رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان شهر در مه | هاوژین فتحی کاربر نودهشتیا


Havzhin

پست های پیشنهاد شده

🔻 رمان: شهر در مه

🏻 نویسنده: هاوژین فتحی

📍 ژانر: معمایی | جنایی | روان‌شناختی

خلاصه:

در شهری که مه همیشگی همه چیز را در خود پنهان کرده، رادوین، مردی سرد و بی‌رحم، مامور رسیدگی به پرونده قتل‌های سریالی می‌شود. اما هر راز جدید، او را به لبه تاریکی‌ای می‌کشاند که ممکن است خودش را نیز نابود کند.

ناظر: @sarahp

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • تعداد پاسخ 59
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

  • مدیر کل

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمان‌تان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد.

مدیر منتقد

@FAR_AX

مدیر راهنما

@Nasim.M

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

 اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Nasim.M عنوان را به رمان شهر در مه | هاوژین فتحی کاربر نودهشتیا تغییر داد

 

📚 نام رمان: شهر در مه

✍️ نویسنده: هاوژین فتحی

🧩 ژانر: معمایی | جنایی | روانشناختی

---

مقدمه:

 

مه، همه‌چیز را می‌پوشاند.

چهره‌ها را، ردپاها را، حتی خاطره‌ها را.

اما گاهی... درست در دل مه،

صدایی می‌آید که فراموش شده بود.

و حقیقت، آرام آرام، از میان سکوت برمی‌خیزد.

این رمان، قصه‌ی کسی‌ست که دیگر برایش مرز میان قاتل و قربانی، روشن نیست.

قصه‌ی مردی که در تاریکی زاده شد...

و در مه گم شد.

 

 

---

 

 شعر آغاز رمان:

 

میان مه، میان شب، صدایی سرد می‌لرزد

نه فریاد است، نه گریه... زخمی‌ست که نمی‌پرسد

دلِ شهری خسته، زیر پای سایه‌ها پوسید

و آن‌که قاتلش خواندی، شاید تنها یک رویاست...

 

 

---

 

📌 خلاصه:

 

در شهری که مه همیشگی همه چیز را در خود پنهان کرده، رادوین، مردی سرد و بی‌رحم، مأمور رسیدگی به قتل‌هایی زنجیره‌ای می‌شود. اما هر راز جدید، او را به لبه‌ی تاریکی‌ای می‌کشاند که ممکن است خودش را نیز نابود 

 


🧩 پارت اول
فصل اول: مه آغاز می‌شود

صدای زنگ تلفن مثل شلیک گلوله‌ای در اتاق نیمه‌تاریک پیچید.
نه صدای باران بود، نه صدای پای کسی، فقط همان زنگ…
خشک، بی‌روح، و دقیق.
رادوین، کنار پنجره‌ای ایستاده بود که شیشه‌اش از سرما بخار گرفته بود.
نگاهش ثابت مانده بود روی خیابانی که در مه غرق شده بود.
هیچ‌چیز دیده نمی‌شد. هیچ‌چیز. حتی خودش هم دیگر به سختی خودش را می‌دید.
گوشی را برداشت. صدای آن‌طرف خط، بدون سلام، گفت:
«قربانی سوم… پیدا شد. انبار متروکه‌ی ایستگاه جنوب… مثل قبلی‌ها. چشم‌ها باز، دهان بسته… و روکش سفید روی صورت.»

سکوت.
نه سوالی، نه واکنشی.
فقط صدای نفس‌ کشیدن‌های کند رادوین که مثل ضربه‌های سنگ به دیوار مغز خودش می‌کوبید.

او سه شب بود نخوابیده بود.
سه شب بود که در همان کوچه‌های سرد، روی جسدهایی خم شده بود که چیزی نمی‌گفتند،
اما خیلی چیزها را پنهان می‌کردند.

قتل سوم یعنی نظم دارد. یعنی کسی دارد بازی می‌کند.
و رادوین، خوب بازی را بلد بود.
اما این بازی فرق داشت... شخصی بود.

کاپشن چرمی‌اش را برداشت.
دست چپش آرام رفت سمت کشوی میز،
اسلحه‌اش را بیرون آورد و انگشتش را روی ماشه کشید.
نه برای اینکه تیر بخورد،
بلکه برای اینکه مطمئن شود هنوز زنده است.

ساعت را نگاه نکرد. نیازی نبود.
برای رادوین زمان از سال‌ها پیش، وقتی هنوز خورشید طلوع می‌کرد، مرده بود.

مه پایین‌تر آمده بود.
در را بست.
نه خداحافظی کرد، نه یادداشتی گذاشت.
فقط رفت.
درست مثل همه چیزهایی که هیچ‌وقت نیامده بودند، اما همیشه از دست می‌رفتند.

قدم گذاشت به خیابان، در دل مه، در دل بی‌رحمی.
و این بار... صدایی در ذهنش گفت:
"تو دنبال قاتل نمی‌گردی رادوین...
داری خودت رو می‌کُشی، ذره‌ذره، بی‌هیچ خون‌ریزی."

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

🧩 پارت دوم

📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود

 

هوای ایستگاه جنوب خفه‌کننده بود.

نه فقط از رطوبت مه، بلکه از چیزی عمیق‌تر.

همان چیزی که وقتی پا روی صحنه‌ی قتل می‌گذاری، تو را در چنگ می‌گیرد.

بوی فلز، بوی خاک نم‌خورده، بوی بدن بی‌جان.

رادوین آرام از پله‌های پوسیده‌ی سکو پایین رفت.

هیچ‌کس به او سلام نکرد. هیچ‌کس هم انتظار نداشت او پاسخ بدهد.

سردی‌اش مثل یک بیماری واگیردار، پیش از ورودش وارد هر فضا می‌شد.

 

سرهنگ گفت:

«دقیقاً مثل قبلی‌ها. چشم‌ها باز، دهان بسته. انگار داره با یه نظم خاص پیش می‌ره.»

 

رادوین بدون نگاه به جسد، به سقف زل زد.

نور لرزان لامپ‌های فلورسنت انبار روی زمین لکه می‌زد،

اما یک گوشه تاریک بود.

همیشه یک گوشه تاریک هست،

و همیشه حقیقت از همان‌جا نگاهت می‌کند.

 

با دو انگشت، پارچه سفید روی صورت قربانی را کنار زد.

دختر.

موهایش کوتاه، پوستش سرد.

خط باریک کبودی روی گردنش جا مانده بود، مثل اثر یک حلقه…

یا یک قول.

 

دستکش چرم مشکی‌اش با ظرافتی بی‌احساس روی لب‌های سرد دختر کشیده شد.

«نه تقلا کرده… نه دفاع. خوابیده، مثل یه مجسمه.»

 

لب‌های رادوین بی‌حرکت ماند.

انگار داشت چیزی را در ذهنش عقب می‌زد.

چیزی قدیمی، خاک‌گرفته، بی‌نام.

 

«هیچ ردپایی نیست.» صدای افسر جوان لرزید.

«نه اثر انگشت، نه وادار به ورود… فقط گذاشته شده اینجا. تمیز. مثل یه نمایش.»

 

رادوین آهسته گفت:

«نه نمایش. پیام.»

 

افسر با تعجب نگاهش کرد.

«چه پیامی؟»

 

اما رادوین دیگر گوش نمی‌داد.

با قدم‌هایی آرام، از جسد فاصله گرفت.

در دست راستش، یک تکه کاغذ مچاله شده بود که از زیر انگشت قربانی بیرون کشیده بود.

کسی ندید آن را بخواند.

ولی دیدند دستش کمی لرزید.

 

فقط یک کلمه روی آن نوشته شده بود.

کلمه‌ای که هیچ‌کس جز او معنی‌اش را نمی‌دانست.

و هیچ‌کس جز او نمی‌دانست چرا باید از لرزیدن ترسید،

وقتی توی رگ‌هایت یخ جریان دارد.

 

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

🧩 پارت سوم

📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود

 

باد سردی از لای پنجره شکسته انبار کشیده شد.

کاغذ مچاله، حالا توی جیب داخلی کاپشن رادوین بود،

اما مثل یک مشت مشت‌نشده، هنوز توی ذهنش کوبیده می‌شد.

انگار آن کلمه، مثل گلوله‌ای در استخوان‌هایش جا خوش کرده بود.

ساکت… ولی زنده.

 

پشت به همه ایستاده بود.

دستانش را در جیب فرو برده بود و به دیوار زل زده بود،

انگار که روی آن دیوار چیزی نوشته‌اند که بقیه نمی‌فهمند.

 

صداها دور شدند.

افسر، سرهنگ، صحنه‌، مه.

