zara ارسال شده در جولای 2 اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 2 (ویرایش شده) نام رمان: زَر گریسون رده سنی: +۱۶ نویسنده: ز.ع zara ژانر:اکشن، هیجان انگیز، معمایی،جنایی موضوع: در دنیایی که هر قدمش پر از تله و خیانت است، زَر دختری با نژادی مختلط ا از دو فرهنگ متضاد ایرانی-آمریکایی با نگاه سرد و اراده ای فولادین وارد بازی شده که جانش و جان بسیاری دیگر را تحت شعاع قرار داده است. پرونده هایی از دل تاریک ترین بخش بشریت که همیشه خارج از دید بوده و همواره تحت پوشش سیاست و قدرت از چشم جهانیان دور نگه داشته شده است. پرونده های نظیر قاچاق انسان ، در جهت سو استفاده در موارد مختلف همچون سلاح های بیولوژیکی ، آزمایش های مخوف که در تضاد با کرامت انسانی است. سیاست های کثیف و زیر پوستی ، او را به قلب طوفانی می کشاند که هر لحظه ممکن لست همه چیز را نابود کند. اما در پشت این چهره بی احساس، قلبی زخمی و پر از راز نهفته است. زخمی که شاید تنها حقیقت بتواند درمانش کند.این داستان نبردیست بیرحمانه بین نور و تاریکی ، جایی که مرز بین دوست و دشمن ، عدالت و فساد محو است. زر باید انتخاب کند بماند و بجنگد یا همه چیز را از دست بدهد **خواندن این داستان به افراد زیر ۱۶ سال توصیه نمیشود** ناظر: @melodi ویرایش شده در شنبه در 12:32 توسط zara 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در جولای 2 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 2 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. مدیر منتقد @FAR_AX مدیر راهنما @Nasim.M ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در جولای 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 5 رمان: زَر گریسون نویسنده: zara ژانر: اکشن ، هیجان انگیز، معمایی، جنایی ساعات پارت گذاری: نامعلوم "پارت یک" فصل اول" طعم معمولی نگاه غیر معمولی" هوا گرفته بود، نه باران می بارید و نه آفتاب بود. آسمان خاکستری ،مثل ذهن زَر در ساعت 5 عصر یک روز طولانی. او تازه دو ماه بود که در اداره پلیس بین الملل استخدام شده بود بیشتر کارهایش اداری بود؛ پرونده خوانی، رمز گزاری ،بررسی ایمیل های رسمی. هنوز هیچ عملیات هیجان انگیزی در کارنامه اش نبود و حقیقت این بود که از این وضعیت هم ناراضی نبود. امنیت در سکوت ،برای آدم هایی مثل زر دلنشین تر از درگیری با اسلحه ای در مشت بود. کیف لپ تاپ را روی دوشش انداخت، گوشی اش را چک کرد هندزفری ها را گذاشت و از در پشتی اداره بیرون رفت. عادت همیشگی اش این بود که توی راه برگشت از آن کافه ی کوچک قهوه بگیرد. یک کافه با شیشه هایی پر از بخار صندلی های فلزی سرد و باریستاهایی همیشه ساکت. وقتی وارد شد بوی تلخ قهوه و شیر داغ پیچیده بود. موزیکی پخش میشد که زَر نمیشناخت. نور زرد و گرم فضا را مثل یک پتوی نازک پوشانده بود . در صف ایستاد، جلوتر از او فقط یک زن بود.لباس ساده ای پوشیده بود،شالی افتاده روی شانه،صورتی رنگ پریده و نگاهی که هرلحظه از در عقب به پشت سر میدوید. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در جولای 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 5 رمان: زَر گریسون نویسنده: zara ز.ع رده سنی: +۱۶ ژانر: اکشن ، هیجان انگیز، معمایی، جنایی ساعات پارت گذاری: نامعلوم فصل اول -پارت دو زَر متوجه شد، ولی همیشه سعی میکرد فکر نکند.《تو پلیس میشی وقتی واقعا نیازباشه، نه فقط وقتی شک داری》 این جمله ای بود که مربی آموزش های مقدماتی بار ها تکرار کرده بود. زن برگشت، به زَر نگاه کرد و لبخندی محو زد. دستش لرزید وقتی لیوان قهوه اش را گرفت و گفت: 《ببخشید...میتونین قهوه ام رو حساب کنین؟کیفمو جا گذاشتم..فقط همین یبار.》 زَر جا خورد. نه از خواهش زن ، از حالت چشم هایش. ولی باز هم تردید کرد؛ پیش از آنکه جوابی بدهد، صدای مردی از پشت آمد:《عزیزم!گفتم منتظر بمون من بیام .ببخشید خانم،همسرم یکم حواس پرتی داره، ببخشید.》 مرد لبخند زد، زن را از بازو گرفت و آرام به سمت در هدایت کرد.زن چیزی نگفت،نگاهش برای لحظه ای روی زَر ماند نه التماس بود نه خواهش، فقط یک مکث و بعد رفتند. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در جولای 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 5 رمان: زَر گریسون نویسنده: zara ز.ع رده سنی: +۱۶ ژانر: اکشن ، هیجان انگیز، معمایی، جنایی ساعات پارت گذاری: نامعلوم فصل اول -پارت سه زر هنوز توی صف ایستاده بود، همه چیز خیلی عادی بود،حتی شاید بی معنا. تا وقتی که باریستا گفت:《قهوه ی اون خانم رو حساب نمیکنین؟》 زَر نفسش رو بیرون داد، جلو رفت، کارت کشید ، قهوه ی خودش و اون رو حساب کرد همه چیز تموم شده بود.چند دقیقه بعد وقتی لیوان قهوه را از پیشخوان برداشت،نگاهش به بدنه ی مقوایی آن افتاد.جایی که بخار قهوه کمی کاغذرا مرطوب کرده بود. با خطی لرزان و سریع،فقط یک واژه نوشته شده بود:"کمک" . زر لیوان را پایین اورد و دوباره نگاه کرد.کلمه با خطی بد اما واضح . انگار صدای زن هنوز در گوشش می پیچید:《فقط همین یبار...》 زر روبروی ایستگاه مترو ایستاده بود. بارون نم نم میبارید.لیوان مقوایی قهوه توی دستش گرم بود.اما واژه ی "کمک" که با خودکار آبی کمرنگی رویش نوشته شده بود،سرمای خاصی در تنش انداخت. حس کرد داره زیادی فکر میکنه《شاید قبلا روش نوشته شده بود...شاید اون زن نمیخواست واقعا چیزی بگه...شاید واقعا همسرش بود...》رسید خونه .آپارتمان کوچکش توی برانکس. محله ای معمولی با ساختمان های آجری و همسایه هایی که زیاد تو کار هم دخالت نمیکردن.