رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان غریبه ای آشناتر از همه|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نود هشتیا


Shahrokh
پیام توسط FAR_AX افزوده شد,

سطح رمان: B+

پست های پیشنهاد شده

نام رمان: غریبه‌ای آشناتر از همه

نویسنده: م.م.ر

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

خلاصه: اکنون مادری هستم با دو فرزند که نتیجه‌ی یک زندگی تحمیلی اما سراسر تجربه است. روزی دختری پُر شور و هیجان‌زده از عشق و زندگی بودم که برای به‌دست آوردن لذت زندگی با پسر راننده مینی‌بوس چشم‌ آبی کل ابیات فروغ را با جان و دل بوییدم و به‌خاطر سپردم؛ اما نشد آن‌چه که باید می‌شد و سرنوشت طور دیگری او را در مسیر زندگی‌ام قرار داد.

مقدمه:

سلام بر غریبه‌ای که آشناتر از همه شد.

نمی‌دانم از کجا آغاز کنم، از ابتدای تولد یا از پایان آن؟!

هم اینک که قلم در دست گرفته‌ام احساس می‌کنم چیزی برای نوشتن ندارم. کبوتر خیالم به آسمان‌ها پرواز نمود و از نقطه‌ی تمرکز فکری‌ام خارج شده، یاری‌ام نمی‌کند. یک روز غم‌انگیز خزان زده‌ی پائیزی که آسمان هم غبارآلود و غم‌بار است و مرا به گذشته‌های دور که در کنار دل‌گرفتگی و رنج حال سرزندگی و هیجان‌زدگی را نیز به یادم می‌آورد دعوت می‌کند.

  • Like 6
  • Thanks 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • تعداد پاسخ 68
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

  • مدیر کل

v28890__.jpg 

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ویراستار همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. 

@.NAFAS.

@morganit

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا🌹

  • Like 2
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_ ۱

 داخل آشپزخانه روی میز نهارخوری پر بود از لوبیا سبزهای پاک نشده. به تنهایی روی صندلی نشسته و مشغول خرد کردن لوبیاها بودم. الناز و امیر عاشق لوبیا پلو بودند و قصد داشتم برای نهار از همان لوبیا پلو‌های خوشمزه‌ای که ته‌چین سیب‌زمینی داشت، درست کنم. بچه‌ها عاشق دست‌پخت من و من عاشق آن‌ها بودم. دخترم بیست ساله و سال دوم دانشکده‌ی حقوق بود و پسرم امیر سال اول دبیرستان. یاد بیست سالگی خودم افتادم؛ سال پنجاه‌ و نه بود و اوایل انقلاب و شروع جنگ تحمیلی، چقدر دوره‌ی بیست سالگی من با دخترم فرق می‌کرد؛ من حتی از نعمت داشتن مادر و نگرانی‌ها و دغدغه‌های او بهرمند نبودم و مسئولیت خانه‌داری پدر و برادرم هم بر عهده‌ام بود، آن‌ هم از زمانی دورتر، تنها زمانی که هشت سال بیشتر نداشتم مادرم را از دست دادم. آن روز کذایی هیچ‌گاه از ذهنم خارج نشد؛ مهر ماه سال هزار‌ و‌ سیصد‌ و‌ چهل‌ و‌ هفت بود و اولین برادرزاده‌ام تنها سه روز بود که چشم به دنیا گشوده و چراغ خانه‌ی ما را مُنور ساخته بود. آن زمان برادر بزرگم و همسرش همراه با ما زندگی می‌کردند، اقوام و همسایگان برای دیدن نوزاد و عیادت مادرش به خانه‌ی‌ ما آمده و من و خواهرم معصومه از آن‌ها پذیرایی می‌کردیم. نزدیکی‌های غروب که به تازگی خانه از وجود مهمان‌ها خالی شده بود که مادر بساط خرد کردن کله قند را در ایوان پهن کرده، به بهانه‌ی خالی شدن قندان‌ها با آن دستگاه قند خردکنی قدیمیش که برای من هم‌چون آهنگی موزون طنین‌انداز میشد، شروع به خُرد‌ کردن کله‌قند کرد. چهره‌ی معصوم و مهربان مادرم با آن قد بلند و اندام نحیفش که برایم زیباترین تندیس الهی بود، هنوز در تصورم زنده و جاندار است. چقدر مادر و بودنش خوب و دید نیست، زیباترین احساسی که من به نآگاه و زود از دست دادم.

 پدرم که آن زمان پنجاه و پنج سال داشت؛ ولی هم‌چون تمامی دوران زندگی‌اش اخمو، خسته، ناراضی و گله‌مند از همه در اتاق خودش همان‌طور که به پشتی تکیه داده و پاهایش دراز بود، بعد از خوردن چای زیر لب غر- غر می‌کرد. نمی‌دانم چرا و چگونه اتفاق افتاد که مادر ناگهان تغییر رنگ چهره داده و مانند زنان باردار حالت تهوع پیدا کرد. سریع از پله‌های ایوان پایین دویده کنار باغچه بالا آورد و همان‌جا واژگون شد. مانند گل‌های بهاری که به خزان رسیده باشد، پژمرده شده خشکید. مادری که سال‌ها صبوری کرده، سختی‌های زندگی و فرزندان را به دوش کشیده و از همه مهم‌تر با پدر سرسخت، لجوج و ایرادگیر من زندگی کرده بود؛ حال زمانی که تنها چهل‌ و‌ پنج سال داشت، ناگهانی از دنیا رفت‌.

 شادیِ به دنیا آمدن اولین نوه در خانه‌ی ما به عزا تبدیل شد و من در اوج کودکی و نیاز به وجود مادر، سیاه‌ پوشِ رحلت او شدم. مادر رفت و به من در سن کودکی حس بزرگ شدن و مسئولیت مادر بودن را عطا کرد، پدرم دیگر ازدواج مجدد نکرد. نمی‌دانم به‌خاطر حضور ما بود یا به‌ خاطر اخلاق‌های گاه و بی‌گاهش؛ ولی هر چه بود به خوبی می‌دانست دیگر نمی‌تواند زنی مانند مادرم صبور و قانع پیدا کند.

 پدر حتی در زمان‌های جوانی‌اش چندان تن به کار نداده، در اولین فرصت دستمال به سر می‌بست و سردرد و بیماری را بهانه کرده، مهیای استراحت و دراز کشیدن میشد. گه‌گاه لحاف و تشک پدر جمع می‌شد و بیشتر اوقات در اتاقش روی زمین پهن بود. با آن متکاهای بزرگ روکش مخمل قرمز که همیشه برایم عجیب به نظر می‌رسید که باید تعدادش چهار تا پنج عدد میشد، تا او احساس رضایت از تکیه بر آن‌ها را پیدا می‌کرد.

  • Like 7
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_ ۲

 با صدای الناز از خاطرات کودکی‌ام به دوران کنونی سُر خوردم، هنوز لبخند کم‌رنگ یادآوریِ آن سال‌ها گوشه‌ی لبم چشمک می‌زد. به سمتش نگاه کردم، چقدر چهره‌اش شبیه چهره‌ی جوانی خودم بود، با این تفاوت که روی گونه‌ی سمت چپم نزدیک به خط لب دو خال کوچک سیاه به موازات هم قرار دارند که به نوعی چهره‌ی من را خاص کرده؛ اما در نگاه‌های او شیطنت و بانمکی موج می‌زند که خواستنی‌ترش می‌کند.

- سلام مامان گلم، خسته نباشی!

 کلاسورش را روی میز گذاشته به سمتم خم شد و گونه‌ام را بوسید.

- سلام الناز خانم، زود اومدی.

 چشمان مشکی‌اش را به طرز بانمکی گرد کرد.

- امتحان دادم و اومدم دیگه، یادت رفته بود؟!

  سرم را به تایید حرفش بالا و پایین کردم.

-آهان! راست میگی، حواسم نبود.

 بو کشیده چشمانش برق زد.

- آخ جون! نهار لوبیا پلو داریم؟!

- آره، البته اگه کمک کنی زودتر از دست اینا خلاص بشم.

 و به لوبیاهای پخش شده‌ی روی میز اشاره زدم. دستانش را به طرز بانمکی روی چشمانش کشید.

- به روی چشم! لباس‌هام رو عوض کنم، اومدم.

 الناز همان‌طور که کلاسورش را برداشته از آشپزخانه خارج میشد، پرسید:

- امیر کی میاد؟

-برای نهار میاد، با دوستاش رفته زمین فوتبال.

سرش را برگردانده شیطنت کرد.

-این پسره آخر سر یه دست و پایی خرد نکنه ول کن فوتبال نمیشه!

به رویش چشم‌ غره رفتم.

- خدا نکنه مامان، زبونت رو گاز بگیر.

 یاد برادرم مهران افتادم، مهران چهار سال از من بزرگ‌تر، ولی همیشه رفتارش نسبت به من پدر‌گونه بود. یعنی همان‌طور که مهربانی و دلسوزی پدرها را داشت، مثل آن‌ها هم سخت‌گیر و غیرتی بود. مهران هم عاشق فوتبال بود و همیشه در دوران کودکی و نوجوانی زانوهای شلوارش پاره بود، البته وقتی بزرگ‌تر شد حرفه‌ای‌تر هم بازی می‌کرد؛ ولی آن دوران مصادف با زمان انقلاب و جنگ شد و کم- کم از عشقش فاصله گرفته، به عشقی بزرگ‌تر از ورزش دست پیدا کرد. درست می‌گویند که حلال‌زاده به داییش می‌رود.

 امیر هم از لحاظ قیافه و هم خصوصیات اخلاقی، شباهت بسیاری به مهران داشت و من هم عاشق این شباهت‌ها بودم.

الناز به آهستگی و حالتی که حاکی از شرم و خجالت داشت پرسید:

- مامان به بابا گفتی؟

 باز هم بدون این‌که بخواهم از دنیای خیالم بیرون کشیده شدم.

- هان! چی؟!

 با حرص لوبیای در دستش را داخل سبد انداخته و غر زد.

- مامان! قضیه‌ی احسان رو.. .

 حواسم جمع حالتش شده، سر تکان دادم.

-آهان! خواستگاری رو میگی.

 همان‌طور که از جا بلند شده و لوبیاها را به برنج در حال جوش اضافه می‌کردم، گفتم:

- خودت که بابات رو خوب می‌شناسی، اگه بگم هزار جور سین- جین می‌کنه؛ از این‌ جور رابطه‌ها خوشش نمیاد.

 الناز با اکراه روی صندلی ولو شد و با ناراحتی گفت:

- همچین میگی رابطه، انگار چه خبر بوده! خب هم دانشکده‌ایمه، خلاف شرع که نکردیم.

- می‌دونم مامان جون؛ ولی شما یک ساله با هم دوستید، نمی‌خوام بابات اینو بفهمه.

 الناز صاف نشسته چشمانش را جدی به چشمانم دوخت.

- باشه. من قول میدم بابا از این دوستی یک ساله چیزی نفهمه، فقط بهش بگو تو دانشکده منو دیده و خواستگاری کرده.

در کنار اجاق گاز دل نگران بازوانم را در هم حلقه کردم.

-ولی فکر نمی‌کنی هنوز برای ازدواجتون زوده! تو حالا باید چند سال دیگه درس بخونی.

با چشمان ملتمسش شرایط را توجیه می‌کرد.

-خوب مامان، احسان هم داره کارشناسی ارشد شرکت می‌کنه. فقط می‌خواد، خیالش راحت باشه. یه نامزدی ساده می‌گیریم، بعد هر وقت درسمون تموم شد اون‌وقت عروسی می‌کنیم.

کفگیر را از روی گاز به دست گرفته، برنج را هم زدم و همان‌طور که شماتت‌گونه براندازش می‌کردم، ادامه دادم:

-خب پس شما دو تا با هم بریدید و دوختید. نظر بزرگترها هم کشکه دیگه!

-اِوا مامان! حالا خوبه تو از اولش در جریانی.

- من آره. ولی حرف آخر رو باید بابات بزنه.

الناز بلند شده به سمتم آمد و همان‌طور که چهره‌ی مهربان گول زننده‌ای به خود گرفته بازویم را نوازش کرد و گفت:

- خب واسه همین از مامان جون عزیزم می‌خوام که باهاش صحبت کنه. آخه رگ خوابش دست تویه.

به نیش‌خند کنار لبش نگاه کرده، چشم غره به رویش زدم.

-خیلی خب، باشه. دیگه بیشتر از این منو خر نکن! امشب بهش می‌گم ولی بهت قول جواب مثبتش رو نمیدم.

الناز با شوق سرم را بوسید. نفس راحتش را از گلو خارج کرد.

-همین هم غنیمته مامان گلم!

همان زمان تلفن همراهش زنگ خورد و چشمانش به روی آن سر خورد. با خنده گفتم:

-برو حلال زاده زنگ زد. الان تخلیه‌ی اطلاعاتیت می‌کنه!

الناز با شرم ساختگی به سمت گوشیش رفته، آن را از روی میز برداشت و به سمت اتاقش پا تند کرد.

احساس پیری کردم. دخترم به سن ازدواج رسیده بود. حتما بعد از چند سال هم نوه‌دار می‌شدم و یک پا مادربزرگ. گذشت زمان هست و دست ما نیست! ما تنها بازیگر‌های بازی زندگی هستیم. عروسک‌های خیمه‌ شب بازی که باید تا انتها بازی را به سرانجام خود برسانیم.

آخر شب در اتاق مشترکمان موضوع را به مرتضی گفتم. کمی من و من کرد و از قول الناز گفت که تنها حواسش به درس و تحصیل بوده و خواستگارهای قبلی را رد می‌کرده. به او خاطر نشان کردم که الناز از فرد مذکور خوشش آمده و راضی است. کمی این دست و پا کرد ولی بالاخره رضایت داد، برای آشنایی و خواستگاری به منزلمان بیایند. وقتی فردای آن روز موافقت پدرش را به او ابراز کردم، آن‌قدر خوشحال شد که سر تا پایم را بوسه باران کرد. از برق چشمان عاشقش من هم دوباره عاشق شدم و یک لحظه مانند او حس عشق و زندگی دوباره به جان و تنم رسوخ کرد. احساسی که سالیان سال از آن فاصله گرفته و به دست فراموشی سپرده بودم. 

 

  • Like 5
  • Thanks 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت سه

در روز بعد پدر احسان با مرتضی در محل کارش تماس گرفته و برای عصر جمعه در منزلمان قرار ملاقات گذاشتند. مرتضی کارمند سازمان آب و فاضلاب بود و زمانی با برادرم، مهران همکار بودند. تنها پنج سال دیگر به بازنشستگی‌اش باقی مانده بود و او که همیشه‌ی عمر، انسانی کاری و پر تلاش بود، از همین حالا برای آن روزها استرس و اضطراب داشت. گاهی فکر می‌کنم خدا بعضی انسان‌ها را فقط برای کار و تلاش آفریده و زندگی برای آن‌ها هم معنی با کار شبانه روزیست و اگر کار را از آن‌ها بگیرد، چند روز نشده خواهند مرد. احساسات من با مرتضی زمین تا آسمان فرق می کرد؛ اما با وجود اختلافات فراوان در رفتار و کردار بیست و سه سال تمام کنار هم زندگی کرده بودیم. واقعا یک عمر که برای من به اندازه‌ی چند روز گذشته بود. شاید هم به‌ خاطر نوع زندگی یک‌نواخت، کسالت بار و بدون شور و عشق بود؛ اما با دیدن هیجانات و اضطراب الناز من هم بعد از گذشت بیست و سه سال حس او را درک کرده با او دچار هیجان شدم. نمی‌دانستم چرا ولی به‌ شدت برای روز خواستگاری‌اش هیجان‌زده بودم. حتی مرتضی از این تغییر رفتارم متعجب شد، چون قبلاً هم برای دخترمان خواستگار آمده ولی من با آرامش و خون‌سردی طی کرده بودم. احساسی که غروب آن روز، علتش برای شخص خودم هویدا شد. گویی روح انسان مقوله‌ای جدا از دنیای مادیات و زمان و مکان مشخصه‌اش بوده وقایع را زودتر از انجامش فهمیده و حس می‌کند.

نمی‌دانم چرا ولی زمانی که لباس پوشیده خود را برای حضور خواستگاران آماده می‌کردم، دستم به طرف گل سینه‌ی قدیمی‌ام رفت و بدون قصد قبلی آن را بر روی سینه‌ی پیراهنم زدم. زمان زیادی از آن گذشته و دیگر گل سینه زدن از مد افتاده بود، اما من همیشه این یادگاری عزیزم را دوست داشتم. شبیه پروانه بود با نگین‌های رنگین و درخشان.

با شنیدن زنگ در آپارتمان چادر مجلسی حریرم را سر کرده، از اتاق خارج شدم. الناز با گونه‌هایی سرخ کنار در آشپزخانه به انتظار ایستاده بود. مرتضی در ورودی واحدمان را باز و مهمان‌ها را به داخل دعوت کرد. می‌دانستم احسان، مادرش را پنج سال قبل بر اثر بیماری نارسایی کلیه از دست داده و با پدرش به تنهایی زندگی می‌کردند. برادر بزرگ‌ترش دو سال قبل ازدواج کرده و مستقل شده بود.

خود را به سمت در نزدیک کردم و با دیدن چهره‌ی میانسال فردی که بعد از چند ثانیه فهمیدم پدر احسان است، درجا خشکم زد. مسیر نگاه او هم بعد از دست دادن و احوال‌پرسی با مرتضی به سمتم افتاد و با نگاه به صورت و سپس گل سینه‌ی مذکور، شگفت زده به رویم خیره ماند. به ثانیه‌ای نگذشته مرا شناخت. اگر گذر زمان چهره‌ام را تغییر داده بود، اما مطمئن بودم با دیدن خال‌های روی گونه و از آن مشخص‌تر گل سینه بوی آشنایی قدیمی‌مان را حس کرده، ولی من در همان نگاه اول او را شناختم. چشمان آبی‌اش همان فروغ و درخشندگی گذشته را داشت. هر چند گرد میانسالی به روی موها و محاسنش نشسته بود. خدای من یعنی واقعا دنیا این‌قدر کوچک است!

امیر، پدر احسان بود!

مرتضی از مکث و سکوت طولانی بین‌مان متعجب شده، از نگاه‌های خیره‌ی امیر به رویم که لحظه‌ای به سمت دیگری کشیده نمی‌شد، دچار تردید شد. همان‌گونه با چشمانی سردرگم صدا بلند کرد:

-آقای دلاور، ایشون همسرم مهناز هستند.

امیر با شنیدن نامم تکانی خورد و همان‌طور شوک‌زده به مرتضی و مجدد به من نگریست و به زحمت سلام کرد. سرم را پایین انداخته، پاسخ‌گوی سلامش شدم و به داخل پذیرایی دعوت‌شان کردم. متعجب شدم که چرا در طول این یک سال فامیلی احسان را از الناز نپرسیده بودم. شاید هم گفته بود، اما آن‌قدر فکرم متمرکز نبوده که به این آشنایی قدیمی برسم.

احسان خندان و شادمان با دسته گل و شیرینی به سمتم آمد و گفت:

-ممنون خانم برهانی. می‌دونم امشب رو از لطف شما دارم. در حقم مادری کردید.

به رویش نگریستم. بارها عکسش را در گوشی الناز دیده و حتی یک بار حضوری دم در دانشکده ملاقاتش کرده بودم. هیچ‌گونه شباهتی با پدرش نداشت. چهره‌ای سبزه‌رو با چشم‌های قهوه‌ای تیره و قدی متوسط. شاید او هم مثل امیر من به دایی‌اش کشیده بود. دسته گل و شیرینی را از او گرفته، به زحمت لبخند به رویش زدم. برادر بزرگ‌تر و همسرش نیز آمده بودند. تعارف کرده، همه روی مبل‌های سالن نشستند. وارد آشپزخانه شدم. صورتم گلگون شده، تپش قلب گرفتم. انگار برای من خواستگار آمده. مانند دختران دم‌بخت هیجان و استرس داشتم. چگونه بعد از این همه سال و این‌طور غافل‌گیرانه دوباره یکدیگر را یافته بودیم. امان از روزگار و بازی‌های بی‌رحمانه‌اش که با دل آدمی چه ها که نمی‌کند. چرا خاکستر عشق نافرجام گذشته این‌گونه گُر گرفته. دیگر سنی از من گذشته. این تغییر حالات بعید است.

نمی‌دانم چگونه استکان‌ها را از چای پر کرده به دست الناز دادم. او هم هاج و واج از تغییر رنگ چهره و رفتارم مرا می‌نگریست.

-مامان! طوریت شد؟ چرا این‌طور بی‌قرار شدی؟!

سریع خود را به کوچه علی چپ زده، من و من کردم:

-نه، چیزیم نیست، به خاطر تو دلشوره دارم.

همان‌طور که او را به خارج از آشپزخانه هدایت می‌کردم، دستپاچه ادامه دادم:

-بهتره چایی رو ببری، خیلی طولانی شد. زشته!

الناز صورتم را بوسید و پشت سرم وارد پذیرایی شد. مهمان‌ها با حضور مجدد ما از جا برخاستند. آن‌ها را دعوت به نشستن کرده کنار مرتضی روی مبل نشستم. الناز هم مشغول تعارف کردن چای شد. امیر درست مقابل ما نشسته با دیدار دوباره‌ی من ناخودآگاه محو چهره‌ام شد. چشمانم را از تیررس نگاهش دزدیدم. می‌ترسیدم با تکرار این نگاه‌ها بقیه متوجه شده و مرتضی دچار شک و ابهام شود. با دلشوره‌ای عجیب گوشه‌ی چادرم را با دست می‌چلاندم. امیر متوجه اضطرابم شده دست از کنکاش صورتم برداشت. با توجه به صورت مرتضی بحث صحبت و گفت‌وگو را از سر گرفت. نمی‌فهمیدم چه می‌گویند و درباره‌ی چه موضوعاتی حرف می‌زدند. دیگر در این زمان و مکان نبودم.

  • Like 4
  • Thanks 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهارم

به بیست و شش سال قبل برگشتم؛ سال پنجاه و نه که بیست ساله و هم‌ سن الان دخترم الناز. همان‌طور که گفتم دوران جوانی من با دخترم متفاوت بود. هم شرایط خودم و هم شرایط دنیای اطرافم. با وجود همگی این تفاوت‌ها حس جوانی و شادابی در هر دوی ما مشترک بود. من نیز مانند او دختری شاداب و با اراده‌ی جوانی بودم که از شنا کردن در دریای بیکران عشق هراسی نداشتم. حتی از غرق شدن و گم شدن در دنیای عاشقی ترس به دل راه نمی‌دادم. چون در اول مسیر زندگی بوده و قدرت مبارزه با ناهمواری‌های راه دیوانگی در من صد چندان بود. عشق فراخوان داد و من خود را به دستش سپردم.

بعد از فوت ناگهانی مادرم، اخلاق پدر روز به روز بدتر شد. با وجودی که روی خوش به مادر نشان نمی‌داد، اما می‌دانستم به شدت به او وابسته است. غم فقدان او پدر را سریع‌تر شکسته می‌کرد و او بد اخلاق و عبوس‌تر می‌شد. به تدریج سایه‌ی حضورش در محل کار را کم و کمتر کرده، خانه نشین شد. پدر در ویلای مسکونی یک سرهنگ ارتشی شغل باغبانی از باغچه‌ها و فضای سبزش را به عهده داشت. در باغبانی هم خبره و کارآمد بود، اما از نوعی تنبلی و خودخواهی رنج می‌برد که اراده‌ی کار و تلاش را از او می‌گرفت. در یکی از محلات پایین شهر در یک خانه‌ی بسیار قدیمی زندگی می‌کردیم که حیاطی بزرگ با باغچه‌های متعدد داشت. از درخت توت تا گردو در آن کاشته شده و داخل یکی از باغچه‌ها هم گل‌های بنفشه وجود داشت که در فصل بهار با رنگ‌های زرد و بنفش خودنمایی کرده، زیبایی خاصی به حیاطمان می‌داد. من همیشه عاشق این گل‌ها بوده با آن‌ها بهاری می‌شدم. برادر و همسرش طاقت غرولندهای همیشگی پدر را نیاورده و بعد از سالگرد مادر چند محله دورتر خانه‌ای اجاره کردند و از پیشمان رفتند. مراد، برادرم کفاش بود و وضعیت مالی نسبتا خوبی داشت. با خانه نشین شدن پدر هر ماه مقدار کمی کمک خرجی به او می‌داد. سال بعد از آن هم خواهرم معصومه در پانزده سالگی ازدواج کرده، به شهرستان مهاجرت کرد. تنها ده سال داشتم که مسئولیت خانه‌داری و انجام کارهای پدر و برادرم مهران، به دوشم افتاد. با این‌که پدر تمایل چندانی به درس خواندن من نداشت، اما دست و پا شکسته و با دلگرمی و حمایت مهران به مدرسه می‌رفتم و هم‌زمان در دو جبهه تلاش می‌کردم. کارهای خانه و ایرادگیری‌های پدر خسته‌ام می‌کرد، اما کمک‌های همیشگی مهران به من انگیزه و امید دوباره داده، سختی‌ها و کمبودها را تحمل می‌کردم. مخصوصا که شاهد بودم، خودش هم‌زمان هم درس می‌خواند و هم کار می‌کرد. صبح‌ها به مدرسه رفته و بعد از ظهر در کفاشی مراد کار می‌کرد و کمک خرج خانه بود.

پدر، پنج سال قبل از فوت مادر به دلیل نبود شغل و کار مناسب، بار و بندیل زندگی‌اش را از یکی از شهرستان‌های شهر همدان جمع کرده، با خانواده به پایتخت مهاجرت می‌کند. به امید زندگی بهتر و شرایط آسان‌تر در یکی از محلات جنوب شهر با کمک مراد، این خانه‌ی قدیمی را خریداری کرده و ساکن می‌شوند. بعد از چند سال کارگری بالاخره در خانه‌ی بزرگ یکی از سرهنگ‌های معروف ارتش کار باغبانی به او سپرده می‌شود، ولی پدر هیچ‌گاه شخصیت ثابت و مستحکمی نداشت و به دنبال بهانه‌های واهی برای از زیر کار در رفتن و دعوا و کشمکش با مادرم بود.‌ آن زمان مانند الان کالبد شکافی برای پیدا کردن درست علت مرگ و میر آدم‌ها نبود. مخصوصا افراد ضعیف و مستضعف که در منازل شخصی فوت می‌کردند. به همین دلیل علت فوت مادرمان که در نهایت سلامت به سر می‌برد، برای ما مانند یک راز باقی ماند. من همیشه گمان می‌کردم به مرور زمان از دست اخلاق‌های پدر دق کرد؛ اما با این وجود پدر را همیشه دوست داشتم، مخصوصاً که او هم بعد فوت مادر و خالی شدن خانه از وجود برادر و خواهر بزرگ‌ترم به من و مهران وابسته‌تر شد. با وجودی که معصومه را در سن پایین شوهر داد، در مورد من این‌گونه عمل نکرده، خود خواستگارها را رد می‌کرد. شاید هم علتش همان خودخواهی ذاتی‌اش بود که نمی‌خواست با شوهر دادنم کارهای خانه به دوشش بیفتد. در هر صورت من کاملا راضی بوده و بودن در کنار او و مهران را به ازدواج‌های این‌گونه و در سن پایین ترجیح می‌دادم.

به هر حال من و مهران به سختی بزرگ شدیم و من توانستم دیپلم بگیرم. هیچ‌وقت به دانشگاه رفتن فکر نکردم. چون همان‌طور که مطمئن بودم پدر زیر بار این عمل نمی‌رود، همان‌قدر هم می‌دانستم در شرایط کنونی قدرت قبول شدن را نخواهم داشت. به خصوص که مصادف با روزهای انقلاب فرهنگی شده، بالاجبار خانه‌نشین شدم. مهران بعد از گرفتن دیپلم و خدمت سربازی دو سال بعد از انقلاب در سازمان آب شهر توانست به عنوان نگهبان استخدام شود‌. با شروع جنگ تحمیلی در آن سال‌ها متوجه شدم که علاقه‌ی زیادی به جبهه رفتن دارد؛ اما پدرم به‌ شدت مخالف بود و اجازه نمی‌داد. نمی‌دانم از ترس به خطر افتادن جانش بود یا چون خرجی خانه به عهده‌اش بود. بارها در این مورد با هم دعوا و بگو مگو کرده و هر بار پدر در نهایت با عاق کردنش، او را از تصمیمش منصرف می‌کرد.

اوایل تابستان بود که مهران به من خبر داد که سازمان هلال احمر برای امداد و آموزش نیرو استخدام می‌کند. به من پیشنهاد داد به آنجا مراجعه و بدین ترتیب هم بی‌کار نبوده و هم بتوانم کمک‌های اولیه و امداد را فرا بگیرم. از پیشنهادش با خوشحالی استقبال کردم. با وجودی که پدر دل خوشی از این قضیه نداشت با حمایت او به سازمان مراجعه کردم. دختران هم سن من در آن زمان هر کدام یکی، دو بچه داشتند، ولی من خوشحال از متفاوت بودن عضو سازمان شده با اشتیاق مددکاری را آموزش می‌دیدم. این رفت و آمد‌های مستمر من به سازمان تولید عشقی ماندگار را برایم سبب شد.

مسافت رفتن به سازمان و بازگشت به خانه را با مینی‌بوس طی می‌کردم و ساعت‌های ثابت رفت و آمدم باعث شد با مینی‌بوس قرمز رنگ که راننده‌ای چشم آبی داشت و وظیفه‌ی حمل‌ و نقل مسافرین در این ساعات به عهده‌اش بود، طی طریق کنم. روزها و هفته‌های نخستین اهمیتی به راننده نمی‌دادم؛ اما به مرور نگاه‌های خیره‌اش در آینه به خودم و بازگرداندن کرایه موجب شد به او دقیق شوم. ابتدا فکر می‌کردم در شمارش کرایه اشتباه می‌کند ولی وقتی روزهای بعد هم تکرار شد، متوجه شدم منظوری پشت این قضیه دارد.

  • Like 5
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت پنجم

تا به حال با مرد غریبه‌ای هم‌کلام نشده بودم. اما آن روز به خود قبولاندم که نیتش را بفهمم؛ وقتی روی صندلی مینی‌بوس نشستم، چون روزهای گذشته آینه را تنظیم کرده و من را در آن جست‌وجو کرد، به چشمانش درون آینه زل زدم تا با نگاه، منظورش را متوجه شوم، بعد از گذشت دقایقی محو نگاه زیبایش شدم، چشمانش به رنگ دریا و مانند آن عمیق و مواج بود، گمان کردم در دریای چشمانش در حال شنا هستم. هم‌چون پَر کاهی شناور بودم و از اینکه تا چه مدت نگاهم به چشمانش خیره ماند، از دستم در رفت. فقط اشاره‌ی چشمش در آینه را دیدم که به من فهماند به مقصد رسیده‌ام، سرم را پایین انداخته با پُر رویی همان‌جا نشستم؛ مینی‌بوس از حضور مسافران خالی شد و من و او تنها ماندیم، می‌خواستم بلند شده علت کرایه نگرفتنش را بپرسم ولی چنان در بُهت چشمان زیبایش فرو رفته بودم که قدرت ابراز سخنی را نیافتم، دوباره کرایه را به سمت دستانش دراز کردم، اسکناس را از من گرفته و سکه پس داد، همان‌جا شمردم، دقیقا تعداد سکه‌ها به اندازه‌ی مقدار اسکناس بود، سعی کردم اخم کنم ولی نمی‌دانم موفق شدم یا نه.

-سوادتون آب کشیده؟

با مهربانی لبخند زده جواب داد:

-من بی‌سواد خدایی‌ام.

با ابرویی بالا پریده چند سکه‌ی کرایه را سوا کرده گفتم:

- بفرما! من بهتون یاد میدم اندازه‌اش رو.

منتظر شدم برای گرفتن سکه‌ها دستش را دراز کند، همان‌طور با لبخند نگاهم می‌کرد، حرصی شده ادامه دادم:

- با شمام ها؟!

-من از کسی که با دیدنش دیدم به زندگی عوض شده کرایه نمی‌گیرم.

تعجب کرده، کمی صدایم بالا رفت.

-یعنی چی؟ شما با من چه نسبتی داری مگه؟!

با همان آرامش و اطمینان خاطر پاسخ‌گو شد:

-فعلا هیچی، ولی آینده خیلی دوست دارم پیدا کنم، میشه؟!

از رک گویی‌اش لجم گرفت. سکه‌ها را روی داشبورد مینی‌بوس گذاشتم و با عصبانیت از آن‌جا خارج شدم. تا مسیری از راه را که طی کردم صدای عبور مینی‌بوس را نشنیدم، احساس می‌کردم با نگاهش بدرقه‌ام می‌کند. وقتی داخل کوچه شدم، به دیوار پشت سرم تکیه دادم، قلبم به‌ شدت تقلا می‌کرد، برگشته از گوشه‌ی دیوار نگاه انداختم، رفته بود! به سمت خانه دویدم. نمی‌دانم چرا حالم این‌گونه منقلب شد! این تلاطم و التهاب درونی برایم ناآشنا بود. به در خانه رسیده و با کلید باز کردم، تنها فرقی که این خانه از زمان فوت مادر تا به الان کرده بود، تغییر این دروازه بود. آن زمان در چوبی قدیمی داشت ولی چند سال پیش مهران و مراد با آوردن این در آهنی آن را تعویض کردند. من هنوز همان در چوبی را دوست داشتم، مهران همیشه اذیتم می‌کرد و می‌گفت خانه‌های چوبی جن دارد. بچگی‌هایم به شدت از این موضوع می‌ترسیدم، مخصوصا که دست‌شویی هم داخل حیاط بود و من شب‌ها برای رفتن به سرویس باید کلی منت مهران را می‌کشیدم که تا نزدیکی‌اش همراهی‌ام کند.

پدر هم‌چنان روی تشک مخصوصش در حال چرت بود و متوجه ورودم نشد. به سراغ آشپزخانه رفته مشغول پخت غذا شدم، چند ساعتی به بازگشت مهران از سرکار مانده بود. نمی‌توانستم فکرم را متمرکز کنم و مدام آن چشم‌های آبی و بی‌پروایی کلامش به ذهنم هجوم می‌آورد، یعنی من هم از او خوشم آمده بود؟! به همین راحتی عاشق شده بودم؟! اگر عشق نبود این دلهره و تشویش از کجا ناشی می‌شد؟!

- آبجی خانم ما چطوره؟!

مانند کسی که جن دیده باشد، هول کرده و از جا پریدم.

- وای! ترسیدم.

مهران به سمتم آمد و از درون ظرف سالاد تکه‌ای خیار به دهان گذاشت و با تعجب همان‌طور که خیره- خیره نگاهم می‌کرد، گفت:

- چه خبره؟! خیلی تو فکری.

سراسیمه خودم را جمع و جور کردم و در حالی‌که سعی می‌کردم آرامشم را باز یابم گفتم:

- نه! چه خبری؟! یه هوایی اومدی تو، حواسم نبود.

چشمان مشکوکش را میخ نگاهم کرده بود.

-حواست کجا بود؟!

سعی کردم از چشم در چشم شدن با او بپرهیزم، می‌ترسیدم از طرز نگاهم به هیجان درونی‌ام پی ببرد، مخصوصا که او بسیار باهوش بود و مرا مثل کف دست می‌شناخت.

-هیچ‌جا بابا! تو هم!

-به هر حال خوشم نمیاد هوایی بشی‌ها!

دستپاچه شده گلایه‌وار گفتم:

-وا! مهران! گیر دادی‌ها، چه حالی؟چه هوایی؟!

ولی واقعا حال و هوایم فرق کرده بود! مهران در واقع باز هم به خوبی متوجه‌ی تغییر روحیه‌ی من شده بود.

  • Like 5
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت ششم

روزهای زوج هفته را به سازمان مراجعه می‌کردم. روز بعدی مراجعه یک ساعت زودتر از همیشه رفتم تا با ماشین دیگری بروم و او را نبینم، اتفاقا همین‌گونه هم شد؛ به پدر هم گفتم خانم‌ صداقت مسئول گروه خواهران برای پاره‌ای از کارها درخواست کرده زودتر به سازمان مراجعه کنم. خانم‌ صداقت هم از حضور زود هنگام من تعجب کرد، خانم متین و مهربانی بود که امداد و کمک‌های اولیه را به ما آموزش می داد. خیلی زود با هم‌دیگر دوست شدیم، من نیز در یادگیری هوش و توانایی بالا داشتم و او از این‌همه علاقه‌ی من به یادگیری لذت می‌برد. کارهای پانسمان، تزریقات، کمک به مصدومین، احیای قلبی و دیگر کارهای امداد برای شخص من لذت بخش بود. چقدر نجات جان دیگران شیرین بود و من به تمامی پزشکان و پرستاران در واقع غبطه می‌خوردم. شاید اگر شرایط تحصیلی و خانوادگی‌ام بهتر بود، می‌توانستم یکی از آن دکترها و پرستارها بشوم، کمک به خانم‌ صداقت را بهانه‌ی مراجعه‌ی زودتر از موقع ایراد کرده و او هم مشتاقانه استقبال کرد. می‌دانستم دفعات بعدی این بهانه دیگر کارآمد نخواهد بود، نه برای پدر و نه برای او! در دو راهی گیر کرده، از روبه رو شدن با واقعیت می‌ترسیدم، از این‌که درگیر عشق و مشکلاتش شوم هراس داشتم، تصمیم گرفتم در دفعات بعدی ملاقاتم با او خود را به کوچه علی چپ زده و بی‌تفاوتی طی کنم. غروب همان روز موقع برگشت به خانه، خانم‌ صداقت هم با من آمد. روزهای قبل همسرش به دنبالش آمده و با هم بر می‌گشتند؛ اما آن روز برای تعمیر اتومبیلش به تعمیرگاه رفته بود. منزل خانم‌ صداقت چند کوچه جلوتر از خانه‌ی ما بود. هر دو سوار مینی‌بوس شده در صندلی دو نفره‌ی آن جای گرفتیم. از بد شانسی من نزدیک‌ترین صندلی به راننده و باقی از مسافرین پُر بود. با نشستن روی صندلی و بالا گرفتن سرم نگاهش مانند موجی به رویم پاشیده شد. دچار اضطراب شده دستانم را به هم فشردم و چشمانم را از تیر‌رس نگاهش دزدیدم و سرم را پایین انداختم. خانم‌ صداقت به سرعت متوجه‌ی تغییر رفتارم شده سرش را به سمتم خم کرد و به آهستگی گفت:

-مهناز جون خوبی؟!

به صورتش تک نگاهی انداختم.

-بله خانم، چیزی نیست.

کنجکاو به صورتم دقیق شد. 

-آخه صورتت مثل لبو سرخ شده! هر چی خون توی بدنته دویده توی صورتت!

دستی به صورتم کشیدم، واقعا داغ شده بود. سکوت کردم چون در واقع حرفی هم برای گفتن نداشتم؛ پس از گذشت لحظاتی مجدد پرسید:

- مهناز این آقای راننده رو می‌شناسی؟

با دلهره و به سرعت جواب دادم:

- نه! چطور؟

-همش تو نخته، از اون موقع که سوار شدیم دائم توی آینه می‌پادت.

چشمانم را از او گرفته به آینه‌ی روبه‌ رویم نگاه کردم، هنوز چشمانش در آینه متمرکز من بود! با اخم نگاهم را گرفته رو به خانم‌ صداقت گفتم:

- نه خانم، حواسش به رانندگیشه!

لبخند مرموزی زده نفسش را خالی کرد.

-مهناز جون من چند تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم، مطمئن باش الکی حرف نمی‌زنم، از این نگاه‌های عاشقونه هم خوب سر در میارم! می‌تونم تفاوتش رو با نگاه معمولی بفهمم، ایمان دارم این پسره بهت نظر داره.

دوباره گونه‌هایم از شرم سرخ شد.

-وا خانم‌ صداقت! شما چقدر رکید! چه زود می‌برید و می‌دوزید.

دستش را روی دست مشت کرده‌ام زد.

-حالا ببین کی گفتم، این پسره ازت خواستگاری می‌کنه.

سرم را پایین انداخته به شرایط و احوال زندگی‌ام فکر کردم؛ هیچ وقت فکر ازدواج و تنها گذاشتن مهران و پدر به سرم نزده بود.

خانم‌ صداقت با مهربانی دستان سردم را به دست گرفته و گفت:

- حالا زیاد فکرش رو نکن، هر چی قسمت باشه.

هنوز پاسخ مناسبی برایش پیدا نکرده بودم که متوجه عبور مینی‌بوس از محل خانه‌اش شد، صدایش را کمی بلند کرد.

-آقا نگه دارید، پیاده میشم.

صورتم را به سرعت بوسید و در حالی‌ که آماده‌ی رفتن میشد گفت:

-فعلا خداحافظ، حسابت می‌کنم.

کرایه را پرداخت کرده گفت:

-لطفا دو نفر حساب کنید.

راننده بعد از نگاه دوباره‌ای به من درون آینه اسکناس را گرفته و مابقی را به او سکه برگرداند، خانم‌ صداقت با زدن چشمکی به رویم با لبخند پیاده شد. متوجه سنگینی نگاهش درون آینه شدم، با اخم به او چشم دوختم، احساس می‌کردم چشمانش می‌خندد. دوباره رانندگی را از سر گرفت، چون خیالم بابت پرداخت کرایه راحت بود، با توقف مینی‌بوس به سرعت از آن خارج شده به سمت خانه گام برداشتم. یعنی رفتارش آن‌قدر آشکار بود که خانم‌ صداقت به راحتی متوجه شد. از این بابت حرصم درآمده ولی نمی‌دانستم چه عکس‌العملی باید از خودم نشان دهم.

 

  • Like 5
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هفتم

روز بعدی مراجعه به سازمان خانم‌ صداقت با شیطنت در لحن کلامش به رویم آورد که راننده کرایه را کامل باز پس داده و خاطر نشان کرد که نمی‌توانم منکر این قضیه‌ی عشق و عاشقی شوم. تاکنون به غیر از نگاه‌های خاصش و همین قضیه‌ی کرایه نگرفتن رفتار دیگری از او ندیده بودم، در بازگشت و هنگام پیاده شدن کاغذی به دستم داد که به حرف خانم‌ صداقت ایمان آوردم، با این‌که می‌دانستم کرایه نمی‌گیرد، اما هر بار با پررویی جلوی رویش ایستاده و اسکناس را به سمتش دراز می‌کردم! او هم مثل دفعه‌های قبل گرفته و این‌بار همراه با سکه‌ها کاغذ تا شده‌ای را به دستم داد. انگار که محموله‌ای غیر قانونی در دستم قرار داشت! با استرس کاغذ را در جیب مانتوام فرو کرده چادرم را محکم‌تر به دور خود پیچیدم و تا خانه دویدم. پدر هم‌چنان در خواب بود؛ به درون آشپزخانه خزیده و در را بستم، قلبم تند می‌زد و نفسم را تنگ کرده بود. یکی دو بار نفس عمیق کشیده و بعد کاغذ را از درون جیبم خارج و باز کردم؛ چه خط زیبایی و چه شروع جالبی! احساساتش چون نگاهش زیبا و عمیق بود! مسخ نوشته‌های کاغذ شده، زمان و مکان را فراموش کردم.

 سلام بر غریبه‌ای که آشناتر از همه شد!

نمی‌دانم از کجا آغاز کنم، از ابتدای تولد و یا از پایان آن.

نمی‌دانم احساست از برخورد نگاهم با نگاهت چگونه است؟! اما از حس خود به خوبی آگاهم.

می‌دانم از زمانی که تو را دیدم، دیگر آن آدم بی‌انگیزه و بی‌احساس دیروز نیستم. آدمی که روز را به شب رسانده تا تنها وظیفه‌ی خود را در گذراندن زندگی به سر منزل برساند. عشق در یک نگاه هر چقدر هم بی‌منطق و غیر عقلانی باشد، ولی در مورد من حقیقت دارد. با یک بار دیدنت به گونه‌ای در ذره_ ذره‌ی وجودم رخنه کردی که شب و روزم تنها به تو می‌اندیشم. این‌که چه نام داری، چه هستی و چه کاره‌ای مهم نیست، این‌که آیا می‌توانی دوستم بداری و برایت اهمیت داشته باشم هم مهم نیست! مهم این است که با دیدن تو زندگی برایم معنا پیدا کرده و انگیزه یافته‌ام. می‌دانی که یک راننده‌ی ساده‌ای بیش نیستم، تحصیلاتم سیکل است؛ چون از بچگی کار کردم و نتوانستم ادامه تحصیل دهم. اما همین آدم ساده حاضر است برای دست‌یابی به عشق و توجه تو هر تلاش و فداکاری را انجام دهد. از هیچ‌چیزی نمی‌ترسم، حتی از جواب منفی تو، چون به عشقی که در دلم جوانه زده کاملا ایمان دارم و می‌دانم ارزش جنگیدن را دارد. به تو ایمان دارم چرا که از زمانی دیدمت احساس کردم همان نیمه‌ی گمشده‌ای هستی که سال‌ها در طلبت جست‌وجو می‌کردم، آن کس که هیچ‌گاه با من بیگانه نبودی، آشنایی که از همه به من نزدیک‌تر شده، دختر خانم زیبای چشم و ابرو و خال مشکی من.

من به خال لبت‌ ای دوست گرفتار شدم،

چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم،

همان چشم‌های مشکی غم‌ناکی که همواره دلهره و نگرانی درونش موج می‌زند، اگر به اندازه‌ی ذره‌ای دلت به حال این عاشق دلسوخته می‌سوزد، با دادن دست نوشته‌ای امیدوارم ساز.

بس که لبریزم از تو، می‌خواهم

بدوم در میان صحراها

سر بکوبم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دریاها

بس که لبریزم از تو، می‌خواهم

چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام

به سبک سایه‌ی تو آویزم

آری آغاز دوست داشتن است

گر چه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست.

عاشق امیدوار به عشقت (امیر)

چشمانم بر روی کلمات میخ‌کوب مانده بود، دنیای زیبای عاشقی! گمان کنم وارد این دنیای دیوانه شدم. بی‌اختیار محبت کلماتش در تمامی ذرات وجودم ریشه دوانید و این پایان نامه با شعر زیبایی از فروغ که من هم عاشق شعرهایش بودم، شاید این دومین تفاهم بینمان بود. اولینش گمان می‌کردم شرایط زندگیمان بود، کودکی و جوانی همراه با کار و سختی.

حسم چه بود؟! یعنی به این آسانی می‌توان عاشق شد؟ با یک نگاه و چند کلمه نوشتار! شاید راحت‌تر از آن، اما هر چه بود زیبا و خاص به نظر می‌رسید.

  • Like 6
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هشتم

ناگهان در آشپزخانه باز شده و با کمر من برخورد کرد، آخی کشیدم و شتاب‌زده نامه را در جیب مانتویم فرو کردم. چهره‌ی متعجب مهران با ابروهایی تو هم از فکر و خیال به صورتم نزدیک شد.

-چیکار می‌کنی اینجا؟!

-هیچی.

-در رو چرا بستی؟!

-هیچی.

با تردید بیشتر صورتم را بالا و پایین کرد و گفت:

-همه‌اش که هیچی شد، مهناز یه مدتیه مشکوک شدی، تو یه حال و هوای دیگه‌ای، حواسم بهت هست‌ها!

از ترس رسوا شدن، سریع سرم را پایین انداخته و همان‌طور که به آرامی از کنارش رد می‌شدم گفتم:

-برو بابا! خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه، باز الکی گیر دادی.

صدایش هنوز می‌آمد:

-نمی‌دونم ولی مشکوکی، نکنه عاشق شدی؟ هان؟!

به ضرب ایستادم. به جمله‌ی آخرش فکر کردم، بیشتر وقت‌ها که تمرکز حواس نداشتم و او به سرعت می‌فهمید، این تیکه را به من می‌پراند. یه جورهایی تیکه کلام مهران بود، اما این‌بار بدجوری بهم چسبید! مانند یک تخیلی که به واقعیت رسیده بود، اما برخورد مهران و پدرم با این قضیه چه بود؟ اگر مهران می‌فهمید چه عکس‌العملی نشان می‌داد. آیا غیرتی شده یا هم‌چون گذشته از من حمایت می‌کرد؟ نمی‌دانستم و از اندیشیدن به برملا شدن راز می‌ترسیدم.

دو روز بعد بدون دلیل شروع به خانه تکانی کردم. از رفتن به سازمان هم خودداری کرده و خود را مشغول شست‌و‌شو و نظافت کردم. آن‌قدر کار می‌کردم که شب‌ها خسته شده، بدون فکر تا صبح می‌خوابیدم. حتی افکار مزاحم قدرت راه‌ پیدایی به مغزم را هم نمی‌کرد. پدر و مهران از این همه تکاپو و کار اضافی من سردرگم بودند. می‌خواستم از فکر به امیر خلاص شوم، اما مهران را بیشتر به خود مشکوک می‌کردم‌.

بعد از چند روز بالاخره مجبور به رفتن به سازمان شدم، امیر با دیدنم شوکه شد، برق نگرانی از این غیبت چند روزه در چشمانش می‌درخشید. اهمیتی ندادم و حتی مثل گذشته تلاشی برای پرداخت کرایه نکرده، سرم را پایین انداخته و از مینی‌بوس خارج شدم. در برگشت از بی‌تفاوتی من چهره‌اش درهم و دلگیر بود. با نگاهی اندوهگین و خاص در آینه مرا می‌نگریست، دلم برایش سوخت، نگاه‌های غمگینش که مانند شراره‌های آتش به سمتم پاشیده می‌شد، مرا از درون می‌سوزاند. نمی‌توانستم به او بی‌اهمیت باشم، احساس می‌کردم گذشت روزها و تکرار دیدنش مرا به او وابسته کرده بود. وقتی به خانه رسیدم، از نبود پدر که قرار بود با مراد به عیادت بیماری از آشنایان بروند، استفاده کرده و کاغذ و خودکار برداشته و برایش نوشتم. تصمیم گرفتم بدون فکر قبلی، جواب نامه‌اش را داده و همان که از قلبم خارج می‌شد، با دستانم بنگارم.

 سلام بر تو که مرا با نگاه‌هایت درگیر ساختی.

خیلی تلاش کردم که فراموشت کنم؛ اما نتوانستم. نگاه‌هایت مرا مجذوب خود ساخت. صداقت کلامت و خط به خط نوشته‌ات در من اثر کرده، محبت تو را باور کردم، شرایط زندگی‌ام دشوار است. وظیفه و مسئولیت نگهداری از پدر پیر و برادر جوانم را بر عهده دارم، مادرم سالیانی‌ است که فوت کرده و من نمی‌توانم به سرنوشت آن دو بی‌تفاوت باشم. از عشق و ازدواج فراری بودم، اما نمی‌توانم فکرم را از سمت تو منحرف و تُهی کنم. نمی‌دانم چرا ولی می‌خواهم با تو هم‌گام شوم. تا در آینده چه پیش آید؟! از این‌که چون من، شعرهای فروغ را دوست داری خوشحالم و این را نشانه‌ی اولین تفاهم بینمان می‌دانم. به امید این‌که در آینده به تفاهمات بیشتری رسیده و روز به روز محبت بینمان عمیق‌تر و محکم‌تر شود. (مهناز شفیق)

شاید این را شنیده‌ای که زنان در دل آری و نه به لب دارند،

ضعف خود را عیان نمی‌سازند، راز دار و خموش و مکارند،

آه، من هم زنم، زنی که دلش در هوای تو می‌زند پر و بال!

دوستت دارم ای خیال لطیف، دوستت دارم ای امید محال.

 

  • Like 5
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت نهم

پدر شب به خانه‌ی مراد رفته، من و مهران موقع صرف شام تنها بودیم. برایش قرمه سبزی درست کرده بودم، فوق‌العاده شکمو و مخصوصا عاشق قرمه سبزی با پیاز بود. پیاز خام را از وسط باز می‌کرد و داخل آن برنج و خورشت می‌ریخت و درسته داخل دهانش می‌گذاشت. لپ‌هایش باد می‌کرد و صدای جویدن پیاز شنیده میشد. آن‌قدر با اشتها می‌خورد که همه را به خوردن ترغیب می‌کرد؛ اما من آن شب اصلا میلی به غذا نداشتم و با قاشق و چنگال بازی می‌کردم، مهران متوجه شده، همان‌طور با دهان پر شروع به حرف زدن کرد.

- بخور دیگه، چقدر دمقی؟!

