رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان منیم گوزل سئوگیلیم/الهه پورعلی/انجمن نودهشتیا


الهه پورعلی

پست های پیشنهاد شده

رمان: منیم گوزل سئوگیلیم

نویسنده: الهه پورعلی

ژانر: عاشقانه

 

مقدمه

زندگی گاهی بر وفق مراد می‌گذرد، روزهایی از کنارت عبور می‌کنند که با خود می‌گویی:

- همیشه این‌گونه خواهد بود!

اما

گاهی روزگار خنجرش را بدجایی فرو می‌برد، دقیقا جایی به نام قلب، قلبی که با نداشتنت، تپش برایش مشکل است!

باش تا نفس بکشم

باش تا ادامه دهم

باش تا زنده بمانم

 

 

خلاصه

گاهی آرزویم یک‌لحظه دیدن توست

گاهی برای داشتنت زمین را به زمان می‌دوزم

گاهی دلم آن‌قدر برایت تنگ می‌شود که بغص راه گلویم را می‌بندد

حتی گاهی دلم آن‌قدر برای خودِ قبلی‌ام تنگ می‌شود که با خود می‌گویم:

- کاش هیچ‌وقت ندیده بودمت!

می‌دانی دیدن تو و داشتنت به مدت کوتاه با من چه‌کرد؟

 

ویرایش شده در توسط الهه پورعلی
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • تعداد پاسخ 156
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

  • مدیر کل

v28890__.jpg 

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ویراستار همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. 

@.NAFAS.

@morganit

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا🌹

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

<<پیش‌گفتار>>

 

عمه هاریکا با عصبانیت در اتاق را با عصایش باز کرده و درحالی که خشم تمام وجودش را گرفته بود رو به بکتاش و قدیر غرید:

- بفرما! این هم از دختر و پسرتون!

نگاه بهت‌زده قدیر به پسرش کایان بود که روی تخت با نزدیک‌ترین فاصله به سوگل خوابیده و دستش را دور کمر او انداخته بود، بکتاش درحالی که سعی می‌کرد عربده نکشد با متورم شدن رگ گردنش وارد اتاق شده و با صدای بلندی گفت:

- این‌جا چه‌خبره؟

گویی اتاق با صدای بلندش به لرزه افتاد، سوگل با شنیدن صدا از خواب پریده و خود را در اسارت دستان کایان دید، کایان که هنوز گیج خواب بود لحظه‌ای به پشت سر برگشته و با دیدن عمه هاریکا، پدر و عمویش بهت‌زده از جایش پریده و به نفس- نفس افتاد.

صدای غرش بکتاش رو به کایان، باعث شد سوگل به گریه بیفتد:

- تو این جا چه غلطی می‌کنی پسره بی‌خاصیت؟

کایان هنوز متعجب بود اما با جیغ‌های عمو بکتاش خواب از سرش پریده و حیران محو اطرافش شد.

سوگل به تته پته افتاده و گفت:

- با...با...باور...کن! باور کن...هی...هی...چی...

هنوز حرفش نصفه بود که صدای سیلی محکمی که به گوشش خورد کایان را به خود آورد.

تنه‌های دماغش از زور حرص گرد شده و دندان‌هایش را محکم به هم فشرده و از زیر لب به زبان ترکی غرید:

- Amca, ne yapıyorsun?

<<عمو چی‌کار می‌کنی؟>>

بکتاش رو به سوگل گفت:

- من نعش تو رو نبینم آروم نمی‌گیرم، همینم مونده بود این‌طوری آبروی من رو ببری؟

کایان سریع پیش‌دستی کرده و گفت:

- Amca, inan bana hiçbir şey olmadı

<<عمو باور کن هیچ اتفاقی نیفتاده، من...>>

با سیلی محکمی که روی صورت کایان فرود آمد قدمی به پشت رفته و روی تخت افتاد.

سوزش خون را کنار لب و داخل دماغ حس کرد، بکتاش درحالی که یقه کایان را گرفته بود درحال غرش بوده و هر چه از دهانش بیرون می‌آمد بار کایان می‌کرد:

- بی‌آبرو، تو با چه حقی نصف شب اومدی اتاق دختر من! هان؟ تو آدم نیستی؟ خجالت نمی‌کشی؟

کایان سعی می‌کرد توضیح دهد اما گوش بکتاش بدهکار نبود.

دست کایان روی صورتش بوده و خون از دماغش جاری بود، بکتاش غرید:

- پسر، مگه تو غیرت نداری! بی‌شخصیت! گفتی دخترم رو می‌خوای چی بهت گفتم؟ مگه نگفتم یکم صبر کن!

داد زد:

- ها! با توام. 

سوگل که گریه امانش نمی‌داد به سمت پدرش رفته و نالید:

- بابا تو رو خدا بس کن، به خدا داری اشتباه می‌کنی!

کایان را ول کرده و با پشت دست چنان سیلی روی صورت سوگل زد که صدایش باعث شد کایان چشمانش را ببندد، هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد، معلوم بود هرچه‌قدر هم توضیح دهد کسی باور نمی‌کند.

نگاهش به چهره غضب‌آلود پدرش بود، نگویم از قیافه درهم عمه هاریکا که به شدت خشمگین بود.

کایان درحال بستن دکمه‌های پیراهنش با چشمانی به خون نشسته گفت:

- Amca, sandığın gibi değil, biz sadece film izliyorduk

<<عمو این‌‌طور که فکر می‌کنین نیست، ما فقط...فقط داشتیم فیلم می‌دیدیم.>>

خون بکتاش به جوش آمده و به سمت کایان خیز برداشت، سوگل جیغ زد و هم‌زمان بکتاش گردن کایان را گرفته و او را به دیوار چسباند.

قدیر نه می‌توانست این صحنه را ببیند و نه می‌توانست کمکی به پسرش کند، با این بی‌آبرویی دستش از همه جا کوتاه شده بود.

بکتاش حین فشردن گردن کایان غرید:

- فیلم می‌دیدین؟ کثافت خجالت بکش، من تو رو می‌کشمت.

سوگل داد زد:

- بابا تو رو خدا ولش کن.

همه اهالی عمارت با سر و صدایی که شنیده بودند یکی- یکی وارد اتاق شده و شاهد ماجرا بودند اما همه شوک‌زده و حیرانِ این اتفاق نمی‌توانستند به یاری کایان بروند.

کایان که زیر دستان خشمگین بکتاش کاملا سرخ شده بود لحظه‌ای چشمانش را بسته و در دل خطاب به خود نالید:

- Herşey bitti! Artık Sugol'a sahip olamazsın!

<<همه چی تموم شد! دیگه نمی‌تونی سوگل رو داشته باشی!>>

دیگر نفس کم آورده بود صدای جیغ مادر کایان شنیده می‌شد و صدای کمک خواستن سوگل، یک‌آن با صدای عمه هاریکا، بزرگ عمارت که با زدن عصایش روی زمین هم‌زمان شد غرید:

- بسه!

 کایان از دست بکتاش ول شده و جمع در سکوت فرو رفت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت اول منیم گوزل سِئوگیلیم


یک سال قبل
کایان درحالی که کیفش را روی دوشش تنظیم می‌کرد درحال مسخره‌بازی یک‌تای ابروان پهنش را بالا فرستاده و رو به ایلیا و هاکان گفت:
- Arkadaşlar ben gidiyorum!
<<بچه‌ها من دارم میرم>>
ایلیا درحالی که سعی می‌کرد با زبان فارسی جوابش را بدهد، کلمات فارسی را به سختی کنار هم چیده و گفت:
- خوش باشی، ولی این اداهاتو ترک کن!
کایان به حرفش خندید و یک دستش را داخل جیبش قرار داده و همان‌طور که لبخند یک‌طرفه همیشگی‌اش روی لبش بود سریع گفت:
- Aptal bir çocuk olmayın
<<پسر چرت‌و پرت نگو>>
دوباره خندید و اهمی کرد و کیف دستی نسبتا بزرگش را که روی زمین نهاده بود برداشته و رو به مادرش که در چند قدمی‌اش بود کرده و گفت:
- anne bekle!
<<مامان صبر کن>>
آسیه مادرش، نگاهی به اطراف فرودگاه انداخت، هیچ دلش خوش نبود که خاک ترکیه را ترک کند چرا که تمام کودکی و جوانی‌اش در این کشور گذشته بود، حتی زمان‌هایی که به مسافرت می‌رفتند دلتنگی از خانواده امانش را می‌برید اما این‌بار به دستور عمه‌ هاریکا مجبور بودند که به ایران سفر کنند شاید سفری طولانی!
زیرا عمه به گفته خود حرف‌های مهمی با آنان داشت، از این رو دوباره دستی به سمت خانواده‌اش تکان داد و نفسی از سر دلتنگی کشید، هنوز دور نشده بود اما دل کندن از خانواده برایش خیلی سخت بود ولی با یاد حرف عمه هاریکا به خودش آمده و با لحن عمه با لبی کج شده تکرار کرد:
- به سریع‌ترین شکل ممکن باید بیاید ایران، برادرم چیزایی رو به من سپرده که باید به درستی تحویلتون بدم، قدیر! باید تا دو روز دیگه ایران باشی! فهمیدی؟
همسرش قدیر درحالی که چمدان‌ها را تحویل گیت می‌داد برگشته و رو به آسیه گفت:
- بس کن خانوم، می‌دونم ناراحتی ولی حرف عمه یک کلمه است، وقتی میگه باید، یعنی باید، می‌دونی که پدرم تمام اموالش رو به عمه هاریکا داده، حالا که قصد داره کارهای ارث و میراث رو انجام بده، باید بریم ایران تا ببینیم قضیه از چه قراره!
قدیر حین صحبت نگاهش به دخترانش بود، سوزان به همراه همسر و دخترش جلوتر قدم برمی‌داشتند و پشت سرش اِمَل و دنیز درحرکت بودند.
به پشت سرش برگشته و نگاهی به کایان انداخت، تک پسری که شیطنت از سر و رویش می‌بارید، نگاهی تاسف‌آمیز به او انداخت، تنها کار مفید کایان طی این سالها خواندن درس و گرفتن دکترا بود که حالا دیگر او را پزشک مغز و اعصاب می‌خواندند، اما با دیدن سر و روی او و حتی راه رفتنش احساس می‌کردی پسری با شیطنت فراوان و آویزان است!
کایان پیراهنی گشاد به رنگ سفید پوشیده و یک دستش داخل جیب شلوار مشکی رنگش بود، همان‌طور که شلوار گشادش روی کتانی‌های همرنگ لباسش افتاده بود، سلانه-سلانه به سمت پدر آمد، قدیر با سر و وضعی اتو کشیده، کراوات زده و لباسی درخور مهمانی به سمتش برگشته و گفت:
- Oğlum bu nasıl bir pantolon?
<<پسرم این چه شلواریه>>

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت دوم منیم گوزل سِئوگیلیم


کایان درحالی که به ترند اول و مد روز می‌اندیشید نفسی کشیده و با شیطنت لپ پدر را کشیده و گفت:
- Bu sefer baba!
<< بابا این مده!>>
قدیر صورتش را کنار کشید و نفسی از روی عصبانیت سر داد.
با لبخند صدادار و شیطنت‌وار کایان بیشتر عصبانی شد و به سمت دیگری برگشت.
چمدان‌ها را که از گیت تحویل گرفتند همگی به سمت هواپیما به راه افتادند.
کایان با دو انگشت و لبخند زیرکانه از ایلیا و هاکان خداحافظی کرد و کیف دستی را روی شانه انداخته و پشت سر خانواده به حرکت درآمد.
با صدای دنیز خواهر کوچکش که گفت:
- sarıl bana kardeşim!
<<داداش منو بغل کن>>
کایان چهازانو نشسته کیف را روی زمین نهاد و دستانش را باز کرد و گفت:
- gel güzelim!
<<بیا خوشگلم>>
دنیز به سرعت خود را به کایان رساند و بغل او پرید، آن وروجک را پشت گردن نشانده و دوباره کیفش را برداشت و به سمت خانواده که درحال سوار شدن به هواپیما بودند رفت.
دنیز با اینکه شش‌سال بیشتر نداشت اما محبت فراوانی نسبت به برادرش داشت و کایان بیش‌ از اندازه او را دوست می‌داشت تا جایی که دنیز گاهی شب‌ها نیز کنار کایان می‌خوابید.
هرکدام به سمت شماره صندلی مخصوصشان رفته و نشستند، دنیز طبق معمول کنار کایان نشسته و مشغول بازی با عروسکش شد.
آسیه که طرف دیگر کایان نشسته بود با افتخار به چهره کایان چشم دوخته بود، تک پسرش که بیست و شش‌سال بود زحمتش را کشیده و او را بهترین پسر دنیا می‌دانست، دستش را روی دست کایان گذاشته و لبخندی رویش پاشید، کایان نیز به خنده افتاده و دست مادر را فشرده و دست او را به سمت لبانش آورد، بوسه‌ای طولانی روی آن نشاند و در دل خدا را بابت داشتن چنین مادری شکر کرد.
با بلند شدن هواپیما سرش را به صندلی تکیه داد طبق معمول با تنبلی چشمانش را بسته و با شمارش سه به خوابی عمیق فرو رفت.
قدیر کنار آسیه در همان ردیف نشسته بود، همان‌طور که به برادرانش می‌اندیشید با خود زمزمه کرد:
- من سالهاست که به ایران نرفتم، از زمانی که بویوک سر ارث و میراث دعوا راه انداخت چشم دیدنش رو هم نداشتم، اما به‌خاطر عمه هاریکا مجبورم.
با یاد سال‌های گذشته او نیز چشمانش را بست.
قضیه از این قرار بود که قدیر بکتاش و بویوک، سه برادر به همراه خانواده در استانبول به دنیا آمده و همان‌جا زندگی می‌کردند سال‌های کودکی‌شان در همان‌جا گذشت تا اینکه خان‌پاشا پدر قدیر عزم رفتن کرد، با اینکه اصالتا اهل ترکیه بود اما ایران را برای زندگی انتخاب کرد.
آن هنگام با رفتنش خواهرش نیز با او همراه شده و خاک ترکیه را ترک کردند، اقامت دائمی ایران را گرفته و تمام اموال را به ایران منتقل کردند.
سال‌های متوالی گذشته و قدیر برای ادامه تحصیل و گرفتن مدرک دکترایش دوباره به ترکیه بازگشته و با آسیه آشنا شد، همان‌طور شد که در این خاک ماند تا به‌ الان!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سوم منیم گوزل سِئوگیلیم


آن سال‌ها تنها سالی یک یا دوبار به ایران می‌رفت آن هم برای دیدن پدرش بود، تا اینکه خان‌پاشا در حین بیماری تمام اموالش را به نام خواهرش هاریکا زده و پس از مدتی دنیا را وداع گفت.
هاریکا که کلا قصد ازدواج نداشت و تنهایی را ترجیح می‌داد در یکی از بزرگترین عمارت‌های خان‌پاشا به زندگی خود ادامه داد و پسران برادرش را یک‌به‌یک داماد کرد.
آن میان بویوک پسر بزرگ‌تر برای تصاحب اموال دست به جعل زد و قدیر را از خود بی‌زار کرد.
ولی بکتاش و عمه هاریکا او را بخشیده و ارتباطش با برادر را از سر گرفتند، اما قدیر از آن روز از ایران‌فراری بود تا به امروز.
از روزی که فرزندانش به دنیا آمده بودند کمتر پیش می‌آمد که به ایران برود، در این سال‌ها نیز اِمَل و کایان به‌خاطر درس‌های فراوان هیچ‌گاه به ایران نرفته بودند و حالا کایان از این بابت بسیار خوشنود بود که حتی برای یکبار هم که شده ایران را از نزدیک می‌بیند!
سوزان درحالی که دست ایل‌ناز را در دست گرفته بود رو به همسرش نویان گفت:
- Nevelan, hiç İran'a gittin mi?
<<نویان تو تا حالا ایران رفتی>>
نویان چشمان کشیده با مژه‌های پرپشتش را یکبار باز و بسته کرده و جواب داد:
- Bir kez iş için
<<یه بار اون هم برای تجارت>>
همان حین ایل‌ناز که تازه زبان‌باز کرده بود دست سوزان را تکانده و با شیرین‌زبانی گفت:
- Anne, amcanın yanına gitmek istiyorum!
<<مامان میخوام برم پیش دایی>>
سوزان به پشت سر برگشته و نگاهی به کایان انداخت که با دهانی باز و لبخند همیشگی‌ گوشه لبش به خواب رفته بود، هیچ وقت دلیل محبت بیش از حد ایل‌ناز را به کایان نمی‌دانست، شاید برای این بود که در یک خانه زندگی می‌کردند و ایل‌ناز از روزی که چشم باز کرده بود کایان و محبت بیش‌از حدش را دیده بود.
به سختی ایل‌ناز را قانع کرد که برادرش خوابیده سپس مشغول صحبت با نویان شد.
هوای داخل هواپیما به شدت گرم بود و کایان با احساس گرما لای چشمانش را باز کرد، هنوز غرق خواب بود با این‌حال انگشتش را بالا آورده و گوشه چشمشانش را ماساژ داد تا خواب از سرش بپرد، خستگی بیش از حدش ناشی از مهمانی دیشب بود که به مناسبت تولد یکی از دوستانش برگزار شده بود، آن شب در مهمانی آن‌قدر رقصیده و خوانده بود که خستگی‌ هنوز در تنش جولان می‌داد.
تکانی به هیکل ورزشی‌اش داد و دوباره چشمانش را بسته و سرش را روی شانه آسیه گذاشت.
مهماندار اعلام کرده بود زمان رسیدن نزدیک است، پس آسیه به آرامی دستی روی صورت کایان کشیده و گفت:
- Uyuma, oraya varıyoruz Kayan!
<<نخواب داریم می‌رسیم کایان>>
کایان خمیازه‌ای سر داد و همان‌طور که چشمانش بسته بود گفت:
- Anne, bir dakika!
<<مامان یه دقیقه!>>
صدای خلبان به گوش می‌رسید که زمان فرود را اعلام می‌کرد، هواپیما کم- کم درحال فرود بود و همگی آماده پیاده شدن!
تنها کایان بود که حواسش به پیاده شدن نبود، همان‌طور که خوابش پریده بود درحالی که با مسخره‌بازی نخی کوتاه از لباسش کنده بود آن را با دو انگشت بالا آورد و به صندلی جلوی خود که نویان رویش نشسته بود نزدیک کرد!
 نویان بخت‌برگشته به آرامی نشسته و درحال صحبت با سوزان بود، کایان نخ را به گوش نویان نزدیک کرد و وارد گوشش کرد.
نویان ترسیده بالا پرید و صدای خنده کایان بلند شد!
 

 

 
 
 
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهارم منیم گوزل سِئوگیلیم

 

صدای اعتراض قدیر بلند شد که گفت:
- Sesiniz uçağın dibine kadar indi
<<آروم‌تر صدات تا ته هواپیما رفت>>
هنوز ته‌خنده‌ی شیطنت‌آمیز در صدای کایان موج می‌زد که رو به پدر طوری که نویان نیز بشنود گفت:
- Bizim evin damadının da bu şeylere alışması lazım

<<دوماد خانواده ما باید به این چیزها عادت کنه>>
و دوباره خنده را از سر گرفت، نویان همچنان دست در گوش به سمتش برگشته و گفت:
- Senin lehine hiçbir şey yok
<<یک به هیچ به نفع تو>>
خنده کایان پررنگ‌تر شد و همان لحظه بود که هواپیما از حرکت ایستاده و همگی یک به یک آماده پیاده شدن، شدند، قدیر و کایان به همراه نویان برای گرفتن چمدان‌ها جلوتر به راه افتادند و پشت سرشان آسیه به همراه دختران وارد سالن شدند.
آسیه با دیدن بکتاش و خانواده‌اش لبخندی زد و با تکان دستش به سمتشان حرکت کرد، بکتاش برادر بزرگ‌تر قدیر به همراه همسرش راحله و دخترانش سوگل و آسلی و چند مرد سیاه‌پوش که آن‌ها را بادیگارد می‌خواندند، در سالن انتظار ایستاده بودند و با دیدن آسیه و دختران به سمتشان حرکت کردند.
یکی- یکی مشغول احوالپرسی شدند که بکتاش گفت:
- پس قدیر کو؟
آسیه انگشتش را به سمتشان گرفته و گفت:
- دارن میان.
هوای گرم تابستان باعث شده بود سالن نیز گرم شود، هرچند که کولرها روشن بودند اما هوای داغ موجب بی اهمیت شدن کولرها می‌شد، اِمَل به سرعت با سوگل گرم گرفت، چرا که هر دو هم‌سن بودند اما تنها چیزی که هویدا بود، زبانشان بود که هیچ‌یک زبان یکدیگر را به طور کامل بلد نبودند.
آسلی نیز مشخص بود از دنیز خوشش آمده یکی دوسال فاصله سنی داشتند اما باز هم می‌توانستند به غیر از دخترعمو برای هم دوستان خوبی باشند.
آسیه که هنوز کنار راحله ایستاده بود، دستی به موهای بیرون ریخته از شالش کشیده و آن‌ها را مرتب کرده و گفت:
- راستی عمه خانوم چه‌طورن حالشون خوبه؟
راحله با چشمانی خمار و موهای مش شده که از زیر شال کامل مشخص بود با تکبر نگاهی به قدیر انداخت که بکتاش به استقبالش رفته و همدیگر را درآغوش کشیده بودند.
رو به آسیه تنها کلمه‌ای که گفت این بود:
- خوبن!
کنار قدیر نویان بود که راحله با دیدن سوزان و ایل‌ناز کنارش متوجه شد که همسر اوست، اما در سمت راستش کایان با سر و وضعی به قول خودش مد روز که پیراهنش تا دو دکمه باز بوده و آستین‌های پیراهن روی دست‌هایش افتاده بود دید، با این که او را برای اولین بار بود می‌دید اما چهره‌ی زیبای کایان نشانگر شباهت بیش‌از اندازه‌اش به آسیه بود، سری تکان داده و رو به آسیه گفت:
- پس آقای دکتر ایشونن.
و در دل زمزمه کرد:
- تنها شبیه دکترا نیست!
آسیه به سمت کایان برگشته و با دیدنش که حالا دنیز را در آغوش گرفته بود سرش را به علامت مثبت تکان داد و با افتخار گفت:
- بله راحله‌جان، کایان پسرم ایشونه!
راحله با نگاهی تمسخرآمیز دوباره نگاهی به کایان کرد که در چند قدمی‌شان بود و صدایش هم‌زمان شد با برگشتن همه به سمتش.
کایان با لبخند شیرین و شوخش نگاهی به جمع کرده، لبانش را جمع کرد و سپس دستش را بالا برده و گفت:
- Merhaba !
(سلام)

ویرایش شده در توسط الهه پورعلی
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت پنجم منیم گوزل سِئوگیلیم


