کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ 《به نام او که قلبش را آفرید》 نام دلنوشته: یاهو به قلم: عطیه حسینی(otayehs) ژانر: عاشقانه مقدمه: چه هوایی چه طلوعی جانم! باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی را دیدم آرزوهایم را بدهم تا برساند به خدا! به خدایی که خودم میدانم نه خدایی که برایم از خشم نه خدایی که برایم از قهر نه خدایی که برایم زِ غضب ساختهاند! به خدایی که خودم میدانم به خدایی که دلش پروانه است! 《سهراب سپهری》 13 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ 《هورمزد آسماندار》 چگونه بخوانمت که با مهرِ گشادهات خوانده شوم؟ بوی سوختهی قلبِ سیاه رنگم، مشام پر قوتت را نمینوازد؟ میدانی که ققنوسِ وجودم را درد و رنج دریده و آن سرخِ سیاه شده، دیگر قوای برخاستن ندارد؟ بیا و آوای آغشته به لطفت را در لالههای مسکوت و تنهای گوشهایم رها کن! بیا و بگو که چگونه خوانده شدن را پسندیده میداری؟ در گوشهای از زمانها، تو را اهورامزدا میخواندند؛ تو را الههای میشمردند که با دستهای قدرتش از آفرینش و اعجابش پردهبرداری کرد. میگفتند که خرداد و رسایی، شهریور و پادشاهی، مرداد و نامیرایی. میگفتند که دستهایت را پُتک کردی و بر وجود اهریمن بدسگال و شرمدریده کوفتی! اگر اهورامزدا بخوانمت، اگر تو را هورمزدِ جاوید خطاب کنم، عطوفتت را به جانِ نزار و علیلم میپاشانی؟ اگر مانند آنها، تو را با ماههای کندرونده و تکراریِ سال بشمارم، به اسفند که رسیدم و بند آخر را که بر لب جاری کردم، به دلمردگیام لبخند زندگی را هدیه میکنی؟ بیا و بگو که چگونه بخوانمت! قلب سوخته و قیراندود شدهام، شکستهبال، هنوز در قفسِ تنگِ سینه میتپد. بیا و بار دیگر، پر پرواز را بر منِ مغموم پیشکش کن تا گل شوق را بپرورانم و به سوی آستانت صعود کنم. بیا و قلب تیره و تارم را چون رنگینکمانِ آسماندوست، از شبرنگی و ظلمت بِرَهان! بیا و بگو آخر چگونه بخوانمت؟! 14 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ 《یوسف کنعان و یوزارسیف مصر》 امروز نیز مانند تمام روزهایی که گذشت، به این اندیشیدم که تو را چگونه حایل میان لبهایم سازم و نامت را بر زبان آورم و لحظهای یوسف را به یاد آوردم. کدام یوسف؟! همان که اولین زادهی عشق یعقوب و راحیل بود را میگویم! همان که به لطف مَوِدَت و شَفِقَت تو، جسمش جسیم بود و روحش رحیم! همان که زلیخا، چون تشنهای سرگردانِ نیمنگاهی از چشمانِ چشمهسان او بود و هر چه میدوید، جز سراب چیزی ازآنِ آن دلِ دلباخته و مجنون و یوسفخواهش نمیگشت! میدانی که من شیفتهی وقار و زیبایی محصورکنندهی آن نبیِ اصیل تو هستم؟! میدانی که نام پر جلال او که تاب میخورَد و گوشهایم را مینوازد، چون زلیخای فرتوت و شیدای کوچه پس کوچههای مصر، قلبم تپشوار میزند؟! شاید من عاشق یوسفت نیستم؛ شاید من شیفتهی امیری هستم که او را از قعر چاهِ عزلت و ذلت، به رأس قلههای عظمت رسانید! من، دلباختهی سِیر فیلمنامهای هستم که تو با قلمِ جادوییِ قدرت و قوت، آن را نگاشتی! من شیفتهی یوزارسیفی هستم که خلقکننده و ختمکنندهی او جز تو نیست. حال بیا و به من بگو ای خدای یوسف کنعان و یوزارسیف مصر؛ ای کسی که زلیخا را مجنونِ عشقِ جنونوار او کردی و به تاریکی نگاهش، روشنایی بینش بخشیدی؛ ای ایزدی که به پژمردگی آن شیدای شیفته، آب جوانی دادی و او را به سجدهی شکوه خود در آوردی؛ اگر تو را خدای مصر و کنعان بخوانم، اگر تو را ربِّ یوسف چاهنشین و یوزارسیف کاخنشین بنامم، به منِ ملول و بیطراوت نگاهی مختصر میاندازی؟ اگر چُنین کنم، به دلِ پژمردهی من نیز به مانند چروکهای پیچ و شکندار وجود زلیجا، مرحم جوانی مینهی؟ ای بلندآوازهی آسماننشین، به این بندهی حقیر و گوشهنشینت، مرحمت و رحمتت را پیشکش میکنی؟ او در انتظار است؛ اویی که من است در انتظار خوانده شدن توسط توست! بیا و بگو آخر چگونه بخوانمت ای تنها شفیق و غمخوارِ زلیخا! 11 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ 《فنا گشتن مهر و موم شدهها》 حوصله را به بیحوصلگی فروختهام و بیهدف، برگهای صد رنگ کتابها را ورق میزنم. ذهنم سیارکی گریزپا شده و بیوقفه، در اطراف یک فکر تاب میخورد. و تو ای آن که احساس را در قلبم نهادینه کردی و شادی و غمِ ناسازگار را در بَطنش کاشتی، تو خوب میدانی آن اندیشه چیست! هنوز مَسخ و پریشان، به دنبال راهی برای خوانده شدن، در قفس ذهن سرگردانم؛ هنوز به دنبالت میگردم! روزهایی، آنقدر در کوچههای پیچ در پیچ جهان گشتم و نیافتمت، تکههایی از امید را هو کردم و از وجود خود زدودم. آنقدر حرفهای خوش خیالم، تمنای وصال گوشهایت را کردند و جوابشان کردی، به دگران روی نشان دادند. هر روز و هر ثانیه، جُنبشکنان و سکونناپذیر، فِرز و چالاک، از میان لبهای به هم چسبیدهام میگریختند و قرار گوشهای هر خودی و ناخودی را به تاراج میبردند. آنقدر التماسهایم را ندید گرفتی و راه دیده شدنم در دیدههایت را سد کردی، آنقدر گفتم و نشنیدی و یا اگر شنیدی، نشنیده گرفتی که کلمات شنیده نشدهام را به امید شنیده شدن، روانهی آدمکهای مسخره و ناتوانت ساختم. در آن روزها، هراسِ بیان حقایق را در درهی شجاعتی ساختگی دفن کرده بودم. راه میرفتم و هر چه عمری در دل مهر و موم کرده بودم تا فقط گوشهای تو را بنوازند، از گذرگاه لبهای نادانم عبور میدادم. راه میرفتم و حرف میزدم و گمان میکردم که در صواب بودن عملم شبههای نیست؛ اما بود! و من مثل همیشه، در تلهی حماقت و گمراهی به دام افتاده بودم. حال، امروز، در همین زمانی که جانم تو را استدعا میکند و دستان ناتوانم درختِ کاغذ شده را ورق میزنند، بیا و مرا خلاصی ده! دلت به حال نزار و خستهام نمیسوزد؟ دلت برای بیتابیها و نشنیده شدنهایم نرم نمیشود؟ درد همین است! که من، ناامید از تو به سایرین روی آورده بودم و افسوس که سایرین گوشهایشان پر از دردهای خودشان بود و بِه از من نبودند. میبینی؟ اشتباه کردم و در کورهاش سوختم! پس بیا و بگو آخر چگونه بخوانم تویی را که بیهمتا شنوندهای؟! 11 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ 《هوایِ پرعجزِ آدمِ حواخواه》 ابوالبشر کیست؟ با دقایق دوئل گذاشتم و سرگذشت او که آدمالتراب مینامندش را با بیل کنجکاوی شخم زدم. همان که حوای فرشتهسان بانویش بود را میگویم. همان که از عرش جهان، از بلندای فردوس بیکران، به فرش زمین نزولش دادند را میگویم. او را صفیِ خدایی که تویی میخوانند و صفیالله مینامند. ذهنم در گیر و دار گناهِ کردهی او و مجازات و بخشش تو گیر کرده بود. تو او را از بَهر یک سیب از جاودانگی دارالسلام، به زوالپذیریِ زمین پیشکش کردی و سپس با فرستادن چهل شبانه روز توبه به درگاهت و عذر پشیمانی، نجاست گناهش را با آب طهارتِ بخشش، زدودی. تو به موجب سجودهای متواتر آن خلیفهی اعظمِ بر نسناس و مَلَک، از برای اشکهای مَشک پُر کنِ اقیانوسِ چشمانش، هوای وصال میان او و حوایش را به کمال رساندی و مِهرت را به رُخِ افروخته از زیبایی او پاشاندی. حال بیا و بگو، اگر به مانند ابوالبشر، تا زمانی که زمین آسماندار چهل بار به دور خودش بگردد و خودشیفتگی پیشه کند، زانوانم را تا کنم و کمرم را قوسدار، مُهر بخشش بر پیشانیام مینهی؟ اگر به مانند آن که به جز برای هابیل و قابیل، برای هر که انساننام بر زمینِ بیگوشه زیستن میکند، پدر خوانده میشود، سجود تو را پیشه کنم و مَشک التماس را با اشکهای نمکینم پر نمایم، به من نظر میکنی؟ ای آنکه سیبِ باغ قلبی، ای آنکه نور ظُلام چشمی، اگر به مانند صفیات، تواتر را در اخلاصم بگنجانم و نفسهایم را پاک از برای تو گردانم، مرا نظارهگر میشوی؟ بیا و بگو آخر چگونه بخوانمت ای گوشدارندهی مناجات چهل روزهی آدمِ بیمأوا؟ 11 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ 《احساسات کورِ حقیقتپروا》 گاهی میاندیشم که فرشتگانت چه حسی را در بطن میپرورانند؟ از آن همه نزدیکی به نقاشی که وجودشان را در هستی طرح زد، آکنده از کدامین شور و بیهوشی میگردند؟ گهگاهی هم به وجدی که برتریشان برایشان ارمغانآور شده اندیشه میکنم؛ برتریای که سینهچاک بودنشان در برابر بیهمتاییات مسببش بوده و هست. با اینکه گفتهی تو خلاف این است و وجود خُرد ما را افضل اعلامیدی، اما کماکان نظرم بر خوشبختتر بودن ملایکت پافشاری میکند. نظرم همیشه راهی مخالفِ منطق و عقل را برمیگزیند و پیرو احساسات کورِ حقیقتپروایم است. بارها و بارها این راه را امتحان کردم؛ اینکه بالهای نداشتهام را فرش هر جایی سازم که تو خواهی؛ اینکه ظرافت پروانهوارِ روحم را هرطور که تو تمنا کردهای لباس کنم و بر جسمم بپوشانم؛ اما... اما افسوس که گاهاً مسیرهای رستگاریات، میان راههایی پیچدرپیچ و در هم گره خورده نامرئی میشوند و من از پیدا کردنشان نالان میمانم. پس از آن هر چقدر دوندگی پیشه میکنم تا راهها را بیابم، تا مُخلِص شوم و قلبم را آیینه سازم، به درِ بسته میخورم. به آن میزان مطیع بودنِ فرشتگانت حسد میوزرم زمانی که خود توان آنگونه درخشان بودن در برابر دیدههای منتظرت را ندارم و آنان توانا اند. مسئلهی برتر دانستنشان همین است؛ گمانم میگوید آنها آن بالا، در قعر آسمان که نه، بر فرازِ قعرِ آسمان، نظارهگر وجههای از تو اند که من و یا منهایی به مانند من، از رویتش ناتوانیم. وجههای که راه رستگاریشان را چنان میدرخشاند که گم کردنش مُحال شود. من طالب نجاتم؛ خواهان رهایی از تاریکی لانه کرده در جانم هستم؛ راغب به مانند فرشتگانت مطیع شدن و مُطاع دانستنتام! پس بیا و قلبم را با درخشش وجودت، سرریز از نور کن؛ بیا و مرا سربهراه گردان تا بجای در حسرت چون ملایک بودن، مفتخر به هستی خودم شوم! ای قشنگترین نوشتهی ناخواندنی، بیا و چگونه خواندنت را به من بیاموز! 11 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ 《چشمِ هور، کور میشود》 تو جان آفرینی و جانِ همه آفرینی! بر من و منها روح عشق دمیدی؛ بر گل و صحرا نقشِ مهر کشیدی؛ بر دلِ آسمان آبِ دریا کاشتی؛ به فرشته علم غیب بخشیدی. تو مُنیعی! آنقدر قد کشیدی و آسمان دریدی که در دیدهات، هفت آسمان شِبهِ مورچهای ریز نقش است. تو نوری! گاهی آنقدر نورافشانیات وافر است که یقینم میگوید، روزی چشم هور، کور میشود! تو بهشتی که اگر نبودی، من دربهدرِ کوچههای نگاهت و گم شده در راه رسیدن به قرارِ دیدارت نبودم. تو شوری! ذهنم که حول وجود گرانمایهات میگردد، نفسهایم برای خروج از سینهی سوختهام، ماراتن میگذارند تا به تو وصول یابند و شوق وصالشان اختتام یابد. البته، نسیم روان در کالبدم ناصواب تصور میکند؛ به تو رسیدن چون کیمیاگری است. قرارِ جوشیده از وجودت را که شکار کردیم، شوق تمام که نمیشود هیچ، جلا مییابد و ارزش و اعتبارش سنگین میشود. تو آسمانی! باران محبت میباری؛ برف عیش و سرور میپراکنی و تگرگ فراغت بر قلبها میکوبانی. سایهای! برای گریز از نورِ سیاهِ ظلمت، میتوان به زیر چتر حمایتت هجوم برد. تو همه چیز هستی! چشمِ بیناییِ من؛ مایهی حرفشنویِ من؛ قلب من؛ روح من و هر چه که عالمیان منبعش را جز تو میدانند، تو برای من آبشخورش هستی. پس ای همه چیز من، بگو چگونه بخوانمت تا بر منی که خوی و وجودت را ترانهسرایی میکنم، نظر کنی؟ بیا و بگو آخر چگونه بخوانمت؟! 11 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ 《عهدی که عهدشکن نبودم》 میدانی به چه نیازمندم؟ یک روز کسی بیاید و بگوید: - این انسان را خدا مبعوث کرده و به او امر فرموده که هر چه دلهای ملولان و معلولان تمنا کرد را به اذن من اعجاز کن و به آنان اعطا فرما! اگر معشوق را طلب کردند، اگر آرامش را خواست کردند، اگر تنهایی هوایشان بود و اگر... نگذار در سطلی از حسرت، خفقان نصیبشان شود. هر چه خواستند اعطا کن! ذهنم هنوز آنقدر از همهچیز آزاد نشده که پرندهوار در آسمان فکر تاب بخورد و بداند به چه نیازمند است؛ اما میدانم در آن روز، نه معشوق را میخواهد، نه خنکی قرار و نه حبس شدن در ظلمت انزوا! جانم در آن دقایق، چیزی فراتر را خواستار است! شاید و شاید و شاید کودکیام را از آن ساحر طلب کنم؛ شاید بخواهم زمان به دقیقاً پانزده سال پیش بازگردد؛ همان دم- دمههای سه سالگیای که جوانه بودم و خبری از رنج خشک شدن برگ و بارم نبود. همان عصری را میگویم که تو ای آفرینشگر لاهوت و ناسوت، تو ای عزیز روزهای مریض، بندی از وجودم نبود که آن را به قلاب وجودت آویز نکرده باشی. همان عهدی که عهدشکن نبودم و طینتم پر از طهارت وجود تو بود. آن روزها اگر باز سر میرسیدند، هر فرعی که میخواستم بر درشکهاش سوار بود. در آن روزها قلبم لبریز از فراغ بود، جانم در حوضچهای از سکوت و تنهاییای عارفانه و کودکانه شنا میکرد و سیبی سرخ بودم و خبری از تفالههای قهوهای به جا مانده از من نبود. همه در آن روزها بازمیگشتند چون قلبم در آن ثانیهها، به جایی متصل بود که آبشخورش خودت بودی و هوای شادی و سرور را به ریههای بی دمبُردگی و دمبرآوردگی جانم پیشکش میکردی. پس بیا ای معبود که عبد تو، کودکیاش و توجه تو را مُطالبه میکند. بیا و بگو چگونه بخوانمت که مانند آن عصر، به من نظری بیبدیل و بیدریغ کنی؟! 11 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ 《مردمکهای غرق در سپیدی》 تو همانی که پریچهر کردی هر چه را که بیچهر است! همانی که آرامشِ آبی را به رنگ بیرنگ آسمان آمیختی! همانی که مردمکهای هزارفام را جایی میان سپیدی چشمها غرق کردی و به آن تیلههای فرونشسته بر رخسار، جلایی جلالوار بخشیدی. میدانی چگونه گمان میکنند؟ آنان، مردمان و کاینات، صدا را فقط صدا میپندارند، لبخندها و اشکها را تنها احساس میشمارند، دویدنها و نوسانات جان را صرفاً جنبش میدانند و...؛ و من همه را نمیبینم مگر رنگ و فامی که تو بر قاب بیرنگیها نقاشی کردی. رنگ صدا به بیرنگی سکوت دادی، رنگ احساس به بیرنگی جسم نهادی و رنگ جنبش به بیرنگی سکون بخشیدی و...؛ تو رنگپاشی و به گیتی، فامی از جنس حقیقت عطا کردی. حال تو ای رنگپاشِ جان بر بیجانیها، ای تنها رنگ حقیقی و ماهیتدار روزگار، نمیخواهی بر خستگی جان من، بر اشکهای تَر کنندهی چشمهایم و بر انزوای طاقتفرسای روزهایم، رنگی از نشاط و لبخند بپاشانی؟ من در این روزهای کسالتوار و ملولانگیز، چون پروانهایام که در قصههای پر غصه و افسانههای پر افسون، بالهای شکستهام را برای فرار میگشایم تا به قرار برسم و چیزی جز هراس نصیبم نمیشود. به بالهای نحیف و تار و پود گسستهی این نالندهی رنجور، رنگی از طراوت و شهامت پرواز میانگیزی تا از زمین خشک قصهها و افسانهها به آسمان حقیقتِ پر قرار عروج یابد؟ ای تنها زیبندهی خوشنما، منِ بیجان و بیفام را میخوانی؟ بیا و بگو چگونه بخوانمت تا شنیده شوم؟ 11 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ 《مرا از خودت لبریز ساز》 در تاریکی غرق شدهام و نفسهایم برای دخول و خروج تضرع میکنند. نور میخواهم؛ روشنی محض حضورت را میطلبم! روی دو پا میایستم و به دنبال آستان تو میدوم؛ سطل امید بر دوشم سنگینی میکند و پریشانی، خرخرهام را با نیشهای نداشتهاش ریش- ریش مینماید. نمیتوانم آن سطل پر را لبریز کنم یا به آغوش زمین سپارم تا سبکبار شوم؛ آن تمام چیزی است که در مسیر رسیدن به تو، مال من است و مالکش هستم؛ تنها چیزی که یأس را از من میزداید. من به مانند پرستوی بال شکستهایام که اگر بار امید را بر زمین بیندازد، سبکبار که نمیشود هیچ، خودش هم سقوط میکند. مانند مسافریام که غذای سفرش، زنده نگهدارندهاش، همین چشمانتظاری میباشد. امید به چه؟ به تو! چشمانتظار گوشهی چشمی از چشمان چشمهسان تو؛ چشمانی که دریای محبت است و همچو آسمانی، مِهر میباراند. چشمان من منتظر است؛ چشمانتظارِ یاریگریِ دستان دستگیرت و چنگ زدن به طناب حمایتت. من تشنهام؛ گشنهام و خستهام! آب من، دانهی من و خواب روحم تویی! تو که بیایی و انتظارم را با رسیدنت خاموش کنی، همه میآیند. تو که بیایی، روح من از هر چه کم داشت و نداشت، از هر چه پوچ بود و هر آنچه درش نبود، پر و سرریز میشود. این که میگویم بیایی به معنای هستی نداشتنت نیست؛ به معنای بر من نظر نداشتنت نیست؛ بلکه منظور این است که تو هنوز در جان من رسوخ نکردی. منظور این است که تو هنوز مرا از خودت پِر و لبریز ننماییدی؛ که هنوز مرا محبوب خود نساختی... پس بیا! بیا و بگو چگونه بخوانمت تا در من شاخه بدوانی؟! 11 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ 《بوی تعفن پرندهای که پر ندارد》 امروز، درست در همین زمانی که طلوع آفتاب به ما و ما به او نزدیک میشویم، در خلاء دست و پا میزنم. ذهن من، قلب من و تمام وجود من، زیر سایهی آسمان سیاهی و بیزرقی گرفتار شدهاند و راه گریز از این مهلکه، از آنان گریز میکند. آسمان زندگیام رنگینکمان کم دارد؛ باران و نوری بیامان را نَدار است. دریای زندگیام ماهی قرمز ندارد و چشمهاش شورآب است. پنجرههای زندگیام بخار نمیگیرند تا نامی بر آنها طرح بزنم و با عشق به نقش آن نگریستن کنم. نام که جز نام تو نیست اما... اما نمیدانم چه! من تُهی شدم؛ از هر چه دِگران دارند و ندارند پوچ گشتهام. مانند گرسنهایام که بر سفرهی فراخی نشستن کرده و نمیتواند دست بَرَد و خود را سیر از سیری کند. حیاتیترین چیزهایم را گم کردهام؛ چیزهایی به مانند بال برای پرندهای خالیدل، باله برای ماهیای بیمناک از تهدید یا چنگالهای تیز و دندانهای درنده برای گرگی گرسنه! نمیخواهی آنان را به من بازگردانی؟ نمیخواهی پای راه رفتن در این زندگی را به من پیشکش کنی؟ میدانی که تمام امید ناامیدیهایم جز تو نیست. قلبم نم گرفته؛ به حال خود رهایش کنی، در قفسِ تنگِ سینه میگندد و بوی تعفنش آدمها را به سوی خفگی سوق میدهد. نگذار آن شوم؛ آنی که با تعفن جانش، قاتل روح دگران است. مرا دریاب؛ مرا عمیق بیاب... چگونه بخوانمت تا خوانده شوم، تنها ماهیِ قرمز اقیانوس جانم؟! 11 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ 《مترسکهایت قلب مرا میترسانند》 امروز خستهتر از همیشهام؛ امروز رنجورم! چشمانم تحمل بار اشک ندارند، لبهایم سبکباریِ بیلبخندی را میپسندند و جانم، گوشهنشینی و تنهایی را تمنا میکند. آدمها... آه آدمها! هر چه به دنبال حضورت دویدم که نیامدی، لاأقل بیا امروز شنوای ناگفتهها و بینای دردهایم باش؛ بیا دربارهی آدمهایت حرف بزنیم! آدمهایت خودخواهند؛ دوستداشتنی اند و دل میربایند اما جز خودشان را نمیخواهند. نه که جز خود را نخواهند ها، نه؛ بلکه جز آرامش و قرار خود را نمیطلبند! انسانهایت مترسک اند؛ قلب مرا میترسانند. میدانی مشکل کجاست؟ مشکل اینجاست که مترسکها حرف کلاغها را نمیفهمند. نمیفهمند که نه؛ مترسکها اصلاً نمیشنوند که به مرحلهی فهم برسند! کلاغ غارغار میکند و مترسک به همانجایی مینگرد که همیشه مینگریست. کلاغ غار را فریاد میزند و مترسک حتی نیمنگاهی به سویش نمیاندازد. آدمهایت دقیقاً همینگونه اند. تو مانند آنان نباش! بیا و حرفهای گفته و نگفتهی من را از بر شو؛ اولین نفری باش که صدایم را برای شنیده شدن به سویش بلند نمیکنم؛ نخستین کسی باش که با شنواییاش، در سکوت هم گفتههای قلبم را میخواند و هوارهایم را در نطفه خفه میکند. بیا که دلتنگم! بیا و بگو چگونه بخوانمت که به من نظر کنی؟! 11 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ 《روزی به دور از آتشپراکنی بر نیزار و دارِ آدمیزاد》 میدانی چیست؟ حس میکنم مردم جهانت نیازمند به روزی با عنوان روز شادی اند. روزی که بیخیال از احساسات ضد و نقیضشان، دور از تنفرهای آتشینشان، پایکوبی کنند و مَشعَل شعف روشن سازند. در آن دقایق، توپ و تانکها را یَحتَمِل، بیتفاوتی مردمان قورت میدهد و به جای آتشپراکنی بر نیزار و دارِ آدمیزاد، عشق افکندن باب میشود. تو ناظر آن روز باش؛ تو که در ثانیهای ماجراها حول ما میچرخانی، آن روز را داور باش تا دستهای کثیف، پاکیاش را لکهدار نکنند. درب کاخ شریر و شرور را چهارقفله کن تا آن کودکِ بازی ندیده و حَرب چشیده، ساعاتی نفسش را بیپروا از دفنشدنی غیرمتقربه، از ریههای گَرد گرفتهاش بیرون دهد. همه دست توست، نه؟ هر چه تو خواهی در دَم در کاغذ گیتی نگاشته میشود؛ پس بیا و ستونهای آن روز را در زمین برپا ساز و سوتِ شروعِ ساز و دهل بازیها را زَن؛ سپس تماشا کن چگونه شوری نوظهور، این کُرهی تیره از کِراهت را با جرقهای، سیمگون از طهارتها میگرداند. اینجا ترسناک شده است؛ تو که میان ما ثانیه که از ثانیه پیشی میگیرد، چشم میچرخانی، تو که گذشته را شاهد بودی و آینده را عالم، بهتر میدانی مقصود گفتههایم چیست. طفلهای زمین را نجات بده؛ حتی برای یک روز. صدایم را میشنوی؟ بگو چگونه بخوانمت که خوانده شوم، ای تنها حامی صغیر و کبیر؟ 11 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ 《این ابریشم چند بار مرده؛ چروکهایش زنده است!》 رؤیاپردازیهایم چگونه است؟ مینشینم، شومترینها رو برای خود پازل میکنم و میچینم و بعد با غمی بیامان خوابشان را میبینم. نمیدانم چرا ولی دوست دارم اگر روزی بدی برایم بر فرش زندگی مینشیند، از میان همان رؤیابافیهای وحشیانهام برای خود باشد. اینکه ناگهان، رؤیاهای وهمبرانگیز دیگران در زندگیام پیاده شوند، اینکه برای روزهای سختی که مقابلم سیل میشوند و مرا به ویرانی میسپارند، آماده نباشم، لرز بر جانم میاندازد. و خدایا، تو لرزاندن جان ما ذرههای ساکن بر کهکشانت را دوست میداری؟ چشمانم، برق نگاهم، چند روزی است که خاموش گشته از سرنوشتی که بیمقدمه دارد قلبم را یتیم میکند. یتیم از چه؟ یتیم از امید، یتیم از باورها و رؤیاهای هرچند وحوشانهام! روزها فکر کردم به ثانیههایی که میدَوَم برای فرار از دوری؛ دوری از که؟ از همان که سالها جان کندم تا نزدیکش شوم! و حالا چه شد؟ آدم جدید چون گلی رز در حیاتم کاشتی؟ دوباره باید دویدنهایم را از سر بگیرم؟ دوباره رؤیابافی خردسال؟ غمهای نوزاد؟ شکوفههای اشک نوظهور؟ دلت برایم اندکی آتش که نه، گرم و داغ نمیشود؟ جهانِ پر دستاندازت مرا مدام با جان کندن صعود میدهد و با یک دَم گرفتن، در آبِ نومیدی غرق میکند. اگر باز دویدنها پیشه کنم، غرورها قربانی دهم و خردههایم را تحویل گیرم چه؟ دیگر چسبی نیست که تکههای روحم را وصله پینه کند و به کالبدم پیشکش نماید. ولی میدانی چیست؟ خودم میدانم این بار باید چه کنم. این بار، پیلهام را محکمتر به دور خود میپیچم؛ این ابریشم چند بار مرده و چروکهای روحش هنوز زندهاند؛ دیگر نمیگذارم بمیرد! تو، خدا، نگارندهی اخمهای نشسته بر پیشانیام؛ طراح نگارههای ناتمام قلب زخمخوردهام، میتوانی در این راه مرا رها نکنی؟ حالم، جانِ زارم، نزار است و دیگر سقوط و صعود نمیخواهد؛ دیگر تاب و قرار نمیداند. بگو چگونه بخوانمت تا نجاتم دهی از این همه گرداب و مرداب؟! 12 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ 《کتابم هنوز عالمی برگهی سفید دارد》 سلام؛ من سبز هستم! درست است که چند باری خشک شدم؛ شاخهها بیرحمانه رهایم کردند و به جریان سپردند، جریانها گوشهی جدولها فاتحهای ریز برایم زمزمه کردند اما... اما من هنوز سبزم! رنگم سبز نیست؛ راه زیادی رفتهام و مسلم است که رنگ به رنگ فروختهام؛ اما قلبم هنوز رگههایی سبز در بطنش میپروراند. شاید یک روز بیاید، یک روح آمدن کند و پایش را بر رویم بِنَهد و خردتر شوم اما، اما همان تکههای خرد هم هنوز سبزی امید را چون نوزاد در آغوش دارند. خود کوچک اند اما کوچکپرورانی را دور نمیاندازند. من سبزم؛ کتابم هنوز عالمی برگهی سفید دارد که آمادهاند رهگذران بیایند و سیاهشان کنند؛ حال چه سیاهِ سیاه؛ چه سیاه رنگی! میدانید یعنی چه؟ رهگذران مهربان، با مداد مهربانی برگههایم را سیاهِ رنگی میکنند و تلخمزاجهایشان، میآیند و سیاهیِ سیاهی را بر دلم جای میگذارند. من یک انسانم که سرگذشتم را برگها نیز میتوانند شرح دهند. مشابهایم؛ نه؟ من و آن خرده برگهایی که رفتگرها با جارو از آنان تپه میسازند، شباهتی تمیز و اعلا داریم. زندگی همین است دیگر؛ دیگران تو را گردو تصور میکنند. برای در آوردن مغز محبتهایت، پوست اول و سبزت را میکنند و پوست دومت را میشکنند؛ مغز محبتهایت که به چشمشان آمد، میخورند و میروند و تصورشان این است که تمامت کردند؛ اما تو خودت بِه از هر کسی میدانی که تو یک دانه گردو نیستی؛ تو درخت گردویی هستی که محبتهایت ناتمام است و مرگ نمیخواهی. خشکت کنند هم سالی دیگر دوباره زنده و سبز میشوی. مرا خدا برای تمام شدن بر زمین نکاشته؛ نهال مرا آب داده که باشم؛ مزهها بچشم و پیر و پوستانداخته شوم. و خدایا، آبیاریکنندهی من و مغزِ تمام تصوراتم، درست میگویم؟ تو مرا کوچک تمام نمیکنی؛ تو مرا سفید خاموش نمیکنی! چگونه بخوانمت که سپاس باشد برای تمام داشتههایم و حتی نداشتههایم که از من درختی بادوام ساخت؟ 11 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ 《نمیداند پل است یا رهگذر روی پل》 مدتها به این فکر کردم که نویسنده که باشی، آنقدر کاراکتر داستانت را دور خودش تاب میدهی، آنقدر میگدازیاش که جانش بالا آید و طاقتش طاق شود؛ اما سرانجام چیزی قشنگ برایش ارمغانآور میشوی. از طرفی چندین کاراکتر فرعی را دارا هستی که فدا میشوند تا رز ظریف داستانت هر روز محکمتر شود و خط پایان را لمس کند. حال سؤال من این است که در داستان خدا، ما کدامیم؟ من کدام هستم؟ رزِ ظریفی که مسیر را هرچند با بالا و پایینهایش طی میکند؛ یا فرعیای که قربانی راهِ اصل ماجرا است؟ خدا بزرگ است و ذهن ما نیز همچنین؛ خالق، خود خواسته که ما بزرگ فکر کنیم و درخت در ذهن بپرورانیم و نه علوفه! من بزرگ میاندیشم و خود را آنی تصور میکنم که میخواهد برود تا پایان را به هر قیمتی بِدَرَد؛ اما در این بین، یک چیز بد مرا میترساند. اگر من فرع ماجرا باشم چه؟ اگر من فداییِ یک برندهی دیگر باشم چه؟ اگر یک جا بیآنکه برسم تمام شوم چه؟ همه چیزِ من، کاش جایی برایم مینوشتی قرار است برسم یا بخشکم که بدانم و ندانسته عذاب نکشم! این فکرهای بزرگ اصلاً خوب نیستند؛ جریانی مذاب و داغاند که سرم را گاهاً به درد میآورند و چشمانم را بغضآلود مینگارند. تو بزرگترینی و در این برای من شُبهای نیست اما من کوچک؛ در این هم برایم شکی حتی اندک نیست. حواست باشد به این کوچک که نمیداند بزرگ چه برایش نوشته و کارش کجا تمام میشود. حواست باشد به این کوچکِ ترسو که با رگههایی سبز از امیدِ به رسیدن، میدَوَد و نمیداند رسیدن حق اوست یا دیگری؛ نمیداند پل است یا رهگذر روی پل! ولی قلبم دوستت دارد خدا؛ حتی اگر فدا شوم! اینبار نمیگویم بگو چگونه بخوانمت تا خوانده شوم؛ اینبار میخوانمت؛ حتی اگر خواندنی نباشم... 《پایان》 10 2 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 1 بهمن، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 1 بهمن، ۱۴۰۰ در ۱۴۰۰/۵/۶ در 00:08، Otayehs گفته است: 《نمیداند پل است یا رهگذر روی پل》 مدتها به این فکر کردم که نویسنده که باشی، آنقدر کاراکتر داستانت را دور خودش تاب میدهی، آنقدر میگدازیاش که جانش بالا آید و طاقتش طاق شود؛ اما سرانجام چیزی قشنگ برایش ارمغانآور میشوی. از طرفی چندین کاراکتر فرعی را دارا هستی که فدا میشوند تا رز ظریف داستانت هر روز محکمتر شود و خط پایان را لمس کند. حال سؤال من این است که در داستان خدا، ما کدامیم؟ من کدام هستم؟ رزِ ظریفی که مسیر را هرچند با بالا و پایینهایش طی میکند؛ یا فرعیای که قربانی راهِ اصل ماجرا است؟ خدا بزرگ است و ذهن ما نیز همچنین؛ خالق، خود خواسته که ما بزرگ فکر کنیم و درخت در ذهن بپرورانیم و نه علوفه! من بزرگ میاندیشم و خود را آنی تصور میکنم که میخواهد برود تا پایان را به هر قیمتی بِدَرَد؛ اما در این بین، یک چیز بد مرا میترساند. اگر من فرع ماجرا باشم چه؟ اگر من فداییِ یک برندهی دیگر باشم چه؟ اگر یک جا بیآنکه برسم تمام شوم چه؟ همه چیزِ من، کاش جایی برایم مینوشتی قرار است برسم یا بخشکم که بدانم و ندانسته عذاب نکشم! این فکرهای بزرگ اصلاً خوب نیستند؛ جریانی مذاب و داغاند که سرم را گاهاً به درد میآورند و چشمانم را بغضآلود مینگارند. تو بزرگترینی و در این برای من شُبهای نیست اما من کوچک؛ در این هم برایم شکی حتی اندک نیست. حواست باشد به این کوچک که نمیداند بزرگ چه برایش نوشته و کارش کجا تمام میشود. حواست باشد به این کوچکِ ترسو که با رگههایی سبز از امیدِ به رسیدن، میدَوَد و نمیداند رسیدن حق اوست یا دیگری؛ نمیداند پل است یا رهگذر روی پل! ولی قلبم دوستت دارد خدا؛ حتی اگر فدا شوم! اینبار نمیگویم بگو چگونه بخوانمت تا خوانده شوم؛ اینبار میخوانمت؛ حتی اگر خواندنی نباشم... 《پایان》 کار های ویراستاریش انجام شده عزیزم؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 1 بهمن، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 1 بهمن، ۱۴۰۰ 3 ساعت قبل، n.a25 گفته است: کار های ویراستاریش انجام شده عزیزم؟ سلام نسترن جان؛ بله ورد و پیدیاف هم شده. نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .