نیلوفر ارسال شده در ژوئن 30 اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 30 نام رمان:بازی سرنوشت نویسنده:نیلوفر.پ ژانر:عاشقانه،انتقامی،هم خونه ای خلاصه:روایت عشقی شدید همراه تنش هایی که مانع این دو معشوق است...آیا این اتفاقات عشق را نابود میکند یا زبانه های آتش این عشق موانع رو تخریب؟! مقدمه: چشمانت به آتشم کشید و مرا ویرانه کرد...اگر نباشی زندگی معنا ندارد و من آدمی پوچ و بی معنی میشوم...خواستم بگویم...کنارم باش...نباشی نابودم... ناظر: @sarahp 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در ژوئن 30 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 30 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. مدیر منتقد @FAR_AX مدیر راهنما @Nasim.M ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
نیلوفر ارسال شده در جولای 1 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 1 "به نام نامی یزدان" قسمت اول با چشمای خیس بهش خیره بودم،خودش بود با همون خنده ی همیشگیش و اون برق خاص چشماش،همون برقی که روز اولی که دیدمش تو چشماش هویدا بود. *************** یکسال قبل... هیچ جارو نمیتونستم ببینم،نمیدونستم کجام فقط صداهارو میشنیدم... _آوردمش _چشماشو باز کن! دهنم خشک شده بود از ترس میلرزیدم،چشم بندو برداشت نگاهی به اطراف کردم فضای اتاق تاریک بود و همه ی وسایل تیره بودن دیوارا مشکی بود. _خب؟میشنوم به سمت صدا برگشتم یه مرد با کت و شلوار مشکی روبروی پنجره ایستاده بود و به بیرون خیره بود.با صدای لرزان جواب دادم: _چی بگم؟ با شنیدن صدام یهو برگشت،چشمای نافذی داشت پر از غرور و جدیت... زل زده بود بهم و همونجور که دستاش توی جیبش بود اومد سمتم،با هر قدم اخماش بیشتر توهم میرفت و بدون اینکه ازم چشم برداره به مرد کنار دستم گفت: _نگفته بودی یه دختره! _فکر کردم اهمیتی نداره با خشم به سمتش نگاه کرد: _اهمیتی نداره؟؟؟یادت رفته من با زن و بچه کاری ندارم؟مسعود؟؟؟؟ _یاشار! انگار فراموش کردی همین دختر پولتو خورده چیزی نگفت گوشیشو برداشت و شماره ای رو گرفت،دوباره زل زد تو چشمام،سرمو انداختم پایین _الو...حنانه،تو پولو برای کی قرض کردی چرا نگفتی طرف دختره ؟؟؟ حنانه،دوست دانشگاهیم بود دوست صمیمی و نزدیکترین فرد بهم،وقتی دید مشکل دارم کمکم کرد پول قرض کنم تا بتونم باهاش برای خودم سر پناهی اجاره کنم و با مابقیش کاری برای خودم پیدا کنم. چون من یه دختر پرورشگاهی بودم که هیچکسو نداشت و میخواست روی پای خودش وایسه. نمیدونم حنانه چی گفت که طرز نگاهش عوض شد و اون نگاه پر از اخم تبدیل شد به یه نگاه دلسوزانه نگاه ترحم امیزی که ازش متنفر بودم _خیلی خب،حلش میکنم خودم! گوشی رو قطع کرد و گفت: _اگر هرکسی دیگه بود به خدمتش میرسیدم،ولی من قسم خوردم با زنا و بچه ها کاری نداشته باشم،مخصوصا اگر... حرفشو ادامه نداد رو کرد به مردی که اسمش مسعود بود و گفت: _بزار بره، ببرش همونجایی که پیداش کردی _ولی یاشار پس پول چی میشه جواب رییسو چی میدی؟؟؟ _رییس با من... بزار این دختره بره نمیدونم حنانه چی گفت که دلش برام سوخته بود و من متنفر بودم از اینکه آدما بهم ترحم کنن... با جدیت گفتم: _خیلی ممنونم که میزارید برم،من پولو بهتون هرجور شده برمیگردونم... انگار از لحن صحبتم متوجه شد بدم اومده ابروهاشو انداخت بالا و جواب داد: _فقط چون دوست حنانه ای و اون خیلی برام عزیزه اینکارو میکنم،و اینکه پول زیادی نیست هروقت داشتی پس بده... سری تکون دادم و لبخندی زدم: _خیلی ممنونم معلوم بود آدم خوبیه فقط نمیدونم چرا منو مثل دزدا اوردن این جا! مسعود چشم بندو گرفت طرفم: _چشماتو خودت ببند! با تعجب نگاه به یاشار کردم.نگاهمو که دید گفت: _قانون اینجاست.غریبه ها نباید اینجارو بشناسن اوهومی گفتم و چشم بندو از مسعود گرفتم،چشمامو بستم... اومدم خونه،کیفمو انداختم گوشه ی اتاق و ولو شدم رو تخت چشمای پسره که اسمش یاشار بود اومد جلو چشمم چقدر نگاهش خاص بود و چه ارتباطی با حنانه داشت؟شاید عشقی که همیشه ازش حرف میزد همین یاشار بود! خیلی خسته بودم با فکر اینکه پولو چطور باید جور کنم غصم گرفت چشمامو بستم و خوابم برد... 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
نیلوفر ارسال شده در جولای 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 3 با صدای گنجشک های تو کوچه بیدار شدم.با همون مانتو شلوار خوابم برده بود،چقدر گرسنه بودم پاشدم آبی به دست و صورتم زدم و اومدم یخچالو باز کردم،این اتاقکی که اجاره کرده بودم فقط یه گاز داغون داشت و یه یخچال کوچیک!با یدونه تخت و حمام و سرویس بهداشتیش باهم یه جا بودن،خیلی کوچیک بود اما بهتر از پرورشگاه بود! یخچال خالی بود همش دوتا دونه تخم مرغ بود که برداشتم و با ماهیتابه درب و داغونی که تو اتاقک بود سرخشون کردم و چون نون نداشتم خالی خوردمش... کیفمو برداشتم و رفتم سمت دانشگاه _آهای خزان؟ حنانه بود اومد داخل کلاس و جفتم نشست: _چخبرا خزان خانم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _فهمیدی که دیشب چی شد؟ سرشو تکون داد: _آره،متاسفم _من باید متاسف باشم که باعث شدم شرمنده بشی دستمو گرفت: _عه این چه حرفیه دیوونه تو برام خیلی عزیزی اینجوری نگو هیچوقت لبخندی زدم یهو شیطون پرسیدم: _یاشار کیه کلک چشماش خندید: _یاشار برادر ناتنیمه _واقعا؟؟؟نگفته بودی برادر داری سرشو انداخت پایین: _اره چون به دید برادر نگاهش نمیکنم شیطون پرسیدم: _ببخشید؟!پس به چه دیدی نگاش میکنی؟؟؟! خندید: _یاشار همونیه که برات گفتم _حدس میزدم،معلوم بود به دید خواهر برادری پسر مهربونیه _وای خزان تو نمیدونی یاشار خیلی ماهه خیلی دوستش دارم یهو غمگین شد: _ولی حیف که اون فقط منو به چشم خواهرش میبینه _ناراحت نباش،شاید یه روز اونم عاشقت شد نه؟ خندید: _از خدامه چندروز بعد... موهای مشکی بلندمو شونه کردم نگاهی به اینه انداختم...