همه مثل یک فیلم بی‌صدا عقب رفتند.

و چیزی دیگر جلو آمد...

صدایی آشنا.

صدای دخترکی که سال‌ها پیش،

در یک کوچه خاکستری، با چشمانی بازتر از جسد امشب،

نگاهش کرده بود و گفته بود:

«تو نمی‌تونی نجاتم بدی… تو خود مرگی.»

 

رادوین پلک زد.

فقط یک‌بار، اما همان یک پلک‌زدن،

مثل فریاد بود در مغز آرامش‌خورده‌اش.

 

«رادوین؟»

 

صدای افسر جوان بود.

چقدر این صدا بی‌موقع برگشته بود.

او از کودکی از صداهای بی‌موقع متنفر بود.

 

«خوبین؟»

باز هم سؤال. باز هم انتظار پاسخ.

اما او سال‌ها بود یاد گرفته بود با سکوت پاسخ بدهد.

 

چشم‌هایش را بست.

نفس کشید، نه برای زنده‌ماندن.

فقط برای اینکه از هم نپاشد.

 

دستش آرام لرزید.

و با همان لرزش، حس کرد دوباره دارد می‌افتد…

نه در زمان، نه در مکان.

در خودش.

 

در خودش غرق می‌شد،

جایی تاریک، سرد، بی‌هوا.

و هرچه بیشتر فرو می‌رفت،

تصاویر بیشتر تکه‌تکه می‌شدند.

 

صورت دختر… صدای گلوله…

کفش‌های کوچکی در باران…

و دستی که روی ماشه مانده بود. دست خودش؟ شاید.

 

«کافیه.»

این صدا بلند بود.

برای بقیه نه، فقط برای خودش.

 

دستکش‌هایش را درآورد.

چند لحظه، پوست سردش با هوا تماس گرفت و حس کرد:

واقعاً هنوز زنده است…

اما تا کی؟

 

«من می‌رم از اطراف تحقیق کنم.»

این را گفت و بیرون رفت.

بی‌آن‌که منتظر تأیید یا همراهی کسی باشد.

 

مه در بیرون غلیظ‌تر شده بود.

درست مثل ذهنش.

و کسی نمی‌دانست،

که خودش هم دیگر

نمی‌داند آیا قاتل را دنبال می‌کند…

یا دارد به قتل خودش نزدیک‌تر می‌شود.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

🧩 پارت چهارم

📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود

 

ساعت، حوالی دو نیمه‌شب را نشان می‌داد.

کوچه‌های جنوبی شهر انگار سال‌هاست رنگ خورشید ندیده‌اند.

دیوارهایی که از باران نم کشیده‌اند، پنجره‌هایی که چیزی پشتشان حرکت نمی‌کند، و مهی که مثل پرده‌ای خفه، روی همه چیز افتاده.

 

رادوین تنها راه می‌رفت.

نه ماشینی، نه همکار، نه همراهی.

او همیشه تنها حرکت می‌کرد.

شاید چون می‌دانست کسی جز خودش قدرت مواجهه با سایه‌ها را ندارد…

یا شاید چون نمی‌خواست هیچ‌کس، سایه‌ی خودش را ببیند.

 

از کنار یک دیوار آجری رد شد.

بوی تند ادرار و سیمان خیس در هوا بود.

چند کودک کار خوابیده بودند کنار گونی‌ها.

نه پلک می‌زدند، نه می‌لرزیدند.

مثل جسدهای کوچک.

 

اما چیزی در هوا فرق داشت.

سنگینی… مثل چشم‌هایی که نگاهت می‌کنند بی‌آن‌که ببینیشان.

قدم‌هایش کند شد.

صدایی… نه صدای ماشین، نه حیوان.

صدایی کشیده… مثل کشیده شدن چیزی روی آسفالت.

 

ناگهان…

از بالای دیوار، چیزی پایین افتاد.

نه کامل، نه مستقیم، بلکه آویزان…

با طنابی دور گردن.

پاهایش تکان می‌خورد… هنوز زنده بود.

زنی با موهای تیره، چشمان وحشت‌زده و بند انگشتی از نفس.

 

رادوین دوید.

نه از روی ترس، نه از روی انسان‌دوستی…

بلکه چون آن نگاه، شبیه نگاه کسی بود… کسی که سال‌ها پیش مرده بود.

 

با چاقوی تاشویی که همیشه در بوت چرمش پنهان می‌کرد، طناب را برید.

زن با هق‌هق افتاد در آغوش زمین.

 

«کجا بودی؟ کی بود؟!» صدای خش‌دارش بالا رفت.

زن اما فقط نفس می‌کشید.

با هر نفس، خراشی عمیق‌تر در گلویش ایجاد می‌شد.

 

روی گردنش…

همان علامت بود.

یک دایره با خطی مورب،

دقیقاً مثل علامتی که روی کاغذ مچاله‌ی جسد قبلی دیده بود.

 

اما این یکی زنده بود.

و همین، اوضاع را پیچیده‌تر می‌کرد.

 

رادوین برخاست.

تاریکی اطراف را نگاه کرد.

اما هیچ‌کس نبود.

 

باز هم قاتل زودتر از او رسیده بود.

باز هم سایه‌

ها فرار کرده بودند…

اما این بار،

یک شاهد باقی مانده بود.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

🧩 پارت پنجم 

📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود

 

در اتاق بازجویی، همه‌چیز ساکت بود.

نه از آن سکوت‌هایی که قبل از طوفان می‌آیند،

سکوتی که انگار خودش، طوفان بود.

 

زن روی صندلی نشسته بود، دست‌ها روی پاهای لرزان،

گلوی کبودش هنوز از رد طناب نفس می‌کشید.

موهایش چسبیده به صورت، و چشمانش میان گریه و سکوت سرگردان بودند.

 

رادوین پشت شیشه‌ی تار ایستاده بود، با همان حالت خشک همیشگی.

اما این بار چیزی در نگاهش فرق داشت.

نه دلسوزی، نه ترحم.

خشم کنترل‌شده‌ای که داشت مثل بخار، از پوستش بالا می‌آمد.

 

او شک کرده بود.

شک به کسی که خیلی راحت زنده ماند.

شک به قتلی که ناگهان نیمه‌کاره ماند.

و شک به اینکه…

این زن، فقط قربانی نیست.

 

در را باز کرد.

بی‌صدا، بی‌شتاب.

زن کمی جا خورد، خودش را جمع کرد.

 

رادوین مستقیم روی صندلی مقابل نشست.

بدون کلام، بدون حتی نگاه اول.

 

سپس گفت:

«اسم.»

 

زن آب دهانش را قورت داد.

«نا… نازنین.»

 

صدای رادوین پایین بود، ولی سنگین.

«کسی بهت گفت این اسم رو بگی؟»

چشمانش قفل بود روی صورت زن.

نه از روی کنجکاوی، از روی بررسی.

 

زن لرزید: «نه… این اسم منه…»

 

رادوین لحظه‌ای مکث کرد.

«هیچ‌کس وسط قتل با این نظم فرار نمی‌کنه.»

خم شد. آرنج‌هایش روی میز.

«اگه اون می‌خواست بکشتت، الان زنده نبودی.

تو رو گذاشت… اونم درست توی مسیر من.

چرا؟»

 

نازنین فقط نگاهش کرد.

گیج، خیس، بی‌صدا.

 

رادوین مشت محکم روی میز کوبید.

صدا مثل انفجار بود.

زن جیغ زد، به عقب پرید.

 

«این یه نقشه‌ست.

تو طعمه‌ای یا ابزار… فرقی نمی‌کنه.

من فقط باید بدونم قراره منو به چی برسونی.»

 

زن گریه‌اش گرفت.

لب‌هایش لرزید: «من نمی‌دونم… گفت فقط بده دستش… من حتی چهره‌شو ندیدم… یه‌بارم حرف نزد… یه ماسک داشت… گفت فقط بمون سر اون کوچه… همین…»

 

رادوین بلند شد.

چرخید پشت سرش.

و نفس عمیقی کشید…

سرد، عصبی، مهار‌شده.

 

دوباره جلو آمد.

«ماسک؟ چه ماسکی؟»

 

زن: «یه ماسک… سیاه… بدون دهن… فقط چشم… سفید سفید…»

 

رادوین یک قدم عقب رفت.

و با خودش فکر کرد:

«اون می‌خواد منو بازی بده…

با آدمای بی‌گناه، با صحنه‌های ناقص…

و بدتر از همه… با چیزایی که شبیه گذشته‌منه.»

 

رو کرد به زن.

«از این لحظه به بعد، دیگه یه قربانی نیستی.

تو یه مظنونی.»

 

زن فریاد زد: «به خدا من فقط…»

 

اما جمله‌اش ناتمام ماند.

رادوین در را باز کرد و گفت:

«دروغاتو نگه دار برای لحظه‌ای که هیچ‌کس نمی‌مونه ازت .

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

🧩 پارت ششم

📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود

 

در، با صدای فلزی آرامی بسته شد.

خانه تاریک بود؛ نه از بی‌نوری، از انتخاب.

رادوین هیچ‌وقت چراغ‌ها را روشن نمی‌کرد، مگر برای دیدن چیزی که باید ببیند.

 

کاپشنش را کند و همان‌جا روی صندلی پرتاب کرد.

دست‌هایش خسته نبودند، ولی عصبی.

مچ‌هایش می‌لرزیدند، ولی نه از خستگی؛ از حجم خشمی که در طول بازجویی فرو داده بود.

 

نازنین چیزی نگفته بود که قابل اتکا باشد.

فقط رد گنگی از یک نقشه.

و آن ماسک…

آن ماسک لعنتی…

 

چشمانش را بست.

سایه‌ای روی دیوار ذهنش می‌دوید، با صورتی بی‌چهره.

ماسکی که دهانی نداشت… ولی انگار با کل وجودش می‌خندید.

 

گوشه‌ی اتاق، اسپیکر کوچک ضبط‌صدا روی قفسه‌ی فلزی بود.

کنارش، یک ظرف کوچک قهوه‌ای.

او همیشه بعد از بازجویی، یک لیوان قهوه‌ی تلخ می‌نوشید.

قهوه‌ای که از شیرینی بیزار بود؛ درست مثل خودش.

 

فنجان را برداشت.

و همان لحظه…

چشمش به چیزی افتاد.

 

روی میز کوچک کنار در ورودی،

چیزی قرار داشت که مطمئن بود خودش نگذاشته بود.

 

یک پاکت سفید، بی‌هیچ آرم، بی‌هیچ اسم.

نه تا شده، نه پنهان.

آشکار، و بی‌شرمانه.

 

رگ گردنش پرید.

اولین واکنشش شلیک نبود.

بلکه خیره شدن بود.

مثل شکارچی‌ای که ناگهان فهمیده طعمه، او را دیده.

 

آرام پاکت را برداشت.

دستکشش را دوباره پوشید، انگار نمی‌خواست حتی پوستش به این پیام آلوده شود.

 

داخل پاکت، تنها یک تکه کاغذ تایپ‌شده بود، با فونت یکنواخت و سرد:

 

 «از اینکه مراقب اسباب‌بازیهام هستی متشکرم.

اما داری زیادی احساساتی می‌شی.

نکنه خاطره‌ای زنده شد، بازپرس؟

بازی تازه شروع شده.»

 

 

 

چشم‌های رادوین روی کلمات قفل شد.

خط اول بی‌اهمیت نبود،

ولی خط سوم…

آن یک خط،

شکاف بود بین حال و گذشته.

نکنه خاطره‌ای زنده شد، بازپرس؟

 

چگونه؟

چه کسی؟

هیچ‌کس جز خودش و سایه‌ای از گذشته‌اش نمی‌دانست…

و حالا کسی از این راز حرف می‌زد.

 

رادوین، فنجان را روی زمین پرت کرد.

شیشه شکافت. قهوه روی کف سرد پاشید.

او نفس نمی‌کشید.

او در حال منفجر شدن بود.

 

انگشتانش محکم‌تر مشت شدند.

نه از ترس.

از تحقیر.

 

«می‌خوای بازی کنی؟»

صدایش زیر لب بود، ولی مثل خراش روی فلز.

«خیلی خب... پس بگذار قوانین رو من تعیین کنم.»

 

به سمت کمد فلزی رفت.

قفل دیجیتال را زد.

در باز شد.

چند پرونده‌ی قدیمی، یک کلت براق، و مهم‌تر از همه… یک عکس.

 

عکسی که سال‌ها پیش باید می‌سوزاند…

اما نسوزاند.

نه به‌خاطر دلتنگی،

بلکه برای روزی مثل امروز.

 

عکس را برداشت.

در تصویر، دختری با همان ماسک سیاه.

نه واضح، نه قابل‌تشخیص.

ولی رادوین آن چشم‌ها را می‌ش

ناخت.

 

فشار نفسش را توی سینه نگه داشت.

نگاهش در آینه افتاد…

و برای لحظه‌ای، خودش را نشناخت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

---

 

🧩 پارت هفتم

📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود

 

صبح زود، هوای تهران هنوز از مه شبانه خالی نشده بود.

نور خاکستریِ کم‌جان، از پشت پنجره‌های اتاق عبور نمی‌کرد؛

انگار خورشید هم از دیدن رادوین منصرف شده بود.

 

او تمام شب را نخوابید.

روی صندلی فلزی نشست، دست‌ها در هم قفل، چشم‌ها دوخته به پاکت سفید روی میز.

 

چند ساعت بود که به پیام فکر می‌کرد.

به جمله‌ی سوم.

نکنه خاطره‌ای زنده شد، بازپرس؟

 

کسی گذشته‌ی او را می‌دانست.

نه فقط اطلاعات، بلکه جزئیاتی که حتی پلیس هم فراموششان کرده بود.

 

رادوین با حرکتی سریع بلند شد.

صدای فلز پایه‌ی صندلی روی زمین پیچید.

رفت سراغ کمد خاکستری، و پوشه‌ای که مدت‌ها از آن فاصله گرفته بود.

روی جلدش نوشته بود:

پرونده‌ی امجدی – سال ۱۳۹۶

 

یک عکس، یک گزارش ناقص، و یک یادداشت دست‌نویس.

همه‌چیز از یک قتل بی‌پاسخ شروع شده بود؛

و یک مظنون که هرگز گیر نیفتاد.

همان قاتل با ماسک بی‌چهره.

 

او هنوز دستگیر نشده بود…

و حالا، پنج سال بعد، پیام می‌فرستاد.

آن هم مستقیم به رادوین.

 

رادوین دستش را روی پیشانی‌اش کشید.

عصبی بود.

نه از ترس.

از اینکه چطور اجازه داده کسی تا این حد به ذهنش نفوذ کند.

 

صدای زنگ تلفن در سکوت پیچید.

رادوین گوشی را برداشت.

 

— «بازپرس، اون زنه… نازنین… شروع کرده به صحبت. می‌گه چیزایی یادش اومده.»

 

رادوین فقط گفت:

«تو اتاق بمونید. هیچ‌کس بدون من وارد نشه.»

و تماس را قطع کرد.

 

به سرعت کاپشنش را پوشید.

اسلحه‌اش را برداشت.

و قبل از بیرون رفتن، دوباره نگاهی به آن کاغذ انداخت.

 

بازی تازه شروع شده…

ولی این بار، رادوین فقط بازپرس نبود.

او تبدیل شده بود به شکارچی.

 

 

و مهم‌تر از آن…

کسی که دیگه نمی‌خواست فقط تماشا کنه.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

🧩 پارت نهم

📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود

 

اتاق بازجویی هنوز همون بود.

همون دیوارای خاکستری، همون چراغ فلورسنت کم‌نور، همون سکوت مرده.

اما این بار یه چیز فرق داشت…

 

رادوین، دیگه فقط گوش نمی‌داد.

داشت شکار می‌کرد.

 

نازنین با سر پایین نشسته بود.

دست‌هاش دور لیوان آب قفل شده بود،

اما عجیب بود که…

آب هنوز دست‌نخورده بود.

 

رادوین وارد شد، بی‌هیچ صدایی.

نگاهش خشک و سنگین.

در رو پشت سرش بست، ایستاد بدون اینکه بشینه.

 

چند لحظه سکوت بود.

 

بعد با صدای خیلی آرومی گفت:

«ادامه بده.»

 

نازنین پلک زد.

صدای نفسش کمی لرزید.

«گفتم که اون شب... فقط جعبه رو گذاشتم. من ندیدم کسی رو…»

 

رادوین رفت سمت میز.

این بار نشست.

خیلی آرام.

ولی نگاهش رو از چشم‌های زن برنداشت.

گفت:

«دیشب گفتی پشتت یه سایه دیدی. حالا می‌گی کسی رو ندیدی؟»

 

نازنین انگار جا خورد.

پلک زد.

سرش رو پایین انداخت.

«من... منظورم این بود که ندیدم قیافه‌شو… فقط یه شکل... یه شبح…»

 

رادوین با صدایی آروم ولی کشیده گفت:

«کلمات مهم‌ن، نازنین.

یه بار گفتی ماسک داشت، یه بار گفتی ندیدی.

