imarozah ارسال شده در ژوئن 30 اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 30 (ویرایش شده) 📖 رمان: زخم 🖋️ نویسنده: رزیتا| imarozah 📚ژانر: عاشقانه – خانوادگی – درام – روانشناختی ساعات پارتگذاری: نامعلوم ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📄خلاصه: او زخمخوردهی گذشته بود و من زخمی که هنوز التیام نیافته بودم. نه عشق میشناخت، نه اعتماد. اما وقتی نگاهم را دزدید، فهمیدم بعضی زخمها، شاید درمانشان… خودِ زخم دیگریست. ━━━━━━━━━━━━━━━━━ ✨مقدمه: میگفتند زمان، زخم را درمان میکند. اما هیچکس نگفت زخمهایی هست که با گذشتن، فقط عمیقتر میشوند. هیچکس نگفت آدم میتواند لبخند بزند، کار کند، نفس بکشد، اما در سکوت، تکهتکه بمیرد. گاهی چیزی در تو میمیرد که دیگر هیچچیز جایش را نمیگیرد. نه آدمها، نه حرفها، نه حتی عشق. و من؟ من هنوز همان زخمم… همان زخمی که شاید تنها درمانش، زخم دیگری باشد. ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📌توضیح نویسنده: ممنونم از اینکه این داستان رو دنبال میکنید. «زخم» قصهی آدمهاییست که هنوز زخمیاند… با عشق، یا بیآن. ✍🏻 با احترام رزیتا ناظر: @melodi ویرایش شده در جولای 4 توسط imarozah 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در ژوئن 30 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 30 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. مدیر منتقد @FAR_AX مدیر راهنما @Nasim.M ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
imarozah ارسال شده در ژوئن 30 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 30 (ویرایش شده) زخم ━━━━━━━━━━━ 📍 پارت اول نور خاکستری صبح، بیدعوت از لابهلای پردهی ضخیم اتاق خزید و روی صورتش افتاد؛ نوری که نه گرم بود و نه دلنشین، فقط کافی بود تا خواب را با خشونتی خاموش و بیصدا از تنش بِکَند. چشمهایش را باز نکرد؛فقط نفس کشید، آهسته. انگار که بخواهد خودش را قانع کند هنوز زنده است. پوست سفیدش زیر آن نور سرد، بیجانتر از همیشه بهنظر میرسید؛ مثل برفی که مدتهاست کسی روی آن پا نگذاشته. هیچ ردّی از رؤیایی شبانه در چهرهاش نبود. خواب برایش توقفی اجباری بود، نه پناهی امن. بعد از چند ثانیه، نفسش را محکم بیرون داد؛ پلکهایش بالا رفتند. بیاحساس. نگاهش بلافاصله به میز کنار تختش افتاد. بطری آب، جعبهی فلزی کوچک، و آن قرصها. دستش با بیحوصلگی به سمت جعبه رفت. درش را باز کرد، یک قرص سفید رنگ برداشت، مثل اینکه هزاربار این حرکت را تمرین کرده باشد. بدون ذرهای مکث، قرص را توی دهان انداخت و جرعهای از آب خورد. هیچ تغییری در چهرهاش نبود. نه انزجار، نه آرامش. فقط انجام وظیفه. مثل روغنکاری روزانهی ماشینی که باید کار کند. بلند شد. آرام، مثل کسی که میداند اگر تند بجنبد، فرو میریزد. آینه روبهرویش بود. با پاهای برهنه جلو رفت و ایستاد. به چهره درون آینه نگاه کرد. آن چشمهای تیره که خستگی را زیر لایهای از بیتفاوتی پنهان کرده بودند. آن لبهای بیرنگ که انگار برای لبخند زدن، سالهاست قرارداد نبستهاند. موهای بلند مشکیاش روی شانهها ریخته بود، بینظم اما زیبا. زیباییای که خودش از آن خبر نداشت، یا شاید نمیخواست باورش کند. ماسک را برداشت و به آرامی روی صورت سرد،تیز و بی رحمش گذاشت. نه، نه ماسک واقعی. ماسکی نامرئی، ساختهشده از غرور، اقتدار، و لبخندهای کنترلشده. آن نگاه حقبهجانب را، مثل خطکش دقیق، روی چشمانش نشاند. ابروهایش را اندکی بالا برد، نه زیاد، فقط به اندازهای که بگوید: «من ضعیف نیستم.» نقاب روی صورت نشست. نوبت لباسها بود. درِ کمد را باز کرد. ردیف لباسها مثل سربازهایی بیخطا مقابلش ایستاده بودند. لباسهایی ساده اما انتخاب شده با دقت. امروز روزِ کتدامن طوسی تیره بود؛ برشدار، ظریف، دوختهشده برای زنی که به دنبال “زیبایی” نیست، تنها “قدرت” میخواهد. پیراهن سفید ابریشمی زیر کت، مثل لایهای آرام زیر زرهای خونسرد بود. دکمهها را با دقت بست. یقه را مرتب کرد. عطر را روی مچ دستش پاشید؛ رایحهای تلخ، شبیه خودش. جوراب نازک را با دقت روی پاهای ظریفش بالا کشید، کفشهای پاشنهبلند مشکیاش را پوشید. پاشنههایی بلند و صیقلی که نه فقط قدمهایش را بلندتر، که صدای حضورش را نیز کوبندهتر میکرد. هر گامش، ضربهای نرم به زمین بود. مثل آژیری در سکوت. نگاه آخرش را به آینه انداخت؛نه برای اطمینان، فقط برای تایید تصویری که باید مانند هرروز بی نقص باشد. موهایش را بدون وسواس پشت گوش فرستاد.سراغ میز آرایش رفت. خط چشم نازک،برق لب بیرنگ و گوشواره های طلای مینیمالش؛ چهره ای که برای نقابش الزامی بود. در اتاق را باز کرد.هوای ساکن خانه،مثل چیزی خاکستری و نیمه جان به سراغش آمد. آرام و بیصدا به سمت سالن رفت. کفشهای پاشنهدارش روی پارکت، صدای تقتق منظم و سردی میداد، شبیه ضربان ساعت روی دیواری خالی. چشمش به میز کنار پنجره افتاد. همان لیوان قهوهی دیشب، رهاشده روی لبهی میز. سطح مایع، مات و سرد، مثل استخر کوچکی از شبِ گذشته. جلورفت،لیوان را برداشت و جرعه ای نوشید. طعم تلخ و سرد قهوه، مثل نیش زهر، گلو را خراش داد، اما اخم نکرد. طوری نوشید که انگار این تلخی، طعم آشنای هر روزهی زندگیاش است. لیوان را سر جایش گذاشت، دقیق، مثل اینکه باید بماند برای روزی دیگر. بهطرف در رفت. روی میز کنار در، کیف چرمی مشکی منتظرش بود. همان نظم همیشگی. دستش را دراز کرد و کیف را برداشت. کارت کارمندیاش، کمی بیرونزده از جیب کوچک کنار کیف، چشمک میزد. برای لحظهای مکث کرد. رز رستا مدیر ارشد استراتژی و توسعهی بینالملل انگار خودش را از بیرون نگاه میکرد. این اسم، این عنوان… بیشتر شبیه برچسبی بود که باید هر روز به پیشانیاش میچسباند. با دو انگشت کارت را به داخل کیف هدایت کرد و خانه را ترک کرد. در را با صدایی آرام اما قاطع بست. صدای چفتشدن قفل، مثل امضایی سرد، روزش را رسمی کرد. راهرو، مثل همیشه، ساکت و خلوت بود. دیوارهای طوسی روشن، نور سفید و بیروح لامپهای سقفی، و آن سکوتی که به جای آرامش، فقط فاصله میانداخت. رز، ساکت، بهسمت آسانسور قدم برداشت. پاشنههای کفشش روی کفپوش مرمری انعکاس میانداختند، دقیق و آهنگین. این ساختمان، از آن نوع مکانهایی بود که حضور آدمها را کمتر و سکوت را جدیتر میگرفت. در یکی از برج های متعلق به هولدینگ راد زندگی میکرد؛مجموعهای بینالمللی که حالا سالها بود محل کارش شده بود و بیصدا زندگیاش را نیز بلعیده بود. واحدش آنقدر بالا بود که پنجرهاش شهر را مثل یک نقشه زیر پا نشان میداد. برج با طبقاتی اندکواحد،طراحی شده برای مدیرانی بود که بیشتر وقتشان را میان دیوار های شیشه ای و نور های مصنوعی میگذرانند. هر طبقه تنها دو واحد داشت؛ طراحی شده با وسواس، انگار فاصلهها در این ساختمان نه یک انتخاب، که بخشی از معماریاش بودند—فاصلهای محترمانه، بینیاز از دیوار بلند. جلوی درِ آسانسور ایستاد. دکمه را فشرد. نور دکمه روشن شد. چشمهایش، بیهدف به عدد طبقات روی نمایشگر خیره ماند. انگار داشت نگاه میکرد تا فراموش کند فکر کند. «بالا زندگی میکنم، ولی بالا نمیکشم…» فکرش از ذهنش گذشت، بیدعوت. نه طنز بود، نه گلایه. فقط واقعیت. در آسانسور باز شد. وارد شد. آینهی بزرگ روبهرو، تصویر زن قدبلند و استواری را بازتاب میداد که انگار از شیشه ساخته شده. باوقار، بیاحساس، بیخدشه. اما خودش میدانست زیر آن کت طوسی و کفشهای پاشنهدار، زنی ایستاده که بدنش با هر اضطراب کوچک میلرزد. فقط خوب یاد گرفته بود تکان نخورد. دکمهی «پارکینگ -۲» را زد. آسانسور شروع به حرکت کرد. لحظاتی که گذشتند، بیکلام بودند و بی رحم. در سکوت، فقط نفس میکشید. شاید باید قهوهی آن صبح را دور میریخت. شاید باید بخشی از خودش را هم با آن لیوان در سینک جا میگذاشت. در آسانسور باز شد. هوای سرد و پارکینگ زیرزمینی، با بوی ضعیف لاستیک و بتن، به صورتش خورد. قدمزنان بهسمت ماشینش رفت. آئودیاش در گوشه ای خلوت و بیصدا پارک شده بود؛بدنهی مشکی متالیکش زیر نور مهآلود پارکینگ برق میزد، انگار هرگز رنگ گرد را به خودش ندیده باشد. فرم بدنهاش، با آن خطوط کشیده و بیصدا، ترکیبی بود از قدرت و نظم. طراحیای که نه فریاد میزد، نه جلب توجه میکرد؛ فقط دیده میشد — دقیق، تمیز، بیحاشیه. در را باز کرد. نشست. بوی چرم طبیعی و تهماندهی عطر کارخانه، مثل حضور کسی بود که تازه رفته باشد. هر دکمه، هر خط، با وسواس طراحی شده بود؛ نه برای چشم، برای ذهنهایی که دقت را ترجیح میدادند به زرق و برق. داخل ماشین، شبیه به درون خودش بود: مینیمال، ساکت، کنترلشده. فرمان را گرفت. صیقلی و خنک، با آن لوگوی ظریفی که انگار بیشتر برای لمس شدن ساخته شده بود تا تماشا. استارت زد. موتور، بیهیچ زحمتی بیدار شد؛ صدایی نرم و عمیق، مثل کسی که بلد است بدون بالا بردن صدا، قدرتش را اثبات کند. و روز برای رز آغاز شد. نه برای زندگی، برای ادامه دادن. ━━━━━━━━━━━ 📎 نویسنده: رزیتا 💬 منتظر نقدها و همراهیهاتون هستم ویرایش شده در ژوئن 30 توسط imarozah 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
imarozah ارسال شده در ژوئن 30 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 30 (ویرایش شده) 🖤 سلام به همهی همراههای عزیز 🌙 این قسمت، شروع صبحِ جدید رز در هولدینگ راد هست... جایی که اتفاقات خیلی مهمی قراره رقم بخوره... و شاید قلبش، برای اولینبار بعد مدتها، کمی بلرزه. (نظراتتون باعث ادامهی این داستان میشه، ممنون که میخونید و همراهید 🙏🏼) 📍پارت ۲-لبخندی که از پشت عطر رد شد. ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ فضاى لابى مثل هميشه بيش از حد سفید و خاموش بود . نور مهتابى سقف ها روى سنگ هاى مرمر كف مى لغزيد و به ديوار هاى شيشه اى مى رسيد، جايي كه آسمان بىابر صبح ، بىاحساس و سرد تماشايش مى كرد. رز وارد شد. كارت را به حسگر زد، صداي كوتاهِ بيپ ، صدايي بود كه از سالها پيش تا حالا روزهايش را علامت گذارى مى كرد. كفش هاى پاشنه دارش روى زمين صدا ميدادند ،با ضرب آهنگی که بیاراده با اضطرابِ گنگ درونیش هماهنگ شده بود. مثل هميشه صورتش بى حرف بود شانه ها كشيده كتف ها صاف،نگاه دقيق و كنترل شده. اما ذهنش در سكوتي ديگر فرو رفته بود؛همان فكرى كه از شب قبل درگوشهی دلش مانده بود: امروز بايد او را مىديد. وديد. كاميار، كنار ميز پذيرش داخلي واحد ايستاده بود. نه با حالت رسمى، نه با هياهوي مردانه. فقط ايستاده بود—صاف، بي ادعا، با آن لبخند آرامي كه نه ساختگی بود ، نه بيش از حد. موهاى كوتاه، محاسن مرتب، پيراهن سفيد ساده، بدون كراوات؛ همه چيز در او حس اطمينان داشت. نه از آن مدلهایی که ظاهرشان هشدار ميدهد، نه از اين هايي كه نگاه را ميدزدند. او از آن مردهایی بود كه آدم دلش ميخواست كنارشان بنشيند، سكوت كند و فقط نفس بکشد. رز مضطرب بابت حضورش احساس كرد پوستش خنك شده و نفسش تند تر ميرود . بي اختيار دستش را برد سمت گردنبند ظريفش، و بعد با حركتى سرىع و بيصدا موهايش را پشت گوشش مرتب كرد. نفسش را كمى حبس كرد و چشم هايش را كوتاه بست ، انگار كه بخواهد اين حس ناگهانى را از خود دور كند. اما نگاهش دوباره به كاميار افتاد و بى اختيار لب زد : -سلام، كاميار. كاميار لبخندى زد؛ لبخندى آرام و واقعى كه گرماي عجیبی در آن نهفته بود . - سلام رز. امروز چطوری؟ صدايش انقدر نرم و بىادعا بود كه حتى دلش خواست كمي بيشتر بماند و در آن فضا نفس بكشد. رز سعى كرد ظاهرش را مرتب كند ؛ دستى به يقه كت خود كشيد و صاف تر ايستاد. -خوبم. مثل هميشه. اما زير اين پاسخ كوتاه ، قلبش هنوز داشت به تندى ميزد. كاميار كمى جلوآمد و با لحنى كه نه خيلى رسمى بود، نه صميمى گفت: خوبه ، اگه چیزی خواستی من همینجام. رز به سادگي سر تكان داد . لبخندى كوتاه ، بيشتر براى حفظ ظاهر تا احساس، گوشهى لبش نشست. بعد چرخيد و با قدم های آرام اما محکم به سمت آسانسور رفت. ولى چيزى در نگاهش گير كرده بود.انگار آن لبخند آرام ، مثل ردّى باريك از عطر، پشت سرش باقىمانده بود و او را صدا ميزد. پيش از آنكه به خودش مسلط شود، نگاهش بىاجازه برگشت. كوتاه، سريع اما كافى. كاميار هنوز همانجا ایستاده بود؛ آرام ،بيحركت،با همان نگاه بى توقع و لبخندى كه بيشتر حس بود تا نمايش. رز نگاهش را دزديد ، پلك زد و سريع تر به سمت اسانسور رفت. انگار از خودش فرار ميكرد ،نه از او. آسانسور هنوز باز بود. درِ باز آسانسور مثل خلأی سرد، بدون هیچ ادعایی، فقط ایستاده بود. انگار که هر روز موظف باشد همینطور بیطرف، آدمها را بالا و پایین ببرد، بیآنکه بفهمد چه میکشدند. رز قدم برداشت، وارد شد، و پشت سرش درها بسته شدند. صدای نرمی آمد، انگار کسی آرام پردهای پشت سرش کشیده باشد. انگشتش را روی دکمهی طبقهی ۴۲ گذاشت. لحظهای مکث کرد. همیشه همینطور بود—انگار آن دکمه مقاومت میکرد، نه از جنس پلاستیک، از جنس خاطره. با فشردن دکمه، نور نارنجی ملایمی روشن شد. آسانسور شروع به حرکت کرد. برای چند ثانیه، هیچچیز نگفت. نه به خودش، نه به ذهنش. اما ذهن زن، حتی در سکوت فلز هم حرف میزند. . نگاهش. لبخند بیادعایش. “اگه چیزی خواستی، من همینجام.” رز پلک زد. در آن فضای بسته، انگار صدای خودش را هم نمیشنید، فقط طنین حضور کسی را که دیگر آنقدر بیاهمیت نبود. سرش را بالا آورد. بازتابش در دیوارهی استیل آسانسور افتاده بود. زنی با لباسی دقیق، آرایشی سبک و بینقص، شانههایی صاف و صورتی که بلد بود چطور نفوذ ناپذیر به نظر برسد. اما یک چیز فرق داشت. نگاهش. آن برق محو، آن خط درهمکشیدهی ابرو، انگار چیزی درونش دارد میلرزد. نه بزرگ، نه واضح. اما هست. از خودش غافلگیر شد. چرا از یک لبخند باید اینطور بهم بریزد؟ چرا، بعد از اینهمه سال، هنوز بلد نیست خودش را بهموقع ببندد؟ ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ ویرایش شده در ژوئن 30 توسط imarozah 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
imarozah ارسال شده در ژوئن 30 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 30 ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📍 پارت [۳] — [میان نقشها و سایهها] ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ آسانسور ایستاد. صدایی بیاحساس اعلام کرد: «طبقهی چهلودوم.» رز نفسش را آهسته بیرون داد. انگار بالاخره از زیر آب بیرون آمده باشد. در باز شد. و حالا شرکت، با تمام نظم بیشازحدش، با آدمهایی که انگار هر روز نقش تازهای برای خودشان انتخاب میکنند، روبهرویش ایستاده بود. هوای طبقه، خنک بود. بوی اسپریهای استریلشدهی صبحگاهی هنوز در فضا معلق بود. رز قدم به بیرون گذاشت، مثل کسی که به صحنهی تئاتری وارد شود که نقش اولش را حفظ است، اما علاقهای به تکرار ندارد. همهچیز، مثل همیشه بود: دیوارهای شیشهای، نور سفید، میزهایی که بوی پول میدادند و آدمهایی که از بس نقش زده بودند، دیگر بلد نبودند بینقاب راه بروند. اولین کسی که دید، مهندس میرفتحی بود — مردی با موهای روغنخورده و کتهای تنگ، که همیشه لبخند مصنوعیاش زودتر از خودش وارد میشد. نگاهشان کوتاه تلاقی کرد. مرد، سری به احترام تکان داد. رز، تنها پلک زد. همین کافی بود. از کنار دفتر طراحی گذشت. دو نفر در حال بحث بودند. مرد چیزی را توضیح میداد و زن، مثل کسی که برای دومینبار نقش قربانی را بازی میکند، فقط سر تکان میداد. صدای کیبوردها، پچپچ پشت تلفنها، و گاهی صدای خفهی قهوهساز بخش مالی… مثل پسزمینهای بودند که حس تنهایی رز را بیشتر میکرد، نه کمتر. اما وقتی به راهروی کناری رسید — راهرویی که اتاق خودش آنجا بود — قدمهایش کمکم تغییر کرد. چیزی در فضا متفاوت بود. شاید بهخاطر سکوت خاص این قسمت. شاید چون اینجا، «رز رستا» بود — نه یکی از صدها چهره. او اینجا قدرت داشت. اعتبار. نگاهها با احترام عبور میکردند و پشت سر نمیچرخیدند. چون همه یاد گرفته بودند رز را از فاصلهی ایمن دوست داشته باشند. ⸻ دستگیرهی در دفترش را گرفت. سرد بود، مثل همیشه. اما همینکه در را باز کرد، فضای آشنای اتاق با چیزی غیرمنتظره آمیخته بود. آراد، بیاجازه روی صندلی میزش لم داده بود. پا روی پا، لیوانی از قهوه در دست، و لبخندی کشدار روی صورتش. — آبجی بداخلاق ما بالاخره طلوع کرد. چطوری امروز؟ رز پلک زد. نه از تعجب، فقط از خستگیِ پیشبینیپذیر بودنش. در را بست، کیفش را روی میز گذاشت و بیحوصله گفت: — چقدر باید بهت بگم اون صندلی مال منه، نه جای استراحت تو. آراد قهوه را چرخاند، نفس بلندی کشید: — خب وقتی همیشه اینقدر دیر میرسی، طبیعیه که یه نفر زودتر بیاد و جا رو گرم کنه دیگه! رز فقط نگاهش کرد. همان نگاهِ بیواکنشِ همیشگی. آراد شانه بالا انداخت: — نگران نباش. توی این شرکت فقط توی دفتر تو جرأت این کارو دارم. این یه جور امتیازه… نه، افتخار! رز چشم از او برنداشت. اما لبهایش، حتی اگر خودش هم متوجه نشد، کمی از خشکی درآمدند. آراد این را میفهمید. او همیشه آنقدر باهوش بود که بداند چطور از زوایای بستهی آدمها عبور کند، بدون اینکه درشان را بشکند. — باز چیه؟ اومدی وقت تلف کنی یا موضوعی هست؟ آراد از صندلی بلند شد. قهوهاش را تا ته سر کشید: — فقط اومدم مطمئن شم آبجی بداخلاقم قبل جلسه هنوز رو حالت بقاست. یهجوری وارد شدی، گفتم نکنه اون لبخند پاستوریزهی کامیار هنوز داره رو اعصابت رژه میره. رز ابرویش را بالا انداخت. اخمش برگشت سر جایش، ولی طبق معمول چیزی نگفت. آراد لبخند زد، کمی آرامتر، کمی جدیتر: — شوخی میکنم… ولی خب، حواسم هست. اون پسرهایی که زیادی خوبن، معمولاً یهجایی، چیزی رو قایم کردن. سکوت کوتاهی بینشان افتاد. از آن سکوتهایی که نه سنگین است، نه ناراحتکننده. فقط لازم. آراد بالاخره به ساعتش نگاه کرد: — خب، من برم سر کارم، خانم مدیر پروژه. تو هم خودتو آماده کن. قراره بری پیش عمو جان. منتظرته و کار مهمی باهات داره. و بعد، بدون اینکه منتظر واکنش او بماند، از اتاق بیرون رفت. بوی قهوه و طعنه هنوز در فضا مانده بود. ⸻ در که بسته شد، اتاق دوباره همان فضای خاموش همیشگیاش شد. بیصدا، بیپرسش، بیلبخند. و رز، میان آن سکوتِ آشنا، ماند. نه سکوتی پر از آرامش. سکوتی پُر. پُر از فکر… پُر از چیزهایی که هیچوقت صدای واضحی پیدا نکرده بودند. ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📎 نویسنده: رزیتا 💬 ممنونم از حضورتون، مثل همیشه منتظر نقد و نظرتون هستم 💛 ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