چشمای قهوه ای سوخته بینی متوسط و لب های زیبا که نظر هر بیننده ای رو جذب میکرد ولی درکل چهره ی معمولی داشتم... آهی کشیدم و موهامو بافتم. از وقتی خودمو شناختم توی پرورشگاه بزرگ شدم دختر ارومی بودم و تنهایی رو بیشتر ترجیح میدادم و دوست زیادی نداشتم... میخواستم برای خودم زندگی کنم و روپای خودم وایسم برای همینم اون مبلغو قرض گرفته بودم اما نتونسته بودم کاری پیدا کنم که لااقل مقداری از قرضمو بدم و مابقیشو بعدا... برای همینم چون هیچی از پولو ندادم اومده بودن سراغم...اما نمیدونم چرا باید انقدر مخفیانه منو میبردن پیش رییسشون!شاید این پسری که حنانه دوسش داره مامور مخفی چیزی باشه... دوباره یاد چشماش افتادم،درسته اولین بار بود میدیدمش ولی نمیدونم چرا حس کردم ارامش خاصی داشت از فکرم شرمنده شدم نباید نباید این فکرارو میکردم حنانه رو نباید ناراحت میکردم اون خیلی منو دوست داشت و منم دوستش داشتم... بلند شدم و لباسامو عوض کردم یه سوییشرت سورمه ای با شلوار همرنگش پوشیدم و کتونیای کهنمو پا کردم ساعت ۵صبح بود عادت داشتم هرروز باید پیاده روی میکردم موهامو بستم و کلاهمو سرم کردم... رفتم بیرون داشتم راه میرفتم که صدایی از پشت سر شنیدم... _هی تو برگشتم،مسعود بود _بیا کارت دارم نمیدونم چرا ترسیدم با اکراه سلام کردم _علیک،بیا تو ماشین کارت دارم حتما از طرف رییسش اومده رفتم و نشستم... دستی به صورتش کشید و گفت: _پولو که نتونستی بدی،ببین بی مقدمه بگم اگه بامن رفیق بشی و همه جوره پام باشی خودم حسابتو صاف میکنم خودم پولتو میدم. مکثی کرد و گفت: _ازت خوشم اومده! چپ چپ نگاهش کردم و طلبکار گفتم: _دقیقا راجع به من چه فکری کردی تو؟چرا بخودت اجازه دادی همچین چیزی بیای اینجا بمن بگی؟ دستگیره درو گرفتم که پیاده بشم که دستمو گرفت و نزاشت... _دستمو ول کن عوضی بمن دست نزن!!! _اوووووو چته وحشی،اینجوری میکنی بیشتر ازت خوشم میادا،بام راه بیا هرچی بخوای بهت میدم قول میدم. این پسره ی چندش مو فرفری با اون بینی عقابیش و ریش و سبیل پروفسوریش داشت حالمو بد میکرد و عصبی ترم کرد با دست آزادم اومدم سیلی بخوابونم تو گوشش که دستمو تو هوا قاپید و دوتا دستامو از پشت گرفت و بست. هرچی تقلا کردم و جیغ زدم فایده نداشت...کسی توی کوچه نبود و کوچه خیلی خلوت بود... دهنمو بست و مثل سری قبل منو انداخت تو صندوق عقب و درو بست و گازشو گرفت رفت...اشکام سرازیر شد خیلی ترسیده بودم...حتما رییسش گفته اینکارو کنه تا پولشون تسویه بشه... ماشین نگه داشته شد در صندوق باز شد منو اورد بیرون یه جنگل بود و یه کلبه چوبی منو کشون کشون برد سمت کلبه...هیچکس اینجا نبود...صدای کلاغارو میشنیدم چقدر ترسناک بود... از فکر بلایی که قراره سرم بیاد بخودم لرزیدم... هولم داد داخل... _برو تو ببینم،جیکت درنیاد که کسی صداتو نمیشنوه فقط با وحشی گری و تقلا باعث میشی حریص ترت بشم کوچولو عقب عقب رفتم هنوز دستام و دهنم بسته بود خوردم به دیوار با چشمای سبزش زل زده بود بهم خنده ی شیطانی به لب داشت... اومد جلو که تلفنش زنگ خورد.. _اه...این چی میگه این وسط جواب داد: _بله یاشار...من...