لرزش لب هایم را هنوز هم احساس میکردم! امیر قفل را باز کرد و با خشم از ماشین پیاده شد. این حالت عصبی اش نمیتوانست که بازی دیگری باشد؟ مگر خودش چقدر جان داشت که با چنین قوایی قامت به ویرانی من بسته بود؟ در سمت مرا که با خشم گشود خندیدم. به حالت عصبی چشم هایش خندیم. ناراحتی و خشمش حداقل من یکی را خوشحال کرده بود اما بازویم را که به تندی کشید، علاوه بر پیاده شدن از ماشین مجبور به سکوت شدم. واقعا دلم هوس کرده بود روی تخت بنشینم و با تصور کردن چهره ی عصبی اش دلم را بگیرم و بخندم. خنده مرا بیشتر دیوانه نشان میداد اما چه میکردم؟ حداقلش از گریه بهتر بود؛ هرچند هر زمان که اینطور خندیده بودم، در پی ادامه دار شدن خنده تبدیل به گزه شده بود و خوب میدانستم در آن لحظه هیچ حالم خوب نیست. نیاز داشتم همین الان یک بسته از قرص های آرامبخشم را قورت دهم و به اندازه دو روز بخوابم. آنقدر بخوابم که حجم حرص هایی که در این چند روز خورده بودم در میان خواب ها جا بماند! امیر دستم را به سمت در خانه کشید که با بی حالی لب زدم: - فکر نمیکنی برای امروز بیشتر از این نمیتونی اذیتم کنی؟ گمشو امیر! گمشوو! این اینجا گم شو، از زندگیم گمشو! اصلا از این دنیا گم شو، اگه ذره ای مردنگی داری که نداری؛ پات رو از بیخ گلوی من بردار چون خسته تر از اونیم که بخوام بهت سودی برسونم! حرف هایم را شنید و باز هم مرا به سمت در خانه کشاند، با انداختن کلید به در متعجب نگاهش کردم. از چه زمانی کلید خانه ما را به دست گرفته بود؟ مادر... با کدام حرفی میتوانست برای من توجیه کند که چرا کلید خانه مان را به دست آن حیوان داده است؟ نه انگار واقعا ذره ای انسانیت نداشتند، محبتشان را که نمیخواستم، آنقدر سخت بود مرا به حال خود رها کنند؟ امر در را که باز کرد با شتاب مرا به داخل هل داد و در نهایت با بالا کشیدن خودش از تک پله ی پایین در، در را بهم کوبید. مادر ترسیده از صدای بلند در خودش را به راهرو رساند و با دیدن من، چنگی به گونه اش انداخت. قبل از آنکه چیزی بگوید، دلخوری ام را در قالب یک نیش زبان به او گفتم: - نیاز نیست وانمود کنی نگران شدی، اگه برات مهم بودم که به ش کلید خونه رو نمیدادی... خواست سمتم بیاید که امر، قاطع دستش را بالا اورد و با به دست گرفتن بازوی من، با صدای بلندی به مادر گفت: - دخالت نکن مامان! اینبار رو دخالت نکن! مادر در جایش ایستاد و من دلم میخواست هرچه زودتر آن خلاء ای که درونش اسیرم کرده بودند تمام شود. تا کجا میتوانستند آزارم دهند؟ مگر چقدر جان در من دیده بودند که حتی مجال نمیداد یکی تمام شود و بالافاصله مرا در خلسه دیگر پرت میکردند! دستم را به سمت اتاقم کشید و من همچنان در حیرت رفتار مادر بودم. چگونه توانسته بود در عرض یک رو آن چنان بی رحم شود که مرا به دست امیر رها کند؟ آن هم با اینکه خوب میدانست با من چه کرده بود! اگر تمام انها خواب نبود پس چه میتوانست باشد؟ از مقابل پدری که از صدای ما روی مبل نیم خیز شده بود رد شدیم و با باز کردن محکم در اتاقم، مرا به داخل هل داد. با خودش چه فکری کرده بود که اینطور بی مهابا خواهر بزرگ ترش را با حرکات بی ادبانه تحقر میکرد؟ اصلا با کدام رویی میتوانست در مقابل من این چنین بی پروا حاضر شود که بخواهد مرا هل دهد؟ خواستم به حرکتش واکنشی دهم که همانند اسبی افسار گسیخته به سمت کتابخانه کوچکی که در کنار اتاقم خاک میبرد حجوم برد و با پرت کردن ناگهانی اش، باعث شد از ترس جیغ کوتاهی بکشم. کتاب ها را دانه دانه در دست گرفت و با پرت کردنشان بر تختم، با صدای بلندی فریاد کشید: - کدومشونه هان؟ توی کدوم یکی از این کوفتی ها این داستان هایی که سر هم میکنی نوشته شده؟ جلد کتابی که به نظر یک رمان جنایی می آمد را به ضرب پاره کرد و با پرت کردنش در صورتم، مجدد فریادش را بالا برد: - توی این نوشته من خواهر نداشتت رو کشتم یا این یکی؟ دیوونه کردی حوا! خودت دیوونه ای همه رو دیوونه کردی! اون بدبخت ها رو ببین؛ ببینشون! ببین چطور دست و پاشون رو لرز انداختی! اشاره اش به پدر و مادری بود که با ترس در آستانه اتاق حرکات دیوانه وار امیر را نگاه میکردند؛ شوخی بود، خواب بود یا رویا نمیدانم، اما هر چه که بود نمیتوانست حقیقت داشته باشد، چگونه میتوانست همه چیز را سر من خراب کند و کسی حرفی به او نزد؟ 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 30 شهریور، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۴۰۰ پارت بیست و دو نمیدانستم چه کنم، چه بگویم، اصلا لازم بود حرفی بزنم و یا تنها باید به سناریوی مقابلم بی صدا نگاه میکردم؟ حقیقت نداشت، آنقدر هم نبود دیگر، در آن حد هم نمیتوانست وقیح باشد که در حضور پدر و مادرم مرا دیوانه بخواند و آنها... آنها آنقدر بی تفاوت نبودند که سکوت کنند! پاهایم لرز گرفته بود اما امیر قصد نداشت دست از بازی کردن آن سکانس کذایی بردارد! کمر بسته بود که امروز واقعا مرا دیوانه کند... به مادر نگاه کردم بلکه او مانع شود و از خانه بیرونش کند اما با حجوم میر به سمت میز آینه و بیرون کشیدن کشوی اول آن، لبتاب کهنه سفید رنگم که به نظر سالهاست از آن استفاده نکردم را بیرون کشید و با ضرب به زمین انداختش. حرکاتش غیر قابل باور و در عین حال واقعی بود... در مغزم نمیگنجید، کلمه ای برای توصیفش پیدا نمیکردم که او چگونه آنقدر پرو بود؟ به قدری حرص آن لحظه در فکرم ریشه دوانده بود که خنده ای تلخ لب هایم را به قه قه زدن گشود و در همین حین دست هایم را با بیحالی و یکی درمیان بهم کوبیدم تا مثلا بگویم اجرای مسخره اش خوب بود! حال خود را نمیفهمیدم، اصلا بهتر بود اینطور بگویم که خودم را در آن لحظه حتی احساس نمیکردم. خندیدن بغض سختی بیخگلویم کاشت و دستی که به دیگری میکوبیدم را به سمتش نشانه رفتم. درحالی که از ضعف یک قدم به عقب رفته بودم با صدای بغض آلودی که به زور در می آمد گفتم: - تو... تو نمتونی منو دیوونه کنی میفهمی؟ تو... تو میخوای منو دیوونه کنی اما، اما خودت دیوونه شدی! خودت دیوونه ای... من دیوونه نیستم، دیوونه نیستم... آن اتاق، نگاه های امیر، کتاب هایی که پاره کرده بود و سنگیت تر از همه آنها نگاه ترسیده پدر و مادر داشت مرا دیوانه میکرد. همه چیز با زبان بی زبانی دست به دست هم داده بود تا مرا مجنون جلوه دهد اما... اما من که دیوانه نبودم! اما امیر که نمیتوانست با یک شوی ساختگی مرا دیوانه نشان دهد و خودش را از بار گناهانش آزاد کند. حرف هایش خنده دار بود و خنده دار تر از همه سکوت مادر بود! او که میدانست امیر فرشته را کشته بود؛ او که میدانست پس چرا وقتی امیر میگفت فرشته ای نبوده او سکوت کرد؟ چشم های امیر ناراحت بود. یعنی آنقدر بیچاره به نظر می آمدم که او با ذل سنگش به حالم دل میسوزاند؟ از شدت خشم بود یا ویران کردن اتاقم اما نفس هایش به شمار افتاده بود من، تازه داشتم طمع دیوانه بودن را مزه میکردم. حق نداشت مرا دیوانه خطاب کند و کسی به او چیزی نگوید! آنها میدانستند، میدانستند من دیوانه نبودم و باز هم حرف نمیزدند! مگر میشد؟ مگر مادر میتوانست با من چنین کاری کند؟ به سمت مادر چرخیدم و با کج کردن گردنم، تمام التماسم را به صدایم ریختم و صدایش زدم: - مامان... من دیوونه نیستم، تو میدونی من دیوونه نیستم، بهش بگو گمشه، بگو بره از اتاقم، نمیخوام... نمیخوامش... کلمات را گم کرده بودم، آنقدر حرکاتشان برایم سنگین آمده بود که حتی نفس کشیدن را از یاد برده بودم. سرم داغ و سینه ام سنگین بود. مادر چطور میتوانست حرفی نزند و تنها اشک از چشم هایش راه بگیرد؟ مرگ فرشته مرا دیوانه نکرده بود اما آن نگاه هایی که مرا دیوانه میدانست، به یقین عقلم را از کار می انداخت. با تندی به سمتش رفتم و با ایستادن مقابلش، در صورت چروک خورده و سرخش فریاد کشیدم: - چرا هیچی نمیگی؟ توهم باهاش هم دست شدی؟ توام... مامان توام منو ول کردی؟ میدونی من دیوونه نیستم اما چرا هیچی نمیگی؟ چرا دارید دیوونم میکنید؟ یکی یه حرفی بزنه، بگید من دیوونه نیستم چرا ساکتین؟ چرا... من، من دیوونه نیستم! دست هایم به لرز افتاده بود. دست هایم که هیچ تمام جانم از رفتار آنها به لرز افتاده بود . مگر میشد یک انسان تا این حد پست باشد؟ مگر میتوانستند انسان ها به این حد پست باشند... نمیشد، آنطور نمیشد باید حرف میزدند، باید به حرفشان می آوردم و میگفتد من دیوانه نیستم! شانه های مادر را در دست گرفتم که پدر برایم خیزی برداشت. خنده ام گرفته بود و حرص دلم بیشتر شد. مثلا از من ترسیده بود؟ ترسیده بود به مادر خودم آسیب بزنم؟ میدانستم دروغ است، معلوم بود که نقش بازی میکنند اما مگر دیوانه کردن من چه سودی به آنها می رساند. نگاه ترسیده مادر خشمم را دو چندان کرد و با جیغ گوش خراشی در چهره اش فریاد زدم: - من دیوونه نیستم! تار های صوتی ام از شدت بلندی صدا آزرده شد اما او جز گرفتن رویش و بالا رفتن صدای هق هق هایش چیزی نگفت. داشتند چه میکردند... داشتند با روان من چه میکردند که تمام خواسته ام در آن لحظه شده بود اثبات دیوانه نبودنم؟ دلم میخواست همه چیز را بشکنم، بکوبم به دیوار اما آنها یک کلام بگویند من دیوانه نیستم! میدیدند چنان حالم خراب است اما باز هم ساکت بودند... حتی امیر هم از شدت فریادم ساکت شده بود و سوت جیغ در گوش هایم زنگ میزد. جوری وانمود میکردند که انگار مرا نمیبیدند و همین مرا به اوج جنون می کشاند. باید مرا میدیدند، باید کاری میکردم که مرا ببیندند پس با یک جهش خود را به پاتخی رساندم و با پرت کردنش مجدد جیغ کشیدم: - من دیوونه نیستم! فهمیدید؟ من دیوونه نیستم! لحاف تخت را به تندی کشیدم و بر زمین انداختم. باید حرف میزدند، باید حرف میزدند وگرنه سکوتشان مرا به آتش میکشید. از شدت خشم نیرو ام دو چندان شده بود و تنها هدفم جلب کردن توجه آنها بود. میخواستم را ببینند و بشنوند که دیوانه نیستم، خواستم به سمت بالش های تخت حجوم ببرم که دستان محکمی مرا در آغوشش مهار کرد. بوی عطرش حالم را بهم میزد. آن چه وقاحتی بود که پس از دیوانه خطاب کردنم مرا به آغوش میگرفت؟ امیر آدم نبود، حتی حیوان هم نبود! یک شیطان بود که لنگه اش حتی در جهنم هم پیدا نمیشد. با تکانی خواستم از دست هایش خلاص شوم اما او با تمام قوا مرا مهار کرده بود. از شدت حرصی که نمیتوانستم بر سر وسایل خالی کنم، باز هم به حنجره ام فشار آوردم و با کوبیدن پاهایم به زمین، همانطور در آغوش امیر جیغ کشیدم: - من دیوونه نیستم! دیوونه نیستم! صدای بغض دار امیر اخرین چیزی بود که میتوانستم در آن لحظه تصورش کنم اما او با صدایی خش دار و آروم، صدای هق هق های مادر و نفس نفس زدن های مرا شکست: - غلط کردم، غلط کردم بسه! آروم باش، دیوونه نیستی! شنیدن حرفی که داشتم خودم را برایش به آب و آتیش میزدم، همانند یک سطح آب یخ بر سرم ریخت و هق هق هایم را بیدار کرد. به سینه امیر چنگی انداختم و خواستم رهایم کند اما او بیشتر مرا به خود فشرد و من، در پش حمله عصبی چندی پیش، پاهایم سست شد. همانطور در آغوشش نشستم و او نیز همراهم نشست. محبتش دروغ بود هرکه نمیدانست من که میدانستم. تمام قوایم ته کشیده بود اما دست از گریه کردن بر نمیداشتم و او، با کشیدن دست بر موهایم زیر لب معذرت می خواست. دیوانه بود، امیر دیوانه بود... نفسم سنگین شده و چشم هایم داشت سیاهی میرفت. نمیدانم چند دقیقه همانطور در سینه اش گریستم که چشم هایم روی هم افتاد و سیاهی مرا به سوی خود دعوت داد. *** صدای چکیدن قطره های سرم و تیک تاک ساعت، داشت مغزم را میخورد و کم کم مرا هوشیار میکرد. به طور کامل به خود نیامده بودم که صدای زنی غریبه مهمان گوش هایم شد: - وضعیتش از اخرین باری که معاینش کردم بدتر شده. اگه همینطور پیش بره باید دوباره مدتی رو تحت نظر خودمون بستریش کنیم. با این حالش فقط داره به خودش و آدم های اطرافش آسیب میزنه. خواستم تکانی به خود دهم اما تنم به شدت درد میکرد. صدای سقوط قطره های آب سرم همچنان در سرم مانور میداد و پخش شدن صدای امیر، شصتم را بیدار کرد که هر چه زودتر باید چشم باز کنم. مشخص بود امیر فاصله زیادی با من ندارد چراکه صدایش به وضوح در سرم پیچید: - خواهرم حالش خوب بود. یعنی شدت توهم ها کمتر بود اما این چند روز اخیر چیزایی میگفت که ... واقعا ترسیدم ، چیزی نگفتیم. نه من نه پدر مادرم. مادرم قلبش ضعیفه اما نمیتونم خواهرم رو اینجا ول کنم. همش میگفت میخوام اون رو دوباره اینجا بستری کنم. میگفت خواهرشو کشتم. حتی، خیلی وقت بود حتی فکر بچه مردش رو نمیکرد اما این چند روز مدام توهم میزد که بچش رو میبینه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 26 اسفند، ۱۴۰۰ مالک مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اسفند، ۱۴۰۰ پارت بیست و سه - بله متوجهم نگرانیتون رو درک میکنم. وخامت اوضاع به خاطر مصرف نکردن یا مصرف بیش از حد دارو های تجوز شدست. میشه بپرسم این مدت کسی روی مصرف دارویی ایشون نظارت داشته یا نه؟ باز هم صدای امیر باعث شد خودم را برای گشودن چشمانم کنترل کنم و گوش به آنها دهم: - حقیقت مادرم نظارت داشت. - من دارو ها رو عوض میکنم اما... ببینید تاکید میکنم، اگر میخواید خواهرتون رو اینجا بستری نکنید تاکید میکنم بازم حتما، روی مصرف داروییش نظارت داشته باشید تا روند درمان رو پیش بندازیم. اگه به این روال پیش برید من نمیتونم بیمارم رو حتی یک روز دیگه بذارم خارج از اینجا باشه چون علاوه بر تهدیداتی که برای دیگران داره، هر لحظه ممکنه قصد جون خودش و یا حتی شما و اطرافیانش رو بکنه. این رو گفتم که به جدیت اوضاع پی ببرید و اگر میگید نمیتونید، از پسش بر نمیاید همین الان این فرم رو امضا کنید تا کار های بستری خواهرتون رو شروع کنیم. سکوت طولانی مدت امیر، بهت و بغض من، فضای سرد و گرفته آن اتاق که انگار بر سرم فشار متحمل میکرد باعث شد چشم بگشایم و با صدای لرزانی لب زدم: - بس کنید... بس کنید! من دیوونه نیستم... نیستم؛ شما دیونه اید... بسه، ولم کنید! من... من دیوونه نیستم! صدایم داشت بالا میرفت و خواستم در جا نیم خیز شوم که زنی سفید پوش، از پشت میزی که در راس دیدم بود بلند شد. دستش را روی شانه امیری که برای ساکت کردن من بلند شده بود گذاشت و او را مجددا بر جایش نشاند. درحالی که نزدیکم میشد زوم بر چهره آشنایش شدم و در صفحات گم شده ذهنم دنبال ردی از خاطر او میگشتم که گفت: - کی گفته تو دیوونه ای؟ معلومه دیوونه نیستی. حرفش مانند آبی روی آتش بود و خشم دلم را خنک کرده بود. چشم از او گرفتم و با لحن نچندان دوستانه ای لب زدم: - شنیدم حرف هاتون رو. چی از جونم میخواید؟ - ما دشمنت نیستیم حوا. داریم برای بهتر شدن حالت تلاش میکنیم. گفتن این حرف ها به تو شاید نتیجه ای نداشته باشه اما من به عنوان دکتری که دوساله دوستت شده بازم برات تکرار میکنم بیماریت رو. میگم که شاید با قبول کردنش درمان رو قبول کنی و مثل قبل خنده به لبت بیاری. آنقدر خسته بودم که دلم میخواست یک زمستان را به خواب بروم تا شاید عطر بهار بوی کثافت اطرافم را با خودش بشوید و ذهنم پاک از تمام خاطرات شود. قبل از آنکه بخواهد بیشتر ذهنم را مشوش کند مداخله کردم و با برخواستن ناگهانی، سوزن سرم را از دستم بیرون کشیدم. درحالی که گوشه شال نخی ام را بر جای سوزن میفشردم از تخت برخواستم و گفتم: - تروخدا اگه به فکر خوبی منی یک کلمه بیشتر از این حرف نزن. من میرم خونه. یک طعنه به او زدم و به تندی از مقابلش گذر کردم. صدای نگرانش که در گوشم پیچید را بی اعتنا رد کردم و با چشم دنبال خروجی گشتم: - اما... صبر کن... حوا! از مجتمع بزرگی که به نظر دیوانه خانه می آمد خارج شدم. با چشم دنبال تاکسی میگشتم که دستم از پشت سر کشیده شد. با کلافگی به امیر نگاه کردم و با لحن التماس آمیزی گفتم: - تروخدا دست از سرم بردار دیگه، به جون هرکی میپرستی دست از سرم بردار بذار زندگیم رو بکنم لعنتی چی از جونم میخوای؟ مگه چیکارت کردم من که ولم نمیکنی؟ اشکم داشت راه می افتاد که امیر سرم را به سینه اش چسباند و من با استشمام عطرش اولین قطره اشکم از نفرت چکید. درکش نمیکردم، خود را نیز دیگر درک نمیکردم. انگار دچار بحران شخصیتی شده بودم و بیماری امیر به من نیر سرایت کرده بود؛ اگر اینطور نبود حال باید با پرخاش پس اش میزدم.... که اگر میزدم باز هم مرا در آن دیوانه خانه دو قدم کنار تر میخواباند! دستم را روی سینه اش قرار دادم و با فشار سرم را جدا کردم. با چشمان اشکی خیره اش شدم و گفتم: - باشه امیر. حق با تو، من دیوونم، من مریضم. تو بردار دلسوز منی ولی بسه، دیگه دنبالم نیا، دیگه جلوی چشمم نیا... اگه میگی نمیتونی خونه نیای بگو من برم، بخدا میرم خودمو گم و گور میکنم که از دستت خلاص بشم! اگه بعد از امروز چشمم بهت بخوره جوری خودمو گم و گور میکنم که دست هیچ احدی بهم نرسه... بخدا میکنم! امیر دست هایش را قاب صورتم کرد و من با نفرت سر چرخاندم. اشک خای جمع شده در چشمانش برایم فیلمی بیش نبود... صدایش در گوشم پیچید و مرا متعجب تر از پیش ساخت: - من نیستم ولی دست کسی میسپارمت که مطمعن باشم ازت به خوبی مراقبت میکنه. میرم حوا ولی بذار تا خونه برسونمت. نا باور نگاهش کردم و با تردید لب زدم: - بچم چی... اونم میبری؟ یک قطره اشک از چشمش چکید. این مرد جنون بازگیری داشت! با دستش قطره اشک را گرفت و گفت: - میبرم. اعتراض نمیخوام ازت. اگه میخوای ببینیش فقط باید کاری که میگم رو بدون سوال پرسیدن انجام بدی. خودش بود... بالاخره نقاب برادر دلسوز را کنار زد و چهره واقعی اش را نشان داده بود. پوزخندی زدم و زیر لب گفتم: - خوبه برگشتی به ذات اصلیت. کم کم داشت روی دلسوزت رو باورم میشد! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ارسال های توصیه شده