ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 13 مهر 1399 ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 13 مهر 1399 (ویرایش شده) نام رمان: نجات دهنده نام نویسنده: زهرا رمضانی ژانر: عاشقانه، اکشن، معمایی ساعت پارت گذاری: نامعلوم خلاصه: بی خبر از آینده پیش می روم که ناگهان دستخوش اتفاقاتی قرار میگیرم که شیرین تر از هر تلخی است. به کسانی اعتماد میکنم که یک روز وابسته شان میشوم؛ خاطراتی را از یاد بردهام که گریبان گیرم میشود. برای رهایی میجنگم؛ برای آزادی تقلا میکنم. در این بین عشق دامانم را چنگ میزند. حال چه میشود؟ از این زندان منفور نجات پیدا میکنم؟ معرفی-و-نقد-رمان-نجات-دهنده عکس-شخصیت-های-رمان-نجات ویرایش شده 30 بهمن 1399 توسط Healer2000 33 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. مدیر تایپ رمان 3,948 ارسال شده در 14 مهر 1399 این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 14 مهر 1399 سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ➖➖➖➖➖ 🚫 لطفا قبل از نگاشتن رمان، قوانين انجمن مطالعه فرماييد.👇 https://forum.98ia2.ir/topic/53-قوانین-نوشتن-رمان ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/77-آموزش-نویسندگی ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @Tara.S @A.saee ➖➖➖➖➖ به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ *درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست.* ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ @Healer2000 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 16 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 14 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 14 مهر 1399 (ویرایش شده) "مقدمه" آهای غریبه! کنارم بمان. من در این دنیا تنها تو را دارم. آهای غریبه! مداد رنگی این زندگی سیاه و بی رنگم باش. آهای غریبه! قهقهه لب های بی روحم باش، آرامش خوابهای متلاطم و پر آشوبم باش. آهای غریبه! آب باش بر آتش درونم، آرامِ دل دردمندم باش. آهای غریبه! قلمِ کاغذ سفید و کهنهام باش. باش و باش و ببین با بودنت این من، چگونه تغییر میکند. *** 《پارت اول》 وارد خانه شد. همه جا تاریک بود، پس چراغ قوه کوچکی که همیشه همراهش بود را روشن کرد؛ به خانه اشرافی دید نداشت و تنها چیز که می دید جلوی پایش بود، پس از تحلیل خانه عاجز مانده بود. گام های آرام و بی صدا، اما بلندی برمی داشت؛ صدای فربد را از شنودی که داخل گوشش بود شنید. - وارد خونه شدی؟ با آرام ترین لحن ممکنی که می توانست حرف بزند گفت: - آره، کجا برم؟ صدای فربد را شنید. - مستقیم پله های روبه روت رو بالا برو؛ سه تا در سمت چپ ات وجود داره، آخرین در رو داخل برو. - خب؟ فربد کمی با لپ تاب زیر دستش ور رفت و گفت: - کل اتاق رو بگرد و گاوصندوق رو پیدا کن. تمام کارهایی که فربد گفته بود را مو به مو انجام داد. در اتاق را آرام باز کرد و وارد شد؛ اتاق کار اشرافی و بزرگی که پر از وسایل قیمتی بود. فحشی نثار این مردک پولدار کرد و دنبال گاوصندوق گشت اما هر چی بیشتر می گشت بیشتر ناامید می شد، آخر سر با خشم دستش را روی گوشش گذاشت و غرید. - فربد احمق اینجا که گاوصندقی نیست! فربد دستی روی صورتش کشید و گفت: - مثل آدم بگرد؛ علیسام اونجا باید یه گاوصندوق باشه. علیسام کمی دیگر گشت. پشت پرده، پشت تابلو، میز کار ولی اصلا هیچی نبود؛ خواست به سمت در برود که پایش روی سرامیکی قرار گرفت که صدایی ایجاد کرد. از لبهٔ فرش گرفت و کنار زدش، خم شد و با کاتر سرامیک را برداشت و با دیدن گاوصندق ناخودآگاه سوتی زد. فربد با خوشحالی گفت: - پیداش کردی؟ بی وقفه گفت: - آره، فقط بنال بگو چیکار کنم؟ علیسام دانه به دانه کارهایی که فربد می گفت را انجام می داد تا این که در گاوصندق با صدای تیکی باز شد. - چی باید بردارم؟ فربد برای این که اشتباهی نکند، ایمیلی که برایش فرستاده بودن را دوباره خواند و گفت: - دو تا پوشه یکی قرمز و یکی دیگه اش زرد. علیسام پوف کلافه ای کشید و با خشم گفت: - اینجا همه پوشه هاش همین دو تا رنگ هستش، یک آدرس دیگه بده؟ فربد اطلاعات دیگری داد که سریع دوتا پرونده را داخل کوله اش گذاشت. در گاوصندوق را بست سرامیک را سر جایش قرار داد؛ خواست فرش را بندازد که صدای قدم های یک نفر را شنید. فربد سریع گفت: - علی قایم شو که یکی تو خونه است. علیسام به حرف فربد گوش داد و به سرعت برق و باد پشت پرده قایم شد و نفسش را حبس کرد. @Zah_ra ویرایش شده 29 دی 1399 توسط Healer2000 35 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 15 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 15 مهر 1399 (ویرایش شده) در اتاق باز شد. صدای پاشنه های کفش و بوی عطری که به مشام اش خورد، شخص را به خوبی برایش آشکار کرد. یک دختر بود؛ دختری که معلوم بود حسابی به خودش رسیده، البته از این خانه بیشتر از این انتظار نمی رفت که آدم هایش هم اشرافی باشند. کمی سر و صدا آمد تا این که بالاخره در باز و بسته شد که نشان از رفتن دختر می داد. علیسام از پشت پرده بیرون آمد و به فربد گفت: - ارتفاع تراس اتاق تا زمین چقدره؟ فربد با نرم افزارهایی که داشت ارتفاع را سنجید و سریع گفت: - دو و نیم متر. علیسام خوبه ای گفت؛ در تراس را باز کرد و خودش را از لبه تراس آویزان کرد و در آخر روی سبزه های کنار دیوار پرت شد، چون سبزه ها نرم و پر حجم بودن بلایی سرش نیامد. از دیوار خانه بالا رفت؛ اطراف را نگاهی انداخت وقتی کسی را در خیابان ندید از دیوار پایین پرید که برای یک لحظه پایش پیچ خورد و ترقی صدا داد. فحش آبداری به فربد داد؛ هزار دفعه به او گفته بود ماموریت هایی که دزدی از خونه است را قبول نکند، اما انگار که به قول خودش با خر صحبت می کرد. فربد که فحش علیسام را شنیده بود گفت: - چی شد؟ علیسام مچ پای دردمندش را گرفت و کمی ماساژ داد و گفت: - مرگ شد، زبون نفهم! فربد خنده ای کرد که باعث شد علیسام وحشی تر شود از حالت خمیده خارج شد و همان طور که می لنگید، به سمت ماشینی رفت که فربد داخل آن منتظر علیسام بود. کوله را روی صندلی عقب پرت کرد و سوار ماشین شد؛ جانانه و محکم پشت گردن فربد کوبید. فربد آخ بلندی گفت که علیسام با حرص گفت: - مرض، مگه من نگفتم این جور مامو... فربد همانطور که پشت گردنش را ماساژ می داد، حرف علیسام را قطع کرد و گفت: - ای بابا میگم پول زیادی پیشنهاد داد، نتونستم تو کارشون نه بیارم. علیسام عاصی مشت بلند کرد تا بزندش که فربد سریع دستانش را حفاظ صورتش کرد. - سمت یک درمانگاهی چیزی برو. صدای دردآلود علیسام بود که باعث شد فربد با لحن پاچه خواری بگوید: - چشم علیاحضرت! علیسام کلاه گپ مشکی رنگش را از روی سرش برداشت و دستی در موهای کوتاه خرمایی رنگ اش کشید؛ عینک هوشمندی که ساخته دست فربد بود را روی داشبورد پرت کرد. سویشرت کلاه دار مشکی اش را هم از تنش خارج کرد و نفس راحتی کشید. هر چه فربد موهای بلند، ابرو های پهن، ته ریش و چشم های مشکی رنگی داشت، علیسام برعکس او بود، موهای کوتاه، ابروهای کم پشت، ته ریش خرمایی و طلایی مانندی داشت. چشم های عسلی رنگ اش را از مادرش به ارث برده بود، اما از نظر هیکل و صورت به پدر رفته بود. به درمانگاه رسیدند؛ همان طور که می لنگید به سمتی برای رسیدگی رفت. بالاخره بعد از بستن آتل به پایش و دادن چند قرص مسکن از درمانگاه خارج شدند. شب سختی بود؛ آن هم بخاطر بلایی بود که برای علیسام اتفاق افتاده بود. تمام مدتی که فربد به سمت خانه مشترکشان رانندگی می کرد، علیسام سکوت را ترجیح داده بود، بالاخره به خانه ای که با زحمت خریده بودند و در یکی از بهترین نقاط شهر بود رسیدند؛ خانه ای سه خواب که شامل دو تا اتاق خواب و اتاق کارشان می شد به همراه یک آشپزخانه و پذیرایی، تم خانه هم کاملا تیره بود. فربد از زیربغل علیسام گرفت و از ماشین خارجش کرد؛ او هم نامردی نکرد و تمام وزنش را روی فربد انداخت. فربد یک ذره هم اعتراض نکرد، چون می دانست چقدر از دستش عصبی است و همین که زنده مانده، باید خدا رو شکر کند. بالاخره دوستی طولانی شان باعث شد هر دو همدیگر را به خوبی بشناسند. @Zah_ra ویرایش شده 2 بهمن 1399 توسط Healer2000 33 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 16 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 16 مهر 1399 (ویرایش شده) با کمک فربد روی تختش دراز کشید. با لحن به شدت درمانده و خسته ای گفت: - تا یکی دو هفته هیچ کاری رو قبول نکن؛ هم بخاطر پام، هم به خاطر اینکه خسته شدم، نیاز به آرامش دارم. فربد باشه ای گفت. خودش هم به سمت تختش رفت و دراز کشید؛ کنار علیسام خوابیدن را به تنها خوابیدن ترجیح می داد، برای همین تختش کنار تخت علیسام با فاصله چهار متری گذاشته شده بود. علیسام ساعدش را روی پیشانی بلند و کشیده اش گذاشت و به خواب فرو رفت. *** چمدان را داخل ماشین پرت کرد و هر دو سوار ماشین شدند. فربد عینک دودی اش را روی چشمانش گذاشت و با خوشحالی گفت: - بریم برای تعطیلات یک هفته ای؛ جون! آنقدر جون اش را کشدار گفت که علیسام قیافه اش را کج و کنجل کرد و گفت: - ببند با اون صدای گوش خراشت، حالم بهم خورد! فربد خندید و ماشین را به حرکت درآورد. تو راه آن قدر دلقک بازی و مسخره بازی در آوردند که نفهمیدند هفت، هشت ساعت چطور گذشت. جلوی در ویلا نگه داشت و هر دو پیاده شدند. هوای شمال تو این فصل واقعا معرکه بود؛ مخصوصاً اگر تو شهری باشی که همدم ات دود و آلودگی و همراه ات ترافیک و شلوغی باشد. ویلایی کاملاً چوبی بود با درخت هایی که به قدمت بالای سی سال می رسید. در گوشه ای از ویلا، آلاچیق نسبتاً