من اومدم یه سر به مامانم بزنم پس رییسش خبر نداشت این عوضی اومده سروقت من...شروع کردم به تقلا و با دهن بسته جیغ زدن تا دید جیغ میزنم گوشی رو قطع کرد اومد سراغم موهامو گرفت و پرتم کرد وسط کلبه... _یه درس حسابی اول بتو بدم بعد جواب این مرتیکه یاشارو میدم داشت پیرهنشو درمیورد که دوباره گوشیش زنگ خورد _اووووف ول نمیکنه این عوضی! وحشی اومد سمتم و چاقویی از جیبش دراورد سمتم گرفت: ببین دختر جیک بزنی صورتتو خط خطی کردم پس صداتو ببر بتمرگ سرجات تا من جواب این کنه رو بدم و با خیال راحت به کارمون برسیم... اشک میریختم خیلی ترسیده بودم نمیدونستم چکار کنم... _الو یاشار جان...قطع شد انتن رفت نشد زنگت بزنم...جانم چقدر دو رو و عوضی بود چشماشو با حرص چرخوند و گفت: _باشه رفیق باشه...یه نیم ساعت دیگه میام...چرا داد میزنی خیلی خب الان میام...باشه همین الان راه میفتم... تلفنو قطع کرد... _این مرتیکه مزاحم نزاشت بهت برسم خشگلم...همینجا بمون زودی میام خنده ی زشتی کرد و بلندم کرد نشوندم رو صندلی دستامو باز کرد و محکم بست به صندلی...پاهامم همینطور...گوشیمم برداشت گذاشت جیبش...و رفت... من موندم و یه دنیا غم... نگاه اطراف کردم یه اپن کوچک سمت راست بود که پشتش اشپزخونه بود باید چاقو گیر میوردم اما با دست و پای بسته چجوری؟! تقلا کردم و تکون خوردم صندلی رو روی زمین میکشیدم که برم سمت اشپزخونه اما نشد و با صندلی پهن شدم روی زمین سرد کلبه!...حالم خیلی بد بود هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم و فقط به حال خودم زار زدم... چشم باز کردم از گریه ی زیاد چشمام درد میکرد...فک کنم ظهر شده بود...خیلی گشنم بود... فکر اینکه این عوضی بهم دست بزنه تنمو میلرزوند... باید فکری میکردم... یهو جرقه ای زدتوذهنم... خودشه... به حساب این عوضی میرسم... فک کنم یکساعتی گذشته بود که صدای ماشین اومد...خودمو اماده کردم باید خونسرد و عادی باشم... در باز شد با پلاستیکای تو دستش اومد داخل...با هیجان گفت: _خشکلم من اومدمممممم با دیدنم ابروهاشو داد بالا: _اوه چرا پهن زمینی تو اومد و بلندم کرد: _یه چیزی باید بخوری جون بگیری تا به کارمون برسیم چندشم میشد از حرف زدنش سرمو تکون دادم که دهنمو باز کنه میخوام چیزی بهش بگم _باشه باز میکنم ولی گفتم جیغ نزن که اعصابم میریزه بهم کسیم این جا نیست فهمیدی که؟ سرمو به علامت باشه تکون دادم دهنمو باز کرد _خب بفرما اب دهنمو قورت دادم،باید فکرمو عملی کنم... _من...من فکرامو کردم کنجکاو گفت: _خب... _من میخوام قبول کنم باهات باشم...به همون شرطی که گفتی صورتش خندان شد: _واقعا؟؟؟عالیه...مطمعن باش هواتو دارم...پس دوست دختر خودمی _اوهوم...فقط...فقط یه چیزی اخم کرد: _چی؟! _میشه دست و پامو باز کنی و اینکه کاری بهم نداشته باشی... بلند خندید: _هه...فک کردی من اسکلم...میخوای گولم بزنی که میخوای بام دوست باشی و بعد فرار کنی؟؟؟ها؟؟؟؟ _نه نه اصلا...من حاضرم بیام خونت بات زندگی کنم و هرجا رفتیم بگی دوست دخترتم...