داخل که شد کتش رو دراورد کفش هایش رو پرت کرد گوشه ی اتاق و لیوان قهوه رو روی میز گذاشت ،اما چشمش هنوز به اون کلمه بود. نشست و بهش خیره شد نفسش رو آهسته بیرون داد، ذهنش میگفت شاید فقط یک شوخی ساده باشد.شاید چیزی از قبل نوشته شده بود شاید هم خیال. قهوه دیگر دلچسب نبود . با دست دیگرش گوشی اش رو بیرون کشید و پیام داد:《نوآ، مزاحمت نیستم؟فقط یچیز کوچیک ذهنمو درگیر کرده.》 چند دقیقه بعد پیام برگشت:《تو هیچ وقت بی دلیل مزاحم من نمیشی، حرف بزن گوش میدم》 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در جولای 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 5 (ویرایش شده) رمان: زَر گریسون نویسنده: zara ز.ع رده سنی: +۱۶ ژانر: اکشن ، هیجان انگیز، معمایی، جنایی ساعات پارت گذاری: نامعلوم فصل اول -پارت ۴ تماس تصویری برقرار شد. تصویر چهره خسته اما همیشه هوشیار نوآ روی صفحه ظاهر شد. پشت سرش نور کم رمق و سرو صدای اداره پلیس شنیده میشد.نوآ دست به سینه نشست. 《خب بگو ببینم چی شده؟ امروز که شیفت نداشتی زودتر رفتی خونه.》 زر لیوان رو آورد جلوی دوربین. 《توی کافه معمولی زنی ازم خواست قهوهش رو حساب کنم و بعد یه مرد اومد و گفت که همسرشه و اونو برد....هیچی نبود تا وقتی که اینو دیدم.》 نوآ ابرو بالا انداخت.نگاهش روی کلمه ماند. 《ببین زر...》 لحنش کمی آهستهتر شد. صداش به وضوح سنجیده و با تجربه بود. 《گاهی چیزهایی میبینیم فقط ظاهراً عجیباند. نمیخوام بگم تو اشتباه میکنی ولی ازت میخوام به احتمال سادهترش هم فکر کنی.》 مکث کرد و بعد ادامه داد. 《ما پلیسیم ولی نمیتونیم هر بار که حسمون یه چیزی گفت وارد عمل بشیم.باید توازن رو نگه داریم بین حس و منطق.》 زر فقط نگاهش کرد.ساکت منتظر.نوآ لبخند محوی زد.انگار خودش فهمید اون جمله کافی نبود. 《اما...》 لحنش عوض شد.جدیتر. 《اما اگر حس تو اینقدر محکمه که نتونی ازش بگذری میتونیم از واحد نظارت شهری بخوایم دوربینهای اون کافه رو بررسی کنن..مسیر خروج اون دو نفر رو هم پیگیری میکنیم اگه دوربین دیگهای گرفته باشه، بدون اینکه کسی خبر دار بشه.》 زر نفس عمیقی کشید.احساس کرد یک دریچه باز شد.نه برای اطمینان بلکه برای شروع. 《ممنون نوآ فقط میخوام بدونم اون زن ...اگه واقعاً به کمک نیاز داشت....》 نوآ سر تکون داد. 《فردا صبح بیا اداره خودم با واحد تماس میگیرم ولی تا اون موقع استراحت کن..ذهنت هم باید مثل بدنت تیز بمونه.》 ویرایش شده در جولای 5 توسط zara 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در جولای 7 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 7 رمان: زَر گریسون نویسنده: zara ز.ع رده سنی: +۱۶ ژانر: اکشن ، هیجان انگیز، معمایی، جنایی ساعات پارت گذاری: نامعلوم فصل اول+آغاز فصل دو -پارت ۵ زر گوشی رو گذاشت روی میز لیوان قهوه هنوز روبروش بود، با نوشته" کمک" . درست زیر آن قطره ای از قهوه ریخته بود شاید تصادفی شاید هم نه . فصل دوم "مرزهای درون " آپارتمان زر ساکت بود مثل همیشه دیوارها سفید لخت و بی ادعا .چند کتاب پراکنده روی میز. قاب عکس کوچکی از زنی با لبخندی نه چندان پر رنگ، مادرش لیلا .زر کت خیسش را آویزان کرد و رفت سراغ چای قهوه دیگر برای او تازگی نداشت. حتی بویش هم تهوع آور شده بود. آب، جوش آمد، لیوانش را برداشت. نه طرحی نه رنگی فقط سفید، ساده. همانطور که چای را می ریخت ناخودآگاه چشمانش به تقویم روی دیوار افتاد. امروز ،سالروز مرگ پدرش بود .جان گریسون مردی که هیچ وقت با صدای بلند نمی خندید اما وقتی زر ده ساله بود به خاطر چسباندن عکس های دخترش به داشبورد ماشینش، جریمه شده بود. پدر آمریکایی اش یک راننده تاکسی بود، خسته و همیشه درگیر قبض ها. مادر ایرانی اش لیلا معلم بود؛ مهاجری که لهجه اش هیچ وقت از بین نرفت، حتی بعد از بیست سال زندگی در نیویورک. زر حاصل دو دنیای متفاوت بود دو فرهنگی که هیچ وقت همدیگر را درک نکردند اما با وجود او با هم زندگی می کردند. لبه کاناپه نشست چای را مزه کرد تلخ تر از همیشه بود شاید چون امروز همه چیز طعم شک داشت. توی ذهنش صدای بچگی اش برگشت 《 مامان چرا همه بهم میگن عجیب؟؛》 لیلا : 《چون تو مال یه طرف نیستی عزیزم تو مال هر دو طرفی》 اما در اداره پلیس این همیشه مزیت نبود، گاهی باعث می شد همکارها با تردید بهش نگاه کنند. بعضی ها می گفتند" نمیشه بهش اعتماد کرد ". اما نوآ فرق داشت نوآ همیشه اون رو میدید جوری که هست مثل یک مربی واقعی نه فقط به خاطر وظیفه، بلکه چون خودش هم متفاوت بود. مردی سیاه پوست در سیستمی که هنوز رنگ پوست را بی صدا قضاوت می کرد. زر بلند شد دوباره رفت سراغ میز، لیوان قهوه آن زن را برداشت نگاهی انداخت، بعد با خودکار خودش، زیر واژه" کمک" یک علامت سوال کوچک گذاشت. روی یخچال چند کاغذ بود. یکی از آنها برگه تایید استخدام دائم پلیس بین الملل بود با حروف درشت نوشته شده بود "اسم: زر گریسون/ تابعیت: آمریکایی. نژاد: مختلط. ایرانی/ سفید پوست" توی ذهنش گفت 《ولی نه اونا، نه من، هنوز دقیق نمیدونیم کی هستم، شاید این پرونده کمک کنه بفهمم》 موبایلش روشن بود .پیام نوآ باز بود "فردا صبح ساعت هشت اتاق 226". زر گوشی رو کنار گذاشت، پشتش را به صندلی کرد چشمانش را بست و منتظر فردا بود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در جولای 7 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 7 رمان: زَر گریسون نویسنده: zara ز.ع رده سنی: +۱۶ ژانر: اکشن ، هیجان انگیز، معمایی، جنایی ساعات پارت گذاری: نامعلوم فصل سوم -پارت ۶ "فصل سوم -نشانه ای که کافی نیست" باد صبحگاهی خنک و آلوده به بوی آسفالت خیس، صورت زر را نوازش می کرد. خیابان های نیویورک همیشه بیدار بودند اما امروز برای او بیداری معنای دیگری داشت .