- نه، فقط اشتها ندارم.

مهران دست از خوردن کشیده و مرموزانه مرا نگریست و گفت:

- تو یه چیزیت شده! خودم بزرگت کردم، این دفعه واقعا عاشق شدی!

لپ‌هایم سرخ شده، خجالت‌زده گفتم:

-بس کن تو هم، تا کم میاری اینو میگی، گشنه‌ام نیست.

دوباره انگار که چیزی نشده، شروع کرد به ادامه‌ی غذا خوردنش، با همان لذت قبلی! بعد از کمی مکث و تماشایش گفتم:

- مهران نمی‌خوای زن بگیری؟!

بدون عکس‌العملی از سوال بی‌موقع من جواب داد:

-نه، الان وقتش نیست.

-چرا؟! الان که خدا رو شکر کارت توی سازمان آب خوبه، می‌تونی یه زندگی جدید رو بچرخونی، سنت هم کم نیست! بیست و چهار سالته، دیر هم شده!

-من فعلا به چیزای دیگه فکر می‌کنم، وقت ازدواجم نیست.

-اگه منظورت جبهه و جنگه، خودت بهتر می‌دونی که دادا راضی نمیشه. تازه اگه هم راضی بشه این همه رزمنده خیلی‌هاشون هم زن دارند و هم بچه.

مهران از پافشاری من بر این موضوع حرصی شده دست از غذا خوردن کشید.

-ببین مهناز جون اگه خودت قصد ازدواج پیدا کردی بیخودی صغری، کبری نچین! مرد و مردونه حرفت رو بزن تازه اگه تا حالا هم من مجبور به رفتن به خونه‌ی بخت نکردمت واسه این بود فکر می‌کردم از خواستگارهات خوشت نیومده وگرنه ازدواج تو هیچ صدمه‌ای به من و دادا نمیزنه.

هراسان و دستپاچه گفتم:

- نه بابا! منظورم به خودم نیست، می‌گم اگه یکی از ماهم سر و سامون بگیره خوبه دیگه.

با چشمانی مصمم و لحنی مطمئن ادامه داد:

-به هر حال تو نه تنها حق خواهری بلکه حق مادری گردن من داری، خوشبختی تو آرزوی منه و واسه همین در مورد خواستگار‌هات سخت‌گیرم، چون دوست دارم حداقل بعد ازدواجت به راحتی زندگی کنی و سختی‌های الان رو نداشته باشی. ولی اگه فرد خاصی رو بهت پیشنهاد دادن، بهتره به خاطر من و دادا ردش نکنی، ما هم می‌تونیم گلیم خودمون رو از آب بیرون بکشیم.

دلم آرام و قرار گرفت.

- نه داداش خوبم، تو همیشه مثل یه تکیه‌گاه پشتم بودی. تا آخر عمرم مدیونتم فقط خواستم بدونم دلت می‌خواد زن بگیری یا نه، چون توی سازمان چند تا دختر خوب و خانواده‌دار می‌شناسم که خوراک خودته.

مهران لبخند پُر شیطنتی زده، ابرو بالا انداخت.

- راست می‌گی؟! پس چرا تا به حال حرفش رو نزده بودی؟ یه چند تا خوشگلش رو برام سوا کن.

چشمکی پر معنا زده، من هم لبخندزنان به بازویش کوبیده گفتم:

- ای بچه پررو، چند تا چند تا؟!

دوباره با اشتها مشغول خوردن شد.

- فقط ببین اهل دوستی هستند یا نه؟ ازدواج، مزدواج رو بی‌خیال!

 

  • Like 5
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت دهم

روز بعد، همین که به مقصد رسیدم اسکناس را همراه با کاغذ دست نوشته به دستش دادم، چشمانش با دیدن کاغذ برقی از خوشحالی زد، نتوانستم به این لبخند و نگاه مهربانش بی‌توجه باشم و بی‌اختیار به رویش لبخند زدم. موقع بازگشت، او را خندان‌تر و شادمان‌تر دیدم. انگار از پاسخ مثبتم غرق شادی بود، به یاد نمی‌آوردم تا آن زمان مسبب شادمانی کسی تا این حد بوده باشم. از شادی‌اش خوشحال شدم، احساس می‌کردم تا به حال این‌قدر حالم رو‌به راه نبوده، مانند پرنده‌ی سبک‌بال تنها میل پریدن و به اوج پر کشیدن داشتم. بی‌گمان عاشق شده بودم، عاشق مردی قد بلند، چهارشانه با موهایی بالا زده و چشمان زیبای آبی‌رنگ، تنومند ولی در عین حال متواضع و مهربان؛ دوستم داشت و دوستش داشتم، و عشق، عشق همین است و بس!

دوباره روز جدید مراجعه‌ی من به سازمان رسید. این‌بار برای رسیدن به این ساعت شتاب و عجله داشتم. دوست داشتم ساعت‌های فراق زودتر به پایان رسیده و بتوانم او و مینی‌بوس آشنایش را هر چه زودتر ببینم. تا تکمیل ظرفیت مسافران بدون ترس و اضطراب چشمم را به چشمانش در آینه دوخته بودم تا از محبت نگاهش سیراب شوم. تعجب این‌که به اشباع نمی‌رسیدم و این امتداد نگاه ادامه داشت. ناگهان از جایش بلند شده، به مسافران نگاهی انداخت؛ هر کس در حال و هوای خودش بود، به سمتم آمد و با سرعت کاغذی تا شده به دستم داد و مجدد سر جایش نشست، بدون انتظار برای تکمیل صندلی‌های مینی‌بوس، شروع به رانندگی کرد، با هیجان کاغذ را باز کرده و خواندم.

مهناز‌خانم زیبا اگه می‌تونی کلاس امروزت رو نرو و چند ساعتی رو با این عاشق دلتنگ خودت سپری کن. دلم برای شنیدن صدای مهربونت تنگه، چند ساعتی رو با من همسفر شو.

به آخر و عاقبت این کار نیندیشیدم، تنها مطمئن بودم که خواسته‌اش را عملی خواهم کرد. برای او حاضر به انجام هر کاری که تا به حال از آن فراری و ترسان بودم، بودم.

بعد از طی مسافت و گذشتن از ایستگاه‌های مختلف، مینی‌بوس از حضور مسافران کم و در نهایت خالی شد. حال تنها من بودم و او! او تنها برای من رانندگی کرده و مشتاقانه نگاهم می‌کرد. چند خیابان بالاتر که خلوت‌تر از مکان‌های دیگر بود، مینی‌بوس را کناری پارک کرد و به سمت من آمد؛ روی صندلی روبه‌ رویم نشست و هم‌چنان با لبخند تماشایم کرد. بعد از کمی سکوت گفتم:

- نمی‌خوای که تا شب فقط نگاهم کنی! یعنی توی این مدت کم منو دیدی؟!

خندید و با لحنی محکم پاسخ داد:

- اگه تموم عمرم هم فقط تو رو نگاه کنم، سیر نمی‌شم. بعد از عمری عشق زندگیم رو پیدا کردم، نگاه نکنم چی کار کنم؟!

- ولی من باید برم، همین الانش هم اگه کسی بفهمه واسم بد میشه.

- من که منظور بدی نسبت بهت نداشته و ندارم، فقط می‌خوام مال من باشی.

از رک‌گویی‌اش خجالت‌زده سرم را پایین گرفتم.

- یعنی تو دوست نداری عشق و عزیز دل من باشی؟!

در همان حالت من و من کنان جواب دادم:

- چی بگم؟! باید، باید ببینیم چی پیش میاد!

لحن صدایش جدی‌تر شده، مصمم گفت:

- من شرایطم رو بهت گفتم. آدم معمولی هستم؛ولی به خاطر خوشبختی تو هر کاری می‌کنم. فقط ازت می‌خوام دوستم داشته باشی و پشتم رو هیچ‌وقت خالی نکنی.

سرم را بالا گرفته به چشمانش خیره شدم.

- منظور من شرایط مالی و این حرف‌ها نبود. بالاخره خانواده‌هامون هم باید رضایت داشته باشن، در ضمن اگه دوستت نداشتم که الان اینجا نبودم.

چشمانش از شنیدن حرفم رنگ شادی گرفته، با همان اطمینان قبل گفت:

- خیلی دلم می‌خواد هرچه زودتر با هم ازدواج کنیم.

- ولی من که شرایط خانواده‌ام رو برات گفتم، تازه اگه رضایت هم بدن خودم در موردشون نگرانی دارم.

- رضایت اون‌ها با من، برای راحتی خیالت هم نزدیک خونه‌ی پدرت خونه می‌گیرم تا بتونی به اون‌ها هم رسیدگی کنی خوبه؟!

متعجب شده، دقیق‌تر صورتش را رصد کردم.

- نمی‌فهمم، یعنی تو تا اینجاش هم پیش خودت فکر کردی، نمی‌خوای بیشتر همدیگه رو بشناسیم؟

- من که احساس می‌کنم خیلی ساله می‌شناسمت، احتیاجی به زمان بیشتر ندارم، تو دقیقا همونی که من می‌خوام، ولی اگه تو در مورد من مطمئن نیستی!

اجازه ندادم حرفش را به پایان برساند، میان کلامش پریدم.

- نه! منظورم این نبود، فقط فرصت بیشتری می‌خوام محیط خانواده‌م رو آماده کنم.

سرش را به تایید حرفم بالا و پایین کرد.

- باشه، حتما! باید باهاشون مشورت کنی، اصلا هر وقت خودت اجازه دادی، خوبه؟!

خندیدم و او هم با دیدن لبخندم روحیه گرفت و لبخند زد.

- حالا منو می‌رسونی سازمان؟!

- امر، امر مهناز‌ خانومه به روی چشم.

از جا بلند شده به سمت صندلی راننده رفت و از زیر صندلی‌اش چیزی برداشت و مجدد به نزدم بازگشت. جعبه کادوی زیبایی را به سمتم گرفت و با لبخند گفت:

- تقدیم به شما، خدا کنه سلیقه‌ی منو بپسندی.

جعبه را از دستش گرفته و باز کردم. گل سینه‌ی پروانه‌ای شکل بسیار زیبا و درخشان که با دیدنش بی‌اختیار گفتم:

- وای خیلی قشنگه! ممنون، من عاشق گل‌سینه‌ام.

هنگام پیاده شدن از مینی‌بوس قرمز رنگش، آن‌قدر با هیجان و عشق بدرقه‌ام کرد که از حرارت نگاهش گُر گرفته بودم، چقدر حس خوبیست دوست داشتن و عاشق شدن.

آه، ای زندگی منم که هنوز  با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم  نه بر آنم که از تو بگریزم

من تو را در تو جست‌وجو کردم  نه در آن خواب‌های رویایی

در دو دست تو سخت کاویدم  پر شدم،پر شدم ز زیبایی

عاشقم، عاشق ستاره‌ی صبح  عاشق ابرهای سرگردان

عاشق روزهای بارانی  عاشق هر چه نام توست بر آن.

  • Like 5
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت یازدهم

وقتی خانم‌ صداقت بعد از ساعتی تاخیر مرا آن‌گونه هیجان‌ زده دید، با دلهره گفت:

- چت شده مهناز؟ تا حالا کجا بودی؟!

با شوق در آغوشش گرفتم و همان‌طور هیجان‌ زده گفتم:

- ازم خواستگاری کرد.

خانم‌ صداقت به صورتم نگاهی انداخت و گفت:

- دیدی گفتم! می‌دونستم خاطرت رو می‌خواد.

چشمانم از شوق و عشق پر شد.

- منم دوسش دارم، باید به یکی می‌گفتم، کی از شما بهتر، خیلی- خیلی عاشقشم خانم‌ صداقت.

لبخند پُر‌ رنگی از حس و حال من به روی لبانش نشست و دستانم را به دست گرفت.

- برات خوشحالم مهناز جون، انشالله زودتر به‌ هم برسید.

با همان حالت و چشمانی ملتمس اصرار کردم.

- خانم‌ صداقت برام یه کاری کن، کلاس‌های آموزشی که تموم شد، یه کاری توی سازمان واسم جور کن، هر چی باشه فرقی نمی‌کنه، نمی‌خوام این دیدارهای کوتاه رو هم از دست بدم، دوست دارم هر روز ببینمش.

- باشه، حتما! ولی چرا به خونواده‌ات نمی‌گی، زودتر همه چی تموم بشه.

- فعلا باید کم- کم آماده‌شون کنم، نباید جواب رد بدن وگرنه من میمیرم.

با مهربانی دستانم را نوازش کرد و گفت:

- عزیزم آروم باش، حال قشنگت رو می‌فهمم؛ ولی برای شروع یه زندگی باید صبر و حوصله‌ی زیادی داشته باشی.

صبر، تحمل نمی‌دانم چرا ولی از این کلمات در آن شرایط متنفر بودم.

لب من از ترانه می‌سوزد سینه‌ام عاشقانه می‌سوزد

پوستم می‌شکافد از هیجان پیکرم از جوانه می‌سوزد

آسمان می‌دود ز‌خویش برون دیگر او در جهان نمی‌گنجد

آه! گویی این‌همه آبی در دل آسمان نمی‌گنجد

می‌خزم هم‌چون مار تب‌ داری بر علف‌های خیس تازه‌ی سرد

آه! با این‌ همه خروش و این طغیان‌ دل گمراه من چه خواهد کرد؟

به پدر و مهران نمی‌توانستم چیزی بگویم، تا به چهره‌هایشان نگاه می‌کردم زبانم از گفتن قاصر میشد، هر چه بود آن‌ دو مرد بودند. با این‌که مهران برایم جور دیگری بود، اما از سوال پیچ کردن و غیرتش می‌ترسیدم. بهتر بود اول قضیه را به زن برادرم می‌گفتم تا او با شَم زنانگی‌اش کاری برایم می‌کرد. اما عجیب از دست سرنوشت که تا جرات این کار را پیدا کردم، او برای سرزدن به خانواده‌اش به شهرستان سفر کرد. تا برگشت او باید صبر می‌کردم، همان انتظاری که خانم‌ صداقت برایم گفته بود.

بعد از پایان کلاس‌های آموزشی در سازمان مشغول به کار شدم، البته با وساطت خانم‌ صداقت. پدر طبق معمول چندان رضایت نداشت؛ اما با پا در میانی همیشگی مهران باز هم مجبور به موافقت شد. برای امیر قضیه‌ی زن برادر و کارم را نوشتم و او هم تا اطلاع بعدی من راضی به صبر کردن شد؛ اما از این‌که با گرفتن کار در سازمان می‌توانستیم هنوز همدیگر را ببینیم خوشحال بود.

اوایل پاییز بود و کمی باران می‌بارید. آن روز موقع بازگشت از سازمان تا سوار مینی‌بوس امیر شدم متوجه‌ی ازدحام جمعیت گشتم. به علت بارش باران مسافران با دیدن هر وسیله‌ی نقلیه‌ای سوار شده از خیس شدن بیشتر جلوگیری می‌کردند. صندلی خالی برای نشستن نبود؛ پس به ناچار با یک دست میله‌ی آهنی بالای سرم را گرفته و با دست دیگر چادرم را محکم گرفتم. امیر با چشمانی خجالت‌ زده که انگار او مسبب نداشتن صندلی خالی برایم بود، در آینه نگاهم می‌کرد. با آرامش به رویش لبخند زدم تا خیالش از بابت من راحت باشد، سعی می‌کرد کمتر ترمز زده و آهسته‌تر رانندگی می‌کرد. پشت سرم چند جوان مرتب با همدیگر شوخی کرده، بلند حرف می‌زدند، صدای خنده‌های بلندشان امیر را هم عصبی کرده‌ بود، با خشم به آن‌ها می‌نگریست. ناگهان مینی‌بوس داخل گودالی افتاده و تکان سختی خورد. کمی به سمت عقب متمایل شده و به یکی از جوان‌ها برخورد کردم، به سمتشان برگشته و شرمگین گفتم:

- معذرت می‌خوام.

جوانک مذکور با دیدن چهره‌ام ناگهان فاز مهربانی گرفت و گفت:

- خواهش می‌کنم خانمی! برای من که زحمتی نشد.

و با نیشی باز و نگاهی هیز به رویم خیره شد. احساس کردم قصد دارد درسته قورتم دهد. چادرم را روی صورت پایین‌تر کشیده و نگاهم را از آن‌ها دزدیدم. تمامی طول مسیر پشت گوشم شروع به وراجی کرد، دعا می‌کردم هر چه زودتر مسیر تمام شده به مقصد برسم؛ اما به علت بارندگی سرعت مینی‌بوس نیز کم شده بود. امیر از داخل آینه‌ی بزرگ جلوی صورتش همه‌چیز را می‌دید و هر لحظه صورتش از خشم گلگون‌تر می‌شد. خشم او به استرس من می‌افزود، مخصوصا که جوانک هم ول‌ کن نبود و مدام زیر گوشم زمزمه می‌کرد که جواب سوالاتش را بدهم. باقی مسافران هم از صدای پچ- پچ او متوجه‌ی ما شده، با نگاه ما را می‌پاییدند و منتظر عکس‌العملی از جانب من بودند، هم‌چنان سکوت کرده‌ بودم تا خوشبختانه به مقصد رسیدم.

  • Like 5
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت دوازدهم

مسافران جلویی من کم- کم پیاده شدند و آماده‌ی خروج از مینی‌بوس شدم که ناگهان چادر از سرم به وسیله‌ی فشار چیزی سر خورده و کف مینی‌بوس افتاد. به سمت عقب سربرگرداندم، نوک کفش همان جوانک که انگار از بی‌توجهی‌ام حرصش گرفته بود، روی گوشه‌ی پایینی چادرم قرار داشت، با عصبانیت به آن‌ها نگریستم که یکیشان با لحنی مسخره رو به همان جوان گفت:

- اِ فری! رضاخان شدی کشف حجاب می‌کنی؟!

