این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 27 مهر 1399 این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 27 مهر 1399 (ویرایش شده) نام رمان: پاپلی نوشته: یکتا یاری ژانر: عاشقانه خلاصه: آرتوش بعد از سه سال باز میگردد و زخم کهنه سر باز میکند... مقدمه: من پروانهام، همان پروانهی ابله و ساده لوحی که دور شمع میرقصد؛ من همان پروانهی کوچکیام که دل به دل بیرحم شمع میدهد. من همان پروانهای هستم که عاشقانه شمع نیمسوز را میپرستد؛ من همان موجود رنگانگی هستم که مادرانه برای آخرین لحظات زندگی شمع، لالایی میسراید. من پروانهام، پروانهی عاشقی که شمعش را در آغوش میکشد و چنان در تب عشقش میسوزد که نمیفهمد دیگر یک بال ندارد. من، پاپلی؛ همان پروانه عاشقم! نقد کنید، پاپلی ویراستار : @مثلِ پری ویرایش شده 11 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 24 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مدیر تایپ رمان 3,949 ارسال شده در 27 مهر 1399 Share ارسال شده در 27 مهر 1399 سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ➖➖➖➖➖ 🚫 لطفا قبل از نگاشتن رمان، قوانين انجمن مطالعه فرماييد.👇 https://forum.98ia2.ir/topic/53-قوانین-نوشتن-رمان ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/77-آموزش-نویسندگی ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @A.saee @Tara.S ➖➖➖➖➖ به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ @ykiyri *درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست.* ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 9 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت اول: با اخم نگاهش میکنم. با دیدن ابروهای بالا پریده و دستان بر سینه محکم شدهاش، اخمم غلیظتر میشود. نفسم را کلافه بیرون میدهم. قیچی را برمیدارم و پارچه را بدون دقت، کج و کوله برش میدهم. پوزخند میزند. پارچهایی را که خراب شده از زیر دستم بیرون میکشد و وادارم میکند نگاهش کنم. سرم را بلند میکنم و با صدایی، نه خیلی آرام میگویم: - چیکار میکنی؟ بدش من. - این مسخره بازیها چیه؟ قول نمیدهم اگر کلمه دیگر بگوید، دیوانه و بر سرش آوار نشم. جواب نمیدهم، نه که جوابی نداشته باشم. من پُرم از حرفهای نگفته، اما حیف که درک و شعور این ملت کمتر از آن است. نگاهم را از چشمانش میگیرم، میز را دور میزنم و ازکنارش میگذرم. از اتاق خارج میشوم. قبل از اینکه سیوا دهن باز کند و حرفی بزند، ضبط را روشن و صدایش را بلند میکنم. میگذارم خواننده با آن صدای بد و نخراشیدهاش بخواند اما سیوا حرف نزند. چیزی نگوید و تمامی پنبههایم را رشته نکند. وارد آشپزخانه میشوم، قهوهساز را روشن میکنم و از فکرم میگذرد، قدیمها چقدر قهوه دوست داشت. فکرش حالم را دگرگون میکند. سرم را خم میکنم. موهایم را کلافه پشت گوش میدهم. خستهام، خسته و کلافه از حرفهای تکراری، از روزهای تکراری. از آدمهای دیوانه و خسته کننده دور برم. آدمهایی که هیچ درکی ندارند و هرچه را میگویم نمیشنوند و فقط حرف خودشان را تکرار میکنند. یعنی نمیفهمند و نمیبیند حال و روزم را که باز حرفش را پیش میکشند. که باز از او و چشمهایش میگویند. او و چشمهایش، لعنت به او و آن چشمهایش. برای اینکه سیوا فرصت نکند حرفی بزند، سریع میگویم: - یادت نره بیای شو لباس. نمیخواهم به حرفهای سیوا فکر کنم. سعی دارم حواسم را پرت کنم که صدایش از پشت سر به گوشم میرسد و باز حالم را دگرگون میکند. - دوستت داره پاپلی! ویرایش شده 11 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 24 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت دوم: نمیخواهم غرق شوم در فکر و خیال گذشته، نمیخواهم دوباره بشوم همان پاپلی ضعیف سه سال پیش. باز هم بغض لعنتی و دیوانه کنندهایی که راهی نمیشود از گلویم. که رها نمیشود و نمیگذارد نفس بکشم. به دختر درون آینه چشم میدوزم. چشمهایم برق همیشگی را که نه اما برق اشک را دارند. تاریخ قرار است تکرار شود؟ پوزخندی که این مدت از لبم دور نمیشد، باز مهمان لبهایم میشود. تاریخ لعنتی! کاش زمان متوقف شود، همینجا، در همین لحظه و من برای مدتها در خلأ میماندم و خودم را به دست سرد سرنوشت میدادم. در اتاق کوبیده میشود و صدای گوشخراشش مجبورم میکند چشم از پاپلی درون آیینه بگیرم. - بله؟! - پاپلی! حاضر شدی؟ زود باش بیا مهمون ها اومدن. مردمک چشمانم در حدقه میچرخد. خبر میدهم《 الان میآیم.》 رژ قرمز رنگ را روی لبهایم میکشم. رنگ آتشین قرمزی لبانم قدرت تقدیم میکند و موجب میشود، اعتماد به نفس بیشتری داشته باشم. دستانم را روی سرهمی مشکی رنگم میکشم و کمرم را صاف میکنم. نفس بلندی میکشم و از اتاق خارج میشوم. با دیدن جمعیت عظیمی که درون حال روی صندلیها و کنار میزهای پذیرایی جا خوش کردند، آه از نهادم بلند میکند. سلام بلندی میکنم و با تذکر جواهر، حواسها جمع میشود. شانه به شانه جواهر میز به میز میرویم و او با افتخار میگوید، دخترش پاپلی، طراح مزون پروانه هستم. لبخند میزنم و دیگران هم با تواضع لبخند هدیه میدهند. بالاخره معرفی مسخره تمام میشود و فرصت میکنم برای دقایقی کوتاه از جمعیت دور شوم. سیوا را میبینم، به سمتش میروم و کنارش جا میگیرم. - چطوری؟! - خوبم تو چطوری؟! نگاهم نمیکند. از چیزی میترسد که نگاه میدزدد و پایش را بر زمین میکوبد. به روبهرو خیره میشود. بر بازویش میکوبم. - چته؟! لب میزند《اومده!》 @مثلِ پری ویرایش شده 11 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 23 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت سوم: - آرتوش نکن. صدای فریادم وقتی 《الف》 و 《ر》 اسمش را باز ناز میکشیدم، در سرم اکو میشود. قدم تند کردم که از آب خارج شوم، دستم را کشید و در آغوشش گم شدم. - کجا خانوم خانوما؟! بر سینهاش کوبیدم و نق زدم. - ولم کن، میخوام برم. شیطون نگاهم کرد، چشم درشت کردم و اَدای گربهی شرک را در آوردم. - آرتوشم! خندید، جواهر چشمانش درخشید و من در معدن کهربای نگاهش گم شدم. زیر گوشم به آرامی زمزمه کرد: - دوستت دارم خانومم! و من گُر گرفتم، سوختم و آتش گرفتم؛ تک به تک سلولهای تنم غرق لذت شد، قلب بیجنبهام بر در و دیوار سینه کوبیده و بیاختیارم کرد. سیوا صدایم میزند و با تکان دادن بدنم از فکر خارجم میکند. - حواست کجاست؟ عصبانیام، نفسم به شماره میافتد؛ وای بر تو سیوا، وای بر تو که نمیگذاری حتی یک روز خوش داشته باشم. - کی بهت گفت بیاریش؟ - خودش اومد، به من چه! تیز نگاهش میکنم، این حجم از خونسردی عصبیترم میکند؛ جرعهایی از نوشیدنیاش را میخورد. - اگر برات مهم نیست چرا حالت از این رو به اون رو شد؟! ها؟! نفسم را کلافه از سینه بیرون میدهم، بلند میشود. - میرم بگم بیاد این طرف. میلرزم، انگار برق هزار ولت به تنم وصل کرده باشند؛ عرق سردی بر روی کمرم مینشیند و رنگم بیشک پریده است. سیوا با صدای بلندی میخندد و در حالی که دور میشود، با صدای بلندی میگوید: - نترس، میرم پیش سیما جون. این دختر امروز قصد جانم را کرده! کاش نمیآمد، حداقل امروز نه؛ نمیخواهم ببینمش. توانش را دارم؟! ببینمش و غرق نشوم در کهربایی چشمهایش؟! ببینمش و دلم برایش پر نکشد؟! برای او، آرتوش پطروسیان. بر خود نهیب میزنم، چرا نشود؟! من فراموشش کردم. مادرم با اخم سمتم میآید. - پاشو، چرا نشستی اینجا؟ مهمونها منتظرن. بازویم را میگیرد و بلند میکند. - مامان! - یامان! بدو دیر شد، همه منتظر سخرانیاند. 《همه بیخود کردنی》 در دل میگویم و به سوی پذیرایی میروم. قبل از من سیوا، روی سِن است؛ با دیدنم اشارهای میکند و با صدایی پر شور میگوید: - به افتخار بانو پاپلی بامداد. با چشم برایش خط و نشان میکشم، میداند از اینکه بانو خطاب شوم بیزارم و باز تکرار میکند. نفسی میکشم و با طمأنینه به سمت جایگاه میروم. ویرایش شده 11 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 23 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت چهارم: سخنرانیام که تمام میشود؛ جمعیت یکنواخت دست میزنند و من با لبخند تشکر میکنم. گروه- گروه به سمتم میآیند و تبریک میگویند. خسته از زیادی سر پا ماندن، خم میشوم و آخی میگویم. کمرم درد گرفته و صاف ایستادن را برایم دشوار ساخته است. روی صندلی مینشینم و خوشحال از رفتن مهمانها و کم شدن جمعیتشان، تکهایی شیرینی در دهان میگذارم. - تبریک میگم. مثل همیشه عالی بود سرکار خانوم! صدایش، نسیم شمالی است که میوزد. نسیمی که برایم نه خوشآیند بلکه سرد و دردناک است. بر خود میلرزم. نه! نه! نه! من توانش را ندارم. دستان سردم را دور لیوان حلقه میزنم. به لرزش پاهایم توجه نشان نمیدهم و بلند میشوم. - ممنون از شما. ابرویی بالا داده و با لبخندی دندانهای مرواریدیاش را نشان میدهد. میخواهد بگوید متوجه حال خرابم شده؟! نباید اینطور شود. من دیگر آن پاپلی نیستم. به طبع من هم لبخندی میزنم و به میز پذیرایی اشاره میکنم. - از خودتون پذیرایی کنید. تکهایی کوچک از سیب سرخی را برمیدارد و گازی به آن میزند. به میز تکیه زده و با آرامش همان تکه سیب را گاز میزند. کاش سیب را آغشته به زهر میکردم. افکار بچگانهام لبخند روی لبهایم میآورد. مطمئنم حس خشم الانم زودگذر است. من حسی به این مرد ندارم. نه عشق، نه بغض و خشم! بخش- بخش میکنم و در دل فریاد میزنم، من هیج حسی به این مرد ندارم. قدمی عقب میروم. قصد دارم آن محل خفقان آور را ترک کنم. بِدَوَم و بِدَوَم و بِدَوَم تا به دریا برسم و تا خود مقصد، حتی دقیقهایی صبر نکنم. متوجه قصدم میشود که میگوید: - شو بعدیتون رو کی برگذار میکنید؟ - دو ماه آینده، خوشحال میشم تشریف بیارید. تکیهاش را از میز میگیرد و نزدیکتر میشود. نگاه به چشمهایش میروم. - اون که چشم. حتما میآیم. باز هم نزدیکتر. نفسم به شماره میافتد و او بیتوجه میگوید: - ولی تا دو ماه دیگه با غم دوریت چه کنم؟! پوزخند میزنم. چه خوب جوک تعریف میکنی جناب پطروسیان. قدمی عقب میروم. دیگه تحمل کردنش سخت است. - با اجازتون به بقیه مهمونها برسم. قدم تند میکنم و با سرعتی بیش فرار. @مثلِ پری ویرایش شده 11 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 22 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت پنجم: نور آفتاب بر صورتم میتابد و صدای جواهر در اتاق پخش میشود. - پاپلی پاشو دختر، لنگ ظهرِ و تو هنوز خوابی. پتو را روی سرم میکشم، نمیخواهم رد اشک خشک شده بر گونهام را ببیند و بفهمد دیشب چگونه گذشته. - برو، الان میام. صدایم گرفته و خش دارد؛ میفهمد، میفهمم که متوجه دگرگونی حالم شده است؛ بالای سرم میایستد و سکوت میکند. این سکوت را دوست دارم؛ از اینکه آدمها با وجود نداشتن اندکی درک، سکوت میکنند لذت بخش است. فقط یک تیر میزنند و خلاص! همان یک تیر که به سمت قلبم نشانه میرود، برای خراب کردن حالم کافی است. اما خوبی سکوت بعدش این است که دیگر نمک نمیشوند بر زخمم. آه، ناخودآگاه از سینهام خارج میشوم. با همان صدای گرفته و آرام میگویم: - میآیم. صدای کوبیده شدن پاشنهی کوتاه کفشهایش بر روی پارکت گواه بر خروجش میدهد. پتو را از سر میکشم و به ناگاه از تخت بلند میشوم، تلفنم را چک میکنم و برای سیوایی که گفته است ساعت نه منتظرم است؛ ایموجی میفرستم. دستی درون جنگل موهایم میکشم، کاش بروم و کوتاهشان کنم. خاطرات، وای بر خاطراتی که دست از سرم برنمیدارند. خاطراتی که باز سر باز میکنند و داغ دلم را تازه. سرم را به قدری محکم تکان میدهم که گردنم درد میگیرد، اما دیر است؛ زودتر از آن غرق شدهام. - آرتوش! نگاهم کن. نگاهم نکرد، دنده را عوض کرد و پایش را روی گاز گذاشت. - گفتم نه، عادت ندارم یه حرفی رو ده بار بزنم. دست به سینه زدم و لب ورچیدم. - خسته شدم خب، تو موهام رو میشوری؟ خشک میکنی؟ شونه میکنی؟ میبندی؟ که موی بلند هم میخوای. نیم نگاهی به صورت اخمویم انداخت، دستم را زیر دستش روی دنده گذاشت. - بله، خودم هم میشورم، هم خشک میکنم؛ هم شونه میکنم، هم میبندم! حق نداری موهات رو کوتاه کنی. نالیدم و غر زدم. - موی بلند نمیخوام. خونسرد گفت: - من میخوام، نکنه نمیدونستی تو مال منی! هزاران لعن، به قلب عاشق و بیجنبهام که با شنیدن چنان جملهی سادهای در دلم قند آب نکنند. از تخت بلند میشوم و یک راست به سمت حمام میروم و زیر دوش آب سرد میایستم، بلکه مغزم از کار بایستد که انقدر فکر و خیال نکند. قطرات آب سرد بر تنم فرود میآیند و حالم را بهتر میکند. روبهروی آینه، دختری با چشمهای درشت و موهای بلند فر مشکی رنگ ایستاده؛ پاپلی بامداد، که دلش نمیلرزد برای آرتوشی با گوهرهای کهربایی. حوله را دور تنم سفت میکنم و از حمام خارج میشوم، از بین مانتوهایی که آفریده دست خودم هستند؛ مانتویی مشکی رنگ از کمد خارج میکنم. - مامان! من دارم با سیوا میرم بیرون. منتظر جواب نمیشوم و از خانه بیرون میزنم. ویرایش شده 11 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 21 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت ششم: دست روی پارچهی لطیف زرد رنگ میکشم. - زرد بردارم خوبه از نظرت؟ میتونم با یه دامن سورمهای ستش کنم. - تو که دامن سورمهای نداری! چشمکی میزنم و پارچهی سورمهای رنگ را بر میدارم. - میخرم، آقا لطفاً از این دو متر بدید. سیوا نگاهی به ساعتش میکند و میگوید: - بریم نهار؟ ضعف کردم. پارچهها را میگیرم و متقابلاً پولش را میدهم. - پیتزا میخوام. پایهای؟ موافقت میکنم و به سمت پاتوقمان راه میافتیم، هی میخواهم فکر نکنم! فکر و خیال هم بیخیال شوند، من نمیشوم. در عجبم این سیوایی که وکیل و مدافع آرتوش است چرا حال چیزی نمیگوید. کنار پنجره بزرگ مینشینیم. فکرم را میخواند که میگوید: - یه مهمون هم داریم. چشمهایش برق شیطنت دارند. مهمان؟! نگو، سیوا نگو که آرتوش قرار است کنارمان باشد. گریهام میگیرد؛ نه بابت حضور آرتوش، بلکه نسبت به بیتفاوتی نزدیک ترین فرد زندگیام به بزرگترین مشکلم. نمیخواهم ضعف نشان دهم، بنابراین بیخیال شانهای بالا میاندازم. - فکر کردم نهار دخترونه است. دوتایی! کمی به جلو خم میشود و میگوید: - میخوای برم؟ شما بمونید دوتایی. قبل از اینکه جوابش را دهم، آرتوش ظاهر میشود؛ با همان پوشش مردانهی خاص خودش. نگاهش نمیکنم، سلامش را به آرامی پاسخ میدهم و به سرعت روی صندلی جا میگیرم؛ سیوا کنارم مینشیند و او روبهرویم. - حالتون چطوره خانوم بامداد؟ زیتون کوچکی در دهان میگذارم. - شکر خدا، خوبم. لبخند میزند. - من دیروز فرصت نکردم هدیهای بابت شو تقدیمتون کنم. از تو هدیه نمیخواهم، دور شو از من! فقط دور شو. - احتیاجی نیست، جناب پطروسیان. ابرو بالا میاندازد، اشارهای به گارسون میکند و گارسون باکس به دست به طرف میزمان میآید. پس همه چیز هماهنگ شده بود! خصمانه نگاهی به سیوا میاندازم که با شیطنت شانه بالا میاندازد. باکس را روی میز میگذارد. - قابلتون رو نداره. نیم نگاهی به باکس میاندازم. - احتیاجی نبود، نمیتونم این هدیه رو قبول کنم. - به افتخار شو دیشبِ، دوشیزه بامداد. دوشیزه بامداد؟! نکن آرتوش خان، نکن جناب پطروسیان. سیوا که تا این لحظه ساکت بود، ضربهایی آرام بر پهلویم میکوبد و در حالی که باکس را از روی میز بر میدارد، میگوید: - اتفاقاً به دردت هم میخوره، همون چرخ خیاطی که میخواستی. زیر لب به قدری آرام تشکر میکنم که حتی خودم صدایم را به زور میشنوم. کاش این قرار نهار لعنتی زودتر تمام شود. ویرایش شده 13 بهمن 1399 توسط Yeki 19 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت هفتم: صدای خندههای گرم پدر میآید؛ آمده است، بعد از چهار ماه دوری! چه خوب موقعی هم آمده است، لبخند میزنم و وارد حال میشوم. - بهبه باباخان! سفر به خیر. به سویم میآید و در آغوشم میکشد، بوسهای بر موهایم میکارد. - سلام دخترم. لبخندی به نگاه خسته و مهربانش میزنم. مادر شربت به دست، به جمعمان اضافه میشود. پدرم ملوان کشتیرانی که مرد آبهای خلیج بود، بعد از چهار ماه به خانه برگشته بود و من چقدر حرف دارم تا برایش بزنم. بعد از دقایقی با عذرخواهی کوچکی، از جمعشان دور میشوم. وارد اتاقم میشود و پس از تعویض لباسهایم، به سوی چرخم میروم. چرخ خیاطی هدیه! نمیتوانم حواسم را پرت کنم، بوی سرد عطرش زیر دماغم است؛ عصبیام میکند! اینکه دارم پاپلی سه سال پیش میشوم، اذیتم میکند. الگو را بر میدارم و به جان پارچهی زرد رنگ میافتم، زردی رنگش آرامم میکند؛ وادارم میکند دل به کار دهم و فکر نکنم. - دختر! خودت رو کور نکنی. سر بلند میکنم و میگویم: - تنها کاری که ازش خسته نمیشم. پدر روی تخت جا میگیرد و نگاهم میکند، شاید دارد از عمق نگاهم تمامی حرفهای نگفتهام را میخواند. - میدونم برگشته. باز هم حرف از آرتوش! تو دیگر چرا پدر من؟ جوابی نمیدهم. قیچی را بر میدارم و با تمام قدرت بر پارچه میکشم. زورم به آدمها که نمیرسد، مجبورم بر این پارچهی زرد رنگ خالی کنم. - نمیخوام راجع بهش حرف بزنم بابا! آرتوش برای من تموم شده هست. غمگین نگاهم میکند و من مجبور میشوم نگاه از نگاهش بگیرم. من چه کردم با خود و خانوادهام؟ چیزی نمیگوید و بیحرف از اتاق خارج میشود. چرا تمامش نمیکند؟ مگر نبودند و ندیدند بعد از آرتوش چه شدم که باز حرفش را پیش میکشند؟ نمیدانند حتی با شنیدن نامش بهم میریزم؟! قیچی را گوشهای پرت میکنم و به سمت تختم میروم، با شدت رویش فرود میآیم. تلفنم را روشن میکنم، پیامی از سوی سیوا برایم میآید. - پاپلی؟! قهر نکن. دوست ندارم جوابش را دهم، شاید هم میخواهم قهر کنم. سیوا که میداند دیگر چرا! مینویسیم《 تو با خودت چند چندی سیوا؟!》 سین میکند و زنگ میزند. حوصلهاش را ندارم ریجکت میکنم و پتو را روی سرم میکشم، سعی میکنم بخوابم. ویرایش شده 11 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 19 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت هشتم: کش و قوسی به بدنم میدهم و خمیازهای بلند میکشم، نگاه گیجم را دور اتاق میچرخانم. خواب پاییزی همین است دیگر؛ بیدار که میشوی نمیدانی در کدام دنیا سیر میکنی. تلفنم را بر میدارم و روشنش میکنم، نورش چشمم را اذیت میکند. با دیدن ساعت دود از سرم بلند میشود. هشت و نیم؟! پیام جواهر را باز میکنم. 《ما اومدیم خونهی سیوا، بیدار شدی حاضر شو بیا.》 نفسم را کلافه و پر صدا بیرون میدهم، به سیوا زنگ میزنم؛ دو بوق نخورده جواب میدهد. - بانو! آشتی شدید؟ بیحال تر آنی هستم که جوابش را دهم. - کیا اومدن خونهتون؟ میخندد! سیوا، اگر میدانستی بیخیالیت چگونه ناخن میشوند بر دیوار؛ هیچوقت اینگونه بیخیال نمیخندیدی. - همه عزیزم. همه! 《کوفت》 بلند بالایی نثارش میکنم، میخندد و من بیطاقت تلفن را قطع میکنم. در حالی که زیر لب به سیوا فحش میدهم از تخت خارج و به سمت کمد میروم. سارافن بلند پستهای رنگ و زیرش هم یک دست مشکی میپوشم، آرایش ملایمی در حد رژ و خط چشمی میکشم و با رضایت از خانه خارج میشوم. دوست ندارم به حضور همهای که سیوا گفته است فکر کنم، کمابیش موفق هم میشوم. درون ماشین مینشینم و بادیدن خالی بودن باک، مشت محکمی بر فرمان میکوبم. لعنت بر این شانس! جواهر را میگیرم، اصلا کی حوصلهی مهمانی و خاله زنک بازی را دارد؟ صدایی از درونم میگوید: - شدی مثل پیرزنهای هفتاد ساله! فرصتی برای جواب دادن و کلکل با خود پیدا نمیکنم، چرا که مادرم تلفن را جواب میدهد. بدون مکث مسلسلوار میگویم: - ماشینم بنزین نداره، حوصله ندارم آژانس بگیرم؛ محمد آقا هم نیست تا من رو برسونه. چیکار کنم؟ - از دست تو پاپلی، مثل فیل میخوابی! همه منتظرتن. باز هم همه! پیشانیام را به کف دستم تکیه میدهم و آرنجم را لبهی شیشه میگذارم. - چیکار کنم؟ - میگم یکی بیاد دنبالت! لحن حرصیاش لبخند روی لبم میآورد، چه عجب! نگفت همه میآید! تلفن را قطع میکنم، فکری میگذرد که زیادی حساس شدهام. شاید، شاید هم نه! ضبط را روشن و موزیک میگذارم بلکه دقایق زودتر بگذرند. ویرایش شده 11 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 20 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت نهم: میشوم کوه آتشفشانی که نزدیک است فوران کند، فوران کند و شهر را با تمام آدمهایش را بشوید و بر هم ریزد. حتی اگر تاوانش آن باشد که همگان بگویند، آرتوش برای پاپلی مهم است؛ هست! آرتوش برایم مهم هست. دیدنش مهم، خیلی مهمتر از هر چیز دیگریست؛ چطور همین جملهی کوتاه را بفهمانم. از ماشین پیاده شده و به بدنهاش، دست به سینه تکیه زده. ابرو بالا پریده و نیشخندش مطمئنا برای اخم غلیظ و تعللم است. - گفتند ماشینتون بیبنزین شده، اومدم دنبالتون. کیفم را دست به دست میکنم. - راضی به زحمت نبودم. تکیه از ماشین میگیرد و به سمت درب آن میرود. - زحمتی نیست خانوم. قدمی به جلو برنمیدارم؛ پاهایم میخ زمین شدهاند. میترسم! از تنها بودن، با این مرد میترسم. - ممنون ولی پشیمون شدم، نمیخوام بیام. متعجب نگاهم میکند و من بیحرف وارد خانه میشوم. در را میبندم و صدای بستنش، با 《پاپلی》 گفتن آرتوش ترکیب میشود. درون آسانسور، سر میخورم و روی زمین مینشینم؛ بغض گلویم را چنگ میزند و اشک درون چشمهایم حلقه میبندد. چرا نمیتوانم بیخیالش شوم؟ تلفنم زنگ میخورد، از جای بلند میشوم و با نوک انگشت اشکهایم را پاک میکنم. با دیدن کلمهی ممنوعه بر صفحهی موبایلم، خندهام میگیرد و لبانم کش میآید. حتی نتوانستهام شمارهاش را پاک کنم، بعد انتظار فراموشی دارم. خودم که خودم را میشناسم. ریجکت میکنم، درب خانه را باز نکرده صدای زنگ آیفون بلند میشود. نگاهش میکنم که دست درون موهایش میکشد و با تلفنش مشغول است. - بیا پایین، منتظرتم. پوزخند تلخی لبانم را در آغوش میکشند، دلم تکان میخورد و هوس شیطنت میکند. نفس بلندی میکشم و آرام از سینه خارجش میکنم، از خانه خارج و به سوی آرتوش میروم. ویرایش شده 11 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 18 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت دهم: ناخنهای بلندم را محکم کف دست میفشارم و لبم را زیر دندان با تمام قوا گاز میزنم؛ پشیمان از آمدنم، دوست دارم از ماشین پیاده شوم و فرار کنم. ولی او برعکس من خونسرد، فرمان را کنترل و دنده را عوض میکند. - نکن! متعجب سرم را کمی خم و نگاهش میکنم. بر میگردد و با اشاره چشم به دستانم دوباره میگوید: - نکن، کف دستت رو پوست کردی! مشتهایم را باز میکنم، لعنت بهت پاپلی! حال حتماً متوجه حال دگرگونم شده است. دستم را حائل سر میکنم و به لبهی پنچره تکیه میزنم. - خیلی کم حرف شدی! پوزخند میزنم و در حالی که بدنم را صاف میکنم، میگویم: - حرفی برای گفتن ندارم. زیر چشمی نگاهم میکند و با نیشخند اعصاب خوردکنی میگوید: - جدی؟! قبلا که نمیشد ساکتت کرد. میخندد، 《مسخرهای》 در دل نثارش میکنم. چرا از قبلا سخن میگوید؟ گذشتهها خیلی وقت است که گذشته. سکوت میکنم، مثل همیشه. کی میرسیم!؟ خانه سیوا را که رد میکند، معترض سر بر میگردانم و نگاهش میکنم که با شیطنت چشمکی حوالهام میکند. - جناب پطروسیان! خونهی سیوا رو رد کردید. - میریم یه جای دیگه. خون به صورتم هجوم میآورد، مغزم فرمان میدهد بر صورتش چنگ بیندازم. - من رو همینجا پیاده کنید، میخوام برم! دهان به اعتراض باز میکند، صدایم بلند میشود و دیگر آشکارا فریاد میزنم. - گفتم همینجا نگه دارید. ماشین را پارک میکند، دستگیرهی در را میکشم و در را باز میکنم. قبل از اینکه پایم را از ماشین بیرون بگذارم، بازویم را میگیرد و به سوی خود میچرخاند. با خشم تیز نگاهش میکنم. - بشین خودم میرسونمت. هر چه ناسزا بلدم به خودم میدهم، بازویم را تکان میدهم و انگشتانش باز میشود. گرمای دستانش بدنم را گرم کرده و گُر گرفتهام. - میخواستم حرف بزنیم. صدایش غمگین شده، در دل فریاد و بر خود نهیب میزنم 《به درک.》 - حرفی برای گفتن وجود نداره، من رو برسونید خونه. - پاپلی! آرتوش خفه شو! خفه شو، خفه شو؛ چرا عصبیترم میکنی؟ چرا سوهان بر اعصابم میکشی؟ متوجه میشود میخواهم از ماشین پیاده شوم، بنابراین در را قفل و حرکت میکند. ویرایش شده 11 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 17 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت یازدهم: بدنم میلرزد و اشکهایم بیاختیار گونههای از خشم قرمز شدهام را خیس میکند. سیوا بهت زده از رفتار هیستریکگونهام، با چشمانی گرد شده نگاهم میکند. - چته تو پاپلی؟! آروم باش. آرام باشم؟! چطور میخواهد آرام باشم. فریاد میکشم: - خستهام کردید، همهتون! تو نبودی؛ ندیدی چی آورد سرم؟ تو ندیدی بعدش چطور داغون شدم که باز نزدیکش میکنی؟ تو رفیق منی یا اون سیوا؟! بلند میشود و روبهرویم میایستد، نگاهش اشکی شده. - من... فقط میخواستم که... - تو هیچکار نکن سیوا، لطفا هیجکار نکن. جیغ میزنم هیچ کار نکن و بر زمین میافتم، گریهام میگیرد. سیوا در آغوشم میکشد و سعی دارد آرامم کند، تا وقتی که نجواهای آرتوش زیر گوشم زمزمه میشود و طلقی خاطرات میشود. من میتوانم آرام شوم؟! بوسه بر موهایم میکارد و خواهش میکند که آرام بگیرم. مادر قرص و لیوان آب به دست، وارد اتاق میشود. قرص را بیآب بالا میروم و میخواهم تنهایم بگذارند، سیوا و جواهر با ترس و تردید از اتاق خارج میشوند؛ روی صندلی میز توالت مینشینم و سرم را روی میزش میگذارم، دست خودم که نیست؛ صدایش در سرم میپیچد. میخندیدم، بلند و اغواکننده و او زیر گوشم غزل زمزمه میکرد. دستانش محکم دور بدنم حلقه شده بود و آرام تکانم میداد. نگاهش کردم، کهربایی چشمانش میدرخشید. - به امید دیدار بانو؟! پیشانیاش را به پیشانیام چسباند و لبخند زد. نفسهای گرمش صورتم را نوازش کرد و مور مورم شد. - بذار دل اون بنده خدا هم شاد باشه. ریتم موزیک تند شد و من در آغوشش چرخیدم. سرم را عقب بردم و زیر گوشش گفتم: - نمیخوام دلش شاد باشه، بار آخرت بودها. کمرم را سفت چسبید. - اطاعت بانو. موزیک که تمام شد، سرش نزدیک صورتم آمد و لبانم داغ شد. بوسیدم و با همان لحنی که جانم را به بازی میگرفت، گفت: - دوستت دارم، پروانه کوچولو! فقط نگاهش کردم. آرتوش چه داشت که آنگونه اسیرم کرده بود؟ دلم خوش بود به دوستت دارمهایش و نفهمیدم بیخ گوشم چه میگذشت. سرم را بلند میکنم، سرم سنگین شده و گردنم درد میکند. از اتاق خارج میشوم، سیوا و جواهر نگران به سمتم میآیند. میخندم و میگویم: - خوبم! ویرایش شده 12 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 18 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت دوازدهم: استاد از وقتی که وارد کلاس شده یک بند حرف میزند و برایم جای سوال است، فکش درد نگرفته؟! هفتهی واقعاً طاقت فرسایی بود و بسیار خوشحال از اینکه قرار است تمام شود، به اجبار گوش به حرفهای بیهوده استادم میدهم. سیوا بر پهلویم میکوبد، آخ ریزی میگویم و با اخم نگاهش میکنم. - یکشنبه تعطیله. پایهای یه شمال بریم؟ - برو بابا! - چیه مگه؟ از آخرین باری که دو تایی رفتیم، میدونی چقدر گذشته؟ فکر بدی نیست، خودم هم احتیاج به سفر دارم. اما شک دارم به سیوا، شاید هوس کند آرتوش را هم با خود بیاورد و دوتایی گند بزنند بر حال و هوایم. میخواهم جوابش را دهم، اما با اشاره استاد سکوت میکنم. خودکار را بر میدارم و مشغول نوشتن جزوه میشوم. کسی نیست بگوید: - آبت کم بود؟ نونت کم بود؟ ارشد رفتنت دیگه چی بود؟ با توجیح آنکه میخواهم تحصیل کرده باشم، به حرف آنهایی که گفتند تو که شغل داری و کارت خوب است توجه نکردم و همراه سیوا ارشد شرکت کردم؛ حال در رشته... تحصیل میکردم. - پاپلی، بریم به خدا روحیهات عوض میشه. با سر خودکار پیشانیام را میخارانم. - باشه بریم. اما نه... به میان حرفم میپرد. - نه رل، نه عشق، نه هیچی! - خوبه! میخواهد جوابم را دهد، اما با صدای بلند استاد بیخیال میشود و 《ببخشیدی》 کوتاه از دهانش خارج میشود. از کلاس که خارج میشویم، به سمت خانه راه میافتیم؛ برای آماده شدن و رفتن به سفر دوتایی! ویرایش شده 12 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 16 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت سیزدهم: دیدمش، جلوی گالری نقاشی! لبانش به خنده شکفته بود، در حالی که قابی بزرگ در دست داشت و دختری با موهای بلند و بور روبهرویش ایستاده بود. صدایش نزدم، خواستم عکسالعملش را ببینم؛ خندیدند و خندیدند. بیطاقت شدم، جلو رفتم با لبخندی هیستریک نامش را صدا زدم. متوجه حضورم که شد دست بر کمرم انداخت و گفت، دختر مو بور نقاش گالریای است که حال نامش را به یاد ندارم. بدون علاقه به دختر سلام دادم و از آرتوش خواستم برویم، آن شب تولدش بود. باز هم جمله به امید دیدار را بر زبان راند. از به امید دیدار متنفر بودم. در دل فریاد زدم، امید نداشته باش به دیدار دوبارهاش. لب گاز زدم تا چیزی نگویم، اما قلب تنگ و عاشقم مگر تاب آورد؟ نه! - چی بهت داد؟ بیخیال پرسید: - برم کجا؟ آدرس را ندادم و دوباره پرسیدم: - آرتوش! این کی بود؟ - پروانه نامداری! نقاشِ، برای تولدم یه نقاشی برام کشید. 《آهانی》 گفتم، دوست داشتم تا خود صبح سوال بپرسم و لج کنم و جواب بگیرم. پروانه! حس خوبی نداشتم. نمیدانم، شاید بیقراریام را دید که بوسه بر گونهام زد و گفت: - تو تنها پروانهی منی! دلم نلرزید، بلکه ترسید! جمله حس خوبی نداشت. باید زودتر میفهمیدم، آرتوش بیشهزار است و پاتوق پروانهها. با حس درد در ناحیهی پهلویم، سرم را از شیشه جدا میکنم و به سیوا میدهم. - چه عجب خانوم از رویا در اومدن، بیا تو بشین. کمر نمونده برام! جایمان را عوض میکنیم و این بار من پشت رل مینشینم. سیوا از سبد جلوی پایش ساندویچی در میآورد. گاز بزرگی بر آن میزند و میگوید : - تو رو خدا باز نرو تو فکر، حوصلهام سر رفت. - آهنگ گوش کن. دهن کجی میکند و ضبط را روشن میکند، حتی صدای بلند موسیقی نمیتواند حواسم را پرت کند. تابلوی نقاشی را روی میز گذاشت، کاغذ رویش را برداشتم. نقاشی دختری با گوشوارهی مروارید؛ زیبا بود. چشمانم تابلو را رصد کرد و ثانیهای بعد قلبم از یاد برد بکوبد. چشمانم گرد و دهانم باز ماند، آرتوش که صدایم زد؛ اولین قطرهی اشک چکید. دست جلوی دهانم گرفتم، با شدت خودم را به تنش کوبیدم و از کنارش گذشتم. به صدایش توجه نشان ندادم و فقط دویدم، هیچ چیز در آن لحظه برایم مهم نبود؛ جز امضا پروانه و جملهی 《تقدیم به آرتوشم!》 میم مالکیت از سوی کسی که همنامم بود! تا خود خانه دویدم و اصلاً به نگاههای متعجب دیگران و نفس تنگ شدهام توجه نشان ندادم. پلهها را دو تا یکی کردم و درون اتاق، بالاخره نفس حبس شدهام آزاد شد و صدای هقهقهام بلند تر. زنگ تلفنم، از صدای گوش خراش کلاغها، بدتر بود؛ بد صدا و همانقدر شوم. اشکهایم را پاک کردم، با آن کار میخواستم دیدم را بهتر کنم. قیچی بر دست گرفتم و بر جان کت و شلوار دستدوز خودم افتادم. ویرایش شده 12 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 15 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت چهاردهم: وسط باغ میایستم و میچرخم، برگهای زرد رنگی که از درختان میافتد؛ حس سرزندگی القا میکنند. سیوا با مشتی برگ زرد خشک شده، به سویم میدود و در هوا پخشش میکند. صدای خندههایمان، در فضا پر میشود و با شکستن برگهای پاییزی ادغام میشود. خندهکنان در حالی که موهایمان پر از خرده برگ است، کف باغ سرد دراز میکشیم و به آسمان نگاه میکنیم. سرم گیج میرود و آسمان بر دور سرم میرقصد، پروانهی زرد رنگی بالای سرم پر میکشد؛ دست بلند میکنم، روی انگشتم مینشیند. پروانه! من پروانهام و چقدر این حشرات کوچک و زیبا را دوست دارم. با بلند شدن سیوا، پروانهی کوچک هم پر میکشد و دور سرم میچرخد. سیوا دستی در هوا تکان میدهد و میگوید: - بیا هم نوعش رو خوب پیدا کرده. لبخند محوی روی لبم جای میگیرد. - دلم خیلی برای اینجا تنگ شده بود. دستم را میگیرد و میکشد، بلند میشوم. - منم! چه حالِ بدیِ این سه روز. دست دور شانهام حلقه میکند و دوتایی با صدای بلند و نخراشیده زیر آواز میزنیم. *** صدای زنگ تلفنم، وادارمان میکند؛ کنسرتمان را کنسل کنیم و به شیشهها رحم کنیم. - سلام بابا جونم. مطمئناً از لحن شادم خوشحال شده است. - سلام پاپلی جان! رسیدید؟ - بله، جاتون خالی تازه رسیدیم. نفسی از سر رضایت میکشد. - عزیزم، بهت خوش بگذره؛ خوب تفریح کن. میخندم. - چشم. قطع میکنم، سیوا روی مبل ولو شده است. - حالا چی بخوریم؟! - کارد بخوره به اون شیکمت. بلند اعتراض میکند، خفه شویی نثارش میکنم و به سمت آشپزخانه میروم. - به سلامتی مگس پر نمیزنه که بخوریم. سیوا مانتو مشکی چروکش را از تن خارج میکند و زیپ ساکش را باز میکند، وسایلش را بیرون میریزد. - بپوش شام بریم بیرون. ویرایش شده 12 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 16 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت پانزدهم: رستورانی که میرویم بوی جنگل میدهد، فقط دو خانواده حضور دارند؛ با چهار پسر بچه با موهای بور! خلوت بودن رستوران را دوست دارم. مرد جوان با روپوش سفید و قرمز به سمتمان میآید و خوش آمد میگوید. کنار دیوار زیر تابلوهایی از عکسهای مشاهیر نشستیم، سیوا چشمکی به پشت سرم زد و من ناشیانه برگشتم و یکی از همان پسر بچههای مو بور را دیدم. چشمانش درشت و عسلی رنگ بود، از آن شیطنت میبارید؛ لبخند زدم، زیبا بود. سیوا منو را باز کرد. - چی میخوری پاپلی؟! بدون نگاه کردن به منو میگویم: - قزلآلا! هوم بلندی میگوید. - تو از کی تا حالا ماهی خور شدی؟ نمیدانم! من از بوی ماهی متنفر بودم و در تمام طول عمرم شاید دو یا سه بار امتحانش کرده بودم. - نمیدونم، ماهی میخوام. سیوا کوبیده سفارش میدهد و در سکوت منتظر سفارشمان میشویم. فور الیز پخش میشود، چقدر پیانو دوست داشتم؛ ولی هیچوقت نشد یاد بگیرم. رو به سیوا میکنم و میگویم: - برگشتیم تهران، میخوام برم کلاس پیانو. ترهای از موهای قهوهای رنگش را از چشم کنار میزند. - تو واقعا خل شدی! پیانو از کجا آوردی. میخندهام و میگویم: - همین جوری! پایهای با هم بریم؟ - بریم! گارسون سفارشمان را میآورد. نگاهم اول به چشمهای سیوا و بعد به ماهی سرخ شده میافتد. - آمادهای؟ لب زیرینم را به دندان میکشم، لیمو را روی ماهی خالی میکنم. تکهای کوچک به دهان میگذارم. - اوم! خوشمزهاست. با صدای پیام آمدن از سوی تلفنم، از کیفم خارجش میکنم. - نبودنت مثل تمام کردن سیگار است، در نیمه شبی برفی... وقتی دکههای شهر بسته اند! شماره ممنوعه! بیخیال تلفن را درون کیفم میگذارم. نمیگذارم صاحب آن دو گوی کهربایی سفر سه روزه پاییزیام را خراب کند. ویرایش شده 12 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 17 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت شانزدهم: من اهل شمالم، یه دختر گیلانی! پروانهای از جنگلهای لاهیجان، من مطلق به اینجام. به همین دریا، به همین جنگل؛ به همین رودخانه. نفس میکشم، بلند و عمیق! هوای تازه را به ریه میکشم و از شنیدن بوی خوش گلهای... غرق لذت میشوم. کاش میشد، تهران و دو و دمش را رها کرد و برای همیشه مثل پروانهها به اینجا کوچ کرد. قورباغهای شد، برای تالابی کوچک! پرستویی شد، بر شاخهی درخت یا مرواریدی شد محفوض در صدف؛ در عمیقترین گوشهی دریا. روی شنهای سرد و خیس ساحل مینشینم، موج ریزی به سمتم میآید و پاهایم را خیس میکند. دریا، ساحل، شنهای خیس، تنهایی و ماه کامل امشب آرامش عجیبی دارد. دراز میکشم، دلم میخواد موج بزرگی بزند و من را با خود بلند کند ببرد. آنقدر ببرد تا دور شوم، از همه چیز دور شوم؛ از تهران و آدمها، دور شوم حتی از چرخ خیاطیام. بشوم عروس آبها و فقط بروم، بروم و بروم و بروم. صدای زنگ تلفنم اجازه نمیدهد، بیش از این فکر کنم و داستان ببافم. شمارهاش را که میبینم، نفسم بیاختیار کلافه از سینه خارج میشود. جناب پطروسیان! دلم دستور میدهد، تلفن را به سوی دریا پرتاب کنم و تا ابد و یک روز جواب هیچ بشری را ندهم؛ اما مغزم منطقیتر است! باید بدانم حرف حسابش چیست. - سلام! ثانیهها میگذرند و مرد پشت خط سکوت کرده است. قطع کنم؟ - جناب پطروسیان؟! - پاپلی! صدایش و آن لحن پاپلی گفتنش، دلم را به لرز وا میدارد. چشمهایم را روی هم فشار میدهم، صدایش غم دارد؛ برایم مهم نیست. - امرتون؟ و باز هم سکوت، باز هم مکث. چرا حرفش را نمیزند و من و دریایم را تنها نمیگذارد؟ - میخواستم باهات حرف بزنم. پوزخند صدا داری میزنم، دستم را درون شنها فرو میبرم و صدفی کوچک برمیدارم. - بزنید. - دلم برات تنگ شده. تلفن را پایین میآورم و قطع میکنم، نفس حبس شده در سینهام را به زور بیرون میدهم. صدایی از درونم میگوید: - این مرد میفهمه دلتنگی چیه؟ میفهمه عشق و احساس چیه؟ آری! نمیفهمد و من نمیتوانم خود را گول بزنم که این نفهمیدنش چقدر برایم دردناک بود و شاید... هست! بلند میشوم، دیگر دریا را هم دوست ندارم. دریا و خاطرات، ابرها و خاطرات، باران و خاطرات، برف و خاطرات، من و خاطرات، او و خاطرات. لعنت به خاطرهها! بغض گلویم را چنگ میزند و نفس کشیدن را برایم دشوار میسازد. سینهام را ماساژ میدهم و باز راوی قصهی گذشتهها میشوم. عاشقان فقط میفهمند، با یک تلنگر هرچند کوچک قلبشان میشکند و دوباره با عزیزم گفتن یار هوایی میشوند. من خلاصه میشدم در کلمهی سه حرفی به نام عشق و زندگیم شده بود مردی پنج حرفی به نام آرتوش. قبول کردنش سخت است دیگر، بفهمی اشتباه کردهای؛ نکردم. پسم زد، خیانت کرد و غرورم را شکست اما اشتباه نکردم. من که به خود و احساسم شکی نداشتم. من که با او رو راست بودم، اما چرا؟ وقتی رفت، تمام روز به این فکر میکردم مگر چه کم داشتم؟ من پروانه نبودم؟! یا من پروانه نبودم یا او صیاد خوبی نبود. ویرایش شده 12 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 17 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت هفدهم: - پاپلی میگم که... - ها؟ بر بازویم میکوبد و میگوید: - ها چیه احمق؟ بگو جانم! عشقم، نفسم. چپ- چپ نگاهش میکنم، میخندد و ظرف پاپکُرن را از دستم میگیرد. - میگم بیا کلاً اینجا زندگی کنیم. نگاهش میکنم و میزنم زیر خنده. - دیوانهای تو؟ - نه، بیایم اینجا زندگی کنیم عشق و حالِ به مولا. دستم را در هوا به معنای برو بابا تکان میدهم. - بیا فیلم شروع شد، نگاه کنیم. - مثل سگ از فیلم ترسناک میترسه باز نگاه میکنه. - غر نزن. دقایقی بعد صدای فریادمان چهار ستون خانه را میلرزاند. میخندیم و بلند فریاد میکشیم و به خود و سازندگان فیلم فحش میدهیم. با صدای تقهای که به شیشه خورد، جفتمان پریدیم و بی شک شلوارمان را کثیف کردیم. بازویم را از چنگ سیوا بیرون کشیدم. - خاموش کن بریم بخوابیم. جیغ بلندی کشید و پشت سرم راه افتاد. - خدا بکشتت پاپلی! اَدایی برایش در آوردم و 《دردی》 نثارش کردم؛ دوتایی روی تخت، زیر پتو میخزیم. - پاپلی! - هوم؟! چیزی نمیگوید، میپرسم: - چی میخواستی بگی؟ - تو به عشق اعتقاد داری؟ در حالی که میچرخم و پشت به او میکنم لب میزنم《نه!》 - میخوای بگی عاشق آرتوش نبودی؟! - بودم؛ بعد آرتوش، اعتقادم به عشق از بین رفت. چراغ خواب را خاموش میکند. - تو بخشیدیش؟! - نه! نه قاطعم را میشنود و سکوت میکند؛ تنها صدای درون اتاق، نفسهایمان است. بخشیدن آرتوش، از کندن بیستون هم سختتر است. نمیتوانم ببخشمش، نه به خاطر ترک کردنم؛ بلکه به خاطر نابود کردن شخصیت و اعتماد به نفسم. سه سال پیش، وقتی صبح از خواب بیدار شدم؛ با ذوق حاضر شدم و بعد از دو هفته دوری، به دیدنش رفتم؛ هیچوقت فکرش را هم نمیکردم که بخواهد بگوید: - تمام! بگوید من و این رابطه را نمیخواهد و عزم رفتن دارد. پاپلی بیست و یک ساله همانجا در همان کافه شکست و الان، نمیتوانم به بخشیدنش فکر کنم. - شب به خیر سیوا! - شب به خیر! ویرایش شده 12 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 18 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت هجدهم: باز هم هوای خفه کننده و مسموم تهران، سیوا را درب خانهاشان پیدا کردم و با وعدهی فردا همدیگر را میبینیم جدا شدیم. به خانه که رسیدم پدر میخواست برگردد. - نمیشد بیشتر بمونی؟ در آغوش گرفتم. - پاپلی! تو دختر قویِ منی، مطمئنم از پس همه چیز بر میای. اشکهایم را پاک میکنم و بدرقهاش میکنم. جواهر قرآن به دست گریه میکند. باز هم پدر رفت، پدر رفت و من را با تنهاییهایم تنها گذاشت؛ کاش میماند و فرصت میکردم برایش حرف بزنم. درون کارگاهم، در را قفل کردم و تمام روز فقط دوختم. تنها دوختن آرامم میکرد، تاپ و دامن زرد_ سورمهایی آماده شد. خوشحال تن زدمش و از دیدن هنر دستم، خوشحالتر از قبل شدم. پشت میز آرایشم نشستم و رژ لب صورتی را بر لب، ریمیل را بر مژه و ژلم را بر ابرو کشیدم. - مامان! مامان! مادرم از آشپزخانه بیرون میآید. با دیدنم، با ابروان بالا پریده میگوید: - چقدر خوشگل شدی! بوسهای برایش میفرستم، دستش را میگیرم و به سمت حال با خود میکشانمش. - برقصیم؟ چشمانش گرد میشود و برق شیطنت نگاهم را در دیدگانش میبینم. ماهواره را روشن میکنم، جواهر کش موهایش را باز میکند و قری به گردنش میدهد. - اوف نکن دلبر! اخمی میکند و فحشی به عمهام میدهد! اولین آهنگ از علی دانیال است. هماهنگ کمر را میچرخانیم و دستانمان را در هوا تکان میدهیم. میخندم و برای جواهری که غر میزند 《بلد نیستم برقصم!》 اَدا در میآورم. آهنگ چهارم که تمام میشود، هر دو نفس- نفس زنان روی کاناپه مینشینیم؛ موهایم را از صورت کنار میزنم. - مامان، تو هم خوب بلدی عشوه خرکی بیایها. در حالی که خندهاش گرفته، اخم میکند و میگوید: - به روت خندیدم پرو نشو دیگه! نفسی میگیرم و بلند میخندم. - بسه، برم به کارهام برسم. از جلد بلند میشود، آهنگی اِسپانیش پخش میشود؛ هر دو جیغ خفیفی میکشیم و میرویم وسط و این بار عربی میرقصیم. با تمام شدن موزیک، جواهر دست در گردنم میاندازد و دوتایی به سمت آشپزخانه میرویم. - همیشه برقص پاپلی! برقص و شاد باش. لبخند محوی میزنم. شاد؟ هستم! ویرایش شده 12 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 18 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت نوزدهم: امروز سرمو محکم زدم به دیوار! وقتی دیدم خالیِ پاکت سیگار. تو که بی من خوشی، ازم چی میخوای؟ بعد از دو سال اومدی، داری چیکارم؟ منو خاطرات با هم خوبیم! تو هم نمیرفتی اگه آدم بودی! نه، نه تو رو میخوام و نه هیچکس دیگه. مابقیش هم مثل این روزا میگذره میره. واقعی اومدی اما الکی بودی! جیب مادیاتی و آهن و پولی نفستم حق نیس به دل نمیشینه مرد دائمالخمرو یه پیک نمیگیره تو هم ذاتت اینِ عوض نمیشی که ریسمون سیاهی سفید نمیشی بَسِته برو، تنهایی خوشگلتره دِ برو دیگه، چرا خشکت زده؟ تو این مدت با کیو کجا بودی الانم برو، دِ برو خوش بگذره از تموم لحظههات دورم شک نکن دل بکن جونم نه تو رو میخوام نه چتر و بارونم من عاشقم اما هنوزم داغونم از تموم لحظههات دورم شک نکن دل بکن جونم نه تو رو میخوام نه چتر و بارونم من عاشقم اما هنوزم داغونم بعد رفتن تو ندیدی که چه آمد به سرم سر به کجا خورد شکست قلب من از روز ترک خورد شد و قصهی هر روز من از کودیکام دور شد خندههایم الکیست، قهقهه میزنم اما صدایش همه از دور خوشست و تو هم حال مرا داری و انگار تمام است همه چی دوست دارم به عقب برگردی دوست دارم که تو هم برگردی من پر از عاشقیم، من همه دغدغهام دیدن لبخند تو بود خندهات شعر شدو خاطرت عشق، نیا... خالی از شعر نکن باز نیا دور بمان منِ دیروز همانم تو هم امروز همین کور بمان قصهی ما به درازا نکشد (آهنگ ریسمون سیاه از معین زد) با رسیدن به جلوی در خانهی سیوا، صدای موزیک را کم میکنم. - یعنی ما با این صداهامون بیشک باید بریم خواننده شیم! کیفم را از صندلی عقب برمیدارم و میگویم: - اون هم غیر مجاز! درون آسانسور رژم را تمدید میکنم. - خفه کردی خودت رو. - در عجبم تو چطور رژ نمیزنی. دست درون موهای رنگ شدهاش میکشد و میگوید: -من خدادادی خوشگلم. راست هم میگفت؛ چشمهای درشت قهوهای رنگ، ابروهای کمونی و لبان قلوهایاش چهرهاش را عروسکی و ناز ساخته بود. دستم را میکشد. - خوردی من رو! زیر لب بچه پررویی میگویم و وارد خانه میشویم. جمعیت زیاد نیست؛ دو تا از داییهایش و خانوادههایشان، عموی فرنگ رفته و عمهی پر فیس و افادهاش و خالهاش مهمان هستند. سلام میدهم و مشغول خوش و بش میشوم که صدایی آشنا و بلند نامم را فرا میخواند. برمیگردم و آماندا را میبینم؛ آماندا میناسیان، معروف به آماندا پطروسیان. مادر آرتوش! با سرعت خودش را از میان جمعیت به من میرساند، دو دستش را دور صورتم حلقه میکند و بر گونهام محکم بوسه میزند. - پاپلی جانم! میدونی چقدر دلتنگت بودم؟! تمامی نگاهها، هر چند خود را بیخیال نشان میدهند؛ میخ ما هستند و منتظرند واکنشم را ببینند. در آغوشش میکشم؛ علاوه بر همه مشکلاتم در گذشته با آرتوش، این خانوم سن و سالدار ارمنی را زیادی دوست دارم. - دل منم براتون تنگ شده بود، آماندا جان. دوباره بوسهی محکمی بر گونهام میزند و من ناچار لبخند هیستریکی میزنم. - آرتوش رو دیدی؟ آرتوش پسر، بیا پاپلی جان. دیگر جدی- جدی این نمایش برای همگان جالب شد. - سلام عرض شد، دوشیزه بامداد. آب دهانم را قورت میدهم و سر به زیر سلام میدهم. سیوا به کمکم میآید. فریاد میکشد:《دیگر وقت رقص است》 و حواسها را پرت میکند. ویرایش شده 12 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 18 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 29 مهر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 مهر 1399 (ویرایش شده) پارت بیستم: آماندا کنارم مینشیند. - کاش زودتر میآمدم میدیدمت. پاپلی جان! با جرعهای آب، بغض ضعیف نهفته در گلویم را فرو میخورانم. - منم دلتنگتون بودم، جناب پطروسیان نگفتند تشریف آوردید. تیز برگشت و به آرتوش نگاه کرد. آرتوش هم دست بالا برده خندهکنان میگوید: - باشه، من تسلیمم. گیج نگاهی بینشان رد و بدل میکنم. - این پسر نگفته بود تو رو دیده. پس قضیه از این قرار است، آقا مادرش را دو درِ کرده. - بله، سه بار همدیگه رو ملاقات کردیم. آرتوش سر به عقب بلند میکند و زیر خنده میزند. - پاپلی نگو به مامانم، میکشه من رو! اَبروی راستم بالا میرود، چه زود پسر خاله شده است؛ نگاهم را که میبیند، خندهاش را میخورد. آماندا شیطان روی دستم ضربهی آرامی میکوبد: - من برم پیش پیر پاتالها! شما جوونها اختلاط کنید. رویم نمیشود اعتراض کنم، نیم نگاهی به نیش باز آرتوش میاندازم و رویم را بر میگردانم. سیوا را در آغوش پسری بلند قد و عضلانی مییابم که در حال رقصیدن است. هیچوقت از زمان دوران نوجوانی، از پسران عضلانی خوشم نمیآمد. ناخودآگاه او را با آرتوش مقایسه میکنم؛ آرتوش بلند بود و خوشفرم، نه لاغر نه خیلی هیکلی! از همان مدلهایی که دوست داشتم. بلند میشوم، محض تعارف رو به آرتوش میگویم: - میرم سمت میز پذیرایی! چیزی میل دارید؟ دستانش را به هم میکوبد و بلند میشود. - بریم. پوف کلافهایی میکشم. این پسر چه مرگش است؟ کنار میز پذیرایی میایستیم، تکهای پیتزای سرد درون بشقابم میگذارم. - هنوز کم غذایی! - ترجیح دادم عادتهای بد مهمتری رو ترک کنم. - مثل چی؟! خیره میشوم در چشمان کهرباییاش و میگویم: - اعتماد نکردن به هر بیهمه چیزی. چیزی درون نگاهش میشکند. خود را نمیبازد، فاصله بینمان را به صفر میرساند. طرهای از موهای فرم رو دور انگشت میپیچاند. - خیلی خوشحالم که الان اینجام، کنار تو پاپلی! دست روی قفسه سینهاش میگذارم و سعی میکنم به عقب هولش دهم، دارد سستم میکند. - تشریف ببرید عقب! کوتاه نگاهم میکند و دور میشود، روی صندلی شل میشوم و تا میتوانم نفس میکشم. ویرایش شده 12 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 17 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 3 آبان 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 3 آبان 1399 (ویرایش شده) پارت بیست و یکم: سیوا در حالی که موهای بلند و خوش حالتش را در هوا تکان میداد و با ضربات دست آنها را به اطراف میانداخت نزدیکم شد و کنارم روی صندلی نشست. با دستش خودش را باد میزند و نالان میگوید: - خدایا من که مردم! این پسره چقدر جذاب بود، نه؟ پشت چشمی برایش نازک میکنم. این سیوا و دلخوشیاش را کجای دل بگذارم؟ پا روی پا میاندازم و اطراف را نگاه میکنم. سیوا میگوید: - آرتوش چی میگفت تو حلقت؟ - تو میرقصیدی، حواست اینجا بود؟ دستی درون موهایش میکشد. - همهجا! چی میگفت؟ قبل از اینکه جوابش را دهم، نگاهم برای لحظهای در نگاه کهرباییاش گره میخورد. لبخند به لب دارد و دندانهای مرواریدیاش را به نمایش گذاشته. خشمگین نگاه میگیرم و رو به سیوا میگویم: - جایی که نفس میکشه هوا برام کم میشه! سیوا بلند میخندد و نگاه همان پسر عضلانی را به خود جلب میکند. برای پسر چشمکی میزند. سرش را نزدیک سرم میآورد و میگوید: - یادمِ قبلاها میگفتی جایی که آرتوش نفس میکشه، پاکتر از هوای دماوندِ! میخندم، نه بابت حرف احمقانهاش! بلکه به خاطر حماقت خود احمقم. 《بروبابایی》 در دل میگویم. - قبلاها گ... زیاد میخوردم. میخندد. - آره میدونم! بریم برقصیم؟ بلند میشویم، سیوا موزیک را عوض میکند و نگاهها همه جلب میشود. معذب که نه، شاید هم آره! فقط کمی، موزیک پخش میشود. دستم، کش سر را باز میکند و خرمن موهای فرم پایین میریزد. میچرخم و نگاهم در نگاهش گره میخورد و جهان متوقف میشود. من در آغوشش بودم و آرام تکان میخوردیم، سرم روی سینهاش بود و صدای تپش قلبش به وضوح شنیده میشد. - میشنوی؟ این قلب فقط برای تو میکوبه! سرم را به سینهاش فشردم. دوستش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کس دوستش داشتم و او... دست زیر چانهام گذاشت و سرم را بالا آورد. نگاهم کرد. - من همیشه کنارتم، همیشه مال توام! گفتم که، نگفتم عاشق که باشی حتی با کوتاهترین جملات؛ دنیایت رنگی دگر میگیرد؟ فراموش کردم، همهچیز را فراموش کردم و فقط صدای فور الیز را به یاد دارم. همگان دست میزنند و سیوا با لبخند تعظیم میکند؛ اما من، گیجم و خاطرات مانند فیلم کوتاهی از جلوی چشمانم میگذرند. به خود که میآیم آرتوش درون سالن نیست، کنار دخترعمهی سیوا مینشینم. - خیلی خوب میرقصی عزیزم. لبخند میزنم و تشکر میکنم. چرا من درونم اینقدر درگیر بود و نبود آرتوش است و یکبند میپرسد: - کجا رفت؟ ویرایش شده 24 بهمن 1399 توسط Mermaid 15 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 3 آبان 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 3 آبان 1399 (ویرایش شده) پارت بیست و دوم: شب، شب است دگر! روز هم روز است! هوا، هواست؛ ابر، ابرست! کوه، کوه است؛ پروانه، پروانه است و عاشق، عاشق است. کلمات هر کدام ماهیت و معنای خاصی دارند، دل که به عشق کسی میکوبد؛ دیگر برای همیشه فقط میکوبد. روی تاب نشسته است، حیاط خانه سیوا را دوست دارم. با صفاست! به سمتش میروم و کنارش روی تاب مینشینم. متوجه حضورم میشود؛ نگاهم میکند و در سکوت با پایش آرام، تاپ را تکان میدهد. - چرا اومدی بیرون؟ هوا سردِ. - تو خودت چرا اومدی؟ - همینجوری! دوباره سکوت حکمفرما میشود. چرا آمدهام؟ نمیدانم! فقط دوست داشتم بروم و کنارش باشم. برمیگردد و نگاهم میکند، سرم را بالا نمیآورم؛ نگاهش سنگینی میکند. نگاهش خیره است و اذیتم میکند، موهایم را پشت گوش میزنم و سرم را بالا میآورم. دوست دارم بگویم؛ اینجوری با این نگاه خوش رنگت نگاهم نکن، اما زبان به کام میگیرم. انگشت اشارهاش به سمتم میآید و نرم روی موهایم کشیده میشود. مسخ میشوم، کهربای چشمانش کار دستم داد. - پروانهی کوچک من! میلرزم، نگو! نگو و با قلبم ضعیفم بازی نکن. - دوستت دارم خانومی! چرا؟ چرا این حرفها را میزند و من لال شدهام و نمیتوانم جوابش را دهم؟! سرش را نزدیک صورتم میکند. قصدش بوسیدنم است؟ صدای درون سرم میگوید: - من دارم میرم؛ برای همیشه، همه چیز تمومِ! به خود میآیم، سریع از تاب پایین میپرم. فریاد میزنم. - داشتی چه غلطی میکردی؟ خونسرد بلند میشود و روبهرویم میایستد. میگوید: - من که میدونم تو چقدر دوستم داری، چرا ازم دوری میکنی؟ پوزخند میزنم، کور خوانده است. - من نه حسی بهت دارم، نه خوشم میاد کنارت باشم. - چرا خودت رو گول میزنی دختر خوب؟ دست به سینه میایستم و با گستاخی درون چشمانش خیره میشوم. - من صفر و صد طرف مقابلم رو میخوام. از آدمی که یه روز نیست، یه روز هست متنفرم. مکث میکنم و با زبان لبانم را تر. - میدونی چیه؟ خوب شد رفتی! رفتی و سه سال پیش همه چیز رو تموم کردی. میگوید: - من دوستت دارم پاپلی! سری به نشانه تأسف تکان میدهم. - دوست داشتنت رو بذار لب کوزه، آبش رو بخور. چیزی در نگاهش تکان میخورد، شاید غرورش است که شکسته! برایم مهم نیست. از کنارش میگذرم و میگویم: - دیگه هیچوقت سمت من نیا! سکوت بعدش یعنی تسلیم شدن. ویرایش شده 18 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 16 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Mermaid 7,553 ارسال شده در 4 آبان 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 4 آبان 1399 (ویرایش شده) پارت بیست و سوم: - چه کمکی میتونم بهتون کنم؟ بر میگردد و نگاهم میکند. زن مشتری زیباست! موهای کوتاهی دارد؛ بینی کشیده و لبان نازک، چشمانش زیر آرایش غلیظی پنهان شده. لبخند میزند و من پرسینگ دندانش را میبینم. - ام... عزیزم! من یه لباس مجلسی میخوام. خندهام میگیرد، لب زیرینم را به دندان میکشم. - باید توضیح بیشتری بدید. چه جور لباس مجلسی؟ روی مبلهای صورتی وسط سالن مینشیند. - ببین دکلته باشه، دامندار! دامنش از کمر گشاد بشه و روی قسمتم سینهام یکم تور کار کن، لطفاً! دفترم را در دست میگیرم و روبهرویش مینشینم، سر تکان میدهم. - توضیحات بیشتری لطفاً! شروع میکند، شاگردم را صدا میزنم و خودم پشت میزم مینشینم و الگوی لباس جدیدم را میکشم. برای بار چهارم میکشم و خراب میشود، نفس عمیقی میکشم. لحظه به لحظهاش در خاطرم است و آزارم میدهد. شب، سرما، چشمانش و حرفهایش! زهرا، شاگردم مدل و اندازهها را گرفته و دفتر را تحویلم میدهد. نگاهی به نوشتههایش میکنم، به طرف زن میروم. - پارچه مد نظرتون رو کی میارید؟ - فردا عزیزم، یه چند دقیقه بشینم صحبت کنیم؟ ابروانم از شدت تعحب بالا میپرد، تعارف میکنم بنشیند. - قهوه بیارم؟ سری به نشانه نه تکان میدهد. - نه عزیزم، نباید کافئین بخورم؛ بشین! چیزی نمیخوام. کنارش مینشینم و منتظر نگاهش میکنم. پا روی پا میاندازد و با سرفهای کوتاه، گلویش را صاف میکند. چه میخواهد بگوید؟ - خوشگلی! لبخند مصنوعی از سر تعحب میزنم. - لطف دارید. - من فریبام! دوست آرتوش. فریبا؟ دوست آرتوش، در موزون من چه کار دارد؟ اخم میکنم و حرکتم کاملا غیر اختیاری است. حال آقا دوست دخترش را به ملاقاتم فرستاده! کمی در جایم، جابهجا میشود و میگویم: - چه کمکی از دستم ساخته است؟ خانوم فریبا! دستش را روی دست سردم میگذرد که کلافه دستم را پس میکشم. - فریبا صدام کن؛ نگران نباش، ما دوست معمولی هستیم. دوتا همکار! آهانی میگویم. - چه کمکی ازم ساخته است؟ فریبا تقریبا همسن و سال خودم است؛ شاید یکی دو سال بزرگتر، ولی نوع حرف زدن و حرکاتش جوری است که انگار چندین سال تفاوت سنی داریم و او مادرانه روبهرویم نشسته است. - من بزرگ شدهی انگلستانم، با آرتوش هم همونجا آشنا شدم؛ از تو خیلی برام گفت ویرایش شده 24 بهمن 1399 توسط Mermaid 16 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
پست های پیشنهاد شده