رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان شهر در مه | هاوژین فتحی کاربر نودهشتیا


Havzhin

پست های پیشنهاد شده

🔻 رمان: شهر در مه

🏻 نویسنده: هاوژین فتحی

📍 ژانر: معمایی | جنایی | روان‌شناختی

خلاصه:

در شهری که مه همیشگی همه چیز را در خود پنهان کرده، رادوین، مردی سرد و بی‌رحم، مامور رسیدگی به پرونده قتل‌های سریالی می‌شود. اما هر راز جدید، او را به لبه تاریکی‌ای می‌کشاند که ممکن است خودش را نیز نابود کند.

ناظر: @sarahp

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Nasim.M عنوان را به رمان شهر در مه | هاوژین فتحی کاربر نودهشتیا تغییر داد
  • تعداد پاسخ 59
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

 

🧩 پارت چهل‌ونهم

🎙 روایت اول‌شخص – رادوین

🔥 نبردی که به بیرون کشیده می‌شود

 

 

---

 

دست‌هام لرزید وقتی چشمانم رو باز کردم.

اون صدای همیشگی، اون همزاد تاریک هنوز با من بود،

اما این بار دیگه نمی‌تونستم فرار کنم،

این بار نبرد داشت از ذهنم به واقعیت منتقل می‌شد.

 

وقتی به آینه نگاه کردم، تصویرم رو دیدم،

اما چیزی بیشتر از خودم.

چیزی که انگار منتظر بود تا کنترل رو به دست بگیره.

 

صدای خودش در ذهنم پیچید:

«تو تموم شدی، رادوین. من قراره جای تو رو بگیرم.»

 

– «نه! من هنوز زنده‌ام. من کنترل رو از تو پس می‌گیرم.»

 

و همین‌جا بود که تصمیم گرفتم،

دیگه از این جدال درونی فرار نکنم،

بلکه به هر قیمتی که شده، این جنگ رو ببرم.

حتی اگر به قیمت نابودی خودم باشه

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

🧩 پارت پنجاه

🎙 روایت اول‌شخص – رادوین

🔥 رویارویی نهایی

 

 

---

 

دیگه وقتش رسیده بود.

دیگه نمی‌تونستم از سایه‌های درونم فرار کنم.

اون صدا، اون سایه، مثل یه دشمن قسم‌خورده، کنارم بود،

اما این بار من هم آماده بودم.

 

آینه رو از دیوار کندم و با تمام قدرت به زمین کوبیدم.

شیشه‌ها شکست و تکه‌های خونینش کف اتاق پخش شد.

اما تصویر من، تصویر اون «او»، هنوز توی ذهنم بود.

 

– «این پایان ماست. یا تو می‌میری، یا من.»

 

نفسم تند و تیز بود.

دستام رو مشت کردم و به سمت سایه‌ی درونم یورش بردم.

نبردی که نه فقط برای زنده موندن، بلکه برای بازپس گرفتن کنترل زندگی بود.

 

 

---

 

🕷️ پایان پارت پنجاه – نقطه‌ی بدون بازگشت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

🧩 پارت پنجاه‌ویکم

🎙 روایت اول‌شخص – رادوین

🚬 خیابان‌های سرد و سایه‌های تازه

 

 

---

 

شهر تو مه غرق شده بود،

چراغ‌های خیابون تار و مبهم به نظر می‌رسیدن، انگار هیچ‌چیز واقعی نبود.

قدم می‌زدم، نفس‌هام بخار می‌شدن و تو هوای سرد محو می‌گشتن.

اما این سایه‌ها، این آدم‌ها پشت هر گوشه و کناری، چیزی بیش‌تر از سایه‌های معمول بودن.

 

صدای تلفن تو جیبم لرزید، شماره‌ای ناشناس.

دلم لرزید، اما جواب دادم.

 

صدایی که اون طرف خط بود، آرام اما تهدیدآمیز:

«رادوین، فکر می‌کنی همه چیز تموم شده؟

داستان تازه داره شروع می‌شه.»

 

نفسم گرفت.

این فقط شروع بازی بود.

---

 

صدای زنگ تلفن بی‌وقفه می‌پیچید تو گوشم،

اما هر بار که برمی‌داشتم، صدای آرام و مبهمی فقط سکوت می‌کرد.