imarozah ارسال شده در ژوئن 30 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 30 ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📍 پارت [۴] — [تصمیمی بالاتر از یک امضا] ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ بدون اینکه بنشیند، کمی عقب رفت و به دیوار پشت سرش تکیه داد. نگاهش از پنجره گذشت و روی نقطهای نامعلوم ثابت ماند. گاهی فکر میکرد بودنش بین این خانواده، شبیه وارد شدن به نمایشیست که وسط اجرا دعوت شده باشی. همهچیز مرتب بود؛ نقشها از پیش تقسیم شده، لبخندها بهجا، محبتها اندازهدار. اما جای او… همیشه چیزی بین «مهمانِ همیشگی» و «عضوِ پذیرفتهنشده» مانده بود. آراد، با تمام شوخیها و حمایتهای بیدریغش و «آبجی» صدا زدنهایش، بیشتر شبیه برادری بود که خودش انتخابش نکرده ، ولی داشت یاد میگرفت کنارش نفس بکشد. مهدی، همیشه مراقب؛ با نگاه دقیق و بیدخالتِ یک پزشک. هلیا و بیتا… نرمی حضورشان و نگرانیهای همیشگیشان گاهی آزاردهنده میشد؛ مثل پتویی که نمیدانی گرمت میکند یا خفهات. و رایان… رایان راد. رئیسی که سایهاش همیشه سنگینی میکرد؛ پدری که حضورش در زندگی رز، فراتر از خون بود. او نهفقط یک رئیس، بلکه سنگبنای تمام مسیر رز بود—کسی که به او فرصت داد، باورش کرد، و به نبوغ خامش اعتماد نمود. رز همهچیزش را مدیون رایان و بیتا همسرش بود؛ دینی نهفته، عمیق و بیصدا، که همیشه مثل زنجیری نامرئی بر دوشش سنگینی میکرد. رایان با لحنی محکم سخن میگفت؛ گاهی با فاصله، اما همیشه با اطمینان. احترامی که میانشان بود، سنگین و جدی بود—نه از جنس ترس یا سردی، بلکه شبیه مراقبتی پدرانه، پنهان، پشت رفتارهای حسابشده. رز این فاصله را میفهمید؛ میدانست نشانهی بیمهری نیست، بلکه یادآور مسئولیتهاییست که فراتر از یک رابطهی معمولیاند. در ذهنش بارها شنیده بود که میگویند: «تو یکی از مایی، رز.» و همیشه لبخند میزد، چون میدانست منظورشان احترام است. اما ته دلش، هیچوقت دقیق نفهمید «ما» یعنی چه کسانی. رایان او را مثل فرزند پذیرفت، آراد حمایتش میکرد، اما چیزی در میان بود… پیوندها، همیشه کمی رسمی، کمی وامگرفته باقی مانده بودند. گاهی فکر میکرد اگر یک روز ناپدید شود، رایان نگاهش را به صندلی خالیاش کمی بیشتر از بقیه نگه میدارد—نه از دلتنگی، از عادت. و همین، گاهی سنگینتر از نبودن بود. به ساعت نگاهی کوتاه انداخت. زمان زیادی نمانده بود تا جلسه با رایان. هیچوقت نفهمید از اینجور جلسهها باید بترسد یا نه. کت کوتاهش را کمی مرتب کرد، انگشتانش را آرام روی یقهاش کشید تا صاف شود. نفسی کشید، نه برای آرامشدن، بلکه برای بستن آن چفت درونی که همیشه، پیش از دیدن رایان، باید محکم میشد. در را باز کرد و قدم در راهروی نیمهساکت گذاشت. کفپوشهای تیره و دیوارهای ماتِ راهرو، آنقدری بیصدا بودند که هر قدمش صدایی شبیه تصمیم داشته باشد. طبقهی چهلودوم، محدودهای بود که هرکس اینجا کار میکرد، میدانست هر حرکتش دیده میشود—حتی اگر کسی نگاه نکند. مقابل درِ دفتر ایستاد. درِ چوبی تیرهرنگ، با نام «رایان راد» که روی پلاک طلایی حک شده بود—نهفقط اسم رئیس، بلکه اسم یک سیستم کامل بود. اسم یک هولدینگ. رز برای لحظهای کوتاه، انگشتش را روی در نگه داشت؛ بعد، در زد. صدای بم اما آرامی از پشت در آمد: — بیا تو. در را باز کرد. دفتر، همانطور که همیشه بود: نور طبیعی از پنجرههای بزرگ و تمامقد، قفسههایی از چوب گردوی تیره، و بوی قهوهی تلخ مخلوط با بوی کاغذهای قدیمی. رایان پشت میز نشسته بود. دستی روی پروندهای داشت، و نگاهی که همیشه انگار چند قدم جلوتر را میدید. نه لبخند، نه اخم. فقط همان نگاه دقیق، که آدم را ناگزیر به درستی و سکوت میکشاند. رز نزدیکتر رفت. رایان سرش را بلند کرد، نگاهش چند لحظه روی صورت رز ماند، بعد با دست اشارهای کرد به صندلی مقابل. — بشین. رز نشست، مثل همیشه صاف، محتاط، با چهرهای که خونسردیاش را سالها تمرین کرده بود. رایان گفت: — پروژهی ادغام وارد مرحلهی حساس شده. تیم آراد گزارش داده، اما من نیاز دارم تو هم نظر بدی. سپس پوشهای را روی میز جلو کشید. رز آن را برداشت، کمی ورق زد—نمودارها، ارقام، پیشبینیها. اما رایان هنوز نگاهش را برنداشته بود. — میخوام بدونم نظرت راجع به این تصمیم چیه. با تجربهای که داری.و با اون ذهنی که من همیشه بهش تکیه کردم. رز سر بلند نکرد. نگاهش روی اعداد ماند، اما ذهنش… رفته بود جای دیگر. ادغام. نه یک واژهی ساده. نه فقط ترکیب دو مجموعه. پشت آن تصمیم، سالها سرمایه و قدرت خوابیده بود—و چیزی عمیقتر: پایان یک دوران. هولدینگ راد، امپراتوریای که رایان با دستهای خودش ساخته بود، حالا قرار بود با یک شرکت خصوصی دیگر ادغام شود؛ شرکتی که مدیریتش با آراد و امیر، پسر رایان، بود— مردی که سالها خارج از کشور بود و حالا برای گرفتن جای پدر برگشته بود. رز نفسش را بیصدا بیرون داد. ادغام یعنی ساختارها تغییر کنند. یعنی اتاقها، نقشها، و قدرتها بازتعریف شوند. و رایان؟ مردی که همیشه مثل ستون وسط این ساختمان ایستاده بود، حالا میخواست کنار برود. بازنشستگی. او این واژه را ساده گفت، اما رز حس کرده بود پشت آن، چیزیست شبیه وداع. نه با کار. با خودش. و حالا، رز باید نظر میداد. باید تصمیم را وزن میکرد، انگار خودش بخشی از این امپراتوریست. رایان نگاهی عمیق به رز انداخت و با صدایی آرام اما قاطع گفت: — ادغام دیگه قطعی شده، رز. راه برگشتی نیست. ولی… در مورد مالکیت و جایگاه پسرم، امیر، هنوز باید بیشتر فکر کنم.نمیخوام این تصمیمی باشه که فقط یک روزه گرفته بشه. رز سرش را کمی خم کرد، گوش میداد. رایان نگاهش را مستقیماً در چشم رز دوخت و گفت: — این روزها باید دقیقتر از همیشه فکر کنی،همهی زوایا رو بررسی کنی،و نظر واقعبینانهات رو به من بگی.تو کسی هستی که میتونه بدون گیر کردن در بازیهای خانوادگی،حقیقت ماجرا رو ببینه. چشمان رز سنگین و پر از تمرکز بود. میدانست این فقط یک وظیفهی اداری نیست؛ یک آزمون سخت و سرنوشتساز است، که از هر پروژهای مهمتر است. رایان، آرام اما محکم اضافه کرد: — مطمئنم که تو میتونی راه درست رو پیدا و روشن کنی. ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📎 نویسنده: رزیتا 💬 ممنونم از حضورتون، مثل همیشه منتظر نقد و نظرتون هستم 💛 ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
imarozah ارسال شده در جولای 1 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 1 (ویرایش شده) ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📍 پارت [۵] — [میان تعلق و فاصله] ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ در را آرام بست. اتاق، بیهیاهو او را پذیرفت؛ مثل پناهگاهی که همیشه هست، اما هیچوقت بهاندازهی کافی گرم نیست. نور سفید سقف، مثل همیشه روی میز شیشهایاش افتاده بود، و همهچیز، بیتغییر و منظم بود. اما درونش، هیچچیز مثل قبل نبود. کتش را درآورد، روی صندلی انداخت و با بیحالی نشست. پوشهی گزارش هنوز در دستش بود. آرام آن را روی میز گذاشت و بهش زل زد. انگار به پرچمی نگاه میکرد که کسی آن را بالا برده بود؛ نه از شکست، از هوشمندی. پایان یک فصل، نه بهاجبار، بلکه از روی تصمیم. و حالا، باید آن را به پسرش میسپرد. امیر راد. رز اسمش را آهسته زیر لب زمزمه کرد. نه با صمیمیت، نه با نفرت—با احتیاط. چهرهاش را فقط از چند عکس رسمی دیده بود؛ چند گزارش از سفرهای بینالمللی، چند جلسهی مشترک و دو سه شایعهی پراکنده در شرکت. اما هیچوقت احساس نکرده بود که باید به او فکر کند—تا حالا. حالا، ناگهان، او داشت میشد رئیس جدیدش. چشمش را بست. نفسش را آهسته بیرون داد. احساس میکرد زمین، زیر پایش، آرام آرام دارد جابهجا میشود. نه آنقدر شدید که سقوط کند، فقط به اندازهای که حس کند دیگر نمیتواند با اطمینان بایستد. همیشه بلد بود جای خودش را در ساختار پیدا کند. در سیستم. اما این یکی فرق داشت. امیر، فرزند رایان بود. پسرِ خانوادهای که او هیچوقت واقعاً به آن تعلق نداشت، فقط در آن پذیرفته شده بود. بوق آرامی از گوشیاش بلند شد. چشم باز کرد. صفحه را روشن کرد. هلیا: «اگر امشب کاری نداری، شام بیا پیشمون. دلم برات تنگ شده. » رز به پیام زل زد. قلبش ذرهای منقبض شد. نه بهخاطر خود پیام—بهخاطر آدم پشت آن. هلیا. با آن نگاههای نگرانِ همیشگی، با آن صدای نرم و سوالهایی که همیشه از جای درستی میآمدند، ولی گاهی تحملشان سخت میشد. پیام کوتاه بود، بیتکلف، بیاجبار. اما او میدانست پشت آن دعوت، همان حس خواهرانهای پنهان شده که رز را گاهی آرام میکرد و گاهی میترساند. انگشتش چند لحظه روی صفحه ماند. تایپ کرد، پاک کرد، دوباره تایپ کرد… و چیزی نفرستاد. به پشتی صندلی تکیه داد. نگاهش رفت سمت پنجره. آسمان هنوز بیابر بود، بیرنگ و صاف—مثل صورت خودش در آینههای صبح. نه… شاید نباید بره. نه به این دلیل که با هلیا یا همسرش مهدی مشکلی داشت. بلکه چون دیگر طاقت نگاههای دقیقشان را نداشت. نگاهی که میفهمید چیزی هست. اضطرابی در عمق چشمها، لرزشی در صدا، یا تکهای از گذشته که برگشته و دوباره گره زده. مهدی، برادر آراد و همچنین برادر زادهی رایان بود، اما سمتی مهمتر نیز داشت. پزشکش بود،آرام،دقیق و آگاه. و هلیا… کسی بود که میتوانست بدون حرف، بفهمد. همین فهمیدن، همین دلسوزی بیصدا، برایش خفهکننده بود. او نمیخواست نصیحت بشنود. نمیخواست جملههایی بشنود که با «باید بیشتر به خودت برسی» یا «اینروزها زیادی ساکتی» شروع میشدند. نه. او باید دوباره خودش را جمعوجور میکرد. باید آماده میشد برای فردا. برای روبهرو شدن با مردی که قرار بود ستون جدید این ساختمان باشد. گوشی را آرام روی میز گذاشت. جواب پیام را نداد. نه هنوز. دوباره نگاهش به پوشه افتاد. فردا، بازی عوض میشد. و او باید یاد میگرفت چطور در زمین تازهای بایستد، بیآنکه اجازه دهد کسی لرزش پاهایش را ببیند. ویرایش شده در جولای 1 توسط imarozah 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
