رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان هیچکس تکرار من نیست |مقصوده بخشنده کاربرانجمن نودهشتیا


پست های پیشنهاد شده

نام رمان:هیچکس تکرار من نیست

نام نویسنده:مقصوده بخشنده

ژانر:عاشقانه، اجتماعی،درام معمایی

هدف:نویسندگی 

ساعت پارت گذاری:۱۲شب

خلاصه:رستا، دختر جوان و پرتلاشی‌ست که در میانه‌ی مسئولیت‌های کاری و تحصیلی‌، ناگهان با بیماری پدرش مواجه می‌شود؛ مردی که ستون خانه و تکیه‌گاه روحی‌اش است. در میان اضطراب‌ها، نگرانی‌ها و شب‌های بی‌خوابی، بازگشت ناگهانی مردی از گذشته و ورود آرام و مرموز مردی جدید، زندگی‌اش را دستخوش تغییراتی بزرگ و تصمیم‌هایی دشوار می‌کند...

مقدمه:

«باورت بشود یا نه،
روزی می‌رسد که دلت
برای هیچ‌کس به اندازه‌ی من تنگ نخواهد شد!
برای نگاه کردنم، خندیدنم، و حتی اذیت کردنم!
برای تمام لحظاتی که در کنار هم داشتیم...
روزی خواهد رسید که
در حسرت تکرار دوباره‌ی من خواهی بود!
می‌دانم،
روزی که نباشم،
هیچ‌کس تکرار من نخواهد شد.»

– بهومیل هرابال


---

صدای پچ‌پچ‌های آرام، فضای کلاس را پر کرده بود. همه از جنگ و نا‌آرامی‌های این روزها حرف می‌زدند، اما قلب من مدت‌ها بود که نا‌آرام بود و چشم‌انتظار ورود استاد بودم.
صدای قدم‌های محکم و استوارش از راهرو به گوش می‌رسید.
وقتی وارد کلاس شد، با صدای بلند سلام داد. همه به احترامش از جا بلند شدند و سکوت کردند.
نگاهمان به هم گره خورد که ناگهان صدای آژیرها برای اولین بار در دانشگاه به صدا درآمد.
دستم را روی قلبم گذاشتم؛ صدای جیغ و فریاد بلند شد.
استاد سعی داشت جو کلاس را آرام کند و همه را به سمت پناهگاه هدایت کرد.
 

ناظر: @melodi

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمان‌تان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد.

مدیر منتقد

@FAR_AX

مدیر راهنما

@Nasim.M

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

 اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

22 ساعت قبل، مقصوده بخشنده گفته است:

نام رمان:هیچکس تکرار من نیست

نام نویسنده:مقصوده بخشنده

ژانر:عاشقانه، اجتماعی،درام معمایی

هدف:نویسندگی 

ساعت پارت گذاری:۱۲شب

خلاصه:رستا، دختر جوان و پرتلاشی‌ست که در میانه‌ی مسئولیت‌های کاری و تحصیلی‌، ناگهان با بیماری پدرش مواجه می‌شود؛ مردی که ستون خانه و تکیه‌گاه روحی‌اش است. در میان اضطراب‌ها، نگرانی‌ها و شب‌های بی‌خوابی، بازگشت ناگهانی مردی از گذشته و ورود آرام و مرموز مردی جدید، زندگی‌اش را دستخوش تغییراتی بزرگ و تصمیم‌هایی دشوار می‌کند...

مقدمه:

«باورت بشود یا نه،
روزی می‌رسد که دلت
برای هیچ‌کس به اندازه‌ی من تنگ نخواهد شد!
برای نگاه کردنم، خندیدنم، و حتی اذیت کردنم!
برای تمام لحظاتی که در کنار هم داشتیم...
روزی خواهد رسید که
در حسرت تکرار دوباره‌ی من خواهی بود!
می‌دانم،
روزی که نباشم،
هیچ‌کس تکرار من نخواهد شد.»

– بهومیل هرابال


---

صدای پچ‌پچ‌های آرام، فضای کلاس را پر کرده بود. همه از جنگ و نا‌آرامی‌های این روزها حرف می‌زدند، اما قلب من مدت‌ها بود که نا‌آرام بود و چشم‌انتظار ورود استاد بودم.
صدای قدم‌های محکم و استوارش از راهرو به گوش می‌رسید.
وقتی وارد کلاس شد، با صدای بلند سلام داد. همه به احترامش از جا بلند شدند و سکوت کردند.
نگاهمان به هم گره خورد که ناگهان صدای آژیرها برای اولین بار در دانشگاه به صدا درآمد.
دستم را روی قلبم گذاشتم؛ صدای جیغ و فریاد بلند شد.
استاد سعی داشت جو کلاس را آرام کند و همه را به سمت پناهگاه هدایت کرد.
 

ناظر: @melodi

به کمک مریم از جا بلند شدم. نگاهمان دوباره به هم گره خورد.

با عجله گفت: «بچه‌ها، سریع باشید! می‌ترسم اتفاقی بیفته.»

مریم دستم را محکم کشید و با شتاب از کلاس خارج شدیم.

ناخودآگاه سرم به عقب برگشت و موج انفجار شدیدی را حس کردم.

دنیا مقابل چشمانم تاریک شد...

فصل اول:

باورم نمی‌شد ترم اول را با موفقیت گذرانده بودم. یادم می‌آید چقدر مخالف داشتم، اما این تصمیم خودم بود و می‌دانستم برای ادامه شغلم و رسیدن به موفقیت، ادامه تحصیل لازم است.

امروز روز اول ترم دوم بود و من لحظه‌شماری می‌کردم که این ترم تمام شود، کمی استراحت کنم و برای ترم سوم و پایان‌نامه آماده شوم.

باورم نمی‌شد ترم اول را با موفقیت گذرانده بودم. یادم می‌آید چقدر مخالف داشتم، اما این تصمیم خودم بود و می‌دانستم برای ادامه شغلم و رسیدن به موفقیت، ادامه تحصیل لازم است.

امروز روز اول ترم دوم بود و من لحظه‌شماری می‌کردم که این ترم تمام شود، کمی استراحت کنم و برای ترم سوم و پایان‌نامه آماده شوم.

هوای کلاس پر از هیجان و صدای گفتگوهای پراکنده بود.

من مشغول صحبت با مریم بودم که ناگهان صدای سلام استاد همه حرف‌ها را قطع کرد و نگاه‌ها به سمت وسط کلاس دوخته شد.

مردی مصمم با نگاهی نافذ و مهربان وارد شد و با لبخندی آرام، نگاهمان را به خود جلب کرد.

همه به احترام استاد از جای خود برخاستند.

استاد لبخندی زد و با صدایی گرم گفت:

«سلام به همه. امیدوارم ترم خوبی داشته باشید.

من کیان علیان هستم، استاد درس کنترل کیفیت مواد غذایی.

امیدوارم در این ترم با هم تجربه‌های مفید و جذابی داشته باشیم.»

شروع به صحبت کرد و درباره سرفصل‌های درس، شیوه نمره‌دهی، میان‌ترم و پایان‌ترم توضیح داد. صدایش گرم بود و آرام، اما جدی.

بهش می‌اومد استاد خوبی باشه.

بچه‌هایی که قبلاً تو دوران کارشناسی باهاش کلاس داشتن، ازش تعریف می‌کردن و می‌گفتن اگر درست درس بخونی، بی‌دلیل کسی رو نمی‌ندازه.

 

صحبت‌هاش که تموم شد، با لبخند گفت:

«خب، حالا نوبت شماست. خودتون رو معرفی کنید، اسم، رشته و یه چیز کوتاه درباره خودتون بگید.»

 

یکی‌یکی بچه‌ها شروع کردن به معرفی.

ولی من ذهنم بیشتر درگیر کلمات استاد بود.

 

اون روز فقط یه بخش خیلی ساده از درس رو شروع کرد.

سعی می‌کردم با دقت گوش بدم.

مثل ترم قبل، می‌دونستم باید دو برابر بقیه تلاش کنم. پنج سال از درس فاصله داشتم و خیلی چیزها از ذهنم پریده بود.

در حالی که بیشتر بچه‌ها نهایتاً یکی‌دو سال وقفه داشتن، من تازه داشتم ذهنم رو از نو برای درس خوندن آماده می‌کردم.

بعد از کلاس، یه وقفه‌ی یک‌ساعته داشتیم. با بچه‌ها رفتیم سلف برای ناهار، بعدش هم کلاس بعدی و بعد از اون مستقیم خونه.

هفته‌ی اول بود و هنوز خبری از پروژه‌های سنگین استاد علیان نبود. فقط گفته بود قراره از هفته‌ی بعد هرکسی یه موضوع مقاله برداره و توی گروه بفرسته.

 

خسته بودم، همون‌طور با لباس بیرون افتادم روی تخت.

چشم‌هام هنوز کامل بسته نشده بود که خوابم برد...

 

وقتی بیدار شدم، هوا گرگ و میش بود. صدای زنگ تلفنم توی خونه پیچید.

با صدای گرفته جواب دادم:

– الو؟

صدای مامان بود. طبق معمول دل‌تنگ، با کلی اصرار و نگران از اینکه چرا هنوز نرفتم خونه‌شون.

 

«مامان، فردا باید برم کارخانه...»

این جمله، جواب همیشگیم بود.

 

من مسئول فنی کارخانه‌ی کنسرو ماهی چیکاوند بودم.

یه شغل پرمسئولیت که با جون آدم‌ها سر و کار داشت، با تولید، با سلامت غذا.

از اون کارهایی بود که اگه یه روز درست انجامش نمی‌دادی، ممکن بود کل زحمت تیم نابود بشه.

واسه همین به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دستش بدم.

صبح پنجشنبه با صدای زنگ تکراری موبایلم بیدار شدم. برای چند لحظه به سقف خیره موندم.. اخر هفته‌ و کارای عقب افتاده از تخت بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه. قهوه‌ساز قدیمی‌م هنوز وفادارانه برام قهوه دم می‌کرد. لباس فرمم رو پوشیدم، فرم سرمه ای رنگم با آرم کارخانه‌ی "چیکاوند" روی سینه‌اش. جلوی آینه نگاهی به خودم انداختم... «خانم مهندس رستا رادمنش... تو موفق شدی!»

لبخند تلخی زدم و زیر لب گفتم: «اما با چه قیمتی...»

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

کارت ورود رو می‌زنم و وارد کارخانه می‌شم.

لباس فرم سرمه‌ایم رو با روپوش سفید آزمایشگاه عوض می‌کنم و مستقیم می‌رم سمت آزمایشگاه.

به همکارم سلام می‌کنم، چند دقیقه‌ای کمکش می‌کنم و فرم مربوط به آزمایش امروز رو پر می‌کنم. بعد راهی اتاقم می‌شم.

چند دقیقه بعد، در زده می‌شه.

آقای رحیمی با یه لیوان چای خوشرنگ وارد می‌شه و با لبخند می‌ذارتش روی میزم.

رستا: «ممنون آقای رحیمی.»

آقای رحیمی: «نوش جان خانم مهندس. بهتر شدی باباجان؟»

رستا لبخند می‌زنه: «خداروشکر، خوبم. راستی... کی عروسی دخترته آقای رحیمی؟ پس کی قراره شیرینی بخوریم؟»

آقای رحیمی لحظه‌ای مکث می‌کنه. اشک توی چشمش حلقه می‌زنه، ولی لبخند از لبش نمی‌ره:

«آخر همین هفته‌ست خانم مهندس... حتما واست کارت می‌دم باباجان. خدا خیر بده آقای مهندس رو، خودش تالار رو گرفته برای دخترم...»

با خوشحالی زیر لب گفتم:

«خداروشکر...»

آقای رحیمی با لبخند از اتاق بیرون رفت و منو با فکرام تنها گذاشت.

به بخار چای خیره شدم... اون بخاری که آروم‌آروم بالا می‌رفت، درست مثل خاطراتم که ناخواسته سر بلند می‌کردن.

یاد روزایی افتادم که با شوق، با استرس، با عجله دنبال کارای عروس شدنم بودم...

لبخندم یخ زد. یه غم بی‌دلیل نشست روی دلم... یا شاید نه، دلیلش خیلی واضح بود.

صداش توی سرم پیچید...

«تو فکر می‌کنی از من جدا بشی خوشبخت می‌شی؟»

«تو بدبخت می‌شی!»

«تو بدون من نمی‌تونی زندگی‌تو بچرخونی...»

«تو همیشه به یه نفر وابسته بودی، رستا...»

نفسم سنگین شد. دستم ناخودآگاه رفت سمت فنجون چای...

گرماش هنوز بود، درست مثل اون داغی‌ای که روی دلم جا خوش کرده بود.

و من، برای هزارمین بار، از خودم پرسیدم... واقعاً نمی‌تونم؟

و درست توی همون لحظه که داشتم توی ذهنم با گذشته کلنجار می‌رفتم،

صدای زنگ تلفن اتاقم مثل پتک توی فضا پیچید.

با یک "بله؟" کوتاه گوشی رو برداشتم.

صدای آقای سعیدی، مدیرعامل، توی گوشی پیچید:

– خانم مهندس رادمنش، اگه ممکنه یه سر به خط تولید بزنید، بچه‌ها یه موضوع فنی دارن که کمک شما لازمه.

کوتاه جواب دادم:

– حتماً، الان میام.

سریع چایم رو سر کشیدم، برگه‌ها رو مرتب کردم و روپوش آزمایشگاه رو تنم صاف کردم.

مسیر همیشگی بین آزمایشگاه تا سالن تولید رو با قدم‌هایی تند طی کردم.

هوا بوی ماهی، قلع و حرارت می‌داد...

همون بویی که اولش بدم می‌اومد، ولی حالا برام عین خونه بود.

یکی از اپراتورها بهم نزدیک شد:

– خانم مهندس، خط دو، کنسروها خوب سیل نمی‌شن. یکی از دستگاه‌ها انگار مشکل داره.

رفتم جلو، نگاهی به عملکرد دستگاه انداختم. چند تا تست دستی گرفتم، یه چیزی توی فشار بخار دستگاه سیمر وجود داشت.

با صدای جدی و مطمئن گفتم:

– اینجا رو چک کنید، احتمالاً فشارسنج درست کالیبره نشده. فشار خروجی کمه برای مرحله‌ی سیل.

همه با دقت گوش می‌کردن. مسئول شیفت گفت:

– دمت گرم خانم مهندس، دقیق زدی تو هدف! اصلاً نفهمیدیم مشکل از کجاست.

لبخند زدم.

– هنوز فراموش نکردم چی یاد گرفتم...

کمی در خط تولید قدم زدم، همراه با مدیرعامل، و درباره مشکلات احتمالی آینده صحبت کردیم. بحث رسید به خط تولید جدید برای کنسرو قلیه‌ماهی... از تصور گرفتن پروانه‌ی ساخت جدید و آغاز یک فرآیند تازه، ذوق‌زده شدم.

نگاهی به ساعت انداختم؛ نزدیک پایان شیفتم بود. لباس فرمم را عوض کردم، کیفم را برداشتم و از اتاقم خارج شدم. خط تولید همچنان مشغول بود. با مسئول فنی شیفت بعدی سلام و احوال‌پرسی کردم و به سمت خانه راه افتادم.

خداروشکر فردا جمعه است! امشب با مریم قرار گذاشتیم. مریم منو به باغ پدریش دعوت کرده بود و با خنده گفته بود: فامیلای پدریشم هستن... از اون مدل آدمایی که واسه هر کاری اول یه پشت چشم نازک می‌کنن، بعد مثل ربات، حساب‌شده و بی‌نقص انجامش می‌دن، مبادا یه وقت کلاسشون بیاد پایین!»

حتماً به خودت برس... شاید یکی هم مغزش جابه‌جا شد و تو رو پسندید!»

از یاداوری حرفش لبخند به لبم نشست...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در ۱۴۰۴/۴/۹ در 23:31، مقصوده بخشنده گفته است:

کارت ورود رو می‌زنم و وارد کارخانه می‌شم.

لباس فرم سرمه‌ایم رو با روپوش سفید آزمایشگاه عوض می‌کنم و مستقیم می‌رم سمت آزمایشگاه.

به همکارم سلام می‌کنم، چند دقیقه‌ای کمکش می‌کنم و فرم مربوط به آزمایش امروز رو پر می‌کنم. بعد راهی اتاقم می‌شم.

چند دقیقه بعد، در زده می‌شه.

آقای رحیمی با یه لیوان چای خوشرنگ وارد می‌شه و با لبخند می‌ذارتش روی میزم.

رستا: «ممنون آقای رحیمی.»

آقای رحیمی: «نوش جان خانم مهندس. بهتر شدی باباجان؟»

رستا لبخند می‌زنه: «خداروشکر، خوبم. راستی... کی عروسی دخترته آقای رحیمی؟ پس کی قراره شیرینی بخوریم؟»

آقای رحیمی لحظه‌ای مکث می‌کنه. اشک توی چشمش حلقه می‌زنه، ولی لبخند از لبش نمی‌ره:

«آخر همین هفته‌ست خانم مهندس... حتما واست کارت می‌دم باباجان. خدا خیر بده آقای مهندس رو، خودش تالار رو گرفته برای دخترم...»

با خوشحالی زیر لب گفتم:

«خداروشکر...»

آقای رحیمی با لبخند از اتاق بیرون رفت و منو با فکرام تنها گذاشت.

به بخار چای خیره شدم... اون بخاری که آروم‌آروم بالا می‌رفت، درست مثل خاطراتم که ناخواسته سر بلند می‌کردن.

یاد روزایی افتادم که با شوق، با استرس، با عجله دنبال کارای عروس شدنم بودم...

لبخندم یخ زد. یه غم بی‌دلیل نشست روی دلم... یا شاید نه، دلیلش خیلی واضح بود.

صداش توی سرم پیچید...

«تو فکر می‌کنی از من جدا بشی خوشبخت می‌شی؟»

«تو بدبخت می‌شی!»

«تو بدون من نمی‌تونی زندگی‌تو بچرخونی...»

«تو همیشه به یه نفر وابسته بودی، رستا...»

نفسم سنگین شد. دستم ناخودآگاه رفت سمت فنجون چای...

گرماش هنوز بود، درست مثل اون داغی‌ای که روی دلم جا خوش کرده بود.

و من، برای هزارمین بار، از خودم پرسیدم... واقعاً نمی‌تونم؟

و درست توی همون لحظه که داشتم توی ذهنم با گذشته کلنجار می‌رفتم،

صدای زنگ تلفن اتاقم مثل پتک توی فضا پیچید.

با یک "بله؟" کوتاه گوشی رو برداشتم.

صدای آقای سعیدی، مدیرعامل، توی گوشی پیچید:

– خانم مهندس رادمنش، اگه ممکنه یه سر به خط تولید بزنید، بچه‌ها یه موضوع فنی دارن که کمک شما لازمه.

کوتاه جواب دادم:

– حتماً، الان میام.

سریع چایم رو سر کشیدم، برگه‌ها رو مرتب کردم و روپوش آزمایشگاه رو تنم صاف کردم.

مسیر همیشگی بین آزمایشگاه تا سالن تولید رو با قدم‌هایی تند طی کردم.

هوا بوی ماهی، قلع و حرارت می‌داد...

همون بویی که اولش بدم می‌اومد، ولی حالا برام عین خونه بود.

یکی از اپراتورها بهم نزدیک شد:

– خانم مهندس، خط دو، کنسروها خوب سیل نمی‌شن. یکی از دستگاه‌ها انگار مشکل داره.

رفتم جلو، نگاهی به عملکرد دستگاه انداختم. چند تا تست دستی گرفتم، یه چیزی توی فشار بخار دستگاه سیمر وجود داشت.

با صدای جدی و مطمئن گفتم:

– اینجا رو چک کنید، احتمالاً فشارسنج درست کالیبره نشده. فشار خروجی کمه برای مرحله‌ی سیل.

همه با دقت گوش می‌کردن. مسئول شیفت گفت:

– دمت گرم خانم مهندس، دقیق زدی تو هدف! اصلاً نفهمیدیم مشکل از کجاست.

لبخند زدم.

– هنوز فراموش نکردم چی یاد گرفتم...

کمی در خط تولید قدم زدم، همراه با مدیرعامل، و درباره مشکلات احتمالی آینده صحبت کردیم. بحث رسید به خط تولید جدید برای کنسرو قلیه‌ماهی... از تصور گرفتن پروانه‌ی ساخت جدید و آغاز یک فرآیند تازه، ذوق‌زده شدم.

نگاهی به ساعت انداختم؛ نزدیک پایان شیفتم بود. لباس فرمم را عوض کردم، کیفم را برداشتم و از اتاقم خارج شدم. خط تولید همچنان مشغول بود. با مسئول فنی شیفت بعدی سلام و احوال‌پرسی کردم و به سمت خانه راه افتادم.

خداروشکر فردا جمعه است! امشب با مریم قرار گذاشتیم. مریم منو به باغ پدریش دعوت کرده بود و با خنده گفته بود: فامیلای پدریشم هستن... از اون مدل آدمایی که واسه هر کاری اول یه پشت چشم نازک می‌کنن، بعد مثل ربات، حساب‌شده و بی‌نقص انجامش می‌دن، مبادا یه وقت کلاسشون بیاد پایین!»

حتماً به خودت برس... شاید یکی هم مغزش جابه‌جا شد و تو رو پسندید!»

از یاداوری حرفش لبخند به لبم نشست...

از یادآوری حرفش، لبخند به لبم نشست...

برای اینکه توی اون مهمونی سرپا بمونم، حتماً به یه لیوان قهوه‌ی غلیظ نیاز داشتم.

با مامان تماس گرفتم و یادآوری کردم که امشب خونه‌ی الهه دعوتم.

و طبق معمول، با یه غر شروع کرد:

«تو اصلاً نمی‌خوای یه سر به ما بزنی؟ پدرت همش سراغتو می‌گیره!»

قول دادم فردا حتماً می‌رم خونشون.

جلوی آینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم.

تلخندی به خودم زدم...

ـ «چشات زیادی خوشگله. به چشمای کسی نگاه نکن، خوب؟»

ـ «بله چشم همسرم! فقط به تو نگاه می‌کنم!»

با چشمای لوچ‌شده نگاهش کردم و گفتم:

ـ «به بقیه این‌طوری نگاه می‌کنم!»

صدای خنده‌هامون پیچید، همدیگه رو بغل کردیم...

ـ «مسخره‌ی زشت!» گفت و پیشونیمو بوسید.

بغض گلویم را گرفت و قبل از اینکه اشکم سرازیر شود، به سمت کمد رفتم.

بیلر مشکی‌ام را بیرون کشیدم و سریع لباسم را عوض کردم.

به سمت قهوه رفتم و با آرامش، آن را به وجودم تزریق کردم...

نگاهی به گوشی‌ام انداختم.

سوییچ ماشین و کلید خانه را برداشتم و از خانه خارج شدم.

وقتی به باغ پدری الهه رسیدم، یک میس‌کال برایش انداختم و نگهبان باغ، در را باز کرد و با صمیمیت بهم خوش‌آمد گفت.

باغ‌شان آن‌قدر سرسبز و زیبا بود که همان لحظه عاشقش شدم.

و با صدای جیغ‌جیغ مریم، خنده‌ام گرفت و تمام حس و حالم عوض شد...

همدیگه رو محکم بغل کردیم که کنار گوشم گفت:

– حالا من گفتم به خودت برس دختر، نه انـقدر!

همین‌طور که با هم می‌اومدیم سمت درب ورودی سالن گفتم:

– چیکار کنم دیگه، من خوشگلم، یه کم به خودم برسم بقیه فنا می‌شن... حتی فامیلای رباتی شما!

الهه قهقهه‌ای زد و گفت:

– فامیلای رباتی؟!

با صدای بم پسری، خنده‌هامون قطع شد.

نگاه مریم، با خجالتی که ازش بعید بود، به روی کفشاش افتاد.

منم ناخودآگاه خجالت کشیدم و سریع گفتم:

– سلام!

با لبخند گفت:

– سلام، رستا خانم. خوب هستین؟ من امیرم، پسرعمه‌ی مریم جان.

با تعجب از اینکه اسمم رو می‌دونه، گفتم:

– ممنون، شما خوبید؟ خوشبختم... مثل اینکه قبلاً مریم جان منو به شما معرفی کرده!

و مریم...

سکوتی کرده بود که ازش بی‌سابقه بود.

 

امیر با لبخندی صمیمی گفت:

ـ بله، مگه نمی‌دونی مریم‌جان چقدر خوش‌صحبته؟ وقتی تعریفاش شروع می‌شه، دیگه پایانی نداره. مرده و زنده‌ی اون طرفم برات تعریف می‌کنه!

با خنده دستم رو دور کمر مریم میزارم و می‌گم:

ـ مریم مثل اسمش پاک و ساده‌ست.

امیر نگاه خاصی به مریم می‌ندازه و می‌گه:

ـ صددرصد.

مریم پشت چشمی نازک می‌کنه و دوباره خودِ واقعی‌شو پیدا می‌کنه و با لحنی شیطنت‌آمیز می‌گه:

ـ خوبه خوبه، هندونه نخواستم! بریم که الان صدای مهری‌جون درمیاد.

به لحن بامزه‌ای که برای مامانش به کار برد، خندیدیم. همین‌طور که امیر در رو برامون باز می‌کرد، گفتم:

ـ مریم! چقدر لباست بهت اومده، همونه که گفتی تازگیا خریدی؟

مریم با صدایی آروم و مهربون گفت:

ـ مرسی دوست جونم، آره همونه.

امیر زیر لب زمزمه کرد:

ـ فقط بلده دلبری کنه...

من ناخودآگاه شنیدم و با ذوقی پنهونی دست مریم رو فشردم.

با آرنجش زد به پهلوم و گفت:

ـ مرض! تو چته؟

خنده‌م رو خوردم و رفتم برای سلام و احوال‌پرسی با خانواده‌ی رباتی! 

 

تقریباً با همه یکی‌یکی آشنا شدم. خانواده‌ی پدری مریم با پدرش و پسرعمه‌اش فرق داشتن. شاید دلیلش مهری‌جون بود؛ زنی کاملاً مهربون و خودمونی، که حضورش روی پدر و دخترش هم تأثیر گذاشته بود. شاید همین تفاوت باعث شده بود که دل پسرعمه هم برای دختر این خانواده بره...

در کل، دوره‌همی خوبی بود. من به‌خاطر شغلم تونسته بودم بین خانم‌ها حرفی برای گفتن داشته باشم. اطلاعات تخصصی‌م باعث شد جمع رو جذب کنم. حتی یکی از عمه‌های مریم بهش گفت:

ـ چرا مثل رستا دنبال یه شغل مرتبط با درست نمی‌ری؟

ولی مریم اهل مسئول فنی بودن نبود. بیشتر علاقه‌مند به تدریس بود و از همون اول، به قول خودش، برای استاد بودن آفریده شده بود.

الهه با ناز همیشگی‌اش گفت:

ـ عمه‌جان چند بار بگم، من استاد می‌شم. علاقه‌ای به این‌همه زحمتی که رستا می‌کشه و آخرش کسی قدرشو نمی‌دونه ندارم.

چشم‌هامو براش گرد کردم و گفتم:

ـ وا! چرا این‌طوری می‌گی مریم جان؟

با خونسردی گفت:

ـ دروغ می‌گم؟ آخرش غذا و دارو برای کارفرما خم و راست می‌شه. اگه یه اتفاقی بیفته، تویی که مسئولی.

حق‌وقت دست کارفرماست...

هوای همه رو باید داشته باشی. حواست به همه‌چی باشه. اگه خدای نکرده کسی هم یه چیزی بشه، بازم مقصر کیه؟ مسئول فنی.

کار ما مسئولیت بالایی داره، ولی هیچ‌کس نمی‌گه اگه یه کارخانه از نظر بهداشت و سلامت غذا رتبه داره، به خاطر حضور مسئول فنی‌هاست...

خودمم این حرف را قبول دارم...

با نگاهی مهربون گفتم:

ـ درست می‌گی مریم... اما هر کسی این شغل رو انتخاب می‌کنه، به خاطر علاقه‌ست. از جونش مایه می‌ذاره برای حفاظت از جون مردم...

غذا چیزی نیست که بی‌اهمیت باشه. مردم هر روز باهاش سروکار دارن و اگه خطری داشته باشه، می‌تونه جون خیلی‌ها رو تهدید کنه....

یه مکث کردم و لبخند زدم:

ـ وجدان کاری، توی کار ما از همه‌چی مهم‌تره مریم.

ولی خب... استاد هم که هستی، دانشجو همچنان باید دنبالت بدوه برای نمره ، تا بلکه پاس بشه و یه روزی مهندس!

همه با حرفم خندیدن و مریم هم با عشوه‌ی استادانه‌ای ادای اساتید دانشگاه رو درآورد و گفت:

ـ بنده شب خوبی رو براتون آرزومندم!

و با شیطنت اضافه کرد:

ـ باید برم کمک مهری‌جون، چون حس می‌کنم یه کتک حسابی در انتظارمه!

دوباره خنده‌ جمع بلند شد که امیر سریع از جا پرید و گفت:

ـ من کمکت می‌کنم مریم‌جان.

و با لبخند همراهش رفت به سمت آشپزخونه.

من هنوز با لب خندون نشسته بودم که صدای پچ‌پچ عمه‌ مریم با خواهرش ـ زن‌دایی امیر ـ توجهم رو جلب کرد.

نگاهشون دنبال امیر و مریم بود و با هم آهسته چیزی می‌گفتن.

از اون نگاه‌های معنا‌دار و نیم‌لبخندها که انگار یه ماجرایی پشتش خوابیده باشه...

با خودم گفتم:

«اوهوم... این دو تا حسابی زیر نظرن!»

شب خوبی بود، ولی حسابی خسته بودم و به خواب نیاز داشتم.

مریم کلی غر می‌زد که: «بخواب، این موقع شب دیگه کجا می‌خوای بری؟!»

اما اصلاً به حرفش گوش نکردم. باید برمی‌گشتم خونه و استراحت می‌کردم، چون فردا قرار بود برم خونه‌مون و خانواده‌مو ببینم.

وقتی رسیدم خونه، ساعت دو نصف شب بود. لباس‌هامو عوض کردم و خیلی زود به یه خوابِ عمیق و شیرین فرو رفتم...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نورآفتاب توی چشمام بود دیشب یادم رفته بود پرده ها را بکشم چشمامو با بی میلی بازکردم هنوز هم مریم برام یه توضیح مفصل بدهکاره راجب خودش و امیر با این فکر لبخندی روی لبهام نشست.با کش و قوسی از تختم بلند شدم و نگاهی به گوشیم انداختم ساعت ۱۱ظهر بود یه میسکال از مامان و یک پیام از مریم که نوشته بود:خوبی؟ بیداری؟ پاشو که کلی غیبت داریم مامانمم گیر داده هی ازت سوال میپرسه

جواب دادم. خوبم.تازه بیدار شدم.آخجون دسر مهمونی دیشب بود امروز میخوریم

خواستکار پیدا شده و اخر جمله ام یه شکلک چشمک گذاشتم.

به‌محض سین خوردن پیامم، اسم مریم روی گوشیم افتاد، با همون عکس دلبری که دیشب توی حیاط باغشون ازش گرفتم.

با صدای گرفته جواب دادم:

- جانم مریم؟

با هیجان گفت:

- سلام تنبل خانم، بلاخره جواب دادی؟ بابا مردم از بس این همه حرف تو دلم نگه داشتم!

بلند می‌زنم زیر خنده و می‌گم:

- بگو تا نمردی!

- مامانم کلی درباره‌ت پرسید. ببخشید، از بس گفت چرا ازدواج نکردی، مجبور شدم بگم جدا شدی!

-یعنی گفت: «تو رو برای پسرعمو خواستگاری کردن»، منم گفتم لازم نیست به عمو و زن‌عمو چیزی بگه، فقط بگه تو قصد نداری و می‌خوای از ایران بری.

اما وای به خودش که بخوام بگم... حالا یکی بیاد مامان منو جمع کنه! کلی برات اشک ریخت، هی چپ می‌رفت و راست می‌اومد، می‌گفت: «حیف این دختر! یاقوت باید دست چه آدمای بی لیاقتی بیفته؟!»

منم یه نگاه به تیپ و شکل مهری‌جون می‌نداختم، می‌گفتم: «۴۸ سال بیشتر نداره، چرا حرف زدنش شبیه مادربزرگم شده؟!»

 

کمی بهم ریخته بودم. طبق معمول صحبت جداییم وسط اومده بود. با این حال غم عجیبی سراغم نیومد، فقط نگران بودم که نکنه مادرش دیگه نخواد باهام در ارتباط باشه.

سکوت کرده بودم و فقط گوش می‌کردم. به آخر حرفش که رسید، تند پرسیدم:

-چی می‌گی؟ پشت سر هم!

یه لحظه سکوت کرد و گفت:

-بِمیرم الهی، ناراحت شدی؟ ببخشید، واقعاً این حرفی نیست که بخوام بزنم، اما یهو آدرس می‌گرفتن، می‌اومدن خواستگاری. مهری‌جون رو که می‌شناسی، حرف اول رو خودش می‌زنه...

با لحن بی‌تفاوتی گفتم:

- نه، ناراحت نشدم... فقط هنوز باهاش کنار نیومدم. تازه دو سال گذشته.

یه مکث کردم و اضافه کردم:

- ولی به مادرت بگو بی لیاقت نبود. نه اون آدم بدی بود، نه من... فقط دو نفر بودیم با اخلاقای متفاوت که هر کاری کردیم، نشد با هم بسازیم. نشد جورش کنیم. نشد... و اینطوری زندگی‌مون به کاممون زهر می‌شد.

خوب کاری کردی گفتی. لازم نیست خودتو سرزنش کنی.

فقط امیدوارم به ارتباط‌مون آسیب نزنه.

 

مریم:

- وا دیوونه! تو مهری‌جون ما رو اینطوری دیدی؟ اون ماهه! اصلاً این‌طور نیست. تو چرا این فکرای غلط می‌کنی؟ مگه عهد قجره؟

 

می‌خندم و خیالم راحت می‌شه.

- راستی، برام نگفته بودی یار غار داری؟ یادت باشه توضیح بهم بدهکاری!

مریم با مکثی گفت:

- می‌خوام برات بگم، ولی باید مفصل حرف بزنم. وقتی بعد کلاس علیان با هم تنها شدیم، موقع ناهار صحبت می‌کنیم.

من:

- اوووه! انگار قراره راجع به یه موضوع حیاتی و امنیتی صحبت کنیم که باید این‌همه مسائل امنیتی رعایت بشه!

بلند می‌خنده و یه "زهرمار!" نثارم می‌کنه.

بعد از خداحافظی، زود آماده می‌شم و به سمت خونه پدری حرکت می‌کنم.

خانواده‌م رو با همه وجود بغل می‌کنم.

پدرم مشکل قلبی پیدا کرده و دکتر گفته باید حتماً عمل قلب باز انجام بده.

همه‌مون تو چشم‌هامون غم داریم و از عملش ترسیده‌ایم.

با برادرزاده‌م بازی می‌کنم، کلی می‌چسبونمش به قلبم و خوشحالم که النا انقدر باهام صمیمی شده و دیگه غریبی نمی‌کنه.

پدرم حرف از برگشت می‌زنه و می‌خواد که برگردم خونشون. ولی من با کمی انعطاف، فقط به‌خاطر قلبش، محترمانه پیشنهادش رو رد می‌کنم.

مامانم ناراحت می‌شه و خودشو با چای ریختن سرگرم می‌کنه.

از پشت بغلش می‌کنم و روی گونه‌شو می‌بوسم.

-مامان جان، شما که می‌دونید من اینطوری راحت‌ترم... چرا با بابا اصرار می‌کنید؟

مامان:

- تو هم می‌دونی ما راحت نیستیم. حرف مردم... نگرانی خودمون...

با حرص می‌گم:

- مامان، گور بابای حرف مردم! من کلی عمرم رفت برای حرف مردم! الانم اصلاً برام مهم نیست.

اگه هم برای نگرانی خودتونه، که خب یا سر کارم یا دانشگاه. بعدش هم می‌رم خونه‌م، می‌خوابم. اون خونه‌م هم آپارتمان منطقه خوبیه، هم همسایه‌های خوبی داره. خودتون که دیدین.

مامان با چشمای اشکی گفت:

- من نمی‌دونم کی شما رو چشم زد. شما که با هم خوب بودین...

چشامو می‌بندم و باز می‌کنم.

- مادر منِ قشنگم... واقعاً اینا چشم خوردن نیست. دوتا آدم بالغ به این نتیجه رسیدن که واقعاً با هم سازش ندارن، با هم متفاوتن.

لطفاً، خواهش می‌کنم این بحثا رو کشش ندین. بذارین منم یکم خوشحال باشم، به این موضوع فکر نکنم... بذارین فراموشش کنم...

برادرم با حرص وارد آشپزخونه می‌شه و به مامانم می‌گه:

- مادر من، رستا خوبه، خوشحاله، در حال پیشرفته. اجازه بدید علی فراموش بشه. واقعاً دو سال گذشته. شاید قسمت هردوشون تو آینده، بهتر از این باشه.

متعجب نگاهش می‌کنم، و خوشحال می‌شم که حداقل یه نفر منو درک می‌کنه.

زن‌داداشم وارد می‌شه، منو بغل می‌کنه و می‌گه:

- حرص نخور عزیزم، همه‌چی به‌مرور درست می‌شه.

بابا بی‌حرف از کنارمون رد می‌شه... و من دلم برای مرد بودنش، برای ساکت‌بودنش، برای غمش، غمگین می‌شه...

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


آخرین نگاه رو به آینه انداختم، عطر مخصوصم رو زدم و از خونه زدم بیرون. آهنگ "حامیم" توی ماشین پخش می‌شد و منم باهاش بلند بلند می‌خوندم.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و به سمت کلاس رفتم. به بچه‌ها سلام کردم و کنار مریم نشستم.
از همون اول صبح شروع کردیم به حرف زدن و گاهی هم خندیدن. با ورود استاد و سلامش، کلاس یکدفعه ساکت شد، اما پچ‌پچ من و مریم همچنان ادامه داشت. یه شیطنت ریز توی لحنمون بود که هردومون رو به خنده می‌نداخت.

درحال انفجار بودیم که نگاه استاد بهمون افتاد. سریع خودمون رو جمع‌وجور کردیم، ولی برای یه لحظه، لبخند محوی روی صورت استاد دیدم.
مریم زیر لب گفت:
– وای رستا، آبرومون رفت!
من که از خنده خفه شده بودم، فقط دست مریم رو فشردم.
استاد دوباره شروع به درس دادن کرد و این بار من و مریم ترجیح دادیم ساکت بمونیم.

وقتی درسش تموم شد و خواست حضور و غیاب کنه، با صدای دل‌نشینش گفت:
– بچه‌ها، هرکسی که اسمش رو خوندم، موضوع مقاله‌اش رو پیدا کنه و توی گروهی که امروز تشکیل می‌دم، برام بفرسته. همراه با اسم و فامیل و عنوان مقاله... اگه ایرادی داشته باشه، خودم بهتون می‌گم.

یکی‌یکی اسم‌ها رو خوند، تا اینکه رسید به من:
– خانم رستا رادمنش.

سرم رو بالا آوردم، گفتم:
– بله استاد.

لحظه‌ای توی چشمهام مکث کرد. نمی‌دونم چرا، ولی ضربان قلبم یهو بالا رفت. بااین‌حال، سعی کردم بی‌تفاوت خودم رو نشون بدم.
استاد با لحن جدی ولی آروم گفت:
– شما نقش ترکیبات زیست‌فعال در بهبود کیفیت محصولات لبنی رو بررسی کنید.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
– چشم استاد.

وقتی رفت سراغ اسم بعدی، یه نفس عمیق بیرون دادم. مریم با آرنج به پهلوم زد و آروم توی گوشم گفت:
– رستا خانم! این باهامون لج کرد، حالا ببین!
با تعجب به سمتش برگشتم و مثل خودش پچ زدم:
– چرا؟
مریم گفت:
– مگه ندیدی چه مکثی کرد؟ هفته بعدی حرف بزنیم، شوت می‌شیم بیرون!

با یه «خسته نباشید، استاد» وسایلمونو جمع کردیم و از کلاس بیرون زدیم.
مریم گفت:
– رستاجونم، بریم ناهار؟ معده واسم نمونده!
با لحن خودش جواب دادم:
– بریم مریم‌جونم، منم همینطور!

همزمان که به سمت بوفه‌ی اسنک دانشگاه می‌رفتیم، زیر لب گفتم:
– امشب باید شیفت شب کارخانه رو قبول کنم... اصلاً هم حسش رو ندارم.
با تعجب گفت:
– وای چرا؟ دختر نمی‌ترسی؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
– اوایل چرا، ولی بعدش فهمیدم که قرار نیست اتفاقی بیفته تا وقتی خودم مرزها رو مشخص کنم. بعدم مجبوریه دیگه، با خانم رحمانی شیفت عوض می‌کنم. اون مسئول فنیِ شیفت شبه، ولی گاهی که من مرخصی می‌خوام، اونم برام جابه‌جا می‌کنه. خلاصه کلی بهم بدهکاره!

مریم چشماش رو از تعجب گرد کرد و گفت:
– بهت افتخار می‌کنم، دوستم! تو قوی‌ترین دختری هستی که من می‌شناسم!

از دور براش بوس فرستادم که نگاهم به نگاه یه پسر، کمی دورتر از میز ما، افتاد. سریع چشم‌هامو پایین انداختم.
اسنکمون آماده شد و هر دو شروع کردیم به خوردن.

مریم با دهن پر گفت:
– اگه وقت داری، بیا خونمون.
رستا: نه عزیزم، ممنون. باید برم یه کم استراحت کنم، ساعت ۷ باید توی کارخانه باشم.
به سمت ماشین هامون رفتیم...مریم همین طور که میخواست سوار بشه گفت:مواظب خودت باش رستا. راستی می‌تونم بهت زنگ بزنم؟
رستا: آره حتما زنگ بزن... فقط امیرم برام تعریف کن!

مریم با خنده سر تکون داد و سوار شد ...

استارت زدم که با صدای تق‌تق ضربه‌ای به شیشه برگشتم. همون پسر بور با تیپ رپری که توی بوفه‌ی دانشگاه دیده بودم، کنار ماشین ایستاده بود.

شیشه رو پایین دادم و گفتم:
– بفرمایید؟
پسر با لبخند گفت:
– سلام، خوبین؟

با اخم‌هایی که ناخودآگاه تو صورتم جمع شده بود، جواب دادم:
– سلام... بفرمایید؟
پسر:
– می‌تونم شمارتونو داشته باشم؟

خنده‌ام گرفت ولی با تمام قوا جلوی خندیدنم رو گرفتم. حدس زدم اگه ده سال از من کوچیک‌تر نباشه، حداقل هشت سال هست. معمولاً هم‌کلاسی‌هام بین ۲۴ تا ۲۶ ساله بودن، و من با ۳۰ سال سن، بزرگ‌ترینشون. البته بودن کسایی هم‌سن یا حتی بزرگ‌تر از من، ولی این یکی؟ نه...
این پسر بور جوجه‌دایناسور بود!

با همون اخم گفتم:
– خیر، بچه‌جان.

ابروهاش بالا پرید.
– جوری گفتی "بچه‌جان" فکر کردم با مادربزرگم حرف زدم!

لبم یه‌کم کج شد و گفتم:
– درست فکر کردی. من دقیقاً هم‌سن مادربزرگت نیستم، ولی راحت می‌تونم مادرت باشم.

داشت چیزی می‌گفت که شیشه رو بالا کشیدم و حرکت کردم. راه افتادم سمت کارخانه...

یاد جمله‌ام افتادم و بی‌اختیار خنده‌م گرفت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ساعت اتاقم هفت صبح را نشان می‌داد. خمیازه‌ی بلندی کشیدم و با سختی لباس‌هامو  عوض کردم. دیگه فقط به رفتن فکر می‌کردم… رفتن به خانه.

با بی‌حوصلگی به هر کسی که می‌دیدم "خسته نباشید" گفتم و بی‌رمق به سمت ماشینم قدم برداشتم.

توی راه، یاد حرف‌های مریم افتادم... احساسش نسبت به امیر.

لبخند محوی روی لبم نشست و ذهنم بی‌اختیار رفت به روزهایی که علی و من توی همان محله با هم دوست شدیم.

سن‌مان کم بود... اما عشق، واقعی بود.

پاک بود، اما بچگی هم بود.

پر از ضد و نقیض، پر از اشتباهات و لجبازی‌هایی که ما را آرام‌آرام به آخر خط رساند.

و بعد... جدایی.

به خانه رسیدم. تنها چیزی که دلم می‌خواست، خواب بود. حتی حوصله‌ی بردن ماشین تا پارکینگ را نداشتم.

لباس‌هایم را روی مبل انداختم و روی تخت پرت شدم.

نمی‌دانم چقدر خوابیده بودم که صدای بلند موبایلم را شنیدم.

قطع شد… اما پشت‌بندش صدای تلفن خانه بلند شد.

با چشمانی نیمه‌باز و ذهنی گیج، شنیدم که مادرم با صدایی گرفته و لرزان گفت:

– رستا جان... مادر، نگرانتم. جواب بده.

پدرت حالش خوب نبود… بردیمش بیمارستان... بهم زنگ بزن...

با شتاب از سر جام بلند می‌شم، قلبم وحشتناک می‌کوبه. چند بار از هول پیدا کردن گوشی، نزدیکه زمین بخورم.

بالاخره گوشی تلفن رو پیدا می‌کنم، با دستای لرزون شماره مامان رو می‌گیرم.

صدای بغض‌آلودش توی گوشم می‌پیچه:

– رستا...

و بعد، بی‌اختیار می‌زنه زیر گریه.

با بغضی که گلوم رو فشار می‌ده، می‌پرسم:

– مامان... فقط بگو حالش خوبه...

مامان:

– توی بخش آی‌سی‌یوئه مادر... پاشو بیا، پاشو بیا عزیزم...

نمی‌فهمم چطور لباس می‌پوشم، چطور از خونه می‌زنم بیرون، فقط خودمو می‌رسونم بیمارستان.

تو راه، انقدر گریه کردم که چشمام باز نمی‌شن.

وقتی می‌رسم، مامانمو محکم بغل می‌کنم و فقط هر دومون گریه می‌کنیم.

دکتر حرفای خوبی نمی‌زنه...

می‌گه وضعیت قلبش خطرناکه و هفته‌ی آینده باید عمل باز انجام بده.

خسته و رنگ‌پریده روی نیمکت حیاط بیمارستان می‌شینم.

رامین کنارم می‌شینه، بی‌صدا.

سرمو می‌ذارم روی شونه‌ش.

رامین:

– نگران نباش آبجی، ما خدارو داریم... هر چی اون صلاح بدونه...

رستا:

– نگو رامین... نمی‌خوام پدر رو از دست بدیم... نمی‌خوام...

بعد این جمله، اشکم با صدای بلند درمیاد.

رامین زیرلب می‌گه:

– خدا نکنه... از دستش نمی‌دیم. عمل می‌شه، برمی‌گرده خونه.

یه لحظه مکث می‌کنه و آروم می‌گه:

– نگاه کن منو، رستا...

با بی‌حالی نگاش می‌کنم.

– ایشالا داداشم...

رامین:

– پاشو برو خونه...من با مامان هستم. مامان می‌گه دیشبم شیفت بودی، استراحت کن.

پا می‌شم، بغلش می‌کنم.

– بهم بگو هر چی شد، بهم می‌گی؟

رامین:

– چشم آبجی... قول.

هر روز خسته و بی‌حوصله می‌رم سر کار. تقریباً همه فهمیدن حال ناخوشم به‌خاطر وضعیت پدرمه.

ولی وظیفه دارم. متعهدم. نمی‌تونم کارمو ول کنم. بعد از کار، مستقیم می‌رم بیمارستان به دیدن بابا.

مدیرعامل گفت می‌تونم یک روز در میون بیام، ولی چون ساعت ملاقات‌ها محدوده و باید با رامین جابه‌جا بشم، ترجیح می‌دم سر کار بمونم. مشغول بودن بهتر از فکر کردن به هزار تا «اگه» و «نکنه» است...

با مریم هر روز حرف می‌زنم. حتی با مادرش هم یک بار اومدن بیمارستان.

ولی از دیروز حالم بدتره...

بابا وقتی ازم خواست مراقب خودم باشم، لحنش بوی ناامیدی می‌داد...

ترس، مثل خوره افتاده به جونم.

صدای زنگ گوشی منو از فکر درمیاره. مریم تماس گرفته.

– رستا: جانم مریم؟

– مریم: دوباره صدات در نمیاد؟

بابا، تو داری خودتو هلاک می‌کنی دختر! به خدا بابات عمل می‌کنن، بهتر می‌شن و میان خونه.

– رستا (با صدای گرفته): نگرانم مریم. نمی‌دونم چرا آروم نمی‌گیرم...

– مریم: فردا رو استراحت کن. نیا سر کلاس. اشکالی نداره.

آهی می‌کشم.

– رستا: نه، نمی‌تونم تو خونه بمونم. میام...

مریم با بغض می‌گه:

– اصلاً عادت ندارم این‌طوری ببینمت.

اونم به ضعیف بودنم عادت نداره...

با زحمت لبخندی روی لبم می‌نشیند. خودمو جمع‌وجور می‌کنم:

– فردا می‌بینمت... فقط دعا کن مریم...

– مریم: ان‌شاءالله که به‌خیر می‌گذره...

همه‌ی بچه‌ها از حال پدرم می‌پرسن. وقتی رنگ‌پریده‌ و بی‌حالمو می‌بینن، می‌فهمن حالم خوش نیست.

این توجه، حالم رو بدتر می‌کنه...

بی‌حوصله کنار مریم می‌شینم و منتظر استاد می‌مونیم.

استاد علیان، خوش‌تیپ‌تر از همیشه وارد کلاس می‌شه. بوی عطرش فضا رو پُر می‌کنه. معلومه که تام فورد زده.

کیفش رو روی میز می‌ذاره، لپ‌تاپ رو روشن می‌کنه. مریم دستم رو محکم فشار می‌ده.

استاد با صدای رساش می‌گه:

– بچه‌ها یه پاورپوینت آماده کردم. ادامه‌ی درس رو طبق اون پیش می‌ریم. حتماً جزوه‌برداری کنید برای پایان‌ترم.

شروع به توضیح دادن می‌کنه. حین درس، با همه ارتباط چشمی برقرار می‌کنه. عادی به نظر می‌رسه.

ولی هر بار نگاهش به من می‌افته، چشم‌هام طاقت نمیارن. مجبور می‌شم سرمو پایین بندازم.

گاهی حس می‌کنم بیشتر از بقیه بهم نگاه می‌کنه... ولی بعد به خودم تشر می‌زنم که "توهم نزن، رستا!"

احتمالاً چون رنگم پریده و چشم‌هام قرمزه، متوجه شده.

مریم آهسته تو گوشم زمزمه می‌کنه:

– خوبی؟

– (دروغ می‌گم) خوبم...

اما دلشوره‌ی بدی دارم. فردا عمل قلب باباست. من الان اینجام، سر کلاس، و حتی یه کلمه از حرفای استاد نمی‌فهمم.

مریم دستم رو می‌گیره و آروم سعی می‌کنه دلداری‌م بده.

استاد چند بار بهم نگاه می‌کنه، اما به درس ادامه می‌ده.

با خجالت رو به مریم زمزمه می‌کنم:

– الان بیرونمون می‌کنه!

مریم بی‌خیال جواب می‌ده:

– بی‌خود کرده!

لحظه‌ای مکث می‌کنه، بعد با لحنی جدی می‌گه:

– خانم رادمنش، خانم امیری، اگر نیاز به بحث بیشتر هست، می‌تونید بیرون ادامه بدین!

لپ‌هام رو گاز می‌گیرم. مریم آهسته پچ می‌زنه:

– عذر می‌خوایم...

سرمو بالا می‌آرم. استاد نگاه دلخورش رو نثارم می‌کنه و تا آخر کلاس، دیگه حتی یه‌بار هم سمتمون نگاه نمی‌کنه.

کلاس که تموم می‌شه، بدون هیچ حرفی با مریم از در بیرون می‌زنیم...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ناهار و کلاس بعدی نمی‌مونم. از مریم خداحافظی می‌کنم و مستقیم به کارخونه می‌رم.

برای فردا مرخصی می‌زنم. مدیرعامل، که از شرایطم باخبره، چند دقیقه‌ای برای دلداری کنارم می‌شینه و حرف می‌زنه.

با همون حال خراب، اجازه می‌ده زودتر برگردم خونه.

بعد از یه دوش کوتاه، می‌رم سراغ مقاله‌های درس میکروب ودرس کنترل کیفی استاد علیان.

برای هر استاد، فایل‌ها رو جدا می‌فرستم.

چشم‌هام خسته‌ن ولی باید برم پیش مامان. تو این شب سخت، تنهاش نذارم...

– رستا: مامان... فردا چی میشه؟

– مامان: رستا مادر... می‌دونم، سرپناهت باباته... تکیه‌گاهته... دلت آشوبه.

اما منم مادرتم. اول نگران توام، بعد خودم.

اشک‌هام بی‌صدا جاری می‌شن...

– مامان: دکتر گفت وضع پدرت خوب نیست... خیلی دیر آماده‌ی عمل شده.

ولی من نذر کردم مادر... خدا به نیت و دل بنده‌هاش نگاه می‌کنه.

ان‌شاالله که برمی‌گرده، همون‌طور که رفتنی نبود، برگشتنی باشه...

یه "ایشالا" زیر لب زمزمه می‌کنم و سعی می‌کنم بخوابم.

صبح زود با مامان راهی بیمارستان می‌شیم.

بابام رو با برانکارد می‌برن سمت اتاق عمل.

من، مامان و رامین، سه نفری گریه‌کنان، زیر لب ذکر می‌گیم و پشت در منتظر می‌مونیم...

سه ساعت از رفتن بابا به اتاق عمل می‌گذره.

من و مامان و رامین، بی‌قرار، مدام به هر پرستاری که رد میشه، می‌رسیم و می‌پرسیم: "حال بابامون چطوره؟"

همه با لبخندهای خسته می‌گن:

– «عمل طولانیه... ولی خدا رو شکر داره خوب پیش می‌ره.»

گوشیم هر یک ساعت یه بار زنگ می‌خوره. مریممه.

با هم حرف می‌زنیم، گریه می‌کنیم، ساکت می‌شیم، دوباره بغضمون می‌شکنه.

هروقت تماس قطع میشه، سکوت لعنتی بیمارستان دلشوره ام را بیشترمیکنه...

یهو صدای آلارم تلگرام، نگاهمو می‌کشونه سمت گوشی.

اولین پیام توی لیست... از استاد علیانه.

بی‌اختیار دلم فرو می‌ریزه. نمی‌دونم چرا!

با تردید پیامو باز می‌کنم:

 

"سلام و وقتتون بخیر

می‌تونید یه زحمت بکشید و فایل‌هاتون رو اینجا جدا جدا ارسال کنید؟

ببخشید، فایل زیپ‌شده‌تون به‌خاطر حجم بالا برام باز نمی‌شه.

ممنونم."

دستم می‌لرزه. ولی سریع تایپ می‌کنم:

 "سلام، وقت شما هم بخیر

چشم استاد

الان جدا جدا می‌فرستم."

شروع می‌کنم به فرستادن فایل‌ها یکی‌یکی.

بعد چند دقیقه... پیامم سین می‌خوره.

بالای گوشی تایپینگ ظاهر میشه... قلبم چرا انقدر تند میزنه؟

بعد پیام میاد:

 "چشمتون پرفروغ، ممنونم"

و من که جوابی جز یک آیکون گل با جمله‌ی «سلامت باشید» ندارم، موبایلم را در جیب مانتو می‌گذارم و چشم‌هایم را برای لحظه‌ای می‌بندم...

با صدای هیاهوی پرستاران و فریاد «یا قمر بنی‌هاشم» مادر، چشم‌هایم را با وحشت باز می‌کنم. برادرم را در حال گریه، و مادرم را پریشان، نقش بر زمین می‌بینم...

درهای اتاق عمل بسته می‌شوند؛ و گویی دنیا روی صورتم بسته می‌شود.

امروز، سیاه‌ترین روز زندگی‌ام بود…

و از دست دادن پدر، بدترین احساسی که هیچ واژه‌ای توان پر کردنش را ندارد.

جای خالی‌اش، تا همیشه در دل من خواهد ماند…

بار سوم است که به هوش می‌آیم و دوباره از حال می‌روم.

فقط برای لحظه‌ای پلک‌هایم نیمه باز می‌شوند، سوزن سرم را در دستم حس می‌کنم و نگاهم به قطره‌های آرامِ سرم می‌افتد.

با شتاب از جا بلند می‌شوم که مریم با عجله به سمتم می‌دود:

– «چیکار می‌کنی دختر؟ آروم!»

با گریه و بی‌حالی فریاد می‌زنم:

– «دیگه آروم نمی‌شم! من پدرم رو می‌خوام… نمی‌تونم بدون اون باشم…»

مریم با گریه بغلم می‌کند و با چشمانی پر از اشک نگاهم می‌کند:

– «بمیرم برات عزیز دلم… بمیرم… به خاطر مادرت قوی باش رستا… حال اونم خوب نیست، اونم توی اتاق کناریه…»

از تخت پایین می‌آیم و سعی می‌کنم سرم را از دستم بیرون بکشم.

مریم با نگرانی جلو می‌آید:

– «صبر کن دختر… کجا می‌ری؟ الان حالت خوب نیست!»

سرم گیج می‌رود. می‌خواهم مقاومت کنم، اما توان ندارم… دوباره روی تخت می‌نشینم.

با بغض می‌پرسم:

– «مامانم چی شده؟… طوریش نشه؟»

مریم لبخند محوی می‌زنه و نوازشم می‌کنه:

– «اگه تو خوب باشی، اونم خوب می‌شه. تا حالا برادرت کنارت بود… الان امیر پیششه، زنداداشت هم کنار مادرت نشسته.»

با صدایی لرزان می‌گم:

– «می‌خوام ببینمش!»

مریم سری تکون می‌ده:

– «الان می‌گم پرستار بیاد.»

پرستار میاد و در حالی که پرونده‌ رو توی دستشه، با لحنی مهربون اما جدی می‌گه:

– «سه بار تا حالا بی‌قراری کردی و بیهوش شدی… فشارت خیلی پایین بود.»

بی‌صدا نگاهش می‌کنم، جوابی ندارم… فقط چشم‌هام پر از اشکه.

پرستار، سرم رو از دستم جدا می‌کنه. با کمک مریم از تخت پایین می‌آم و به سمت اتاق مادرم می‌رم.

کنارش می‌نشینم و محکم بغلش می‌کنم.

هر دو حال غریبی داریم… پر از سکوت، پر از اندوه… اما سعی می‌کنیم مرهم دل هم باشیم.

زنداداشم هم به جمع‌مون ملحق می‌شه. هر سه در آغوش هم اشک می‌ریزیم.

نگاهم به چشم‌های قرمز برادرم می‌افته و دلم بیشتر می‌سوزه…

نمی‌دونم چرا… اما همیشه فکر می‌کردم بدترین گریه، گریه‌ی یک مرده…

روز خاک‌سپاری با سرمای عجیبی همراهه.

با این‌که اواسط بهمنه و تا دیروز هوا بهتر شده بود، امروز دوباره همه‌چیز سرد و ابریه.

آسمون هم مثل ما، دلش پره.

از کنار خاک پدر دل نمی‌کنم.

رامین کنارم می‌شینه و می‌گه:

– رستا جان پاشو داداشی... الان مهمونا می‌رن خونه، زشته.

– کی گفته زشته؟

پدرمونو از دست دادیم، خوب نرن.

رامین بغضش رو فرو می‌ده و دستش رو روی کمرم می‌ذاره:

– پاشو قربونت. منم بهتر از تو نیستم، ولی دارم یه‌تنه جلو می‌رم. حداقل تو باهام راه بیا...

اشک تو چشم‌هام جمع می‌شه و بالاخره از چشم‌هام سقوط می‌کنه.

کفش‌های سیاه آشنایی جلوی چشمم ظاهر می‌شن.

رامین یه‌دفعه پا می‌شه.

صدای آشنایی سلام می‌کنه و می‌شینه.

