Fatemeh_keshzadeh ارسال شده در جولای 28 اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 28 (ویرایش شده) نام رمان:|اوای جنگل| نام نویسنده : فاطمه کشزاده《Fatemeh_keshzadeh》 ژانر :عاشقانه، غمگین، هیجانی، انتقامی هدف: دوراهی بخشش و انتقام ساعت پارت گذاری: بین ساعت ۱۸ تا ۲۰ خلاصه: در قلب داستانی پر از انتقام و عشق، ماه دختری هجده ساله با قلبی عاشق و آرزوهای رنگارنگ با مرد رویاهایش آکام ازدواج میکند. عشقی که در نگاه او آیندهای روشن و پر ازخوشبختی را نوید می دهد، غافل از اینکه آکام، مردی ریشه در کینه دارد و ازدواجش با ماه، نه از سر عشق، بلکه نقشهای برای انتقام از پدر اوست. با گذشت زمان، پرده از چهره واقعی آکام برداشته میشود و ماه خود را درگردابی از مشکلات و رنج ها مییابد. مقدمه: جنگل آمیزهای از آواهای گوناگون است که برخی خوشایند هستند و برخی ناخوشایند. شاید رقص نور در میان شاخهها و همآوایی برگها در وزش باد، نوایی خوشایند باشد وزوزه های باد در سیاهی شب که همانند ناله های سرگردان ارواحند میتوانند ناخوشایند باشند و ترس را در استخوان ها جاری سازند. در لابهلای این اواها، زمزمهای ظریف نیز به گوش میرسد، زمزمه «دوستت دارم» که میتواند خوشایندترین ترانه یا زهری کشنده باشد. این نجوا اگر از زبان معشوق جاری شود مانند شهد گوارا که روح را سیراب می کند، از مرزها بیواسطه میگذرد وبه قلب میرسد وطنینش در سکوت جنگل میپیچد. امادر این میان، ایا گوینده آن سخن زبانش مترجم واقعی قلب است؟ ایا این اوا، به عنوان آوای ماندگار جنگل باقی می ماند؟ یا در جنگل محو میشود؟ ناظر: @Nasim.M ویرایش شده در آگوست 17 توسط Fatemeh_keshzadeh 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در جولای 28 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 28 سلام نویسندهی گرامی! به خانهی دوم اهل قلم خوش آمدی؛ جایی که واژههایت شنیده میشوند و هر خط از رمانت، پژواکی در دل خوانندگان خواهد داشت. از انتخاب انجمن ما برای میزبانی اثرت، صمیمانه سپاسگزاریم و حضورت را خوشآمد میگوییم. ✅اکنون رمان شما با موفقیت تأیید شد.✅ از این لحظه میتوانی پارتگذاری رمان را در تاپیک مربوطه آغاز کنی و مطمئن باش که ما در تمام مسیر کنارت خواهیم بود. بهزودی مدیر بخش @Nasim.M ناظر همراهت را تگ خواهد کرد تا در ویرایش و نظمدهی ساختاری رمان، راهنمای تو باشد. 📌 لطفاً به نکات زیر توجه داشته باش: برای حفظ نظم بخش رمانهای درحال تایپ، ضروریست به نکات ویراستاری و راهنمای ناظر توجه کامل داشته باشی. در صورتی که تعداد پارتهای منتشر شده از رمانت به ده پارت برسد و هنوز ویرایش نشده باشند، بقیهی پارتها تایید نخواهند شد. اگر ویرایشها را انجام دادی، میتوانی از طریق تاپیک مخصوص، درخواست بازگشایی به تالار اصلی رمانت بدی. یادمان باشد: تعداد پارتهای ویرایشنشده نباید از ده پارت بیشتر شود. 📚 برای آشنایی با قوانین بخش، نکات نگارشی و درخواست جلد، میتوانی از پیوندهای زیر استفاده کنی: قوانین مهم تایپ رمان آموزش نویسندگی درخواست طراحی جلد رمان با آرزوی قلمی روشن، الهاماتی بیپایان و دلنوشتههایی ماندگار 🌿 مدیریت انجمن نودهشتیا نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Fatemeh_keshzadeh ارسال شده در جولای 28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 28 #اوای_جنگل #پارت1 مثل یک مرده متحرک به دیوار نمناک اتاق زل زده بودم حس و حالم مانند کسی بود که سالهاست روحش را از دست داده و فقط پوسته ای از او باقی مانده است. لکه های تیره دیوار اتاق ، انگار بازتابی از پژمردگی درونم بود. پلک نمیزدم ، سنگینی یک دنیا غم روی پلک هایم آوار شده بود. دیوارهای اتاق برایم مثل یک صفحه نمایش بزرگ و بی رحم گذشته ی تلخم را در چشمانم به تصویر میکشید . هر لکه روی دیوار خاطره ای دردناک بود؛ هر ترک زخمی التیام نیافته. چشمانم که حالا تبدیل به دو کاسه ی خون شده بود فقط انعکاس این سیاهی بی پایان بود ، تار و خسته و مملو از اشکهایی که دیگر نمی آمدند . حس میکردم خون جای اشک را گرفته است . دیگر هیچ چیز برایم معنا نداشت نه امید نه آرزو نه حتی ترس حالا دیگر خبری از آن دختر سابق نبود دیگر آن چشمهای براق و پر از عشق و امید رنگ باخته بودند. حالا من یک تکه از گذشته خرد شده و شکسته زیر سنگینی روزگار بودم روزگاری که با بی رحمی و بی تفاوتی تمام مرا به این سو و آن سو کشاند درست مثل یک عروسک خیمه شب بازی که هیچ اختیاری از خود ندارد. کسی را که مرد رویاهایم میدانستم با خنجری زهرآگین قلبم را نشانه گرفت. خنجری که نه تنها زخم زد بلکه تمام باورهایم را در خون آغشته کرد ان خنجر نه فقط یک درد ، بلکه یک نابودی کامل بود نابودی رویاها. با یادآوری آن خاطرات ، با ناخن هایم پوست دستم را خراشیدم و چنگ زدم و رد خون بر جای گذاشتم؛ میخواستم با درد جسمم کمی از رنج روحم را کم کنم . هر بار که پلک میزدم سوزشی آزار دهنده در چشمانم حس میکردم انگار که تمام غم های دنیا در اشک هایم خلاصه میشد. ضربان قلبم نامنظم و تند شده بود؛ هر تپش قلبم، رنجی بود که تحملش برایم غیر ممکن بود. دندان هایم را با تمام قدرت روی هم فشردم و صدای ساییده شدن آنها در اتاق او شد. پاهایم را بی اختیار و جنون وار به زمین کوبیدم همان طور که به نقطه ای نا معلوم خیره شده بودم صدای مردی را شنیدم که نامم را زمزمه وار صدا زد : -ماه من کلماتش در گوشم پیچید و وزن سنگینی را بر قلبم نشاند. -بدون تو نمیتونم زندگی کنم تو مال منی با شنیدن صدای آن مرد ناخن هایم را با شدت بیشتری در دستم فرو بردم . ضربان قلبم تندتر شد که احساس کردم سینه ام میشکافد. چشمانم را محکم روی هم بستم و تلاش کردم آن صدا را نشنوم، اما در تاریکی پشت پلکهایم آن مرد ظاهر شد. همان لبخند بود . با وحشت با دو دستم سرم را گرفتم و از درون زجه زدم و سرم را دیوانه وار تکان دادم تا آن تصویر روبه رویم را از بین ببرم. -گمشو نمیخوام صداتو بشنوم