imarozah ارسال شده در جولای 1 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 1 ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📍 پارت [۶] — [گرما و غریبگی] ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ بادِ شب، شیشههای ماشین را نوازش میکرد. قطرههای مه، روی شیشهی جلو نشسته بودند و چراغهای خیابان را کمی مبهمتر از همیشه نشان میدادند. رز رانندگی نمیکرد؛ بیشتر، رانده میشد. انگار مسیر را خودش انتخاب نکرده بود، بلکه کلمات پشتِ یک تماس تلفنی آرامآرام او را تا اینجا کشانده بودند. مهدی، مثل همیشه صدایش آرام بود، اما نه آنقدر که بشود ردش کرد. جملهاش ساده بود: «هلیا غذا پخته، برسام هم دلش برات تنگ شده. امشب جای مخالفت نیست، رز.» و راهی برای مخالفت نمانده بود. اما این شب، مثل شبهای دیگر نبود. انگار اتفاقات روز، مثل خردهشیشه زیر پوستش مانده بودند. ادغام. امیر راد. وداع رایان. و آن لبخند بیادعای کامیار. رز هنوز نفهمیده بود کدامشان خطرناکترند. اما میدانست چیزی دارد درونش صدا میکند—صدایی که آشنا بود، مثل اضطرابی قدیمی که فقط منتظر تلنگری کوچک بود. ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ خانهی مهدی، مثل همیشه بوی زندگی میداد؛ بوی برنج، پارچههای نرم، و کفپوشهای تمیز. در که باز شد، صدای جیغ کوچک و شادیآورِ برسام پیچید: ـ رزززز! پسرک با آن موهای پرپشت و چشمهای گردش، با سرعتی باورنکردنی آمد و خودش را به پای رز چسباند. رز با لبخندی مهربان، اما کمی خسته، او را در آغوش گرفت و بالا کشید: ـ قربونت برم، پسر کوچولوی من. هلیا از آشپزخانه بیرون آمد. لبخندش گرم بود و چشمهایش، از همان نگاههایی داشت که آدم را بیصدا اسکن میکردند. رز گفت: ـ بوی خورشتت تا دم در اومده . معلومه شب خوبیه. آراد که گوشهی سالن لم داده بود، کنترل تلویزیون در دست، با صدای بلند گفت: ـ شب خوبیه چون من هستم! و بعد خندید، همان خندهی همیشگی، که نصفهاش شوخی بود، نصفهاش دلگرمی. مهدی با پیراهن خانه و چهرهای آرام از اتاق بیرون آمد. عینکش را لحظهای روی بینیاش تنظیم کرد و نگاهش روی رز ماند. لبخندش آرام بود؛ از آن لبخندهایی که برای دیدهشدن نبود، بلکه شبیه «خوبه که اومدی» گفتنی بیکلام بود. ـ رسیدی.. کم کم داشتم از اومدنت ناامید میشدم. رز لبخند کوتاهی زد و فقط گفت: ـ سلام دکتر. نگران نباش، هنوزم تهدیدهای پزشکیت خوب جواب میده. مهدی باخنده نزدیک شد، دستی پشت کمر برسام کشید و گفت: ـ خوشحال شدم اومدی. امشب غذا فقط در صورتی سرو میشه که همهی مهمونای ویژه سر میز باشن. برسام با جدیت گفت: ـ من از بعد ناهار گرسنمه! ـ بهنظرم اینم بخشی از برنامهی هلیاست برای اینکه رز رو بکشه اینجا! همه خندیدند. رز کفشش را درآورد، پالتویش را به چوبلباسی آویزان کرد و آهسته، آرام، وارد فضای گرم خانه شد. ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ در آشپزخانه، بخار برنج از قابلمه بالا میرفت. هلیا در حال همزدن خورشت قیمه با دارچین بود. رز کنار پیشخوان ایستاد. هلیا ظرف سالاد را جلو کشید. ـ اینم مال تو، خانم رستا. برو به تیغ بکش! ـ فقط اگه قول بدی منو زیر ذرهبین نذاری. ـ باشه… قول میدم… فعلاً. رز لبخند زد. چاقو را برداشت و شروع کرد به خرد کردن گوجه. صدای تقتق تیغه، ملایم و منظم، با بوی سبزی تازه ترکیب شده بود. هلیا از گوشهی چشم نگاهش کرد. ـ آراد میگفت خیلی درگیر شدی این چند هفته. چطور پیش میره؟ ـ شلوغ. تصمیمگیری زیاده… مسئولیت هم، بیشتر از همیشه ـ عمو چیزی بهت گفته؟ رز لحظهای مکث کرد. دستش برای لحظهای روی چاقو ماند و گفت: ـ میخواد بازنشسته بشه. شرکت قراره ادغام بشه با مجموعهی آراد و پسرش . نگاهش هنوز روی بشقاب بود. فقط سر بلند نکرده بود. اما هلیا دقیق شنید. ـ امیر؟ رز آهسته سر تکان داد. هلیا به آرامی چیزی در دیس ریخت و گفت: ـ پس داره برمیگرده. بعد لبخند زد، بدون قضاوت. ـ مثل خودته ها، مغرور به نظر میرسه. یهجور غرور ساکت. رز پلک زد. حرفی نزد. قاشقها را مرتب کرد. صداها برای لحظهای از آشپزخانه بیرون رفتند؛ فقط بخار غذا مانده بود و تهماندهی فکرهایی که نباید گفته میشدند. رز آهسته نفس کشید، اما صدایش را قورت داد. کلمهای نگفت، اما چیزی در درونش سفت شد؛ مثل پیچخوردن عضلهای که سعی میکنی تکانش ندهی، ولی دردش از درون پخش میشود. امیر. اسمش در دهان هلیا، ساده بود؛ در ذهن رز، سنگین. ـ یهجور خاصی ساکته… از اون ساکتهایی که حضورشون خالی نیست. هلیا این را گفت و به آرامی قابلمه را روی زیرقابلمهای گذاشت. رز سرش را کمی پایینتر گرفت، انگار میخواست بوی غذا را استنشاق کند، اما نه بوی خورشت، بلکه موجی درونش داشت بالا میآمد. هلیا در ادامه گفت: ـ عمو رایان همیشه ازش با احترام حرف میزنه. نه از اون احترامهای پدرانه… یهجوری، انگار منتظره که بالاخره امیر برگرده و جای خودش رو بگیره. رز حرفی نزد. فقط سینی را برداشت، اما گوشهی لبش برای لحظهای لرزید؛ نه از خستگی، از چیزی که خودش هم نمیخواست بشناسد. هلیا نگاهش کرد، بدون فشار، بدون سؤال. فقط گفت: ـ رز نمکدون رو میدی؟ رز سرش را بالا آورد، لبخند کوتاهی زد، و نمکدان را داد. همهچیز، بیکلام، از میان نگاهها گذشته بود. بوی خورشت قیمه، فضا را پر کرده بود. سفره روی میز ناهارخوری کشیده شده بود؛ ساده، گرم، و شبیه خانه. آراد مثل همیشه با لبخند و بیخیال کنار میز نشست، قاشقش رو برداشت و گفت: ـ ببین رز، اگه امشب از این قیمهی شاهکار رد شی، من واقعاً مجبور میشم عضویتتو از خانوادهی غیررسمیمون لغو کنم! کمی مکث کرد، چپچپ نگاهش کرد و با لحن اغراقآمیز ادامه داد: ـ جدی میگم، از فردا صبح دیگه آبجی صدا کردنت ممنوعه، باید با لقب رسمی خانم مهندس صدات کنیم! هلیا از آشپزخونه گفت: ـ تهدیداشو جدی نگیر، ولی قیمهرو جدی بگیر! رز لبخند کمرنگی زد، چیزی بین شوخی و تشکر. برسام با قاشق کوچکش غذا را هم میزد و به طرز عجیبی به لیوان آب خیره شده بود. ـ چرا آب میچرخه، مامان؟! همه خندیدند. هلیا با حوصله برایش توضیح داد، و مهدی همان لحظه، نگاهش را به رز دوخت. از آن نگاههایی که انگار از عمق سکوتت هم حرف بیرون میکشند. ـ رز، این روزا حالت چطوره؟ تراپیهات منظمن؟ قرصهاتو سر وقت میخوری؟ رز لحظهای چنگالش را متوقف کرد. نه آنقدر که عجیب باشد، فقط برای یک ثانیه کوتاه. لبخند زد؛ نه زیاد، نه گرم. فقط به اندازهای که خنثی باشد. ـ آره… همهچی خوبه. قرصهام هم سر وقت میخورم. آراد گفت: ـ قرص چی؟ امیدوارم برای بداخلاقی نباشه چون هنوز جواب نداده! همه خندیدند. رز هم لبخند زد، اما نگاه مهدی هنوز رویش بود. مهدی آرام گفت: ـ همهچی خوبه؟ واقعاً؟ رز اینبار لبخندش را با قاشق پوشاند. مکثی کوتاه کرد و گفت: ـ مهدی… بذار امشب فقط غذامونو بخوریم. دلم نمیخواد دربارهی چیزایی حرف بزنم که هیچچیزی با گفتنشون حل نمیشه. مهدی چیزی نگفت. فقط سر تکان داد، آنطور که پزشکها سر تکان میدهند وقتی میدانند بیمار چیزی را پنهان میکند ولی فعلاً اصراری نمیکنند. هلیا به آرامی بحث را عوض کرد. ـ رز، یادت میاد پارسال همین موقعها برسام بلد نبود قاشق دست بگیره؟ نگاه کن الان چقدر جدی غذاشو میخوره! رز نگاهی به پسرک انداخت. لبخندی، واقعیتر از لحظات قبل، گوشهی لبش نشست. همهچیز در ظاهر عادی بود. میز شام، بوی غذا، شوخیهای آراد، صدای بچه، و گرمای خانه. اما درون رز، چیزی هنوز آرام نگرفته بود. آن حس درهم پیچیدهی بیجایی، غریبگیِ با آیندهای که معلوم نبود چطور باید باهاش مواجه شد. هولدینگ.امیر. ادغام. رایان. و خودش… در وسط همهی اینها. مهدی از آن سوی میز، نگاه آخر را به رز انداخت. آهسته، بیسؤال. اما در دلش، میدانست. هیچ چیز، خوب نیست. 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
imarozah ارسال شده در جولای 1 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 1 (ویرایش شده) ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📍 پارت [۷] — ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ خانه تاریک بود. مثل خودش. رز کلید را در قفل چرخاند، اما روشنایی را نخواست. چراغ را نزد. در را پشت سرش بست، و سکوت، مثل مه، روی همهچیز پخش شد. مانتویش را با بیحوصلگی از تن بیرون آورد، روی دستهی مبل انداخت. کفشهایش، یکی بعد از دیگری، با صدایی خفه روی سرامیک افتادند. بعد، بدون آنکه فکر کند، فقط با پیراهن سادهاش، روی کاناپه نشست. نه، دراز کشید. یکجور فروریختن بیدرام. صدای آرام یخچال از آشپزخانه میآمد. نور کمرمق ماه، از لای پردههای ناتمام، روی زمین میافتاد. و خانه، خانهی خودش، انگار غریبهترین جا بود. گوشیاش هنوز در کیفش بود. چند ثانیه نگاهش کرد، بعد آرام بیرون کشیدش و روشنش کرد. صدای تق تق اعلانها، سکوت خانه را شکست. ۴ پیام از منشی دکتر مرادی. دو تماس بیپاسخ. و یک پیام صوتی. رز روی صندلی نیمهخالی کنار در نشست. گوشی را بالا گرفت. انگشتش مکث کرد روی آیکون پخش صدا. «سلام رز جان. دکتر مرادیام. چند هفتهست که خبری ازت ندارم و جلساتت رو پشتسرهم کنسل کردی. میدونی که غیبت، معمولاً بیصدا شروع میشه و بعد، یکهو عمیق میشه. فقط خواستم یادآوری کنم که من اینجام—همونجا که همیشه بودم. اگه آماده بودی، یه پیام بده که برات وقت بگذارم. هنوز هم دیر نشده.» رز گوشی را پایین آورد. نه واکنشی در صورتش بود، نه حرفی. فقط نگاه. نگاهی که از صفحهی گوشی رد شد و به نقطهای نامعلوم در دیوار رسید. بلند شد. آرام، بیصدا، رفت سراغ کشوی پایین میز کوچکی که گوشهی خانه بود. کشویی که سالها بود نه قفل میشد، نه باز میماند. داخلش… چند بستهی دارو. قرصهای خواب، اضطراب، نسخههای تاخورده. و برگهای با خط پزشک، کمی تاشده، کمی زرد. روی یکی از بستهها نوشته شده بود: «شبی یک عدد. در صورت بازگشت حمله، تماس فوری.» رز بسته را برداشت. نگاهش کرد. با نگاهی خالی از ترس یا نیاز. با آن نوع نگاه سرد و خستهای که آدم به چیزهایی میاندازد که یکبار نجاتش دادهاند… ولی حالا دیگر نمیداند نجات یعنی چی. یادش آمد شبی که برای اولین بار، بعد از لرزهای طولانی، یک عدد از همینها را زیر زبان گذاشت و بیداریاش تبدیل به خلا شد. یکی از قرصها را درآورد. در دست نگه داشت. مثل کسی که سکهای را بچرخاند، برای تصمیمی که هیچوقت به سادگی پشتورو نمیشود. قرص را کنار گذاشت. چشمش بیاختیار به پنجره کشیده شد. بیرون، نورهای شهر مثل رشتههایی از طلا در مه شب پخش شده بودند. همهچیز آنقدر دور و بیحرکت بهنظر میرسید که انگار زمان، جایی میان این ارتفاع و آن نورها گیر افتاده بود. ذهنش کار میکرد، بیاجازه. ادغام. امیر راد. رایان. کامیار. و خودش، میان همهی اینها، با قلبی که مثل یک پتکِ بیصدا میکوبید. چرا برگشته بودنِ اضطراب اینقدر بیصدا بود؟ مثل نفسی که حبس نشده، ولی میسوزاند. به گوشی برگشت. پیامها هنوز همانجا بودند. انگشتش رفت روی آیکون پاسخ. تایپ کرد: «من…» بعد پاک کرد. دوباره تایپ کرد: «بذارید…» و باز هم پاک کرد. در نهایت، هیچچیز نفرستاد. فقط گوشی را خاموش کرد. قرص را کنار گذاشت، دستش را زیر سرش برد، و چشم بست. در آن تاریکی آرام، تنها صدایی که شنیده میشد، صدای جریان خونش بود، که بیوقفه در گوشش میکوبید. جایی میان بلند و آرام؛ فقط پیوسته. فقط زنده. ویرایش شده در جولای 1 توسط imarozah 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
imarozah ارسال شده در جولای 1 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 1 ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📍 پارت [۸] — [سکوت پیش از طوفان] ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ شب گذشته، آخرین جایی که ایستاده بود، مقابل پنجره بود. با گوشی خاموش و چشمهایی خیره به تاریکی زیر پا. آخرین چیزی که از شب قبل یادش مانده بود، صدای آرام گذاشتن لیوان نصفهی آب روی میز بود. و بعد، روی کاناپه افتاد. بیآنکه تصمیمی برای خواب داشته باشد، فقط خواسته بود لحظهای دراز بکشد. صبح، هوا هنوز خاکستری بود. نه شب، نه روز. رز با فشارِ سنگینی در دو طرف شقیقهاش بیدار شد؛ مثل بند چرمی که دور سرش کشیده باشند. چشمهایش را آهسته باز کرد، اما نور کم هم کافی بود تا درد، انگار از پشت چشمها هُل بخورد به عمق جمجمهاش. سردرد، مثل موجی آرام و ممتد از درونش بالا میآمد. نه تیز، نه زودگذر؛ یک درد آشنا، آزاردهنده، اما معمول. از جا بلند شد. نگاهش افتاد به ساعت. دیر نبود. اما انگار دنیا، زودتر از او بیدار شده بود. با قدمهایی سنگین سمت حمام رفت. با چشمهایی خسته و صورتی که رنگ نداشت. زیر دوش ایستاد، گذاشت آب داغ روی پیشانیاش بریزد. امید داشت آن موج کوبندهی پنهان کمی عقبنشینی کند. اما درد، فقط پخش شد—مثل بخاری که به جای فرار، روی شیشه مینشیند آرایش ملایم، کت سورمهای، موهای مرتب. در آینه، زنی را میدید که سعی میکرد کنترل را به چهرهاش برگرداند. اما نگاه، لو میداد. ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ آسانسور مثل همیشه ساکت و تیز پایین رفت. جلوی در شرکت، چند نفر ایستاده بودند. نگاهها میچرخید، پچپچهایی میان میزها جریان داشت. ـ شنیدی قراره رسماً امیر راد جلسه رو هدایت کنه؟ ـ تازه برگشته، ولی انگار از قبل همهچی براش آمادهست. ـ رئیس واقعاً بازنشسته شد؟ جدیجدی؟ رز چیزی نگفت. از کنارشون رد شد. فقط چشمهایش برای لحظهای روی یک جمله گیر کرد: «امیر راد هدایت میکنه…» واژهی «هدایت»، توی ذهنش ماند. ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ جلسه، در اتاق شیشهای بزرگ برگزار شد. همه بودند. مدیرها، مشاورها، چند نفر از تیم حقوقی. رز، در جای همیشگیاش نشست. آرام. پوشهی گزارش را باز کرد، قلم را میان انگشتانش چرخاند. امیر راد، با ظاهری رسمی وارد شد. کتوشلوار تیرهی خوشدوخت، پیراهن سفید ساده و تهریش مرتب. موهای مشکیاش با نظم خاصی عقب زده شده بود، ابروها گرهخورده و نگاهش، آرام اما نافذ. بیحرف آمد، بیتردید نشست—با حضوری که انگار سکوت را مجبور میکرد به احترام. دستور جلسه را معرفی کرد. کمی دربارهی فرآیند ادغام گفت. چند دادهی آماری. لحنش نه گرم بود، نه خشک. حسابشده. چشمهای رز گاهی بالا میآمدند و دوباره به پایین برمیگشتند. نه از سر بیتوجهی. از سر مراقبت. سردرد حالا از شقیقه گذشته بود. صدای امیر، انگار نه از بلندگو، که از درون جمجمهاش پخش میشد. تپش درد، با هر واژهی او هماهنگ میزد—ریتمدار، بیوقفه، شکننده. حس کرد دستهایش کمی میلرزند. نمیدانست از فشار درد است یا اضطرابی که انگار از صدای او به مغزش تزریق میشود. نفس عمیق کشید. دستی روی پیشانیاش گذاشت. دوباره برداشت. وانمود کرد دارد یادداشت برمیدارد. امیر حرف میزد، دیگران سوال میپرسیدند. رز، فقط گوش میداد. با ذهنی که بیشتر از فکر، در حال تحمل بود. وقتی جلسه تمام شد، صدای صندلیها، جمع شدن پوشهها و بستهشدن لپتاپها اتاق را پر کرد. رز بیهیچ مکثی از جا بلند شد و بیرون رفت. ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ در اتاق خودش را بست. صداها جا ماندند پشت در. نور از پنجرهی بزرگ کناری افتاده بود روی میز شیشهای. همهمهی بیرون، از اینجا فقط شبیه هیسِ مداوم بود. درد، حالا از شقیقه به پسسر و فک هم رسیده بود. مثل مهی سنگین که همهجا را گرفته، بیآنکه بشود از آن فرار کرد. هر تپش، ضربهای مداوم پشت چشمها میکوبید. رز، آرام پشت میز نشست. سرش را میان دو دست گرفت. چشمها بسته. پلکها داغ. شقیقهها کوبنده. حتی دنبال کیفش نرفت. میدانست دارویی در کار نیست. فقط باید بگذرد. صدای در، خیلی آرام آمد. نه ضربهای واضح. فقط فشاری نرم. در باز شد، بیهیچ معطلی. رز، چشمهای نیمهبستهاش را باز کرد. کمی گیج، کمی خسته. کامیار بود. مثل همیشه، مرتب و بیسروصدا. پیراهن سفید تمیز، آستینها تا نیمه بالا، و آن لبخند محتاطی که انگار نه از مهربانی، بلکه از هوشیاری میآمد. رز صاف نشست، ابرو بالا انداخت. کامیار، بدون آنکه بنشیند، لیوان آب را روی میز گذاشت و قرصی را کنار دستش گذاشت. با چشمانی کمی متعجب و محتاط، به او نگاه کرد -قرص؟ ـ از وقتی وارد جلسه شدی، دستهات روی شقیقهت بودن. حتی یهبار چشمهاتو کامل بستی… حدس زدن سخت نبود. لحنش بیادعا بود، اما دقیق. نه شلوغ، نه دلسوزانه. فقط ساده و دیدهشده. میشد گفت طبیعی بود، با آن دقت همیشگیاش—همان دقتی که از یک مدیر منابع انسانی انتظار میرفت—باز هم زودتر از بقیه فهمیده بود. کامیار،لبخند آرامی زد. همان لبخندی که همیشه در مرز بین فاصله و صمیمیت معلق بود. سپس گفت: ـ جلسهی خوبی نبود. مخصوصاً برای کسی که قراره همهی توازنها رو دوباره بچینه. سکوت کرد. و بعد، کمی نرمتر، با لحنی آمیخته به کنایه ادامه داد: ـ بعضیا خیلی زود میخوان جای پدرشون رو پُر کنن… اما جای بعضیا با احترام پُر میشه، نه با نمایش. نگاهشان کوتاه تلاقی کرد. رز هیچ نگفت، اما درونش، چیزی تکان خورد. کامیار نفس کوتاهی کشید، عقب رفت. ـ اگه باز هم نیاز داشتی، من همینجام. و بعد، بیصدا رفت. نه سنگین، نه سبک. فقط همانطور که آمده بود—آرام، دقیق، و در نقطهای که ردّش باقی ماند. برای لحظهای کوتاه، سردردش کمی عقب نشست. نه از قرص، از حضور کسی که… دیده بود. ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📎 نویسنده: رزیتا 💬 ممنونم از حضورتون، مثل همیشه منتظر نقد و نظرتون هستم 💛 ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
imarozah ارسال شده در جولای 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 2 ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📍 پارت [9] — [سایهی تازه] ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ رز هنوز صدای امیر را در سرش حس میکرد؛ مثل چکشی آرام که پشت جمجمهاش ضرب گرفته باشد—جلسهی صبح تمام شده بود، اما نه برای ذهن او. لحن محکم امیر، سکوت سنگین اتاق، نگاههای دقیق اطرافیان و از همه بدتر، همان لحظهی کوتاه. نگاه مستقیم نبود. اما وقتی امیر سکوت کرد، تا نظری بخواهد، تا تصمیمی را اعلام کند، در همان وقفهی چندثانیهای میان حرف و پاسخ—چشمهایش، درست روی رز مکث کردند. نه توجه بود، نه بیتفاوتی. چیزی بین قضاوت و خشم. یا شاید، هشداری قدیمی. رز مطمئن نبود. اما همان چند ثانیه کافی بود تا اضطرابی خاموش، مثل ریسمانی یخزده، بیصدا دورش تنیده شود؛ ترکیبی از شک، ترس، و چیزی ناگفته که سالها میانشان مدفون مانده بود. ظهر که گذشت، هنوز بدنش آن فشار را رها نکرده بود. در دفتر، پشت میز نشسته بود. سعی میکرد تمرکزش را روی قراردادهای معلق حفظ کند، اما اعداد و ستونها، مثل بخار از صفحه میگریختند. صدای اعلان، تمرکز مبهمش را برید: «حضور رز رستگار برای جلسهی ساختاری با آقای فرهمند در ساعت ۱۵ الزامیست. — مدیریت توسعه» رز ابرو بالا انداخت. فرهمند؟ نه از حلقهی آشناها بود، نه نامی نزدیک. اما این اسم، جایی در ذهنش نشسته بود چند ثانیه در ذهنش چرخید، و بعد، مثل تکهای پازل، جا افتاد. ر. فرهمند—مشاور ساختارهای سازمانی. کسی که معمولاً از طرف مقامات بالا، و با اختیار کامل، برای بازبینی کلی وارد میشد. سابقهاش را در گزارشهای داخلی شرکتهای رقیب دیده بود؛ ساکت، حسابشده، و کارآمد در «بازسازی». و معمولاً در جریان همین بازسازی، چند صندلی هم بیصاحب میشدند. رز با حرکتی بیصدا به عقب رفت، گویی برای دور شدن از آن صندلیهای خالی. موجی سرد، از ستون فقراتش بالا رفت. دستش بیاراده به گرهی انگشتانش پیچید. برای اولینبار، حتی میز کارش هم حس امنیت نداشت. زیر لب زمزمه کرد: «قراره از کجا شروع کنه؟» و بعد، بیاختیار، صدای آرام امیر در ذهنش پخش شد—لحنش، جایی بین آرامش و تهدید: «تغییر، همیشه از سؤال شروع میشه…» اما گاهی… سؤال، اسم یک نفر است. فرهمند. با پوشهای در دست، به سمت سالن شرقی طبقهی دهم رفت. راهرو طولانیتر از همیشه به نظر میرسید. با هر قدم، صدای پاشنههایش در سکوت کشیده میشد؛ مثل راه رفتن روی طنابی نازک میان گذشته و آینده. در باز شد. هوا، مثل اتاقهای بدون پنجره، ایستاده و خنثی بود. امیر راد، پشت میز بزرگ نشسته بود. پیراهن سفید بدون کت، اما همچنان اتوکشیده. نگاهش پایین بود، ولی حضورش، اتاق را سنگین کرده بود. کنارش، مردی حدود چهلوچند ساله—کت خاکستری تیره، عینک فلزی، موی کوتاه، و نگاهی که بیشتر شنیده بود تا حرف زده باشد. رز وارد شد. در را بست. سعی کرد لبخندی رسمی روی لب بیاورد، اما صورتش بیشتر به خنثی میمانست تا خوشامد. فرهمند سر تکان داد، اما بلند نشد. امیر هم چیزی نگفت. فقط با اشارهای آرام به صندلی مقابل، گفت: – خانم رستگار. بفرمایید. رز نشست. پوشه را گذاشت. دستهایش روی پاها قفل شد، تا لرزش خفیفشان پیدا نباشد. فرهمند دفترچهای را باز کرد، چند ورق زد، و با صدایی نرم گفت: – من برای تحلیل ساختار منابع انسانی شرکت دعوت شدم. در فرآیند ادغام، بررسی جایگاه نیروهای کلیدی ضروریه—نقشها، عملکرد، خطوط گزارشدهی… رز سر تکان داد. نگاهش آرام روی امیر نشست. اما امیر هنوز نگاه نمیکرد. فقط با نوک انگشتش، بیصدا روی میز ریتم میزد. فرهمند ادامه داد: – چند سوال دارم. برای روشن شدن مسیر. همکاری شما مهمه. «مهمه.» واژهای که بهجای احترام، حکم میداد. – نقش فعلی شما در ساختار قبلی چطور تعریف شده بود؟ رز جوابش را داد. دقیق، بینقص، با لحنی کنترلشده. اما با هر جمله، انگار فضای اطرافش تنگتر و نفسگیرتر میشد. در اواسط گفتگو، امیر بالاخره گفت: – گزارشهای عملکرد شما رو خوندم، خانم رستگار. قابل توجه بود. (مکث) اما… بعضی جاها هم جای سوال داشت. رز ساکت شد. نفسش را نگه داشت. – کجاها دقیقاً؟ امیر، نه لبخند زد، نه نگاهش را بالا آورد. فقط گفت: – امروز قرار نیست پاسخ بدید. فقط بدونید… سؤالها کمکم پرسیده میشن. رز پلک زد. مثل برخورد ناگهانی با شیشهای سرد. بیهوا. بیامان. فرهمند ادامه داد: – این صرفاً شروع روند بازبینیه. قرار نیست کسی کنار گذاشته بشه—فعلاً امیر آرام اضافه کرد: – البته، برخی موقعیتها ممکنه به شکل سابق ادامه پیدا نکنن. رز سر بلند کرد. برای اولینبار، چشمدرچشم با امیر. سرد. خالی. دقیق. نه خشم، نه تمسخر. فقط نگاهی که انگار، بدون نیاز به گذشته، از همین حالا قصد داشت حسابش را با او صاف کند. نگاه را برید. دستش عرق کرده بود. گرمای آرامی، در گودی کمرش نشست. تب نبود، هشدار بود . جلسه چند دقیقهی دیگر ادامه یافت. گفتوگوها ادامه داشتند، اما معنا نه. فقط یک حقیقت، آرام، در ذهنش تهنشین شد: اینجا دیگر جای امنی نبود. و بدتر از همه… دیگر نمیدانست تهدید واقعی از کدام سمت میآید. ━━━━━━━━━━━━ کانال تلگرام رمان : @zakhm_novel باتشکر از همراهی شما رزیتا. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
imarozah ارسال شده در جولای 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 2 ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📍 پارت [۱۰] — [تَرَک] ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ خانه ساکت بود. نه آن سکوت دلپذیرِ بعد از یک روز شلوغ—بلکه سکوتی که انگار نفس نمیکشید. رز، با قدمهایی بیجان وارد شد. کیفش را روی میز انداخت، کفشها را درآورد و خودش را آرام روی کاناپه رها کرد. همانجایی که دیشب هم خوابش برده بود. دستش ناخودآگاه سمت شقیقهاش رفت. درد، هنوز آنجا بود. انگار از صبح فقط جابهجا شده، نه آرام. سرش را به پشتی تکیه داد و چشم بست، اما ذهنش هنوز در حال دویدن بود. امیر. جلسه. آن نگاه دقیق، نافذ… و حالا فرهمند. ر. فرهمند. اسمش آشنا بود. نه از شرکت فعلی—بلکه از آن دورهای که هنوز دانشجو بود و کارآموز. همکاری کوتاه، اما تأثیرگذار. فرهمند کسی بود که در حاشیه نمیماند. همانقدر که مسلط بود، فرصتطلب هم بود. و حالا؟ نشستن کنار امیر راد، با آن لبخندهای آشنا. دستش را روی قلبش گذاشت؛ ضربانش تند و ناهماهنگ بود، مثل کسی که با نفسبریده از کوهی بالا میدود. ناگهان موجی از تهوع بالا آمد. بیهشدار. بلند شد، سمت دستشویی دوید. آب سرد را به صورتش پاشید. آینه، تصویری از خودش را نشان داد که نمیخواست ببیند. پوستی رنگپریده، لبهایی بیجان، و چشمهایی که اضطراب ازشان میبارید. سرش را پایین انداخت. لبهایش را رویهم فشرد. دوباره برگشت به نشیمن. گوشیاش هنوز روی کانتر بود. روشن شد. دو پیام بیپاسخ از منشی کلینیک رواندرمانی: ـ خانم رستگار عزیز، امیدوارم حالتون خوب باشه. چند هفتهست ازتون خبری نداریم. ـ دکتر مرادی نگران بودن. گفتن هر زمان آماده بودین، وقت جدید براتون میذاریم. رز به پیامها زل زد. انگار یکی یکی مشت میزدند به نقطهای پنهان در وجودش. همانجا که از آن حرف نمیزد، به کسی نشان نمیداد. آرام به سمت کشوی کمد رفت. بازش کرد. یک بستهی دارو، ته کشو، با نام خودش. دستش لرزید. قرص را بیرون کشید، بهش زل زد. نه از نفرت، نه از میل—بلکه از تناقض. دلش نمیخواست به آن نقطه برگردد. نمیخواست دوباره «بیمار» باشد. اما اضطراب داشت از درون پوستش را میدرید. گوشیاش دوباره لرزید. پیام از کامیار: «رز… امروز جلسه، همهچی رو عوض کرد. میدونم فشار زیادی رومونه، مخصوصاً روی تو. امیدوارم بدونی که بعضی آدما واقعاً هوات رو دارن، حتی وقتی بقیه دنبال جابهجا کردن مهرههان. اگه خواستی حرف بزنی، گوش من همیشه بازه. فقط نذار بقیه تصمیم بگیرن چی واست خوبه.» چشمهای رز روی واژهها ماند. نه فقط بخاطر دلداری، بلکه چون میان خط به خطش، حقیقتی پنهان بود. «بازسازی»… برای رز، مثل واژهای دوپهلو شده بود. در ظاهر یعنی اصلاح. در باطن، شاید حذف. تمام چیزهایی که با سکوت و جنگ ساخته بود، حالا داشتند به تابلویی با عنوان «بررسی ساختار» تبدیل میشدند. نفسش لرزید. گوشی را آرام کنار گذاشت. نه پاسخی داد، نه اعتراضی. فقط آرام قرص را برداشت. نگاهش برای لحظهای روی پنجره ماند. اما چیزی نمیدید. مه، حالا دیگر پشت پنجره نبود، درون او را پر کرده بود. ━━━━━━━━━━━━ کانال تلگرام رمان : @zakhm_novel باتشکر از همراهی شما رزیتا. 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
imarozah ارسال شده در جولای 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 2 ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📍 پارت [۱۱] — [دعوت نامهای از گذشته] ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ صبح، بیآنکه واقعاً بخواهد، از راه رسید. نه بیداریاش ارادی بود، نه خوابش کامل. چشمهایش با نور مبهمی که از لای پردهها به اتاق میریخت، آرام باز شدند ، سرد و بیلذت. بدنش، میان بیداری و همان پناهِ بیحسی، معلق مانده بود. اما زمان، مثل همیشه، بیرحمتر از اراده بود. بلند شد، با حرکتی کند و ذهنی هنوز درگیر مه شبانه. لباس خانه تنش بود، موها نیمهآشفته، و دل، چنگخورده. رفت سمت آشپزخانه. بیهیچ میل، قهوهساز را روشن کرد. دستهایش، بیفکر، لیوان را برداشتند و پر کردند. بخار تلخ قهوه بالا میرفت؛ بویش همیشه بیدارکننده بود، اما نه برای او. اولین جرعه را که نوشید، معدهاش با اعتراض پیچید. دردی عمیق، آنقدر آشنا که حتی اخم هم نداشت. میدانست نباید بنوشد، نه با این معدهی زخمی، نه با شب گذشتهای که بیشتر درد بود تا خواب. اما ادامه داد. جرعهای دیگر. انگار میخواست خودش را با همان مایع تند و تلخ مجازات کند. لرز خفیفی از انگشتانش بالا آمد، اما پیش از آنکه بفهمد چرا، صفحهی گوشیاش روشن شد. پیام از بیتا. «ناهار امروز منتظرتیم. دوست دارم ببینمت. میدونی چرا :)» رز، مدتی به آن جمله خیره ماند؛ انگار دنبال معنایی میگشت پشت آن شکلک ساده. لبخند آرامی گوشهی لبش نشست ،نه از شادی. از آن لبخندهایی که وقتی نمیدانی چه حسی باید داشته باشی، جای خالی همهشان را پُر میکنی. نه، این دعوت فقط یک ناهار نبود. این، یک بازگشت بود. بازگشت تنها پسر خانوادهی راد—امیر. تنها فرزند. تنها وارث. و حالا، تنها سایهای که قرار بود از این به بعد، روی تمام مسیرها بیفتد. رز گوشی را روی میز گذاشت. نفسش را آهسته بیرون داد. در ذهنش، سالها خاطره بالا آمدند. بیتا. زنی مهربان که هیچوقت او را مثل بقیه ندید. نه فقط یک کارمند یا یک مهرهی شایسته؛ چیزی بیشتر. در نگاه بیتا، رز همیشه جای خالیِ کسی بود. شاید دخترِ نداشتهاش. شاید خودِ جوانیِ از دسترفتهاش. و برای رز؟ بیتا شبیه مادری بود که دیگر نبود. همان نوع نگاه، همان طرز صدازدن، همان مکثهایی که شبیه نوازش بودند. و درست به همین دلیل، مخالفت با او آسان نبود. نه به دعوتش، نه به محبتهایش، نه حتی به سکوتهایش. و رایان هم… رایان و بیتا، به شکلی عجیب، او را درون دایرهای پذیرفته بودند که مختص خانواده بود، نه کار. رز میدانست چرا این دعوت را فرستادهاند. نه فقط برای ناهار. برای اینکه چیزی تغییر کرده. برای اینکه از امروز، جای بعضیها باید مشخص شود. و او؟ او نمیدانست میخواهد کجای این معادله بایستد. نقش دختر مورد اعتماد؟ یا فقط یک کارمند حرفهای دیگر؟ یا شاید، چیزی بین این دو. چیزی که هنوز اسم نداشت ولی سنگین بود. سنگینتر از همیشه. دست روی معدهاش گذاشت. دردی آرام، درست زیر جناغ سینهاش میکوبید؛ نه از قهوه، نه از بیخوابی؛ از اضطرابی که هنوز شروع نشده، اما سایهاش را انداخته بود. دوباره به گوشی نگاه کرد. پیام بیتا هنوز باز بود. و او، هنوز پاسخی نداده بود. اما در دلش میدانست که خواهد رفت. مثل همیشه. مثل دختری که هنوز نمیتواند با سایهی مادر، مخالفت کند. ━━━━━━━━━━━━ کانال تلگرام رمان : @zakhm_novel باتشکر از همراهی شما رزیتا. 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