او هم با همان لحن جوابش را داد:

- حقشه، همچین خودش رو می‌گیره انگار از دماغ فیل افتاده!

شروع به خنده و قهقهه‌ زدن کردند که ناگهان مشت امیر به صورت همان جوان کوبیده شد. جوان کمی عقب- عقب رفته و غافلگیر شد. امیر از یقه‌ی لباسش گرفت و خشمگین در صورتش فریاد زد.

- مگه مریضی عوضی!

با چشمانی متعجب و ترسیده پرسید:

- به تو چه ربط داره؟ چه کارشی؟!

همهمه در فضا پر شد، دچار دلهره و تشویش شدم، هراسان رو به امیر گفتم:

- امیر ولش کن تو رو خدا دعوا نکن، من خوبم.

نگاهی به صورت رنگ پریده‌ام انداخت؛ سپس رو به جوان گفت:

- هیچکی حق نداره تو مینی‌بوس من به احدی بی احترامی کنه وگرنه حسابش با منه! یاالله از خانوم عذرخواهی کن.

باقی مسافران نیز حرف امیر را تایید کرده و از جوان خواستند با معذرت‌ خواهی دعوا را خاتمه دهد. جوان که چاره‌ای جز پذیرفتن پیشنهادشان نداشت، به آهستگی لب به سخن باز کرد.

-ببخشید، فکر نمی‌کردم آشنای راننده باشی.

امیر رهایش کرده، چادرم را از کف مینی‌بوس برداشت و با مهربانی به دستم داد. تشکر کردم و سریع پیاده شدم، هنگام پیاده شدن یکی از اقوام زن برادرم را در صندلی کنار در دیدم که مشکوکانه مرا برانداز می کرد، مطمئن بودم به زودی برادرم، مراد از ماجرای امروز مطلع خواهد شد؛ پس تصمیم گرفتم پیش دستی کرده و قضیه‌ی امیر را خودم برایشان بازگو کنم.

زمانی که برای گفتن پیشنهاد ازدواج امیر به خانه‌ی برادرم رفتم، همسرش نیز از شهرستان بازگشته بود؛ زن برادرم از شنیدن ماجرا و خواستگاری کمی متعجب شد. گمان نمی‌کرد دخترک آرام و سر به‌ زیر خانواده این‌گونه درگیر عشق و عاشقی شده باشد؛ اما همان‌طور که حدس می‌زدم حمایتم کرد و تاکید کرد تمامی تلاشش را برای گرفتن رضایت از پدر و برادرهایم خواهد کرد.

روز بعدی ملاقاتم با امیر ماجرای در‌میان‌ گذاشتن پیشنهاد ازدواجش با خانواده‌ام را در کاغذی نوشته و به دستش دادم. موقع بازگشت چشمانش از فرط شادمانی می‌درخشید و سر از پا نمی‌شناخت. از دیدن شادمانیش من هم شاد شدم. تا رسیدن به در خانه، نامه‌ای که با دست‌خط زیبایش نوشته بود را با ذوق و شوق فراوان خواندم و از عشقش سیراب و سیراب‌تر شدم.

آسمان همچو صفحه‌ی دل من روشن از جلوه‌های مهتاب است

امشب از خواب خوش گریزانم که خیال تو خوش‌تر از خواب است

آه! گویی ز دخمه‌ی دل من روح شبگرد مه گذر کرده

یا نسیمی در این ره متروک دامن از عطر یاس تر کرده

آه! باور نمی‌کنم که مرا با تو پیوستنی چنین باشد

نگه آن دو چشم شور‌افکن سوی من گرم و دلنشین باشد

بی‌گمان زان جهان رویایی زهره بر من فکنده دیده‌ی عشق

می‌نویسم به روی دفتر خویش جاودان باشی ای سپیده‌ی عشق

دو روز بعد زن عموی‌ امیر با دسته‌گل و شیرینی به خانه‌ی ما آمد. زن برادرم قضیه‌ی خواستگاری را سر بسته به خانواده‌ام گفته و آن روز برای تعیین کردن روز مناسب مجلس خواستگاری با زن عموی امیر به تنهایی هم‌صحبت شد. امیر پدر و مادرش را از دست داده و به گمانم تنها زندگی می‌کرد. برایم نوشته بود که رابطه‌ی نزدیکی با عمو و خانواده‌اش داشت و منازلشان در همسایگی یکدیگر بود. پیراهن زرد رنگی که سال قبل، مهران برایم به مناسبت روز مادر خریده و بسیار زیبا و برازنده بود را به تن کرده، دستی به صورتم کشیدم. از چهره‌ام شور عشق و شادمانی به بیرون تراوش می‌کرد و زن برادرم هم با دیدن هیجان من لبخند زده، دستم می‌انداخت.

  • Like 5
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت سیزدهم

با سینی چای در دستم وارد اتاق شدم، زن‌عموی امیر با دیدنم ناخواسته از جا بلند شد و به سمتم آمد، شگفت‌زده بازویم را گرفته، فشرد و گفت:

- ماشاالله! حقا که خانمی مثل شما می‌تونست امیر رو این‌جوری مجنون و دیوونه کنه.

لحظه‌ای درنگ کردم، متوجه منظورش نشدم، این تعریف از من بود، یا یک‌جور طعنه و کنایه!

با تردید نگاهش می‌کردم که سریع خود را جمع‌ و‌ جور کرد و صورتم را بوسید. تشکر مختصری کرده و تعارف کردم بنشیند. او هم به آرامی سر جایش نشست، استکان چای را داخل نعلبکی گذاشته، مقابلش قرار داده و گفتم:

-‌ بفرمایید، نوش جان!

بی‌معطلی جواب تعارفم را داد.

- ممنون مهناز‌ خانم جان، راستش این چند وقته امیر همیشه از شما برامون تعریف می‌کنه، میگه دختریه که تو دنیا لنگه نداره. من فکر می‌کردم عاشق شده، کور شده ولی الان که دیدمتون بهش حق میدم، خداییش غلط نمی‌گفته.

زن‌ برادرم در تکمیل حرف‌هایش گفت:

- البته مهنازجون خونه‌داریش هم مثل جمال و کمالش حرف نداره. از بچگی روی پاهای خودش بزرگ شده و جای مادرش رو تو خونه پر کرده.

زن‌ عموی امیر سری به تایید تکان داد و گفت:

- صدالبته، کاملا مشخصه؛ ولی امیر هم خدایی پسر خیلی خوبیه، چشم پاک و سالم، بر و روشم که ایرادی نداره، خدا واقعا این دو نفر رو واسه هم ساخته.

زن‌ برادرم سری تکان داد و گفت:

- بله، تا ببینیم قسمت چی باشه، کار و بار امیر‌ آقا خوبه؟ از پس زندگی متاهلی برمیاد؟

با‌هیجان سر‌جایش جا به‌ جا شد.

- بله، یه مینی‌بوس داره که از ارث پدریش اون رو خریده و باهاش کار می‌کنه، یه خونه‌ی نقلی هم نزدیک خونه‌ی ما داره، الحمدلله بد نیست.

احساس می‌کردم در آسمان‌ها به پرواز درآمده‌ام. دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گویند، هر چه بود در ارتباط جفت شدن من و امیر بود واین نهایت آرزو و اشتیاق من.

برای روز جمعه بعد از ظهر قرار خواستگاری گذاشته شد، تا بزرگترها هم برای از سرگیری این ازدواج نظراتشان را ارائه دهند.

شب در کنار سفره‌ی شام زن‌ برادرم موضوع خواستگاری روز جمعه را مطرح کرد. پدرم با نگاهی که حاکی از دو دلی و تردید داشت، سرش را به علامت تایید تکان داد. مراد به آرامی گفت:

- انشاالله که خیر باشه.

مهران با چشمانی نگران به صورتم چشم دوخته بود. از حالت نگاهش خجالت‌ زده سرخ شدم و چشمانم را از دیدگانش گرفتم، با تردید پرسید:

- گفتید اسمش امیره و مینی‌بوس داره؟

زن‌ برادرم با سر تایید کرد و گفت:

- بله، چند تا محل بالاتر از خونتون زندگی می‌کنند.

مراد رو به مهران گفت:

- یه تحقیقی از بچه‌های محل بکن، به هر حال آشناست و خیلی‌ها می‌شناسنش.

- آره، اتفاقا فکر می‌کنم خودم هم می‌شناسمش، فردا آمارش رو در میارم.

زن‌ برادرم مشکوکانه به صورت نگران و غرق در ابهام مهران نگاهی انداخته و گفت:

- چیه مهران، انگار ناراحتی؟ نکنه دوست نداری مهناز شوهر کنه؟!

با همان نگاه مضطربش به صورتم خیره شد و جواب داد:

- معلومه که نه! خوشبختی مهناز آرزوی منه. تا حالا هم فداکاری کرده به خاطر ما شوهر نکرد، ولی من در مورد آینده‌اش خودم رو مسئول می‌دونم، مهناز رو به هر کسی شوهر نمیدم، باید آدم حسابی باشه و به من‌ هم ثابت بشه،

با عشق و محبت زیاد، سخنان تعصب گرایانه‌اش به دلم می‌نشست. با لبخندی قدرشناسانه به صورتش لبخند زدم و از حمایتش تشکر کردم.

آن شب تا صبح خوابم نبرد، استرس سه روز بعد از همین حالا مرا گرفته بود. فردای آن‌روز با تلفن همگانی سرکوچه به سازمان زنگ زده و به خانم‌ صداقت گفتم چهارشنبه به سازمان نمی‌آیم. موضوع خواستگاری روز جمعه ا‌و را هم به ذوق آورد و برایم پیشاپیش آرزوی خوشبختی کرد. تمام آن روز را به تمیز کردن و براق کردن در و دیوار خانه پرداختم، دوست داشتم خانه نیز هم‌چون دل من صاف و براق شود.

  • Like 4
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت چهاردهم

مهران دو ساعتی دیر کرده بود، گمان کردم به باشگاه محل رفته، تا به دوستانش سری بزند. در اتاقم مشغول گردگیری بودم که صدای فریاد مهران که نامم را صدا می‌زد، رعشه به تنم انداخت.

- مهناز کجایی؟ کدوم گوری هستی؟!

خود را به داخل اتاقم پرتاب کرده و پدر نیز که با فریاد او چرتش پریده بود، لنگ- لنگان خود را به ما رسانید.

- چی شده؟ چرا برزخی شدی پسر؟!

مهران با چشمانی از حدقه درآمده و خشمگین یقه‌ی پیراهنم را به‌ دست گرفت و فریاد کشید:

- این پسره که خواستگارته امیر دلاوره؟ راننده مینی‌بوس قرمز رنگ؟!

هراسان و لرزان پاسخ دادم:

- آره، چطور مگه؟!

- راستش رو بگو، اگه دروغ بگی به خواهر برادریمون قسم، همین‌جا دفنت می‌کنم.

اشکم از ترس خودم و خشم او سرازیر شد و بغض‌آلود گفتم:

- باشه! من هیچ‌وقت به تو دروغ نگفتم.

- رابطه‌ات با این پسره تا کجا بوده؟

از این‌که چرا این سوالات را می‌پرسید سردرگم بودم ولی جوابش را با اطمینان دادم.

- هیچی به خدا، فقط ساعت رفتنم به سازمان هم‌زمان با شیفت کاری اون بود، تو مینی‌بوسش من رو دید و اجازه‌ی خواستگاری خواست. هیچ رابطه‌ی بدی بینمون نبوده، به روح مامان قسم.

مهران با شنیدن قسم مادرمون به ناگه آرام گرفته، مرا رها کرد و همان‌طور آهسته گفت:

- باشه، همین امروز به خدمتش می‌رسم فکر کرده یتیم و بی‌ کس و کار گیر آورده.

اضطرابم از این حرفش بیشتر شد.

- مهران تو رو خدا بگو چی شده؟

بدون پاسخ به سوالم از اتاق خارج شد، پدر هم‌چنان که لنگان به سمت جایش برمی‌گشت غرولند کرد.

- تقصیر خودته، هر چیه از اون سازمان لعنتی دراومده، چند دفعه بهت گفتم اون رو راهی این‌ کارها نکن، خودت گوش ندادی پسر!

پدر زیر لب به غر- غرهایش ادامه می‌داد؛ اما در حال حاضر کوچک‌ترین اهمیتی برایم نداشت، حال مهران برایم در اولویت بود که به دنبالش روان شدم، مهران با عصبانیت از داخل آشپزخانه بیرون پرید، تیغ موکت‌بری که داخل کابینت بود، در دستش دیده می‌شد، آن را به سمتم بالا گرفته، فریاد زد:

- با همین می‌کشمش، نامرد رو.

و به سمت دروازه‌ی آهنی خانه یورش برد، با شتاب قبل از رسیدن او به سمت در پریدم و خود را حائل بین او و دروازه کردم، هم‌چنان بی‌محابا اشک می‌ریختم.

- نمی‌زارم بری، اول باید از روی جنازه‌ی من رد بشی.

به سمتم پرید و با خشونت داد زد:

- چرا؟! نگو که دوستش داری؟!

همان‌طور غضبناک به چشمانم می‌نگریست و منتظر پاسخی از جانبم بود، زبانم برای جواب دادن نمی‌چرخید و مستاصل تنها نگاهش می‌کردم، از سکوتم به پاسخ درونی‌ام پی برده، مایوسانه نالید.

- چرا باید نامردی مثل اون رو دوست داشته باشی، مگه مرد توی این دنیا واست قحطه!

به آرامی همان‌طور که بازویش در دستم بود گفتم:

- مهران‌جان، به من بگو چرا نامرده؟! مگه تو چی ازش می‌دونی؟ تو رو خدا به من هم بگو.

ناامیدتر از قبل چشمانم را زیر و رو کرد.

- یعنی نمی‌دونی؟ نمی‌دونی اون مرتیکه زن و بچه داره؟ می‌خوای زن دومش بشی؟ یعنی لیاقت تو هوو شدنه؟ من نمی‌زارم، جنازه‌ی تو رو هم دست همچین آدمی نمیدم!

انگار که سطل آب یخی به رویم پاشیدند، در عرض چند ثانیه دمای بدنم به شدت افت کرد و احساس لرز کردم‌، با لکنت و به زحمت لب گشودم:

- چی میگی؟ اون یه مرد متاهله، مگه امکان داره؟!

نگاهش از بی‌خبری من، بیشتر رنگ افسوس گرفت.

- دخترک بیچاره، بهت دروغ گفته، اون عوضی رو خودم می‌کشم، حالا ببین.

بدون اینکه دیگر متوجه‌ محیط پیرامونم باشم، چشمانم تار شد و روی دستانش بی‌حال شدم. این‌که چگونه مرا بلند کرد و تا درمانگاه محل برد، چیزی در خاطرم ثبت نشد، انگار روحی سرگردان شده بودم که اختیاری از خود نداشته، به اطرافم نیز هیچ‌گونه اشرافی نداشتم.

  • Like 4
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت پانزدهم

چشمان سنگین شده‌ام را باز کردم. روی تخت داخل درمانگاه محله درازکش بودم و سرمی روی دستم خودنمایی می‌کرد، زن‌ برادرم با نگرانی به من چشم دوخته بود. با دیدن چشمان بازم رو به مهران که درمانده قدم می‌زد، گفت:

- خداروشکر، انگار حال مهناز بهتر شده.

مهران با نگرانی به سمتم آمد، از جا نیم‌خیز شده و بازویش را گرفتم، کنارم جای گرفت و مرا در آغوشش کشید.

- من رو ببخش مهناز یه لحظه غیرت کورم کرد، نمی‌خواستم بترسونمت، فکر می‌کردم تو در جریانی، نباید این‌طوری ناگهانی بهت می‌گفتم.

گریان در آغوشش زار زدم.

- بهم قول بده کاری باهاش نداشته باشی، زن‌ داداش میره در خونه‌ی زن‌ عموش جوابشون رو میده، مهران کاری نکن یه عمر کارم حسرت و افسوس بشه.

مهران با مهربانی خاص خودش سرش را به نشانه‌ی تایید حرفم تکان داد.

-باشه، هر چی تو بگی، تو فقط خوب شو، قول میدم کاری باهاش نداشته باشم.

در آغوشش یک دل سیر گریه کردم؛ اما این اشک‌ها هیچ مرهمی برای قلب دردمندم نمی‌شد، هنوز در شوک بودم و باور نمی‌کردم که امیر با من این‌گونه رفتاری کرده باشد، چطور آن چشمان آبی بی‌ریا این‌گونه با فریب و دروغ مرا و احساسم را به بازی گرفته بود.

خوشبختانه پدر با دیدن حال نزارم دست از غرولند، طعنه و کنایه برداشت و مرا به حال خودم واگذاشت، شاید هم مهران از او این‌گونه درخواست کرده بود.

آن شب خواب به چشمانم سرک کوچکی هم نزد، آنقدر اشک ریخته بودم که متکای زیر سرم هم نمناک شده بود، اشک‌هایی که به هیچ کار نمی‌آمد.

نیمه‌های شب سرم را از زیر لحاف بیرون آورده و به پنجره‌ی اتاق که نور مهتاب کمی آن را روشن کرده بود، چشم دوختم. چقدر دلم برای مادر و دستان گرمش تنگ شده بود، کاشکی بود و با محبت و نوازش‌هایش کمی از غصه‌ام می‌زدود؛ اما نبود و من تک و تنها با این غم بزرگ دست و پنجه نرم می‌کردم. احساس می‌کردم نفسم تنگ آمده و حالم هر لحظه دگرگون می‌شد. از جا بلند شده، صندوقچه‌ی کوچکم که درونش نامه‌های امیر را مانند دارایی‌های باارزش و گران‌قیمت حفاظت می‌کردم، برداشته و از اتاق خارج شدم، پدر و مهران هر دو خواب بودند و صدای خر و پف پدر بلند شنیده می‌شد. از کنارشان به آهستگی عبور کرده و وارد حیاط خانه شدم؛ روی تخت زیر درخت گردو نشستم و نامه‌ها را از داخل صندوقچه بیرون آوردم، چقدر آن‌ها را دوست داشتم و بارها در تنهایی‌هایم می خواندم. به فضای بالای سرم نگاه کردم، انگار دل آسمان هم گرفته بود. چشمم به ستاره‌هایی افتاد که چشمک می‌زدند، هر بار که نگاهشان می‌کردم، برقی که از آن‌ها متصاعد می‌شد، چشمان مرا هم وادار به ریزش و باریدن می‌کرد. گمان می‌کردم، مسخره‌ام کرده و مرا کودنی سفیه می‌خواندند. همان‌طور که نامه‌های امیر در دستانم بود، خشمگین شده و آن‌ها را با نفرت پاره کردم. قطره‌های اشک از دیدگانم به روی کاغذهای تکه شده می‌بارید و مرا یاد شعری از فروغ می‌انداخت.

ای ستاره‌ها که بر فراز آسمان با نگاه خود اشاره‌گر نشسته‌اید

ای ستاره‌ها که از ورای ابرها بر جهان ما نظاره‌گر نشسته‌اید

آری این منم که در دل سکوت شب نامه‌های عاشقانه پاره می‌کنم

ای ستاره‌ها اگر به من مدد کنید دامن از غمش پر از ستاره می‌کنم

با دلی که بویی از وفا نبرده است جور بی‌کرانه و بهانه خوش‌تر است

در کنار این مصاحبان خودپسند ناز و عشوه‌های زیرکانه خوش‌تر است

جام باده سرنگون و بسترم تهی سر نهاده‌ام به روی نامه‌های او

سر نهاده‌ام که در میان این سطور جست‌وجو کنم نشانی از وفای او

ای ستاره‌ها مگر شما هم آگهید از دورویی و جفای ساکنان خاک

کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید ای ستاره‌ها، ستاره‌های خوب و پاک

من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست تا که کام او ز عشق خود روا کنم

لعنت خدا به من اگر به جز جفا زین سپس به عاشقان با وفا کنم

ای ستاره‌ها که هم‌چو قطره‌های اشک سر به دامن سیاه شب نهاده‌اید

ای ستاره‌ها کز آن جهان جاودان روزنی به سوی این جهان گشاده‌اید

ای ستاره‌ها، ستاره‌ها، ستاره‌ها پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟

  • Like 4
  • Thanks 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت شانزدهم

امیر چرا با من این‌گونه کردی!؟ مرا به این جنون عاشقی رسانده و ناگهان زیر پاهایم را خالی کردی، چگونه کاخ آرزوهایم که خود را ملکه‌اش و تو را شاهزاده‌ی دلبسته به خود می‌پنداشتم، این‌گونه ویران کرده، تبدیل به سراب نمودی!؟ هیچ‌گاه نمی‌بخشم عشقی که مرا این‌گونه ذلیل کرد، هنوز هم باور نمی‌کنم که تو این چنین مرا فریفته باشی. منی که با تو یک‌رنگ و یک‌دل بودم و تو و عشقت را پاک و بی‌بدیل می‌پنداشتم.

او چو در من مرد، ناگه هر چه بود در نگاهم حالتی دیگر گرفت

گوئیا شب با دو دست سرد خویش روح بی‌تاب مرا در برگرفت

آه! آری این منم؛ اما چه سود او که در من بود دیگر نیست، نیست

می‌خروشم زیر لب دیوانه‌وار او که در من بود آخر کیست، کیست

فردای آن‌ روز به بهانه‌ی خرید نان از خانه بیرون زدم. پدر هم‌چنان با اخم و غرولندزنان نگاهم می‌کرد، انگار که متهم به گناه کبیره‌ای شده‌ باشم. می‌دانستم به خاطر حرف‌های مهران بیش از حد خود را کنترل می‌کرد. آن‌قدر دگرگون و آشفته بودم که اهمیتی به نگاه‌های ملامت‌بارش نمی‌دادم. چشمانم تار می‌دید و تلو- تلو می‌خوردم. شب قبل حتی به اندازه‌ی یک پلک‌ زدن نخوابیده بودم؛ اما احساس خفگی کرده و ماندن در خانه حالم را بدتر می‌کرد. هوای پاییزی که به ریه‌هایم رسید، کمی بهتر شدم؛ صدای خش- خش برگ‌های جدا شده از درخت زیر کفش‌هایم نوای آرامش‌ بخشی را در گوش‌هایم طنین‌انداز می‌کرد. چقدر پاییز زیبا و دلچسب بود. مانند من محزون، غمگین و شاید هم عاشق دل‌خسته!

کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز خاموش و ملال‌انگیز بودم

برگ‌های آرزوهایم یکایک زرد می‌شد آفتاب دیدگانم سرد می‌شد

آسمان سینه‌ام پردرد می‌شد ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می‌زد

اشک‌هایم همچو باران دامنم را رنگ می‌زد

و چه زیبا بود اگر پاییز بودم، وحشی و پرشور و رنگ‌آمیز بودم

نغمه‌ی من هم‌چو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم می‌ریخت بر دل‌های خسته

پیش رویم، چهره‌ی تلخ زمستان جوانی

پشت سر، آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه‌ام، منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم

بعد از ظهر همان‌ روز زن‌ برادرم به خانه‌ی ما آمد. با هیجان تعریف کرد، چگونه به در خانه‌ی عموی امیر رفته، بعد از دادن جواب منفی با جمله‌هایی آتشین آن‌ها را هدف قرار داده و حسابی خجالت‌ زده کرده است. با آب و تاب زیاد صحبت می‌کرد، شاید در فکرش گمان می‌برد من این‌گونه آرام گرفته و اندکی دلم خنک شود؛ اما روحیه‌ی من بدتر از این حرف‌ها بود. این خط و نشان کشیدن‌ها ذره‌ای از غم‌ من کم نمی‌کرد، تنها فکر و تصمیمی که در مغزم خطور کرد این بود که رابطه‌ام با سازمان را قطع کرده و دیگر به آنجا برنگردم. نمی‌دانم چرا ولی با نظر پدر موافق بودم. فکر می‌کردم رفتنم به سازمان باعث به وجود آمدن این آشنایی و رابطه‌ی نافرجامش شد. دوست داشتم برای همیشه خود را در قفس این خانه محبوس کرده، دیگر چشمم به روی هیچ عاشق زبان‌ بازی نیفتد. زن‌ برادرم که متوجه شد من در دنیای دیگری سیر می‌کنم، دست از روده‌ درازی‌هایش کشیده و ناراحت سری تکان داد. همان‌طور که از کنارم دور می‌شد، صدای زنگ در خانه نیز بلند شد. از نوع نگاهش فهمیدم که خود برای گشودن دروازه خواهد رفت. بعد از دقایقی دست‌پاچه وارد اتاق شد و هیجان‌ زده گفت:

- مهناز! زن‌ عموی امیر پشت دره، اصرار داره تو رو ببینه.

با عصبانیت از جا بلند شده و گفتم:

- نه! دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم.

- آخه میگه حرف‌های مهمیه، باید بشنوی.

به سمتش نزدیک‌تر شده، نالیدم.

- تو رو خدا زن‌ داداش دست به سرش کن، اگه دادا بفهمه معرکه می‌گیره.

- حالا که خونه نیست بیرونه، میگم زود حرف‌هاش رو بزنه و بره، قسم داد گفت امیر رو کفن کنم اگه مهناز حرف‌هام رو نشنوه.

مأیوسانه نگاهم کرد. با این حرف رعشه به تنم افتاد، تا این حد از او متنفر نبودم که راضی به مرگش باشم، ناخواسته سر تکان داده و پذیرفتم.

  • Like 3
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هفدهم

زن‌ عموی امیر گریان و نالان به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت.

- دخترم، من رو ببخش! من گناهی ندارم، امیر وادارم کرد از قضیه‌ی ازدواجش با تو حرفی نزنم، می‌گفت خودش روز خواستگاری همه چیز رو برات توضیح میده.

بیشتر از قبل برآشفته شدم.

- یعنی چی خانم؟ فکر نمی‌کرد خانوادم در موردش تحقیق می‌کنن و معلوم میشه؟! مگه این مورد هم مخفی کردن داره؟

- عصبانی نشو عزیزم، فکر نمی‌کرد قبل از خواستگاری، شما برای تحقیق اقدام کنید. می‌خواست خودش با توضیح شرایط زندگیش، قانعت کنه و همه‌چیز رو از زبون خودش بشنوی، باور کن تو اگه خودت ماجرای زندگیش رو بفهمی بهش حق میدی، امیر بالاخره همسرش رو طلاق میده، امروز نشد فردا. این قضیه برای همه قطعیه!

تلاشش برای آرام کردن من نتیجه نداد.

- نه خانم، اون اول این رابطه با دروغ وارد شده، حقیقت رو به من نگفته، من هیچ‌وقت نمی‌بخشمش.

از شدت ناراحتی و عصبانیت همه‌ی اعضای بدنم شروع به رعشه گرفت، زن‌ عموی امیر متوجه‌ حال دگرگونم شده، دستانم را به دست گرفت و فشرد. با آرامش در حالی که سعی به دلداری دادن به من داشت، قصد ماست‌ مالی کردن و جمع کردن افتضاح پیش‌ِرو را داشت.

- راستش چهار سال پیش امیر به اصرار پدرش با دختر عمه‌اش ازدواج کرد، این دو نفر رو از بچگی به ناف هم بریده بودن و یه جوری نشون کرده بودن، امیر از فاطمه خوشش نمی‌اومد. دختر مظلوم و آرومیه ولی امیر بهش احساسی نداره، پدرش معرکه گرفت که اگه اون رو نگیری آبروی دو خانواده میره و عزت و احترام بزرگ‌تر‌های فامیل رو لگد مال می‌کنی، طفلی خیلی تلاش کرد از زیر بار این عروسی اجباری شونه خالی کنه؛ ولی باباش عاقش کرد و بالاخره با دعوا و کشمکش زیاد اون رو پای سفره‌ی عقد نشوندن. امیر همون موقع به فاطمه گفته بود که نمی‌تونه تو زندگی باهاش دووم بیاره. دختر بیچاره هم از ترس آبروش قبول کرد بعد چند سال اگه باز هم نخوادش راضی به طلاق میشه. امیر با وجود پدرش نتونست فاطمه رو از سر خودش باز کنه، فاطمه درست سال بعد بدون رضایت امیر حامله میشه و یه پسر به‌ دنیا میاره، خیال بابای امیر با اومدن بچه راحت میشه و فکر می‌کنه با وجود بچه امیر دل‌خوش زندگی با فاطمه میشه؛ ولی چون این کارش رو یه جور نیرنگ زنونه می‌دونسته، بدتر ازش فاصله می‌گیره. تا اینکه پارسال پدر امیر از دنیا رفت، امیر اومد خونه‌ی ما از عموش خواست فاطمه رو راضی به طلاق بکنه؛ اما زنش خیلی گریه و زاری کرد که نمی‌خواد طلاق بگیره و حتی راضی به ازدواج مجددش شد. تا این‌که امیر شما رو دید و عاشقتون شد. به فاطمه گفت دیگه چاره‌ای جز جدایی ندارن و باید از هم جدا بشن، فاطمه این‌بار هم راضی نمیشه و میگه دوباره حامله‌ست، الان هم شش ماهشه! نمی‌دونید وقتی از قضیه‌ی حاملگی مجددش خبردار شد چه الم شنگه‌ای به پا کرد، ولی خوب با پا درمیونی بزرگترهای فامیل تا پایان بارداری‌ زنش راضی به صبر شد. چند روز پیش که اومد خونه‌ی ما و قضیه‌ی خواستگاری از شما رو برامون گفت و اینکه دوست نداره به هیچ‌وجه شما رو از دست بده، به هر حال این زندگی برای هیچ کدومشون زندگی بشو نیست و فاطمه اگه ده تا هم پسر بیاره، بازم رفتنیه، شوهرش نمی‌خوادش! نمی دونم چرا بنده خدا این‌قدر غرورش رو خرد می‌کنه. بارها به من گفته خدا کنه اگه امیر کس دیگه‌ای رو خواست، راضی بشه همسر دومش بشه و اون با دو تا بچه آواره نشه.

زن‌ برادرم با شنیدن ماجرا و سکوت خانم با ناراحتی لب باز کرد.

- ولی چرا مهناز ما؟! چرا اون باید پاسوز این زندگی و بی‌فکری بقیه بشه؟ فکر می‌کنین شوهر براش قحطه که بیاد زن دوم مردی بشه؟

چشمان غمگینم بین دو خانم در حال گردش بود. این‌بار زن‌عموی امیر به سرعت اما با دلسوزی جواب داد.

- معلومه که نه! من اصلا وقتی مهناز جون رو دیدم فهمیدم که امیر حق داره اینطور عاشقش بشه. به خدا شب و روزش شده فکر کردن به مهناز جون، واقعا عشق واقعی تو کاره، من شهادت میدم به درستی این موضوع.

- آخه خانم محترم فکر می‌کنی عشق و دوست داشتن خالی برای تشکیل یک زندگی کافیه؟! اون هم با ویران کردن یک زندگی دیگه!

- خوب تقصیر این قضیه بیشتر به گردن فاطمه‌ست که خودش رو آویزون یک زندگی تحمیلی کرده!

-ببینید خانم، اگه این خانمی که میگی دختر خودت بود هم این حرف ها رو می‌زدی؟! نه! من اگه جای شما بودم با این امیر آقا صحبت می‌کردم که اولا با رو راستی میومد جلو و بی‌خودی یک دختر مادر مرده رو به خودش امیدوار نمی‌کرد، ثانیا زندگی که مسئولیتش به گردنشه رو جمع کنه. زنش رو نمی‌خواد یعنی بچه‌های خودش رو هم نمی‌خواد؟ مهناز ما باید بعد این‌همه سختی وارد این‌جور زندگی و لعن و نفرین بچه‌های این مرد بشه؟! اگه حتی یه دونه مرد غیر این آقا توی زمین واسه مهناز نباشه هم هیچ‌وقت راضی به این کار نمیشه، مگه نه مهناز؟!

هر دو برای جواب به صورت سردرگم و گرفته‌ی من خیره شدند. بغضم ترکید و مانند انسانی مصیبت‌دیده به شدت گریستم، هر کدام به نوعی قصد هم‌دردی با مرا داشتند و سخنانی به نشانه‌ی دلداری به زبان می‌آوردند که من چیزی نمی‌شنیدم، با دستانم صورتم را پوشانده و برای این غم بزرگ دلم زار می‌زدم.

در آخر به سختی رو به زن‌ عموی امیر کرده و گفتم:

- با وجود همه‌ی این حرف‌ها به امیر بگو حق نداشت با من این‌طور رفتار کنه! این به دور از مردونگی بود، بهتره من رو هم فراموش کنه، چون به قول زن‌ داداشم اگه فقط امیر تو دنیا واسه من وجود داشت باز هم این کار رو نمی‌کردم.

زن‌ عمویش هم‌چنان با ناراحتی و در حالی که عذرخواهی می‌کرد، از ما خداحافظی کرد و رفت. بی‌رمق روی فرش ولو شدم، چی فکر می‌کرد؟ واقعا گمان می‌کرد با شنیدن این حرف‌ها از گناهش می‌گذشتم؟ صداقت بزرگترین آرمان من برای شروع یک زندگی بود که او نداشت.

 

  • Like 3
  • Thanks 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هجدهم

از بیم و امید عشق رنجورم   آرامش جاودانه می خواهم

بر حسرت دل دگر نیفزایم   آسایش بیکرانه می‌خواهم

پا بر سر دل نهاده می‌گویم   بگذشتن از آن ستیزه‌جو خوش‌تر

یک بوسه ز جام زهر بگرفتن   از بوسه‌ی آتشین او خوش‌تر

دیگر نکنم ز روی نادانی   قربانی عشق او غرورم را

شاید که چو بگذرم از او یابم   آن گمشده شادی و سرورم را

می‌سوزم از این دورویی و نیرنگ   یک‌رنگی کودکانه می‌خواهم

ای مرگ از آن لبان خاموشت   یک بوسه‌ی جاودانه می‌خواهم 

در جستجوی تو و نگاه تو   دیگر ندود نگاه بی‌تابم

اندیشه‌ی آن دو چشم رویایی   هرگز نبرد ز دیدگان خوابم

دیگر به هوای لحظه‌ای دیدار   دنبال تو در‌به‌ در نمی‌گردم

دنبال تو ای امید بی‌حاصل   دیوانه و بی‌خبر نمی‌گردم

ای زن که دلی پر از صفا داری   از مرد وفا مجو، مجو، هرگز

او معنی عشق را نمی‌داند   راز دل خود به او مگو هرگز

سر سفره‌ی شام حواسم هنوز پی حرف‌های زن‌ عموی امیر بود. نمی‌دانستم چرا ولی لحظه‌ای فکر امیر و شرایط زندگی‌اش از مغزم خارج نمی‌شد، اصلا میلی به غذا نداشتم. با وجود مراد و خانواده‌اش مجبور به حضور سر سفره بودم، مهران هر‌از‌ گاهی نگاهی به چهره‌ی گرفته‌ام کرده، همان‌طور که لپ‌هایش پر از غذا بود، دست از جویدن کشیده و خون به صورتش می‌دوید. می‌دانستم بدجوری به خون امیر تشنه است. به زور لبخندی به رویش می‌زدم تا به اصطلاح خود را بی‌خیال نشان دهم، او هم دوباره مشغول خوردن می‌شد. در همین حین صدای زنگ در خانه بلند شد، هم‌زمان دلشوره‌ی غریبی هم به جان من افتاد. بی‌اختیار از جا پریدم، سر شب بود و منتظر آمدن کسی نبودیم، قبل از خروج من انگار که حس ششم مهران از موضوعی خبردارش کرده باشد، جلویم را گرفت و گفت:

- صبر کن! خودم باز می‌کنم.

سر جایم ایستادم؛ چون قدرت نشستن مجدد را نداشتم، آرام و قرار از دست داده بودم. بعد از چند دقیقه با بلند شدن صدای فریاد مهران، سراسیمه بیرون پریدم، قبل از این‌که خود را بیرون از منزل برسانم، مراد از کنارم مانند هواپیمای جت عبور کرد و خود را به مهران رسانید، مهران همان‌طور که از یقه‌ی پیراهن امیر گرفته بود، او را با فشار به دیوار کناری کوچه چسبانده و با خشم نگاهش می‌کرد، صدای تنفس پر حرصش از این فاصله هم قابل شنیدن بود. امیر گونه‌ی سمت راست صورتش کاملا سرخ شده بود و مأیوسانه مهران را می‌نگریست، به گمانم مهران عقده‌ی دلش را با سیلی به روی گونه‌اش خالی کرده بود، فریاد مهران دوباره بلند شد.

- مرتیکه‌ی پُررو با چه رویی پا شدی اومدی اینجا؟ به خدا خونت گردن خودته.

مراد به سختی آن دو را از هم جدا کرد، با بی‌جانی در حالیکه سرم گیج می‌رفت، به دروازه‌ی آهنی تکیه داده و با چشمانی گریان به آن‌ها زل زدم. چند تا از همسایه‌ها از کنار درب خانه شاهد درگیری بودند ولی انگار که پی بردند مشکل خانوادگیست از دخالت خودداری کردند. امیر که از سر و صورتش عرق سرازیر بود رو به آن‌ها گفت:

- ولی من هر طور شده باید با مهناز صحبت کنم، یه چیزهایی رو باید براش روشن کنم.

مهران دوباره هیجانی شده، با عصبانیت در حالی‌ که به سمتش یورش می‌برد، جوابش را داد:

- غلط کردی، اگه یه بار دیگه اسم خواهر من رو به زبون بیاری، کل دندونات رو توی دهنت خرد می‌کنم.

مراد با گرفتن بازوی مهران او را از پیش‌روی به عقب کشانید و رو به امیر گفت:

- آقای عزیز برای خود شما هم بهتره بیش از این پافشاری نکنی، بهتره خواهر ما و این قضایا رو فراموش کنی. مشکلات زندگی شما به خودتون ربط داره، مطمئن باش مهناز هم همه چی رو فراموش می‌کنه.

چشمان مایوس امیر که دیگر رنگش به کبودی می‌زد، مرا در کنار دروازه دید و خیره شد، از نگاه‌هایش التماس و خواهش موج می‌زد، مراد با گرفتن بازویش او را از آن‌جا دور کرد و گفت:

- برو پسر جان، بیخودی دنبال شر نگرد.

چشمانش را با حالت جانسوزی از سمت من جدا کرد، نباید ولی در آن لحظه‌ خیلی دلم به حالش سوخت. مانند کودکی می‌ماند که به زور او را از نزد مادرش می‌برند. چقدر دلم برای یتیمی و تنهایی‌اش گرفت، با چشمانی گریان به سمت اتاق دویده و در آن‌جا خزیدم، نفرت چند روزه‌ی من از او با دیدن دوباره‌اش به یاس و درماندگی تغییر پیدا کرده بود.

  • Like 3
  • Thanks 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

# پارت نوزدهم

چند روز بعد با تلفن همگانی سر‌کوچه با خانم‌ صداقت تماس گرفته، موضوع بر هم خوردن خواستگاری و علت نیامدنم به سازمان را برایش سربسته توضیح دادم. با اصرار از من خواست روزی تعیین کرده و به سازمان مراجعه کنم تا حضوری با هم صحبت کنیم. می‌دانستم پدر و مهران چشم بازگشت مرا به آن‌جا ندارند؛ اما وقتی با مهران در میان گذاشتم که برای برداشتن لوازم شخصی و تسویه حساب بایستی مراجعه کنم، با تردید قبول کرد، پدر هم‌چنان مخالفت می‌کرد و لزومی برای این کار نمی دید؛ اما مهران قانعش کرد و برای تغییر روحیه‌ی من راضی به رفتنم شد.

یک هفته بعد در ساعتی دیرتر از ساعات قبل حضورم به سازمان رفتم. بعید بود که در این ساعت با امیر برخورد داشته باشم، نه این‌که متنفر از دوباره دیدنش بودم، بلکه می‌ترسیدم با دیدن مجددش دوباره دلم لرزیده و رسواتر شوم.

خانم‌ صداقت با دیدن رنگ و روی چهره‌ام پی به درون آشفته‌ام برده و ناراحت در آغوشم کشید. مجبورم کرد از سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کنم، او هم از شنیدنش شوکه شد و غافلگیرانه گفت:

- باورم نمیشه مهناز! مگه میشه آدمی مثل اون با تو این کار رو کنه، اصلا این مرام‌ها بهش نمیومد.

- ولی واقعیت اینه خانم جون، اصلا هر چی سنگه مال پای لنگه! این مشکل از بخت و اقبال تیره‌ی منه.

خانم‌ صداقت با دلسوزی بازویم را فشار داد و گفت:

- ناشکری نکن، بازم خدا رو شکر کن قبل اینکه چیزی بینتون اتفاق بیفته فهمیدی.

پوزخند زنان چشم بسته، لب باز کردم.

- درگیری قلبی که نباید میوفتاد، افتاده. زندگی من رو ویرون کرده، دیگه نمی‌تونم به هیچ‌کس اعتماد کنم، فکر می‌کنی زخم قلب من دیگه خوب شدنیه؟!

اشک‌های خانم‌ صداقت هم‌زمان با من از گونه‌اش سرازیر شد و به آرامی پاسخ داد:

- قربون قلب شکستت مهناز جون! توکل بر خدا، حتما حکمتی توی کارشه.

- دیگه دل و دماغ اومدن به این‌جا رو ندارم. شما هم من رو حلال کن خانم!

- این چه حرفیه، تو دختر خوب و باهوش ما هستی. حیفه توی خونه خودت رو محبوس کنی، اون هم به خاطر اشتباه و حماقت یه فرد دیگه.

سرم را برای انکار حرفش بالا انداخته، با دلسردی جواب دادم.

- نه خانم جون، دیگه نه خودم دوست دارم بیام این‌جا نه خونواده رضایت میدن.

- باشه، فعلا اصراری نمی‌کنم، اما به کمک‌هات در آینده امید دارم. حق نداری تماست رو با من قطع کنی.

وسایل باقی مانده را از کمد مخصوص برداشته و بعد از خداحافظی با بقیه‌ی افراد سازمان از آن‌جا خارج شدم. مطمئن بودم که دلم برای آن‌جا تنگ خواهد شد، اما چاره‌ای جز این کار برایم باقی نمانده بود. حال برگشت به خانه را نداشتم. مقداری از مسیر را پیاده طی کرده و فکر کردم، پاهایم شروع به درد گرفتن و گرفتگی کرد؛ اما از فکر و خیال فارغ نشدم. با بی‌حوصلگی کنار خیابان ایستادم، مسافت زیادی را آمده و از ایستگاه‌های مینی‌بوس و تاکسی گذشته بودم، دیگر پاهایم قدرت پیمودن نداشت. چند تاکسی از کنارم عبور کرد، در هیچ‌کدام جای خالی برای مسافر دیگر نبود. از بی‌فکری خودم شاکی بودم که اتومبیل شخصی از کنارم گذشته و ناگهان ترمز کرد؛ سپس دنده عقب گرفته، کنار من توقف کرد.سه تا جوان داخل ماشین با چشمانی دریده به من چشم دوختند. جوانی که صندلی عقب نشسته بود، در را باز کرد و گفت:

- بفرما بالا خانم خانما! هر جا بخوای می‌رسونیمت.

کمی خود را به عقب کشانده، چادرم را به صورت نزدیک کردم.

- ممنون، راضی به زحمت شما نیستم.

جوان از ماشین پایین آمده، از خلوتی خیابان سوءاستفاده کرد و نزدیک من شد. با گرفتن بازویم مرا به سمت ماشین کشانید و گفت:

- بیا بابا!چقدر ناز می‌کنی، هر چی پول بخوای بهت می‌دیم.

با ترس و دلهره نگاهش کرده و خود را آماده‌ی رودر رویی می‌کردم که مینی‌بوس قرمز رنگ آشنا با صدای زوزه‌ی وحشتناک ترمزش کمی پایین‌تر از ما متوقف شد و در عرض چند ثانیه بعد، امیر با شتاب خود را به ما رسانید. پسرک جوان را با پرتاب دست هل داد و فریاد کشید.

- برید گم شید احمق‌ها، مگه خودتون خواهر و مادر ندارین.

دو جوان دیگر داخل ماشین با دیدن عکس‌العملش از داخل ماشین بیرون پریده و یکی از آن‌ها گفت:

- خودت گم شو، می‌خوای مفت و مسلم لقمه رو از ما بگیری، توی دهن خودت بذاری.

درگیری بین آن‌ها شدت گرفت. از داخل ماشینشان چوب بزرگی هم درآورده و سه تایی به جان امیر افتادند. فاصله‌ام را با آن‌ها دور کرده و برای سوار شدن منتظر تاکسی شدم. ابتدا از دیدن کتک خوردن امیر کمی دلم خنک شد؛ اما وقتی صورت خونین‌اش را دیدم و پیراهن آبی‌اش که پاره و سرخ شده بود، دلم بی‌تاب شده و به سمت آنها رفتم. چوبی که از دستشان افتاده بود را برداشته و با قدرت به بدن یکیشان کوبیدم.

- ولش کنید عوضی‌ها! کشتینش!

جوان‌ها با دیدن اشک و فریاد‌های من، کتک‌کاری را خاتمه داده و یکی از آن‌ها با تمسخر گفت:

- چی شد؟!یعنی یه راننده‌ی مینی‌بوس رو به ما ترجیح میدی؟

- برین گورتون رو گم کنید، به شما چه مربوطه!

شاکی شده، دستش را به بالا پرتاب کرد.

- برو بابا! نوبرش رو آورده! انگار کیه؟ همون لیاقتت راننده‌ی مینی‌بوسه نه بیشتر.

  • Like 3
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

# پارت بیستم

امیر را که تقریبا از زد و خورد بی‌حال بود، به کنار خیابان هُل داده و هر سه به داخل ماشین پریدند و به‌سرعت دور شدند. همان‌طور چوب به دست، در حالی‌ که اشک‌هایم بدون توقف می‌بارید، به چهره‌ی درب و داغانش خیره شدم. امیر به زحمت سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد، به‌زور لبخندی زد و بعد تک سرفه‌ای گفت:

- چیه؟! به‌نظرت کم کتک خوردم! خودت هم می‌خوای بزنی، بفرما در اختیارم.

دستانش را به نشانه‌ی تسلیم از هم باز کرد. از این‌که در چنین موقعیتی این‌گونه شوخی می‌کرد، حرصم گرفته و چوب را روی زمین پرت کردم. رویم را از جانبش برگردانده و به راه افتادم. هنوز چند قدم دور نشده بودم که مجدد لب به سخن باز کرد.

- باشه برو، می‌دونم که خیلی ازم متنفری، ولی به عشقی که یک روزی ازم توی قلبت داشتی قسم که اول حرف‌هام رو بشنو بعد ولم کن و برو.

نمی‌دانم چرا ولی پاهایم ناگهان قفل کرد، نتوانستم قدم دیگری بردارم و همانجا ایستادم. می‌ترسیدم با ماندن و دیدنش دوباره پایم بلغزد و عشق گذشته فوران کند، بدون اینکه به سمتش برگردم، باصدایی گرفته گفتم:

- من دیگه با تو حرفی ندارم، دلم به حالت سوخت و گرنه حقت بود بیشتر از این‌ها بخوری.

لنگ- لنگان خود را به من رسانده، مقابلم ایستاد. صورت خونین‌اش دلم را بر هم زد. از چشم در چشم شدن جلوگیری کرده، زمین را نگاه کردم.

- باشه حق با تویه، ولی اگه حرف‌هام رو نشنوی، اون آدم مهربون و پر احساسی که من می‌شناختم نیستی.

با حرص چشم از زمین کندم.

- نکنه طلبکار هم هستی؟! این من بودم که بهت دروغ گفتم، نه؟!

-من دروغ نگفتم، فقط کل واقعیت زندگیم رو بهت نگفتم؛ چون‌که واسش دلیل داشتم.

به چشمانش خیره شدم، چشمانش بدجوری با رنگ پیراهنش همخونی داشت. هنوز هم از چشمانش عشق و روراستی را درک می‌کردم، چرا با دیدن این نگاه حس‌های بدم از او پر کشیده بود؟!چرا در برابر او و نگاه‌اش کم آورده و افسونش می‌شدم؟ !با بی‌تابی گفتم:

- گفتم که نمی‌خوام دیگه چیزی بشنوم.

از کنارش رد شده، آرام به راه افتادم، به دنبالم آمد و اصرار کرد.

- حداقل بزار برسونمت الان ساعت ظهره، ماشین خالی گیرت نمیاد.

-لازم نکرده، خودم یه جوری میرم. فقط کافیه برادرام من رو توی مینی‌بوست ببینن، جفتمون رو حلق‌آویز می‌کنن.

به نزدیکی مینی‌بوسش رسیدیم، امیر زودتر از واکنش من درش را باز کرد و گفت:

- فقط تا نزدیک‌ترین ایستگاه. نمی‌خوام دوباره کسی مزاحمت بشه.

مجدد ایستادم و عمیق‌تر نگاهش کردم، سر و صورت خونینش دلم را ریش- ریش می‌کرد.

- توی مینی‌بوست ظرف آب داری؟

از تغییر حالت و گفتارم ابروهایش بالا پریده، خوشحال لبش کش آمد.

- آره، کنار صندلی راننده‌ست.

از کنارش رد شده، از پله‌ها بالا رفتم و با یافتن دبه‌ی آب و برداشتنش پایین آمدم. کنار جدول نشسته بود و بینی‌اظ را با دست فشار می‌داد، تا خونریزی‌اش قطع شود. کنارش روی جدول نشستم. هم‌چنان که به آرامی اشک‌هایم سرازیر بود، آب را روی دستانش خالی کردم. شروع به شستن دست و رویش کرد.

- بسه مهناز، دیگه گریه نکن، نذار بیشتر از این داغون بشم.

ظرف را روی زمین گذاشته، بغض‌آلود گفتم:

- الان چند روزه کارم اینه، گریه نکنم که دق می‌کنم.

با ناراحتی بیشتر ادامه داد.

-کاش من بمیرم که مسبب رنج تو شدم، به خدا نیتم این نبود.

دلم از طرز کلامش سوخت و دست از گریه کشیدم.‌ دستمالی را که همیشه در کیفم داشتم، از داخلش درآوردم، دستمال سفیدی که در زمان تحصیل و کلاس‌های آموزشی با نخ‌های رنگی دور تا دورش را گل‌دوزی کرده بودم، به سمتش گرفتم.

- بگیر، صورتت رو پاک کن.

همان‌طور که می‌گرفت، ذوق‌زده گفت:

- چه قشنگه! حیفه آخه، خونی میشه.

دل‌شکسته و سردرگم جوابش را دادم.

- حیف من و توییم که اول جوونی پیر شدیم. در ضمن هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد ذره‌ای صدمه ببینی.

با مهربانی چشمان زیبای آبی رنگش را به نگاهم دوخت.

- از مهناز با محبت من نمیشه غیر این توقعی داشت.

چشم چرخانده شاکی شدم.

- دیگه مهناز تو نیستم، ولی اون‌قدر هم متنفر نیستم که راضی به زخم خوردنت بشم.

- آخه چرا این‌طوری میگی؟ عشق من به تو یه‌ ذره هم دروغ نبوده و نیست.

بیشتر از او حرصم گرفت، صدایم خِش دردآوری برداشت.

- چه عشقی امیر؟ اگه به من می‌گفتی یه مرد متاهل هستی، من به روت نگاهم نمی‌کردم چه برسه که باهات حرف بزنم.

صدایش مصمم و توجیه‌گرانه به گوشم رسید.

- بهت نگفتم، چون نمی‌خواستم بدون شناخت من ردم کنی. طاقت این رو نداشتم که بهم نه بگی، می‌فهمی؟!

سرم را پایین انداختم، دیدن چشمانش صلابت صدایم را می‌گرفت.

- به هر حال فرقی نمی‌کنه، الان بهت نه میگم.

- مهناز! زندگی برای من بدون تو معنایی نداره، اگه تو نباشی نه زن، نه بچه، حتی دنیا رو نمی‌خوام. من از خدا فقط تو رو خواستم، نیمه‌ی گمشده‌‌ی منی که پیدات کردم و نمی‌خوام از دستت بدم. اون هم به خاطر حماقت و تعصب‌های بیخودی دیگرون.

-امیر!تو به زن و بچت تعلق داری، تو مسئولی، نباید این‌طور بگی.

  • Like 3
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت بیست و یک

امیر از کوره در رفت و از جا پرید و با عصبانیت به در مینی‌بوس کوبید و گفت:

- چه زن و بچه‌ایی، زن و بچه‌ی زورکی رو کی می‌خواد؟

رو به من برگشت و خیره به چشمانم ادامه داد.

- تو خودت زورکی شوهر می‌کنی؟ هان؟!

نمی‌دانستم چه جوابی بدهم که هم واقعیت داشته و هم قانع کننده باشد.

- موقعیت من با تو فرق می‌کنه، واسه‌ی تو اتفاق افتاده، نباید زیرش بزنی.

لحن گفتارش با سوز و گداز همراه شد.

- آخه تو چی می‌دونی از سرنوشت تلخ من؟ از اشتباه و خودخواهی بقیه؟ چرا من باید پاسوز باشم؟ چرا؟!

از جا بلند شده، مقابلش ایستادم و همان‌طور که به چشمان غمناک و نگرانش نگاه می‌کردم، پاسخ دادم.

- از اول باید همه‌چیز رو به من می‌گفتی. یه جورایی بهت حق میدم که نمی‌تونی پابند زندگیت باشی ولی پای دو تا بچه وسطه. در ضمن، من حتی فکر کردم نکنه چون سنم نسبت به دخترهای دم بخت بالا رفته این اجازه رو به خودت دادی که بخوای زن دومت بشم.

سریع واکنش نشان داد:

- نه به خدا. این چه حرفیه! اصلا این‌طور نیست، من قرار بود چند ماه قبل اون رو طلاق بدم، ولی خیلی زن بدجنسیه که از حماقت من سوءاستفاده می‌کنه. الان هم بعد فارغ شدنش یه لحظه هم صبر نمی‌کنم و طلاقش رو میدم، ما با هم توافق کرده بودیم، نباید زیرش می‌زد، به هر حال چه تو زندگیم باشی چه نباشی من این‌ کار رو می‌کنم، اون از وجود بچه به نفع خودش استفاده می‌کنه، چرا من باید توی تله‌اش گیر کنم، اونم بچه‌ای که معلوم نیست فردا چی از آب در بیاد.

با حرف‌هایش نمی‌توانست قانعم کند؛ اما با دلسوزی رنگ عجز به صدایم نشست.

- امیر! من نمی‌خوام و نمی‌تونم تو خرابه‌های یه زندگی دیگه خونم رو بسازم، دوستت دارم ولی نه تا این حد که باعث از هم پاشیدن خونه‌ی دیگری باشم.

هیچ نشانی از تاثیر حرف‌هایم در چهره و کلامش مشخص نبود، این‌بار مصمم‌تر جواب سخنانم را داد.

- ببین مهناز جان! از همون روزی که در خونتون برادرات نذاشتن حرفم رو بهت بزنم هر روز و هر ساعت توی این مسیر با این ماشین ویلونم که پیدات کنم و این رو بهت بگم من این خانم رو طلاق میدم و از آه کسب هم واهمه ندارم. این یه ازدواج مصلحتی بود که نبایست پای بچه‌ایی توش باز می‌شد که اون هم مقصرش فقط فاطمه‌ست. پس خودش باید مسئول باشه، حتی زمانی‌که پدرم زنده بود، راضی به ازدواج مجدد من بود ولی من بهش گفتم مردی نیستم که هم‌زمان بخوام دو تا زن داشته باشم. از اول هم قصدم این بود بعد جداییم برای خواستگاریت اقدام کنم، که ماجرای توی مینی‌بوس پیش اومد و به خونواده‌ات گفتی و مجبور شدم زودتر پا پیش بذارم، گفتم روز خواستگاری همه‌چیز رو خودم برات توضیح میدم و قانعت می‌کنم که بینمون بمونه و یه مدت دیگه واسم صبر کنی، نمی‌خواستم فکر کنی به خاطر تو راضی به طلاق دادنش شدم.

از حرف‌هایش دچار سردرگمی و تردید شدم، کمی هم به او حق می‌دادم؛ اما هضم این قضیه برایم سخت بود، حتی بعد از مجرد شدنش ممکن نبود که مهران و پدرم راضی به ازدواج ما شوند، امیر از سکوت طولانی من بی‌حوصله و بی‌تاب شد و گفت:

- تنها عشق زندگیم! نمی‌خوای که پشت من رو خالی کنی؟ نمی‌خوای الان که بیشتر از هر وقتی به حمایتت نیاز دارم پشت پا بزنی، به خدا از قهر و دوریت دارم می‌میرم، زندگی ازم گرفته شده، مثل دیوونه‌ها سرگردانم.

 درمانده نگاهش کردم.

- تو از من چی می‌خوای؟

- صبر، فقط یه مدت دیگه برام صبر کن، چند ماه به من فرصت بده تا همه چی رو سر و سامون بدم، معلومه که من هیچ‌وقت نخواستم تو رو زن دوم خودم کنم، این از شأنت به دوره، فاطمه و بچه‌ها رو می‌فرستم شهرستان پیش خونواده‌اش، بیشتر کار می‌کنم تا خرجی بچه‌ها رو هم بفرستم، تعهد من به بچه‌ها فقط همینه، خودش هم خوب می‌دونه، نه دیداری و نه رفت و آمدی. بعد از طلاق اون این‌قدر میام در خونه‌تون که یا خونواده‌ات راضی میشن یا داداشات می‌زنن من رو می‌کشن، فقط تو این صورته که از دستم راحت میشی. عزیزم فقط برام صبر کن و منتظرم بمون، می‌مونی؟!

با التماس به چشمانم خیره مانده بود. می‌دانستم که چشم‌های لعنتی عشق بی‌دریغ مرا آشکار و برملا می‌کردند؛ اما توان گرفتن از نگاه زیبایش را نداشتم. کاش در دریای بی‌کران چشمانش غرق شده و می‌مردم تا دیگر جوابی از من طلب نمی‌کرد. با بغض و چشمانی آماده‌ی بارش لب باز کردم.

- چی بگم به تو؟!

- فقط نه نگو، فقط این‌بار اشتباه من رو ببخش، قول میدم بار اول و آخرم باشه.

سکوت کردم و نه نگفتم، نمی‌دانم چرا؟! ولی آن لحظه غیر از این کاری از من برنیامد.

امیر سرمست از سکوتم، مرا تا نزدیکی خانه رساند و خوشحال مانند انسانی که جان دوباره به‌دست آورده، خداحافظی کرد و از کنارم گذشت.

  • Like 4
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت بیست و دو

وقتی به دسته‌گل‌های خشکیده‌ی داخل مینی‌بوس که هر روز برایم آورده و در نبود من با غصه پژمرده شده بودند، فکر می‌کردم دوباره عشق و دیوانگی روزهای گذشته به جان و دلم زبانه می‌کشید و عقل و منطق را از من دور می‌کرد. نمی‌توانستم تمامی آن‌ها را با خود به خانه ببرم، تنها یک شاخه رز قرمز را داخل کیف‌ام پنهان کرده و دوباره در دریای محبتش شناور شدم، وای بر من! چشم‌هایم باز بارانی بود!

شادم که در شرار تو می‌سوزم   شادم که در خیال تو می‌گریم

شادم که بعد وصل تو باز اینسان   در عشق بی‌زوال تو می‌گریم

پنداشتی که چون ز تو بگسستم   دیگر مرا خیال تو در سر نیست

اما چه گویمت که جز این آتش   بر جان من شراره‌ی دیگر نیست

من با لبان سرد نسیم صبح   سر می‌کنم ترانه برای تو

من آن ستاره‌ام که درخشانم   هر شب در آسمان سرای تو

شادم که هم‌چو شاخه‌ی خشکی باز   در شعله‌های قهر تو می‌سوزم

گویی هنوز آن تن تبدارم   کز آفتاب شهر تو می‌سوزد

در دل چگونه یاد تو می‌میرد   یاد تو یاد عشق نخستین است

یاد تو آن خزان دل‌انگیزیست   کو را هزار جلوه‌ی رنگین است

بگذار زاهدان سیه دامن   رسوای کوی و انجمنم خوانند

نام مرا به ننگ بیالایند   اینان که آفریده‌ی شیطانند

اما من آن شکوفه‌ی اندوهم   کز شاخه‌های یاد تو می‌رویم

شب‌ها تو را به گوشه‌ی تنهایی    در یاد آشنای تو می‌جویم

تا دو روز بعد آن ماجرا سردرگم و حیران بودم. آن‌قدر شک و دودلی در دلم رخنه کرده بود که حواسم را پرت و مدام خرابکاری می‌کردم، حتی مهران نیز از رفتار و حواس پرتی بی‌حد من مشکوک شده بود. غذا را می‌سوزاندم، ظرف و ظروف از دستانم پرت شده، می‌شکست و صبحت‌هایشان را با خودم نمی‌شنیدم. دوست داشتم هر چه زودتر از این تردید خارج شده و به یقین آن‌چه در دل می‌خواستم، برسم.

نیمه‌های شب بود که آن‌قدر در رخت‌خوابم این دنده و آن دنده شدم که اعصابم خورد شد و از خیر خوابیدن گذشتم. صندوقچه‌ی کوچکم را برداشته، به آهستگی وارد حیاط شدم، روی تخت کنار درخت گردو نشسته، در صندوق را باز کردم. نامه‌های پاره‌ شده‌ی امیر را هنوز نگه‌داشته بودم. آن‌ها را بیرون ریخته و تکه‌های هر کدام را به دیگری نزدیک کردم، بعد با چسب نواری آنها را به‌هم چسباندم. نمی‌دانم چند ساعت گذشت و من هنوز مشغول چسب زدن تکه‌های جدا شده‌ی نامه‌ها بودم. چقدر با ظرافت و دقت این‌کار را می‌کردم که مبادا نوشته‌ای جا‌ به‌ جا شود. به‌طوری مشغول و متمرکز این‌کار بودم که مدتی حضور مهران را کنار درخت احساس نکردم. مهران آرام روی تخت نشست، چشمانم را از روی تخت برداشته و در روشنایی نور ماه به چشمان مهران دوختم. هم‌چنان پرسش‌گرانه تماشایم می‌کرد. با شرمندگی نامه‌ها را با دستانم به زیر دامن هدایت کردم. مهران به آرامی پرسید:

- معلومه نه تنها نمی‌خوای چیزی رو فراموش کنی بلکه دوباره برات مهم شده، نه؟!

غافلگیرانه با لکنت جواب دادم.

- ن...نه!یعنی...!مه...ران!

پوزخندی پر رنگ به صورتم زده، چشم از من گرفت.

- این من و من کردنت همه چی رو ثابت می‌کنه.

سریع مخالفت کردم.

- نه! من باید برات توضیح بدم.

- دوستش داری؟! نه!

از رک گویی‌اش چشمانم پر از اشک شد. همان‌طور که چشمانم را با نگاه تیزبینش کند‌و‌کاو می‌کرد، ادامه داد.

- اینم کاملا مشخصه! اونقدر دوسش داری که با همین شرایط هم قبولش داری، متاسفانه!

تاسفی که گفت، بیشتر از باقی حرف‌هایش دلم را سوزاند. اشک‌ها از چشمانم سرازیر شده، بغض‌آلود نجوا کردم.

-متاسفم!

و سرم را با درد و اندوه پایین انداختم. مهران روی تخت جا‌ به‌ جا شده، نفسی تازه کرد.

- می‌دونی مهناز! من خودم تا این لحظه عاشق نشدم، نمی‌تونم حس و حالت رو درک کنم؛ ولی این رو خوب می‌دونم که صلاحت به این ازدواج نیست. اگه حتی یه درصد مطمئن بودم با این آدم خوشبخت میشی باز هم مثل همیشه ازت حمایت می‌کردم و پشتت وا‌میستادم. مطمئنم اگه این‌کار رو کنی به یکسال نرسیده پشیمون میشی، از قدیم هم گفتن عاشق کوره! واقعیت رو اون‌طور که خودش می‌خواد می‌بینه این رو هم خوب می‌دونم که تو رو خیلی دوست دارم، چون تو فقط خواهر من نبودی و نیستی، تو خواهر، مادر، دوست و رفیق منی. از همه‌چیز توی دنبا برام مهم‌تری، پس در این مورد انتظار نداشته باش با دونستن واقعیت چشمم رو ببندم و با خواسته‌ی تو همراه بشم.

 

  • Like 4
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت بیست و سه

سریع بدون فکر واکنش نشان داده، سعی در توجیه کارهایم کردم.

- ولی مهران اون قراره مشکل خونواده‌گیش رو کامل حل کنه، بعد بیاد جلو. قراره زنش رو طلاق بده و بچه‌ها رو بسپاره دستش.

دوباره منتقدانه و با تردید نگاهم کرد، به‌گونه‌ای که اصلا انتظار شنیدن چنین توجیه‌هات را نداشت.

-اصلا ازت انتظار نداشتم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بخوای تو خرابه‌های زندگی یکی دیگه خونه‌ات رو بسازی. فکر می‌کنی با این‌کار شما دوتا خوشبخت بشین، به خدا آه بچه‌هاش دامن‌تون رو می‌گیره.

دوباره با گریه گفتم:

- تو شرایط زندگی اون رو کامل نمی‌دونی، واسه همین بهش هیچ حقی نمیدی. شاید اگه خود تو هم توی موقعیتش بودی، تا همین‌جا هم با این شرایط پیش نمی‌رفتی.

- من فقط یه چیز رو می‌دونم، توی زندگی باید از خیلی چیز‌ها گذشت کرد. فقط کافیه خودت رو جای اون طرف بذاری. به‌نظرت اگه تو جای همسرش بودی چه حس و حالی پیدا می‌کردی؟ می‌تونستی دختری رو که زندگی و شوهرش رو ازش تصاحب کرده، ببخشی؟

کاملا جدی و بدون ملایمت به چشمان گریانم خیره شده، منتظر تاثیر حرف‌هایش بود. می‌خواستم توضیح بدهم که مانعم شد و خود ادامه داد:

- من فقط یه کار ازت می‌خوام. من آدرس خونش رو پیدا کردم، بهت میدم. فردا یه سر به صورت ناشناس برو اونجا و زن و بچه‌ش رو ببین، ببین می‌تونی باعث از هم پاشیدگی زندگیشون باشی یا نه؟ ببین می‌تونی به خاطر یه آدم دیگه از عشقت چشم‌پوشی کنی. اگه باز هم با دیدنشون روی تصمیمت مصمم موندی با این‌که هیچ‌گاه من راضی به این وصلت نمیشم، اما به خاطر خواسته‌ی تو دست از مخالفت برمی‌دارم و دیگه مانعتون نمیشم.

انگشت اشاره‌ش را هم‌زمان جلوی چشمانم هشدار‌گونه تکان داد و جدی‌تر حرفش را به پایان رساند.

- ولی این رو بهت خاطر نشون می‌کنم اگه بعد چند وقت بیای بگی پشیمونی، من یکی که نمی‌بخشمت؛ چون باهات اتمام حجت کردم. حالا خود دانی!

بدون این‌که منتظر پاسخی از جانبم باشد، همانطور که آهسته آمده بود، به آرامی بلند شد و به داخل خانه برگشت. مستأصل و درمانده به رفتنش نگریستم. حالم بدتر از قبل شد. صحبت‌هایش بدجور وجدانم را آزرده‌خاطر کرد. مغز و فکرم بین حرف‌های امیر و مهران دست و پا می‌زد. از فاش شدن راز و رسوا شدنم نزد مهران دلگیر و شرمنده شدم، ولی دلم برای امیر و قلب بیچاره‌ی خودم هم می‌سوخت. پاهایم را داخل شکمم جمع کرده و مچاله نشستم. همان‌طور که سرم را بالا گرفته، به آسمان تاریک نگاه می‌کردم، بی‌امان اما به آرامی گریستم.

در آنجا بر فراز قله‌ی کوه   دو پایم خسته از رنج دویدن

به خود گفتم: که در این اوج دیگر   صدایم را خدا خواهد شنیدن

به سوی ابرهای تیره پر زد   نگاه روشن امیدوارم

ز دل فریاد کردم: کای خداوند   من او را دوست دارم، دوست دارم

صدایم رفت تا اعماق ظلمت   بهم زد خواب شوم اختران را

غبار‌آلوده و بی‌تاب کوبید   در زرین قصر آسمان را

ملائک با هزاران دست کوچک   کلون سخت سنگین را کشیدند

ز طوفان صدای بی‌شکیبم   به خود لرزیده، در ابری خزیدند

ستونها هم‌چو ماران پیچ در پیچ   درختان در مه سبزی شناور

صدایم پیکرش را شستشو داد   ز خاک ره، درون حوض کوثر

خدا در خواب رویاوار خود بود   به زیر پلک‌ها، پنهان نگاهش

صدایم رفت و با اندوه نالید   میان پرده‌های خوابگاه‌اش

ولی آن پلک‌های نقره‌آلود   دریغا، تا سحرگه بسته بودند

سبک چون گوش‌ماهی‌های ساحل   به روی دیده‌اش بنشسته بودند 

صدا، صد بار نومیدانه برخاست   که عاصی گردد و بر وی بتازد

صدا می‌خواست تا با پنجه‌ی خشم   حریر خواب او را پاره سازد

صدا فریاد می‌زد از سر درد   بهم کی ریزد این خواب طلایی؟

من اینجا تشنه‌ی یک جرعه‌ی مهر   تو آنجا خفته بر تخت خدایی!

مگر چندان تواند اوج گیرد   صدایی دردمند و محنت‌آلود؟

چو صبح تازه از ره باز آمد   صدایم از صدا دیگر تهی بود

ولی این‌جا به سوی آسمان‌هاست   هنوز این دیده‌ی امیدوارم

خدایا این صدا را می‌شناسی؟   من او را دوست دارم، دوست دارم.

  • Like 5
  • Thanks 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • ایجاد مورد جدید...