یه بار گفتی صدایی نداشت، یه بار گفتی بهم گفت "تو شاهدی".

کدومش؟»

 

نازنین تته‌پته کرد:

«من... من ترسیده بودم... شاید اشتباه یادم مونده…»

 

اما اون‌چیزی که رادوین رو لرزوند، جمله نبود.

یه لبخند.

خیلی کوتاه. خیلی بی‌هوا.

گوشه‌ی لب نازنین، موقعی که داشت سرش رو پایین می‌نداخت.

 

نه یه لبخند از ترس.

نه یه لبخند از رهایی.

یه لبخند از کسی که داره نقش بازی می‌کنه… و از این بازی لذت می‌بره.

 

رادوین بلند شد.

خیلی آرام.

رفت سمت ضبط.

و صدای اعتراف دیشب رو پخش کرد.

 

«اون گفت بذارش دم در… و بعد صداش دیگه نیومد. من چیزی نشنیدم…»

 

نازنین سرش رو بلند نکرد.

فقط نشست.

بی‌حرکت.

اما حالا… لب‌هاش ساکت بودن، ولی چشم‌هاش داشت حرف می‌زد.

 

رادوین جلو اومد.

خیلی نزدیک.

اون‌قدر که نفس‌هاش با نفس‌های زن قاطی می‌شد.

 

زیر لب گفت:

«تو از قبل منو می‌شناسی، نه؟

چشات وقتی اسمم رو شنیدی لرزیدن… نه از ترس.

از شناخت.

تو همون طعمه‌ای هستی که قاتل گذاشت سر راهم…

ولی خیلی وقته که داری شکار رو خودت هدایت می‌کنی.»

 

نازنین ساکت موند.

اما برای اولین بار… باهاش چشم تو چشم شد.

 

و اون نگاه…

یه جور آرامش توش بود که قربانی نداره.

یه جور آرامش قاتل.

 

رادوین عقب رفت.

در رو باز کرد.

اما قبل از رفتن، گفت:

 

«تو فقط دروغ نمی‌گی.

تو داستان می‌سازی.

ولی حواست باشه…

من نویسنده‌ی داستان‌های دیگران نیستم.

من آخرین خواننده‌شونم.

و پایان رو همیشه خودم می‌نویسم.»

 

در بسته شد.

 

و نازنین؟

به لیوان آب نگاه کرد.

آب ه

نوز دست‌نخورده بود.

ولی این بار…

لب‌هایش آرام به هم خوردن.

و خیلی خیلی آهسته، لبخند زد.

یه لبخند واقعی.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

🧩 پارت دهم

📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود

 

بارون نم‌نم می‌زد.

آسمون مثل کاغذ خاکستریِ خیس، رو سر شهر پهن شده بود.

رادوین بالای پله‌های ورودی ساختمون ایستاده بود.

چشماش دوخته شده بود به جسدی که زیر پارچه‌ی سفید خوابیده بود.

 

– «اسمش سامان حاتمیه. سی و پنج ساله، معمار. جنازه ساعت ۳:۱۵ بامداد پیدا شده، همسایه‌ها به خاطر بوی خون زنگ زدن.»

– «علت مرگ؟»

 

افسر جوان خجالتی گفت:

«مثل همیشه…

بریده شدن گلو با تیغ جراحی.

بدون هیچ رد انگشت.

بدون هیچ صدایی.

و یه کلمه… توی جیب قربانی. با دست‌خط عجیب.»

 

رادوین خم شد.

پاکت کوچیکی رو گرفت.

یه تکه کاغذ، همون بافت آشنا.

یه جمله‌ی کوتاه:

 

«برف هنوز نباریده، ولی خاکستری‌ها دارن دفن می‌شن.»

 

لب‌های رادوین سفت شدن.

چشماش خیره موند.

چند ثانیه سکوت.

 

– «کسی چیزی شنیده؟ دیده؟ دوربین؟»

 

افسر سر تکون داد.

«نه قربان. حتی دوربین ساختمونم از کار افتاده بوده. مثل قبلی‌ها…»

 

رادوین عقب رفت.

و زیر لب گفت:

 

– «کسی داره بازی می‌کنه… ولی این بار، وسط بازی، رمز فرستاده.»

 

همون لحظه، موبایلش لرزید.

 

📲 پیام از بخش بازداشتگاه:

 

> «خانم نازنین هاشمی تقاضای ملاقات داره.

می‌گه درباره‌ی رنگ خاکستری حرف مهمی برای گفتن داره.»

 

 

 

رادوین خشکش زد.

کاغذ هنوز تو دستش بود.

جمله هنوز تو ذهنش تکرار می‌شد.

 

"خاکستری‌ها دارن دفن می‌شن."

و حالا نازنین؟

تو زندانه.

بدون دسترسی.

ولی جمله‌رو بلده.

 

اون پیامو خودش نوشته.

یا بدتر… کسی که پیامو نوشته، باهاش هماهنگه.

 

دل رادوین سنگین شد.

قدم برداشت، سمت ماشین.

هوای بارونی حالا بوی خون گرفته بود.

 

همه‌چی داشت بهم می‌ریخت.

قانون‌ها، منطق

، زمان، امنیت…

و بدترینش این بود که:

نازنین هنوز فقط لبخند می‌زد.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

🧩 پارت یازدهم

📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود

 

درِ آهنی با صدای قیژ بلندی باز شد.

رادوین بی‌هیچ حرفی وارد سالن ملاقات شد.

نه فرم رسمی پوشیده بود، نه دفترچه همراهش بود.

فقط خودش بود و نگاهش.

همون نگاهی که می‌تونست آدمو تا ته روحش لخت کنه.

 

پشت شیشه‌ی ضخیم، نازنین نشسته بود.

با همون لباس بازداشتی.

موهاش مرتب نبود، اما صورتش عجیب آروم بود.

 

رادوین روی صندلی نشست.

تلفن بین‌شون رو برداشت.

ولی هنوز هیچی نگفته بود که نازنین جلو زد.

با صدایی نازک ولی کاملاً واضح گفت:

 

«گفتم که قراره بازی تازه شروع بشه... و حالا، یکی دیگه خاکستری شده.»

 

رادوین چشم‌هامو ریز کرد.

«اون جمله روی کاغذ...

از کجا می‌دونستی؟»

 

نازنین آروم لبخند زد.

نه از رضایت.

نه از پیروزی.

از لذت بازی.

 

«من چیزی نگفتم، فقط حس کردم.

من… یه نوع حساسیت خاص دارم به کلماتی که قراره به دنیا بیان.

شاید بهتره بهش بگی شهود؟

یا الهام؟»

 

رادوین گوشی رو محکم‌تر تو دستش فشار داد.

صداش خشک بود:

«تو با کسی در ارتباطی.

یا از زندان پیغام می‌فرستی... یا داری همکاری می‌کنی.

نمی‌تونه فقط یه تصادف باشه.»

 

نازنین صورتش رو کمی خم کرد.

با اون چشم‌های مرموزش خیره شد توی چشم‌های رادوین.

و گفت:

«همه‌چی تو این دنیا یا تقارنه… یا طرح.

و ما... تو یه الگوی بزرگ‌تری هستیم که تو هنوز نمی‌بینیش.

تو با من بازی می‌کنی، رادوین؟

یا نکنه تو خودت هم داری تو نقشه‌ای که من ننوشتم، حرکت می‌کنی؟»

 

رادوین هیچی نگفت.

چشماش یه لحظه لرزید.

فشار درون سینه‌ش سنگین‌تر شد.

 

نازنین صداشو آورد پایین‌تر.

زمزمه‌وار:

«قاتل واقعی...

بیشتر از اون چیزیه که تو فکر می‌کنی.

و شاید اون کسی باشه که تو هر روز بهش نگاه می‌کنی... بدون اینکه بفهمی.»

 

صدای بوق پایان وقت ملاقات قطع‌کننده بود.

ولی رادوین بلند نشد.

نگاهش میخ شده بود.

 

نازنین فقط دستشو روی شیشه گذاشت.

لبخندش هنوز روی صورتش بود.

 

و برای اولین بار، رادو

ین حس کرد اون زن…

تو زندان نیست.

بلکه خودش زندانی نقشه‌های اونه.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

🧩 پارت دوازدهم

📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود

 

بارون بند اومده بود.

اما قطره‌هایی که رو شیشه‌های ماشین خشک شده بودن، هنوز چشم رادوینو تار می‌کردن.

 

ماشینو پارک کرد.

سکوت خونه همیشه براش نعمت بود.

ولی اون شب...

یه جور نفرین بود.

 

کلیدو انداخت، در باز شد.

فضای تاریکِ آپارتمان سردتر از همیشه بود.

نه از سرما...

از حس سنگینی که انگار یه نفر قبل از او وارد شده.

 

درو بست.

کتشو آویزون کرد، اسلحه‌شو روی میز انداخت.

رفت سمت آشپزخونه، یه لیوان آب.

اما هنوز لیوانو کامل سر نکشیده بود که یه چیز نظرشو جلب کرد.

 

روی یخچال، یه کاغذ چسبیده بود.

با همون فونت ماشین‌تحریر آشنا.

با همون کلمات دقیق.

نه دست‌نویس.

نه امضا.

 

فقط یه جمله:

 

«تو فکر می‌کنی بازجویی می‌کنی... ولی همیشه یه قدم عقب‌تری.»

 

رادوین سرجاش خشکش زد.

 

چند لحظه هیچ‌چیز نگفت.

فقط نفس کشید.

آروم، سنگین، خفه.

 

سریع خونه رو گشت.

قفل پنجره‌ها باز نشده بود.

هیچ نشونه‌ای از ورود نبود.

دوربین جلوی در…

خاموش شده بود.

 

لبخند نازنین تو ذهنش چرخید.

 

اون زن...

می‌دونه داره چی‌کار می‌کنه.

و کسی بیرون از این دیوارا، داره همه چی رو اجرا می‌کنه.

 

رادوین کاغذو گرفت.

چند ثانیه نگاهش کرد.

 

بعد انداختش رو شعله‌ی اجاق گاز.

کاغذ پیچ و تاب خورد، شعله گرفت.

اما حتی وقتی خاکستر شد…

جم

له‌ش هنوز تو ذهنش می‌چرخید.

 

«تو همیشه یه قدم عقب‌تری.»

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

🧩 پارت سیزدهم

📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود

 

تلفن زنگ خورد.

ساعت ۴:۱۲ صبح بود.

رادوین هنوز خوابش نبرده بود.

 

– «قربان، یه جسد پیدا شده.

جایی که قبلاً هم یه پرونده داشتیم…

یه چیز عجیبه. حتماً باید خودتون بیاید.»

 

چشم‌های رادوین قرمز بود.

با یه حالت خسته، با دست موهاشو عقب زد.

بی‌هیچ حرفی کت چرمش رو برداشت و راه افتاد.

 

 

---

 

محل قتل یه آپارتمان متروکه بود.

طبقه‌ی سوم.

دیوارای پوسته‌پوسته‌شده، بوی کهنگی و خون ترکیب شده بودن.

 

جسد…

وسط اتاق، روی صندلی نشسته بود.

دست‌ها با طناب کنفی بسته شده،

لب‌ها دوخته شده با نخ جراحی،

چشم‌ها باز…

و یه لبخند اجباری خشکیده روی صورت.

 

افسر جوان گفت:

«اسمش صابر کاظمیه.

شیش سال پیش، با یه پرونده قتل خانوادگی تبرئه شد…

پرونده‌ای که شما بسته بودید، قربان.»

 

رادوین تکون نخورد.

 

نگاهش افتاد به کاغذی که تو دست مقتول چسبیده بود.

مثل قبل…

یه جمله‌ی چاپی با فونت ماشین‌تحریر:

 

"شهادت همیشه کفاره نیست؛ گاهی تنها راه گریز است."

 

رادوین نفسش بند اومد.

این جمله…

همون جمله‌ای بود که شیش سال پیش،

توی گزارش نهایی پرونده‌ی صابر، خودش نوشته بود.

نه برای کسی.

فقط برای خودش.

یادداشت شخصی.

یه راز.

 

یه راز که فقط تو دفترچه‌ی خودش بود.

دفترچه‌ای که تو کشوی میز خونش نگه می‌داشت.

 

مگه اینکه…

کسی وارد اون خونه شده باشه.

نه فقط برای گذاشتن یه پیام.

 

برای برداشتن چیزی.

برای خوندنِ ذهن رادوین.

 

قدم برداشت.

صدای افسر پشت سرش گم شد.

 

افسر گفت:

«قربان… یه چیز دیگه.

مأمور شب‌کار زندان گفته دیشب ساعت سه، خانم نازنین هاشمی از خواب پریده،

و فقط یه جمله گفته…

قبل از اینکه دوباره بخوابه.»

 

رادوین برگشت.

نگاهش خشک بود.

«چی گفته؟»

 

افسر تردید کرد، بعد گفت:

«گفته:

"اون با لبخند مرد، درست مثل شش سال پیش…"»

 

 

---

 

چند دقیقه بعد، رادوین تنها بود.

وسط اتاق.

باد سرد از پنجره‌ی شکسته می‌زد.

طناب‌ها هنوز رو دست جسد بودن.

و لبخندش… انگار داشت به رادوین نگاه می‌کرد.

 

اون زن…

تو ذهنش زندگی می‌کنه.

همدستش داره قتل‌ها رو اجرا می‌کنه،

ولی این بازی، مال نازنینه.

و حالا، پرونده‌ی قدیمی خودش…

شده بخشی از بازی.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

🧩 پارت چهاردهم

📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود

 

درِ فلزی با شدت باز شد.

رادوین بدون اینکه منتظر هماهنگی بشه، وارد سالن ملاقات شد.

نگهبان‌ها سر جاشون خشکشون زد.

نفس‌ها در سینه حبس.

 

نازنین پشت شیشه بود.

با همون لبخند همیشگی.

لبخندی که این بار، بیشتر شبیه پوزخند یک پیروزی زهرآلود بود.

 

رادوین ننشست.

گوشی رو برنداشت.

فقط در سمت خودش رو باز کرد و وارد شد داخل اتاق ملاقات.

 

صدای نگهبانا بلند شد:

«قربان! ورود به محوطه متهم…»

 

– «برید بیرون! تا اطلاع ثانوی، هیچ‌کس وارد نمی‌شه.»

 

در با صدای سنگینی بسته شد.

 

نازنین صاف نشست.

لبخندش کم‌رنگ شد.

اما هنوز رد نگاهش… بی‌احساس بود.

دقیقاً همون‌جوری که رادوین ازش متنفر بود.

 

رادوین آروم قدم برداشت.

نفسش سنگین بود.

اما قدم‌هاش سرد و مطمئن.

 

رسید مقابل نازنین.

خم شد.

خم شد تا جوری بهش نزدیک بشه که بتونه نفسش رو حس کنه.

 

زمزمه کرد:

«تو… از اون پرونده خبر داشتی.

تو اون جمله رو از ذهن من خوندی.

اون جمله فقط تو دفترچه‌ی شخصی من بود.

می‌خوای بگی بازم تصادفه؟ الهامه؟»

 

نازنین فقط نگاه کرد.

بدون جواب.

و اون سکوت، خشم رادوینو منفجر کرد.

 

مشت محکمی کوبید رو میز.

صدای فلز توی اتاق پیچید.

نازنین فقط یه لحظه پلک زد، اما عقب نرفت.

 

رادوین جلوتر اومد.

یقه‌ی لباس نازنینو گرفت.

بالاش کشید.

لب‌به‌لب.

 

– «تو داری با مغز من بازی می‌کنی.

تو داری گذشته‌ی منو زنده می‌کنی.

چطور می‌دونی من چی نوشتم؟ چطور می‌فهمی که قراره کی بمیره؟

اون همدستت کیه؟! اسمو بگو، لعنتی!»

 

برای یه لحظه...

یه لحظه‌ی کوتاه...

چشم‌های نازنین لرزید.

 

نه از ترس.

بلکه از چیزی شبیه لذت.

 

و با صدایی خیلی آروم، گفت:

«فکر نکن چون تو شکارچی‌ای، من طعمه‌م…

گاهی وقتا، شکارچی… فقط شکارِ به‌تاخیره.»

 

رادوین نفسش بند اومد.

قلبش کوبید.

دست‌هاش لرزید.

 

ولی ولش کرد.

 

رفت عقب.

چشماش تار بود.

یه جور گیجی.

یه جور سقوط.

 

نگهبانا از پشت شیشه نظاره‌گر بودن.

ولی هیچ‌کس جرئت ورود نداشت.

 

نازنین آروم گفت:

«تو زیاد احساس نداری، رادوین…

ولی الان، صدای قلبتو از این فاصله هم می‌شنوم.

این یعنی... بالاخره وارد بازی من شدی.»

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

🧩 پارت پانزدهم

📍 فصل دوم: پروند‌ه‌های سوخته

 

بارون دوباره شروع شده بود.

قطره‌ها با شدت به شیشه‌ی ماشین می‌خوردن، مثل تپش‌های آشفته‌ی قلب.

 

رادوین بی‌هدف رانندگی می‌کرد.