گمشوووو.. ولی او همان جا بود، نمی رفت. با خشم و بدنی لرزان از جایم بلند شدم و با قدمهایی سنگین و نامطمئن به سمت آن مرد خاطراتم رفتم و با تمام توان مشتم را حواله صورتش کردم. -گمشووو كتا... فت نمیخوام ببینمت لعنتی اومدی که زجر منو ببینی زجری که بهم دادی گمشو،اشغال گمشووووو اشک هایم صورتم را خیس کردند؛ اشکهایی که همزمان التیام و یادآوری بودند. اشک هایی خشم ، ترس ، اندوه و رهایی .... تاریکی غلیظی در اتاق بود اما حضور او مثل فانوسی زهراگین میدرخشید. هنوز آنجا بود درست روبرویم و آن لبخند لبخندی که مثل خنجری زنگ زده روحم را می خراشید؛ همان لبخندی که با آن مرا نابود کرد؛ از اعماق وجودم از آن لبخند متنفر بودم. هر بار که نگاهم به آن لبخند می افتاد آتش خشم درونم شعله ورتر میشد. مشتهایم را با تمام نیرویی که در وجودم مانده بود به صورتش کوبیدم ، خشونت آخرین پناهگاه من بود. حس میکردم پوست دستهایم پاره شده و خونی گرم و چسبناک بین انگشتانم جاری است. بوی خون به مشامم میخورد. اما آن مرد آن مرد هنوز لبخند بر لب داشت. دیوانه وار از مشت زدن دست نکشیدم انگار میتوانستم با این ضربات این لبخند را از چهره اش محو کنم. دست هایم به شدت درد میکرد. استخوان هایم فریاد میزدند؛ منقبض شده بودند. 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Fatemeh_keshzadeh ارسال شده در جولای 29 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 29 #پارت2 امااین درد جسمی در برابر درد قلبم هیچ بود، دردی عمیق و سوزان که از خیانت ، نامیدی و گم شدن در این کابوس بی انتها نشأت می گرفت. بوی خون در هوا غلیظ تر شده بود. حس میکردم هر ضربه نه به آن مرد بلکه به خودم وارد می شود. آنقدر مشت کوبیده بودم که دیگر نیرویی در تنم نمانده بود همان لحظه بدنم مثل یک عروسک پارچه ای شل شد و جسم بی جانم کنار دیوار سرد و سخت فرود آمد. نگاهم به دست هایم افتاد خون قطره قطره از انگشتان خمیده و فرورفته ام می چکید . لباسم از قطره های خون پر شده بود. به دیوارنگاهی انداختم رگه های خون نقش و نگاری دیوانه وار برسطحش ایجاد کرده بود. یعنی تا الان به یک دیوار مشت میزدم . سرم را به شدت تکان دادم و دو دست خونیم را روی صورتم قرار دادم . حالا اشک هایم نیز همراه خون شروع به جاری شدن کردند. دوباره چشمانم را از درد محکم بستم اما تصویران روزها مثل یک فیلم ترسناک در ذهنم دوباره تکرار شد. آن روزهای به ظاهر زیبا حالا به کابوسی بی پایان تبدیل شده بود تلاشم این بود که این تصاویر نفرین شده را از ذهنم پاک کنم میخواستم تا ابد فراموش کنم میخواستم دیگر نبینم، اما می دانستم که این فقط یک آرزوی محال است . #فلش_بک بعد از مراسم عروسی همراه با آکام به سمت خانه مان راه افتادیم. خانه ای که در حاشیه جنگل پر رمزوراز بود جنگلی که درختانش با نورخورشید می درخشید با وزش باد به رقص در میآمد و با فرا رسیدن تاریکی شب به آرامش فرومی رفت. در مسیر رسیدن به خانه نگاهم به قرص کامل ماه دوخته شده بود و سرم رویاهای شیرینی رامی پروراند. اکام آهنگ ملایمی را پلی کرده بود که روحم را نوازش میداد گاهی نگاهم را به سمت آکام می چرخاندم و با دیدن لبخندش لبخندی از ته دل می زدم . قلبم مملو از عشق و امید بود و احساس میکردم با آکام خوشبخت ترین زن روی زمین هستم. بی صبرانه منتظر آغاز زندگی مشترکمان دران خانه ی رویایی بودم. هنوز هم در باورم نمی گنجید که بعد از آن همه سختی و مشقت به ارزویمان رسیدیم ، انگار در رویا سیر می کردم. جنگلی که روزی پناهگاه خلوت ما و صحنه قرارهای عاشقانه و زمزمه های بی شمار ما بود،حالا به خانه ابدی مان تبدیل شده بود و دیوارهای چوبی اش شاهد خنده ها و اشکهای شوق ما خواهند بود و من قرار بود باقی عمرم را در کنار کسی سپری کنم که تمام وجودم مملو از عشق او بود. وقتی به این فکر میکردم قلبم لبریز از شادی و هیجان میشد انگار پرنده ای سبکبال بودم که میخواستم از فرط خوشحالی آسمان را در آغوش بگیرم. هر لحظه در کنار او معنای واقعی و ساده خوشبختی بود خوشبختی که در آن فقط من و اکام بودیم و آینده ای روشن با فرزندانی که قرار بود از این عشق پاک داشته باشیم . البته وضع مالي اكام انقدر هم خوب نبود که بشود گفت، در زندگی سختی نخواهم داشت. و همچنین خانواده ام پشتوانه سختی هایم نخواهد بود چون این ازدواج برخالف خواسته پدرم بود و از پیش با ما اتمام حجت کرده بود و گفته بود حتی یک قدم هم برای این وصلت برنخواهد داشت و بعد از عروسی نیز رفت و آمدم به عمارت محدود خواهد بود و من دیگر دخترخان نبوده و از ارث محروم خواهم بود . اکام چون میدانست که من دختر خانم و باید عزت و غرور یک دختر خان حفظ شود، برای گرفتن یک عروسی آبرومندانه مجبور شد در دو شیفت راه آهن به سختی کار کند تا دختر منوچهرخان پیش عالم و آدم سرافکنده نشود. اما مادرم بلعکس پدرم، موافق ازدواج ما بود و در ساخت خانه ای نو و تکمیل لوازم خانه به ما کمک بسیاری کرده بود. اکام زیبا ترین پسر در روستا بود او یک دست کت شلوار ذغالی به تن داشت که به خوبی در تنش نشسته بود و موهای بورش را به شکل زیبایی حالت داده بود و چشمانش هم به سبزی جنگل بود، همانقدر سبزو پر رمز و راز که جذابیت صورتش را دوچندان می کرد. ولى من نقطه مقابل اکام بودم ، هر قدر که او شبیه غربیها بود من یک دختر شرقی اصیل بودم. موهای سیاه رنگ و لختی داشتم که به زیبایی دورم را پوشانده بودند و چشمانی خمار و کشیده ای داشتم که همیشه براق بودند این چشمان تیله ای من جذاب ترین عضو صورتم به حساب می آمدند؛به همین دلیل آکام همیشه میگفت که اولین بار عاشق چشمانم شده است ، این حرف به ظاهر ساده آکام مرا همیشه به شدت خوشحال و ذوق زده میکرد. لباس عروسم ، ساده ولی شیک بود و با خطوط ظریف و پارچه ای لطیف به زیبایی بر تنم نشسته بود. آستین های توری جلوه ای زیبا و رمانتیکی به آن بخشیده بود و سنگدوزی ظریف دور یقه مانند جواهری درخشان نوری لطیف به چهره ام میتاباند