kiana20 ارسال شده در جولای 12 اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 12 نام رمان: گیلاس خانم نویسنده: کیانا میرزاپور ژانر: عاشقانه، طنز مقدمه: بلد نیستم خوب حرف بزنم اما، انقدر خاطرت رو میخوام که حاضرم تمام گیلاس های دنیا رو برات بخرم و تو اونقدر بخوری تا بترکی. خلاصه: همه چیز از یه دشمنی توی دوران بچگی شروع شد، روژا و مسیح مثل کارد و پنیر به جون هم میفتادن تا اینکه یه روز از هم جدا میشن و بعد از دوازده سال توی حساس ترین موقعیت زندگیشون دوباره روبه روی هم قرار میگیرن و.... ناظر: @sarahp 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در جولای 12 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 12 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. مدیر منتقد @FAR_AX مدیر راهنما @Nasim.M ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
kiana20 ارسال شده در جولای 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 12 پارت اول با ناامیدی برگه رو به استاد دادم و از کلاس بیرون اومدم. اه لعنت بهش بازم میافتادم مطمئن بودم. - هی روژا چیکار کردی؟ بیحوصله به طرف نگار برگشتم و لب زدم: - هیچی ریدم رسماً. دستش رو دور شونهم انداخت و لبخندی زد: - نگران نباش رنگمون با هم سته عشقم. لبهام کش اومد و مشتی به بازوش زدم: - مسخره. - امتحان رو ولش، بهم بگو از سینا چه خبر؟ آهی کشیدم و نگاه ازش گرفتم: - چی بگم طبق معمول درحال خوشگذرونی و با این دختر و اون دختر پریدنه. روی نیکمت نشستیم، نگار با نگرانی لب زد: - به خدا این پسره به درد تو نمیخوره، والا به جز بودن ویژگی دیگهای نداره. دستی به صورتم کشیدم: - منم خسته شدم به خدا، اما چاره چیه؟ نمیتونم که رو حرف آقا جون حرفی بیارم. دستش رو روی پام گذاشت و نوازش کرد: - باید فکری کنی، ماه دیگه که زن رسمیش شدی کار از کار گذشته ها! از من گفتن بود. سرم رو پایین انداختم، سینا پسر عمهم بود، اون اوایل وقتی پدربزرگم دستور داد باید باهم ازدواج کنیم احساس بدی نداشتم، به هرحال خانواده عمهم وضعشون حسابی توپ بود، اما به مرور یه سری رفتار و کارها از سینا سر زد که کاملاً نظرم رو در موردش عوض کردم. نمونه کامل و بارزش همین دختر بازی و پارتی رفتنش بود که همون روز اول باهام در میون گذاشت و گفت حتی اگه با هم ازدواج کنیم هم چیزی تغییر نمیکنه: - چند بار به بابا گفتم، اما اونم غلام حلقه به گوش شوهر عممه. چون توی شرکتش کار میکنه میترسه اگه مخالفتی کنه از اونجا اخراجش کنن. دستی زیر چونهش زد: - میگم اگه مدرکی در مورد سینا بیاری که نشون بده چه آدم ایه چی؟ چشمهام گرد شد و به طرفش برگشتم، لبخند مرموزی زد و بهم زل زد: - مثلا چند تا عکس توی پارتی ازش بگیری و به آقاجونت نشون بدی، اون موقع همه میفهمن پسر محبوب خانواده چه جور آدمیه و این همه مدت نقش بازی میکرده. با تصور قیافه آقاجون و بابام لبخند شیطانیای زدم و رو به نگار گفتم: - هر چی فکر میکنم میبینم لانه جاسوسی ای که میگن همینجاست. ** خسته خودم و روی تخت انداختم، یه بار دیگه حرفهای نگار تو ذهنم مرور شد، حق با اون بود باید خودم رو از دست ناصر الدین شاه هول نجات میدادم، زندگی با یه مرد دختر باز واقعا غیر ممکن بود و من نباید خودم رو دستی دستی توی آتیش میانداختم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.