FAR_AX✨ ارسال شده در جولای 20 اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 20 نام رمان: لاجوردی ۲ (استیلا) نویسنده: فرخنده جوانمرد (FAR_AX) ژانر: اجتماعی، علمی- تخیلی، ترسناک خلاصه: صدای فریادهای تنیده در هم که از پشت درهای غل و زنجیر شده به گوش میرسید، زندگی را به کام همهشان زهر کرده بود. چشم امید همه بر روی او مانده بود؛ امیدی واهی که در آخر باعث مرگ همگی آنها شد، انگار از همان اول هیچ راه فراری برایشان فراهم نیاورده بود. سرنوشت جوری گذشت که دیگر هیچکس متوجه نشد حال زارشان روزی قدرتی خبیث را در وجودشان متولد میکند و ارتحال را در خونی که در رگهایشان جریان دارد، به وجود میآورد! حال چه میشود اگر قدرتمندترین نیروها در تن چند جسم متحرک تداول پیدا کند؛ آیا اینبار راه فراری باقی میماند؟! مقدمه: کاش همه چیز در آن نقطهی کور تمام میشد، همه با مرگ تاوان میدادند و غرامت گناه هیچکس، زندگی نبود؛ حیات در جایی که روح میمیرد و استیلا بر کالبد جاری میشود شکل نمیگرفت؛ اما در آنجا که هنوز خاکستر ظلم نفس میکشد، جرقهای کافی است تا بهشت را به آتش بکشاند، پس تا زمانی که ظلم ریشه کن نشود، تاوان گناه حیات است و این استیلاست که با رویارویی ضد و نقیض تاوان دهنده است! 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در جولای 20 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 20 سلام نویسندهی گرامی! به خانهی دوم اهل قلم خوش آمدی؛ جایی که واژههایت شنیده میشوند و هر خط از رمانت، پژواکی در دل خوانندگان خواهد داشت. از انتخاب انجمن ما برای میزبانی اثرت، صمیمانه سپاسگزاریم و حضورت را خوشآمد میگوییم. ✅اکنون رمان شما با موفقیت تأیید شد.✅ از این لحظه میتوانی پارتگذاری رمان را در تاپیک مربوطه آغاز کنی و مطمئن باش که ما در تمام مسیر کنارت خواهیم بود. بهزودی مدیر بخش @Nasim.M ناظر همراهت را تگ خواهد کرد تا در ویرایش و نظمدهی ساختاری رمان، راهنمای تو باشد. 📌 لطفاً به نکات زیر توجه داشته باش: برای حفظ نظم بخش رمانهای درحال تایپ، ضروریست به نکات ویراستاری و راهنمای ناظر توجه کامل داشته باشی. در صورتی که تعداد پارتهای منتشر شده از رمانت به ده پارت برسد و هنوز ویرایش نشده باشند، بقیهی پارتها تایید نخواهند شد. اگر ویرایشها را انجام دادی، میتوانی از طریق تاپیک مخصوص، درخواست بازگشایی به تالار اصلی رمانت بدی. یادمان باشد: تعداد پارتهای ویرایشنشده نباید از ده پارت بیشتر شود. 📚 برای آشنایی با قوانین بخش، نکات نگارشی و درخواست جلد، میتوانی از پیوندهای زیر استفاده کنی: قوانین مهم تایپ رمان آموزش نویسندگی درخواست طراحی جلد رمان با آرزوی قلمی روشن، الهاماتی بیپایان و دلنوشتههایی ماندگار 🌿 مدیریت انجمن نودهشتیا 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX✨ ارسال شده در جولای 21 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 21 《فصل دوم》 سال ۲۰۴۸ میلادی- پرورشگاه پسران استثنایی خورشید در نمای ساختمان گردِ محوطهی پرورشگاه درست در وسط آسمان آبی، بر موزائیکهای سفید کف حیاط میتابید. با آنکه تشعشعات نور، بسیار قوی و سوزناک بود؛ اما هیچ اثری از هوای گرم نبود. روزی دلپذیر با هوایی بسیار دلچسب بهنظر میآمد، در هیاهوی محوطه که گاه با خندهها و گاه با خشم و دعوای پسران نوجوان در گوشه و کنار حیاط همراه بود، شخصی متفاوت، اما کنجکاو با تکیه بر ستونِ استوانهای شکل بلند بالایِ سفید رنگ، غوطهور در افکارش، مشغول شنا در دنیای خیالانگیز نوجوانانهاش بود. در همین هنگام نشستن دست پاول بر شانههای نحیفش، او را وحشتزده از جا پراند و در حالی که دستش را بر روی قلبش گذاشته و با دیدن او نفسی عمیق از سر آسودگی میکشید، با لحنی شاکی گفت: - عادت کردی همیشه مردم رو زهره تَرَک کنی؟ پاول با آن روحیهی شوخ و خندان که از این حجم از ترسو بودن او به شدت لذت میبرد، با دست تنهای به کتفش زده و با لبخند گفت: - سپنتا، باور کن فقط تو یکی اینقدر ترسو و سوسولی وگرنه من که کاری نکردم! اینقدر توی فکر و خیالاتت محو بودی که هر چقدر صدات کردم جواب ندادی. هوف کلافهای کشید که لبخندی کج را مهمان لبهای باریک و بیرنگ و روحش کرد که نشان میداد سعی دارد حس شوخ طبعیاش را مهار کرده و خود را جدی نشان دهد. - سوسول نیستم، یکم حساسم. کلا آدمهای خاص یکم بیشتر حساس میشن. تاکید کلامش با بالا رفتن ولوم صدایش در زمان تلفظ کلمهی "خاص" نشان میداد که قصد دارد کمی شیطنت کند. پاول که اکنون در فاصلهی بسیار کم، شانه به شانهی سپنتا بر روی موزائیکهای سرد و دلچسب نشسته بود، با کتفش تنهای به شانهی استخوانیِ سپنتا زده و در حالی که برای این ادعای بزرگ او با حرص دهان کجی میکرد گفت: - خاص! خوبه والا از وقتی یادم میاد همینجا کنار دست خودم بزرگ شدی، نمیدونم این همه ادعا از کجا میاد! شانهای بالا انداخت و در حالی که به خورشید بالای سرش نگاه میکرد، کش و قوسی به بدنش داد که پس از مدتها تکیه دادنِ بیوقفه به ستون، کرخت و دردمند گشته بود، سپس همزمان با خمیازهای که سخنانش را کشیده میکرد گفت: - تو بچگیت رو یادته؟ من که همه چیز رو فراموش کردم، حتی مطمئن نیستم که ما از اولِ زندگیمون اینجا بودیم، چه برسه اینکه بخوام بگم آره من و تو با هم اینجا بزرگ شدیم. او که همیشه به دنبال بهانهای بود تا بحث را به سمت نقطهی آغاز تولد آنها و آنچه که آنها را در آنجا حبس کرده بود بکشاند، همیشه با سخنهای کنجکاو و افکار منفیاش نسبت به وجودشان در پرورشگاه حرص پاول را در میآورد. - تو هم چه فکرایی میزنه به سرت، آخرش سرت رو به باد میدی پسر! والا مثل من باش، بیخیال، تنها چیزی که بهش فکر میکنم نهارمونه که کمتر از دیروز نباشه! سپس بر روی موزائیکهای سفید کف که از شدت تمیزی برق میزدند، دراز کشید. سرمای موزائیکها دلچسب بود و بدن داغ او را به یکباره خنک کرد. دستانش را به دو طرفش باز کرد و با نفسی عمیق که هوای پاکیزه را به ریههایش هدایت میکرد، در حالی که چشمانش را روی هم میفشرد، گفت: - نامردها دیروز یه کوکتل کمتر از دفعهی قبل دادن، هنوز حسرتش رو دلم مونده؛ دارم نقشه میکشم وعدهی بعدی چجوری به جای چهارتا، ششتا کوکتل ازشون کش برم. خیلی خوب میشه ها! سپس چشمانش را رو به سقف بالای سرش که راهروی طبقهی دوم پرورشگاه بود، گشود. پاول برعکس سپنتا، پسری بیخیال و شوخ بود که در عین پرخوری زیاد هیچوقت چاق نمیشد، با آنکه حتی هیچ اعتقادی به ورزش نداشت اما اندام رو فرم و عضلات قویاش سپنتا را قانع میکرد که هیچگونه نتواند مانع از زیادهرویِ او در غذا خوردن شود. سپنتا با حرص و زیر چشمی به پاول که هنوز بر موزائیکهای کف پهن شده بود نگاهی انداخت، برایش دهن کجی کرد و گفت: - من کاری ندارم اون همه غذایی که میخوری رو چطور هضم میکنی اما برام سواله این همه میخوری چاق که نمیشی ولی چرا مثل بادکنک نمیترکی تو؟ 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.