ولی نمیخوام یه شبه بدون شناخت باهات باشم من دوست دارم اول بشناسمت بهت تکیه کنم منم تنهام کسیو ندارم خیلی دوست دارم یه مردمثل کوه پیشم باشه...فکرامو کردم حالا که تو میگی از من خوشت اومده خب منم سعی میکنم بشناسمت شاید من بهت علاقه پیدا کردم و اونوقت دلم میخواد باهات باشم...خب؟ نفس عمیقی کشیدم...سعیمو کردم که خرش کنم... انگار نرم شده بود با محبت نگام کرد... _اوکی...فک نکن من ادم عوضی هستم...من فقط وقتی چیزی رو بخوام باید و باید بدستش بیارم...الانم میتونم صبر کنم و کیفش برام بیشترم هست... تو دلم گفتم تو دقیقا ادم عوضی هستی لبخند دروغینی به روش زدم باید اعتمادشو جلب کنم: _پس میشه غذا بخوریم گشنمه...و بعد بریم خونت؟یعنی من برم وسیله هامو جمع کنم بیارم خونت! ذوق زده گفت: _حتما... با زور چندتا لقمه خوردم تا دل ضعفم برطرف بشه... _خزان _بله _واقعا پیشم میمونی؟ _اره _چطور شد یهو قبول کردی انگار هنوز شک داشت... _قبول کردم چون نمیخوام بهم تجاوز بشه با اخم نگاهم کرد: _فک کردی اگر بهت دست میزدم ولت میکردم؟؟؟نه تو مال خودم بودی حالت تهوع گرفتم...گفتم: _خب من تورو نمیشناسم برای همین میخوام بیشتر بشناسمت شاید واقعا تو آدم زندگی من باشی کسی که تکیه گاهم میشه انگار نقطه ضعفشو پیدا کرده بودم...تکیه گاه! لبخند زد: _قول میدم پشیمون نشی بعد از غذا رفتیم سمت خونم تا وسایلمو جمع کنم... بی کسی بد دردیه...کسی نیست بهش تکیه کنی...گاهی مجبوری تن به هرکاری بدی...اما من نمیزارم این عوضی دستش بهم بخوره...باید به حسابش برسم...اگر فرار میکردم پیدام میکرد جایی نداشتم برم چون پول اتاقک اجاره شده هم نداشتم بدم...هرچیم دنبال کار گشتم کاری نبود که بتونم درامد داشته باشم همین روزا بود که صاحب اتاقک میگفت برو پس بهترین کار این بود کنارش باشم و خرش کنم و به خواستم برسم و یه درس عبرت حسابی هم بهش بدم... مسعود بهم پیشنهاد داد که میتونم کارای خونشونو از قبیل آشپزی و خونه داری انجام بدم و ماهانه بهم حقوق بده...از اینکه لااقل میتونستم کار کنم خوشحال بودم... رفتیم خونش... انگار که قصر بود... یه خونه بزرگ دوبلکس...مبلمان چرم مشکی پرده های گلبهی دکور خونه چوب سرامیک بود... رفتیم سمت یه اتاق گفت اینجا اتاقمونه تنم لرزید این انتظار داره کنارش بخوابم مردک احمق... _اوه...نمیخوای بگی که کنارت باید بخوابم؟؟؟ خندید: _دقیقا همینه سرمو تکون دادم: _من تا حالا با کسی دوست نبودم...میشه اولین تجربه هام قشنگ باشه؟خواهش میکنم...من میخوام بهت علاقمند بشم و اونوقت مثل ادمای دیگه با خواست خودمون... چندش ترین فرد ادم روبروم بود ازش متنفر بودم نفس عمیقی کشید: _خیلی خب...برو تو اتاق کناری _در ضمن... اب دهنشو قورت داد و ادامه داد: _یاشار هم بامن زندگی میکنه تعجب کردم: _یعنی چی...یعنی من با دوتا مرد باید زندگی کنم؟! اخم کرد...: _نخیر...تو فقط بامن زندگی میکنی این مردک هم همیشه نمیاد خونه خیلی وقتا نیستش کنجکاو پرسیدم: _چرا انقدر ازش متنفری؟ هوفی کرد: _چون خیلی مغرور و از خود راضیه...چون قرار بود من رییس بشم ولی اون با زیرکی نام رییسو از من قاپید...من بد کینه ای ازش دارم و مجبورم فعلا تحملش کنم... این ادم دقیقا وحشتناک خطرناک و عوضی بود... 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
