Saken_Ghesseha ارسال شده در جولای 31 اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 31 نام رمان: میانِ ما نام نویسنده: ساکن قصهها ژانر: عاشقانه، اجتماعی هدف: به تصویر کشیدنِ پیچیدگیهای عشق و سکوتهای ناگفتهی میان دو انسان که ظاهرشان پُر از جنگ است اما دلهایشان پر از دوستت دارمهای نگفته. ساعات پارتگذاری: روزهای زوج، 2 پارت خلاصه: وای از آن روزی که درختهای خاموش، شاهد بوسهایی شوند که نباید باشد. باغ قدیمی هنوز همان است؛ درختها همان درختها، ولی نگاهشان سنگینتر شده. باد، بوی باران را به عمارت میرساند و با خودش قصههایی میآورد که سالها پشت درهای بسته مانده بودند. اما بعضی قصهها، نه میمیرند، نه فراموش میشوند. آنها فقط منتظرند تا کسی بازگردد، تا دوباره از میان شاخهها و خاطرهها سر برآورند، مقدمه: گاهی میان آدمها، فاصله فقط چند قدم است، اما آن چند قدم، پُر از حرفاییست که هیچوقت گفته نشده. پُر از نگاههایی که به موقع برنگشتهاند، و لحظههایی که جا ماندهاند میان خاطرهها. بعضی رابطهها، از همان اول با شوخی و کل-کل شروع میشوند، ولی پشت هر شوخی، شاید هزاران جدیت پنهان باشد. پشت هر لبخند، شاید هزار بغض و ما؟ "میانِ ما" پُر از همین ناگفتهها و سکوتهاییست که از صدای بلند هم، بلندترند. ناظر: @sarahp 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در جولای 31 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 31 سلام نویسندهی گرامی! به خانهی دوم اهل قلم خوش آمدی؛ جایی که واژههایت شنیده میشوند و هر خط از رمانت، پژواکی در دل خوانندگان خواهد داشت. از انتخاب انجمن ما برای میزبانی اثرت، صمیمانه سپاسگزاریم و حضورت را خوشآمد میگوییم. ✅اکنون رمان شما با موفقیت تأیید شد.✅ از این لحظه میتوانی پارتگذاری رمان را در تاپیک مربوطه آغاز کنی و مطمئن باش که ما در تمام مسیر کنارت خواهیم بود. بهزودی مدیر بخش @Nasim.M ناظر همراهت را تگ خواهد کرد تا در ویرایش و نظمدهی ساختاری رمان، راهنمای تو باشد. 📌 لطفاً به نکات زیر توجه داشته باش: برای حفظ نظم بخش رمانهای درحال تایپ، ضروریست به نکات ویراستاری و راهنمای ناظر توجه کامل داشته باشی. در صورتی که تعداد پارتهای منتشر شده از رمانت به ده پارت برسد و هنوز ویرایش نشده باشند، بقیهی پارتها تایید نخواهند شد. اگر ویرایشها را انجام دادی، میتوانی از طریق تاپیک مخصوص، درخواست بازگشایی به تالار اصلی رمانت بدی. یادمان باشد: تعداد پارتهای ویرایشنشده نباید از ده پارت بیشتر شود. 📚 برای آشنایی با قوانین بخش، نکات نگارشی و درخواست جلد، میتوانی از پیوندهای زیر استفاده کنی: قوانین مهم تایپ رمان آموزش نویسندگی درخواست طراحی جلد رمان با آرزوی قلمی روشن، الهاماتی بیپایان و دلنوشتههایی ماندگار 🌿 مدیریت انجمن نودهشتیا 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در آگوست 1 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 1 #میانِ_ما #پارت_1 قسم میخورم توام اگه بدونی کیان حکمت قراره بعد از ده سال برگرده، اولین کاری که میکنی اینه که یه چمدون میچینی و فرار میکنی ته دنیا! - من؟ از بچگی ازش خوشم نمیومد! از همون وقتی که با اون چشمای رنگی و لبخند نصفهنیمهاش طوری نگاهم میکرد که انگار دکمه کنترل رو زده رو "روانی کردن مائده"، الانم که شنیدم قراره از پاریس برگرده، با همون نگاه و غرور لعنتیش، حس میکنم یه چیزی تو دلم قل میزنه، البته نه اونجوری که فکر میکنی! این قل- قل، بیشتر جوشیدن اعصابه. با صدای مامان نگاش کردم که گفت: _ دخترم، بالاخره کیانه! خونتون یکیه. _ وای مامان خونمون یکیه، ولی خانوادههامون نه! من از اون بچگی تکلیف خودمو با کیان روشن کرده بودم، ازش خوشم نمیاد، نمیخوام ببینمش و اگه یه روزی برگشت یه کاسه آبلیمو میگیرم جلوش و بگم: - خوش اومدی به تُرشترین باغ دنیا! ادامه دارد... 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در آگوست 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 2 #میانِ_ما #پارت_2 بذارین خودمو معرفی کنم. من مائدم، مائده حکمت، بیست و دو ساله ساله و دانشجوی سال دوم پزشکی، دو سال پشت کنکور بودم و پوستم کنده شد تا تونستم پزشکی قبول شم. یه خواهر دارم که اسمش مانیاست، بیست سالشه و دانشجوی عکاسیه، این بشر از اول علاقهی زیادی به عکس گرفتن داشت. مامانمم که اسمش مهنازِ و خیلی مهربونه و خانهداره و بابامم اسمش عمادِ و تاجر محصولات کشاورزی و گل و گیاهه. حالا بزارین برم سراغ خانواده عمو، پسر ارشد عمو که همین کیان خیرندیده، بیست و نه سالشه و وقتی نوزده سالش بود عمو فرستادش پاریس که درس بخونه، الانم دکتر قلب و عروقه و تخصصش رو گرفته و قراره برگرده ایران، پسر دوم عمو اسمش کاوه بیست و شش سالشه و معماره، ساحل که بیست سالشه و دانشجوی زبان و اما عمو و زنعموی مهربونم که عاشقشونم، زنعمو رویا بهترین زنعموی دنیا و عمو امین بهترین عموی دنیا، عمو شرکت ساخت و ساز داره و زنعمو خانهداره. آقاجون یه باغ خیلی بزرگ داشت که وقتی بچه بودم هر هفته میومدیم این باغ، بابا و عمو علاقه زیادی به باغ داشتن و تصمیم گرفتن که دو تا خونه توی باغ بسازن و برای همیشه بیایم باغ زندگی کنیم و همینم شد. عمارتها رو ساختن و ما و خانواده عمو اومدیم باغ و زندگی میکنیم. باغ هم که دیگه نگم براتون، اونقدر سرسبز و قشنگ و پُر از گُله. ادامه دارد... 