شماره‌ها عوض می‌شد، پیام‌ها بیشتر و بیشتر.

 

امروز هم صبح، وقتی داشت بارون می‌بارید، پیامکی رسید:

«هرجا میری، مراقب باش. هنوز خیلی‌ها هستن که می‌خوان تو رو ببینن زمین خورده.»

 

نفسم سنگین شد.

توی ذهنم صدای «او» تکرار می‌شد: «این جنگ تازه شروع شده.»

 

اما من، رادوین، تصمیم گرفته بودم از پا نیفتم.

از این پس هر حرکتی با دقت و حساب شده بود.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

🧩 پارت پنجاه‌ودو

🎙 روایت اول‌شخص – رادوین

️ ورود به تاریکی جدید

 

 

---

 

شهر زیر بارون سنگین خفه شده بود،

و من، توی اون مه غلیظ، حس می‌کردم سایه‌های تازه‌ای دنبالم می‌کنن.

هر قدم که برمی‌داشتم، صدای تلفن تو جیبم زنگ می‌زد.

تماس‌های بی‌نام و نشان، پیام‌های تهدیدآمیز که هر بار بیشتر از دفعه قبل می‌ترسوندم.

 

امروز پیامکی اومد که حتی دست‌وپام رو یخ کرد:

«تمام مسیرها به پایان نمی‌رسن، رادوین. مراقب باش، همیشه کسی هست که پشت سرت زُل زده.»

 

نفسم تند شد.

صدای اون همزاد تاریکم، «او»، دوباره تو سرم پیچید:

«این تازه شروعشه. آماده باش، دنیا داره به سمت سقوط میره.»

 

ولی من، رادوین، هیچ‌وقت از نبرد فرار نکردم.

این‌بار هم نمی‌کنم.

چشم تو چشم تاریکی، قدم برمی‌دارم.

 

---

 

آسمون انگار از مرگ حرف می‌زد.

ابرها سیاه‌تر از همیشه، و شهر، مثل جنازه‌ای که هنوز زنده بود، می‌لرزید.

 

تو دفترم نشسته بودم. میز شلوغ، پرونده‌ها باز، و عکس‌ها همه دورم پخش بودن.

اما چشم‌هام روی یه چیز ثابت مونده بودن:

یه عکس قدیمی…

دختری با چشمایی خالی و ترس‌خورده.

همون زنی که حالا تو خونه‌م زیر نظرمه… نازنین.

 

زنگ تلفن بلند شد.

سرد، کوتاه، و دقیق.

 

– «وقتشه رادوین. بیا، جایی که همه چیز شروع شد.

تنها نیا.»

 

تماس قطع شد.

اما من فهمیدم این یه دعوت‌نامه‌ست…

برای پایان.

 

نفسمو حبس کردم، اسلحه‌مو برداشتم و درو پشت سرم بستم.

قدم زدن تو مه این بار با همیشه فرق داشت.

چون می‌دونستم...

شاید آخرین قدمامه.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت پنجاو سه 

---

 

بارون مثل صدای تق‌تق استخوان می‌بارید روی شیشه‌ی ماشین.

نقشه رو از ذهنم پاک کرده بودم. دیگه مهم نبود که نقشه‌اش چیه، نقشه‌ی «او»، نقشه‌ی نازنین، یا هر سایه‌ی دیگه‌ای که داشت توی این بازی می‌رقصید.

 

به ساختمون متروکه رسیدم...

جایی که اولین قتل رو کشف کردم.

جایی که همه چیز از اون شب لعنتی شروع شد.

 

درب آهنی رو هُل دادم، صداش مثل جیغ یه زن تو سکوت مه پیچید.

 

قدم زدم وسط تاریکی.

نور چراغ‌قوه‌ام افتاد روی دیوار پر از خط‌خطی.

همون جمله‌ی لعنتی هنوز هم اونجا بود... با خون:

 

> «اونی که دنبالش می‌گردی… ازت نزدیک‌تره.»

 

 

 

نفسم برید.

صدای قدمی از پشت سرم اومد.

 

چرخیدم.

سایه‌ای پشت ستون. نه تکون می‌خورد، نه عقب می‌رفت.

 

– «اومدی که بمیری؟ یا کشف کنی که کی بودی؟»

 

صدا… همون صدا بود.

صدای «او».

اما این بار… از بیرون ذهنم.

---

 

سایه قدمی جلوتر اومد.

نور چراغ‌قوه‌ام افتاد روی صورتش...

و همه‌چیز ایستاد.

 

نفس تو سینه‌م حبس شد.

نه از ترس، نه از تعجب... از چیزی فراتر.

 

اون خودم بودم.

با همون نگاه، با همون زخم، با همون صدای خش‌دار.

 

– «تو... کی هستی؟»

 

لبخندی زد.

آروم، اما ترسناک.

 

– «من همونیم که همیشه خواستی باشی ولی نذاشتی.

من اون نسخه‌اتم که می‌کشه، که بدون ترس جلو میره.

من حقیقت توام، رادوین.»

 

عقلم فریاد کشید، اما صدای بیرونی‌م لرزید.

 

– «تو... واقعی نیستی. یه خیال لعنتی‌ای. یه توهم.»

 

دستش رو بالا آورد.

اسلحه‌ای هم‌قد اسلحه‌ی خودم تو دستش بود.

 

– «اگر من توهمم، پس چرا صدای شلیک منو می‌شنوی؟»

 

قبل از اینکه فکر کنم، شلیک کرد.

 

گلوله به دیوار کنارم خورد، اما گوشم از صدای انفجار پر شد.

قدم‌هام عقب رفت… قلبم مثل طبل می‌کوبید.

 

– «یا منو می‌پذیری... یا می‌میری.

تو انتخاب کن، رادوین.»

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 پارت پنجاه چهار

راوی اول شخص: رادوین

ولی اگه قبولم کنی... با هم قوی می‌شیم.

دیگه ترسی نیست، رادوین. نه قاتل، نه نازنین، نه گذشته.»

 

دستم لرزید.

ذهنم پر از صدای جیغ، شلیک، و صدای مادر...

اون شب لعنتی تو خاطرم زنده شد.

کسی که کشته شد... اون قتل اول... واقعاً من بودم؟

 

عرق سرد از شقیقه‌م چکید. انگشتم رو ماشه سنگین شد.

 

– «من...» صدام شکست.

«تو من نیستی. تو همون بخش مرده‌ی منی که باید دفنت کنم.»

 

سایه لبخند زد.

– «پس بیا. یه‌بار واسه همیشه.

ببین کدوممون لیاقت داره زنده بمونه.»

 

دو شلیک همزمان.

هردو فریاد.

هردو سقوط.

 

و تاریکی... همه‌چیزو بلعید.

 

---

 

همه‌چیز تاریکه.

نه صدایی می‌شنوم، نه حسی دارم.

فقط یه مه خاکستری دورمه...

نه گرمه، نه سرده.

یه جایی بین مرگ و بیداری معلقم.

انگار مغزم سعی می‌کنه تصمیم بگیره: بمونم یا تموم شم.

 

یه نور ضعیف از دور می‌لرزه.

نه... یه صداس.

 

– «رادوین؟ رادوین صدای منو می‌شنوی؟»

 

نازنین بود.

صدای لرزونش توی اون خلا پیچید.

چرا نازنین؟

 

چشم‌هام سنگین بودن... ولی بالاخره باز شدن.

نور چراغ‌های فلورسنت سقف. بوی الکل.

سقف بلند، صندلی فلزی...

باز هم همون اتاق بازجویی لعنتی.

 

نفس کشیدم. ریه‌هام سوختن.

به سختی سرمو چرخوندم.

 

و اونجا بود... نازنین.

روی صندلی نشسته بود. دست‌بند به دست.

اما...

نگاهش پر از ترس نبود.

پر از آرامش بود.

و یه لبخند کم‌رنگ رو لب‌هاش.

 

– «تو زنده‌ای...» آروم گفت.

 

دستم لرزید. دست‌هامو نگاه کردم... خونی نبودن.

اما یه باند دور شونه‌م پیچیده بود.

 

– «چی شده؟»

 

لبخند نازنین پررنگ‌تر شد.

– «شلیک کردی... به دیوار. نه به خودت.

تو انتخاب کردی که خودتو نکشی.»

 

نفسم بند اومد.

ذهنم… در سکوت فرو رفت.

پس من هنوز زنده‌ام.

هنوز می‌تونم بجنگم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

🧩 پارت پنجاه‌وپنج

🎙 روایت اول‌شخص – رادوین

🩺 مه کنار می‌رود...

 

 

---

 

چند ساعت بعد از به‌هوش‌اومدن، توی بیمارستان بودم.

توی اتاقی سفید، ساکت، با بوی ضدعفونی‌کننده.

اما چیزی تو فضا تغییر کرده بود…

انگار ذهنم، بعد از اون شلیک، دیگه همون ذهن قبلی نبود.

 

پزشک گفت که بی‌هوش شدم. یه شوک روانی سنگین.

نه به خاطر زخمی که رو شونه‌م بود — اون سطحی بود.

به خاطر ذهنم... ذهنی که تا مرز انفجار رفته بود.

 

پرونده‌ی روان‌پزشک سابقم پیدا شده بود.

کسی که سال‌ها پیش سعی کرده بود کمکم کنه...

ولی گفته بود «یه چیزی توی این مرد هست که خطرناک‌تر از بیمار بودنشه.»

 

چند ساعت بعد، مأموری وارد شد.

با یه پرونده تو دست.

پرونده‌ای که مهر «طبقه‌بندی شده» خورده بود.

 

– «ما مدارک جدیدی داریم، رادوین.

نازنین... از مدت‌ها پیش تحت نظارت ما بوده.»

 

چشم‌هام باریک شدن. قلبم کوبید.

 

– «چرا؟»

 

مأمور نفسش رو بیرون داد.

– «چون نازنین... با یکی از پزشکان مرکز روانی که تو توش درمان می‌شدی، در ارتباط بوده.

و حالا... دو جسد، با امضای همیشگی قاتل، پیدا شدن.

درحالی‌که نازنین، زندانی بود.»

 

سکوت افتاد.

سرد.

سنگین.

 

یعنی چی؟

یعنی اون مغز متفکره؟

یا کسی داره ما رو بازی می‌ده؟

 

نه... بازی

تموم نشده بود.

فقط وارد سطح بعدی شده بودیم.

---

 

همون روز بعد از ملاقات، به آرشیو مرکز روانی سر زدم.

پرونده‌ها، مدارک و یادداشت‌های پراکنده، همه نشون می‌داد یه بازی بزرگ‌تر در جریانه.

نازنین نه تنها زندانی بود، بلکه احتمالا واسطه‌ای بود در یه نقشه پیچیده‌تر.

 

یکی از پرونده‌ها که زنگ‌خورده و فرسوده بود، توجهم رو جلب کرد.

اسمی که بارها تکرار شده بود: «دکتر سامان».

 

پزشک سابقم، کسی که همیشه سایه‌ی عجیبی روش بود.

 

چشم‌هام تیز شدن.

نازنین و دکتر سامان چه رابطه‌ای داشتن؟

و این وسط من کجا بودم؟

 

تلفنم زنگ خورد.

صدایی که دیگه نمی‌خواستم بشنوم:

 

– «رادوین، هر قدمی که برمی‌داری، نزدیک‌تر می‌شی به آتیشی که نمی‌تونی خاموشش کنی.»

 

صدای آشنا، سرد و بی‌رحم.

 

نفسم بند اومد.

داستان هنوز به پایان نرسیده بود... تازه داشت شروع می‌شد.

 

 

---

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

🧩 پارت پنجاه‌وشیش

🎙 روایت اول‌شخص – رادوین

🕯️ رویارویی با سایه‌ها

 

 

---

 

درِ مطب قدیمی دکتر سامان را که باز کردم، بویی آشنا و ناخوشایند به مشامم رسید.

فضای تاریک و سرد، پر از کتاب‌های کهنه و پرونده‌های نیمه‌کار بود.

صدای پای خودم روی کفپوش چوبی، توی سکوت مطب پیچید.

منتظر بودم، اما نمی‌دانستم دقیقاً با چه چیزی روبرو خواهم شد.

 

از پشت میز، دکتر با چشم‌هایی خسته و نافذ به من نگاه کرد.

– «رادوین، بالاخره اومدی.»

 

صدای آرامش نداشت؛ بیشتر شبیه تهدید بود.

– «می‌دونم دنبال چی می‌گردی، اما حقیقت شاید اون چیزی نباشه که می‌خوای بشنوی.»

 

نفس عمیقی کشیدم.

– «من حق دارم بدونم. دیگه وقت دروغ گفتن نیست.»

 

دکتر لبخندی زد؛ تلخ و سرد.

– «پس بشین، این داستان تموم نشده...

تازه داره شروع می‌شه.»

 

---

 

دکتر سامان پشت میز نشست، نگاهی عمیق به من انداخت.

– «رادوین، نمی‌دونی چقدر این مدت سخت بود.

نازنین، اون دختر، تنها یک بازیچه نبود.

اون کلیدی بود برای باز کردن قفل‌های ذهن تو.»

 

صدای قلبم تندتر شد.

– «یعنی چی؟ من... من کی هستم؟»

 

دکتر با دست اشاره کرد به پرونده‌ای روی میز.

– «تو یه مرد شکسته هستی که تلاش می‌کنه خودش رو پیدا کنه.

اما حقیقت تلخه؛ تو چند شخصیت داری.

نازنین، اون قاتل، در واقع بخشی از گذشته تو و توهمی از ذهنت.»

 

چشمانم تار شد.

– «پس من قاتلم؟»

 

دکتر آرام گفت:

– «تو فقط قسمتی از این معما هستی.

باید به درونت سفر کنی، با همه‌ی سایه‌هایت روبه‌رو بشی،

وگرنه این چرخه ادامه داره... و تو می‌میری، یا از دست می‌ری.»

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

🧩 پارت پنجاه و هفت

🎙 روایت اول‌شخص – رادوین

🕳️ سفر درون

 

 

---

 

چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.

ذهنم مثل یه اتاق بزرگ تاریک بود که پر از درهای قفل شده بود.

هر دری رو که باز می‌کردم، سایه‌ای از گذشته، ترس، و خاطرات سرکوب شده رو می‌دیدم.

 

نازنین؟

اون بخشی از من بود که می‌خواست فرار کنه. فرار از حقیقت.

هر بار که می‌خواستم حقیقت رو ببینم، اون جلوی راهم می‌ایستاد. مثل سایه‌ای که نمی‌ذاشت نور وارد شه.

 

دکتر سامان درست می‌گفت؛

من درگیر جنگی بودم که درونم جریان داشت.

هر شخصیت، هر خاطره، یک تکه از پازل تاریک من بود.

 

اما من تصمیم گرفتم.

این بار، نه فرار می‌کنم، نه انکار.

می‌خوام روبه‌رو شم.

باید بدونم که واقعاً کی‌ام... و چه کسی پشت این قتل‌هاست.

 

 

---

 

چشم‌هامو باز کردم.

نفس کشیدم.

برای اولین‌بار، بدون لرزش، بدون ترس… فقط با سکوت.

 

دکتر سامان کنارم بود، نگاهش سنگین‌تر از همیشه.

– «تو برگشتی. نه کامل، اما آگاه‌تر.»

 

بلند شدم.

دیگه نمی‌خواستم منتظر بمونم. وقت عمل رسیده بود.

از مطب زدم بیرون.

هوای شب، خفه و سنگین بود.

انگار شهر، نفسش رو حبس کرده بود برای اتفاقی که قراره بیفته.

 

وقتی رسیدم خونه، دیدم که در نیمه‌بازه...

اولین‌بار نبود، اما این‌بار... حس متفاوتی بود.

 

تو راهرو، سایه‌ای ایستاده بود.

باریک، با لباس تیره.

تو دستش یه پاکت بود.

چیزی نگفت.

فقط انداختش روی زمین... و ناپدید شد.

 

برش داشتم.

بازش کردم.

 

داخلش فقط یه جمله بود، با جوهر قرمز:

 

> «تو فقط یکی از ما هستی...»

 

 

 

و یه عکس:

نازنین، کنار پزشکی ناشناس.پشت سرش، من... ایستاده‌ام.

 

---

 

به عکس خیره مونده بودم.

سه نفر… نازنین، اون مرد ناشناس، و من.

من؟ ولی من اون‌جا نبودم... یا نباید می‌بودم.

 

ذهنم شروع کرد به پیچیدن.

تصویر ثابت توی چشمم حرکت کرد.

یهو انگار صدای عکس بلند شد... خنده‌ی نازنین، صدای پچ‌پچ اون مرد، و سکوت من.

 

پشت عکس یه آدرس نوشته شده بود.

با دستخطی لرزون و عجیب:

 

> "خاطره‌ی شماره ۲۱ – ساعت ۲۳، بیمارستان متروکه‌ی نیشتمان."

 

 

 

نیشتمان؟

همون بیمارستانی که سال‌ها پیش بعد از سانحه‌ای مرموز بسته شده بود...

و جایی که گفته بودن «اولین بار» من بستری شدم.

 

رفتم.

تنهایی.

با یه اسلحه، و یه ذهن پر از شک.

 

ساختمان متروکه مثل جنازه‌ای خاموش بود.

پنجره‌ها شکسته، درا زنگ‌زده، و دیوارها پر از یادداشت‌هایی با جوهر قرمز:

 

> «او هنوز زنده‌ست... نه بیرون. درون تو.»

 

 

 

پاهام سست شد.

نمی‌دونستم ترسناکه... یا واقعی.

 

اما باید می‌رفتم جلو.

تا اون اتاقی که همه‌چیز ازش شروع شد.

🏥 بیمارستان نیشتمان

 

 

---

 

هوا سنگین بود.

بوی فلز زنگ‌زده، رطوبت کهنه، و چیزی که نمی‌تونستم اسمش رو بذارم... شاید مرگ.

 

از در اصلی بیمارستان رد شدم.

چراغ‌قوه‌ام نور ضعیفی می‌داد که با هر حرکت انگار سایه‌ها زنده می‌شدن.

 

دیوارها پر از خراش بودن.

نوشته‌هایی با ناخن، با خون، با زخم:

 

> «تو رو فراموش نمی‌کنیم.»

«اون هنوز اینجاست.»

«ما... توی توئیم.»

 

 

 

نفسم سنگین شده بود.

راهروها ساکت بودن. بیش از حد ساکت.

 

رفتم تا اتاق شماره ۲۱.

دستم لرزید. اما درو باز کردم.

 

یه تخت آهنی وسط اتاق بود.

پای دیوار، صندلی شکسته.

و روی دیوار، با جوهر یا شاید خون، نوشته شده بود:

 

> «تو اینجا به دنیا نیومدی… تو اینجا ساخته شدی.»

 

 

 

و یه نوار ضبط صوت روی میز.

روشنش کردم. صدای اون مرد ناشناس بود.

 

– «پرونده‌ی آزمایش شماره ۲۱.

موضوع: روان‌شکافی عمیق، فعال‌سازی شخصیت دوم.

نتیجه: موفقیت کامل. اما... کنترل از دست رفت.»

 

نوار قطع شد.

سکوت.

 

و بعد... صدای پا از پشت سرم.

 

آروم چرخیدم.

سایه‌ای کنار در ایستاده بود.

با چشمانی خالی.لبخند زد.

و گفت:

– «سلام، رادوین. هنوزم فکر می‌کنی واقعاً خودتی؟»

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

🧩 پارت پنجاه و هشت (( پایان))

🎙 روایت اول‌شخص – رادوین

🪦 مه تموم نشد... فقط غلیظ‌تر شد.

 

 

---

 

اون سایه، همون‌طور ایستاده بود.

نه نزدیک‌تر می‌شد، نه عقب می‌رفت.

فقط نگاه می‌کرد... با چشم‌هایی که انگار خاطراتمو از من بهتر می‌شناخت.

 

– «تو کی هستی؟» صدام لرزید.

 

لبخندش پررنگ‌تر شد.

– «من توام. فقط اون بخش‌هایی که سرکوب کردی...

خشم، انتقام، وحشت، لذت از درد دیگران.»

 

یه قدم برداشت سمت من.

نمی‌تونستم حرکت کنم. انگار بدنم قفل شده بود.

 

– «تو فکر کردی با عقل و قانون جلو میری...

اما هر قتلی که دیدی، هر ردی که دنبال کردی، من کنارت بودم.

یادت نمیاد... چون نمی‌خواستی یادت بیاد.»

 

نفس‌هام تند شد.

نه از ترس. از خشم.