دسته‌گل بزرگی رو روی خاک می‌ذاره و می‌گه:

– خدا رحمتشون کنه...

با تعجب و اشک‌های رو گونم نگاهش می‌کنم، ولی چیزی نمی‌گم.

رامین هم دوباره کنارم می‌شینه و به احترام من می‌گه:

– ممنون...

حالم خوب نیست…

و با اومدن علی، فقط بدتر می‌شه.

نگاه‌های متعجب فامیل رو روی خودمون حس می‌کنم.

سرم رو روی شونه‌ی مادرم می‌ذارم.

فقط یه فکر تو ذهنمه…

دیگه هیچ‌کسو… دوست ندارم.

بی‌هدف از جام بلند می‌شم.

رامین با عجله پا می‌شه و کنارم می‌ایسته…

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بی‌صدا به راهم ادامه می‌دم.

علی در ماشین رو برام باز می‌کنه.

با کمک زنداداشم سوار می‌شم.

با بغض می‌پرسم:

– النا کجاست؟

الهام آهی می‌کشه:

– الهی بمیرم... از بس گریه کردیم، بچه همش بغض می‌کرد.

سپردمش به مامانم، بردتش خونشون.

زیر لب می‌گم:

– خوب کاری کردی... نباشه تو این مراسمات، بهتره.

رستا:

– الهام، شرایطتو درک می‌کنیم، اشکال نداره اگه...

حرفم رو قطع می‌کنه.

و با بغض ادامه می‌ده:

– وای نگو توروخدا رستا...

شما خانواده‌ی منین، مگه می‌تونم کنارتون نباشم؟

می‌زنه زیر گریه و محکم بغلم می‌کنه.

چند لحظه توی آغوش هم فقط اشک می‌ریزیم.

کمی که آروم می‌شیم، الهام با ترس می‌پرسه:

– علی این‌جا چی کار می‌کرد؟

آهی می‌کشم و سرم رو با عجز تکون می‌دم:

– نمی‌دونم... فقط اومد که حرف درست کنه.

الهام آروم می‌گه:

– شاید واقعاً می‌خواد برگرده...

با عصبانیت می‌گم:

– غلط کرده!

دو ساله جدا شدم که دوباره برگردم؟ مگه تو فیلمه؟!

الهام با ترس می‌گه:

– معذرت می‌خوام... نمی‌خواستم ناراحتت کنم.

با ناراحتی می‌گم:

– کاری به تو نداره الهام...

 واقعاً دلم می‌خواست اون دست گلشو بکوبم تو سرش!

ولی فقط به احترام خاک بابام، دهنمو بستم.

رامین با حرص سوار می‌شه و در ماشین رو محکم می‌بنده.

من و الهام سکوت می‌کنیم.

با یه نگاه، بد بودن اوضاع را به هم منتقل می‌کنیم.

با صدای آروم می‌پرسم:

– مامان کجاست؟

رامین:

– با علی و مادرش رفت.

با شوک و صدای بلند می‌گم:

– چیییی؟

رامین:

– مادر علی مامانو بغل کرد، گریه کرد، بعدشم گفت: «توروخدا، بذارین ما برسونیمتون.»

هر چی گفتم نه، هی قسم خورد به خاک بابا...

با عصبانیت و بغض می‌گم:

– اصلاً یعنی چی؟ چی فکر کردن؟

رامین:

فکر کردن بابا نباشه، مامان دوباره تو را دست اینا می‌ده؟

کور خوندن!

به خاک بابا قسم، اگه دوباره بیان...

الهام، که هول کرده، بطری آب معدنی رو به دست داداشم می‌ده.

رستا: داداش... توروخدا، بسه...

الان دور از جونت سکته می‌کنی.

الهام:دیگه قرار نیست هیچ‌اتفاق بدی بیوفته...

 

روز هفتم رسیده…

و هنوزم باورم نمی‌شه که پدرم دیگه بین ما نیست.

مراسم به‌خوبی تموم می‌شه، ولی ته دلم هیچی تموم نشده…

تو این یک هفته، جز تماس‌های مدیرعاملم و مریم، جواب هیچ‌کسی رو ندادم.

حتی پیام‌هامو هم چک نکردم.

مریم آروم کنارم می‌شینه:

– امشبم این‌جا می‌خوابی؟

رستا:

– نه… باید برم خونه، یه سری بزنم.

مریم لبخند کمرنگی می‌زنه:

– منم میام.

رستا (با نفس عمیق و کمی سبک‌شده):

– من از خدامه...

برای بار هزارم مامانم رو بغل می‌کنم و می‌بوسم.

انگار هر بار می‌ترسم این آخرین بار باشه...

مامان نگران نگاهم می‌کنه:

– زود به‌زود بیا رستا... منم دق می‌کنم.

آهی از ته دل می‌کشم و لبخند محوی می‌زنم:

– خدانکنه مامان جونم...

– مهری‌جون امشب زحمت می‌کشن، کنارتونن.

چشم… منم زود زود میام، باید یه سر به خونم بزنم، شنبه هم باید برم کارخونه...

مامان با مهربونی ولی دل‌شکسته می‌گه:

– تو هم برای خودت زندگی داری دخترم… برو.

خدا پشت و پناهت...

بغضم رو به زور قورت می‌دم.

توی دلم با خودم تکرار می‌کنم:

"باید به‌خاطر خودت و خانوادت محکم باشی… باید ادامه بدی…

چون زندگی ادامه داره، رستا…"

خم می‌شم و النا رو محکم می‌بوسم.

به رامین و الهام نگاه می‌کنم:

– مامانو به شما می‌سپارم، مراقبش باشید...

رامین، مثل همیشه با اقتدار ولی دلی غمگین:

– برو آبجی…

خدا پشت و پناهت.

نگران نباش… من و الهام  خداروشکر طبقه بالاییم، خودمون مراقبیم.

 

خسته و داغون به خونه می‌رسیم…

پاهام دیگه جون ندارن.

ولی بیشتر از همه، دلم می‌خواد خونه رو یه سرو سامونی بدم.

مریم مثل همیشه، مثل یه خواهر مهربون، کنارم میاد و با لبخند می‌گه:

– خب بگو ببینم چی کار کنیم؟

برای اولین بار بعد از روزها، یه لبخند واقعی رو لب‌هام می‌شینه:

– برو دختر… بشین، خودم انجام می‌دم.

می‌خنده، یه بروبابایی نثارم می‌کنه و بعد با عشوه‌ی بامزه‌ای آستیناشو بالا می‌زنه،

در حالی که ادای خانم‌های خونه‌دار رو درمیاره، رد می‌شه و می‌گه:

– بذار ببینم این خونه چه وضعیه اصلاً!

خندمو می‌خورم…

با هم به جون خونه می‌افتیم...

وقتی چایی هم دم می‌کشه، مریم بی‌جون رو کاناپه غش می‌کنه.

من سینی به‌دست جلوش قرار می‌گیرم و با شرمندگی نگاش می‌کنم:

– دختر… این روزا چقدر خسته‌ات کردم…

چقدر بهت مدیونم...

لبخند گرمی می‌زنه و می‌گه:

– یه آبجیِ رستای مهندس بیشتر نداریم مگه؟!

لبخند محوی از شنیدن کلمه‌ی «آبجی» می‌یاد رو لب‌هام…

یه حس گرم، یه حس خواهرانه‌ی ناب…

– فدای این آبجی گفتنت عزیز دلم…

بیا چایی‌تو بخور، برو بخواب که هلاک شدی.

مامانت بفهمه منو می‌کُشه!

مریم با خنده می‌گه:

– خدایی تا حالا انقدر کار نکرده بودم!

من فقط می‌خوابم و می‌شینم و دستور می‌دم…

و آخر جمله، از خنده غش می‌کنه...

می‌دونم… قربونت بشم… شرمندم کردی واقعاً.

مریم می‌شینه کنارم.

هر دومون بی‌صدا عطر چای رو نفس می‌کشیم.

عطر تلخ اما آرامش‌بخش… مثل خاطره‌هایی که نه می‌تونی فراموششون کنی، نه بغضتو ازشون نگه داری.

کمی از چایی رو مزه می‌کنه و با لبخند محوی می‌گه:

– این هفته سر کلاس استاد علیان جات خالی بود…

ناخودآگاه نگاهم به فنجون توی دستم خیره می‌مونه.

ادامه می‌ده:

– انگار اونم عادت نداشت.

هی چشمش می‌افتاد به صندلی خالیت… بعد یه نگاه به من می‌کرد، دوباره ادامه می‌داد.

با شنیدن اسم استاد علیان، یاد آخرین پیامش می‌افتم.

تلگرامو هنوز باز نکردم…

نگرانی توی نگاهم می‌شینه:

– راستی نگفت مقاله‌ها رو چی کار کنیم؟

مریم شیطنت‌وار لبخند می‌زنه:

– اول بگو به تو چی گفت؟

با کنجکاوی نگاش می‌کنم...

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

منتظرم، اما اون پشت چشمی نازک می‌کنه و ادا در میاره:

– وقتی حضور و غیاب کرد و رسید به اسم تو،

من با صدای بلند گفتم: پدرشون فوت کردن استاد…

لحظه‌ای سکوت می‌کنه و بعد ادامه می‌ده:

– انگار یه لحظه شوکه شد…

فقط گفت: خدا رحمتشون کنه... مشکلی داشتن؟

منم یه خلاصه گفتم…

استاد ناراحت شد… چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: خسته نباشید.

همین چند جمله، یه دونه اشک لبه‌ی چشمم می‌نشونه…

آدم‌ها، حتی اگه زیاد حرف نزنن، بعضی سکوت‌هاشون همه‌چی رو فریاد می‌زنه...

مریم با چشم‌های درشت‌شده نگام می‌کنه و می‌گه:

– وای رستا! اگه گریه کنی، با همین چهارتا انگشت می‌زنم تو دهنتا!

چشمای اشکیم رو گرد می‌کنم:

– بیخود کردی ورپریده!

صدای خنده‌اش بلند می‌شه و دوباره بوی زندگی می‌پیچه توی خونه…

می‌گه:

– امیر هر روز سراغتو می‌گیره. می‌گه "هوای رستا رو داشته باش"، بهش گفتم من اینجام.

گفته: فردا ما دعوتیم خونه‌ی رستا خانوم!

می‌خندم:

– من از خدامه خونه‌م مهمون بیاد… ولی “ما” یعنی کی؟ منظورتون کیه دیگه؟

مریم لباشو کج می‌کنه و با لحن مرموزی می‌گه:

– با یه سری از دوستامون گاهی پیک می‌کنیم. کلی هم خوش می‌گذره. قراره تو هم به جمعمون اضافه بشی. یه آقای مجرد هم داریم… ببین! خیلی جیگره!

کوسن رو می‌کوبم تو سرش:

– تازه بیام بچه بزرگ کنم؟!

– نه بابا! اونم یه سال از تو بزرگ‌تره، برادر سامه… دوست‌پسر مهرسانا.

گاهی میاد تو جمع، ولی تا حالا همیشه با یکی بوده.

انگار تازگیا کات کردن… خداروشکر!

لبخندم از شیطنتاش درمیاد. سرم رو تکون می‌دم.

اما یه‌دفعه مریم جدی‌تر می‌پرسه:

– رستا… تو این دو سال با کسی رفت‌وآمد نداشتی؟

چند ثانیه سکوت می‌کنم…

– نه… اصلاً.

فقط با چندتا از دوستام تلفنی حرف می‌زدم که بعد از جداییم از علی، خطمو هم عوض کردم.

یعنی دیگه دلم نمی‌خواست با هیچ‌کس هم‌صحبت باشم…

مریم چشم‌هاشو ریز می‌کنه:

– علی اون‌جا چیکار می‌کرد؟

چقدر هم خوش‌تیپ و خوش‌قیافه بود…

چطوری دل کندی آخه؟

نیش‌خند کمرنگی می‌زنم.

– وقتی سازش نباشه…

از همه‌چی دست می‌کشی…

مریم: این حرفا رو بارها شنیدم، ولی هر بار با یه شکل تازه... در کل، سازش و دوست داشتن کنار هم قشنگن. یعنی اگه درک متقابل نباشه، همه‌چی رو به نابودیه.

با پرت شدن به گذشته، سکوت می‌کنم...

رستا: زندگی یعنی دوطرفه. تو هم به اندازه من باید کار کنی، به اندازه من خرید بیای، ماشینو کارواش ببری، بنزین بزنی... زندگی یعنی زن و شوهر مساوی باشن. من نظرم اینه.

رستا (بلند): علی، من تا جایی که بتونم کنارتم. ولی همیشه نمی‌شه زن مثل یه مرد باشه. پس زنانگی چی می‌شه؟ اون ناز و نیاز زنونه چی می‌شه؟ چرا می‌خوای زنت رو شبیه یه مرد بار بیاری؟

علی (با ناراحتی): تو چرا دوست داری یه مرد همه‌ی صفر تا صدش رو پای تو بزاره؟

ناامید از این بحث همیشگی و بی‌نتیجه، با نگاه خسته و عاجز بهش خیره می‌شم و آروم می‌گم:

رستا: بهتره بریم مشاوره، علی. ما با این همه اختلاف نمی‌تونیم بچه‌دار بشیم...

علی (با طعنه): آره، تو تازه می‌خوای بری سر کار، بعدشم دانشگاه. وقتی برای خونه و شوهرت نداری، عزیزم...

رستا: آره، من وقت ندارم... ولی نه به خاطر کار و دانشگاه، علی.

پنج ساله... پنج ساله که هر بار یه مسئله‌ی جدید داری. حالا دو ساله شده مسئله‌ات همین که "وقت نداری"...

علی (با لحنی تند): آره، حتماً همه مشکلات از من بوده، نه؟

رستا (با بغضی در صداش اما محکم): نه، منم بی‌نقص نیستم. منم اشتباه دارم، قبول دارم ایرادامو...

ولی با این همه اختلاف، با این همه خستگی تو رابطه‌مون، بچه‌دار شدن واقعاً کار درستیه؟

بچه‌مون قراره وسط این همه جنگ و دعوا بزرگ شه؟

علی (با دلخوری و صدایی بلندتر):

تو دیگه اون رستای عاشق نیستی...

تو عوض شدی.

تو توی ابرا سیر می‌کنی، فقط به پیشرفت فکر می‌کنی، به رفتن...

برای همینه که بچه نمی‌خوای.

نمی‌خوای برای بهتر شدن زندگیمون بجنگی...

رستا (آرام، اما محکم و شمرده):

جنگیدن یعنی برای نجات رابطه‌مون بری مشاوره...

نه اینکه وسط این همه اختلاف و خستگی، یه بچه بیاریم تا فقط یه وصله‌ی موقتی باشه.

علی (با لحن تلخ و پر از کنایه):

باشه خانم رادمنش...

بازم خودتو بی‌گناه نشون بده...

باشه، این بارم بریم مشاوره.

ولی تا وقتی تو سرت فقط دنبال کارت باشه، دنبال پیشرفت، تا وقتی عشق تو زندگیت جایی نداشته باشه...

هیچ مشاوره‌ای فایده نداره.

تو فقط داری یاد می‌گیری بدون من زندگی کنی...

تو دیگه حتی علی نادری رو نمی‌بینی...

رستا (با بغض، خسته و شکسته):

لطفاً بس کن علی...

واقعاً دیگه نمی‌تونم...

(سکوت سنگین بینشان می‌افتد. علی لحظه‌ای فقط نگاهش می‌کند، پر از غصه و دلخوری.)

علی (آرام، با صدایی لرزان):

من دوستت دارم رستا...

فقط کاش یه‌بار... فقط یه‌بار تو هم بفهمی...

(اون شب، علی تا نزدیکی‌های صبح به خونه برنگشت.

و من... توی تخت، با چشم‌هایی پر اشک، فقط به سقف خیره موندم...

خواب به چشمم نیومد...

با تکون دادنم توسط مریم، با هین بلندی از فکر می‌پرم:

ـ چیه؟ چته؟

مریم با اخم مصنوعی نگام می‌کنه:

ـ تو چته؟

رفتم دستشویی، صورتمو شستم، برگشتم، هنوزم مثل مجسمه همون‌جوری نشستی و به یه نقطه زل زدی.

کاش اصلاً از علی نمی‌پرسیدم...

رستا (آه می‌کشه):

ـ آره... هر وقت اسمش میاد، همه‌چی تو وجودم به‌هم می‌ریزه...

مریم (مهربون‌تر):

ـ تو خودت نریز...

بگو دختر، سبک شو...

رستا (لبخند محوی روی لبش میاد، ولی خستگی توی چشم‌هاش موج می‌زنه):

ـ می‌گم... یه روز کامل، همه‌چی رو واست تعریف می‌کنم.

فعلاً بخوابیم؟ فردا مهمون داریم...

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

صدای زنگ در توی خونه پیچید. از جا بلند شدم، نگاهی سریع به آینه انداختم. موهام رو مریم با حوصله بافت زده بود و دامن و بلوز مشکی رنگی که برادرم از سفر برام سوغاتی آورده بود، تنم بود. رنگش با پوست سفیدم حسابی جور در می‌اومد.

آرایش ملایمی داشتم، فقط برای اینکه کمی روح به صورتم بدم. رژلب کالباسی‌رنگم رو زدم و نفس عمیقی کشیدم.

صدای مریم از توی سالن اومد:

ـ اومدن! وای رستا زود بیا!

با لبخند رفتم سمت در. درو که باز کردم، امیر با یه دسته‌گل بزرگ روبه‌روم ایستاده بود. بوی گل‌ها توی هوای خونه پخش شد.

ـ سلام رستاجان... خوبی؟ ببخشید پرویی کردم!

لبخند زدم و گفتم:

ـ این چه حرفیه، خیلی هم خوشحال شدم. بفرمایید تو.

مهرسانا با شور و شوق وارد شد، دستشو دراز کرد:

ـ سلام رستاجون! خوشبختم عزیزم!

ـ سلام عزیزم، خوش اومدی!

پشت سرش، دوستش سام اومد داخل. مودبانه دست داد و با صدای آرومی سلام و احوال‌پرسی کرد.

و آخرین نفر... همون پسری که مریم دربارش حرف زده بود. بسته‌ای فانتزی و زیبا، سرمه‌ای با ربان صورتی دستش بود.

با مکثی که توی نگاهش بود، شکلات رو به طرفم گرفت:

ـ سلام خانم... خوبین؟ خدمت شما...

لبخند ملایمی زدم:

ـ سلام، ممنونم. خیلی خوش اومدین.

چشماش عمیق بود... از اون نگاه‌هایی که انگار قبل از اینکه حرفی بزنی، دلتو می‌خونه. 

اسمش رو تو ذهنم مرور کردم: سامیار... برادر سام.

چایی رو با وسواس توی سینی می‌ذارم. گزهای چهل‌درصد پسته‌ای با اون سلفون‌های سبز پسته‌ای قشنگش رو توی ظرف مخصوصی می‌چینم و کنار چایی‌ها توی سینی قرار می‌دم.

وقتی کنار بچه‌ها قرار می‌گیرم، امیر از کنار مریم بلند می‌شه و سینی رو از دستم می‌گیره.

با لبخند و تشکر می‌گم: ممنون.

بعد به سمت آشپزخونه می‌رم، ظرف میوه رو روی میز می‌ذارم و دوباره برمی‌گردم آشپزخونه که مریم با لبخند ظاهر می‌شه.

مریم: دختر هلاک شدی، بیا بشین دیگه. من بشقاب‌ها رو گذاشتم، میوه هم گرفتم. بیا!

رستا: شیرینی‌ها رو بچینم، میام.

مریم با مهربونی نگاهم می‌کنه و می‌گه: چه خانومی رو از دست داد!

با تعجب نگاهش می‌کنم که امیر از راه می‌رسه و می‌گه: آبجی، شرمنده کردی.

با لبخند نگاش می‌کنم و می‌گم: خواهش می‌کنم، کاری نکردم، خیلی هم خوشحال شدم.

امیر: بچه‌ها نمی‌دونستن شما عزاداری، خیلی ناراحت شدن. کلی هم بهم فحش دادن که چرا این کارا رو کردم.

ولی من فقط می‌خواستم حال و هوات یه کم عوض شه… خلاصه ببخشید اگه پرویی کردم.

با یادآوری پدرم، غمی تو دلم می‌نشیند. آهی می‌کشم و می‌گم: خواهش می‌کنم امیر آقا… روح پدرم شاد می‌شه وقتی ببینه شماها کنارم هستین.

مریم نزدیک امیر می‌شه و امیر دست‌های مریم رو محکم توی دستش می‌گیره.

من با لبخند محوی، به دست‌های گره‌خورده‌شون نگاه می‌کنم...

وقتی با شیرینی وارد سالن می‌شم، بچه‌ها رو معذب و ناراحت می‌بینم.

با مهربونی نگاهشون می‌کنم، شیرینی رو دور می‌گیرم و می‌گم:

ـ بچه‌ها چاییتون سرد نشه… با شیرینی بخورید.

مکثی می‌کنم و با لبخند می‌پرسم:

ـ می‌تونم بپرسم چی شده؟ یه دفعه همه ساکت شدین...

سامیار معذب سرشو بالا میاره و با احترام می‌گه:

ـ خدا پدرتون رو رحمت کنه… واقعاً عذرخواهی می‌کنیم.

امیرجان چیزی نگفت به ما… فقط یه هفته گذشته...

وسط حرفش می‌پرم و آروم اما قاطع می‌گم:

ـ ممنونم آقا سامیار…

نمی‌تونم بگم حالم خوبه… ولی می‌تونم بگم غم از دست دادن پدر، به این زودی‌ها آتیشش خاموش نمی‌شه.

این دورهمی برای اینه که سرم گرم بشه، اما فراموشی و غم، هیچ‌وقت از دلم پاک نمی‌شه...

اشک توی چشم‌هام حلقه می‌زنه، و سامیار چند لحظه توی چشم‌هام مکث می‌کنه و بعد سرشو پایین می‌ندازه.

صدامو صاف می‌کنم و با لبخندی تلخ ادامه می‌دم:

ـ لطفاً خودتونو معذب نکنید. این‌جوری حالم بدتر می‌شه…

همون‌جوری با انرژی باشید که وقتی اومدید بودین.

مهرسانا به سمتم میاد، بغلم می‌کنه و زیر گریه می‌زنه.

و آخر، گریه‌ی منم در‌میاد… وقتی می‌فهمم از هفت‌سالگی پدرشو از دست داده.

و توی دلم خدا رو شکر می‌کنم…

که تا الان زیر سایه‌ی پدر بزرگ شدم.

چون خوب می‌دونم… خیلی سخته.

از روی کاناپه بلند می‌شم و شروع می‌کنم به جمع کردن فنجونای چای.

با خنده می‌گم:

ـ بچه‌ها، چایی‌هاتون سرد شد… برم یکی دیگه بریزم.

سام و سامیار با هم بلند می‌شن.

نگاهشون می‌کنم که سامیار سینی رو از دستم می‌گیره و با احترام می‌گه:

ـ اجازه بده من می‌ریزم، شما بشین.

یه احترام خاصی توی رفتارش هست، با صمیمیتی که خیلی زود شکل گرفته...

سام نگاهی می‌کنه و با شوخی می‌گه:

ـ لطفاً یه کم به مهرسانا و مریم هم یاد بدید… اصلاً مهمون‌داری و خانومی بلد نیستن مثل شما!

مهرسانا بلند می‌شه و با شیطنت می‌گه:

ـ با کی بودی بچه‌پررو؟

مریم که هنگ کرده، نگاهش بین اون دوتا می‌چرخه که دنبال هم می‌دَوَن!

امیر صورتش رو توی دستاش گرفته و حتی نگاه هم به مریم نمی‌کنه...

و من… دیگه نمی‌تونم جلوی خنده‌مو بگیرم.

سامیار سری تکون می‌ده و من می‌رم سمت آشپزخونه.

یه سر به مرغ و قورمه‌سبزی می‌زنم… همه‌چی آماده‌ست و برنج هم دم کشیده.

سامیار با سینی و استکان‌های خالی برمی‌گرده.

با خجالت نگاهش می‌کنم و می‌گم:

ـ ببخشید، امشب واقعاً شما به زحمت افتادین...

لبخند می‌زنه:

ـ نه بابا، کاری نکردم.

بریم میز رو بچینیم؟

با خنده می‌گم:

ـ واقعاً روم نمی‌شه بگم...

سامیار می‌خواد چیزی بگه که سام می‌پره وسط حرفش و می‌گه:

ـ این‌طوری نگاش نکن آبجی، واسه خودش کدبانویی‌یه!

سامیار یه پس‌گردنی به برادرش می‌زنه و می‌گه:

ـ زهرمار!

می‌خندم و می‌پرسم:

ـ چطور؟ آشپزی بلدن؟

سام جواب می‌ده:

ـ بله! همه‌چی!

داداش چند سال تهران تنها زندگی می‌کرد…

وقتی هم شرکتش اصفهان افتتاح شد، باز خونه‌ی خودش رو گرفت.

با ذوق می‌گم:

ـ آفرین… شرکت دارین؟

سامیار آروم می‌گه:

ـ بله… یه شرکت عمرانیه.

و همه‌ی بچه‌ها هم یه جورایی شریکن.

امیر وارد می‌شه و می‌گه:

ـ نه آبجی، رئیسِ آخرش ایشونه!

می‌خندم و نگاهش می‌کنم.

سامیار می‌گه:

ـ رستا خانم… اتفاقاً امیر با من درصدش یکی بود.

می‌تونم بگم خداروشکر جمع دوستانه و خوبی داریم، هیچ‌کس رئیس نیست.

سام و امیر با لبخند دست روی شونه‌ی سامیار می‌ذارن و باهم می‌گن:

ـ دمت گرم داداش!

به کمک همدیگه میز چیده می‌شه و خدا رو شکر همه‌چیز خوب پیش می‌ره.

بچه‌ها انقدر تعریف می‌کنن که دیگه از خجالت سرم رو نمی‌تونم بالا بگیرم.

مریم می‌گه:

— من دیگه شماها رو خونه‌ی رستا راه نمی‌دم، دارید دوست جون منو ازم می‌گیرین!

و امیر، که دستای مریم رو روی میز گرفته، لبخند می‌زنه و می‌گه:

— من به فدای حسادتای تو...

مریم لبخند خاصی می‌زنه، و من که دلم برای این عشق قشنگ پر می‌کشه، با ذوق نگاهشون می‌کنم.

حسی که آروم‌آروم داره عمیق‌تر می‌شه...

بچه‌ها با حرف امیر، یه "اوه" کشیده می‌کشن و می‌زنن زیر خنده.

ساعت روی ۱۲ شب ایستاده.

بچه‌ها یکی‌یکی خداحافظی می‌کنن.

مریم با امیر برمی‌گرده، و یه غمِ آروم، مثل نسیمِ شبونه، دوباره توی دلم می‌پیچه...

سامیار آخرین نفره که خداحافظی می‌کنه.

می‌گه:

— بابت همه‌چی ممنون.

من:

— خواهش می‌کنم.

مکثی روی صورتم می‌کنه، انگار حرفی تهِ گلویشه…

اما سریع خودشو جمع می‌کنه و فقط می‌گه:

— شبتون بخیر.

روی تخت دراز می‌کشم، خسته اما بیدار.

آلارم گوشی رو تنظیم می‌کنم.

یاد اینترنت می‌افتم؛ بیش از ده روزه پیام‌هامو چک نکردم.

وای‌فای رو روشن می‌کنم و سیلی از نوتیفیکیشن‌ها سمت گوشیم سرازیر می‌شن.

اما فقط دنبال یه اسم می‌گردم… اسم «استاد علیان».

با ثابت شدن لیست، فوری روش می‌زنم و پیامش باز می‌شه:

سلام و وقت بخیر.

غم و اندوه از دست دادن پدرتون رو تسلیت می‌گم خانم رادمنش.

با عرض پوزش، لطفاً مقاله‌هاتون رو ترجمه و خلاصه کنید و به صورت Word و PowerPoint برای من ارسال کنید.

ممنون.

سلام شبتون بخیر

سپاس بابت همدردی‌تون، لطف شماست.

چشم استاد.

فقط روز ارائه رو شما اعلام می‌کنید؟

پیام رو می‌فرستم و وقتی می‌بینم استاد سریع آنلاین می‌شه و بالای صفحه‌ی گوشی می‌نویسه «در حال تایپ...» یه لحظه دلم هری می‌ریزه.

سریع از صفحه‌ی چت بیرون میام.

چشمم می‌افته به گروهی که مریم ساخته...

بازش می‌کنم و لبخند روی لبم می‌نشینه.

بچه‌ها همگی برام پیام تشکر گذاشتن.

با خوشحالی براشون می‌نویسم:

خوشحالم که با شما آشنا شدم، ممنونم که هستین.

امشب خیلی خوب بود...

دلم گرم می‌شه به داشتنشون.

در همین لحظه پیام استاد می‌رسه.

با تپش قلب بازش می‌کنم...

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

استاد علیان:

سلام، شب شما هم بخیر.

امیدوارم حالتون خوب باشه خانم رادمنش.

بعد از چک کردن پاورپوینت و فایل ورد شما، اگر ایراداتی باشه، بهتون اطلاع می‌دم تا اصلاحش کنید.

و بعد، تاریخ ارائه رو مشخص می‌کنم.

نگران نباشید، بنده شرایط شما رو درک میکنم

می‌نویسم:

ممنونم استاد.

بله حتماً، این هفته انجام می‌دم.

ممنون از درک و بزرگواری‌تون.

انگشتم مکث می‌کنه روی ایموجیِ شاخه گل...

دلم می‌خواد آخر پیامم بفرستمش،

یه نشونه‌ی احترام، یه تشکر صمیمی...

ولی روم نمی‌شه.

پاکش می‌کنم.

چند ثانیه بعد،

می‌بینم استاد پیامم رو لایک کرده.

نمیدونم چرا پیامش هیچ چیزی نداره ولی توی دل شب، یه نیشِ لبخند رو صورتم می‌کاره.

گوشی توی دستمه

ولی چشم‌هام یواش‌یواش گرم می‌شن.

ذهنم بین چای و خنده‌های امشب،

نگاه مکث‌دار سامیار،

و لایکِ بی‌کلام استاد...

دست‌آخر توی یه خواب عمیق، غرق می‌شم...

