این ارسال پرطرفدار است. آتنا سرلک 672 ارسال شده در 13 مهر 1399 این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 13 مهر 1399 (ویرایش شده) 🌹به نام یگانه معشوق عاشقان 🌹 رمان: پلیس به اضافه ی عشق به قلم: آتنا سرلک ژانر: پلیسی_عاشقانه ساعت پارت گذاری: نامشخص هدف: علاقه به نویسندگی مقدمه : یک روز تو را خواهم دزدید...تورا به امن ترین گوشه ی قلبم خواهم برد،در انجا گروگانت میگیرم... یک داستان پلیسی عاشقانه....پای همه چیزش هم می ایستم؛ پای بیراهه رفتنم!بیراهه هم برای خودش راهی است....اصلا در حصار اغوشم زندانت خواهم کرد ودر قبال ازادی ات....ازادت میکنم بشرطی که تا ابد مال خودم شوی! خلاصه: به تماشا سوگند، به اغاز کلام، به سبزی لباس، به نشان سرافرازی بر دوش، به ارامش شهر، برای شما می نویسم، برای شمایی که در سرما و گرما زیر بارش تیر و تفنگ برخود پیچیدید. لینک صفحه ی نقد: 👈 https://forum.98ia2.ir/topic/20345-معرفی-ونقد-رمان-پلیس-به-اضافه-ی-عشقاتنا-سرلک-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ ویراستار: @sna.f ویرایش شده 3 دی 1399 توسط آتنا سرلک 25 1 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. مدیر تایپ رمان 3,948 ارسال شده در 14 مهر 1399 این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 14 مهر 1399 http://uupload.ir/files/d78d_l25t_hyyk_img_4701.png سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ➖➖➖➖➖ 🚫 لطفا قبل از نگاشتن رمان، قوانين انجمن مطالعه فرماييد.👇 https://forum.98ia2.ir/topic/53-قوانین-نوشتن-رمان ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/77-آموزش-نویسندگی ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @Tara.S @A.saee ➖➖➖➖➖ به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ *درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست.* ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 14 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. آتنا سرلک 672 ارسال شده در 14 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 14 مهر 1399 (ویرایش شده) #پارت اول روزبه به پهلوی چپ چرخیدم و دستم رو، زیر بالشت بردم. در آهنی سلول، با خشونت باز شد و کیانوش، با عصبانیت ظاهری، وارد سلول شد. توی جام نیم خیز شدم؛ به چهرهی درهمش نگاهی انداختم و اخمهام رو، درهم کشیدم. با بدخلقی داد زدم: - ببینم نفله، تو این جا چه غلطی میکنی؟ با این حرفم، با لحن عصبی گفت: - این جا فقط من سوال میکنم؛ مفهومه برات جوجه؟! از روی تختم که طبقهی دوم بود، به پایین پریدم. در حالی که قولنج گردنم رو میشکستم، به سمتش رفتم و در همین حین هم ادامه دادم: - مثل این که گردنت روی سرت اضافی کرده که این جوری نطق میکنی! به فاصلهی چند میلیمتریش رسیده بودم؛ پرههای بینیش، از شدت خشم، گشادتر شده بود و قفسه سینهاش، بالا و پایین میرفت. با سرو صدایی که راه انداخته بودیم، تقریبا همهی افراد بند دورمون جمع شده بودن و با هیجان، تماشامون میکردن. هوشنگ، یکی از افراد ترسو و پرمدعای بند، از روی تختش که درست روبهروی تختم بود، بلند شد. با صدایی که سعی میکرد کلفت باشه، داد زد: - چی شده آقا روزبه؟! بدون این که به پشت سرم نگاه کنم، خیره در چشمهای کیانوش، با نیشخند گفتم: - هیچی! یک بچه گم شده، داره دنبال مامانش میگرده! همین حرفم کافی بود تا کیانوش، طبق برنامهای از پیش تعیین شده، به سمتم حمله ور بشه. هیکلی تر از من بود، ولی تقریبا هم قد بودیم. پشت گردنش رو گرفتم؛ سر تازه تراشیدهاش رو، محکم به لبهی تخت کوبیدم که خون از پیشونیش جاری شد. با دیدن این صحنه، چشمهام رو، روی هم فشار دادم و در دل، لعنتی نثار خودم کردم. برای این که به کتک زدنش ادامه ندم، روی زمین پرتش کردم و با عصبانیت داد زدم: - گمشو جوجه! کیانوش دیگه حرف زدن رو جایز ندونست و تلو- تلو خوران، از سلولمون خارج شد. با پریشونی، دستی روی سرم کشیدم و رو به افرادی که جمع شده بودن، باتشر گفتم: - مگه اومدید سینما؟! بساطتون رو جمع کنید که حالتون رو میگیرم! با این حرفم، جمعیت جمع شده که حوصله جنگ و دعوا با من رو نداشتن، متفرق شدن؛ اما هوشنگ به سمتم اومد. دستش رو، روی شونهام گذاشت و گفت: - دمت گرم آقا روزبه! حال کردم! راستیتش، چند وقتی بود که دلم میخواست این کیانوش رو آدم کنم. خیلی ادعای گنده لاتیش میشه! بوی بد دهنش، حالم رو به هم زد. چینی روی بینیم انداختم و نگاهی چپکی، به دستش روی شونهام کردم که دستپاچه دستش رو از روی شونهام برداشت. به سمت یکی از تختهای پایین رفتم. کنار یکی از پسرهای اتاق که بچه مثبت بود و به خاطر چک برگشتی، به زندان افتاده بود، نشستم. با ترسی که از لرزش دستهاش مشهود بود، کتاب توی دستش رو بست و با چشمهایی که سعی میکرد ترسشون رو پنهان کنه، بهم نگاه کرد. با بد خلقی گفتم: - چیه؟ نباس این جا بشینم؟ نترس نمیخورمت! بیحرف، نگاهش رو ازم دزدید. خواستم بازم سربهسرش بذارم که صدای عصبانی نگهبان بند، باعث شد چشم از موهای فرفری پسر بگیرم و بهش نگاه کنم. - باز هم که گرد و خاک کردی کبیری! بلند شو که رئیس زندان، حسابی باهات کار داره! پوزخندی زدم و مثلا با بیمیلی، از جام بلند شدم. به سمتش رفتم و با پوزخند روی لبم، دستم رو جلو بردم که چند ثانیه بعد، سردی دستبند رو، میون مچهای دستم حس کردم. به کیانوش که پشتش ایستاده بود و با دستمال سفیدی روی پیشونیش، سعی در مهار خون داشت نگاه کردم؛ دستم رو تهدید وار تکون دادم که نگهبان، ضربهی محکمی پشتم زد. - راه بیوفت، تهدید نکن! از مسیر سلول، به سمت در خروج راه افتادم. همهی زندانیها، به جلوی در سلولشون اومده بودن و مشغول نگاه کردن به ما بودن. توی مدتی که به زندان اومده بودم، دائما در حال جنگ و دعوا با زندانیها و زهر چشم گرفتن بودم. پوزخند عمیقتری، روی لبهام نشوندم. تا به سمت در خروج رسیدیم، در توسط سرباز باز شد و سه نفری، واردش شدیم. با بسته شدن در، از نگاههای کنجکاو زندانیها، خلاص شدیم. ویرایش شده 19 بهمن 1399 توسط sna.f 26 2 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. آتنا سرلک 672 ارسال شده در 14 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 14 مهر 1399 (ویرایش شده) #پارت دوم دریا با دستهای لرزون، روی صفحهی لمسی گوشیم کشیدم و تماس رو وصل کردم. آب بینیم رو بالا کشیدم؛ با تک سرفه خشک گفتم: - جانم مینا؟ مینا، با صدای نگرانی گفت: - کجایی دختر این موقع شب؟ چرا نمیای؟ با لبهی آستینم، اب بینیم رو پاک کردم و در حالی که با کفشم، سنگی رو که روی زمین افتاده بود به بازی میگرفتم، گفتم: - با سارام، الان خونه میام! با نگرانی گفت: - با سارا؟ دریا یک وقت تو رو قاطی... قطرهی بارون نشسته روی صورتم رو، با پشت دست پاک کردم وگفتم: - مینا من سراغ این جور کارها نمیرم؛ خیالت تخت! خواستم تماس رو قطع کنم که گفت: - سر راهت از داروخانه چندتا مسکن بگیر بیار؛ اصغر باز زهرا رو کتک زده! پلکهام رو محکم روی هم فشار دادم و با گفتن باشهای، تماس رو قطع کردم. بارون، نم- نم شروع به باریدن کرده بود. نگاهم رو به سمت پارک چرخوندم؛ توی دلم ناسزایی نثارش کردم که دیدم با قدمهای بلند، داره به سمتم میاد. با نزدیک شدنش، اخمهام رو درهم کشیدم و گفتم: - چقدر طولش دادی! از اولش نباید منتظرت میموندم؛ باید میرفتم و... میون حرفم اومد؛ اسکناسی رو به سمتم پرتاب کرد که روی هوا گرفتمش: - انقدر غر نزن! این هم سهم تو! به تراولهای توی دستم، نگاهی انداختم. با ناراحتی، پول رو توی سینهاش کوبیدم. در حالی که بهش پشت میکردم گفتم: - اگه منتظرت موندم، به خاطر این بود که این وقت شبی بلایی سرت نیارن؛ اون هم رو حساب همسایهگری؛ وگرنه این پولها، از گلوی من یکی پایین نمیره! شدت بارون زیاد شده بود. کنار خیابون رفتم؛ دستم رو برای گرفتن تاکسی بلند کردم. سارا با عجله، خودش رو بهم رسوند و درحالی که کلاه سویشرتش رو، روی سرش میکشید گفت: - خب حالا قهر نکن، حلال خور! کجا داری میری؟ هنوز چند تا جای دیگه هم باید برم! با صدای بلند، رو به تاکسی زردی که رد شد داد زدم: - دربست! ماشین بدون این که بایسته، به مسیرش ادامه داد. با اخم، به چشمهای قهوهایش نگاه کردم و گفتم: - این وقت شب؟ نه من دیگه نیستم! تا این جاش هم که وایستادم، غلط اضافی کردم! با ناراحتی، صورتش رو جمع کرد و درحالی که کولهی رنگ و رو رفتهاش رو، روی دوشش جابهجا میکرد گفت: - باشه، پس من میرم! فقط... فقط دهنت قرص باشه! بدون این که بهش نگاه کنم، سرم رو به علامت مثبت تکون دادم که راهش رو گرفت و رفت. با افسوس، به مسیر رفتنش نگاه کردم. هنوز خیلی برای این کارها جوون بود! ماشین پیکانی، درفاصلهی چند متریم، توقف کرد که باعث شد، آب بارون جمع شده توی چاله روم بریزه. با عصبانیت به سمت ماشین رفتم تا چندتا لیچار بارش کنم که با دیدن رانندهی مسن، از کارم پشیمون شدم و درعوض گفتم: - دربست میری عمو؟ باگفتن: «سوار شو دخترم!» سوار ماشین زوار در رفتهاش شدم. از بوی سیگاری که توی فضای ماشین پیچیده بود، بینیم رو جمع کرده وسرم رو به پنجره چسبوندم. لرز بدی، به خاطر بارون و سرما توی بدنم افتاده بود. با انگشت روی بخارهای شیشه، چشم و ابرو کشیدم. همیشه از این کار لذت میبردم. تقریبا نزدیک محلمون شده بودیم؛ با دیدن داروخانه، رو به پیرمرد گفتم: - عمو نگه دار، همین جا پیاده میشم. باتوقف ماشین، دستم رو داخل جیبم بردم و اسکناسهای مچاله شدهای رو، از جیبم بیرون آورده و به سمتش گرفتم. از ماشین پیاده شدم که گفت: - دخترم این که خیلی کمه! به سمتش برگشتم و به سمت پنجره خم شدم وگفتم: - بگو خدا بده برکت! پیرمرد بدون حرف، به راه افتاد و من هم، وارد داروخانه شدم. دختر جوونی با ظاهری آراسته، پشت میز پذیرش نشسته بود. با دیدن ظاهر احتمالا کثیف و خیسم حاصل از بارون، یک تای ابروش رو بالا داد و با لحن بدی گفت: - اومدی گدایی؟ برو بیرون ما این جا... نگاهم رو از موهای بلوندش گرفتم؛ میون حرفش پریدم: - نه خانم، گدا چیه! یکی دو بسته مسکن میخواستم. با بد خلقی، رفت و چند بسته مسکن برام آورد. چندتا از همون اسکناسهای مچاله شده رو، روی پیشخوان گذاشتم و از داروخانه بیرون اومدم. از اون جا تا خونه، فاصلهی چندان زیادی نبود. بارون کم- کم داشت بند میاومد. آب بارون، از سوراخ ته کفشم، وارد کفشم میشد و خیسی جورابم حس چندشی بهم القا میکرد. توی دلم به سارا لعنتی فرستادم و وارد کوچه تنگ و تاریک خودمون شدم. جوونهای محل، طبق معمول سر کوچه جمع شده بودن و از علافیشون برای هم تعریف میکردن، متوجه حضور من شدن؛ اما چه کسی جرعت این رو داشت به من تیکه بندازه؟! صابونم یکباری به تنشون خورده بود، برای همین جرعت تیکه پرونی به من رو نداشتن! به در رنگ و رو رفتهی خونه نگاهی انداختم. سیم بغل در رو کشیدم که در با صدای تیکی باز شد. @sna.f ویرایش شده 19 بهمن 1399 توسط sna.f 25 1 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. آتنا سرلک 672 ارسال شده در 14 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 14 مهر 1399 (ویرایش شده) #پارت سوم وارد حیاط کوچیک خونه شدم دو تا پسر کوچولوی مینا طبق معمول با سر و صدا مشغول بازی کردن بودن، اعظم خانم زن چاق همسایه، کنار حوض نشسته و مشغول پاک کردن برنج های داخل سینیش بود. با دیدنمچادر رنگی روی سرش رو کمی جلوتر کشید و با لحنی کنایه امیز خطاب به من گفت: دخترم، دخترای قدیم! آفتاب و مهتاب نمیدیدشون که! چه برسه به اینکه تا دیر وقت بیرون باشن! خنده کجی روی لبم نشوندم و درحالی که به سمتش میرفتم گفتم: اعظم انقدر حرص نخور بیشتر باد میکنی! بااین حرفم گونه های پر از اکنه اش سرخ شدو با ترش رویی گفت: دختره ی چشم سفید بمن میگی چاق! خنده ای کردم و بی تفاوت به سمت اصغر که روی تخت مشغول کشیدن قلیون بود رفتم و با بد اخلاقی گفتم: زنت رو کتک میزنی بعد میشینی اینجا با خیال راحت قلیون میکشی! شلنگ قلیونش رو توی سینی پرت کرد و گفت: باز که زبونت زودتر از خودت وارد خونه شد! برو بچه این فضولیا به تو نیومده! با این حرفش عصبانی شدم و خواستم جواب دندون شکنی بهش بدم که مینا توی چهارچوب در نمایان شد، با استرس گفت: آه ، دریا اومدی؟ بیا تو کارت دارم! عکس العملی نشون ندادم که با حرص چشم هاش رو توی حدقه چرخوندو گفت: بیا تو دیگه! نگاهم رو ازچهره ی رنگ پریدش گرفتم و به شکم باد کرده اش دوختم ، حدودا باید پنج ماهش میشد، چشم غره ای به اصغر رفتم و به سمت خونه یا بهتر بگم اتاقک خودمون راه افتادم، مینا با نگاهی به سرو وضعم گفت: چرا مثل موش اب کشیده شدی! بدون حرف بند کفش هام رو باز کردم، جورابمو دراوردم وتوش انداختم. وارد خونه شدم و در حالی که به سمت بخاری کنج اتاق میرفتم رو به زهرا که زیر پتو دراز کشیده بود گفتم: چیشد که باز کتکت زد؟ زهرا با دیدنم پتو رو تا گردنش پایین اورد، حالا میتونستم کبودی زیر چشمش رو ببینم، به سمتش رفتم و کنارش نشستم: نامرد چقدرم بد زده! مینا اهسته اهسته وارد اتاق شد و گفت: میخواد سر زهرا، هووبیاره! اخه من نمیفهمم کی مردا یاد میگیرن زن دوم نگیرن! روسری رو از سرم خارج کردم و درحالی که موهای چسبیده به پیشونیم رو پس میزدم گفتم: وقتی که زنا یاد بگیرن زن دوم هیچ مردی نشن، وقتی که یاد بگیرن نفر سوم هیچ رابطه و زندگی نشن! مینا خنده ای کردو گفت: خب حالا نمیخواد فلسفی حرف بزنی، دارو هارو گرفتی؟ کیسه پلاستیک رو نشونش دادم و کنار زهرا گذاشتم، بعدهم بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم تا لیوان ابی برای زهرا بیارم. لیوان رو از توی کابیت برداشتم، شیر اب روباز کردم و درحالی که توی ایینه بالای شیر اب به چشم های ابی گود رفتم نگاه میکردم گفتم: ما زن ها خودمون تیشه به ریشه ی هم جنسامون زدیم! با پر شدن لیوان، شیر و بستم و وارد هال شدم. زهرا نیم خیز شده قرص ها رو توی دهنش گذاشته بود، لیوان رو به سمت دهنش بردم، کمی از اب رو خرد و بعد با بغض گفت: میگی چیکار کنم؟ برم طلاق بگیرم؟ کجا رو دارم برم؟ به چشم های اشکیش خیره شدم، واقعا جوابی نداشتم بدم، یک زن به تنهایی زهرا کجا رو داشت بره! مینا دخالت کرد و گفت: زهرا جان حالا خودت رو اذیت نکن، کاریه که شده، باید بسازی و بسوزی! مدارا کن! با حرص گفتم: چرا همیشه زنا مدارا کنن چرا همیشه ما محکوم به سکوت و کوتاه اومدنیم! اگه همین اتفاق برای خودتم افتاده بود همینجوری راحت حرف میزدی!؟ مینا با ناراحتی گفت: وای تو رو خدا اینجوری نگو، هوشنگ این طوری نیست! خنده بلندی کردم و در حالی که از جام پا میشدم گفتم: بزار اقا هوشنگت از زندان ازاد بشه بعد قند تو دلت اب شه! @sna.f ویرایش شده 13 آذر 1399 توسط آتنا سراک 22 1 3 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. آتنا سرلک 672 ارسال شده در 15 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 15 مهر 1399 (ویرایش شده) #پارت چهارم توی فکر فرو رفت و مشغول ور رفتن با لبه ی روسریش شد، به سمتش رفتم؛ بوسه ای روی گونه ی سفیدش نشوندم خنده ای کرد که چال روی گونش نمایان شد بهش چشمکی زدم، طاقت ناراحتی دختر خاله ی عزیزم رو که تو تمام این سالها کنارم بوده رو نداشتم. به سمت اتاقی که توی این چندماه نبود هوشنگ، مال من شده بود راه افتادم؛ به سمت رخت خواب هایی که کنج اتاق شیش متری بودرفتم و تشکی سفید با گل های ریز صورتی برداشتم و روی فرش قرمز رنگ اتاق پهن کردم. با صدای مینا به سمتش برگشتم، به چهارچوب در تکیه داده بود و یک دستش هم به کمرش بود: الان میخوای بخوابی؟ لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: اره خیلی خستم! چشم هاش رو ریز کرد و مشکوک گفت: با سارا چیکار داشتی؟ نکنه یوقت توام... وسط حرفش اومدم و گفتم: داشتم از سر کار برمیگشتم که اتفاقی دیدمش، رفت کاراش رو انجام بده، چون هوا تاریک شده بود خواست منتظرش بمونم! همین. ابرویی بالا انداخت و با حرص گفت: خوبه والا همه کار میکنه اونوقت از تاریکی میترسه؟ بعد زیرخنده زد، از حرفش خندم گرفته بود، باهاش موافق بودم اخه ادمی با شغل سارا چرا باید از تاریکی یا تنهایی بترسه! خندش رو قطع کرد و تهدید وار گفت: هوی با این سر و وضع کثیفت نمیگیری بخوابیا، برو یک دوش بگیر بعد بیا شام بخور! بعد هم اهسته اهسته به سمت هال کوچیک خونه راه افتاد. **** روزبه پشت میز نشستم و ظرف فلزی غذا رو روی میز گذاشتم،یک قاشق از عدس پلوی شفته شده رو توی دهنم گذاشتم، ازطعم بدش صورتم رو جمع کردم وبا بی میلی مشغول جویدن غذام شدم، زیر چشمی محیط اطراف رو از نظر گذروندم، همه مشغول غذا خوردن بودن، باچشم داشتم دنبال هوشنگ میگشتم که صندلی روبروم به عقب کشیده شد و پشت سرش هم هوشنگ طی یک حرکت سریع به همراه غذای توی دستش پشتش جای گرفت. پوزخندی روی لبام جا خوش کرد، پس خودش داشت با پای خودش وارد تله میشد! هوشنگ: چاکر اقا روزبه! نگاه بی تفاوتی بهش انداختم وبدون حرف مشغول غذام شدم که گفت:میگم اقا روزبه اذیتت نکردن که! نگاه خشنی بهش کردم، به وضوح اب دهنش رو قورت داد، همون لحظه کیانوش به همراه یکی از رفیق هاش از کنارمون رد شدن، با صدای نسبتا بلندی رو به هوشنگ اما خطاب به کیانوش گفتم: کی جرعت اینو داره که منو اذیت کنه! یک بچه رفته بود مامانشو اورده بود! کیانوش بی تفاوت از کنارمون رد شد، که هوشنگ با حالت مسخره ای زیر خنده زد و به خاطر باز شدن بیش از حد دهانش دندون های نامرتب و زرد رنگش رو به نمایش گذاشت، با حالت چندشی صورتم رو جمع کردم و با بد خلقی گفتم: ببند غار و مگس میره توش! اونکه توقع این لحن حرف زدن رو ازم نداشت، سریع خودش رو جمع و جور کرد. چند لحظه ای بینمون سکوت برقرار شد که گفت: اقا روزبه میگم شما چرا همیشه انقدرناراحت و عصبی هستی؟ مشکلت چیه! توی دلم گفتم: مشکلم دقیقا خودتی! اما در عوض در جوابش گفتم: مشکلم اینه که بزودی ازاد میشم! خنده مزخرفی کرد و گفت: د اخه نوکرتم این کجاش ناراحتی داره! منم چند روز دیگ ازاد میشم! قیافه ی ناراحتی به خودم گرفتم و گفتم: اخه وقتی اون بیرون هیچی در انتظارم نیست چرا باید خوشحال باشم! نه کاری نه زندگی... بعد با عصبانیت ظاهری گفتم: اصلا چرا دارم اینارو به تو میگم! از جام بلند شدم و ظرف غذام رو تحویل دادم، داشتم به سمت سلول میرفتم که با قدم های سریع خودش رو بهم رسوند و گفت: من خیلی ازت خوشم اومده، بچه جنم داری هستی! چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد: منظورم اینه که ادم زرنگی هستی! اگه بخوای میتونی بعد از ازادیت بیای جایی که من کار میکنم! سر جام ایستادم، نقشه ام داشت میگرفت، به هدف زده بودم، خودم رو به ظاهر هیجان زده نشون دادم و گفتم: واقعا میتونی برام کار جور کنی؟! سرش رو به علامت مثبت تکون داد که گفتم: خب کارت چی هست؟! دستش رو پشتم گذاشت و در حالی که به سمت جلو هولم میداد گفت: بیا بریم یجای خلوت بهت میگم! @sna.f ویرایش شده 14 آذر 1399 توسط آتنا سراک 21 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. آتنا سرلک 672 ارسال شده در 15 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 15 مهر 1399 (ویرایش شده) #پارت پنجم دریا مترسک:...نمی خوای کمک کنی...این دری وریا چیه میگی...تازه شم...چوبی که چوبی ......نمیخوام که دونده استقامت بشم...اصلا چه جوری بهت حالی کنم...نمی خوام توی خاک بپوسم....میخوام روی پاهای خودم بمیرم... کمال با گریه:....باشه هر جور راحتی از من گفتن...ولی یادت باشه من بهت هشدار دادم....(وخاکها را کنار می زند...) مترسک( با خوشحالی):....این شد ...از اول همین کارو می کنن... کمال:....توقف می کند:...به مترسک می نگرد....ومی گرید.... مترسک:...چیه؟....پشیمون شدی... من ساده باورم شد دوست سالهای دور میخواد برام یه کاری بکنه... کمال:...نه هر چی تو بگی....فقط اگه نتونی روی پاهات وایستی چی؟....نتونی راه بری چی؟....اونوقت میخوای چیکار کنی ....میشی یه فلج ....یه بی دست وپا...فکرشو کردی؟... با عصبانیت برگه نمایشنامه رو روی زمین پرت کردم، به سمت امیر حسین که با چشم های متعجب و اشک الود نگاهم میکرد رفتم؛ دسته های ویلچرش رو گرفتم و بدون توجه به صدا زدن های اقای حسینی به سمت بیرون سالن آمفی تئاتر راه افتادم. در رو باز کردم و ویلچر امیر حسین رو وارد راهرو بردم، با صدای تقریبا بلندی داد زدم: خانم علینژاد! خانم علینژاد! خانم علینژاد که زنی حدودا سی و پنج ساله بود با عجله به سمتم اومد و گفت: چیشده باز اسایشگاه رو روی سرت گذاشتی؟ نگاهم رو از خال گوشتی سیاه رنگ کنار بینیش گرفتم و به چشم های قهوه ای تیرش دوختم: میشه لطفا امیر حسین رو به اتاقش ببرید استراحت کنه! من با اقای حسینی کار دارم! با تعجب گفت: تمرین تئاترتون انقدر زود تموم شد؟ چشم هام رو یک دور توی کاسه چرخوندم و گفتم: میبریش یا نه؟ امیرحسین گردنش رو به سمتم کج کرد، سعی کردم به چشم های مظلومش نگاه نکنم، به سمت در آمفی تئاتر عقب گرد کردم؛ امیر حسین با صدای مظلوم کودکانه اش گفت: قبل رفتن میشه بیای پیشم؟ پلک هام رو با ارامش روی هم گذاشتم و با عقب گرد کردن وارد سالن آمفی تئاتر شدم. اقای حسینی با عصبانیت در حال قدم رو رفتن جلوی سن بود، با اون سر گچل و قد کوتاه و شکم گنده خیلی خنده دار بنظر میرسید. با عصبانیت سمتش رفتم و گفتم:این چه نمایش نامه ای که برای اجرا گذاشتید؟ با صدای نازکش و با حرص گفت: چه مشکلی داره؟ راجب معلولین دیگه! اخم هام رو توی هم کشیدم و گفتم: اینکه بگی نمیتونید راه برید، میخورید زمین و.... برای چی همچین چیز هایی رو از بچه هایی مثل امیر حسین میخواید اجرا کنه؟ اقای حسینی: خب بازدید کننده هایی که به اینجا میان و نمایش این بچه ها رو میبینن باید یکم دلشون بسوزه.... وسط حرفش پریدم و گفتم: یعنی بخاطر ترحم جمع کردن و پول! حاظری با روحیه و احساسات این بچه ها بازی کنی؟! عینکش رو با عصبانیت به چشم هاش زد و در حالی که میرفت روی صندلیش بشینه گفت: خانم مددی، شما اینجا فقط پرستار بچه هایی! مدیر که نیستی به من بگی چه نمایشنامه ای رو ببرم برای اجرا چه نمایشنامه ای رو نبرم! از شدت خشم قفسه ی سینم بالا و پایین میشد دهن باز کردم که چیز دیگه ای بگم اما بغض ناخونده ی نشسته درگلوم مانعم شد. با عصبانیت از سالن بیرون اومدم، با قدم های محکم به سمت رختکن راه افتادم، وارداتاق شدم، توی ایینه به لباس گشاد و بلند صورتی رنگم که لباس فرم اسایشگاه بودنگاه کردم، دستم رو عقب بردم و نخ های لباس رو باز کردم و روی چوب لباسی گذاشتم، شال سرمه ای روی سرم رو مرتب کردم، صورتم مثل تمام وقتایی که عصبی میشدم رنگ پریده بود و مردمک ابی چشم هام متورم! با برداشتن کوله پشتی مشکی رنگم بدون اینکه باکسی حرف بزنم راه خروج رو درپی گرفتم، از پله های اسایشگاه پایین رفتم و به گل های سرخ رنگ محمدی که اطراف پله ها رشد کرده بود چشم دوختم، جلوی در نگهبانی که رسیدم دستم رو به نشانه ی خداحافظی برای عمو قدرت که پیرمرد مهربونی بود بلند کردم. قصدداشتم مسیر اسایشگاه تا خونه رو پیاده برم، یعنی مجبور به پیاده رفتن بودم! اخه پولی برام نمونده بود که باهاش بخوام تاکسی بگیرم، دلم از این دنیا که همه چیزش پول شده بود گرفته بود، یک ادم مثل حسینی حاظر بود دل بچه های معلولی مثل امیر حسین رو بشکنه! راست میگن که« اگه پول داشته باشی، دنیا تو رو میشناسه اگه نداشته باشی تو ادم ها رو میشناسی» با پشت دست توی پیشونیم کوبیدم، اخ گفتم امیرحسین! قرار بود قبل رفتن برم بهش سر بزنم! ساق پاهام بخاطر مسیر طولانی که اومده بودم درد گرفته بود، سنگ ریزی وارد کفشم شده بودو انگشت پام رو اذیت میکرد، باید سر ماه که چندرغاز حقوقم رو میگرفتم، به فکر یک کفش نو برای خودم میشدم. با رسیدن به سرکوچمون، خم شدم و کفشم رو از پام خارج کردم و با وارونه کردنش سنگ رو از کفشم بیرون انداختم، در حالی که سعی میکردم کفشم رو پام کنم، نگاهم به سمت در خونمون کشیده شد، از چیزی که میدیدم تعجب کردم، هوشنگ همراه یک مردی که از پشت قد بلند و هیکلی دیده میشد جلوی در ایستاده بودن. با خودم فکر کردم: این که قرار بود سه ماه دیگ ازاد بشه! پاتند کردم و به سمتشون رفتم. @sna.f ویرایش شده 13 آذر 1399 توسط آتنا سراک 20 1 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. آتنا سرلک 672 ارسال شده در 15 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 15 مهر 1399 (ویرایش شده) #پارت ششم با رسیدن بهشون خطاب به هوشنگ گفتم: به به، هوشنگ دست کج! راه گم کردی؟ میگفتی یک گاوی گوسفندی چیزی سر میبریدیم! هوشنگ ابروهاشو بالا انداخت و لبش رو گاز گرفت که گفتم: چیه، جلوی دوستت حفظ آبرو کنم؟ نترس دوستاتم لنگه خودتن! مردی که پشتش بمن بود با شنیدن صدام به سمتم برگشت در نگاه اول چشم های سیاه براقش نظرم رو جلب کرد، از پایین تا بالا براندازم کرد و در اخر پوزخند مسخره ای روی لباش نشوند! با دیدن این صحنه حرصی شدم و گفتم: هی اقا چیز خنده داری هست که نیمچه خنده میکنی؟! بدون اینکه محلم بزاره رو به هوشنگ گفت: نگفته بودی بچه داری! با این حرفش هوشنگ خنده خجالت زده ای کرد و گفت: نه اقا روزبه، بچم نیست! دختر خاله خودم و خانومم! درواقع من و خانومم دختر خاله پسر خاله ایم! بعد دستش رو روی شونه ی مردی که حالا فهمیده بودم اسمش روزبه است، گذاشت: بمن میخوره دختری همسن این داشته باشم! با شنیدن این حرفش جری تر شدم و گفتم: اولا که این به درخت میگن! دوما( رو کردم به روزبه) من ۲۳سالمه بچه نیستم! نهایتاباهوشنگ۱۲،۱۳سال فرق دارم! بدون اینکه کمترین توجه ای بهم بکنه، انگشتش رو داخل گوشش برد ورو به هوشنگ گفت: توام این صدای وز وز رو میشنوی؟! بعد جفتشون زیر خنده زدن. با عصبانیت کولم رو تو دستش زدم و با گفتن برو کنار لندهور! وارد حیاط خونه شدم. به غیر از بچه های مینا و اعظم خانم، کس دیگه ای توی حیاط نبود. کوله ام رو روی تخت انداختم و به سمت حوض رفتم و یک مشت اب به صورتم زدم. صدای « یاالله» گفتن هوشنگ که بلند شد به سمتشون برگشتم، اعظم خانم که درحال جارو کردن حیاط بود صاف ایستاد و چادر رنگیش رو منظم کرد، مینا که تازه صدای شوهرش رو شنیده بود با خوشحالی جلوی در اومد و بچه هاشم با ذوق بغل باباشون پریدن! روزبه نگاه متحیرش رو دورتا دور حیاط چرخوند. شاید هم هر کس دیگه ای بود؛ با دیدن موزائیک های سیاه و کثیف، مرغ و خروس های اصغر، کارتن ها و ضایعاتی که شوهر اعظم جمع کرده بود و طنابی که از این سرتا اون سر حیاط کشیده شده بود و پر از لباس بود، تعجب میکرد. البته فکر نمیکنم جایی که قبلا اونم زندگی کرده بهتر از اینجا بوده باشه! هوشنگ: بیا اقا روزبه، بیا تو غریبی نکن! روزبه که انگار تازه به خودش اومده بود رنگ نگاهش از حیرت به بی تفاوتی تغییر کرد. مینا در حالی که گره ی روسریش رو سفت تر میکرد جلو اومد و به جفتشون سلام کرد،هوشنگ به کنایه خطاب به من گفت: دریا خانم یاد بگیر! ادم یکی رو میبینه سلام میکنه، نه اینکه کنایه و حرف بارش کنه! برو بابایی زیر لب نثارش کردم و به سمت خونه مینا رفتم، وارد اتاق شدم و مشغول جمع کردن لباس هایی که اورده بودم شدم که به اتای خودم که یک اتاق دوازده متری گوشه ی حیاط بالای زیرزمین بود نقل مکان کنم.حالا که هوشنگ ازاد شده بود خودش کنار زنش میموند. بعد از جمع کردن وسایلم از خونشون بیرون اومدم. هوشنگ کلید اهنی زنگ زده ای رو توی دستش گرفته بود و سعی در باز کردن در زیرزمین داشت. بعد از چند دقیقه تلاش بالاخره در اهنی باز شد، نگاهی به فضای تاریک اتاق انداخت و با لبخند رضایت بخشی بر لب گفت : خب اقا روزبه این اتاق زیرزمین مال شما. برو برای خودت استراحت کن! با تعجب گفتم: این قرار اینجا بمونه؟! مینا لبش رو گاز گرفت که هوشنگ گفت: از نظر شما اشکالی داره؟ باید از شما اجازه بگیرم زیر زمین خونم رو بدم اجاره؟! اخم هام رو درهم کردم و گفتم: نه بمن ربطی نداره، فقط بخاطر دختر خاله حاملم میگم که با این رفیق بازیات باز نیومده نکننت تو زندان! بعد هم بدون اینکه فرصت حرف دیگه ای بهش بدم وارد اتاق خودم شدم. @sna.f ویرایش شده 13 آذر 1399 توسط آتنا سراک 20 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. آتنا سرلک 672 ارسال شده در 21 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 21 مهر 1399 (ویرایش شده) #پارت هفتم روزبه وارد فضای تاریک زیر زمین شدم.بوی موندگی باعث شد اخم هام رو درهم کنم،در اهنی زوار دررفته رو پشت سرم بستم. نگاهم رو دور تا دور اتاقک دوازده متری روبروم چرخوندم؛ نور کمی از پنجره ی کوچکی که درست روبروی حیاط بود وارد اتاق میشد. دستم رو سمت دیوار بردم و کلید برق رو فشار دادم، لامپ زرد رنگ فضای تاریک زیرزمین رو روشن کرد. حالا بهتر میتونستم محیط اطرافم رو تجزیه تحلیل کنم؛ کف زمین موکت کهنه و رنگ رو رفته ای پهن شده بود و جز یک تلویزیون قدیمی و یخچال و گاز کهنه ای، به اضافه ی دوتا دبه که حدس میزدم ترشی باشه، چیز دیگه ای وجود نداشت. ساک ابی رنگم رو، روی زمین گذاشتم، از اینکه لوله کشی اب توی اتاق وجود نداشت و باید از شیر اب حیاط استفاده میکردم حسابی اعصابم خرد شده بود. خواستم برم روی زمین بشینم که صدای کوبیده شدن در مانعم شد. به سمتم در رفتم و در رو باز کردم، با دیدن دختری که امروز با تیکه و کنایه خودش رو معرفی کرده بود و با حالت طلبکار نگاهم میکرد، پوزخندی زدم و گفتم: چیه سر اوردی؟ ابروهای هشتیش رو توی هم کشید و با بداخلاقی گفت: دوتا دبه ی ترشی تو زیرزمین دارم! اومدم ببرم. برای اینکه کمی حرصش بدم یک تای ابروم رو بالا بردم و گفتم: اما من که چیزی اینجا ندیدم! باحرص گفت: یعنی چی که چیزی ندیدی؟! مگه میشه دبه به اون گندگی رو نبینی؟! بزار خودم برم ببینم! بعد خواست از کنار در پسم بزنه، که دستم رو روی چارچوب گذاشتم و گفتم: هوی اینجا بی صاحب نیست که سرتو بندازی بیای تو! حالت متفکری به خودم گرفتم و ادامه دادم: حالا متوجه منظورت شدم، دوتا دبه توی اتاق بود، چون بوی بدی میداد رفتم گذاشتم دم آشغالی! با این حرفم حسابی عصبی شد و گفت: چی؟ ترشی های من؟ تو... تو چطور.... بعدبدون اینکه حرفش رو کامل کنه با حرص پاهاش رو روی زمین کوبید و به سمت در حیاط رفت. از اینکه سرکارش گذاشته بودم حسابی سرخوش شدم؛ در رو بستم و سراغ کارام رفتم. *** دریا درحالی که زیر لب باخودم غر غر میکردم،مسیر کوچه رو طی کردم، با رسیدن به سطل آشغال بزرگ سرکوچه اطراف و داخل سطل رو نگاهی انداختم که جواد یکی از پسرای لات محله خطاب بمن گفت: دریا خانم تو آشغالا دنبال چیزی میگردی؟ بعد با لحن مسخره ای شروع به خندیدن کرد، برگشتم و با چشم های عصبانی نگاهش کردم که گفت: وای وای اینطوری نگاهم نکن ترسیدم. با عصبانیت دستام رو مشت کردم و از لای دندونای کلیدشدم غریدم: بعدا به حساب تو یکی میرسم! با قدم های بلند به سمت خونه راه افتادم، این پسره ی نفهم حتما سرکارم گذاشته باید یک درس درست و حسابی بهش بدم تا دیگ هوس اینکارا به سرش نزنه. از توی کوچه یک سنگ نسبتا بزرگی برداشتم و در حالی که توی دستم میچرخوندمش وارد حیاط شدم، سنگ رو دوباری به سمت بالا پرتاب کردم و درنهایت پنجره ی کوچک زیر زمین رو نشونه گرفتم و بانهایت قدرتم سنگ رو پرتاب کردم. شیشه با صدای بدی شکسته شد.، پشت سرش هم روزبه با صورتی در هم به همراه سنگ در دستش از زیرزمین بیرون اومد؛ یک نگاه به پنجره شکسته شد و یک نگاه خشمگین بمن که دست به سینه نگاهش میکردم کرد. با صورت برافروخته به سمتم اومد، بااینکه ترسیده بودم حتی قدمی به عقب هم برنداشتم و محکم سرجام ایستادم. درفاصله ی کمی از من ایستاد و با خشمی که باعث شده بود رگ های گردنش متورم بشه تقریبا داد زد: اینکار تو بود؟! آب دهنم رو قورت دادم و با پرویی تمام گفتم: من که یادم نمیاد! با این حرفم نفس کلافه ای کشید و سنگ رو محکم به طرف حوض پرتاب کرد، پلک هام رو روی هم قرار دادم که گفت: بمن نگاه کن! با بی پروایی به چشم های سیاهش خیره شدم که گفت: اگه یکدفعه، فقط یکدفعه دیگه به پرو پام بپیچی کاری می کنم... _اتفاقی افتاده اقا روزبه؟ هردومون به سمت هوشنگ که با چشم های ریز شده نگاهمون میکرد برگشتیم، روزبه با خونسردی که از رفتار چند دقیقه قبلش بعید بود گفت: هیچی یک بچه گربه فضول، شیشه اتاقم رو شکسته! خودم حلش میکنم شما برو تو! هوشنگ که معلوم بود قانع نشده سری تکون دادوگفت: خیلی خب، خانمم گفت به جفتتون بگم ناهار رو بیاید پیش ما. روزبه: نه ممنون مزاحم شما نمیشم. هوشنگ: این چه حرفیه، یک امروز رو درویشی سر کن. بیاید تو که غذا از دهن میفته. چشم غره ای نثار روزبه کردم و بی تفاوت بهش وارد خونه ی مینا شدم. @sna.f ویرایش شده 13 آذر 1399 توسط آتنا سراک 20 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. آتنا سرلک 672 ارسال شده در 22 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 22 مهر 1399 (ویرایش شده) #پارت هشتم به محض وارد شدنم پسر کوچک مینا که درحال فرار کردن از دست برادر کوچکترش بود محکم بهم برخورد کرد ، از ضربه ای که بهم وارد شد جا خردم و پس گردنی نثار گردنش کردم ، آنقدر گرم دویدن و شیطنت بود که متوجه این ضربه از من نشد و به بازیش ادامه داد . به سمت مینا که در آشپز خونه کوچکش مشغول درست کردن سالاد بود رفتم . من : مینا تو چرا با این حالت داری اینکارا رو میکنی! چرا صدام نزدی بیام کمکت؟ چاقو رو توی ظرف سالاد شیرازی نیمه خرد شده رها کرد و درحالی که با پشت دست اشک اومده ازچشمش رو پاک میکرد گفت : دریا تو رو خدا با این پسره روزبه کل کل نکن ، بزار بیاد ناهارش رو بخوره و بره . چاقوی دسته قهوه ای رو از جاقاشقی فلزی زنگ زده اش برداشتم، کنارش نشستم و شروع به خرد کردن پیازها شدم ، سقلمه ای به پهلوم وارد شد ،برگشتم با تعجب نگاهش کردم که گفت: نشنیدی چی گفتم ؟ با حواس پرتی گفتم : چی؟ لپاش رو پر بادکرد : میگم با این روزبه کلکل نکن، هوشنگ خیلی روش حساب باز کرده ، دوست ندارم ... خنده بلندی کردم وگفتم : وای این خلافکارا چی هستن که هوشنگ روش حساب باز کرده ! آخه شما از کجا این پسره رو میشناسید؟ صدای «یا الله »گفتن هوشنگ با صدای مینا که «میگفت : هیس آرومتر بخند »یکی شد . خندم رو جمع کردم و روبه چهره ی مضطربش لبخندی زدم : باشه سعیم رو میکنم ! سرش رو تکون داد و با حرص گفت : از دست تو! دستش رو روی زمین گذاشت و به سختی ازجاش بلند شد : بلند شو برو سفره رو پهن کن . آخرین تکه از سالادم رو هم خرد کردم ،ازجام بلندشدم ،از توی کابینت سفره رو برداشتم وبه همراه ظرف ها و قاشق و چنگال ،به سمت هال رفتم . هوشنگ و روزبه به پشتی تکیه زده بودن و درحال پچ پچ باهم بودن ؛ ازکنارشون رد شدم و سفره رو روی زمین پهن کردم . به آشپزخونه برگشتم و چند دقیقه بعد به همراه سینی حاوی ماست و سالاد به هال برگشتم ، داشتم از کنارشون رد میشدم که طی یک حرکت ناگهانی سینی رو کج کردم و نصف ماست از توی پیاله روی شونه ی روزبه فرود اومد . خودم رو به نفهمیدن زدم و به سمت سفره رفتم که صدای هوشنگ بلند شد : آه ،دریا حواست کجاست همه ی ماست ها رو روی آقا روزبه ریختی . @sna.f ویرایش شده 13 آذر 1399 توسط آتنا سراک 15 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. آتنا سرلک 672 ارسال شده در 22 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 22 مهر 1399 (ویرایش شده) #پارت نهم خودم رو الکی نگران نشون دادم و رو به هوشنگ که میرفت دستمالی برای روزبه بیاره گفتم : اوا اصلا متوجه نشدم ! باچشم های ریز شده بهم نگاه کرد و دستمال بدست به سمت روزبه رفت ، دستمال رو روی سرشونه ی ماستیش که تا روی آرنجش اومده بود کشید و گفت : ببخشید آقا روزبه ، این دریا یکم دست و پاچلفتی! با لذت به صورت درهم روزبه خیره شده بودم که سرش رو بالا آورد و نگاه خوشحالم روبا نگاه خشمگینش غافلگیر کرد . لبخند پیروزمندانه ای روی لبام نشوندم و با شیطنت ابروهام رو بالا انداختم . سرش رو به علامت متاسفم تکون داد ، درحالی که دستمال رو از دست هوشنگ میکشید گفت : عب نداره هوشنگ ، بچه است دیگه نمیفهمه! از این حرفش حسابی حرصم گرفت ،لبخند روی لبم ماسید .از جام بلند شدم ، همون موقع مینا با قابلمه ی در دستش توی چهارچوب در ظاهر شد و پرسید : چیشده آقا روزبه ؟ بجای روزبه ، هوشنگ درحالی که می رفت قابلمه رو از دستش بگیره گفت : هیچی خانم ، باز این دریا دست گل به آب داده! با این حرفش مینا چشم غره ای نثارم کرد و گفت : برو یکم از اون ترشی هایی که انداختی بردار بیار بخوریم . درحالی که بچه های مینا رو برای ناهار صدا میزدم گفتم : ترشی هام رو یک دزد ناشی دزدیده! زیرچشمی به روزبه که کاملا خونسرد بود نگاهی کردم ،مینا با پشت دست روی دست های سفیدش زد و گفت : مردم چقدر گرسنه شدن ! به دبه ترشی هم رحم نمیکنن. به چهره ی سرخ شده روزبه نگاهی انداخت و گفت : تشریف بیارید سر سفره غذا ! غذا از دهن میوفته ! همگی دور سفره جمع شدیم و ناهار با لبخند روی لب من و حرص خوردن های زیرکی روزبه خورده شد. بعداز ناهار تشکری کرد، با چشم به هوشنگ اشاره ای زد ، چند دقیقه بعد جفتشون به سمت حیاط رفتن . بشقاب های توی سفره رو جمع کردم ، روبه مینا که با ولع درحال خوردن سالادش بود گفتم : اینا یکم مشکوک نمیزنن؟ سالاد توی گلوش پرید و صورت سفیدش به سرخی زد ، سریع از توی پارچ آبی براش ریختم و درحالی که پشتش میزدم گفتم : چیشد بابا نمیری؟ یک جرعه از آب رو نوشید و درحالی که نفسی تازه میکرد گفت : وای دریا تو رو خدا کار به کارشون نگیر، برو بکار خودت برس! با اخم های درهم ظرف هارو به آشپزخونه منتقل کردم و زیرلب گفتم : بالاخره سر از کارتون درمیارم . @sna.f ویرایش شده 13 آذر 1399 توسط آتنا سراک 13 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. آتنا سرلک 672 ارسال شده در 24 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 24 مهر 1399 (ویرایش شده) #پارت دهم روزبه لبه ی تیشرت مشکی رنگ جذبم رو توی آیینه ی نیمه شکسته ی آویزون به میخ زنگ زده دیوار درست کردم . دستی به موهای لختم کشیدم و به سمت بالا مرتبشون کردم . نگاهم رو از آیینه گرفتم و با پوشیدن کتونی های مشکی رنگم وارد حیاط شدم ، خودم رو خم کردم مشغول بستن بندهای کتونیم شدم . همون لحظه صدایی توجهم رو جلب کرد: آره دیگ ، هواست جمع باشه اینجا دزد داره ، اونم از نوع ترشی دزدش! سرم رو بالا آوردم که نگاهم توی نگاه جسور دختر مقابلم قفل شد . سعی کردم هرچی خشم و جذبه دارم توی نگاهم بریزم و بهش نگاه کنم .که از رو نرفت و طلبکاربهم خیره شد. دختری که جلوش ایستاده بود و مشغول حرف زدن باهاش بود ، نگاه خیره اش رو که دید ، به پشت برگشت ؛با دیدن من ، نگاه خریدارانه ای بهم کرد و سلامی دادوگفت: من سارا هستم ، همسایتون . کنج لبم داشت میرفت به پوزخند باز بشه ،با فکر اینکه شاید بشه از این دختر در عملی کردن نقشه هام استفاده کنم ؛حالت جدی به خودم گرفتم و رو به دریا گفتم : خودم برات چندتا دبه ترشی میخرم میارم که انقدر گدا بازی در نیاری! با این حرفم دستاش رو مشت کرد و با صورتی که بی شباهت به لبو نبود گفت: گدا من نیستم ، گدا اون کسی که ترشی مردم رو میدوزده ،گدا تو.... صدای هوشنگ که« میگفت : بریم آقا روزبه ؟آماده ای؟ » مانع ادامه ی حرفش شد ، برای اینکه بیشتر از این لجش رو در بیارم پوزخندی بهش زدم که قرمز ترشد ، از کنارش رد شدم و رو به هوشنگ که موتورش رو روشن میکرد گفتم : زود آتیش کن بریم ، من حاظرم. چند دقیقه بعد ترک موتور هوندای هوشنگ نشسته بودم ، ضربات پی در پی باد به صورتم حس خوبی رو بهم القا میکرد . بعد طی مسافت زیاد و خسته کننده ای توی خیابون های پایین شهر ، به مکان مورد نظرتون رسیدیم .از چیزی که میدیم ، ناخودآگاه چشم هام درشت شد و حسابی تعجب کردم . خواستم چیزی بگم که با چند بوق پی در پی هوشنگ ، نگهبان که انگار از قبل میشناختش بدون هیچ سوالی در رو برامون باز کرد . با وارد شدنمون ، نگاهم رو داخل حیاط بزرگ چرخوندم . به محض پیاده شدن از موتور با عصبانیت شونه ی هوشنگ رو کشیدم و گفتم : اینجا کجاست منو اوردی؟ مسخره گرفتی منو ؟ _اخه نوکرتم مگه نگفتی منو بیار یجا تا کار کنم؟ نفسم رو کلافه بیرون دادم و گفتم : من گفتم منو بیار اینجا ؟! من گفتم دنبال یک کار نون و آب دار میگردم ! کارگری رو که خودمم میتونستم پیدا کنم ! بعد راهمو کج کردم تا از اونجا برم ،سد راهم شد و گفت : حالا چرا رو ترش میکنی ؟ منم آوردمت دنبال همون کاری که خودت میخواستی؟ با حالت مسخره ای نگاهش کردم وبا عصبانیت گفتم : اینجا؟ توی آسایشگاه معلولین ؟ به سمتم اومد و درحالی که دو طرف صورتم رو میبوسید گفت : بیا بریم آقا روزبه پشیمون نمیشی، بیا بریم اگه همونی که تو میخوای نشد بزن تو گوش من باشه؟ مردد نگاهش کردم و به ناچار دنبالش راه افتادم . وارد سالن بزرگ آسایشگاه شدیم و با رسیدن پشت در مدیریت ، با چند ضربه ی متوالی هوشنگ به در وارد اتاق شدیم . @sna.f ویرایش شده 13 آذر 1399 توسط آتنا سراک 10 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. آتنا سرلک 672 ارسال شده در 26 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 26 مهر 1399 (ویرایش شده) # پارت یازدهم نگاهم رو دورتا دور اتاق دلباز که دکوراسیون سفید مشکی شیکی داشت چرخوندم. با صدای مرد نسبتا جوون نگاهم رو از روی کت شلوار اتو کشیده اش به چشم های قهوه ای روشنش دوختم . _سلام ، خیلی خوش اومدید . با فکر اینکه تیرم به سنگ خورده ، با ناراحتی سلام دادم که گفت : بفرمایید بشینید . مثل توپ پنچر شده ای روی مبل چرمی مشکی رنگ ولو شدم . هوشنگ: جناب برزکار ،راستیتش قرض از مزاحمت ،این دوست من دنبال کار میگرده ! مرد که حالا میدونستم فامیلش برزکار و چشم های قهوای روشنش تنها عضوی از صورتش بود که خودنمایی میکرد گفت : خب چه کمکی از من برمیاد؟ هوشنگ در حالی که کمی به جلو خم میشد گفت: راستیتش من با این آقا روزبه گل گلاب ،توی زندون آشنا شدم ، بچه جنم داریه گفتم شاید بدرد شما بخوره! برزکار : توی آسایشگاه به چه درد من میتونه بخوره؟ هوشنگ : قربان منظورم آسایشگاه ن..... با بدخلقی میون حرفش پرید و گفت: نمیدونم با خودت چه فکری کردی هوشنگ ! از من کمکی ساخته نیست ! با عصبانیت ازجام بلند شدم ودر حالی که اخم هام رو توی هم میکشیدم گفتم : بلند شو بریم هوشنگ ! منو جای اشتباهی آوردی ، منی که یک عمر کارم دزدی و خفت گیری و قاچاق بوده ،چه به این کارا ! بعد در حالی که به سمت در میرفتم ادامه دادم : من برای کار به احدی التماس نمیکنم . دستم رو روی دستگیره ی در گذاشتم و خواستم بازش کنم که صداش مانعم شد : حالا شاید بتونم یکاری برات پیدا کنم! بدون اینکه برگردم گفتم: دیگه نیازی بکار ندارم ! در رو باز کردم واز اتاق خارج شدم ، با قدم های محکم و با عجله از آسایشگاه بیرون اومدم . کنار خیابون قدم میزدم ، بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود ، ذهنم حسابی درگیر بود ؛ تمام محاسبات ذهنیم به هم خورده بود . صدای بوق پی درپی و پشت بندش هم صدای هوشنگ که «میگفت : نوکرتم چرا حالا ناراحت میشی؟! » رشته ی افکارم رو از هم گسست .بدون اینکه کوچکترین توجهی بهش نشون بدم به مسیرم ادامه دادم . هوشنگ : آقا روزبه بیا سوار شو ، بیا هوا تاریک شده ، بارونم میگیره خیس میشیما! وقتی دید جوابی بهش نمیدم ادامه داد : بابا من که دستم رو بو نکرده بودم ، من .... با عصبانیت به سمتش برگشتم که گفت : غلط کردم خوبه نوکرتم؟ با خشم به سمتش رفتم و درحالی که سوار موتورش میشدم گفتم : هیس! فقط هیچی نگو باشه؟ *** دریا دستم رو محکم روی سرم فشار دادم و با بی حوصلگی روبه اعظم خانم که با جارو چوبی توی دستش اینطرف حوض ایستاده بود گفتم : وای اعظم خانم آرومتر سرم رفت. اعظم خانم بدون توجه بمن جاروش رو تهدید وار به سمت سارا که اونطرف حوض ایستاده بود گرفت و با جیغ گفت : بگو دختره ی چشم سفید تا این موقع شب کجا بودی؟! سارا در حالی سعی میکرد مورد اصابت جاروش قرار نگیره گفت : مامان صدبار بهت گفتم سرکار بودم دست بردار! اعظم خانم با صدای جیغ جیغیش گفت : این چه کاریه که هرشب دیر وقت میای خونه ؟! سارا : صدبار بهت گفتم منشیم منشی! اعظم خانم: این چه منشی بودنیه که انقدر پولش زیاده ! تو دوماه داری چیکار میکنی؟ وسط ظهر میری شب میای! بعد خواست به سمتش یورش ببره که صدای اصغر که از داخل خونه کوچیکش هوار میزد مانعش شد : ای بابا بس کنید دیگه دو دقیقه نمیزارید استراحت کنیم ! سارا که از مخمصه نجات پیدا کرده بود ،کوله اش رو از روی شونه اش جدا کرد و با عجله به اتاقش پناه برد. اعظم خانم زیرلبی فوش های آبداری رو نثار روح دخترش کرد و به سمت خونش رفت . با نشستن قطره ی دیگه ای از بارون روی گونم وباز شدن در حیاط و اومدن هوشنگ و رفیق نچسبش روزبه برای اینکه مشغول کل کل باهاشون نشم به اتاقم رفتم. @sna.f ویرایش شده 13 آذر 1399 توسط آتنا سراک 9 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. آتنا سرلک 672 ارسال شده در 28 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 28 مهر 1399 (ویرایش شده) #پارت دوازدهم روزبه ماهیتابه رویی سیاه رنگ رو روی پیکنیک رنگ و رو رفته ی اهدایی هوشنگ قرار دادم ، روغن رو داخل ماهیتابه ریختم و بعداز داغ شدنش تخم مرغ رو داخلش شکستم . به صدای جیلیز و ویلیز شدن روغن گوش سپردم ،یک هفته ای بود که به این خونه نقل مکان کرده بودم و تنها چیزی که از افراد خونه دستگیرم شده بود زندگی خیلی عادیشون بود که بنظرم غیرعادی جلوه میکرد! با پخته شدن تخم مرغ ، ماهیتابه رو برداشته و روی سینی فلزی قرار دادم ، خوب بود که حداقل تخم مرغ پختن رو خوب بلد بودم وگرنه قطعا از گرسنگی هلاک میشدم ، لقمه ای درست کردم و به سمت دهنم بردم که نگاهم به دبه های ترشی افتاد ، چشمام برقی زد و به سمتشون رفتم ،با باز کردن در ترشی بوی تند سرکه به مشامم رسید ؛ بوی آشنا، شبیه به بوی زندگی ، با خارج شدن کلمه ی زندگی از دهنم پوزخندی روی لبام نقش بست . با تصور اینکه اون دختره دریا این ترشی ها رو درست کرده از خوردنشون پشیمون شدم و با سفت کردن درش به سمت غذام رفتم ، تا لقمه رو به سمت دهنم بردم در زیرزمین به صدا در اومد .با اوقات تلخی لقمه رو توی ماهیتابه انداختم و از جام بلند شدم . درحالی که زیر لب غرغر میکردم : «نمیزارن شاممون رو بخوریم » به سمت در رفتم . با باز کردن در با چهره ی خوشحال هوشنگ مواجه شدم ، با دیدنم نیشش رو باز کرد که بخاطر بیش از اندازه باز شدن دهنش دندون های زردش رو به نمایش گذاشت که یک لحظه از نظرم گذشت : چرا مسواک نمیزنه؟ با صداش به خودم اومدم: ببخشید بد موقع مزاحمت شدم ،آقا روزبه شال و کلاه کن بریم . اخم هام رو درهم کشیدم و گفتم : کجا به سلامتی؟ خنده ای کرد و گفت : بالاخره برات کار پیدا کردم ! با بد خلقی گفتم :کار؟ این موقع شب؟ قول یکار نون و آبدار رو بهم داده بودی ،یادت که نرفته؟ چشمکی زد و گفت : حتما همون کاری رو که دنبالش بودی برات پیدا کردم که میگم الان بریم دیگه ! انگشتم رو تهدید وار به سمتش گرفتم و گفتم : وای به حالت اگه بازم مثل... میون حرفم پرید و گفت : نه نوکرتم حله ، تو بپوش بریم همه چی روبه راه! از پله های زیرزمین بالا رفت .سراغ لباسام رفتم و با تعویضشون با نگاهی به غذای دست نخوردم از اتاق بیرون رفتم . توی حیاط اصغر که خودش رو مکانیک معرفی کرده بود طبق معمول این یک هفته درحال قلیون کشیدن بود ، خانم ها هم روی تخت نشسته بودن و زیر نور چراغ حیاط درحال سبزی پاک کردن بودن ، اصغر با دیدنم سلامی داد و درحالی که شلنگ قلیونش رو به سمتم میگرفت گفت: بفرما آقا روزبه یک پوک بزن ! به سمتش رفتم و کامی از قلیونش گرفتم که طعم نعنای تنباکو توی دهنم پیچید . خانم ها با دیدنم شروع به پچ پچ کردن ، دریا که از روز اول شمشیر رو از روبسته بود با صدای بلندی گفت : یکی کم بود یکی دیگه ام بهش اضافه شد ! جمع کنید بوی دودتون حالمونو بهم زد . به حرفش توجه ای نشون ندادم و پوک عمیقتری بهش زدم که اصغر گفت : تو چیکار داری دختر ، هوای آزاد ! برو اونطرف تر بشین ! با این اخلاق گندت بعید میدونم شوهر گیرت بیاد. با این حرفش بشدت موافق بودم هر دو زیر خنده زدیم که با حرص گفت : هر هر و کوفت رو آب بخندید! بخوام شوهر ی امثال شما بکنم ، نکنم بهتر ! اصغر درحالی که سعی میکرد صداشو روی سرش بندازه گفت : مگه ما چمونه ؟با صدای دختر خاله اش مینا که شماتت بار اسمش رو صدا میزد ، خصمانه بهمون خیره شد و سکوت کرد.برای اینکه لجش رو در بیارم پوزخندی نثارش کردم .سنگینی نگاهی باعث شد سرم رو بالا بیارم و با چهره ی سارا مواجه شدم ، متوجه نگاهم که شد لبخند دستپاچه ای بهم زد که بی توجه بهش به سمت هوشنگ که «میگفت : آقا روزبه بیا بریم دیر شد » رفتم . @sna.f ویرایش شده 13 آذر 1399 توسط آتنا سراک 9 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
آتنا سرلک 672 ارسال شده در 30 مهر 1399 مالک Share ارسال شده در 30 مهر 1399 (ویرایش شده) #پارت سیزدهم روزبه نگاه کلافه ای به ساعت مچی مشکی رنگم که ساعت ۱۲ نیمه شب رو نشون میداد کردم . نفسم رو با صدا بیرون دادم وبخاطر سوز هوا خودم رو کمی جمع تر کردم ،با ضربه ای به سنگ جلوی پام به ناکجا آباد شوتش کردم . با عصبانیت رو به هوشنگ گفتم : اینجا چه جهنم دره ایه که منو اوردی؟ هوشنگ در حالی که سعی میکرد با هیزم های جمع شده آتیش روشن کنه گفت : نوکرتم دو دقیقه صبر کن میان دیگه! با عصبانیت زیر لب شروع به غرغر کردم : هی میگه صبر کن ! منو برداشته آورده توی این بیابون تاریک که سگ هم پرسه نمیزنه ! با عصبانیت به سمت موتورش رفتم ،با پاضربه ای به چرخش زدم و گفتم :چند ساعت منو علاف کردی ، من اشتباه کردم گفتم برام کار جور کنی ، روشن کن بریم از تو آبی گرم نمیشه ! _ آخه نوکرتم ... با عصبانیت داد زدم : یبار دیگه بگی نوکرتم با پشت دست میکوبم ... نور شدید ماشین توی چشمم افتاد و باعث شد حرفم رو قطع کنم . دستم رو حائل صورتم کردم و باچشم های ریز شده به مسیر نزدیک شدن ماشین خیره شدم . ماشین توقف کرد وبا دیدن دوتا سرنشینی که ازش پیاده شدن پوزخندی روی لب هام جا خشک کرد .با تمسخری که توی صدای از عمد بلند شده ام مشهود بود گفتم : ببینم هوشنگ ، قرار توی این بیابون خیریه ای ؟ اسایشگاهی چیزی بسازن ؟ هوشنگ قیافه متعجبی به خودش گرفت و گفت : چی ؟ برزکار جلو اومد و درحالی که از سیگارش کام میگرفت گفت : مزه نریز ! قیافه جدی به خودم گرفتم وگفتم : شما کجا اینجا کجا جناب برزکار ! برزکار : مگه دنبال کار نبودی ؟ قیافه متعجبی به خودم گرفتم و گفتم :توی روز روشن اومدیم آسایشگاه میگی کار برات نیست ! اونوقت این موقع شب ،توی بیابون ... سیگارش رو به طرفی پرت کرد و میون حرفم اومد: خب حالا تند نرو ! حتما دلیلی داشته ! بعد پشتش رو به من کرد و درحالی که بی هدف قدم میزد ادامه داد: با سابقه ای که داری فکر نمیکنم انقدر احمق باشی که ندونی برای چی اینجایی! دستی میون موهای لخت مشکی ام کشیدم ، خیلی دلم میخواست با یک مشت، دندون های یک دست سفیدش رو توی دهنش برزیم . لبم رو به دندون گرفتم و گفتم : میدونم که کارت خلاف اما اینکه چه کاریه رو نمیدونم ! به سمتم برگشت و گفت : لازمم نیست بدونی! من یک بار دارم که باید به شمال ببری! کارت اینه! چینی به پیشونیم انداختم و گفتم : اونوقت تو آدم دورت نداری که بدی اونا برات ببرن؟! چرا به من اعتماد کنی؟ با این حرفم عصبانی شد و گفت : رو حساب هوشنگ خواستم بهت کار بدم ،اما لیاقتشو نداری! بعد به سمت ماشینش راه افتاد که گفتم : توی راه پلیسا رو چیکار کنم؟ مکثی کرد و گفت : خبرت میکنم. به خاک بلند شده حاصل از حرکت چرخ ماشین روی زمین های خاکی نگاه کردم ، لبخند نامحسوسی روی لبام نقش بست که هوشنگ با ذوق از گردنم آویزون شدو گفت : دیدی بالاخره بردمت سرکار! با خشونت دستش رو از دور گردنم باز کردم ودرحالی که چپکی نگاهش میکردم گفتم : سریع پسر خاله نشو ! بدون اینکه به قیافه ی دمغ شده اش اهمیتی بدم به سمت موتور راه افتادم و گفتم : روشن کن این لگن رو ، یخ بستم . **** دریا قاشق حاوی سوپ رو به سمت دهنش بردم که سرش رو به سمت چپ کج کرد و لجوجانه گفت : نمیخورم ! چشم هام رو محکم روی هم فشار دادم و با حرص گفتم : امیر حسین ! امیر حسین : من غذا نمیخورم . قاشق رو توی بشقاب رها کردم ، چونه اش رو توی دستم گرفتم ، صورتش رو به سمت خودم برگردوندم وبا لحن ملایمی گفتم : تو دوست داری توی اون تئاتر بازی کنی؟ سرش رو به علامت تأیید بالاو پایین کرد . به چشم های مظلوم آبی رنگش خیره شدم و برای هزارمین بار توی دلم به شباهت چشم هاش به چشم های خودم اعتراف کردم .لبخندی به روش زدم و گفتم : پس من الان میرم به آقای حسینی میگم که برای اجرای امشب آماده ایم. با این حرفم حسابی ذوق زده شد و دست های بی جونش رو به هم کوبید : دریا جون تو بهترینی ! *** روزبه قدم هام رو تند تر کردم و به سمت خیابون اصلی راه افتادم ، از گوشه ی چشم پشت سرم رو پاییدم ، کماکان داشت تعقیبم میکرد .بخاطر کلاهی که روی سرش گذاشته بود چهره اش مشخص نبود . از چهار راه اصلی گذشتم و سعی کردم خودم رو میون سیل جمعیت بندازم تا گمم کنه اما انگار مسیر رو از من بهتر بلد بود .سرعتم رو انقدر زیاد کرده بودم که تقریبا داشتم میدوییدم ، با نزدیک شدن به کوچه ای که حالا محل زندگیم شده بود ،سرعتم رو کم تر کردم .صدای نفس نفس زدناش رو از پشت سر میشنیدم ؛معلوم بود حسابی خسته شده ، لبخند مرموزی روی لب هام نشوندم و طی یک حرکت ناگهانی به عقب برگشتم و درحالی که دستش رو میپیچوندم و به پشت سرش می بردم به دیوار چسبوندمش . صورتم رو نزدیک گوشش بردم و از میون دندون های کلید شدم غریدم : چرا منو تعقیب میکردی! وقتی پاسخی نشنیدم با خشونت به سمت خودم برگردوندمش ، مشتم رو بالا بردم و آماده ی کوبیدن به صورتش شدم که با دیدن قیافه اش با بهت بهش خیره شدم ! @sna.f ویرایش شده 13 آذر 1399 توسط آتنا سراک 6 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
