رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان بهشت کوچک من|نفیسه کاربر نودهشتیا


نفیسه

پست های پیشنهاد شده

رمان بهشت کوچک من

ژانر عاشقانه، هیجانی

خلاصه: 

می‌گویند سرنوشت را قبل از دنیا آمدنت نوشته‌اند!

اما من می‌گویم من سرنوشتم را خودم از سر می‌نویسم و انتهایش را هم خودم مشخص می‌کنم. من کارگردان زندگی خودم هستم!

 

مقدمه:

انتخاب یا اجبار؟! 

براستی که کدام یک سرنوشت آدمی را رقم زده است؟ آدمی حق انتخاب دارد یا باید از سر اجبار از گذران زندگی عبور کند؟

شایدهم باید از اجبار انتخاب کند که کدام را می‌خواهد و کدام راه را می‌رود!

ناظر: @melodi

ویرایش شده در توسط نفیسه
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمان‌تان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد.

مدیر منتقد

@FAR_AX

مدیر راهنما

@Nasim.M

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

 اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت اول

کتاب زندگی‌ام را ورق می‌زنم و با دیدن نوشته‌هایش می‌فهمم کجایش را خوب نوشته اند و کجایش را نه! با این میدانم که همیشه سختی‌ها نیست که آدم را از پا در می‌آورد؛ گاهی یک دلخوشی کوچک آدم را.  نابود می‌کند.

از همه جوانب که می‌نگرم. باز فرصت زندگی را ددر خود می‌ببینم و دلم می‌خواهد خودم پایان کتاب را مشخص کنم. ابتدای این سرنوشت با من نبوده اما میخواهم اتمام آن با خودم باشد.

***

ساعت چند دقیقه از هفت شب گذشته بود و مهمان‌ها هنوز نیومده بودن. البته که دلم هم نمی‌خواست بیان اما کی جرات داشت به بابا بگه؟  هیچ کس! 

نه اینکه از مهمونی و مهمون بدم بیاد اما قضیه‌ی اینا یکم فرق داره؛ یه فرق بزرگ! اونم این که اینکه خواستگار بنده هستن و من از اینکه بخوام ایشون روبه همسری بپذیرم به شدت متنفرم و حتی ممکنه از دیدنش هم کهیر بزنم، فقط نمیدونم پدر بنده چی توی این پسر دید که اجازه داد بیاد خواستگاری من.

تنها دلخوشی من این بود که فعلا نیومدن و من میتونم با خیال راحت به فکری که توی سرم بود پروبال بدم تا بتونم به راحتی جناب خواستگار رو فراری بدم.

با صدای آیفون رشته افکارم پاره شد؛ از پنجره اتاقم به حیاط نگاه کردم. تک تک خواستگارها که شامل پدر و مادر داماد، خواهرش و خود داماد بود رو از نگاه گذروندم. به بابا و مامان رسیدم که داشتن خوش آمد می‌گفتن و راهنمایی‌شون می‌کردن داخل. از کنار پنجره کمی عقب‌تر اومدم که مبادا حضورم رو حس کنن. روی تخت نشستم و به آینه‌ی روی میزم نگاه کردم؛ ته چشم‌هام هیچ حسی نسبت به این خانواده و پسرشون پیدا نمی‌کردم یا شاید هم نمی‌خواستم که حسی باشه. 

روی تخت دراز کشیدم و منتظر موندم تا بابا صدا کنه ولی از ته دلم خواستم که صدا نکنه. دلم می‌خواست تا زمان رفتن مهمون‌ها من توی اتاقم بمونم ولی این خواسته لحظه‌ای بیش دووم نیاورد و بابا صدام زد.

ویرایش شده در توسط نفیسه
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...