وارد ساختمان شد، لابی مثل همیشه سرد و بی روح بود نگهبان با تکان دادن سر به او سلام کرد بی اینکه چشم از مانیتورهای امنیتی بردارد. آسانسور طبقه دوم، راهرو و در آهنی اتاق 226. در نیمه باز بود ،نوآ پشت میز نشسته بود فنجان قهوه اش هنوز بخار داشت ،مانیتور بزرگ در مقابلش در حال بارگذاری فایل های نظارتی. نوآ بی آنکه سر بلند کند گفت 《 همیشه همینقدر خوش قولی ؟》 زر لبخند زد و وارد شد 《خوش خول نه ...فقط دیشب خواب به چشمم نیومد 》 نوآ نیم نگاهی به او انداخت، جدی شد 《یعنی انقدر تاثیر گذار بوده؟》 《 نه ..یعنی... نمیدونم ..فقط نمیتونستم بهش فکر نکنم》 لیوان قهوه دیروز هنوز در دستش بود ،مثل سندی زنده .نوآ اشاره کرد به صندلی کنارش 《بشین.. دوربین کافه را از چهار زاویه مختلف گرفتم ..بیا ببینیم چه خبره..》 تصاویر پخش شد. نور آبی مانیتور روی صورت زر افتاده بود، او و نوآ شانه به شانه پشت میز امنیت اتاق 226 نشسته بودند، دو پلیس ،دو ذهن و یک کلمه .ویدیوها در حال پخش بودند دوربین داخلی کافه تصویری آرام، بدون درگیری، بدون هیاهو. زن جوانی با پوششی ساده وارد شد چند لحظه مکث کرد و بعد از آن زر وارد کافه شد زن لیوان قهوه اش را برداشت چیزی گفت، مردی نزدیک شد و بی هیجان بدون خشونت دستی روی شانه زن گذاشت و جمله ای آرام رد و بدل شد همراه هم از کافه خارج شدند و لیوان قهوه ای که جا مانده بود .نوآ روی لیوان زوم کرد مکث ،کلمه هنوز آنجا بود کج و لرزان" کمک "اما باقی تصویر بی نقص و عادی به نظر می رسید . 《از بیرون چیزی پیدا کردی ؟》زر پرسید . نوآ سری تکان داد. دوربین خیابان روبروی کافه زن و مرد با گام هایی نرمال وارد میدان دید شدند به سمت یک ون خاکستری رفتند که فقط نیمی از ان پیدا بود، در باز شد زن لحظه ای مردد ماند، ولی سوار شد مرد هم پشت فرمان نشست پلاک خوانا نبود نوآ نفس بلندی کشید《 نه دعوا ،نه فریاد ،نه زور ،فقط یک زوج که قهوه خریدن و رفتن 》 زر گفت:《 ولی چرا باید قهوه رو جا بذاره؟》 نوآ کمی به سمتش چرخید 《سوال خوبیه زر ...شاید یه چیزی بین خودشون بوده یا یه عادت عجیب ولی ما نمیتونیم اون رو جدی بگیریم زر.. نمیشه صرفا به این لیوان استناد کنیم ،حتی اگر هم میتونستیم فکر نمیکنی وظیفه ما چیز دیگه ای باشه؟》 سکوت سنگینی بین زر و نوآ را فرا گرفت زر هنوز به تصویر ثابت شده زن خیره مانده بود . 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در جولای 7 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 7 رمان: زَر گریسون نویسنده: zara ز.ع رده سنی: +۱۶ ژانر: اکشن ، هیجان انگیز، معمایی، جنایی ساعات پارت گذاری: نامعلوم فصل سوم +فصل چهارم -پارت ۷ زن درست قبل از سوار شدن سری به عقب برگردانده بود. نه به دوربین, بلکه به چیزی در خیابان ,انگار دنبال تایید بود دنبال چشم دومی که بفهمد این چیزی بود که در ذهن زر می گذشت. 《کافه دوربین دیگه ای نداشت؟ تصویر از پشت بود نتونستم ببینم چه جوری اون رو نوشته و...》 نوآ حرف زر رو قطع کرد《 ببین من میفهمم حس میکنی چیز عجیبی اونجا بود، ولی الان با این داده ها نمیتونیم کاری بکنیم هنوز چیزی برای باز کردن پرونده نداریم ،حتی اگر هم داشتیم به واحد ما مربوط نمیشد زر.》 زر آهسته گفت 《میدونم 》 نوآ به صفحه نگاه کرد و گفت 《حالا اینو بذاریم کنار، تو تازه واردی اینم یه جور مهارت، ولی باید یاد بگیری کی دنبالش بری و کی ولش کنی 》 زر پوزخندی زد 《یعنی الان وقت ول کردنه؟ 》 《یعنی الان وقت صبر کردنه》 فصل چهارم-" چیزی که فراموش نمیشود " دو هفته گذشت. زر میان ده ها پرونده ،بازجویی، جلسات خسته کننده و بوق های بی وقفه نیویورک سعی کرده بود همه چیز را در مورد آن زن از ذهنش بیرون کند .در دپارتمان پلیس بین الملل نیویورک، زمان هیچ وقت برای ایستادن فرصت نمی یافت. پرونده ها یکی یکی روی میز زر آمدند و میر فتند؛ قاچاق کالا، گذرنامه های جعلی ،تخلف های فرامرزی ، بیشترشان خشک و بی جان و با فرمت های تکراری .صبح سه شنبه ساعت نه و چهل و پنج دقیقه اداره پلیس بین الملل، واحد جرایم سازمان یافته ،بخش پیگیری گزارشات مشکوک به قاچاق انسان و ... زر مشغول بازبینی گزارش گمرکی از بندر نیوآرک بود که صدای نوآ از پشت سرش آمد 《یه گزارش نچسب داریم که افتاده گردن ما فکر کنم بهتره یه نگاهی بهش بندازی》 او پوشه ای نیمه رسمی در دست داشت نشان پلیس روی سربرگ با مهر خاکستری اینترپل ان وای سی دی ویژن(NYC Division) نوآ ادامه داد《 از بخش مهاجرت ارسال شده ،یه کارگر خدمات ساختمانی توی یکی از آپارتمان های قدیمی کوئینز سه بار ادعا کرده که طی چند هفته اخیر رفت و آمدهای عجیبی رو توی زیرزمین اونجا دیده، میگه شب ها آدم هایی وارد و خارج میشن که ساکن اونجا نیستند نور چراغ ها گاهی روشنه گاهی خاموش و بوی مواد شوینده قوی میاد ،سه بار با پلیس محلی تماس داشته ولی اونا چیزی پیدا نکردن، چون این ساختمان قبلا تو لیست تحت نظر برای مشکوک بودن به قاچاق انسان ثبت شده بوده ارجاع دادن به ما 》 زر پوشه رو گرفت و نگاهی انداخت آدرس رو دید چیزی در دلش تکان خورد《 اسم ساختمان چیه ؟》نوآ لحظه ای مکث کرد 《کافه ی طبقه همکفش حتما واست آشناست.. clay&bean همونیه که اون زن رو اونجا دیدی》 زر بی درنگ سرش را بالا آورد چشمانش دو هفته سرکوب شده را در یک لحظه بازیابی کردند. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در چهارشنبه در 08:06 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 08:06 رمان: زر گریسون نویسنده:zara رده سنی:+16 ژانر:اکشن،هیجان انگیز،معمایی،جنایی فصل چهارم+فصل پنجم و ششم " پارت 8" زر بی درنگ سرش رو بالا آورد،چشمانش دوهفته ی سرکوب شده رو در یک لحظه بازیابی کردند. نوآ گفت: -نمیخوام بگم ممکن بهم ربط داشته باشن ولی...