آتنا سرلک 672 ارسال شده در 3 آبان 1399 مالک Share ارسال شده در 3 آبان 1399 (ویرایش شده) #پارت چهاردهم با صدای هوشنگ که میگفت : آقا روزبه اتفاقی افتاده؟ نگاهم رو از چشم های مشکی رنگ مرد مقابلم گرفتم و با دست های لرزون مشتم رو حواله ی صورتش کردم.با ضربه ام پخش زمین شد که با پا ضربه ی نه چندان آرومی به پهلوش زدم و درهمین حین هم داد زدم : حالا دیگه کیف منو میزنی؟! و ضربه ی بعدی توی پهلوش فرود آمد .هوشنگ که زمینه رو برای خودنمایی جلوی من محیا دیده بود ، با دمپایی هایی که لخت لخت کنان روی زمین میکشید به سمتمون دوید و گفت : ای دزد نامرد حالا دیگه از آقا روزبه دزدی میکنی؟ خواست توی کتک زدن همراهیم کنه که داد زدم : خودم از پسش برمیام ! جوون های محل دورمون جمع شده بودن اما هیچکس جرعت این رو نداشت که جلو بیاد و مانع من بشه ، تقریبا دیگه همه از من حساب میبردن،به سمت صدای دختری که میگفت : ولش کن کشتیش ! برگشتم که با صورت برافروخته ی دریا مواجه شدم ،بی تفاوت به اون مشت بعدی رو حواله ی صورت خونیش کردم ، خم شدم و یقه پیرهنش رو توی دست گرفتم و گفتم : دفعه ی اخریه که توی این محل میبینمت ، گورت رو گم کن ! کمی به سمتم متمایل شد و لب زد : دارم برات روزبه ! یقه ی پیراهنش رو رها کردم وداد زدم : گمشو ... تلو تلو خوران از جاش بلند شد و به سرعت از میون مردم فرار کرد . هوشنگ : چیزی از وسایلت کم نشد آقا روزبه ؟ لباس هام رو تکونی دادم و رو به جوون هایی که بهم زل زده بودن تشر زدم : چیه وایسادید منو نگاه میکنید ؟ برید ببینم . همه از ترس متفرق شدن که دریا گفت : آره برید برید متفرق شید ، اینجا یک مرد وجود نداره ! همتون وایسادید فیلم سینمایی نگاه میکنید ! با اعصاب خرد نگاهی به سر وضع ژولیده اش کردم گفتم : به نفعته که گنده تر از دهنت حرف نزنی و به پرو پام نپیچی! برخلاف توقعم جسورانه نگاهم کرد و گفت : چیه اگه گنده تر از دهنم حرف بزنم من و هم مثل اون بدبخت میگیری به باد کتک ؟ از این حرفش جا خوردم ، ناخودآگاه گره ی ابروهام باز شدن . خواستم جوابی بهش بدم که سریعا به سمت خونه راه افتاد . *** دریا با عصبانیت وارد حیاط خونه شدم که تنه ام به تنه ی سارا برخورد کرد و گفت : چه خبرته مگ سر اوردی؟ هول هولکی در حالی که شونه ام رو میمالیدم ازش معذرت خواهی کردم که پرسید: بیرون چخبر بود ؟ دعوا بود؟ دستم رو روی پیشونیم فشار دادم و گفتم : آره این روزبه گرد و خاک به پا کرده بود ! با چشم های گشاد شده وبا ذوق گفت : واقعا ؟ با کی ؟ چرا؟ با تمسخر گفتم : با یک بنده ی خدا !حالا تو چرا انقدر ذوق زده ای؟ دستاش رو محکم به هم کوبید و گفت : وای که چقدر این آقا روزبه با جذبه و جنتلمن ! با حالت چندش صورتم رو جمع کردم و گفتم : کجاش جنتلمن؟ مردک عصبی همش به فکر دعوا و کتک زدن مردم ! با یک من عسلم نمیشه خوردش! برو بابایی نثارم کرد و به سمت خروج راه افتاد . نمیدونم از کی تا حالا مردهای عصبی جنتلمن شدن ! البته اگه بشه به امثال روزبه مرد گفت ! آدم هایی که به خاطر موقعیت خودشون از تذکر به دیگران اجتناب می ورزند ، آدم هایی که کتک خوردن هم نوع ها شون رو تماشا میکنند و بجای کمک به هم با گوشی های همراهشون دست به فیلم برداری میشن ! به اتاقم رفتم و لباس هایی که برای نمایش امشب لازم داشتم رو از توی صندوقچه ی قدیمی که متعلق به مادرم بود برداشتم . توی دلم گفتم ای کاش یک جفت کفش نو هم خریده بودم و با این کفش های کهنه روی صحنه نمیرفتم . از اتاقم بیرون اومدم و بعد از قفل کردن در به سمت در خروج راه افتادم که صدای مینا متوقفم کرد: تو کی اومدی؟ نباید الان آسایشگاه باشی؟ به سمتش برگشتم و درحالی که سلام میدادم گفتم: امشب اجرای تئاتر داریم ، کلی بازدید کننده میان ، اگه دوسداری توام امشب بیا ! لبخندی نثارم کرد و موفق باشی گفتنش با هول بیرون رفتن من همراه شد . باید سریع خودم رو به آسایشگاه میرسوندم و دیالوگ ها رو با امیرحسین تمرین میکردم . با دو خودم رو بب سرکوچه رسوندم ، هوشنگ و روزبه با لات های دیگه ی محل در حال اختلاط بودن چشم غره ای بهشون رفتم و با گرفتن تاکسی مسیر آسایشگاه رو در پیش گرفتم. @sna.f ویرایش شده 13 آذر 1399 توسط آتنا سراک 7 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
آتنا سرلک 672 ارسال شده در 14 آبان 1399 مالک Share ارسال شده در 14 آبان 1399 (ویرایش شده) #پارت پانزدهم با هیجان به تشویق تماشاچیان چشم دوختم ، از فرط هیجان قلبم به سینه میکوبید و دست هام لرزش محسوسی داشت ،هنوز هم باورم نمیشد تونسته باشم جلوی این جمعیت نمایش اجرا کنم ، توجهم به امیرحسین که با ویلچرش لبه ی سن ایستاده بودجلب شد ، به سمت پسر بچه ی هم سن و سالش که دست گلی رو به سمتش گرفته بود خم شده بود وویلچرش در آستانه ی سقوط قرار گرفته بود ، با دو خودم رو بهش رسوندم و دسته ی ویلچرش رو گرفتم و مانع افتادنش شدم ؛ با استرس آب دهنم رو قورت دادم و در حالی که گل رو از پسر بچه میگرفتم رو به امیر حسین نهیب زدم : نزدیک بود بیفتی! با اخم های درهم نگاهم کرد که دلم براش ضعف رفت ، خواستم ویلچرش رو به سمت بیرون هدایت کنم که صدای مدیر آسایشگاه مانعم شد : خانم مددی صبر کن میخوایم با امیرحسین عکس بگیریم ! نگاهم رو به از تیپ اتو کشیده اش به چشم های قهوه ایش دوختم هیچ وقت حس خوبی به این مرد نداشتم و کمی هم بخاطر اخلاق بدش ازش میترسیدم با صداش به خودم اومدم : خانم مددی مشکلی داری؟ اخم هام رو در هم کشیدم که رو به دوتا مرد کت شلواری همراهش گفت : آقایون به عکاس بگید تشریف بیاره با بچه ها عکس بگیریم . با ناراحتی گفتم : اجازه بدید امیرحسین رو ببرم ممکن برای روحیش .... میون حرفم اومد و با لحن خشنی گفت : شما لازم نیست بمن بگی چی برای روحیه بچه ها خوبه چی نیست ! باجسارت گفتم : برای شما روحیه بچه ها اهمیت داره؟ یا فقط به فکر تبلیغ کارتونید ؟ دوتا مرد همراهش نگاه معناداری بهم کردن که با عصبانیت دندون هاش رو روی هم سایید وبا صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت : با احترام از اینجا برو بیرون ! بعدا به حسابت رسیدگی میکنم! از کاری که کرده بودم حسابی خوشحال بودم ، با بی میلی ویلچرش رو رها کردم و وارد راهرو شدم . به خاطر بازدید کننده های زیادی که اومده بودن آسایشگاه حسابی شلوغ شده بود ،هر سال پاییز ، جشنواره خیریه ای برگزار میشد ومردم برای کمک به آسایشگاه میومدن. به سمت غرفه ی صنایع دستی که بچه های معلول تدارکش رو دیده بودن راه افتادم ، هر کدوم از بچه ها با دیدنم با ذوق صنایع دستیشون رو بهم نشون میدادن ، به غرفه ی آخر رسیدم ، طاها که حدودا ۱۲ساله بود و دو تا دستش رو از دست داده بود قلمو رو به دهن گرفته بود و در حال کشیدن تابلوی نقاشی بود با لبخند بهش خیره بودم که صدای خانم علینژاد باعث شد به سمتش برگردم : باز چیکار کردی دریا؟ برو دفتر آقای برزکار که حسابی از دستت شکار ! با بی تفاوتی به سمت دفترش راه افتادم میدونستم بابت رفتارم قرار تو بیخ بشم. @sna.f ویرایش شده 13 آذر 1399 توسط آتنا سراک 6 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
آتنا سرلک 672 ارسال شده در 16 آبان 1399 مالک Share ارسال شده در 16 آبان 1399 (ویرایش شده) #پارت شانزدهم علیرضا گردنم رو به پشتی مبل تکیه دادم ،کمپرس یخ رو روی گونه ام فشار دادم تا کمی از دردش کمتر بشه . با صدای غرغرهای عزیز جون سرم رو بلند کردم و به لیوان حاوی آب قندش زل زدم . عزیز جون : بشکنه دستی که این بلا رو سر بچم آورده ، الهی خیر نبینه ! با این حرفش لبم رو گاز گرفتم و با صدای گرفته ای گفتم : نگو عزیز جون ... کنارم روی مبل جای گرفت و درحالی که لیوان رو به لب هام نزدیک میکرد گفت : برای چی نگم ؟زدن بچمو ناکار کردن ! در حالی که صداش از بغض میلرزید ادامه داد : اگه بلایی سرت میومد من ... میون حرفش اومدم و با لحن آرومی گفتم : چیزی نشده آخه عزیز من ، ببین خوب خوبم ! بعد در حالی که با پر روسری بلند سفید رنگش اشک اومده از گوشه ی چشمش رو پاک میکردم برای اینکه بحث رو عوض کرده باشم ادامه دادم : نمیخوای بری برای پسرت غذا بیاری که از گرسنگی تلف نشه؟ با این حرفم هول زده از جاش بلند شد که گونه های سفید رنگش به قرمزی گرایید : الان میرم مادر جون ، غذای مورد علاقت رو پختم ! بعد با عجله به سمت آشپزخونه راه افتاد ، با لبخند به مسیر رفتنش خیره شدم . ******روزبه با عصبانیت به چشم های آبی رنگش خیره شدم ، از شدت خشم پره های بینیم بزرگتر از حد معمول شده بود و تند تند نفس میکشیدم ، لبخند حرص دراری که روی لباش نشونده بود باعث میشد بیش از پیش عصبانی بشم .با لحن مسخره ای گفت : اوا ببخشید آقا روزبه اصلا ندیدمتون ، اومدم آب رو بریزم رو بچه ها اشتباهی رو شما ریختم ! به دوتا پسر بچه ی هوشنگ که حسابی ترسیده بودن و از شدت خیسی آب از سر و روشن چکه میکرد، چشم دوختم ؛ معلوم بود با چیزهایی که از من دیده بودن حسابی ازم میترسیدن! صدای چرا مثل موش آب کشیده شدی گفتن هوشنگ ، از خیالات خارجم کرد ، با یادآوری اینکه دریا از عمد سطل آب رو روم ریخته بود اخم وحشتناکی میون ابروهام نشوندم و درحالی که دست هام رو مشت میکردم از میون دندون های قفل شده ام غریدم : هیچی کوچولوها داشتن آب بازی میکردن ، اشتباهی ریختن رو من! هوشنگ نگاه بد اخلاقی به پسرهای خیس شده اش انداخت و گفت : برید تو خونه ، که بعدا به حسابتون رسیدگی میکنم! بچه هاش به سمت خونه پا تند کردن که با حرف پدرشون که میگفت : اول از آقا روزبه عذر خواهی کنید ! لحظه ای ایستادن و با لحن مضطربی ببخشید سرسری گفتن و به سمت خونه پناه بردن . از رفتارشان پوزخندی روی لبام نقش بست و در دل از خودم پرسیدم : یعنی انقدر ترسناکم ؟ اخم هام رو بیشتر در هم کردم و رو به هوشنگ تشر زدم : چرا با بچه ها دعوا میکنی ؟ رو به دریا اشاره کردم : کار این بود! با این حرفم دریا با لحنی که سعی میکرد لاتی باشه گفت : هوی این به درخت میگن! بعد هم یک چیکه آب که این شلوغ کاری هارو نداره! تازه دیگ نیازیم نیست حموم بری! هوشنگ خواست حرفی بزنه که با دست مانعش شدم ، فاصله بینمون رو با چند قدم طی کردم و درحالی که به چشم های جسورش خیره شدم گفتم : به وقتش به حسابت رسیدگی میکنم! بعد مسیر اتاقم رو در پیش گرفتم تا لباس هام رو عوض کنم که صدای نازکش به گوشم رسید : وای وای نگو ترسیدم ! @sna.f ویرایش شده 13 آذر 1399 توسط آتنا سراک 6 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
آتنا سرلک 672 ارسال شده در 16 آبان 1399 مالک Share ارسال شده در 16 آبان 1399 (ویرایش شده) #پارت هفدهم بعد از تعویض لباس هام ، از زیرزمین خارج شدم ، هوشنگ درحال مواخذه ی دریا بود این رو به راحتی از رفتار عصبی هوشنگ و رفتار بی تفاوت دریا که در مقابل به اسمون خیره شده بود،میشد حدس زد . بدون اینکه بهشون نزدیک بشم سوتی زده و خطاب به هوشنگ گفتم : عجله کن پرویز منتظره ! تربیت این جوجه ماشینی رو هم بزار برای بعد! با این حرفم دریا خشمگین نگاهم کرد که در مقابل نیشخندی تحویلش دادم ، رو به هوشنگ گفتم :آدرس رو برات فرستاد؟ *** علیرضا بالاخره بعد از چند ساعت کشیش ، در قدیمی و زوار در رفته ی خونه باز شد و به محض خارج شدن موتور ،بیسیمم رو برداشتم : عمار عمار یاسر ، سوژه روئیت شد ؛ چه دستور میفرمایید ؟ _سوژه رو تعقیب کنید عمار ! استارت ماشین رو زده و با فاصله مشغول تعقیبشون شدم ، بالاخره بعد از چند ساعت گشتن توی خیابون های تهران مقابل یک عمارت توی محله ی بالای شهر توقف کردن . *** روزبه با ایستادن روبروی یک عمارت با نمای فوق العاده شیک ، سوتی زدم و خطاب به هوشنگ گفتم : همینجاست؟ هوشنگ که مبهوت عمارت شده بود بدون اینکه چشم از نما برداره گفت : آدرس اینجا رو داده بود ! بعد از اینکه موتور رو کنار خیابون پارک کردیم ، به سمت عمارت راه افتادیم .بعد از فشردن آیفون ، در با صدای تیکی باز شد .با وارد شدن به عمارت دکوراسیون طلایی رنگ خونه در نگاه اول توجهم رو جلب کرد ، خدمتکاری به سمتمو ن اومد : داخل نشیمن منتظر باشید تا آقا تشریف بیارن . با راهنماییش وارد نشیمن شدیم و روی مبل های سلطنتی فیروزه ای رنگ جای گرفتیم . نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم ، با صدای قدم های محکمی که نشان از نزدیک شدن فردی بود ، سقلمه ای نثار پهلوی هوشنگ که با هیجان به معماری خونه خیره شده بود ، کردم . با دیدن برزکار هردو از جامون بلند شدیم . سلام دادیم که بی تفاوت و بدون جواب روی مبل روبروی ما نشست . از اینکارش حسابی بدم اومد و ناخودآگاه اخم هام رو درهم کردم . تک سرفه مصلحتی کرد و گفت : خب من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم ! دلیل اینکه گفتم بیاید خونم اینه که بهتون اطمینان کردم. خطاب به من ادامه داد: البته رو حساب هوشنگ به تو اعتماد کردم ! بی حرف خیره بهش چشم دوختم که ادامه داد : باید خودت رو بهم نشون بدی تا کارهای مهم تری رو بهت بسپارم ! با زبونم لب هام رو ترکردم و گفتم : من هر کاری که باشه انجام میدم . در همون حین خدمتکار با سینی حاوی چای به سمتمون اومد ، بعد از چیدن چایی ها روی میز برزکار ادامه داد: یک محموله دارم که باید به شمال ببری! لیوان چای رو از روی میز برداشتم ، جرعه ای ازش نوشیدم و گفتم : حالا محمولت چی هست ؟ با بدخلقی گفت : اینجا فقط من سوال میپرسم تو به دستوراتی که میگم عمل میکنی ! از لحن حرف زدنش ابروهام بالا پریدن که رو به هوشنگ تشر زد : این دوستت رو ملتفت نکردی؟ هوشنگ دستپاچه شد و خواست حرفی بزنه ، نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم با لحن کنترل شده ای گفتم : پولش رو کی میدی؟. لیوانش رو روی میز گذاشت و دست هایش رو در هم قلاب کرد : نصفش رو اولش میدم ، نصفشم آخر کار ! از جام بلند شدم : کی باید برم ؟ پوزخندی روی لباش نشوند و گفت : فردا میای آسایشگاه ماشین رو تحویل میگیری! بعد دستش رو تهدید وار به سمتم گرفت : این آخرین باره که به خاطر کار به آسایشگاه میای ! @sna.f ویرایش شده 13 آذر 1399 توسط آتنا سراک 6 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
آتنا سرلک 672 ارسال شده در 22 آبان 1399 مالک Share ارسال شده در 22 آبان 1399 (ویرایش شده) #پارت هجدهم نگاهم رو دور تا دور محوطه ی بزرگ آسایشگاه چرخوندم ، سرمای اول صبح باعث شد دست هام رو دور بازوهای ورزیده ام حلقه کردم ، با نوک کفشم به دیوار جلوی پام ضربات پی درپی و آهسته ای میزدم ، اینکار باعث میشد افکاری که به ذهنم هجوم میاوردن و منظم کنم . با نزدیک شدن صدای قدم های کسی سرم رو بالا آوردم که با دیدن برزکار دستم رو داخل جیب سویشرتم فرو بردم .چون حدس میزدم جواب سلامم رو نمیده بدون سلام دادن خیره نگاهش کردم . برزکار: درست راس ساعت اومدی! ماشین امادست ! چشم چرخوندم تا ماشین مورد نظر رو ببینم اما چون چیزی عایدم نشد پرسیدم : ماشین کجاست؟ فکر عوارضی رو کردی؟ درحالی که با دست داخل جیب های کتش رو میگشت گفت: چند نفری دنبالت میان که مجوز رد شدنت میشن! با تعجب گفتم : متوجه نمیشم ! مگه قرار نبود تنها برم؟ کاغذی که از داخل جیبش خارج کرده بود رو به سمتم گرفت : متوجه میشی! اینم آدرسی که باید ببری بار رو تحویل بدی ! بعدش هم از اونجا یک راست میری مشهد ! نگاهی سرسری به آدرس نوشته شده روی کاغذ انداختم : مشهد دیگه برای چی؟ همون لحظه یک خانم همراه پسر بچه حدودا هشت ساله ای که روی ویلچر نشسته بود و دو دستش قطع بودبا ساک در دست به سمتمون اومدن ، سلامی دادن که جوابشون رو دادیم . حواسم پرت دست های پسر بچه شد ، سعی کردم بدون ترحم نگاهش کنم دوست نداشتم نگاهم ناراحتش کنه. برزکاربا کنجکاوی پرسید : پس خانم مددی و امیر حسین کجا هستن؟ خانمی که حدودا سی ساله میزد با اخم گفت : قربان ، امیرحسین برای خوردن صبحانه اذیت میکرد ، خانم مددی گفتن لباساش رو عوض کنن میان ! برزکار سرش رو عصبی تکون داد و گفت : حیف که امیرحسین زیادی به این مددی وابستس وگرنه تا حالا صدبار اخراجش کرده بودم ! تا الانشم کلی دیر شده برو صداش کن! خانم که عصبانیت برزکار رو دید بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه ،ساکی رو که همراهش آورده بود روی زمین رها کرد و به سرعت به داخل آسایشگاه رفت . بارفتنش نیم نگاهی به پسر بچه کردم و رو به برزکار کردم : نمیفهمم قرار این خانم و (صدام رو کمی پایین آوردم ) یک بچه ی معلول مجوز رد شدنمون از پلیس راه و عوارضی بشن ! در همین حین برزکار گوشی گران قیمتش رو درآورد و با گرفتن تماس از شخصی خواست تا ماشین رو بیاره . بعد از اینکه تماسش رو قطع کرد گفت : این چهار نفر همراهت میان ، اینارو قرار به یک آسایشگاه توی مشهد ببری ! بهشون میگی از طرف جاده ی شمال میری. با ابروهای بالا پریده گفتم : من با دوتا زن و دوتا بچه ، با خودم قاچاق ببرم؟! اخم هاش رو درهم کرد : مشکلی داری ؟ با وجود این بچه ها پلیس ماشین رو نمیگرده ! کلافه دستی به گردنم کشیدم خواستم حرفی بزنم که با دیدن دریا که همراه پسر بچه ای روی ویلچر به سمتمون میاد مات زده ، زیر لب زمزمه کردم : این اینجا چیکار میکنه؟ دریا هم با چشم های درشت شده بهم خیره شده بود ، با رسیدنشون نگاهم قفل در دو گوی آبی رنگ پسر بچه شد و در دلم اعتراف کردم : چقدر این بچه شبیه دریاست! نگاه پر از ابهام دریا نشون دهنده ی این بود که یک سوال مشترک بامن توی ذهنش میچرخه :« این اینجا چیکار میکنه!» با صدای عصبی برزکار که خطاب به دریا میگفت :« خانم مددی چقدر دیر کردی؟ گفتم که عجله داریم! » به خودم اومدم . دریا دهان باز کرد تا چیزی بگه که پسر بچه ی روی ویلچر پیش دستی کرد و با ترس گفت : تقصیر من بود! با صدای ون سبز رنگی که بهمون نزدیک میشد بحث خاتمه پیدا کرد ، حدس میزدم ماشینی که قرار بود ببرم همچین چیزی باشه ! با توقف ماشین ، پسر لاغر اندامی ازش پیاده شد و سوئیچ رو به سمت برزکار گرفت . برزکار با سر خوشی گفت : خب اینم از ماشین حالا میتونید برید ! سوئیچ رو به سمتم گرفت که همون لحظه دریا گفت : ما قرار با این بریم ؟! با لحن حرفش سرم رو بالا آوردم و مستقیم بهش نگاه کردم . @sna.f ویرایش شده 13 آذر 1399 توسط آتنا سراک 5 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
آتنا سرلک 672 ارسال شده در 25 آبان 1399 مالک Share ارسال شده در 25 آبان 1399 (ویرایش شده) #پارت نوزدهم مثل همیشه جسارت توی نگاهش موج میزد .با بد خلقی گفتم : این به درخت میگن! خواست شروع به کل کل کنه که برزکار با اخم های درهم گفت : شما با این آقا مشکلی داری؟ دریا جا خورد و با اخم های در هم نه قاطعی گفت و سکوت کرد . پوزخندی روی لبام نشوندم پس این هم توی دار و دسته ی برزکار بود ! برای اینکه حرصش رو دربیارم رو به برزکار گفتم : قربان اگه ایشون با من مشکلی دارن خب مجبور نیستن که با من بیان ! برزکار نفس کلافه ای کشید رو به دریا گفت : خانم مددی اگه مشکلی داری بگم یک نفر دیگه جای .... میون حرفش پرید و با حرص گفت : نه جناب برزکار مشکلی نیست ! چشم غره ای نثارم کرد که در جوابش نیشخندی تحویلش دادم . رو به همون خانم کرد : خانم اکبری میشه کمک کنید بچه ها رو ببریم داخل ماشین؟ جفتشون به سمت ون راه افتادن . با رفتنشون برزکار رو به من کرد و گفت : خوب حواست رو جمع کن ، یک وقت فکر بلند کردن بارام به سرت نزنه ؟! جدی بهش خیره شدم و گفتم : نا امیدت نمیکنم ! عقب گرد کردم و به سمت ون راه افتادم خانم اکبری پسر بچه ای که جثه ی کوچکتری داشت رو داخل ون برده بود و مشغول جمع کردن ویلچر شده بود ، اما دریا به سختی در حال بلند کردن پسری که حالا میدونستم اسمش امیر حسین بود . به سمتشون رفتم و با جدیت پرسیدم : کمک میخوای؟ بدون اینکه نگاهم کنه بچه رو بزور بلند کرده و به سختی سوار ونش کرد . دست به سینه نگاهش کردم ،به سمتم اومد و با بد خلقی گفت : ببین آقا روزبه ( آقا رو عمدا با کنایه و کشیده ادا کرد) من و این بچه به کمک احتیاج نداریم ، دست کم به کمک آدمی مثل تو احتیاج نداریم! پوزخندی روی لبام نشوندم و درحالی که شونه هام رو بی تفاوت بالا می انداختم گفتم : هرجور مایلی! و بی توجه بهش پشت فرمون ماشین جای گرفتم . آیینه ی ماشین رو تنظیم کردم و با سوار شدن دریا ، ماشین رو روشن کرده و با زدن تک بوقی از آسایشگاه خارج شدم . ویرایش شده 30 آبان 1399 توسط آتنا سراک 5 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
آتنا سرلک 672 ارسال شده در 30 آبان 1399 مالک Share ارسال شده در 30 آبان 1399 #پارت بیستم از ترافیک جاده چالوس کلافه شده بودم ،هر زمان دیگه ای بود از دیدن زیبایی ها و سرسبزی جاده نهایت لذت رو میبردم اما خب الان هر وقتی نبود ! بی حوصله دستی به گردنم کشیدم و با کشش دست هام به سمت جلو، سعی در رفع خستگیم داشتم ، چند ساعتی بود که توی راه بودیم ؛ هواهم کم کم رو به تاریکی میرفت ، آیینه رو روی سرنشین ها تنظیم کردم ، هر چهار نفرشون به خواب رفته بودن ؛ نگاهم به سمت امیرحسین که سرش رو روی شونه های دریا گذاشته بود و به خوابی عمیق فرو رفته بود کشیده شد ، نمیدونم چرا احساس میکردم این بچه رو قبلا یجایی دیدم ! اما هرچی به مغزم فشار می اوردم چیزی به خاطر نمی آوردم ، با صدای بوق متوالی که از پشت سرم میومد دست از نگاه کردن به چهره ی بچه برداشتم ،دنده رو عوض کردم و از مسیر باز شده به راه افتادم ، همانطور که حدس میزدم توی جاده تصادف شده بود و کامیونی که حامل بار میوه بود چپ کرده بود و میوه هاش کف خیابون جاده جاری شده بودن. حالا میتونستم با سرعت بیشتری رانندگی کنم ،نیم نگاهی به دریا انداختم در همین حین چشم هاش باز شد که سریع نگاهم رو ازش گرفتم ، خمیازه ای کشید و اطرافش رو بر رسی کرد ، نگاه تیزی بهم کرد و با سوظن پرسید : مارو داری کجا می بری؟ اخم هام رو درهم کردم و گفتم : همون جایی که آقا برزکار گفتن! صداش رو کمی بالا برد و با عصبانیت گفت: چرا داری چرت و پرت تحویلم میدی؟ این که جاده ی شمال ! داری مارو میدزدی؟ بزن کنار، بهت گفتم بزن کنار. با عصبانیت به سمت چپ جاده مسیرم رو منحرف کردم و به شدت روی ترمز زدم ، حالا دیگه همشون بیدارشده بودن ، دوتا بچه با ترس ، خانم اکبری با تعجب و دریا با خشم نگاهم میکردن . با بداخلاقی به سمتش برگشتم و با صدایی که اصلا سعی در کنترلش نداشتم دادزدم : آخه تو چی داری که بخوام بدزدمت ؟ بعد با عصبانیت تلفن همراهم رو از جیبم خارج کردم و درحالی که شماره ی برزکار رو می گرفتم ادامه دادم : هی هرچی دلش میخواد بارم میکنه هیچی نمیگم .... بعد از چندتا بوق صدای الو گفتنش در گوشی پیچید ، سریع گوشی رو به سمت دریا گرفتم و از ماشین پیاده شدم و به کاپوت ماشین تکیه زدم .بعداز چند دقیقه نیم نگاهی به داخل ماشین انداختم ، دریا با صورتی برافروخته مشغول صحبت کردن با تلفن بود و خانم اکبری هم با چشم های گشاد شده بهش چشم دوخته بود . فرصت خوبی بود تا کمی ماشین رو بررسی کنم ، تظاهر به افتادن چیزی از دستم کردم و به سمت زمین خم شدم . چراغ قوه ی کوچیکی رو از جیبم خارج کردم و روی زمین دراز کش شدم ، با انداختن نور به کف ماشین ، با چشم های ریز شده متوجه ی بسته هایی شدم که با چسب های زرد رنگ به کف ماشین وصل شده بودن ! دستم رو داخل جیبم بردم و به سختی چاقوی ضامن داری رو از جیبم خارج کردم ، باید یکی از بسته ها رو باز میکردم و متوجه محتوای توش میشدم ، دستم رو نزدیک بردم که با صدای نزدیک شدن قدم هایی و پشت بندش هم صدای دریا که میگفت داری چیکار میکنی؟!) دستم میون راه خشک شد . چشم هام رو محکم روی هم فشار دادم و زیر لب (دختره ی فضولی) نثارش کرد . 6 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
آتنا سرلک 672 ارسال شده در 1 آذر 1399 مالک Share ارسال شده در 1 آذر 1399 # پارت بیست و یکم خواستم سرم رو از زیر ماشین بیرون بیارم که محکم با کف ماشین برخورد کرد ، خودم رو از زیر ماشین بیرون کشیدم ،با اعصابی داغون درحالی که سرم رو ماساژ میدادم رو بهش توپیدم : تو مگه فضول منی؟ یک تای ابروی هشتیش رو بالا برد و با چشم های ریز شده گفت : اره فضولم ! زیر ماشین چی میخواستی؟. از جام پاشدم ، چاقوی ضامن دارم رو داخل جیبم گذاشتم و درحالی که لباس های خاکی شدم رو تکون میدادم با بداخلاقی جوابش رو دادم : باید به تو جواب پس بدم ؟ فلشم افتاده بود ،برداشتمش ! با لحن کنایه آمیزی گفت :فلش یا چاقوت ؟ اخم هام رو درهم کشیدم تیز تر از چیزی بود که تصورش رو میکردم ؛برای اینکه به حرف زدن ادامه نده به سمت ماشین راه افتادم و در همون حین بلند گفتم : اگه نمیخوای جا بمونی سوار شو ! سوار ماشین شدم و دستم رو به سمت کانال بخاری ماشین بردم ، همون لحظه سوار شد و در ریلی ماشین رو بشدت بست . از توی آیینه چپ چپ نگاهش کردم که روش رو به سمت پنجره کج کرد و گفت : آدم چقول سزاش همینه ! لبخندی شیطانی روی لبام نقش بست که از نگاهش دور نموند پس داشت بخاطر برزکار میسوخت ! سرم رو به طرفین تکون دادم و با یک استارت ماشین رو روشن کردم . مسیر زیادی رو نرفته بودم که صدای امیر حسین بلند شد : دریاجون دستشویی دارم ! همون لحظه پسر بچه ای که همراه خانم اکبری بود و طاها نام داشت حرف امیرحسین رو تکرار کرد . پوفی کردم که دریا گفت : این نزدیکی ها دستشویی پیدا میشه؟ نزدیک یکی از رستوران های بین راهی توقف کردم ، به سمتشون برگشتم و گفتم : کی اینجا توقف می کنیم که هم غذا بخوریم هم شما به کارهای مربوطه اتون برسید . از ماشین پیاده شدم ، ویلچرهاشون رو خارج کرده و روی زمین گذاشتم ،چون میدونستم کمکم رو قبول نمیکنن با گفتن اینکه توی رستوران منتظرت میمونم ازشون فاصله گرفتم . 4 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
آتنا سرلک 672 ارسال شده در 2 آذر 1399 مالک Share ارسال شده در 2 آذر 1399 (ویرایش شده) #پارت بیست و دوم با باز کردن در رستوران موج گرمایی که با صورت یخ زده ام برخورد کرد ، حس شیرینی رو برام بوجود اورد . محیط ساده و عادی رستوران رو ازنظر گذروندم ، گوشه ای ترین جا رو انتخاب کردم و روی صندلی آهنی سفید رنگ جای گرفتم . منوی خاک گرفته و چرب رو با انزجار برداشتم و نیم نگاهی به لیست غذاها که تنوع زیادی نداشتن انداختم . گارسون به سمتم اومد که پنج پرس چلو کباب سفارش دادم ، با رفتنش دریا اینا وارد رستوران شدن ، دستم رو براشون بلند کردم که به سمتم اومدن . بعد از آوردن سفارش ها مشغول غذامون شدیم .دریا و خانم اکبری اول غذای بچه هارو دادن سپس خودشون مشغول شدن ، غذای نیم خورده ام رو رها کردم و با گفتن اینکه میرم کیف پولم رو از ماشین بیارم از رستوران خارج شدم . بعد از برداشتن کیفم به سمت رستوران راه افتادم ، گوشیم رو از جیبم خارج کردم و مشغولش شدم که تنه ی کسی بشدت باهام برخورد کرد ، با اخم سرم رو بالا آوردم که بادیدن قیافه اش باچشم های درشت بهش خیره شدم که آروم لب زد : پشت سرم بیا سرویس بهداشتی! با رفتنش با نگاهی به اطرافم به سمت جایی که گفت راه افتادم . وارد سرویس شدم ، آب رو باز کرده بود و مشغول شستن دستاش بود ، از بوی نامطبوعی که میومد چینی به بینیم انداخته و به سمت درها رفتم ،با یکی یکی باز کردنشون از خالی بودن سرویس مطمئن شدم . به سمتش برگشتم وپرسیدم : تو اینجا چیکار میکنی؟ با صورتی خنثی پرسید : بارت چیه ؟ با اخم های درهم گفتم : هنوز نمیدونم ! دهن باز کرد تا چیزی بپرسه که همون لحظه شخصی وارد سرویس شد و داخل یکی از دستشویی ها شد . شیر کناریش رو باز کردم و خودم رو مشغول شستن دست هام نشون دادم . به آرومی کنار گوشم پچ زد : باید برزکار رو به خاک سیاه بشونی! **** دریا دور دهنم رو با دستمال کاغذی پاک کردم و غر زدم : حتی شعورش نمیرسه از ما نظر بخواد بعد غذا رو سفارش بده ! خانم اکبری که دهانش رو پراز برنج کرده بود و هر لحظه احتمال منفجر شدن لپ هاش بود ، با دهن پر گفت : حالا ...چیزی نشده ....دستش درد نکنه... در همین حین غذا توی گلوش پرید ، نوشابه رو به سمتش گرفتم و درحالی که چند ضربه ی متوالی به پشتش میزدم ادامه دادم : من که چشمم آب نمیخوره بیاد حساب کنه ! بنظرم قالمون گذاشته! نوشابه اش رو یک نفس سرکشید، بعد از اینکه نفسی تازه کرد روی شونه ام زد و گفت : خانم مارپل یک نگاه به اون طرف بندازی میبینی که تمام احتمالاتت کذب ! با دیدنش که مشغول حساب کردن بود ایشی گفته و همگی از رستوران خارج شدیم ، سوار ماشین که شدیم با اخم گفتم : یک کیف پول پیدا کردن انقدر طول میکشه ؟! متفکر به روبروش خیره شد بود و بعید میدونم اصلا حرفم رو شنیده باشه . ویرایش شده 7 آذر 1399 توسط آتنا سراک 4 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
آتنا سرلک 672 ارسال شده در 7 آذر 1399 مالک Share ارسال شده در 7 آذر 1399 #پارت بیست و سوم ماشین به حرکت دراومد ، شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت از پنجره مشغول تماشای جاده شدم ، چند دقیقه بعد سر امیرحسین روی شونه ام فرود اومد ، پتویی که روی پاش انداخته بودم رو تا گردنش بالا کشیدم ونگاهی به صورت مظلوم غرق در خوابش انداختم ، لبخندی از این همه معصومیتش روی لبام نقش بست .سرم رو به پنجره تکیه دادم و به خوابی عمیق فرو رفتم . **** روزبه نگاهم رو بین کاغذ حاوی آدرس و تابلوی مکانیکی به دوران درآوردم . طبق آدرس درست اومده بودم ، از ماشین پیاده شدم و وارد مکانیکی شدم . مردی حدودا سی ساله مشغول تعمیر موتور ماشینی بود ، با دیدنم بدون اینکه سیگارش رو از کنج لبش برداره با لحن لاتی گفت : تعطیله ! نگاهم رو از روی موهای فرفریش به دست های سیاه رنگش سوق دادم ، نفسی تازه کردم و گفتم : از طرف پرویز برزکار اومدم! همین حرفم کافی بود تا آچارش رو روی زمین رها کنه و با چشم هایی که از خوشحالی برق میزدن به طرفم بیاد : من کوچیک شما و آقا برزکار هم هستم چرا زودتر نگفتی؟! بعد در حالی که با لنگ آویزون دور گردنش دست های کثیفش رو پاک میکرد داد زد : هی پسر بپر دوتا چایی مشتی بریز بیار ! بی حوصله سرم رو تکون دادم و گفتم : لازم نیست !من وقتی برای خوردن چای ندارم ، با خودم همراه دارم . سرش رو خاروند و متفکر گفت : پس برو ماشین رو بیار روی چال تا بار رو خالی کنم ! ماشین رو داخل تعمیرگاه بردم و روی چال قرار دادم ، با لبخندی که دندون های خراب و زرد رنگش رو به نمایش میزاشت به زیر ماشین رفت و مشغول کارش شد .خواستم از ماشین پیاده بشم که صدای دریا مانعم شد : اینجا دیگه کجاست؟ چشمم رو در کاسه چرخوندم و درحالی که انگشت هام رو درهم حلقه میکردم گفتم : اینجا موزه ی لوور فرانسه است مادمازل ! بعد با ابروهای بالا پریده از داخل اینه نگاهش کردم و با تمسخر ادامه دادم: نمیبینی ؟توی تعمیرگاهیم! با صورتی سرخ شده نگاهم کرد و درحالی که با تمسخر میخندید گفت : هه خندیدم ! نمکدون برای چی اومدیم تعمیرگاه ؟! با کف دست محکم توی پیشونیم زدم که صدای برخورد دستم با پیشونیم توی فضا پیچید .بی توجه بهش از ماشین پیاده شدم و دور ماشین چرخی زدم . روی چهارپایه کثیف رنگی که به راحتی به چال اشراف داشت جای گرفتم ، گوشیم رو از جیبم خارج کردم و مشغولش شدم . 4 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .