سانسورچی 𝓢𝓐𝓣𝓘𝓨𝓐𝓡𝓪𝓶 ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ سانسورچی اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) . نام رمان: کسالت ماهی آور! نویسنده: elif کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: تراژدی_عاشقانه هدف: تقویت قلم زمان پارت گزاری: نامعلوم خلاصه: ماهی، دختری که در دهه دوم زندگیاش سیر میکند و وارد اتفاقاتی میشود که هم خود و هم ساتیارش، آمادگی روبرویی با آن را ندارند و بوم! آدمیانی که باید از اول ساخته شوند و رفته، رفته زخم هایشان ترمیم گردد. صفحه نقد: نقد و بررسی کسالت ماهی آور =)! ویرایش شده 20 دی، ۱۴۰۰ توسط Sati 11 1 2 آسیه!=) ______________________________________________ بدترين درد وقتيه كه لبخند ميزنى تا جلوى ريختن اشكات رو بگیری...!🖤🥀 ____ دودی کہ از سیگار بالا میره همون اشڪایی کہ قرار بود پایین بیوفتہ:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سانسورچی 𝓢𝓐𝓣𝓘𝓨𝓐𝓡𝓪𝓶 ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک سانسورچی اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مقدمه: حس بودنت؛ قشنگ ترین حس دنیاست. تو که باشی، هر روز را نه، هر "ثانیه" را عشق است! 11 1 آسیه!=) ______________________________________________ بدترين درد وقتيه كه لبخند ميزنى تا جلوى ريختن اشكات رو بگیری...!🖤🥀 ____ دودی کہ از سیگار بالا میره همون اشڪایی کہ قرار بود پایین بیوفتہ:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سانسورچی 𝓢𝓐𝓣𝓘𝓨𝓐𝓡𝓪𝓶 ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک سانسورچی اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) کتاب ها رو توی کیفم میذارم و زیپش رو میبندم. اینم یک روز دیگه! چادر رو روی شونهم میندازم و کوله مشکی رنگ کوچیکم رو هم دست میگیرم. پله ها رو یکی دوتا طی کردم و با سرعت شتر مرغی، از مدرسه زدم بیرون. خداا! توی این گرمای خر کش، دقیقا من چجوری قراره پیاده برم خونه؟ واقعا هوا خیلی گرم بود. دست بردم توی جیبم و بلاخره بعد چند ثانیه آدامسی با طعم توت فرنگی پیدا کردم. توی دهنم انداختم و همونطور که به طرزی افتصاح آدامس رو میخوردم، دور و برم رو نگاه کردم که بقیه بچه ها همه یا پیاده و یا هم سواره، میرفتن. از توی کیف پولم که توی اون یکی جیبم بود کارتم رو برداشتم و وارد مغازه کنار مدرسه شدم. موجی از باد سرد که به صورتم خورد، ناخودآگاه به صورت اتوماتیک نیشم باز شد و دندون های سفید نمایان شد. به سختی از میون بچه ها رد شدم و کنار یخچالی که پر از آبمیوه بود وایسادم. درش رو باز کردم و قمقمه کوچیکی آب پرتقال برداشتم. با قدم هایی سست و شل آخر صف وایسادم تا نوبتم بشه و بتونم پرداخت کنم. یاد صف نونوایی افتادم. خداروشکر از این چیز ها نداریم! (دوستان عکس شخصیت ها توی تاپیک هست که میتونید با سرچ عکس شخصیت های رمان کسالت ماهی آور اون ها رو ببینید. تاپیک در انجمن نودهشتیا هست.) پسر روبهرویی رفت و من حالا اول صف بودم. با حالتی خنثی گفتم: این آبمیوه رو گرفتم. و کارت رو بهش دادم. سری تکون داد و کارت رو گرفت. حواسم رو به دور و برم دادم. با دیدن لواشک ها یهو دلم خواست. سریع با هول گفتم: نکش- نکش! با بهت بهم نگاه کرد که خودم رو به کوچه علی چپ زدم و گفتم: امم یعنی فعلا نکشید من چند تا خرید دیگه دارم. و کارتم رو از دستش بیرون کشیدم و آب پرتقال رو برداشتم و جلوی ردیف لواشک ها وایسادم. اوف- اوف! اصلا آدم این ها رو میبینه عشق میکنه. لعنتی های جذاب! دو سه تا ظرف کوچک لواشک از نمونه های مختلف برداشتم و یک لواشک خانواده بزرگ هم در کنارش. عقب گرد کردم که برم که نگاهم به چیپس ها خورد. یک چیپس ماست موسیر،یک فلفلی و یک لیمویی برداشتم و با دست پر آخر صف وایسادم. مغازه خلوت شده بود و فقط دو نفر جلوم توی صف بودن. سریع نوبتم شد. انگار مطب دکتره والا! خرید ها رو روی میز گذاشتم و کارت هم کنارش. پسر فروشنده با ته خنده توی صداش گفت: از خریدتون مطمئنید؟ کارت بکشم؟ حالا این من رو دست میندازه! با ابروهای بالا رفته گفتم: بله! انگار اصلا دفعه قبل من نبودم. اوک هم بلا نسبت بز سری تکون داد و کارت کشید. فروشنده: رمز؟ - ۷۸۹۸ رمز رو وارد کرد و کارت رو با رسید به طرفم گرفت و بفرماییدی گفت. ممنون خیلی آرومی گفتم و گرفتم. پلاستیک سفید بزرگی برداشتم و خرید ها رو گذاشت توش و بهم داد و خودش هم نشست. بدون هیچ حرفی کارت رو توی جیبم گذاشتم و پلاستیک رو برداشتم و از مغازه رفتم بیرون. هوا فوق العاده گرم تر شده بود. شیراز و انقدر گرمی؟ البته خب چیز بی سابقهای هم نبود اون هم این وقت ظهر. کیفم رو روی زمین انداختم و پشت سرم رو دید زدم. مدیر اینجا نبود خداروشکر که به چادرم گیر بده. سریع چادر رو در اوردم و توی کیف انداختم و اینبار کیف رو روی دوشم انداختم. کیسه خرید رو هم با یک دست گرفتم و آب پرتقال خنک رو باز کردم و کمی ازش خوردم. ویرایش شده 4 آبان، ۱۴۰۰ توسط سرونوفیل 9 3 آسیه!=) ______________________________________________ بدترين درد وقتيه كه لبخند ميزنى تا جلوى ريختن اشكات رو بگیری...!🖤🥀 ____ دودی کہ از سیگار بالا میره همون اشڪایی کہ قرار بود پایین بیوفتہ:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 6 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سانسورچی 𝓢𝓐𝓣𝓘𝓨𝓐𝓡𝓪𝓶 ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک سانسورچی اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) بیتوجه به بند باز کفش آل استارم، قدم ها رو پس از دیگری طی کردم و سنگی که جلای پام افتاده بود رو لگد میکردم. کمی دیگه از آب پرتقال خوردم که دیگه چیزی نیومد. واقعا تموم شد؟ ایست کردم و قمقمه رو سر و ته کردم. نه واقعا تموم شد. با دو انگشت گرفتم و توی سطل آشغالی که دو متر جلوتر بود انداختم. - ماهی، ماهی! ببین فقط این کم بود. فقط این! ایست کردم و بر نگشتم. تشخیص صدای سوده اصلا سخت نبود. حتما میخواست باز زمان بگیریم که کی زودتر میرسه خونه! بلاخره با نفس- نفس زدن بسیار بهم رسید. صورت نخود مانندش حالا قرمز شده بود. چیه خو؟ همیشه اعتقاد داشتم خیلی شبیه نخوده. و خب هم بود! هم زرد بود هم... سوده: ماهی بیا زمان بگیریم. نظرت چیه؟ دیدین؟ دیدین گفتم؟ اوکی سریعی گفتم و بدون این که اجازه صحبت به اون بدبخت بدم با سرعت شتر مرغی از کنارش گذشتم و اون رو با صورت بهت زده و حیرون تنها گذاشتم. والا بوقودا! بلاخره بعد از دقایقی طولانی،به خونه رسیدم. با کلید در ویلا کوچیکمون رو باز کردم و پشت سرم با پا بستمش. همزمان با قدم اول، مقنعه مشکی رنگ رو از سرم کشیدم و با انگشتم توی هوا چرخوندم و بالا انداختم و بعد با پا،انگار که دارم رویایی میزنم گرفتمش. عرر! تونستم بگیرم. اتفاقی نادر! مقنعه رو دوباره بالا انداختم و این بار با دست گرفتمش. در رو باز کردم و با صدای بسی بلند داد زدم: مانی،مانیی. صدایی نشد. - مانی؟ مانی جون؟ اشتباه نکنید دوستان من، مانی داداشم نبود،بلکه مادرم بود! چه خو؟ دوست دارم مانی صداش بزنم. شونهای بالا انداختم. انگار نبود. با همون تن صدا قبل گفتم: ای مانی شیطون. سر ظهری کجا رفتی هان؟ دکمه های مانتو رو باز کردم و وارد اتاقم شدم. لباسم رو با لباس راحتی عوض کردم که پتوی رو تخت تکون خورد و بعدش... یک عدد چیز رو رویت کردیم. اشتباه نکنین! اون پسر نبود بلکه یک عدد خواهر بود. دستم رو از روی قلبم برداشتم و حالت مادر ها رو به خودم گرفتم. - تو باز اومدی بچه؟ مگه دانشگاه نداری؟ دستی توی موهای شلخته و پف کردهش کشید و زیر لب گفت: برو بَبَه بزا باد بیاد. - این بار چجوری پیچوندی؟ به تو هم میگن دانشجو؟ اینبار با داد گفت: بیا پایین بچه سس نگو سرمون درد گرفت. بی ادب بی نزاکت! ینی خشک و خالی آسفالتم کرد ها. دوباره شروع کردم به حرف زدن. - ببین.. بلند شد و کلافه میون حرفم پرید: ببین ماهی به ولای علی اگر حرف بزنی میکشمت. آنقدر اون نصیر عصبانیم کرده، که توانایی هر کاری رو دارم! - اوه اوه! پس خدا به دادت برسه خواهر! لب هام رو جمع کردم و لبخندی زدم و بعد،عقب عقب رفتم بیرون. کش موهام رو باز کردم که موهای کوتاهم که تا روی شونهم میرسید پخش شد. میشه گفت بعد از مدت ها، گذاشته بودم موهام رشد کنند و کوتاهشون نکردم. پیشنهاد ساتیار بود! و خب تنوع اون قدر ها هم بد نبود. ویرایش شده 4 آبان، ۱۴۰۰ توسط سرونوفیل 7 2 آسیه!=) ______________________________________________ بدترين درد وقتيه كه لبخند ميزنى تا جلوى ريختن اشكات رو بگیری...!🖤🥀 ____ دودی کہ از سیگار بالا میره همون اشڪایی کہ قرار بود پایین بیوفتہ:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سانسورچی 𝓢𝓐𝓣𝓘𝓨𝓐𝓡𝓪𝓶 ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک سانسورچی اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #کسالت_ماهی_آور #part3 شنیدن اسمم از جا بلند شدم که خب... چشمتون روز بد نبینه پاهام سر خورد و بوم! با سر خوردم زمین. - خداا! با هزاران آخ و واخ،از رو زمین بلند شدم و روبهروی اینه قدی ایستادم. خداروشکر، پیشونیم فقط کمی قرمز شده بود. پیژامه گل گلیم رو صاف کردم و از اتاق رفتم بیرون. روی کاناپههای یشمی ست نشستم و دستم رو با ناز بالا بردم تا موهام رو پشت گوشم بزنم که،خب باید بگم که دستم توی موهام گیر کرد و این، افتضاح ترین اتفاق بود. مجبور بودم از ماهور کمک بگیرم. به کاغد دیواری گل گلی چشم دوختم و با صدای بلند، ماهور رو صدا زدم. - ماهور، ماهور! چند ثانیه بعد،صدای ماهور از آشپزخونه اومد. ماهور: ها؟ چته؟ - بیا. ماهور: خب چته؟ کلافه گفتم: خب تو بیا! با هزارن غرغر، از آشپزخونه اومد بیرون و تند تند با پیراهن نارنجیش بهم نزدیک شد. دست به کمر ایستاد و طلب کار گفت: ها چته؟ تند تند پلک زدم و گفتم: ماهور جون، موهام رو از دستام در بیار. متعجب گفت: ها؟ موهات رو از دستات در بیارم؟ با لبخندی مسخره گفتم: آره عزیزم. چیز خاصی نیست که! موهام رو از دستام در بیار برام. با چشم های ریز شده گفت: منظورت این نیست که دستات رو از موهات در بیارم؟ - چرا خب همون دیگه. چه فرقی داره؟ دستش رو توی هوا تکون داد. ماهور: نه ببین کلی فرق داره. این موها رو از دست میکشی بیرون، اون دستا رو از مو. بهش فکر کن. کلی فرق داره. پوفی کردم و گفتم: ممنون از توضیحات مفیدتون حالا لطف میکنی این بی صاحاب رو در بیاری؟ ماهور: باشه الان. *** آخرین مو رو از لای ساعتم در آوردم و ساعتم رو روی روتختی قهوهای رنگ پرت کردم. از توی صفحه گوشی به خودم نگاه کردم. اولین چیزی که جلب توجه میکرد موهام بود که به طرز فجیعی زشت کوتاه شده بود وکوتاه_بلند بود. از ماهور انتظار بیش از این هم نمیرفت. اونی که نتونست موهام رو در بیاره و کوتاه کرد،توقع بیشتری هم ازش نیست. آره والا! مثلا کمی مرتبش ن کردم و بعد از اتاق رفتم بیرون. پله ها رو یکی_دوتا طی کردم و رفتم پایین و خودم رو روی اولین کاناپه ولو کردم که همین که نشستم،صدای زنگ در مجبورم کرد از جا بلند بشم. انگار تایمر گرفته بود که همین که من نشستم زنگ بزنه. والا! دمپایی پلاستیکی رو پا کردم و جلوی آیفون ایستادم. ساتیار بود! در رو باز کردم و از همونجا روی اولین مبل درآر کشیدم. نمونه بارز تنبل درختی! خب چیکار کنم؟ خستمه به خدا. مامان: کی بود!؟ با شنیدن صدای مامان رو به طرفش برگردوندم و گفتم: پنج تومن! بدون حرف نگاهی تاسف بار انداخت که خب.. هیچی دیگه! همون موقع در با شدت باز شد و ساتیار با خنده نفس-نفس زنون وارد شد. ویرایش شده 4 آبان، ۱۴۰۰ توسط سرونوفیل 5 1 آسیه!=) ______________________________________________ بدترين درد وقتيه كه لبخند ميزنى تا جلوى ريختن اشكات رو بگیری...!🖤🥀 ____ دودی کہ از سیگار بالا میره همون اشڪایی کہ قرار بود پایین بیوفتہ:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سانسورچی 𝓢𝓐𝓣𝓘𝓨𝓐𝓡𝓪𝓶 ارسال شده در 12 مرداد، ۱۴۰۰ مالک سانسورچی اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #part4 خم شد و دستش رو روی زانوهاش گذاشت و نفس نفس زنون گفت: سلام..س..سلام من اومدم! و وایساد و لبخند دندون نمایی زد. خیلی خنثی بهش نگاه کردم و بعد دمپایی رو از پام در اوردم و پاهام رو روی میز گذاشتم و طی یک حرکت جانانه،دمپایی رو پرت کردم که خورد دقیق کف صورتش. نمیدونستم نشونه گیریم انقدرخوبه! دمپایی افتاد روی زمین ولی ساتیار خشکش زده بود و لبخندش هم همچنان باقی بود. خوب شد مامان اینجا نبود وگرنه بیا و ببین! یک هو به خودش اومد و انگشت اشارهش رو به سمتم گرفت و با شک گفت: تو... یهو خنده بلندی کرد و بریده بریده گفت: تو..تو چ..چرا موهات اون..اونطوریه؟ دوباره یاد موهام افتادم و حرصم گرفت. با همون حرص گفتم: گمشو بیا بشین تا یکی دیگه نزدم. همون طور که بهزور خندهش رو نگه داشته بود اومد و نشست. دوباره حرف زدن هاش شروع شد. ای خدا! با رگه های خنده توی صداش گفت: موهات چرا اونجوری شده؟ با بدبختی گفتم: برو از عمه خانم ارشدت بپرس! قشنگگند زده تو موهای نازنینم. ساعتم بهش گیر کرد و ایشون نتونست درش بیاره، عوضش زد اینو ناقص کرد. باز داشت میخندید ولی نگاهش به پشت سرم بود. مگه اون کاغذ دیواری های عجیب و غریب خنده داره؟ رو برگردوندم که پشت سرم ماهور بی شعور رو دیدم که ایستاده و کف دستش رو باز و بسته میکنه. دندونام رو براش در اوردم و بهش پشت کردم. اه! الان باید مینشستم درست و حسابی فحشش میدادم. ولی خب! بی خیال روم رو کردم این ور که با خنده ساتیار عصبی تر شدم. - اه! گوه تو روی همهتون! با عصبی شدن من بیشتر از قبل خندیدن و از حرص خوردن من لذت بردن. ای حناق! ایشالا تو گلوتن گیر ونه به حق الهی. تند تند پله ها رو بالا رفتم و خودم رو توی اتاقم انداختم. بهتر بود بگم اتاقمون! ماهورگنده هنوز از تنها خوابیدن میترسید! ایول، ایده به ذهنم رسید ناجور توپ. هاهاها! من رو مسخره میکنید آره؟ یَک آشی براتون بپزم. باید این دفعه که اون پسره خر میخواست بره آرایشگاه منم باهاش برم. خداروشکر وحید بود وگرنه نمیدونم قرار بو چیکار کنم. با وجودی که تازه بیدار شده بودم،باز هم شدیدا خوابم میومد. بهتر بود بخوابم. از سر و کله زدن با این دو تا که بهتر بود. والا! *** با صدای آلارم بیدار شدم. ساعت شش صبح بود. واقعا حوصله مدرسه رفتن نداشتم. گوشی رو برداشتم و با چشم هایی که بهزور کمی باز بودن تمامی آلارم ها رو خاموش کردم و با خیال راحت خوابیدم. ای دل غافل! بهنظرت خواب راحت نصیب تو میشه؟ هنوز ربع سافت نگذشته بود که در باز شد و ساتیار مثل گربه اومد تو. ساتیار: پیس پیس! ماهی، ماهی؟ پاشو گمشو بریممدرسه. خواب آلودگفتم: من حوصله ندارم و امروز اصلا حوصله ندارم. یا بیا بگیر بکپ یا هم برو منم دیگه بیدار نکن. و این دفعه واقعا خوابم رفت. خوابی که مطمئن بودم حالا حالا ها بیدار شدنی درش نبود! **ساتیار** مثل اینکه واقعا جدی بود چون بعد ده دقیقه نشستن من اصلا بیدار نشد. من هم امروز به خودم استراحت میدم پس! کیفم رو گوشه اتاق ماهی انداختم و پیراهنم رو در اوردم. با شلوار لی که نمیشد خوایید و از کمد ماهی هم قطعا چیزی نصیب من بیچاره نمیشد. لباس های بابا هم که .. خب قطعا نبود. تنها گزینه باقی مانده پدر جون بود و خب..متاسفانه باید طی یک عملیات دزدانه میزدم. خداروشکر امروز خونه نبود پس با خیال راحت میتونستم از اتاقش دزدی کنم. سریع وارد اتاقش شدم و از توی کشوی شلوار های راحتی، یک شلوار گشاد آبی آسمونی که ظاهرا نو بود رو برداشتم و پوشیدم. متاسفانه خیلی گشاد بود و میفتاد پایین. گوشهی پارکت قهوهای رنگ سوزن قفلی سفیدی دیدم، یعنی یاری رسان لحظه ها که میگن همینه ها قدرش رو بدونید. سریع با سوزن شلوار رو محکم کردم و از اتاق خارج شدم. تخت ماهی دو طبقه بود و خودش بالا میخوابید. ماهور چون از ارتفاع میترسید بالا نمیخوابید و چون میترسید ماهی بیفته روش تخت جداگونه داشت که گوشه اتاق گذاشته بودن. البته؛فقط خوابیدن توی این اتاق بود و توی اتاق خودش هم تخت جدا داشت. خیلی اروم در رو باز و بسته کردم و روی تخت طبقه پایین خوابیدم. امیدوارم ماهی روم نیوفته! ویرایش شده 15 آبان، ۱۴۰۰ توسط Satiyar 4 1 آسیه!=) ______________________________________________ بدترين درد وقتيه كه لبخند ميزنى تا جلوى ريختن اشكات رو بگیری...!🖤🥀 ____ دودی کہ از سیگار بالا میره همون اشڪایی کہ قرار بود پایین بیوفتہ:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سانسورچی 𝓢𝓐𝓣𝓘𝓨𝓐𝓡𝓪𝓶 ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ مالک سانسورچی اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #part5 ماهی - ماهور،ماهور جان پاشو مادر. پاشو کمی کمکم کن که مهمون داریم. با صدای مامان هوشیار شدم. فقط خدا کنه من رو بیدار نکنه. صلوات لطفا! خودم رو به خوابی عمیق زدم و با هزار نذر و نیاز، از خدا خواستم من رو بیدار نکنه که بیدار نکرد. ماهور باشه مامانی گفت و مامان رفت بیرون. آخیش! تازه داشت چشم هام گرم میشد که صدای جیغ از پایین بلند شد. سریع بلند شدم برم پایین که... از روی تخت پرت شدم رو ساتیاری که با صدای جیغ بیدار شده بود و میخواست بره پایین. چشم هام رو بسته بودم و منتظر بودم که با زمین یکی شم که ساتیار کمرم رو گرفت و معلق نگهم داشت. با خنده گفت:چه فضا شاعرانه شد! که با صدای دوباره جیغ ترسید و دستاش رد از دور کمرم برداشت و من پخش زمین شدم و بینی ضایعم ضایع تر شد. وای! یعنی چی شده؟ دوباره صدای جیغ اومد و این بار عمه بود. سریع با کمک ساتیار بلند شدم و با همون سر و وضع های افتضاحمون با عجله رفتیم پایین. دو تا عمه ها گریه میکردن و بقیه بزرگ تر ها همه تو شوک. یعنی..یعنی چیشده بود که همه این طور ناراحت بودن؟! فقط یسنا بود که انگار کمی عادی تر از بقیه بهنظر میرسید. سریع رفتم پیشش و ازش پرسیدم: یسنا چیشده؟! چرا اینجوری میکنن؟ با بعض جواب داد: عمو محمد تصادف کرده و.. و با خانوم بچه..بچه هاش تو کمان. کامیار هم فوت شده. بهت زده ایستادم. امکان نداشت. چرا خدا؟ اینقدر یهویی... اصلا..باور پذیر نبود. روی دو پا روی زمین نشستم و به تنها چیزی که اهمیت نمیدادم سر و وضعم بود. یعنی چی؟ عمو... اون خیلی جوون بود. نگاهم به ماهور افتاد که همون طور که بهت زده و بدون حرکت ایستاده بود، قطره اشکی از چشمش چکید و در آنی از ثانیه چشمش پر از اشک شد؛ در حدی که انعکاس لوستر طرح قایق به سختی تو چشم های قهوهای رنگش دیده میشد. نمیتونستم درکش کنم. اون خیلی بیشتر از بقیه ما با عمو خاطره داشت. مخصوصا وقتی مامان فوت شد! اون موقع من کوچیک بودم ولی...اون خیلی خوب میفهمید. مهیار از پس خودش بر میومد ولی... خیلی شکسته شد. یادمه عمو کلا پیشش بود. حتی اون رو همراه خودش برد دبی شاید حال و هوای بهتر شه. چشم چرخوندم که ساتیار رو دیدم. شلوار گشاد آبی بابا رو پوشیده بود و با سوزن قفلی محکمش کرده بود و هیچی تنش نبود. توی اون وضعیت نه میتونستم گریه کنم نه بخندم. اون چه تیپی بود!؟ *** کنار مامان که داشت چمدونش رو جمع میکرد ایستادم. آروم گفتم: یعنی چی مامان؟ این همه بچه با کی؟ اشکش رو پاک کرد و رو به من گفت: شما جوونا هستید دیگه. ما هر چی تونستیم داریم میریم بقیه موندن. چشم گرد کردم و گفتم: این همه بچه رو من میتونم باهاشون بسازم؟ زیپ چمدون بابا رو بست و گفت: ماهور که واقعا باید بیاد. تو هستی، ساتیار هست، یسنا هست، همه هستن. تا اون موقع همه پیش هم میمونید. - کجا قراره بمونیم؟ زیپ چمدون خودش رو هم بست و بعدش گفت: خونه خودمون تقریبا بزرگ تره اینجا میمونید. غذای ناهار هم تقریبا هست بخورید با بچه ها. من دیگه برم دیر شد. بغلش کردم و بوسیدمش و اون هم رفت تا به بابا بگه بیاد چمدون ها رو ببره. رفتم پایین. ظاهرا همه اومده بودن و آماده رفتن بودن. بابا که چمدون ها رو آورد. همه کم کم خداحافظی کوتاهی کردن و رفتن. دم در حیاط وایسادم. تک تک سوار ماشین شدن و حرکت کردن. ظرف آب رو پشت سرشون ریختم و نگاهشون کردم تا وقتی که توی تاریکی گم شدن. همه که رفتن داخل در رو آروم بستم و پشت سرشون حرکت کردم. از بس عصر گریه کرده بودم خوابم میومد. ویرایش شده 15 آبان، ۱۴۰۰ توسط Satiyar 3 1 آسیه!=) ______________________________________________ بدترين درد وقتيه كه لبخند ميزنى تا جلوى ريختن اشكات رو بگیری...!