صبح خوابم می‌بره و باعث میشه با عجله آماده شم. بعد از ده روز، اولین روزیه که دارم برمی‌گردم سر کار. هنوز ذهنم درگیر مهمونی دیشبه و پیام استاد علیان، که وارد فضای پرسر و صدای کارخانه کنسرو ماهی می‌شم.

فضای سالن اصلی یه جوریه... یه سکوت عجیب لابه‌لای شلوغی کارگرا جریان داره. حس می‌کنم اتفاقی افتاده.

مسئول آزمایشگاه میاد سمتم، چهره‌ش جدیه:

ـ خانم رادمنش، باید فوری یه چیزی رو ببینید.

باهاش می‌رم سمت دفتر کنترل کیفیت. کاغذ آزمایشات روی میزه.

ـ این بچ نهایی محصول هفته پیشه. کنسروهای تون با طعم فلفلی. بار میکروبی‌ش غیر مجازه. تست کلیفرم و استافیلوکک مثبت شده.

سریع می‌پرسم:

ـ مربوط به چه شیفتیه؟

ـ شیفت شبِ پنج‌شنبه... که البته شما مرخصی بودید.

آخ... یعنی یه بار بزرگ محصول مشکل‌دار داریم که باید برگشت بخوره، اونم با هزینه بالا. یعنی ضرر مالی زیاد، دردسر پاسخ‌گویی، و از همه بدتر، لکه‌دار شدن سابقه کارخونه.

ولی من نمی‌تونم فقط نظاره‌گر باشم. می‌گم:

ـ دوربین خط رو بیارید. باید بدونیم دقیقاً کجا مشکل ایجاد شده.

با مسئول فنی تولید و آزمایشگاه، فیلم‌ها رو چک می‌کنیم. بعد از کلی بررسی، متوجه می‌شیم اون شب یکی از مخازن شست‌وشوی قوطی قبل از استریلیزاسیون دچار افت دما شده. همین باعث شده بخش کمی از قوطی‌ها به‌درستی ضدعفونی نشن.

می‌گم:

ـ باید سریع از کل بچ دوباره نمونه‌برداری کنیم، تفکیکی بر اساس زمان‌بندی تولید. احتمال زیاد فقط همون سری آلوده‌ست.

چند ساعت بعد، جواب آزمایش‌ها میاد. دقیقاً همون زمان‌، تنها سه پالت مشکل داشتن. بقیه بچ کاملاً سالمه.

دستور می‌دم اون سه پالت قرنطینه بشه، برچسب برگشتی بخوره و گزارش حادثه مستند بشه. محصولای سالم با تایید مجدد، آماده ارسال می‌شن.

مسئول کنترل کیفیت با لبخند می‌گه:

ـ خانم رادمنش، دوباره نجاتمون دادی. خدا رو شکر برگشت نخوردیم.

لبخند می‌زنم...

آروم زیر لب زمزمه می‌کنم: "همه‌ش لطف خداست..."

با خستگی وارد خونه شدم. لباس‌هامو هرکدوم یه طرف انداختم و روی کاناپه ولو شدم. هنوز چشمام بسته نشده بود که یادم افتاد باید کارای مقاله‌هامو انجام بدم. با یه آه بلند به سمت اتاق رفتم و لپ‌تاپ رو روشن کردم.

مقاله‌ها رو یکی‌یکی شروع به ترجمه کردم. وقتی گردنم درد گرفت و سرمو بالا آوردم، ساعت ۱۰ شب بود و هنوز هیچ‌چیزی نخورده بودم.

برای خودم یه پیتزا سفارش دادم و بعد از خوردنش، دوباره نشستم پای کار. تا ساعت دوازده شب ادامه دادم. بعد از کامل کردن ترجمه‌ها و تنظیم فایل ورد، بقیه کارها رو گذاشتم برای فردا.

مقاله‌های میکروب هم که وقتش بعد از عیده، فعلاً خیالم راحت بود.

یه‌دفعه پیامی از مریم توی تلگرام اومد که باعث شد بلند بخندم.

نوشته بود:

«سلام مهندس، کارخانه با حضورت نفس کشید امروز؟»

با خنده یه ایموجی فرستادم و نوشتم:

«بحران مدیریت شد استاد!»

مریم جواب داد:

«ای به فدای استاد گفتنت! فعلاً علیان استاده و ما در به در نمره‌ایم!»

منم با دو تا ایموجی خنده نوشتم:

«در به در خودش نشیم!»

مریم:

«من نه؛ من امیرو دارم و خیلی دوستش دارم.»

با تعجب، یه ایموجی چش‌گرد براش فرستادم و نوشتم:

«ای دختر بی‌حیا!»

مریم:

«همینه که هست! بگو زود داداش امیر بیاد منا بگیره.»

پقی زیر خنده زدم و نوشتم:

«چشم، فقط بذار یه کم بیشتر همدیگه رو ببینیم، روش کار می‌کنم.»

مریم:

«عاشششقتم!»

با لبخند و خستگی، چشمام گرم شد و توی همون حال، خوابم برد...

هر روز بعد از کار، مستقیم می‌رم سراغ مقاله‌های استاد علیان. سعی می‌کنم قبل از کلاس چهارشنبه، کارهای پاورپوینت و ورد رو کامل کنم.

چشم‌هام از فرط خستگی قرمز شده. کش و قوسی به تنم می‌دم و از جام بلند می‌شم. غذامو گرم می‌کنم و بعد از خوردنش، دوباره می‌شینم پای لپ‌تاپ.

وقتی بالاخره فایل پاور تموم می‌شه، با دقت ذخیره‌اش می‌کنم، به گوشیم انتقال می‌دم و با استرس، پیام رو برای استاد می‌نویسم:

سلام استاد

شبتون بخیر

فایل‌های ورد و پاور خدمت شما

انگار یه کوه از دوشم برداشته شده... منتظر می‌مونم تا ببینم چی جواب می‌ده...

 

ویرایش شده در توسط مقصوده بخشنده
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هیچ پیامی نمیاد. هیچ صدایی، هیچ نوتیفیکیشنی.

با ناامیدی گوشی رو روی پاتختی پرت می‌کنم و زل می‌زنم به سقف اتاق.

یاد اون روز می‌افتم... همون روزی که برای علی پیام فرستادم و بی‌جواب موند. زنگ زدم... هیچ‌کس برنداشت. آخرش، با دل‌شکستگی شماره‌ی مادرش رو گرفتم.

– وای مادر جان، همسر تو از من سراغش رو می‌گیری؟

– رفته سر کار، قرار بود امشب زود بیاد...

– میاد مادر، مرد جماعت هزار تا جا کار دارن، کلاً هم خبر نمی‌دن دیگه.

با بغض گفتم:

– ولی مرد جماعتی هم هستن که یه خبر می‌دن آدم دل‌نگرون نشه...

صدای خداحافظی‌مون خش‌دار بود... هم پر از دلخوری، هم بی‌پناهی. همیشه انگار من باید درک می‌کردم. همیشه من باید صبر می‌کردم.

امشب تولدش بود. همه چراغا رو خاموش کرده بودم، همه چیز رو با عشق چیده بودم... حالا، فقط خودم مونده بودم و یه میز سرد با شمع‌هایی که دیگه نمی‌خواستن روشن شن.

روی تخت افتادم... کسی نبود که بهش زنگ بزنم.

هیچ‌وقت دوستی نداشت که منو باهاش آشنا کرده باشه.

ساعت سه‌ی صبح بود... پلکام گرم خواب شده بودن که با صدای بسته شدن در پرید بالا.

قلبم تند می‌زد.

رفتم تو سالن... چراغ رو روشن کردم.

خشکم زد.

سرووضعش... چشماش، یقه‌ی باز لباسش... بوی غریبی که توی خونه پخش شده بود.

علی هم جا خورد.

– تو چرا بیداری؟

اشک تو چشم‌هام نشست.

آروم رفتم نزدیک‌تر... بوی ادکلن زنونه‌ای که به پیرهنش چسبیده بود، دلمو سوراخ کرد.

با عصبانیت داد زد:

– کری؟ نمی‌شنوی؟ چرا هی میای جلوتر؟!

چشمش افتاد به میز تزئین‌شده...

به همه زحمتی که کشیده بودم...

و من با صدایی خفه، لرزون گفتم:

– می‌خواستم شب تولدت سوپرایزت کنم...

ولی انگار... یکی دیگه، زودتر از من این کارو کرده بود.

نیشخند صداداری زد.

– آهان، راست می‌گی... شب تولدمه. ولی مگه کسی که صبح باهات دعوا کرده، باید شب تولدش کیک بگیره ازت؟

بلند خندید. نه از ته دل... از تهِ تحقیر.

من با وحشت بهش خیره شدم.

قدم‌هاش نزدیکم شد. بوی تند ادکلن و چیزی که نمی‌تونستم اسمش رو بذارم، پیچید تو هوا.

رگ‌های قرمز چشم‌هاش، اخم بین دو ابروش... ترس، مثل یه موج سرد، تو تنم پیچید.

خم شد کنار گوشم. پچ زد، اما صدای نفس‌هاش لرزه انداخت به جونم:

– چته خانمِ عاشق؟ چرا از نزدیک شدنم می‌لرزی؟ مگه من شوهرت نیستم؟ مگه عشقت نیستم؟

مکث کرد... صداش بم‌تر شد:

– می‌دونی با این رفتارات داری چی کار می‌کنی؟ داری ازم دور می‌شی... داری از دستم می‌دی...

بلند، محکم، انگار از تهِ روحم فریاد زدم:

– از دستم دادی، علی... همین امشب، از دستم دادی!

یقه‌ی لباسش رو، همون یقه‌ی رژ‌خورده‌ای که هنوز خودنمایی میکرد، با خشونت کشیدم عقب و روبه‌روش گرفتم.

خشکش زد. ماتم‌زده فقط نگاهم کرد.

هُلش دادم عقب.

– فکر می‌کردم انقدر مرد باشی که اگه نمی‌خوایم، طلاقم بدی و بعد هر غلطی خواستی بکنی... نه اینکه وقتی هنوز توی زندگی منی!

با بغضی که حالا داشت تو گلوم می‌ترکید، گفتم:

– ازت متنفرم علی... دیگه نمی‌خوام هیچ‌وقت ببینمت.

با گریه دویدم سمت اتاق، درو کوبیدم و قفل کردم.

دستم رفت سمت چمدون... لباس‌هامو یکی‌یکی جمع کردم.

روی تخت دراز کشیدم، بیدار، منتظر...

فقط منتظر صبح، تا برگردم خونه‌ی پدرم.

خواب چشمامو فرا می‌گیره و منم ترجیح می‌دم به جای فکر به گذشته، بخوابم.

صبح با آلارم گوشیم پا می‌شم.

امروز کمی توی آرایش کردن چشمام زیاده‌روی می‌کنم و زیادی مشکی می‌شه.

مردمک قهوه‌ای رنگ روشنم، روشن‌تر دیده می‌شه.

با رژ لب کالباسی، آرایشم تکمیل می‌شه.

تیپ اداری مشکی‌رنگم رو می‌پوشم و پالتوی طوسی رنگمو روش می‌پوشم.

به سمت دانشگاه می‌رم.

آهنگ شما از ابی پخش می‌شه که چشمم به پیام تلگرام می‌افته، از استاد علیان.

کمی تحمل می‌کنم تا به دانشگاه برسم.

پیام رو باز می‌کنم:

 سلام، شب شما هم بخیر

ممنون، بسیار خوب

موضوع مقاله جدید را از وردی که برام فرستادید انتخاب می‌کنم، به شما اعلام میکنم.

ساعت گوشی رو نگاه می‌کنم، ساعت ۲ شب جواب داده.

لبخندی ناخودآگاه روی لبهام می‌شینه...

ساعت داره نشون می‌ده که یک ربع دیرتر رسیدم.

با عجله پیاده می‌شم و تا خود کلاس می‌دوم.

پالتومو درمیارم و موهای بافتم که بلندتر شده، با اون سنجاق ظریف آبی‌رنگ آویزون بهش، حس خوبی بهم می‌ده.

می‌ذارم از مقنعم بیرون بزنه.

صدای استاد از داخل کلاس به گوش می‌رسه.

نفس عمیق می‌کشم و درو می‌زنم، وارد می‌شم.

استاد به سمتم برمی‌گرده...

و من که سعی می‌کنم با اعتمادبه‌نفس صحبت کنم:

– سلام استاد، روزتون بخیر. عذر می‌خوام.

استاد:

– سلام، خواهش می‌کنم. بفرمایید، بشینید.

کنار مریم جامو پیدا می‌کنم و می‌شینم.

مریم هنوز از راه نرسیده، پچ‌پچ می‌زنه:

– سلام خوشگل‌خانم، عجب چشمات سگ داره! پاچمونو نگیره.

خندمو به سختی قورت می‌دم و با مشت به پای مریم می‌کوبم.

مریم:

– چته وحشی، دارم تعریف می‌کنم!

رستا:

– تعریف کردنت هم به آدمیزاد نرفته.

مریم سر به زیر می‌شه و از لرزش شونه‌هاش معلومه داره می‌خنده.

استاد علیان حرفش که تموم می‌شه، نگاهی به من می‌ندازه و می‌گه:

– تسلیت می‌گم خانم رادمنش.

همه می‌دونیم غم از دست دادن، به‌خصوص از دست دادن پدر و مادر، بسیار سخته.

و چیزی نیست که به این راحتی فراموش بشه.

ولی زندگی ادامه داره و ما باید و مجبوریم با شرایط کنار بیایم، حتی با نبود عزیزان‌مون.

ان‌شاءالله که بقیه خانواده، همراه با شما، سلامت باشن و دیگه غم نبینن.

با چشمایی که اشک توش حلقه زده نگاهش می‌کنم.با صدای خشدارم که از بغض میگم:
ـ ممنونم استاد...

نتونستم ادامه بدم... حس کردم نگاهش یه جوریه.
یه جوری که دلم می‌خواست منم بهش زل بزنم، ولی...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

انگار هردومون دنبال یه چیزی می‌گشتیم تو چشمای هم و در نهایت، من کم میارم...

سرمو زیر می‌ندازم و تو ذهنم یه فحش به خودم می‌دم:

«اَه رستا، انقدر توهم نداشته باش، علیان فقط یه استاده، فقط یه استاد...»

صدای بم و محکم علیان از بین سکوت کش‌دار کلاس می‌پیچه: ـ شرایط شما فرق می‌کنه خانم رادمنش. هرجور کمکی نیاز باشه، حتماً من و بقیه بچه‌ها دریغ نخواهیم کرد.

و من با نگاهی که علی همیشه می‌گفت «اینطوری نگاه نکن... چشمات خوشگله وقتی اینطوری نگاه می‌کنی، آدم نمی‌تونه نگاهشو بگیره...»

تو همون لحظه نگاهم قفل شد به نگاه علیان...

این‌بار استاد چشم دزدید... و نمی‌دونم چرا، ولی حس کردم بچه‌ها هم حرکاتش رو زیر نظر دارن.

مریم نزدیکم شد و نزدیک گوشم گفت:

ـ می‌گم، امروز استاد یه جوری نگاهت نکرد آیا؟

با آرنج می‌زنم توی پهلوش، همون لحظه کیمیا برمی‌گرده و یه نگاه تیز بهمون می‌ندازه.