نیلوفر ارسال شده در جولای 8 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 8 صدای در اومد... من تو اتاق بودم و به بهانه استراحت درو بسته بودم...هنر میخوندم و یه تیزبر همیشه توی وسایل دانشگاهم بود که از وقتی وارد این خونه شدم گذاشته بودمش تو جیب شلوارم تا اگر این مردک خیال خامی به سرش زد حسابشو برسم... رفتم لای درو باز کردم شاید مسعود رفته بود بیرون...اتاق من طبقه ی بالا بود که نزدیک ۳۰ تا پله میخوردتا به طبقه دوم برسی...درو باز کردم و رفتم از بین نرده ها سرک کشیدم... خودش بود...یاشار بود... کتشو دراورد و نشست روی مبل و تا نشست چشمش ناخودآگاه افتاد بمن...هول شدم و رفتم تو اتاق درو بستم... صدای مسعود اومد: _به...به...یاشار جان...فکر نمیکردم امروز بیای صدای پیامک گوشیم اومد... مسعود بود: _حواست باشه هیچی تاکید میکنم هیچی از اتفاقات کلبه و قرار بینمون رو یاشار نباید بدونه من بهش میگم تو دوست دخترم هستی و قرار نیست چیز اضافه تر بدونه اوکی؟؟؟ گوشی رو با حرص انداختم رو تخت: _پسره ی عوضی ازت متنفرم با صدای اون دوتا بخودم اومدم: _مسعود باز من به دوروز نیومدم دختراوردی خونه؟چندبار بگم بدم میاد از این کارات عه پس اقا اولین بارش نیست...پسره ی نکبت _یاشار هیس میشنوه... این فرق داره _میشه بگی این چه فرقی داره دقیقا؟ببینم این همون دختره نیست؟؟؟اینکه خیلی ادعا داشت چطور پاشده اومده اینجا خونه خالی؟ بهم برخورد داشت درموردم چه فکری میکرد،رفتم بیرون و از بالای پله ها داد زدم: _آهای فک نکن نمیشنوم چی میگی تو راجع بمن چی فکر کردی من از اون هرزه هاش نیستم اقای محترم... با خشم نگاهم کرد: _دقیقا همتون لنگه همید پسره ی عوضی...ترجیح دادم سکوت کنم... پشت بمن نشست رو مبل و پاشو انداخت رو پاش... _یاشار...خزان دوست دخترمه...و اینکه اینجا کار میکنه پوزخند صدا داری زد... _هه!دوست دختر...چه کاری میکنه دقیقا اینجا؟! _قراره کارای خونه خرید خونه آشپزی و غیره با خزان باشه بالاخره ما نیاز به یه زن داریم که کارامونو کنه مگه نه؟ یاشار بلند شد و همینطور که به سمت سرویس بهداشتی میرفت گفت: _هرکاری میخوای بکن مسعود...فقط مزاحم من نباشین...جفتتون رو میگم اونروز یاشار نموند و عصرش رفت بیرون و شب هم نیومد... روزها میگذشت... مسعود راست میگفت...یاشار زیاد نمیومد و وقتیم میومد میرفت اتاقش که طبقه پایین بود استراحت میکرد و بعدم میرفت بیرون...من هم مجبور بودم هم مسعودو تحمل کنم هم یجورایی تنهاییمو با کارای خونه پر میکردم...تابستون بود و دانشگاه تعطیل... مسعود سعی میکرد بهم نزدیک بشه هربار که میخواست دستمو بگیره خودمو عقب میکشیدم و نمیزاشتم و اون هیچی نمیگفت و قبول میکرد... بهم میگفت تو با بقیه دخترا برام فرق داری...