🖤🥀 ____ دودی کہ از سیگار بالا میره همون اشڪایی کہ قرار بود پایین بیوفتہ:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سانسورچی 𝓢𝓐𝓣𝓘𝓨𝓐𝓡𝓪𝓶 ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ مالک سانسورچی اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #part6 با صدای آلارم بیدار شدم و خواب آلود از جا بلند شدم. همین که قدم اول رو برداشتم،پام رفت روی شکم یسنا که پای یسنا بلند شد و خورد تو صورت وحید. وحید هم بیدار شد و دستش رو تکون داد که خورد توی بینی بهاره و بهاره که هنوز باند های عملش رو باز نکرده بود با درد بینیش رو گرفت. عجب حماسهای راه انداختم! بهار داشت گریه میکرد و وحید هم مثلا داشت نازش رو میکشید. وحید: بهار خانومی، بهار جان،عزیز من، حواسم نبود دیگه! بهار با گریه گفت: من که بخشیدمت، ولی این بینی دردش بند نمیاد. همه تقریبا بیدار شده بودن. سینا: من میرم یخ بیارم. سینا رفت یخ بیاره و منم نشستم سر جام تا بیشتر از این گند نزنم. سینا: ماهی،ماهی بیا. از جام پا شدم و همینطور که دست توی موهام میکشیدم وارد آشپز خونه شدم. صورتم رو توی سینک شستم. خداروشکر مامان نبود! به سینا نگاه کردم که داشت با یخچال ور میرفت. - ها چته؟ رو کرد سمت من و کلافه گفت: پووف! بیا لطفا دو تا یخ بده که هر کاری میکنم از تو جاش در نمیاد. تنهای بهش زدم و جلوی جا یخی ایستادم. هر کاری کردم بیرون نمیومد؛ مطمئن بودم اگر کمی دیگه زور بزنم یخچال داغون میشه و بیا وببین! - در نمیاد سینا. برو خودم میارم. باشهای گفت و رفت. نگاه دقیقی به یخچال انداختم. خب،سوسیس داریم، همبر داریم،مرغ داریم،فلافل داریم و...شربت یخ زده داریم! احتمال زیاد به کار میومد. شربت یخ زده رو تکه تکه کردم و توی پلاستیکی ریختم و درش رو محکم بستم و رفتم توی هال. با ورودم یهو همه بهم چشم دوختم. شونهای بالا انداختم و گفتم: یخ نداشتیم و فقط این تو دست و بالم بود. کیسه رو برای وحید پرت کردم و شروع کردم به جمع کردن رخت خواب ها. نامردها نگفتن یه کمک کنیم. همه رو دونه دونه گوشه هال صف دادم و خودم رو انداختم رو مبل. بهار چفت وحید نشسته بود و یه دست وحید پشت سرش بود و اون دستش هم یخ رو روی بینیش گذاشته بود. واقعا این همه درد داشت یا...؟! نگاهی به ساعت انداختم. یک بعد از ظهر بود. رو به همه گفتم: ایده ای دارید واسه ناهار؟ غذای دیشب هم کلا گرگی شد. ساتیار: بریم رستوران؟ یسنا سرش رو از لب تابش در آورد و پوکر گفت: دقیقا با کدوم پول؟ ساتیار شونهای بالا انداخت و گفت: آقاجون چون مطمئن بود چنین چیزی پیش میاد یه کارت داد من گفتش که برای شام و ناهار و خریدای خونه. به اندازه کافی هم پول توشه. برید آماده شید کم کم حرکت کنیم. بابا دمت گرم! حداقل غذا درست کردن ندارم. همه کم کم بلند شدن که صدای گریه شیفته بلند شد و پشت بلندش سر و صدای بچه کوچیکا. همه این ها رو فراموش کردا بودیم. وحید بلند شد بره شیفته رو برداره. بچه های دیگه خودشون میتونستن بیان. خیلی طول نکشید که یاسین و ارسین و کوهیار و یلدا، از اتاق بیرون اومدن و با جیغ و داد شروع کردن دور ما دویدن. ناموصا کی میتونه این ها رو تحمل کنه؟؟ سرم داشت میترکید و این ها شدیدا رو مخم بودن. جیغی کشیدم و با داد گفتم: بس کنین دیگه اه! هیج کس اعصاب نداره اون وقت شما دارین اینجوری میکنین؟ گمشو برید آماده شید میخوایم بریم ناهار بخوریم. اه آه! همه ساکت شدن و به صف وایستادن. - زود برید آماده شیم. نبینمتون! همه عقب گرد کردن و پشت سر هم رفتن تو اتاق. هیچکس حس و حال شوخی نداشت و بهار هن بت جیغ من خاموش شده بود. با قدم های محکم و اعصابی داغون رفتم بالا. در کمدم رو عصبی باز کردم و مانتو مشکی مناسبی رو با شلوار لی مشکی بیرون کشیدم و پشت بندش شال مشکی. نگاهی به موهام انداختم. افتضاح بود و افتضاح تر شده بود. با صدای بلند ساتیار رو صدا زدم. چند لحظه بعد، در حالی که آستین تیشرت رو درست میکرد اومد داخل. ساتیار: بله؟ گفتم: لطفا بدو اون موزر(mozer) رو بیار. پوفی کشید و رفت تا بیارتش. از گوشه اتاق یه تکه پارچه کهنه برداشتم و رفتم توی حموم توی راهرو. ویرایش شده 24 آبان، ۱۴۰۰ توسط Satiyar 4 1 آسیه!=) ______________________________________________ بدترين درد وقتيه كه لبخند ميزنى تا جلوى ريختن اشكات رو بگیری...!🖤🥀 ____ دودی کہ از سیگار بالا میره همون اشڪایی کہ قرار بود پایین بیوفتہ:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سانسورچی 𝓢𝓐𝓣𝓘𝓨𝓐𝓡𝓪𝓶 ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ مالک سانسورچی اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #part7 صدای کوهیار رو شنیدم که به ساتیار میگفت: ماهی این میخواد برای چی؟مگه اونم ریش داره؟ پوف! پسره فضول!! ساتیار وارد حموم شد و گفت:من نمیدونم واقعا تو الان این رو واسه چی میخوای. با کلافگی گفتم:تو بده! به طرفم گرفت که ازش گرفتم. با تردید گفت: نگو همونی هست که تو فکرمه! گفتم: دقیقا همونه. پارچه رو به سختی پشت سرم گره زدم و موزر رو برداشتم. روشنش کردم و کشیدم روی سرم. کشیدم،کشیدم و دوباره کشیدم! تموم موهام رو از ته کوتاه کردم. گذاشتمش کنار و از توی آینه به خودم زل زدم. شبیه سرطانی ها شده بودم! میگفتن موهای کوتاه خیلی بهت نمیاد مخصوصا این همه کوتاه ولی خودم دوستش داشتم. نظر بقیه خیلی مهم نبود. بود؟ گذاشتمش کنار و پارچه رو از دور خودم باز کردم. چون وقت نبود کمی مایع دستشویی برداشتم و سرم رو صابونی کردم و شستمش و حوله خشکش کردم. - تو...تو الان..الان چیکار کردی؟ نفس عمیقی کشیدم و رو به ساتیار که با دهن باز ایستاده بود گفتم: واضح نیست عمه جوون؟؟ موهام رو از ته زدم دیگه. بیا بریم. قبل از اینکه چیزی بهم بگه از حمام خارج شدم و رفتم توی اتاقم و شال مشکی رو از روی تخت برداشتم و روی سرم انداختم و بعد از برداشتن گوشیم، رفتم بیرون. از پله ها تند تند پایین رفتم و ایستادم، ظاهرا بهجز ما سه تا کسی توی خونه نبود. صدای قدم از پشت سرم میومد که حدس میزدم مال اون دو تا باشه. نفس عمیقی کشیدم و حرکت کردم و وقتی به در رسیدم، ایستادم. کفش اسپورت مشکی رنگم رو برداشتم و بعد از پوشیدنش رفتم بیرون. حالم بد بود، احساس میکردم بغض سنگینی توی گلوم گیر کرده. همهش محبت های عمو محمد رو یادم میومد و عصبی میشدم از نبودنش. فراموش کردنش سخت بود،واقعا سخت! وقتی اون دو تا بهم رسیدن، دیگه به آخر حیاط رسیده بودیم و بقیه رو دیدم که دم در منتظر ایستادن. در رو بستم و شالم رو کمی کشیدم جلوتر. همه بی صدا و با ظاهری خونسرد سوار ماشین ها شدن. خدا رو شکر کسی سوال پیچم نمیکرد. با قدم های شل و ول به سمت دنای مشکی رنگ مهیار رفتم و جلو نشستم. هنوز در رو کامل نبسته بودم که صدای نیما به گوشم خورد. نیما: آبجی ماهی؟ اوه نیما! از ماشین بیرون اومدم و بغلم رو باز کردم که دونفر به آغوشم هجوم آوردن. چرا من این ها رو هم یادم نبود؟ چرا امروز انقدر فراموش کار شده بودم؟ نکنه مثل مامان فاطمه قبل مرگش آلزایمر گرفته بودم؟ دستم رو از دورشون باز کردم و لب های خشکیدهم رو از هم باز کردم و خیره به آسفالت گفتم: برید سوار ماشین بشید، میخوایم بریم ناهار بخوریم! بی حرف در رو باز کردن و سوار شدن. *** گوشیم زنگ خورد. برش داشتم، مامان بود. - سلام مادر خوبی؟ مامان: گمشو بیب، من یه غلطی کردم گفتم مادر. دیگه منو صدا نزنی مادر ها. لبخند خسته ای زدم و گفتم: مرسی عزیزم تو خوبی؟ اره نیما و نفیسه تو ماشین هستن. بهروز کجاست؟ مامان با صدای گرفتهاش گفت: مرسی بد نیستم. چه خوب که رسیدن. روزبه خونه داییشه امروز این ها شاید برسه اونجا. - چه خبر از ماهور؟ مامان: وای نپرس ماهی. بدبخت جیگرم آتیش گرفت لینقدر این طفلی زار زد. خیلی ناراحته با صدای خش دارم جواب دادم: آره، خیلی به عمو محمد وابسته تر بود نسبت به ما. صدایی از پشت گوشی اومد که داد میزد:مینا؟ مینا؟ مامان با هول گفت: ماهی من برم دارن صدام میزنند. میبوسمت، فعلا. خداحافظ آرومی گفتم و گوشی رو روی داشبورد ماشین پرت کردم. نیما با صدای آرومی گفت: مامان بود؟ با حرکت سر حرفش رو تایید کردم. نفیسه: کی میاد؟ - میاد آبجی میاد. نیما: ماهی یچیزی بگم؟ - بگو! کمی یکی دو تا کرد و بعد گفت: چرا موهات رو کوتاه کردی؟؟ ویرایش شده 30 آبان، ۱۴۰۰ توسط عمو الی 3 1 آسیه!=) ______________________________________________ بدترين درد وقتيه كه لبخند ميزنى تا جلوى ريختن اشكات رو بگیری...!🖤🥀 ____ دودی کہ از سیگار بالا میره همون اشڪایی کہ قرار بود پایین بیوفتہ:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سانسورچی 𝓢𝓐𝓣𝓘𝓨𝓐𝓡𝓪𝓶 ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ مالک سانسورچی اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #part8 حدس این کهقراره این سوال رو بپرسه اصلا برام سخت نبودش. - میشه بعدا تعریف کنم؟ باشه آرومی گفت و سرش رو به صندلی پشت سرش تکیه داد. نگاهی به ساتیار انداختم. غرق در رانندگی و فکر بود و اصلا به اطرافش توجهی نداشت. خوب بود که غرق در رانندگی بود حداقل کمی و از تصادف کردنمون جلوگیری میشد. البته امیدوارم! سرم رو به پشتم تکیه دادم و سعی کردم کمی استراحت کنم. سرم داشت میترکید...! *** - آبجی، پاشو! بیدار نمیشه عه! ماهی،ماهی؟ با خستگی چشم هام رو باز کردم، شدید خسته بودم و بی حال. به بهروز نگاهی انداختم، اون کی اومده بود؟! اصلا از کجا فهمیده بود ما اینجا هستیم؟ البته، سوال خیلی مسخرهای بود وقتی پدیده ای به نام تلفن همراه وجود داشت. روزبه: پاشو ماهی، میخوایم ناهار بخوریم. چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم. مشکی پوشیده بود. هام! مشکی؟ عمو محمد رو یادم اومد، حس حالت تهوع بهم دست داد. نمیدونم از گشنگی بود یا... - مرسی روزبه، الان میام. زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم و توجهی هم نکردم. اگر میخواست بفهمم بلند میگفت، نمیگفت؟ بیخیال! روزبه من رو خواهر خودش نمیدونست، که احتمال خیلی زیاد برای همین قضیه ناتنی بودن بود، که قطعا برای همین بودش، پس احساس میکنم بپرسم هم جواب خوبی نمیگیرم. پس نپرسم سنگین تر هستم. ولی شاید هم بدونه. ولی نمیدونه. پووف! شالم که روی شونهم افتاده بود رو سر کردم و از ماشین بیرون رفتم_ در رو محکم بستم و لباسم رو تکوندم. همه رفته بودن و ساتیار فقط به نرده چوبی تکیه داده بود و با گوشی ور میرفت. - چرا اینجا وایسادی؟ سرش رو از روی گوشی بلند کرد و گفت: منتظرت بودم تا بیای. بریم؟ هومای گفتم و دنبالش راه افتادم. اصلا میل نداشتم و خیلی دوست داشتم دست و صورتم رو بشورم. - ساتیار؟ ساتیار: هوم - اینجا روشویی نداره؟ ساتیار: چرا، اونوره برو. به سمت راست اشاره کرد. ده دقیقه ای صاف ايستادم تا کمی به خودم بیام و بعدش،نگاهی به سمت راست یا همون سمتی که روشویی قرار داشت انداختم. انداختم، یک صف بلند بالا بود، ولی باید میرفتم. ۳۰دقیقه بعد" بلاخره بعد از سی دقیقه تونستم دست و صورتم رو بشورم و حالا سر میز نشسته بودم. بخاطر آدامسی که ساتیار داده بود، الان دیگه گشنه بودم و شدید دلم ناهار میخواست. میشه گفت، خیلی خیلی خيلي گرشنه بودم! خیلیِ خيلي! نمیدونم چرا، ولی نگران جیب بابا بودم. یک لشکر رو میخواست تا چند روز تامین کنه، اونم توی این وضعیت. ولی خب، الان با این وضعیت این رو باید یک برچسب "اهمیت نمیدهم" روش زد. توی فکر بودم و سرم رو روی میز گذاشته بودم که نوشابه و ماست رو جلوی روم گذاشتن. سرم رو بالا آوردم، بلاخره داشتن غذا رو میآوردن! نمیدونم چرا حس میکردم شبیه گرسنگان سومالی شدم. اصلا دوست نداشتم بهش فکر کنم چون غذا بهم زهر میشد. بلاخره زنی اومد و سینی غذا رو گذاشت جلوم و سالاد رو هم کنارش گذاشت. میکس کوبیده و جوجه بود. اوف!چه شود! ولی واقعا مثل قحطی زده ها حمله کردم. خیلی گرسنه بودم و نمیدونستم چجوری بخورم. تند تند لقمه دهنممیذاشتم و به دور و اطراف توجه نداشتم. یهو سرم رو بالا آوردم که...که با نگاه های متعجب و دهنباز اطرافیان مواجه شدم. لبخند دندون نمایی زدم و همون طور ک صاف نشسته بودم و لبخند میزدم، نوشابه رو برداشتموو قلوپی ازش خوردم و بعدش، دوباره مثل قبل شروع به غذا خوردن کردم. انگاری توی شکمم چاه کنده بودن. چاه هم نه، قنات! @آیلار مومنی ویرایش شده 27 آذر، ۱۴۰۰ توسط ساتی 3 1 آسیه!=) ______________________________________________ بدترين درد وقتيه كه لبخند ميزنى تا جلوى ريختن اشكات رو بگیری...!🖤🥀 ____ دودی کہ از سیگار بالا میره همون اشڪایی کہ قرار بود پایین بیوفتہ:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سانسورچی 𝓢𝓐𝓣𝓘𝓨𝓐𝓡𝓪𝓶 ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ مالک سانسورچی اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #part 9 بلاخره دومین بشقاب رو تموم کردم و قاشق و چنگال رو توی بشقاب انداختم. قوطی پپسی رو توی دستم گرفتم و باقی موندهاش رو سر کشیدم. گوشیم رو برداشتم و صاف ایستادم. - بریم؟ ساتیار سرش رو از روی گوشی بالا آورد و گفت: صلوات! بلاخره سیر شدی؟ که من رو مسخره میکنی آره؟! پسره... - آره مرسی، پاشو بریم. اصلا حوصله بحث کردن نداشتم. کارتم رو از روی میز برداشتم و به سمت صندوق رفتم. بلاخره بعد از دو سه نفر نوبت ما شد. کارت رو به سمتش گرفتم و گفتم: بفرمایید! کارت رو ازم گرفت و گفت: میشه بگین سفارشتان به اسم کی بوده؟! - عامری! عامری رو زیر لب تکرار کرد و نیمچه لبخندی زد. ولی چرا؟ - بفرمایید خانم عامری! ممنون آرومی گفتم و کارت رو ازش گرفتم. حالا حتما لازم نبود فامیلمون رو هم بگی ها. برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. نامردا وقتی سیر شدن همه فرار کردن. دستی دور شونم حلقه شد که به بغلم نگاه کردم. روزبه بود! چه عجب محبتشگل کرده بود. نکنه حرفای امروزم رو شنید؟ نکنه جن هست و میتونه ذهن رو بخونه؟ ولی فک نکنم ها! ولی من واقعه اسکل بودم که به این چیزها فکر میکردم. روزبه: بریم خواهری؟همه رفتن. یکی من رو جمع کنه نیوفتم. خواهری؟ نه خواهریی؟ من امروز از شوک نمیرم خوبه! لبخند کمرنگی زدم و سرم رو کمی کج کردم و با هم شروع به حرکت کردیم. ولی واقعا همه رفته بودن. به دم در که رسیدیم همه رو دیدم که وایساده بودن. خوبه سوار نشدن! البته خوبیت هم نداره ولی خب مثلا. بهشون که رسیدم، یهو یه پسری اومد و وقتی ما رو دید که کل در ورودی رو اشغال کردیم با شوک گفت: یا حسین، ماشالله ماشالله! شما همه با همین؟ و لحظه ای باعث شد تا از اون حال بدمون فاصله بگیریم و بخندیم. *** بی حوصله روی مبل لم داده بودم. اصلا حس تکون خوردن نداشتم. خداروشکر کسی نبود بخوامازش پذیرایی کنم و برای اولین بار بود از این که مهمون اینجا رو خونه خودش میدونه و راحته خوشحال بودم. البته اینا مهمون محصوب نمیشدن! واقعا نمیدونستم هدفشون از اینکه روزایی که ایران نیستن ما تو یک خونه بمونیم چی بوده. مامان باباها رو میگم. مخصوصا ویدا که بچهش رو ول کرد و رفت. خدایی یا نمیرفتی یا فرزندت رو هم میبردی دیگه، این چه وضعشه؟ یک بچه هفت ماهه رو ول کردی رفتی به امون خدا که چی؟ دلت میاد؟ این باید توسط مسئولین پیگیری بشه. مثل اینکه این غرغر کردن ها اصلا تو خوب کردن حالم موثر نبود چون ی قطره دیگه اشک از چشمم چکید. عمو محمد رو یکی دو سال ندیده بودم، ولی واقعا دوست داشتم یک بار دیگه ببینمش. کی فکرش رو میکرد تو اوج جوونی، عموی عزیزم اینجوری پرپر بشه؟ ای خدا، ولی واقعا با فکر کردن بهش جیگرم آتیش میگرفت. صدای زنگ در بلند شد و پشت بندش نیما به سرعت به سمت آیفون رفت. - کیه نیما؟ نیما: داداش باربدِ. خوبه، چون اصلا حوصله مهمون داری نداشتم. همه الان یا سر کار بودن و یا دانشگاه، و بزرگترین فردی که خونه بود نیما و نفیسا بودن؛ که البته الان روزبه اومد. تیپ مناسبی داشتم پس نیاز به عوض کردن لباس نبود. در خونه باز و بسته شد و باربد وارد شد. باربد: سلام! - سلام باربد. خوبی؟ باربد: مرسی،خوبم. ویرایش شده 27 آذر، ۱۴۰۰ توسط ساتی 3 1 آسیه!=) ______________________________________________ بدترين درد وقتيه كه لبخند ميزنى تا جلوى ريختن اشكات رو بگیری...!🖤🥀 ____ دودی کہ از سیگار بالا میره همون اشڪایی کہ قرار بود پایین بیوفتہ:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سانسورچی 𝓢𝓐𝓣𝓘𝓨𝓐𝓡𝓪𝓶 ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ مالک سانسورچی اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) part10 چیز دیگهای نگفتم و همونطور لم دادم. چقدرزندگی کسل کننده شده بود! گوشیم زنگ خورد، نگاهی بهش انداختم. اسم "کاکا ماهی" روش نقش خورده بود. حالا که فکر میکنم چقدر کلمهی کاکا ماهی مسخره بود. جواب دادم. - الو؟ مهیار: سلام خواهرم. - سلام برادرم. خوبی؟ مهیار: مرسی خواهر.ایران بدون ما خوش میگذره؟ - بابا فهمیدیم رفتی دبی اینجوری کردن نمیخواد که. خنده ای کرد و بعدش گفت: میگم ماهی، میری اتاق بابا یه نگاهی بندازی ببینم یه صندوقچه قهوه ای که قفلش مشکی هست و کلیدش... نزاشتم ادامه بده و گفتم: ببین من قطعا یادم میره، رفتم بالا بهت زنگ میزنم. اوکی؟ مهیار: اوکی،منتظرم. بالا وایفای درست کار نمیکرد که بتونم زنگ بزنم، پس نت همراه رو روشن کردم و پاشدم تا به دنبال صندوقچه گم شده پدر بگردم. پله ها رو یکی دوتا طی کردم و رفتم بالا. در اتاق مشکی رنگ رو باز کردم و زنگ زدم. سریع برداشت. گفتم: خب من توی اتاقم. مهیار:ببین روی میز یک عدد صندوق قهوهای نیست -میز تحریره؟ مهیار: آره. نگاه دقیق تری انداختم و بعدش گفتم:نه چیزی نیست، چی شده؟ مهیار: والا خودم هم نمیدونم ولی انگار چیز مهمی بوده. مرسی. - قابلی نداشت. مهیار: بهت پیام میدم، فعلا! - خداحافظ. و قطع کردم. گوشی رو تو جیب شلوار گرمم گذاشتم و از پله ها پایین رفتم. همونطور که داشتم میرفتم پایین صدای باربد رو شنیدم که داشت صدام میزد. - بله باربد؟ سرش رو از توی کابینت آورد بیرون و گفت: نودل نداریم؟ - نه بچه ها تموم کردن،خودمم میخوام. زنگبزن سوپری یا هم بگو بچه ها بیارن میخوام یچیز خفن درست کنم. باربد: باشه. روی کابینت نشستم و به باربد چشم دوختم. خدا رو شکر از اونا نبود که برگرده بگه: وای زل زدنشون تموم شد؟ ( دوستای سایلنت آرمی با لحن فرشاد تصور کنید که خودمم دقیق با اون لحن تو ذهنمه، بعدشم از خنده های فرشاد تصور کنید) - میگم باربد؟ در یکی از کمد ها رو بست و اون یکی رو باز کرد باربد: هوم؟ - تو الان داری چی میخونی؟ باربد سرش رو بلند کرد و برگردوند و گفت: مهندسی کامپیوتر. آهانی گفتم و گذاشتم دوباره مشغول بشه. کمیکه گذشت کلافه دررو بست و همونجا روی زمین نشست. - چی میخوای تا بهت بدم؟ سرش رو خاروند و گفت: ها، راست میگی ها، چرا به ذهن خودم نرسید که ازت بخوام؟ ابروهام و شونه هام رو هم زمان بالا انداختم و پایین اومدم و وایسادم تا بگه چی میخواد. باربد: میگم ماهی، بلدی پنکیک شکلاتی درست کنی؟ پنکیک شکلاتی! یک بار با سلین درست کرده بودیم ولی درست یادم نبود. - آره، میخوای درست کنم؟ ذوق کرده گفت: آره آره، بیا منم کمکت میکنم. - باشه پس، من الان وسایلش رو میارم. *** پنکیک ها رو قشنگ توی یک ظرف دیگه به ترتیب گذاشتم و سس شکلات رو از توی یخچال در آوردم. بچه ها تقریبا همه اومده بودن و خب خدا روشکر میشه گفت به اندازه کافی داشتیم که به همه برسه. ایده باحالی بود، واقعا باحال! حضور یک نفر رو توی آشپزخونه حس کردم.برگشتم که وحید رو دیدم. -چیزی لازم داری؟ به کابینت تکیه داد و گفت: راستش نه، یک تصمیمگرفتم خواستم باهات در میون بزارم. راستش تنها کسی که فکر کنم اهمیت بده تو هستی. تعجب کردم. پیشبند رو در اوردم و روی صندلی نشستم و منتظر بودم که بگه. ویرایش شده 20 دی، ۱۴۰۰ توسط Sati 2 آسیه!=) ______________________________________________ بدترين درد وقتيه كه لبخند ميزنى تا جلوى ريختن اشكات رو بگیری...!🖤🥀 ____ دودی کہ از سیگار بالا میره همون اشڪایی کہ قرار بود پایین بیوفتہ:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سانسورچی 𝓢𝓐𝓣𝓘𝓨𝓐𝓡𝓪𝓶 ارسال شده در 20 دی، ۱۴۰۰ مالک سانسورچی اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۴۰۰ #part11 استرس گرفته بودم. انگار میخواست خواستگاری کنه! وحید: راستش تصمیم گرفتم بچه ویدا رو ببرم پیش مامان بزرگش. اونجا عمه هاش همه هستن و مامان بزرگش هم هست. من واقعا توانایی نگه داری از این بچه رو ندارم و خب، بقیه هم واقعا گرفتاری های خودشون رو دارن. سرم رو به یه طرف کج کردم. خب، واقعا ایده خوبی بود خیلی،خیلی، خیلیی خوب! - از نظر من ایده خیلی خوبیه وحید. چون واقعا اینجا هیچکس نمیتونه درست بهش رسیدگی کنه. وحید: میدونستم! پس من الان میبرمش. و با خنده رفت بیرون. چی شد الان؟ شونه ای بالا انداختم و سینی پنکیک رو بردم تو سالن واس شکلات هم کنارش گذاشتم. - بفرمایید. همه حمله کردن و چیزی نموند. دلم برای خودم سوخت واقعا. حق من این نبود. خدارو هزاران مرتبه شکر چند تا گذاشته بودم تو آشپزخونه. سریع رفتم و پنکیک های خودم رو خوردم تا گرگی نکردن. جدا از شوخی، واقعا معرکه شده بود...! *** با صدای آلارم بیدار شدم. ساعت ۹ صبح بود. به تاریخ نگاهی انداختم. ۸ آذر! امروز تولدم بود و خب، بخاطر این وضعیت، اصلا حتی انتظار نداشتم کسی یادش باشه. بعد از عوض کردن لباسم و درست کردن موهام، به پایین رفتم. همه به ردیف توی سالن خوابیده بودن و خب من برای جلوگیری از خطرات احتمالی دیشب اومدم بالا. ناهار که بیرون بودیم و خب قطعا کسی برای صبحونه بیدار نمیشد. کتری کوچک که مخصوص قهوه شب های امتحان بود رو پر از آب کردم و چون مطمئن بودم ۶ استکان آب جا میگیره، به اندازه قهوه یزدی زدم و روی اجاق گذاشتم. امروز جمعه بود و مطمئن بودم کسی به این زودی ها بیدار نمیشه. قهوه یزدی حداقل باید ۲۰ دقیقه روی اجاق بود و خب،واقعا نمیدونستم اون ۲۰ دقیقه رو چیکار بکنم. پنکیک های دیشب دو تا مونده بود، تصمیم گرفتم اون ها رو گرم کنم. حداقل سیرم میکرد. برداشتم و توی ماکرو ویو گذاشتم و تصمیم گرفتم دستی به سر و روی آشپزخونه بکشم. توس این چند روز یک پا زن زندگی شده بودم! بلاخره ۲۰ دقیقه گذشت و قهوه آماده شد. پنکیک رو پر از سس شکلات کردم و شروع کردم به خوردن. *** پیراهن مشکی نسبتا بلندی به همراه جین مشکی پوشیدم و کیف کمری مشکی رنگم رو هم دور کمرم محکم کردم.کلاهمشکیم رو هم سرم کردم و خیلی آروم رفتم پایین. یادداشتی که از قبل آماده کرده بودم رو روی یخچال چسبوندم و خیلی آروم با پوشیدن بوت مشکیم، از خونه بیرون زدم. هوا حالت ابری داشت و واقعا جون میداد برای پیاده روی. واقعا دوست داشتم امروز رو تنها باشم. دوست داشتم تا شب بیرون باشم. ناهار رو توی سرزمین سوخاری بخورم و شام رو توی پارک آزادی سر کنم و شاورما های میکس فلکه معروف به "گازو" بخورم. به ساعتی که مثل خودم کاملا مشکی پوش بود رو نگاه کردم. تازه ساعت ۱۰ صبح بود! امروز ۱۸ سالم تموم میشد و وارد ۱۹ سالگی میشدم. هیجان انگیز بود و شاید هم...نه! زیپ کیف کمریم رو باز کردم و بادز مشکیم رو در آوردم، روشنش کردم و به بلوتوث وصل کردم. اهنگی به صورت تصادفی پلی کردم که آهنگ Señorita از Shawn Mendes, Camila Cabello پلی شد. صدای شان و کامیلا واقعا معرکه بود. مخصوصا این آهنگ که به طرز شدیدی آرامش بخش بود. البته از نظر من! به راه رفتنم ادامه دادم تا به یک جای مشخص برسم. دوست داشتم اولین مکان رو توی باغ عفیف آباد باشم! 2 آسیه!=) ______________________________________________ بدترين درد وقتيه كه لبخند ميزنى تا جلوى ريختن اشكات رو بگیری...!🖤🥀 ____ دودی کہ از سیگار بالا میره همون اشڪایی کہ قرار بود پایین بیوفتہ:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سانسورچی 𝓢𝓐𝓣𝓘𝓨𝓐𝓡𝓪𝓶 ارسال شده در 24 دی، ۱۴۰۰ مالک سانسورچی اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۴۰۰ #part12 باغ عفیف آباد واقعا جای معرکه ای بود. هات چاکلت رو از توی کافه خریده بودم و الان روی یک نیمکت زیر یک درخت بزرگ نشسته بودم و خیلی آروم، داشتم میخوردم. آدم های جور واجور از جاهای مختلف داشتند قدم میزدند و من فکرم پیش اردک های توی این باغ بود. آخرین بار که اومده بودم به طرز خیلی ناگهانی یک اتفاق نادر افتاد اون هم این بود که یهو پرید روم و خب من، خیلی غیر ناگهانی به طرف زمین پرتش کردم و الفرار! ساعت ۱۲ بود و من هنوز اینجا نشسته بودم. بلند شدم و تصمیم رفتن گرفتم. *** ساعت ۵ عصر بود. ناهارم رو توی سرزمین سوخاری خورده بودم و الحق که معرکه بود. الان خیلی بیکار روی جدول های کنار جاده نشسته بودم و منتظر اسنپ بودم تا بیاد و به پارک آزادی برم. دقایقی بعد، اسنپ رسید و من مثل فردی که از زندان آزاد شده، به طرفش روانه شدم. سلام آرومی کردم و تکیه دادم. خیلی تا پارک آزادی راهی نبود ولی خب، احتمال گم شدنم خیلی بود چون واقعا خیلی از راه ها رو فراموش کرده بودم. گوشیم رو در آوردم و مشغول بازی کردن شدم. از بیکاری که بهتر بود. نبود؟ - رسیدیم خانم. ممنونی گفتم و با دادن پولش،پیاده شدم. وارد پارک شدم و روی یکی از نیمکت ها نشستم. یهو دلم هوای ایسپک های شکلاتی رو کرد. و شاید هم بستنی های شکلاتی! بلند شدم. امروز روز خودم بود پس باید تا جایی ک میتونستم خرج میکردم. والا! گوشیم زنگ خورد. روزبه بود. خیلی عجیب بود! خب خیلی کم سابقه داشت به من زنگ بزنه. سریع از تفکرات بیرون اومدم و گوشی برداشتم. روزبه: سلام آبجی. چطوری؟ - ممنون داداش. خوبم تو خوبی؟ روزبه:مرسی عزیزم دلم منم خوبم. کجایی تو؟ - پارک آزادی ام. چطور؟ روزبه: منم بیکارم، بیا جای همیشگی الان میام. در حالی که از تعجب خودم ریخته بودم و پشم هام مونده بود، باشه عزیزمای تکرار کردم و گوشی رو قطع کردم. واقعا پشمام! بلند شدم و به طرف خیابون حرکت کردم و روی یکی از جدول ها نشستم و منتظر موندم که روزبه بیاد. هنوز هم از نظر من این عجیب بود. خیلی عجیب! البته شاید برای من. بعد از چند دقیقه روزبه با موتور خفن مشکیش از راه رسید. فکر کنم مدل موتور Suzuki Gsxr 1300 Hayabusa Tuning بود. البته اگر درست یادم باشه. لبخندی زد و من هم لبخندی زدم و به طرفش رفتم. مکالمه رو با گفتن "چطوری" شروع کرد. - مرسی روزبه، تو خوبی؟! چشمکی زد و گفت: عالیم، بپر بالا. شونه ای بالا انداختم و با کمی تعجب سوار شدم. این روحیه شاد مخصوصا تو این وضعیت از این بعید بود. کلاه کاسکتش رو روی سرش گذاشت و حرکت کرد. بابا هیچوقت نمیزاشت ماشین سوار بشه چون به سن قانونی نرسیده بود و موتور هم با هزار زور و ضرب تونسته بود جور کنه. البته جنوب رفتنش هم موقعیت خوبی بود! چند وقت پیش وقتی به همراه سارا که برای دیدن خانوادهاش به بندر عباس میرفت ما هم رفته بودیم باهاش که البته سامی برادر سارا هم باهامون بود چون که اینجا کار میکرد؛ و خب توی جنوب و این طرف ها پسر ها از وقتی کوچولو هستن یعنی از ۱۳ سالگی کم کم سوار موتور میشن و روزبه هم از این استفاده کرده بود. - داریم میریم کجا؟ چون سرعت زیادی داشت و صد البته در حال حرکت بودیم صدا درست نمیرسید. روزبه: اومدم خواهرم رو ببرم بیرون. مشکلی داره؟ با خنده کمی گفتم: نه! چه مشکلی؟ اتفاقا عالیه! 1 آسیه!=) ______________________________________________ بدترين درد وقتيه كه لبخند ميزنى تا جلوى ريختن اشكات رو بگیری...!🖤🥀 ____ دودی کہ از سیگار بالا میره همون اشڪایی کہ قرار بود پایین بیوفتہ:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سانسورچی 𝓢𝓐𝓣𝓘𝓨𝓐𝓡𝓪𝓶 ارسال شده در 24 دی، ۱۴۰۰ مالک سانسورچی اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #part13 بعد از حدود ۲۰ دقیقه به یک کافه شیک رسیدیم. ویو خیلی باحالی داشت. روزبه: پیاده شو! پیاده شدم و اون هم بعد از من پیاده شد. مثل اینکه قرار بود بریم کافه. موتورش رو قفل کرد و کلاه کاستکش رو زیر بغل زد. کت چرمش رو درست کرد و دستم رو گرفت و منم سفت دستش رو فشردم. نگاهی به انداخت و گفت: بریم؟ لبخندی زدم و گفتم: بریم! کنار هم قدم برمیداشتیم و به سمت کافه میرفتیم. کافهش فوقالعاده بود. نور پردازی باحالی داشت و کلا خفن بود! به سمت یک میز دونفره رفتیم و نشستیم. روزبه: خب ماهی، چی میخوری؟ - بستنی شکلاتی! بلند شد و به سمت پیشخوان رفت تا سفارش بده، منم توی همین فاصله گوشیم رو از کیفم خارج کردم تا چکش کنم. شاید کسی یادش بود و تبریک گفت، هوم؟ اینترنتش رو روشن کردم و یک راست رفتم سراغ نوتیفیکشن ها؛ لعنتی! حتی امروز معلم پرورشی سمج هم پیام نداده بود.دریغ از یک پیام! همه فراموش کرده بودن ولی سلین چی؟ اون هم عموش فوت کرده بود؟ برای یک لحظه غم توی دلم نشست. حس تنهایی، حس بیکسی، واقعا سخت بود. چرا روزبه نمیومد؟ همین که این رو توی دلم تکرار کردم روزبه روی صندلیش نشست و با لبخندی بهم چشم دوخت. در کافه باز شد وباعث شد حواسم پرت بشه و از روزبه چشم بردارم. یک اکیپ دختر و پسر بودن که یک کیک خامهای خوشمزه با کلی تنقلات دستشون بود. چی میشد برای من باشه؟ نگاهم رو از اون ها گرفتم و به روزبه نگاه کردم، این بار با گوشیش مشغول بود. منم گوشیم رو برداشتم تا، تا وقتی که سفارش رو بیارن خودم رو سرگرم کنم. یک هو چیزی روی میز قرار گرفت. سرم رو بلند کردم شاید سفارش رو آوردن ولی حدس بزنید با چی رو به رو شدم؟ خدای من! کیک روی میز بود و اون اکیپ که همراه با روزبه تولدت مبارک رو تکرار میکردن. از شدت خوشحالی و تعجب و حس خوب، نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم و همونطور بی حرکت داشتم بهشون نگاه میکردم. همه لبخند به لب بودن دورم رو گرفته بودن، جوری که دیوار های قهوهای سوخته کافه خیلی کم به چشم میاومد. طولی نکشید که چشم هام پر از اشک شد و لبخندی روی لبم شکل گرفت. این باور نکردنی بود. سریع خودم رو به روزبه نزدیک کردم و با تمام توان توی بغلم فشردمش. اون...اون فوق العاده بود! میتونم به جرئت بگم تنها چیزی بود که هیچوقت توی عمرم تصورش نمیکردم اتفاق بیوفته... داشت گریهم میگرفت. دستش دور کمرم حلقه شد و داشت میخندید. )چقدر فضا هندی شد..) ازش فاصله گرفتم و لبخندی گندهای زدم. یکی از دخترا اومد نزدیک و بغلم کرد؛ اولین فرصت باید جویا بشم که این رفیقاش از کجا اومدن. دختر که اسمش رو نمیدونستم محکم بغلم کرد و با لحن بسیار شادی تولدم رو تبریک گفت. ویرایش شده 24 دی، ۱۴۰۰ توسط Sati 1 آسیه!=) ______________________________________________ بدترين درد وقتيه كه لبخند ميزنى تا جلوى ريختن اشكات رو بگیری...!🖤🥀 ____ دودی کہ از سیگار بالا میره همون اشڪایی کہ قرار بود پایین بیوفتہ:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سانسورچی 𝓢𝓐𝓣𝓘𝓨𝓐𝓡𝓪𝓶 ارسال شده در 24 دی، ۱۴۰۰ مالک سانسورچی اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #part 14 ذوق چاقو رو برداشتم و اولین برش کیک رو زدم. کیک خوشگلی بود، خیلی! رنگ کیکش یاسی بود و گل های بابونه ریزی با ضرافت روش نقش گرفته بود. با ذوق میخندیدم و بلاخره اولین تکه رو جدا کردم که... یک مشت از خامه به صورتم خورد. نه! چشم هام رو برای جلوگیری از خطرات احتمالی بودم فقط احساس می کردم یک دست دارم ها رو روی صورتم قشنگ پهن میکنه. از فرم دستش راحت فهمیدم که دست یک دختر نیست. بعد از چند لحظه دستش رو برداشت و من هم چشمم رو باز کردم. همه داشتن میخندیدن! بیشعور ها! روزبهکنارم نشسته بود دستش رو دورشونهام هم حلقه کرد تا مثلاً باهام همدردی کنه، ولی از شدت خنده داشت روده بر میشد. دوباره چاقو رو برداشتم تا کیک رو تکه کنم. یکی یکی از برش میزدم و توی بشقابهای یک بار مصرف با طرح یاسی و گل بابونه میذاشتن که شبیه کیکم بود. - تولد مبارک آبجی جونم! به روزبه که این حرف رو زده بود نگاه کردم و گونهش رو بوسیدم. - مرسی داداشی،واقعا دمت گرم، وبااقعا نمیدونم چجوری تشکر کنم. چشمکی زد. - تولدت مبارک ماهی جوون! اینم بگم من مهسا هستم. - مرسی مهسای عزیزم، خیلی خوشحال شدم گلی. مینا: تولدت مبارک عزیزم، منم مینا هستم خواهر مهسا. - ممنون گلم، خوشحالم باهات آشنا شدم. سهند: تولدت مبارک آبجی، منم سهندم! به این ترتیب با تمام دوستای روزبه آشنا شدم. سهند، مینا، مهسا، سارا، سینا، محمد، که یک اکیپ هشت نفره بودند که یک عضوشون بودند، پرستو غایب بود و چون خارج از شیراز بود نتونسته بود بیاد. بچه های خیلی باحال و خوشرو و خوش خندهای بودن و خیلی باهاشون خوش میگذشت. *** یک ساعت بعد دوستای روزبه عذر خواهی کردند و رفتند و الان فقط من و روزبه توی کافه نشسته بودند. کادوهای متنوعی آورده بودند که نزاشتن باز کنم و ازم خواستن خونه که رفتم همهش رو باز کنم. حتی کادوی روزبه. روزبه: خب خب، چطور بود آبجی؟ لبخند دیگهای زدم و گفتم:واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم. تو فوق العاده روزبه. اصلا انتظارش رو نداشتم. حالت چشم هاش تغییر کرد و لبخندی زد که ۰ال گونهاش که فقط روی یک طرفش پیدا میشد، خودش رو نشون داد. خودم رو کشیدم و به صندلی تکیه دادم. روزبه:میگم ماهی؟ - جونم؟ روزبه:جونت سلامت. چی شده یهو قوم مغول حمله کردن به همه موندن خونه خودمون؟ مگه خودشون خونه و منزل ندارن؟ - چی بگم والا.هیچکدوم از این وضعیت راضی نیستیم ولی مامان باباها هستن دیگه. ماشالا همه هم بر جمعیت هستن بدون پدر و مادر از پس خودشون بر میان. واقعاً نمیدونم چی تو سرشون میگذشت که اینجوری دستور دادن. و واقعا نمیدونم چرا خونه خودمون. چه بچه ها هم حق دارنا، هست چند روز این همه غذای مفتی، امکانات و مکانی که نباید کار کنی رو ول کنه؟ روزبه: یعنی واقعا نگفتن دلیلش رو؟ شونهای بالا انداختم. - واقعاً نگفتن بهم. والا من خودم راضی نیستم از این وضعیت. هی بشور بساب هی خونه رو تمیز کن هی اونو بکن اینو نکن. و واقعا تو حکمت ویدا موندم که بچه به اون کوچیکی رو ول کرده رفته. ماشالا یکی یه کار هم نمیکنن. ابرو بالا انداخت وسری تکون داد. به ساعتم نگاه کردم، ساعت ۸ و ۳۰ شب بود. ریده كزبه كدم و گفتم: نظرت چیه بریم شام !؟ من با این همه خوردن بازم شام میخوام. دعوت من! مثل اینکه از جمله آخرم خیلی خوشحال شدم چون خیلی سریع با صورتی خندان پاشد. ویرایش شده 28 بهمن، ۱۴۰۰ توسط Tired satiyar 1 آسیه!=) ______________________________________________ بدترين درد وقتيه كه لبخند ميزنى تا جلوى ريختن اشكات رو بگیری...!🖤🥀 ____ دودی کہ از سیگار بالا میره همون اشڪایی کہ قرار بود پایین بیوفتہ:) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده