رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان جانکم | Roya.S کاربر انجمن نودهشتیا


Roya.S

پست های پیشنهاد شده

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر
خلاصه: شادی دخترکی شلوغ ، بدون توجه به مرزهای معمول و همیشه خندان است که زندگی پر فراز و نشیبی را تجربه کرده، حال سرنوشت برگ دیگری برایش رو می کند و در این مسیر گاه عاشقانه هایش تبدیل به خاکستر می شوند و گاه صدای خنده اش بر لب هر شنونده ای لبخند می آورد
مقدمه: (جانکم )اصطلاحی عاشقانه برای خطاب قرار دادن معشوق است . عاشق و معشوق این بار در جنگی نا برابر با سرنوشت دست و پنجه نرم می کنند به امید پیروزی...به امید لبخندی پس از دوری ها و عشقی ماندگار پس از سختی ها....عاشق و معشوق در دست بی رحم تقدیر پی امید می گردند، آیا سرنوشت برای این عشق سر تعظیم فرود می آورد و تسلیم انها می شود یا برگ برنده اش را رو می کند؟

ناظر: @sarahp

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمان‌تان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد.

مدیر منتقد

@FAR_AX

مدیر راهنما

@Nasim.M

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

 اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر

پارت 1

تو ماشین داشتیم صحبت می‌کردیم راجع به کلاس‌های دانشگاه که هفته اولش رو نبودیم و یه سفر کاری تفریحی رفته بودیم که حسابی هم خوش گذشته بود بهمون

سارا می‌دونی استاد مجرد داریم که خیلی هم دخترا دنبالشن ولی به کسی پا نداده؟

- ما از این شانسا نداریم، لابد اخلاقش بدرد نمیخوره!

سارا : به نظرم که میتونم مخشو بزنم و ازش نمره 20 رو هم بگیرم، شنیدم به هیچ دانشجویی تا حالا 20 نداده

- مرتیکه از خود راضی

سارا : حالا بذار برسیم ببینش بعد راجب دوست پسر آیندم اینجوری بگو، حتما منتظره به من نمره رویایی 20 رو بده

- آره حتما... چشمامو بستم و تصور کردم قیافش چطوریه انقدر دانشجوهاش براش ضعف می‌کنن! من همیشه از این مدل آدم ها بدم میومد، کسایی که فکر می‌کنند دنیا باید بهشون خدمت کنه و حق دارن به اسم استاد بودن سر دانشجو هر بلایی بیارن، تو ذهنم انقدر با خودم حرف زدم که خوابم برد

نزدیکای بجنورد رسیده بودیم که بچه ها بیدارم کردن

محمد : شادی پاشو نزدیکیم

سارا : میخوای از وسط نصفت کنه؟

حامد : بیدارش نکنین اخلاق نداره وقتی بد خواب میشه

- بیدارم و همه رو شنیدم

همه خندیدن و تا وقتی رسیدیم آهنگای مورد علاقمون رو با صدای بلند یکی یکی میذاشتیم و میخوندیم

- آی آهنگ منو نذاشتینا!

محمد : باز ترکی؟ تو مگه ترکی؟

همه خندیدن

- کسی اعتراض کرد؟

سارا : اوه اوه عصبانی شد، حامد آهنگشو بذار

Dualar eder insan
دعالار، ادر اینسان
انسان دعاها می کند
****
Mutlu bir ömür için
موتلو بیر عمور ایچین
برای یک زندگی شاد
****
Sen varsan her yer huzur
سن وارسان هر ییر حوضور
همه جا آرامش، وقتی تو باشی
****
Huzurla yanar içim
حوضورلا یانار ایچیم
نباشی، می سوزد درونم
 
- نمی‌دونم این آهنگ چی درون خودش داشت که منو اینطوری مجذوب غمش می‌کرد... و رسید به نقطه اوج آهنگ

Çok şükür bin şükür seni bana verene
چوک شوکور، بین شوکور،سنی بانا و ر نه
خیلی شکر،هزار شکر ، کسی که تو را به من داد
****
Yazmasın tek günü sensiz kadere
یازماسین تک گونو سنسیز کا دره
ننویسد یک روز را بدون تو, تو سرنوشتم
****
Ellerimiz bir gönüllerimiz bir
اللریمیز بیر، گونوللریمیز بیر
دست هامان یکی ، قلبمان یکی
****
Ne dağlar ne denizler engel bir sevene
نه داغلار نه دنیزلر اینگیل بیر سو نه
نه کوه ها ، نه دریا ها، مانع عشقمان نباشند
 
- اشکی از گوشه چشمم افتاد که بیخیالش شدم، برام عادی شده بود. نمیدونستم و نفهمیدم چرا این آهنگ برای من پر از غمه... انگار از آینده من می‌گفت! از آینده شادی که شاد نبود...اما من هیچ وقت فکرش رو هم نمی‌کردم این آهنگ اینقدر بند بند کلماتش به سرنوشتم گره بخوره...لعنت بهت کامران، لعنت بهت. چشمامو بستم و خواستم فرار کنم از خاطرات تلخم
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر

پارت 2

 

وقتی رسیدیم یکی یکی بچه هارو حامد رسوند و آخرین نفر من بودم، هم بخاطر مسیرامون که من نزدیک خونه حامد بودم هم بخاطر اینکه ما زیاد با هم حرف می‌زدیم، ترجیح میداد آخرین نفر باشم که صحبت کنیم با هم.

حامد : شادی یه چیزی بگم

- بسم ا.. چیشده ؟ کاری کردی ؟ بگو

حامد : نه بابا خب صبرکن بگم اول

- بگو دیگه چیشده

حامد : شادی من چیزه خب میدونی من...

- ای بابا من من نکن دیگه حامد حرفتو بزن

حامد : خیلی خب خیلی خب الان میگم ( من به فائزه علاقه مند شدم )

این جمله رو تندی گفت و ساکت شد، من از شوکی که بهم وارد شد خنده ام گرفته بود و حامد از خنده های من عصبانی شد

حامد : داری مسخرم میکنی نه؟ میدونم با خودت میگی من کجا فائزه کجا! خیلی خب کمک نخواستم ازت فکر کن نگفتم بهت

- نه نه اصلا اینجوری نیست اتفاقا کی بهتر از تو که میدونم براش کم نمیذاری

حامد : پس چرا میخندی مسخره میکنی؟ شادی میری بهش بگی نظرشو بپرسی؟ تو رو خدا ؟ لطفا ؟

- آره بابا میرم بهش میگم یه حامد بیشتر نداریم که اوکیه خیالت راحت

اما من میدونستم اوکی نیست و قطعا یه شکست عشقی در انتظارشه... چون فائزه دلبسته کسی دیگه بود...فقط من میدونستم!

وقتی رسیدیم خونه من، پیاده شدم و تشکر کردم ازش و چمدون برداشتم رفتم سمت در، صدای موزیک بیتا تا پایین میومد. آخه دختر جان اینجا آپارتمانه آخر بیرونمون میکنن. از پله ها رفتم بالا و به سختی چمدون با خودم بردم طبقه دوم بودیم و خب یکم پله ها برای جابجا کردن چمدون زیاد بود، رسیدم و کلید انداختم درو باز کردم

بیتا : به به ببین کی برگشته سلام همخونه

- سلام خوشگلم صدای موزیکت تا پایینم که میومد کمش کن دختر بیرونمون میکنن ها

بیتا : غلط کردن چهار دیواری اختیاری

- خب صدای موزیک از چهل دیوار قبل و بعدمون هم داره رد میشه

هردومون خندیدیم و صدارو کمتر کرد و باز مشغول ادامه میکاپش شد

- کجا میری خوشگل خانوم ؟

بیتا : مسعود میاد دنبالم یه دوری بزنیم برمیگردم زود

- اوکی مراقب باشی خونه مونه هم نریا

بیتا : شــــــادی خنگم مگه ؟ خیالت تخت خونه برو نیستم

- خیلی خب میگم که حواست باشه بالاخره تو امانتی، جواب خانوادتو من باید بدم

بیتا : اوناهم میدونستن منو دست کی بسپارن! الو جان؟ الان میام اومدم

تندی اومد کفشاشو پوشید و با عجله خدافظی کرد و رفت. خب حالا تو موندی شادی خانوم و یه عالمه کار. پاشم پاشم برم اول لوازم بذارم و جابجا کنم بعد یه شامی بذارم که بیتا اومد بخوریم و فردا هم که کلاس دارم...ای وای فردا با اون استاد معروفه کلاس دارم! بریم ببینیم چی پیش میاد دیگه، امیدوارم هار نباشه فقط.

برای شام پلو مرغ گذاشتم و بعد اومدم یکم دراز کشیدم استراحت کنم تا بیتا برمیگرده، انقدر خسته بودم که پلکام کم کم سنگین شدن و دیگه نفهمیدم

بیتا : شادی، شادی پاشو، شادی خوشگله پاشو من اومدم اگه دیرتر رسیده بودم غذا سوخته بود

- ا اومدی باشه باشه بیدارم اوکیم

رفتم یه آبی به صورتم زدم و برگشتم، شام خوردیم و سفره رو داشتیم جمع میکردیم

بیتا : تو خیلی خسته ای برو بخواب من جمع میکنم

- جدی؟ خدا خیرت بده هلاکم بخدا، پس من رفتم بخوابم شبت بخیر

بیتا : شبت بخیر قشنگم، راستی شادی از کامران خبر داری؟

- نه ندارم چطور

همونطوری که داشتم میرفتم سمت اتاقم چیزی گفت که شوکه شدم

بیتا : هیچی این مدت که نبودی میومد جلو در چندساعتی منتظر میشد باز میرفت

بغضی نشست به گلوم که فقط یه چیز تونستم بگم

- دیوونس ولش کن، من میرم بخوابم

تو تاریکی دراز کشیدم و فکر میکردم پسری که به من خیانت کرده چطور روش میشه بازم بیاد اینجا؟ اونم اون افتضاحی که من با چشمای خودم دیدم...قلبم شکسته بود... از این ماجرا چندماه میگذشت ولی هنوزم قلب من با یادآوریش درد می‌کشید... چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم

با زنگ ساعت موبایل بیدار شدم، رفتم سمت سرویس که صورتم بشورم دیدم بیتا خوابه هنوز

- بیتا، بیتا پاشو خواب موندی کلاس نداری مگه

یهو مثل برق گرفته ها نشست گفت خدا مرگم این سری میندازتم بیرون زنیکه عقده ای

خندیدم به کاراش و رفتم که حاضر شم

اول یه آرایش بکنم که از این بی روحی دربیام، ضدآفتاب بی رنگم که همیشه جزء اصلی زندگیم بود رو زدم، بعد یه خط چشم و ریمل، خب حالا یه رژ نود که حراست هم گیر نده و تمام. بریم سراغ لباس،

خب رنگ روشن که کنسله، یه مانتو سرمه ای پوشیدم و شلوار جین تیره و مقنعه مشکیم، توی کوله مدادا و برگه هارو گذاشتم و تخته شاسی خوشگلمم دستم گرفتم کفشامو پوشیدم و پیش به سوی دانشگاه

از در حیاط وارد شدم تو گوشی دنبال آدرس کلاس بودم که یه مزدا 3 مشکی اومد داخل و رفت سمت پارکینگ، نگاهم باهاش رفت و منتظر بودم ببینم راننده کیه چون این 4 ترم ندیده بودم بچه ها با این ماشینا بیان، تو افکار خودم منتظر راننده بودم که یهو یکی دستمو کشید

فائزه : سلـــــام خانوم خانوما چه عجب افتخار دادین تشریف آوردین دانشگاه

- برو بابا شما دیوونه این هفته اول پاشدین اومدین کلاسارو. ترم 4 شدین خجالت بکشین

فائزه : نچ نچ نچ اخلاقت مثل همیشس بیا، بیا بریم تا این استاد معروف نرفته سر کلاس که اگه بره رامون نمیده

- بیخود کرده مگه خریده اینجارو

فائزه : اوه اصلا نگو که سارا هیچی نشده غش و ضعفاش شروع شده

- اونم دیوونس فککرده زندگی واقعی مثل داستاناس

برگشتم سمت ماشین که ببینم کی بود صاحب این ماشین، دیدم رفته و با خودم غرغر کردم رو به فائزه

- ببین داشتم فضولی میکردم ببینم صاحب این ماشین کیه اومدی حواسم پرت شد اه

فائزه : نگران نباش الان سر کلاس میبینیش

- برو بابا!!!! همین استادس؟

فائزه : بله همونی که خیلی نایسه

- عمرا سر کوچه وایسه 

فائزه : حالا راه میره آسه آسه

- شما چی میگین قبولــــه ؟

با هم گفتیم آره آره آره قبوله. از دیوونگیمون خندیدیم و بدو بدو رفتیم سمت کلاس. کلاس ما بعد از اتاق اساتید و انتهای سالن بود. نزدیک کلاس بودیم که فائزه چیزی گفت

فائزه : شادی به نظرم مخشو بزن کامران پاره شه

- گمشو بابا تو هم، لابد از این اخلاق نداراس. از چاله دراومدم بیوفتم تو چاه ؟

فائزه : نه نه میگن به دخترا رو نمیده فقط، با بقیه خیلی خوش اخلاقه

- آره 2بار! مرد جماعت بهش بخندی وا داده

استاد آریا : دانشجو جماعت نباید راجب چیزی که نمیدونه نظر بده

من و فائزه ترسیده برگشتیم پشت سرمون ببینیم که با دیدن استاد معروف دانشگاه وا رفتیم. فائزه زد به پهلوم و جوری که فقط من بشنوم گفت

فائزه : شادی هیچی نگی که بدبخت شدیم خودشه

نگاه سردی به استاد حاضر جواب کردم و پشتمو کردم بهش رفتم کلاس. فائزه مثل جوجه ها با دو رسوند خودشو به من وارد کلاس شدیم. سارا با دیدن ما پاشد اومد و میخواست چیزی بگه که استاد آریا پشت سر ما با قیافه عصبانی وارد شد. حرف تو دهن سارا ماسید و همه نشستیم

استاد آریا : سلام

همه گفتیم سلام و دفتر حضور غیاب باز کرد و شروع کرد

- انگار مهد کودکه حضور غیاب میکنه

فائزه : تو بعد گندی که زدی ساکت باش شادی

سارا : چی ؟ چه گندی ؟ چیشده به منم بگین

یهو استاد با صدای بلند گفت

استاد آریا : خانوم نایب ؟

داشت منو میخوند خدامرگم، سریع خودمو جمع و جور کردم

- حاضر

استاد آریا : خانوم شادی نایب

- بله

چشماشو ریز کرده بود داشت بهم دقت میکرد، گفتم مردا همشون هولن ها، نگاش کن هیز بیشعور

استاد آریا : نایب کی هستین حالا؟

یه لحظه گیج شدم که چی داره میگه، قیافم مشخص بود نگرفتم حرفشو. خنده ریزی کرد و یه حرفی زد که همه بچه ها برگشتن به من نگاه کردن

استاد آریا : نایب من میشین خانوم نایب ؟

لبخند بدجنسی بهش زدم و گفتم

- من نایب خوبی برای برج زهر مار نیستم

لبخند روی لبش نه تنها از بین نرفت که پر رنگ تر شد، فائزه و سارا مدام میگفتن شادی ساکت شو ساکت شو تو رو قرآن و اما اون مرد دیوونه با لذت حرص خوردن منو نگاه می‌کرد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر

پارت 3

استاد آریا خانوم نایب شما هفته قبل حضور نداشتید برنامه رو از دوستاتون بگیرید

این جمله رو با لبخند مرموزی گفت و ادامه لیست رو چک کرد و شروع کرد به تدریس. توضیحاتش که تموم شد تمرین داد بهمون

استاد آریا : خب بچه ها حالا یه برند شخصی انتخاب کنید و براش اسم و  اسلوگان در نظر بگیرید، آنتراکت دارید ده‌دقیقه دیگه راجع به برند و اسلوگان هاتون صحبت می‌کنیم

"اسلوگان به معنی شعار یک برند هست"

- خب بچه ها چه برندی انتخاب می‌کنین

سارا : من شکلات برمیدارم

فائزه : منم قهوه

- اوکی منم چرم کار می‌کنم . براشون اسم و اسلوگان بنویسید نیاد ازمون آتو بگیره باز

سارا : شادی حواست بود چطوری نگات می‌کرد ؟

فائزه : آره آره میخواستم بگم، این یارو با هیشکی شوخی نمیکنه ها!

- برید بابا چی میگین برای خودتون؟ ما بیشتر با هم لج شدیم اتفاقا، بسکه فضوله، مرتیکه پر رو

بچه ها گروه گروه داشتن راجب برنداشون با هم مشورت میکردن و ما سه تا هم دنبال اسم و اسلوگان بودیم و چنتایی هم یادداشت کردیم که از در وارد شد و همه نشستیم سر جاهامون. منتظر بودیم شروع کنه که یهو گفت

استاد آریا : خانوم نایب اسم و اسلوگان بچه هارو داخل برگه یادداشت کنید آخر تایم تحویل من بدید

فقط نگاهش کردم! به من چه خب ؟ چرا یکی دیگه این کارو نکنه؟ همینطوری با غر غر شاسی که زیر دستم گذاشته بودم رو برگه جدید گذاشتم و منتظر شدم یکی یکی بگن تا بنویسم

به ترتیب اسامی دفترش شروع کرد

استاد آریا : خانوم امجدی

زهرا : بله استاد

استاد آریا : چه برندی انتخاب کردی ؟

زهرا : قهوه استاد

استاد آریا : اسم و اسلوگان

زهرا : برای اسمش کافی رو در نظر دارم، اسلوگان هم میخوام این باشه ( کافی کافیه )

استاد یکم فکر کرد و با چهره جدی ولی دلسوز از پشت میزش اومد کنار و رو به ما شروع به توضیح دادن کرد

استاد آریا : ببینید بچه ها، برند شما باید پشتش فکر شده باشه مخصوصا اسم و اسلوگان، باید خاص باشه و اسلوگانتون هم بهتره یه چیز به یاد موندنی باشه مثل امرسان. الان که میگم امرسان چی به ذهنتون میاد ؟

- انتخـابی مطمئـن

همه خندیدن که رو به من با یه نگاه عجیب ادامه داد

استاد آریا : اون که بله قطعا حق با شماس خانوم نایب

- امرسان همینه دیگه دین دیرین دی دین دی دین

فائزه : شادی ساکت آهنگشو نزن

خندم گرفته بود که سرمو انداختم پایین و باز حضرت آقا شروع کردن

استاد آریا : بله همینطور که دیدین اسلوگان خیلی مهمه و باید خیلی بهش فکر کنید

- اگه اسم برندش رو بذاره مرداس چی ؟

استاد آریا : مرداس؟ اسلوگان براش چی در نظر داری ؟

- مرداس، هر روز همراه شماس

استاد آریا : خب آفرین این شد یه چیزی، یادداشتش کن

بقیه ساعت همینطور گذشت و من مغزم شروع به کار کردن کرده بود. رسید به من که تقریبا آخریا بودم

استاد آریا : شادی خانوم

- نایب هستم استاد

لبخندی زد و رو به من خیره خیره فقط نگام کرد

استاد آریا : منتظرم بشنوم ؟

- چرم رو انتخاب میکنم ، اسمش ویرا و اسلوگان هم ویرا در کیفیت بی همتا

با نگاه تحسین آمیزی نگاهم کرد ولی در کسری از ثانیه نگاهشو گرفت و نفرات بعدی هم به همین ترتیب ادامه دادن و منم کمک می‌کردم تا اینکه پایان کلاس رو اعلام کرد

استاد آریا : خب برای امروز کافیه میتونید برید

وسایلام رو داشتم جمع می‌کردم که صدام زد

استاد آریا : خانوم شادی نایب چندلحظه صبرکنید کارتون دارم

سارا : شادی چی میخواد بگه؟

- چمیدونم بمونید ببینم چیکار داره مرتیکه از خود راضی

فائزه : ماهم بمونیم؟ زشت نیست؟

- چه زشتی ؟ بمونید ببینم من با کسی حرف خصوصی ندارم

استاد آریا : میبینم که اکیپ مونده بجای یک نفر! نترسید نخواستم بدزدمش

فائزه : استاد شادی رو هرکی بدزده ما خیالمون راحته

استاد آریا : چطور ؟ انقدر ازش خسته شدین؟

- نخیر از خداشونم باشه که من دوستشونم

فائزه : نه نه خیالمون از بابت سلامتش راحته چون قطعا اون دزد یه بلایی سرش میاد

همه خندیدیم و من منتظر نگاه این مردک می‌کردم ببینم چیکار داره

- خب استاد امرتون ؟

استاد آریا : اول اینکه برگه ای که یادداشت کردی رو بهم بده، دوم اینکه تلگرام بهم پیام بده میخوام چندتا از کارهای بچه ها رو باهات مشورت کنم برای بهبود طرح و پخته تر شدنش

هاج و واج همدیگه رو نگاه می‌کردیم که به خودم گفتم به خودت بیا دختر! یه شماره خواسته اونم برای کار! همه استادا با دانشجوهاشون همینن دیگه بزرگش نکن

شماره ام رو روی برگه ای که باید بهش میدادم نوشتم و برگه رو بهش دادم و اومدیم بیرون

سارا : شادی بخدا مخشو زدی

- چرند نگو داستان نبافین حوصله ندارم

فائزه : الان بهت پیام میده میگه خانوم شادی نایب شما به عشق در یک نگاه اعتقاد دارین ؟

- آره دوبار! دست بردارین مگه نمیگفتین اهل دختر بازی نیس؟ پس چرت نگین

ویرایش شده در توسط Atefeh.graph
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر

پارت ۴

کلاس بعدیمون عصر بود، تصمیم گرفتیم بریم خونه من برای استراحت، یکم دور بود ولی ما گاهی عادت داشتیم پیاده روی کنیم، پس پیاده راه افتادیم سمت خونه من

سارا : وای وای الان میوفتم

_ راه نرو روی جدول دیوونه ای تو ؟

فائزه : هست که میره دیگه

سارا : آی آی

برگشتیم سمتش دیدیم نیس ولی صدای خندش میومد، رفتم جلوتر دیدم افتاده تو گودال جدول، دستشو گرفتم بیاد بیرون

سارا : وای خدایا چرا نمیخندی تو، من جای تو بودم میترکیدم از خنده

_ چیز خنده داری نیس، یه دیوونه افتاده تو چاه که باید بگیریش بیاریش بیرون

فائزه : سارا سالمی؟ طوریت نشد؟

سارا : نه اوکیم بابا اوکیم

راه افتادیم دوباره، یکم از مسیر رو رفتیم که یه ماشین کنارمون سرعتشو کم کرد

_ وای باز این پسرای دانشگاه آزاد که فک میکنن بانمکن

استاد آریا : خانوم نایب

از ترس صداش از‌ جامون پریدیم، برگشتم سمتش که دیدم بله همون ماشینه و فائزه درست میگفت، یکم صدامو صاف کردم

_ بله استاد ؟ خیر باشه ؟

استاد آریا : میدونم خیره قطعا

بازم همون نگاه ! مریضه یارو

سارا : چیزی شده استاد ؟

استاد آریا : چرا دارین پیاده میرید؟ کجاس مسیرتون برسونمتون

_ مرسی ممنون پیاده روی رو ترجیح میدیم

فائزه باز زد به پهلوم، سارا هم از طرف دیگه، تا به خودمون اومدیم دیدیم راه افتاد رفت. مردک کم عقل خب داشتم ناز میکردم یکم...

فائزه و سارا با غم شروع کردن حرف زدن

فائزه : وای خب میذاشتی برسونمون دیگه شادی

سارا : ها بخدا پام درد گرفت افتادم

_ حالا که رفته، راه بیوفتین بریم

تو ذهنم چندتا علامت سوال بود ! چرا این رفتارو داره؟ چرا با دست پس میزنه با پا پیش میکشه ؟ نکنه عادتشه دخترا رو اسکل‌کنه؟ شاید از این پسراس که یه دختر رو وابسته خودش میکنه و بعد انگار نه انگار ! شایدم یکیه مثل کامران ! آخ کامران ! آخ که با کارت نمیتونم دیگه به هیشکی اعتماد کنم...

رسیدیم خونه من و پهن شدیم از خستگی، رفتم کتری گذاشتم که یه نسکافه بزنیم سرحال شیم

سارا : شادی گوشیت خودشو پاره کرد

_ ببین کیه، اگه مامانم نبود بیخیالش

سارا با تعجب نگاه به صفحه موبایلم کرد و ادامه داد

سارا شادی ناشناسه، غلط نکنم استاده

_ اگه اون باشه پس حرفای شما راجب سفت و سختیش شوخی بوده

فائزه : حالا بیا جواب بده الان قطع میشه

رسیدم به موبایل که دیگه فکر کنم زنگ انتهاش بود جواب دادم

_ بله بفرمایید

کامران : شادی سلام

دستام یخ کرد از شنیدن صداش، چرا شماره ناشناس؟ با صدای سردی جوابشو دادم

_ بفرمایید امرتون

کامران : شادی تو رو خدا بذار با هم حرف بزنیم تو رو قرآن

_ ما حرفی نداریم با هم، حرفاتو برو با نیلو جونت بزن

تلفن با عصبانیت قطع کردم و برگشتم سمت آشپزخونه، کسی جرعت نمیکرد چیزی بپرسه! من وقتی عصبانی میشدم بچه ها خیلی مراعات میکردن. نسکافه ها رو ریختم که دوباره گوشیم زنگ میخورد، با عصبانیت رفتم سمت گوشی و باز شماره ناشناس بود، جواب دادم

_ چته چرا نمیری گم شی؟ نیلو جونت خستت کرده؟ پس زدت؟ یا اونم مثل تو خیانت کرده جلو چشمات ؟ چیشده چرا دهنتو بستی؟ تو که مثل بلبل حرف میزدی چند دقیقه پیش ؟

استاد آریا : ببخشید خانوم، همراه خانوم نایب ؟

وای گند زدم وای خدای من، عصبی شده بودم از این اتفاقات پشت سر هم، حالا چه زری بزنم آخه ! چی بگم؟ چجوری توضیح بدم ! خدایا شادی دختر حواست کجاس خب!

_ ب ببخشید استاد اشتباه گرفتم شمارو، معذرت میخوام ، خودمم جانم

بچه ها با چشمای گشاد شده نگام میکردن، ته خنده توی نگاهشون بود ولی میدیدم

استاد آریا : حالت خوبه شادی ؟

_ نایب هستم استاد و بله شکر خدا خوبم، برای احوال پرسی تماس گرفتین؟

این جمله من برابر شد با موج خنده بچه ها، خودمم خندم گرفته بود، دوباره جمله ای گفت که بازم شیطنت توی صداش بود

استاد آریا : بله تماس گرفتم حال نایبم رو بپرسم خب بالاخره آدم باید زندگیشو به نایبش بسپره پس باید حالش خوب باشه دیگه

_ مجدد تکرار میکنم بنده نایب برج زهر‌مار نمیشم چون همیشه نیشم بازه شباهتی به شما ندارم اصلا

استاد آریا : اما من فقط عصبانیت و بد اخلاقی دیدم ازت خانوم نایب

_ الان مهربون میشم چشم، جانم استاد جان بفرمایید منتظرم اوامر شمارو اجرا کنم

فائزه : استاد شما ببخشید این یکم عصبانیه ولی منظوری نداره بخدا

_ نترس بخاطر من شماها نمیوفتین

استاد آریا : شاید چند ترم انداختمت که بیشتر ببینمت!

_ ب بله؟ متوجه نشدم استاد صداتون قطع شد یه لحظه

استاد آریا : هیچی گفتم تلگرام بهم پیام بده تا لیستی که هنوز تکلیفشون مشخص نیست رو برات بفرستم

_ چشم الان پیام میدم بهتون

تلفن رو قطع کردم و هاج و واج به بچه ها نگاه میکردم!

سارا : چیشده شادی؟ چرا اینطوری ؟

فائزه : بگو دیگه چی‌گفت مگه ؟

_ها، هیچی حتما صدا قطع شده من بد شنیدم ولش کنین

رفتم تو شماره ها و سیوش کردم استاد آریا، تلگرام بهش پیام دادم که لیست رو بفرسته چون ۲روز دیگه باز باهاش کلاس داشتیم

کلاسامون باهاش ۲روز در هفته بود سه‌شنبه ها و پنجشنبه ها

نسکافه هامون رو خوردیم، یکم حرف زدیم و برای کلاس بعدی داشتیم حاضر میشدیم. اون روز بدون اتفاق جدید گذشت و من ذهنم مدام حرفای این استاد تکرار میشد ! احساس حماقت بهم دست داده بود ! فکر میکردم خنگم که حرفاشو جوری میفهمم انگار قصد و قرضی داره!

از زبان استاد آریا

تلفن که قطع شد از کارایی که کردم متعجب شده بودم !! احسان تو اصلا اهل این کارا نبودی ! چه بلایی سرت اومده ! یهو ذهنم رفت به ترم قبل تو حیاط دانشگاه سه‌نفر داشتن با هم با صدای بلند صحبت میکردن و میخندیدن، نگاهم بهشون بود که یک نفرشون برگشت سمت من و با حرکات سرش که انگار عصبانی باشه گفت چرا نگاه میکنی! نگاهم بهش قفل شد چند ثانیه

یه دختر ریزه میزه که تا شونه های من شاید میرسید، صورتش ظریف بود و چیزی که مکث منو بیشتر کرد چشماش بود. چند ثانیه تو فکرم قشنگ ترین چشمای دنیا رو دیدم انگار. بی توجه به نگاه من برگشت سمت دوستاش و رفتن، رفتن و من با این سوال که این دختر کی بود موندم!

از فکرام اومدم بیرون و به خودم نهیب زدم، احسان دست بردار تو این کاره نیستی تمومش کن. فردا میره برا همه تعریف میکنه بدنام میشی بیخیالش شو، تازه معلومه با کسیه که اینطوری اولش دعوا کرد، گفت خیانت؟ پسره بهش خیانت کرده پس! تو‌جامعه عادی شده بود... خیانت کردن مثل آب خوردن شده بود. بیخیال شدم و رفتم کارای دانشجوهارو جمع بندی کنم برای کلاس های فردا و البته روز پنجشنبه که مجدد شادی نایب رو می‌دیدم

شادی

روزهای دانشگاه گذشت و این وسط کامران چندبار تماس گرفت وپیام داد ولی دلم شکسته بود نمیخواستم برگردم بهش

سر کلاس استاد آریا نشسته بودیم منتظر که بیاد و شروع کنیم

از در وارد شد، خیلی جدی و اخمو مثل قبل، یه نگاه سرد به کل کلاس کرد و شروع کرد حضور غیاب

توضیحاتش رو داد و صدام زد

استاد آریا : خانوم نایب تشریف بیارید

رفتم سمت میزش دیدم برگه ای دستش گرفته که داد دست من و ادامه داد

استاد آریا : تو که تکلیف برندت مشخصه، این جلسه باید همه به نتیجه برسن، بهشون کمک کن

رو به کلاس ادامه داد

استاد آریا : بچه ها خانوم نایب بهتون کمک میکنه، ازش مشورت بگیرین و امروز حتما به نتیجه برسین، هفته بعد کار زیاد داریم

اینارو گفت و خیلی سرد نشست سرجاش بدون اینکه نگاهم کنه!

وا مودی ! چته خب، رفتم پیش بچه ها نشستم

سارا : شادی این چرا اینطوریه ؟

_ چمیدونم بابا فازش مشخص نیست ولش کن

چند تقه ای به در کلاس خورد و بعد یه صدای آشنا

کامران : سلام استاد میشه خانوم نایب چند لحظه تشریف بیارن بیرون

با اخم داشت نگاهش میکرد و عصبی برگشت سمت من

استاد آریا : خانوم نایب بفرمایین بیرون

فائزه : این اینجا چی میخواد ؟

سارا : دانشجوی اینجا نیست چطور اومده ؟

هوفی کشیدم و رفتم سمت در

_ چته برای چی مزاحم دانشگاهم میشی ؟ چی میخوای ؟

کامران : جوابمو نمیدادی مجبور بودم شادی، اومدم دانشگاه و درخواست تدریس کلاسای فوق برنامشون رو دادم قبول کردن

_ چی؟

استاد آریا : خانوم نایب کارتون تموم نشد ؟ 

با اخم شدید و عصبانیت اومده بود بیرون و داشت به ما نگاه میکرد، از فرصت استفاده کردم

_ چرا چرا اتفاقا تموم شده

بدو بدو رفتم سمت کلاس که اون نیمچه لبخند استاد از نگاهم دور نموند

ویرایش شده در توسط Atefeh.graph
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر

پارت 5

آخرین لحظه صدای استاد رو شنیدم که به کامران میگفت اگر کارتون تموم شده در رو ببندم، رسیدم به صندلیم و نشستم

سارا : وای چیشد ؟ چیکارت داشت ؟

- استاد اینجا شده

هردو با هم گفتن چی ؟!

- خیلی خب باشه منم نمیدونم چطوری، بعدا حرف میزنیم استاد اومد

استاد آریا : خانوم نایب کار بچه ها چطور پیش میره ؟ مشکلی نیست ؟ 

- نه استاد همه به نتیجه رسیدن فقط باید با هم چکشون کنیم که نهایی بشه

استاد آریا : خیلی خب برید آنتراکت بچه ها

همه یکی یکی رفتن بیرون و طبق معمول ما موندیم و استاد

سارا : فائزه من میخوام برم قهوه بگیرم میای ؟

فائزه : آره آره بریم

- چی؟ کجا ؟ صبرکنید با هم بریم خب

استاد آریا : مگه نمیخواستی اینارو چک کنیم  باهم ؟

به بچه ها نگاه کردم لبخندای معنا داری میزدن! بیخیال نگاه و لبخنداشون شدم

- خیلی خب برای منم بگیرین پس

استاد آریا : نه من دارم بهت میدم

گیج نگاهش میکردم که چطوری میخواد قهوه اش رو با من نصف کنه! اصلا کو قهوه، که ادامه داد

استاد آریا : همیشه همراهم دارم لازمم میشه زیاد میارم، بگیرش

و یه قمقمه فلزی مستطیل شکل به سمتم گرفت

استاد آریا : بیا من هنوز ازش نخوردم

- نه مرسی دهنی میشه شاید مریض باشم شما هم بگیرین

یه لبخند غلیظی زد که چشماش پر از شیطنت شد اما سریع نگاهشو گرفت ازم

استاد آریا من اوکیم با دهنی تو مشکلی ندارم بخور بعد بده به من

با خجالت ازش گرفتم و یه قلپ خوردم که یکی اومد تو کلاس

استاد ظهوری : احسان....

استاد ظهوری استاد کارگاه طراحیمون بود، خیلی هم خوش خنده و شوخ بود، کلاسش خوش میگذشت و با منم خیلی خوب بود. ما رو دید حرفش تو دهنش ماسید، فقط نگاه می‌کرد! با تعجب به من نگاه میکرد و قمقمه ای که دستم بود و مشخص بود میدونه مال کیه! یه لحظه صبرکن گفت احسان؟ پس اسمش این بود! احسان آریا

استاد آریا : جانم فرزاد چیشده ؟

چشمش از من سر خورد رفت روی استاد و با لبخند ادامه داد

استاد ظهوری : قهوه شیرینه یا تلخ نایب ؟

- شیرینه اتفاقا تعجب کردم از طعمش

استاد آریا با چشماش انگار به استاد ظهوری داشت التماس میکرد ساکت باشه!نمی‌فهمیدم چرا!

استاد ظهوری : خب پس یکی طبع احسان رو عوض کرده چون همیشه قهوه هاش زهر ماره و البته به هیچ کس اون قمقمه خاصشو نمیده

استاد آریا صداشو با چندتا سرفه صاف کرد

استاد آریا : فرزاد جان امروز یکم فشارم پایین بود داداش برای همین شیرینش کردم، یه لحظه بیا

از جاش پاشد و رفت سمتش و رفتن بیرون! چرا اینطوری کردن ؟! ته خودکارم طبق عادت گوشه لبم بود و داشتم فکر می‌کردم که فائزه و سارا اومدن

سارا : استاد کو ؟

- نمیدونم استاد ظهوری اومد با اون رفت الان

فائزه : چیزی بهت نگفت راجب کامران ؟

- نه فرصتم نشد که بخواد بگه، هنوز درگیر کارای بچه ها بودیم که استاد ظهوری اومد و رفتن

استاد آریا : خب کجا بودیم

صدای استاد ظهوری از پشت سرش اومد که سرشو آورد توی کلاس و یه جمله گفت و رفت

استاد ظهوری : نایب قمقمه رو بده منم بخورم یکم بعد برم

استاد آریا : فرزاد نمیدونی من از دهنی....

حرف تو دهنش موند و همه به هم گیج نگاه می‌کردیم که استاد ظهوری با خنده ای عجیب جمله هاشو گفت و زودی رفت

استاد ظهوری : دیدی دیدی حساسه خدافظ

دخترا به دستم نگاه کردن و تازه فهمیدن چیشده شیطون خندیدن و رفتن نشستن

استاد آریا : شادی یکم قهوه بده لطفا

- بفرمایین

قمقمه رو ازم گرفت و سر کشید، چون خوشمزه بود زیاد خوردنش حال آدم رو بد نمی‌کرد.

استاد آریا : امروز قهوه خوش طعم تره انگار

سوالی نگاهش کردم که چیزی نگفت و کارای بچه ها رو یکی یکی چک کردیم، بچه ها که اومدن، استاد آریا ادامه تدریسش رو داد و تسک های هفته بعد رو گفت و کلاس تموم شد. وسایل هامون رو برداشتیم و رفتیم محوطه دانشگاه تا کلاس بعدی

فائزه : شادی ، شادی اون طرف رو ببین

جایی که اشاره می‌کرد رو نگاه کردم دیدم کامران با یه دختر در حال صحبت و خنده اس! قلبم مچاله شد! این به فکر جبرانه؟ غلط کرده! ذاتش همینه، هول بدبخت. رو برگردوندم و ساکت شدم

استاد آریا : کلاس بعدیتون کی شروع میشه ؟ 

برگشتم سمتش که سارا زودتر جواب داد

سارا : نیم ساعت دیگه

استاد آریا : پس یه قهوه ماشینی مهمون من

چشمای بچه ها برق زد

فائزه : حراست گیر نمیده بهمون ؟ نمیتونیم باهم بریم که

استاد آریا : نه گفتم شمارو برای پروژه باید ببرم داخل شهر

سارا : فکر همه جاشم کردین نه ؟

خندید و هیچی نگفت. منتظر نگاهم می‌کرد و من اما حواسم پیش کامران و اون دختر بود، لعنت بهت! لعنت

استاد آریا : نایب السلطنه ؟

صدای استاد اومد که با گیجی نگاهش کردم

- ها ؟

سارا : نایب السلطنه بریم یه دوری بزنیم ؟

- چجوری حراست...

دستمو کشیدن و بردن و برام توضیح دادن جریان رو

استاد سوئیچش رو داد و گفت برید داخل ماشین تا بیام. ما سه تا مثل جوجه های بارون زده رفتیم سمت ماشینش. نشستیم و منتظر شدیم بیاد که با حرف فائزه شوکه شدم

فائزه : شادی استاد داره با کامران حرف میزنه، خیلی هم عصبانیه!

- چی ؟! خدامرگم چی بهش میگه یعنی ؟

خواستم پیاده شم که دیدم با عصبانیت داره برمیگرده سمت ما، کامران هم با سرعت از محوطه رفت سمت ساختمون کلاس ها

- چیشد ؟ اینا چی گفتن به همدیگه ؟

سارا : شادی بشین بالاخره میاد میگه ولی سوال نپرس ازش

استاد نشست و ماشین روشن کرد یه لبخندی زد و گفت

استاد آریا : کجا دوسدارید برید ؟

- بریم بام، بام جاوید

دخترا با هم گفتن بریم قبرســـــتون ؟

بی صدا حرکت کرد و راه افتاد

- موزیک چی ؟ موزیک بذارید یا بذارید من وصل شم

استاد آریا : وصل شو

گوشیمو وصل سیستم ماشین کردم و بازم همون آهنگ معروفم رو گذاشتم

- اشکالی نداره شلوغی کنیم ؟

استاد آریا : نه راحت باشین

با آهنگ داشتم میخوندم و کیف میکردم که یهو استاد شروع کرد به ادامه موزیک رو خوندن. چشمام از تعجب گشاد شده بودن، از توی آینه دید و خندید

استاد آریا : چیشده ؟ فک کردی فقط خودت بلدیش ؟

- شما هم بلدین ؟ چطوری ؟ ترکی گوش میدین ؟

استاد آریا : بله هنوز مونده منو بشناسی خانوم نایب

دخترا خندیدن که گفتم

- قهوه کو پس

سرحال شده بودم. خوش بهم میگذشت، شاید چون دور شدنم از جو اونجا برام لازم بود و درست به موقع اتفاق افتاد... خدارو شکر کردم بابتش. مسیر با خنده و آهنگای من گذشت که یهو چشمم تو لیست آهنگام خورد به یه آهنگ ناب

- خب خب میخوام براتون کامیونی بذارم عباس قادری

موزیک شروع شد و ما سه نفر درحال جیغ زدن و خندیدن و رقصیدن بودیم که استاد آریا پشت فرمون خشک نشسته بود و ری اکشنی نداشت، صدای موزیک کم کردم

- استاد اگه صداش اذیت میکنه کمش کنم یا یه چیز دیگه بذارم ؟ خوشتون نمیاد از این آهنگا نذارم آره ؟

استاد آریا : راستشو بگو کجا رفته بودی ؟؟

خنده بلندی کردم و پلی کردم ادامش رو و با آهنگ جواب دادم

- بخدا رفته بودم سقاخونه دعا کنم

خندیدیم و رسیدیم بام، موبایلم زنگ خورد روشنک بود

- جونم روشنک ؟ چی ؟ کنسل شد ؟ جدی ؟ باشه باشه ممنون

بچه ها کلاس کنسله استاد نمیاد. هورایی کشیدن و گفتن پس تا غروب اینجاییم

- شاید استاد کار داشته باشه یکم بمونیم برگردیم

استاد آریا : نه من کلاسامو کنسل کردم حوصله نداشتم خوب شد شما هم استادتون نمیاد، بمونیم همین جا یکم

رفت سمت ماشین صندوق رو باز کرد و چنتا صندلی آورد بیرون، فلاسک چای و نسکافه و شیرینی خشک و ...

- هایپره یا صندوق ماشین ؟ بدین من ببرم استاد

استاد آریا : شادی من بیرون احسانم احسان

- ب ببخشید استاد نمیتونم

صندلی هارو برداشتم و جلدی رفتم پیش بچه ها

سارا : اوه اینا همه تو ماشین حاضر بوده ؟ همیشه به برنامس پس ، بهش نمیخوره

فائزه : خوشبحال دوست دخترش پس

همه خندیدیم که استاد رسید پیشمون و صندلیشو گذاشت و گفت

ویرایش شده در توسط Atefeh.graph
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر

پارت 6

استاد آریا : شادی بگیر

- نه مرسی دوز قهوه ام زیاد میشه برام خوب نیست

استاد آریا : قهوه خالی نیست، با شیر نارگیل قاطیش کردم، بگیر

- شیرنارگیل ؟ از کجا ؟ شما چقدر عجیبین!

سارا : هنوز مونده استاد رو بشناسیم خانوم نایب

از اینکه ادای استاد رو درآورد همه خندیدیم

فائزه : حالا که مارو آوردی قبرستون بریم یه سری به اموات بزنیم، سارا میای

نمیدونم چرا این دو نفر همش سعی میکنن مارو تنها بذارن! با چشمای باریک شده نگاهشون کردم

- کجا بسلامتی ؟ حالا اموات یکم منتظر بمونن باهم بریم

سارا : نه خب گفتیم شما که اینجا امواتی ندارید، ما خودمون بریم

استاد آریا : تا شما برگردین ما هم قدم میزنیم پس

سارا و فائزه به هم نگاه کردن و با لبخند گفتن باشه و رفتن

هوا داشت کم کم تاریک میشد، اینجارو خیلی دوسداشتم ، درسته قبرستون بود اما بام هم بود، ستاره هارو میشد نزدیک تر ببینی و کل شهر زیر پات بود، تو فکر بودم که صدای استاد از فکر آوردتم بیرون

استاد آریا : شادی این پسره کیه ؟ همونیه که اون روز پشت تلفن منو باهاش اشتباه گرفتی ؟

- اون، اون چیزه، اون

استاد آریا : مجبور نیستی برای من چیزیو توضیح بدی شادی! چون حس کردم اذیتت میکنه حرفی بهش زدم که کمتر دور و برت باشه، ببخش اگه تو مسائل شخصیت دخالت کردم.

- چی ؟ چی گفتین ؟

استاد آریا : بهش گفتم از این به بعد شادی کنار منه و هر کسی اذیتش کنه من به چشم مزاحم میبینمش و از خجالتش درمیام

بهت زده نگاه استاد کردم! چی گفته ؟ الان داره پیشنهاد میده ؟ چی میگه این ؟ خدایا چی بهش بگم حالا

استاد آریا : الکی بهش گفتم شادی، خواستم کمتر مزاحمت بشه فقط همین

- آها خب ممنونم. اون کامرانه و همونیه که پشت تلفن، میدونین دیگه ادامه ندم اذیت میشم

استاد آریا : نه گرفتم همون لحظه. امیدوارم از اینجای زندگیت به بعد مثل اسمت باشه

-ای بابا استاد جان زندگی من هر لحظه چیزی برای سورپرایز من داره

پاشد رفت سمت ماشینش و من داشتم فکر میکردم که واقعا این مرد چرا این کارو کرده ؟ به خودت نگیر شادی، گفت الکی بوده که. الان به خودت بگیری با خودش میگه منتظره بهش پیشنهاد بدم و همه چی رو عاشقانه برداشت میکنه. عادی باش، عادی باش

دخترا اومدن و استادم برگشت

- خب بریم ؟

همه گفتن بریم و پاشدیم به جمع کردن لوازم و جابجا کردنشون. از استاد تشکر کردیم و سوار ماشین شدیم که بریم

استاد آریا : آدرساتون کجاست؟

سه نفرمون گفتیم نه نه تا شهر برگردیم بعد خودمون میریم، شما زحمت نکشید

استاد آریا : سه تا دختر رو ببرم تو شهر بذارم که خودشون برن و من با ماشین برم خونم آره ؟ عادت ندارم اصلا ، پس سریع آدرس بدین مسیر مشخص کنم

سارا : من خیابون نادرم

فائزه : منم سمت میدون شهید اوکیه

- منم خونم سمت میدون دفاع

استاد آریا : خیلی خب پس اول سارا بعد فائزه و آخرم شادی

رفتیم و بچه ها رو رسوند و وقتی فائزه پیاده شد بهم گفت

استاد آریا : بیا جلو بشین وقتی اینطوری میشینین فکر میکنم تاکسی گرفتین

- خدای من چه حرفیه

درو باز کردم و رفتم جلو نشستم ولی خب معذب بودم یخورده، سعی کردم حرف بزنم که حواسم پرت شه از این جو سنگین

- استاد

استاد آریا : احسان

- نه استاد

استاد آریا : احسان

- ای بابا لجبازین چقدر

استاد آریا : خب دانشگاه که نیستیم دیگه

- شما همیشه برای من استاد من هستین نمیتونم جور دیگه ای بگم

استاد آریا : خیلی خب بگو چی میخواستی بگی

- ها میخواستم سوال بپرسم

استاد آریا : خب میشنوم بگو

- من چرا شمارو تو دانشگاه یادم نمیاد ؟ چهار ترم ندیدمتون یعنی ؟ 

استاد آریا : چطور مگه ؟ حتما حواست نبوده یا دقت نکردی

- نه خب همه میشناسن شمارو، فقط منم که نمیدونستم شما کی هستین

استاد آریا : همه میشناسن ؟ چی بهت گفتن مگه ؟

- چیزه، هیچی، هیچی نگفتن منظورم اینه به فامیل میشناسن شمارو کلا

استاد آریا : آها خب اونا دقت داشتن لابد

- شایدم، من یکم گیجم حتما برای همینه

استاد آریا : شما حواست پیش یکی دیگه بوده خب ولی من زیاد دیدمت

- چی ؟ منو ؟ کجا ؟

استاد آریا : گوشیمو بردار

- چرا ؟

استاد آریا : بردارش میگم بهت

- خب رمز داره

استاد آریا : شصت و شش هفتاد و شش

- خیلی خب چیکار کنم حالا ؟

استاد آریا : برو توی گالریم و برو پایین تقریبا چهارتا فلدر پایین تر

- خب آها الان فلدر پنجمم. چی ؟ این چیه ؟

داشتم چی میدیدم!!! عکس من تو موبایل این بود چرا ؟ خدایا این مرد کیه ؟ با من چیکار داره ؟ ترسیده نگاهش کردم که گفت

استاد آریا : خونسرد باش خونسرد باش الان میگم چرا عکست تو موبایل منه

- چی، چی دارین میگین آخه ؟شما چرا از من عکس دارین ؟

استاد آریا : عکسو ببین قشنگ تو محوطه دانشگاهی

تازه دقت کردم دیدم آره دانشگاهمونه

- خب چرا شما ازم عکس دارین ؟

استاد آریا : برای اینکه وقتی دانشجوم شدی بشناسمت

- ها؟!

استاد آریا : اولین بار تو محوطه دانشگاه دیدمت یادت نمیاد حتما ولی میخواستی منو بزنی که چرا دارم نگاهتون میکنم

همه چی مثل نوار اومد جلو چشمام... پس پس این اونی بود که کلی فوشش دادیم و گفتیم هیز!

- پس شما بودین

لبخند بدجنسی زدم و گوشی رو گذاشتم

استاد آریا : بله من بودم و جلسه اولم چون شناختمت سر به سرت گذاشتم

- حالا هرچی! چی باعث شده شما عکس منو نگهدارین که یادتون بمونه اصلا ؟

استاد آریا : عادت دارم اتفاقات خوب رو ثبت کنم

ساکت شدم. بیشتر از این صحبت کردن جایز نبود، خیلی دیگه داشتم وا میدادم. شاید داره امتحانم میکنه نباید انقدر سریع باهاش راحت بشم. حواسم باید بیشتر باشه

تا وقتی رسیدیم خونه من دیگه صحبتی نکردیم

پیاده شدم تشکر کردم بابت امروز

- خیلی ممنونم ازتون تو زحمت افتادین

استاد آریا : تا باشه از این زحمتا

- استاد اینجوری نگین من معذب میشم

استاد آریا : اوکی خدانگهدار خانوم نایب مراقب شادی من باش

اینو گفت و رفت! دختر این داره جدی جدی بهت نخ میده! خنگی مگه! نه نه به روی خودت نیار. دختر انقد هول آخه ؟ تا حرفی رو مستقیم نزده به روی خودتم نیار، تازه از کجا معلوم آدم خوبی باشه؟ دوس دختر نداشته باشه ؟ اگه یکی مثل کامران باشه چی ؟ اصلا رابطه با استاد اونم تو دانشگاه آخه ؟ نه نه اصلا

موبایلم زنگ میخورد برداشتمش ناشناس بود، اه کامران برو پی کارت دیگه، استاد ما هم فک کرده اینو پیچونده رفته. جواب دادم

- بله

کامران : خوش گذشت بهتون ؟

- به شما چه ؟ زاغ سیاه منو چوب میزنی ؟

ویرایش شده در توسط Atefeh.graph
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر

پارت ۷

کامران : به هم میاین، بالاخره دیگه آقای استاده نه؟

- ساکت شو، زندگی خودمه، اصلا آره خوشم اومده ازش مشکلی داری؟

کامران : آره مشکل دارم لامصب مشکل دارم، ۲سال رو به همین راحتی یادت رفت؟ تونستی فراموش کنی؟ حتی حاضر نشدی بهم یه فرصت دوباره بدی! سریع رفتی بعدی

- چی؟ مچ تو رو بعد همین دوسال گرفتم کامران! من هیچ وقت توی صندلی ذخیره نمیشینم. دیگه مزاحمم نشو، هیچ وقت

کامران : باهاش نباش شادی، من راجبش خیلی چیزا شنیدم

- اوه ببین کی به فکر منه الان! خیالت راحت دیگه کسی نمیتونه جوری که تو منو شکستی بشکنه

تلفن رو قطع کردم و رفتم سمت در، عصبی شده بودم از شدت پر رو بودنش، وقیح! به من داره هشدار میده احمق، به تو چه اصلا

روز ها گذشتن و اواسط ترم بود، ارتباط خودم رو با استاد آریا توی یه مرز مشخصی حفظ کرده بودم. نمیخواستم خاطرات تلخم تکرار بشه، هرچند تو فکرم خودشو جا داده بود! انقدر توجه های ریز داشت و حرفای یهویی میزد بهم که اگر نمیخواستم هم نمیشد بهش فکر نکنم! نمیدونم شاید یه جورایی خودشو توی دلم جا کرده بود ولی سختم بود باور کنم! سخت بود احساس یه مرد رو باور کنم! تازه اصلا جرعتم نداشت بیان کنه! شایدم من همه چیو به خودم گرفتم و فکر میکنم خبریه! شاید اون اصلا حس خاصی هم نداره

داشتم دنبال بلیط میگشتم که برگردم مشهد ولی هیچ بلیطی موجود نبود انگار! این هفته باید برمیگشتم مامان مهمونی داشت، باید برمیگشتم ولی هیچ بلیطی پیدا نمیشد، به هر کسی که شماره داشتم زنگ زدم بالاخره یه جای خالی پیدا کردم برای پنجشنبه که کنسلی یه مسافر دیگه بود، رزرو کردم، کلاسای پنجشنبه‌ام فقط کلاس استاد آریا برام مهم بود اونم که میتونستم اول کلاس رو باشم و کارامو یکم پیش ببرم بعدش برم برسم به ماشین

با استرس تو سالن راه میرفتم

فائزه : شادی زنگ زدی؟

- آره صد بار زنگ زدم لامصب مگه جواب میده، من باید برم بخدا دیرم شده نمیرسم به اتوبوس

سارا : یه زنگ دیگه بزن شادی

- بابا دیروز من خبر دادم گفتم منه لامصب باید برم سر تایم میاین، بهم گفت آره زودترم میام که بتونی برسی، ولی کو

فائزه : خب یه زنگ دیگه بزن شاید اتفاقی افتاده

- بادمجون بم....

استاد آریا : آفت نداره

برگشتیم سمت پله ها دیدیم توی پاگرد واستاده و داره لباسشو مرتب میکنه

- چه عجب استاد میدونین من باید برم؟ خب الان به کلاسم نمیرسم که

با عصبانیت رفتم توی کلاس بقیه هم اومدن

استاد آریا : نایب چند لحظه بیا

رفتم سمت میزش موبایلشو گرفت سمتم، تو صفحه چتم بود و ۲تا عکس و یک پیام درحال ارسال بودن، عکس بیمارستان بود، با نگرانی نگاهش کردم

- چیشده؟ اینا چیه؟

استاد آریا : اهدا خون بودم یهو خبر دادن خیلی ضروری بود طول کشید، براتم پیام دادم که بتونی بری و برسی ولی نرسیده بهت

- تماسام جواب ندادین چرا خب ؟

استاد آریا : نمیشد همین عکسارو هم به زور فرستادم آنتن نبود کلا اعصابم خورد شده بود. الانم کاراتو بیار ببینم بعد برو

رفتم کارامو آوردم و چک کرد و صحبتارو کردیم و من لوازمم جمع کردم رفتم سمت ترمینال.

خداروشکر به موقع رسیدم، رسیدم به اتوبوس و یخورده بعد حرکت کرد.

من ماشین برام مثل گهواره بود خوابم میبرد سریع، با ویبره موبایل به خودم اومدم دیدم استاد پیام داده بهم

استاد آریا : رسیدی به اتوبوس؟

- آره ممنون نگران نباشین

استاد آریا : ببخش امروز عصبانی شدی

- اشکالی نداره، من عذرمیخوام شرایطم سخت بود حرفای بدی زدم

استاد آریا : شادی تو برای هیچ‌چیزی از من عذر نخواه

یهو حس عجیبی داشتم، ته دلم یه ذوق ریزی کردم، بسه شادی به خودت بیا

- ممنونم استاد

استاد آریا : احسانم احسان

هندزفریم رو وصل کردم و پلی لیست آهنگام رو گذاشتم، سعی کردم تو ذهنم رویا بافی نکنم، هنوز چیزی بهم نگفته اینجوری دلم میره اگه بگه چی میشه! ول کن شادی ول کن

ویرایش شده در توسط Atefeh.graph
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر

پارت 8

رسیدم مشهد بالاخره، بابا اومد دنبالم و تا خونه کلی حرف زدیم و براش تعریف کردم چطوری خودمو رسوندم، رسیدیم خونه و مامان هم شام غذایی که دوسداشتم رو پخته بود فسنـجون

مهمونی مامان که برای جمعه شب بود و من کلاسای شنبه ام رو نمیتونستم برم. امیدوارم سارا و فائزه حواسشون به کلاسا باشه

صبح شنبه لوازم هارو داشتم جمع میکردم که کم کم راه بیوفتم، گوشیم زنگ میخورد، رفتم سمتش که دیدم استاد آریاس

بسم ا.. چیکار داره یعنی؟!

- الو

استاد آریا : سلام خوبی

- سلام مرسی شما خوب هستین؟ جانم ؟

استاد آریا : شادی من مشهدم میخوام برگردم تو مشهدی یا برگشتی ؟

- من! من چیزه نه هنوز مشهدم! 

استاد آریا : خیلی خب ببین من یکم کار دارم تموم که بشه برمیگردم بجنورد، بمون با هم برگردیم

شوک شده بودم! چی می‌گفتم! اصلا این همه ساعت چیکار کنم من باهاش تو ماشین تنها ؟ اصلا مامان بابا اجازه نمیدن! غیر عادیه خب برم چی بگم؟ بگم مامان جون باباجون من با استادم برمیگردم ؟ خب بعد نمیگن شما غلط کردی دخترم بیشین سرجات ؟ اصلا این مشهد چیکار داره؟ اما ته دلم خیلی دوسداشتم بیشتر باهاش وقت بگذرونم!!

استاد آریا : الو الو شادی ؟ صدای منو داری؟ الو

- ها بله بله فهمیدم چی گفتین؟ اینجوری که زشته حداقل نهار تشریف بیارین در خدمتتون باشیم

این چه زری بود زدی شادی؟! این چی بود گفتی؟! بیاد کجا ؟! تو عقل داری دختر ؟!

استاد آریا : نه دختر خوب ممنون الان موقعش نیس، سر فرصت مناسب تر حتما مزاحم میشیم

دیگه مغزم جواب نمیده! چی داره میگه ؟ خدایا این منظورش چیه ؟ بحثو عوض کردم

- استاد شما چه ساعتی کارتون تموم میشه ؟

استاد آریا : ساعتای 2-3 تمومم . کاراتو بکن که بیام دنبالت. اگر هم راحت نیستی خودت بیا یه مسیری رو که از اونجا با من بیای

-آره باشه پس من لوازم هامو جمع میکنم همون ساعتا پارک ملت میبینمتون خوبه ؟

استاد آریا : اوکی فعلا پس

- خدانگهدار استاد

وای حالا چی بپوشم؟ خدایا چی بگم تو مسیر اصلا ؟ اوه به مامان بابا چی بگم ؟فکر کن شادی فکر کن، آها حله به بابا میگم تاکسی میگیرم میرم ترمینال دوستم منتظره با هم برگردیم

-مامان، مامان خوشگلم الان بچه ها زنگ زدن میگن ساعتای دو یا سه ترمینالن من به بابا هم الان میگم تاکسی میگیرم میرم نمیخواد بیاد اون راهو دیگه

مامان : خب بابا میبرت دیگه چرا تاکسی بگیری؟

- نه بابا درگیر کاراشه تو حیاط خودم میرم چه کاریه خب

مامان : خیلی خب برو بگو پس بهش که بدونه

-باشه باشه

-بابا، بابا، بابا جون

بابا : جانم دختر خوشگلم چیشده

- بابا من ساعتای دو یا سه خودم میرم ترمینال با دوستام میخوام برگردم

بابا : میبرمت خودم چرا خودت بری آخه

- نه دیگه شما به کارات برس مگه کجا میخوام برم

بابا : مطمئنی؟ باز نیای بگی شما منو به حال خودم میذارین و فلان ؟

خندیدم و بوسش کردم

- نه نه خیالت راحت

بابا : باشه پس سریع تر کاراتو بکن نهار بخوریم که بعد بری دیرت نشه

-باشه چشم

خب! شادی خانوم دمت گرم! حالا چی بپوشم! بدو بدو رفتم سمت کمد لباسام. لباسارو یکی یکی رد میکردم و هیچی نداشتم که به درد بخوره! اه همشون بجنوردن خب

مامان : چیشده لباس میخوای ؟

- هوف چه فایده ندارم که

مامان : اتفاقا لباسی که برای مهمونی پوشیدی که قشنگه شیکه همونو بپوش برو

- راس میگی من یادم رفته بود کلا

مامان : دختره عاشق

- تهمت نزن مامان جان من درس زیاد میخونم حواس پرت شدم

مامان : جون خودت راس میگی تو ام

چرا به فکر خودم نرسیده بود؟! رفتم از کاورش درش آوردم. شیک و رسمی بود چون مهمونی های مامان همیشه مرد و زن باهمن لباسام پوشیدس کلا، این لباسمم که اصلا کت و شلواره خیلی هم اوکیه

لباسو بیرون گذاشتم و رفتم کمک مامان برای نهار

- خب شادی خانوم اومد کمک کنه

مامان : کبکت خروس میخونه گل دختر

خاک به سرم چقد من ضایعم

- شانس مارو نگا! خوشحال نباشم ؟

مامان : چرا باش مادر کی کاری داره خب؟ تو خوشحال نباشی که خونه سوت و کوره

وسایل نهار بردم روی میز و بابا و سپهر رو صدا زدم که بیان، سپهر اومد داخل و شروع کرد از غذای مامان تعریف کردن پسره لوس

سپهر : وای مامان قربون دست و پنجت چه بویی داره

مامان : خیلی خب باشه بخشیدمت

- سپهر باز چیکار کردی ؟

سپهر ؟ هیچی بابا سر دانشگاه بحثمون شد مهم نیس حل کردیم جریان رو

مامان : نه حل نکردیم ! صحبت میکنیم راجبش

- چرا ؟ یکی به منم بگه چیشده!

مامان : هیچی یکی از درساشو افتاده

- چی؟ افتادی؟ جدی؟

سپهر : نه بابا هندیش نکنین نیوفتادم ممکنه بندازتم با استادم بحثم شده پر رو بازی در آوردم

- آها اینطوریه پس! کمیته انضباطی نبردنت ؟

سپهر : نه بابا میدونست حق با منه چیزی نیس

- اوکی

نهار خوردیم و میز رو جمع کردیم ساعت 1 شده بود باید حاضر میشدم کم کم

- مامان من میرم حاضر شم

مامان : برو عزیزم

بدو بدو رفتم بالا اتاق خودم و وسایلارو اول حاضرکردم گذاشتم تو چمدون کوچیکی که داشتم و همیشه همراهم بود برای رفت و آمد‌هام، حالا باید خودم حاضر میشدم

صورتم رو شستم و بعد خشک کردنش شروع به آرایش کردم. چی بزنم که خاص تر باشه؟ چجوری قشنگ تر باشم؟ فکر کن شادی فکر کن زودباش

فکر کنم بهترین نتیجه نچرال بودنه، نه غلیظ نه مثل ماست! خب پس با ضدآفتاب همیشگی شروع میکنم، حالا یکم سایه نود که پشت چشمم رنگ بگیره، خط چشم باریک و یکم به سمت بالا بکشم که خیلی هم مهمونی طور یا مثل دانشگاه عادی نباشه، یه چیزی بین اینا، ریملمم مثل همیشه و بجای رژ لب هم یکم تینت زدم که رنگ بگیره لبام و اگه چیزی هم خوردم بی رنگ یا تیکه تیکه پاک نشه روی لب زشت بشه، روش یه شاین لب خوشگل که اگه استاد جون میخواست هم نمیتونست نبینه، لبخند بدجنسی زدم و تمام. رفتم سمت لباسم که روی تخت گذاشته بودمش، کت و شلواری که ترکیب سرمه ای و سفید بود و کت سرمه ایش خیلی قشنگ به تن مینشست، شلوار سفیدش که نگم چقد معجزه بود برای هر اندامی، هر کی هم میپوشید خوشتیپ به نظر می‌رسید، شال سرمه ایم رو برداشتم و روی سرم امتحان کردم، موهام خیلی معمولی بود با اتو مویی که داشتم موهای چتری جلو سرم رو یکم حالت کرلی دادم و از نتیجه خیلی راضی بودم. به به! حاجی تیپو ببین

کیف و کفش چرمم رو هم که رنگشون سرمه ای بود برداشتم و رفتم پایین

مامان : ماشاالله لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم

- حالا نه انقدر

مامان : حرف نزن خیلی خوب شدی

سپهر اومد پذیرایی جایی که ما بودیم و یه سوت زد برام 

سپهر : اوه اوه آبجی مارو، کشته مرده میدی ها

بابا : بسه بسه کاری به دخترم نداشته باشین

به همه لبخندی زدم و رفتم بالا که چمدونم بیارم و تاکسی بگیرم راه بیوفتم

موبایلم برداشتم دیدم پیام اومده، بازش کردم استاد بود

استاد آریا : شادی من کارم تموم شد میرم سمت پارک ملت زیر پل منتظرتم

بیست دقیقه قبل پیام داده بود پس الان رسیده پارک حتما جواب دادم بهش پس

- استاد منم الان راه میوفتم

گوشی رو گذاشتم جیب تکی که روی کتم بود و چمدونم رو برداشتم و رفتم پایین

سپهر : واستا بیام بالا چمدونتو بیارم، تاکسی بگیر تا موقع

-دستت درد نکنه باشه الان میگیرم

شروع کردم اسنپ رو باز کردن و لوکیشن هارو زدن، چندتا اسنپ نزدیک بودن یکیشون قبول کرد و منم شروع کردم به خداحافظی کردن. با همه خدافظی کردم و رفتم سمت در که سپهر باهام اومد، چمدونم رو گذاشت توی اسنپ، بغلش کردم و باهاش خداحافظی کردم و راه افتادم

دل تو دلم نبود از سطح استرس و هیجان قلبم میکوبید

رسیدم به پل و ماشین مشکی همیشه تمیزش رو شناختم، با چمدونم درگیر بودم که صداشو از کنار در شنیدم

استاد آریا : صبرکن صبرکن جوجه تو مگه میتونی اینو برداری

- جوجه؟ من؟ من شمارو حریفم چی میگین آخه ؟

استاد آریا : آره هیشکی حریفم نشد ولی تو حریف بی رحمی درسته

بازم سکوت کردم! بازم حرفای منظور دار! کور خوندی من هیچی به روت نمیارم تا خودت نگی

رفتیم سمت ماشینش و در رو زد و نشستم، چه بوی عطری میومد خدایا! چقدر عطش خوب بود لعنتی! چی میزنه؟! چمدون رو جا بجا کرد و اومد نشست و همونطور که مشغول بستن کمربند ایمنیش بود شروع کرد

استاد آریا : خب سلام حریف

- علیک سلام استاد

استاد آریا :ببین شادی چهار ساعت راهه هی بهم بگی استاد وسط راه میذارمت و میرم

- خب بذارین من رو زمین نمیمونم

از حرف خودم خجالت کشیدم یهو ساکت شدم

استاد آریا : من میشکنم دستی رو که بخواد بردارت شادی خانوم نایب، نمیبینی اومدم دنبالت؟

- باشه خیلی خب شما خوبین اصن

ماشینو روشن کرد و راه افتادیم

استاد آریا : ظرف میوه رو از عقب بردار شادی

برگشتم عقب که دیدم چه با تجهیزات اومده باریکلا! ظرف میوه و یه ظرف دلمه و دو بسته چیپس و یه بسته پفک

ظرف میوه رو برداشتم

- اینارو از کجا آوردین ؟ چقدر زیاده! این همه خوراکی؟

استاد آریا : تو مهمون منی الان دیگه باید میزبان خوبی باشم، آهنگای من خوب نیستن تو بذار

- نه میخوام این بار موزیکای شمارو گوش بدم ببینم چی گوش میدین

لبخندی زد و گوشیشو وصل کرد. اولین موزیکی که گذاشت و خودش شروع کرد باهاش به خوندن

ای ساربان، ای کاروان
لیلای من کجا می بری
با بردن لیلای من
جان و دل مرا می بری
ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری

چه غمی داشت! استاد عاشق کسی بوده از دستش داده ؟ چرا اینو با تمام وجودش داره میخونه ؟ این موزیک مورد علاقه منم بود! غم موزیکش برام خیلی خاص بود همیشه، باهاش ادامه دادم

در بستن، پیمان ما
تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان برپا بود
این عشق ما بماند به جا

استاد آریا : اوه باریکلا، از اینا هم گوش میدی؟

اداشو درآوردم

- پس چی حالا حالا ها مونده منو بشناسین آقای آریا

تمامی دينم به دنيای فانی
شراره عشقی که شد زندگانی
به ياد ياری خوشا قطره اشکی
به سوز عشقی خوشا زندگانی
هميشه خدايا، محبت دل ها
به دل ها بماند بسان دل ما
که ليلی و مجنون فسانه شود
حکايت ما جاودانه شود
تو اکنون ز عشقم گريزانی
غمم را ز چشمم نمی خوانی
از اين غم چه حالم نمی دانی
پس از تو نمونم برای خدا
تو مرگ دلم را ببين و برو
چو طوفان سختی ز شاخه غم
گل هستی ام را بچين و برو
که هستم من آن تک درختی
که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش
ز خشم طبيعت شکسته
ای ساربان، ای کاروان
ليلای من کجا می بری
با بردن ليلای من
جان و دل مرا می بری
ای ساربان کجا می روی
ليلای من چرا می بری
ای ساربان کجا می روی
ليلای من چرا می بری

( محسن نامجو / ای ساربان)

- استاد عاشق کسی بودین ؟ یا هستین هنوزم ؟

ویرایش شده در توسط Atefeh.graph
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر

پارت ۹

استاد لبخندی زد صدای موزیک‌ رو کم کرد و ادامه داد

استاد آریا : عاشق که نمیدونم اصلا اسمش عشق میتونه باشه یا علاقه مندی شدید! شایدم جذب شدن باشه کلا ولی خب طرف مقابلم یا واقعا گیجه و متوجه نمیشه یا خودشو به گیجی میزنه

- کی هست حالا ؟ کجاییه ؟ چند سالشه ؟

استاد آریا : خب بابا آروم تر خواستگاری نرفتیم که

- خب شما بگین اول اینارو

استاد آریا : منو بیخیال تو بگو، خبری از اون پسره نیست ؟

- کامران رو میگین ؟ چرا کم و بیش زنگ میزنه پیام میده

استاد آریا : چیشد که جدا شدین

- خیانت کرد

استاد آریا : اگه دوسداری توضیح بده، وسط توضیحت میوه هارو هم بخوریم، یه پارچه پشت صندلی هست بردارش بنداز رو پاهات شلوارت سفیده خراب نشه

چه دقتی کرده بود پس، چه با شعور، برگشتم عقب پارچه رو برداشتم و انداختم روی پام ظرف میوه رو‌ گذاشتم و شروع کردم قاچ کردن، عادت داشتم اول همه میوه هارو قاچ کنم و مرتب بچینم بعد بخورم

- میدونین ما با هم ۲سال تو رابطه بودیم، چند ماه قبل موبایلش دست من بود که یه نوتیف براش اومد، پیامو باز کردم و دیدم اسمش نگار، هر قربون صدقه ای که برای من رفته بود برای اونم رفته بود!! هر صحبتی که عاشقانه بود با من با اونم بود...

استاد آریا : به بخت خودش لگد زده پس

- چمیدونم شاید اون از من خوشگل تره خوش اخلاق تره یا کلا بهتره

استاد آریا : شادی هیچ وقت ببین هیچ وقت اینجوری نگو راجع به خودت، تو خیلی دختر پاک و خوبی، طوری که هر پسری برای نزدیک شدن بهت باید خودشو به آب و آتیش بزنه بلکه یکم خانوم به روی خودش بیاره

خندیدم، قهقهه در‌واقع

- چی ؟! یعنی چی خب ؟ نه بابا

استاد آریا : لباست خیلی بهت میاد راستی

یه لحظه جا خوردم! پس موفق شدم به چشمش اومدم، ته دلم خوشحال شدم از حرف استاد ولی بروز ندادم

- ممنونم شما هم لباستون بهتون میاد

استاد آریا : از مجبوری تعریف میکنی

- نه بخدا قشنگه خب بهتون میاد، بفرمایید بردارید میوه

استاد آریا : اوه اوه شادی خانوم چه کرده

- بابا خجالتم ندین دیگه بفرمایین

استاد آریا : شادی ژوژمان ۲هفته دیگس بعدشم که میرید برای استراحت و شروع کارشناسیتون

هیچی نگفتم، کسی نمیدونست کنکور ندادم هنوز! یهویی تصمیم گرفته بودم که یکم استراحت کنم ۱سال بعد کنکور بدم دوباره و مطمئن هم بودم بجنورد میارم بازم. نمیدونم از کجا ولی مطمئن بودم!

- آها باشه حواسم هست کارای بچه ها رو هم چک میکنم

استاد آریا : آره بهت اعتماد دارم از پسش برمیای، کاش تو همیشه تو کلاسا با من بودی، خیلی کمکم کردی این ترم، حالا انشاالله بعد از اینم هستی

- بله شادی اینجا شادی اونجا شادی همه جا

استاد لبخند عمیقی زد

استاد آریا : خیلی خوبه اتفاقا اینطوری کاش همیشه همه جا ببینمت

- استاد حرفایی که معذبم میکنه نزنین من در جوابتون هیچی نمیتونم بگم خجالت میکشم بخدا

استاد آریا : همینشو خوشم میاد بانمک میشی

- حالا بگذریم موزیک بعدی چیه

استاد آریا : باشه ساکت میشم موزیکتو گوش بده یکم دیگه میرسیم قوچان، بستنی دوسداری ؟

- عاشقشم

استاد آریا : خب پس حله بستنی میخریم و باز راه میوفتیم

این مسیر گذشت و برای من خیلی حس قشنگی داشت، دوسنداشتم جاده تموم بشه، دوسنداشتم زمان بگذره، حتی فکر میکردم استادم دلش نمیخواد زمان بگذره چون خیلی آروم به مسیر ادامه میداد و اصلا سرعت زیادی نداشت

استاد آریا : شادی بیا بریم هر کدوم دوسداری بردار

- نه برای من هرچی بگیرین اوکیه من میشینم تو ماشین یه وقت آشنایی کسی شما رو نبینه سوتفاهم بشه

استاد آریا : کسی غلط کرده بیا پایین ببینم جوجه

بهم میگفت جوجه! خدایا این مرد چرا پر از سورپرایزه!

بی صحبت مثل جوجه ها دنبالش راه افتادم رفتیم داخل مغازه، رفتم سمت یخچال بستنی ها

استاد آریا : قهوه میخوری عزیزم ؟

- ها؟!

گیج نگاهش کردم اومد سمتم

استاد آریا : من گفتم برام قهوه بزنه فروشنده بهم گفت از خانومتون هم بپرسین اگه میخواد دوتا بزنم

خندیدم بی هیچ حرفی و سرم و انداختم پایین

- بله میخورم سینگل لطفا

استاد همونطور که داشت میرفت با شیطنت حرفشو ادامه داد

استاد آریا : برای خانومم سینگل بزنین لطفا

این مرد دیوونس! داره با من چیکار میکنه! چرا یهو همه چیو میگه خدایا ! من قلبم ضعیفه سکته میکنم که

بستنیمو بالاخره انتخاب کردم و رفتم سمت صندوق که حساب کنم

استاد آریا : عزیزم چیکار میکنی من حساب میکنم شما برو تو ماشین

سرخ و سفید شده بودم ترجبح دادم از اونجا دور شم و برم تو ماشین بشینم، به ماشین که رسیدم در رو زد و باز شد نشستم

ویرایش شده در توسط Atefeh.graph
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر

پارت ۱۰

با رضایت از خودش و‌حرفایی که زده بود لبخند به لب با قهوه ها به سمت ماشین میومد، دستاش پر بود نمیتونست در رو باز کنه،

منم با شیطنت منتظر بودم برسه به ماشین ببینم واکنشش چیه، به ماشین که رسید یکی از قهوه هارو گذاشت روی ماشین و درو باز کرد

استاد آریا : خب اینم خدمت بانو

- مرسی

قهوه ام رو گرفتم، بستنیم رو باز کردم و زدمش داخل قهوه و با لذت مشغول خوردن اختراع خودم شدم که دیدم با تعجب نگام میکنه

- چی چیشده؟ ببخشید تعارف نکردم

استاد آریا : بخدا تو یه چیز دیگه ای دختر، ندیده بودم کسی اینجوری از بستنی و قهوه لذت ببره

قهوه اش رو سر کشید بدون شکلات

- تلخ نبود؟؟ شکلات بدم بهتون؟

استاد آریا : نه من همیشه تلخ میخورم

- ولی قمقمه اون روز قهوه اش شیرین بود

استاد آریا : آره برای تو بود خب، فهمیده بودم عادت قهوه خوردن داری و تلخ دوسنداری

چقدر دقت کرده بود !! چقدر خوب بود که انقدر حواسش بود

موبایلم زنگ خورد، سارا بود

- الو سلام عسلم خوبی

سارا : سلام خانوم شما بهتری؟ خبری نمیگیری از ما؟ کی برمیگردی ؟ ۳شنبه با احسان جونت کلاس داریما

استاد صدای سارا رو شنید و قهقه مردونه ای زد از مدل حرف زدن سارا راجب خودش

استاد آریا : گوشی رو بده شادی

موبایل رو سمتش گرفتم، مغزم هنگ کرده بود ، خدایا الان چه فکری میکنه ؟!