بزرگی با صندلی های چوبی قرار داشت. صدای فربد، علیسام را به خود آورد. - من میرم یکم بال و پاچین برای شب بخرم. علیسام سری تکان داد و لنگ لنگان به سمت ویلا حرکت کرد. با اینکه دو، سه روز از اتفاق آن شب می گذرد، اما هنوز در پایش احساس ناراحتی می کند. به سمت حمامی که روبه روی اتاق خواب ها قرار داشت رفت و تمام لباس هایش را در آورد و دوش ده دقیقه ای گرفت. همان طور که حوله به کمرش بسته بود از حمام خارج شد. به ساعت نگاه کرد. عقربه ها ساعت هشت شب را نشان می داد؛ بیست دقیقه ای که گذشت، فربد هم آمد. پاچین ها را به سیخ زدن و آتش درست کردن، سیستمی که داخل آلاچیق بود را روشن کردن و با کلی مسخره بازی شب شان را صبح کردند. *** روی شن ها نزدیک به دریا نشسته بود و به آن عظمت خیره شده بود. تو حس و حال خودش بود؛ منتظر طلوع خورشید. دلش یک تغییر می خواست از این زندگی یکنواخت خسته شده بود، اما این را می دانست که فکر های الان اش بخاطر خستگی ذهنی اش است. با حس سر و صداهایی سرش را کج کرد؛ سه تا پسر به یک دختر گیر داده بودند و معلوم بود قصد اذیت او را داشتند. بی تفاوت سرش را برگرداند، اما با جیغ بلندی که دخترک کشید، پوف کلافه ای کشید و از جایش بلند شد. در مرام و معرفتش نبود که سرجایش بنشیند تا آن پسرها هر بلایی که خواست سرش بیاورند. با یک آهای بلند، توجه سه پسر را به سمت خود جلب کرد. با نیشخند گفت: - صدای شما، داره اذیتم میکنه؛ میشه کار به اون دختر نگیرید تا جیغ نکشه!؟ @Zah_ra ویرایش شده 7 آذر 1399 توسط Healer2000 32 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 17 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 17 مهر 1399 (ویرایش شده) یکی از آن پسر ها که دست دخترک را گرفته بود، با خندهٔ مضحک و تمسخر آمیزی گفت: - به توچه، فضولی؟! علیسام لب هایش را محکم بهم فشرد؛ هیچ وقت تحمل بی احترامی را نداشت. لنگان دو قدم به سمت شان برداشت که خندهٔ پسرها بلند شد؛ حق داشتند فکر می کردند علیسام بخاطر مشکلی که دارد، فقط رجز خوانده، اما سخت در اشتباه بودند. به دخترک نگاهی انداخت. رنگ به رو نداشت و از شدت گریه، تمام صورت اش خیس شده بود. یکی از آن پسرها که لاغرتر از همهٔ آن ها بود، به سمت علیسام حمله کرد. علیسام هم محکم تو صورتش کوبید که فریاد پسرک بلند شد و محکم صورتش را گرفت و روی شن ها از شدت درد غلت زد. بیشترین دلیل علیسام برای آن جور محکم زدنش، بخاطر بر هم زدن آرامش نسبی اش و بی احترامی که به او کرده بودند، بود. دو تا پسر دیگر با ترس به هم نگاهی انداختن و به سمتش حرکت کردند. دخترک تا آزاد شد، شروع به دویدن کرد؛ یکی از آن دو تا فهمید، دنبال اش افتاد. پسر دوم که کمی درشت تر و هیلکی تر بود، با مشت به سمت علیسام حمله کرد که جاخالی داد و یک مشت تو شکم اش کوبید، چون از شدت درد خم شد. با آرنج اش یک ضربه به کمر اش زد که باعث شد او هم نقش بر زمین شود. علیسام لنگ- لنگان به سمت آن دو تا که داشتن می دویدن، حرکت کرد. از ساحل خارج شده بودند! دخترک داشت به سمت جاده می رفت. یک لحظه برگشت تا پشت سرش را ببیند، اما این اشتباه ترین کار ممکن بود، چون همان لحظه یک ماشین نیسانِ در حال عبور داشت به او نزدیک می شد. علیسام تنها کاری که می توانست انجام دهد، این بود که با فریاد به دخترک بفهماند در خطر است. - مراقب باش! اما دیر بود؛ چون ماشین به دخترک زد و فرار کرد. آن پسر هم چون بدن بی جان و پر خون دخترک را دید از ترسش گرخید. بدن نحیف دخترک در خون خودش غرق شده بود؛ دختری که برای حفظ نجابت اش، خودش را این گونه مهمان ضربه محکم ماشین کرد. علیسام با نفس- نفس خودش را به دخترک هجده ساله رساند. بدن اش غرق در خون خودش شده بود، به سختی نفس می کشید و تنها یک ثانیه علیسام را بالای سرش دید و سپس چشمانش به آرامی رو هم گذاشته شد. دور از انسانیت علیسام بود که او را تنها رها کند؛ حتی اگر بیمارستان به پلیس خبر دهد و او را مقصر این اتفاق کند. ضربهٔ آرامی به صورت اش زد گفت: - هی دختر زنده ای؟! از این سوال مسخره اش حرصی شد و به خودش فحشی داد. روی دست هایش بلندش کرد و به سمت ماشین اش حرکت کرد. بعد از پنج دقیقه به ماشین رسید؛ سوارش شد و با سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان رساندش. تا جلوی در بیمارستان نگه داشت، با فریاد برانکارد خواست؛ سریع برانکارد آمد و آن دختر را رویش گذاشتند. در حینی که داشتند به بخش اورژانس می رفتند از علیسام سوال هایی راجب این اتفاق پرسیدند که علیسام جوری جواب داد که یک وقت به پلیس زنگ نزنند و برای خودش گرفتاری درست نکند. دخترک بی هوش وارد اتاقی شد که روی درش علامتِ قرمزِ ورود ممنوع خودنمایی می کرد. دست ها و پیراهن کرم رنگ علیسام، بخاطر بغل کردن دخترک خونی شده بود و پایش بخاطر بغل کردن و تند راه رفتنش به شدت درد گرفته بود. به سمت دستشویی رفت و دست هایش را شست. به خودش در آینه پر لک بیمارستان خیره شد؛ صورتش پر از گیجی بود. این چه بلایی بود که به سرش آمد؟ دستی پر از کلافگی بر صورت اش کشید. قرص مسکنی که در جیب چپ شلوارش بود را در آورد و با آب معدنی که داخل ماشین اش داشت خورد، بلکه دردش آرام شود که تاثیر هم داشت. کمی که گذشت، دوباره وارد بیمارستان شد و روبه روی در نشست. کلافه به ساعت نگاه کرد. نزدیک نُه صبح بود که گوشی اش زنگ خورد؛ به زحمت گوشی را از جیبش در آورد و جواب داد. - بله؟ صدای بشاش فربد را شنید. - کجایی تو پسر؟ رفتم کله پاچه گرفتم؛ اومدم بیدارت کنم، میبینم نیستی. دستی روی صورتش کشید و بی حال گفت: - بیمارستانم. @Zah_ra ویرایش شده 8 آذر 1399 توسط Healer2000 28 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 18 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 18 مهر 1399 (ویرایش شده) با فریاد بلند فربد، تلفن را از گوشش دور کرد. فربد با فریاد ادامه داد. - چه مرگت شده؟ پات درد گرفته؟ چرا من رو بیدار... علیسام حرف اش را قطع کرد و گفت: - دندون به جیگر بگیر تا بگم. بعد مکث کوتاهی، کل ماجرا را برایش تعریف کرد. فربد هم گفت که خودش را می رساند؛ آمدنش هیچ فایده ای نداشت، اما می دانست که فربد نمی تواند تو این شرایط علیسام را تنها بگذارد. از دوران خدمت با هم دوست هستند؛ دوستی که نزدیک به نُه ساله شدن است. علیسامی که خانواده اش را ترک کرد تا یک ذره از پول پدر عبوس و بی احساسش را نگیرد و فربدی که نيشابور را به بهانه کار نداشتن ترک کرد و به مشهد آمد. با باز شدن در روبه رویش از افکارش دست کشید؛ دکتر با شاستی دستش به سمت علیسام رفت. - نام و نام خانوادگی بیمار؟ علیسام ماند چه بگوید؛ پس سریع اسمی که در ذهنش جولان می داد را به زبان آورد و فامیلی خودش را به اسم چسباند. - ملودی دادفر. دکتر همان طور که اطلاعات را می نوشت پرسید. - نسبت شما با بیمار چیه؟ - خواهرم هستن. سوالی که ذهن علیسام را درگیر کرده بود، به زبان آورد. - ببخشید آقای دکتر هنوز خواهرم به هوش نیومده؟ دکتر عینکش را جابه جا کرد و گفت: - چرا دو- سه دقیقه پیش چشم هاش رو باز کرد. نتوانست سوالش را با بدبینی نپرسد. - چرا اسم و فامیلش رو از خودش نپرسیدید؟ دکتر کلمات را پشت سر هم ردیف کرد. - چون ضربه ای که به سرش خورده محکم بوده و باعث شده فراموشی بگیره. همین جمله از دهان دکتر کافی بود تا علیسام یکه ای بخورد و لرزِ لحظه ای از بدنش بگذرد. دکتر قبل رفتنش گفت: - تا شب باید تحت مراقبت های ما باشه، اگه مشکلی نبود اون موقع می تونید ببریدش. گیج و منگ سری تکان داد؛ کاری بیشتر از این نمی توانست انجام دهد. دکتر در ادامه گفت: - می تونید خواهرتون رو ببینید. علیسام تشکری کرد؛ وارد پخش اورژانسی شد که دختری که خودش اسمش را انتخاب کرده بود، در آن خوابیده بود. دخترک را دید که روی تخت دراز کشیده بود و داشت گریه می کرد، به سمتش رفت و آرام سلامی کرد. دخترک با ترس به پسری که نمی شناخت نگاهی انداخت و گفت: - تو کی هستی؟ من رو می شناسی؟ میدونی من کی هستم؟ سوال های دخترک از روی ترس بود. حق هم داشت؛ حافظه اش را به کل از دست داده بود، حتی نمی دانست اسم خودش چیست و تنها کورسوی امیدش، همین مرد جذاب روبه رویش بود. بدن اش کوفته بود، انگار کوه بزرگی را با پتک کنده بود، چشمانش از شدت گریه می سوخت، پشت سرش درد می کرد چون چندین بخیه مهمان اش شده بود، کاسه چشمانش خون شده بود و با هر پلک زدن اش اشک هایش صورت گِلی اش را می شست. استخوان دست شکسته شده اش تیر میکشید و او کاری جز لب گزیدن نمیتوانست انجام دهد. از این طرف هم علیسام کلافه بود و از روی عادتش، دستی پشت گردنش کشید و بدون جواب دادن به سوال های ملودی از او پرسید. - تلفن نداری؟ ملودی با پشت دست سالمش اشکهایش را پاک کرد و مظلومانه گفت: - نه، حتی تو جیب مانتو و شلوارم هم چیزی نبود. علیسام خسته سرش را بلند کرد و به سقف خیره شد. خدایا شکرت! دستت درد نکنه؛ بعضی وقت ها یک سری کارها و مشکل هایی برام درست می کنی که شک می کنم من بنده اتم. تحمل هر مشکلی رو داشتم، جز این. الان این دختر رو چکارش کنم؟ الان چطور خانواده اش رو پیدا کنم؟ هوم؟ ملودی با لحن مظلومی گفت: - تشنمه! علیسام چشم از سقف گرفت و بطری آبی که دستش بود را به سمت اش گرفت. دستانش را در هم قلاب کرد و به فکر فرو رفت؛ فکر کرد تا تصمیم درستی بگیرد. تصمیمی که نه خودش را به دردسر بندازد، نه دخترک را. اما هر چه فکر می کرد می دید که این تصمیم دو سر برد نیست، بلکه یک نفر زیان می کند و آن هم خودش است. از آن طرف هم دخترک به دلیل تصادف بدی که داشت دوست داشت بخوابد و استراحت کند اما تا وقتی که مرد روبرویش تکلیف او را مشخص نکند و او را از گنگی خارج نکند مجبور بود روی تخت به حالت نشسته باشد. @Zah_ra ویرایش شده 4 بهمن 1399 توسط Healer2000 30 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 19 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 19 مهر 1399 (ویرایش شده) علیسام روی صندلی کنار تخت بیمار نشست و کمی صندلی را به سمت دخترک کشید، دست هایش را درهم قلاب کرد و گفت: - هی دختر؟ ملودی دست از آب خوردن کشید و با پشت دست، بینی اش را پاک کرد و به مردی که خیلی وقت بود در سکوت به کنج دیوار خیره شده بود، نگاهی انداخت. علیسام یک لحظه دلش برای این دختر که مظلومانه نگاهش می کرد قنج رفت؛ اما سریع افکار چرتش را پس زد و گفت: - ببین من تو رو نمی شناسم. دو- سه تا پسر تو ساحل داشتن اذیتت می کردن، من هم اومدم تو رو نجات بدم که تو فرار کردی سمت جاده و یک ماشین بهت زد و فرار کرد؛ این کل ماجرا و دلیل فراموشی الانت میشه. چشمان ملودی به اشک نشست. خواست زیر گریه بزند که علیسام فهمید و سریع گفت: - من تو رو با خودم می برم تا وقتی که خانواده ات تو روزنامه یا هرجای دیگه ای خبر بدن که گم شدی. من نمی تونم آگهی گم شدنت رو پخش کنم، چون شاید خواهان برات زیاد پیدا بشه که تو رو می شناسن؛ مخصوصا الان که حافظه ات به کل از دست رفته. ملودی خواست چیزی بگوید که صدای سلام شخصی را شنید و آن شخص کسی نبود جز فربد! علیسام جواب سلامش را داد و به او اشاره کرد تا بنشیند. فربد نگاه کلی به دخترکی که حال روز خوبی نداشت انداخت و پایین تخت نشست. علیسام دوباره رشته کلام را به دست گرفت و با طمانینه شروع به حرف زدن کرد. - لهجه شمالی نداری، پس همین نشون میده که اهل اینجا نیستی. من و دوستم فربد هم اهل اینجا نیستیم؛ ما مشهدی هستیم، پس مجبوریم تو رو با خودمون ببریم. ترس وحشتناکی در دل ملودی رخنه کرد؛ حق داشت. چطور باید اعتماد می کرد؟ چطور باید باور می کرد که این دو پسر جوان قصد کمک کردن به او را دارند؟ تمام افکارش را به زبان آورد تا شاید جواب درستی بشنود. - چطور به شما اعتماد کنم؟ چطور باور کنم که من رو به دست خانواده ام می رسونید؟ چطور باور کنم که از من سو استفاده نمی کنید؟ علیسام تمام صداقتش را در چشمان عسلی رنگش ریخت و لب گشود. - می تونم همین جا ولت کنم و برم، چون اینجا غریبی و این جوری احتمال این که مثل اون گرگ صفت ها بیان سراغت هست؛ اما این رو بهت قول میدم که من و فربد مثل برادرهات باشیم و تو رو مثل خواهرمون بدونیم و مثل یک مهمون ازت پذیرایی کنیم تا وقتی که خانواده ات ردی از تو بگیرن. فربد که تا آن موقع ساکت بود و شاهد صحبت کردنِ علیسام بود، با تعجب گفت: - یعنی چی؟ یعنی فراموشی گرفته؟ علیسام بدون نگاه به فربد، سرش را به نشانهٔ تایید تکان داد. فربد نتوانست خودش را نگه دارد و خنده ای سر داد و گفت: - شوخی می کنی نه؟ دوربین مخفیه؟ علیسام با حرص و لحن خشنی گفت: - الان این قیافه و این لحن به نظرت به شوخی و مسخره بازی می خوره؟ فربد خنده اش قطع شد. او هم مثل لحظه ای که علیسام این خبر را شنید، شوکه شد؛ اگر شوخی بود که بدترین شوخی عمرش بود و اگر واقعی بود این نحس ترین واقعیت عمرش بود. با لحن متعجب و سردرگمی گفت: - یعنی چی؟ همین طور الکی- الکی خواهر دار شدیم. مگه میشه؟ هیچ اسمی، رسمی! علیسام مثل باروتی بود که هر لحظه امکان انفجارش بود؛ پس برای این که یک وقت به فربد بی احترامی نکند، با لحنی که سعی می کرد کنترلش کند گفت: - میشه گورت رو گم کنی و بری خونه؟ من هم تا آخر شب میام. فربد خواست حرفی بزند که با صدای عصبی علیسام با چشمان بسته اش، باعث شد سکوت کند. - لطفاً! @Zah_ra ویرایش شده 4 بهمن 1399 توسط Healer2000 30 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 19 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 19 مهر 1399 (ویرایش شده) فربد از جایش بلند شد و با دل نامطمئن و پر آشوبی آن دو را تنها گذاشت. علیسام وقتی از رفتن فربد مطمئن شد، رو کرد سمت ملودی و ادامه داد. - نمی تونم هی بهت بگم دختر یا هر چیز دیگه، برای همین برات یه اسم انتخاب کردم؛ البته مجبور شدم. دخترک منتظر به آن دو عسلی نافذ نگاه کرد تا بفهمد این مرد چه اسمی را برایش در نظر گرفته است. - ملودی! دو- سه مرتبه تکرار کرد، ملودی! چه اسم قشنگی! اسم شیرینی که خودش هم خوشش آمد و نتوانست مخالفت خودش را اعلام کند؛ با صدای علیسام از افکارش پرت شد. - دراز بکش، تا شب باید اینجا بمونیم تا وضعیتت نرمال بشه. باشه آرام و زیرلبی گفت. خواست دراز بکشد که آخ بلندی سر داد که باعث شد علیسام نگران به سمت اش خیز بردارد. - چی شد؟ با لحن زارآلود و درمانده ای گفت: - پیشونیم یکدفعه ای تیر کشید. - الان میگم پرستار بیاد. علیسام بود که این جمله را گفت و سریع غیبش زد. بعد از گذشت چند دقیقه به همراه پرستار مسنی وارد اتاق شد. پرستار آمپول مسکنی داخل سرم ملودی زد که باعث شد ملودی کم- کم چشمانش سنگین شود و به خواب عمیقی فرو برود. علیسام دوباره روی صندلی نشست و به چهره غرق در خواب ملودی خیره شد. چهره ای شیرین و دوست داشتنی که بخاطر تصادفش چندین زخم و کبودی برداشته بود، اما باز هم می توانستی مانند یک تابلوی نقاشی به او خیره شوی و خسته نشوی. چشمان قهوه ای با ابروهای پهن و مرتب، بینی کوچک که متناسب با آن صورت کشیده بود، به همراه لبان گوشتی و صورتی رنگی که عجیب او را خواستنی کرده بود. بالاخره دست از کنکاش صورتش برداشت و کنار دستش سرش را روی تخت گذاشت که بعد چند لحظه او هم پلک هایش سنگین شد و خوابید. ملودی پلک هایش را که از هم گشود؛ دکتر را بالای سرش دید. دکتر چندین سوال از ملودی پرسید که او با آرامش جواب داد. دکتر هم وقتی از همه چی مطمئن شد، کلی داروی مسکن و پماد داد و برگه ترخیص را امضا کرد و به دست علیسام داد. علیسام کارهای ترخیص را انجام داد. وارد اتاق شد و به ملودی گفت که باید بروند. ملودی از روی تخت بلند شد. علیسام به سمتش رفت و خواست کمکش کند که ملودی سریع گفت: - خودم میتون... هنوز جمله اش کامل نشده بود که آخی بلند سر داد. دستش بود که بخاطر فشار روی تخت اذیت شده بود. علیسام یک قدم فاصله را پر کرد و با حرص گفت: - از آدم های لجباز متنفرم! دستش را دور کمر باریک ملودی انداخت و او را به سمت خودش کشید و ندید که چطور گونههای ملودی از خجالت سرخ شد. لنگ- لنگان از بیمارستان خارج شدند. کمکش کرد تا سوار ماشین بشود و بلافاصله خودش هم پشت رل نشست. تا رسیدن به ویلا سکوت کرده بودند و هر دو به آینده نامعلومی که داشتند فکر می کردند. علیسام به این فکر می کرد که چطور هر چه سریع تر این دختر را به خانواده اش برساند و از این طرف هر چه فکر می کرد، به بن بست های بیشتری می خورد و ملودی به این فکر می کرد که آیا اصلا خانواده ای دارد که دنبالش باشد؟ او هم هر چه بیشتر فکر می کرد، بیشتر ناامید و مأیوس می شد. از این جور غریب بودنش چشمانش به اشک نشست. تمام ذهنش پر شده بود از چراهایی که جوابش را نمی دانست. با فش- فشی که ناشی از گریه کردنش بود، علیسام جعبه دستمال کاغذی را به سمتش کرد. ملودی هم بدون تشکر برگ دستمالی برداشت و اشک های غریب بر روی گونه های کبود اش را پاک کرد. @Zah_ra ویرایش شده 7 بهمن 1399 توسط Healer2000 29 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 20 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 20 مهر 1399 (ویرایش شده) داخل ویلا پارک کرد و هر دو از ماشین پیاده شدند. خستگی عجیبی در بدن علیسام رسوخ کرده بود؛ یکی از دلایلش کمبود خواب بود. ویلا دو اتاق خواب بیشتر نداشت، پس اتاق اضافی را به ملودی داد و خودش به سمت اتاق مشترک خودش با فربد رفت. لباس خونی اش را از تنش کند و گوشه ای پرت کرد و بدون خوردن غذا به خواب فرو رفت. *** شش روز هم در شمال به سرعت برق و باد گذشت و در تمام این مدت هیچ خبری از والدین ملودی نشد. علیسام حس خوبی نداشت؛ شش روز برای گم شدن یک آدم کم نیست. فربد همهٔ وسایل را داخل ماشین جا داد. علیسام همان طور که داشت در صندوق عقب را می بست گفت: - ملودی صبحانه خوردی؟ صدای آره آرام اش را شنید، خواست سوار ماشین شود که فربد گفت: - آره من هم خوردم، احتیاجی نیست بپرسی. از این حرف فربد خنده ای کرد و گمشو ای هم نثارش کرد و سوار ماشین شد. فربد خیلی شوخی می کرد تا شاید یخ ملودی باز شود، اما هنوز هم ترس و بی اعتمادی در نگاه و رفتار ملودی مشهود بود؛ انگار از این که خودش را به دست این دو پسر سپرده بود دلچرکین و ناراضی بود و خوب باز هم حق داشت. در دل فقط یک جمله را تکرار می کرد و آن هم این بود که هر چه سریع تر خبری از خانواده اش پیدا شود. علیسام ضربه ای به شانه فربد زد و به او با چشم فهماند که دیگر ادامه ندهد، چون این جوری بیشتر ملودی معذب می شد. فربد هم وقتی دید حق با علیسام است، سکوت کرد و آهنگی را پخش کرد. علیسام از آینه بغل به ملودی نگاه کرد که سرش را به شیشه ماشین تکیه داده و بیرون را تماشا می کرد؛ اما این اتفاق زیاد طول نکشید، چون چشمان درشت و حالت دار ملودی، روی هم رفت و خوابش برد. علیسام که تا آن موقع نظاره گر ملودی بود، صدای آهنگ را کم کرد که تا او راحت تر بخوابد. - پات چطوره؟ صدای فربد بود که او را به حرف گرفت. تکان آرامی به پایش داد و گفت: - خوبه، فکر کنم دیگه بتونم ماموریت برم از اون اتفاق ده روزی گذشته! فربد نگاه گذرایی به پایش کرد و دوباره چشم به جاده دوخت و گفت: - اگه هنوز خوب نشده، چند روز دیگه استراحت کن هوم؟ علیسام بدون مکثی گفت: - نه احتیاجی نیست، این چند روز هم حالم بهتر شد، هم پام. مورد جدیدی پیدا کردی؟ - آره. علیسام به جاده چشم دوخت و گفت: - اون وقت چی هست؟ فربد دنده ماشین را عوض کرد و گفت: - دو روز دیگه شخصی از آمریکا به ایران میاد. از ما خواستن که تا محلی که قراره بره ساپورتش کنیم. علیسام خنده ای سر داد و گفت: - همین؟ فربد نگاهی به علیسام انداخت و سرش را تکانی داد و لب گشود. - مثل اینکه طرف دشمن زیاد داره؛ همه به خونش تشنه ان. اطلاعاتی از کسایی داره که اگه بگیرنش درجا مُرده. علیسام سری تکان داد و گفت: - اسم و رسمش چیه؟ فربد: شبِ ماموریت اطلاعاتش رو ایمیل می کنن. علیسام حرفی نزد، اما فربد برای اینکه خسته راه نشود و بی حوصله نماند، حرف زد و بعضی وقت ها علیسام با جمله های کوتاه با او همراهی می کرد تا وقتی که به مشهد رسیدند. *** @Zah_ra ویرایش شده 7 بهمن 1399 توسط Healer2000 28 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 20 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 20 مهر 1399 (ویرایش شده) فربد ایمیل را باز کرد و شروع به خواندن اطلاعات برای علیسامی که خودش را خم کرده بود تا صفحه مانیتور را ببیند کرد. - بهار کریمی، سی و هشت ساله، این هم عکسش. به عکسش نگاهی انداخت، اصلا به او سی و هشت سال نمی خورد. چهره اش جوان تر دیده می شد، اما شرارت و بدجنسی در نگاه آبی رنگش مشهود بود؛ این ها کلماتی بود که در ذهن علیسام نقش بسته بود. - خلافش چیه که به خونش تشنه هستن؟ فربد یکم اطلاعات را بالا پایین کرد و گفت: - چیزی ننوشتن، فقط گفتن اطلاعات محرمانهٔ زیادی داره. با صدای ملودی، فربد سریع صفحه ایمیل را بست و هر دو به سمت در اتاق کارشان برگشتند. ملودی سرفه الکی کرد و با شرم گفت: - ببخشید! علیسام دستی تو موهای روشنش کشید و گفت: - چیزی شده؟ ملودی با خجالت دست شکسته اش را تکانی داد. در این دو روز که به مشهد آمده بود، کمی خیالش راحت تر شده بود و با آنان احساس راحتی بیشتری می کرد؛ البته تنها شب ها در اتاق اش را قفل می کرد. بالاخره آن ها دو پسر جوان با نیاز های خودشان بودند! - میشه زخم سرم رو عوض کنید، خودم نمی تونم. علیسام همان طور که به سمتش می رفت، با خوشرویی گفت: - آره، چرا نشه؛ هر چی ملودی کوچولو بخواد انجام میشه. از این حرف علیسام و لفظ «ملودی کوچولو» لبخندی زد. هر دو به سمت حمام حرکت کردند؛ جعبه کمک های اولیه آنجا قرار داشت. علیسام شالی که توسط ماشین لباسشویی شسته شده بود را از روی سر ملودی برداشت؛ نگاه اش به موهایش که افتاد، اخم هایش درهم شد و گفت: - لا به لای موهات گِل و خاک، می خوای حموم بری؟ ملودی با خجالت و صورت قرمز شده ای گفت: - دوست دارم برم، اما با یه دست نمی تونم موهام رو بشورم. علیسام به وان نگاهی انداخت و گفت: - برو داخل وان با لباس دراز بکش، سرت رو به بالا تکیه بده تا موهات رو بشورم. ملودی خواست اعتراض کند که علیسام از بازوهایش گرفت و به سمت وان هلش داد. باند را به آرامی از دور سرش باز کرد؛ بخیه ای که دقیقا پشت سرش بود هنوز تازه بود. آب را تنظیم کرد و آرام روی موهای بلند خرمایی رنگش گرفت تا خیس شود. شامپو را کف دستش ریخت و آهسته روی موهایش کشید؛ جوری که به زخمش برخورد نکند، موهایش را ماساژ داد. ملودی چشم هایش را بسته بود و با لذت به شرشر آب که باعث می شد کثیفی موهایش از بین برود، گوش می داد. سوالی که از دو روز پیش وقتی به خانهٔ این دو پسر آمده بود و به جانش افتاده بود را می خواست بپرسد، اما قبلش گفت: - می تونم سوالی بپرسم؟ علیسام همان طور که داشت کارش را انجام می داد گفت: - اوهوم، بپرس. ملودی: شما با آقا فربد تنها زندگی می کنید؟ علیسام: آره. ملودی با کمی ترس پرسید: - خانواده ندارید؟ علیسام سریع و بدون هیچ مکثی گفت: - نه، ندارم. کلمه خانواده آنقدر برایش غریب بود که یک لحظه هم دوست نداشت بشنودش. مادری که هر روز در آرایشگاه به سر می برد تا خودش را همیشه جوان نشان دهد و همیشه به مهمانی می رفت تا پز تیپ و قیافه اش را بدهد و هیچ محبت مادرانه ای نصیب علیسام نکرده بود. و پدری که از صبح تا شب در شرکت تازه تاسیسش کار می کرد تا ورشکسته نشود تا بتواند آن را جز بهترین شرکت های مشهد یا حتی ایران کند. از این رو هیچ وقت برای یک ثانیه هم با علیسام وقت نگذرانده بود و خودش را غرق کار کرده بود. در همین حین که داشت موهایش را می شست، اتفاقات گذشته در ذهنش جولان داد. موهای ملودی تمیز شده بود. علیسام آن دست ملودی که داخل گچ بود را داخل پلاستیکی کرد و گفت: - من بیرون میرم.لباس هات رو دربیار، دوش رو بردار، آروم روی بدنت بگیر؛ حوله هم برات می ذارم. ملودی تشکری کرد. علیسام از حمام خارج شد و روی صندلی ریلکسی که داخل راه رو گذاشته بود، نشست تا کار ملودی تمام شود. @Zah_ra ویرایش شده 7 بهمن 1399 توسط Healer2000 25 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 21 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 21 مهر 1399 (ویرایش شده) ملودی بعد از ده دقیقه، درحالی که روبدوشامبر تنش بود از حمام خارج شد. بلندی روبدوشامبر تا نزدیکی های مچ پایش بود و همین خیال ملودی را از هر جهت راحت کرده بود. علیسام از روی صندلی ریلکس بلند شد و درحالی که چشم از هیکل ریزه میزه اش می گرفت گفت: - برو تو اتاقت تا برات لباس بیارم. هر دو به سمت اتاق هایشان رفتند. علیسام از کمد لباس هایش، تیشرت آستین کوتاهی بیرون کشید و شلوارکی که وقتی جوان تر بود و فربد برایش خریده بود و اندازه اش نشده بود را برداشت و از اتاقش خارج شد. دو تقه به در زد و در را باز کرد. چشم اش به دختری افتاد که مثل بچه ها، مظلوم نشسته. لباس ها را به سمتش گرفت و آرام گفت: - این ها رو بپوش تا زخم سرت رو پانسمان کنم. بعد از زدن این حرف، منتظر ملودی نشد و از اتاق خارج شد؛ پشت در ایستاد تا وقتی که ملودی در را باز کرد و او را به داخل اتاق فراخواند. علیسام پشت سرش ایستاد و موهایش را تا جایی که می توانست خشک کرد؛ می ترسید سشوار بگیرد یک وقت اذیت شود. زخمش را با بتادین تمیز کرد و باندی برداشت و دور سرش پیچید. روبه رویش روی تخت نشست؛ چسب زخم های کنار چانه اش رو به آرامی کند و رویش پماد زد. نگاه کلی به او انداخت و قبل از خارج شدن از اتاقش گفت: - یک روز میریم بازار تا برات لباس بخریم؛ معلوم نیست تا کِی مهمون ما هستی. ملودی از روی تشکر سری تکان داد و بعد از رفتن علیسام به سرعت در را قفل کرد. علیسام به سمت اتاق کارشان رفت که فربد بی حوصله گفت: - چیکار می کنی، چقدر طول کشید؟ علیسام همانطور که می نشست گفت: - بیچاره خیلی کثیف بود، حموم بردمش. فربد با چشم های گشاد شده و لحن خنده دار و پر از شیطنتی گفت: - خب، می گفتی من هم می امدم؛ من هم خیلی کثیفم! علیسام از طرز فکر فربد، خنده ای کرد و گفت: - مرتیکه از سنت خجالت بکش! موهاش رو شستم؛ خودش بقیه کارها رو کرد. فربد با بدجنسی گفت: - خب موهای من هم بشور، خودم... علیسام مداد روی میز را برداشت و خواست به سمتش پرتاب کند که فربد دست هایش را بالا آورد و گفت: - خیله خب، غلط کردم. - کِی باید فرودگاه برم؟ فربد به ساعت نگاه کرد و گفت: - ساعت دو هواپیماش فرود میاد. علیسام هم به ساعت نگاه کرد؛ هنوز یازده شب نشده بود. به سمت اتاق مشترک خودش با فربد رفت و لباس هایش را عوض کرد؛ عینک هوشمند را روی چشمانش گذاشت و روشنش کرد. همان لحظه فربد وارد اتاق شد و گفت: - یه کار به این عینک اضافه کردم. - چی؟ فربد عینک را از روی چشمان علیسام برداشت و گفت: - روی چهره یک نفر سه ثانیه زوم کن، تمام جد آباد طرف در میاد؛ فقط برای اینکه کار کنه، باید قبلش دکمه کوچیکی که کنار دسته عینک هست رو فشار بدی. علیسام با خنده گفت: - او، کارت درسته آقای مهندس! فربد با خنده چاکرمی گفت. علیسام کاری که فربد گفت را انجام داد. @Zah_ra ویرایش شده 7 بهمن 1399 توسط Healer2000 24 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 22 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 22 مهر 1399 (ویرایش شده) - این که خطا می نویسه؟! فربد سریع گفت: - فقط اطلاعات خلافکار ها و سابقه دار ها رو میده؛ بقیه آدم های عادی رو اِرور میزنه. علیسام با لبخند گفت: - بعضی وقت ها کارهای معرکه ای که به قیافت نمی خوره انجام میدی! فربد قیافه اش کِش آمد و ادای علیسام را درآورد که باعث شد خنده اش بگیرد. ضربه ای روی شانه اش زد و گفت: - تو همین جا بمون پیش ملودی، من خودم میرم. فربد با لحن بدبینی گفت: - مطمئنی؟ - آره. از فربد خداحافظی کرد، کوله اش را برداشت و از خانه خارج شد و به سمت فرودگاه حرکت کرد؛ چهل دقیقه بعد به فرودگاه رسید. کلاه گپ مشکی اش را تا جایی که می شد تو صورتش کشید؛ عینکش را روشن کرد. روی صورت هر کسی که به نظرش مشکوک بود می گرفت؛ بیرون فرودگاه چهار نفر و داخل هم پنج نفر آدم خلافکار پیدا کرد. صدای فربد را شنید. - چند نفر هستن؟ - رو هم رفته نُه نفر میشن. فربد مضطرب گفت: - مواظب پلیس های فرودگاه هم باش. - مراقبم. بعد یک ساعت انتظار، هواپیمایی که خانم بهار کریمی داخلش بود، به زمین نشست. علیسام به سمتی که مردم داشتن خارج می شدن حرکت کرد و تا چشمش به بهار افتاد، به سرعت به سمتش رفت. سریع از بازوی بهار گرفت و گفت: - اگه می خوای زنده از اینجا خارج بشی باید دنبال من بیای. بهار با اخم گفت: - یعنی چی آقای محترم؟ دستم رو ول کن. چرا صورتت رو پوشوندی؟ علیسام کلافه شد، پس به دروغ گفت: - می دونم کی هستی و چکار کردی. یه عده که طرفدارتن من رو اجیر کردن تا تو رو صحیح و سالم تحویلشون بدم. بهار خواست اعتراض بکند که سریع گفتم: - لطفا! دیگر چیزی نگفت، چمدانش را گرفت و گفت: - بهتره دستم رو بگیری. بهار از بازوی علیسام گرفت و با هم به سمت خروجی حرکت کردند. بین راه، سه- چهار نفر کت شلواری، پشت سرشان حرکت کردند که این اصلا برای علیسام خوب نبود. تا از در خروجی خارج شدند، به سمت شان حمله کردند. علیسام به خوبی حمله ها را دفع می کرد و با مشت به نقاط حساس شان می زد که سریع نقش بر زمین می شدند. بهار از ترس جیغی کشید. صدای فربد را شنید که بخاطر هک کردن دوربین های فرودگاه، فهمیده بود پلیس های فرودگاه دارند به سمت اش می روند. - پلیس ها دارن میان علیسام، فرار کن. علیسام با لگد، یک ضربه به پای یکیشان زد و دست بهار را گرفت و به سمت خودش کشید و تا رسیدن به ماشین فقط دویدند. @Zah_ra ویرایش شده 7 بهمن 1399 توسط Healer2000 21 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 22 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 22 مهر 1399 (ویرایش شده) سوار ماشین شدند و علیسام سریع پایش را روی پدال گاز فشار داد. با فریاد تو گوشی گفت: - فربد کجا باید برم؟ فربد آدرس را گفت. بین ماشین های کمی که در آن موقع شب وجود داشت، لایی می کشید تا دو تا ماشینی که پشت سرش بودن را گم کند. یکی شان از پشت محکم به عقب ماشین علیسام کوبید که باعث شد ماشین اش یک متر به جلو پرت شود و بهار که کمربندش را نبسته بود، سرش با داشبورد برخورد کند. آخ بلند و پر دردی را از گلویش خارج کرد. علیسام بین رانندگی اش از بازو بهار گرفت و محکم به عقب هولش داد و با عصبانیت گفت: - اون کمربند لعنتی رو ببند! گوشه پیشانی بهار متورم و قرمز شده بود، اما الان فرار کردن از دست این آدم های وحشی مهم تر بود. از کوچه پس کوچه ها می رفت تا شاید گم اش کنند که خدارو شکر اثر کرد و بعد نیم ساعت دیگر اثری از آنها نبود. فربد آدرس دقیق را به علیسام گفت. جلوی خانه ای نگه داشت و رو به بهار گفت: - پیاده شو. بهار سرش را خم کرد تا صورت علیسام را ببیند که علیسام سرش را بیشتر خم کرد و دوباره همان جمله را تکرار کرد. بهار چیزی نگفت و بدون خداحافظی و با برداشتن چمدانش از ماشین خارج شد. پایش را، روی پدال گاز فشار داد و به سمت خانه راند. ماشین را سر چهارراه پارک کرد و پیاده تا خانه راه رفت. در خانه را باز کرد و بلند اسم فربد را صدا زد که به دو سوت جلویش ظاهر شد. - ماشین داغون شد. سر چهارراه پارکش کردم؛ اینترنتی بفروشش یا نمی دونم به کسی بده. فربد با تعجب گفت: - برای چی؟ کلاه و عینک را روی میز انداخت و گفت: - نمی دونم، اما حس خوبی نسبت به این ماموریت ندارم. - دوباره یک ماشین دیگه میخرم. - به نام یکی دیگه بخر. این ماشین قبلی که به اسم هیچ کدوم مون نبود درسته؟ فربد با آره جوابش را داد. سری تکان داد و گفت: - یک کمپرس آب سرد بیار. فربد نگاهی به علیسام انداخت و گفت: - کجات درد می کنه؟ سویشرتش را در آورد و گفت: - کتفم. فربد همان طور که به سمت آشپزخانه می رفت؟ گفت: - باشه الان میام، تو برو تو اتاق منتظر باش. به سمت اتاق راه افتاد؛ تیشرتش را هم در آورد و منتظر فربد شد. تا فربد وارد اتاق شد، جیغ ملودی را شنیدند که باعث شد به سرعت به سمت اتاقش بدوند. در اتاقش را به سرعت باز کردند و با هم یک صدا گفتند: - چی شده؟ سوار ماشین شدند و علیسام سریع پایش را روی پدال گاز فشار داد. با فریاد تو گوشی گفت: - فربد کجا باید برم؟ فربد آدرس را گفت. بین ماشین های کمی که در آن موقع شب وجود داشت، لایی می کشید تا دو تا ماشینی که پشت سرش بودن را گم کند. یکی شان از پشت محکم به عقب ماشین علیسام کوبید که باعث شد ماشین اش یک متر به جلو پرت شود و بهار که کمربندش را نبسته بود، سرش با داشبورد برخورد کند. آخ بلند و پر دردی را از گلویش خارج کرد. علیسام بین رانندگی اش از بازو بهار گرفت و محکم به عقب هولش داد و با عصبانیت گفت: - اون کمربند لعنتی رو ببند! گوشه پیشانی بهار متورم و قرمز شده بود، اما الان فرار کردن از دست این آدم های وحشی مهم تر بود. از کوچه پس کوچه ها می رفت تا شاید گم اش کنند که خدارو شکر اثر کرد و بعد نیم ساعت دیگر اثری از آنها نبود. فربد آدرس دقیق را به علیسام گفت. جلوی خانه ای نگه داشت و رو به بهار گفت: - پیاده شو. بهار سرش را خم کرد تا صورت علیسام را ببیند که علیسام سرش را بیشتر خم کرد و دوباره همان جمله را تکرار کرد. بهار چیزی نگفت و بدون خداحافظی و با برداشتن چمدانش از ماشین خارج شد. پایش را، روی پدال گاز فشار داد و به سمت خانه راند. ماشین را سر چهارراه پارک کرد و پیاده تا خانه راه رفت. در خانه را باز کرد و بلند اسم فربد را صدا زد که به دو سوت جلویش ظاهر شد. - ماشین داغون شد. سر چهارراه پارکش کردم؛ اینترنتی بفروشش یا نمی دونم به کسی بده. فربد با تعجب گفت: - برای چی؟ کلاه و عینک را روی میز انداخت و گفت: - نمی دونم، اما حس خوبی نسبت به این ماموریت ندارم. - دوباره یک ماشین دیگه میخرم. - به نام یکی دیگه بخر. این ماشین قبلی که به اسم هیچ کدوم مون نبود درسته؟ فربد با آره جوابش را داد. سری تکان داد و گفت: - یک کمپرس آب سرد بیار. فربد نگاهی به علیسام انداخت و گفت: - کجات درد می کنه؟ سویشرتش را در آورد و گفت: - کتفم. فربد همان طور که به سمت آشپزخانه می رفت، گفت: - باشه الان میام، تو برو تو اتاق منتظر باش. به سمت اتاق راه افتاد؛ تیشرتش را هم در آورد و منتظر فربد شد. تا فربد وارد اتاق شد، جیغ ملودی را شنیدند که باعث شد به سرعت به سمت اتاقش بدوند. در اتاقش را به سرعت باز کردند و با هم یک صدا گفتند: - چی شده؟ ویرایش شده 12 آذر 1399 توسط Healer2000 19 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 23 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 23 مهر 1399 (ویرایش شده) ملودی با ترس و گریه داشت به دو منجی زندگی اش که نگران به نظر می رسیدند، نگاه می کرد. زبانش بند آمده بود. خواب جالبی ندیده بود؛ خواب والدینش را ندیده بود، خوابی که آرزو داشت را ندیده بود. در عوض رویای وَهم آلودی دیده بود که باعث لرزشش شده بود. - چی شده؟ ملودی چیزی نگفت، یعنی توان حرف زدن نداشت؛ زبانش از گفتن هر کلمه عاجز و ناتوان شده بود. علیسام این جرأت را کرد و حریم بین خودش با دخترک را شکست و روی تختش نشست. دست هایش را باز کرد و گفت: - می خوای بغلت کنم؟ ملودی نیاز داشت به یک آغوش تا خودش را به ثبات برساند، پس با گریه خودش را به بغل علیسام رساند. بعد آن خواب نیاز به امنیت داشت؛ البته خواب که چه عرض کنم، کابوس کلمه بهتری بود. نمی دانست چقدر گذشت، اما در آن آغوش آرام شد، علیسام سرش را کج کرد و رو به فربد لب زد: - برو گل گاو زبون بیار. فربد که تا آن موقع نظاره گر صحنه روبه رویش بود از اتاق خارج شد. علیسام بعد از دو- سه دقیقه، یکم فاصله ایجاد کرد؛ صورتش را با دستانش قاب گرفت و با شصتش اشک هایش را پاک کرد و گفت: - دوست نداری چیزی بگی؟ ملودی با صدایی که بخاطر گریه گرفته بود گفت: - خواب دیدم که، همه جا... غرق خون. تا این حرف را که بخاطر هق- هق اش با مکث می گفت به گوش علیسام رسید، باعث شد اخم هایش اتوماتیک وار درهم شد. ملودی با گریه ادامه داد: - من داشتم تو استخری پر از خون غرق... دیگر نتوانست ادامه بدهد و آن خواب منفور را برای علیسامی که وحشتناک اخم کرده بود، تعریف کند. صدای پای فربد نشان از آمدنش می داد. دمنوش را روبه روی ملودی گرفت و گفت: - بخور و سعی کن که بخوابی. علیسام خواست بلند شود که ملودی با ترس از دستش گرفت و گفت: - میشه تا وقتی می خوابم اینجا بمونی؟! نگاهش بدجور رنگ و بوی ترس و التماس داشت و همین نه گفتن را برای علیسام سخت کرد. فربد خمیازه ای کشید، کمپرس را به دست علیسام داد و گفت: - بیا این رو روی کتفت بذار؛ من رفتم بخوابم، شبتون خوش. علیسام کمپرس را روی کتفش گذاشت و جواب شب بخیر فربد را داد. ملودی کمی از دمنوش را که خورد؛ دراز کشید و پتو را روی خودش کشید. علیسام خسته سرش را به بالای تخت تکیه داد، صدای ملودی را شنید که گفت: - شغلت چیه؟ با چشم های بسته و لحن آرام گفت: - خب، چطور بگم! پول می گیرم و هر کاری که ازم بخوان رو براشون انجام میدم. ملودی رُک گفت: - یک جور دزدی... علیسام حرفش را قطع کرد و گفت: - دزد به کسی میگن که چیزی بدزده و مال خودش کنه، اما من کاری که ازم خواسته شده رو انجام میدم در قبالش پول می گیرم. - ازدواج کردی؟ علیسام از سوال های ملودی که پشت سر هم رگباری می پرسید، کمی عصبی شد؛ اما نفس عمیقی کشید و با تحکم گفت: - بخواب. @Zah_ra ویرایش شده 8 بهمن 1399 توسط Healer2000 17 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 23 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 23 مهر 1399 (ویرایش شده) آن قدر لحن علیسام کوبنده بود که باعث شد لبان ملودی بهم دوخته شود و دیگر چیزی نپرسد. ملودی نمی دانست که با هر سوالش چطور علیسام را به گذشته های تلخش برمی گرداند؛ گذشته ای که خوب با این پسر تا نکرده بود. رفت به پنج سال پیش، وقتی که بیست و چهار سال اش بود. سال آخر دانشگاه بود، وقتی که دلش را به یک دختر باخت و آن دختر هم در کامل نامردی بعد از یک سال عشق بازی او را ترک کرد. علیسام حق داشت زود عاشق شود، چون تا به حال هیچ محبتی از خانواده اش دریافت نکرده بود و این آدم، تشنه محبت بود. پریزاد خوب توانسته بود این آدم تشنه را سیراب کند. خیلی دوست داشت بداند که او الان کجاست؟ چکار می کند؟ ازدواج کرده؟ - خوابم نمی بره. باز هم صدای ملودی بود که خطی روی خاطرات گذشته اش انداخت. - فکرت رو آروم کنی خوابت می گیره. جواب ملودی جز این جمله چیز دیگری نمی توانست باشد. دوباره سکوت کرد و علیسام باز هم پر کشید به گذشته این که پریزاد ممکن است برگردد؟ اگر برگردد! آه! چقدر این جمله سنگین بود؛ جمله ای که نمی دانی واقعا اتفاق می افتد یا نه و همین ماجرا را سخت می کند. به سمت ملودی برگشت که دید خوابش برده. از جایش بلند شد و به سمت حمام رفت؛ یک دوش ده دقیقه ای گرفت تا مغزش را به آرامش دعوت کند. لباس های ورزشی اش را به تن کرد؛ هندزفری را برداشت و آهنگی را پخش کرد و نرم شروع به دویدن کرد. به پارک نزدیک خانه شان رسید؛ خسته روی نیمکت پارک نشست و بطری توی دستش را روی موهای کوتاه خرمایی رنگش خالی کرد. از سردی آب لذت برد و لبخند کمرنگی زد. گوشی اش لرزید، پس از جیب شلوارش خارج اش کرد و با دیدن اسم فربد، بی حوصله جواب داد. - چی میگی؟ فربد با هول و هراس گفت: - علی من باید برم شهرستان، مثل اینکه بابابزرگم فوت کرده. یکه ای خورد. خبر ناگواری بود، چون بابابزرگ فربد را می شناخت. مرد بزرگ و شریفی بود؛ خیلی از او درس و عبرت دیده بود. - تسلیت میگم رفیق. فربد با بغضی که ناخودآگاه به گلویش چنگ انداخته بود، گفت: - من الان راه افتادم؛ ملودی خونه تنهاست، هر جا هستی برگرد. - باشه تو برو، منم چند ساعت دیگه راه میوفتم. فربد با تشکر قطع کرد و تا رسیدن به نیشابور با سرعت زیاد راند و با یادآوری خاطرات خوبش گریه کرد. علیسام از جایش بلند شد و به سمت خانه حرکت کرد؛ بین راه از نانوایی دو تا نان خرید. به هوای این که ملودی خواب است، در خانه را آرام باز کرد تا صدایی ایجاد نکند. سر به زیر به سمت آشپزخانه رفت؛ اما تا سرش را بلند کرد، ملودی را با تیشرتی که دیشب به او داده بود و با پاهای برهنه اش دید. به سرعت به خود آمد و سرفه مصلحتی کرد که باعث شد ملودی جیغ خفیفی بکشد. علیسام چشمانش را روی هم گذاشت و گفت: - چیزی ندیدم، می تونی سریع شلوار بپوشی. صدایی از ملودی بلند نشد، اما به خوبی حس کرد به سرعت برق و باد از کنارش رد شد. @Zah_ra ویرایش شده 8 بهمن 1399 توسط Healer2000 17 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 24 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 24 مهر 1399 (ویرایش شده) علیسام ناخودآگاه لبخندی زد و چشمانش را باز کرد. وسایل صبحانه را آماده کرد که سروکله ملودی هم پیدا شد. لپ هاش گل انداخته بود و سرش را تا جایی که می توانست خم کرده بود. علیسام با لحن مهربانی گفت: - صبحانه ات رو بخور بریم برات لباس بخریم، باید به شهرستان بریم. ملودی درحالی که هنوز سر به زیر بود، گفت: - برای چی؟ - پدربزرگ فربد فوت شده، چون می شناسمش باید برای تسلیت برم. در نتیجه تو رو نمیشه اینجا تنها بذارم، پس تو هم همراه من میای. ملودی سرش را تکان داد و یک لقمه برای خودش گرفت و آرام مشغول خوردن شد. بالاخره آن صبحانه با خجالت های ملودی و لبخند های کمرنگ علیسام به اتمام رسید. هر دو برای آماده شدن به سمت اتاق هایشان رفتند؛ بعد ده دقیقه هر دو آماده خارج شدند. علیسام سوئیچ را برداشت و با خنده گفت: - بزن بریم. ملودی لبخند ملیحی زد. با هم سوار ماشین شدند و تا رسیدن به یکی از پاساژ های مشهد سکوت کردن. وارد پاساژ که شدند. علیسام دستش را گرفت و گفت: - هر چی که دوست داری بخر. چشمکی زد و ادامه داد. - بعداً با خانواده ات حساب می کنم. ملودی محجوب سری تکان داد. اولش همه چی آرام بود، اما بعدش یک دفعه دست علیسام را به سمت مغازه ای کشید و با ذوق بچگانه ای گفت: - وای خدا، این مانتو خیلی خوشگله! علیسام نگاهی به مانتو کرد. راستش نظری نداشت، چون تا حالا با دختر خرید نکرده بود، حتی با پریزاد! او همیشه با دوستانش خرید می کرد. وارد مغازه شدند و ملودی دو سه تا مانتو را پسند کرد و پوشید و علیسام پول همه را پرداخت کرد. یکم لباس راحتی، کفش و لوازم آرایش هم خرید. یکدفعه با خجالت گفت: - آقا علیسام؟! علیسام سرش را خم کرد و به ملودی نگاه کرد و گفت: - بله؟ ملودی دو تا انگشت اشاره اش را به هم زد و سرش را خم کرد و گفت: - چیزم می خوام. علیسام با تعجب گفت: - چی می خوای؟ لپ های ملودی سرخ شده بود و این یعنی داشت از خجالت آب می شد. با دستش به مغازه لباس... اشاره کرد و علیسام تازه دوهزاری اش افتاد، پس کارت اعتباری اش را به سمتش گرفت و رمز را گفت که ملودی سریع از دستش گرفت و جیم زد. علیسام خنده ای کرد و روی صندلی نشست. این دختر خوب توانسته بود بدون هیچ کار خاصی لبخند را به لبان علیسام هدیه دهد؛ بعد بیست دقیقه ملودی از آن مغازه خارج شد. - می تونیم بریم دیگه، خرید هام تموم شد. از جایش بلند شد و سوار ماشین شدند و به سمت خونه راند. @Zah_ra ویرایش شده 6 آذر 1399 توسط nina4011 13 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 25 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 25 مهر 1399 (ویرایش شده) ملودی مانتو و شال مشکی که خریده بود را به تن کرد. به سمت لوازم آرایش دست برد تا کمی خودش را آراسته کند، اما بیخیال شد و از اتاقی که علیسام و فربد به او داده بودند، خارج شد که چشمش به علیسام افتاد. علیسام هم تیپ تماماً مشکی زده بود که به شدت او را جذاب کرده بود. به قول فربد رنگ های تیره علیسام را به شدت خاص و دخترکش می کند. سوار ماشین شدند و سکوت بین شان با آهنگی آرام شکسته شده بود. - کِی می رسیم؟ صدای خسته ملودی بود که به گوش علیسام رسید. عینک دودی روی چشمانش را که او را به شدت جذاب کرده بود را برداشت و گفت: - حدودا چهل دقیقه دیگه. ملودی سری تکان داد و چشمانش را تا رسیدن به نیشابور بست. با صدای علیسام که گفت رسیدیم، چشمانش را باز کرد؛ هر دو از ماشین پیاده شدند. صدای صوت قرآن و بوی اسپند و گلاب مشام ملودی را پر کرد. علیسام به سمت فربد که کنارش دو مرد دیگر هم ایستاده بودن رفت و فربد را که به شدت قیافه ژولیده و آشفته ای داشت، بغل کرد که فربد شروع به گریه کرد و محکم علیسام را به خودش فشار داد و کنار گوشش از بی کس شدنش گفت و علیسام تنها کاری که می توانست انجام دهد تا او را تسکین دهد، دلداری دادنش بود. ملودی معذب ایستاده بود تا وقتی که علیسام از بغل فربد خارج شد و به آن دو مرد دیگر تسلیت گفت. ملودی هم به تقلید از علیسام به فربد تسلیت گفت که تشکر آرامی کرد. وارد خانه روستایی که متشکل از یک حیاط بزرگ با درخت های میوه و یک خانه ویلایی که در وسط آن همه دار و درخت قرار داشت، شدند. - برو سمت خانم ها، تا نیم ساعت دیگه تعذیه تموم میشه، اون موقع کنار اون درخت بیا. ملودی به درختی که با دستش اشاره کرد بود، نگاهی انداخت و سرش را تکان داد. دستهٔ کیف مشکی رنگش را فشرد و وارد خانه شد. خانه بزرگی که با فرش های قدیمی و پشتی های قرمز رنگ تزیین شده بود. روی دیوار، تابلو فرشی که عکس آهو را داشت، خودنمایی می کرد و تنها تزئینی آن خانه محسوب می شد. تلوزیون قدیمی با روکش قرمز رنگی در بالای خانه روی میز تلوزیون چوبی قرار داشت و داخل میز تلوزیون قاب عکس بچه هایی قرار داشت که ملودی آن ها را نمی شناخت. آشپزخانه در سمت راست خانه قرار داشت که اُپن نبود و داخل آشپزخانه دیده نمی شد و سمت چپ هم چندین در قرار داشت که به احتمال زیاد اتاق خواب بود. ملودی به اولین جای خالی برای نشستن حرکت کرد و کنار دو زن چادری که رویشان را پوشانده بودند و گریه می کرد، نشست. جیغ و دادهای دو زن که پدرشان رو می خواستند، باعث شد بفهمد که آنها عمه های فربد هستند. دخترهای همسن ملودی که نشان می داد نوه های آن خدابیامرز هستند، شروع به پذیرایی از او کردند. قرآنی برداشت و فاتحه هم خواند. یکی از عمه های فربد که خیلی جوان بود، به شدت بی قراری می کرد؛ جوری که باعث شد ملودی هم زیر گریه بزند. دست خودش نبود؛ شاید بخاطر اینکه او هم شبیه آنها بی کس و کار بود. صدای گریه اش جوری بلند شد که توجه همه را جلب کرد. خانمی به سمتش آمد تا او را آرام کند، اما دل او پر تر از این حرف ها بود. خانم با مهربونی گفت: - عزیزم آروم باش، رنگ و روت مثل گچ سفید شده! ملودی بخاطر نگرانی خانم، به او لبخندی زد و تشکری بابت توجه اش کرد؛ ده دقیقه با نوازش هایی که پشت کمرش انجام داد او را آرام کرد. - می خوای بگم علیسام بیاد؟ دیدم با هم داخل اومدید. تا گفت علیسام، نگاهش به ساعت رفت؛ چهل دقیقه گذشته بود! خواست بلند شود که خانم گفت: - من مامان فربدم، اسمم ماهرخ، تو همین جا بشین میگم اینجا بیاد. - خیلی ممنونم ماهرخ خانم. @Zah_ra ویرایش شده 6 آذر 1399 توسط nina4011 13 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 26 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 26 مهر 1399 (ویرایش شده) ماهرخ چادر مشکی رنگ اش را که روی شانه هایش افتاده بود روی سرش کشید و از خانه بیرون رفت. ملودی هنوز فش- فش می کرد، پس با دستمال آب بینی اش را پاک کرد. مهمان ها یکی- یکی تسلیت می گفتند و می رفتند و ملودی هنوز منتظر بود. به جز دختر ها و نوه های آن خدابیامرز، کس دیگری نبود. صدای یاالله گفتن های علیسام را که شنید؛ سرش را به سمت در آهنی زنگ زده خانه چرخاند. علیسام با چشم دنبال اش گشت تا این که ملودی را در گوشه خانه، درحالی که به او چشم دوخته بود دید، به سمتش رفت، با نگرانی دستی روی صورتش کشید و گفت: - خوبی، خاله ماهرخ گفت خیلی گریه کردی. لبخند بی جانی زد و گفت: - خوبم. ماهرخ که شاهد این صحنه بسیار زیبا بود، با خنده گفت: - ای خدا! تا حالا علیسام رو این قدر نگران ندیده بودم؛ معلومه خانمش رو خیلی دوست داره! همین حرف که از دهان ماهرخ خانم کافی بود تا با چشم های گشاد شده از تعجب به علیسام نگاه کند. - خاله میدونه خواهر ندارم، تنها گزینه برای من همین بود؛ البته من چیزی نگفتم، خودشون اینجور تصور کردن. ملودی به اجبار سری تکان داد؛ باید حق می داد، پس باز هم اعتراضی نکرد. صدای ماهرخ آمد که گفت: - پسرم پاشو خانمت رو بیرون ببر یک دوری بده، حالش یکم بهتر بشه. علیسام از بازوی ملودی گرفت و او را مانند پرکاه بلند کرد. - پس ما میریم دوری تو