همه جواب سلامش را دادند و هر یک مشغول احوالپرسی با یکدیگر شدند، سوگل با عمویش دست داده و احوال‌پرسی کرد، البته عمویی که فقط چند بار او را دیده بود!
و با دیدن چهره خندان کایان لبخندی زده و گفت:
- سلام!
کایان سرش را بالا آورد، نگاهی به چهره سوگل انداخت و اولین چیزی که توجهش را جلب کرد چشمان رنگی او بود، با دیدن چشمانش، لبخندش پررنگ‌تر شد و پس از صاف کردن صدایش گفت:
- merhaba kuzenim
<<سلام دخترعمو>>
سوگل که تنها معنی مرحبا را فهمیده بود بدون گفتن هیچ حرفی سری تکان داده و دستانش را به سمت شال مشکی رنگش برد تا شال را روی سرش صاف کند.
دنیز از بغل کایان پایین آمده و همان حین آسلی با شیطنت رو به کایان گفت:
- من آسلی هستم، شما داداش دنیز هستی؟
کایان ابروهایش را بالا فرستاد و چهارزانو نشست از آنجایی که فارسی را کانل متوجه می‌شد دست آسلی را گرفته و گفت:
- Evet Deniz'in kardeşiyim, ne kadar güzel bir kızsın
<<بله من داداش دنیز هستم، توچقدر نازی!>>
آسلی که تنها هشت سال داشت، هیچ یک از حرف‌های کایان را متوجه نشده بود تنها به لبخندی اکتفا کرده و دوباره دست دنیز را گرفت.
کنارش ایستاده بود اما نه دنیز نه آسلی هیچ‌یک زبان یک‌دیگر را نمی‌فهمیدند.
بکتاش با قد و قواره‌ای استوار کنار قدیر ایستاده و با او سخن می‌گفت، گویی صحبت‌هایش با برادر تمامی نداشت، با صدای راحله به سمتشان برگشتند که گفت:
- شما دو برادر بقیه حرفاتونو بزارید برای خونه، بفرمایید بریم!
آسیه نیز حرفش را تایید کرده و گفت:
- آره قدیرجان، لطفا کیف منو هم بیار!
با این که آسیه اصالتا اهل ترکیه بوده و همان‌جا بزرگ شده بود اما طی سال‌های ازدواجش با قدیر صحبت کردن به زبان فارسی را کامل یاد گرفته و با قدیر فارسی صحبت می‌کرد، سوزان نیز مثل مادر صحبت کردن به زبان فارسی را کامل بلد بود، کایان و اِمَل نیز صحبت‌های طرف مقابل به فارسی را کامل متوجه می‌شدند اما صحبت کردن با زبان فارسی برایشان بسیار مشکل بود.
تنها کسانی که فارسی را هیچ متوجه نمی‌شدند نویان، دنیز و ایل‌ناز بودند.
همگی به سمت در خروجی به راه افتادند، کایان دست در دست آسلی و دنیز در حرکت بود که ایل‌ناز با اصرار فراوان و با شیرین‌زبانی گفت:
- Amca, annem sana sarılmama izin vermiyor
<<دایی مامان نمیزاره بیام بغلت>>
کایان دست دنیز و آسلی را رها کرده و رو به سوزان گفت:
- Onu rahatsız etme, sarıl bana
<<اذیتش نکن بده بغلم>>
سوزان نگاهی به او انداخت که گویی نگهبان کودکان بود و گفت:
- Rahatsız edilmeni istemiyorum
<<نمی‌خوام اذیت بشی>>
کایان لبخندی به روی سوزان پاشیده و گفت:
- O güzel amcayı ver
<<بده اون خوشگل دایی رو>>
و هم‌زمان ایل‌ناز را بغل گرفته و روی شانه‌هایش گذاشت و دوباره با لبخند دست آسلی و دنیز را گرفت.
نگاه همه به کایان بود که با لبخند درحال گفتوگو با بچه‌ها بود و به سمت بوفه رفته بود تا برایشان خوراکی بخرد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت ششم منیم گوزل سِئوگیلیم


با خروجشان از سالن اصلی بکتاش به ماشینی که یک بادیگارد راننده آن بود اشاره کرده و رو به قدیر گفت:
- بفرمایید سوارشین!
قدیر با قدردانی تشکر کرده و خانواده خود را خواند، خود جلوتر نشسته و سوزان، نویان و اِمَل صندلی عقب نشستند سوزان ایل‌ناز را بغل گرفته و قدیر دنیز را کنار خود نشاند و ماشین به حرکت درآمد.
بکتاش نیز با خانواده خود سوار ماشین مدل‌بالا و قرمز رنگش شدند، این میان آسیه و کایان مانده بودند که بکتاش گفت:
- زن‌داداش بفرمایید، اینجا جا هست.
آسلی کنار مادرش صندلی جلو نشسته و کایان و آسیه عقب نشستد.
آخرین فردی که مانده بود سوگل بود که نشست و خود را جمع کرد، چراکه کایان با آن هیکل ورزیده، صندلی وسط نشسته بود، سوگل با اینکه جثه کوچکی داشت اما کاملا جمع شده و نفسی عمیق سرداد که صدای کایان به گوشش رسید، کایان به سمت چپش که سوگل نشسته بود برگشته و با دیدنش که گویی بسیار موذب بود به آرامی گفت:
- Üzgünüm, çok geç oldu
<<ببخشید جات خیلی تنگ شد>>
سوگل متوجه جمله‌اش نشده بود، درحالی که جمله کایان را زیر لب زمزمه می‌کرد با خود گفت:
- خب چهارتا فیلم ترکی می‌دیدی که حالا اینطوری مثل بز نگاهش نکنی! چی گفت اصلا؟
و بعد ابروهایش را جمع کرد.
چشم کایان هنوز به او بود که با دیدن اخمانش لبخند همیشگی و شیطنت آمیزش روی لبش نشست و همان‌طور آرام گفت:
- Türkçe biliyor musun
<<ترکی بلدی؟>>
چشمان سوگل برق زد بالاخره معنی این جمله را فهمیده بود سرش را تکان داده و گفت:
- خیلی کم!
کایان به سمت جلو برگشته و نگاهش را به خیابان دوخت و با روی بشاش گفت:
- Sorun değil, öğrenirsin
<<عیب نداره یاد می‌گیری>>
و سوگل را دوباره با کلی علامت سوال مواجه کرد، همان موقع صدای بکتاش بلند شد که با زبان ترکی گفت:
- Ne var doktor, sizi görmeyi sabırsızlıkla bekliyordum
<<چه خبر آقای دکتر مشتاق دیدارت بودم>>
کایان سعی کرد صدایش را صاف کند پس از این رو، دستی به موهای پرپشت و سیاهش کشیده و درحالی که با گوشی خود ور می‌رفت گفت:
- Teşekkür ederim amca, seninle tanışmayı sabırsızlıkla bekliyordum
<<ممنون عموجان منم مشتاق دیدار شما بودم>>
بکتاش صحبت را از سرگرفت و از تحصیلات و کار کایان جویا شد تا این که به مقصد رسیده و همگی از ماشین پیاده شدند.
اتومبیل جلوی‌ یک ویلای بزرگ شبیه به کاخ ایستاده بود، نمای بیرونی عمارت بسیار چشم‌نواز بوده و چشم‌انداز زیبایی داشت.
آسیه که تا به امروز تنها چندبار به این عمارت قدم گذاشته بود در دل گفت:
- اینجا سهم هممون بوده! چه حیف که توی این مدت نیومدیم!
همان حین ماشین بادیگارد نیز ایستاد و بقیه از ماشین پیاده شدند. کایان بدون توجه به ویلا نگاهی به اطراف انداخت و نویان را مشغول صحبت دید، به آرامی کنارش ایستاده و انگشتش را یک‌آن در کمر او فرو برد، هم‌زمان صدای نویان بلند شده و خنده بی‌امان کایان شروع شد.
دست نویان در کمرش بود کایان که می‌دانست بسیار قلقلکی‌است گاهی اوقات امانش نمی‌داد!
همه به سمت صدای خنده کایان برگشتند که کایان با چشم‌غره قدیر رو‌به رو شد.

 

 

 
 
 
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت هفتم منیم گوزل سِئوگیلیم


قدیر در دل زمزمه می‌کرد:
- خودت بزرگ شدی اما عقلت هنوز اندازه عقل بچه‌است!
گه‌گاه نسیم ملایم می‌وزید و موهای پرپشت و پرکلاغی کایان را مورد حمله قرار می‌داد، موهایش در گرمای این نسیم ملایم تکان خورده و جذابیتش را بیشتر می‌کردند.
با صدای بکتاش همگی به سمت در ورودی رفتند که دو مرد غول‌پیکر به عنوان نگهبان ایستاده بودند، در بزرگ و آهنی را که نقش‌های خاص و ضریفی رویش کار شده بود بسته و همگی به سمت عمارت قدم برداشتند.
سوگل با ضرافت قدم برمی‌داشت و تمام حواسش به خانواده عمویی بود که برایش بسیار غریب بودند، اِمَل صحبت را از سر گرفته و حواسش را پرت کرد، کایان که در چند قدمی عمارت سنگی بود نگاهی از زمین به بلندای ساختمان سنگی انداخت و درحالی که ابرویش خود به خود بالا رفته بود گفت:
- Vay, ne korkunç bir yer
<<وای چه جای خفنی>>
لب‌های قدیر جمله کایان جمع شده و آب دهانش را قورت داد، نویان دستی بر شانه کایان زده و گفت:
- İstanbul'daki evimiz buradan daha az değil
<<خونه مون توی استانبول هم کم از اینجا نداره>>
کایان لبخند کجی زده و درحالی که اولین پله را بالا می‌رفت گفت:
-Sizce bu ikisi aynı mı?
<<به نظرت این دو تا یکی هستن؟>>
قدیر خسته از کندن پوست لبش نفسی بیرون داده و برای عوض کردن بحث گفت:
-Teyzem içeride mi?
<<عمه خانوم داخل هستن؟>>
بکتاش به سرعت گفت:
- بله بفرمایید.
راحله با ورودش با صدای بلند گفت:
- افرا، افرا!
همان هنگام دختر جوانی با لباس مخصوص مشکی با حاشیه‌های سفید یک‌دست به سمتشان آمده و به راهنمایی مهمانان پرداخت.
راحله سریع گفت:
- لطفا چمدان‌ها رو داخل نیارید من روی این موضوع حساسم.
و سریع به افرا دستور داد تا داخل هر اتاق یک زیرانداز مخصوص پهن شود تا چمدان‌ها زمین را کثیف نکنند.
سوگل که همیشه از اینهمه حساس بودن مادر عصبی می‌شد پوفی کرد و زیر لب گفت:
- بس کن مامان!
آسیه نگاهی به ابروی بالا رفته راحله انداخته و وقتی عصبانیتش را در چشمش خواند از قاب مهربانی بیرون آمده و به کایان که کیفش را روی زمین نهاده بود با طعنه جوری که راحله بشنود گفت:
- Kayan oğlum, çantanı yerden kaldır, karım üzülecek!
<<کایان پسرم، کیفتو برداز از روی زمین زنعمو ناراحت میشه!>>
راحله با غرور نگاهش به کیف بود، طعنه حرف آسیه را گرفت اما دوباره گفت:
- افرا سریع‌تر!!!
کایان خم شده و درحالی که کیف را از روی زمین برمی‌داشت گفت:
- neden anne?
<<چرا مامان؟>>
سرش را بلند کرده و نگاهی به قیافه تکبرآمیز زنعمویش انداخت و مثل همیشه بی‌تفاوت لبخندی زده و گفت:
- Ah, anlıyorum
<<آهان متوجه شدم!!>>
فضای عمارت تشکیل شده از پرده‌های نازک حریر روی پنجره‌های قدی و بلن بود، مبل‌های سلطنتی یشمی و پسته‌ای رنگ اطراف خانه دیده می‌شد، آینه‌های بلند سلطنتی و شمعدان‌های اطرافش فضای خانه را نورانی و شفاف کرده بودند.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت هشتم منیم گوزل سِئوگیلیم 

راه‌پله‌ای عریض به عرض حداقل سه متر رو‌به رویشان دیده می‌شد که به طبقه دوم راه داشت و بالای راه‌پله زنی با تکبر و سرسخت، با کت و دامن یشمی که بالایش منجوق کار شده بود ایستاده و عصایش را به زمین تکیه داده بود، کایان اولین کسی بود که متوجه عمه هاریکا شده و همان‌طور که ته‌خنده در صدایش موج می‌زد انگشتش را بالا برده و گفت:

- Merhaba

 <<سلام>>

با صدای کایان قدیر که تازه روی مبل نشسته بود بلند شده و با دیدن عمه به احترامش ایستاد، عمه سلانه- سلانه از پله‌ها پایین آمد وقتی عصایش را بر زمین می‌کوبید گویی صدای ابهتی پایان ناپذیر بلند می‌شد، یک‌به یک همگی با عمه احوالپرسی کردند، اما کسی حق نداشت به او نزدیک شود چراکه عمه قوانین خودش را داشت، کایان درحالی که به عمه نزدیک می‌شد با شیطنت ولی بااحترام گفت:

- Nasılsın teyze, seninle tanışmayı sabırsızlıkla bekliyordum!

<<چه‌طورین عمه، مشتاق دیدارتون بودم!>>

از روی مهربانی بیش از حدش خواست با عمه دست بدهد که عمه جواب داد:

- Orada dur oğlum, teşekkürler!

<<همونجا بایست پسر، ممنون!>>

چشمان کایان ریز شده و نگاهی به سرتا پای عمه انداخت، یعنی این زن آن‌قدر از خود راضی بود که حتی نمی‌خواست با کسی دست بدهد، آن هم پس از این‌همه سال دیدار!

نفسی بیرون داده و با صدای دنیز به خود آمد:

- Kardeşim Kayan'ın odası aynı olabilir mi?<< میشه اتاق من و داداش کایان یکی باشه؟>>

سوگل که متوجه برخی از کلمات این جمله شده بود از این حرف خنده‌اش گرفت و به افرا گفت:

- افرا! اتاق‌ها رو نشونشون بده.

طبقه پایین از پنج اتاق بزرگ و مجهز تشکیل شده بود یکی از اتاق‌ها متعلق به بکتاش و راحله بود، دیگری اتاق کار بکتاش، یکی کتابخانه بزرگ بود و دو اتاق دیگر با تجهیزات کامل یکی برای سوزان نویان و ایل‌ناز در نظر گرفته شد و دیگری برای اِمَل...

راحله با قدم‌های استوار همچون ملکه‌ها قدم برداشته و به آسیه گفت:

- اتاق‌های بالا کاملا آماده هستند، شما هم بفرمایید بالا!

و خود نیز به سمت اتاقشان رفته و پس از ورود در رابست.

سوگل که از این‌همه غرور مادرش کفری شده بود، رو به آسیه گفت:

- زنعمو بفرمایید من راهنماییتون کنم.

زیر راه‌پله حمامی بزرگ قرار داشت که درِ کناری آن به استخر باز می‌شد، کایان و آسیه به همراه دنیز، آسلی و سوگل به طبقه بالا رفته و ایستادند.

آسیه نگاهی به درهای بزرگ اتاق‌ها انداخته و با دیدن دری به رنگ طلایی با ریشه‌هایی که به طلا می‌ماند گفت:

- مطمئنا اون‌جا اتاق عمه‌خانومه!

سوگل لبخند ریزی کرده و گفت:

- بله درست حدس زدین.

به سمت راست اشاره کرده و گفت:

- بفرمایید زن‌عمو، اونجا اتاق شما و عمو!

آسیه با خستگی به سمت اتاق قدم برداشت تا لباس عوض کرده و خستگی درکند، سپس سوگل رو به دنیز که کنار آسلی ایستاده بود گفت:

- دوست داری توی اتاق آسلی بمونی؟

دنیز که هیچ متوجه حرف سوگل نشده بود گفت:

- anlamadığım şey

<<چی؟ متوجه نشدم!>>

کایان که نگاهش به سوگل بود به سمت دنیز برگشته و کنارش زانو زده و دستانش را گرفت، سپس گفت:

- Kuzenim Aslı'nın odasında kalmak ister misin diyor?

<<دخترعمو میگه می‌خوای تو اتاق آسلی بمونی؟>

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت نهم منیم گوزل سِئوگیلیم 

 

دنیز لبانش را جمع کرده و گفت:

- Odanda kalmak istedim ama önemi yok

<<من می‌خواستم توی اتاق تو بمونم اما فرقی نداره>>

سپس آسلی دست دنیز را گرفته و به اتاق خود برد تا در کنار هم بازی کنند، کایان با لبخندی که به لب داشت با شیطنت رو به سوگل گفت:

- Bana da yer kaldı

<<برای من هم اتاق مونده؟>>

سوگل ابروانش درهم رفته و گیج نگاهش می‌کرد و متوجه حرفش نشده بود با خود گفت:

- الان میگه این بی‌هوش دیگه کیه؟

همان حین کایان دستش را بالا برده و تکان داده و دوباره پرسید:

- Kuzenim de bana bir oda bıraktı

<<دخترعمو برای من هم اتاق مونده؟>>

سوگل هنوز هم متوجه نشده بود ولی خود را جمع و جور کرده و درحالی که به چشمان مشکی کایان خیره شده بود گفت:

- ببخشید من ترکی زیاد بلد نیستم، متوجه نمیشم!

کایان که طی این سال‌ها آسیه و قدیر را همیشه درحال صحبت فارسی دیده بود، فارسی را کامل متوجه می‌شد اما نمی‌توانست جمله‌سازی کند پس از این رو، روبه سوگل گفت:

- Farsça anlıyorum

<<من فارسی متوجه میشم>>

بالاخره سوگل معنی این جمله را فهمیده و با لبخندی از روی خجالت اشاره‌ای به سه اتاق باقی‌مانده که دیواربه دیوار هم بودند کرد و گفت:

- یکی از اتاقا برای منه، شما هم هر کدوم خواستید...

صدای بکتاش اجازه نداد تا حرفش را ادامه دهد، بکتاش با تحکم درحال صدا کردن سوگل بود، معذرت خواهی کرده و به سرعت به طبقه پایین قدم برداشت، بکتاش فردی به شدت عصبی و خشمگین بود و تا می‌گفت ت، باید تا ته حرفش را می‌خواندی!

کایان درحال آنالیز این طبقه بود، نرده‌های طلایی دور تا دور پله‌ها را گرفته و آنجا را برق انداخته بودند، بالای سرش یک لوستر بزرگ روشنایی زیادی ایجاد کرده بود، نگاهش که به سقف افتاد تازه متوجه زیبایی عمارت شد، تمامی سقفها با آینه‌ و شاه‌عباسی کار شده بودند و جذابیت شدیدی به عمارت بخشیده بودند.

کایان درحالی که در دل به فکر فرو رفته بود خمیازه‌ای کشید و کش‌و قوسی به بدنش داده و گفت:

- İyi ki bizim de bu evde bir payımız var

<<چه خوبه که ما هم از این خونه سهم داریم>>

این را گفته و وارد یکی از اتاق‌ها شد، فضای اتاق بوی خوبی می‌داد، پرده‌های سفید، زیبایی اتاق را چند برابر کرده بودند، تختی کرم رنگ با ملافه و روتختی براق سفید گوشه اتاق دیده می‌شد که او را برای خواب تحریک می‌کرد.

نگاهی سرسری به اطراف چرخاند و سپس بدون بستن در روی تخت نشسته و سریع دراز کشید.

تخت گرم و نرم، جان می‌داد که چند ساعت استراحت کند، مخصوصا مهمانی دیشب که او را به شدت خسته کرده بود.

یکی از پاهایش را جمع کرده و پای دیگر را دراز کرد.

آرنجش را روی چشمانش گذاشت تا فضا کمی تاریک شده و سریع خوابش ببرد، با این کار تا ۱۰ نشمرده به خواب می‌رفت، چشمانش را بسته و چند ثانیه بعد به سرعت به خواب رفت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت دهم منیم گوزل سِئوگیلیم 

 

بکتاش رو به سوگل گفت:

- سوگل بابا، عینک عمه خانوم تو اتاقشون مونده بیارش!

سوگل نفسی کشیده و آن را با صدا فوت کرد، اما طوری که کسی نشنود، به سمت طبقه بالا بازگشت تا عینک عمه را از داخل اتاق بردارد، همان‌طور که پله‌ها را بالا می‌رفت در دل غر- غر می‌کرد:

- عینک رو خودش بیاره خب! این‌همه کارگر تو خونه هست، به اونا بگین!

وقتی سالن بالا را خالی دید متوجه شد که کایان هم در یکی از اتاق‌ها جای گرفته، پس، از داخل اتاق عمه، عینک را برداشته و پس از بازگشت به طبقه پایین به سمتش گرفت و با لبانی جمع شده گفت:

- بفرمایید عمه‌خانوم!

قدیر با تحسین به چهره زیبای سوگل چشم دوخته بود، چشمان رنگی او جذابیت صورتش را دوچندان می‌کرد و موهای بلند و فر خورده‌اش با هر بار قدم برداشتن موج می‌گرفتند، قدیر رو به بکتاش گفت:

- داداش، من سوگل رو خیلی وقت پیش زمانی که بچه بود دیدمش، ماشالله خیلی بزرگ شده!

بکتاش سر تکان داد و یک قلوپ از چای‌اش را که داغ بود سر کشید و گفت:

- آره برادرِ من، تو از خشمت نسبت به بویوک خیلی وقته پا توی ایران نزاشتی، من هم که اصلا فرصت نکردم بیام استانبول، بچه‌های تو هم خوب بزرگ شدن.

عمه هاریکا درحالی که عینک را روی چشمش تنظیم می‌کرد فنجان چای را در دست گرفته و با صدای بلندی گفت:

- افرا! افرا!

افرا با سرعت به سمتشان آمده و خم شد و اظهار ادب کرد که عمه با تحکم گفت:

- تو می‌دونی من توی فنجان شیشه‌ای چای می‌خورم، باید رنگ چای رو ببینم، زود باش عوضش کن، سریع!

افرا درحالی که استرس اخراج شدن گرفته بود به سرعت فنجان را از دست عمه گرفت تا عوضش کند.

هاریکا به سمت قدیر برگشت و نگاهی به سرتا پای او انداخت که سرش پایین بود، پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت:

- تو هم خوب رفتی اونور خانواده تشکیل دادی، پدرت شما رو خوب تربیت کرده بود اما از وقتی گرفتار آسیه شدی خانوادتو فراموش کردی.

قدیر که متوجه طعنه حرف عمه هاریکا شده بود آب دهانش را قورت داده و به سمتش برگشت، درحالی که به چشمان آبی عمه چشم دوخته بود گفت:

- عمه جان منو ببخش توی این سال‌ها فرصت نکردم خیلی به دیدنتون بیام، ولی خواهش می‌کنم جلوی آسیه از این حرفا نزنید.

همان موقع آسیه درحال پایین آمدن از پله‌های عریض بود، کت و شلوار سفید رنگی به تن کرده و موهایش را اطراف شانه‌هایش ریخته بود، با دیدن عمه با لباس رسمی تصمیم گرفته بود لباسی درخور به تن کند.

شال حریر و سفیدش را به نرمی روی موها انداخته بود و سلانه- سلانه به سمت قدیر می‌آمد.

با رسیدنش راحله نیز از اتاق خارج شد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت یازدهم منیم گوزل سِئوگیلیم 

 

با برگشت آسیه به سمت راحله، چشمانش چهارتا شد، گویی راحله به یک مهمانی بزرگ دعوت بود، لباسش به حدی رسمی و متفاوت بود گویی قرار بود مهمانی بزرگی در این مکان برگزار شود.

سوگل با دیدن مادرش پوزخندی زد و به سمت پله‌ها رفت، هنوز مانتوی جلوبازش در تن بوده و شالش روی شانه‌هایش افتاده بود.

پله‌ها را دوتایکی بالا رفته و به سمت اتاقش حرکت کرد، قدم آخر را برداشت و جلوی در اتاق با بهت ایستاد.

کایان روی تختش دراز کشیده، دستش را روی چشمانش گذاشته و گویی خواب بود!

سوگل چشمانش گرد شده بود، تازه یادش افتاد که کایان دقیق نفهمیده که اتاق او کدام است.

نفسی کشیده و در اتاق را به صدا درآورد، یکبار در زد و کایان هیچ عکس‌العملی از خود نشان نداد، برای بار دوم که در زد کایان تکانی به بدن هیکلی‌اش داد و با سرفه کوتاهی چشمش را باز کرد.

صدایی کوتاه از گلوی سوگل شنیده شد که گفت:

- اوهوم!

کایان به سرعت به خود آمد و نگاهی به سمت در انداخت، وقتی سوگل را جلوی در دید از جایش برخواسته و همان‌طور که چشمش را با انگشتش میمالید دستش را روی موهای پریشانش کشیده و گفت:

- ne oldu؟

<<چی شده>>

سوگل خجالت‌زده سری تکان داد، معنی جمله‌اش را نمی‌دانست اما حدس می‌زد که چه گفته است پس از این رو درحالی که با نوک پایش روی زمین ضرب گرفته بود گفت:

- ببخشید، راستش!

سکوت کرد به آرامی اشاره‌ای به اتاق کرده و ادامه داد:

- راستش اینجا، اینجا اتاق منه!

کایان با شنیدن این حرف ابرویش بالا پرید و سریع گفت:

- Üzgünüm, bilmiyordum

<<ببخشید نمی‌دونستم>>

این را گفته و با یک حرکت از جایش بلند شد، هنوز غرق خواب بود و تلو- تلو خوران درحالی که خمیازه می‌کشید به سمت سوگل رفت.

سوگل همان‌طور که تره‌ای از موهایش را در دست گرفته و دور انگشتانش می‌چرخاند گفت:

- می‌تونین همین‌جا بمونین فقط!

ادامه داد:

- فقط کمدهای لباس‌ پر هستن، نمیتونین هیچ لباسی بزارین!

کایان سر تکان داد و دستش را به در گرفت تا از زور خواب زمین نیفتد، سپس چشمان خواب‌آلودش را به سوگل دوخته و گفت:

- Hayır, başka bir odaya gidiyorum

<<نه من میرم یه اتاق دیگه>>

این را گفته و با توجه به چهره سوگل و دیدن چشمان رنگی او لبخندی لبانش را فرا گرفت، دنیز نیز چشم‌رنگی بود و کایان عاشق چشمانش، بی‌توجه به موقعیتش، دستش را بلند کرده و با اشاره به چشمان رنگی سوگل گفت:

- Sen de renkli gözlüsün

<<تو هم چشم رنگی هستی>>

سوگل آب دهانش را قورت داد، باز متوجه نشده بود، در دل حرف ناسزایی بار خود کرده و با خود گفت:

- من باید این زبان رو یاد بگیرم وگرنه همینطور که دارم بر و بر نگاهش می‌کنم، آبروم میره!

کایان وقتی فهمید که سوگل متوجه حرفش نشده دوباره و اینبار چشم خود را با انگشت نشان داده و به فارسی و لحجه خنده‌دار گفت:

- چشم، چشم‌رنگی!

اینبار خنده روی لبهای سوگل نشست و همان‌طور با خنده کوتاهی گفت:

- چه خوب فارسی حرف می‌زنی، رنگ چشم‌های من به عمه و بابابزرگ رفته، بابا میگه بابابزرگ هم چشماش رنگی بوده!

کایان با شنیدن این حرف متوجه شد که رنگ چشمان دنیز هم ژنتیکی است، پس پدربزرگ در هر خانواده یک چشم‌رنگی به جای گذاشته بود!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت دوازدهم منیم گوزل سِئوگیلیم

 

سوگل هنوز ته‌خنده در صدایش موج می‌زد کایان وقتی دید سوگل از جلوی در تکان نمی‌خورد رو به او گفت:

- Gidebilir miyim

<<میتونم برم>>

و با دست به بیرون اشاره کرد، سوگل دستش را مشت کرده و در دل گفت:

- وای سوگل تو چرا ماتت می‌بره، الان پسره حساب کار دستش میاد، فکر می‌کنه اسکلی!

سریع کنار رفت و کایان از اتاق خارج شد، سوگل به اتاق بازگشت و درحالی که می‌خواست در اتاق را ببندد کایان برگشته و به سمتش خم شده و گفت:

- Masada su vardı, bana bir bardak su verebilir misin?

<<راستی روی میز آب بود میشه یک لیوان آب بدی به من>>

پس از اتمام جمله‌اش با لبخند دستش را به شکل لیوان کرده و به سمت دهانش برد تا سوگل متوجه جمله‌اش بشود، سپس آب روی میز را نشان داد و گفت:

- su ، su.

<<آب، آب>>

سوگل از این حرکات خنده‌اش گرفته بود و با خود می‌گفت:

- احساس می‌کنم کرولال هستم، همه چیز رو با اشاره می‌فهمم.

به سمت میز رفته و یک لیوان آب پر کرد، هم‌زمان کایان دوباره وارد اتاق شد و لیوان را از دست سوگل گرفته و یک نفس سر کشید، وقتی کمی حالش جا آمد نفسی بیرون فرستاده و گفت:

- Tesekkurler kuzen

<<مرسی دخترعمو>>

روی میز داخل بشقاب چند عدد کاپ کیک شکلاتی کوچک قرار داشت که چشم کایان را بدجور گرفته بود، سوگل وقتی نگاه خیره کایان را به بشقاب دید چنگال را روی کیک زده و به سمتش گرفت و گفت:

- میل دارین؟

کایان بدون اینکه چنگال را بگیرد با اشتها دهانش را به سمت کیک برده و کیک را یک‌جا بلیعید، با این کارش صدای خنده سوگل بلند شد و هم‌زمان کایان هم به خنده افتاد و درحال خوردن کیک با دهان پر به سمت در برگشت، درحالی که پشتش به سوگل بود دستش را بالا برده و همان‌طور با دهان پر گفت:

- Müteşekkir

<<ممنون>>

و از اتاق خارج شده و سوگل را درحال خنده تنها گذاشت، سوگل نگاهی به چنگال انداخت که هنوز دستش بود، دوباره لبخندی زده و چنگال را روی بشقاب قرار داد و در اتاق را بست، هر چند دقیقه یکبار به یاد کایان و کیک خوردنش می‌افتاد و خنده‌اش می‌گرفت، وقت شام بود و باید لباس عوض کرده و سر وقت سر میز حاظر می‌شد وگرنه چهره عمه هاریکا دیدنی بود!

در کمد را باز کرده و نگاهی به لباس‌ها انداخت، مادر، زنعمو و عمه لباس‌های مجلسی به تن داشتند اما سوگل هیچ خوش نداشت که چنین پوششی در خانه داشته باشد، پس برخلاف میل عمه هاریکا، یک هودی لیمویی رنگ با یک شلوار جین برداشته و تن کرد، یک جفت کفش عروسکی نیز پوشید و موهای پرپشت و بلندش را دم اسبی بست و عطری خوشبو حواله گردن کرد، نگاهی به آینه قدی که روبه رویش بود انداخت و پس از این‌که با رژ کم‌رنگی لب‌هایش را تر کرد به سمت در رفته و از اتاق خارج شد.

کایان با لباس راحتی که متشکل از یک شلوار اسلش مشکی و یک پیراهن آستین کوتاه گشاد بود روی پله اول ایستاده و جمعی که پایین دور میز شام جمع شده بودند را می‌نگریست.

با شنیدن قدم‌های سوگل برگشت و نگاهش روی موهای فر خورده و خوش‌رنگ سوگل ثابت ماند.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سیزدهم منیم گوزل سِئوگیلیم 

 

سوگل نگاهی به لباس‌های کایان انداخت و چیزی نگفت، کایان چشم از موهای خوش‌فرم سوگل کنده و پرسید:

- Babam ve amcam neden takım elbiseyle oturuyorlar?

<<بابا و عمو چرا با کت و شلوار نشستن؟>>

و بعد اشاره به لباس‌هایش کرد سوگل وقتی متوجه لباس‌های عمو و پدرش شد رو به کایان گفت:

- ببینید، عمه روی خیلی چیزا حساسه! روی لباس هم که دیگه نگو!

نگاه کایان هنوز به سوگل بود که ادامه داد:

- عمه دوست داره همه لباس رسمی بپوشیم ولی من هیچ خوشم نمیاد، الان به لباسای تو هم گیر میده.

کایان که این حرف‌ها برایش معنی نداشت لبش را کج کرده و گفت:

- Bırak.

<<ولش کن>>

این را گفته و بی‌اهمیت دستی به لباسش کشید و گفت:

- Ben gidiyorum, sen de geliyorsun

<<من دارم میرم، تو هم میای؟>>

سوگل که تنها کلمه‌ ترکی که می‌دانست بله بود سریع گفت:

- Evet

<<بله>>

کایان لبخند دندان‌نمایی کرده و گفت:

- Sen de biliyorsun

<<تو هم بلدیا>>

هر دو خندیدند و سپس به آرامی پله‌ها را یکی- یکی به سمت پایین رد کردند، سمت راست سالن دقیقا چند متر فاصله با پله‌ها میز غذاخوری بزرگی با صندلی‌های سلطنتی و میز طلایی رنگ قرار گرفته بود عمه هاریکا بهترین جای میز روی صندلی مخصوص‌نشسته و بقیه یکی- یکی به جمع اضافه می‌شدند، قانون خانه این بود که شام از ساعت هفت تا ساعت هشت شب باشد.

یعنی همگی باید ساعت هفت دور میز جمع می‌شدند وگرنه عمه هاریکا خشمگین شده و ولوله‌ای برپا می‌کرد.

کایان دوباره سلام داده و حواسش جمع لباس‌های اطرافیان شد.

یکی پیراهن بلندی به تن داشت، یکی کت و دامن و دیگری کت و شلوار، نگاهش به افراد بود که عمه با دیدن سر و وضعش گفت:

- Oğlum bu evin kuralları var, bu elbise nedir?

<<پسرم این خونه قانون داره این چه لباسیه>>

کایان نگاهی به لباس‌هایش انداخت و گفت:

- Bu iyi

(خوبه که)

عمه جواب داد:

- İyi olabilir ama buraya uygun değil

<<شاید خوب باشه ولی مناسب اینجا نیست>>

طوری این حرف را با تحکم رو به کایان و سوگل گفت که کایان درحال جویدن لبش چیزی نگفته و خواست بنشیند که با چشم‌غره قدیر روبه رو شد، نگاهی به عمه انداخت که دستش روی هوا بوده و سوگل دستش را می‌بوسید.

نفسی بیرون داده و رو به قدیر با اشاره ابرو گفت:

- Boş ver

<<ولش کن>>

اما قدیر چشمانش را درشت کرده و به او فهماند که این یک رسم است.

کایان با صدا نفسی سر داد و صندلی که برای نشستن کشیده بود را برگرداند و به سمت عمه‌هاریکا رفت، عمه دستش را دوباره بلند کرد و کایان با گرفتن دست عمه بوسه‌ای کوتاه رویش زده و دستش را به پیشانی‌اش چسباند.

با خود گفت:

- Ne saçma bir gelenek

<<این چه رسم مسخره‌ای هست>>

درحالی که رسم از خود ترکیه و استانبول گرفته شده بود اما درخانه قدیر از این رسوم خبری نبود!

همگی دور میز نشستند و چند خانوم با لباس‌های مخصوص مشغول آوردن غذاهای مختلف و متفاوت شدند، افرا نیز کنار عمه ایستاده و به او کمک می‌کرد و هرآن‌چه را که می‌خواست در اختیارش قرار می‌داد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهاردهم منیم گوزل سِئوگیلیم 

 

اِمَل نیز به جمع پیوسته و کنار سوگل روبه‌روی کایان نشست، میز که تکمیل شد خدمتکاران میز را کامل چیده و عقب ایستادند.

کایان به شدت گرسنه شده بود پس با اشتها برنج را داخل بشقاب کشیده و مقدار زیادی گوشت بوقلمون روی غذایش گذاشت، نگاه عمه هاریکا به کایان بود که بدون تعارف، غذا کشید و بشقابش را به شدت پر کرد.

اما کایان سر به زیر انداخته و بدون توجه به کسی، مشغول خوردن غذایش شد، طی این سال‌ها رفتارهای کایان برای خانواده بسیار مشهود شده بود، شیطنت‌های گاه‌ و بی‌گاهش، شوخی‌های بی‌حد و مرزش، لبخند‌ها و بی‌تفاوتی‌هایش به زندگی، همه و همه برای خانواده‌اش مشهود بودند اما عمه هاریکا با دیدن پسری با این سن اما بی‌مسئولیت خشمگین می‌شد، با اینکه کایان پزشکی خوانده و اینک دکتر حاذقی بود اما این تنها حسن او محسوب می‌شد، نگاه سوگل به کایان بود که چه با اشتها غذا می‌خورد، خودش همیشه اشتهای کمی برای خوردن غذا داشت اما با دیدن بشقاب پر از غذای کایان صبر کرد و پس از کشیده شدن غذا توسط بزرگترها غذای زیادی کشیده و مشغول شد.

یاد حرف‌های عمه هاریکا افتاده بود که همیشه می‌گفت:

- باید داخل خونه هم مثل بیرون، مرتب باشید، لباس‌های شیک و زیبا بپوشید، صورت خودتونو با وسایل آرایشی جلوه بدید!

اما سوگل برخلاف این‌ها لوس و ننر نبود و حرف‌های عمه را همیشه آویزه گوشش می‌کرد تنها نافرمانی‌اش نپوشیدن لباس‌های رسمی در خانه بود که اوایل با رفتارهای ناپسند عمه روبه رو شده و بعدها عمه به بودن او در جمع با لباس راحتی عادت کرد.

با خود گفت:

- حالا هم نوبت کایان بنده خداس!

بی‌توجه به جمع لب‌هایش را کج کرده و زیر لب گفت:

- رسمی باشید، رسمی باشید.

با بالا بردن سر متوجه نگاه خیره کایان و سپس خنده او شد.

کایان که لب‌های کج شده سوگل را دیده بود به خنده افتاده بود و پس از کمی لبخندی بی‌صدا، به سرفه افتاد.

آسیه سمت راستش نشسته و دنیز طرف دیگرش بود، آسیه پشتش زده و یک لیوان آب به دستش داد، آب را سر کشید اما هنوز هم می‌شد خنده موزیانه او را زیر لب دید، سوگل که کاملا خجالت‌زده شده بود نگاهی به بقیه انداخت تا ببیند شخص دیگری دیده یا نه؟

اما خدا را شکر گویی کسی ندیده بود!

قدیر که جمع را ساکت و آرام دید پرسید:

- خب عمه‌جان صحبت کنید، گفتید ما بیایم که...

عمه هاریکا صحبتش را قطع کرده و ته قاشق را روی میز کوبید و گفت:

- لطفا سرشام سکوت رو رعایت کنید.

خانواده بکتاش که عادت داشتند اما تمام اعضای خانواده قدیر با چشمانی گرد شده به عمه که سر به زیر درحال خورد غذا بود نگاه می‌کردند.

آسیه زیر لب گفت:

- نه خیر این عمه خانوم با هیچ‌کس شوخی نداره!

شام در سکوت سپری و خورده شد تا اینکه همگی به سمت مبل‌ها رفته و نشستند.

قبل از پرسیده شدن سوال، عمه هاریکا گفت:

- درباره موضوعی که خیلی مهمه فردا حرف بزنیم، باید بویوک هم باشه!

قدیر با شنیدن اسم بویوک از خشم چشم‌هایش را یک‌بار باز و بسته کرد و بکتاش با بی‌اعتنایی سری تکان داد، سوگل روی‌مبل نشسته و درحال ور رفتن با گوشی بود، داخل اینترنت درحال سرچ کردن کلمات ترکی شده بود، حین سرچ با خود گفت:

- حرف‌های عمه رو ولش کن، به دردت نمی‌خوره، بهتره یکم ترکی یاد بگیری تا حداقل بتونی حرف بقیه رو بفهمی، اِمَل چند دقیقه بود درحال صحبت با کایان بود، و سوزان و زنعموها با یکدیگر درحال صحبت بودند.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت پانزدهم منیم گوزل سِئوگیلیم 

 

سوگل درحالی که یک به یک کلمات فارسی را می‌نوشت آنها را در گوگل تبدیل به ترکی استانبولی می‌کرد تا یاد بگیرد و با آموختن هر کلمه کلی ذوق‌زده می‌شد، کایان روی مبل نشسته پایش را روی پای دیگر انداخته و هرآن منتظرم کرم ریختن بود تا کمی بخندد، نویان ایل‌ناز را به سوزان داده و به سمت مبل حرکت کرد تا رویش بنشیند که کایان قبل از رسیدنش به مبل، به یک‌باره پایش را دراز کرد و نویان روی مبل پرت شد، کایان دستش را روی دهان گذاشت و خنده‌اش شروع شد اما سعی می‌کرد صدایش بالا نرود حتی اطراف را نگاه نمی‌کرد چراکه چشمان آسیه و قدیر پر از خشم بود.

سوگل و اِمَل درحال ریسه رفتن بودند اما سوزان با ترحم به شوهرش نگاه می‌کرد، عمه هاریکا با این حرکت کایان اخمش بیشتر شده و عصایش را روی زمین کوبید و با صدای بلند گفت:

- kayan Çok tatsızsın

<<خیلی بی‌مزه‌ای کایان>>

همان حین نویان خودش را جمع کرد و وقتی وضع را مساعد ندید رو به عمه گفت:

- Teyze, bir şakamız var

<<عمه ما با هم شوخی داریم>>

کایان لبش را به دندان گرفته بود، هرآن امکانش بود که پقی بزند زیر خنده که با دیدن سوگل که از زور خنده بی‌صدا چشمانش برق می‌زد دوباره خنده‌اش گرفت و این‌بار با صدا خندید که خنده‌اش موجب شد امل و سوگل نیز با صدا بخندند.

قیافه قدیر دیدنی بود، آن‌قدر خجالت‌زده شده بود که سرش را پایین انداخته و به آرامی گفت:

- kayan yeterli

<<بسه کایان>>

کایان نفسی عمیق کشیده و دستی به صورتش کشید و رو به قدیر گفت:

- ok baba!

کمی گفتوگو کرده و از روزهای گذشته گفتند، میوه و چای خورده و پس از ساعتی عمه هاریکا اعلام کرد که وقت خواب فرا رسیده.

کایان اول از همه بلند شده و گفت:

- Herkese iyi geceler

<<شب همگی بخیر باشه>>

و یک به یک همگی شب‌بخیر گفته و به سمت اتاق‌های‌شان حرکت کردند، کایان پله‌ها را دو تا یکی بالا رفته و جلوی در اتاقش ایستاد درحال باز کردن در بود که صدای قدیر بلند شد:

- Kayan hızla odamıza geldi

<<کایان سریع بیا اتاق ما!>>

کایان پوفی کرده و به سمت روبه‌روی اتاق خوابش برگشت، چشمش به زمین دوخته شده بود، قدم روی فرش قرمز مینیاتوری که رگه‌هایی از ابریشم داخلش مشاهده می‌شد گذاشته و با چند قدم خود را به اتاق روبه‌رو رساند، همان حین سوگل نیز وارد اتاقش شده و در را بست.

کایان با ورودش به اتاق، قدیر درحالی که روی تخت سلطنتی دو نفره نشسته بود ملافه‌ طلایی رنگ را دور دستش پیچانده و از زور عصبانیت چروک کرد. 

از جایش بلند شده و همان‌طور که به آرامی به سمت کایان می‌رفت، خشمش را کنترل کرده و گفت:

- Bak oğlum, büyümüşsün! Yapmayın, yapmayın bunlar

<<ببین پسرم تو دیگه بزرگ شدی! نکن، این کارها رو نکن>>

کایان لبش را به دندان گرفت روی کاناپه سه نفره که کنار تخت جای گرفته بود نشست نگاهی به مادرش انداخته و درحالی که با پوست لبش بازی می‌کرد گفت:

- Şaka yapıyordum!

<<من شوخی کردم دیگه!>>

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت شانزدهم منیم گوزل سِئوگیلیم 

 

آسیه یک قدم برداشت و کنار کایان نشست، همان‌طور که صورت کایان را با دستانش قاب می‌گرفت گفت:

- Yaptığın iş yanlış değil evladım ama buranın da kendi kuralları var, biraz sakin ol, işler bitince geri geliriz, sonra sen haylazlığına devam edebilirsin!

<<کار تو اشتباه نیست پسرم، ولی اینجا قوانین خودشو داره، یک مدت آروم باش کارها که انجام بشه برمی‌گردیم و اون‌موقع می‌تونی به شیطنت‌هات ادامه بدی!>>

کایان تک خنده‌ای کرده و گفت:

- Tamam ama benden bu evin kurallarına uymamı isteme, teyzemin her söylediğini yapamam

<<باشه ولی از من نخواین خودمو با قوانین این خونه وفق بدم، من نمی‌تونم همه کارهایی که عمه خانوم میگه رو انجام بدم.>>

قدیر لب‌هایش را جمع کرد، می‌دانست این پسر رام نمی‌شود، کایان به اندازه‌ای که شوخ طبع و خنده‌رو بود گاهی می‌توانست همان قدر نیز خشمگین و یک‌دنده باشد پس قدیر بحث را کش نداده و گفت:

- Tamam, dikkatli ol, iyi geceler

<<باشه پس یکم حواست باشه شب بخیر. >>

کایان از جایش بلند شده ودرحالی که دستش را روی موهایش می‌کشید گفت:

- iyi geceler

<<شب بخیر>>

و از اتاق خارج شده و با حرص در را بست، از عصبانیت و خشم بی‌زار بود همیشه می‌گفت وقتی می‌توانی بخندی و بخندانی چرا باید خشمگین و عصبانی شوی تا هم خود را آزار دهی و هم دیگران را.

اما اینبار گویی شیطنت و خنده‌اش بقیه را آزار می‌داد!

سری تکان داد و وارد اتاقش شد، از اتاق دیواربه دیوارش صدای آهنگ می‌آمد روی تخت نشست و با احساس گرما با یک حرکت تیشرتش را از تن بیرون آورد، همان‌طور روی تخت دراز کشید و به صدای آهنگ گوش سپرد.

سوگل صدای آهنگ را کم کرده و لپ‌تاپش را باز کرد، با خود گفت:

- باید یاد بگیرم!

کش موهایش را از سر باز کرد تا موهایش کمی استراحت کنند، روی تخت نشسته و لپ‌تاپ را روی پایش گذاشت، یک به یک سرچ کرده و معنی کلمات مهم را حفظ کرد، خیلی دوست داشت روزی به زبان ترکی مسلط شود، از این رو معنی کلمات مهم را به خاطر سپرد و دوباره صدای آهنگ را چند عدد بلندتر کرد و درحال خواندن جملات ترکی، با ریتم آهنگ تکانی به بدنش داد!

تخت سوگل دقیقا به سمت دیواری بود که پشت‌سرش تخت کایان قرار گرفته بود، کایان با اینکه از صحبت‌های پدر و مادرش ناراحت شده بود اما کاملا بی‌توجه به دقایقی پیش، با صدای آهنگ ریتم گرفت و شانه‌اش را تکاند، گوشی را برداشته و مشغول بازی شد و هم‌زمان از صدای آهنگ لذت برد تا جایی که آهنگ قطع شده و کم- کم هر دو به آرامی به‌ خواب رفتند.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت هفدهم منیم گوزل سِئوگیلیم

 

ساعت ده دقیقه مانده به هشت صبح بود که کایان درجای خود غلتی خورد و با یک غلت ملافه را دور خود پیچید، با توجه به این‌که هوا سر صبح کمی سردتر از حد معمول بود، در بالاتنه‌اش احساس سرما کرد، سپس احساس دستی روی شانه‌اش کرد که شانه‌اش را ماساژ می‌داد، حین خواب از این ماساژ خوشنود شده و احساس می‌کرد با هر ماساژ خستگی خواب از تنش بیرون می‌آید، چند دقیقه گذشت که با صدای آسیه تکانی خورد ولی چشمانش هنوز بسته بودند، آسیه درحال ماساژ شانه کایان رو به او گفت:

- Oğlum uyan, teyzem sabah sekizde kahvaltı vakti dedi, ütü vermedik!

<<پسرم، بیدارشو، عمه خانوم گفتن هشت صبح وقت صبحونه هستش، پاشو تا دستش آتو ندادیم!>>

کایان درحالی که به سمتی دیگر غلت می‌خورد عین بچه‌ها گفت:

- Anne, bekle! Beş dakika sonra uyuyacağım

<<مامان صبر کن! پنج دقیقه دیگه بخوابم.>>

آسیه دستی به موهای بلند و شلخته کایان کشیده و گفت:

- Kendine gel, oğlum kendine özgü bir tarz ve görünümde olmalı!

<<پاشو یکم به خودت برس، پسر من باید توی تیپ و قیافه تک باشه!>>

کایان نفس بلندی کشید و درحالی که لای چشمانش را باز می‌کرد لبخندی زده و گفت:

- Bir partiye gittiğimde beni görmelisin, ben eşsizim!

<<منو باید وقتی میرم مهمونی ببینی، بی‌نظیرم!>>

آسیه لبخندی از سر رضایت زده و گفت:

- Ben senin bu morarmış gözünün kurbanı olacağım Paşu!

<<فدای این چشم ابروی مشکیت بشم من، پاشو!>>

کایان سرش را خارانده و همان‌طور روی تخت نشست، کش‌و قوسی بدنش داد که آسیه گفت:

- Bluzunuzla uyuduğunuzda üşüttüğünüzü yüzlerce kez söyledim

<<صد دفعه گفتم بلوزتو درنیار موقع خواب، سرما می‌خوری!>>

کایان بلوز را از روی تخت که کنارش افتاده بود برداشته و با یک حرکت به تن کرد و گفت:

- Gece sıcaktı!

<<شب گرم بود!>>

آسیه بلند شد و درحالی که از در خارج می‌شد گفت:

- Kayan, aşağı indim, kendine gel!

<<کایان من رفتم پایین به خودت برس بیا!>>

کایان خمیازه‌کشان گفت:

- tamam ane،tamam!

<<باشه مامان، باشه!>>

از جایش بلند شد و وارد دستشویی کوچک گوشه اتاق شد، دست و صورتش را شسته و موهایش را مرتب کرد، اما تعویض لباس انجام نداد، درحالی که گوشی را از روی میز برمی‌داشت گفت:

-Saat sekizde uyanma vakti geldi

<< آخه ساعت هشت هم وقت بیدار شدنه>>

این را گفته و از اتاق خارج شد هم‌زمان دنیز و آسلی از اتاق خارج شده و به او پیوستند، کایان دنیز را بغل کرده و دست آسلی را گرفت و رو به دنیز گفت:

- Yeni bir arkadaş buldun, beni unuttun

<<دوست جدید پیدا کردی منو یادت رفته>>

دنیز بوسه‌‌ای روی گونه کایان زد و گفت:

- Sen benim kardeşimsin, seni dünyaya değişmeyeceğim

<<تو داداش یه دونه من هستی تو رو با دنیا عوض نمی‌کنم>>

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت هجده منیم گوزل سِئوگیلیم 

 

سوگل از پشت سر شاهد ماجرا بود با خنده رو به آسلی گفت:

- با هم‌اتاقی جدیدت چطوری؟

آسلی موهای سیاه و پرپشتش را پشت گوش فرستاده و درحالی که از پله اول پایین می‌رفت گفت:

- عالی، ولی هیچی از حرفای همدیگه نمی‌فهمیم!

سوگل خندید و در دل گفت:

- اتفاقا منم عین توام.

البته در اثر تمرین و تکرارهای دیشب توانسته بود چند کلمه یاد بگیرد پس از اتمام حرفش با آسلی کایان به سمتش برگشته و گفت:

- Günaydın

<<صبح بخیر>>

سوگل که این کلمه را یاد گرفته بود سریع گفت:

- Teşekkür ederim, size de günaydın

<<ممنونم صبح شما هم بخیر>>

با این جمله‌اش کایان از حرکت ایستاده و لبخندی به لب آورد به سمتش برگشته و گفت:

- Türkçe mi konuşuyorsun?

<<داری ترکی حرف می‌زنی>>

سوگل که در دل از حرف زدن به زبان ترکی ذوق‌زده شده بود خندید و گفت:

- خیلی دوست دارم یاد بگیرم!

کایان ابرویی بالا انداخت دنیز را روی زمین گذاشت و رو به دنیز گفت:

- Sen Aslı'yla birlikte aşağı in, biz de geleceğiz

<<با آسلی برین پایین ما هم بیایم>>

همین که آسلی و دنیز پله‌ها را پایین رفتند کایان به سمت سوگل برگشته و گفت:

- Eğer istersen sana öğretebilirim

<<اگه بخوای می‌تونم یادت بدم>>

سوگل به سختی متوجه جمله شد اما نتوانست جواب ترکی دهد پس از این رو گفت:

- حتما توی اولین فرصت، چون خیلی دوست دارم یاد بگیرم!

کایان نفسی کشید و گفت:

- Kuzenimin adı Sugol'du, değil mi?

<<دخترعمو اسمت سوگل بود درسته؟>>

سوگل وقتی اسم خود را برای اولین بار از زبان کایان شنید لبخندی زده و گفت:

- Evet

<<آره>>

کایان درحال تکان دادن سرش، موهایش را با دست شانه کرده و دوباره به سمتش بازگشت، درحالی که به چشمان آبی سوگل چشم دوخته بود گفت:

- İsminize Türkçe diyebilir miyim?

<<می‌تونم اسمتو ترکی صدا کنم؟>>

سوگل که تنها کلمه اسم را متوجه شده بود بی‌هدف سر تکان داد که کایان ادامه داد:

- seni sevgil ararım

<<پس من سِئوگیل صدات می‌کنم!>>

سوگل با تعجب لبخندی کوتاه زد و هر دو با صدای بلند عمه خانوم که گفت:

- چرا بعضی‌ها سرمیز نیستن!

یکدیگر را نگاه کرده و سریع از پله‌ها پایین رفتند.

سر میز کاملا پر شده و دو صندلی کنار هم خالی بود، هر کدام پس از بوسیدن دست عمه به سمت صندلی‌ها رفته و نشستند، نگاه عمه هاریکا به لباس‌های این دو بود، موهای کایان را هم که درهم دید اخمی کرد، قدیر که کنار کایان نشسته بود به طرفش خم شده و گفت:

- Keşke annen beni dinleseydi

<<کاشکی به حرفای منو مامانت گوش می‌دادی>>

کایان ابرویش را بالا برد و نگاهی به اطراف انداخت، این چه معنی می‌داد که همه با لباس بیرون در خانه بنشینند، سوزان و نویان بسیار آراسته و امل نیز لباسی درخور به تن داشت. سرش را تکان داده و به آرامی گفت:

- Keşke bana biraz huzur verseydin

<<کاش شما هم یکم راحتم بزارید>>

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت نوزدهم منیم گوزل سِئوگیلیم


قدیر پوفی کرد و یک لقمه پنیر و گردو برای خود گرفت هنوز لقمه را در دهان نگذاشته بود که دوباره به سمت کایان خم شده و گفت:
- Bugün git transferini ara, İstanbul'dan getirdiğin kağıtları hastaneye götür, dediler, artık kartını kullanmaya başlamalısın
<<امروز برو دنبال انتقالیت، برگه‌هایی که از استانبول آوردی رو ببر به بیمارستانی که گفتن، بالاخره باید کارت رو شروع کنی>>
کایان لقمه‌اش را در دهان گذاشت و هنگام جویدن لقمه صدایش را صاف کرده و رو به پدرش گفت:
- TAMAM
<<باشه>>
سکوت همه‌جا را فرا گرفته بود، کایان دستش را برد تا شکر بردارد که دستش به شکر نرسید، به سمت راستش که سوگل نشسته بود برگشته و گفت:
-sevgil Sen bana o şekeri ver
<<سِئوگیل، اون شکر رو میدی به من!>>
نگاه همه به سمت کایان برگشت که سوگل را به این شکل صدا کرده بود، مخصوصا قیافه بکتاش که کاملا دیدنی بود!
کایان حتی به روی خود نیاورد و پس از گرفتن شکر مشغول خوردن صبحانه‌اش شد.
راحله با چشم‌غره کایان را می‌نگریست و آسیه متوجه نگاهش شده بود، نگاه عمه خانوم خشمگین بوده و بقیه همه با تعجب او را می‌نگریستند، سوگل به روی خود نیاورد اما زیر چهره بی‌تفاوتش درحال ذوق‌مرگ شدن بود!
لپ‌هایش سرخ شده و صورتش داغ شده بود، کایان به سریع‌ترین شکل ممکن صبحانه را خورده و از جایش بلند شد، تشکر کرده و رو به بکتاش گفت:
- Amca bana arabalardan birinin şalterini verir misin, belgelerimi vermek için hastaneye gitmem gerekiyor!
<<عموجان، میشه سوئیچ یکی از ماشین‌ها رو به من بدین، باید برای دادن مدارکم برم بیمارستان >>
بکتاش بلند گفت:
- هاشم!
مردی کت و شلوارپوش از در بزرگ وارد عمارت شده و با احترام گفت:
- بله آقا؟
بکتاش یقه پیراهنش را درست کرده و رو به هاشم گفت:
- ببین آقا کایان هر چی خواستن دراختیارشون قرار بده.
سپس درحالی که از لحن کایان موقع صدا کردن سوگل بدش آمده بود بدون اینکه به روی خود بیاورد رو به کایان گفت:
- Hashem'e istediğin her şeyi anlatabilirsin!
<<هرچی خواستی می‌تونی به هاشم بگی!>>
کایان سر تکان داد و از کنار میز رد شده و به سرعت به طبقه بالا رفت.
وارد اتاق شد، کیف دستی را باز کرد و درحالی که لباس‌ها را بالا و پایین می‌کرد یک شلوار مشکی نسبتا گشاد و یک پیراهن دکمه‌دار سفید بیرون آورد.
لباس‌هایش را تعویض کرده زنجیر نقره‌ای رنگش را دور گردن انداخته و دو دکمه بالای پیراهن را باز گذاشت، ادکلن، جاربولت را از داخل کیف بیرون آورد و به مقدار زیاد، دور گردن و مچ دست‌ها را به آن آغشته کرد.
ژل موی سر را نیز برداشت، پس از دو روز سعی داشت موهای پرپشتش را سر و سامان ببخشد، مقداری ژل روی سر کشیده و با برس شانه‌شان کرد، با شیطنت خندید و نگاهی به آینه انداخت و گفت:
- Kızlar benim için sıraya giriyor
<<دخترها برام صف می‌کشن>>
دوباره به این حرفش خندید و درحالی که گوشی خود را از روی میز برمی‌داشت در قهوه‌ای رنگ اتاق را باز کرده و بیرون رفت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت بیستم منیم گوزل سِئوگیلیم


پله‌ها را طی کرد، همه در سالن اصلی جمع شده و درحال خوردن میوه بودند، نگاهی به جمع انداخت اما به قول خودش، سئوگیل را ندید، با اشاره دست از جمع خداحافظی کرده و به حیاط پناه برد.
عمه هاریکا همان‌طور که دانه انگور را در دهانش قرار می‌داد، رو به قدیر گفت:
- پسر خوبی داری ولی خیلی بی‌پروا بارش آوردی! فکر کنم توی تربیتش کم گذاشتی!
این حرف که به آسیه برخورده بود باعث شد به حرف بیاید پس گفت:
- عمه خانوم لطفا!
قدیر دستش را آرام به سمت آسیه گرفته و گفت:
- لطفا هیچی نگو.
سپس رو به عمه گفت:
- این‌طور که نشون میده نیست، اون واقعا پسر خوبیه!
بکتاش با صحبت‌های عمه هاریکا موافق بود اما برای این که به شان برادرش ضربه نزند چیزی نگفت که راحله پرسید:
- پسر شما با همه دخترها انقدر راحته؟
این حرف حرفی نبود که آسیه بتواند از کنارش به سادگی عبور کند، هرچند راحله با چشم‌غره بکتاش روبه‌رو شد اما همان‌طور با غرور به آسیه که درحال مشت کردن دستش بود چشم دوخت.
آسیه نفسش را بیرون فوت کرد، چشمانش را ریز کرده و جواب داد:
- خیر! پسر من اون‌طوری که شما فکر می‌کنین نیست!
در این حین سوزان به دادش رسید:
- Kayan gerçekten yaramaz ve dikkatsiz olmasına rağmen kimseye kötü bakmıyor ve kızlarla ilişkisi yok! Kuzeninin karısı lütfen!
<<با اینکه کایان واقعا شیطون و بی‌پرواس اما نه نگاه بد به کسی داره نه رابطه‌ای با دخترها! زن‌عمو لطفا!>>
با آمدن سوگل به طبقه پایین همگی ساکت شده و توجه‌شان به او جلب شد، سوگل درحالی که شلوار جین سفیدی به تن داشت، مانتوی کوتاه جلوبازش را روی تن تنظیم کرده و شال لیمویی رنگش را روی سر تکان داد سپس به سمت پدرش رفته و گفت:
- بابا من میرم کتاب‌خونه، کاری باهام ندارید؟
بکتاش با لبخند و رضایت نگاهی به دخترش انداخته و گفت:
- برو بابا به سلامت!
سوگل سپس رو به عمه هاریکا و قدیر کرده و گفت:
- با اجازتون!
و بعد از در عمارت خارج شد، عمه با تحکم گفت:
- آفرین بکتاش، من روش تربیت تو رو دوست دارم! احترام به بزرگ‌ترها حرف اولو توی خانواده ما می‌زنه!
آسیه همان حین با عصبانیت از جایش برخاست و از پله‌ها بالا رفته و به اتاقشان رفت، در را بست و روی تخت نشست، آینه قدی روبه‌ رویش بود، نگاهی به چهره‌اش در آن آینه زرق‌و برق‌دار انداخت و رو به آینه با لبی کج شده گفت:
- راحله بس نبود حالا هم عمه، من روش تربیت تو رو دوست دارم! مال تو رو دوست ندارم!
سپس با حرص لبش را به دندان گرفت.
هاشم وارد پارکینگ شده و به کایان گفت:
- بفرمایید.
کایان لبخندی زد و با ورودش با دیدن این‌همه ماشین ابرویش بالا پرید و رو به هاشم گفت:
- Bay Haşim
<<آقا هاشم>>
وقتی هاشم را خیره خود دید درحالی که دستش را به سمت ماشین‌ها گرفته بود پرسید:
- Bütün bu arabalar Bektaş Amca için mi?
<<این همه ماشین همه برای عمو بکتاش هستش؟>>
هاشم با توجه به این که خود ترک آذربایجانی بود، برخی از کلمات کایان را متوجه شده پس گفت:
- Evet
<<بله>>

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت بیست و یک منیم گوزل سِئوگیلیم


کایان لبخند به لب دستش را بالا آورده و درحالی که لپ هاشم را می‌کشید گفت:
- Hangisini istersem alabilir miyim?
<<هر کدوم رو بخوام می‌تونم بردارم؟>>
هاشم سری تکان داد که لبخند کایان پررنگ‌تر شد و درحالی که هنوز لپ هاشم مابین انگشتانش بود دندان‌هایش را به هم چسبانده و از لابه‌لای لب‌هایش با صدایی رسا گفت:
- Ne kadar iyisin!
<<تو چه‌قدر خوبی!>>
دوباره به سمت ماشین‌ها برگشت، پارکینگ تاریک بوده اما روشنایی بیرون کمی از تاریکی‌اش کاسته بود، در یک ردیف ۵ ماشین با طرح‌های مختلف دیده می‌شد که یکی متعلق به خود بکتاش بود، یکی برای سوگل، یکی برای راحله و بقیه را گه‌گاهی استفاده می‌کردند، کایان نگاهش به کروک سفید رنگی بود که برق می‌زد، لبخند کجی روی لبش نشسته و به سمت ماشین رفت، همان موقع سوگل وارد پارکینگ شده و با دیدن کایان گفت:
- خیر باشه کجا؟
کایان با شنیدن صدایش برگشته و گفت:
- Sevgil, nereye gidiyorsun?
<<سئوگیل، تو کجا میری؟>>
سوگل متوجه سوالش شده و درحالی که پایش را بلند کرده بود تا بند کفشش را ببندد گفت:
- کتابخونه! و تو؟
کایان پرونده‌های در دستش را نشان داده و گفت:
- Hastaneye gidiyorum, transfer işimi yapmam gerekiyor
<<میرم بیمارستان، باید کارهای انتقالیم رو انجام بدم>>
سپس رو به سوگل گفت:
- Birlikte gitmek istersen seni getiririm
<<اگه بخوای با هم بریم، من می‌رسونمت.>>
سوگل گیج و منگ نگاهش می‌کرد، که هاشم گفت:
- میگن اگه می‌خوای با هم بریم.
کایان سمت هاشم برگشته و درحالی که خنده روی صورتش نقش بسته بود گفت:
- براوو هاشیم، براوو!
با صدای سوگل به خودش آمد که گفت:
- باشه بریم.
کایان سریع گفت:
- Ama arabayı ben sürüyorum!
<<ولی ماشین رو من می‌رونم!>>
سوگل وقتی منظور کایان را فهمید چیزی نگفت و با اشاره سر تایید کرد، کیف کوچک و لیمویی رنگش را روی دوشش انداخته و سوار شد، حتی به کایان نگفت که این ماشین برای اوست، کایان نیز سوار شده و آماده حرکت شد، با یک انگشت، ماهرانه دنده را عوض کرده و دستی را کشید، اول از پارکینگ سپس از در بزرگ و آهنی عمارت خارج شد، هوای بیرون گرم بوده و خیابان نسبتا شلوغ بود، کایان سانروف‌را زده و همان‌حین نسیمی که در اثر سرعت ماشین شکل گرفته بود به صورتشان خورد، لبخند رضایت بخشی روی لب سوگل نشست سپس رو به کایان کرده و با کنجکاوی پرسید:
- راستی تو... تو دکتری؟
کایان نیم‌نگاهی به او انداخت که با چشمان آبی‌اش به او زل زده بود، نگاهش را گرفت و پس از نفسی صدادار گفت:
- Evet ben doktorum, nöroloji doktoram var
<<بله من دکتر هستم، دکترای مغز و اعصاب دارم>>
سوگل که منظور او از نورولوژی را فهمیده بود خندید و ابروهایش را به طرز زیبایی از هم باز کرد و گفت:
- دکتر مغز و اعصابی! پس برای همینه انقدر خوش‌اخلاقی!
 

 

 
 
 
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت بیست و دو منیم گوزل سِئوگیلیم


کایان با شنیدن این حرف به سمت سوگل برگشت و در دل گفت:
- Bu kız çok güzel konuşuyor, sözleri çok tatlı!
<<این دختر چه سر زبون داره، حرف‌هاش خیلی دلنشینه!>>
به همان تک خنده بسنده کرد و چیزی نگفت که سوگل ادامه داد:
- من هم پزشکی می‌خونم انشالله یه روز همکارت میشم!
این را گفته و دوباره گفت:
- انشالله!
کایان دوباره برای لحظه‌ای نگاهش کرد و گفت:
- Cidden tıp mı okuyorsun?
<<جدی پزشکی می‌خونی چه خوب!>>
سوگل با ابروهای جمع شده‌اش فهماند که معنی جمله‌اش را نفهمیده، کایان دوباره و اینبار با لکنت بسیار، به فارسی گفت:
- تو، هم... پزشکی می‌خونی... پزشکی؟
سوگل خنده‌اش گرفت و پس از لبخندی کوتاه گفت:
- چه خوب فارسی صحبت می‌کنی، آره منم پزشکی می‌خونم ولی خیلی سخته!
کایان جدی شده و گفت:
- Evet, gerçekten zor, özel ders konusunda yardıma ihtiyacın olduğunda bana güvenebilirsin
<< آره واقعا سخته، هروقت کمک درسی خواستی می‌تونی رو من حساب کنی.>>
این جمله را گفته و دوباره نیم نگاهی به سوگل انداخته و وقتی دید معنی جمله‌اش را نفهمیده گفت:
- of sevgil Önce sana Türkçe öğretmem lazım
<<اوف سئوگیل اول باید بهت ترکی یاد بدم.>>
سوگل بالاخره این جمله را معنی کرده و گفت:
- واقعا یادم میدی؟
کایان درحالی که دنده را عوض کرده و در ترافیک ایستاد به آرامی به سمتش برگشته و گفت:
- Evet elbette
<<آره حتما!>>
همان‌طور که در ترافیک ایستاده بودند دستش را به سمت سیستم برده و دکمه پخش را فشار داد، همیشه عادتش بود که با یک آهنگ با هر زبان، تکانی به بدنش داده و روحیه بگیرد، از این رو دکمه پخش را زد و آهنگی فارسی با ریتم بالا پخش شد.
گرمای هوا بسیار شدید بود و از این رو نگاه سوگل به مغازه‌های بستنی فروشی کشیده شد، درحالی که موهایش را با دست داخل شال فرو می‌فرستاد آب دهانش را قورت داد، کایان تمام حواسش پیش کارهای سوگل بود، همان‌طور که صدای آهنگ را کم می‌کرد گفت:
- Dondurma yer misin?
<<بستنی می‌خوری؟>>
سوگل سری تکان داد و گفت:
- چی؟
کایان اشاره‌ای به بستنی فروشی کرده و گفت:
- Dondurma! Dondurma yer misin?
سوگل از خدا خواسته زبانش را روی لبش کشید و گفت:
- آره اتفاقا خیلی گرمه دارم می‌پزم از گرما بستنی می‌چسبه!
کایان ماشین را کنار کشیده و پیاده شد، به سمت بستنی فروشی راه افتاد، اما میان راه بازگشته و گفت:
- Hangi tadı seversin?
<<چه طعمی دوست داری>>
عجب مکافاتی بود سوگل هیچ یک از حرف‌های کایان را متوجه نمی‌شد و این بیشتر کایان را مصمم می‌کرد تا به او ترکی یاد دهد.
وقتی دید متوجه نشده با دست اشاره‌ای کرده و با لبخند گفت:
- Onu yıka
<<ولش کن!>>

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...