میخوای یه سر بریم؟ زر صفحه ی گزارش را بست ،نه برای بی اهمیتی، بلکه برای تمرکز بیشتر. نوآ گفت : -فقط صبر کن تا مدارک رو وارد سیستم کنم .اجازه ی ورود رو بگیر تا بتونیم دقیق تر بررسی کنیم. زر با قدم هایی مطمئن و کنجکاو برای فهمیدن وربط دادن این دو موضوع بلند شد. فصل پنجم-"پاکی بیش از حد" ساختمانن آجری کهنه ای در خیابان 43جنوبی کوئینز بود.چهار طبقه ، با فونت قهوه ای روشن “Clay & Bean” رنگ های پریده و تابلوی روی سر درش.ظاهرش معمولی تر از چیزی بود که انتظار میرفت. زر ونوآ با دستور بررسی رسمی از سوی واحد قاچاق پلیس بین المل وارد شدند. همراهشان مامور محلی ناظری بود که طبق روال،اجازه نامه ی محدود بازرسی را در اختیار داشت . نوآ گفت: -گزارش دهنده یه کارگرخدماتی. مردی به اسم امیلیو رویز .اهل مکزیک اقامت موقت داره و برای شرکت نظافتی منطقه کارمیکنه.هیچ سابقه ی تخلفی نداره ،حتی سرعت غیر مجاز،سه ساله ساکن نیویورک. زر نگاهش را به داخل ساختمان دوخت.فضا خالی بود،سکوت بیش از حد،راه پله های تمیزشده بود ،نه فقط تمیزبلکه برق انداخته شده بود. بوی مواد ضدعفونی کننده به وضوح در هوا پخش بود،آن هم درساعتی که معمولا نظافت انجام نمیشد.مامورگفت: -کارگر گفته شبها،معمولا بین ده تا نیمه شب ، افراد غریبه ای وارد وخارج میشن،البته از در پشتی .هیچکدوم از مستاجرها هم اون هارو نمیشناسن. زر پرسید: -دوربین مداربسته؟ مامور سری تکان داد : -متاسفانه سیستم دوربین اینجا پنج ماه ازکار افتاده و دوربین کافه ی طبقه ی همکف هم فقط فضای داخلی رو پوشش میده.ما دوربین های اطراف روچک کردیم و هیچ کدوم به قسمت پشتی ساختمون اشراف نداشتن. زر به نوآ نگاه کرد .نوآ زیر لب گفت: -خیلی تمیز. در زیر زمین با کلیدی که مدیرساختمون دراختیار مامورقرار داده بود باز شد. پله ها به سمت راهروی باریکی میرفتند که با لامپ های مهتابی روشن شده بود. همه چیز در جای خودش بود.کف تمیز،دیوار ها بدون لکه ،حتی قفسه های خالی که معلوم بود اخیرا ازمحتویات خالی شدن،هیچ نشانی از زندگی . نوآ آرام گفت: -معلومه کسی خواسته همه چی خیلی مرتب باشه ،اینجا یا واقعا هیچی نیست ...یا دقیقا همونجایی که باید باشیم،زرلطفا بررسی رو شروع کن. زر دستکش های لاتکس رو پوشید و به آرامی شروع به بازرسی کرد درز دیوار ها،کانال تهویه ،پشت جعبه ی فیوزها. درامتداد دیواری که روی آن لکه ای از نم باقی مانده بود رد کفش دیده میشد. رد تازه ای که انگار فراموش شده بود. زر نگاهش را به نوآ دوخت . -حس میکنم اینجا یه لایه رویی باشه،باید با حکم بازبینی کامل برگردیم. فصل ششم-"پشت میزها" دفترمدیر ناحیه ای عملیات ویژه ،درطبقه پنجم اداره ی مرکزی پلیس بین الملل،پنجره ای بزرگ به سمت پل بروکلین داشت.ولی زرنگاهش به شیشه نبود ،به پرونده ای بود که روبروی مرد چاق ،کت و شلواری وعبوس پشت میزگذاشته شده بود.پرونده ای که برای او فقط یک گزارش ناتمام دیگر بود. مرد نگاهی به پوشه انداخت،ابرو بالا انداخت وگفت: -یه قهوه چی ناشناس،یه زن که شاید توهم زده،یه کارگرمهاجر که هیچکس تاییدش نمیکنه...اینا دلایل خوبی برای ورود تمام عیار به یه ملک خصوصی نستن مامورگریسون. زرسعی کرد لحنش آروم و حرفه ای بمونه . -من گزارش کارگر ساده رونمیگیرم قربان،اونجا بیش از حد تمیزه، بوی شدید موادشیمیایی غیر طبیعی هست وقفسه هایی که انگارچیزی ازشون تخلیه شده وازهمه مهم تر؛محل قبلا تولیست مظنونین به قاچاق انسان ثبت شده بوده. مرد سرش را تکان داد. -اون لیست 5سال پیش تنظیم شده ،اطلاعاتش به روز نیست ،ضمن اینکه سیستم دوربین ساختمون قطع بوده ،ما مدرکی نداریم خانم گریسون،این فقط حدس شماست. نوآ که کنار ایستاده بود،دست به سینه گفت: -ما نمیخوایم عملیات مسلحانه انجام بدیم ،فقط یه حکم بازرسی دقیق ،همین. اما مرد پشت میز لبخندی کج زد ،از همان لبخند های بی روح وطعنه آمیز اداری . -شما حق دارید نگران باشید ولی بخش حقوقی اجازه ی صدورحکم رو فعلا نمیده،من نمیتونم بدون مدرک جدی تر، دستور بدم وارد یک ملک خصوصی بشین،نه توی این وضعیت سیاسی،نه برای ساختمونی که ظاهرا همه چیزش مرتبه . چند لحظه اتاق را سکوتی گرفت. زر حس کرد خونش زیر پوستش میجوشد،اما تنها چیزی که گفت این بود: -اگر الان جلوش رو نگیریم.... مدیر آهی کشید،صندلی اش را عقب برد و حرف زر را قطع کرد -تا مدرک قابل ارائه ای نداشته باشید، این پرونده رو توی کشوی پایین نگه میدارم. زر و نوآ بدون هیچ حرفی از دفتربیرون رفتند. زر بی صدا در دلش گفت"پس خودم پیداش میکنم". 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در پنج شنبه در 11:05 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنج شنبه در 11:05 رمان: زر گریسون نویسنده:zara رده سنی:+16 ژانر:اکشن،هیجان انگیز،معمایی،جنایی فصل هفتم " پارت 9" فصل هفتم-"لبه ی خط قرمز" سکوت تا جلوی آسانسور ادامه داشت .نوآ کلید طبقه ی همکف رو زد و بازویش را به دیواره ی آسانسور تکیه داد. زر همانطورکه دست هایش را در جیب شلوارش فروکرده بود به نقطه ای در دور دست خیره ماند. نوآ سکوت را شکست وگفت: -زر... یلحظه به من گوش بده. زر سر برگرداند. صدای نوآ لحن همیشگی رو نداشت .دیگر خبری از شوخی های زیر لب یا لبخند های پدرانه نبود.جدی بود وکمی هم دل نگران. -میدونم عمیقا حس میکنی یچیزی اونجا پنهان...منم همین حس رو دارم، ولی نمیتونی تنهایی بری اونجا،نه بدون حکم ،نه بدون پشتیبانی...اینجا نیویورک زر،نه یه فیلم قدیمی دهه هشتادی. زرمکث کرد. -اگر صبر کنیم تا سیستم اجازه بده ممکنه دیر بشه، تو هم دیدی اون قفسه ها خالی بودن ،مثل اینکه یکی روز قبل همه چی رو پاک کرده باشه،که یعنی میدونستن ما قراره اونجا باشیم. نوآ سرش رو تکون داد. -ببین زر، قانون،لعنتی و کندِ..ولی لازم..خود سر رفتن به یه ملک مسکونی ،اونم به عنوان مامور پلیس برات دردسر جدی درست میکنه، اگر اشتباه کرده باشی چی؟ اگر چیزی اونجا نباشه؟ زر آهی کشید: -اگر حق با من باشه چی؟ نوآ نزدیک تر شد،صدایش پایین تر آمد. -اگر حق با تو باشه اونوقت من شخصا همه چیز رو تا بالاترین سطح فراهم میکنم،ولی با مدرک زر...یه عکس ،یه صدا،یه اسمی که تو لیست تحت تعقیب باشه،هرچی...اما نه با ورود غیرقانونی. زر برای لحظه ای فقط به دکمه های آسانسور نگاه کرد. -امشب فقط از دورنگاه میکنم.نه ورود، نه دخالت،فقط نظارت. نوآ لحظه ای مکث کرد. -من نمیخوام فردا تورو توی جلسه ی بازخواست ببینم،یا بدتر..توی گزارش حادثه. زر لبخند تلخی زد -میدونم نگرانمی نوآ. نوآ لبخند کوتاهی زد و سرتکان داد -بیشتراز چیزی که باید. درآسانسور باز شد.هردوبه سمت درخروجی رفتن. صدای خیابان ، بوق ها و قدم های خسته ی شهر به استقبالشان آمد. زر بی آنکه برگردد گفت: -امشب فقط نگاه میکنم قول میدم. اما خودش هم نمیدانست که قرار است تماشا کردن کافی باشد یا نه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در پنج شنبه در 15:53 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنج شنبه در 15:53 رمان: زر گریسون نویسنده:zara رده سنی:+16 ژانر:اکشن،هیجان انگیز،معمایی،جنایی فصل هشتم " پارت 10" "فصل هشتم"توهم" شب آرام نبود،حتی با اینکه خیابان در ظاهر ،ساکت وبی حرکت بنظر میرسید.نیویورک در این ساعات نقابی از خواب برچهره داشت.اما زرنمیدانست که پشت این سکوت ،همیشه چیزی در کمین است. زر با کلاه بافتنی خاکستری که تا بالای ابروهایش پایین کشیده بود،پشت یک ماشین پارک شده ایستاده بود ونگاهش به آن ساختمانن ظاهرا معمولی دوخته شده بود.همان ساختمان تمیز،آرام و بی صدا.همه چیز مثل قبل بود. ساکت ،خیلی بیش از حد ساکت.دستش در جیب پالتوی چرمی اش بود و انگشتانش دور گوشی فشرده شده بودند. هرازگاهی صدای بی ربط رادیوی تاکسی ها یا عبور بی هدف چند رهگذر،سکوت فضا را میشکست.چشم به آن ساختمان معمولی دوخته بود.ساختمانی با نمایی تمیز وبی نقص با پنجره هایی بی حرکت،مثل چشم هایی که یادشان رفته پلک بزنند.شاید بیشتر از یک ساعت گذشته بود از آن لحظه که در کوچه ی خلوت ایستاد و تصمیم گرفت منتظر بماند.بی سروصدا ،بی حرکت ،فقط نظاره گر.اما حالا سرد تر شده بود. بوی خیس بتن با بوی کمرنگ زباله ترکیب شده بود.صدای خش خش کیسه ای که باد با خودش میکشید،از اعصابش بالا میرفت. باخودش فکرکرد: -هیچی نیست...شاید داشتم خیال میبافتم. به ساعت مچی اش نگاهی انداخت2:41 نیمه شب ،نفس عمیقی کشید. آماده ی تسلیم شدن بود که ناگهان تاریکی کوچه دگرگون شد .دورشته نور ضعیف ،نرم ولغزنده از ابتدای کوچه ظاهر شدند. زر پشت یک شورلت خاک گرفته و رها شده پناه گرفت. زانوهای جمع شده،پشت به بدنه ی ماشین ،چشم در تاریکی. نور ضعیف کم کم محو شد.چراغ های خاک گرفته ی یک ون خاکستری . همان ون،بی نشان ،خاموش،آشنا. ون با آرامش در دل کوچه خزش کرد. نه شتاب ،نه صدایی اضافه،مثل یک سایه. در عقب ساختمان باز شد .صدای فلز پوسیده در شب طنین انداخت. دو مرد بیرون آمدند.لباس هایی تیره،حرکاتی سنجیده.داخل رفتند. زر لبانش را تر کرد ،نفسش حبس شده بود . لحظاتی بعد برگشتند. همراهشان سه دختر نوجوان . هر سه ساکت،گنگ،خاموش. یکی لباس خواب به تن داشت ،دیگری کتی که برای او بیش از حد بزرگ بود و سومی..موهای صورتی کمرنگ. رنگی که زمان ،فرصت نکرده بود کامل پاک کند.آخرین نفر بود پاهایش کند تر از بقیه ،سر کمی خم. اما درست پیش از سوار شدن سرش را بالا آورد .چشم در چشم زر .در آن تاریکی ،در آن فاصله نگاه ها تلاقی کردند.نه فریاد،نه اشاره.فقط سکوتی سنگین از فهمی مشترک. زر انگشتانش را به سختی به صفحه ی گوشی برد. دوربین را بالا آورد.دست هایش میلرزید، نه فقط از روی ترس ،بلکه ازسنگینی چیزی که ضبط میکرد.چند عکس... دخترموصورتی فقط پلک زد. نه دست بلند کرد ، نه چیزی گفت .فقط سکوت کرد. او زر را دید و نادیده گرفت اما چشمانش لرزان بود و سکوتش بیش از حد بلند. زر هم آرام سرش را تکان داد. تشکری بیصدا، قولی نانوشته .دخترها یکی یکی سوار شدند. یکی ازمردها ایستاد.چرخید،خیره در تاریکی . زر بی حرکت ماند،انگار خودش را در دیواره ی فلزی ماشین حل کرده باشد.نفسی حبس شده در سینه. -چیکارمیکنی؟..بیا بریم. -هیچی فکر کردم یچیزی دیدم. مرد برگشت و در غقب بسته شد. ون در سرمای مه آلود نیویورک از دیدگان زر فاصله گرفت .زر ماند با گوشی دردست ،قلبی با ضربان هایی محکم و تصویری تار از دختری که بجای کمک ،سکوت را انتخاب کرده بود. تمام راه بازگشت به خانه رو به آن سه دختر فکرمیکرد. هیچ حدس یا نظریه ای نداشت که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. شب سختی که نمیدانست تا صبح چگونه باید سر شود. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در پنج شنبه در 15:56 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنج شنبه در 15:56 (ویرایش شده) رمان: زر گریسون نویسنده:zara رده سنی:+16 ژانر:اکشن،هیجان انگیز،معمایی،جنایی فصل هشتم " پارت 11" ادامه ی فصل هشتم "توهم" صبح نیویورک روشن نبود .ابرها ،آسمان را بلعیده بودند و بادی سرد میان خیابان ها میدوید اما چیزی که زر را بیشتر آزار میداد،نه هوا، بلکه سنگینی گوشی در جیبش بود.پله های اداره را بالا میرفت . با هر قدم صدای ضربان قلبش در گوشش می پیچید.سلام های همکاران را شنید ، اما با سر تکان دادن رد شد. نوآ پشت میز بود با دیدن زرابرو بالا انداخت . -صبح بخیر،کارآگاه نگران. -وقت داری؟باید یچیزی ببینی. دفتر نوآ شیشه ای بود اما آنقدر بسته که وقتی در را بستند ، دنیا پشت شیشه محو شد. زرگوشی اش روبیرون آورد، پوشه ی تصاویر. عکس آخر ،تار و لرازن. سه دختر نوجوان کنار ون خاکستری. دختری با موهای صورتی . نوآ تصویر را چند لحظه نگاه کرد ،ساکت بود.گوشی را پایین آورد. -اینو دیشب گرفتی؟ زر سرتکان داد. -یک هفته بود که میرفتم اون اطراف ،دیشب اون ون اومد..سه تا دختر رو بردن...ببین..اون دختره فهمید من اونجام..ولی هیچی نگفت. نوآ نفس عمیقی کشید. -میدونم دلت میخواد بری تو دل ماجرا..ولی عکس تار..بدون پلاک ، بدون چهره ی واضح؟ این فقط یه تیکه ی پازل ..نه مدرک، نه میشه باهاش حکم گرفت. زر جلو آمد ،صدایش لرزید. -ولی اون دختر منو دید...اگرکاری نکنیم شاید... نوآ جدی شد. -زر...اگر بی حساب کاری کنیم نه تنها ازمون سلب مسئولیت میکنن، ممکن کل پرونده روهم ببیندن. باید قانونی پیش بریم .تو اون محل، پای مهاجر ها وسطه .کافیه یکی اعتراض کنه که ما بدون مدرک وارد شدیم ، تمومه!. نوآ لحظه ای مکث کرد وبعد نرم تر ادامه داد: -بیا..گزارش رو باهم مینویسیم ،درخواست رسمی بررسی دوربینهای اطراف.از یه مامورهم میخوایم یه سر به اون کوچه بزنه . با رئیس منطقه تماس میگیرم.قبول کن اگر قرار نجاتشون بدیم باید هوشمند باشیم و البته زنده. زر سری به نشانه ی تایید تکان داد. ساعتی گذشته بود . دفتر سرهنگ"ماتئو کویین" مثل خودش بود ؛ خشک ،صاف ،بدون لبخند . ساعتی قدیمی ،مدارک قاب شده و بوی قهوه ای که هیچ وقت نوشیده نمیشد. نوآ و زر روبروی میزایستاده بودند. صفحه ی تبلت روبروی سرهنگ بود.گزارش مقدماتی،عکس،موقعیت و تحلیل اولیه. کویین کاملا سرد و بی احساس گفت : -این ...تصویر تار از سه دختر بدون شناسایی، از فاصله ی دور،شب؟مدرک اینه؟ نوآ ،آرام اما محکم پاسخ داد: -درسته مدرک کافی نیست ،اما علائم زیادی هست که مارو مشکوک میکنه.گزارش محلی ،الگوهای تردد غیرعادی ،سابقه ی تخلف های گزارش شده در اون حوالی ،میخوایم مجوز بازرسی نرم روبگیریم. سرهنگ تکیه زد ،دست هارا قفل کرد و گفت: -این اداره داره زیر پرونده های بین المللی واقعی له میشه،کارآگاه. نه وقت داریم ، نه منابع برای دنبال کردن هر توهمی که یه مامور کم تجربه دیده. ویرایش شده در پنج شنبه در 16:49 توسط zara 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در جمعه در 12:07 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 12:07 رمان: زر گریسون نویسنده:zara رده سنی:+16 ژانر:اکشن،هیجان انگیز،معمایی،جنایی فصل هشتم " پارت 12" ادامه ی فصل هشتم "توهم" زر اخم کرد و جلو آمد. -من توهم ندیدم قربان ،اون دختر منو دید..اگرفرار نکردم فقط برای این بود که موقعیت امنی برای ورود نداشتم ،ما داریم وقت رو از دست میدیم. کویین نگاه اخطار آمیزی به زرانداخت. -مامور گریسون، شما فقط سه ماه که وارد سیستم شدید.هنوز یاد نگرفتید که هیجان شخصی ،مجوز عمل نمیده؟ اگر از دستورات اداری خارج بشید ،حتی حمایت نوآ هم نمیتونه ازتون محافظت کنه. نوآ لب فشرد، مکثی کرد و قاطعانه گفت: -ما فقط درخواست بررسی دوربین های شهری و گزارش ترافیکی اطراف رو داریم. اگرچیزی نبود، پرونده بسته میشه و اگر چیزی بود...شاید سه دختر جوون جونشون بهش بستگی داشته باشه . بعد از چند لحظه سکوت کوئین بالاخره گفت: -خیلی خب..اما به شرطی که از مسیر اداری خارج نشید.هر حرکتی خارج از این خط،مستقیم میره کمیته ی نظارت. زر آهسته نفسش را بیرون داد. در راهرو وقتی از دفتر بیرون آمدند زر زیر لب گفت: -یعنی اگر خودم گروگان بودم،بازم باید فرم پر میکردم تا بیان نجاتم بدن؟! نوآ پوزخندی بیصدا و تلخ زد. -اگر فرم به درستی پرنشده باشه شاید نه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در جمعه در 12:11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 12:11 رمان: زر گریسون نویسنده:zara رده سنی:+16 ژانر:اکشن،هیجان انگیز،معمایی،جنایی فصل نهم " پارت 13" فصل نهم "تناقض" ساعت 6:13 صبح بود.هوا هنوز خاکستری بود.نه کاملا تاریک نه کاملا روشن.گوشی زر با لرزشی تیز و پیامی کوتاه بیدارش کرد. نوآ بود و چیزی که نوشته بود" فورا بیا اداره، مهمه" هیچ "سلام " و هیچ توضیحی در کار نبود. سرد،کوتاه،خشک. زر با چشمهای نیمه باز لحظه ای به صفحه خیره ماند. حس بدی در دلش موج میزد، نه از آنهایی که بشود نادیده گرفت. از آنهایی که میدانی قرار است چیزی فرو بریزد.کمی گذشته بود ، با موهایی نم دار وارد اداره شد . چراغ ها هنوز کامل روشن نشده بودند. اما طبقه ی چهارم ،اتاق تحلیل تصویر ،روشن تر از همیشه بنظر میرسید. در را بازکرد نوآ دست به سینه ایستاده بود. صورتش سخت تر از همیشه. بدون لبخند ، بدون نگاه گرم همیشگی. زر نفس نفس زنان گفت: -چیزی شده؟ نوآ چیزی نگفت ، فقط مانیتور های پشت سرش را نشان داد. هفت تصویر مختلف از دوربین های خیابان ها. منطقه ی مورد نظر ، ساعات مشخص . زر نزدیک شد ،همه چیز همانطور بود که به یاد داشت... فقط یک چیز نبود. "ون خاکستری". هیچ ردی از آن ماشین نه در کوچه ، نه در تقاطع ها و نه در خروجی . انگار اصلا وجود نداشت. نوآ گفت: -ما همه ی فیلم هارو چک کردیم ، نه فقط دیشب،ده شب گذشته. هیچی. هیچ ماشینی با اون مشخصات در اون ساعت توی اون مسیر نبوده و نه هیچ تصویری از دخترها. نه صدایی، نه حرکتی . فقط یه خیابون خالی و شبِ ساکت. زر به مانیتور ها زل زد،چشم هایش نگران. -ولی من دیدم .. عکس گرفتم. نوآ صدایش را کمی بالا برد: -همون عکس تار؟که هیچ پلاک یا چهره ای مشخص نیست؟ زر،با توجه به چیزی که الان دارم میبینم این بازی که داره از کنترل خارج میشه، من بهت اعتماد کردم اما الان؟ رئیس به ما فشار میاره که وقت اداره رو هدر دادیم.این فقط یه سایست فکر کن چیزی نبوده،فکر کن اشتباه کردی!. زر زمزمه کرد: -یعنی میخوای بگی وانمود کنم خواب بودم یا توهم زدم؟ نوآ آهی کشید. به وضوح بین وفاداری و فشار درگیر بود. -نه.. نمیگم خواب بودی ،فقط دارم میگم شاید اون چیزی که دیدی واقعیت نداشته باشه...یا...کسی نمیخواد که واقعیت داشته باشه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در شنبه در 11:03 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 11:03 رمان: زر گریسون نویسنده:zara رده سنی:+16 ژانر:اکشن،هیجان انگیز،معمایی،جنایی فصل نهم " پارت 14" ادامه فصل نهم "تناقض" سکوت...زر دوباره به مانیتور ها نگاه کرد. ناگهان یک حس سرد در وجودش دوید ، نه از اشتباه، از اینکه میدانست کسی حقیقت رو پاک کرده . نوآ برای چند لجظه سکوت کرد . دست هایش رو به میز تکیه داد و به پایین خیره شد. .وقتی بالارو نگاه کرد ، صدایش دیگر اون لحن تند اولیه رو نداشت. آرام اما خسته ،گفت: -زر.. من میدونم که تو چیزایی دیدی و باور دارم که دلت میخواد کمک کنی اما گاهی وقتا مجبوری عقب بکشی. زر هنوز به صفحه زل زده بود ، انگار اگر فقط چند ثانیه بیشتر نگاه میکرد ون از دل تصویر بیرون میزد. نوآ ادامه داد: -من بیست ساله توی این کارم ،میدونم وقتی یکی گیر میوفته توی چیزی که نمیتونه ثابتش کنه ،چجوری بقیه شروع میکنن زیر لب پچ پچ کردن .یجورایی میشی اون مامور وسواسی،اون دیونه ای که خیال بافی میکنه مخصوصا وقتی یه تازه کاری،یه زن و از خانواده ای که نصف این سیستم هنوز باهاش غریبست. زر بی حرکت موند،فقط نفسش سنگین تر شده بود. نوآ با لحنی آروم تر گفت: -اینو از روی بدخواهی نمیگم زر ،دارم بهت هشدار میدم چون تو لیاقت داری کارت رو ادامه بدی ، لیاقت داری توی این سیستم بمونی .ولی اگر بخوای اینطوری ادامه بدی ،خودتو میسوزونی .چیزی که نمیزارن مدرکی علیهش جور بشه..ماشینی که هیچ جا نیست ، عکسی که بیشتر سایست تا شواهد..لطفا..ولش کن ، نزار تورو بکشن پایین. زر لب باز کرد ، اما چیزی نگفت. فقط تصویر تار دختر موصورتی توی ذهنش چرخ میزد...چشم هایی که خیره شده بودن بهش،بی صدا ، ملتمس. نوآ جلو رفت ، دست هاش رو روی شونه ی زر گذاشت: -بیا از این بگذریم،چندروز استراحت کن و سرتو از این پرونده بکش بیرون ،قول میدم اگر چیز جدیدی فهمیدم اولین کسی که بهش خبر میدم تویی. زر با چشمانی که آماده ی لبریز شدن بود گفت: تو باورم نمیکنی نه؟ نوآ مکث کرد و بعد با صداقتی تلخ گفت: -من تورو باور دارم ، ولی سازمان...اونا فقط به چیزی باور دارن که توی گزارش باشه... و فعلا هیچی نیست. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در شنبه در 11:06 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 11:06 رمان: زر گریسون نویسنده:zara رده سنی:+16 ژانر:اکشن،هیجان انگیز،معمایی،جنایی فصل دهم " پارت 15" فصل دهم " توهم یا واقعیت" باران ریز و پیوسته ای از شب گذشته شروع شده بود و حالا فقط جای قطرات روی پنجره مانده بود. صدای ماشین های عبوری در خیابان خیس ، مثل نفس های سنگین و بی حوصله ، در دل شب پخش میشد. زر، با لباس راحتی و موهای جمع شده در اتاق نیمه تاریکش ایستاده بود. فنجان قهوه نیمه سرد در دستش و چشم هایی که نه به نور بیرون، بلکه به توده ای از افکار درهم دوخته شده بود. او ار محل کار مستقیما به خانه برگشته بود . لبریز از خشم ،بی اعتماد به همه، حتی به نوآ. صدای اعتراضات ذهنی اش از صدای باران بیشتر بود. -چرا هیچ کس حرفمو جدی نمیگیره؟ چرا اثری از اون ون نیست؟چرا ردشو پاک کردن؟ عقربه های ساعت ،حوالی دو بامداد رو نشان میدادند که دیگر طاقت نیاورد. پالتوی مشکی اش رو پوشید، گوشی رو در جیب گذاشت و بی صدا از پله ها پایین رفت. خیابان هنوز بیدار بود ؛نیویورک خواب ندارد.کوچه ی باریکی که آن شب ون خاکستری در آن توقف کرده بود حالا خالی تر از همیشه بنظر میرسید. چراغ مهتابی سوسو زنی در انتهای کوچه آویزان بود. زر گوشه ای ایستاد ، چند دقیقه، نیم ساعت... هیچ کس نیامد. ون هم نبود. تنها صدای تهویه ی یک واحد صنعتی بود که مثل تپش قلب در فضا میپیچید. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در شنبه در 11:08 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 11:08 رمان: زر گریسون نویسنده:zara رده سنی:+16 ژانر:اکشن،هیجان انگیز،معمایی،جنایی فصل دهم " پارت 16" ادامه فصل دهم " توهم یا واقعیت" با احتیاط به سمت در ساختمان رفت،جایی که آن دختر ها خارج شده بودند. قفل بزرگی روی آن بود، فلزی و پوسیده اما سرسخت. چند بار دسته رو کشید و فشار داد. در، تکان نمیخورد. دستی به قفل کشید. سرش را نزدیک کرد تا شاید صدایی بشنود.. اما همان لحظه ، لرزش آرامی در جیبش حس کرد. گوشی اش رو بیرون آورد . یک ایمیل ناشناس ،بدون عنوان ، فقط یک عکس . زر با انگشت لرزان آن را باز کرد. نفس در سینه اش حبس شد. در تصویر ، خودش بود، درست همین حالا،در همین مکان. زاویه ی عکس از پشت سر بود. گویی کسی همان لحظه او رو زیر نظر داشت. قلبش مجکم تر کوبید ، نگاهش رو از عکس برداشت و پشت سر رو نگاه کرد . هیچ کس نبودف حتی صدای شهر هم انگار خاموش شده بود. دوباره لرزش، پیام دوم، دوباره یک عکس، زر در حال نگاه کردن به گوشی اش. انگار کسی دقیقا همان لحظه عکس گرفته بود ،انگار در چنگال نگاه کسی بو د. زیر عکس ، یک جمله ی کوتاه و سرد : "کافی بود؟" زر نفسش را بریده بریده بیرون داد. مثل کسی که در آب فرو رفته و تازه به سطح رسیده، چشم هایش با وحشت اطراف رو کاویدند. صدای افتادن قطرات روی آهن زنگ زده بلند تر از صدای شلیک در گوشش پیچید. دیگر تردیدی نداشت کسی او رو میدید. کسی همه چیز را میدانست و حالا بازی رو شروع کرده بود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در 8 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل (ویرایش شده) رمان: زر گریسون نویسنده:zara رده سنی:+16 ژانر:اکشن،هیجان انگیز،معمایی،جنایی فصل دهم " پارت 17" ادامه فصل دهم " توهم یا واقعیت" با قدم هایی تند بی آنکه پشت سرش رو نگاه کند ، کوچه رو ترک کرد. دستانش می لرزیدند و تا خانه ، حتی یک لحظه به خودش احازه نداد نفس راحتی بکشد. زر با دست هایی سرد کلید رو در قفل چرخاند و وارد آپارتمان شد. چرا غ را روشن نکرد ؛فضای نیمه تاریک برایش امن تر بود. پالتو بر تن ، روی مبل نشست . گوشی رو بالا آورد و دوباره به ایمیل نگاه کرد. عکسی که هنوز هم در ذهنش چنگ می انداخت. نفس عمیقی کشید . فهرست مخاطبینش رو بالا پایین کرد تا به اسم " جاشوا هیس" رسید. برنامه نویس ،متخصص امنیت سایبری و تنها کسی که در چنین ساعتی ممکن بود بتواند کمکش کند، البته اگر از خواب بیدار میشد. دکمه تماس رو زد. سه بوق، چهار بوق... صدایی خمار و کلافه در گوشی پیچید: -اگر دنیا داره میسوزه هم بزار صبح خبرم کن ..زر؟ جدی الان ساعت چنده؟ زر با صدایی لرزان اما قاطع پاسخ داد: سه و بیست دقیقه، جاش.. باید یچیزی رو الان چک کنی، خیلی فوریه. -زر.. من خوابم، خونم تاریک و لپ تاپم سه متر اون طرف تره، میدونی چقدر سخته بلند بشم؟ -خواهش میکنم ، بهت قول میدم ارزشش رو داره. فقط میخوام یه ایمیل رو بررسی کنی،فکر کنم کسی منو تحت نظر داره. جاشوا صدای نفسش را کشید، کمی سکوت کرد و بعد غرولند کنان گفت: باشه باشه...بفرستش اگر روح نباشه بررسیش میکنم. زر ایمیل رو همراه با دو اسکرین شات از دو عکس داخلش برای جاشوا فوروارد کرد چند دقیقه ای خبری نشد . فقط صدای ساعت دیواری که تیک تاک میکرد و سایه ی مبهم پنجره روی دیوار. بیست دقیقه بعد پیام اول رسید: _زر، عحیب تر از اون چیزیه که فکر میکردم ، یکم بهم زمان بده. زر با نگرانی گوشی رو در دست فشرد . اضطراب مثل مه در مغزش پخش شده بود. حدود چهل دقیقه از تماس گذشنه بود که صفحه ی گوشی روشن شد. "پیام متنی از جاشوا" -اگر هنوز بیداری باید بدونی این یه ایمیل معمولی نیست.من تونستم فقط برای چند ثانیه ردش رو بگیرم ، ولی یچیز خاص ، این ایمیل موقتیه از یه سرور مخفی فرستاده شده که بعد از تحویل خودش رو پاک میکنه مثل یه کلید که فقط یبار قفل رو میچرخونه و بعد تبخیر میشه. زر نوشت: -میشه فهمید کی فرستاده؟ یا از کجا؟ -اممم خب هیچ آدرس مشخصی نداره ،ساختارش مبهم و رمزنگاری شدست که نمیتونم ردش رو بگیرم انگار فرستنده میخواست فقط تو ببینیش و نه هیچ کس دیگه. زر دستش رو روی پیشونیش گذاشت . نفس عمیق کشید ، ذهنش به هزار سمت کشیده میشد.اگر کسی در همین لحظه اینقدر روی حرکاتش تسلط داشت، یعنی تا کجا نفوذ کرده بود؟ ویرایش شده در 8 ساعت قبل توسط zara 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
zara ارسال شده در 8 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل رمان: زر گریسون نویسنده:zara رده سنی:+16 ژانر:اکشن،هیجان انگیز،معمایی،جنایی فصل دهم " پارت 18" ادامه فصل دهم " توهم یا واقعیت" جاشوا پیام آخر رو فرستاد: -زر، نمیخوام بی دلیل نگرانت کنم،ولی این سطح از ردیابی و پاکسازی کار یه آدم معمولی نیست ، این یه بازی سطح بالاست، نمیخوام بلایی که سر من اومر سر توام بیارن... مراقب باش. زر گوشی رو پایین آورد. سکوت شب حالا مثل پتویی سنگین ،همه چیز رو پوشانده بود، اما ذهن زر بیش از هر زمان دیگری بیدار بود. صدای زنگ گوشی ،سکوت نیمه شب رو شکست . زر سریع جواب داد: -جاش؟ صدای جاش جدی تر از همیشه بود ،بیدار و هوشیار. -زر،راستش نتونستم بخوابم یکم بیشتر روش کار کردم این فقط یه ایمیل هشدار نبود. این یه عملیات خیلی دقیق بود از نوعی که معمولا برای تهدید خبرنگار ها یا مامور هایی استفاده میشه که بیش از حد کنجکاون. زر اخم کرد، روی لبه ی تخت نشست . -من فقط یه عکس گرفتم... جاشوا ادامه داد: -که برای ینفر زیادی بوده . جاشوا مکث کرد ، صدایش پایین تر آمد. -ایمیل از یه دامنه ی پرتابی اومده مسیر برگشتی نداشت ، فقط تونستم یه سرور واسطه توی اسلو پیدا کنم که رد داده.کسی با مهارت خیلی بالا اینکارو کرده. زر زیر لب زمزمه کرد: -پس دارن تعقیبم میکنن. -نه فقط تعقیب ،این پیام بود که میخواد بهت نشون بده توی هر لحظه هر جایی که باشی یا هر کاری که کنی اونا یه قدم ازت جلوترن و میخواد که تو اینو بدونی. برای چند ثانیه فقط صدای نفس هلی مضطرب زر در فضا ماند. جاشوا لحظه ای سکوت کرد و بعد با لحنی متفاوت گفت: -من یچیز دیگه هم پیدا کردم... کوچیکه ولی شاید مهم باشه. زر بلافاصله پرسید: چی؟ -یه ربات ذخیره ساز توی یکی از پلتفرم های آرشیوی خودکار ، به طور اتفاقی از یه فریم نیم ثانیه ای از همون منطقه یه بک آپ برداشته ، فقط یه تصویر ولی..اون ون خاکستری که قبلا درموردش صحبت کردی توش هست.پلاکش تار شده ولی سایه ی کنارش و ساختارش با توصیف تو یکیه. قلب زر تند تر زد. جاشوا ادامه داد: -قراره با آدمهای خطرناکی روبرو بشی زر. زر نفس عمیقی کشید. -میتونی اون تصویر رو واسم بفرستی؟ -فرستادم.. ولی زر... -هوم؟ - از این لحظه به بعد هر حرکتی که میزنی دوبار بررسیش کن چون اونا دارن همین کارو باهات میکنن. مکالمه تمام شد. زر هنوز در هیاهو و سرو صدای افکارش گم بود خیره به تصویری که جاشوا برایش فرستاده بود.تار ولی واضح ترین چیزی بود که در دو هفته ی اخیر دیده بود. ون خاکستری،درست همانجا همان طور که خودش دیده بود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.