Havzhin ارسال شده در ژوئن 28 اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 28 🔻 رمان: شهر در مه ✍🏻 نویسنده: هاوژین فتحی 📍 ژانر: معمایی | جنایی | روانشناختی خلاصه: در شهری که مه همیشگی همه چیز را در خود پنهان کرده، رادوین، مردی سرد و بیرحم، مامور رسیدگی به پرونده قتلهای سریالی میشود. اما هر راز جدید، او را به لبه تاریکیای میکشاند که ممکن است خودش را نیز نابود کند. ناظر: @sarahp 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 2 🧩 پارت بیست و پنجم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🎭 کشمکش روانی --- نمیدونم چطور رسیدم جلوی در اتاقش. فقط یادمه هنوز نفسهام از کابوس لعنتی سرکش بودن. دستمو مشت کردم و کوبیدم به در. صدای آروم و بیاحساسش از پشت در اومد: – «صبح بخیر، بازپرس. بد خوابیدی؟» در رو محکم باز کردم. روی تخت نشسته بود، موهاش آشفته، ولی نگاهش ثابت. – «تو چی تو ذهن من کاشتی؟ هان؟ اون صحنه لعنتی که دیشب دیدم، چرا شبیه واقعیته؟ چرا میدونی کِی رو کُشتن؟ چرا من… دارم به خودم شک میکنم؟» نگاهش ازم برنداشت. بعد آروم ایستاد. یه قدم نزدیکتر شد. با صدایی نرم ولی کوبنده گفت: – «شاید چون همیشه قاتل رو اشتباه گرفتی. شاید چون هیچوقت جرئت نکردی توی آینه درست نگاه کنی. و شاید چون من، تنها کسیام که ازت نمیترسه.» مشتهام لرزیدن. با خشم، دیوار کنار در رو کوبیدم، گچی که ریخت، صدای ترک برداشتنش توی سینهم پیچید. – «اگه یه بار دیگه بازی کنی با من… قسم میخورم—» پرید وسط حرفم، آروم، ولی ویرانگر: – «تو قبلاً اینو گفتی. وقتی دستات خونی بود… وقتی جنازه هنوز گرم بود. یادت نیست؟ من که یادمه.» لبهام از هم باز موندن. حرفی نمونده بود. فقط یه سوال، مثل یه گلوله توی مغزم چرخ میخورد: اگه اون داره راست میگه چی؟ 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 2 🧩 پارت بیست و پنجم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🎭 کشمکش روانی --- نمیدونم چطور رسیدم جلوی در اتاقش. فقط یادمه هنوز نفسهام از کابوس لعنتی سرکش بودن. دستمو مشت کردم و کوبیدم به در. صدای آروم و بیاحساسش از پشت در اومد: – «صبح بخیر، بازپرس. بد خوابیدی؟» در رو محکم باز کردم. روی تخت نشسته بود، موهاش آشفته، ولی نگاهش ثابت. – «تو چی تو ذهن من کاشتی؟ هان؟ اون صحنه لعنتی که دیشب دیدم، چرا شبیه واقعیته؟ چرا میدونی کِی رو کُشتن؟ چرا من… دارم به خودم شک میکنم؟» نگاهش ازم برنداشت. بعد آروم ایستاد. یه قدم نزدیکتر شد. با صدایی نرم ولی کوبنده گفت: – «شاید چون همیشه قاتل رو اشتباه گرفتی. شاید چون هیچوقت جرئت نکردی توی آینه درست نگاه کنی. و شاید چون من، تنها کسیام که ازت نمیترسه.» مشتهام لرزیدن. با خشم، دیوار کنار در رو کوبیدم، گچی که ریخت، صدای ترک برداشتنش توی سینهم پیچید. – «اگه یه بار دیگه بازی کنی با من… قسم میخورم—» پرید وسط حرفم، آروم، ولی ویرانگر: – «تو قبلاً اینو گفتی. وقتی دستات خونی بود… وقتی جنازه هنوز گرم بود. یادت نیست؟ من که یادمه.» لبهام از هم باز موندن. حرفی نمونده بود. فقط یه سوال، مثل یه گلوله توی مغزم چرخ میخورد: اگه اون داره راست میگه چی؟ 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 2 🧩 پارت بیست و ششم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🧩 جستجوی مدارک – یا مدرکی برای سقوط؟ --- بعد از اون بحث، دیگه نمیتونستم ساکت بمونم. چیزی داشت از درونم فرار میکرد. نه یه حس… نه یه فکر… یه حقیقت لعنتی. نشستم پای فایلهای بایگانی. گزارشهای قدیمی، پرینت تماسها، عکس صحنههای قتل… باید چیزی پیدا میکردم. یه رد، یه تناقض. پرونده قتل دوم— همونی که دیشب خوابش رو دیدم. جسد مردی با لبهای بریده، زبونی که یادداشت روش بود… اما تو واقعیت، این قتل اصلاً هنوز ثبت نشده بود. نه گزارشی، نه صحنهای… ولی ذهنم اونقدر دقیق جزئیات رو میدید که انگار اونجا بودم. بعد رفتم سراغ دوربینها. فکر کردم شاید شب قبل، لحظهای که از خونه زدم بیرون ثبت شده باشه. ولی تو حافظه سیستم… از ساعت ۲:۵۸ تا ۴:12، هیچ چیزی ضبط نشده بود. هیچچیز. صفحه سیاه بود. انگار کسی، یا چیزی… حذفش کرده بود. دستم رفت سمت کشوی میز. جعبهای درآوردم که همیشه کلیدش پیش خودم بود. داخلش یه کیف فلزی کوچک بود با پروندههای بستهشده قدیمی. یکی از پوشهها رو کشیدم بیرون. روش نوشته بود: «پرونده ۰۱۳ – قتل زن ناشناس | تاریخ: سه سال قبل» درشو باز کردم. با دیدن اولین عکس… یخ زدم. همون زن. همون لباس آبی. همون خونی که توی خوابم روی دوشش افتاده بود. دستم شروع کرد به لرزیدن. و زیر عکس… یه جمله با دستخط خودم: > «پرونده بسته شد – قاتل نامعلوم – شک بیاساس» شک بیاساس؟ واقعا؟ یا… من خودم اون شک رو خاموش کرده بودم؟ برگشتم سمت آینه. این بار حتی نتونستم به چشمهام نگاه کنم. چون برای اولین بار، من… یه مدرک علیه خودم پیدا کرده بودم. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 2 🧩 پارت بیست و هفتم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🕯 شبی در گورستان --- هیچچیز دردناکتر از این نیست که بری دنبال مدرکی، که ثابت کنه واقعیتهایی که تو خوابت دیدی، تو بیداری اتفاق نیفتاده. ولی اگه اون خواب، یه خاطره باشه چی؟ ساعت از دوازده گذشته بود. با چراغقوه و اسلحه، تنها از خونه زدم بیرون. به نازنین چیزی نگفتم. در رو بیصدا بستم و با یه نفس سرد، راه افتادم سمت گورستان «سروستان جنوبی» جایی که طبق پرونده، جسد «زن ناشناس با لباس آبی» دفن شده بود. مه، سنگینتر از هر شب بود. درختها سایه انداخته بودن روی مسیر باریک بین قبرها. قدمهام توی گلولای صدا میداد. هوا سرد بود، ولی دستهام عرق کرده بودن. رسیدم به ردیف ۲۷، قطعهی غربی. قبر شمارهی ۱۳۸۹. سنگ قبر شکسته بود. هیچ اسمی نداشت، فقط تاریخ دفن… سه سال پیش، همون تاریخ پرونده. خم شدم. چراغقوه رو انداختم روی خاک. چیزی عجیب بود. خاک، تازه بهنظر میرسید. انگار چند روز پیش کسی زیر و روش کرده بود. با بیل کوچیکی که از ماشین آورده بودم، شروع کردم به کندن. زیر خاک، اول یه کیسه مشکی پیداشد… با دست پارهاش کردم. و وقتی دیدمش… قلبم وایستاد. هیچجسدی اونجا نبود. فقط یه تکه کاغذ توی کیسه بود. و روش نوشته شده بود: > «از قبر اشتباه شروع کردی… حالا برگرد خونه، رادوین. چون جسد بعدی… همین حالاست.» صدای نالهی درختی از باد پیچید تو گوشم. اسلحهم رو کشیدم. چشمهام همهجا بودن، ولی کسی نبود. دویدم سمت ماشین. چیزی داشت اتفاق میافتاد. و برای اولین بار، ترس واقعی زیر پوستم خزید. اگه جسد بعدی… توی خونهم باشه چی؟ 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 2 🧩 پارت بیست و هشتم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🔪 خانهای که بوی مرگ میدهد --- وقتی رسیدم، در باز بود. نه شکسته، نه ضربخورده—فقط باز. انگار کسی نمیخواسته پنهان کنه... بلکه منتظر بوده من ببینم. دستم روی قبضه اسلحهم بود. آروم قدم گذاشتم تو. سکوت. نه صدای تلویزیون، نه صدای پا، فقط یه بوی نم و آهن، که تو دماغم سوخت. چراغ رو روشن کردم. اتاق نازنین درهم بود. پردهها پاره، صندلی افتاده، آینه شکسته. اما مهمترین چیز اونجا نبود: نازنین. چشمم افتاد به گوشهی دیوار. یه تکه پارچهی آبی، از لباس نازنین، پاره شده و آغشته به خون، چسبیده به لبهی میز. زیرش یه گوشوارهی طلا افتاده بود. همون مدلی که موقع بازجویی، باهاش بازی میکرد. خم شدم، گوشواره رو برداشتم. گرم بود. نه از حرارت، از فُری بودن فاجعه. رفتم توی آشپزخونه. یخچال باز بود. روی درش، یه تکه کاغذ چسبیده بود… با دستخطی که تا مغزم لرزوند. > «تو مراقب نبودی، رادوین. حالا نوبتِ نجات دادن نیست... نوبتِ تماشا کردنه.» چند لحظه فقط ایستادم. مغزم نمیتونست تصمیم بگیره: نازنین مرده؟ دزدیده شده؟ یا خودش رفته؟ برگشتم توی اتاق. نور کمرنگ چراغخواب افتاده بود روی فرش. و زیر فرش… یه لکهی بزرگ خون که داشت خشک میشد. صدای زنگ گوشیم بلند شد. شماره ناشناس. جواب دادم. صدای ضبطشده، آهسته و بیاحساس گفت: > «این اولین باره که برای گناه نکرده، تاوان میدی؟ یا اولین باره که گناهت… دوباره تکرار شده؟» تماس قطع شد. پشتم لرزید. نه از ترس، از حسی که داشت شکل میگ رفت. نازنین مرده بود… یا من فقط داشتم خودمو قانع میکردم که قاتلش نیستم؟ 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 2 🧩 پارت بیست و نهم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🧩 رد خون، رد ذهن --- رفتم سمت آینهی شکسته. نگاه نکردم توش. دیگه نمیخواستم تصویر کسی رو ببینم که شاید قاتله، شاید قربانی… شاید هر دو. ولی اونجا، درست گوشهی پایین آینه، یه چیز متفاوت بود. با دقت نگاه کردم. یک خط انگشت خونی. نه پاشیدهشده، نه کشیده— انگار با دقت نوشته شده بود. سه حرف: K-2-3 نه اسم بود، نه کد شخصی. ولی برام آشنا اومد. رفتم سراغ وسایل نازنین. کیفش زیر تخت بود، قفلش باز، ولی انگار دستکاریشده. بین دفترچهها و دستمالها، یه پاکت پنهان شده بود، لای جلد یه کتاب. بازش کردم. داخلش، یه فلش کوچک بود. وصلش کردم به لپتاپم. فقط یک فایل توش بود: K23_VISIONS.mp4 پخش کردم. ویدئو شروع شد به لرزیدن. تصویر تار، صداها خفه. اما بعد از چند ثانیه، یه زن تو تصویر ظاهر شد. با موهای خیس، لباسی آبیرنگ، صورت خونی. و پشتش، صدایی آشنا گفت: > «بعضی خاطرهها دفن نمیشن، فقط شکلشونو عوض میکنن… و تو… هنوز جرئت نداری اسم منو بگی.» صدا، صدای خودم بود. ولی تصویر؟ زن شبیه نازنین نبود. قلبم تو سینهم پیچید. همهچی داشت میرفت سمت یه جای اشتباه. خیلی اشتباه. لبهام آروم لرزید: – «من… اینو یادم نمیاد.» اما تصویر آخر، ضربهی نهایی رو زد. عکسی روی صفحه ظاهر شد. یه عکس از اتاق خواب من. دقیقاً همین اتاق. و روی دیوار، با خون نوشته شده بود: > «K23 – آخرین کسی که با من حرف زد، تو بودی 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 2 --- 🧩 پارت سیام 🎙 روایت اولشخص – رادوین 📂 پروندهی K23 – حقیقتی که خاک نخورد، پنهان شد --- آرشیو قدیمیها توی اداره یه بوی عجیب میده. ترکیبی از بایگانی و جنازه. از اون بوهایی که توی مشام نمیمونه، ولی ته گلوتو میسوزونه. دستکش پوشیدم. رمز قفسه رو زدم. قفسه شمارهی ۲۳، قفلخورده بود. نه با رمز... با مهر «محرمانه – بستهشده به دستور مستقیم بازپرس ارشد: ر.ف» لبهام خشک شدن. ر.ف = رادوین فتحی. خودم. در رو باز کردم. داخلش یه پوشهی خاکستری، یه CD، یه عکس چاپشده و چند گزارش دستنویس بود. اولین صفحه، اسم مقتول: لادن. ن – ۲۶ ساله – محل کشف جسد: انبار متروکهی کارخانهای در حاشیه غربی شهر عکس رو بالا آوردم. دقیقاً همون زنهی ویدئو. لباس آبی، موهای خیس، خراش روی گردن، چشمهای باز… و همون خال گوشهی لب، همون که تو خواب دیده بودم. یادداشت خودم کنار گزارش: > «مظنون اصلی: نامشخص. قتل با الگوی مشابه دو پروندهی دیگر انجام شده. اما ارتباط با بازپرس پرونده، تأیید نشده. پرونده به دلیل نبود شاهد، بسته شد.» اما یه جمله با خودکار قرمز کنار اون نوشته بود. خط خودم نبود. > «ارتباط با بازپرس؟ یا اجرای مستقیم توسط او؟ چرا حافظهت پاک شده، رادوین؟» دستهام لرزیدن. یعنی اون زمان… کسی به من مشکوک بوده؟ یا بدتر— من به خودم مشکوک بودم و مدرکها رو دفن کردم؟ CD رو گذاشتم تو سیستم قدیمی اداره. یه فایل صوتی بود. صدای زن، گریون، خفه، زخمی: > «اگه اینو شنیدی یعنی من مُردم، رادوین… ولی یه چیزی تو هنوز نمیدونی… اونی که باعث مرگم شد، فقط یه آدم نبود— یه بخشی از خودت بود. همون بخشی که داری فراموشش میکنی…» صدا قطع شد. و من… همچنان به عکس زل زده بودم. به چشمهای زنی که انگار از توی قاب عکس هم داشت نفرینم میکرد 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 3 🧩 پارت سیویکم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🏚 انباری که نفس میکشد --- خاطرات بوی خاصی دارن. نه بوی عطر یا دود… بوی نم، چوب پوسیده، و خون خشکشدهای که دیگه پاک نمیشه. ماشین رو کنار دیوار آجری پارک کردم. دیواری که سه سال پیش از کنارش رد شدم و با یه جمله، پرونده رو بستم: «مظنون نامعلوم، دلیل کافی نداریم.» ولی حالا… خودم مظنونم. خودم دلیل دارم. انباری قدیمی، پشت کارخانهی متروکه. قفل در زنگزده، اما باز. نه کسی شکستهش، نه تغییری کرده. در رو با احتیاط باز کردم… لولاها جیغ زدن. هوای داخل سنگین بود. بوی کپک و… چیزی آشنا. بوی مرگ. چراغقوه روشن. اسلحه دستراست. نفس عمیق. قدم گذاشتم تو. همهچی تار بود. تختهپارهها، چرخهای زنگزده، و دیواری با نوشتههای محو. اما گوشهی چپ سالن… یه چیز تغییر کرده بود. روی زمین، یه نوار زرد پلیس، تازه چسبیده شده بود. و روش نوشته شده بود: > «صحنهی بازسازیشده – پرونده K23» رفتم جلو. رد خونی خشکشده هنوز بود. روی زمین، درست مثل عکسها… یه سیاهی خونگرفته، و یه پتو انداختهشده. بازش کردم. هیچی نبود. فقط یه دفترچهی کوچک. بازش کردم. جلدش با خون نوشته شده بود: > «یادداشتهای لادن» صفحهی اول: > «اون شب… رادوین گفت منو نجات میده. ولی من فقط چاقوشو دیدم… و اون چاقو… هنوز تو ذهنمه.» صدای پارس سگی از بیرون بلند شد. برگشتم سمت در. هیچکس نبود. ولی نور چراغقوه روی دیوار افتاده بود… و اونجا، با رنگ قرمز نوشته شده بود: > «تو نمیتونی چیزی رو به یاد بیاری چون تو هیچوقت فراموش نکردی.» دستهام شروع به لرزیدن کرد. حس کردم کسی پشت سرمه. برگشتم… اما فقط یه صندلی اونجا بود. و روی اون صندلی؟ لباس خونیای که صبح، نازنین تنش بود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 3 --- 🧩 پارت سیودوم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🌫 و مرگ، زنده شد --- صدای چکچک آب از لولههای زنگزده میاومد. انگار زمان توی انبار متوقف شده بود. همهچی ایستا… جز ذهن من، که داشت مثل شیشه ترک میخورد. رفتم سمت در، قدمهام سنگینتر از قبل. اسلحهم پایین بود. انگار هیچ دفاعی کافی نبود برای چیزی که توی هوا موج میزد. یه قدم مونده بود به خروج، که یه صدای بم و آروم از پشت سر گفت: > "اگه قرار بود من بمیرم، خودت دفنم میکردی… نه؟" یخ زدم. نه از ترس. از اینکه… صدا خیلی آشنا بود. آروم برگشتم. ایستاده بود اونجا. سایهای از مرگ. با لباس پاره و خونی، موهای آشفته، چشمهایی که دیگه نازنین نبودن… اما هنوز هم بودن. دستم رفت سمت اسلحه، ولی نزدم. گفتم: – «تو… نباید اینجا باشی.» لبخند زد. آروم، بیحس، مثل کسی که میدونه تو گور خوابیده ولی هنوز داره نفس میکشه. > "هیچکس نباید اینجا باشه، رادوین. حتی تو." رفتم نزدیک. چشمهام بهش دوخته شده بودن. نه لرزید، نه پلک زد. پرسیدم: – «تو کی هستی؟ نازنین؟ لادن؟ یه بازی روانی؟» سرشو کج کرد. > "من اون بخش از توام که سالها پیش، توی این انبار دفن شد. وقتی چشمهامو بستی، یادت رفت که یه روز… باید دوباره بازشون کنم." پاهام سست شدن. دیگه نمیدونستم دارم بیداریو تجربه میکنم، یا یه کابوس لعنتیو. سینهام سنگین شد. دستهام مشت شدن. فریاد زدم: – «من نکشتمش! من… نمیدونم چی شد! من فقط میخواستم فراموش کنم!» اومد جلوتر. نه با تهدید، نه با ترس. با یه آرامش بیرحم. > "تو نکشتی… ولی تماشا کردی." همین که خواستم یه قدم دیگه بردارم، برق رفت. همهجا تاریک شد. چراغقوهم افتاد. صدایی نیومد… هیچچی. فقط سکوت. و وقتی چراغ اضطراری روشن شد… هیچکس اونجا نبود. نه نازنین. نه لادن. نه سایهای، نه خون. فقط یه جمله، با انگشت روی خاک کف زمین نوشته شده بود: > «تو خودت رو فراموش نکردی، رادوین… ما فراموشت نکردیم.» 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 3 🧩 پارت سیوسوم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🧠 ذهنِ ترکخورده --- تو راه برگشت به خونه، به آینه بغل ماشین زل زده بودم. همهچی تار بود. نه از بارون. از ذهنم. فلشبکها مثل نیزه از پشت میاومدن. تصویر نازنین، لادن، اون ویدئو، اون دفترچه… و حالا اون چهره، اون صدا… لعنتی، اون خودم بودم. با همون تُن صدا، با همون لرزش لحن… اما اون من نبودم. نه باید باشم. رسیدم خونه. در رو بستم. کلید رو انداختم یه گوشه. پشت در نشستم. نفسهام کوتاه. دستهام میلرزه. دستهام میلرزه… نه از ترس. از یادآوری. یه چیزی تو سرم شروع کرده بود زمزمه کردن. > «تو اون شب کجا بودی، رادوین؟ اون شب که لادن مُرد… چرا بقیهاش رو یادت نمیاد؟» بلند شدم. رفتم سمت آینه. به خودم نگاه کردم. چشمهام قرمز. یه رگه خون روی گردنم بود. نه زخم، نه کبودی. انگار کسی انگشت کشیده بود اونجا… و ناگهان— تصویر آینه تغییر کرد. من هنوز اونجا ایستاده بودم، اما توی آینه… لبخند میزدم. درحالیکه خودم لبهام خشک و بسته بودن، اون منِ توی آینه یهجور نگاه میکرد که انگار رازمو میدونه. دست بلند کرد. من نه. فقط اون. انگشت اشارهاش رو آورد جلو، روی سطح آینه نوشت: > «ما دو نفر نیستیم.» سقوط کردم. روی زانو. دستامو زدم تو موهام. یه صدای دیگه از درونم فریاد زد: – «نه! نه! من اون نیستم! من فقط بازپرس بودم… فقط داشتم بررسی میکردم!» اما صدا تو سرم خندید: > «بررسی نمیکردی، رادوین… داشتی صحنه رو درست میکردی.» سکوت خونه شکست. گوشیم ویبره رفت. پیام جدید، از شمارهی ناشناس: > 📩 «تا وقتی خودتو نشناسی، هر قتلی که دیدی، فقط تکرار خواهد بود.» 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 3 🧩 پارت سیوچهارم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🩺 درِ بستهی ذهن --- آدرس تو پروندهی K23 بود. یه برگهی چروکشده با مهر رسمی: «گزارش روانپزشکی - دکتر مراد مرادی» پیرمردی که با جرم و جنون، بیشتر از هر پلیسی سروکار داشت. همونی که یهزمانی منو دیده… ولی چرا؟ به عنوان بیمار یا بازپرس؟ یا شاید... چیز دیگهای؟ رسیدم مطبش. ساختمونی قدیمی، طبقهی دوم. تابلوی رنگپریده: دکتر مراد مرادی – متخصص روانشناسی جنایی و اختلالات هویت در زدم. باز شد، بیمکث. خودش پشت میز نشسته بود. موهای نقرهای، عینک تهاستکانی، لبخند محو. – «سلام، دکتر. من—» حرفم رو برید. چشماش به من خیره شد، نه با تعجب… با شناختن. > «رادوین… بالاخره برگشتی.» صدام لرزید. – «من؟ برگشتم؟ یعنی قبلاً اینجا…؟» سر تکون داد. > «بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی.» صندلی رو کشیدم و نشستم. – «دکتر، لطفاً رک بگین. > من گذشتهمو یادم نمیاد. یا بدتر از اون… یادم نمیاد چرا نمیخوام یادم بیاد.» برگهای از کشو درآورد. با مهر «محرمانه – خوداظهاری بیمار» داد جلوم. روش امضای خودم بود. و یه جملهی با خودکار مشکی: > «در صورت فراموشی، این نوشته باید یادآورم باشه که من از یک بخش ذهنم میترسم.» دستم سست شد. دکتر گفت: > «تو اومدی پیش من چون… توهم داشتی. چهرههایی میدیدی. قتلهایی رو میدیدی که هنوز رخ نداده بودن. صداهایی رو میشنیدی که انگار از داخل خودت بودن… ولی میگفتی یکی دیگهست.» پلکهام سنگین شدن. زمزمه کردم: – «DID؟» > «دقیقاً. اختلال تجزیهای هویت. یه شخصیت ثانویه… یا شاید سوم. ما اسمش رو گذاشتیم K. چون خودت این رمز رو انتخاب کرده بودی.» ناخودآگاه یاد اون فلش افتادم… K-2-3 – «اون… اون شخصیت، چیکار کرده بود؟» لبخندش محو شد. دستهاش رو روی هم گذاشت. > «تو فقط در خواب نمیکُشتی، رادوین… تو از طریق اون شخصیت، در واقعیت هم… دستور قتل صادر میکردی. یا شاید خودت اجرا میکردی.» سکوت. دستم روی پیشونیم نشست. انگار یه فشار لعنتی از داخل جمجمه داشت میکوبید. آخرش، پرسیدم: – «دکتر… من اون آدمو کشتم؟ > من لادن رو کشتم؟» و دکتر… فقط نگاه کرد. بدون کلمهای، و این یعنی بله… یا بدتر: «تو باید خودت بهش برسی.» 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 3 🧩 پارت سیوپنجم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🩸 واکنش به حقیقت --- وقتی از مطب روانشناس بیرون اومدم، هوا سرد و خاکستری بود. دلشورهای عجیب توی سینهم فشرده بود، انگار یه تکه سنگ گذاشته باشن روی قلبم. چشمام هنوز تار بود و صدای دکتر توی سرم تکرار میشد: «تو فقط در خواب نمیکُشتی، رادوین… تو از طریق اون شخصیت، در واقعیت هم… دستور قتل صادر میکردی.» چند ثانیه نفهمیدم کجام، فقط ایستاده بودم. نفسم به شماره افتاده بود، هر لحظه ممکن بود همهچی از هم بپاشه. خودم رو تو آینهی فروشگاه روبهرو دیدم، مثل یه غریبه. چشمهایی که هیچوقت نمیتونستم باور کنم مال خودم باشه، حالا پر از شک و وحشت بود. ولی نه، من این نیستم… من رادوینم، بازپرس، مردی که دنبال عدالت بود. ولی عدالت از کدوم طرف بود؟ کسی که بهش شک میکردم، واقعاً کی بود؟ یه پیام جدید روی گوشیم بود: «تا وقتی خودتو نشناسی، هر قتلی که دیدی، فقط تکرار خواهد بود.» نفسم تندتر شد. نباید میذاشتم این واقعیت تو ذهنم ریشه بدواند. نباید اجازه میدادم ترس کنترل منو بگیره. ولی هنوز نمیدونستم… ترس واقعی تازه داشت شروع میشد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 3 🧩 پارت سیوششم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🔥 آشوب ذهن --- آرامش؟ دیگه برای من معنی نداشت. صدای زنگ گوشیم مثل صدای هزاران خنجری بود که تو قلبم فرو میرفت. پیامِ ناشناس هنوز روشن بود، انگار ریشه زده تو عمق فکر و جانم: «تا وقتی خودتو نشناسی، هر قتلی که دیدی، فقط تکرار خواهد بود.» دستم لرزید. تمام آنچه که فکر میکردم میدانم، یکباره فرو ریخت. هویت؟ حقیقت؟ انگار تمام زندگیام یک دروغ بزرگ بود. نمیدانستم کی هستم، و شاید همینجا، در همین لحظه، داشتم به تاریکی مطلق نزدیک میشدم. چشمهایم را بستم و صدای خندهای در ذهنم پیچید. نه خندهای معمولی… خندهی یک دشمن دیرینه، یک سایهی درونم که همیشه پنهان بود. و این سایه… منتظر بود . منتظر بود تا من سقوط کنم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 3 --- 🧩 پارت سیوهفتم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🧠 شروع فروپاشی --- بارون، مثل پردهای کثیف روی شیشهی ماشینم میبارید. نورهای شهر گم بودن، مثل ذهن من. گوشیم زنگ خورد. شمارهی اداره. با صدای گرفته گفتم: «رادوینم.» صدای کمککارم بود، کیانی. > «یه قتل دیگه، تو منطقهی شمالی شهر. جزئیات مثل پروندهی قبلیه… حتی نحوهی خفهسازی. اما… این بار، یه چیز عجیبه، قربان.» – «چی؟» > «قبل از اینکه تیم ما برسه، یه نفر اونجا بوده. انگار دقیقاً لحظاتی قبل صحنه رو ترک کرده.» مغزم سوت کشید. تپش قلبم بالا رفت. فرمون رو گرفتم و گاز دادم. --- وقتی رسیدم به محل قتل، نفس تو سینهم حبس شد. همون اتاق. همون بوی گند نم و خون. همون پنجرهی باز. قربانی زنی بود با موهای خرمایی، لباس خونآلود، چشمهای باز و مات، و یه گل خشک تو دستش. گل خشک… همونی که توی قتل لادن هم بود. ولی پلیسها چیزی از اون گل نگفته بودن. من… از کجا میدونستم؟ دستم لرزید. رفتم عقب. ذهنم تیر کشید. یه تصویر توی سرم چرخید: من… با دستای خونآلود، بالای جنازه. من… که گل رو تو دست زن میذارم. – «نه… این من نبودم… نه…» ولی صدا تو ذهنم پیچید: > «چرا انکار میکنی، رادوین؟ ما همیشه باهم بودیم… فقط تو فراموش کردی.» چرخیدم، انگار کسی پشت سرمه. هیچکس نبود. اما گوشم صدای نفس کسی رو میشنید. نفس خودم نبود. سرد بود، تاریک بود… و انگار بالاخره، اون بخش پنهان ذهنم داشت از قفس در میاومد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 3 🧩 پارت سیوهشتم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 📞 تماس از تاریکی --- وقتی برگشتم خونه، بارون بند نیومده بود. لباسهام بوی خون گرفته بودن… بوی مرگ. خودم رو انداختم روی مبل. چشمهام رو بستم. هنوز تصویر اون زن، اون گل، اون صحنه، و بدتر از همه—اون صدای توی ذهنم رها نمیکرد. گوشیم ویبره رفت. «شماره ناشناس» نه اسم داشت، نه کد. انگشتم بیاراده رفت سمت پاسخ. همون لحظه که تماس وصل شد، صدای خشخش اومد. چند ثانیه سکوت. بعد، صدایی مردونه، آروم، بیاحساس: > «سلام، رادوین.» «بالاخره جواب دادی.» یخ کردم. دستم لرزید. – «تو کی هستی؟» صدای پشت خط خندید. آروم. مرگبار. یهجور خندهای که از لای دندونهای یه روانپریش درمیاد. > «من کسیام که تو سالها سعی کردی فراموشش کنی. ولی ما یکیایم، یادت رفته؟» – «نه... ما یکی نیستیم. من بازپرسام. من…» > «تو قاتلی. یه قاتل با صورتِ یک بازپرس. من فقط اون بخشیام که شهامت داشت واقعیت رو بپذیره.» قلبم تند میزد. – «تو… اون زن رو کشتی؟» > «نه. ما.» سکوت. یه لحظه صدا قطع شد. بعد دوباره برگشت، با تُن پایینتر: > «فقط یه سؤال دارم، رادوین… اگه من اون گل رو توی دستش گذاشتم… تو از کجا میدونستی چه گلیه؟» دستم شُل شد. گوشی افتاد زمین. توی سکوت، صدای اون مرد—نه، اون "من"—تو مغزم تکرار شد: > «ما داریم برمیگردیم، رادوین… و دیگه نمیتونی قایم شی.» 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 3 🧩 پارت سیونهم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🩸 شکارچی در قفس --- صبح که تلفنم زنگ خورد، چیزی در صدای کیانی شکسته بود. صداش خشدار بود، مثل کسی که نه تنها خواب از چشمهاش پریده، بلکه ایمان از قلبش. > «قربان، یه قتل دیگه… ولی... باید خودتون بیاید.» لباس پوشیدم، بیکلام. نه سؤالی، نه تعجبی. یه چیزی ته قلبم میدونست، نوبت من شده. --- محل جرم یه آپارتمان متروکه بود، طبقه چهارم، بدون دوربین. اما... یه دوربین کار گذاشته بودن روبهروی در خروجی. قربانی؟ مرد جوونی، غرق در خون، چشمها خیره به سقف، روی دیوار با خونش نوشته شده بود: > "رادیو خاموشه. حالا فقط من حرف میزنم." همه ساکت بودن تا وقتی کیانی یه بسته پلاستیکی کوچیک دستم داد. لبهاش لرزید: > «قربان… اثر انگشت رو جسد… فقط مال یه نفر بوده… شما.» قلبم ایستاد. – «چی؟» > «تازه… دوربین خروجی، ساعت ۳:۱۲ صبح، شما رو نشون میده که از ساختمان بیرون میرید… ولی قربان… شما دیشب تو خونه بودید… درسته؟» لب باز نکردم. نمیتونستم قسم بخورم. نه خواب دیده بودم، نه بیدار بودم. فقط یه صدای خنده تو ذهنم مونده بود و یه تصویر: من، با چاقو، لبخند به لب، بالای جنازه. دستم لرزید. یاد پیام افتادم: > «ما داریم برمیگردیم، رادوین…» فقط یه چیز تو ذهنم تکرار میشد: اگه من قاتل نیستم… پس کیه؟ و اگه هستم… چرا چیزی یادم نمیاد؟ ناگهان گوشیم لرزید. شمارهای بدون هویت، همون فرمت، همون ناشناس: > «چه حسیه وقتی خودتو به عنوان مظنون بنویسی، بازپرس؟ بازی تازه شروع شده...» 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 3 🧩 پارت چهلم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🚨 فرار --- هیچکس انتظار نداشت. همه مشغول بررسی صحنه بودن. صدای صحبتها، نور فلاش دوربینها، بوی خون روی فرش کثیف. اما من... من فقط به یه چیز فکر میکردم: باید فرار کنم. قبل از اینکه باورم کنن. قبل از اینکه خودمم باور کنم. کیانی با پروندهای توی دست به سمتم اومد. نزدیک که شد، نگاهم کرد. یه لحظه بینمون سکوت شد. اون تو چشمام یه چیز دید... یه چیزی که حتی خودم ازش میترسیدم. من چشم برنداشتم. ولی عقب رفتم. یه قدم... دو قدم... بعد دویدم. – «رادوین! صبر کن!» نه. دیر شده بود. صدای قدمهام پیچید تو راهرو. پلهها رو یکییکی دویدم پایین. از در پشتی زدم بیرون. بارون مثل سیلی میکوبید تو صورتم. هوا تاریک بود و شهر خواب. اما من بیدار بودم. یا شاید تازه از خواب بیدار شده بودم... --- به ساختمون متروکهی حوالی خط آهن رسیدم. جایی که زمانی یه قاتل توش پنهون شده بود... و من خودم دستگیرش کرده بودم. حالا خودم پنهون شده بودم. لباسهام خیس، نفسهام سنگین. تکیه دادم به دیوار سرد و کپکزده. چشمهام بسته شد. دوباره اون صدا تو سرم: > «دیدی چه راحت شدی ازشون فرار کنی؟ چون تو خودت شکارچیای، نه شکار. وقتشه بازی رو خودت شروع کنی.» دست توی جیبم بردم. یه کاغذ مچالهشده… آدرس مطب روانشناس سابقم. کسی که سالها پیش، وقتی هنوز کابوس لادن شروع نشده بود، برام نوشت: > «اگه یه روز فراموش کردی کی هستی، بیا پیشم. چون من هنوز فراموش نکردم... چی رو تو خودت دفن کردی.» چشمهام باز شد. لبخند نصفهای رو لبم نشست. – «خوبه... بریم سراغ حقیقت.» --- 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 5 🧩 پارت چهلویکم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🧠 روبهرو با گذشته --- در چوبی، با لولاهای زنگزده باز شد. بوی تلخ دارو و گل خشک شده زد تو صورتم. پلهها مثل استخوونهای پیر و شکسته زیر پام صدا میدادن. مطب، مثل خودش بود. ساکت. تاریک. پر از کتابهای فراموششده و صندلیهایی که سالها حرفای شکسته نگه داشتن. اونجا بود. همونطور که یادم بود. با شال خاکستری دور شونههاش، موهای سفید جمعشده، و چشمهایی که انگار همیشه در حال قضاوتن، بدون اینکه حرفی بزنن. > «اومدی، رادوین.» اسمم رو گفت، بیهیچ احساسی. انگار انتظارم رو میکشید. یا بهتره بگم… انتظار برگشتنم به جهنم. – «من... نمیدونم کیام. نمیدونم چیام. فقط... فقط دارم میترکم.» آروم به صندلی روبهروش نشستم. اون هم نشست، دفترچهای چرمی جلوش باز کرد. > «چرا برگشتی؟ سالها بود که رفتی. فراموش کردی… یا شاید فقط خواستی وانمود کنی که درمان شدی.» نگاهش سنگین بود. نه ترحم داشت، نه تعجب. – «یه قتل شده. من اونجا نبودم… ولی اثر انگشت من بود. و دوربین… منو نشون میده.» لحظهای سکوت. اونوقت فقط یه جمله گفت: > «میخوای بالاخره با او حرف بزنی؟» خشکم زد. زبانم بند اومد. – «او…؟» > «بخشی از تو که تو همهی این سالها پنهانش کردی. همونی که شاهد قتل لادن بود، همونی که شاید... بیشتر از اینا میدونه.» دفترچه رو بست. چشم تو چشمم شد. > «رادوین… تو دیگه وقت نداری. یا حقیقت رو تو ذهنت روبهرو میشی… یا با دستای خودت دفنش میکنی، برای همیشه… و این بار، نه فقط لادن، بلکه خودتو هم میکشی.» نفسهام سنگین شد. یه لرزش افتاد تو انگشتام. برای اولین بار... آماده بودم با اون صدای تو ذهنم روبهرو بشم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 5 🧩 پارت چهلودوم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🌀 چشم در چشمِ تاریکی --- دکتر رو به روم نشست. چراغ اصلی خاموش شد، فقط نوری کمسو از کنج اتاق میتابید. صدای بارون بیرون، آرام اما تیز، مثل نبضی سرد در رگهای شب میدوید. > «آروم نفس بکش… چشمهات رو ببند… بگذار صداهامو بشنوی، فقط منو… برگردیم… خیلی عقب… همونجا که هنوز یه چیزی نشکسته بود.» نفسهام آهسته شد. پلکهام افتاد. و ذهنم فرو رفت. اولش فقط تاریکی بود. بعد یه صدا. صدای خودم. اما نه صدایی که میشناختم… خونسردتر، شمردهتر، بیاحساستر. > «تو نمیتونستی کاری بکنی، رادوین. من مجبور بودم بیام.» – «کی هستی؟» سکوت. بعد یه خنده. اون خنده آشنا بود، خندهای که شنیده بودم تو گوشیم، تو ذهنم، پشت سرم، تو آینه. > «من اونم که وقتی همه فرار کردن، وایسادم. وقتی لادن جیغ زد، تو بستی چشمت… ولی من… تماشا کردم.» ناخودآگاه قدم برداشتم. توی ذهنم. توی یه راهروی تاریک. کفشهام روی زمین خیس صدا میداد. در انتهای راهرو، یه آینه بود. شکسته. ولی تصویر داشت. خودم بودم. اما با موهای بلندتر، چشمهایی تاریکتر، پوست بیروح، و یه لبخند که بوی خون میداد. – «تو منی؟» > «من نیمهایام که ساختی تا زنده بمونی… اما حالا… نوبت منه.» یه چاقوی خونی از جیبش درآورد. سمتم گرفت. > «اگه نمیخوای بمیرم، پس بگذار من زندگی کنم. بذار من ادامه بدم، چون تو… دیگه نمیتونی.» و درست همون لحظه… --- چشمهام باز شد. دکتر با نگرانی نگاهم میکرد. > «چی دیدی؟» نفسم بند اومده بود. عرق سرد، کف دستهام. دستهامو نگاه کردم… و روی بند انگشتام… لکهای خشکشده از خون. لب زدم: – «من… اونم.» 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 5 🧩 پارت چهلوسوم 🎙 روایت اولشخص – رادوین ⚔️ نبرد درون --- تو سکوت مطلق اتاق، قلبم میکوبید. صدای خودش تو سرم بلندتر شده بود. دیگه یه صدای ضعیف نبود؛ یه فریاد بود، یه فرمانده بیرحم. > «تو ضعف، رادوین. همیشه همین بودی. من همونم که دستاتو آلوده کردم. و حالا باید تمومش کنیم.» – «نه… تو نمیتونی کنترل من رو بگیری.» صدا خندید. یه خنده سرد و تاریک. > «من کنترلتم، چون منم تو. هر کاری میکنی، منم انجامش میدم. من زندهام… تو فقط یه پوششی.» دستام رو مشت کردم. دیوار رو فشار دادم. فکر میکردم اگه محکمتر بگیرمش، شاید بتونم خاموشش کنم. – «بسه… باید این کابوس تموم بشه.» صدای خنده تبدیل شد به زمزمه. > «کابوس؟ نه… این زندگیه. اما اگه میخوای از شرم خلاص شی، یه راه داری.» – «چی؟» > «بیا با من بجنگ. بزار ببینم چقدر واقعی هستی.» نفسم تند شد. پایانش رو میدیدم. ولی شروعش رو هم حس میکردم. – اون شب، یه خون تازه ریخت. یه بازی جدید شروع شد. و من، تو اوج تاریکی، باید از خودش محافظت میکردم… 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 5 --- 🧩 پارت چهلوچهارم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🔥 تصمیم --- صبح، وقتی خورشید کمرنگ از پنجرهی کثیف اتاق تابید، من هنوز بیدار بودم. نفسم سنگین بود، افکارم درهم و تار. اون صدا هنوز تو ذهنم غوغا میکرد. > «باید انتخاب کنی، رادوین. یا تسلیم میشی، یا میجنگی.» – «نمیتونم اجازه بدم کنترل من رو کامل به دست بگیری.» دستام رو مشت کردم، سعی کردم روی درد و ترسهام تمرکز کنم. اما صدا، به آرامی، اما محکم، ادامه داد: > «برای اینکه زنده بمونی، باید با من همراه بشی. جز این راهی نیست.» به یاد آوردم قتل لادن، نگاه خیره، نازنین، بازجوییها، همه چی. – «پس بگو… راه حل چیه؟» صدای خندهی خفهای پیچید تو اتاق. > «باید به ریشهها برگردیم. باید اون چیزی رو که دفنش کردی، پیدا کنی… گذشتهات رو بازسازی کنی. و فقط اونوقت میتونی آزاد بشی.» --- با این فکر، لباس پوشیدم و به سمت دفتر روانشناس راه افتادم. این بار، نه برای فرار، نه برای پنهان شدن. بلکه برای رویارویی با تاریکترین رازهایم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 5 🧩 پارت چهلوپنجم 🎙 روایت اولشخص – رادوین ⏳ بازگشت به گذشته --- بارون بیوقفه میبارید و خیابانهای شهر رو خیس و سرد کرده بود. قدمهایم روی آسفالت خیس، صدا میدادند، اما صدای قدم دیگری هم پشت سرم بود، آرام و پیوسته. سرم را چرخاندم، اما هیچکس را ندیدم. تنها سایهها بودند، بازیگرهای خاموش یک نمایش تاریک. احساس کردم دارم فرار میکنم، ولی هر قدمم من را به گذشته نزدیکتر میکرد، جایی که هنوز زخمهایش تازه بودند. شب یخی که همه چیز شروع شد، شب جنون، شب خونی که هنوز از یاد نمیرود. همان جایی که ترس واقعی زندگیام را شکل داد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 5 --- 🧩 پارت چهلوششم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🌑 شب جنون --- بارون مثل یه کابوس تکراری میبارید. خیابونا خیس و سرد بودن، و من مثل روحی گمشده توش قدم میزدم. صدای قدمها توی سکوت کوچهها پیچید، هر چی بیشتر میرفتم، صدای نفسهام بلندتر و قلبم تندتر میزد. همون شب لعنتی بود، وقتی همه چیز شکست. وقتی سایهها بهم نزدیکتر شدن و نقابها افتادن. یادم میاد چطور جیغ لادن تو گوشم زنگ میزد و لبخند سردش هنوز رو لبهام حک شده بود. قدمها لرزان بود، دستم پر از خون. خونی که نه فقط مال اون شب، بلکه مال یک عمر پنهانکاری و دروغ بود. یه راز سنگین که سالها با خودم حملش کردم. نگاه کردم به آسمون ابری، حس کردم دنیا داره بهم میگه وقتشه همه چیز رو تموم کنم. ولی نمیدونستم هنوز شروع نشده بودم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 5 🧩 پارت چهلوهفتم 🎙 روایت اولشخص – رادوین 🔪 رازهای خاک خورده --- چشمانم را بستم و خودم را بردم به آن شب لعنتی، وقتی همه چیز مثل تکههای شکستهی یک پازل افتاد کنار هم. صدای باد و باران، جیغ لادن، و نعرههایی که هنوز توی گوشم زنگ میزد. دستی خونی را دیدم، لرزان و پر از درد، ولی نمیدانستم مال کی است. فقط میدانستم آن خون، آغازی بود بر پایان. آغازی که زندگیام را نابود کرد و مرا به جایی کشاند که اکنون در آن گیر افتادهام. همان شب، همان لحظه، من و «او» برای اولین بار با هم آشنا شدیم؛ بخشی از خودم که سعی کردم فراموشش کنم، اما او مرا فراموش نکرد. در میان تاریکی، صدای آهستهی او پیچید توی ذهنم: > «حالا وقتشه که من هم زنده بشم.» 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Havzhin ارسال شده در جولای 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 5 --- 🧩 پارت چهلوهشتم 🎙 روایت اولشخص – «او» (شخصیت دوم رادوین) 🌑 تولد تاریکی --- من زاده شدم از خشم و درد. از ترسی که رادوین هرگز جرات نکرد باهاش روبهرو بشه. من اون سایهای هستم که توی ذهنش جا خوش کرده، نفسی که پشت هر تصمیم سرد و بیرحمانهاش هست. صدای جیغ لادن، بوی خون، و شکستگیهای گذشته، منو قویتر کرد، و حالا آمادهام به دنیا اعلام کنم که وجود دارم. – «رادوین… من تنها نیستم. تو نمیتونی فرار کنی، چون من توی عمق وجودت زندگی میکنم. و وقتشه که ما دو تا رو ببینن. وقتشه که جهان بفهمه چه جنایتی درون توست.» 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.