خیابون‌ها تاریک‌تر از همیشه بودن.

چراغ‌های مه‌آلود، سایه‌هایی روی آسفالت می‌کشیدن که انگار گذشته‌ی خودش بودن—دراز، کج، مبهم.

 

بالاخره ایستاد.

جلوی ساختمونی قدیمی، متروک.

یه ساختمون کهنه که سال‌ها پیش، محل اقامت یکی از مهم‌ترین پرونده‌هاش بود:

 

پرونده‌ی "صابر کاظمی" – مردی که متهم به قتل همسر و دختر خردسالش بود.

 

رادوین از ماشین پیاده شد.

باد سرد از لای یقه‌ش رد شد، ولی حتی نمی‌لرزید.

در رو هل داد.

صدای لولاهای زنگ‌زده، مثل فریاد گذشته بود.

 

راه‌پله‌ها خاک گرفته بودن.

اما اون طبقه‌ی سوم رو هنوز از بر بود.

 

همون‌جا، جایی که جسد پیدا شد.

جایی که خودش صابر رو بازجویی کرده بود.

جایی که برای اولین بار... دروغ گفت.

 

چشم‌هاشو بست.

چند ثانیه تاریکی.

بعد—یادآور‌ها مثل برق پریدن.

 

🎥 فلاش‌بک – شش سال قبل

 

– «من نکشتمشون، قسم می‌خورم! کسی دیگه بود! من فقط اومدم دیدم خون همه جا بود!»

 

– «کسی دیگه؟ صابر؟

دوربین کار نمی‌کرد. پنجره‌ها بسته بودن.

و تو خونی بودی.

نمی‌فهمی که این داستان چندباره‌ست؟»

 

– «ولی یه زن… یه زن اون شب اونجا بود! لباسش سیاه بود! من دیدمش!»

 

رادوین اون روز گزارش رو بست.

گفت صابر دچار هذیانه.

گفت زن سیاه‌پوش یه خیال بوده.

 

ولی حالا...

توی همون اتاق،

با همون بوی خاک و خون،

فقط یه جمله تو ذهنش می‌پیچید:

 

"اون با لبخند مرد… درست مثل شش سال پیش."

 

 

---

 

رادوین از جیبش دفترچه رو درآورد.

همون دفترچه‌ای که توش نوشته بود:

 

"شهادت، کفاره نیست. تنها راه گریز است."

 

صفحه‌ رو لمس کرد.

جوهر هنوز محو نشده بود.

 

اما حالا می‌دونست...

کسی این جمله رو ازش دزدیده.

نه فقط از کشوی میز.

بلکه از اعماق وجودش.

 

یه قطره‌ی بارون از سقف چکه کرد روی نوشته.

جوهر پخش شد.

مثل ذهنش.

 

و همون لحظه، گوشی لرزید.

 

📲 پیام ناشناس:

 

> «تو اولین بار هم اشتباه کردی، بازپرس.

و حالا قراره

تاوان بدی—

برای همه‌ی خاکستری‌هایی که دفن کردی...

قبل از اینکه بارون تموم شه.»

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

🧩 پارت شانزدهم

📍 فصل دوم: پرونده‌های سوخته

 

صبح هنوز شروع نشده بود.

هوا گرگ‌ومیش، و رادوین پشت میز گرد اتاق بایگانی نشسته بود.

بوی کاغذ قدیمی، خاک، و پرونده‌هایی که سال‌ها باز نشده بودن، فضای اتاقو سنگین کرده بود.

 

پرونده‌ی صابر رو گذاشت رو میز.

صفحاتو یکی‌یکی ورق زد.

خط‌های محوشده‌ی تایپ، حاشیه‌نویسی‌های دست‌نویس خودش، و اون اسمی که همیشه... از کنارش رد شده بود.

 

«سارا آریامنش»

معلم خصوصی دختر صابر.

آخرین کسی که طبق گزارش، قبل از جنایت تو خونه حضور داشته.

ولی به‌خاطر نبودن شواهد، حذف شد.

 

رادوین اون زمان گفته بود:

– «اگه قاتله، چرا برگشته کلاس فرداشو برگزار کنه؟»

 

اما حالا...

همه‌چیز بوی فریب می‌داد.

 

 

---

 

چند ساعت بعد – شمال شهر، مجتمع قدیمی

 

سارا درو باز کرد.

یه زن حدوداً ۴۵ ساله با موهای کوتاه جوگندمی، لباسی ساده، و نگاهی که یه‌جورهایی زیادی آروم بود.

 

– «شما باید آقای بازپرس باشید... بعد از این همه سال.»

 

رادوین مستقیم رفت سر اصل مطلب.

 

– «پرونده‌ی صابر رو یادتونه؟»

 

– «چطور می‌تونم یادم نباشه؟

وقتی همه‌ی رسانه‌ها منو با اون قتل پیوند دادن.

وقتی شما... هیچ وقت از من نپرسیدین اون شب چی دیدم.»

 

رادوین متوقف شد.

 

– «چی گفتید؟»

 

سارا به آرومی چرخید.

به سمت اتاق رفت و از کشوی میز چوبی، یه دفترچه قدیمی مشکی بیرون آورد.

 

– «اون شب، من زودتر رفتم. ولی برگشتم... چون گوشی‌مو جا گذاشته بودم.

و وقتی برگشتم... کسی توی خونه بود.»

 

– «کسی؟»

 

سارا لبش رو گاز گرفت.

یه مکث سنگین.

 

– «زن بود.

با موهای بلند، لباس مشکی.

یه لبخند عجیب داشت.

کنار جسد ایستاده بود.

و فقط یه جمله گفت... وقتی چشم تو چشم شدیم:

"باید کسی باشه که کشفش کنه، نه؟"»

 

رادوین خشکش زد.

همین جمله…

همون جمله‌ای بود که نازنین هفته پیش موقع بازجویی زمزمه کرده بود.

 

– «شما چرا چیزی نگفتید؟»

 

– «چون اون شب، شما نگذاشتید حرفی بزنم.

شما عجله داشتید پرونده رو ببندید.

شما فقط دنبال یه قاتل می‌گشتید، نه حقیقت.»

 

رادوین عقب کشید.

حس کرد پاهاش سنگین شده.

 

همون لحظه، صدای پیام گوشی اومد.

 

📲 پیام ناشناس:

 

> «آفرین بازپرس...

پرده‌هارو کنار زدی.

اما بازی تازه شروع شده.»

 

 

 

و پایین پیام، یه عکس:

 

سارا، خوابیده روی صندلی...

با لبخند دوخته‌شده

.

 

رادوین با وحشت نگاه کرد به زنی که روبه‌روش ایستاده بود.

اما...

 

دیگه کسی اون‌جا نبود.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

🧩 پارت هفدهم

📍 فصل دوم: پرونده‌های سوخته

🎙 روایت اول‌شخص – از زبان رادوین

 

نمی‌دونم خواب بودم...

یا ذهنم داشت کابوسو واقعی می‌کرد.

نمی‌دونم اون زن – سارا – روبه‌روم ایستاده بود یا فقط خیالِ گندزده‌ای بود از گذشته‌ای که پاکش نکردم، فقط زیر فرش خاک کردم.

 

اما اون جمله... اون لعنتی‌ترین جمله:

 

«باید کسی باشه که کشفش کنه، نه؟»

 

همونو نازنین گفته بود.

همونو توی گزارش ندیده بودم.

همونو... خودم شنیدم.

 

وقتی پیامک رسید،

وقتی اون عکسِ خونسرد از سارا با لبخند دوخته‌شده رو دیدم،

وقتی توی خونه‌ی متروکه تنها بودم،

فقط یه چیز تو مغزم تکرار می‌شد:

 

"اونی که داره می‌بازه، منم."

 

دیگه نمی‌دونم کِی کیو می‌کشه.

نمی‌دونم کی واقعیه، کی توهمه.

فقط می‌دونم هر قدمی که برمی‌دارم، دارم بیشتر فرو می‌رم.

نه تو پرونده—تو خودم.

 

اون شب برنگشتم اداره.

رفتم خونه.

ساکت. تاریک.

مثل قبر.

 

دفترچه‌ی قدیمی‌مو برداشتم.

صفحه‌ به صفحه نگاهش کردم.

چیزایی که نوشتم... خط‌هایی که فقط من باید می‌دونستم.

ولی حالا یکی انگار داره از ذهنم تغذیه می‌کنه.

 

رفتم سراغ کشو.

اون کشوی لعنتی که همیشه قفل بود.

بازش کردم...

و یه چیزی اشتباه بود.

 

نه، اشتباه نه.

دست خورده بود.

