donya ارسال شده در جولای 6 اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 6 (ویرایش شده) 📘 نبض مرگ | دنیـا ✍️ نویسنده: دنیا 📚 ژانر: علمیتخیلی، اکشن، عاشقانه، روانشناختی 🔞 سطح سنی: +۱۶ ⏰️ساعت پارتگذاری: نامعلوم 📝 معرفی: در دنیایی که گفتنِ یک اسم سختتر از صدور حکم کشتن است، بیدار شدن یعنی بازگشت به میدان. دستهایی که به جنایت خو گرفتهاند، حالا در جستوجوی چیزی ناشناختهاند، رهایی، شاید هم بخشش، اما بعضی زخمها درمان نمیخواهند، فقط عمق بیشتری میطلبند. در هیاهوی خیانت، دستورها و سکوت گلولهها هر فرار شکل تازهای از تعقیب است و قلبهایی که سالها با بوی باروت تپیدهاند، نمیدانند آیا هنوز حق دارند بتپند یا نه؟ در دنیایی فرو پاشیده، جایی میان مرگ و خاطره، دختری تلاش میکند خودش را از تاریکی نجات دهد. او باید با ذهنش، گذشتهاش و نیرویی که درونش زمزمه میکند روبهرو شود. در مسیری که هیچکس از انتهایش خبر ندارد، آیا زنده خواهد ماند؟ یا نبض مرگ بالاخره او را خاموش خواهد کرد؟ نبض مرگ گاهی تنها صداییست که میشنوی، صدای زنده ماندن. ناظر: @Nasim.M ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در جولای 7 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 7 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. مدیر منتقد @FAR_AX مدیر راهنما @Nasim.M ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 8 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 8 (ویرایش شده) پارت اول ۱ دسامبر / ۱۶:۴۸ / نیویورک اسلحه به دست، سرد و تهی از هر نوع احساسی، به دیوار سفید رنگ اتاق زل زده بودم. منتظر دستور قطعی برای مرگ بودم. از دیوار دل کَندم و به زن میانسال و دختر بچهی حدوداً شانزده ساله چشم دوختم. زن مدام گریه میکرد اما دختر انگار خشک شده بود؛ درکی از اطرافش نداشت. سعی میکردم به چشمانشان نگاه نکنم، زیرا اگر به چشمهایشان نگاه میکردم نمیتوانستم جان بگیرم! و اگر جان نمیگرفتم، جان خودم گرفته میشد. به دختر نگاه کردم، موهای بلند خرماییاش تا کمرش میرسید. چشمهای درشت و پوست سفیدی داشت. دختری به این سن، اینقدر خوشگل؟ جالب بود. زن هم کم از او نداشت، زن زیبایی بود. موهایش به زور تا روی شانههایش میرسید. چشمهایی درشت که دورشان کمی چروکیده بود. پوستی سفیدتر از دیوارهای آن اتاق داشت. دست و پاهایشان بسته بود و روی دهانشان چسب زده بودند. چرا برای کشتن دو نفری که هیچ نمیتوانستند از خود دفاع کنند و علاوه بر این آنها را گرفته بودند، من آمده بودم؟ مگر این کار من بود؟ کار من پیچیدهتر از اینها بود. اصلاً چرا دستور مرگ یک دختر بچه را گرفته بودم؟ احمقانه بود. در باز شد. مأمور با تکان سر بهم فهماند که دستور صادر شده. اسلحه را به سمت دختر نشانه رفتم. او نمیتوانست مرگ مادرش را! یعنی فکر میکنم مادرش باشد را تحمل کند. برای همین اول از او شروع میکردم. دختر بیحس و سرد مانند خودم به چشمانم نگاه کرد. این دختر زیادی جسور بود که میتوانست به چشمان قاتلش بدون هیچ ترسی نگاه کند، البته نگاه که نه! بکاود. ضامن اسلحه را آزاد کردم که ناگهان زن جیغ خفه شدهای کشید. مدام فریاد میکشید، انگار میخواست چیزی را بازگو کند. اما تمامش در گلویش خفه میشد. با حرص اسلحه را به سمت زن گرفتم که با دیدن چشمان غرق اشک و قرمزش درد شدیدی را در اعماق مغزم حس کردم. انگار که درونش بمب منفجر شده باشد. به شقیقههایم چنگ زدم و به زور با لنگ زدن خودم را به دیوار رساندم. آیا یک تیر حروم کلهام کنم، دردش تموم میشه؟ پیشانیام را به دیوار چسباندم که انگار در سرم جرقهای زده باشند. پیشانیام را بلند کردم و به دیوار کوبیدم. گویی دردش تسکین شده باشد. دوباره بلند کردم و کوبیدم به دیوار. عین دیوانهها سرم را به دیوار میکوبیدم. اطرافم صداهای مبهمی بود. شاید صدای آن زنه باشد. نمیدانم. سرم را بلند کردم که دوباره به دیوار بکوبم، اما وسط پیشانی تا بینیام مایع غلیظی را حس کردم. ناگهان دو مأمور سر تا پا سیاه پوش، از بازوهایم گرفتند و من را از اتاق بیرون بردند. سرم گیج میرفت. درون مغزم بمب در حال انفجار بود. نتوانستم بر سیاهی پیروز شوم. موفق شد و من را فرا گرفت. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 8 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 8 (ویرایش شده) پارت دوم با خستگی فراوان چشمهایم را باز کردم. به سختی نیمخیز شدم و نگاهی به اطراف انداختم. اتاقی سفید با جزئیات چوبی، پنجرهی بزرگی که پشت تورهای نازک پنهان شده بود، کنار پنجره کاناپهای سفید با کوسنهایی به رنگ سفید و کاراملی و دستگاههایی در کنار تخت که زنده بودنم را تأیید میکردند. هوا تاریک بود، احتمالاً ساعت از هشت گذشته بود. چشمهایم را دوباره بستم و منتظر دکتر شدم؛ چون تنها کسی که در این ساعت اینجا حضور داشت، او بود. دکتری مهربان و با ملاحظه با عینک و ریشهای پروفسوری. چشمهایی آبی روشن که کمی ترس در آن نهفته بود. میانسالی اصلاً به چهرهاش نمیآمد. انگار این چهرهی زیبا همهچیز را از واقعیت پنهان میکرد. نقابی از مهربانی بر چهره داشت اما پشت آن، چهرهای بود بیرحم؛ مردی که بویی از انسانیت نبرده بود. او دکتر بود، اما تفاوتی با بیماران سایکوپت نداشت. دو شخصیتی بود. در حالت عادی دکتر و شخصیت دومش سایکو، با استعدادهای خلاقانهای در شکنجه دادن انسانها. در باز شد. کسی وارد اتاق شد. میدانستم دکتر است. چشمهایم را باز نکردم. از صدای کفشهایش که به سمت تخت آمد و بالای سرم ایستاد، فهمیدم. نگاه خیرهاش را روی صورتم حس میکردم. - واقعاً فکر میکنی نمیتونم کسی که خوابه رو تشخیص بدم؟ انگار با شخصیت واقعیاش به استقبالم آمده بود. بدون باز کردن چشمهایم گفتم: - فکر میکنی خودمو زدم به خواب که نفهمی بیدارم؟ با صدای خشداری گفت: - خب، چرا ادای مردهها رو درمیاری؟ چشمهایم را باز کردم و مستقیم به روبه رو خیره شدم. - شاید میخوام خودم باور کنم که مردهام. با حالت ترسناکی به چشمهایش خیره شدم. او هم دستهایش را بیخیال در جیب روپوش پزشکیاش گذاشت و گفت: - چرا دیوونه شدی؟ در جایم نیمخیز شدم و تکیه دادم به پشتی تخت. - نمیدونم، خیلی یهویی اتفاق افتاد. به سمت کاناپهی کنار پنجره رفت. - درد از کدوم قسمت سرت شروع شد؟ روی کاناپه نشست. اخم کردم. - نمیدونم چطور اتفاق افتاد. فقط یادمه خیلی شدید بود. پیشانیام را با دستم خاروندم. دستم به چسب روی پیشانیام خورد. تازه یادم افتاد داشتم مثل دیوونهها سرم رو به دیوار میکوبیدم. اخم غلیظی کردم. - خب؟ کجا مونده بودم؟ آها، آره. - دردش از اعماق سرم شروع شد. انگار بمب توش منفجر شد. - چیزی باعث تحریک اعصابت شد؟ بیپروا و بدون خالیبندی مستقیم به چشمهای ترسناکش پشت آن عینک خیره شدم و گفتم: - آره، وقتی نگاه اون زن و فریادش رو شنیدم. وقتی داشتم به یه دختر بچه شلیک میکردم. اصلاً هر وقت یادم میاد چه کارهایی انجام دادم، نه فقط مغزم کل وجودم تحریک میشه. پوزخند پررویانهای زد. - جدیداً خیلی جسور شدی ها. من همچنان خیره به آن چشمایی که نمیخواستم ترسم را درونشان ببیند. نمیدونست که دارم از ترس میلرزم. ولی قانون اول این بازی اینه. اگه میترسی نشون نده، کسی نمیفهمه. پوزخندش عمیقتر شد. - اینجوری نگام نکن، دلم میخواد چشات رو دربیارم. من هم پوزخند زدم. - میدونستم چشمام زیبان، نیازی به درآوردن نیست! - چه اتفاقی برات افتاده؟ قبلاً که ازم میترسیدی. تو دختر خوبی هستی. نمیخوای شخصیت دومم بیدار شه، درسته؟ نگاهم را ازش گرفتم، به سرم توی دستم زل زدم. - شخصیت دومت به چپم، اصلاً هر دو شخصیتت به چپم. نگاهش تغییر کرد. تیرهتر شد. لبهایش را با زبان تر کرد، رو به جلو خم شد. آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشت، دستهایش را در هم قفل کرد. چینی به ابروهایش انداخت و از لای دندانهایش غرید: - زبونت انگار زیادی دراز شده. میخوام یه مقدارش رو ببرم، همهمون راحت شیم. به تهدیدش بیتوجهی کردم. - کی میتونم برم؟ در همان حالت گفت: - بهتره همین الان بری، چون دلم عجیب زبونت رو تو آزمایشگاهم میخواد. با نگاه خالی و خمارم به چشماش خیره شدم. با جرئت میتونم بگم تیرهترین نقطهی دنیا رو تو اون چشمای آبی دیدم. زل زدم تا بفهمه تهدیدش برام در حد نیش مورچهست. بعد چشم از اون تیلههای ترسناک گرفتم. به سرم نگاه کردم، کشیدمش بیرون. خون فواره زد. بیتوجه پایین اومدم از تخت و به سمت در حرکت کردم. صدایش از پشت سرم بلند شد، اما برنگشتم. - آیما! داری زیادی از حد خودت میگذری. اگه میخوای زنده بمونی، باید از دستورات پیروی کنی. به هیچکس مربوط نیست حالت چطوره، یا افسردهای یا نه. میدونی بابت امروز مجازات میشی؟ تو یه ماموری و باید مثل یه مامور وفادار رفتار کنی، نه مثل یه گانگستر! از حرفهاش خندم گرفت. چی گفت؟ مثل یه مامور وفادار؟ پوزخندم عمق گرفت. بدون اینکه بهش نگاه کنم، گفتم: - که مثل یه مامور وفادار باشم؟ هه، جالب بود! ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 8 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 8 (ویرایش شده) پارت سوم از اتاق خارج شدم و به سمت آسانسور رفتم. دکمهاش را زدم و منتظر ماندم. همان لحظه میا از کنارم عبور کرد. لبخند شیکی بهم زد. نمیدانم چرا، ولی از این زن خوشم میآمد. برخلاف دکتر، حداقل میخندید. دستیار دکتر بود. زنی میانسال که گاهی دلم واقعاً برایش میسوخت؛ چون مجبور بود با حیوانی مثل دکتر کار کند. آسانسور آمد. وارد شدم و دکمهی طبقهی ششم را فشار دادم. اتاق من طبقهی ششم بود. ما در یک ساختمان بزرگ زندگی میکردیم. البته زندگی که نه، بیشتر اسارت برای کار. برای آنها زنده بودیم. در این ساختمان هر خلافکاری که بخواهی پیدا میشد، هکر، جاسوس، تکتیرانداز، قاتل و خب، خودم هم یکی از آنها بودم. از آسانسور بیرون آمدم و به سمت اتاقم حرکت کردم. دوباره با دست چسب روی پیشانیام را لمس کردم. زخمش عمیق بود؟ هیچوقت دوست نداشتم روی صورتم رد زخمی باشد. روی بدن که عادی شده بود، ولی صورت؟ نه. به سمت راست پیچیدم. روبه روی اتاقم ایستادم. کارت اتاق را روی کارتخوان زدم و در باز شد. داخل شدم. کلافه بودم. منی که اینهمه مدت تبدیل به یک قاتل سریالی شده بودم، نتوانستم به یک زن و دختر شلیک کنم. نتوانستم ماشه را بکشم. چرا؟ آیا انسان شده بودم؟ یا نه، هنوز هم همان آدمکش بیرحم بودم؟ خودم را به تخت رساندم و با صورت روی بالش فرو رفتم. به این فکر میکردم که مجازتم قرار است چه باشد؟ شاید دوباره مجبورم کنند آن زن و دختر را بکشم. یا شاید مرگ خودم در انتظارم باشد، اما من دلم نمیخواست به آنها شلیک کنم. نمیتوانستم. این روزها وجودم پر و خالی میشد. افسردگی. احتمالاً دکتر هم فهمیده بود. دیگر نمیخواستم آدم بکشم. اینبار، اینبار دلم مرگ خودم را میخواست. چه میشد اگر همان امروز در همان اتاق، همانجا، با همان درد گلولهای به سرم شلیک میکردم و همهچیز را تمام؟ حداقل عذاب وجدانم تمام میشد. حداقل دیگر آن چشمها هر بار که چشمهایم را میبستم، جلوی چشمانم ظاهر نمیشدند. به خودم آمدم. تمام این مدت صورتم روی بالش بود و نفس نمیکشیدم. کبود شده بودم. بلند شدم. رسماً به نفسنفس افتاده بودم. مگر انسان نفس کشیدن را یادش میرود؟ آهان، یادم آمد. من که انسان نبودم. دوباره سرم را روی بالش گذاشتم. ساعد دست راستم را روی چشمهایم گرفتم. درد میکردند و نوری که از پنجره به اتاق میتابید، مانعی برای خوابم بود. همانطور که بودم، پلکهایم سنگین شد و خواب مرا با خودش برد. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 8 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 8 (ویرایش شده) پارت چهارم در میان خواب نامنظمم صدای در اتاق آمد. پشت سرش صدای قدمهایی که به سمت تختم آمدند و درست سمت راست و بالای سرم ایستاد. تمام حسگرهایم را فعال کردم. آمادهی هر واکنشی بودم.حس کردم دستی به سمت شانهام میرود. در یک حرکت سریع چشمهایم را باز کردم، با دست راستم دست چپش را که در حال نزدیک شدن بود گرفتم و با دست چپ گلویش را فشردم. با حرص گفت: - وحشی، تو آدم نمیشی! وقتی دیدم چه کسی است، دستم را آزاد کردم. با صدای جیغ مانندش گفت: - عجب قافیهای شد! - محض اطلاعت باید بگم اثری از قافیه نبود. روی تخت برگشتم و بدون توجه بهش دوباره افتادم روی بالش. باز هم صدایش آمد، این دختر چرا لال نمیشه اصلاً؟ - خب هر چی، مجبور نیستم همهچی رو بدونم که حتی ماه هم با اون عظمتش نقصهایی داره! بله، درسته. پررو هم هست. - چند بار باید بگم اینجوری وارد اتاقم نشو؟ وقتی صدایی ازش نیومد، چشمهام رو باز کردم. تو اتاق نبود. چرا متوجه رفتنش نشدم؟ نیمخیز شدم که یهو از زیر تخت بیرون پرید. دستهاش رو بالا گرفت، مثل چنگ شیر و داد زد: - بو! متعجب نگاهش میکردم. این دختر واقعاً احمق بود. فکر کرده بود از این کارش میترسم؟ - چرا نترسیدی؟ اه، بابا تو چرا هیچوقت نمیترسی؟ - شاید چون بیستوچهار سالمه و تو این سن چیزهای ترسناکتری رو تو زندگیم دیدم. سکوت کرد. این دختر عجیب مودی بود. در لحظه واکنشش تغییر میکرد. انگار نه انگار چند دقیقه پیش دیوانه بازی درآورده بود. حالا بغض کرده بود. چرا؟ فقط به خاطر اون جمله؟ اینکه گفتم چیزهای ترسناکی دیدم؟ خب کجای این جمله بغض داشت؟ هوا کمکم رو به روشنایی میرفت. چهرهاش را تشخیص دادم. خیره شدم. موهای نارنجی رنگش را باز روی شانههایش ریخته بود، چشمان آبی تیره و آهویی با مردمکهایی بزرگ که تمام سفیدی چشمش را بلعیده بود، لبهایی با حجم متوسط و کک و مکهایی روی صورتش. زیبایی خاصی داشت. آنقدر خاص که من به جملهی غرق شدن در اقیانوس چشمها ایمان آوردم. زیبایی معصومانهای داشت. دل کندن از آن چشمها سخت بود. - هی، خوردیم. بذار یه کم بمونه برای دوستپسر آیندم! نیشخند زدم. - هیچکس با این اخلاق گندت تحملت نمیکنه. با حرص پایش را به زمین کوبید. - هییی، اخلاقم کجاش گندهست؟ دختری بهتر از من روی کرهی زمین نیست! نیشخندم عمق گرفت. روی تختم نشستم. - ساعت چنده؟ - شش صبح! با حالتی تهدیدوار بهش خیره شدم. - سارا امیدوارم دلیل قانع کنندهای برای بیدار کردنم تو این ساعت داشته باشی. - رئیس منتظرته. چشمانم گرد شد. باز هم؟ سر صبح، باز چه از جانم میخواست؟ او فقط وقتی صدایم میزد که شرایط واقعاً اضطراری بود. جالب اینجا بود که هیچوقت صورتش را ندیده بودم. همیشه پشت دیوارهای شیشهای گم میشد؛ مبادا کسی جلوی راهش بایستد، مبادا کسی مرگش را بخواهد، مبادا چنگال عزرائیل به او نزدیک شود. غافل از اینکه ما همیشه جانمان را برایش کف دست گرفتهایم؛ برای کارهای نکبتبارش. - باشه، الان میام. سرش را تکان داد و رفت. سرم را بین دستهایم گرفتم. این آخری بود. اینبار دیگر جانم را میخواست. خطاهای زیادی کرده بودم؛ و اینبار دیگر نمیگذشت. یا بدترین شکنجهی تاریخ در انتظارم بود، یا مرگ. فقط چند روز پیش وقتی میخواستم یکی از افراد مهم پایگاه لندن را بکشم. اشتباهی، آدم دیگری را هدف گرفتم. انگار چی؟ انسانم دیگه. انسان برای اشتباه آفریده شده. مگر چه فرقی داشت؟ میکشتیمش، یکی دیگه جاش مینشست. برای رئیس، آدمها فقط مهره بودن. بعد از چند لحظه سکوت از جایم بلند شدم. سمت راست اتاق دری بود که به حمام و دستشویی ختم میشد. به سمتش رفتم، در را باز کردم. صورتم را شستم. حوصلهی دوش گرفتن نداشتم. تیشرت مشکی، سویشرت مشکی، شلوار جین مشکی، کفشهای مشکی و موهای تیرهام که تا کمر میرسید را با کانزاشی طرح عنکبوت بالای سرم جمع کردم. سر تا پا مثل همیشه سیاه. مثل عزادارها. ولی خب، من هم عزادار بودم، عزادار سرنوشتی تاریکتر از لباسهایی که به تن داشتم و چه سخت بود پذیرفتن این تاریکی که تمام وجودم را بلعیده بود. از اتاق خارج شدم و به سمت دفتر رئیس پا تند کردم. به آسانسور رسیدم. خوشبختانه درهایش باز بود. سریع داخل شدم و دکمهی طبقهی سیزده را فشردم. طبقهی سیزده کاملاً مخصوص رئیس بود. هیچکس اجازهی ورود نداشت، مگر با تأیید. درهای آسانسور باز شد. به سمت درهای شیشهای رفتم و مقابلشان ایستادم. صدای زن الکترونیکی هویت مرا تأیید کرد. درها باز شدند. به سمت اتاقش قدم برداشتم. جلوی اتاق، چند تقه به در زدم. دستگیره را پایین کشیدم و وارد شدم. ویرایش شده در سِپتامبر 2 توسط donya 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 8 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 8 (ویرایش شده) پارت پنجم کسی داخل اتاق نبود. به سمت کاناپههای روبه روی میز کار رئیس حرکت کردم. اتاقی ساده و دنج با رنگ قهوهای سوخته؛ میز کاری بزرگ وسط اتاق کاناپههای تیره و کمدهایی که دور تا دور دیوارها را گرفته بودند. با صدایی بلند گفتم: - رئیس؟ امری داشتین؟ پاسخی نیامد. عجب شانسی آورده بودم که امروز هم زنده بودم، ناگهان در اتاق باز شد. انتظار داشتم رئیس وارد شود، اما دکتر بود. همان قدمهای مطمئن همان نگاه مزاحم. به سمتم آمد و با پوزخندی گفت: - فکر کردی قِصِر در رفتی؟ نه عزیزم، متأسفم که ناامیدت کردم. به پشت میز رفت و روی صندلی چرمیاش نشست. - رئیس کجاست؟ چی میخواد؟ - عه عه! چه بیادب! خیلی وقته از مرزها رد شدی، میدونی؟ بزاق دهانم را به سختی قورت دادم. پس حدسم درست بود. وقت صدور حکم رسیده بود. - تو میترسی؟! نکنه اشتباه فکر میکردم؟ واقعاً ملکهی تاریکی ما از مرگ میترسه؟ نه، من نباید میترسیدم. با شنیدن این جمله سریع خودم را جمع و جور کردم. نگاهم را در چشمانش دوختم، سرد و بیاحساس. دکتر کمی روی میز خم شد، دستهایش را قفل کرد و با دقت به چشمهایم زل زد، انگار دنبال نشانهای از ترس میگشت. - رئیس... منتظر نگاهش میکردم. بالاخره گفت: - رئیس گفت بهت بگم وقت تمومه. ضربهی آخر. قلبم برای لحظهای لرزید. یعنی قرار بود بمیرم؟ این پایان خط بود؟ نه نبود. من هنوز زندگی نکرده بودم که بخوام بمیرم. گر چه همین الان میتونستم این سایکو رو بکُشم و فرار کنم. اما فعلاً میخواستم ببینم چی توی آستینش داره. - اون مرد رو یادته؟ اخم کردم. ابروهام گره خورد. - مرد زیاده. - همونی که سد راه تجارت ما شد، تا تجارت خودش رو ببره بالا. یادم اومد. - همونی که شایعه پخش کرده بود دربارهی شست و شوی مغزی. عجب احمقی بود. البته اونایی هم که باورش کرده بودن از خودش بدتر بودن. دکتر رو به پنجره کرد و با پوزخند گفت: - آره، همون. وقتش تمومه. چشمهام گرد شد. پس قضیه اون مردک بود، نه من. آهی از سر آسودگی کشیدم که گفت: - زیادی راحت نشو. امشب مأموریت داری. رئیس گفت بهت بگم آماده باشی. طرف امشب قراره از هتل فرار کنه، چون میدونه دنبالشیم. امشب باید گیرش بندازی. - انجام شده فرضش کن. به سمت در رفتم، دستم را روی دستگیره گذاشتم که دوباره صدایش بلند شد: - آیما، باید هرطور شده زنده بمونی. یادت باشه. لحظهای ایستادم. برگشتم، اما چیزی نگفتم. از اتاق بیرون رفتم، سوار آسانسور شدم. ابروهام هنوز گره خورده بود. همیشه همین بود. دکتر، با اون ذهن بیمارش شکنجهگر معروف هر بار که منو میفرستاد ماموریت میگفت باید زنده بمونی. چرا؟ برام مهم نبود. فقط یک بار، فقط یک بار باید بفهمم ته این بازی چیه. در آسانسور باز شد. بیرون آمدم. سارا! نه، صبر کن. این سارا نیست. سونیاست. قلِ سارا. تنها تفاوتشان موهای فِر سونیاست که حالا صاف شده. چشمانش سبز و جنگلیاند، بر خلاف چشمهای آبیِ تیرهی سارا. اگر تفاوت رنگ چشمانشان و حالت موها نبود، تشخیصشان غیرممکن بود. سلامی مهربان کرد. - از مأموریت جدیدت خبر داری؟ - همین الان دکتر گفت. دستم را گرفت و به سمت اتاقش برد. وارد شدیم. اتاقی کوچک به رنگ سبز روشن و سفید. تخت یک نفره کنار دیوار روبه روی آن میز کاری، کمد سفید و سبز و پنجرهای بزرگ با پردههای ضخیم سبز، مثل اتاق همهمان؛ فقط رنگها فرق داشتند. - چیکار داری میکنی؟ - گفتن اطلاعات مأموریتت رو بهت بگم. -خب، مثل آدم بگو دیگه. چرا جنایی بازی درمیاری؟ لبخند محوی زد و برگههایی به سمتم گرفت. - توی اینا عکس نگهباناش، آدرس هتل، شمارهی اتاقش و بقیهی اطلاعات هست. سر تکان دادم. همیشه به همهچی فکر میکرد. -خوبه. - راستی، شنیدم یه همدست داری. با حالت شوکه و کمی جیغ گونه گفتم: - چی؟ خودم از پسش برمیام! نیازی به کسی نیست، بهشون بگو. - نمیشه. گفتن تنهایی نمیتونی وارد اونجا شی. از پایگاه روسیه یکیو فرستادن. زمان هم نیست آشنا بشین، مستقیم وارد عملیات میشه. - به هر حال نیازی بهش نیست. تا اون بیاد، من کار رو تموم کردم. سریع از اتاق بیرون زدم. از راهرو صدای سونیا اومد. - حداقل میذاشتی اسمشو بگم! جوابی ندادم. لازم نبود. باید آماده میشدم. کلت برتای عزیزم منتظرم بود. ویرایش شده در آگوست 14 توسط donya 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 9 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 9 (ویرایش شده) پارت ششم – کفنزاده اتاق بازجویی تاریک بود. تنها نور از بالای سر میتابید؛ نوری سرد و سفید که فقط روی میز فلزی میافتاد. نشسته بودم، بدون ترس، بدون خشم، فقط در انتظار. صدای چرخیدن کلید توی فضا پیچید. در باز شد. دکتر وارد شد. چشمهایش گود افتاده بود، صدایش خسته و کشیده. - تو رو با اون مأمور میفرستن، نه؟ پلک هم نزدم. ادامه داد: - خیلی وقته ندیدمش. نمیدونم هنوز همونه یا بدتر شده. سرم رو کمی کج کردم: - کیو میگی؟ لبخند زد. تلخ، سنگین، مثل کشیدن چاقو روی استخوان. - ما بهش میگیم کفنزاده. هوا یخ زد. سکوت، مثل دودی سرد و چسبناک بینمون پیچید. - وقتی وارد عمل میشه، صدا نمیاد. نفس نمیکشه. نگاه نمیکنه. فقط هست، یه حضور سرد. یه سفیدی مطلق، بیلک. مثل مردهای که از قبر برگشته باشه، فقط برای اینکه کار ناتمومشو تموم کنه. چشمهای دکتر لرزید. - اون روز جوونتر از اون بود که بتونه درست اسلحه دست بگیره. تازه از شعبهی شمالی منتقل شده بود. ساکت بود، نه اون ساکتهایی که خجالتیان. نه. انگار فقط منتظر بود. برای چی؟ هیچکس نمیدونست. یک قدم به سمتم برداشت. دستهاش رو توی جیب روپوشش فرو کرد. - اولین مأموریتش یه عملیات تمیز بود. فقط باید اطلاعات میآورد، نه آدم میکشت. ولی وقتی برگشت با خودش سه جنازه آورده بود. خودش حتی یه لکه خون هم نداشت. فقط چشمهاش عوض شده بودن. یه جوری شده بود که انگار وسط درگیری، مردهها خودشون راهو براش باز کرده بودن. اخمهام درهم رفته بود. از سر تا پا گوش شده بودم برای شنیدن افسانهی این مرد مرده. - هیچکس نفهمید چی شد. فقط فهمیدیم جنازهها رو با دستهای خودش کفن کرده بود پیچیدهشده در پارچههای نظامی. نه مثل یه قاتل. مثل یه غسّال برگشته بود. یه غسّال از دل تاریکی. خندهی کوتاه و بیروحش توی اتاق پیچید: - از اون شب، دیگه هیچکس اسم کوچیکشو صدا نکرد. همه، همهجا، بهش گفتن کفنزاده. سکوت. - و بدتر از اون؟ خودش هم هیچ اعتراضی نکرد. انگار واقعاً از گور برگشته بود یا شاید اون سهتا رو از اون دنیا با خودش آورده بود. ناگهان خم شد. صداش به گوشم خورد، درست کنار گوش: - وقتی دیدیش ندو. فرار نکن. فقط دعا کن تو رو انتخاب نکنه. چون کفنزاده فقط برای یک نفر میاد و وقتی میاد، یعنی مرگت امضا شدهست. چشمهام بهتزده جایی میان دو کاشی روی زمین گیر کرده بود. این مرد، این پسر، چطور ممکن بود با این همه خونسردی آدم بکشه؟ چطور میشد انقدر سرد بود و هنوز نفس کشید؟ دکتر در حالی که به سمت در میرفت، گفت: - اینا رو گفتم چون گفتی بهش نیاز نداری. باید بدونی اونم به تو نیاز نداره. در بسته شد و من هنوز نشسته بودم. در بهت و بیرون اومدن ازش چند دقیقه زمان میخواست. ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 9 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 9 (ویرایش شده) پارت هفتم جلوی هتل ایستاده بودم. از داخل ماشین به ورودی هتل خیره شدم. نمای بیرونی شیک و کلاسیکش با رنگ سفید، درهای چرخان و مجسمههای شیر حسی از یک قصر واقعی میداد. مشخص بود که کل هتل رو اجاره کرده؛ پس کسی غیر از خودش اینجا نبود، اما من چطور میتونستم وارد شم؟ با چه بهانهای؟ مرسدس GLS رو توی یکی از کوچههای خلوت پارک کردم، پیاده شدم و به سمت ورودی رفتم. چند پله بالا رفتم و وارد لابی شدم. به سمت پذیرش حرکت کردم. زنی با ظاهری فوقالعاده شیک، موهای دماسبی شکلاتی، پوستی گندمی و خالی روی استخوان گونهاش با لبخند گفت: - متأسفم، امشب هیچ اتاق خالیای نداریم. ساده بودم که فکر میکردم میتونم بدون برنامه وارد شم. لبخندی زدم و گفتم: - قبل رفتن میتونم از سرویس استفاده کنم؟ از راه دوری اومدم و امروز نمیدونم چرا همهجا پره. از نگاهش فهمیدم که مردده، گفت: - باید به رئیسم اطلاع بدم. - ممنون میشم. تلفن رو برداشت، شمارهای گرفت، ولی انگار تلفن قطع بود. شاید هم یکی سیمها رو کشیده بود. کلافه نگاهم کرد. - همینجا بمونین، الان برمیگردم. سر تکان دادم. بهمحض رفتنش، کلت برتایم با صداخفهکن رو از پشت کمربندم بیرون کشیدم. با احتیاط به سمت اتاق کنترل حرکت کردم. طبق نقشه، باید همون مسیر رو میرفتم. اتاق کنترل رو پیدا کردم، دستگیره رو کشیدم و بهسرعت وارد شدم. پشت سرم در رو بستم. فقط یه پسر جوون توی اتاق بود. با ترس دستهاش رو بالا گرفت. به کلت خیره مونده بود. با لرز و ترس به سختی نالید: - م... منو ن... نکش... لبخند کجی زدم. - نه، چهرهمو دیدی، باید بکشمت. البته، با اون لنزهای طوسی، موهای یخی مدل باب، آرایش نرم و پالتوی سفید، قابل شناسایی نبودم. بهش نزدیک شدم. نفسش رو حبس کرده بود. گفتم: - شب بخیر، احمق. با ته کلت ضربهای به گیجگاهش زدم. بیهوش شد. نفس راحتی کشیدم. بهسرعت سیستم امنیتی رو از کار انداختم. لپتاپ رو به پنل وصل کردم و زمینهی هک رو آماده کردم. بعد سراغ ساک بزرگم رفتم، پالتوی سفید رو با سوییشرت مشکی عوض کردم، پاشنه بلندام رو با کفشهای راحت جایگزین کردم، گیس یخی رو از سرم برداشتم و موهای طبیعی خودم رو با دو کانزاشی استیل ساده بالای سر بستم. آروم از اتاق خارج شدم. باید خودمو به طبقه دهم میرسوندم. به سمت آسانسور رفتم، اما دو نگهبان هیکلی جلوش ایستاده بودن. نه، خطرناک بود. باید از پلههای اضطراری میرفتم. در جهت مخالف به راهپلهها نزدیک شدم و آروم دستم رو روی دستگیره گذاشتم و گند زدم. پشت در پلهها پنج تا نگهبان مستقر بودن. در رو توی نگاههای بهتزدهشون بستم و سریع با کلیدی که از اتاق کنترل برداشته بودم، قفل کردم. فریادهاشون بلند شد. حالا اون دوتای جلوی آسانسورم میفهمیدن چه خبره. بدترین سناریو. فریادها رو میشنیدم. روی اعصابم بودن. انگار کل مغزم میلرزید. تمام تلاشمو کرده بودم این مأموریت بدون خونریزی تموم شه. ولی حالا. سه، دو، یک و شروع! کلت رو بالا آوردم. دو نگهبانی که به سمت پلهها دویده بودن رو با شلیک مستقیم زمینگیر کردم. کنار آسانسور پنهون شدم. در باز شد. چهار نفر داخل بودن. اولی که بیرون اومد، یقهشو گرفتم، کشیدمش و گلولهای به پیشونیش زدم. اون سه نفر با عجله بیرون اومدن. پشت دیوار قایم شدم. قدمهاشونو شمردم. در قدم پنجم بیرون پریدم و یکیشونو زدم. دوتای دیگه چرخیدن. همزمان شلیک کردم. هر دو افتادن. وارد آسانسور شدم. در آخرین لحظه پذیرشگر رو دیدم که با ترس نگاهم میکرد. پوزخندی زدم و دکمه طبقه ده رو فشار دادم. موزیک بیکلامی در حال پخش بود. ولی آسانسور یهو تو طبقه هشتم ایستاد. دکمه طبقه ده رو بارها زدم. بیفایده بود. درها باز شدن. چند مأمور مسلح روبهروم ایستاده بودن. لبخندی زدم. - هِلو! بیهدف شلیک کردم و کنار دیوار پناه گرفتم. گلولهبارون شروع شد. خودمو بیرون نیاوردم. از پشت دیوار تیراندازی میکردم. خشابم که تموم شد، سریع عوضش کردم و دوباره شلیک کردم. هفت تیر که شلیک کردم، یه تیر دیگه به جهت نامشخص زدم. از صدای برگشتی شش گلوله همزمان فهمیدم حداقل شش نفر اون بیرونن. یکی داد زد: - تا کی فکر میکنی دووم میاری؟ حتی اگه از اینجا جون سالم به در ببری، بالا گیر میافتی. جواب ندادم. فقط نفس کشیدم. هفتتیر دوم رو از کمرم بیرون کشیدم و کامل از آسانسور بیرون زدم. با دو اسلحه به سمتشون شلیک کردم. یکی از تیرها سوزشی توی پهلوی راستم ایجاد کرد. اما هنوز سرپا بودم. یکی از مأمورا تیرش تموم شد. سریع هدفش گرفتم. تیر به قفسه سینش خورد. دو نفر دیگه چاقو کشیدن. اسلحههامو زمین گذاشتم. - آخه دختر خوشگلی مثل تو چه به این کارا؟ - برو لاک بزن، عزیزم. لبخند زدم. - کاملاً باهاتون موافقم. ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 9 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 9 (ویرایش شده) پارت هشتم خیز برداشتم. دست یکی رو گرفتم، چرخیدم و با پشت به زمین کوبیدمش. - ولی متأسفانه زندگی اونقدر مهربون نبود که من بشینم تو خونهم و لاک بزنم. دیگری به سمتم چاقو کشید. جاخالی دادم، مشتم رو تو شکمش کوبیدم. میخواستم مشت دیگهای بزنم که ناگهان اون یکی از پشت شانههایم را گرفت. با آرنجم ضربهای به چونهش زدم که رها کرد، اما نفر قبلی از فرصت استفاده کرد. موهام رو کشید، سیلی زد و با مشتهایی شکمم رو نوازش کرد. طعم خون تو دهنم پخش شد. بهش تف انداختم و خندیدم. - خب، اگه قلقلک کردنتون تموم شده، بریم سر اصل ماجرا. با پشت سرم به بینی مرد ضربه زدم. صدای خورد شدنش واضح بود. منو انداخت زمین. بلافاصله پای مرد مقابل رو گرفتم، انداختمش زمین و شروع کردم به مشتبارون کردن صورتش. اما اونم دستم رو گرفت و گلوم رو فشرد. با دو انگشت توی چشمهاش فرو کردم. فریاد زد و کنارم افتاد. دوباره اون یکی پشتم اومد. با آرنجم کوبیدم زیر چونهش، شکمش رو لگد زدم به عقب پرت شد. دوباره حمله کرد، مشتی به قفسه سینهم زد. نفس کشیدن برام سخت شد، اما کم نیاوردم. با دیوار پشتم، یه پرش کردم، لگدی با پاشنه کفشم به پشت سرش زدم. زمین خورد. ولی اون یکی با چاقو از پشت برگشت. صورت منو برید. دستم رو روی گونهم کشیدم. خون بود. نگاهش کردم. پوزخند زدم. - حمله خوبی بود. تا خواست جواب بده، لگدی به زیر شکمش زدم که با درد خم شد. یقهشو گرفتم، به دیوار کوبیدمش. سعی داشت فشار بیاره رو زخم پهلویم. زوزهکشان با تمام توان سرش رو چند بار به دیوار کوبیدم. بیهوش افتاد. خم شدم و اسلحههامو برداشتم. - تو بشین لاک بزن چون حتی از پس یه دخترم برنیومدی. به سمت پلهها حرکت کردم. دستم رو دوباره روی گونهم کشیدم. - ایش لعنتی، هنوز پیشونیم خوب نشده بود. از پیچ راهرو که رد شدم، صدای گلوله با سوزش شونهم همزمان شد. پشت دیوار پنهون شدم. از جهت خلاف پلهها شلیک میشد. تعدادشون زیاد بود. از جیبم نارنجک درآوردم، ضامن رو کشیدم، پرتاب کردم. سریع به سمت آسانسور دویدم. روی زمین نشستم، حالت جنینی گرفتم و دستهام رو بالای سرم نگه داشتم. بوم! صدای انفجار کل هتل رو لرزوند. از جام بلند شدم، اسلحه به دست. از پیچ راهرو سرک کشیدم. جز دود چیزی ندیدم. به سمت پلهها رفتم. آروم دستگیره رو پایین کشیدم و لای در رو باز کردم. راهپله خالی بود. رفتم بالا. طبقه یازدهم. سکوت. مشکوک بود. چرا هیچکس نیست؟ ناگهان از بالا صدای قدمهایی آروم اومد. هر دو اسلحهم رو بالا گرفتم. آروم از پلهها بالا رفتم. از پیچ پله رد شدم. مردی روبهروم ایستاده بود، اسلحهاش رو به سمتم گرفته بود. صدای خشدارش توی هندزفری پیچید: - یکی اینجاست. ویرایش شده در سِپتامبر 2 توسط donya 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 10 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 10 (ویرایش شده) پارت نهم ممکن بود همون همکاری باشه که برای کمک فرستاده بودن؟ مثل خودش رو به هندزفری گفتم: - جملهی اشتباهی بود، تصحیحش میکنم، چرا اینجاست؟ با درهمرفتن اخمهایش، ابروهای پرپشت و تیرهاش کج شدند: - اسمت چیه؟ - اسممو نمیشنوی، اون رو توی گزارش پزشکی قانونی میخونی. با دست آزادش، موهای لخت و مشکیاش را که خیلی شیک به بالا حالت داده بود، کنار زد. - یکی، دوتا، آخری رو بگم، ماشهم جوابو میگیره. بگو، نفس بکش. - من اهل شمارش نیستم، ماشهمم همینطور. پس تو انتخاب کن. صدایی از هندزفری پلیسیم توی گوشم پیچید. فقط یک کلمه، کد. خلاصه، مختصر، اما پرمعنی. به چشمهاش خیره شدم، همزمان هر دو گفتیم: - کد؟ چند ثانیه به چشمان مشکیرنگش خیره شدم تا ببینم میشه اعتماد کرد یا نه. اونم همین کار رو میکرد. هر دو همزمان گفتیم: - صفر، صفر، نهصد و هشتاد و دو - صفر، صفر، پانصد و هفتاد و سه که صدایی توی گوشم گفت: - هویت تأیید شد. محیط امن. اسلحهام را پایین آوردم، او هم همین کار را کرد. لحظهی رد شدن از کنارش نگاهی بهش انداختم؛ قدبلند، چارشونه. از همه جالبتر، کتوشلوار سفید تنش بود. کدوم عاقلی موقع قتل سفید میپوشه؟ سری به نشانهی تأسف تکون دادم و رفتم سمت پلهها، دوتا یکی بالا رفتم تا جلوی در طبقهی دهم رسیدم. میخواستم دستگیره رو پایین بکشم که جلوی حرکتم را گرفت و گفت: - میدونی اونجا چی منتظرته؟ بری، زنده برنمیگردی. - خب نقش تو چیه آقای باهوش؟ دستم رو از روی دستگیره برداشتم و دو قدم عقب رفتم. - میتونیم از پشتبوم مستقیم وارد اتاقش بشیم. شمارهی اتاقشو میدونی؟ - آره. اگه طنابی داشتیم، میتونستیم از پنجره وارد بشیم. به سمت پلهها رفت. - کجا؟! جوابی نگرفتم. - هی! بازم جوابی نداد. پشت سرش راه افتادم. فکر میکرد الان رئیسه؟ به همون خیال باش. به پشتبوم رسیدیم. در رو باز کرد و وارد شد. پشت سرش وارد بام شدم. باید نفسی تازه میکردم. خسته شده بودم. همونجا روی زمین نشستم. بهش نگاه کردم که داشت میرفت سمت انباری پشتبوم. - قفله، مگه کوری؟ بیتوجه با اسلحه به قفل شلیک کرد. در باز شد. نگاهم کرد و نیشخندی زد. متعجب نگاهش کردم. چرا به ذهن من نرسید اصلاً؟ چند دقیقه بعد با طناب بیرون اومد. بلند شدم و رفتم سمتش. گفت: - ساختمون پونزده طبقهست. یکی آروم میره پایین، بیصدا تمومش میکنه. یه اشاره، برش میگردونیم بالا. تو فقط همون کاریو بکن که باید. اینجا اشتباه، کشته میده. - میدونم. خیرهی دستهای قدرتمندش بودم که گره محکمی به طناب میزد. احتمالاً همین دستا میتونست راحت یکی رو خفه کنه. سر بلند کردم و متوجه نگاه منتظرش شدم. - چیزی میخوای بگی یا فقط زل زدن بلدی؟ - واقعاً دلم میخواست مغزتو تحسین کنم، ولی فعلاً شمارهی اتاقو بده. طعنهزن و تهدیدآمیز بود. معلوم بود او هم مثل من اهل خوشوبش نبود. - واقعاً فکر کردی دارم باهات لج میکنم؟ یا اومدم خوشوبش کنم؟ نفرتانگیز نگاهش کردم و با صدای آرومی گفتم: - دویست و سی و چهار. روی پاشنه چرخید و شروع کرد دور تا دور بام قدم زدن. در قسمت پشتی ایستاد. - احتمالاً اینجاست. یکی از سرهای طناب را به میلههای زنگزدهی دیوار بست و سر دیگرش را دور خودش پیچاند. - داری چیکار میکنی؟ - نمیبینی؟ نگفته بودم باهوشی؟ اخمهام توی هم رفت. واقعاً این مرد یه احمق به تمام معنا بود. داشت طناب را به کمرش میبست که گفتم: - من چطور تو رو بالا بکشم؟ نیشخند زد و گفت: - خب اینو میبینی؟ به طناب توی دستش اشاره کرد. - میگیری، میکشی. تموم. - خودم میرم پایین. ابرویش را بالا انداخت و متفکر نگاهم کرد. - میتونی انجامش بدی؟ بهدردنخور به نظر میای. - از طرف خودت حرف بزن. ضربهای به هندزفری زدم و گفتم: - منو وصل کنین به این مرد. - دریافت شد. رفتم سمتش، طناب رو گرفتم و چند دور دور خودم پیچوندم. گره محکمی زدم. اسلحههام رو پشت کمرم گذاشتم و لبهی بام ایستادم. هوا سرد و رو به زمستون بود. خورشید کمرمق پشت ابرهای بارونی پنهان شده بود. نور نمیتابید، و من از نور متنفر بودم، من عاشق روزهای بارونیام. عاشق اون موقعهایی که خورشید خودش رو پنهون میکنه، و هوا نیمه تاریکه. امروز هم یکی از همون روزها بود. از اون بالا آدمها مثل نقطههایی بودن زیر پام. حس عجیبی داشت. هرکدوم دنبال چیزی بودن. یکی برای پول، یکی برای شهرت، یکی برای مادر، یکی برای پدر. هرکدوم داستان خودشونو داشتن. درگیر این افکار بودم که او گفت: - اگه اون تو گیر بیفتی، نمیام نجاتت. بهتره زود بگی که بکشمت بالا. نیشخند زدم. ضربهای به هندزفری زدم و گفتم: - صدامو داری؟ ویرایش شده در سِپتامبر 2 توسط donya 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 10 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 10 (ویرایش شده) پارت ده به نشونهی آره سر تکون داد و سقوط کردم.حس پرواز، آزادی. باد سرد صورتم رو میسوزوند، زخم گونهام تیر کشید. پوستم سوزنسوزن میشد. حس خوبی بود. اما کوتاه. میلهی آهنی پوسیده طاقت نیاورد. افتادم. با عجله به پنجرهی اتاق روبهروم خیره شدم، او را دیدم. دست دراز کردم، میلهی کنار پنجره را گرفتم. که دوباره حس افتادن. صدای او در گوشم پیچید: - ببین، باید وزن کم کنی چون خیلی سنگینی، نمیتونم بگیرمت! پس میله کنده شده بود. او بود که نگهم داشته بود. با زحمت. ضربهای به هندزفری زدم و گفتم: - فقط چند ثانیه. سعی میکردم پایم را بر لبهی پنجره قرار دهم، اما کاملاً سقوط آزاد به سمت زمین داشتم. لحظهی آخر از میلهها گرفتم و مانع افتادنم شدم. او نتوانسته بود نگهم دارد. طناب از کمرم به سمت پایین امتداد داشت. پایم را با هر سختیای بالا آوردم و کنار پنجره خودم را جا دادم. طناب را از دور کمرم باز کردم که از آن فاصله به زمین افتاد. با آرنجم شیشهی پنجره را شکستم و وارد اتاق شدم. پشت به من، روی تخت نشسته بود. - اومدی؟ منتظرت بودم. گرهی ابروهایم در هم رفت. این مرد منتظر من بود؟ اسلحهام را به سمتش گرفتم. - میتونی برای آخرین بار آرزوتو بگی. - دنبال حقیقت بگرد. به سمتم برگشت و به چشمانم خیره شد. چشمان عسلی، تقریباً کچل و چهرهی چروکیدهای داشت. اسلحه به دست، خشکم زده بود. با صدای آرامی که فقط خودم میشنیدم، گفتم: - دنبال حقیقت بگردم؟ ناگهان اسلحهای که در دست داشت را به سمت شقیقهاش برد. این مرد داشت چه میکرد؟ در مورد چه حقیقتی میگفت؟ - هی، هی تو! چهکار میکنی؟ اسلحهتو بنداز! - چرا؟ مگه برای همین نیومدی؟ متفکر به او زل زدم. راست میگفت، ولی من کنجکاو شده بودم. باید میگفت منظورش از حقیقت چیست. احتمالاً باز هم از آن شایعات که مغزمان را شستوشو دادهاند. - درسته، ولی باید بگی منظورت از حقیقت چیه؟ همون حرفای همیشگی که مغز ما رو شستن، درسته؟ نیشخندی زد. اسلحه را پایین آورد و به آن خیره شد. - روزی که حقیقت رو بفهمین، خیلی دیره. - برای چی؟ با همان نیشخند نگاهم کرد. دیدم که دارد ضامن اسلحه را آزاد میکند. - برای زندگی. و قبل از اینکه بتوانم به او برسم اسلحه را به سمت سرش برد و ماشه را کشید. خون از سرش جاری شد. با کمر از روی تخت به زمین افتاد. بهتزده نگاهش میکردم. این مرد چه کرد؟ چه گفت؟ چرا گفت که بیشتر از این کنجکاو شوم؟ در اتاق با شدت باز شد و چندین نگهبان همزمان وارد شدند. پشت تخت سنگر گرفتم. تازه یادم افتاد که فقط دو اسلحه و یک نارنجک دارم، و اون مرتیکه گفته بود که اگه گیر افتادی برنمیگردم. عوضی گستاخ! الان چطور باید نجات پیدا کنم؟ پشت سر هم به روتختی شلیک میکردند. روی زمین سر میخوردم. وقتی دیدند دفاعی نمیکنم، آرام به سمتم قدم برداشتند. یکیشان درست سمت راستم با اسلحهاش نشانه رفته بود. ناگهان صدای گلولههای رگباری در راهرو پیچید. همه به آن سمت چرخیدند. از فرصتی که گیر آورده بودم استفاده کردم. با اسلحه به سمت مرد روبهرویم شلیک کردم. به زمین افتاد. بلند شدم و با دقت به سمتشان شلیک میکردم. همزمان به سمت ستون وسط اتاق حرکت کردم تا بتوانم پشتش پنهان شوم. به ستون رسیدم، هفتتیر را پر کردم و با هر دو اسلحه شلیک میکردم. یکی یکی زمین افتادند. باقی ماندهها هر کدام جایی پنهان شدند. صدای رگبار نزدیکتر میشد و در راهرو اکو میافتاد. از سمت راست ستون به یکی از آنها شلیک کردم که به شانهاش خورد. دوباره پنهان شدم. این بار از سمت چپ شلیک کردم که تیرم به دیوار خورد. یکی از آنها به سمتم شلیک کرد که تیر به ستون برخورد کرد. دوباره از سمت چپ بیرون آمدم، مردی را دیدم، به سمتش شلیک کردم و افتاد. پنهان شدم. از سمت راست اسلحه را بیرون آوردم، اما تیری به آن خورد و کلت محبوبم از دستم افتاد. حالا فقط یک هفتتیر داشتم. شلیک کردم، اما تیرش تمام شد. آن را هم انداختم. صدای نزدیک شدن قدمها را میشنیدم. باید سه نفر میبودند. نفسهای گرفتهی کسی را کنار ستون حس کردم. بیرون آمدم و با تمام قدرت به گلویش چنگ زدم و سرش را به ستون کوبیدم. در جا بیهوش شد. دو مرد دیگر به سمتم شلیک کردند. پشت بدن مرد سنگر گرفتم. وقتی نزدیک شدند، او را به سمتشان هل دادم. بهتزده به جسد نگاه کردند. سریع از زمین اسلحهی افتاده را برداشتم و به هر دو شلیک کردم. هر دو نقش زمین شدند. اسلحههایم را برداشتم و به سمت در رفتم. با احتیاط بیرون را نگاه کردم. کی صدای رگبار تمام شد؟ مگه نگفته بود برنمیگرده؟ برگشته بود؟ راهرو خالی بود، اما صدای درگیری میآمد. به سمت صدا حرکت کردم. از پیچ راهرو گذشتم و حدود پانزده نفر را دیدم که او را گرفته بودند. ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 10 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 10 (ویرایش شده) پارت یازده اگه قرار بود خودتو بکشی، این همه تشریفات و اذیت کردن ما واسه چی بود؟ متعجب نگاهشان میکردم. پس واقعاً برگشته بود؟ الان باید چهکار میکردم؟ همینجا ولش کنم برم؟ چرا که از همون اولی که دیدمش احساس ناخوشایندی داشتم. از طرفی پلیسها هم باید تا الان رسیده باشن. اون دخترک پذیرشگر حتماً خبر داده بود. برگشتم که از پلهها فرار کنم، اما نالهاش را شنیدم. لعنت به این حس وفاداری. چشمهایم را در حدقه چرخاندم، پوفی کشیدم و به سمتشان حرکت کردم. از زمین یک کلاشنیکف برداشتم، در حالت رگبار تنظیمش کردم. ضامن را آزاد کردم و بلند گفتم: - منو که یادتون رفت! سر همشون به سمتم چرخید. روی زمین روی یک زانو نشستم و زانوی دیگر در حالت نود درجه کلاشینکف را به سمتشون گرفتم و دستم را روی ماشه گذاشتم همهشون به سمتم خیز گرفتند اما نرسیده به من تیرباران میشدند. در همان حالت درد شدیدی در زانوای که در حالت نود درجه نگهداشته بودم حس کردم از سمت اتاق ان مرتیکه بود. مردی که بیهوشش کرده بودم شلیک کرده بود کلاشینکف از دستم افتاد جای بدی را هدف گرفته بود درست روی استخوان زانویم بود. روی زمین افتادم چند مرد بالای سرم ایستاد از زیر بغلهایم گرفته و بلندم کردند به اطراف نگاهی کردم. این مرتیکه چی بود اسمش؟کجا رفت واقعا رفت؟ منی که برای او برگشتم برای او زخمی شدم رو گذاشت رفت احمق مرگ حقش بود نباید نجاتش میدادم دوتا مرد گنده هیکلی از زیر بغلهایم گرفتند. یک مرد در مقابلم ایستاد و اسلحه را به پیشانیام نشانه رفت سرد و بی روح نگاهش میکردم. قانون دوم بازی شجاع باش اگر میترسی هم ادای شجاعها رو در بیار کسی نمیفهمه که شجاع نیستی. منتظر شلیک گلوله به طرفم بودم که یه چیزی پرت شد روی مردِ روبهرویم و از شانههایش اویزان شد و پرتش کرد به سمت پنجرهی بزرگ شیشه شکست و مرد از پنجره بیرون افتاد. نرفته بود باید در وضعیتی مناسب نامش را میپرسیدم. این مرد صدا زدن اصلا خوشایند نبود. یک دستم را با استفاده از فرصت از چنگ مرد بیرون اوردم و مشتی به زیر چانهی ان یکی مرد که مرا گرفته بود زدم که چند قدم به عقب رفت. نگهبانها محاصرهیمان کرده بودند پشت به پشت هم ایستادیم پنج، شش نفر بیشتر نبودند اگر یک پایم لنگ نمیزد و درد پهلویم که تازه یادش افتاده بودم مرا از خود بی خود نمیکرد کاری نداشت، اما الان نمیتوانستم باید به این مرد تکیه میکردم که بتوانیم قبل اینکه پلیسا برسن برویم. خیلی آهسته در حالی که به نگهبانای روبهروییم خیره بودم طوری که فقط او بشنود گفتم: - احتمالا الان پلیسا میرسن. مثل من خیلی اهسته جواب داد: - تا اونا برسن ما رفتیم. نگهبانا به سمتمون خیز گرفتند با آن پای لنگ چیکار میتوانستم بکنم فکر کنم بعد امروز باید چند روز بیهوش بشم تا به خودم بیایم. یکی از نگهبانا بازویم را گرفت که چرخیدم و پای سالمم را بند پایش کردم و پایش را به جلو کشیدم که با پشت روی زمین خوابید من هم با او افتادم. به سرعت بلند شدم و از روی زمین باتوم مردی که افتاده بود را برداشتم ان یکی مرد به سمتم امد که با باتوم به سرعت ضربههای متعددی را روانه پهلو و بازو و پاهایش میکردم که یهو دست انداخت دور شانهام من را چرخاند و به خودش نزدیک کرد و چاقوی توی دستش را روی گلویم گذاشت چاقو را توی گلویم میفشرد حدس میزدم که زخم میشود. دستم را روی لبهی تیز چاقو گذاشتم و کامل بریدگی دستم را حس میکردم که چاقو به استخوان کف دستم برخورد میکند. دستش را کمی از خودم دور کردم و دستش را چرخاندم و به سمت قفسه سینهی خودش گرفتم. به دستش برای زدن آن چاقو فشار میاوردم و او برای دور کردن چاقو از خودش. چند قدم در همان حالت به عقب برداشت که پایش به جسدی روی زمین گیر کرد و افتاد. من را هم با خودش روی زمین کشید که چاقو درست وسط سینهاش فرو رفت نیمخیز شدم و خودم را به دیوار رساندم. سرم را به دیوار تکیه زدم به اویی که با یک نفر درگیر بود نگاه کردم کار سختی نبود تا او بیاید کمی چشمانم را میبندم. بعد از چند لحظه یک صدای اضافی توجهم را جلب کرد به جز صدای کفشهای آن دو یک صدای دیگر. چشم باز کردم، یکی از نگهبانای بیهوش هوشیار شده و چاقو به دست سعی داشت از پشت حمله کند که با صدای بلندی گفتم: - پشت سرت. و یکی از کانزاشیهای نوک تیزم که مخصوص همین مواقع بود را از لای موهایم بیرون کشیدم و به سمت مرد پرت کردم. قبل اینکه مرد به طرفم برگردد کانزاشی درست وسط نخاعش رفت و با صورت به زمین خورد. پا شدم و به سمت پلهها حرکت کردم در را باز کردم که ناگهان صدای کفشهای بسیاری را شنیدم، لنگان لنگان به سمت اتاقی که امده بودم دویدم و فریاد زدم: - دارن میان. آخرین مشت را به مرد زد و پشت سرم به سمت اتاق دوید در را قفل کردیم به سمتش برگشتم: - الان باید چیکار کنیم؟ ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 10 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 10 (ویرایش شده) پارت دوازدهم - الان باید چیکار کنیم؟ خیلی ریلکس انگار که چندین مامور پلیس برای گرفتن ما نمیایند با لحن کاملا تمسخر امیزی گفت: - واقعا نقشِت توی این ماموریت چیه؟ به سمت ساعت ایستادهی بزرگ و سنگین کنار در ورودی رفت با یک ضربه به جلوی در ورودی انداختش با حرص گفتم: - همین الان نجاتت دادم با حالت متفکرانهای گفت: - اگه طبق نقشه عمل میکردی نیاز نبود نجاتم بدی و اینکه قبل اون من نجاتت دادم برخلاف تو که میرفتی. پس دیده بود که میخواستم بروم واقعا در برابرش شرمنده شدم اما همچنان با پررویی گفتم - اما نرفتم. چند لحظه خیره به چشمانش نگاه کردم که گفت: - باید راهی برای فرار پیدا کنیم. صدای کفشها و همهمههایشان را از راهرو میشنیدم. - بپریم. اخمهایش در هم رفت و متعجب گفت: - چی؟ - خب نقشهی بهتری داری؟ متفکر به پنجرهای که از ان وارد شده بودم نگاه میکرد. - طبقهی دهم هستیم اگه از اینحا بپریم حتی تیکههامونم پیدا نمیکنن. همچنان روی حرفم بودم. - میتونیم از بالکن این طبقه به بالکن طبقه پایینی بپریم و اونجا از پلهها بریم. - نه، نه، واقعا بهم ثابت شد که مخ نداری فکر نمیکنی الان پلیسا کل ساختمون رو محاصره کرده باشن؟ چشمهایم را در حدقه چرخاندم پوفی کشیدم با پایم ضرب گرفته بودم که گفت: - باید اینجا یه مخفیگاه وجود داشته باشه. - ممکنه چون این هتل با سرمایه گذاری این مرتیکه بنا شده و اینکه اینجا محل امنش بود. هر دو به یکدیگر خیره شدیم و در جهت خلاف یکدیگر به سرعت روی در و دیوار، مجسمه ،تابلو و هر چیز دیگری دنبال دکمه، دسته یا هر چیزی که ممکن بود در مخفیگاه را باز کند میگشتیم. پلیسها پشت در سعی بر شکستن در را داشتند تا زودتر دستگیرمان کنند صدایشان را میشنیدم که میگفتند اگر خودمان تسلیم بشیم عفوی در نظر خواهند گرفت. واقعا چنان فکر بدی نبود حداقل دیگر مجبور نیستی کسی را بکشی جای خواب و غذای مجانی داری. این کار را میکردم قبلش باید یه کاری را انجام بدم. روی کنار تخت روی عسلی مجسمهی بزرگی از برج ازادی بود دست راستش که مشعله به دست داشت به سمت پایین کج شده بود. دستش را گرفتم و به سمت بالا هدایتش کردم که دری روبهرویم باز شد صدای خش دارش را شنیدم که گفت: - نه انگار اونقدرا هم بیمخ نیستی. پوزخندی زدم و عسلی را کنار زدم وارد شدم. آسانسور بود یک اسانسور مخفی که معلوم نبود به کجا ختم میشد پشت سرم وارد شد و تنها دکمهای که داشت را فشردم درها بسته شدند و به سمت پایین حرکت کردیم. آسانسور ایستاد هردو برای تایید ان که کسی در ان طرف در وجود ندارد نفسهایمان را حبس کرده بودیم. بعد اینکه از نبود کسی مطمئن شدیم در را باز کردیم و از اسانسور خارج شدیم اسانسور به سمت گاراژ زیر زمینی هتل ختم میشد به سمت کرکره برقی انتهای گاراژ حرکت کردیم. لنگ میزدم و راه رفتن سخت بود نفس کشیدن سخت بود چشمانم عجیب هوای خواب داشتند. به کرکرهها که رسیدیم بعد از زدن دکمه و رفتن کرکره به سمت بالا از گاراژ خارج شدیم گاراژ به سمت کوچهی پشتی خیابان بود که هیچ مرکز مسکونی در انجا نبود. باران نمنم در حال بارش بود بوی نم خاک تنها چیز خوشایندی بود که با بوی ناخوشایند خون در هم امیخته بود. به سمت ماشین که کمی دورتر از هتل پارک کرده بودم، حرکت کردم شانس اورده بودیم که در کوچه کسی نبود. به ماشین که رسیدم برگشتم و نگاهش کردم که پشت سرم میاید، کت و شلوار سفیدش در این هوای تاریک که به رنگ سرخ در امده و بارانی که سعی بر شستن خونهای روی کت و شلوارش را داشت. زیادی چشم میزد و جلب توجه میکرد موهایش که به طرز قشنگی حالتش داده بود الان بر اثر عرق کردن و باران روی پیشانیاش چسبیده بود سوییچ ماشین را به سمتش پرت کردم: - حداقل به دردی بخور. بیتوجه بهش که احتمالا الان اخم کرده بود در سمت شاگرد ماشین نشستم، بعد از چند ثانیه روی صندلی راننده نشست. ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. دستم را بالا اوردم و به زخم عمیق دستم که خونش بند نمیامد نگاه کردم، دردش طاقت فرسا نبود، انقدر عمیق بود که به وضوح میتوانستم استخوانهایم را ببینم. داشبورد ماشین را باز کردم و پماد را برداشتم و روی زخمم برای بند امدن خون ریختم که از دردش نالهای در فک قفل شدهام کردم. سرم را به تکیه گاه صندلی تکیه دادم و دست چپم که سالم بود را هر چه میتوانستم مشت کردم تا کمی از دردم را تسکین دهد تا مانع نالههایم باشد. تازه یادم افتاد که دست مورد علاقم یعنی دست راستم را زخم کرده بود ان مرتیکه باید دستش را میبریدم. چشمهایم را باز کردم و از داشبورد گاز استریل را برداشتم متوجه لرزش دستم شدم و حتی متوجه لرزش دندانهایم که به شدت به یکدیگر برخورد میکردند و صدای بدی ایجاد میکردند. ضعف کرده بودم نگاهی به مرد کناریام انداختم، انگار نه انگار که داشتم میمردم خیلی ریلکس با یک دست فرمان را گرفته و در حال خودش رانندگی میکرد. برگشتم به سمت دستم و با هر بدبختیای گاز استریل را دور دستم پیچیدم، قسمتی از ان را با قیچی توی داشبورد بریدم و به کمک دندان گره محکمی زدم که از درد لحظهای از حال رفتم. سرم را به پشتی صندلی تکیه کردم یا نکردم که در سیاهی مطلق فرو رفتم. ضعف کرده بودم نگاهی به مرد کناریام انداختم انگار نه انگار که داشتم میمردم خیلی ریلکس با یک دست فرمان را گرفته و در حال خودش رانندگی میکرد. برگشتم به سمت دستم و با هر بدبختیای گاز استریل را دور دستم پیچیدم قسمتی از ان را با قیچی توی داشبورد بریدم و به کمک دندان گره محکمی زدم که از درد لحظهای از حال رفتم. سرم را به پشتی صندلی تکیه کردم یا نکردم که در سیاهی مطلق فرو رفتم. ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 10 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 10 (ویرایش شده) پارت سیزدهم چشمهام رو باز کردم. همهجا تار بود. هیچ چیز نمیدیدم، هیچ صدایی نمیشنیدم. انگار در خلا معلق بودم. بعد از چند ثانیه، کمکم همهچی به حالت اول برگشت و صورتی شبحگونه درست چند سانت جلوتر از صورتم ظاهر شد. با ترس چشمهام گرد شد و به عقب پریدم؛ که نتیجهش شد برخورد سرم بهشدت به شیشهی ماشین. نالهای کردم و با دستم مشغول ماساژ پیشونیم شدم که صدای پُررو و طلبکارش پیچید: - هنوز زندهای؟ خودت بیدار میشی با پای خودت میای یا همینجا میمونی؟ من کولت نمیکنم! اخمام رفت تو هم. با حرص گفتم: - کی از تو خواست کولم کنی؟ همینجا بمونم بمیرم بهتره. در ماشین رو باز کرد و همزمان با پیاده شدن گفت: - هر جور راحتی! دهنم از پرروییش باز مونده بود. با عصبانیت، پای آسیبدیدهم رو با دست بلند کردم، از ماشین پرت کردم پایین و خودم هم پیاده شدم. لنگلنگان پشت سرش راه افتادم. نگاهش کردم. دستش رو روی دندهها گذاشته بود و رو به جلو خم شده بود. زیر لب زمزمه کردم: - یعنی آسیب دیده؟ به من چه، بیخیال. پوفی کشیدم و وارد ساختمون شدم. بهسمت آسانسور رفتم. قبل از بسته شدن در، دستم رو بینش گذاشتم و وارد شدم. - نمیتونستی دو دقیقه صبر کنی؟ فکر نمیکنم دیگه بخوام ببینمت. پوزخندی زد. - ههه، نه اینکه من برات میمیرم. سکوت بینمون برقرار شد. آسانسور تو طبقه شش ایستاد. ازش بیرون رفت که گفتم: - کجا؟ باید بری پیش دکتر. بدون اینکه حتی نگاهم کنه، فقط گفت: - نیازی ندارم. اخمام بیشتر تو هم رفت. - انگار دندههات آسیب دیدن. باید معاینه بشی. این بار برگشت سمتم، لبخند نیشداری زد. - برای همه همینقدر نگران میشی؟ با غرور گفتم: - آره. پشتچشمی نازک کرد و بهسمت آسانسور برگشت: - چون برای همه نگران میشی، میام. زیرچشمی نگاهش کردم و دکمهی طبقه دوازده رو زدم. طبقهی دوازده که رسید، سریع از آسانسور بیرون پریدم و با صدای بلند فریاد زدم: - دکتر! در اتاق با عجله باز شد. دکتر عینک پروفسوریش رو جابهجا کرد و با نگرانی گفت: - چی شده؟ تا چشمش بهمون افتاد، اخمهاش باز شد و با بیخیالی گفت: - واقعاً که باز خودتو داغون کردی؟ پوزخندی زدم. نگاهم رفت سمت مرد کناریم. تصمیم گرفته بودم اسمش رو بذارم شبح. دکتر، همون لحظه گفت: - تو باید کفنزاده باشی از پایگاه روسیه؟ با صدایی جدی جواب داد: - درسته. دکتر نگاهی از سر تأسف بهم انداخت: - تو مثل این داغون نیستی، واقعاً خانمها مقدمترن رو یاد نگرفتی که انداختیش جلوی سگا؟ قبل از اینکه من سرش داد بزنم، کفنزاده با خندهی ترسناکی گفت: - مطمئن باش این از اون سگا سگجونتره! دکتر لبخند محوی زد. برگشتم سمت کفنزاده و با خشم گفتم: - باید همونجا ولت میکردم تا بمیری. بیخود پای من چلاق نمیشد. با عصبانیت وارد اتاق معاینه شدم. روی تخت نشستم و منتظر دکتر موندم. برخلاف انتظارم، میا وارد شد. لبخندی زد و مشغول معاینهام شد. - پهلوت فقط خراش برداشته ولی زانوت باید جراحی بشه. الان میرم اتاق عمل رو آماده کنم. دستش رو گرفتم. با نگرانی پرسیدم: - صورتم چی؟ جاش میمونه؟ میدونی که از زخم صورت متنفرم. آروم دستش رو از دستم بیرون کشید و با لبخندی مهربون گفت: - جاش نمیمونه. حتی بخیه هم نمیخواد. خیالت راحت. آهی از سر آسودگی کشیدم. چند دقیقه بعد برگشت و یک دست لباس بیمارستانی بهم داد. بعد از تعویض لباس، باهم بهسمت اتاق عمل رفتیم. روی تخت دراز کشیدم. میا ماسک بیهوشی رو آماده کرد. با شیطنت گفتم: - خوشگل بخیه بزن، نمیخوام رد زخمی روی بدنم بمونه. لبخند زد. ماسک رو روی صورتم گذاشت و گفت: - شک نکن. حالا تا ده بشمار. چشمهام رو بستم. قبل از اینکه به عدد ده برسم، توی تاریکی فرو رفتم. *** چشمهام رو باز کردم. حس سستی شدیدی داشتم. اولین چیزی که حس کردم، درد بود، درد زانو، درد پهلو و بیشتر از همه، درد خفیف سر. ترجیح دادم چشمهام بسته بمونه. صدای باز شدن در اتاق اومد. دکتر وارد شد. - درد داری؟ سرم رو بهنشونهی آره تکون دادم. - چند ساعته خوابم؟ - سه روز. چشمهام گرد شد. - چند ساعت؟ - گفتم سه روزه! - خب پس چرا انقدر درد دارم؟ سرم داره میترکه. - چند روزه چیزی نخوردی، تازه جراحی کردی. ضعیف شدی. الان باید غذا بخوری و یه مسکن میدم. - غذا باشه، ولی نمیخوام بمونم. به سارا یا سونیا خبر بده. میخوام برم. خواست مخالفت کنه، زودتر گفتم: - بحث نکن. حس بیمار بودن دارم، حس میکنم واقعا مریضم. با تاسف گفت: - خب شاید چون واقعا مریضی. لبخند کجی زدم. - بیخیال. بگو کی میتونم تو آینه خودمو ببینم؟ لبخند زد، رفت سمت کشوی عسلی، یه آینه کوچیک برداشت و داد دستم. زخم صورتم خوب شده بود. خیالم راحت شد. از توی کشوی عسلی یک بسته قرص یه سمتم گرفت و گفت: - روزی فقط یدونه، اگه درد داشتی. ویرایش شده در سِپتامبر 2 توسط donya 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 11 (ویرایش شده) پارت چهاردهم از کشوی عسلی یک بسته قرص به سمتم گرفت و گفت: - روزی فقط یه دونه، اگه درد داشتی. یک قرص را از ورق جدا کردم، توی دهان گذاشتم و با آب لیوان روی عسلی، قورتش دادم. به نشانهی باشه، سری تکان دادم. او به سمت در رفت و از اتاق خارج شد. لیوان را روی عسلی گذاشتم و منتظر یکی از دوقلوها ماندم. اصلاً چرا منتظر باشم؟ مگر خودم پا ندارم؟ از روی تخت پایین آمدم. زانویم هنوز درد میکرد، اما نه به اندازهی قبل. سرگیجه داشتم. باید فوری دوش میگرفتم و چیزی میخوردم. اصلاً یادم نمیاد آخرینبار کی حمام رفتم یا غذا خوردم. این بوی خون خشکشده، روی اعصاب نداشتهام خط میکشید. به سمت در قدم برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. به سمت آسانسور حرکت کردم و دکمهاش را زدم. آسانسور که رسید، با دیدن سارا خشکم زد. به این زودی خودش را رسانده بود؟ با سرعت به سمتم آمد، بازویم را گرفت و با صدای جیغجیغو و نگرانش گفت: - تو آدم نمیشی نه؟ میمردی دو دقیقه صبر کنی تا برسم؟ در حالی که سوار آسانسور میشدیم، پوزخند محوی روی لبم نشست. دوستای واقعاً خوبی بودن، هم سارا هم سونیا. حداقل نگرانم میشدن و این برای من خیلی بود. آسانسور ایستاد و پیاده شدیم. داشت به سمت سالن غذاخوری میرفت که گفتم: - با لباس بیمارستان برم غذا بخورم؟ عمراً. - خب کجا ببرمت؟ در جهت مخالف سالن برگشتم و گفتم: - اول یه دوش، بوی خون داره خفم میکنه. با حالت چندشواری دستی در هوا تکان داد، انگار بخواهد بوی بد را دور کند، و با دست دیگرش دماغش را گرفت. - اه اه، این بوی مزخرف از تو میاد؟ با دیدن وضعیتش چشمهایم را در حدقه چرخاندم و به سمت اتاق قدم برداشتم. سارا با کارت در را باز کرد. با اخم نگاهش کردم و گفتم: - کارت اتاق من دست تو چیکار میکنه؟ خندهای کرد، در را کامل باز کرد و گفت: - دکتر بهم داد. نگران نباش، اصلاً وارد اتاقت نشدم. وارد اتاق شدم، یکراست به سمت حمام رفتم. لباس بیمارستانی را درآوردم و زیر دوش آب داغ ایستادم. آخ که چقدر این لحظه خوب بود. زیر دوش، ریشهی موهایم را ماساژ میدادم. شبح سفید یا به اصطلاح دکتر کفنزاده الان باید برگشته باشه کشور خودش نه؟ قبل رفتن به هتل نیازی نمیدیدم که همدست داشته باشم، ولی اگر اون نبود، نمیتونستم از اونجا سالم بیرون بیام. واقعاً باهوش بود. پذیرفتنش برام سخت بود، ولی توی دلم قبول کرده بودم، اگه نبود، میمُردم. ولی عمراً اگه روبهروش اینو میگفتم. کمی شامپو روی دستم ریختم و شروع کردم به شستن موهام. حالِش خوب بود؟ اصلاً آسیبدیده به نظر نمیرسید. به سمت در حمام رفتم و از لای در، با صدای بلند گفتم: - سارا! صدایش از دور شنیده شد. - چیه؟ - اون فرزند کفنه برگشته کشورش؟ صداش نزدیکتر و واضحتر شد: - نه هنوز خوب نشده، انگار یه مدتی اینجاست. - مگه چیش بود؟ کاملاً خوب به نظر میرسید. پشت در قرار گرفت و متعجب گفت: - کجاش خوب بود؟ بچه داغون بود! دندههاش شکسته بودن، دوتا تیر خورده بود، چند تا خراش. و با هیجان زیادی فریاد زد: - چرا پرسیدی؟ نگرانش شدی؟ چرا نگرانش شدی؟ حوصلهی سوالای احمقانهش رو نداشتم. با اون وضع چطور وانمود میکرد که چیزیش نیست؟ سارا هنوز توی اتاق فریاد میزد، صدایش کرکننده بود. - خفه شو، چی میگی؟ در را به هم کوبیدم و موهایم را آبکشی کردم. از حمام بیرون آمدم. سارا رفته بود. در آینه به خودم نگاه کردم. زخم پیشانیام خوب شده بود، حتی جای زخمش هم نمانده بود. اما روی گونهام هنوز یک خراش نازک و کوچک، روی استخوان بود. خیلی بهتر شده بود. شلوار جین آبی تیره و تیشرت مشکیام را پوشیدم. موهای خیسم را آزاد روی شانههایم ریختم و از اتاق خارج شدم. دستم را به دیوار گرفتم تا راحتتر حرکت کنم. تندتند به سمت سالن غذاخوری قدم برداشتم. وارد سالن شدم. جز سارا که یک بشقاب پر از رولت مرغ و سوپ در دست داشت، کسی آنجا نبود. حداقل یکی از مزایای کار کردن توی همچین جایی این بود که غذا همیشه مجانی و دم دست بود. به سمتش رفتم. گفت: - عه اومدی؟ برات غذا گرفتم، ولی تا اینا رو بگیرم، پوستَم کنده شد. سری به نشانهی تشکر تکان دادم و روی یکی از صندلیها نشستم. تندتند شروع به خوردن کردم. رسماً از گرسنگی میمردم. با لذت غذا را میخوردم که. - عین سگم که میخوری. ویرایش شده در آگوست 11 توسط donya نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 11 (ویرایش شده) پارت پانزدهم لقمه تو گلوم گیر کرد. به سرفه افتاده بودم، گلویم وحشتناک میسوخت. دستم رو مشت کرده و محکم به سینهام میکوبیدم که سارا لیوان آبی را جلوی دهانم گرفت. لیوان را گرفتم و یکنفس سر کشیدم، روی میز گذاشتم. حس میکردم چشمهایم از حدقه دراومده. حدسش سخت نبود که قرمز شده باشم و تندتند نفس میکشیدم. به سمتش برگشتم و با صدایی گرفته گفتم: - چرا مثل روح ظاهر میشی؟ به سمت محل غذا رفت. بشقابی برداشت و شروع کرد به کشیدن غذا. - تا حالا مرگی دیدی که قبل اومدنش اطلاع بده؟ راست میگفت. بیخیالش شدم. به سمت غذایم برگشتم که سارا گفت: - خوبی؟ - آره فقط یه کفنپیچ دیدم. سرم را بلند کردم. روی صندلی روبهرویی نشست و خوردن غذایش را شروع کرد. - خیلی خب، همه چی که روبهراهه، شما هم که با هم دوستید و قصد کشتن همدیگه رو ندارید، پس من برم، یهکم کار دارم. با دویدن از سالن بیرون رفت. به سمت کفنزاده برگشتم. باید اسمش رو میپرسیدم. صدا زدن با اسمهای مستعار آزاردهنده بود. - اسمت چیه؟ نگاه نافذ و تیرهی سردش را به چشمهایم دوخت: - لازم نکرده بدونی. - چرا؟ چون لقبتم مثل آدمیزاد نیست. گفتنش آزاردهندهست. سرش را پایین انداخت و مشغول خوردن غذایش شد. - پس به نتیجهی دلخواهمون رسیدیم. - این لقبی که داری نه خوشصداست، نه موندنی. - حتما اینبار یادم باشه یه اسمی برام انتخاب کنن که به زبون تو بشینه، شاید اینطور کمتر نق بزنی. اخم کردم و زیر لب طوری که بشنوه خیلی آروم گفتم: - زبون نفهمی ولی مشکلی نیست همیشه راه دومی هست. سر بلند کرد و با چشمانش تهدیدوار نگاهم میکرد. دستانش که هیچ، با چشمانش خفهم میکرد. برق خاص و زنندهای داشت. در سالن باز شد و اینبار سونیا وارد شد. از موهای فِرش شناختمش، همیشه همینطور بود، خیلی جدی. چندتا کاغذ با خودش اینور و اونور میکرد و تموم اطلاعات و مأموریت هرکسی رو خبر میداد. به سمتمون اومد که کفنزاده گفت: - تو الان نرفتی؟ بهش نگاهی نکرده بود. احتمالاً فقط رنگ موهاش رو دیده بود. سونیا گفت: - من؟ من امروز شما رو ندیدم. کفنزاده به سمتش برگشت و خیره نگاهش کرد. - لنز گذاشتی؟ چشمات سبزه؟ سونیا خیلی رسمی تکخندهای کرد: - قُلمو میگی؟ - قُل؟ دست به سینه خیرهاش شدم و پوزخند صداداری زدم. با صدایم برگشت سمتم. - قُلشه سارا. چشم آبی ساراست و چشم سبز سونیا. متعجب به سونیا چشم دوخت. - موهای تو هم اینجوریه؟ سونیا گفت: - آره، من مو فرفریام و اون صافه. کفنزاده بیخیال شد، به سمت بشقابش برگشت و باقی غذایش را خورد. سونیا به طرف من برگشت و گفت: - مأموریت جدیدت... نگذاشتم جملهاش را تموم کند: - من مأموریتی انجام نمیدم. سونیا اخم کرد و کفنزاده دوباره ترسناک نگاهم کرد. - یعنی چی که انجام نمیدی؟ - پای چلاق به درد راه رفتن نمیخوره، چه برسه به مأموریت. کفنزاده اخمهاش تو هم رفت. سونیا نفس راحتی کشید، نگاهی به کاغذهای دستش انداخت و گفت: - قرار نیست جایی بری. مأموریتت همینجاست. فهمیدم چی شده. مرگ اون زن، دوباره؟ نه، نمیخواستم بکشمش. - چون وضعیتت خرابه، چند روز وقت داری. از این لطفا نصیب هرکسی نمیشه. کفنزاده بیخیال ما شد و به غذا برگشت. نیشخند پر از تمسخری زدم. - واقعاً ممنونم که برای گرفتن جون کسی، بهم وقت میدن. - هر چی که هست گفتن به همه برسونم، سه روز دیگه یه جشن بزرگ برقراره. قراره درباره یه اختراع خیلی مهم صحبت کنن. کفنزاده نگاهم کرد. اخمهای هر دومون تو هم رفت و به سمت سونیا برگشتیم. - چه اختراعی؟ - من هم نمیدونم، همهچیز رو تو جشن میگن. کل پروژه رو زیر خاک کردن. منظورش درز نکردن پروژه بود. انگار از این موضوع میترسیدن. سر تکان دادیم. در سالن با ضرب شدیدی باز شد. یه پسر حدوداً نوزده ساله و تازهکار وارد شد. تعظیم کرد و با سکسکه و سرعت گفت: - می... میدونم دارم یه کار غیرقانونی انجام میدم ولی... نتونستم در برابرش مقاومت کنم. تمام مدت به زمین خیره بود. اخمهایم در هم رفت. با کی بود؟ کفنزاده از روی شانهاش خیرهاش شده بود. کامل به سمتش برگشت و گفت: - درست حرف بزن بفهمیم. پسر همانطور که خیرهی زمین بود، ادامه داد: - من نگهبان زنیام که اون روز شما اعمال حکمش رو داشتین. ازم خواهش کرد. با من بود؟ اون زن چی میخواست؟ - که به شما بگم میخواد با شما حرف بزنه. گره ابروهام باز شد. برای اولینبار کنجکاو شده بودم. چرا حکم مرگ گرفته؟ اون حتی عضو این پایگاه نبود. کفنزاده که تمام مدت به پسر خیره بود، به سمتم برگشت و گفت: - در مورد چی حرف میزنه؟ سونیا هم با شنیدن حرفش مشکوک نگاهم کرد. شوکه شده بودم، اما زود جمعش کردم. محکم و قاطع گفتم: - حتماً میخواد التماس کنه نکشمش. سونیا سر تکان داد اما کفنزاده همچنان یک ابروش بالا بود و مشکوک نگاهم میکرد. به پسر گفتم: - خیلی خب، میتونی بری. دیگه این کارو نکن. سر تکان داد، تعظیم کرد و رفت. باید چیکار میکردم؟ رو به سونیا گفتم: - سونیا، میتونی تمام اطلاعات این زن رو برام بیاری؟ - برای چی میخوای؟ تو که تا حالا در مورد قربانیهات اطلاعات نمیخواستی. نباید میذاشتم بیشتر مشکوک بشن، مخصوصاً این مرتیکهی روبهروم که با چشماش مغزم رو میکاوید. - این بار کنجکاو شدم. میخوام بدونم. - برات میارم. سر تکان دادم. از جایم بلند شدم و به سمت در رفتم. همچنان نگاه خیرهی کفنزاده رو روی خودم حس میکردم. از سالن خارج شدم و به اتاقم رفتم. ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 11 (ویرایش شده) پارت شانزدهم روی تخت دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم که آن زن کیست و چرا میخواهد با من صحبت کند. آیا یک نگرانی بیهوده است و واقعاً قصدی جز التماس ندارد؟ یا نه، شاید نگرانیام کاملاً جدی باشد و زن بخواهد حقیقتی را که آن مرد گفته بود برملا کند؟ شاید هم مثل همان مرد بگوید که مغزمان را شستهاند. ناگهان دلهرهای عجیب گرفتم. اگر واقعاً ذهنمان را شسته باشند چه؟ من در بیپدر و مادری بزرگ شدم. نه فقط من همهی کسانی که در پایگاههای مختلف دنیا کار میکنند، بیکس و کارند. هیچکداممان زندگیِ قبل از پایگاه را به خاطر نمیآوریم. اولین خاطرهای که از کودکی در ذهنم مانده، لحظهایست که با درد شدید سر از خواب بیدار شدم، چشمانم باز نمیشد و دوباره بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، میا کنار تختم روی صندلی نشسته بود و کتاب میخواند. وقتی چشمان باز شدهام را دید، لبخند مهربانی زد، کتاب را بست و گفت: - بیدار شدی؟ صبح بخیر. او را نمیشناختم. حدوداً ده سالم بود، اما درکی از آن لحظه یا حتی زندگیِ قبل از آن نداشتم. میا همانجا کنارم نشست و با لحن آرامی توضیح داد: - وقتی با خانوادهات در حال سفر بودی، ماشینتون با یه ماشین دیگه تصادف میکنه و از جاده خارج میشه. متأسفانه مادر و پدرت رو از دست دادیم. وقتی پیدات کردیم، فقط تو زنده بودی. هیچی یادم نبود. نه تصادف، نه خانواده. حتی نمیدانستم مادر یعنی چه. - مادر کیه؟ چشمان میا گرد شد. از روی صندلی بلند شد، دستم را گرفت و نگران گفت: - تو چیزی یادت نمیاد؟ سرم را به نشانهی نه تکان دادم. دستش را روی دهانش گذاشت و لحظهای گیج ماند. بعد کنارم نشست، دستانم را گرفت و خیلی آرام گفت: - مادر کسیه که از بچهش مثل چشم مراقبت میکنه. باهاش مهربونه و همیشه دوستش داره. متعجب نگاهش میکردم. او هم خیره به زمین گفت: - آیما، اسمت آیماست. من بهت قول میدم همیشه ازت مراقبت کنم. نگران نباش. نمیذارم کسی اذیتت کنه. به دستان کوچکم که میان دستش بود نگاه کردم. بچهای بودم که هیچ خاطرهای نداشت. تنها چیزی که برایم تازه بود، همین زن مهربان بود. بهش نگاه کردم و پرسیدم: - پس از این به بعد تو مادر منی؟ نگاهش چرخید سمت من. چشمانش پر اشک شد، ولی لبخند زد. به نشانهی تأیید سر تکان داد و مرا در آغوش گرفت. *** با صدای در از افکارم بیرون آمدم. سریع بلند شدم و در را باز کردم. سونیا بود. - خواب بودی؟ - نه، بیدار بودم. برگههایی را که در دست داشت به سمتم گرفت و گفت: - اینم اطلاعاتی که خواستی. سری تکان دادم. بدون حرف برگهها را گرفتم و وارد اتاق شدم. پشت میز نشستم، چراغ مطالعه را روشن کردم و صفحهی اول را خواندم: نام و نام خانوادگی: باران اوربان ملیت: ایرانی وضعیت خانوادگی: شوهرش فوت کرده، یک فرزند دارد سابقه: بعد از اتمام دانشگاه به پایگاه پیوسته و بیش از ده سال تحت تعقیب بوده؛ به جرم خیانت به پایگاه اما این اطلاعات برای من کافی نبود. چیزی نبود که به دردم بخورد. من اطلاعات کاملتری خواسته بودم. بلند شدم. دروغ گفتن زن ممکن بود. اما اگر حقیقتی را بگوید که میل شنیدنش را ندارم چه؟ هر چه بود، باید میفهمیدم. میا همیشه مهربان بود، تا امروز خیلی کمکم کرده بود. ولی او هم جزئی از پایگاه بود.ونگاهی به ساعت دیواری انداختم. از یک شب گذشته بود. حالا ساعت خاموشی بود و بیرون رفتن ممنوع، اما من باید بیرون میرفتم. رفتم سراغ لپتاپ. سیستم دوربینهای پایگاه را باز کردم. کدهای اصلی را میدانستم، هک کردنش سخت نبود. سی دقیقهی گذشته را انتخاب کردم و به جای سی دقیقهی بعد، جایگذاریاش کردم. یعنی دوربینها حالا تصویر ضبطشده را پخش میکردند، نه تصویر زنده را. لپتاپ را باز گذاشتم. تایمر ساعت هوشمندم را روی سی دقیقه تنظیم کردم و آهسته از اتاق بیرون زدم. همه جا را بررسی کردم، کسی نبود. وارد آسانسور شدم و دکمهی طبقهی دوم را زدم. از آسانسور که پیاده شدم، راهرو را دنبال کردم تا رسیدم به نگهبانِ زن. پسر جوانی که مسئول نگهبانی بود، سر پا خوابش برده بود. واقعا که ایندهی ما اینا بودن؟ کلید را از کمرش برداشتم. آهسته در را باز کردم و وارد اتاق شدم. در را بستم. او همان زن بود. در تاریکی هم زیباییاش مشهود بود. لبهای قلوهایاش حالا که چسب را برداشته بودند، نمایان بود. اما آشکارا آشفته بود. کتک خورده بود. خواستم چیزی بگویم که با اشارهی انگشتش روی لب، از من خواست ساکت باشم. اخم کردم. بعد با دست به گوشش اشاره کرد. زبان اشاره؟ مگر لال بود؟ نزدیکش شدم و روی زانو نشستم. به گوشم نزدیک شد و خیلی آرام، طوری که اگر دقیق گوش نمیکردم نمیشنیدم، گفت: - اتاق شنود داره. متعجب نگاهش کردم. پس یا کفنزاده، یا همان پسر نگهبان بهش گفته بودند که من قرار است بیایم. اگر لو میرفتم، کارم تمام بود. باید عجله میکردم. از جیب سویشرتم یک دفترچه و خودکار درآوردم. نوشتم: - چی میخواستی بهم بگی؟ دفترچه را گرفت. نوشت: - اینکه مغز همهمون شسته شده واقعیه. فقط با روش علمی و مدرنتر. ترسیدم. چرا باید بهش اعتماد میکردم؟ من نمیخواستم چیزی رو بدونم که زندگیم رو زیر و رو کنه. نوشتم: - چرا باید حرفت رو باور کنم؟ بلافاصله نوشت: - چون حقیقت همینه. قبول کردنش سخته ولی همینه. این همون چیزیه که زندگی منو ویران کرد. باعث شد شوهرمو از دست بدم. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 11 (ویرایش شده) پارت هفده از خواندن چیزی که نوشته بود، سردرد گرفته بودم. چه میگفت؟ یعنی تمام این سالها برای هیچ زندگی میکردیم؟ نه، نه، این زن دروغ میگفت. امکان نداشت راست بگوید. اصلاً دلیلی نداشتند که چنین کاری کنند. داشتند؟ نمیخواستم حرفهایش را بپذیرم. باور نداشتم، هیچکدام را، یا شاید، شاید نپذیرفتن چیزی که عدهای ادعای حقیقت بودنش را داشتند، راحتتر بود بیدردسرتر. بیدردتر، اما اگر حقیقت داشت، چه؟ آن وقت باید چه میکردم؟ ملتمسانه نگاهم میکرد. دوباره روی کاغذ نوشت: - باور کن، حقیقت رو میگم. خودکار را از دستش گرفتم و نوشتم: - تو از کجا این اطلاعات رو میدونی؟ به چشمانم خیره شد. چشمانش قهوهای سوخته بود، برق میزد. مردمک چشمانش میلرزید و گاهی پر و خالی میشد. روی کاغذ نوشت: - روزی من هم عضو اینجا بودم. پس اطلاعاتی که سونیا به من داده بود، درست بود. دوباره به صورت زخمی و کبودش خیره شدم. زمان یادم آمد. فقط سی دقیقه فرصت داشتم و حالا تقریباً گذشته بود. به ساعت روی مچم نگاه کردم. ده دقیقه مانده بود. سریع خودکار را از دستش گرفتم و نوشتم: - هرچی لازمه بدونم رو همینجا بنویس. زمانم تموم میشه. سعی میکنم فردا بیام بگیرم. مواظب باش کسی دفترچه رو نبینه. سری به نشانهی باشه تکان داد. بلند شدم و به سمت در رفتم. خیلی آرام آن را باز کردم، نگاهی به اطراف انداختم و خارج شدم. در را بستم و قفل کردم. بعد کلید را دقیقاً همانجایی که از کمر نگهبان برداشته بودم، آرام سر جایش گذاشتم. به سمت آسانسور رفتم. به ساعتم نگاه کردم؛ هفت دقیقه داشتم. به راحتی میتوانستم در عرض هفت دقیقه به اتاقم برسم. آسانسور رسید. وارد شدم و دکمهی طبقهی هشت را زدم. چشمم به ساعت بود: شش دقیقه مانده. آسانسور ایستاد. پیاده شدم و به سمت اتاقم راه افتادم. از پیچ راهرو پیچیدم و کفنزاده را در راهرو دیدم! چشمانم گرد شد، قلبم لحظهای ایستاد. قبل از آنکه من را ببیند، سریع پشت دیوار پنهان شدم. پنج دقیقه مانده بود. از پشت دیوار با یک چشم نگاهش میکردم. به سمتم آمد. مسیر راهروی من را گرفته بود. با اضطراب و استرش سعی داشتم چارهای بیندیشم.تنم میلرزید. سرم سنگین شده بود و ایدهای به ذهنم نمیرسید. سریع به سمت جهت مخالف برگشتم و دنبال جایی برای پنهان شدن گشتم. گوشهی راهرو یک میز کوچک دیدم، با دو در. شک داشتم داخلش جا شوم، اما زمانی برای فکر کردن نبود. بیمعطلی درهایش را باز کردم، خودم را جنینی درونش جمع کردم و در را بستم. کمتر از سه دقیقه مانده بود. نگاهم مدام به ساعتم بود. لای در را کمی باز کردم. پاهایش را دیدم. درست کنار میز ایستاده بود. قلبم داشت از جا کنده میشد. فهمیده بود اینجا هستم؟ چند قدم جلو آمد. به ساعتم نگاه کردم: دو دقیقه مانده بود. در این وضعیت این دقیقهها عین برق و باد میگذشتند. نفسم را حبس کرده بودم. قطرههای درشت عرق از شقیقه تا چانهام میلغزیدند. کمرم تیر میکشید. چشمهایم را آنقدر باز نگه داشته بودم که میسوختند. از روی میز چیزی برداشت، بعد سوتزنان، خیلی آرام از آنجا دور شد. کمی صبر کردم. بعد بیرون آمدم. اطراف را بررسی کردم، کسی نبود. شروع به دویدن کردم. الان مهم نبود صدای پاهایم شنیده شود؛ احتمال فعال شدن دوربینها بیشتر از آن بود که کسی در ساعت سه شب، صدای قدمهایم را بشنود. به ساعتم نگاه کردم، سی ثانیه باقی مانده بود. از پیچ راهرو گذشتم و جلوی در اتاقم، محکم ایستادم. نزدیک بود با دیوار برخورد کنم. کارت را جلوی در گرفتم. در باز نشد. هجده ثانیه مانده بود. کارت را دوباره و دوباره جلوی کارتخوان گرفتم. نور قرمزش رد شدن را نشان میداد. چرا باز نمیشد؟ لعنتی! ده ثانیه. دستم را مشت کردم و به کارتخوان کوبیدم. دوباره کارت را کشیدم. نور سبز شد. در باز شد. پریدم داخل هنوز در را کامل نبسته بودم که ساعت روی مچم هشدار داد. کم مانده بود. این بار واقعاً کم مانده بود بمیرم. این آقای کفنیطور عجب زمانهایی را برای پرسه زدن انتخاب میکرد. اصلاً مگر بعد از ساعت خاموشی بیرون بودن ممنوع نبود؟ این از گور برخاسته چطور با خیال راحت توی راهروها میچرخید؟ لعنت بهش. به سمت تختم رفتم. حتی لباسهایم را هم عوض نکردم. خودم را روی تخت انداختم. چشمهایم خسته بود. زانویم درد میکرد، شاید کمی خواب دوا باشد و من در میان افکار غلیظ و دردناک تلاش میکردم بخوابم. افکار مثل تبلیغاتی که وسط فیلم از زیر تصویر عبور میکنند، با سرعت از ذهنم رد میشدند. ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 12 (ویرایش شده) پارت هجده با صدای بلندگوها توی راهرو از خواب بیدار شدم. - امروز برای آزمون ضعفها همگی آماده باشید و هر کس که اسمش گفته میشود، به بخش درمان مراجعه کند. باز هم این آزمون. سالی یکبار برگزار میشد تا ضعفهایی که هرکس دارد شناسایی شود. طبق نتایج، مأموریتهایی متناسب با آن ضعف به ما داده میشد تا تمرین کنیم و برطرفش کنیم. مال من همیشه ثابت بود، از کودکی همان مانده بود. روی تخت نشستم، دستهایم را قفل کردم و بالای سرم نگه داشتم، خودم را بالا کشیدم تا خستگی از تنم بیرون برود. بعد به سمت حمام رفتم، یک دوش پنجدقیقهای گرفتم و بعد از آن یک سویشرت طوسی با شلوار راحتی مشکی پوشیدم. امروز عجیب بود. به سمت آینه رفتم، در آینه به چهرهی رنگ پریدهام که کمی ترسناک هم میبود، نگاهی انداختم. چشمم به خط چشم گرانقیمت روی میز که در ماموریت اخیرم دزدیده بودم، افتاد. خط چشمی نازک و زیبا که روکش طلا داشت. برداشتم، سرش را باز کردم و خیرهی نوک تیز سیاه رنگش شدم. با دلی که میلرزید، خط چشم را به سمت انتهای چشمم بردم و خطی نازک و تیز کشیدم. خط چشم را روی میز گذاشتم و به چشم خمارم که کشیدهتر شده بود نگاه کردم. لبخندی تلخ زدم، شاید من هم اگر یک زندگی عادی داشتم میتوانستم هر روز خط چشم بکشم. هر از گاهی گوشم به اسامی میخورد که از بلندگو پخش میشد، مبادا نامم را بگویند و نشنوم. خط چشم را دوباره برداشتم و روی ان یکی چشمم هم خطی انداختم. از اتاق خارج شدم و به طرف سالن غذاخوری رفتم. وارد سالن که شدم، سونیا و سارا را گوشهی اتاق روی یک میز چهار نفره دیدم. صبحانهام را گرفتم و به طرفشان رفتم. صندلی را کشیدم و کنارشان نشستم. - سلام. سونیا: - صبح بخیر. سارا: - خوب خوابیدی؟ یک لقمه در دهانم گذاشتم و گفتم: - تا حالا دیدی خوب بخوابم؟ سونیا خیره به بشقابش گفت: - حق با توئه، باید یه راهخلی براش پیدا کنیم، اینجوری نمیشه. بدون حرف سری تکان دادم، گوجهی توی بشقابم را به بازی گرفتم. که صدای سونیا دوباره پیچید: - خب تصمیمت رو گرفتی؟ کی مأموریتت رو انجام میدی؟ - فعلاً نمیخوام. شاید بعد جشن انجامش بدم. باید اول میفهمیدم که دروغ میگوید یا نه، و بعدش تصمیم میگرفتم که چهکار باید بکنم. سارا هیجانزده گفت: - امروز آزمون داریم. میترسم بین ضعفهام، نبودنِ دوستپسر هم باشه! اون موقع باید یکی برام جور کنین. سونیا با لبخند زیبایی به خواهرش نگاه کرد و گفت: - احمق، میدونی که ممنوعه. سارا حقبهجانب در حالی که لیوان شیرش را سر میکشید، گفت: _کی گفته؟ همچین ممنوعیتی نداریم. با نیشخندی گفتم: - درسته، ولی کسایی که ازدواج کردن یا عاشق شدن، بعدش هیچوقت پیداشون نکردیم. سارا با چشمان گرد شده به سمتم چرخید: - درسته یعنی کشتنشون؟؟؟ نیشخند جذابی زدم و گفتم: - چندتاشون کار خودم بود. لبهای سارا شروع به لرزیدن کرد. باز هم مودش عوض شده بود. قطرهی اشکی از چشم چپش روی گونهاش چکید. - چرا کشتیشون؟ اونا فقط عاشق شده بودن. جوابی برایش نداشتم. فقط چون دستور بود، انجامش داده بودم. شاید حق باس ارا بود، جرمشان فقط دوست داشتن بود. سرم را ارام چرخاندم و دوباره به بشقابم خیره شدم. صدای بلندگو در سالن پیچید: - امیلی، وینستون، جوزف، آیما، رزا و مهمونمون کفنزاده تو هم بیا. دکتر بود که اسمها را میخواند. بلند شدم: - باید برم. سونیا گفت: - موفق باشی. و سارا بدون کوچکترین نگاهی فقط سر تکان داد. دلش شکسته بود. این دختر دل عجیبی داشت؛ نازک بود. دل میبُرید ولی دل شکستن بلد نبود. وقتی دلش میشکست، نشان نمیداد، اما وجودش همیشه امید بود. بودنش لبخند بود، بودنش برق چشمهای سبز سونیا بود. ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 12 (ویرایش شده) پارت نوزده به سمت آسانسور رفتم، دکمهاش را زدم، وارد شدم و طبقهی دوازده را فشردم. آسانسور ایستاد و پیاده شدم. به سمت اتاق شوک حرکت کردم. چون در آنجا به مغزمان شوک میدادند به آن میگفتیم اتاق شوک. وارد اتاق شدم. میا را دیدم. موهای بلوندش را دماسبی بسته بود و با چشمان عسلیاش به برگههای توی دستش خیره بود. پوستش سفید بود و لبهای کوچکش همیشه رژ داشت. به سمتش رفتم. سرش را بلند کرد و گفت: - اومدی؟ بعد جوزف، نوبت توئه. سری تکان دادم و روی صندلی نشستم. به جوزف نگاه کردم که روی صندلی کمی به عقب متمایل شده بود. سرش به پشتی صندلی تکیه داشت و دستانش بسته بودند. در خواب بود. دستانش میلرزید، سعی میکرد خودش را آزاد کند و مدام ناله میکرد: - سقوط... نه... س...سق...سقوط... پس چیزی که جوزف از آن میترسید، سقوط بود. یعنی از ارتفاع میترسید. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم. بعضیها ممکن است چندین ترس داشته باشند. در این اتاق همهشان آشکار میشوند. آمپولی که ما بهش میگوییم کابوس به ما تزریق میشود و به خواب عمیقی میرویم. در آن خواب، بدترین کابوسهای ممکن را میبینیم و از شدت ترس، آنها را به زبان میآوریم. دکتر همه را یادداشت میکند. بعضی ترسها با گذر زمان تغییر میکنند یا از بین میروند و بعضیها هم تا آخر باقی میمانند. - نوبت توئه. چشمانم را باز کردم. دکتر بالای سرم ایستاده بود. بلند شدم و پشت سرش حرکت کردم. روی صندلی دراز کشیدم. دکتر دستها و سرم را بست. در حالی که آمپول را تزریق میکرد، گفت: - آمادهای؟ - آره. پوزخندی زد و آمپول را روی میز بیمارستانی گذاشت. - امروز حسابی به خودت رسیدیها. نیشخند زدم. - درسته. - تا ده بشمار. چشمانم را بستم و آرام شروع به شمردن کردم: - یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت. در کنار ساحل از خواب بیدار شدم. هوا تاریک بود، مهتاب روی دریا افتاده بود. دریا آرام و زیبا به نظر میرسید؛ به ماهی کامل و گرد که در آسمان لبخند میزد، خیره شدم. پاهایم خیس شده بود. به پایین نگاه کردم، آب دریا تا مچ پایم بالا آمده بود. چند قدم به عقب برداشتم که تماسی باهاش نداشته باشم. ناگهان انگار دریا خشمگین شده باشد، با غرش بلندی بلند شد و به سمتم حمله کرد. خونم به جوش آمد. ورود ترس را به بدنم به وضوح حس میکردم. برگشتم به سمت جنگل و شروع به دویدن کردم، اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که موجهای عظیم دریا مرا در خود بلعیدند. دستوپا میزدم، شنا میکردم، ولی انگار جهت خاصی نداشتم. بیفایده بود. هرچه بیشتر تقلا میکردم، بیشتر فرو میرفتم. سعی داشتم سرم را روی آب نگهدارم اما انگار دریا زورش از من بیشتر بود که مرا به اعماق خود میکشید. با وحشت دستهایم را روی آب میزدم. اما در آخر. تسلیم شدم. در برابر دریای عظیم تسلیم شدم. مرگ را انتخاب کردم و خودم را به دست دریا سپردم. غرق میشدم.حجم زیادی از آب وارد دهان و بینیام میشد اما دیگر تلاشی برای نجات انجام نمیدادم. ته ذهنم میدانستم که خواب است و میدانستم همین حالاست که بیدار خواهم شد. چشمانم داشت بسته میشد که دستی را حس کردم؛ کسی دستم را گرفت و مرا به سطح آب کشید. وقتی بالا آمدم، با تمام توان نفس عمیقی کشیدم. اما قبل از اینکه چهرهاش را ببینم، همهچیز تاریک شد. *** با ضرب شدیدی از خواب بیدار شدم. خیس از عرق بودم، موهایم به پیشانیام چسبیده بود. به سختی نفس میکشیدم. قفسهی سینهام به شدت بالا و پایین میرفت، انگار واقعا غرق شده و در حال خفگی بودم. دکتر در حال باز کردن بند دستانم بود. - از آب میترسی. سر چرخاندم. کفنزاده دستبهسینه به دیوار تکیه داده بود. گفتم: - نمیشه گفت آب، فقط جاهایی که پام زمینو لمس نمیکنه. دکتر که داشت بند دستانم را باز میکرد، آرام گفت: - سالهاست همینه. نه تغییر میکنه، نه محو میشه. عجیب پایداره. سرم را هم باز کرد. بلند شدم. کفنزاده پشت سرم روی صندلی دراز کشید. به سمت در رفتم. و بدون حتی کوکچترین نگاهی به سمتشان از اتاق خارج شدم. قبل از خروج، نگاهی به میا انداختم که مشغول تایپ چیزی در لپتاپش بود. در را باز کردم و به سمت پلهها رفتم. باید ذهنم را از کابوس پرت میکردم. باید ان را فراموش میکردم، پس به جای اسانسور پلهها را انتخاب کردم. پلهها را دو تا یکی پایین میآمدم. آنقدر تند میرفتم که فکر میکردم هر لحظه ممکن است با صورت بخورم زمین و باقی پلهها را پرت شوم. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 12 (ویرایش شده) پارت بیست از پیچ پله پیچیدم. چند ثانیه برای حفظ تعادل ایستادم، اما نتوانستم دوام بیارم؛ سر خوردم و روی پلهها نشستم. انگار که ذهنم هم سنگینی میکرد. شقیقهام را به دیوار تکیه دادم. سخت بود و قرار بود سختتر شود. نمیدانستم آنقدر قوی هستم که در برابرشان بایستم یا نه. اگر فرار میکردم، تا آخر عمر باید در حال پنهان شدن میبودم. آن زن چه میشد؟ بچهاش؟ پس بچهاش کو؟ پیشش نبود. کجا بود؟ شاید اصلاً بچهاش نبود. شاید من اشتباه فکر کرده بودم. بلند شدم و باقی مسیر را ادامه دادم. به طبقهی دوم رسیدم. ده طبقه را از پلهها پایین آمده بودم. نفسم تمام شده بود. پاهایم دیگر یاری نمیکرد. زانویم دوباره درد گرفته بود. چند ثانیه به دیوار تکیه دادم، چشمهایم را بستم، نفس عمیقی کشیدم و به سمت پذیرش زندانیها رفتم. رو به مرد گفتم: - میخوام باران اوربان رو ببینم. بیخیال، بدون اینکه نگاهم کند. به لپتاپش زل زده بود. - نمیشه. حکم گرفته. - کسی که قراره حکم رو اجرا کنه، منم. چشمانش را از لپتاپ جدا کرد. نگاهش را طوری به من دوخت که انگار میخواست سرم را از تنم جدا کند. گفت: - تو ملکهی تاریکیای؟ سری به نشانهی تأیید تکان دادم. بلند شد، از پشت میز بیرون آمد و راه افتاد. من پشت سرش تقریباً میدویدم. دوباره تأکید کردم: - میخوام ببینمش. - میخوای مأموریتت رو انجام بدی؟ لحظهای مکث کردم. چه باید میگفتم؟ اگر میگفتم نه، احتمالاً اجازهی ملاقات نمیداد. اما فعلاً هم نمیتوانستم بکشمش. به او نگاهی انداختم؛ از من فاصله گرفته بود. دوان دوان خودم را به او رساندم و قاطع گفتم: - نه. ایستاد. به سمتم چرخید. اخمهایش درهم بود. - پس برای چی میخوای ببینیش؟ - باید ببینمش. در فاصلهی نزدیکی ایستاد. مردی بور با صورتی استخوانی و چشمانی میان عسلی و قهوهای. صدایش بم و آرام بود، آنقدر نزدیک گفت که موهای تنم سیخ شد. - چرا میخوای ببینیش؟ قاطع ماندم. نمیخواستم استرسم را نشان دهم. نزدیکتر شدم، صورتم تقریباً مماس با صورتش بود. - همینجوری. چند قدم عقب رفت. - تو قراره یه دردسرهایی درست کنی حالا میبینیم. حرکت کرد و من پشت سرش راه افتادم. جلوی همان دری ایستاد که دیشب از آن خارج شده بودم. نگهبان عوض شده بود. مرد بور با اشارهای به او فهماند در را باز کند. در را گشود و اشاره کرد که وارد شوم. وارد اتاق شدم. مرد بور هم پشت سرم آمد. به سمتش چرخیدم. - میتونی بری. نیشخندی زد و دستبهسینه به دیوار تکیه داد. - فکر کردی تنها میذارمتون؟ اگر میماند، نمیتوانستم دفترچه را بگیرم، اما برای مشکوک نشدن، چیزی نگفتم. به سمت زن رفتم؛ روی زمین نشسته بود. چمباتمه زدم. چشمکی زدم و گفتم: - اون روز یه دختر همراهت بود. دخترت بود؟ لبهای زن لرزید. چشمانش پر اشک شد. صدایش میلرزید: - آره ازش خبر ندارم. خواهش میکنم نذار بهش آسیب بزنن. اون هنوز خیلی کوچیکه. پس واقعاً دخترش بود. دستم را روی شانهاش گذاشتم و با اطمینان گفتم: - نگران نباش. پیگیری میکنم. ناگهان دستانش را روی صورتش گذاشت و بیصدا گریه کرد. متعجب نگاهش کردم، نمیدانستم باید چهکاری انجام دهم، که مردد چند بار آرام به پشتش زدم: - نگران نباش پیداش میکنم. دستانش را از صورتش برداشت و ناگهان دور شانههایم حلقه کرد. چشمانم گرد شد، دهانم باز مانده بود. یادم نمیآمد آخرین بار کی کسی مرا در آغوش گرفته بود. نمیدانستم چه واکنشی باید نشان دهم. دستانم معلق در هوا مانده بود، آمادهی حمله اما بعد آرام روی کمرش نشستند. این آغوش آشنا بود. مثل غریبهای که برایت آشنا باشد. آرامم کرد. خشم را خاموش کرد. وحشت را ذوب کرد. من را کودک کرد. نمیخواستم از آغوشش بیرون بیایم. میخواستم کودک بمانم. اما با قرار گرفتن چیزی سفت در جیب سویشرت به خود آمدم. نقشه بود. برای اینکه دفترچه را بدهد، نقش بازی کرده بود. از آغوشش بیرون آمدم. بلند شدم و به سمت در حرکت کردم. راهم را گم کرده بودم. خودم را گم کرده بودم. نیمهراه برگشتم و به او نگاه کردم. - دخترت رو پیدا میکنم. چشمانش هنوز خیس بود، اما حالا میدرخشیدند. زنی بسیار زیبا بود. گفته بودم پوستش از رنگ سفید هم روشنتر بود؟ سری تکان داد، که از اتاق خارج شدم. مرد بور هم پشت سرم آمد. به سمتش چرخیدم. - دخترش کجاست؟ بدون اینکه نگاهم کند، به مسیر روبرویش چشم دوخت. - چیه، میخوای اونم ببینی؟ - آره. نیشخندی زد. یک دستش را در جیب شلوارش فرو برد. نگاه کوتاهی به من انداخت و به مسیرش ادامه داد. پشت سرش فریاد زدم: - هی! با توأم! همچنان بیتوجه رفت. دوباره با صدای بلند گفتم: - میشنوی؟! میگم میخوام ببینمش! یا کری؟! ایستاد. آرام به سمتم چرخید. نگاهش ترسناک بود. اما خونسرد نگاهش میکردم. خواستم برگردم که گفت: - مگه نمیخواستی دختر رو ببینی؟ کجا میری؟ چشمانم گرد شد. واقعاً داشت من را پیش دختره میبرد؟ - هیچ جا، همینجام. به دری کناری اشاره کرد. کلید را از جیبش بیرون کشید، قفل را باز کرد و گفت: - پنج دقیقه وقت داری. ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 12 (ویرایش شده) پارت بیستویک و در را محکم بست. به اطراف اتاق نگاهی انداختم؛ کثیف و خالی بود. میزی بزرگ، آهنی و زنگزده در گوشهی اتاق قرار داشت. پنجرهای کوچک آن بالا، و روی زمین تنها یک بالش و یک ملافهی نازک دیده میشد. اینجا اتاق نبود؛ بیشتر شبیه زندان بود. مناسب یک بچه نبود. او شبها اینجا از سرما یخ میزد. کسی در اتاق نبود که ناگهان چیزی با سرعت از کنار گوشم رد شد و به در خورد. یک تکهی شیشهی بزرگ بود. سمت پرتاب شیشه نگاه کردم. پشت میز آهنی، موجود کوچکی سعی داشت پنهان شود. به آرامی به سمت میز رفتم و نگاهی به پشت آن انداختم. - اینجا چیکار میکنی؟ گریهکنان گفت: - خواهش میکنم من رو نکش. - نمیکشمت. به سمت تنها صندلی اتاق رفتم و رویش نشستم. با دیدن من سرش را کمی بیرون آورد و با صدایی لرزان گفت: - پس برای چی اینجایی؟ - چون مامانت خواسته. از پشت میز بیرون آمد. - مامانم رو کشتی؟ سرد نگاهش کردم: - نه. با گریه و ناله فریاد زد: - چرا دروغ میگی؟ مامانم رو کشتی، میخوای منم بکشی! اخمهایم را در هم کشیدم. پای راستم را روی پای چپ انداختم و گفتم: - چرا باید بکشم؟ اشک گونههایش را خیس کرده بود. لپهایش سرخ شده بود. - همون روزم میخواستی بکشی ولی دلیلی نداشتی، حتی ما رو نمیشناسی! - نکشتمش. تو رو هم نمیخوام بکشم. چون مامانت گفت مطمئن شم که زندهای، اومدم. با قدمهای آهسته به سمت بالشش رفت. روی آن نشست و آرام گفت: - مامانم زندهست؟ - آره. بهم گفت بهت بگم که دلش برات تنگ شده. لبهایش میلرزید. ترس در نگاهش موج میزد. آن دختر کجا رفته بود؟ آن دختر سرد و خشک؟ - ازم میترسی؟ با ترس سر تکان داد. اما من نمیخواستم یک دختر بچه از من بترسد. - اون روز چرا نمیترسیدی؟ به گوشهای از اتاق خیره شد. با دستانش بازی میکرد. - چون اون روز مامانم پیشم بود. گفته بود نترسم و به چشمات نگاه کنم. نگاهم را از او گرفتم. من حسودی کردم. من به این دختر کوچولو حسودی کردم. به اینکه مادری دارد که بغلش میکند، آرامَش میکند، بهش یاد داده چطور شجاع باشد. سرد و بیروح نگاهش کردم و گفتم: - نمیخوام ازم بترسی. - ولی تو آدم بدی هستی. به پنجرهی کوچک زل زدم. - درسته. ولی من مادری مثل مادر تو نداشتم که بگه چی خوبه، چی بد. متعجب نگاهم کرد. - تو مادر نداری؟ سر تکان دادم. نه. آمد روبهرویم ایستاد. با ترس، انگشت اشارهام را با دستان کوچکش گرفت. به صورت معصوم و کودکانهاش خیره شدم. چشمهایش برق میزد. زیادی شبیه مادرش بود. - اگه قول بدی دیگه کار بد نکنی، میتونم به مامانم بگم مامان تو هم باشه. متعجب شدم. این دختر مادرش را با من شریک میشد؟ من اگر مادری داشتم، هیچوقت با کسی شریکش نمیکردم. درون یک گوی شیشهای میگذاشتمش، روی طاقچه، تا ابد فقط برای خودم نگهاش میداشتم. - دکتر رفتی؟ متعجب گفتم: - چرا باید برم دکتر؟ - آخه اون روز به خودت آسیب زدی، نمیدونی مامانم چقدر نگرانت شد. یک غریبه برای من نگران شده بود؟ این دختر با اینکه به سمتش اسلحه گرفته بودم، داشت حالم را میپرسید؟ من هر چقدر این مادر و دختر را میدیدم، بیشتر از خودم بدم میآمد. من بدترین آدم زمین بودم. من به سمت یک دختر بچه اسلحه گرفته بودم. او طاقت نداشت. اما من وقتی همسن او بودم، اسلحه را با چشم بسته باز و بسته میکردم. وقتی همسن او بودم، در تونلهای تاریک شب، تا صبح سر میکردم. اما من هم کودک بودم. کسی نفهمید. کسی به من عروسک نداد. کسی مرا بغل نکرد. وقتی شبها از ترس، دندان به هم میساییدم، کسی کنارم نبود. کسی برایم قصه نگفت. ما همه یک روز کودک بودیم. اما به دستمان اسلحه دادند و گفتند: شما برای کشتن به دنیا آمدهاید. چرا کسی نفهمید که ما هنوز بچهایم؟ - اسمت چیه؟ نگاهم کرد. رنگ چشمهایش تیره بود. درست مثل خودم. - آیلا. نیشخند تلخی زدم. اسمهایمان شبیه بود، اما سرنوشتمان تا آنسوی کهکشان فرق داشت. - اسم تو چیه؟ - آیما. با هیجان گفت: - اسمهامون شبیهه! سر تکان دادم. در با ضرب شدیدی باز شد. - وقتت تمومه. ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 12 (ویرایش شده) پارت بیستودو از روی صندلی بلند شدم که دستم را گرفت. به دستش خیره شدم، ترسیده بود، سریع دستم را رها کرد. به چشمانش زل زدم که با لکنت گفت: - دو... دوباره... می... میای؟ - نمیدونم. به سمت در حرکت کردم که با صدای بلندی گفت: - اگه دوباره مامانم رو دیدی، بهش بگو دل منم براش تنگه. نگاهش کردم و بدون گفتن حرفی با سرعت از آنجا بیرون زدم. دلم مادر میخواست. به سمت آسانسور تقریباً میدویدم. منم میخواستم. مادر میخواستم. دلم میخواست روی زمین بنشینم و فریاد بزنم و اشک بریزم که مادر میخوام! مثل بچهای که از والدینش عروسک میخواهد. دکمهی آسانسور را زدم. رسید و بدون لحظهای مکث واردش شدم. دکمهی هشتم را فشردم. باید از این وضعیت خارج میشدم و هرچه زودتر دفترچه را میخواندم. آسانسور ایستاد. به سمت اتاقم میدویدم که در پیچ راهرو با چیزی سفت برخورد کردم. سرم را بالا گرفتم. کفنزاده با چشمان تیره، سرد و بیروح نگاهم میکرد. خواستم از کنارش بگذرم که مچ دستم را گرفت. به سمتش چرخیدم و نالهوار فریاد زدم: - چته؟ ولم کن! کاملاً خونسرد اما مسلط و آرام گفت: - میا گفت بری پیشش. مچم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: - بعداً، الان کار دارم. قدم تند کرد و جلویم ایستاد. - دیگه چی؟ باز هم همان لحن خونسرد، اما اینبار جدیتر تکرار کرد: - میا گفت بری پیشش. - یه جمله رو چند بار تکرار میکنی؟ گفتم کار دارم. سرجایش میخکوب مانده بود؛ یعنی مخالفت. سرد و ترسناک نگاهم میکرد. برای کنترل خشمم نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم. باشه، اصلا هر چی تو بگی. چقدر طول میکشه مگه. میرم، برمیگردم، میخونم. راه اتاق میا را در پیش گرفتم. وارد طبقهی دوازده شدم. به سمت اتاقش رفتم. چند ضربه به در زدم. گفت: - بفرمایید. در را باز کردم و وارد شدم. - میخواستی منو ببینی؟ در حالیکه خودکار را در جیب روپوش پزشکیاش میگذاشت، گفت: - آره، میخوام در مورد موضوعی باهات حرف بزنم. پشت گردنم را خاروندم و با حالت مخالفی گفتم: - نمیشه بعداً حرف بزنیم؟ عینک مطالعهاش را روی میز گذاشت، روی صندلی نشست و در حالیکه پایش را روی پای دیگر میانداخت، گفت: - نه. موضوع مهمه. نفسی کشیدم، مثل آه. - خب چی میخوای بگی؟ - مطمئنی نمیخوای بشینی؟ سرم را به علامت نه تکان دادم. گفت: - آیما میدونم داری اون زن، باران رو میبینی. نمیدونم چی بهت گفته، ولی نمیتونی بهش اعتماد کنی. سرد خیرهاش شدم. - چی میخوای بگی؟ برو سر اصل مطلب، حرفتو نپیچون. - باشه، هرجور تو بخوای. هر دو پایش را زمین گذاشت و دستانش را روی زانوهایش قرار داد. - آیما میخوام همه چیزو برات از اول توضیح بدم. اخمهایم درهم رفت. مشکوک نگاهش میکردم. - یادته بهت گفتم خانوادت رو توی تصادف از دست دادی؟ آیما مادر و پدر تو، اینجا کار میکردن، در همین آزمایشگاه. پوزخند صداداری زدم. - شوخی خوبی بود. دیگه میرم. به سمتم دوید و راهم را سد کرد. - آیما! گوش کن ببین چی میگم! - نمیخوام خزعبلات جدیدی بشنوم، میا. برو کنار! دستانش را دو طرفش باز کرد. - آیما وقتشه. باید بهت بگم، تا نتونن ازت سوءاستفاده کنن. دستانم را روی گوشهایم گذاشتم: - نمیخوام! نمیخوام! هیچی نگو! نمیخوام بشنوم! دستانم را گرفت، از گوشهایم جدا کرد. - آیما، باید بهم گوش کنی. - برای چی؟ برای چی گوش بدم؟ که بگی خانواده داشتم؟ نمیخوام! نگو! این همه سال تو ذهنم فرو کردین که خانواده ندارم، حالا بیای ذهنم رو آشفته کنی؟ نمیخوام، میا! نمیخوام! دستانم را از دستش کشیدم. به سمت در رفتم. زودتر از من به در رسید، آن را قفل کرد. - آیما، من همکار مامان و بابات بودم. گوش کن بهم. الان یکی میرسه. با عصبانیت داد زدم: - من نه مادر دارم، نه پدر! خفه شو! با آرامشی خاص و مطمئن از خودش گفت: - نخیر، داری. یعنی داشتی، از بهترینهاش. آیما من روزی که به دنیا اومدی رو یادمه. بهم گوش بده. اونا همینجا کار میکردن. ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 12 (ویرایش شده) پارت بیستوسه نمیتوانستم باور کنم. بعد از این همه سال، این زن چه میگفت؟ از جان من چه میخواست که حالا داشت این حرفها را بلغور میکرد؟ - دروغ میگی! دروغ میگی! من نه مادر دارم نه پدر! اگه داشتم، که الان اینجا نبودم! دستانم را گرفت. با همان لبخند مهربان و خونسردِ همیشگیاش گفت: - آروم باش، قبل از اینکه کسی بیاد، به حرفهام گوش بده. کلافه بودم. هیچکدام از گفتههایش در مغزم جا نمیگرفت. ذهنم توان پردازش نداشت. گیج شده بودم. میا دستانم را محکم گرفت و آرام گفت: - ببین، از اول همهچیز رو بهت میگم. این پایگاه، حدوداً بیست و پنج سال پیش شروع کرد به جمع کردن افرادی که به نظرشون به درد پروژههاشون میخوردن. مامانت توی یکی از بهترین دانشگاههای ایران شیمی میخوند. بابات هم در همون دانشگاه، داشت ارشد مغز و اعصاب میگرفت. نمیخواستم، نمیخواستم به حرفهایش گوش دهم، زیرا که از دردهای بعدش ترس داشتم. - اونا اونجا همدیگه رو دیدن، عاشق شدن، ازدواج کردن و به طور اتفاقی از طرف پایگاه که اون زمان یک سازمان بود، برای کار بورسیه گرفتن. بعدش انتقالی گرفتن و به این کشور اومدن. با انگشت شست و اشارهام، شقیقههایم را فشار میدادم تا خشمم را کنترل کنم. - مامان و بابات نابغه بودن، جزو بهترینها. وقتی اومدن اینجا، همهمون گیج بودیم. بیش از صد نفر از کشورهای مختلف حضور داشتن. بهمون گفتن قراره روی مهمترین اختراع بشر کار کنیم، اختراعی که دنیا رو نجات میده. کی نمیخواد بخشی از یه همچین پروژهای باشه؟ آنقدر تند تند حرف میزد که فکر میکردم هرلحظه ممکن است فکش از جاش دربره. من فقط ماتش مانده بودم. قفسهی سینهام شدید بالا و پایین میشد. سینهام تیر میکشید. مغزم ارور میداد. - همه باهم شروع کردیم به کار. خیلی زود باهم صمیمی شدیم. اونا سرگروه شدن، ما رو تحت نظر داشتن. سال اولی که شروع به فعالیت کردیم، مشخص شد که مامانت بارداره. من مادر و پدر داشتم. پدری که شبهایی که میترسیدم، میتوانست برایم قصه بگوید. مادری که وقتی سردرگم بودم، آغوشش را برایم باز میکرد. اگر آنها بودند، تمام راهحلهای دنیا ساده میشد. - وقتی به دنیا اومدی، نمیدونی با خودت چه نوری آوردی. اینجا همهچی ساکت و سرد بود. هیچکس اجازه نداشت راجع به چیزی غیر از کار صحبت کنه. اما تو شیطون و خندان بودی. همه رو با خندههات شاد میکردی. چند سال گذشت. ما هنوز فکر میکردیم داریم روی چیزی کار میکنیم که نجاتدهندهی انسانهاست تا وقتی که هشتسالت شد، مامانت دوباره باردار شد. چشمانم گرد شد. من فقط مادر و پدر نداشتم، بلکه خواهر یا برادر هم داشتم؟ خدایا با دلم چه میکردن؟ پاهایم یاری نکرد. لرزیدم. عقب رفتم و روی صندلی افتادم. فهمیدن تمام چیزهایی که میا ادعای حقیقتمیکرد، برایم زیادی بود. توان شنیدن ادامهاش را نداشتم. اما او هنوز میگفت. چرا این زن خفه نمیشد؟ مبهوت نگاهش میکردم. شک نداشتم که دهانم باز مانده بود. خواهر یا برادری داشتم؟ اما کجا بود؟ کجای این دنیای لعنتی دور از من بود؟ - ماههای اول بارداری مامانت بود که یه شب هر سه نفر یعنی مامان و بابات، همراه مایکل فرار کردن. تو توی بغل بابات بودی. محکم بغلش رو گرفته بودی. داشتن با تمام توان میدویدن. چشمانم را محکم بستم، انگار که با بستن چشمهایم دیگر میا را نمیشنیدم. - نزدیکای صبح بود، هنوز آفتاب نزده بود که آژیرهای کل ساختمان به صدا درآمد. فهمیده بودن دارن فرار میکنن. چندین مأمور جلوشون رو گرفتن. از پنجره دیدم برگشتن داخل و رفتن پشتبام، وقتی رسیدم، تو هنوز بغل بابات بودی. بابات به پشت روی زمین افتاده بود. مایکل و مامانت نبودن. چرا؟ چرا داشتم گریه میکردم برای کسانی که نمیدونستم واقعاً وجود دارن یا نه؟ چانهام میلرزید. چرا؟ مگه اونا منو رها نکرده بودن؟ مادرم او مرا رها کرده بود و با مردی فرار کرده بود. این، مادر من بود؟ من نمیخواستم برای چنین مادری اشک بریزم. من باید از مادری که پدرم رو رها کرد تا بمیره، متنفر میشدم. - نزدیک شدم. بابات مرده بود. تو رو از بغلش جدا کردم. بهم نگاه کردی. میدونی چی گفتی؟ گفتی بابام گفته خوابش میاد، یهکم میخوابه بعد بیدار میشه با هم میریم. رفتی بغلش. سرتو گذاشتی رو سینهش و گفتی بابا بیدار میشه، تا وقتی بیدار شه پیشش میمونم. ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.