morganit ارسال شده در نُوامبر 29 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 29 2024 سلام دوستان همونطور که از اسم تاپیک معلومه من یه داستان میگم و شما ادامه داستان رو مینویسید. تا اخر همینطور ادامه میدیم و شما ادامه داستان قبلیتونرو مینویسید. نهایت شیش خط بنویسید بیشتر نشه کاملا خلاصه داستان من👇🏼👇🏼 بر روی تخت خوابم دراز کشیده بودم و عروسکم باربارا را در اغوش کشیدم. پدرم بالای سرم بود و مداوم یک حرف را تکرار میکرد بگیر بخواب! آشفته حال با لج کردن بچه گانه گفتم نمیخوام من ازت متنفرم باربارا هم همینطور! 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 29 2024 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 29 2024 ۱ ساعت قبل، morganit گفته است: سلام دوستان همونطور که از اسم تاپیک معلومه من یه داستان میگم و شما ادامه داستان رو مینویسید. تا اخر همینطور ادامه میدیم و شما ادامه داستان قبلیتونرو مینویسید. نهایت شیش خط بنویسید بیشتر نشه کاملا خلاصه داستان من👇🏼👇🏼 بر روی تخت خوابم دراز کشیده بودم و عروسکم باربارا را در اغوش کشیدم. پدرم بالای سرم بود و مداوم یک حرف را تکرار میکرد بگیر بخواب! آشفته حال با لج کردن بچه گانه گفتم نمیخوام من ازت متنفرم باربارا هم همینطور! با عصبانیت به سمتم امد دستش را بالا برد، ولی به جای اینکه به من بخورد به عروسکم برخورد و صدای کودکی یک ساله به گوشم خورد که دستت به دوست من نخورد. سرم را به بالا گرفتم که با دیدن باربارا درحال حرف زدن متعجب شدم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
morganit ارسال شده در نُوامبر 29 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 29 2024 7 ساعت قبل، Nasim.M گفته است: با عصبانیت به سمتم امد دستش را بالا برد، ولی به جای اینکه به من بخورد به عروسکم برخورد و صدای کودکی یک ساله به گوشم خورد که دستت به دوست من نخورد. سرم را به بالا گرفتم که با دیدن باربارا درحال حرف زدن متعجب شدم. پدر درحالی که از تعجب دو شاخ بر سرش روییده بود عقب رفت و به دیوار برخورد کرد که ناگهان بقیه عروسک هایم شروع به حرکت کردن و با دفاع از باربارا به سمتش رفتن 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
nazi nima✨ ارسال شده در دِسامبر 1 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 1 2024 در ۱۴۰۳/۹/۹ در 22:24، morganit گفته است: پدر درحالی که از تعجب دو شاخ بر سرش روییده بود عقب رفت و به دیوار برخورد کرد که ناگهان بقیه عروسک هایم شروع به حرکت کردن و با دفاع از باربارا به سمتش رفتن و پاهای پدر را در آغوش گرفتند، همهی آنها از اینکه پس از مدت ها پدر را میدیدند بسیار خوشحال بودند چرا که دلشان بسیار برای او تنگ شده بود 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 1 2024 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 1 2024 4 ساعت قبل، Eriik گفته است: و پاهای پدر را در آغوش گرفتند، همهی آنها از اینکه پس از مدت ها پدر را میدیدند بسیار خوشحال بودند چرا که دلشان بسیار برای او تنگ شده بود پدر بیشتر از قبل متعجب شد و با ترس سعی بر این کرد تا خودش را عقب بکشد، با پاهایش آنها را دور میزد و اما آنها اسم پدر را به زبان میآوردند. نازی من فک کردم جنایی شده ولی الان انگار ژانرش نامعلوم شد😂🤍 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX♡ ارسال شده در فِوریه 18 اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 18 در ۱۴۰۳/۹/۱۱ در 21:25، Nasim.M گفته است: پدر بیشتر از قبل متعجب شد و با ترس سعی بر این کرد تا خودش را عقب بکشد، با پاهایش آنها را دور میزد و اما آنها اسم پدر را به زبان میآوردند. نازی من فک کردم جنایی شده ولی الان انگار ژانرش نامعلوم شد😂🤍 پدر بیاعتنا به آنها گویی که در حال دیدن یک رویاست، چشمهایش را یکبار بر روی هم فشرده و سپس دوباره اطراف را از نظر گذراند؛ اما هنگامی که تغییری در محیط اطراف روی نداد، مسیر درب خروجی را گرفته و با فریاد از اتاق فرار کرد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در فِوریه 18 اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 18 3 ساعت قبل، FAR_AX گفته است: پدر بیاعتنا به آنها گویی که در حال دیدن یک رویاست، چشمهایش را یکبار بر روی هم فشرده و سپس دوباره اطراف را از نظر گذراند؛ اما هنگامی که تغییری در محیط اطراف روی نداد، مسیر درب خروجی را گرفته و با فریاد از اتاق فرار کرد. در نیمه راه به نفس- نفس زدن افتاد و از حرکت ایستاد، کمی دولا شد و دست بر زانوهایش گذاشت و نگاه آغشته به ترسش را به عقب راند، نگاهش از ندیدنشان کمی آرام گرفت و پلکهایش را روی هم گذاشت تا به خود مسلط شود، دم عمیقی گرفت اما لحظات ترسناک قبل از ذهنش خارج نمیشد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX♡ ارسال شده در فِوریه 18 اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 18 3 ساعت قبل، sarahp گفته است: در نیمه راه به نفس- نفس زدن افتاد و از حرکت ایستاد، کمی دولا شد و دست بر زانوهایش گذاشت و نگاه آغشته به ترسش را به عقب راند، نگاهش از ندیدنشان کمی آرام گرفت و پلکهایش را روی هم گذاشت تا به خود مسلط شود، دم عمیقی گرفت اما لحظات ترسناک قبل از ذهنش خارج نمیشد. هنگامی که به خود آمد، در پیادهروی خیابان تاریک و خلوت مسیرش را گم کرده بود، نگاه ترسیدهاش را در اطراف گذراند، سرش تیر میکشید و دلپیچهی عجیبی در دلش حس میکرد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در فِوریه 18 اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 18 49 دقیقه قبل، FAR_AX گفته است: هنگامی که به خود آمد، در پیادهروی خیابان تاریک و خلوت مسیرش را گم کرده بود، نگاه ترسیدهاش را در اطراف گذراند، سرش تیر میکشید و دلپیچهی عجیبی در دلش حس میکرد. تلاش میکرد کمی به خود مسلط باشد اما بیفایده بود، به کل خود را باخته و هراسان بهدنبال پیدا کردن مسیری آشنا به این سو آن سو نگاه میچرخاند. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX♡ ارسال شده در فِوریه 18 اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 18 15 دقیقه قبل، sarahp گفته است: تلاش میکرد کمی به خود مسلط باشد اما بیفایده بود، به کل خود را باخته و هراسان بهدنبال پیدا کردن مسیری آشنا به این سو آن سو نگاه میچرخاند. تا آنکه چشمش به انتهای خیابان و کوهی بلند بالا که خیابان را به غاری تاریک و بیانتها متصل میکرد، خورد. آب دهانش را قورت داده و با فکر به اینکه آن غار به کجا ختم میشود، قدمی به سمت جلو برداشت. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در فِوریه 18 اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 18 2 دقیقه قبل، FAR_AX گفته است: تا آنکه چشمش به انتهای خیابان و کوهی بلند بالا که خیابان را به غاری تاریک و بیانتها متصل میکرد، خورد. آب دهانش را قورت داده و با فکر به اینکه آن غار به کجا ختم میشود، قدمی به سمت جلو برداشت. ترسیده و لرزان گامهای کوتاه برمیداشت نزدیک ورودی غار مکثی کرد، هر چه نگاه میچرخاند چیزی جز تاریکی نمیدید، قدم دیگری با شک و تردید برداشت و وارد غار شد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX♡ ارسال شده در فِوریه 21 اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 21 در ۱۴۰۳/۱۱/۳۰ در 20:20، sarahp گفته است: ترسیده و لرزان گامهای کوتاه برمیداشت نزدیک ورودی غار مکثی کرد، هر چه نگاه میچرخاند چیزی جز تاریکی نمیدید، قدم دیگری با شک و تردید برداشت و وارد غار شد. انگار سیاهی غار او را درون خود بلعید، هنگامی به خود آمد که کور- کورانه در تاریکیها قدم میزد و هیچچیز عایدش نمیشد، تا چشم میچرخاند تنها سیاهی بود و سیاهی. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در آوریل 9 اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 9 در ۱۴۰۳/۱۲/۳ در 14:45، FAR_AX گفته است: انگار سیاهی غار او را درون خود بلعید، هنگامی به خود آمد که کور- کورانه در تاریکیها قدم میزد و هیچچیز عایدش نمیشد، تا چشم میچرخاند تنها سیاهی بود و سیاهی. پر از ترس لرزان گامهای کوتاه برمیداشت، دستانش را در آن تاریکی وحشتناک مقابلش گرفته تا با جسمی برخورد نکند، نمیدانست انتهای این وحشت چه خواهد شد! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
AIDA ارسال شده در مِی 31 اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 31 در ۱۴۰۴/۱/۲۰ در 13:16، sarahp گفته است: پر از ترس لرزان گامهای کوتاه برمیداشت، دستانش را در آن تاریکی وحشتناک مقابلش گرفته تا با جسمی برخورد نکند، نمیدانست انتهای این وحشت چه خواهد شد! در همین لحظه بود که احساسی عجیبی به او دست داده بود ، احساسی که او را به این باور میرساند که در آن غار تنها نیست . در همین لحظه بود که چشمان پدر در دو چشم براق گره خورد. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.