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در آگوست 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 2 #میانِ_ما #پارت_3 صبح که چشم باز کردم، هنوز توی شوک بودم. کیان قراره برگرده؟! اونم بعد ده سال؟! واقعاَ نمیشد بره یه ده سال دیگه بمونه؟ اونجا خوش بگذرونه؟ ازدواج کنه؟ بچهدار بشه؟ اصلاً از خیر برگشتن بگذره؟! زندگیم داشت خوب پیش میرفت تا اینکه مامان اومد و گفت: _ مائده پاشو- پاشو لباساتو عوض کن بریم کمک رویا داره باغ رو تمیز میکنه برای برگشتن کیان. یه لحظه فقط به سقف خیره شدم، فکر کنم خدا هم اگه دوربین مدار بستهایی توی مغزم داشت، زوم کرده روی چشمهام و گفت: - ای بابا، این دختره که باز داره جوش میزنه! بلندشدم، با حرص، با اکراه، با فشاری معادل هزار تُن روی اعصابم. موهامو با حرص بالای سرم گوجهایی جمع کردم و یه شومیز صورتی و شلوار صورتی پوشیدم و از اتاقم بیرون رفتم. مامان بیرون رفت و صدای حرف زدنش با زنعمو میومد؛ توی آشپزخونه یه لقمه نون و پنیر و گردو گرفتم و با حرص شروع به خوردن کردم، همونجوری که لقمه رو میخوردم بیرون رفتم و با صدای بلند گفتم: _ سلام صبح بخیر. زنعمو رویا داشت به باغچه آب میداد، با دیدنم یه لبخند مهربون زد و گفت: _ سلام به روی ماهت صبح توام بخیر، لقمهت رو خوردی قربون دستت بیا این گلهارو بیار اون طرف که تو سایه باشه. گل؟ سایه؟ واقعاً منو واسه کلفتی کردن برای برگشتن پسرش صدا کردن یا واسه گرفتن انرژی مثبت؟! با خودم گفتم: - "باشه رویا جون، گلهامم میارم، خاراشم میچینم، بعدشم وسط باغ وایمیسم، هر کی خواست کیان رو تحویل بگیره، من تحویلش میدم!" با صدای مامان از فکر اومدم بیرون که گفت: _ مائده اون حوض رو هم تمیز کن، آخه میخوایم چراغهای رنگی بندازیم دورش خیلی قشنگ میشه. گفتم: _ چراغم بندازین، آتیشم روشن کنین، فقط منو بندازین یه جایی نباشم کیان رو ببینم. زنعمو خندید و گفت: _ کیان که بیاد، حوض که سهله، خود قلبت گل میریزه مائده جان. ها! گل که سهله، احتمالاً قلبم سکته هم میزنه! به سمت حوض رفتم و دستکشهای زرد رو پوشیدم، تو همون حین که داشتم با اسکاج به حوض رحم نکرده میسابیدم، با خودم گفتم: - "اگه قرار باشه این پسر همون کیان قبلی باشه، منم همون مائدهام... فقط با دستکش زرد و قیافهای که انگار توی جنگل گم شده!" ادامه دارد...🌱 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در آگوست 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 4 #میانِ_ما #پارت_4 پاهام تا زانو توی آب حوضه، با اون کفگیر مشکیه دارم برگای خشک شده رو از روی آب جمع میکنم و دلم میخواد کیان حکمت رو همین حالا بندازم وسط همین حوض، اصلا اون دو تا چشمش رو با همین کفگیر دربیارم، لبم رو با حرص گاز میگیرم. _ ای خدا! کاش دستم میشکست نمیرفتم پزشکی بخونم که الان مامان اینجوری بندازدم وسط حوض واسه خوش آمد کیان! همین موقع صدای باز شدن در باغ اومد و چند دقیقه بعد مانیا با اون شال رنگیش که مثل دم طاووس بال- بال میزد اومد و با دیدن من زد زیر خنده و گفت: - آییی خواهر جان، چه میکنم با این نور و آب و برگ و تو وسطش! قشنگ سوژه این هفتهم شدی وایسا یه عکس بگیرم بذارم پیجم و بنویسم دختری که در آستانه انفجار بود؛ بازم زد زیر خنده، با حرص نگاش کردم و گفتم: - درد بیدرمان، تو اومدی کمکم کنی یا داغ دلم رو تازه کنی؟ مانیا خندید کیفش رو گذاشت کنار حوض و اومد طرفم و کفشش رو درآورد و بیهوا پرید توی حوض و گفت: - ولم کن بابا، این همه سال نبود، حالا که برگشته یکم نازش رو بکشین دیگه! زیرلب غر زدم: - ناز؟ اون ناز کنه، ما قربونصدقهش بریم؟ نه عزیزم اگه اون شاه پسر پاریسیه، منم همون دخترعموشم که از بچگی میخواستم بذارمش تو قفس بلدرچینها! مانیا قهقهه زد و همزمان یه مشت آب پاشید تو صورتم و گفت: _ حالا بزار بیاد، شاید عوض شده باشه، شاید دیگه اون پسر از خودراضیِ بدعنق نباشه. اخمهامو کشیدم تو هم و گفتم: - مانیا مانیا گفت: - جانم گفتم: - میدونی بدترین چیز چیه؟ مانیا منتظر نگام کرد و گفت: - چی؟ گفتم: - اینکه دلم می لرزه از فکر اینکه شاید- شاید هنوزم بلد باشه چطوری حرص منو دربیاره و اذیتم کنه. ادامه دارد...