 

دقیقاً می‌دونستم که کدوم برگه باید زیر کدوم باشه، کدوم خط رو با خودکار قرمز نوشتم.

اما ترتیبش بهم ریخته بود.

کسی تو ذهنم دست برده بود.

کسی که حتی خواب‌هامو هم بهتر از خودم می‌فهمید.

 

زنگ گوشی دوباره بلند شد.

 

📲 شماره ناشناس – تماس تصویری

 

نفس گرفتم.

پاسخ دادم.

تصویر تار بود.

اما بعد... واضح شد.

 

یه اتاق سفید.

سقف بلند.

یه زن نشسته رو صندلی.

دست‌ها بسته، دهن دوخته شده.

و پشت سرش...

یه سایه.

فقط سایه.

 

و صدای مردی که پخش شد:

 

– «اگه با خودت صادق بودی، اینا هرگز نمی‌مردن، رادوین.

ولی تو حقیقت رو خفه کردی...

حالا نوبت من شده.»

 

قبل از اینکه حرفی بزنم، تماس قطع شد.

 

و من؟

نشستم رو زمین.

پشتم به دیوار.

دستم لرزید.

 

من بازپرس بودم.

اما حالا فقط یه مهره‌م.

تو بازی‌ای که نه ساختمش…

نه حتی قوانینشو می‌فهمم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

🧩 پارت هجدهم

🎙 روایت اول‌شخص – رادوین

 

هیچ‌کس نفهمید.

من هم نفهمیدم.

فقط یه لحظه بود—

لحظه‌ای که اون برگه‌ی یادداشت از بین پوشه‌ها افتاد کف زمین،

و خطِ روی کاغذ... آشنا بود.

خیلی آشنا.

 

من نوشته بودم.

با خودکار مشکی، با اون زاویه‌ی کج مخصوص دستم،

حتی دایره‌ی بسته‌ی بالای «ق»‌ها و «ف»‌ها…

 

ولی متن…؟

یه اعتراف بود.

 

> «دوشنبه شب، خون هنوز گرم بود.

دستم لرزید ولی چاقو لغزید تو پوست، مثل کره.

بعد از اون، لبخندش رو که دیدم، فهمیدم… کار درستو کردم.

شاید اونا ببازن، اما من برنده‌م.

من عدالت رو با دست خودم آوردم.»

 

 

 

امضا نداشت.

ولی نیاز نداشت.

 

من نوشته بودم.

 

انگشت‌هام یخ کرده بودن.

صدام تو گلو خفه شد.

برگه رو تا زدم، گذاشتم تو جیبم، و رفتم سمت آینه.

 

آینه‌ی توی اتاق.

بزرگ.

سرد.

 

نگاه کردم.

لب‌هام لرزیدن.

نه از ترس.

از شک.

 

آخه من دوشنبه شب…

تو اداره بودم.

درسته؟

درسته؟

 

رفتم سر کشوی پایین.

فایل‌های دوربین‌های مداربسته.

 

پوشه‌ی دوشنبه شب… پاک شده بود.

یه دسترسی داخلی.

رمز عبور خودم.

 

یه قطره عرق از شقیقه‌م چکید.

 

📲 پیام اومد.

 

شماره ناشناس:

 

> «نکنه بالاخره داری خودتو می‌بینی، بازپرس؟

چندتا دیگه بمونه تا بیدار شی؟»

 

 

 

و یه فایل صوتی:

صدای یه مرد

یه صدای خش‌دار، آهسته…

که می‌گفت:

 

> «تو هیچ‌وقت دنبال قاتل نبودی، رادوین...

فقط نمی‌خواستی خودتو بشناسی.»

 

 

 

گوشی از دستم افتاد.

صدای برخوردش با زمین توی سرم زنگ زد.

 

و من هنوز... تو آینه بودم.

نگاه می‌کردم.

و اون لعنتی...

داشت لبخند می‌زد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

🧩 پارت نوزدهم

🎙 روایت اول‌شخص – رادوین

🕯 فلش‌بک – اولین لحظه‌ی شکستن ذهن

 

 

---

 

توی خواب نبودم.

ولی واقعیت هم نبود.

 

بین دو دنیا افتاده بودم؛

جایی که نفس‌هام سنگین بود،

و دیوارها… خون می‌باریدن.

 

نور کمرنگ لامپ آشپزخونه روی چاقو می‌درخشید.

دستم محکم گرفته بودش، انگار بخشی از وجودم بود.

دستم؟

ولی من اونجا نبودم...

یا بودم؟

 

جلوی پام یه زن زانو زده بود.

موهاش بلند، دست‌هاش بسته، دهانش پارچه‌پیچ.

چشم‌هاش التماس می‌کردن.

ولی درون من…

یه سکوتِ سرد بود.

نه رحم. نه تردید.

فقط یک مأموریت:

پاک‌سازی.

 

صدا از درونم بلند شد:

 

> «اون اعتراف نمی‌کرد...

و سیستم بازش می‌کرد.

پس من تمیزش کردم.»

 

 

 

تیغه آروم رفت بالا…

و همون‌جا صدای در شکست.

 

صدای خودم.

 

– «نه! این من نیستم! من این کارو نکردم!»

 

ولی اون صدای دوم…

همونی که مال من نبود، ولی توی گلوم زمزمه می‌کرد، گفت:

 

> «ولی انجامش دادی، رادوین.

چون من… تو بودم.

و همیشه بودم.»

 

 

 

خون پاشید رو صورت.

قلب زن آخرین تپش رو زد.

و من، ایستاده بودم.

تماشا می‌کردم.

و یه حس... آرامش.

یه لحظه آرامش واقعی—

انگار تمام دنیا سکوت کرده بود.

 

چشم‌هام باز شدن.

 

از خواب پاشدم.

روی زمین افتاده بودم.

پشتم خیسِ عرق، چشم‌هام باز…

و هنوز

صدای اون مرد توی سرم می‌پیچید:

 

> «تو از کجا مطمئنی فقط یکی هستی؟»

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

🧩 پارت بیستم

🎙 روایت اول‌شخص – رادوین

 

صدای پاشنه‌ی کفش‌هایش پیچید توی سالن.

نه بلند، نه کشیده… فقط ریتم‌دار.

مثل تپش ساعتی که داره زمانو به‌سمت فروپاشی می‌بره.

 

نشسته بودم رو به‌روش.

میز بین‌مون، اما یه دره بود—

بین واقعیتی که من می‌شناختم

و چیزی که اون داشت با چشم‌هاش می‌گفت.

 

لبخند نزد.

اما یه حس عجیبی تو نگاهش بود.

انگار مدت‌هاست منو می‌شناسه… بیشتر از خودم.

 

– «تو نمی‌خوای چیزی بگی؟» پرسیدم.

صدای خودم خشن بود، خشک، اما لرزش ته‌ش حس می‌شد.

 

نگاه کرد. مستقیم تو چشم‌هام.

بعد آروم گفت:

 

– «اون زن… که سه سال پیش تو خیابون بارانی، کنار بانک کشته شد… لباسش چه رنگی بود؟»

 

اخمام تو هم رفت.

– «تو از کجا اون پروندۀ بسته رو بلدی؟!»

 

سکوت.

یه ثانیه.

دو ثانیه.

و بعد با صدایی خیلی نرم:

 

– «آبی.

رو دوشش لک خونی افتاده بود که توی گزارش نیومد.

چون صحنه قبل از عکس‌برداری پاک شده بود.

درسته؟»

 

نفس‌هام برید.

صندلی رو کشیدم عقب.

بلند شدم.

 

– «تو… اونجا نبودی. اینو هیچ‌کس نمی‌دونه. حتی من… حتی…»

 

صدایم شکست.

و نازنین؟

فقط نگاهم کرد. با همون چشم‌های تیره و بی‌مرز.

 

بعد آروم گفت:

 

– «یادت نمیاد...

چون این بار من صداتو ضبط نکردم.

تو خودتو سانسور کردی.»

 

یه صدای ضعیف تو گوشم پیچید.

زمزمه‌ای از تهِ ذهنم:

 

> «آبی…

آبی…

دست‌هات خونی بود…»

 

 

 

دیگه چیزی نگفتم.

رفتم.

دویدم.

 

ولی هر جا می‌رفتم، یه چیز همراهم ب

ود:

اون رنگ لعنتیِ آبی.

که انگار داشت با خون تو ذهنم مخلوط می‌شد.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

🧩 پارت بیست و یکم

🎙 روایت اول‌شخص – رادوین

 

 

---

 

آدم وقتی تنها می‌مونه، صدای خودش بیشتر می‌شه.

امشب سکوت خفه‌م کرد.

ولی صدایی که بیشتر از همه می‌شنیدم، اون صدای نازنین بود.