میگفت اولش راجع بهت بد فکر کردم و پشیمونم که اون رفتارو باهات کردم و همیشه میگفت بهم علاقمند شده...اما من همچنان ازش بدم میومد... شب بود... مسعود نبود و من راحت بدون روسری تو خونه میگشتم و داشتم شام میخوردم که یهو صدای کلید اومد درباز شد... یاشار بود قاشق تو دستم خشک شده بود و با دیدن یاشار که بهم زل زده بود هول شدم...موهام باز و پریشون دورم بود و یه تاپ قرمز تنم بود اخه مسعود قرار نبود امشب بیاد یاشار هم که کلا نمیومد پس الان این جا چکار میکنه... _سلامتو خوردی با صدای یاشار بخودم اومدم: _س...سلام یه تای ابروشو داد بالا و با لحن تمسخر آمیزی گفت: _یجوری تو خونه میگردی انگار که خانم خونه شدی! درحالکیه میرفت سمت اتاقش زیرلب طوری که من نشنوم ادامه داد: _بی حیایی هم حدی داره ولی من شنیدم و قلبم شکست و عصبی شدم هیچی نگفتم و غذارو جمع کردم و رفتم توی اتاق،داشتم موهامو شونه میکردم که در با سرعت باز شد یاشار با چشمای به خون نشسته نگام میکرد و درحالیکه دندوناشو از حرص بهم فشار میداد بهم توپید: _تو به وسیله های اتاق من دست زدی؟؟؟؟ داد کشید: _هان؟؟؟؟؟ با ترس گفتم: _من...م..ن...کاری نکردم...فقط یکم مرتب کردم همین... _تو خیلی بیجا کردی وسیله های من جابجا شده اومد جلو انگشتشو گرفت جلوم و باتهدید گفت: _کاری ندارم کی هستی دوست دختر زن یا هم خوابه هرکی که هستی بار اخرت باشه میری تو اتاقم سری بعد برخورد بدی میکنم فهمیدی؟؟؟ چی داشت میگفت بمن گفت هم خوابه؟اشک تو چشمم حلقه بست عصبی شدم پاشدم و رفتم روبروش وایسادم با چشمای اشکی نگاش کردم دستمو بردم بالا و یکی خوابوندم تو گوشش...مات و مبهوت نگام میکرد...حقش بود... _تو چی گفتی؟هم خوابه؟چطور بخودت اجازه میدی راجع بمن نظر بدی وقتی هیچی نمیدونی؟تو هیچی نمیدونی... اعصابم بهم ریخته بود وقتی اعصابم خورد میشد نمیتونستم جلوی زبونمو بگیرم،ادامه دادم: _همش زیر سر اون دوست بیشعورته که من اینجام...فکر نکن خیلی دلم میخواست اینجا باشم که تو بمن بگی هم خوابه!فکرم نکن اون دوستت خیلی مقدسه هنوز نشناختیش امیدوارم وقتی شناختیش از حرفت پشیمون بشی...البته اگر وجدان داشته باشی...حالام از اتاق من برو بیرون... خیره نگام کرد و بی هیچ حرفی رفت بیرون دراتاقو محکم بستم... یکساعت گذشت رو تخت دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم که اگر حرفامو به مسعود بگه چی اگر مسعود بفهمه پشتش اینجوری گفتم حتما برام بد میشه... صدای تق تق در اومد... پاشدم یه شال انداختم دورم و درو باز کردم...یاشار بود...چشماش خمار بود و قرمز شده بود: _میشه حرف بزنیم؟؟؟؟ بوی الکل میداد معلوم بود مست کرده...یه لحظه ترسیدم نکنه بلایی سرم بیاره...انگار از حالت چهرم متوجه ترسم شد: _نترس...مستم ولی حواسم به همه چی هست...میخوام بخاطر حرفم عذرخواهی کنم زیاده روی کردم...ولی تو منظورت چی بود از اینکه گفتی مسعود همچینم مقدس نیست؟؟؟چرا اینو گفتی 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.