سارا : الو الو چیشد شادی

استاد آریا : سلام سارا خوبی

سارا : ب ببخشید شما

استاد آریا : احسان جونشم دیگه نگفتی الان مگه

سارا : وای خدای من یعنی شما دوتا؟ شما دوتا با همین ؟ چرا به ما چیزی نگفتین آخه؟؟ فائزه میدونه؟

استاد آریا : نه من مشهد بودم برای کاری رفته بودم، موقع برگشت از خانوم خانوما خواستم بامن برگرده، ایشونم منت گذاشتن قبول کردن

سارا : آها پس اینطوریه، ما که میدونیم دوستمون گلوی شما رو قلقلک داده استاد

استاد آریا : وای شما فهمیدین خودش نفهمیده

سارا : مراقبش باشینا

استاد آریا : بابا چقدر طرفدار داره ، من پذیرایی vip تدارک دیدم نگران نباشین

خداحافظی کردن و گوشی رو برگردوند بهم، غم دنیا به دلم نشسته بود! داره بازیم میده ! من مگه اسباب بازی‌ام؟

استاد آریا : شادی

بغضی که تو گلوم بود تبدیل به اشک شد

- دیگه منو به اسم صدا نزنین لطفا! چرا این کارو کردین؟ با من دارین بازی میکنین؟ منو همچین دختری دیدین؟فکر کردین از راه برسین و حرفای عاشقانه بزنین و توجه نشون بدین این دختر ساده از راه به در میشه و ازش استفاده میکنین نه؟ براتون متاسفم استاد

- نگهدارین میخوام پیاده شم، من چقدر ساده بودم که فکر میکردم شما فرق دارین

با تعجب به من نگاه کرد

استاد آریا : شادی ؟ شادی من حرف بدی زدم؟ کار بدی کردم؟ اذیتت کردم ؟ چیشد یهو ؟

- شما میخواین از من سواستفاده کنین، میخواین مثل یه کالای موقت استفاده کنین

استاد آریا : چه حرفیه میزنی شادی؟ اصلا اینطور نیس

- پس چطوریه ؟ پس چطوریه؟!

دیگه صدام رفته بود بالا و گریه میکردم همراه با حرفام، یهو ماشینو زد بغل و دستشو کوبید روی فرمون

استاد آریا : لعنت به من، لعنت به من که نفهمیدم چطور باید پله پله باهات رفتار کنم، لعنت به من که نفهمیدم تو حساسی، لعنت به من که بلد نبودم چطوری رفتار کنم، ببخش شادی، معذرت میخوام، منه احمق میخواستم امروز بهت بگم چه احساسی بهت دارم که اونم گند زدم....گند

از ماشین پیاده شد و رفت پایین، گریه امونم نمیداد، احساس بازیچه شدن داشتم، حس خیلی بدی بود، خیلی بد..

چند دقیقه بعد در ماشینو باز کرد نشست و چرخید سمت من

استاد آریا : میخوام باهات صحبت کنم، این مدت خیلی فکر کردم که چطوری بهت بگم، اما خب میبینی که خراب کردم، پس لطفا تا حرفام تموم نشده هیچی نگو، خواهش میکنم

تو‌سکوت اشکام میریختن و گوشم باهاش بود که ببینم‌ چه توضیحی داره

استاد آریا : ببین شادی من تا حالا عاشق نشدم خب، که بفهمم چه حسیه! من به دختری علاقه‌مند نشدم که بدونم چطور شروع کنم یا چه حرفایی بزنم یا هرچی. من فقط میدونم اون لحظه ای که توی حیاط دانشگاه بی خبر از عالم و آدم صدای خنده های یه دختر برای اولین بار توجه منه احسان آریا رو جلب کرد، نگاهش کردم وای که اگه بگم قشنگترین چشمای دنیا رو دیدم دروغ نگفتم! من فقط میدونم لحظه ای که اون دختر رو سر کلاسم دیدم دنیا رو بهم داده بودن و قلبم مثل پسر بچه ۱۴ ساله میزد، به هر دری زدم توجهت رو جلب کنم اعتمادت رو به دست بیارم، ولی تو اصلا تو باغ نبودی شایدم انقدر منتظر موندی که خودم بگم بهت، شادی نایب من بهت علاقه‌مند شدم دختر! هوش از سر من بردی! روزی که میبینمت تا شب کیفم کوکه شادی...میفهمی چی میگم؟ من بعد رفتنت هفته قبل کلاس رو کنسل کردم چون حوصله دیدن کلاستون بدون تو رو نداشتم ! میفهمی دختر ؟ دل بردی ازم شادی...بدم بردی..الانم همه جوره پای حرفام هستم، از هیچ کس هم ترسی ندارم، فقط نگران جوابتم! شادی خوب فکر کن روز ژوژمان بهم جواب بده باشه؟ وقتی نمرت رو گذاشتم بهم جواب بده که فکر نکنی کارت گیر منه..

نمیدونستم چی بگم! همه اینارو حس کرده بودم ولی اینکه یهو بهم گفته بشن عجیب بود برام!! قلبم داشت وامیستاد! حالا که میگه روز ژوژمان پس چجوری بگم که من کنکور ندادم!! چطوری بگم آخه؟ ولش کن شادی حتما خیری توش هست

- استاد من...من فکر میکردم میخواین ازم سواستفاده کنین، استاد ببینین زندگی من خیلی بالا پایین داشته! من نمیخوام دیگه آسیب جدیدی ببینم! من نمیخوام دوباره تیکه تیکه های قلب و غرورم رو جمع و جور کنم! شما مردی نیستید که بخاطر من منتظر بمونید چون دختر دور و برتون زیاده، پس لطفا این بحث رو ادامه ندیم

به وضوح ناراحتیش رو حس میکردم، ولی نمیتونستم برای قلبم ریسک کنم...نه برای بار دوم...نه!

استاد آریا : شادی ۲هفته فکر کن لطفا، بخاطر من! لطفا بذار تلاشم رو بکنم

سکوت کردم و ماشین رو روشن کرد به راهمون ادامه دادیم.

چه جاده لعنتی بود که تمومم نمیشد، دیگه صحبتی بین ما نشد، رسیدیم بجنورد بالاخره، منو‌ رسوند خونم و موقع پیاده شدن یه درخواست کرد

استاد آریا : شادی میشه دستتو بگیرم ؟ اجازه میدی؟

توی سکوت نگاهش کردم، خدایا چی بگم! چه کار کنم الان!

سکوت منو که دید فهمید الان وقتش نیست

استاد آریا : عیبی نداره من از دور نگاهت میکنم مثل این مدت. مراقب خودت باش، من منتظر جوابت میمونم.

از ماشین پیاده شدم که اون هم پیاده شد و چمدونم رو بهم داد، تشکر کردم و‌رفتم سمت خونه

ویرایش شده در توسط Atefeh.graph
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر

پارت ۱۱

از اون روز به بعد من درگیر کارهای ژوژمان پایان ترم بودم، ژوژمان هامون شروع شده بود و یکی یکی باید کارهارو تحویل میدادیم، روزها میگذشتن و من هنوز بین ۲راهی بودم ! چند روز دیگه ژوژمان استاد آریا بود و من هنوز جوابی نداده بودم، هر از گاهی بهم پیام میداد ولی من انگار دست از قلبم کشیده بودم! چم شده بود ؟! مگه من ازش خوشم نمیومد؟ مگه دلم نمیخواست بیشتر دور و برم باشه؟ پس چم شده بود؟!

شاید مشکل همین بود! من آمادگیشو نداشتم! من ترسیده بودم و راه حلم فرار از واقعیت بود ! فرار از احساسات !

سارا و فائزه داستان رو فهمیده بودن و گفتن از روز اول میدونستیم گلوش پیشت گیر کرده ولی چون خودت چیزی نمیگفتی ما هم حرفی نزدیم ! میگفتن مرد خوبیه! میگفتن باید بهش فرصت بدم!

پیامی روی موبایلم اومد، استاد بود

استاد آریا : سلام

چند لحظه مکث کردم، چیکار داری میکنی شادی ؟ فرار میکنی ؟ از چی ؟ جوابشو بده خب! تو حقت یکی مثل کامرانه دختر!! صفحه چت رو باز کردم و نوشتم

- سلام استاد، وقتتون بخیر، جانم؟

استاد آریا : چقدر رسمی و خشک

- نه خسته کارهای دانشگاهم، چیزی شده ؟

استاد آریا : میخواستم ببینمت، اگر دوسداری بریم بیرون هرجا ترجیح میدی

- پیشنهاد بدی نیست، من تقریبا یک ساعت دیگه کارهام سبک تر میشن اگر اوکی هستین اون تایم بریم

استاد آریا : شادی جدی میگی؟ وای خدایا شکرت! حله یک ساعت دیگه بیا پایین

لبخندی زدم از ذوقش ! این مرد چقدر ذوق منو داشت ! نکنه به دستم بیاره و بیخیال شه بره دنبال یکی دیگه؟ هه! حالا کامران چیکار کرد باهات که این بخواد نکنه؟ تو که همه چیو تجربه کردی شادی، بسپارش به تقدیر

قطعه آخر فایل رو هم اوکی کردم که ببرم برای چاپ و پاشدم حاضر شم

یه کت مشکی کوتاه برداشتم با یه تاپ مشکی زیرش، شلوار بگ مشکی و شال زرشکی، بجای آرایش همیشگیم این بار فقط ضد آفتاب زدم و یه رژ سرخ غلیظ، بذار امتحانش کنم این مرد رو ببینم چی میشه، لبخند شیطنت باری زدم

پیام داد که رسیده، منم کیف و کفش مشکیم رو برداشتم که برم پایین، اوا انگشترم کو؟

- بیتا عسلم

بیتا : جو... اوه ببین شادی چه کـــرده؟ میخوای بری دهن کیو سرویس کنی

هردومون خندیدیم

- هیچی میرم دیت انگشترم رو پیدا نمیکنمش

بیتا : همیشه میذاری تو جعبه کنار آینه، نگاه کن اونم

- راس میگی

در جعبه رو باز کردم دیدم بله اینجاس، من به انگشترهای انگشت اشاره ام معروف بودم، این بار دنبال انگشتر خاصم میگشتم که روباهم رو برداشتم و انداختم، یه سر روباه بود که بدنه انگشتر دم روباه بود میومد روی انگشت و خیلی لعنتی خاص و جذاب بود

با بیتا خداحافظی کردم و رفتم پایین، دیدمش، از ماشینش پیاده شده بود و دستشو تکیه به سقف ماشین داده بود، همیشه خوش پوش بود لعنتی، هیکل مردونه و خوبی هم داشت

خوبه باز حداقل شانسم تو مخ زدن خوب بوده، لبخندی زدم و رفتم سمتش، احساس کردم نگاهش سنگین و سنگین تر میشه، حق داشت، من رژ قرمز هیچ وقت نزده بودم تو دانشگاه یا حتی بیرون،

رژ سرخ من برام همیشه یادآور خاص ترین مهمونی یا قرارهام بود، حالا امشب برای محک این استاد زده بودمش

- سلام استاد

استاد آریا : سلام شادی خانوم، افتخار دادین، چقدر زیباتر شدی، خب من دیگه جایی رو نمیبینم بخوام رانندگی کنم که

نشستم صندلی جلو و منتظر شدم بشینه راه بیوفتیم، میدونستم کجا دلم میخواد بریم، یه کافه بود پاتوق من و بچه ها، نشست و آدرس بهش دادم و راه افتادیم

استاد آریا : شادی هنوز ازم عصبانی و‌ناراحتی ؟

- نه

استاد آریا : پس چرا جوابتو بهم نمیگی؟ من خیلی نگرانم شادی! مدام نگران از دست دادنتم

- استاد روز ژوژمان قرار شد بگم دیگه درسته ؟ پس الان جوابی ندارم

استاد آریا : راس میگی اشکال نداره منتظر میمونم

تو دلم گفتم خبر نداری من روز ژوژمان قراره چی بگم! اگر واقعا دلتو برده باشم پس این بهترین آزمایشه

تصمیم گرفته بودم دوباره همون دختر شر و شیطون باشم، دنیا انقدر بهم سخت گرفت تهش چی شد؟ هیچی! انقدر خودمو از همه چیز محروم کردم چیشد ؟ هیچی! پس این چندروز رو با لذت زندگی میکنم

استاد کاملا تعجب کرده بود از تغییر رفتارم

عیبی نداره کم کم باید عادت کنه اگه منو توی زندگیش میخواد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر

پارت ۱۲

استاد آریا : رسیدیم

نگاهی به کافه انداختم، عاشق دمنوش های این کافه بودم، خیلی شیک و بانمک بود، دستمو بردم سمت کیفم و برداشتمش، شالم رو روی سرم مرتب کردم، حواسمم به استاد بود که چطوری جزئیات رو با دقت نگاه میکرد

استاد آریا : انگشترت قشنگه، حس قدرت داره

- بله قدرت دارم دیگه ندارم؟

استاد آریا : دیگه من جلوت کم آوردم پس قدرتش رو داری، دختر محکم و زرنگی هستی

نگاهش کردم، برای چند لحظه فقط چشماش هدفم بود، باید میفهمیدم اگر از روی هوس اومده سمتم چطور جوابش رو بدم

اما نه! هوس تو چشماش نبود، غم بود، ترس بود، اضطراب بود

داره کم کم باورم میشه استاد آریا فرق داره

پیاده شدیم و رفتیم سمت کافه، انقدر رفته بودم که میشناختنم، از در وارد شدیم و بچه های کافه سلام آشنایی کردن و با تعجب استاد رو نگاه میکردن

حق داشتن، اول اینکه اینجا شهر کوچیکی بود و همه همو میشناختن، پس یعنی استاد رو کامل میشناختن

دوم اینکه من فقط با کامران میومدم و بچه ها، براشون عجیب بود دیدن کسی دیگه کنارم

- استاد بفرمایید

استاد آریا : شادی خواهش میکنم اینجا دیگه بگو احسان

- چشم استاد

خنده‌ی سنگینی کرد و ادامه داد

استاد آریا : متوجه شدم تو خیلی یک دنده ای

- آفرین استاد

سفارش دادیم و حرف زدیم و خندیدیم، از زندگی هامون گفتیم و بیشتر با هم آشنا شدیم، خیلی سعی کردم از زیر این نگاه پر محبت هوس بکشم بیرون اما نشد، ته دلم خیالم راحت شد، خوب شد باهاش اومدم اینطوری بیشتر میشناسمش

- استاد شنیدم به هیچ‌کس تا حالا ۲۰ ندادی درسته

استاد آریا : بله درسته

- حتی به من ؟

معذب شد، دستپاچه جواب داد

استاد آریا : خب، خب شادی اگه اینکارو کنم تو فکر میکنی بخاطر حسم این کارو کردم

- اتفاقا ممنونم که اینکارو نمیکنین، همون نمره ای رو بدین که حقمه، دوسندارم نه من نه شما احساس اینو داشته باشیم که بخاطر وضعیت استاد دانشجویی بالاجبار یکسری خط قرمز ها شکسته بشن

استاد آریا : تو چرا انقدر خوبی دختر ؟

چشماش ذوق داشت! برق نگاهش برای من تازگی داشت، چقدر قشنگ نگاهم میکرد! حیف که باید امتحان سخت تری بگیرم ازت استاد...

اون شب خیلی خوش گذشت بهم، چند روز گذشت و روز ژوژمان رسید

با استرس تو کارگاه راه میرفتم

سارا : شادی انقدر نگران نباش، کاریه که شده

فائزه : ببین اینجوری میتونی امتحانش کنی شادی، که وقتی نباشی آیا خیانت میکنه یا نه!

- چمیدونم بخدا، اصلا بیخیال یجوری میگم دیگه

استاد وارد شد و همه رفتن پیشش، سلام کرد و نحوه نمره دهی رو توضیح داد، از دیوار سمت ما شروع کرد

من نفر سوم بود، رسید به من و کارهارو با دقت داشت نگاه می‌کرد، رو‌ کرد به من

استاد آریا : خانوم‌ نایب تشریف بیارید

- جانم استاد

رفتم کنارش، خودکارشو برد سمت نمره ای که برام گذاشته بود

نوزده و نیم، تعجب کردم ! یعنی کارم انقدر خوب بود؟

- پارتی بازی که نکردین نه؟

استاد آریا : نه حتی یک درصد، چیزی که لایقش بودی رو گذاشتم، حالا نوبت تویه

- اینجا که نمیشه

استاد آریا : خانوم نایب تشریف بیارید بیرون

دنبالش مثل جوجه ها راه افتادم، سارا و فائزه با نگرانی نگاهمون میکردن

استاد آریا : خب شادی جان میشنوم

- استاد من باید بهتون چیزی رو بگم !

توی چشماش نگرانی موج میزد

استاد آریا : چی ؟ چیشده ؟

- من کنکور ندادم، یعنی، یعنی هیچ کدوممون کنکور ندادیم! من میخواستم استراحت کنم... یعنی چند روز دیگه کلا برمیگردم مشهد...

هیچ چیزی داخل نگاهش نبود!

یک لحظه با غم خیلی زیادی نگاهم کرد و از کنارم رد شد، رفت به سمت کارگاه، داشتم میرفتم داخل که با کیفش از در خارج شد و بدون هیچ صحبتی رفت سمت ماشینش

چیشد الان ؟ گیج واستاده بودم همونجا! نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم

سارا و فائزه اومدن سمتم

سارا : چیشد شادی ؟

فائزه : گفتی بهش ؟

فقط سرم رو تکون دادم

- اومد چی گفت ؟ 

فائزه : هیچی دفترش رو برداشت گفت کارهارو تحویل تو بدیم که ببری براش و رفت

- چی ؟ من ببرم ؟

ویرایش شده در توسط Atefeh.graph
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر
پارت ۱۳
همه بچه ها متعجب بودن که چرا استاد یهویی رفته ! لپ تاپ سارا رو گرفتم و فایل های بچه ها رو ازشون تحویل گرفتم، استاد فلشش رو داده بود بهشون که بدن به من ! خیلی حس بدی داشتم ! خیلی ! احساس میکردم از بودنش محروم شدم ! سردرگم بودم ! با خودم گفتم اشکالی نداره شاید همین برای شناختش کافی بود
سارا : شادی امروز میبری برای استاد ؟
- نمیدونم تماس میگیرم ببینم چی میشه
موبایلم رو برداشتم و از کارگاه رفتم بیرون، شماره اش رو گرفتم، تقریبا موبایل داشت قطع میشد که جواب داد، یه صدای سرد و بی حس، از سردیش جا خوردم !
استاد آریا : بفرمایید خانوم نایب
چیشد ! من یهو شدم خانوم نایب؟! چقدر سریع رنگ عوض کرد! دلم میخواست بهش بگم سواستفاده گر عوضی! دلم میخواست بگم خداروشکر که همین الان شناختمت، اما نگفتم. سعی کردم آروم باشم

- استاد گفته بودین کارها رو تحویلتون بدم. کجا باید بیام ؟

استاد آریا آخرین ژوژمانت کیه ؟

- آخرین ژوژمانم 3 روز دیگس

استاد آریا : خیلی خب منم میام اونجا باهم کارهارو مرور می‌کنیم

- باشه چشم

چند ثانیه سکوت شد! نه من چیزی میگفتم نه استاد! بذار یک قدم به سمتش بردارم؛ شاید مقصر منم! شاید باید زودتر بهش می‌گفتم!

- استاد

استاد آریا : بله شادی

- چند دقیقه قبل خانوم نایب بودم که چیشد باز ؟

استاد آریا : خیلی عصبانی ام شادی، خیلی زیاد.. تو نفهمیدی حال منو! میدونی باید یک سال منتظر بمونم دختر ؟ میدونی اگه دوباره بجنورد نیاری من چه حالی میشم ؟ البته بهت حق میدم... منم که اول درگیر احساس شدم.. پس از تو نباید توقعی داشته باشم!

- اینطوری نگین، منم ناراحتم ولی به نظرم فرصت خوبیه برای اینکه با خودتون خلوت کنین، اگر این حس واقعی باشه که از بین نمیره، من هم مطمئنم دوباره برمیگردم

استاد آریا : باشه کاریه که شده یکم فرصت بده خودمو جمع و جور کنم، فکرم بهم ریختس

- باشه چشم

استاد آریا : وقتی خراب کاری میکنی مظلوم میشی ها

خندیدم که اونم خندید.. چیکار میشد کرد خب؟ کنکور نداده بودم! میخواستم از کامران فرار کنم! میخواستم استراحت کنم، مغزم خسته بود، روحم خسته تر

تلفن رو قطع کردم و برگشتم سمت بچه ها

فائزه : چیشد شادی ؟

- هیچی باهاش حرف زدم حالش گفت خوب نیست و باید فکرشو آروم کنه

سارا : میخوای بریم براش یه یادگاری بخری برای خداحافظی ؟

- چی ؟ چیکار کنم ؟ همین مونده دیگه

فائزه : شادی سارا راس میگه. بیا بریم یه چیز کوچیک بخر که بدی بهش، خیلی عاشقانس که

- شما دیوونه این بابا، برم چی بگیرم؟ اصلا چرا باید همچین کاری کنم ؟

با مخالفت های من و اصرار بچه ها رفتیم سمت بازار. یه فروشگاه بود پر از کتابای فانتزی و قشنگ، استاد کتابخون بود اینو ازش فهمیده بودم، پس چی بهتر از یک کتاب ؟!

دنبال یک کتاب میگشتم که خوشگل هم باشه هم داستانش برای آشنا باشه

- بچه ها بیاین اینو ببینین

اومدن سمتم و کتاب رو گرفتم سمتشون

- چطوره ؟

سارا : وای این چقدر چمع و جور و گوگولیه

فائزه : آره چه رنگ و لعاب قشنگی هم داره

- موافقین پس ؟

هر دو تایید کردن، به کتاب توی دستم نگاه کردم، یه کتاب اندازه کف دست که براش قاب فلزی ساخته بودم با طراحی خیلی خیلی قشنگ، رنگش تم گرم داشت، رنگهای زرد و نارنجی رو خیلی لطیف استفاده کرده بود، در یک کلام خیلی قشنگ بود

همینو برداشتم تا چهارشنبه که ژوژمان بعدی بود یادگاری بدم به استاد

سارا : شادی بدو دیر شد نمیرسیم به ژوژمان

- صبرکن یکم رول آخرشه داره پرینت میگیره

فائزه : شادی وسایلاتو بده بذارم تو ماشین

- باشه باشه

آقای عبادی : بفرمایین خانوم نایب کارهاتون تموم شدن

- مرسی چقدر شد

حساب کردم و رفتم سمت ماشین فائزه

- بریم بچه ها که دیر نرسیم

راه افتادیم سمت دانشگاه که موبایل سارا زنگ خورد

سارا : الو، سلام عزیزم جونم؟ چی ؟ کجا ؟ همون فرهنگسرایی که میشناسیم دیگه ؟ اوکی دستت درد نکنه

سارا : فائزه لوکیشن ژوژمان عوض شده، برو فرهنگسرا

- چرا عوض بشه ؟ یهویی ؟

سارا : گفت ژوژمان رو عمومی کردن

- خب پس با خیال راحت بریم دیر نمیرسیم

فائزه : آخیش چقدر حرص خوردم

- یکی موزیک بذاره ناسلامتی روز آخرمونه ها

سارا : کار خودته آهنگای کامیونی بذار شادی

-خب پس کابلو بدین

فائزه : بی تربیت رفتم سیستم ماشینمو عوض کردم بلوتوث داره الان

- اوه بابا باریکلا فازی جون

کیفم رو باز کردم گوشیمو بردارم

- وای بچه ها

هر دو با نگرانی نگاهم کردن

- بچه ها گوشیم، گوشیم نیس

سارا : وای خدا مرگم کجا گذاشتی دختر؟ بگرد یکم

فائزه : الان میزنم کنار بگردیم

- نه نه برو یکاریش میکنم من حتما همینجاس لای کارا مونده برسیم میگردم

فائزه : مطمئنی ؟

- آره بابا کجا میشه گذاشته باشم آخه؟ برو

رسیدیم فرهنگسرا، با چشم دنبال استادمیگشتم که دیدم توی فضای بیرون فرهنگسرا داره با چندتا از دانشجوهاش صحبت میکنه

شروع به گشتن کردم ولی نبود که نبود! نشستم به فکر کردن ولی استرسم اجازه نمیداد

سارا : من میرم به استاد بگم

- چی ؟ کجا میری ؟ سوپرمن که نیس بابا بیا گم شده دیگه

سارا : نه بگم باز شاید چیزی به فکرش رسید

رفت سمت استاد آریا و بهش داستان رو گفت، استاد برگشت سمت من و با نگرانی اومد سمتم

استاد آریا : کجا رفتی امروز ؟

- هیچ جا! رفتیم پرینت گرفتیم و اومدیم همین

استاد آریا : کجا پرینت گرفتی؟

- جایی که همیشه میریم دیگه، نقطه

استاد آریا : خیلی خب اون رفیقمه الان زنگ میزنم بهش

استاد آریا : الو معین جان خوبی ؟ چاکرم داداش مرسی. معین داداش چند ساعت قبل چنتا دانشجو اومدن پیشت برای چاپ کاراشون، آره، یه موبایل جا نذاشتن دفترت؟ آره آره همونه. پس دستته ؟ دمت گرم میام بعد میگیرم ازت

شنیدم که دست اوناس و نشستم به گریه کردن، درمونده شده بودم اصلا

استاد آریا : پیدا شده چرا گریه میکنی دختر خوب ؟ پاشو، پاشو بریم

سارا و فائزه هم خوشحال شدن نفس راحتی کشیدن

اشکامو پاک کردم و وسایلارو برداشتیم همه رفتیم به سمت درب ورودی ساختمون فرهنگسرا

ویرایش شده در توسط Atefeh.graph
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر
پارت 14

ژوژمان پر استرس ما تموم شد، استاد صدام زد

استاد آریا : خانوم نایب

- بله استاد

استاد آریا : تشریف بیارید

با فلشی که دستم بود رفتم سمتش

- بفرمایید، تمام کارهای بچه ها داخلش هست

استاد آریا : ممنون بشین چک کنیم

نشستم کنارش و دفتر نمرات رو داد دستم

استاد آریا : نصف نمره با من و الباقیش تصمیم تو

- چی ؟ واقعا ؟

استاد آریا : آره بیا شروع کنیم

فلش رو وصل لپ تاپ کرد و شروع کرد از جایی که ندیده بود فایل هارو دیدن و نمرات رو مشورتی وارد میکرد، تموم که شد از جام بلند شدم

- استاد من میرم دنبال موبایلم

استاد آریا : میبرمت بشین چند دقیقه

- نمیشه که همه اینجان

استاد آریا : مهم نیس بشین با هم میریم

- درد سر میشه توی دانشگاه براتون، من با فائزه و سارا میرم شما هم بیاین

نگاه بامزه ای انداخت که چشماش مثل دوتا تیله گرد شدن، نگاهش بین خنده و تعجب و درموندگی بود

خدافظی گفتم و رفتم پیش بچه ها و بهشون گفتم جریان رو. توی دلم ذوق اینو داشتم که بهش کادو بدم. یکم تو محوطه راه رفتیم که استاد بیاد بیرون

سارا : شادی یه رژ بزن خب

- دارم که

فائزه : یکم پر رنگش کن خیلی بی رنگه

- نه دیگه خوبه ولش کن

سارا : استاد اومد بریم

رفتیم سمت ماشین و راه افتادیم، خدامو شکر کردم که موبایلم پیدا شد وگرنه خیلی غصه میخوردم. تو راه بچه ها کلی نصیحتم کردن که بی اعصاب نباشم و حرف بدی نزنم، ولی من فقط میخندیدم

رسیدیم استاد ماشینش جلوتر از ما بود، پارک کرد پیاده شد و اشاره کرد که برم پایین

بچه ها گفتن ما میریم که راحت باشین و کلی هم حرفای عجیب زدن راجب ما دو نفر که اصلا تو تصورات منم نبود و فقط سرخ و سفید میشدم و میگفتم چرت وپرت نگین

استاد آریا : معین جان داداش

آقای عبادی : جان، بَه داش احسان از اینورا

به من اشاره کرد

استاد آریا : اومدم دنبال موبایل ایشون

آقای عبادی : چشم الان میارمش

رفت و موبایلم رو از کشو میزش درآورد و برگشت

- وای خدایا شکرت

آقای عبادی : فقط خانوم نایب گوشیتون چندبار زنگ خورد

- مرسی دستتون درد نکنه چک میکنم

استاد آریا : دمت گرم داداش خدافظ

اومد سمتم و گوشیمو باز کردم ببینم تماس از کی بوده، شاید مامان بوده نگران شده حتما، تماس هارو آوردم و دیدم بازم همون شماره ناشناس کامرانه

استاد آریا : بریم ؟

با اخم به موبایلم نگاه میکردم

- بریم

استاد آریا :  چیشده؟

- هیچی کامران زنگ زده

اخمای استاد هم رفت تو هم ولی فقط چند ثانیه

استاد آریا : بریم شادی ولش کن

- باشه

راه افتادیم سمت ماشینش و در ماشین باز شد و نشستم، کوله پشتیم رو گذاشتم صندلی عقب و لباسام رو مرتب کردم

استاد آریا : خب یه پیشنهاد دارم

- چه پیشنهادی ؟

استاد آریا : بریم بام

با ذوق برگشتم سمتش

- کدوم یکی

استاد آریا : میبرمت یه جای جدید که نرفتی تا حالا

- بریم موافقم

ماجراجویی دوسداشتم، دلم میخواست برم جاهای جدید رو کشف کنم

یه جا فقط نگهداشت و یکم خوراکی خرید و اومد

- چوب ؟ چوب چرا ؟

استاد آریا : تا برسیم هوا تاریکه، آتیش روشن کنیم

- میخواین منو بدزدین سر به نیستم کنین ؟  منکه فهمیدم، الان برای همه لایو لوکیشن میفرستم

با خنده نگاهم میکرد

استاد آریا : آهنگ بذار وروجک

- از موزیکای خودم خسته شدم. موبایلتون رو بدین

موبایلشو گرفتم

استاد آریا : برو داخل تلگرامم، قسمت سیو مسیج و از اونجا پلی کن، رمزشم شصت و شش هفتاد و شش

رفتم و پلی کردم

از یه جاده ای رفت که سراشیبی بود به سمت بالا و نسبتا باریک بود

ویرایش شده در توسط Atefeh.graph
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر
پارت ۱۵
جاده خلوتی بود و واقعا طبیعت بکر و زیبایی داشت، آدم دلش میخواست تو سکوتش حل بشه؛ مگه میشه همچین طبیعت زیبایی از دست آدما سالم مونده باشه ؟!
- اینجارو چطوری پیدا کردین ؟
استاد آریا : وقتی همیشه تنها بگردی جاهای بکری رو پیدا میکنی
- یعنی همیشه تنها بودین ؟ حالا منم سعی میکنم فکر کنم تنها بودین
استاد آریا : دَم رفتنی شیطون شدیا شادی خانوم، خیالت راحته که دستم بهت نمیرسه نه ؟
- آفرین شما خیلی باهوشین
هر دو خندیدیم؛ دروغ چرا خوشحال بودم !
- چقدر دیگه مونده
استاد آریا : نزدیکیم
یه جایی بالای درختا که یه دهکده پایین بود انگار، واستادیم، ماشینو زد کنار و پیاده شد؛ اومدم پایین و کمک کردم که صندلی و چوب و وسایل رو بیاریم، کادوش توی کیفم بود رفتم سمت ماشین و کتابو ازش آوردم بیرون، اومدم سمتش
- بفرمایید این برای شماس
استاد آریا : این چیه ؟!
چشماش خیلی بامزس هروقت تعجب میکنه مثل دو تا تیله میشن، خندم گرفت
- برای شماس، یادگاری
استاد آریا : تو‌ داری با من چیکار میکنی دختر ؟
بلند شد اومد سمتم و کتابو ازم گرفت
استاد آریا : این چقدر قشنگه، خب من تا یک سال بعد باید این کتاب رو بجای تو داشته باشم؟
فککنم صورتم بازم سرخ شد چون خندید
استاد آریا : خیلی خب معذب نشو کنار میام دیگه

- استاد به نظرم این برای هردوی‌ما یک فرصته؛ بهتر فکر می‌کنیم و اگر تصمیممون از روی احساس زود گذر باشه متوجه میشیم

استاد آریا : تصمیممون؟! یعنی، یعنی تو، یعنی تو هم، شادی یعنی تو هم به من فکر میکنی؟

- خیلی خب هلم نکنین، من، من نمیدونم باید بیشتر فکر کنم

استاد آریا : باشه شادی خانوم باشه بیشتر فکر کن، حق میدم بهت، حتما با خودت میگی بیشتر دانشجوهاش دخترن پس معلوم نیس چجور آدمی باشه و حرف و عملش یکی باشه یا نه، خیلی خب پس گذر زمان بهت نشون میده.

- شما قصدتون از این رابطه چیه ؟

استاد آریا : هنوز راجع بهش تصمیم نگرفتم چون هیچ فضای مشترکی برای فکر کردن بهش نداشتیم، وقتی برگشتی باهم حرف میزنیم.

زیاد راضی نبودم از این حرفش

خب توقعت چیه شادی ؟ فکر کردی الان میاد میگه تو دختر رویاهای منی و به ازدواج باهات فکر میکنم؟ خب نه دیگه! هنوز خیلی زوده

- بیاین این شب آخری خاطره بشه خوش بگذره حداقل

استاد آریا : من در برابر تو تسلیمم، بگذریم از صحبت های احساسی که خوش بگذره بهت

آتیشی که روشن کرده بود خیلی قشنگ بود، ویدیو گرفتم و استوری هم گذاشتمش که از چشم سارا و فائزه دور نموند و بعد ریپلای کردن و کلی قلب گذاشته بودن دیوونه ها

بیتا بهم زنگ‌زد و گفت یکم حالش بده؛ پس به استاد هم گفتم که زودتر برگردیم ببرمش درمانگاه

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر
پارت 16

استاد آریا : شادی کی برمیگردی مشهد ؟ با چی برمیگردی ؟

- دو یا سه روز دیگه برمیگردم، اول باید خونه رو تحویل بیتا همخونم بدم، چون اون هست هنوز، بعد وسایلام رو جمع کنم و بگم بابا اینا بیان دنبالم

استاد آریا : میشه من ببرمت ؟

- وسایل من زیادن تو ماشین شما جا نمیشن که

استاد آریا : آخه به فرزاد گفتم، گفت میاد مشهد اوکیه

- فرزاد ؟ فرزاد کیه ؟

از گیجی من لبخندی زد

استاد آریا : فرزاد ظهوری

- آها استاد ظهوری منظورتونه، میان مشهد ؟ تنها ؟

استاد آریا : نه فرزاد و ایمان باهم میان، اینطوری لوازمات رو میتونی ببری

- خب اصلا فرض کنیم که بریم اینطوری، من به خانوادم چی بگم ؟ بگم اکیپ اساتید اسکورتم کردن تا خونه ؟ نمیشه که

استاد آریا : نه بگو با دوستات برمیگردی و لوازمت رو هم با اتوبوس میفرستی

- نمیدونم باید با مامانم صحبت کنم

استاد آریا : باشه پس لطفا خبر بده بهم که من ماشین رو یه سرویس ببرم قبل سفر

- سفر ؟

استاد آریا : خب جاده اس دیگه ! یه وقت ماشین وسط راه مارو نذاره

- باشه پس خبر میدم

رسیدیم خونم و خداحافظی کردم و از پله ها رفتم بالا

- بیتا ؟ بیتا عزیزم کجایی ؟

بیتا : شادی اینجام

رفتم دیدم تب کرده، خدایا حالا چطوری من ببرمش درمانگاه، ناچار به استاد زنگ زدم

- الو، سلام خوبین؟ شما رفتین ؟ ببخشید..

استاد آریا : نرفتم دختر بیاین پایین دوستتو ببریم درمانگاه

- جدی؟ باشه، خیلی ممنون الان میایم

- بیتا عزیزم پاشو یه لباس بپوش بریم درمانگاه

کمکش کردم لباسش رو بپوشه و رفتیم پایین، خیلی گیج بود.

استاد آریا اومد کمکمون که بیتا بشینه تو ماشین

بیتا : س..سلام

استاد آریا : سلام خدا بد نده، بشینین لطفا

راه افتادیم رفتیم سمت نزدیکترین درمانگاه و بعد معاینه براش سرم و آمپول نوشتن که استاد ازم نسخه رو گرفت و رفت داروهارو گرفت

- استاد خیلی ممنون شما برید دیگه، خیلی تو زحمت افتادین ببخشید، اون از صبح اینم از الان

استاد آریا : چه حرفیه همه روزام اینطوری با تو بگذرن انشاالله

سرمو انداختم پایین ولی لبخندم هنوز روی صورتم بود

استاد آریا : بگیر ببر داروهاش رو که سِرُمش رو بزنن خوب بشه

داروهارو گرفتم و بیتا رو بردم بخش تزریقات و اومدم بیرون که بگم استاد آره منتظر نباشه و طول میکشه

- استاد

استاد آریا : شادی تو درمانگاهیم بخدا اینجا حداقل باید بگی احسان. نترس نمیخورمت

- نمیترسم هیولا که نیستین، عادت نداره خب. اومدم بگم نیم ساعت چهل دقیقه ای طول میکشه، شما برید

استاد آریا : اشکال نداره منتظر میشم برگردونمتون دیروقته

- باشه پس

رفتم پیش بیتا و سرمش رو که زدن بهتر شده بود حالش

بیتا : شادی میدونستی که استاد آریا به کسی محل نمیداد نه ؟

- آره

بیتا : فک کنم راستی راستی خاطرخواهت شده

- برو بابا دیوونه خاطرخواه چی کشک چی

بیتا : جدی میگم بهش یه فرصت بده، پسر خوبیه ازش بد نشنیدم من

- تو تب داری هزیون میگی بیتا، استراحت کن

سرمش که تموم شد اومدیم بیرون و رفتیم سمت ماشین با استاد

بیتا : استاد دستتون درد نکنه زحمت کشیدین

استاد آریا : حداقل تو نگو استاد، خدایا وسط شهریم میگن استاد

هردو خندیدیم

بیتا : استاد ببخشید آقا احسان این دختر ما یکم ناز داره

استاد آریا : خریدارم داره

- خیلی خب بسه دیگه بشینین راه بیوفتیم دیر شده

موبایلم زنگ خورد مامان بود

- الو مامانی خوشگلم چطوری خوبی ؟ قربونت برم مامان نازم. من چندروز دیگه میام ولی مامان چیزه، میگم من با دوستام برمیگردم شما نیاین این همه راه

- نه نگران نباشین میخوان بیان مشهد زیارت، گفتن منم باهاشون بیام

- باشه قربونتون شماهم مراقب خودتون باشین

دیدم استاد با لبخند پهنی داره رانندگی میکنه، خندم گرفت

- بله شنیدین دیگه مجبور شدم دروغ بگم

استاد آریا : مصلحتی بود عیبی نداره

مارو رسوند خونه و خداحافظی کردیم و رفت

این سه روز با فائزه و سارا رفتیم بیرون و خوش گذروندیم و پلن های این یک سال رو چیدیم، قرار گذاشتیم همه بریم سر کار هرچند با درآمد کم. خونه رو کارهای انتقال قولنامه اش رو انجام دادم و حساب کتاب هامون رو با بیتا انجام دادیم. دقیقا اگر من سال بعد کنکور بجنورد بیارم و ترم مهر بیام میشه پایان ترم بیتا و میتونم همون خونه باشم اگر صاحبخونه موافقت کنه

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر
پارت 17

خب همه لوازم هامو جمع کردم، چیزیش نمونده، لباسامم که توی چمدون گذاشتم و بقیه اش رو توی کاور. دو سه تا کارتن دیگه هم که کتابا و کارام و لوازمام شد

الانا باید میرسیدن دیگه، موبایلم زنگ خورد

استاد آریا : شادی بیا پایین

- اومدم

با کمک بیتا لوازم هارو بردیم پایین و هرکسی یه تیکش رو برداشت و گذاشت تو ماشین ها، بیشترین فضارو پتو و تشکم گرفت وگرنه اونقدری زیاد نبودن وسایلام

بیتا رو بغل کردم و خدافظی کردیم، رفتم سمت ماشین و درو باز کردم نشستم، بقیه هم نشستن و راه افتادیم

استاد آریا : حالت چطوره ؟

- استرس دارم، اصلا نتونستم با استاد ظهوری و استاد رجبی سلام علیک کنم

استاد آریا : چرا ؟

- خب استرس داشتم غیرعادی بود فضا، کی برای جمع کردن و بردن لوازماش استاداش میان آخه ؟

استاد آریا : عیبی نداره سخت نگیر، کم کم میای تو جمع عادت میکنی

- یادگاریم کو؟!

استاد آریا : جاش امنه

- خب کجاس ؟

استاد آریا : گذاشتمش اتاقم کنار تخت که شبا بخونم

- شما که قبلا خوندینش

استاد آریا : آره ولی این بار با دقت بیشتری میخونم

- خیلی هم طولانی نیست، زود تموم میشه

استاد آریا : ولی باهاش میشه عاشقی کردن رو یاد گرفت، همونطوری که برای شازده کوچولو گل خودش با همه گل ها فرق داشت

موبایل استاد زنگ خورد، نوشته بود فرزاد

موبایل رو گرفتم سمتش که جواب بده

استاد آریا : الو فرزاد

استاد ظهوری : یه جا واستین یه چیزی بخریم برای تو راه

استاد آریا : خروجی شهر واستین، کنار بستنی شاد

- آخ جون بستنی

استاد آریا : بله حواسم هست که عاشق بستنی

لبخندی زدم . خیلی حافظش خوبه

رسیدیم و از ماشین پیاده شد

استاد آریا : چی میخوری برات بگیرم ؟ بیا پایین خودت انتخاب کن

- نه من نمیام خودتون بگیرین

استاد آریا : مطمئنی ؟

- آره شما برید

وسط سه تا مرد برم چی بگم آخه ؟!

دنبال آهنگ خوب میگشتم، رفتم سراغ ریمیکس های رادیو جوان و سرگرم پیدا کردن موزیک خوب بودم

استاد آریا : خب بفرمایید خانوم

- یا خدا این چیه ؟!

استاد آریا : خب نگفتی چی میخوای

یک ظرف بیرون بر با دوازده اسکوپ بستنی از همه طعم ها

- اینا خیلی زیادن

استاد آریا : نه خوبن میخوریشون، تازه لباستم روشن نیس راحت تری

- خب تا من اینارو تموم کنم که رسیدیم مشهد

استاد آریا : عیبی نداره

بازم خداروشکر لباس که نه البته، شلوارم تیره بود. برای اینکه راحت باشم یه کت پسته ای با شلوار و شال و کفش مشکی پوشیده بودم

ظرف رو گرفتم و موزیک رو پلی کردم و راه افتادیم

استاد آریا : به به موزیکای جدید

- رادیو جوانه

ابروهاشو بالا برد و سرشو به نشانه تایید بالا پایین میکرد، این مرد گاهی اندازه یک بچه چهار ساله خنده دار و بانمک میشد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر
پارت 18

عادتم بود بستنی رو آروم آروم بخورم، در واقع اگه زیاد میخوردم مغزم فیریز میشد، شاید تجربه کرده باشین یه حالت مثل اینکه مغز داره از سرما تیکه تیکه میشه

استاد آریا : خوشمزس ؟

- خیلی! شما هم بخورین

استاد آریا : پشت فرمونم نمیتونم بردارم، میتونی با قاشق برداری بهم بدی ؟

- باشه

چنتا طعم رو انتخاب کردم که فکر میکردم بهتر میشن و از هر کدوم یذره با قاشق برداشتم تا پر بشه، بردم کنار صورتش که ازم قاشق رو بگیره، اما سرش رو چرخوند و بستنی رو خورد

من با چشمای گرد شده به قاشق خالی بستنی نگاه میکردم و تعجب کرده بودم از این حرکت

استاد آریا : چشمات چرا گرد شدن شادی

میخندید بخاطر کاری که کرده بود و واکنش گیج من

- خب، خب بهم بگین بهتون بستنی بدم چرا آدمو سورپرایز میکنین

استاد آریا : میگفتم که یکساعت طول میکشید کلی سرخ و سفید میشدی

- نخیر اتفاقا

خودمم میدونستم حق باهاشه، من یکم دیر یخم آب میشه

موبایل استاد زنگ خورد، بازم استاد ظهوری بود

استاد آریا : جان فرزاد، تا برسیم غروب میشه دیگه میشه عصرانه ای چیزی بریم یه جا بخوریم. جایی رو سراغ دارین ؟ اها همون که با مریم اینا رفتیم ؟ باشه اوکی

تلفن که قطع شد من درگیر سوالات شدم

- چی شده ؟ جایی قراره بریم ؟ مریم کیه ؟

استاد آریا : یکی یکی دختر خوب، برسیم مشهد بریم عصرانه بخوریم، مریم هم از دوستای قدیممونه که مشهد زندگی میکنه با شوهرش و وقتایی که میایم مشهد میریم پیشش یا هماهنگ میکنیم همگی میریم بیرون

- چه جالب! شما واقعا عجیبین! یعنی منظورم اینه فکر نمیکردم اهل کافه و رستوران باشین

استاد آریا : حالا میریم میبینی، بخواب یکم که خسته نباشی وقتی میرسیم

- اگه من بخوابم شما خوابتون نمیبره ؟

استاد آریا : نه خیالت راحت بخواب اگه خسته ای

- باشه پس

با احساس اینکه ماشین توقف کرده چشمامو باز کردم و صندلی رو به حالت قبل برگردوندم

از ماشین پیاده شده بودن، رسیده بودیم قوچان

نگاهش به سمت ماشین افتاد و دید که بیدار شدم، اشاره کرد که پیاده نشم و با بقیه رفتن داخل یکی از مغازه ها

وقتی برگشت بیرون دستش دو تا لیوان شیشه ای بود، از لیوانای داخل ماشین حتما برداشته

پیاده شدم رفتم سمتش و دستمو بردم سمت یکی از لیوانا که بگیرم ازش

- بدین به من

استاد آریا : شکلات داغ دوسداری ؟

- آره اسب پیش کش که دندونش نمیشمارن

استاد آریا : مثالات به سن و سالت نمیخوره جوجه

- من شبیه جوجه هام ؟ آخه هی بهم میگین

استاد آریا : خب خیلی ظریف و بانمکی، جوجه ها خیلی بانمکن که دوسنداری دیگه نمیگم

- نه آخه من شبیه جوجه ها نیستم، جوجه موهاش کوتاهه من موهام بلنده، جوجه رنگش زرده بعضی هاشم رنگی رنگیه ولی من زرد نیستم! جوجه کرم خاکی میخوره خب من قطعا غذام کرم نیس

با یه چشمای گردی که میخواست خندش رو کنترل کنه به من خیره بود که یهو شروع کرد خندیدن

- چیه خب نخندین دیگه راست میگم

استاد آریا : نه آخه جالب توضیح میدی

- اصلا موزیک میذارم صداشم بلند میکنم که مسخرم میکنین نشنوم

ریمیکس آهنگای قدیمی رادیو جوان رو پلی کردم

استاد آریا : اوه من میگم تو این سن و سال نیستی میگی نه

یکی یکی با آهنگا شروع کردم مسخره بازی و رقصیدن و خندیدن. یکم که گذشت دیدم ساکته چیزی نمیگه، صدای موزیک کم کردم

- استاد ؟ خوبین ؟

استاد آریا : آره خوبم چطور مگه ؟

- یهو صداتون درنیومد دیگه

استاد آریا : داشتی میرقصیدی تو حال خودت بودی منم از همنشینی باهات داشتم لذت میبردم

- ای بابا فککردم اتفاقی افتاده

ماشین کنارمون بوق عروسی میزد که برگشتم سمتش دیدم استاد ظهوریه، خدا لعنتت نکنه مرد این چه کاریه آخه. شیشه رو داد پایین که استاد آریا هم شیشه رو داد پایین

استاد ظهوری : احسان ماشین شما خیلی خوش میگذره بیا مسافرارو عوض کنیم

استاد آریا : ترش نکنی بشین سرجات، شادی جاش خوبه

- خب از منم نظر بپرسین

استاد آریا : چرا ؟ میخوای جابجا شی ؟

- آره اگه مشکلی نیست یکمم اونجا موزیک شاد بذارم افسردگی گرفتن تا اینجا

اخم ریزی کرد ولی سریع کنترلش کرد

استاد آریا : باشه بذار بکشیم کنار

راهنما زد که استاد ظهوری هم راهنما زد و کشیدن کنار

پیاده شدیم و جابجا شدیم. نشستم توی ماشین استاد ظهوری، ماشینش یه اسپورتیج سفید بود

استاد ظهوری : به ببین کی اومده

- دوتا چشم رنگی اومده

استاد ظهوری : صورت قشنگی اومده

- ولی پیشت نمیشینه

استاد ظهوری : چرا دیگه نشسته الان

استاد بانمکی بود، به جفنگیاتش عادت داشتم انقدر که سرکلاس سر به سرمون میذاشت

استاد ظهوری : شادی نایب موزیک بذار

- بله استاد

یه حالت نظامی طور گفتم که خندش گرفت

استاد ظهوری : کوفت احسان بشه کل مسیر مگه این ایمان یک کلام زر زد؟ هرچی ازش میپرسیدم که یه حرفی بزنه دو کلمه جواب میداد و باز سکوت. منم که دهنم بسته نمیشه داشتم پاره میشدم، اومدی نجاتم دادی مرسی

- ستاد پیشگیری از پارگی

هر دو خندیدیم، کمربندم رو بستم و راه افتادیم رفتیم کنار ماشین استاد آریا که بعد راه بیوفتیم. نگاهی به ما دو نفر انداخت

استاد آریا : فرزاد مراقبش باش

استاد ظهوری : بله قربان این محموله شکستنیست با احتیاط حمل شود

قهقهه میزدم از چرت و پرتاش که استاد آریا یه نگاه بهم انداخت و من سکوت کامل کردم، برگشتم سمت استاد ظهوری زیر لبی که فقط اون بشنوه گفتم

- راه بیوفت اوضاع خطریه

گاز ماشینو گرفت و یه بوقم برای استاد آریا زد

استاد ظهوری : موزیک بذار وصل شو اول

گوشیم رو برداشتم و موزیک گذاشتم، میونم با این استادم خیلی دوستانه بود برای همین باهاش راحت تر بودم. انقدر با آهنگا خوندیم و مسخره بازی درآوردیم و رقصیدیم که نزدیکای مشهد گوشی استاد ظهوری زنگ خورد

استاد ظهوری : اوه اوه رئیس زنگ زد. الان تیکه تیکم میکنه

استاد ظهوری : الو احسان جان

ویرایش شده در توسط Atefeh.graph
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر
پارت 19

استاد ظهوری : نه اوکیه خیالت راحت، چیپسش دستشه ماستم داره نشسته آهنگ گوش میده و خوراکیاشو میخوره

برام جالب بود که هی زنگ میزد و چک میکرد چیکار میکنم

یه موزیک پیدا کردم و پلی کردم، عاشقش بودم

تو همه برای منی و من اگه تو نباشی چه بی کسم
♬♫♪ انقده تو خوبی که در عجب من به گرد پاتم نمیرسم ♬♫♪
بهتره که دورم نشی ازم خنده هات برای دل منه
♬♫♪ گل سرزمین وجود تو حق منه آب و گل منه ♬♫♪

استاد ظهوری هم پشت فرمون شروع کرد ضرب زدن روی فرمون و حرکت گردن معروفش که سر کلاسامون هم میزد گاهی، منم که اصلا با موزیک زندگیم میگذره. موزیک و رقص

با تو بهترم با تو بهترم گل فقط برای تو میخرم
حرف تو به گوشم میره فقط من برا عالم همه کرم
♬♫♪همه کس و کار دل منی آروم و قرار دل منی ♬♫♪
با تو خوب و بد واسه من یکی پاییز و بهار دل منی

استاد آریا ماشین جلو ما بود که سرعتش رو کم کرد و اومد کنارمون، ما لاین سرعت بودیم و ماشین استاد آریا الان لاین وسط بود و کنار شیشه سمت من

برگشتم سمتش که ببینم اوضاع چطوره

- خوش میگذره ؟

استاد آریا : به اندازه شما نه

استاد ظهوری : از بجنورد تا اینجا من دلم ترکید از بس که اون ایمان بیشعور ساکت بود

استاد آریا : خب الان شادی دیگه

- شادی با شادی

نمیدونم چرا ولی احساس میکردم داره حسودی میکنه به استاد ظهوری!

رسیدیم مشهد و قرار شد بریم فود فکتوری. راجع بهش شنیده بودم اما خب هنوز نرفته بودم، مسیر رو ادامه دادیم و رفتیم سمت ملک اباد

استاد ظهوری : خب رسیدیم بپر پایین

استاد آریا هم رسید و پشت سر ما پارک کرد

خودم و لباسام رو مرتب کردم و صورتم رو چک کردم، برق لبمو برداشتم که بزنم در ماشین باز شد

استاد آریا : شادی

مکث کرد بین من و برق لبی که دستم بود میخواستم بزنم

استاد آریا : تو زیبا هستی اینارم میزنی بعد من چجوری نگات نکنم و بتونم برگردم آخه

- ای بابا من نمیمیرم که، برمی‌گردم

استاد آریا : دور از جونت، خب بیا پایین بریم یه چیزی بخوریم که گرسنمه، نهارم نخوردم درست

از ماشین پیاده شدم و رفتیم سمت در ورودی

استاد ظهوری و رجبی زودتر رفته بودن و میزمون رو مشخص کرده بودن، رفتیم نشستیم

- اینجا خیلی قشنگه، حس و حال جالبی داره

استاد رجبی : خوراک عکاسیه اینجا

- به به چه عجب لب به سخن گشودید

همه خندیدیم، منو رو آوردن و من پاستا انتخاب کردم، تعریف پاستای اینجارو خیلی شنیده بودم

بقیه هم انتخاب کردن و سفارش دادیم

استاد ظهوری : خب نایب شنیدم کنکور ندادی

- آره میخواستم استراحت کنم

استاد رجبی : نایب یه استاد جدید اومده برای بچه‌های کامپیوتر، وقتایی که نشستیم اتاق اساتید چند جمله‌ای راجبت می‌پرسه. میشناسیش ؟

با بیخیالی به استاد آریا که منتظر واکنش من بود نگاه کردم و جواب دادم

- آره میشناسمش اما از این به بعد اگر هرچی پرسید جوابی بهش ندین، یه پسر مریضه

استاد رجبی : خیلی خب پس مجوز فاتحه خوندن دارم

- چه جورم

سفارشارو آوردن و مشغول شدیم. پاستاش واقعا عالی بود راست می‌گفتن

شوخی کردیم و از دانشگاه گفتیم و خوش گذروندیم واقعا

- حالا من چجوری برم خونه ؟

استاد آریا : برات اسنپ میگیرم لوازمت رو میذارم خودتم با من میای که برسونمت

- با شما ؟ وا؟!

استاد آریا : آره نزدیک خونتون پیاده میشی که مشکلی هم پیش نیاد، تماس بگیر که لوازمت رو تحویل بگیرن

برامون فاکتور رو آوردن و حساب کردیم و اومدیم بیرون

اولین اسنپ وقتی براش توضیح دادیم که لوازم باید ببره قبول نکرد و کنسل کرد

دومی قبول کرد فقط گفت مبلغ بیشتری میگیره که استاد آریا هم گفت باشه بیا ببر

ماشین رسید و ما لوازم رو گذاشتیم داخلش

استاد آریا : داداش صبرکن ما راه بیوفتیم پشت سرت میایم

با بقیه خدافظی کردم و نشستم داخل ماشین و راه افتادیم

استاد آریا : مرسی شادی خیلی روز خوبی بود، ممنون که اجازه دادی بیارمت مشهد

- چه حرفیه! دست شما درد نکنه لطف کردین اتفاقا بهم، بابت امروز هم ممنونم خیلی خوب بود

با سپهر تماس گرفتم که لوازم هارو بگیره و گفتم خودم با ماشین دوستم تو راهم

رسیدیم اول کوچمون، خونه ما وسطای کوچه بود

- خب به پایان رسید این دفتر

استاد آریا : حکایت همچنان باقیست

لبخندی زدم

- شب کجا میرید ؟ برمی‌گردید؟

استاد آریا : نه میریم پیش مریم و فردا ظهر برمی‌گردیم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر
پارت 20

- باشه مراقب خودتون باشین

استاد آریا : شادی میشه این یکسال بیام مشهد ببینمت ؟ اینطوری تحملش راحت تره حداقل

- نه چون قرار شد به همدیگه زمان بدیم، منم میخوام برم سرکار که درآمد داشتن رو تجربه کنم

استاد آریا : زنگ که بزنم ؟ پیام که بدم ؟

- آره اونا اوکین اشکال نداره

استاد آریا : من دوستم دنبال نیرو بود اتفاقا، میخوای معرفیت کنم ؟

-نمیدونم ! اگه فکر می‌کنین مناسبه و من از پسش برمیام معرفی کنین

استاد آریا : تو بهترین دانشجوی من بودی معلومه از پسش برمیای

- با تشکر

از ماشین پیاده شدم و این آخرین دیدار ما بود! ته دلم غمگین بودم چون احساس توجهاتش بهم خیلی حس خوبی بود

- خدافظ استاد مراقب باشین

استاد آریا : به امید دیدار شادی نایب

لبخندمون لبخند عجیبی بود ! شاید از الان دلم براش تنگ شده بود! نمیدونم! به سمت خونه قدم برداشتم و رفتم بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم! اگر نگاه می‌کردم دل رفتن نداشتم شاید

رسیدم جلوی در ویبره موبایلم رو حس کردم، پیام بود، بازش کردم از سمت استاد آریا بود

استاد آریا : از الان دلم برات تنگ شد

حرف دل منو شنیده بود انگار ! اما باید به خودم و به اون زمان میدادم. براش تایپ کردم

- گر صبر کنی ز غوره..

زنگ آیفون رو زدم

- به به آبجی ما رسید بالاخره

درو باز کرد و رفتم داخل

لوازمارو برده بود بالا، دستش درد نکنه تنهایی کل وسایلارو برده حتما خسته شده

با آسانسور رفتم بالا و رسیدم جلوی در، همه جلوی در منتظر من بودن

- اوه بابا چه خبره از سفر قندهار نیومدم که

مامان : سلام گل دخترم، شاهدخت مامان

بابا : سلام قند و عسل بابا خوش اومدی

سپهر : سلام آبجی جان بفرمایید تو دم در بده

همه رو بغل کردم و احوال پرسی کردیم و رفتیم داخل

مامان : شادی لباساتو عوض کن خسته راهی بعد بیا یه چیزی بیارم بخوریم

- باشه چشم

رفتم سمت اتاقم که لباس عوض کنم، ویبره موبایلم رو حس کردم، بازم ناشناس ولی شماره کامران نبود

- الو

ناشناس : الو سلام شادی خانوم شمایید

- بله بفرمایید من شمارو بجا نیاوردم

ناشناس : من زهره ام دوست آقای توحیدی

- نمیشناسم خانوم مزاحم نشین

توحیدی فامیلی کامران بود، این دختره ام همونی بود که مچشون رو باهم گرفته بودم. موبایلمو قطع کردم

دوباره صفحه گوشی روشن شد، با عصبانیت جواب دادم

- چته ؟ کامرانو برداشتی بردی دیگه الان از من چی میخوای ؟ دیگه چی مونده که چشمت بهش باشه ؟

ناشناس : چندلحظه گوش بدین شادی خانوم. حق دارین عصبانی باشین ولی گوش بدین

- به چی گوش بدم ؟ با چه رویی با من تماس گرفتی ؟

ناشناس : ببینین بین من و آقای توحیدی هیچی نبود فقط یه سرگرمی بود شاید وگرنه مدام برای من از شما می‌گفت، بیشتر صحبتامون راجب شما بود

- خب موضوع نداشتین دیگه، من نقل مجلستون بودم، قطع کن تلفن رو حوصله شنیدن چرت و پرت ندارم

ناشناس : چقدر شما بی‌ادبین آقای توحیدی از شما خیلی تعریف می‌کرد انتظار نداش..

- خفه شو زنیکه خراب خفه شو اختلاف سنیت باهاش ده‌ساله جای مامان بزرگشی زنگ زدی به من لاس خشکه هاتو توجیه کنی؟ گمشوبابا دیگه شمارتو نبینم که برات بد میشه

تلفن قطع کردم و انداختمش روی تخت

نوتیف یه پیام صفحه موبایل رو بازم روشن کرد، رفتم سمت گوشی، شاید استاد باشه

نه! همون دختره بود بازم! چرت و پرت نوشته بود و رابطشون رو توجیه می‌کرد، بلاکش کردم و رفتم لباسامو عوض کنم

لباسای راحتیمو پوشیدم و جابجایی بقیه لوازم رو گذاشتم برای روزهای بعد. کلی زمان داشتم براش، موبایل رو برداشتم و رفتم پایین

مامان : بیا بابا برات بستنی خریده از اون ظرفی ها که دوسداری

- وای مرسی بابا! چقدر به موقع

سپهر : آره خوب شد تو اومدی وگرنه من سوءتغذیه می‌گرفتم

همه خندیدیم، مامان بستنی هارو آورد و من برای بابا و سپهر بردم، برگشتم آشپزخونه پیش مامان و نشستیم پشت میز که بستنی بخوریم و حرف بزنیم

- خب چه خبر ؟ همه خوبن ؟ اتفاق جدیدی ؟ دعوای جدیدی ؟ چیز هیجان انگیزی ؟

مامان : نه خبری نیست همه خوبن و سر خونه زندگی هاشونن، تو چه خبر ؟ با کامران اومدی مشهد ؟

- کامران ؟ نه! این از کجا اومد ؟

مامان : آخه یهویی گفتی نیاین و خودم میام گفتم شاید با اون اومدی

- نه بابا اصلا جوابشم نمیدم پسره بیشعور رو

مامان : خب پس هیچی، خبری ازت نمیگیره ؟

- چرا مرتیکه خر اومده دانشگاه ما استاد شده قبولش کردن

مامان : جدی ؟

- آره مریضه

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر
پارت 21

- مامان یه استاد دارم خب

مامان : خب

با لبخند مرموزی داشت نگاهم می‌کرد

- مامان خب اینطوری نگام نکن تا بگم

مامان : خب چیشده ؟ عاشقش شدی ؟

- نه بابا مهلت بده تعریف کنم

- استاد آریا همونی که براتون ازش قبلا تعریف کرده بودم، مدتیه که بهم ابراز علاقه میکنه ولی من نمیتونم اعتماد کنم

مامان : کار درستی می‌کنی نباید هم اعتماد کنی، خانوادش خبر دارن ؟

- نه فکرنکنم

مامان : پس هنوز تکلیفش با احساسش مشخص نیس 

- نمیدونم، برای همین هم گفتم تصمیم نهاییم رو وقتی میگیرم که کنکور کارشناسی بدم و بجنورد بیارم

مامان : آفرین پس فعلا روی خودت و آیندت برنامه‌ریزی کن

- آره میخوام برم سرکار

مامان : خوبه اتفاقا، موافقم

- فردا بریم خرید ؟

مامان : اتفاقا خالت اینا هم میخوان برن خرید گفتم تو برگشتی منتظر شدن فردا باهم بریم خرید

- عالیه

مامان شام رو آورد و من خیلی کم خوردم چون واقعا دیگه معدم جایی نداشت، به اندازه کافی زیاده روی کرده بودم

بعد شام و جمع کردن میز به همه شببخیر گفتم و رفتم اتاقم، پرده اتاق رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم، عاشق این نمای حیاط بودم که بوته یاس هم دقیقا زیر پنجره اتاقم بود، عطرش همیشه منو می‌برد به رؤیاهام

رفتم روی تخت دراز کشیدم و گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره توش

اوه چقد پیام اومده، نوتیف هاشو چک کردم، بیشترش کامران بود، چنتاییش هم استاد آریا، یه نوتیف بین اونا توجهم رو جلب کرد! استاد ظهوری ! پیامهای کامران رو نخونده پاک کردم

استاد آریا هم توی قالب متن پیاماش خیلی لطیف و احساساتیه! ظاهرش ولی اینطور نیست! همه ازش حساب می‌بردن دانشگاه غیر از من

استاد آریا : شادی کوچک من امیدوارم شب خوبی کنار خانوادت داشته باشی، شبت بخیر

لبخندی زدم به این لحن و احساس

- ممنونم استاد شماهم همینطور شبتون بخیر

پیام استاد ظهوری رو باز کردم

استاد ظهوری : نایب چه حیف که نمیای دانشگاه دیگه

- ای بابا دوستان بجای ما

استاد ظهوری : اینطوری نگو، احسان خیلی حالش گرفتس

- خوب میشه یکم بگذره شاید اصلا فراموش کرد

استا ظهوری : امکان نداره، احسان رفیق منه میشناسمش! تا حالا اینهمه تو جمعای مختلف بودیم ندیدم اینطوری دست و دلش بلرزه برای کسی

- از کجا مطمئنین ؟! من نمیتونم اعتماد کنم ! خیلی یهویی و زیاده !

استاد ظهوری : حق داری ولی این پسر هنوز هیچی بلد نیست چون با کسی نبوده تجربه‌ای هم نداره، بیا تلگرام

تلگرام رو باز کردم برام عکس فرستاده بود، بازش کردم. استاد آریا بود توی تراس نشسته بود و بیرون رو نگاه می‌کرد

استاد ظهوری : ببینش چه مظلوم شده

- نبوده یعنی ؟

استاد ظهوری : اینطوری نه! الان غمگینه بیشتر

- کم کم عادت می‌کنه

استاد ظهوری : راستی شادی احسان راجب من بهت چیزی نگفته ؟

- مثلا چه چیزی ؟

استاد ظهوری : من از اون روزی که دیدم قمقمش دستته شک کردم و خیلی سر به سرش گذاشتم ولی گردن نمی‌گرفت تا اینکه بهش گفتم پس اگه تو به نایب حسی نداری من بهش پیشنهاد میدم، اونجا عصبی شد و بالاخره راستشو گفت

- از دست شما استاد

استاد ظهوری : ولی من بهش نگفتم که شوخی کردم باهاش، برای همین یکم هنوز حساسیت مردونش رو داره بهم

- شما دوست خیلی خوبین براش، مراقبش باشین

استاد ظهوری : باشه حالا لوسش نکن

خندیدم و دیگه حرفی نزدیم

با فکر به آینده نامعلوم خوابم برد

مامان : شادی، شادی پاشو مامان دیر میشه

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر
پارت 22

چشمامو باز کردم

- سلام صبحتون بخیر

مامان : سلام گل دخترم پاشو صبحانتو بخور حاضر‌شو که بریم بیرون خریدم داشتی

- باشه الان پا میشم

طبق عادت موبایلمو چک کردم، استاد آریا یه موزیک برام فرستاده بود، دانلودش کردم ترکی بود

Müphem Bi’ Gül Açar Içimde, Ah
یک گل مبهم و ناشناخته درونم جوانه میزنه

Ne Pembedir Ne Özgür
نه صورتی هستش و نه رنگی داره

Yalancı Bir Bahar Mı Bu Gördüğüm?
آیا اینی که من دیدم یک بهار دروغین بود؟

Şüphem Büyür De Büyür
شک من بیشتر و بیشتر میشه

Bakma Öyle Yabancılar Gibi
اونطوری شبیه غریبه ها نگاه نکن

Sesin Ayazken Içim Üşür
وقتی صدات سرده دلم میریزه

Ne Korkular Azâd Ettim Be Canım
جانم، چه ترس هایی رو آزاد کردم

Soyun Sen De, Biraz Beni Düşün
خودت رو خالی کن، کمی به من فکر کن
Müphem از (Mabel Matiz)

چه غمی داشت لعنتی موسیقیش روح آدم رو خراش میداد، به ساعت ارسالش دقت کردم دیدم سه صبح ارسال شده، شروع کردم تایپ کردن

- سلام صبحتون بخیر، شما چرا تا اون وقت شب بیدار بودین؟ البته شب که نه صبح! موزیکشم چقدر غم عجیبی داره اما خیلی قشنگه به دل میشینه

موبایلمو گذاشتم کنار و رفتم صورتمو بشورم و برم پایین صبحانه بخورم

صبحانه رو خوردیم، حاضر شدیم و رفتیم دنبال خاله اینا

رسیدیم در خونشون

- مامان زنگ بزن خاله بیاد پایین

خاله اومد و پیاده شدم احوال پرسی کردم چون از مهمونی مامان دیگه ندیده بودمشون، نشستیم و راه افتادیم

- خب خوشگلا مقصد کجاس ؟

خاله نازی : بریم سمت امامت و معلم

- جای پارک اگه گیر بیاریم که خوبه

مامان : اگه شلوغ بود تو کوچه ها میذاریم عیبی نداره یکم پیاده روی می‌کنیم

رسیدیم و خوشبختانه جای پارک پیدا کردم

- خب بفرمایید تا پارک کنم بیام

ماشینو پارک کردم و پیاده شدم، رفتیم سمت بوتیکا

خاله نازی : شادی خاله رشتت چی بود ؟

برگشتم سمتش دیدم جلوی یک آگهی استخدام برای طراح واستاده

- گرافیکم خاله

خاله نازی : اینو ببین آگهی استخدامه

رفتم نزدیک تر و دیدم بله درسته طراح گرافیک میخوان و لوکیشنش هم نزدیک خونمون بود اتفاقا، شمارش رو برداشتم تماس گرفتم

- الو سلام وقتتون بخیر آگهی استخدام زده بودین، جا ؟ بله گرافیک خوندم، کاردانی تازه فارغ التحصیل شدم، برای عصر ؟ باشه حتما. ممنون خدانگهدار

مامان : چیشد ؟

- هیچی عصر ساعت پنج برام وقت مصاحبه گذاشت

خاله نازی : خب به سلامتی باشه خاله جان انشاا.. مشغول به کار بشی و درآمدت سکه باشه

- مرسی خاله مهربونم که مثل عقاب میمونی

خندیدیم و رفتیم داخل یه بوتیک

یه کت‌شلوار رسمی خریدم که رفتم سرکار بپوشم و پرستیژ داشته باشم برای کار، همیشه تو ذهنم کسایی که شاغلن یه فرم خاصی از لباس رو دارن، رسمی و شیک، برای همین ترجیح دادم برای شروع اینطوری باشم

خاله رو رسوندیم و اومدیم خونه، خریدارو برداشتیم و من رفتم داخل اتاقم که موبایلم زنگ خورد، همینطور که خریدارو داشتم روی تخت میذاشتم صفحه موبایلو چک کردم، استاد آریا بود، جواب دادم

- الو سلام خوبین

استاد آریا : علیک سلام شادی خانوم، تو خوبی ؟

- شکر میگذرونم

استاد آریا : شادی امشب میخوایم بریم کوهسر بولینگ، بیام دنبالت؟

- باید با مامانم هماهنگ کنم، عصر قرار مصاحبه دارم، اگر مامانم هم اجازه بده بعدش میتونم بیام

استاد آریا : مصاحبه ؟ کجا ؟

- نزدیک خونمونه طراح میخوان قرار شد برم

استاد آریا : به مامانت چی میخوای بگی ؟

- اینکه با شما میخوام برم بولینگ دیگه

استاد آریا : مگه مامانت درجریانه؟

- به اون شکل نه ولی حدودی میدونه

استاد آریا : چیزی نگفت ؟ دعوات نکرد ؟

- وا برای چی دعوا ؟ نه منم چیز خاصی نگفتم که، فقط گفتم استاد خوبی هستین و اینا

استاد آریا : آها باشه فهمیدم، پس منتظر خبرت هستم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نام رمان: جانکم
نام نویسنده: Roya.S
ژانر: عاشقانه
ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر
پارت 23

-مامان

مامان : جان

- مامان استاد آریا و چندنفر دیگه از اساتید دانشگاهمون اومدن مشهد میخوان شب برن کوهسر بولینگ، بهم گفت میتونم باهاشون برم یا نه

مامان : بینشون دخترم هست ؟

- آره یه زن و شوهرن که گفت دوستاشونن

مامان : خیلی خب فقط حواست باشه زیادی صمیمی نباشی که اگر کسی دیدی فکری نکنه

- باشه حواسم هست، عصر میرم مصاحبه، از اونجا میرم کوهسر

مامان : باشه

بعد نهار رفتم اتاقم و استراحت کردم، ساعت موبایلمو کوک کردم روی سه‌ونیم که وقت برای حاضر شدن و رسیدن به لوکیشن مصاحبم داشته باشم

با صدای ساعت موبایل بیدار شدم، رفتم حاضر شدم و برای مصاحبه کت‌وشلوارمو پوشیدم، یه کت و شال رنگی هم برداشتم که بعدش بپوشم برای بیرون

- سپهر ، سپهر داداشی من میخوام برم بیرون ماشینو لازم نداری :

سپهر : نه ببر جایی نمیرم من

- باشه مرسی خدافظ

سپهر : خدافظ آبجی گلم مراقب باش

مامان اومد تا دم در همراهیم کرد و آرزوی موفقیت کرد برام

- بابا که اومد بهش بگین با دوستام بیرونم

مامان : نگران نباش بابات تا برگرده از سرکارش شماهم برمیگردین، فقط قبل 9 خونه باشی

- چشم مامانی خدافظ

مامان : در پناه خدا

کفشای مشکیم رو که یکم پاشنه داشتن پوشیدم و رفتم بیرون

سوار ماشین شدم و مثل همیشه اول موزیکم رو پلی کردم، نمیدونم چرا یهویی آهنگی که استاد آریا برام فرستاده بود رو پلی کردم

رسیدم و پارک کردم پیاده شدم، لباسام رو مرتب کردم، یه چک نهایی هم کردم و رفتم داخل ساختمون

منشی : جانم عزیزم

- نایب هستم وقت مصاحبه داشتم

منشی : بله چند لحظه هماهنگ کنم، الو آقای راد خانم نایب تشریف آوردن برای مصاحبه، بله چشم . بفرمایید خانوم نایب

رفتم داخل اتاق آقای راد و شروع مصاحبه

تموم که شد اومدم بیرون و با استاد آریا تماس گرفتم

- سلام خوبین

استاد آریا : الان که زنگ زدی بهم بهترم

- ای بابا امان از شما، کجا ببینمتون ؟

استاد آریا : تموم شدی ؟ میام دنبالت آدرس بده

- نه با ماشین اومدم شما بگین کجا ببینمتون

استاد آریا : ماشین ؟! مگه رانندگی بلدی جوجه ؟

- اوه پس چی فک کردین

استاد آریا : خیلی خب پس برو سمت کوهسر ماهم الان راه میوفتیم

- باشه میبینمتون

نشستم تو ماشین و اول با مامان تماس گرفتم و گزارش مصاحبه رو دادم و گفتم دارم میرم کوهسر

مپ رو آوردم و صداشو وصل کردم. خب اول باید لباسم عوض کنم، کتی که تنم بود رو عوض کردم و ماشینو روشن کردم راه افتادم

بعد یه ترافیک تقریبا سنگین بالاخره رسیدم و رفتم بالا داخل پارکینگ و پارک کردم، به ساعت نگاه کردم نزدیک هفت بود و من باید قبل ساعت نُه برمیگشتم

پیام دادم به استاد آریا که من رسیدم، موبایلم زنگ خورد

- الو سلام خوبین من رسیدم پارکینگم

استاد آریا : سلام خوشگلم منم رسیدم بیا جلوی ورودی که پیدات کنم

- مگه بقیه نمیان ؟

استاد آریا : چرا من زودتر راه افتادم و با سرعت اومدم که یه خانم زیبا زیاد منتظر نشه

- چه آقای باملاحضه و جنتلمنی ممنونم، میام الان

از ماشین پیاده شدم کیفمو برداشتم و باز کردم، ادکلنم رو تمدید کردم و یکمم قسمت دستم و مچ دستم اسپری کردم که اگه دست دادم باهاش بوی عطرم بمونه روی دستش، این ترفند رو از سارا یاد گرفته بودم خیلی جواب میداد براش

دزدگیرو زدم و راه افتادم سمت ورودی ، از دور میدیدمش، اخمی روی چهره اش بود و خیلی جدی به صفحه موبایلش نگاه میکرد، سرشو بالا آورد و منو دید، قدم برداشت اومد سمتم

استاد آریا : آخه الان تو رو با این تیپ و قیافه کنار من ببینن نمیگن رانندشو با خودش آورده بولینگ ؟

خندیدم به حرفایی که میزد

- چه حرفیه آخه ؟شما خیلی هم خوب و آقا و خوشتیپ هستین

استاد آریا : حالا دستتو به ما نمیدی حداقل برای سلام و احوال پرسی که بده

دستمو بردم جلو و خیلی کوتاه دستشو گرفتم

- خب حالا بریم یا منتظر بقیه باشیم

استاد ظهوری : کفترا سلام

برگشتیم سمت صدای استاد ظهوری

استاد آریا : سلام کفتر خودتی اونم کفتر چاهی

ادای صدای کفتر چاهی رو درآورد که من قرمز شده بودم از خنده

بقیه هم اومدن و استاد آریا منومعرفی کرد بهشون

استاد آریا : محمد جان، مریم جان ایشون شادی خانوم هستن

استاد آریا : شادی جان این همون زن و شوهر مهربونی که به ما پناه میدنن

همه خندیدیم، باهاشون دست دادم و مریم منو بغل کرد

مریم : باریکلا احسان خوشم اومد

استاد آریا سرشو انداخت پایین و بحث رو عوض کرد

- خب بریم داخل دیگه

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...