نه، صدای خودش نبود.

صدای چیزی که تو ذهنم زندگی می‌کنه و بازی می‌ده.

 

دست‌هام رو به شیشه پنجره فشار دادم.

بارون می‌زد، قطره‌ها مثل اشک‌های شهر روی شیشه‌ها می‌لغزیدن.

یادم اومد اون جمله لعنتی که گفت:

«یادت نمیاد… چون تو خودتو سانسور کردی.»

 

چطور می‌تونستم چیزی رو سانسور کنم که حتی نمی‌دونم وجود داره؟

ولی صدای اون مرد توی فایل صوتی هنوز تو گوشم پیچیده بود:

«تو هیچ‌وقت دنبال قاتل نبودی، رادوین… فقط نمی‌خواستی خودتو بشناسی.»

 

یه خشم عجیب تو وجودم جمع شده بود.

یه خشم سرد، بی‌رحم.

چیزهایی که باید کشف می‌شدن، باید بیرون می‌اومدن.

 

به طرف میز رفتم و پوشه پرونده‌ها رو باز کردم.

اون یادداشت مشکوک رو دوباره دیدم، با خط دستخط خودم.

اما کی نوشته بودش؟

من؟ یا اون دیگری که توی من زندگی می‌کنه؟

 

نازنین؟

یا سایه‌ای که پشت من پنهونه؟

 

ساعت توی اتاق تیک‌تاک می‌کرد و هر ثانیه مثل یک تبر بر سرم می‌کوبید.

باید جواب پیدا می‌کردم.

ولی اول

ین قدم، روبه‌رو شدن با تاریکی بود…

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

🧩 پارت بیست و دوم 

🎙 روایت اول‌شخص – رادوین

 

 

---

 

ساعت از سه گذشته بود که موبایلم زنگ خورد.

تماس بی‌نام، بی‌صدا.

همون لحظه، پیامی اومد.

 

«گناهکار بعدی رو دیدی؟

پس بیا نگاهش کن...

آدرس: خیابان رستاخیز، پلاک ۴۲.

تنها بیا.»

 

لبم خشک شد.

تو چشم‌هام دیگه خواب نبود، فقط سایه‌ی یک چیز خطرناک.

 

بارون هنوز روی شیشه می‌کوبید.

پالتوم رو پوشیدم، اسلحه‌ام رو بستم به کمر،  از خونه زدم بیرون.

 

توی خیابون رستاخیز، پلاک ۴۲ یه ساختمون متروکه بود.

درش نیمه‌باز.

بوی نم و خون، مخلوط با گرد و خاک.

 

با هر قدم، صدای چکه‌ی آب می‌اومد.

کفش‌هام روی سیمان خیس صدا می‌دادن.

 

وقتی رسیدم به اتاق انتهایی، همه‌چی متوقف شد.

روی دیوار با اسپری سیاه نوشته شده بود:

 

«بازپرسِ قاتل.»

 

و وسط اتاق…

جنازه‌ای نشسته بود.

چشماش باز، لب‌هاش بریده شده.

روی زبونش یه تکه کاغذ بود.

 

کشیدمش بیرون.

 

با دستخط خودم، همون خط کج لعنتی:

 

> «اعتراف دوم.

عدالت، باید از خون عبور کنه.

قربانی شماره دو: کسی که دزدید، تجاوز کرد… و تبرئه شد.

من دوباره تمیزش کردم.

– رادوین»

 

 

 

نفسم برید.

دستم لرزید.

تو همون لحظه، صدای ضبط‌شده‌ای از یه گوشه پخش شد:

 

> «تو خودتو بازجویی می‌کنی، رادوین.

هر سوال، یه تبره.

هر جواب، یه جنازه.»

 

 

 

اسلحه‌ام رو کشیدم، ولی هیچ‌کس نبود.

فقط خودم بودم

و جنازه‌ای که اسمش تو هیچ پرونده‌ای ثبت نشده بود

اما من… همه‌چی رو دربار

ه‌ش می‌دونستم.

 

چطور؟

چون این بار…

قبل از پلیس، من اون‌جا بودم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

🧩 پارت بیست و سوم

🎙 روایت اول‌شخص – رادوین

 

 

---

 

«بهت اعتماد ندارم. ولی فعلاً نیاز دارم ببینم از چی می‌ترسی.»

 

همینو گفتم.

نه کمتر، نه بیشتر.

دستور دادم نازنینو بی‌سروصدا از بازداشت منتقل کنن.

نه پرونده‌ای ثبت شد، نه مهر و امضایی.

فقط یک زن مظنون... که حالا در سکوت شب، کنار صندلی عقب ماشینم نشسته بود.

 

سرش به شیشه تکیه داشت.

چشم‌هاش خیره به نور چراغ‌های خیابون.

نه سوال کرد، نه حرفی زد.

ولی من...

هر ثانیه، حس می‌کردم داره ذهنمو می‌خونه.

 

در خونه رو که باز کردم، بوی سکوت تو صورتم خورد.

خونه‌م تاریک بود، مثل خودم.

سرد، تمیز، و خالی از خاطره.

 

– «اینجا قراره بمونی.»

دستمو گذاشتم رو در، منتظر واکنشش بودم.

 

چیزی نگفت. فقط آروم قدم برداشت تو خونه.

با نگاهی که انگار همه‌چیزو بلد بود.

از آشپزخونه رد شد، از دیوارهایی که هنوز صدای خودمو توش می‌شنیدم.

 

گفتم:

– «هر حرکتی ثبت میشه. هر ثانیه‌ای که تنفسی، تحت نظره.

یه اتاق مشخص داری. خارجش بیای، تمومه.»

 

لبخند نزد.

فقط گفت:

– «و اگه بخوام بمونم توی همین بازی؟»

 

نگاش کردم.

سرد.

بی‌احساس.

 

– «تو بازی نمی‌کنی…

تو فقط یه مهره‌ای. هنوزم شک دارم قاتل واقعاً بیرونه.»

 

رفتم سمت میز، پوشه‌ای رو باز کردم، شروع کردم به نوشتن.

ولی زیر لب، خودش زمزمه کرد:

 

– «یا شاید… خیلی نزدیک‌تر از اونی باشه که فکر می‌کنی.»

 

مداد تو دستم شکست.

نفس عمیقی کشیدم.

یه جنگ بی‌صدا داشت شروع می‌شد.

نه با گلوله، نه با چاقو—

با

نگاه، با سکوت،

و با حقیقتی که… هر دومون ازش می‌ترسیدیم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

🧩 پارت بیست و چهارم

🎙 روایت اول‌شخص – رادوین

🌒 کابوس – خواب یا حافظه؟

 

 

---

 

تو خواب بودم.

یا شاید… تو گذشته‌م گیر افتاده بودم.

 

خیابون خیس بود.

صدای چکمه‌هام روی آسفالت می‌پیچید.

بارون می‌بارید، سنگین…

و از پشت، صدای پایی می‌اومد.

نه تند، نه آرام—

دقیقاً با قدم‌های من هم‌زمان.

 

چرخیدم.

هیچ‌کس نبود.

 

یه تابلو افتاده بود کف زمین، روش نوشته شده بود:

«بازگشت ممنوع.»

 

اما من رفتم جلو.

 

یه در.

نیمه‌باز.

بوی خون.

 

پا گذاشتم تو.

اتاق پر از آینه بود.

هر طرف رو نگاه می‌کردم، خودمو می‌دیدم.

ولی یه چیزی اشتباه بود.

هر تصویر… یه نسخه‌ی دیگه از من بود.

یکی می‌خندید.

یکی چاقو دستش بود.

یکی داشت گریه می‌کرد.

 

وسط اتاق، یه جسد بود.

زن.

موهایش خیس، صورتش درهم، چشماش باز.

 

پیشونیش خونی بود و رو دیوار، با خون نوشته بودن:

 

> «قاتل... خودت بودی.

فقط قراره بهت یادآوری کنیم.»

 

 

 

صدام درنمی‌اومد.

خواستم عقب برم، ولی در بسته شد.

تصویرم تو آینه خندید.

 

یه صدای زنانه توی گوشم زمزمه کرد:

 

> «واقعیت رو خواب دیدی...

یا خواب‌هاتو باور کردی، رادوین؟»

 

 

 

از خواب پریدم.

 

نفس‌هام سنگین، لباس‌هام خیس از عرق.

نور کم‌رنگ صبح از پنجره می‌تابید.

نازنین هنوز تو اتاق خودش بود…

یا شاید نبود.

 

رفتم جلوی آینه.

 

چیزی که می‌دیدم خودم بود.

ولی…

چرا حس می‌کردم تنها نیستم؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...