مریم با تعجب بهش نگاه می‌کنه:

ـ چشه این؟

شونه‌هامو بالا می‌ندازم و خودمو بی‌تفاوت نشون می‌دم.

آروم توی گوش مریم پچ می‌زنم:

ـ خیلی بلند گفتی... من خودم دارم توهم می‌زنم، تو دیگه کمک نکن!

مریم با ذوق میگه:

ـ توهم فهمیدی؟! خودت گفتی دیگه!

چشمامو درشت می‌کنم و سریع توجهمو به استاد می‌دم.

ولی همون لحظه، یه ردی از خنده رو توی چشماش می‌بینم!

یه چیزی شبیه لبخند، ولی نه کامل، یه چیزی توی نگاهش برق زد...

تا پایان کلاس، هر وقت چشم‌هامون بهم افتاد، من کم می‌آوردم.

سرمو مینداختم پایین یا خودمو با جزوه سرگرم می‌کردم تا بالاخره کلاس تموم شد...

استاد سرگرم لپ‌تاپ بود. ما که خسته نباشید گفتیم، سرش رو بالا آورد. چشمش افتاد به دستم که لای موهام گیر کرده بود و داشتم اون آویز آبی‌رنگو لمس می‌کردم.

تا مریم گفت:

ـ استاد من مقاله‌هامو براتون فرستادم ولی چیزی نگفتین، یعنی مشکلی نداشته؟

استاد نگاهش رو از دستم گرفت و به مریم دوخت:

ـ خیر؛ فعلاً ده نفر اول مشخص شدن. از امروز ده نفر بعدی رو انتخاب می‌کنم.

بعد رو کرد به من:

ـ خانم رادمنش، هفته آینده آماده‌اید؟

داشتم توی چهره‌اش دقیق می‌شدم که یه‌دفعه با سوالش جا خوردم:

ـ نــه!

یکی از ابروهاش رفت بالا:

ـ نه؟

جا خوردم. انگار مچم رو گرفته بود. با کمی ناراحتی گفتم:

ـ منظورم اینه که کامل آماده نیستم. هنوز تسلطم کمه...

لبخند محوی روی لبش نشست:

ـ پس آماده باشید. شما جزو پنج نفر اولید.

سری تکون دادم با دلخوری:

ـ بله، حتماً.

مریم با غصه گفت:

ـ استاد، کاش می‌شد ارائه ندیم...

استاد با خنده گفت:

ـ به نفعتونه. نمره زیادی داره، پایان‌ترم راحت‌ترید.

من هنوز دستم لای موهام بود و با نوک کفشم روی زمین خط می‌کشیدم...

ـ خانم رادمنش؟

سریع سرمو بالا آوردم:

ـ بله استاد؟

با دقت نگاهم کرد:

ـ مشکلی پیش اومده؟

تو چشماش نگاه کردم:

ـ نه استاد...

نگاهش رفت سمت موهام و سری تکون داد. بعد گفت:

ـ اگه کاری ندارید، من باید برای خانم حمیدی یه توضیحی بدم، بچه‌ها...

مریم مثل شکست‌خورده‌ها گفت:

ـ استاد خواهشاً نمره ارائه رو زیاد تاثیر ندین...

استاد خندید:

ـ نگران نباشید.

من نگاهم رفت سمت خانم حمیدی... توی ذهنم فقط یه سوال می‌چرخید:

چرا فقط برای اون، تنهایی توضیح می‌ده؟

خسته نباشید می‌گیم و از کلاس بیرون می‌زنیم...

سعی می‌کنم با حرف زدن با مریم، کمتر به استاد علیان و خانم حمیدی فکر کنم... آخرش هم یه "به توچه" حواله ذهنم می‌کنم، شاید خاموش شه.

مریم یه‌دفعه وسط راه می‌ایسته و می‌گه:

ـ تو چته امروز؟

منم مثل خودش وایمیستم:

ـ بیا بریم تو رو خدا... خسته‌م. اون هفته هم باید ارائه بدم.

مریم اخم نمی‌کنه ولی صداش آروم‌تره:

ـ بهتره قبل عید تمومش کنی، بعدش همه چی می‌ره رو هوا.

رستا:

ـ خیلی کار دارم... قراره یه پروانه جدید بگیرم، کلی مدرک، کلی دوندگی...

حالا هم هی باید بخونم، هم مقاله انجام بدم.

مریم با یه لبخند شیطون:

ـ دوهفته دیگه،پنج‌شنبه، جایی قرار نذار، تولد سامه. مهرسانا قراره براش تولد بگیره.

تو هم دعوتی!

با لبخند نگاش می‌کنم:

ـ برام جایزه در نظر گرفتی؟

مریم بلند می‌خنده:

ـ آره دخترم! بدو بخون، اگه نمره‌ت خوب شد، حتما می‌برمت تولد! فقط بعدارائه فکرکنم مراسم چهلم پدرته؟

من با یاد پدرم بغضی تو گلوم میشینه:

ـ آره چقدر زود...

مریم بغلم میکنه و میگه خدا رحتمشون کنه

رستا:ممنون...کلاس بعدی هم که برگزار نمی‌شه. بریم برسیم به یه کاری.

از هم خداحافظی می‌کنیم. من به سمت خونه مامانم می‌رم.

قول دادم امروز ناهار دورهم باشیم...

---

هوا امروز بارونیه. بعد از ناهار، پانچوئی روی دوشم می‌ندازم، هندزفری رو می‌ذارم و آهنگ "من هم دلم تنگته، هم قهرم باهات" از حامی رو پلی می‌کنم. روی تاب وسط حیاط نشستم و خیره شدم به آسمونِ خاکستری. سنگینی تاب رو حس می‌کنم.

نگاهم می‌افته به رامین که ساکت تو فکره.

– چیزی شده رامین؟

رامین: اگه بخوایم از ایران بریم، تو موافقی؟

متعجب نگاهش می‌کنم:

– چی شد یه‌دفعه همچین حرفی زدی؟

رامین: همین‌طوری پرسیدم.

ابروهام می‌ره بالا:

– تو هیچ‌وقت همین‌طوری چیزی نمی‌پرسی.

ولی تهش با صدای آرومی می‌گم:

– در کل، جوابم منفیه. من اینجا رو دوست دارم.

رامین لبخند محوی می‌زنه:

– منم.

– پس چرا این حرفو زدی؟

رامین با مکث: فقط می‌خواستم بدونم... که دیگه دلت با علی نیست.

وسط حرفش می‌پرم:

– اصلاً و ابداً. دلیلی نداره دلم با کسی باشه که بهم خیانت کرد.

رامین سری به تأیید تکون می‌ده. سرمو می‌بوسه و از روی تاب بلند می‌شه:

– بیا زودتر، هوا سرده آبجی.

لبخند کمرنگی می‌زنم و آروم می‌گم:

– باشه.

دوباره آهنگ رو پخش می‌کنم.

که یه پیام از یه شماره ناشناس میاد...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

انگار هردومون دنبال یه چیزی می‌گشتیم تو چشمای هم و در نهایت، من کم میارم...

سرمو زیر می‌ندازم و تو ذهنم یه فحش به خودم می‌دم:

«اَه رستا، انقدر توهم نداشته باش، علیان فقط یه استاده، فقط یه استاد...»

صدای بم و محکم استاد علیان از بین سکوت کش‌دار کلاس می‌پیچه: ـ شرایط شما فرق می‌کنه خانم رادمنش. هرجور کمکی نیاز باشه، حتماً من و بقیه بچه‌ها دریغ نخواهیم کرد.

و من با نگاهی که علی همیشه می‌گفت «اینطوری نگاه نکن... چشمات خوشگله وقتی اینطوری نگاه می‌کنی، آدم نمی‌تونه نگاهشو بگیره...»

تو همون لحظه نگاهم قفل شد به نگاه علیان...

این‌بار استاد چشم دزدید... و نمی‌دونم چرا، ولی حس کردم بچه‌ها هم حرکاتش رو زیر نظر دارن.

مریم نزدیکم شد و نزدیک گوشم گفت:

ـ می‌گم، امروز استاد یه جوری نگاهت نکرد آیا؟

با آرنج می‌زنم توی پهلوش، همون لحظه کیمیا برمی‌گرده و یه نگاه تیز بهمون می‌ندازه.

مریم با تعجب بهش نگاه می‌کنه:

ـ چشه این؟

شونه‌هامو بالا می‌ندازم و خودمو بی‌تفاوت نشون می‌دم.

آروم توی گوش مریم پچ می‌زنم:

ـ احتمالا خیلی بلند گفتی... من خودم دارم توهم می‌زنم، تو دیگه کمک نکن!

مریم با ذوق میگه:

ـ توهم فهمیدی؟! خودت گفتی دیگه!

چشمامو درشت می‌کنم و سریع توجهمو به استاد می‌دم.

ولی همون لحظه، یه ردی از خنده رو توی چشماش می‌بینم!

یه چیزی شبیه لبخند، ولی نه کامل، یه چیزی توی نگاهش برق زد...

تا پایان کلاس، هر وقت چشم‌هامون بهم افتاد، من کم می‌آوردم.

سرمو مینداختم پایین یا خودمو با جزوه سرگرم می‌کردم تا بالاخره کلاس تموم شد...

استاد سرگرم لپ‌تاپ بود. ما که خسته نباشید گفتیم، سرش رو بالا آورد. چشمش افتاد به دستم که لای موهام گیر کرده بود و داشتم اون آویز آبی‌رنگو لمس می‌کردم.

تا مریم گفت:

ـ استاد من مقاله‌هامو براتون فرستادم ولی چیزی نگفتین، یعنی مشکلی نداشته؟

استاد نگاهش رو از دستم گرفت و به مریم دوخت:

ـ خیر؛ فعلاً ده نفر اول مشخص شدن. از امروز ده نفر بعدی رو انتخاب می‌کنم.

بعد رو کرد به من:

ـ خانم رادمنش، هفته آینده آماده‌اید؟

داشتم توی چهره‌اش دقیق می‌شدم که یه‌دفعه با سوالش جا خوردم:

ـ نــه!

یکی از ابروهاش رفت بالا:

ـ نه؟

 انگار مچم رو گرفته بود. با کمی ناراحتی گفتم:

ـ منظورم اینه که کامل آماده نیستم. هنوز تسلطم کمه...

لبخند محوی روی لبش نشست:

ـ پس آماده باشید. شما جزو پنج نفر اولید.

سری تکون دادم با دلخوری:

ـ بله، حتماً.

مریم با غصه گفت:

ـ استاد، کاش می‌شد ارائه ندیم...

استاد با خنده گفت:

ـ به نفع‌تونه. نمره زیادی داره، پایان‌ترم راحت‌ترید.

من هنوز دستم لای موهام بود و با نوک کفشم روی زمین خط می‌کشیدم...

ـ خانم رادمنش؟

سریع سرمو بالا آوردم:

ـ بله استاد؟

با دقت نگاهم کرد:

ـ مشکلی پیش اومده؟

تو چشماش نگاه کردم:

ـ نه استاد...

نگاهش رفت سمت موهام و سری تکون داد. بعد گفت:

ـ اگه کاری ندارید، من باید برای خانم حمیدی یه توضیحی بدم، بچه‌ها...

مریم مثل شکست‌خورده‌ها گفت:

ـ استاد خواهشاً نمره ارائه رو زیاد تاثیر ندین...

استاد خندید:

ـ نگران نباشید.

من نگاهم رفت سمت خانم حمیدی... توی ذهنم فقط یه سوال می‌چرخید:

چرا فقط برای اون، تنهایی توضیح می‌ده؟

خسته نباشید می‌گیم و از کلاس بیرون می‌زنیم...

سعی می‌کنم با حرف زدن با مریم، کمتر به استاد علیان و خانم حمیدی فکر کنم... آخرش هم یه "به توچه" حواله ذهنم می‌کنم، شاید خاموش شه.

مریم یه‌دفعه وسط راه می‌ایسته و می‌گه:

ـ تو چته امروز؟

منم مثل خودش وایمیستم:

ـ بیا بریم تو رو خدا... خسته‌م. اون هفته هم باید ارائه بدم.

مریم اخم نمی‌کنه ولی صداش آروم‌تره:

ـ بهتره قبل عید تمومش کنی، بعدش همه چی می‌ره رو هوا.

رستا:

ـ خیلی کار دارم... قراره یه پروانه جدید بگیرم، کلی مدرک، کلی دوندگی...

حالا هم هی باید بخونم، هم مقاله انجام بدم.

مریم با یه لبخند شیطون:

ـ دوهفته دیگه،پنج‌شنبه، جایی قرار نذار، تولد سامه. مهرسانا قراره براش تولد بگیره.

تو هم دعوتی!

با لبخند نگاش می‌کنم:

ـ برام جایزه در نظر گرفتی؟

مریم بلند می‌خنده:

ـ آره دخترم! بدو بخون، اگه نمره‌ت خوب شد، حتما می‌برمت تولد! فقط بعد ارائه فکرکنم مراسم چهلم پدرته؟

من با یاد پدرم بغضی تو گلوم میشینه:

ـ آره چقدر زود...

مریم بغلم میکنه و میگه: خدا رحتمشون کنه

رستا:ممنونم عزیزم...کلاس بعدی هم که برگزار نمی‌شه. بریم برسیم به یه کاری.

از هم خداحافظی می‌کنیم. من به سمت خونه مامانم می‌رم.

قول دادم امروز ناهار دورهم باشیم...

هوا امروز بارونیه. بعد از ناهار، پانچوئی روی دوشم می‌ندازم، هندزفری رو می‌ذارم و آهنگ "من هم دلم تنگته، هم قهرم باهات" از حامی رو پلی می‌کنم. روی تاب وسط حیاط نشستم و خیره شدم به آسمونِ خاکستری. سنگینی تاب رو حس می‌کنم.

نگاهم می‌افته به رامین که ساکت تو فکره.

– چیزی شده رامین؟

رامین: اگه بخوایم از ایران بریم، تو موافقی؟

متعجب نگاهش می‌کنم:

– چی شد یه‌دفعه همچین حرفی زدی؟

رامین: همین‌طوری پرسیدم.

ابروهام می‌ره بالا:

– تو هیچ‌وقت همین‌طوری چیزی نمی‌پرسی.

ولی تهش با صدای آرومی می‌گم:

– در کل، جوابم منفیه. من اینجا رو دوست دارم.

رامین لبخند محوی می‌زنه:

– منم.

– پس چرا این حرفو زدی؟

رامین با مکث: فقط می‌خواستم بدونم... که دیگه دلت با علی نیست.

وسط حرفش می‌پرم:

– اصلاً و ابداً. دلیلی نداره دلم با کسی باشه که بهم خیانت کرد.

رامین سری به تأیید تکون می‌ده. سرمو می‌بوسه و از روی تاب بلند می‌شه:

– بیا زودتر، هوا سرده آبجی.

لبخند کمرنگی می‌زنم و آروم می‌گم:

– باشه...

دوباره آهنگ رو پخش می‌کنم...

که یه پیام از یه شماره ناشناس میاد...

متن پیام رو باز می‌کنم. لرزی به تنم می‌شینه و ناخودآگاه از جام بلند می‌شم.

«هنوزم چشمات قشنگه… ولی فقط برای من. یادت نره.»

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...