samaneham ارسال شده در دِسامبر 3 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 3 2024 (ویرایش شده) نام رمان: دوپامین ژانر: اجتماعی عاشقانه خلاصه: ادما گاهی وقتها زود تر از انتظارشون یک سریع مراحل رو تجربه میکنند. داستان حول محور سختی و بندیهای زندگی ادمایی میگذره که از کل دنیا یه روز خوش میخوان به نظرشون بدستش میارن ولی بعدا... مقدمه:تو که باشی دیگه جا هیشکی خالی نی! پیشت انقدر خوبم انگار حسم عادی نی؛ از همون اولین بار که همو دیدیم، فهمیدم معتادت میشم مثه دوپامینی ساعتم بزار بره اصلا هیچ خیالی نی من فقط باتو باشم مهم نی کجا میریم حس میکنم یه خوابه چون شبی بیداری نی دوپامین یعنی دستات لای دستم... ویرایش شده در دِسامبر 6 2024 توسط samaneham 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 3 2024 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 3 2024 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ویراستار همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @.NAFAS. @morganit ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
samaneham ارسال شده در دِسامبر 6 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 6 2024 (ویرایش شده) پارت یک خیره به پنجره بودم، حوصله درس و تدریس رو اصلا نداشتم و فقط خدا خدا میکردم زود تر برم خونه و بخوابم تا کمی ازین حس تنهایی خلاص بشم! بچههای ورزش تو حیاط والیبال بازی میکردن و به نظر لحظات خوبی رو سپری میکردند. - طاهری! جواب بده حواست کجاست، داشت کجا میخوند؟ با صدای این زنو به خودم اومدم و سریع نگاهم رو به مهشید دوختم و به اته_ پته افتادم که مهشید سریع یه خط از کتاب رو نشون داد و برا اینکه ضایع نشم سریع و هول کرده گفتم: - خانم اینجا! چپ چپ نگاهم کرد و گفت: - نبینم حواس پرتی کنی دوباره ازت میپرسم. نگاهم رو غضبناک بهش دوختم و دستمو روی سرم گذاشتم و کلاه آفتاب گیرم رو مرتب کردم و بدون توجه به جیغ جیغای معلم سرم رو روی میز گذاشتم و خوابیدم. *** با تکونای شدید یه نفر از خواب پریدم و گیج به اطراف خیره شدم با دیدن قیافه خندون مهشید خیالم راحت شد حیوونا حمله نکردن و گیج نشستم تا ببینم چه کاری واجب تر از بیدار کردن منه! با نگاه خندون گفت: - سمانه مگه میدونی چی شده؟ با یه نفر اشنا شدم از هر نظر هوام رو داره و... وسط حرفش پریدم و با جیغای بلند گچش خراش گفتم: - الان جنابالی حرفای مسخرت خیلی واجب تر خواب منه؟ چشاش گشاد شد و گفت: - زهرمار! بزار تا حرفم رو بزنم. عصبی پام رو تکون میدادم همیشه گوشه اخر کلاس مینشستم تا بتونم راحت بخوابم و تکیه بدم. تکیه دادم به دیوار و گفتم: - زود باش میخوام بخوابم. با لبخند شیطانی ادامه داد: - دیروز باهم بیرون بودیم، با رفیقش اومده بود بعدرفیقش دقیقا تایپ تو بود چهار شونه ته ریش دار ولی فکر کنم سنش کم باشه! عصبی گفتم: - مهشید هرکی ندونه تو که میدونی من دیگه نمیخوام با کسی برم تو رابطه نه حداقل بعد اون بساطی که شد! مهشید انگار نگرانم باشه گفت: - به هر حال به نظرم ارزش امتحان کردن داشته باشه اخه پسره قشنک سلیقه توعه... پریدم وسط حرفش و قاطع گفتم: - نه! بیخیال عزیزم حوصله ندارم منم خو کار میکنم باشگاه میرم دیگه اصلا وقتش رو ندارم. بدون اینکه اجازه بدم حرف دیگه ای بزنه پاشدم و رفتم تو حیاط تا یکم اب بخورم. از اونجا که من وحشت ناک به نور افتاب حساسم و اگر یک دقیقه به سرم بخوره سر درد شدید میگیرم باید حتما کلاه افتابی میذاشتم تا از سردرد جلوگیریکنم. ویرایش شده در دِسامبر 6 2024 توسط samaneham 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