🌱 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در آگوست 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 4 #میانِ_ما #پارت_5 تکیه دادم به لبهی حوض، آستین لباسم خیس شده، موهام از روسری که پیچیدم دور سرم زده بیرون و مدل آشفتهی جنگی گرفته و مانیا کنارم، تا زانو توی آب، با لبخندی که انگار داره تو ذهنش برای عکس بعدی کپشن مینویسه! همون موقع صدای مامان از روی ایوون بلند شد: - شما دوتا هنوز اون حوض رو تمیز نکردین؟! بچهها! تا دو ساعت دیگه عمه اینا میان! مائده بیا این جارو رو بگیر، مانیا توام بیا کمک کن یه دستی به باغ بکشیم. من و مانیا به هم نگاه کردیم، بعد من آهی کشیدم و زیرلب گفتم: - کیان که انگار قراره بیاد ریاست جمهوری کنه، نه برگرده خونه! رفتیم سمت ایوون، جارو و دستمال و هزار وسیلهی شکنجهی مهمونی تو دست مامان مهناز بود، با اون لبخند ملیحش که همیشه یه جور قانعکنندهس حتی اگه بخواد به زور بفرستت توی کولر! مامان روبه مانیا گفت: - برو گلهای شمعدونی رو آب بده و لطفا به این مائده یاد بده لباشو کمتر گاز بگیره اونجوری که داره گاز میگیره نگران شدم نکنه درد دندونه نه عصبی. زود گفتم: - نه مامان، درد کیانه. مانیا با صدای بلند زد زیر خنده. هول شدم و گفتم: - ببخشید منظورم این بود که فقط یه خورده خستهم. مامان چشمغره رفت ولی لبخندش رفتنی نبود و گفت: - تو از بچگی با اون پسر بیچاره سر جنگ داشتی، حالا ده ساله ندیدیش دیگه مردی شده برای خودش و بزرگ شده. با اخم گفتم: - منم بزرگ شدم، ولی قرار نیست برام فرش قرمز پهن کنن. مانیا خم شده بود تا یه گلدون بنفشه رو برداره گفت: - اگه کیان الان اینجا بود، احتمالا یه جمله میگفت که تو رو از کوره در ببره و بعدم اون لبخند کج و که حرص تو رو درمیاره تحویلت بده. مامان خندید و رفت سمت گلدونها و گفت: - بس کنین دیگه فکر کنم عمه زهرا تون اومد. و بعد برگشت سمتم و ادامه داد: - و تو مائده، خواهشاً یه لبخند بزن، قیافهات الان بیشتر شبیه قاتل زنجیرهایه تا میزبان. من و مانیا خندیدیم. و اون لحظه یه بادی از ته باغ وزید، عطر خاک نم خورده و برگ خشک، انگار قراره چیزی رو با خودش بیاره یا کسی رو. ادامه دارد...🌱 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در آگوست 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 4 (ویرایش شده) #میانِ_ما #پارت_6 صدای آیفون اومد، مامان سریع گفت: - دیدین گفتم زهرا اومد. و بعد سریع به سمت در باغ دوید و در رو باز کرد، عمه زهرا اومد تو، مامان و عمه زهرا همدیگه رو بغل کردن و روبوسی کردن و به سمت ایوون اومدن. مانیا به سمتشون رفت و گفت: - سلام عمه جونم خوش اومدی. عمه زهرا دستاشو باز کرد و مانیا رو بغل کرد و گفت: - سلام عزیزدل عمه قربونت برم، خوبی؟ مانیا لپ عمه زهرا رو بوس کرد و گفت: - من خوبم، شما خوبی؟ عمه زهرا گفت: - الحمدالله. از پلهها بالا اومدن، لبخند زدم و گفتم: - سلام عمه خوش اومدی. عمه زهرا دستاشو باز کرد و بغلم کرد و موهامو بوس کرد و گفت: - سلام عزیزم، خوبی؟ از بغل عمه زهرا اومدم بیرون و گفتم: - ممنونم بفرمایید داخل. مامان گفت: - برو تو زهرا جان. بعد به من و مانیا نگاه کرد و گفت: - شمام زود باشین کارهاتون رو بکنین. کلافه نگاهی به مانیا کردم و گفتم: - این کاوه و ساحل گور به گور شده کجان؟ مانیا داشت گلدونها رو دور حوض میچید گفت: - رفتن خرید. با حرص گفتم: _ داداش اون دوتا داره میاد بعد ما باید کلفتی کنیم؟! مانیا گفت: - وای! مائده بس کن دیگه کمتر غر بزن بیا زودتر کارامونو بکنیم تموم شه راحت شیم. چپ- چپ نگاش کردم و زیرلب گفتم: - دخترهی سلیطه رو ببین چجوری داره به خواهر بزرگترش دستور میده. ادامه دارد...🌱 ویرایش شده در آگوست 21 توسط Saken_Ghesseha 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در آگوست 6 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 6 #میانِ_ما #پارت_7 بوی سبزی سرخ شده از پنجرهی باز خونه میپیچه توی باغ و عمه زهرا که بیاد، یعنی قرمهسبزی تو راهه، یعنی همهچی جدیه، یعنی کیان داره میاد. با گوشهی آستین عرق پیشونیم رو پاک میکنم و به مانیا که هنوز داره برگای شمشاد ها رو میتکونه، نچ- نچی میکنم و میگم: - یعنی واقعاً ارزشش رو داره که این همه تیغ شمشاد بخوره تو دستم واسه یه نفر که نه تنها خوشم نمیاد ازش، بلکه حتی وقتی اسمشو میشنوم فکم قفل میشه؟! مانیا بدون اینکه سر بلند کنه، گفت: - توام خوشمزهایا، از بچگی تا اسم کیان میومد چشات مثل گربهای که چشمش به گوشت افتاده برق میزد. گفتم: - گربه چیه؟! ته خشم بودم، نمیدونی اون چقدر اذیتم میکرد اصلا هر وقت میومد نزدیکم یه بلایی سرم میاورد یه بار عروسکامو آورد گفت میخوام عملیات نجات برگزار کنم بعد یهو همه عروسکامو انداخت تو حوض. مانیا خندید و گفت: - هنوز حرص همونو میخوری؟ بیخیال! اصلا شاید آدم شده باشه. گفتم: - آدم بشه هم به من چه؟! من از همون بچگی میدونستم ذاتش سگ داره. قبل از اینکه مانیا بخواد جواب بده، صدای باز شدن در باغ اومد، و ساحل با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن! _ وای ما برگشتیم! دستام قطع شد از بس این نایلونها سنگینن. ساحل بود، با یه عالمه نایلون دستش، لباسش راه- راه سفید و زیتونی بود و صورتش گل انداخته از آفتاب و یه عینک دودی هم بالای موهاش بود؛ کنارش کاوه، در حالی که دو تا جعبه نوشابه و یه هندوانهی بزرگ دستشه بهزور در رو بست و گفت: - یکی بیاد بگه خرید عروسیه یا برگشت برادر گم شده! ساحل گفت: - داداش اگه میخواستی مهمونی ندین، خب چرا این همه خرید کردی؟! کاوه گفت: - خواستم رسم مهموننوازی رو با یه جشن انجام بدیم. ساحل نشست روی نیمکت زیر درخت و با لبخند به من نگاه کرد و گفت: - مائده، عمه زهرا گفت لیموترش نیاوردیم میتونی بری یه لحظه از مغازهی ته کوچه بگیری؟ واااا چقدر پررو، این کاوه الدنگ اینجاس بعد به من میگن برم لیموترش بگیرم! از صبح دارم کلفتی میکنم. قبل از اینکه جواب بدم، کاوه گفت: - نه- نه، نزار مائده بره، الان سر راهش شمسی خانوم ببینه میگه کیان داره برمیگرده اونوقت کل شهر خبردار میشن، اصلا نمیتونه دهنشو بسته نگهداره. چشمهامو ریز کردم و با لبخند مسمومی گفتم: - حداقل من از اون آدما نیستم که با هر کی تو صف نون میفته سر صحبت شماره میگیرم واسه گزارش. کاوه خونسرد گفت: - من شبکهسازی میکنم نکبت جان، اطلاعات قدرتِ، تو نمیفهمی. مانیا و ساحل داشتن مثل اسب میخندیدن که مانیا با خنده اومد وسط و گفت: - بسه- بسه- بسه! دو دقیقه آروم باشین الان عمه زهرا با ملاقه بیاد بیرون خودتون میدونین چی میشه. ساحل فقط داشت میخندید، منم زیرلب گفتم: - اصلاً چرا باید واسه برگشت یه نفر این همه ماجرا راه بیفته؟! مگه داره از فضا میاد؟! اصلاً مگه کیه که همه ریختن سر آشپزی و تمیز کردن و تزئین؟! ساحل لبخند زد و زمزمه کرد: - خب چون کسیه که وسط نبودنش، هنوز یه جورایی هست، حتی تو ذهن تو! اخم کردم و رفتم سمت شلنگ آب و گفتم: - لطفاً، فلسفی بازی درنیار من فقط خواستم حوض تمیز باشه، حتی اگه قراره یه نفر باز عروسکامو بندازه توش. ادامه دارد...🌱 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در آگوست 6 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 6 #میانِ_ما #پارت_8 دستای خاکیم رو یه بار دیگه زیر شیرآب کنار باغ شستم، مانیا داشت موهاشو که از زیر شال بیرون زده بودن، پشت گوشش میزد. صدای کلیدهای کاوه که هنوز توی جیبش تکون میخورد و غر- غرهاش پای در ماشین، پشت سرمون بود، ولی ما دیگه کاری نداشتیم وقت خونه بود؛ از سنگفرش باغ گذشتیم و رفتیم داخل. با صدای بلند گفتم: - ما کارمون تموم شد. مامان با صدای بلند گفت: - بدو بیاین، دیگه دیوونه شدیم از شدت بوی این قرمه سبزی، یه نفر بچشه ببینه شور شده یا نه. وارد آشپزخونه شدیم، بوی قرمه سبزی خونه رو پُر کرده بود؛ مامان و زنعمو رویا و عمه زهرا داشتن میخندیدن و هر کدومم کار خودشونو انجام میدادن، عمه زهرا با روسری گل- گلی مخصوص پخت و پزش، خم شده بود بالای قابلمه خورشت و مدام با قاشق چوبی هم میزد و با وسواس نگاه میکرد، مامان مهناز داشت تهدیگ برنج رو توی قابلمه مسی صاف میچید و لبهاشو روی هم فشار میداد، همیشه موقع تمرکز کردن اینطوری میکنه، زنعمو رویا هم گوشهی آشپزخونه، مشغول درست کردن کوکو سبزی بود و صبر و دقتش برای فرم دادن به لقمههای کوکو حتی حوصلهی خودِ سبزی رو هم سر میبرد. مانیا با خستگی گفت: - من مُردم! یکی از اون کوکو رو بده من بخورم. مامان نگاهی به سر و وضع خاکیمون انداخت و گفت: - اول برین دست و روتونو بشورین، بعد بیاین کمک، زشت نیست با این وضع بیاین وسط آشپزخونه؟! با خنده عقب کشیدیم، و گفتم: - چشم خانوم سرآشپز. به سمت سرویس بهداشتی رفتم و دست و صورتم رو شستم، بعد به سمت اتاقم رفتم و لباسامو عوض کردم و بعدش تمیز و مرتب برگشتم آشپزخونه؛ هنوز بوی خاک باغ که توی ناخنهام بود رو احساس میکردم. مانیا هم سر و وضعش رو مرتب کرد و برگشت و نشست کنار عمه زهرا و شیطون گفت: - به- به شما چقدر قشنگ غذا درست میکنی زهرا بانو، اصلا با عشق داری آشپزی میکنی من که عاشق قرمهسبزیهای شمام. عمه زهرا نگاه معناداری انداخت، قاشق دستش رو آروم روی بشقاب گذاشت و همینجوری که گره روسریش رو مرتب میکرد گفت: - زن که باشی، دلش توی خورشتش پیداست حالا واسه هر کی که باشه، اونی که باید بفهمه، میفهمه. همه ساکت شدیم، مامان مهناز و زنعمو رویا لبخند زدن، و صدای قل- قل خورشت مثل یه ضرب آهنگ قدیمی توی آشپزخونه پیچید. چند لحظه سکوتی شاعرانه افتاده بود، بعد ناگهان صدای مانیا سکوت رو شکست و گفت: - خب کی قراره سیبزمینی هارو پوست بکنه؟ مائده، دستت با پوست گرفتن مچّه. گفتم: - مچّه خودتی. همه زدن زیر خنده. همون لحظه در باز شد و صدای خش- خش نایلونهای خرید بلند شد و صدای ساحل اومد که گفت: - جا برای این خریدا هست؟! اگه نیست، ما برمیگردیم با این همه نایلون. مامان به سمتش رفت و درحالی که با حوصله دستشو پاک میکرد گفت: - بیا ساحل جان، بیا عزیزم بذارشون روی اُپن. کاوه هم پشت سر ساحل بود و داشت غر میزد، مانیا پچ- پچ کرد: - این چقدر غر میزنه. زنعمو از توی آشپزخونه با صدای بلند گفت: - آقای کاوه خان، بیا یه بار تست کن قرمهسبزی رو ببینم تایید میفرمایید یا نه. کاوه جواب نداد، اما از تو نگاهش فهمیدم داره لبخندشو قورت میده، عمه زهرا با غر- غرهای نصفه نیمه گفت: - پاشین- پاشین، الان وقت نشستن نیست، این برنج رو باید دم کنیم الان عماد و امین برمیگردن. ادامه دارد...