 

– «داری دروغ می‌گی! من قاتل نیستم!»

 

صدای خنده‌اش تاریکی رو درید.

– «تو قاتل نبودی... اما من بودم.

و حالا، وقتشه یکی‌مون برای همیشه باقی بمونه.»

 

دستش رو بالا آورد.

یه اسلحه… درست شبیه همونی که من همیشه حمل می‌کردم.

 

– «ببین رادوین، بازی تموم شده.

یا من می‌مونم… یا تو.»

---

 

دست‌هام یخ زده بودن.

قلبم، بین دو ضربه مردد.

سایه‌ی مقابلم، مثل آینه‌ای بود که حقیقت رو بدون فیلتر نشون می‌داد...

و من از اون تصویر، متنفر بودم.

 

اون اسلحه رو سمت من گرفت.

آروم. بدون عجله.

 

– «تو ضعیفی، رادوین. برای همین من به وجود اومدم.

وقتی نمی‌تونستی تصمیم بگیری، من تصمیم گرفتم.

وقتی نمی‌تونستی بکشی… من کشتم.»

 

صدام آروم بود، ولی لرز نداشت:

– «اما حالا دیگه بهت نیازی ندارم.»

 

لبخند زد.

– «دیر شده. چون حالا تو توی من حل شدی… یا قراره بشی.»

یه قدم بهش نزدیک شدم.

فاصله‌مون کمتر از نفس کشیدن بود.

– «می‌خوام همه‌چی تموم شه. برای همیشه.

نه با پاک کردن تو… با پذیرفتنت.

تو بخشی از منی، حتی اگه تاریک‌ترین بخشی باشی.»

چشم‌هاش لرزید.

صداش برای اولین بار خالی از اعتماد شد.

– «نه… نه... اگه منو بپذیری، اگه ببینی‌م، من دیگه قدرت ندارم.

تو فقط وقتی بهم قدرت می‌دی که انکارم می‌کنی...»

لبخند زدم.

– «دقیقاً. بازی تمومه.»

و ناگهان، مثل سایه‌ای که خورشید روش بتابه…

چهره‌اش شروع به محو شدن کرد.

صداش توی گوشم پیچید، آخرین زمزمه:

– «تا روزی که دوباره ضعف کنی… برمی‌گردم.»

و بعد، سکوت.

سکوتی که سال‌ها منتظرش بودم.

چند روز گذشته.از اون شب لعنتی.از بیمارستان نیشتمان.

از سایه‌ای که با چشم‌های خودم دیدم… و محو شد.

حالا، یه جورایی احساس سبکی می‌کنم.

نه اینکه خوب باشم.

فقط… دیگه نمی‌جنگم.

نازنین رو به مکان امن منتقل کردن.

یا حداقل گفتن منتقل شده.

دیگه خبری ازش نیست. نه نامه، نه تماس، نه حتی ردپا.

پرونده‌ها بسته شدن.

اسم قربانی‌ها آروم‌آروم از ذهن همه پاک می‌شن. همه‌چیز تموم شده.برای همه.ولی نه برای من.

من هنوز با خودم زندگی می‌کنم.با اون اتاق تاریک ته ذهنم،

که بعضی شب‌ها، صدای خنده‌ای از توش میاد...

امروز صبح، وقتی داشتم در خونه رو باز می‌کردم،

یه پاکت افتاد زیر پام.

بازش کردم.

فقط یه برگه بود. سفید.

با یه جمله:

> «تو پذیرفتش... ولی آیا اون هم تو رو پذیرفته؟»

و پشت برگه،

با دستخطی که فقط من می‌تونستم بشناسم،

نوشته شده بود:

 

> «هیچ‌وقت مه نبود، رادوین… فقط چشمهات بسته بود.»

 

مه دوباره برگشته به شهر.

اما این‌بار، از بیرون نمیاد…

از درون منه.

 

 

 

 

 

🕷️ پایان رمان: شهر در مه یا( هزار توی مه)

✍️ نویسنده: هاوژین فتحی

🧠 ژانر: روانشناختی | جنایی | معمایی

🕯️ یک پایان باز... یا یک آغاز تازه؟

📖 با تشکر از همراهی مخاطبان تاریکی…

تا دیدار در داستانی دیگر.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...