روستا می زنیم، برمی گردیم. ماهرخ با ذوق عجیبی گفت: - برو مادر جان، الهی خدا به منم یک عروس به خوشگلی.... سکوت کرد، چون اسم ملودی را نمی دانست. علیسام همان طور که لبخند ملیح اش را حفظ کرده بود گفت: - ملودی، اسمش ملودی خاله. با لبخند پررنگ تری نگاه شان کرد و گفت: - ماشالله اسمش هم مثل خودش خوشگله! الان میرم براتون اسپند دود می کنم. علیسام از اینجور ذوق کردن خاله ماهرخ لبخندی زد. یعنی اگر مادر خودش هم او را با نامزدش می دید، همین رفتار را می کرد؟! در ذهنش فقط سه کلمه نقش بست «البته که نه». آن دست ملودی که گرفتار گچ نبود را گرفت و با هم از خانه خارج شدند. دستان سرد ملودی در دستان گرم و بزرگ علیسام، پارادوکس بی نقصی بود؛ پارادوکسی که ملودی نمی توانست از آن چشم بگیرد و هر چند لحظه یک بار آن را نگاه می کرد. صدای گیرای علیسام به گوشش رسید. - اینجا آبشار قشنگی داره، اما الان شب به درد نمی خوره؛ فردا می برمت اونجا تا ببینیش. ملودی به یک هوم بسنده کرد. نمی دانست چقدر قدم زدند، اما علیسام بعد ده روز زیادی برای ملودی حرف زد. کسی که تا چشم باز کرد او را دید و مجبور شد به او اعتماد کند و یک لحظه هم از این اعتماد پشیمان نشد. @Zah_ra ویرایش شده 9 بهمن 1399 توسط Healer2000 12 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 26 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 26 مهر 1399 (ویرایش شده) تو راه برگشت بودند. چشم های علیسام به فربدی افتاد که دم در ایستاده بود و با تلفنش صحبت می کرد تا علیسام و ملودی را دید، تلفن اش را قطع کرد و به سمت شان رفت و گفت: - بیاین بریم؛ شام آماده است. با این حرف فربد، دل ملودی ضعفی کرد. وارد خانه شدند. ماهرخ خانم، ملودی را به تک- تک فامیل هایش و پدر فربد معرفی کرد و ملودی هم با خوشحالی ابراز خوشبختی می کرد. پدر فربد که فرهاد نام داشت، رو به ملودی گفت: - فکر نمی کردم یک روز نامزد علی رو ببینم. علیسام با خنده گفت: - چرا عمو؟ فرهاد با اینکه دل پر غمی از نبود پدرش داشت و آدمی بود که تمام درد هایش را در خودش می ریخت، با این حال با شوخی و خنده که اصلا به سن و سال اش نمی خورد گفت: - آخه کی به تو زن میده؟! ملودی خنده شیرینی کرد. علیسام با اعتراض گفت: - دستت درد نکنه عمو، مگه من چمه؟ فرهاد انگشتر عقیق داخل انگشتاش را چرخی داد و گفت: - چت نیست؟ تو خواب که حرف می زنی، به بادمجون که حساسیت داری، از هواپیما که می ت.... علیسام سرفه بلندی کرد و با چشم از فرهاد خواست ادامه ندهد و گفت: - عمو توروخدا بیشتر از این آبروم رو نبر. ملودی که تا آن موقع فقط داشت لبخند می زد، توسط دختری کشیده شد. با تعجب به دخترک سبزه رو با چشمان مشکی رنگ نگاهی انداخت. - من محدثهام، برو خداروشکر کن از دست دایی فرهاد نجاتت دادم. ملودی برعکس از شوخی های فرهاد خسته نشده بود و هنوز دوست داشت چیز های بیشتری از علیسام بداند. - بگو ببینم چند سالته؟ از این که نمی دانست چی جوابش را بدهد ناراحت شد، اما عددی که فکر می کرد به سنش بخورد را به زبان آورد. - اوم، نوزده. محدثه با لبخند گفت: - اوه، یک سال ازمن بزرگ تری! دانشگاه میری؟ چشمان ملودی به اشک نشست. حس عجیب و نابسامانی داشت؛ سوال های محدثه بدجور داشت روح و روان ملودی را به بازی می گرفت، البته از قصد نبود اون که نمی دانست ملودی حافظه اش را از دست داده است. با صدای علیسام نفس عمیقی کشید، چون باعث شد از مخمصه محدثه نجات پیدا کند. - محدثه اینقدر خانمم رو به حرف نگیر، نمی بینی خسته است؟ لفظ خانمم آن هم از زبان آدم سرد و کم احساسی مثل علیسام عجیب و البته شیرین بود. محدثه با اعتراض گفت: - ای بابا! بعد سالی یک نفر همسن و سال من پیدا شد. علیسام دوباره از دست سالم ملودی گرفت و گفت: - فعلا وقته شام، بهتره کمک مامانت کنی! محدثه باشه زورکی گفت و بلند شد. علیسام نگاهی به ملودی انداخت و گفت: - می دونم برات سخته، اما... ملودی پوزخند تلخی زد و نذاشت علیسام ادامه دهد؛ او از حال و روزش چه می دانست! - مهم نیست، عادت می کنم تا وقتی که حافظه ام برنگرده همین آش و همین کاسه است. خواست حرفی بزند که صدای ماهرخ خانم آن دو را به خودشان آورد. - زوج عاشق سرفه پهن شده. لپ های ملودی سرخ شد. صدای خنده آرام علیسام اذیتش کرد، پس به سرعت به سمت سفره حرکت کرد؛ فربد و علیسام دو طرف ملودی نشستند. هر چه که می خواست را سریع به او می دادند. حالا یا فربد یا علیسام، انگار واقعا برایشان حکم خواهر را داشت. حسادت دختر عمه های فربد که دقیقا روبه روی ملودی نشسته بودند، کاملا مشهود بود. فربد نان هایی که تلیت کرده بود را برای ملودی داخل کاسه آبگوشت ریخت و گفت: - بخور جون بگیری؛ معلومه که علی بهت ناهار درست و حسابی نداده. علیسام که صدای فربد را به خوبی شنیده بود گفت: - غلط کردی، برعکس بهش املت دادم. فربد سری از روی تأسف تکان داد و گفت: - املت هم غذا است؟ من تو اون خونه نباشم شما از گشنگی تلف میشید. @Zah_ra ویرایش شده 6 آذر 1399 توسط nina4011 11 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 27 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 27 مهر 1399 (ویرایش شده) ملودی برای اولین بار خودمانی صحبت کرد و گفت: - وای آره، غذاهات محشره! هم فربد هم علیسام از این که آن قدر راحت صحبت کرد، لبخندی به هم زدن و فربد با لبخند پررنگی گفت: - بالاخره یخ ملودی باز شد. - کوبیده میخوری؟ صدای علیسام بود؛ ملودی که سیر شده بود، خواست نه بگوید که فربد گفت: - سوال نپرس، بریز براش تا بخوره؛ نهار چیز درستی نخورده، پوست و استخون شده. علیسام دهن کجی به فربد کرد و برایش کوبیده داخل بشقاب ریخت و با لحن دستوری گفت: - همه غذات رو می خوری. ملودی آرام غذایش را خورد؛ فربد برایش لیوان دوغی ریخت. غذا بالاخره تمام شد؛ خواست تو جمع کردن سفره کمک شان کند که ماهرخ خانم نذاشت، پس کناری نشست تا اینکه یکی از عمه های فربد که لهجه نیشابوری هم داشت گفت: - بیا عزیزم، یک اتاق برات آماده کردم. تشکر زیر لبی کرد و بعد از شب بخیر گفتن به همه، وارد اتاق شد؛ چشمش به تشک دو نفره با دو تا بالشت افتاد. تعجب کرد؛ برای یک نفر آدم این تشک و بالشت ها اضافی بود! اما زیاد ذهنش را درگیر نکرد. شانه ای بالا انداخت؛ مانتو و شال اش را در آورد، روبه روی آینهٔ کوچک روی طاقچه ایستاد و موهایش را باز کرد که دورش ریختند. در اتاق که با صدای بدی باز شد، باعث شد ملودی با ترس به سمت در برگردد و علیسامِ سر به زیر را ببیند. نفس راحتی کشید. خدارو شکر فکر اینجایش را کرده بود و لباس آستین داری به تن کرده بود. علیسام کتش را در آورد و گفت: - بیا بشین پانسمان سرت رو عوض کنم. ملودی بی حرف به سمتش رفت و روی تشک جای گرفت. علیسام پشت سرش ایستاد و باند را باز کرد زخم سرش را با دقت تمیز کرد و دوباره باند تمیزی که از ماشین برای ملودی برداشته بود را دور سرش پیچاند. کارش که تمام شد، با لحن آرامی گفت: - باید کنار هم بخوابیم، چون مثلا نامزدیم؛ نمی تونم از اتاق خارج بشم و برم پیش فربد بخوابم. به اجبار سری تکان داد. چه می توانست بگوید؛ هیچ حق اعتراضی نداشت. آرام در گوشه ترین نقطه تشک دراز کشید؛ خودش را مچاله کرد. علیسام از این فرصت که ملودی به او پشت کرده استفاده کرد و پیراهنش را در آورد؛ وقتی با تیشرت یا پیراهن می خوابید، حس خفگی بهش دست می داد. بالشت را برداشت و روی فرش گلیمی و کهنه ای که داخل اتاق پهن شده بود، دراز کشید. زمین سخت و سفت بود، اما علیسام نمی توانست کنار ملودی بخوابد، چون می دانست که ملودی تا خود صبح خوابش نمی برد. اتاق متشکل بود از رادیو قدیمی و آینه که روی طاقچه قرار داشت و میز نخ ریسی پوسیده ای که گوشه اتاق گذاشته شده بود. چیز دیگری نبود تا بتواند زیرش پهن کند و این هم از شانس بدش بود. نفس عمیقش را بلند و پر صدا بیرون داد که ملودی شنید. با اینکه علیسام فاصله سه متری بین خودش با ملودی ایجاد کرده بود، اما هنوز هم خواب به چشمان ملودی حرام بود، چون به شدت می ترسید. - نگران نباش! همون روز اولم گفتم تو برای من مثل خواهر نداشته ام میمونی، پس هیچ وقت از سمت من احساس ترس نکن. لحن گیرا و جذاب علیسام پر از اعتماد بود. دل ملودی قرص شد و لبخند کمرنگی زد و شب بخیری گفت که جوابش را دریافت کرد. علیسام آنقدر خسته بود و بی خوابی کشیده بود که راحت خوابش برد. @Zah_ra ویرایش شده 18 بهمن 1399 توسط Healer2000 11 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 28 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 28 مهر 1399 (ویرایش شده) صبح که از خواب بیدار شد، علیسام را کنارش ندید. به بدنش کش و قوسی داد که حس خوبی بهش تزریق شد؛ به حالت نشسته در آمد. خمیازه ای بلند به رسم هر روزه اش کشید. از جایش بلند شد و مانتو اش را به تن کرد. داشت موهایش را با کش می بست که در اتاق باز شد و هیکل ورزشکاری علیسام آشکار شد. با لبخند بشاش صبح بخیر گفت که جوابش را مثل خودش دریافت کرد. علیسام دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت: - اومدم بیدارت کنم تا بعد صبحانه بریم آبشاری که دیشب بهت گفتم. - باشه، پس بریم. شالش را سرش کرد و از اتاق خارج شدند. علیسام او را به سمت دستشویی که در حیاط خلوت وجود داشت، راهنمایی کرد. ملودی وارد دستشویی شد؛ دست و صورتش را با آب شست، رژلبی که در جیب مانتو اش بود را در آورد و آرام روی لب هایش کشید، اما زیاد پررنگ نکرد که تو ذوق بزند، مخصوصاً تو موقعیتی که همه عزادار بودند. از دستشویی که خارج شد، علیسام را دید که به دیوار تکیه داده و در فکر فرو رفته؛ حتی صدای بستن در دستشویی هم علیسام را از افکارش به بیرون پرت نکرد. ملودی به سمتش رفت و اسمش را صدا زد که از فکر و خیالش خارج شد. با دستی که پشت کمر ملودی آن هم با فاصله گذاشت، او را به بیرون هدایت کرد. صبح بخیر بلندی رو به همه که نشسته بودن گفت که متقابلاً جوابش را هم دریافت کرد. فربد با چشم به کنارش اشاره کرد تا ملودی کنارش بشیند، اما علیسام رو به ماهرخ خانم گفت: - خاله میشه دو تا ساندویچ درست کنی؟ می خوام ملودی رو به آبشار ببرم. ماهرخ با ذوق مادرانه ای گفت: - آره مادر، چرا نشه عزیزم! الان درست می کنم. ملودی با خجالتی عجیب، آرام جوری که علیسام بفهمد گفت: - بهتر نبود اول صبحانه بخوریم و بعد بدون اینکه به کسی بگیم بریم؟ آخه زشته خانواده فربد عزادارن، بعد ما خوش گذرونی کنیم. علیسام با دقت و توجه داشت حرف هایش را گوش می کرد و از طرفی هم داشت به فربد که برایش خط و نشان می کشید را نگاه می کرد. - تو کار به چیزی نگیر، خودشون این پیشنهاد رو دادن. این حرف علیسام، مهری کوبنده بر دهانش بود و جای هر اعتراضی را گرفت. ماهرخ خانم سریع از خانه به همراه یک پلاستیک خارج شد؛ پلاستیک را به دست شان داد و گفت: - به امون خدا. خداحافظی آرامی کردند و از خانه خارج شدند. علیسام به سمت ماشینش رفت و گفت: - تا آبشار راه زیاده، باید با ماشین بریم. مطیع سر تکان داد و سوار ماشین شد. حس عجیبی داشت؛ حس یک بچه تازه متولد شده که برای اولین بار دارد به آبشار می رود تا خوش بگذراند، آن هم با مردی که وقتی چشم باز کرده بود اول او را دیده بود. با صدای همیشه گرم و خدشه دار علیسام به خودش اومد. - به چی فکر می کنی؟ @Zah_ra ویرایش شده 18 بهمن 1399 توسط Healer2000 9 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) ملودی همان طور که به روبه رویش خیره بود، صادقانه جواب داد: - به این که الان حکم یک بچه کوچیک رو دارم و همه چی برای من تازه است. علیسام لبخندی بابت حرفش زد، اما چیزی نگفت تا اینکه بالاخره به آبشاری که گفته بود رسیدند. از ماشین خارج شدند؛ مسیر خاکی و سربالایی بود. ملودی به کفش هایش نگاهی انداخت؛ ورزشی نبود، اما پاشنه هم نداشت و دعا- دعا می کرد که سُر نخورد، چون به اندازه کافی داغون شده بود و هر مشکل دیگری که برایش پیش می آمد، علیسام و فربد را بیشتر اذیت می کرد. علیسام اما ریزبین تر از این حرف ها بود، پس رو به ملودی کرد و گفت: - دستم رو بگیر یک وقت مشکلی پیش نیاد. ملودی دستش را به دستان گرم علیسام سپرد. بعد از بیست دقیقه پیاده روی به سمت بالا، به آبشار رسیدند و ملودی در زیبایی روبه رویش غرق شد. آبشاری که از ارتفاع شش متری به زمین می ریخت و پایین اش گودی بزرگی درست کرده بود. آبی شفاف و زلال که باعث می شد کف زمین هم دیده شود. اطراف این آبشار درخت ها و گل های زیبایی روییده بود که باعث شده بود این طبیعت بکر زیباتر شود. صدای آبشار و پرنده ها خوب با گوش های ملودی بازی می کرد و او را خوب غرق این مکان کرده بود. نتوانست این هیجانش را کنترل کند و با ذوق گفت: - وای اینجا معرکه است، بهتر از این جا هم مگه هست؟! علیسام از این جور خوشحال شدن ملودی لبخندی زد، واقعا راست می گفت او الان حکم یک بچه تازه متولد شده را داشت؛ بچه ای که وقتی از دیدن چیزی ذوق زده می شد، همه را به وجد می آورد. ملودی مانتو اش را در آورد و شالش را از سرش کند؛ موهایش را گوجه ای بالای سرش بست. علیسام که تا آن موقع در سکوت به ملودی خیره شده بود، با تعجب گفت: - داری چیکار می کنی؟ ملودی که هیجانش را یک لحظه هم نمی توانست کنترل کند، با شور و شوق گفت: - می خوام برم تو آب! علیسام خواست اعتراض کند و بگوید با این دست شکسته و سر بسته شده، صلاح نیست که داخل آب برود، اما دیر بود، چون ملودی پاهایش را داخل آن گذاشته بود. از سردی آب لرزی به جانش افتاد؛ به سمت آبشار حرکت کرد تا وقتی که تا بالای کمر زیر آب رفت. علیسام با صدای هشدار دهنده ای گفت: - بیشتر از این جلو نرو، عمق آب داره زیاد میشه! ملودی به حرف علیسام گوش کرد و جلو تر نرفت، اما نفسش را حبس کرد و زانویش را خم کرد و کامل زیر آب رفت. @Zah_ra ویرایش شده 18 بهمن 1399 توسط Healer2000 10 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) علیسام از این حرکت ملودی نیم خیز شد، چون ترسید. بالاخره این دختر امانت بود و خانواده ای داشت که منتظرش بودند. خواست به داخل آب برود که ملودی سرش را از آب بیرون آورد؛ چون نفس کم آورده بود، هوا را می بلعید و برای اینکه بتواند چشمانش را باز کند، دستی روی صورتش کشید. خندهٔ از ته دلی کرد و دستانش را پر آب کرد و به سمت علیسام پاشید که باعث شد یکه ای از این حرکت ملودی بخورد. پیراهن و صورتش بخاطر این کار ملودی خیس شد. علیسام هم هوس شیطنت کرد؛ وقتی دید ملودی چشمک بدجنسی به سمتش روانه کرد و شانه ای بالا انداخت. از روی سنگ بزرگی که رویش نشسته بود، بلند شد و لبهٔ آب روی دو پا نشست و مشت های پر آبی بود که به سمت ملودی حواله کرد. ملودی همان طور که جیغ می کشید و می خندید، سعی داشت جواب علیسام را بدهد. ناخودآگاه خندهٔ علیسام هم بلند شد. بعد از گذشت پنج دقیقه، وقتی که علیسام هم کامل خیس شد، دستانش را به نشانه تسلیم بلند کرد و گفت: - آقا بسه، بهتره از آب خارج بشی، چون احساس می کنم داری می لرزی و ممکنه سرما بخوری. ملودی با همین جمله آخر لرزی به جانش افتاد و دندان هایش از شدت سرما به هم خورد. آرام به سمت علیسام حرکت کرد و از آب خارج شد. علیسام پشتش را به ملودی کرد و گفت: - لباست رو در بیار و مانتوت رو تنت کن. ملودی هم به سرعت به حرف علیسام کرد و لباس های خیسش را در آورد و مانتویش را به تن کرد، اما نسیم ملایمی که می وزید، لرزش ملودی را بیشتر کرد. - می... تونی بر... گردی. صدای لرزان ملودی بود که به گوش علیسام رسید. کتی که روی تخته سنگ بود را به سمت ملودی برد و تنش کرد. موهای خیسش را که اسیر آن کش مزاحم بود را باز کرد و با حوله دستی که ماهرخ خانم داخل آن پلاستیک گذاشته بود، موهایش را خشک کرد. ماهرخ خانم خوب فکر همه جا را کرده بود، چون علاوه بر دو تا ساندویچ، یک فلاسک و حوله دستی هم گذاشته بود. علیسام باند دور سر ملودی را باز کرد و به زخم اش نگاهی انداخت و دوباره شروع به خشک کردن موهای ملودی کرد. صدای ملودی را شنید که گفت: - خودت هم خیس شدی، سرما نخوری!؟ علیسام تک خنده ای کرد و گفت: - این بدن ورزشکاری این قدرها هم ضعیف نیست که با دو مشت آب سرما بخوره. ملودی حق به جانب گفت: - من هم سرما نمی خورم که... هنوز حرفش تمام نشده بود که عطسه ای کرد که باعث شد هم خودش و هم علیسام بخندد. @Zah_ra ویرایش شده 18 بهمن 1399 توسط Healer2000 11 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Healer2000 2,381 ارسال شده در 30 مهر 1399 مالک ویراستار این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 30 مهر 1399 (ویرایش شده) هر دو رو به آفتاب نشسته بودند تا پرتوهای درخشان آن ستاره بزرگ لباس های خیس شان را خشک کند. ملودی با لبخند سرش را تا جایی که می توانست بالا داده و چشمانش را بسته بود و لبخند می زد؛ علیسام غرق در این صورت بانمک و جذاب ملودی شده بود. در ذهنش شروع به مقایسه پریزاد و ملودی کرد. لبخندها و قهقهه های ملودی به او آن قدر انرژی می داد که می توانست کوه را که جا به جا کند، اما تا به حال پریزاد یک بار هم از ته دلش برای علیسام نخندیده بود، چون خندیدن آن هم با صدای بلند را بی ادبی تلقی می کرد. پریزاد بر خلاف ملودی، دختری مغرور و خودخواه بود و تک بودنش باعث شده بود که علیسام به او دل ببندد، اما حالا که او را با ملودی مقایسه می کند، به تضادهایی می رسد که به خوبی قابل درک و صد درصد مشهود بود. لحظه هایی که با ملودی سر کرده و خندیده بود را یک لحظه با پریزاد تجربه نکرده بود. اگر الان پریزاد به این آبشار می آمد، صد درصد روی یک صندلی کوچک و تاشو می نشست تا لباس های مارک و ظاهر زیبایش بهم نریزد؛ اما ملودی فقط می خواست لذت ببرد و با لذت بردنش باعث شده بود که علیسام هم غرق خوشی شود و زندگی که تا ده روز پیش در درگاه خدا می نالید که مثل یک خط صاف حرکت می کند، حالا دچار نوسان شده بود؛ نوسانی که به شدت دوست داشتنی بود. علیسام از این حرف هایی که در ذهنش در حال تکتازی بود، تعجب کرد و سریع چشم از صورت نورانی ملودی گرفت. دو لیوان یک بار مصرف را برداشت و داخل آن ها چای ریخت و آرام اسم ملودی را صدا زد و او را از خلوتگاهش بیرون کشید. ملودی با تشکر لیوان را گرفت و مشغول چای خوردن شد؛ گرمی چای به ملودی حس خوبی القا کرد. علیسام ساندویچ را جلوی ملودی گرفت و گفت: - بخور. ملودی ساندویچ نان و پنیری که به همراه گردو تزئین شده بود را خورد. علیسام بی مقدمه سوالی که به جانش افتاده بود را پرسید: - اگه خانواده ات پیدات کردن، تو میری؟ ملودی از این سوال عجیب علیسام جا خورد. خب، معلوم است که می رود! خواست جوابش را با صراحت بدهد که علیسام پوزخندی زد و گفت: - پاشو بریم. هم تو قشنگ خشک شدی، هم من؛ یک ساعت دیگه باید سر مزار باشیم. علیسام تحت تاثیر لحظه های خوبی که با این دختر طی سه ساعتِ گذشته، قرار گرفته بود این سوال را پرسید، اما ای کاش نمی پرسید. ملودی دوباره جا خورد. این پسر قطعا یک چیزیش است، مگه نه اینطور نمی کرد! خواست چیزی بگوید که علیسام جلوتر از او، با برداشتن پلاستیک به راه افتاد. به سرعت کفش هایش را به پا کرد و خودش را به علیسام رساند از دستش گرفت و گفت: - با این کفش ها نمی تون... علیسام حرفش را قطع کرد و گفت: - می دونم. @Zah_ra ویرایش شده 18 بهمن 1399 توسط Healer2000 11 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
پست های پیشنهاد شده