🌱 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در آگوست 9 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 9 #میانِ_ما #پارت_9 آشپزخونه بوی عجیب خوبی گرفته بود، یه ترکیب بینظیر از قرمهسبزی و کوکو سبزی و بوی کوفتههای مخصوص زنعمو رویا و تهدیگ سیبزمینی طلایی که عمه زهرا با وسواس از کفگیر بالا میاورد و چشم ازش برنمیداشت. منم کنار سفره نشسته بودم و داشتم با مانیا قاشق و چنگالهارو یکی- یکی جفت میکردم، مامان با موهای جمع شده زیر روسری گلبهی رنگش، خم شد سمت دیس برنج و گفت: - مانیا جان اون لبه دیس رو یه کم زرشک بریز، قشنگتر میشه. مانیا گفت: - چشم مامان، فقط تهدیگ واسه منم کنار بزارین، کاوه همیشه زودتر میاد میقاپه. عمه زهرا با لبخند گفت: - امشب سر تهدیگ جنگ میشه، کاوه امروز که رفته بود خرید زنگ میزد میگفت تهدیگ رو میخواد. زنعمو رویا با اون لپهای گل انداختهش که از گرمای گاز سرخ شده بودن درحالی که داشت قرمهسبزی رو میکشید توی کاسه گفت: - کاوه اگه تهدیگ نخوره، شب کابوس میبینه. همون لحظه صدای باز شدن در باغ اومد، - اومدن. مثل بچهها که از رسیدن باباشون ذوق میکنن، بلند شدم و دویدم سمت پنجره، صداهای آشنا، صدای بابا عماد، با اون خندهی کشدارش که از صد فرسخی هم میشد شناختش: - خانومها ما اومدیم، آمادهاید برای حمله؟! عمو امین، بابای کیان و کاوه و ساحل، پشت سرش با نایلونهای خرید و یه هندوانه بزرگ غر میزد و گفت: - من که دیگه دست ندارم، یکی این در رو باز کنه یا منم بفرستین تو قابلمه. مانیا تند دوید سمت در، زنعمو رویا با خنده گفت: - امین بازم با یه وانت خرید برگشت. با دیدن بابا به سمتش رفتم و بغلش کردم و بابا با خنده گفت: - مائده جان، دخترم تهدیگ رو قایم کردی یا هنوز میشه امید داشت؟ خندیدم و گفتم: - قایم نکردم، ولی هنوز کسی قاپ نزده. بابا لپم رو کشید و گفت: - عاشقتم دخترم. عمو امین خریدها رو گذاشت روی میز و گفت: - این هندوانه رو گذاشتم یخچال، اگه جا نداشت بندازین تو حوض. مامان با اشاره به سفرهی پهن شده وسط هال گفت: - همه بیان، غذا آمادهست الان از دهن میوفته. من نشستم کنار قابلمه برنج، مانیا هم نشست کنارم، کاوه یه چشمغره به مانیا رفت و گفت: - تهدیگ مونده یا تموم شد؟! مانیا چشاشو چپ کرد و گفت: - کوفت کن. همه زدن زیر خنده و عمه زهرا با لبخند مهربونی گفت: - سفره که پُر از لبخنده، غذا خوشمزهتر میشه. مامان زیرلب گفت: - الهی شکر. و من همونجا، وسط بشقابهای رنگی، صدای خندهی خانواده، عطر برنج و قرمهسبزی و کوفته، خوشبختی رو حس کردم. ادامه دارد...🌱 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در آگوست 9 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 9 #میانِ_ما #پارت_10 - من نمیام! گفتم و بالشت رو پرت کردم سمت کمد، درحالی که لباس خوابم هنوز چروک بود و موهام شبیه سیمکشی یه خونهی قدیمی که برق نداره ولی دلش میخواد داشته باشه. مانیا که جلوی آینه داشت ریمل میزد زیرلب گفت: - میدونیم، صد باره گفتی، ولی پاشو حاضر شو. با حرص گفتم: - نمیخوام، آماده چی؟ ببین این دمپاییه! دم-پا-یی! این یعنی من هیچ انگیزهای برای خروج از منزل و ورود به جامعه ندارم و فرودگاه نمیام. صدای مامان مهناز از توی آشپزخونه اومد گفت: - مائده، اگه با موهای ژولیده بیای فرودگاه، من نمیگم دخترمی. منم با صدای بلند گفتم: - خوبه، منم میگم شما همسایهمونین که از سر دلسوزی خواستین منم بیام! مانیا مثل اسب آبی داشت میخندید، قسم میخورم که دندون عقلشم دیدم؛ نشستم روی تخت و با حرص موهام رو گوجهای بستم و غر زدم: - واقعاً نمیفهمم چرا اینقدر ذوق دارن برای کسی که ده ساله انگار کره ماه رفته بوده. مانیا خندید و شیطون گفت: - چون قراره یه دکتر خوشتیپ برگرده ایران دیگه. به مانیا نگاه کردم و دهنم رو براش کج کردم بلند شدم و رفتم سرویس بهداشتی و دست و صورتم رو شستم بعدش برگشتم اتاقم و یه مانتو آبی و شال سفید و شلوار بگ سفید پوشیدم، یه آرایش ملایمم کردم و با عطرم دوش گرفتم، بعد از برداشتن کیفم و گوشیم پلهها رو با غر زدن اومدم پایین. مامان داشت جلوی آینه شالش رو درست میکرد و با زنعمو رویا درباره برنامه مهمونی برگشت این شازده نکبت حرف میزدن. با صدای بلند گفتم: - سلام صبح بخیر. زنعمو رویا با دیدنم همون لبخند مهربون همیشگیش رو زد و گفت: - صبح بخیر گل دختر. مامان گفت: - اومدی بالاخره؟ برو کفشت رو بپوش، داره دیر میشه. از خونه بیرون زدم و کفشم رو پوشیدم، همه توی حیاط جمع شده بودن. بابا و عمو و کاوه و ساحل کنار ماشینها وایساده بودن، عمه زهرا هم یه نایلون دستش بود که نون ساندویچ توش بود، گفتم: - عمه اینا چیه؟ عمه زهرا گفت: - لقمه گرفتم تو راه بخوریم برای بچهم کیان هم آوردم. غر زدم و زیرلب آروم گفتم: - مگه داریم میریم سیزده به در. نمیدونم قیافم چجوری شده بود اما کاوه و ساحل و مانیا، قیافم رو دیدن و صدام رو شنیدن و ریز- ریز خندیدن، چپ- چپ نگاشون کردم و توی دلم گفتم: - خدایا! دکتر قلب داره برمیگرده، ولی هنوز نیومده قلب من داره سوراخ میشه با این همه توجه که دارن بهش میکنن. سوار ماشین بابا شدیم و ساحل هم با ما اومد، من وسط مانیا و ساحل نشستم. بابا حرکت کرد؛ آینه کوچیکم رو از کیفم درآوردم و خودمو نگاه کردم، بدجوری اخم کرده بودم، مانیا آروم زیر گوشم گفت: - یه کوچولو لبخند بزنی نمیمیری ها! هیچی نگفتم، کیان برگشته و من دلم میخواد با بالشت خفهش کنم. ادامه دارد...🌱 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در آگوست 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 13 #میانِ_ما #پارت_11 ساعت از هشت گذشته بود که رسیدیم فرودگاه؛ سالن پُر از آدمایی بود که یا منتظر بودن یا با عجله میدویدن، من با همون شال سفیدم که اینقدر حرص خورده بودم و کشیده بودمش و حالا کج شده بود دستامو توی جیب مانتوم فرو برده بودم. مانیا آرنجمو گرفت و گفت: - مائده بدو بیا جلو، مامان گفت کیان تا چند دقیقه دیگه پروازش میشینه. چپ- چپ نگاش کردم و گفتم: - مگه قراره از اون درِ مخصوصِ فرشتهها بیاد بیرون؟! یهو صدای زنعمو رویا اومد که با ذوق گفت: - الهی قربون اون قد و بالات برم. همه چرخیدیم سمت جایی که زنعمو با دستش نشون داد و بعد دیدمش. یه مرد قد بلند، شاید نزدیک 190، با موهای مرتب مشکی که بالا زده بود، صورتش اصلاح شده بود و پوست گندمی و یه فک قوی و چشمایی سرد، یه پیراهن مشکی و شلوار مشکی پوشیده بود و چمدون خوشگل چرخدار توی دستش بود. من ناخودآگاه عقب رفتم، مانیا با صدای آروم شده از شدت هیجان گفت: - وایی! ببین چقدر خوشگل شده! مائده ببین چشماشو! اوف. چشمغرهای بهش رفتم ولی خودمم به کیان زل زده بودم؛ اصلاً این همون کیانِ قدیم نبود حالا یه مرد واقعی شده بود. اول زنعمو رو بغل کرد، زنعمو بغل شازده پسرش داشت گریه میکرد و کیان آروم زیر گوشش حرف میزد و بعد از زنعمو به سمت عمو رفت و مردونه همدیگه رو بغل کردن و بعد به سمت بابا رفت و همدیگه رو بغل کردن، به کاوه که رسید کاوه محکم کیان رو بغل کرد، و نفر بعدی ساحل بود که با دیدن کیان زد زیر گریه و خودشو پرت کرد بغل کیان و بعد از چند دقیقه از بغل کیان اومد بیرون؛ کیان به سمت من و مامان و مانیا اومد، مامان با لبخند گفت: - سلام کیان جان خوش اومدی. کیان گفت: - سلام زنعمو ممنونم. و بعد به مانیا نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد و گفت: - چقدر بزرگ شدی تو جوجه. مانیا باذوق گفت: - خوش اومدی. و اما نوبت به من رسید، نگاش کردم و گفتم: - سلام. کیان نگام کرد؛ حاضرم قسم بخورم از سردی چشماش یه لحظه یخ کردم. کیان گفت: - سلام. و بعد به سمت عمو و بابا و کاوه که کنار همدیگه وایساده بودن رفت؛ ایش! پسرهی سه نقطهی بیشعور! عمو و زنعمو اصلا این بچه رو تربیت نکردن. با اعصابی داغون پشت سر بقیه راه افتادم و از فرودگاه بیرون زدیم. ادامه دارد...🌱 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در آگوست 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 13 (ویرایش شده) #میانِ_ما #پارت_12 وقتی به خونه رسیدیم، کاوه چمدونهای کیان رو از ماشین بیرون آورد و به سمت خونه خودشون برد. مامان گفت: - رویا هر کاری که بود بهم خبر بده. زنعمو با لبخندی که بعد از دیدن شازدهش هنوزم روی صورتش بود گفت: - قربونت برم مهناز جان باشه حتما. واینسادم که به بقیه حرفهاشون و تعارف تیکه و پاره کردنهاشون گوش بدم و به سمت خونه رفتم. صدای خندههای مانیا و ساحل و کاوه میومد وارد خونه شدم و مستقیم به سمت اتاقم رفتم، در اتاقم رو که باز کردم نفس عمیقی کشیدم، سریع لباسهامو عوض کردم و خودمو روی تخت پرت کردم. - آخیش. به ساعت نگاه کردم که با دیدن ساعت چشمام اندازه درِ قابلمه بیرون زد، نه و سی دقیقه صبح، باحرص لبم رو جویدم . ما بهخاطر این شازده از صبح رفتیم فرودگاه و یه لنگِ پا وایسادیم، سعی کردم بیخیال همهچی شم، چشمامو بستم و طولی نکشید که خوابم برد. با شنیدن صدای مامان چشمام رو باز کردم و با صدای خوابآلودم گفتم: - هووووم. مامان باحرص گفت: - پاشو دیگه ساعت دو ظهر شده، الان آقاجون و خانومجون میان. با شنیدن اسم آقاجون و خانومجون سریع سیخ سرجام نشستم و خواب از سرم پرید گفتم: - کی میان؟! مامان چشمغرهای رفت، بلندشد و درحالی که از اتاق خارج میشد گفت: - کاوه رفته دنبالشون، الاناس که برسن. ادامه دارد...🌱 ویرایش شده در آگوست 21 توسط Saken_Ghesseha نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در آگوست 21 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 21 (ویرایش شده) #میانِ_ما #پارت_13 سریع بلند شدم و تختم رو جمع کردم و تند- تند مشغول مرتب کردن اتاقم شدم بعدش پریدم توی حموم و یه دوش کوتاه گرفتمو سریع بیرون اومدم و داشتم موهامو خشک میکردم که یهو در اتاقم باز شد. جیغ خفهای کشیدم و وقتی برگشتم مانیا رو دیدم و با دیدن خنده شیطانی مانیا، باحرص گفتم: - نفهم نمیتونی در بزنی؟! مانیا خندید و اومد خودشو پرت کرد روی تختم و ادای پسرای هیز رو درآورد و گفت: - جووون، حموم بودی خوشگله؟! چشمغرهای بهش رفتم و مشغول زدن لوسیون بدنم شدم و بعدش در کمدم رو باز کردم و یه پیراهن مردونه چهارخونه سبز و سفید پوشیدم و بعدم شلوار سفیدم رو پوشیدم، موهامو بافتم و یه رژلب صورتی هم زدم. مانیا سوتی کشید و گفت: - خوشگل کردی بلا. چپ- چپ نگاش کردم و گفتم: - خفه شو، هنوز از دستت شاکیم بهخاطر اینکه بدون در زدن اومدی توی اتاقم. مانیا اخم کرد و گفت: - اصلا دلم خواست. قیافهش خیلی بامزه شده بود، نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده، مانیا هم با دیدن خنده من زد زیر خنده. آخه مگه من میتونستم از دستش ناراحت باشم؟! مانیا خیلی مهربون و احساساتیه، و با چیزای کوچیک ذوق میکنه، مثلا اگه یه نفر حتی یه آدامس بهش بده مانیا ذوق میکنه، چون اعتقاد داره اون فرد وقتی حتی اون آدامس رو بهش میده یعنی براش احترام قائله و به یادش بوده و دوسش داره که اون آدامس رو بهش داده، خلاصه که خیلی مهربونه. مانیا بلند شد و به سمتم اومد و یهو محکم بغلم کرد و گفت: - خیلی دوست دارم. لبخند زدم، و منم بغلش کردم و آروم گفتم: - قربونت برم منم خیلی دوست دارم. ادامه دارد...🌱 ویرایش شده در آگوست 21 توسط Saken_Ghesseha نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در سِپتامبر 16 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سِپتامبر 16 (ویرایش شده) #میانِ_ما #پارت_14 مانیا داشت درباره دوستش که ازدواج کرده حرف میزد که صدای ماشین کاوه اومد. من و مانیا هردو مثل بچههای کوچیک ذوق کردیم و از اتاق بیرون زدیم و به سمت حیاط دویدیم، از هال که داشتیم رد میشدیم که مامان با دیدن این رفتار ما با تاسف سرشو تکون داد. روی ایوون وایسادیم. آقاجون از سمت شاگردِ ماشین کاوه پیاده شد یه کتوشلوار مشکی تنش بود و عصای چوب گردو هم دستش بود، کاوه سریع در عقب رو باز کرد و خانومجون پیاده شد. با دیدنش چشمام ستاره بارون شد سریع از ایوون پایین رفتم، و به سمتشون رفتم و با ذوق گفتم: - سلام حاجیییی، سلام خانومجوووون، خوش اومدین خوشگلااای من. خانومجون خندید و دستاشو باز کرد و من سریع رفتم بغلش، محکم بغلش کردم خانومجون روی موهامو بوسید و گفت: - سلام الهی دورت بگردم دخترکم، خوبی؟ خم شدم و دست خانومجون رو بوسیدم و گفتم: - خوش اومدی خانومجونم قدم سر چشم من گذاشتی. خانومجون خواست جواب بده که آقاجون گفت: - مائده، باباجان یکمم منو تحویل بگیر. سریع به سمتش رفتم و خودمو پرت کردم بغلش و گفتم: - من که فدای تو میشم حاجعلیاکبر، خوش اومدی خوشگل من. آقاجون خندید و پیشونیم رو بوسید و گفت: - خوش باشی باباجان. به مانیا نگاه کردم که کنار خانومجون بود و داشت زیر گوش خانومجون حرف میزد و بعدش نگاش که به آقاجون افتاد نیشش شل شد و سریع به سمت آقاجون اومد و از گردن آقاجون آویزون شد و گفت: - چطوری عشقم؟ و تند- تند صورت آقاجون رو بوس میکرد و آقاجون با صدای بلند میخندید. ادامه دارد...🌱 ویرایش شده در سِپتامبر 16 توسط Saken_Ghesseha 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در سِپتامبر 17 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سِپتامبر 17 (ویرایش شده) #میانِ_ما #پارت_15 همینجوری داشتیم به حرف زدن مانیا برای آقاجون میخندیدم که کاوه یهو گفت: - بسه دیگه مانیا، آقاجون و خانومجون دو ساعته سر پا وایسادن. مانیا یه دونه زد تو سر خودش و هول شده گفت: - ووواایی ببخشید یادم نبود، بفرمایید توروخدا. بابا و عمو و مامان و زنعمو از خونه بیرون اومدن و به استقبال آقاجون و خانومجون اومدن اما خبری از کیان و ساحل نبود آروم زیر گوش مانیا گفتم: - کیان و ساحل کجان؟ مانیا آروم گفت: - کیان خسته بود از اون موقع که اومد خوابید، ساحل م فکرکنم خوابیده. سرمو تکون دادم و روی نیمکت زیر درخت بید مجنون نشستم، چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم وقتی چشمامو باز کردم کاوه رو دیدم که کنارم روی نیمکت نشست و گفت: - چه خبرا؟ چیکار میکنی؟ لبخند زدم و گفتم: - هیچی، تو چه خبر با این داداش نکبتت؟ کاوه خندید و گفت: - شاید باورت نشه اما وقتی دیدمش تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده. چپ- چپ نگاش میکنم و میگم: - آخه این عتیقه کجاش دلتنگی داره؟ کاوه همونجوری که میخنده گفت: - امروز یاد بچگیهامون افتادم که شما دو تا دعوا میکردین و من میومدم جداتون کنم اما خودم اون وسط کتک میخوردم. با یادآوری اون روزا منم به خنده افتادم که صدای مانیا از روی ایوون خونه عمو اومد و گفت: - کاوه بیا. کاوه داشت میخندید ولی با شنیدن صدای مانیا نگاش کرد و لبخند زد، بلند شد و گفت: - من برم ببینم این وروجک چی میخواد. و به سمت مانیا رفت. ادامه دارد...🌱 ویرایش شده در سِپتامبر 17 توسط Saken_Ghesseha 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در سِپتامبر 17 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سِپتامبر 17 #میانِ_ما #پارت_16 بعد از یکم نشستن بلند شدم و به سمت خونه عمو رفتم، امروز ناهار همه مهمون عمو اینا دعوتیم و فردا شب م قراره کل فامیل بریزن اینجا برای دیدن این کیانِ نکبت. وارد خونه عمو شدم، آقاجون و بابا و عمو مشغول حرف زدن درباره کار و بارشون بودن، مانیا و ساحل و کاوه کنار پنجره نشسته بودن و داشتن درباره اینکه چه گل جدیدی توی باغ بکارن حرف میزدن. به سمت آشپزخونه رفتم، مامان و زنعمو و عمه زهرا داشتن بساط ناهار رو آماده میکردن، عطر و طعم قیمههای معرکه زنعمو، فوقالعادهس، اما خانومجون نبود با صدای بلند گفتم: - خانومجون کجاس؟ عمه زهرا گفت: - توی اتاق ساحله. به سمت اتاق ساحل رفتم و در زدم صدای خانومجون اومد گفت: - بفرمایید. دستگیره رو پایین کشیدم و در رو آروم باز کردم و وارد شدم و مظلوم گفتم: - اجازه هست؟ خانومجون روی تخت ساحل دراز کشیده بود و با دیدنم لبخندزد و گفت: - بیا تو مادر در رو بستم و وارد شدم به سمتش رفتم و روی تخت نشستم و مظلوم گفتم: - خانومجونم کمرت درد میکنه بازم؟ خانومجون مهربون نگام کرد و گفت: - آره مادر بازم درد گرفته، دیگه پیریه و هزار دردسر. سرمو روی پای خانومجون گذاشتم و گفتم: - اینجوری نگو شما کجا پیر شدین؟ الهی من قربونت برم خانومجونم. خانومجون موهامو ناز میکرد و گفت: - خدانکنه مادر، راستی کیان رو دیدی؟ نگاش کردم و گفتم: - آره صبح رفتیم فرودگاه استقبالش دیدمش، شما ندیدینش؟ خانومجون همونطوری که داشت موهامو ناز میکرد گفت: - نه دخترکم هنوز ندیدمش، صبح که بهخاطر کمردرد نتونستم بیام فرودگاه، الانم که اومدم زنعموت گفت خستهس و خوابیده دیگه منم دلم نیومد بیدارش کنم. از این همه مهربونی خانومجون دلم ضعف رفت و دستاشو که داشت موهامو ناز میکرد گرفتم و بوس کردم و آروم گفتم: - خانومجونم من اصلا حس خوبی به کیان ندارم. خانومجون دستمو محکم گرفت و گفت: - چرا؟ چیزی شده؟ آروم گفتم: - نه بهخدا هیچی نشده اما من هیچ حس خوبی به کیان ندارم. خانومجون دوباره مشغول ناز کردن موهام شد و گفت: - یادمه بچه که بودن خیلی دعوا میکردین حتی تا قبل از اینکه کیان بره اون موقع بچه نبودین کمکم داشتین بزرگ میشدین ولی بازم دعوا میکردین اما الان فرق داره هردوتون بزرگ و عاقل شدین. خواستم حرف بزنم که تقهای به در خورد و خانومجون گفت: - بفرمایید. ساحل در اتاق رو باز کرد و با دیدن من و خانومجون لبخندزد و گفت: - ببخشید خواستم بگم شربت درست کردم میاین تو هال یا براتون بیارم اینجا؟ خانومجون لبخندزد و گفت: - دستت درد نکنه مادر، میایم تو هال. ساحل خندید گفت: - چشم خانومجونم. بعد رفتن ساحل، خانومجون خم شد و سرم رو بوس کرد و گفت: - پاشو مادر، پاشو بریم تو هال. ادامه دارد...🌱 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در سِپتامبر 17 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سِپتامبر 17 (ویرایش شده) #میانِ_ما #پارت_17 با خانومجون رفتیم توی هال، همه مشغول حرف زدن بودن. خانومجون روی مبل دو نفره نشست و منم کنارش نشستم به ساعت نگاه کردم 2:40 دقیقه ظهر بود، این کیان به خرس قطبی گفته برو جات هستم. پس چرا بیدار نمیشه؟! ، بابا مُردم از گشنگی. با خودم درگیر بودم و داشتم توی ذهنم کیان رو تیکه- تیکه میکردم صداش اومد و گفت: - سلام. سریع نگام رو بالا آوردم و نگاش کردم یه تیشرت مشکی و شلوار مشکی تنش بود خانومجون سریع بلند شد و به طرفش رفت و گفت: - الهی قربون قد و بالات برم پسرم، ماشالله، هزار ماشالله، الهی دورت بگردم. محکم کیان رو بغل کرد و کیان چون قدش مثل نردبونه خم شده بود تا هم قد خانومجون بشه،خانومجون همینجوری داشت قربونصدقه این نکبت میرفت. بعد از خانومجون نوبت آقاجون بود، آقاجون دستهاشو باز کرد و گفت: - ماشالله، قدت که شده دو متر و سه انگشت پسرم، مرد شدی مرد. کیان لبخند زد و با آقاجون مردونه همدیگه رو بغل کردن کیان گفت: - سلام خوش اومدین آقاجون. و بعد روی شونهی آقاجون رو بوس کرد، روی مبل سه نفره وسط آقاجون و خانومجون نشست خانومجون دست کیان رو گرفت و گفت: - خداحفظت کنه مادر. کیان یه کوچولو لبخند زد و همه نظارهگر ذوق کردن آقاجون و خانومجون برای این نکبت بودن. زنعمو گفت: - دخترا میاین کمک که میز رو بچینیم؟ مانیا و ساحل بلند شدن و به سمت آشپزخونه رفتن به کیان نگاه کردم که آروم با آقاجون حرف میزدن مثل اینکه سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرشو آورد بالا و خیلی سرد نگام کرد و بعد دوباره مشغول حرف زدن با آقاجون شد. ادامه دارد...🌱 ویرایش شده در سِپتامبر 17 توسط Saken_Ghesseha 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Saken_Ghesseha ارسال شده در سِپتامبر 20 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سِپتامبر 20 #میانِ_ما #پارت_18 امشب عمو و زنعمو یه مهمونی برای برگشتن شازدهشون گرفتن، از صبح همه بیدارن و هر کسی یه گوشه از کار رو گرفته که کارا تا بعدظهر تموم شه. کیان خوابیده و کاوه خواست بیدارش کنه اما زنعمو اجازه نداد و گفت که بزاره استراحت کنه؛ سر و صداشون خیلی زیاده. توی تختم غلتی میزنم و به ساعت نگاه میکنم، 8:30 صبحه ساعت 6، مامان اومد به زور و با کتک بیدارم کرد که برم پایین کمکشون کنم، منم بیدار شدم و بعد از عوض کردن لباسهام رفتم پایین اما وقتی فهمیدم کیان خوابیده دوباره برگشتم بالا و منم خوابیدم؛ چه معنی داره که من بهخاطر اون کلفتی کنم؟ همین که از سه روز پیش حیاط رو سر و سامون دادم بسته دیگه. در اتاقم باز میشه، پتو رو از روی سرم کنار میزنم و مانیا رو میبینم و اونم وقتی میبینه دارم نگاش میکنم سریع میگه: - خواهرا و خواهرزادههای زنعمو اومدن خواستی بیای پایین یه لباس خوب بپوش، به گوشیت زنگ زدم ندیدی خواستم بهت بگم بعد بفهمیدم حتما گذاشتیش روی سایلنت برای همین اومدم بالا. لبخندی زدم و گفتم: - دمت گرم مرسی که گفتی. مانیا چشمکی زد و گفت: - منم میخوام بپیچونم و برم بیرون. خندیدم و مانیا با خنده دستشو برام تکون داد و از اتاق بیرون رفت. چشمامو بستم و دوباره خیلی زود خوابم برد. ادامه دارد...🌱 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.