samaneham ارسال شده در دِسامبر 6 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 6 2024 پارت دوم مدت زیادی نبود از نامزدم جدا شده بودم به خاطر شرایط خیلی بدی که براش پیش اومده بود رفته بود شیراز ولی خب اونجا با یه دختر بزرگ تر از خودش گرفتنش و چند روزی بازداشتگاه بود. هرچی کردم نتونستم با این قضیه کنار بیام و رابطه رو تموم کردم، درکل حسی بهش نداشتم تنها دلیلی که با کسی نمیرفتم تو رابطه این بود که ادمش رو پیدا نکرده بودم. خیلی خسته بودم و به شدت خوابم میومد با فکر اینکه امروز قراره روز اول کارم باشه سعی کردم خودم رو سرحال نشون بدم. مهشید تمام مدت از همایون و رفیقش میگفت پسری که ظاهرا از هر نظری تایپ من میبود ولی من نمیخواستم قبول کنم چون حس میکردم فرصت دادن به شخص دیگه ای نه تنها باعث میشه از خودم و کارم غافل بشم بلکه مانع پیشرفت فردیم هم میشه. من یه آینده درخشان میخوام نه یه رابطهای که اخرش بن بست باشه. زنگ اخر به صدا درومد و خوشحال از تموم شدن تایم مزخرف کلاسی با مهشید راهی خونه شدیم. توی آینه رو به روی راه رو مدرسه وایسادم و خودم رو مرتب کردم. به چشمام نگاه کردم نه قهوهای تیره و نه روشن، مژههای پر و فر، ابروهای پر و کلفت، به بینی گوشتی و گندم نگاه کردم قشنگ میشد به جای بادمجون توی غذا استفاده کرد ازش، لبام هم گوشتی بودو کلا فرم صورتم گرد بود. لبخندی زدم کلا چهره با مزهای داشتم زشت هم نبودم ولی خب خیلی هم خوشگل نبودم حداقل نه اون موقع با لیاس فرم مدرسه. با مهشید از مدرسه بیرون زدیم و باز هم شروع کرد از همایون و رفیقش تعریف کردن که کجاها رفتن چی شد و با کی بودن و... قشنگ سیر تا پیاز ماجرا رو شنیدم و کلا حوصلم سر رفته بود. نگاش کردم و گفتم: - حالا اسمش چیه؟ لبخند شیطانی زد و گفت: - میلاد! یه لحظه خشکم زد این سومین میلادی بود که وارد زندگیم میشد! البته این نشده هنوز ولی خب شاید بشه کسی چی میدونه؟ دوتامون باهم خندیدیم و گفتم: - باز هم میلاد؟ چرا این اسم تمومی نداره؟ حالا تو چه اسراری داری من برم با این؟ گیج و با حالتی که اتگار خودشم تعجب کرده باش گفت: - نمیدونم حس میکنم خیلی شبی همین و کلا اخلاق رفتار حتی چهره بهم شبی هستین. سرم رو تکون دادم. رسیده بودیم ایستگاه تو فکر بودم کمی هم کنجکاو از مهشید جدا شدم و سوار ماشین شدم. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
samaneham ارسال شده در دِسامبر 6 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 6 2024 (ویرایش شده) پارت سوم نمیدونم چقدر گذشته بود از اون روز اینقدر مهشید تعریف میلاد داده بود که من واقعا کنجکاوشدم ببینمش... کلاس تخصصی داشتم رشته ما طراح لباس و دوخت بود و خب امروز باید یه عالمه الگو میکشیدیم و تا ماه بعدش یه مدل مانتو اجتماعی تحویل میدادیم. صبح اماده شدم و شلوار بگ و مانتو گشادم رو پوشیدم لباسهای مدرسم رو خودم دوخته بودم و چقدر خوشحال بودم چون مدل مسخره اموزش پرورش رو تنم نمیکردم و طبق سلیقه خودم گلچین کرده بودم مدلهام رو، امروز یه نگاه به کلاهم انداختم با خودم فکر کردم اگه عینک بزنم خیلی بهتر باشه! پس بدون در نظر گرفتن چیزی عینک افتابی رو برداشتم و از خونه خارج شدم. روی صف صبحگاهی بودیم و صدای خانم مرتضوی توی مخمون رژه میرفت و کلا کسی عصاب خوبی نداشت. مهشید همین که رسید سریع اومد پیشم و گفت: - امروز همایون میاد مدرسه دنبالم میلادم احتمالا میادش باهام میای؟ توی شوک رفتم و با تعجب گفتم - مدرسه؟ با این قیافه؟ نه عمرا بزارم بعدشم خیلی خوابم میاد اصلا حوصله ندارم. مهشید چپ چپ نگاهم کرد یه دختر خیلی ظریف و قد بلند بود، زیاد قیافه نداشت ولی برای من شیرین بود لبخندی به روش زدم گفتم: -اگه فقط برسونیدم خونه بخوابم شاید بیام. چون امروز خیلی خستم و بعد از ظهر هم باید برم پیش خانم عنبری سرگار امروز کسی تو مغازه نیست. سرش رو به معنی مثبت تکون داد. اون روز بعد مدرسه خیلی استرس کشیدم واقعا عجیب بود! از مدرسه که خارج شدیم به مهشید گفتم: - بیا بریم بستنی بخوریم تا وقتی اونا بیان خیلی استرس دارم و خب این برام خیلی عجیبه! مهشیدم مثل من بود استرس داشت ولیخب سعی داشت من رو اروم کنه برای همین گفت: - بابا بیخیال یه لحظه میریم میایم مگه بدتر اینم هست؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - اومدیم بلایی سرمون اوردن بعدش چی؟ با نگاه مخصوص خودش که پر از تعجب بودگفت: - فکر نکنم... ولی خب راست میگی ها باید احتیاط کنیم! روبه روی بستنی فروشی روی پله های بانک نشسته بودیم و با نگاهمون دنبال ماشینشون میگشتیم خیلی پشیمون بودم و احساس بدی داشتم! با اخم به مهشید گفتم: - الان اگه میرفتم سر ایستگاه رسیده بودم خونه خوابیده بودم! تو میدونی ساعت ۱۲ تعطیل کردن یعنی چی؟ خوابممیاد دختر اگه نمیان من برم. مهشید وسط حرفم پرید گفت: - اوناهاشون! تقریبا رو به روی مدرسه بودن و همین باعث شد ترسم بیشتر بشه! اگه یکی ببینمون که بدبخت میشیم اونم کی؟ مدیر مدرسه خانم لایق! با استرس خیلی زیاد سمت ماشین رفتیم و من زود درو باز کردم و نشستم تو ماشین و به محض نشستن گفتم: - سلام، خسته نباشید! ویرایش شده در دِسامبر 7 2024 توسط samaneham 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
samaneham ارسال شده در دِسامبر 23 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 23 2024 پارت چهارم یه لحظه به حرفم فکر کردم، وای از دست تو سمانه بازم سوتی دادی اخه آدم خنگ خسته نباشی چیه؟ دیگه دیر شده بود همایون سرش رو سریع چرخوند سمت شیشه و زد زیر خنده من هنوز میلادم ندیده بودم ولی از تکون خوردن شونههاش میشد تشخیص داد که اونم داره میخنده. مهشید هم سوار شد و سلام داد و با تعجب به قیافههای خندون اون دونفر نگاه میکرد که سرنوشت زدم به شیشه، قشنگ فهمید یه گل دیگه گذاشتم که با چشم غزه گفت: - باز چه گلی کاشتی؟ بزار سوار بشیم بعد گل بکار! خندم گرفت و آروم گفتم: -ببخشید۰ مهشید تمام مدت داشت غر میزد که چرا دیر اومدید چرا طول کشید و ازین نظیر حرفا ولی من تمام مدت نگاه کنجکاوی رو دوخته بودم به این پسر عضلهای روبه روم! از اینه جلو ماشین میتونستم یکم از صورتش رو ببینم که البته با عینک دودی که روی چشمهاش قرار داده بود همونم به سختی متوجه شدم. انگار متوجه نگاه خیرهام شده بود چون اینه جلو رو تنظیم کرد روم و رو به مهشید گفت: -کم منگه بزن! سرمون رو بردی. خندم گرفت و نگاهم رو دوختم به مهشید که الان دندون تیز کرده بود برای میلاد که بره خرخرش رو بجوه! میلاد رو به همایون کرد و گفت: - بده لباسمو سردم شده داداش. به کت کرم رنگی که روی پاهای همایون بود خیره شدم و به دست مردونه میلاد که لباس رو به آرومی برداشت. خیلی کت خوش دوختی بود و منم که خوره مد و پوشاک با ذوق گفتم: - چه کت قشنگی! مهشید با آرنجش توی پهلوم زد، بر خلاف تصورم میلاد با مهربونی جوابم داد و گفت: - قابل شمارم نداره. لبخند زدم و سرم رو پایین انداختم هنوز هم چهره رو کامل ندیده بودم و همین عصبی و استرسیم کرده بود. میلاد به بار دیگه دستش رو سمت اینه برد و روی من تنظیمش کرد و گفت: - سمانه خانم متولد چه سالین؟ چشم آشکار ذوق درونیم رو نشون میداد برای همین صدام هم دچار هیجان شد و با صدای بلند و رسا گفتم: - هشتاد و پنج! به مهشید نگاه کردم که چشاش از حدقه زده بود بیرون، انگار تازه به خودم اومده باشم با چشمای گشاد شده گفتم: - نه من سال تولدمو میگم اون که بیشتره! فقط میدونم ماشین توی سکوت مرگ باری فرو رفت و من عرق سرد ازم پایین میریخت. خاک تو سرت سمانه بازم گل کاشتی نفسم حبس کردن بودم و ترجیح دادم سکوت کنم و هیچی نگم دیگه ولی مگه میشد؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.