و جلوه های خاص وبی نظیری به کل لباسم میداد. بالاخره به خانه رسیدیم و آکام در ماشین را برایم باز کرد در چهره اش ردی از کلافگی دیده می شد. دستش را با بی میلی و نوعی اجبار به سمتم گرفت و گفت: 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Fatemeh_keshzadeh ارسال شده در جولای 29 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 29 #پارت3 -پیاده شو نمیدانم چرا لحنش با همیشه فرق داشت و چشم هایش هم مثل قبل نمیدرخشید، آن برق زیبای چشمانش جایش را به نوعی سردی و بی تفاوتی داده بود. همان لحظه بود که احساس کردم چیزی در درونم فروریخت شاید من خیلی لوس بودم. بالاخره من دختر خان بودم و هیچکس تا الان نازک تر از گل به من نگفته بود؛ در ناز و نعمت بزرگ شده بودم و عادت داشتم همه چیز بروفق مرادم باشد. من برعکس آکام با صدایی که در آن ذوق و خوشحالی زیادم را نشان میدادم ، گفتم : -چشم شوهر عزیزم میخواستم با این لحن شاد و پرانرژی کمی از آن یخ بینمان را آب کنم، اما انگار فایده ای نداشت. با این حرفم اکام پوزخندی زد پوزخندی تلخ و بی روح که قلبم را فشرد. دستم را گرفت و کمک کرد از ماشین پیاده شوم؛ حرکتی مکانیکی و بدون هیچ گرمایی ؛ انگار داشت فقط وظیفه اش را انجام میداد. بعد درخانه را باز کرد و با فرستادن من به داخل خانه خود نیم نگاهی به چپ و راست کرد و با احتیاط پشت سر من داخل خانه شد و کتش را با به حرکت از تنش کند و کلافه وارچنگی به موهایش زد و دو دکمه اول پیراهنش را باز کرد. من هم وقتی وارد خانه شدم خانه سوت و کور بود و خواستم روی مبل بنشینم که یکدفعه با صدای زنی سکوت خانه شکست و من به دنبال آن صدا به عقب برگشتم و با دختری که لباس ساحلی کرمی رنگی پوشیده بود و قدم زنان به سمت آکام می آمد روبه رو شدم و از شوک سرجایم خشک شدم. ان دختر درخانه ما چیکار میکرد ؟ سوالی که در ذهنم رژه میرفت بی اختیار از زبانم جاری شد - کیه این دختر؟؟ چشمان پر از علامت سوالم را به سمت اکام چرخاندم که با خونسردی به دیوار تکیه داده بود. منتظر بودم با نگاهم التماس میکردم که برایم روشن کند بگوید آن دختر کیست؟ چه نسبتی با او دارد؟ و مهم تر از همه چرا در خانه ما حضور دارد؟ اما با کمال ناباوری اکام با قدم هایی مصمم به سمت دختر رفت و دستانش را دور او حلقه کرد و در آغوشش فشرد و بوسه ای روی موهایش کاشت و با ذوق و خوشحالی گفت : -چطوری قشنگم؟ قشنگم؟ این کلمه مثل پتکی بر سرم کوبیده شد. گوشهایم درست شنیده بودند؟ اکام به این دختر غريبه «قشنگم» گفت؟ با همان حرفی که آکام با ذوق و خوشحالی به آن دختر گفت، شکستن چیزی را در درونم به وضوح حس کردم، حس کردم تکه ای از امید تکه ای از باور تکه ای از من در حال خرد شدن است. همان موقع خیسی را در چشمانم حس کردم. نمیدانم چرا نفس هایم کشدار شده بود و هردم سخت تر از قبل بیرون می آمد. بغضی سنگین راه گلویم را بسته بود و امانم را بریده بود انگار با سنگ نه با تخته سنگی بزرگ قلبم را فشار می دادند، له میکردند؛ درد تمام وجودم را فرا گرفته بود. یک قطره اشک کافی بود تا سد شکسته شود و باقی اشکها هم راه را پیدا کنند. سیلابی از غم و اندوه گونه هایم را خیس کرده بود و هر قطره داغ تر ازاتش بود؛ در درونم غوغایی برپا بود. قلبم با تمام وجود التماس میکرد که آکام آن دختر را نبوسیده و او را در آغوشش حل نکرده است. قلبم فریاد میزد که تمام این صحنه ها یک کابوس وحشتناک است یک رویای تلخ که هر لحظه ممکن است با یک تکان بیدار شوم و ببینم همه چیز سر جای خودش است؛ قلبم نمی خواست باور کند نمی توانست باور کند. یک بار پلک زدم ولی بیدار نشدم دوباره و دوباره ،اما هنوز هم این کابوس ادامه داشت. مغزم بر سر قلب ساده ام فریاد میکشید که همه اینها واقعیت است و بس ، ولی این قلبم بود که هنوز هم راضی به خیانت اربابش اکام نبود ؛ قلب احمقم فقط منتظر یک حرف و توضیح بود تا زخمهایش را التیام بخشد تا باور کند اربابش خیانت نکرده و همه اینها یک شوخی مزخرف است ؛ ولی اشکهایم حرف دیگری می زدند، حرف هایی که درد طاقت فرسای قلبم را زیاد میکرد. بالاخره اکام لبانش را از موهای دخترک کند و لبخندی موذیانه ای زد و سرش را به طرف من چرخاند. صدایش، آغشته به غم و اندوهی ساختگی بود که در سکوت مرگبار اتاق پیچید: -اوماه من گریه نکن؛ نمیگی من طاقت دیدن اشکات رو ندارم. و بعد قهقهه ای بلند و بی رحم سرداد، قهقهه هایی که قلبم را بیشتر از قبل فشرد. دختر کنارش هم به خنده افتاد و دستش را روی بدن آکام به حرکت درآورد. آکام از لمس های دختر غرق در لذت و مستی بود. حضور این دختر در کنار آکام عذاب روحم شده بود و خنده هایش مثل تیغی تیز ،در گلویم فرو می رفت . قلبم به شدت درد میکرد ، نفسم تنگ شده بود، انگار هوای کافی برای زنده ماندن نداشتم. افکارم روحم را مثل سرطان میخورد و قلبم را به سخره میگرفت و نفس زندگانی ام را بی ارزش میشمرد و فریاد میکشید و یک حرف را صدا میزد: چرا چرا؟ چرا اکام اینکار را با من کرد؟ 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Fatemeh_keshzadeh ارسال شده در جولای 30 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 30 #پارت4 اشک هایم بی صدا روی گونه هایم میریخت و هق هق هایم به خاطر غروری که حالا دیگر وجود نداشت در گلویم خفه میشد؛ فقط به خاطر حماقت قلبم که هنوز در باوری بی ریشه یعنی قبول نداشتن بینایی چشمانم اصرار داشت، اما دیدگانم بی توجه به حماقت قلبم ، فقط اشک میریخت ، بدون داشتن کسی که به اشک هایش بگوید: دیگر بس است چشمان قشنگت خراب میشود. کاش در زبان جاری میشد. کاش در زبان آکام تر میشد. اما این ها یک خیال باطن بود ،خیالی که کاش زنده میشد و به دردهای قلبم پایان میبخشید. أكام انگار که از کارهای مست آورد آن دختر خوشش آمده باشد، دستش را روی تن دختر بهحرکت درآورد و ازلای لباس دختر، رد کرد. قلبم دوباره از این خیانت به آتش کشیده شد. همان لحظه بود که ارزوی مرگ کردم تا آن صحنه نفرت انگیز را نبینم منی که تازه عروس بودم و امشب را بهترین شب زندگیم میدانستم و نمیخواستم پایان یابد، امروز خواستم، آن هم با مرگم، که قلبم تحمل این درد را نداشت. اصلا چرا امروز اکام مرا شکست و رویای مرگ را در دلم انداخت؟ همان کسی که مرا با عشق زنده کرده بود، همان کسی که خوشبختی را برایم ساخته بود و دنیایم را رنگی و زیبا کرده بود، چرا به من خیانت کرد؟ چرا دل نو شکفته ام از عشق اینگونه خسته و دردمند شد؟ این دل که با هر تپش، نام او را زمزمه میکرد، چگونه این حجم از درد و شکست را تاب بیاورد؟ - اكام الآن موقعش نیست... اه! ولم کن دیگه.... دیگر طاقت نیاوردم و هق هق هایم همراه با بغض سنگینم با صدای بدی در گلویم شکست واوج گرفت و فضای خانه را پر کرد. من با همان وضعیت اشفته و دل شکسته هم هنوز به دنبال پاسخی برای سوالم بودم؛ عقلم خیانت را قبول کرد، ولی قلب احمقم نه. می خواستم حرف بزنم ،فریاد بزنم، اما سیل اشک و هقه های بی امانم مجال هیچ واژه ای را به من نمی داد. گلویم پر شده بود از کلماتی که راهی برای بیرون آمدن نداشتند؛ تنها صدایی که از من بلند میشد، ناله های بریده بریده بود: -اكام... هق... چته تو؟... هق... این دختر کیه... هق؟ .... با هر هق ،قلبم بیشتر در سینه کوبید و دردش تمام وجودم را فرا گرفت. سرم را بلند کردم و با چشمانی پر به اکام خیره شدم؛ اما او ، او فقط پوزخندی تلخ برلب داشت. همان لحظه نگار با دو دستش سراکام را به سمت خود چرخاند و با نیم نگاهی پیروزمندانه به من ،لب هایش را روی لبان آکام گذاشت. انگارمیخواست معنای واقعی جهنم را به من بفهماند و با این کار زجرم را بیشتر و بیشتر کند و موفق هم شد. گریه هایم شدت گرفت و بغض لعنتی خنجرش را با نیروی بیشتری در گلویم فرو کرد. دیگر تحملش را نداشتم نه تحمل این صحنه نه تحمل سکوت آكام نه تحمل این همه درد و بی اعتنایی؛ صبر دیگر بس بود تا کی باید این درد را تحمل میکردم؟ با خشم و کینه ای که تا مغز استخوان را میسوزاند از جایم بلند شدم، دو طرف لباس عروس سفیدم را در دست گرفتم وبا قدم های بلند و نامتعادل به سمتشان رفتم و با تمام نیرویی که در وجودم مانده بود نگار را هول دادم و با صورتی خیس شده از اشک با صدایی لرزان رو به آکام فریاد زدم: -بهم بگووو... پس از این کارم، چشمان آکام به رنگ خون درآمد و دستش را به قصد فرود، روی صورتم بالا برد؛ صورت خیس شده از اشکم، از ضرب سیلیش به چپ خم شد و همزمان جیغی از اعماق وجودم برخاست و من از شدت درد روی دو زانویم فرود آمدم. صورتم گزگز میکرد و سوزش شدیدی داشت. دستم را با درد روی صورتم گذاشتم تا کمی از دردش را کم کنم، اما اگر هم کم می شد، درد وحشتناک قلبم تغییری نمیکرد . در همان حال که روی زمین افتاده بودم، آکام به سمتم خم شد و با یک دست، یقه ی لباسم را چنگ زد و مرا از زمین بلند کرد که آخی از دهانم خارج شد و من با خشم به چشمانش خیره شدم. اکام با حرص و خشمی دوچندان یقه ام را محکم تر کشید و در حالی که صورتش را به صورتم نزدیک می کرد، نعره زد: -حالا اون قدر پررو شدی که نگار روهل میدی؟ مثل اینکه خیلی بهت رو دادم. سپس یقه ام را با خشونت رها کرد و من با دو دست گردنم را گرفتم و خواستم نفسی تازه کنم که ناگهان با کشیده شدن موهایم جیغی بلند از درونم سر دادم؛ دو دستم را از گردنم کندم و روی سرم گذاشتم تا موهایم کشیده نشود؛ اما او اعتنایی نکرد و محکم تر از قبل کشید و من از ته دل زجه زدم و جیغ کشیدم و با صدای بلندی گریه کردم، اما آکام بی رحمانه موهایم را به سمت پایین آورد و کشید که زجه های من بیشتر شد. انگار گوشهایش کرشده بود و صدای زجه هایم را نمی شنید. موهایم را ببیشتر کشید و خنده های جنون آمیز سر داد. درد تقدیم سلولهای تنم شد تا اشک هایم و زجه هایم را همراهی کنند. از درون جیغ زدم و داد کشیدم تا دل سنگش به رحم بیاید و نیم نگاهی به دردم کند، اما بی فایده بود او خنده هایی سرمیداد و موهای من را میکشید. حالا دیگر جیغ و دادهای من با صدای خنده های اکام و نگار،خانه را پر کرده بود . 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Fatemeh_keshzadeh ارسال شده در آگوست 1 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 1 #پارت5 انگار میخواست موهایم را از جایش بکند موهایی را که روزی می پرستیدشان. دست هایم را از روی سرم برداشتم و ناخن هایم را در بازوی آکام فرو کردم تا موهایم را ول کند، اما در یک حرکت من را روی دو زانویم فرود آورد و وادارم کرد تا جلوی نگار زانو بزنم. نگار با دیدنم با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. انگار از وضع ترحم برانگیزم لذت می برد. باورم نمیشد این همان آدمی باشد که نمی گذاشت خاری در پایم فرو برود، باورم نمیشد این مرد نقابی برصورت داشته و امروز ان را برداشته است. نگار با لبخند دندان نمایی دست به کمر شد و رو به آکام گفت: -آكام ولش کن بابا اکام، بی اعتنا به جیغ هایم مرا بیشتر کشید که زمین را چنگ زدم، که اکام با خشم غرید: -نه باید ادب بشه و دیگه از این غلط ها نکنه لبان خشکم را به حرکت در آوردم و با تمنا گفتم: -آكام توروخدا ولم كن این حرفم مساوی شد با له شدن انگشتانم زیر پای آکام، آن لحظه از درد شدید انگشتانم، طوری از درون زجه زدم که لبخند روی لبان نگار ماسید وجایش را به اخم داد و گفت: -چون من آدم مهربونی هستم فقط میگم پاهامو ببوسی و ازم درخواست ببخش کنی تا ببخشمت، اما دفعه بعد رحمی در کار نیست. بعد لبخندی از سر خباثت زد و چشمان منتظرش را به من دوخت و گفت: -زود باش بعد این حرف، آکام خنده شیطانی کرد و سرم را به سمت پاهای نگار کشاند و با خشم و کینه گفت: -کاری که میگه رو بکن وگرنه من یه جور دیگه حالیت میکنم. با کینه و نفرت عمیق به او زل زدم و دندان هایم را روی هم ساییدم. او مصمم بود که آخرین ذره ی غرورم را در هم بشکند؛ انگار از تحقیر من لذت میبرد، اما مگر چیزی از من مانده بود که بخواهد نابودش کند؟ من که پیش از این در دستان او خرد و خاکشیر شده بودم، دیگر چه ارزشی داشت؟ چه چیز دیگری برای شکستن ولگد مال کردن وجودداشت؟ بغضی سنگین گلویم را می فشرد. بزاق دهانم را با صدایی بلند فرو بردم، انگار که میخواستم تمام تلخی این لحظه را با خود قورت دهم. با تمام کینه ای که در وجودم شعله میکشید، رو به نگار کردم و با صدایی که سعی میکردم محکم و رسا باشد، فریاد زدم: -من اینکارو نمیکنم بعد از این حرفم نگاهی پر از خشم به آکام انداختم. همان لحظه سفیدی چشمان اکام از رگهای قرمزخون پر شد و من لرزی را در درونم حس کردم که اکام با خشمی دو چندان نعره زد: -پس اینکارو نمیکنی باشه الان کاری میکنم که جهنم رو توی همین دنیا ببینی. بعد این حرف، رنگ صورتم به شدت پرید و در یک حرکت آکام موهایم را دور دستش پیچاند و صدای زجه های من باری دیگر در این اتاق تاریک و مرگبار پیچید و من دستانم را به قصد آزاد کردن موهایم، بالا بردم که مجال این کار را به من نداد و با دست دیگرش یقه لباس عروسم را با لبخند دندان نمایی گرفت و بدون آنکه اجازه حرکتی به من دهد، تن بی جان من را به مبل محکم کوبید. با این کارش جیغ های پی در پی کشیدم و اشک هایم نیز با شدت بیشتری روی زمین فرود آمدند. از شدت درد، جسم بی جانم روی زمین پهناور شده بود و حتی نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم . آنقدر با صدای بلند زجه و گریه کرده بودم که دیگر حال گریه کردن هم نداشتم، حتی جیغ هایی که میزدم، باعث درد قفسه سینه ام میشد به همین خاطر فقط قفسه ام بالا و پایین میشد تا فقط زنده بمانم، اما با همین نفس های شمرده شمرده، هنوز دنبال جواب سوالم بودم. دلیل این کارها چه بود؟ چرا آکام به من خیانت کرد؟ چرا این همه مدت تظاهر به دوست داشتن من میکرد؟ همان گونه که سرم روی زمین بود، تمام نیرویم را روی یک سوالی که در ان بغض بود و دردمندی جمع کردم و مردمک چشمانم را به سمت اکام چرخاندم و کمی سرم را بالا بردم و رو به اکامی که با خشم به من خیره شده بود و قفسه سینه اش بالا و پایین میشد گفتم: -چرا؟ فقط توانستم چرا را بگویم و بعد ارام سرم را روی زمین گذاشتم و آهسته اشک ریختم. همان لحظه اکام خودش را با قدمهای بلند به من رساند و بالای سرم ایستاد و تارهایی از موهایش را که روی صورتش ریخته بود را به پشت داد و با صدایی که انگار از ته چاه می آمد، گفت: -چیرو میخوای بهت بگم،هان این دختری که داری میبینی عشق منه و من عاشقشم، فکر کردی کی هستی؟ یه دختری که به جز غرور کاذب هیچی نداره 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Fatemeh_keshzadeh ارسال شده در آگوست 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 4 #پارت ۶ بعد کمی خم شد و با پوزخند، گفت: - میدونی چیه همه چیز به خانواده نیست بعضی چیزا رو باید خودت داشته باشی ، تو هیچی نداشتی ، چیزی هم نداشتی که منو به سمت خودت جذب کنی دیگه خسته شده بودم ازت. در بین حرف هایش تک خنده ای کرد و سرش را دیوانه وار چرخاند و با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد: - راستی فکر می کنی اون دوران نامزدیمون ، فقط به تو چسبیده بودم؟ اشک هایم از این حقارت سرعت گرفتند. سرم را با عجز چرخاندم و شمرده شمرده حرفم را با صدایی که در آن زخم دردناک روحم خود نمایی می کرد، گفتم: - اون کارات... بعد کمی مکث کردم و با عجز ادامه دادم : - یعنی، همشون دروغ بود. بعد تن صدایم را بالا بردم و از درون جیغ زدم و یک حرف را گفتم: - برای چی گفتی عاشقمی؟ برای چی؟ اصلا میدونی چیه تو به اشغالی! با فریاد آکام، فكم قفل شد و نتوانستم ادامه بدهم. - خفه شو بعد از این حرفش، روی مبلی که کنارش افتاده بودم، نشست و پایش را روی پای دیگرش انداخت و با حالتی که انگار از چیزی انزجار داشته باشد، گفت: - زود باش تن لشتو جمع کن که حوصلتو ندارم. این بی رحمانه ترین حرفی بود که از سوی آکام شنیدم. هنوز هم قسمتی از بدنم که به مبل کوبیده شده بود، درد می کرد و مانع بلند شدنم میشد. دستانم را روی زمین کشیدم و موهایم را که روی زمین پهن شده بود، چنگ زدم و چشمانم را با درد بستم. انگار که صبرش تمام شده باشد سرش را آرام به طرفم خم کرد و گفت: - زود باش، منتظرم، میخوای خودت بلند شی یا من طور دیگه ای بلندت کنم. با این حرفش، چشمانم را باز کردم و تک خندی ای از درد کردم و آرام لبانم را به حرکت در آوردم و گفتم : -مگه بیشتر ازینم بلدی وحشی گری کنی ؟ اکام دستانش را مشت کرد و سرش را بالا آورد و به مبل تکیه داد. نگار که تا الان داشت ما را با یک پوزخند تماشا میکرد، رفت به سمت اکام و روی پاهایش نشست و با عشوه گفت: - بسه عشقم، نمیخوای بریم اتاق؟ این دختره رو ولش کن ارزشش رو نداره. بعد نیم نگاهی به من کرد و گفت: -به وقتش جهنم واقعی رو با چشمای خودش در این دنیا میبینه و لازم نیست تو اینقدر خودت رو خسته کنی، اینم مثل پدرش به سگه. با این حرف نگار، اکام چهره عصبیش را با یک پوزخند تغییر داد و گفت: - اره اینطوره نگارم مگر جهنمی به غیر از این خانه وجود داشت؟ مهم نبود ... فقط میخواستم بخوابم و دیگر بلند نشوم. بعد از مدتی چشمانم را با عجز و نفس زنان باز کردم و دستم را به سمت مبل کناری که آکام نشسته بود، بردم و مبل را چنگ زدم. هنوز سمت چپ بدنم که با مبل برخورد کرده بود، همراه ریشه موهایم درد میکرد، اما با این حال صورت اشکیم را که با ریمیل ترکیبب شده بود بالا بردم تا به اکام نگاه کنم. بزاق دهانم را به آرامی قورت دادم و با نفس های بریده بریده لب زدم : - آکام هدفت از این کارا چی بود؟ اگه دوستم نداشتی چرا با من ازدواج کردی؟ چرا عاشقم کردی؟ بعد چشمانم را به چشمان آکام دوختم و ادامه دادم: - چرا میخوای نابودم کنی؟ من که با جون و دل دوستت داشتم، چرا به اون قلبی که انقدر عاشقت بود، خنجر زدی؟ چشمان پرم را که هیچ جوره بند نمی آمد را به چشمانش دوختم و منتظر جواب شدم که چشمانش را از من دزدید و بعد از کمی مکث، نگار را با آغوش از روی پاهایش بلند کرد و خودش هم بلند شد. از سکوتش دیگر خسته شده بودم، به همین خاطر با تمام توانی که داشتم داد زدم: - آکام با توام صورتش را به طرفم برگرداند و به موهایش چنگی زد و با اخم غلیظی گفت : - که چرا !یعنی خودت نمیدونی من پسر همون کسیم که پدرت اونو به خاطر نرفتن آبروی خودش هر **زه شمرد و باعث خودکشی مادرم شد؛ الانم فقط داری تاوان کارای پدرت رو پس میدی،البته پدرت هم به موقع تاوان کارش رو پس میده. *** "فلش_بک" #آکام - قشنگم، بهتره تو بری خونه، من بعد از کمی کارمیام خونه. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Fatemeh_keshzadeh ارسال شده در آگوست 6 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 6 #پارت ۷ دستی به چشم های خواب آلودم کشیدم و با خستگی گفتم: - اما مامان، زن ارباب خونه نیست و الانم شبه و همه رفتن خونه، تو چرا موندی؟ مادرم دستش را روی گونه ام کشید و با صدای آرامی لب زد: - اره عزیزم، اما الان شیفت من هستش و باید شب خونه رو تمیز کنم و امروزم تو نباید میومدی، الانم که اومدی باید بری خونه بخوابی، دیر وقته. با گفتن این حرف، لبانم آویزان شد و چشمانم را با بی حالی، آرام باز و بسته کردم و گفتم: - - ولی من اصلا خوابم نمیاد. بعد برای اینکه نشان دهم، خوابم نمی آید لبخندی به زور زدم و با همان خستگی، شروع به خندیدن و دویدن در سالن پذیرایی کردم که یدفعه ارباب را دیدم و رو به مادرم گفتم : - مامان ارباب داره میاد سمت ما. مادرم با شنیدن حرفم، به سمت ارباب برگشت که ارباب با حالتی وخیم با پاهای سست و چشمان نیمه باز، اما با لبخندی کشیده، قدم های سستی را به سمت ما بر میداشت. دکمه های پیراهنش باز بود و لیوان شربت دستش با هر قدمی که بر می داشت، می ریخت و نمی توانست تعادلش را حفظ کند. با رسیدن ارباب، مادرم سرش را پایین انداخت و با صدایی آرام گفت : - سلام ارباب خوب هستید؟ ارباب ناگهان سرش را خم کرد و از چانه مادرم گرفت و سر مادرم را بالا آورد و خود سرش را نزدیک مادرم برد و با خنده گفت: - خب معلومه که خوبم، تو خوبی؟ مادرم با نگرانی چشمانش را به زمین دوخت و گفت: - ارباب انگار حالتون خوب نیست، بزارید براتون آب بیارم. بعد دست ارباب را پس زد و خواست برود که من از دامن مادرم گرفتم، ناگهان ارباب، قدمی بزرگ برداشته و دست مادرم را محکم گرفت که مادرم لرزید و با لرز مادرم، اشک من درآمد. من از ترس پشت مادرم قایم شدم که ارباب با بی حالی گفت: - نه نرو گفتی که شوهرت مرده؟ مادرم اول نگاهی به دستی که در دست ارباب قفل شده بود،انداخت و دست دیگرش را به پشت راند و صورت من را با دستانی که می لرزید، لمس کرد و با صدایی که ترس و نگرانی در آن موج میزد گفت: - بله ارباب. با این حرف مادرم، ارباب خنده های جنون آمیز سرداد که با هر خنده اش می توانستم لرز مادرم را به خوبی حس کنم. با لرز مادرم، اشک های من نیز سرعت گرفت. ارباب دست دیگرش را روی شانه مادرم گذاشت و ادامه داد: - خوبه پس بیا بریم که من منتظرم. بعد دستش را از شانه مادرم به حرکت درآورد و به کمرش رسید که من از لرز و ترس دندان هایم به هم ساییده شد. - بدن ظریفی داری. بعد از این حرف، مادرم ترسیده از دامنش چسبید و دستان لرزانش را مشت کرد و با لکنت گفت: - ارباب چی... دارین میگین لطفا برگردید به اتاق تون از شما بعیده این حرف... اما ارباب لبخندی از سر بی حالی و خماری زد و گفت: - بعید چرا! بیا پیشم نگران نباش . بعد كمر مادرم را بیشتر فشار داد که من از ترس زانوهایم سست شدند و روی زمین افتادم. با این کار ارباب، مادرم با گریه روی دو زانویش فرود آمد که همزمان حصار دست ارباب نیز آزاد شد و مادرم با گریه گفت: - تروخدا ارباب بريد اتاقتون، حالتون خوب نیست . ارباب سرش را جنون وار تکان داد و گفت: - چرا حالم خیلی خوبه. بعد سرش را نزدیک مادرم آورد و لب زد: - قراره بهتر از اینم بشه بعد با خماری دستش را روی صورت مادرم کشید که مادرم دستش را پس زد، با این کار مادرم چشمان ارباب از خشم قرمز شد و بلافاصله روسری مادرم را چنگ زد که مادرم جیغی کشید. با جیغ مادرم چیزی در درونم فرو ریخت. دستانم می لرزید. بدنم سست شده بود. فکم قفل شده بود و من از وحشت در جایم خشک شده بودم و قطره های اشک به آرامی ازگونه هایم می غلتید. مادرم با تقلا و جیغ و داد دست ارباب را چنگ زد تا خودش را از دست ارباب رها کند، اما ارباب روسری مادرم را دور گردنش انداخت که مادرم با خفگی و صورتی قرمز روسری را گرفت. هر لحظه رنگ مادرم به سرخی میزد و خشم ارباب از تقلای مادرم هر لحظه بیشتر می شد. با دیدن چشمان مادرم که کاسه خون شده بود، شوکی در من ایجاد شد، به همین خاطر بلافاصله زمین را چنگ زدم و ارباب را با دو دستم هل دادم که روسری مادرم از چنگ ارباب رها شد، اما همزمان سمت چپ صورتم با ضرب سیلی ارباب سوخت و پاهایم ناگهان از وحشت سست شد و در حالی که روی زمین فرود می آمدم، مادرم مرا از پشت گرفت و من داخل بغل گرم مادرم فرود آمدم . همزمان با گریه دستان مادرم را با لرز فشردم و با لکنت رو به ارباب با گریه گفتم : 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Fatemeh_keshzadeh ارسال شده در آگوست 10 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 10 #پارت8 - مامانم من هیچ کار اشتباهی...نکرده مامان منو اذیت...نکن. با این حرفم، ارباب تک خندی کرد و با وحشی گری بازوی من را بین انگشتانش فشرد . مادرم مرا از پشت گرفته بود، اما زور مادرم به ارباب نرسید و ارباب من را به گوشه ای پرت کرد و لگد محکمی به شکمم زد که از درد جیغی کشیدم و مادرم نیز جیغ بلندی کشید و پاهای ارباب را گرفت و با گریه و زاری گفت: - ولش كن كثا**فت، ولش کن. ارباب صورتش را برگرداند و از یقه مادرم گرفت که جیغ و فریاد مادرم بیشتر شد. دیگر توانی در این جثه کوچکم نمانده بود. نفس نفس میزدم. فقط رو به ارباب زجه میزدم و یک حرف را میزدم: - مامانم رو ول کن اما انگار گوش های ارباب کر بود و صدای ما را نمی شنید. ارباب بی رحمانه مادرم را روی زمین کشید و به سمت اتاقش برد. اما من نباید اجازه می دادم ارباب مادرم را اینگونه اذیت کند، به همین خاطر نیرویم را جمع کردم و بلند شدم و با پاهایی سست و با روحی وحشت دیده و بدنی لرزان همراه با گریه و جیغ دویدم و سعی کردم به ارباب مشت بزنم که ارباب دوباره لگد محکمی به شکمم زد و فرياد من و مادرم بالا گرفت، اما ارباب بی توجه به زجه های من و مادرم، لگد دیگری به سینه ام زد که ناگهان خون از دهانم به بیرون پاشید و آخرین چیزی که شنیدم صدای داد مادرم بود که من را صدا می زد. #چند_ساعت_بعد با نوری که از پنجره به صورتم می خورد از خواب بلند شدم. دهانم مزه خون میداد و شکمم از درد تیر می کشید که باعث شد، یاد آن شب بیافتم، با یاد آوری آن شب، با وحشت و ترس و نگرانی و با لرزی که از سر تا پایم را می لرزاند، بلند شدم که درد وحشتناکی در شکمم پیچید و من با دو دست شکمم را فشردم. اکنون زمان درد شکمم نبود باید سراغ مادرم میرفتم. وقتی یاد مادرم افتادم، اشک در چشمانم حلقه زد و من با قدم هایی لرزان که سعی می کردم تعادلم را حفظ کنم به سمت اتاق ارباب دویدم و با چیزی که در آن مردمک سبز چشمانم نقش بست، تمام وجودم به یک باره ریخت و من روی زمین سرد و یخی، فرود آمدم. قلبم، با دیدن آن صحنه ریخت و تکه های شیشه مانندش در تمام وجودم فرود آمد و فرصت اشک ریختن و ناله کردن را از من گرفت، ان تکه های خرد شده قلبم، مرا کشت. "حال" اکام زبانش را روی لبانش کشید و همانگونه که مشت دستانش را بیشتر می کرد و رگ های روی دستانش برجسته تر میشد با مردمک های سبزی که انگار گرد و غبار گذشته بر روی آن ها نشسته است رو به من با خشمی که انگار از روحش نشات میگرفت، نعره زد: - پدرت یه اشغاله با گفتن این حرف، آتش گرفتم . او حق نداشت به پدر من توهین کند. چشمان پر از غمم را که سعی می کردم با خشم روی آن را بپوشانم، به آکام دوختم و با ناله ای که حالا در آن خشم موج میزد، فریاد زدم: - پدرم گفت مادرت به هر**زه بوده ولی من ساده لوح باور نکردم. با گفتن این حرف چهره اکام به سرخی زد و قدم های بلندی را با خشم به سمت من برداشت که من از ترس چانه ام لرزید، اما آكام بی رحمانه سریع بدون آنکه فرصتی به من دهد، بلافاصله محکم از یقه ام گرفت که جیغی کشیدم و دستانش را چنگ زدم . اکام چشمانش را که حالا تبدیل به کاسه خون شده بود با خشم به چشمانم دوخت . فکش چفت شده بود. رگ های کنار چشمانش، برجسته شده بودند، انگار هر لحظه ممکن بود از درون رگ ها خون به بیرون بپاشد. تبدیل به یک آدم وحشی شده بود؛ یعنی آکام چنین آدمی بود. یک لحظه از حرفی که زده بودم مثل سگ پشیمان شدم. تمام بدنم می لرزید. شقیقه ام نبض میزد. قلبم از ترس به سینه ام، می کوبید . با هر ضربان، قلبم، بدنم از ترس سست تر میشد. عرقی سرد، در تمام بدنم جریان داشت. همانگونه که چشمان پر از ترسم را به چشمانش دوخته بودم و لبانم می لرزید، با لبخندی شیطانی، مشت محکمی به دهانم زد که خونی گرم به بیرون پاشید و من نیز همزمان جیغی از شدت درد کشیدم. الان مزه خون هم به مزه شوری اشک هایم اضافه شده بود. با دیدن خون دهانم، آن لبخند شیطانی اش ماسید و قدمی به عقب برداشته و یقه ام از مشتش آزاد شد که مانند یک مرده بدون تقلا برای حفظ تعادل روی زمین پهن شدم. چند قدم با مردمک هایی که می لرزید از من فاصله گرفت و پشت به من کرده و قدم کوتاهی برداشت. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Fatemeh_keshzadeh ارسال شده در آگوست 10 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 10 #پارت9 با تردید دست از قدم برداشتن کشید و سرش را کمی خم کرد و با ضرب سرش را بر گرداند، همین کافی بود تا دوباره بدنم بلرزد. به سمتم چرخید و همزمان که به سمتم می آمد با حالتی جنون آمیز کمربند را درآورد. دستانم لرزید. کمی خودم را عقب کشیدم . به کمربندی که در دستش بود با وحشت خیره شدم . با انگشتانش، کمربند را محکم گرفته بود. مردمک چشمانم را از کمربند با وحشت کندم و سرم را بالا آوردم و به چشمان قرمز آکام دوختم؛ یعنی می خواست من را با کمربند بزند! همانگونه که چشمانم خیره به چشمانش بود پلکی زد و کمربند را بالا برد که از وحشت زبانم بند آمد. تمام وجودم به لرزه درآمده بود و از وحشت جیغ های پی در پی می کشیدم تا دلش به رحم بیاید. اکام بی تفاوت به منی که مانند گنجشک میلرزیدم، ضربه اول را با خنده ای شیطانی زد که چشمانم را محکم بستم و روحم از تنم خارج شد، اما دردی در بدنم احساس نکردم، چشمانم را با لرز باز کردم؛ اکام کمربند را به زمین کوبیده بود . مردمک چشمانم را چرخاندم و به دستان لرزانش خیره شدم، دستانش می لرزید. وقتی متوجه شد که به دستانش نگاه میکنم برای آنکه لرزش دستانش را پنهان کند، کمربند را به زمین انداخت و دستانش را دوباره مشت کرد. اینبار پشت به من کرد و با قدم های بلند به اتاق رفت و در اتاق را محکم کوبید. با این کار آکام، نگار رو به من اخمی کرد و بعد لبخند کجی زد و به سمت اتاقی که اکام رفته بود، قدم برداشت و وارد اتاق شد. بعد از رفتن آکام، چشمانم دوباره شروع به باریدن کردند. بدنم به شدت درد میکرد. سرم گیج می رفت. دیگر نیرویی در این جسم رنجورم باقی نمانده بود. امروز قلبم تکه تکه شده بود. قلبی که روزی برای خندیدن هایش ذوق می کرد و می خواست از قفسه سینه ام بیرون بزند، اکنون میخواهد از این غم دیگر بمیرد و صدای ضربانش به یکباره قطع شود . چقدر من آکام را دوست داشتم، چقدر آکام از من متنفر بود و چقدر این نفرت عشق من را همراه با قلبی که آن را در وجودش داشت، نابود کرد. دستی به لباس عروسم کشیدم، چقدر این لباس عروس را به خاطر سفیدی و زیبایی اش دوست داشتم؛ حالا فهمیدم لباس عروس می تواند سیاه هم باشد. دستانم را روی لباس عروسم دوباره کشیدم، امروز چقدر با این لباس با آکام رقصیدم. با فکر کردن به امروز و سیاه بختی ام، هیستریک وار خندیدم؛ خنده هایی از جنس نفرت و دل شکستگی، خنده هایی از درد. یاد آن ذوق نفرت انگیزم افتادم، برای امروز چه ذوقی داشتم. چشمانم را آرام باز و بسته کردم که قطره ای از گونه ام غلتید و روی زمین افتاد. فکم به شدت درد میکرد، از شدت دردش جمع شدم و لباسم را فشار دادم تا آرام بگیرم. کم کم، چشمانم سیاهی می رفت که سرم را آرام روی زمین گذاشتم و وارد دنیای دیگری شدم . "اکام" احساس خفگی می کردم، نمی دانم این چه حسی بود که داشتم، ماه باید تاوان میداد، زجری که ماه کشید در برابر زجری که مادرم کشیده بود هیچ بود، اما حسی در قلبم میگفت ماه بی گناه است. احساس عذاب وجدان داشتم یا چی؟ حسی بود که داشت دیوانه ام میکرد. به سمت پنجره رفتم و زود پنجره را باز کردم تا هوایی به سرم بخورد. چنگی به موهای آشفته ام زدم و دکمه های پیراهنم را کامل باز کردم. هنوز هم احساس خفگی میکردم، شراب گیلاسی را که کنار پنجره بود، درش را باز کردم و سر کشیدم . گلویم با نوشیدن شراب به یکباره سوخت؛ خیلی تند بود. بدنم کم کم داغ کرد، که با صدای نگار، سرم را با خماری برگرداندم. سرش را با خنده خم کرد و با ناز گفت: -عشقم من آمادم وقتی برای اولین بار، نگار را همراه اسماعیل دیدم، اصلا برایم جذاب نبود، قیافه معمولی داشت که همیشه سعی میکرد با آرایش غلیظ صورتش را تغییر بدهد و موهای کوتاهی داشت که فانتزی رنگ کرده بود با این وجود، به ماه نمی رسید. چرا داشتم نگار را با ماه مقایسه میکردم؟ با این فکرها سرم را تکان دادم تا افکارم بریزد. نفس صداداری کشیدم و با خستگی و بی تعادل به سمت تخت قدم برداشتم و کلافه وار دراز کشیدم و دستم را بالای سرم گذاشتم و چشمانم را بستم . با این کارم، نگار با مستی روی من دراز کشید. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Fatemeh_keshzadeh ارسال شده در آگوست 11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 11 #پارت10 واقعا که دختر رئیس گروهک سیاه بود، ما هنوز عقد نکرده بودیم، اما این دختر طوری بی حیا بود که بدون محرمیت هم حاظر به رابطه بود. هدف من منوچهر بود و هدف اسماعیل هم عمارت. ماه تنها آدمی بود که اسماعیل می توانست با گروگان گری اش پدرش را به ویلای خود کشیده و او را به قتل برساند آن موقع، همسر دخترش که من باشم، می توانم ارباب روستا شوم، چون ارباب پسری ندارد و دختر دیگری هم به غیر از ماه ندارد، به همین ترتیب من ارباب روستا شده و اسماعیل هم می تواند وارد عمارت شود. برای اسماعیل مهم نبود که قبل عقد با نگار وارد رابطه شوم یا بعد از عقد، برایش فقط مهم بود که صاحب بعدی عمارت نوه اش یعنی بچه من و نگار باشد، اما من این اجازه را به او نخواهم داد و بعد از گرفتن عمارت کاری خواهم کرد که رویاهایش نابود شود. با صدای نگار افکارم بهم ریخت. - چرا اینطوری میکنی ؟ بعد تک خنده ای کرد و ادامه داد: - اها، میخوای من شروع کنم باشه، اما باید یه کارایی هم تو بکنی. بعد لب های گرمش را روی گردنم کشید. *** با تابیدن نوری به چشمانم، چشمانم را باز کردم. سرم به شدت درد میکرد، باید حمام میرفتم، اگر نگار هم می آمد عیبی نداشت به همین خاطر به آرامی تن لخ* تش را تکان دادم تا بیدار بشود. - بیدار شو باید حموم کنیم چشمان نیمه بازش را به من دوخت و با بی حالی پچ زد: - حالا بخواب باید بیدار می شد، به همین خاطر چند بار بدنش را تکان دادم تا بیدار شود. - زود باش بلند شو حوصله ندارم. بعد از این حرفم ،با بی حالی ملافه را چنگ زد و نشست و کمرش را به تخت کوبید و با دلخوری گفت: - بفرما بیدار شدم. ناگهان صورتش مچاله شد و با دو دست شکمش را گرفت و رو به من با درد لب زد: - زیر شکمم تیر میکشه اکام. با خستگی سرم را تکان دادم، الان چه وقت شکم درد بود. چشمانم را باز و بسته کردم و لبان آویزانم را به حرکت در آوردم و گفتم: - باشه حالا، فکر کنم توی کمد کمی آجیل باشه میرم بیارمش. با این حرفم، لبخندی زد و چشمانش را بست. من نیز بلند شدم و از کمد یک شلوارک سیاه رنگ پیدا کردم و بعد از پوشیدنش از اتاق خارج شدم و در اتاق را به آرامی بستم که با دیدن تن بی جان ماه با لباس عروس خونی، چشمانم گشاد شد و سوالی در ذهنم ناگهان رژه رفت: 《یعنی من این کار را کردم؟》 خون دهانش، قسمتی از لباس عروسش را خونی کرده بود. موهایش آشفته بود؛ همان موهایی که روزی آنها را با دستان خودم نوازش میکردم. با دیدن چشمانش دلم لرزید و وجودم به یک باره ریخت، زیر چشمانش گود افتاده بود و سیاهی محضی دور چشمانش را گرفته بود، آن سیاهی، کم کم قلبم را داشت سیاه میکرد . لبانش به رنگ سرخ میزد و دور دهانش خون خشک شده بود. این ماه بود؟ حسی در وجودم میگفت: 《چرا قلبت را،همه چیزت را، عشقت را شکستی؟》 عشق، چرا من به او دلباخته ام؟ چرا؟ مگر او دختر همان مرد نیست ؟ مگر من تمام عمرم را با کشتن پدر همین دختر نگذراندم؟ چرا آن هدفم، با ماه بی معنا شد؟ سرم را محکم تکان دادم و چشمانم را از ماه دزدیدم، اما با فکری که به سرم زد سرم را با ضرب چرخاندم، نکند مرده باشد، رنگش خیلی پریده بود؛ یعنی ممکن است ماه در اثر خونریزی مرده باشد؟ با همین فکرها، وحشت زده به سمت ماه دویدم و کنارش دو زانو نشستم. نفسم داخل سینه ام حبس شده بود، انگشتان لرزانم را با تردید روی رگ گردنش گذاشتم ؛ نبض میزد، این نشان میداد ماه زنده است. نفس آسوده ای کشیدم . بلند شدم و سرم را تکان دادم و چشمانم را از ماه کندم تا قلبم کمی آرام گیرد . دستم را به سمت قلبم بردم، چقدر ضربان قلبم با دیدن ماه بیشتر شده بود . از این حس و حالی که نسبت به ماه پیدا کرده بودم، متنفر شدم و بدون هیچ نگاه دوباره ای به ماه، سمت آشپزخانه قدم برداشتم. از داخل کمد، جعبه ای سبز رنگ آجیل را برداشته و به سمت اتاق رفتم. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در آگوست 16 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 16 بعد از ویرایش پارتهای قبل، پارتهای بعدی تایید خواهند شد. @Fatemeh_keshzadeh نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.