imarozah ارسال شده در جولای 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 3 ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📍 پارت [۱۲] — [سایهی نگاه ها] ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ مقابل در ایستاده بود. دستش نزدیک زنگ، اما هنوز نزده. هوای ظهر، گرچه خنک نبود، اما دلش یخ کرده بود. نفسش بالا نمیآمد—نه از گرما، نه از خستگی؛ از چیزی عمیقتر. چیزی بینام، اما ریشهدار. دستش کمی لرزید. «زنگو بزن… یا برگرد.» دو راهی سادهای بود—اما نه برای او. همان لحظه، صدای نزدیکی کفشهای مردانه روی سنگفرش حیاط، از پشت سرش آمد. رز برگشت. فقط یک قدم. امیر. با کتِ سرمهای نیمهرسمی، پیراهن سفید، و نگاهی که انگار سالها خشم را در خودش پرورده بود. لبانش بسته بودند، اما چشمهایش نه. نگاهی سرد، دقیق… و سرشار از چیزی که رز نمیفهمید ؛شاید نفرت. امیر، لحظهای ایستاد. نگاهش را دوخت به چهرهی رز، بیهیچ تلاشی برای پنهان کردن احساسش. نه سردی مرسوم اداری، نه بیتفاوتی حرفهای،چیزی میان حمله و اتهام. رز ناخودآگاه یک قدم عقب رفت؛ نفسش کوتاه شد. امیر، بیکلام از کنارش گذشت. زنگ را زد؛ صدایی کوتاه در دستگاه پخش شد. سپس، در باز شد. نه تعارفی، نه نگاهی دیگر. فقط راه رفت و وارد شد. رز چند ثانیه همانجا ماند. ضربان قلبش حالا با ریتمی نامنظم، پشت دندههایش میکوبید. چیزی درونش گفت: «برگرد.» اما پاهایش، بهخاطر چیزی دیگر، حرکت کردند. وارد خانه شد. ━━━━━━━━━━━━ خانهی بیتا مثل همیشه گرم بود. نور طبیعی از پنجرههای قدی به داخل میتابید، بوی خورشت تازه پیچیده بود، صدای ملایم موسیقی بیکلام و خندهی برسام از ته دل میآمد. اولین کسی که به استقبالش آمد، بیتا بود؛ با آن لبخند پرمحبت و صورت همیشهآراستهاش. – رز جان… عزیز دلم. خوش اومدی. رز لبخندی ساخت. مصنوعی نبود، اما از ته دل هم نبود. – ممنونم بیتا جون. بیتا بیهیچ مقدمهای او را در آغوش گرفت. عطر آشنایش،همان عطری که بوی مادر را در ذهن رز تداعی میکرد،برای لحظهای او را آرام کرد. رایان، مثل همیشه باوقار، از کنار میز پذیرایی برخاست و با تکان دادن سر خوشآمد گفت. هلیا با لبخند از آشپزخانه بیرون آمد، و برسام با فریاد از گوشهی سالن دوید: – رززززز! و پشت سر او، آراد با موهای همیشه نامرتب و لبخندی که انگار هیچچیز در دنیا نمیتوانست آن را بشکند، گفت: – اومدی دیگه؟ نگران بودم شامو تنهایی بخورم! همه بودند. همه صمیمی. اما هوای آن خانه، برای رز سنگین بود. چشمش ناخودآگاه امیر را میان جمع پیدا کرد. او ساکت نشسته بود. نگاه نمیکرد، اما انگار همهچیز را میدید. همان فاصلهی تلخ میان بودن و خواستن. بیتا همه را دعوت کرد به سمت سفره. – بفرمایید بچهها؛غذا تا داغه باید خورد! رز نشست، کنار هلیا، روبهروی آراد. کمی فاصله با امیر، اما نه آنقدر که حضورش حس نشود. مهدی هم آمد، آرام و ناظر. نشسته بود، اما بیشتر نگاه میکرد و بیشتر از همه، رز را. سفره پُر بود: قیمهی جاافتاده، سالاد شیرازی، ترشیانبه، نان داغ، و بوی سیر ترشِ خانگی. صدای ظرفها، قاشقها، خندهها… اما در ذهن رز، تنها چیزی که صدا میکرد، نگاه امیر بود. آن لحظهی کوتاه، جلوی در. آن نگاهِ بیکلام که بیشتر از هر حرفی، تکانش داده بود. مکالمات بالا گرفت؛ دربارهی پروژههای شرکت، دربارهی تعطیلات، دربارهی بازنشستگی. و بعد، رایان گفت: – حالا وقتشه بعضی جایگاهها هم رسماً تغییر کنن. از مدتها پیش با هیئتمدیره در موردش صحبت کردیم. ادغام، فقط ترکیب منابع نیست. ترکیب آدمهاست، ذهنها، تصمیمها. و به دید من، امیر گزینهی کاملیه برای ادامهی مسیر. همه به امیر نگاه کردند. رز هم. و لحظهای بعد، رایان نگاهش را از پسرش گرفت و به رز دوخت: – اما قبل از رسمیشدن این واگذاری، نظر یکی از کلیدیترین مهرههام برام مهمه. کسی که تمام این سالها کنار من بود. کسی که من و بیتا همیشه بهش مثل فرزند نگاه کردیم. مکثی کوتاه. – رز. همه برگشتند به سمت او. حتی امیر. نگاه امیر، دوباره در چشمهایش نشست. اما اینبار، بدون پرده. نه فقط خشم بود، نه فقط تحقیر. ترکیبی خطرناک از ترس، سلطه، و حسِ “جای تو اینجا نیست”. و درست در همان لحظه، رز فهمید. فهمید چرا امیر او را نمیخواهد. نه بهخاطر اشتباهاتش. نه بهخاطر ضعف. فقط چون، اضافه بود. در سیستمی که باید تحت فرمان امیر بچرخد، حضور او با آن سابقه، آن نفوذ، آن نزدیکی با رایان ،مانع بود. و دشمن، همیشه مانعها را میبیند، پیش از آنکه آنها خودشان را بشناسند. قاشق در دست رز ماند، اما اشتها رفته بود. معدهاش پیچید، دلش لرزید. و همهچیز درونش گفت: برو. دور شو. اما نشد. لبخند کمرنگی زد، مثل همیشه. مثل کسی که از دل توفان میگذرد، اما فقط صدای باران را با خود نشان میدهد. ━━━━━━━━━━━━ کانال تلگرام رمان : @zakhm_novel باتشکر از همراهی شما رزیتا. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
imarozah ارسال شده در جولای 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 3 ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📍 پارت [۱۳] — [ته ماندهی نگاه ها] ━━━━━━━━━━━━━━━━ ناهار، با همهی رنگ و طعمش، برای رز چیزی جز سکوت و دلآشوب نبود. لبخند میزد، قاشق را آرام به دهان میبرد، و گاهی کلمهای کوتاه میگفت. اما ذهنش، جای دیگری بود؛ در نگاه امیر، در مکث رایان، در طنین آن جمله: «نظر رز برای من مهمه.» بعد از جمعکردن سفره، برسام با خنده و شلوغ کاری رفت سراغ اسباببازیها. آراد با یک لیوان شربت نشست روبهروی رز و با شوخی گفت: ـ نجاتت دادم از صحبتهای استراتژیک سر سفره. این بار بعدیشو میندازیم توی آفیس، باشه؟ رز لبخند زد. اما نگاهش دنبال کسی دیگر بود. امیر. کنار پنجره ایستاده بود. گوشی در دست، اما حواسش جای دیگر بود. آرام چرخید، و دوباره چشمهایشان گره خورد. اما اینبار، امیر لبخند زد ،نه گرم، نه دوستانه. یک لبخند کوتاه، بیشتر شبیه اخطار. رز، انگار ضربهای نامرئی روی شانهاش حس کرد؛ سریع نگاهش را دزدید. همان لحظه، رایان به طرفش آمد. لبخندش هنوز هم همان لبخند مقتدرانهی سالهای قبل بود، اما کمی آهستهتر، کمی فرسودهتر. ـ میتونم چند دقیقه باهات حرف بزنم، رز؟ رز مکثی کرد. سپس آرام سر تکان داد. رایان او را تا اتاق کار کوچک انتهای سالن برد. در را بست. صدای خانه محو شد پشت دیوارها. روی مبل نشستند، نور ملایم از پنجره میتابید. رایان سکوت کرد. چند لحظه فقط نگاهش کرد، بعد گفت: ـ میدونم سخته. هم این تغییر، هم این فضای جدید. ولی باور کن، هیچکس به اندازهی تو برای این سیستم قابل اعتماد نیست. رز فقط نگاهش کرد. دلش میخواست چیزی بگوید، اما کلمهها قفل بودند. رایان ادامه داد: ـ امیر شاید سخت شروع کنه، شاید در نگاه اول، زیادی جدی و محافظهکار باشه، اما یاد میگیره. و تو میتونی کمکش کنی. رز نفسش را آرام بیرون داد. چیزی درونش گفت: «من اینجا مزاحمم، نه حامی.» اما نگفت. ـ و تو هنوز مثل گذشتهای، رز؛ محکم، باهوش، مورد احترام. نذار این انتقال، اعتماد به نفس تو رو بلرزونه. امیر راد قراره مدیر بشه، اما نمیتونه سایهی تو رو محو کنه. رز لبخند خستهای زد. اینبار واقعی. ـ ممنونم، مهندس. همیشه بیشتر از رئیس، برام پدر بودین. چیزی در نگاه رایان تکان خورد، مثل نوری کوتاه در انتهای راهرو. سری تکان داد. ـ برای ما همیشه یکی از خودیها موندی، رز. ━━━━━━━━ هنگام رفتن، هوا کمی ابری شده بود. رز کفشش را پوشید، کیفش را برداشت. بیتا دوباره بغلش کرد. ـ زود به زود بیا، عزیزم. حضور تو خونه رو گرمتر میکنه. رز چیزی نگفت. فقط لبخند زد. اینبار، از آن لبخندهایی که تهش غم هست. غمی که حتی بیتا هم حسش کرد. از در بیرون آمد. دوباره همان مسیر سنگفرش. آرام، بیشتاب. اما وقتی به در ورودی رسید، صدای قدمهایی آرام و کوبنده، پشت سرش پیچید. ـ خانم رستا. ایستاد. نفسش رفت بالا، بیهوا برگشت. امیر بود. با آن کت اتو کشیده، موهایی صافشده با دقت، و چهرهای که چیزی میان تحقیر و خونسردی در آن قفل شده بود. از فاصلهای که حفظ کرده بود، معلوم بود قصد نزدیکشدن نداشت. چند ثانیه نگاهش کرد، بعد با صدایی آرام، اما لبهدار گفت: ـ فقط خواستم بدونی ، لازم نیست نقش نزدیکِ خانواده رو بازی کنی. رز پلک زد. جا نخورد، اما نفسش کوتاه شد. ـ حضور تو، شاید برای پدرم معنا داشته باشه اما برای من، نه. بعد، انگار جملهها را انتخاب میکرد تا نه زیاد رک باشد، نه قابل سوءبرداشت ، اما زهرشان را حفظ کند: ـ شرکت ما، حالا دیگه مسیر خودش رو داره. هم از نظر ساختاری، هم انسانی. مکثی کرد. ـ همکاری، لازمه؛ اما جایگاهها باید شفاف باشه. چشم در چشم شد با رز، و اینبار صدایش صاف و بیپرده بود: ـ تو بخشی از گذشتهی پدرم هستی ،اما آینده من؟ نه!. رز ایستاده بود. پاهایش سفت، اما چیزی در شکمش فرو ریخت؛ حس کرد زمین زیر پا نه میلرزد، نه میلغزد، فقط آرام آرام گم میشود. امیر، دیگر منتظر پاسخ نبود. چیزی در نگاهش بود که میگفت: «جوابی لازم نیست ، چون مهم نیست.» فقط سرش را به نشانهای کوتاه تکان داد، برگشت و رفت؛ با همان قدمهای سرد و مطمئن. رز، تا چند لحظه ایستاد. به پشت سرش نگاه کرد، به در نیمهباز خانه، به صدای خندهی برسام که از داخل شنیده میشد. اما هیچچیز، صدای آن جمله را نمیپوشاند: “تو بخشی از گذشتهای. نه آینده .” و آن لحظه، مثل چاقویی کند اما عمیق، تهماندهی احساس تعلق را درونش برید. ━━━━━━━━━━━━ کانال تلگرام رمان : @zakhm_novel باتشکر از همراهی شما رزیتا. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
imarozah ارسال شده در جولای 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 3 ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📍 پارت [۱۴] — [بازگشت به نقطهی خاموش] ━━━━━━━━━━━━━━━ هوا، هنوز هم بوی نم داشت. بوی خیسیِ خاک، بیباران. رز کلید را چرخاند. در را باز کرد؛ بیآنکه چراغها را روشن کند. نور کمرنگ شهر، از لابلای پنجرههای بلند به داخل خزیده بود. همهچیز، همانطور مانده بود که صبح رها کرده بود: کت روی مبل، لیوان روی میز، پروندهی ناتمام روی صندلی. کیف را انداخت روی صندلی، کفشها را همانجا درآورد، و مستقیم رفت سمت اتاق کار. کابینت کوچکِ کنار کتابخانه را باز کرد. جعبهی چوبی کهنه را بیرون کشید. همهچیز آنجا بود. سالها، بیآنکه دست بخورد، جمع شده بود. یادداشتهای کوتاه. عکسهای پرسنلی قدیمی. نامهی تبریک رایان بعد از اولین قرارداد رسمیاش. حتی نسخهی پیشنویس رزومهاش، همان که وقتی هنوز «خانم رستا» نبود، با هزار شک و تردید نوشته بود. روی زمین نشست. زانوها را بغل کرد. جعبه را روبهرویش گذاشت. کاغذها، یکییکی بیرون آمدند. رز، بیصدا نگاهشان میکرد. آن عکس سیاهوسفید کوچک… خودش بود. در اتاقی اجارهای، با چراغ مطالعهای زرد، لیوان چایِ سردشده، و چشمهایی خسته اما سرسخت. چند ماه بعد از آن عکس، اولین تماس را از رایان گرفت. دعوت به همکاری… صدایش هنوز در گوشش بود: – بهنظرم پافشاری تو، یه چیز خاص داره. یه نوع فهمِ بیسروصدا… بیا شرکت. ازت خوشم اومده. رز چشم بست. دلش گرفت. نه فقط از دلتنگی— بلکه از اینکه حالا، سالها بعد، «بخشی از گذشته» نامیده میشد. سینهاش سنگین شد. انگار چیزی چسبیده بود به ریهها. نفسش کوتاه شد. دست روی دهان گذاشت. اول فقط لرزش بود. بعد، سوزش. و بعد، هجوم. بلند شد. به دیوار تکیه داد. خودش را تا حمام کشاند— اما دیر شده بود. حالت تهوع، ناگهانی و عمیق. بالا آوردن… نه فقط محتویات معده، بلکه اندوه فروخورده، شکستِ بلعیدهشده، تحقیرِ مانده در گلو. چند دقیقه طول کشید. تمام که شد، نشست کنار دیوار؛ با صورت خیس، دستان لرزان، و ذهنی تهی. همانجا، روی زمین، گوشی را برداشت. صفحهی پیامها را باز کرد. چند ثانیه به نام «دکتر مرادی» خیره ماند. و بعد، انگشتش نوشت: «سلام. وقت آزاد دارین این هفته؟ فکر میکنم… دیگه وقتشه برگردم.». گوشی را کنار گذاشت. بغضی، گلویش را پر کرده بود. اما نریخت. نه هنوز. چراغها هنوز خاموش بودند. شب، بیصدا، میان دیوارها خزیده بود. رز، زانوهایش را دوباره بغل کرد و به همان نقطهی تاریک خیره ماند؛ همانجا که دوباره، از نو، باید ساخت. ━━━━━━━━━━━━ کانال تلگرام رمان : @zakhm_novel باتشکر از همراهی شما رزیتا. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
imarozah ارسال شده در جولای 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 4 (ویرایش شده) ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📍 پارت [۱۵] — [روزنهای میان خستگی] ━━━━━━━━━━━━━━━ صدای تایپ بیوقفهی کارمندان در فضای باز طبقه، انگار متنی نامرئی را تکرار میکرد: کاری شو، انجامش بده، جلو برو… اما ذهن رز، پشت همهی این نظم، مشغول ترجمهی زبان دیگری بود؛ زبانی پر از سکوت و جملههای ناتمام. پشت میزش نشست. فایلها را باز کرد. صفحهها یکییکی بالا آمدند اما کلمات، بیمعنیتر از همیشه بودند. پلکهایش سنگین، نفسهایش سطحی، و فکرش هنوز درگیر پیام دیشب بود: «سلام رز جان. خوشحالم از پیامت. یه وقت خالی برای فردا ساعت شش عصر دارم. اگر بتونی بیای، عالیه. منتظرم. » جواب، خیلی زود داده شده بود. شاید… زیادی زود. رز حس کرده بود شاید حتی خود دکتر هم ترسیده؛ نکند مثل دفعههای قبل، پیام بماند و پاسخی نیاید. نکند رز، باز هم بیصدا ناپدید شود. بلند شد. به آشپزخانهی کوچک رفت. برای خودش لیوانی چای ریخت. راه برگشت را آهسته طی کرد. قدمهایش، نه به قصد کاری، فقط برای «بودن». در راهرو، صدایی آرام و آشنا باعث شد مکث کند: ـ سلام، خانم رستا. ایستاد. برگشت. کامیار بود. کت خاکستری روشن، پیراهن آبی، و نگاهی که مثل همیشه بین احتیاط و چیزی شبیه امید، معلق مانده بود. رز لبخندی کوتاه زد. صادق بود، هرچند خسته. ـ سلام، آقای سروش. کامیار لبخند زد، بعد لحظهای مکث کرد. انگار واژهها را مزهمزه میکرد تا یکیشان را انتخاب کند و بگوید: ـ امروز حالت بهتره؟ دیروز جلسه یهکم سنگین شد. رز سر تکان داد. نگاهش را پنهان نکرد، اما نگه نداشت. لبخند کمرنگی هنوز گوشهی لبش مانده بود. در ذهنش اما، چیزی عمیقتر نفس میکشید: «تو بخشی از گذشتهای، نه آیندهی من.» لبخند روی صورتش لرزید. زخمی هنوز باز بود، و همین مکالمهی ساده، روی آن راه میرفت. کامیار کمی تردید داشت، اما بالاخره گفت: ـ یه چیزی میخواستم بپرسم. اگه خیلی بیمقدمه نباشه. رز چشم در چشمش شد. آرام. ـ بپرسین. ـ ممکنه یه روزی، با هم بریم بیرون؟ فقط یه قهوه. یه کافه یا یه پیادهروی کوتا. هرجایی که خودت حس امنیت کنی. سکوت. نه از سر تعجب. از سر کشمکش. رز دلش خواست بلافاصله بگوید «باشه»؛ اما چیزی درونش هنوز پُر از آن «هنوز نه»های مبهم بود. ـ اجازه بدین راجعبهش فکر کنم. کامیار سرش را تکان داد. لبخندش باقی ماند، اما اینبار، چیزی در ته صدایش جا مانده بود. چیزی شبیه انتظار. ـ باشه… فقط اگه میشه، زود بگو. نمیخوام بلاتکلیف بمونه. بعد رفت. بیپافشاری، اما نه بیمکث. رفت، اما رد پایش در ذهن رز ماند. رز همانجا ایستاد؛ با لیوانی که دیگر داغ نبود، و دلی که برای اولین بار، از لابهلای زخمهایش، روزنهای از امکان را دید. نه هیجان. نه عشق. نه تصمیم. فقط یکجور “شاید…” و همین، بعد از آنهمه تردید، خودش مثل آغازی بیصدا بود. ━━━━━━━━━━━━ کانال تلگرام رمان : @zakhm_novel ویرایش شده در جولای 4 توسط imarozah 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
imarozah ارسال شده در جولای 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 4 ━━━━━━━━━━━━━━━━━━ 📍 پارت [۱۶] — [مسیرِ برگشتن] ━━━━━━━━━━━━━━━ ساعت نزدیک پنج عصر بود. فایلها را بست، مانیتور را خاموش کرد، چراغ میزش را زد. لحظهای، در صندلی فرو رفت. نه خسته، نه آماده؛ فقط پر از سکوت. به دیوار روبهرو خیره شد. نه دنبال دیدن بود، نه دنبال فراموشی. فقط میخواست ذهنش، حتی برای چند ثانیه، سبک شود. اما افکار، مثل زنبورهایی پشت چشمهایش وزوز میکردند. دست کشید به شقیقهاش. بلند شد. کیف را برداشت، مانتو را پوشید، و بیصدا از دفتر بیرون رفت. راهپلهی اضطراری نه. آسانسور هم نه. راهروهای نیمهخالی را آرام قدم زد. پیش از خروج، مقابل آینهای قدی ایستاد. به خودش نگاه نکرد. فقط مطمئن شد موهایش سرجایشاناند، چشمهایش نه آنقدر پفکرده که چیزی لو بدهد، و لبخند؟ لازم نبود. ━━━━━━━━━━━━━━━ هوا، خاکستری و نیمهگرگومیش بود. در ماشین نشست. کمربند را بست. اما دستش برای استارت زدن مکث کرد. پیشانیاش را روی فرمان گذاشت. بوقی از پشت، او را از فکر بیرون کشید. حرکت کرد. ترافیک، روان بود. برای یکبار، مسیر از خودش جلو نمیزد. اما در ذهنش، مسیر دیگری باز میشد. هرچه به مطب نزدیکتر میشد، دستهایش سردتر، کفِ دستها عرقکردهتر. نگاهش به تابلوهای خیابان نمیافتاد؛ انگار نمیخواست تأیید کند واقعاً دارد میرود. صدای دکتر، در ذهنش جان گرفته بود: «هیچوقت دیر نیست، رز….» اما اگر شده باشد؟ اگر این اضطراب، حالا دیگر خودش باشد؟ ━━━━━━━━━━━━━━━ ماشین را پارک کرد. دنده را در حالت خلاص گذاشت. نفس عمیقی کشید— ولی انگار ریههایش فقط نیمه پر شدند. از ماشین پیاده شد. پاهایش روی زمین، انگار لرز نامرئی داشتند. نه واضح، اما محسوس. پلهها را یکییکی بالا رفت. دستگیرهی در را فشار داد. بوی آشنای مطب در هوا پیچید: الکل ملایم، چای کمرنگ، گلهای خشک. منشی سر بلند کرد. زن میانسالی با عینک بیرنگ و لبخندی نرم. – خانم رستا… خوش اومدین. دکتر منتظر بودن. “منتظر بودن.” واژهای که بیش از دلگرمی، وزن داشت. مثل چشمهایی که چیزی میدانند و نمیگویند. روی صندلی نشست. تیکتاک ساعت، بیرحم بود. در ذهنش، صحنهها میچرخیدند: پلههای اتاق کنفرانس. نفسهایش زیر نور فلورسنت. دست کامیار با لیوان آب. نگاه بیتا. صدای امیر: «تو بخشی از گذشتهای…» پلکهایش را بست. نفسش را حبس کرد. – خانم رستا؟ چشم باز کرد. منشی با سر اشاره کرد: – بفرمایین. اتاق آمادهست. رز بلند شد. پاهایش را حس نمیکرد. دستش روی دستگیرهی در، سرد بود. در را باز کرد. بوی چوب کهنه، تلخ اما آرامشبخش. نور زرد و گرم، روی زمین افتاده بود. کتابها، صندلی راحتی، میز چایساز… و پشت میز چوبی، دکتر مرادی ایستاده بود. همانقدر آرام. همانقدر آماده. چشمها، با مهربانیِ جدی، او را نگاه میکردند. رز ایستاده بود، بیحرکت، آستانهی در. و برای لحظهای… حس کرد واقعاً رسیده. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.