رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان قدرت عشق | نیلوفر آبی کاربر انجمن نودهشتیا


دریا سادات

پست های پیشنهاد شده

📌دانلود رمان قدرت عشق  

📝 نوشته: نیلوفر آبی                  

📖 تعداد صفحات 56 

🎬 ژانر: عاشقانه 

———

 

خلاصه:

با صدای خش خش قدم هایت آمدی

و من با گوش هایم دیدمت.

پیش از آنکه بخواهم چهره ات را تصور کنم.

ناز صدایت.

گرمای دستانت.

آرامش نگاهت.

روشنایی چشمانم شدن.

خزان برایم تنها یک فصل نیست.

خزان یعنی زندگی.

یعنی امید.

یعنی تپش های قلبم.

شاید هم …

من و تو…

در کافه کوچکی کنار پنجره

با دو فنجان قهوه داغ.

و بارانی که بر شیشه می‌کوبد.

با دنیایی از داستان ها و شعر ها

 

ناظر: @ELAHEH

ویرایش شده در توسط دریا سادات
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Nasim.M عنوان را به رمان قدرت عشق | دریا سادات کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • مدیر کل

w7053_Picsart_25-07-21_10-54-25-422.jpg

سلام نویسنده‌ی گرامی! 
به خانه‌ی دوم اهل قلم خوش آمدی؛ جایی که واژه‌هایت شنیده می‌شوند و هر خط از رمانت، پژواکی در دل خوانندگان خواهد داشت.
از انتخاب انجمن ما برای میزبانی اثرت، صمیمانه سپاسگزاریم و حضورت را خوش‌آمد می‌گوییم.
اکنون رمان شما با موفقیت تأیید شد.
از این لحظه می‌توانی پارت‌گذاری رمان را در تاپیک مربوطه آغاز کنی و مطمئن باش که ما در تمام مسیر کنارت خواهیم بود.
به‌زودی مدیر بخش @Nasim.M ناظر همراهت را تگ خواهد کرد تا در ویرایش و نظم‌دهی ساختاری رمان، راهنمای تو باشد.
📌 لطفاً به نکات زیر توجه داشته باش:
برای حفظ نظم بخش رمان‌های درحال تایپ، ضروری‌ست به نکات ویراستاری و راهنمای ناظر توجه کامل داشته باشی.
در صورتی که تعداد پارت‌های منتشر شده از رمانت به ده پارت برسد و هنوز ویرایش نشده باشند، بقیه‌ی پارت‌ها تایید نخواهند شد.
اگر ویرایش‌ها را انجام دادی، می‌توانی از طریق تاپیک مخصوص، درخواست بازگشایی به تالار اصلی رمانت بدی. 
یادمان باشد: تعداد پارت‌های ویرایش‌نشده نباید از ده پارت بیشتر شود.
📚 برای آشنایی با قوانین بخش، نکات نگارشی و درخواست جلد، می‌توانی از پیوندهای زیر استفاده کنی:
قوانین مهم تایپ رمان
آموزش نویسندگی
درخواست طراحی جلد رمان
با آرزوی قلمی روشن، الهاماتی بی‌پایان و دل‌نوشته‌هایی ماندگار 🌿
مدیریت انجمن نودهشتیا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

: *پارت ۱ – آغاز دیدار*

 

بوی خاک باران خورده همه جا را برداشته شلوغی بازار مثل همیشه نفس‌گیر بود.

صدای فروشنده‌ها، بوی نان تازه، برخورد شانه‌ها، رفت‌وآمد آدم‌هایی که انگار هیچ‌کس هیچ‌کس را نمی‌دید...  

اما او نه‌تنها نمی‌دید، که گم شده بود در دلِ تاریکی.

 

پسرک، با عصای سفید در دست، سعی می‌کرد راهش را پیدا کند،  

اما یک لحظه...  

صدایی بلند، تنه‌ای ناگهانی، و زمین سرد.

 

کیسه‌ای که در دست داشت پخش شد روی آسفالت.  

صدای نفس‌هایش تند شد. دستش را جلو برد، دنبال عصایش گشت… نبود.

احساس ناتوانی همه وجود پسرک را در بر گرفت. بغض کم کم داشت راه نفس کشیدنش را تنگ می‌کرد.

دستانش شروع کردن به لرزیدن شدت باران نیز بیشتر میشود .

 با خود گفت : یعنی این جماعت متوجه نشده اند که من به کمک نیاز دارم .

.  

 

و درست همان‌جا باران متوقف شد گویی چتری بالای سرش باشد...  

صدای نرمی از بالای سرش آمد :

 

 

 "آروم باش... من اینجام.  

 

 

  دست‌های ظریف اما محکمی، بازویش را گرفت و بلندش کرد.  

و قبل از اینکه حتی نامی بپرسد، پسر در آن صدای آرام، چیز عجیبی را حس کرد...  

گرما.  

امنیت

آرامش.

 

دختر: عصایت اینجاست... اما اگه اجازه بدی، می‌برمت جایی که آرام تر است..

 

پسرک، درحالی‌که هنوز دستانش می‌لرزید، فقط سر تکان داد.

 

دختر، او را به آرامی در مسیر خلوت‌تری هدایت کرد.  

نسیم پاییزی لابه‌لای موهایش می‌رقصید، و برگ‌ها زیر قدم‌هایشان خش‌خش می‌کردند..

 

چند دقیقه بعد، جلوی کافه‌ای کوچک ایستادند.  

تابلوی چوبی‌اش نوشته بود:  

"کافه برگ‌های پاییزی"

 

دختر در را باز کرد، زنگ کوچکی صدا داد و عطر قهوه تازه در هوا پخش شد.

اینجا مال من است… همیشه وقتایی که دلم می‌گیرد میایم اینجا.

نوای دل انگیز ویلون در کافه کوچک گوش ها را نوازش می کرد.

 

پسر هنوز چیزی نگفته بود.  

اما قلبش... چیزی را شروع کرده بود.  

نه با دیدن، که با شنیدن...  

و شاید، با حس کردن

 پارت ۲ – طعم قهوه و صدای قلب

 

خزان با دست‌هایش صندلی چوبی کنار پنجره را عقب کشید.  

بشین... اینجا بهترین نور را دارد. البته شاید برایت فرق نکنه، اما من همیشه اینجا می‌شینم.

 

پسر، لبخند محوی زد و آهسته نشست.  

گویی گرمای صندلی، قصه‌های زیادی در خودش داشت.  

خزان بی‌صدا به آشپزخانه کوچک رفت و لحظاتی بعد، با دو فنجان برگشت.

 

می‌گوید : قهوه‌ست، اما تلخش نکردم... نمی‌ دانم دوست داری شیرین باشه یا تلخ.

 

پسر فنجان را گرفت.  

 انگار بخار قهوه، بخشی از صدای او را در خود نگه داشته بود.

 پسرک می گوید:

ممنون... خیلی وقت است کسی برایم چیزی نریخته.

 

خزان با لحنی آرام گفت:  

*"تو همیشه تنها میایی بازار؟"*

 

پسر سرش را پایین انداخت.  

(همیشه نه... ولی امروز یک چیزی در دلم می‌گفت باید بیایم.)

.  

بعد، کمی مکث کرد و با صدای نرم‌تری ادامه داد 

"حس کردم یک چیزی منتظرم است."

 

خزان دستش را دور فنجانش حلقه کرد. نگاهش را به پنجره،و برگ‌هایی که می‌ریختند دوخته گفت:

 

منم همین حس رو داشتم... مثل ... مثل اینکه فصل جدیدی شروع می‌شود..

 

پسر آهی کشید:.  

تو... صدایت فرق دارد. نمی‌دانم چه شکلی‌هستی، ولی صدایت شبیه ...شبیه بوی خاک بعد از باران است.

 

خزان خندیده گفت:

(نمی‌دانی چه شکلی‌ هستم، ولی بلدی آدم را غافلگیر کنی.)

 

پسرک زمزمه کرد:  

بله... چون من همه‌چیز را با گوشهایم می‌بینم. و صدای تو… واضح‌تر از نور است..

 

لحظه‌ای سکوت بینشان نشست

 

خزان پرسید :

 

راستی اسمت چیست آقای غافلگیر کننده ؟

از لحن بامزه خزان لبخند محوی کنج لبش جا خوش می کند.

 

اسمم فرهاد است.

 

و اسم شما چیست خانم خوش صدا؟

خزان از لقبی که پسرک نابینا بهش نسبت داد آرام و متین می خندد.

می خندد و نمیداند که با قلب پسرک بینوا چه می کند.

 

 

جواب میدهد:

 

اسم من ... خزان است.

 

پسرک چند بار زیر لب زمزمه می کند خزان... خزان.

 

بعد مدتی سکوت میان شان حکم فرما می شود.

 

 سکوتی که پُر بود از حرف‌های نگفته، از احساسی که آرام، مثل بخار قهوه، بالا می‌رفت و در هوا پخش می‌شد.

 

آن روز...  

در کافه برگ‌های پاییزی،  

قلبی که به زودی می‌شکست،  

و چشمی که هیچ‌گاه ندیده بود،  

آرام به هم نزدیک شدند...

...

: پارت ـ۳ *چشم انتظار**

 

 

روز ها گذشت ...

و پسرک نابینا و خزان بیشتر از پیش بهم وابسته شدن.

طوری که هر روز راس ساعت 00,4

بعد از ظهر در( کافه برگ های پايیز) با هم ملاقات می کردن...

امروز فرهاد زود تر از خزان به کافه رسید. تا چند لحظه بیشتر از صدای دلبرکش فیض ببرد.

اما خبری از خزان نبود.

هوا به شدت سرد بود. آخر فصل زمستان این سال خیلی سرد تر از سال های قبل بود .

 ولی برای فرهاد عاشق مهم نبود 

چون انتظار برای شنیدن صدای خزان به یخ بستن در این هوا می ارزید.

آهسته زیر لب زمزمه کرد:

گـــــر نیایى تا قیامت انتظـــارت میکــشم

منت عشــق از نگاه پر شرارت میکشم

ناز چندین ساله چشم خمارت مى کشم

تا نفس باقیست اینجا انتظارت میکشم

...

 

 

صدای گفت و گوی مردم در کافه کوچک پیچیده بود.

 حرف میزدند و میخندیدن فضا به شدت گرم و صمیمی بود...

 

با هر صدای زنگ در سر خود را به آنطرف می چرخاند 

اما وجود خزانش را حس نمی کرد...

 

 

 

 

 

 

پسرک، گوشه‌ای نزدیک پنجره نشسته. عصایش را به دیوار تکیه داده و دستانش دور فنجان قهوه گرم قفل شده‌اند. ساعت از قرار گذشته… ولی او هنوز منتظر است.

 

دلیل این بد قولی های خزان را نمیداند . چند ماه شده حس می کند رفتارش عجیب شده .

هر باری که بد قولی می کند . بعدش خیلی مظلومانه عذر خواهی می کند.

 

نفسم را با آه بلندی بیرون فوت می کنم . گویی یکی از همان روز هایست که خزان نمی آید.

 

نزدیک شدن کسی را حس می کنم 

پیشخدمت است که با لبخند می گوید .:  

– هوای بیرون به شدت سرد شده ... شاید نیاید؟  

پسرک سری به نشانه‌ی "میاید" تکان داد

جواب پیش خدمت را میدهد:.  

– خزان هیچ‌وقت من را تنها نمی‌گذارد... فقط گاهی دیر می‌رسه.

سکوتی سردی کافه را فرا گرفته است. بیرون پنجره، چند برگ زرد خسته، روی برف نشسته بودند. یادگاری‌های فصلی که تمام شده بود، ولی دلش نرفته بود.

 اما چند کیلومتر دورتر از کافه در... 

 

 

راهروهای ساکت بیمارستان. نور مه‌آلود مهتابی، و صدای آرام کفش‌هایی که می‌کوشند نلرزند.

 

خزان از اتاق دکتر بیرون آمد. برگه‌ای در دستش بود، ولی نه نگاهش به آن بود، نه دلش.  

کلمات هنوز در گوشش تکرار می‌شدند:

 

متأسفم " پیشرفت … ALS خیلی سریع‌تر از چیزی است که انتظارش را داشتیم.

 

دست‌هایش… همان‌ها که روزی در باد رقصیده بودند، حالا موقع بستن دکمه‌ی پالتو هم می‌لرزیدند..  

پاهایش دیگر نه به نرمی برگ، که با تردید راه می‌رفتند  

اما لبخندش… همان لبخند گرم در کافه، هنوز روی لبش بود.

 

او نمی‌خواست فرهاد بداند..  

نمی‌خواست بوی مرگ، را میان آن قهوه‌ها بیاید.

 

به دیوار تکیه داد. همه جا بوی ضد عفونی کننده و الکول میدهد.

خزان به آسمان خاکستری پشت پنجره نگاه می کند. و در دلش گفت:  

«فرهادم ، من می‌رم… اما نه چون نمی‌خواهم بمانم.  

می‌رم، چون تنم دارد خاموش می‌شود… قبل از اینکه لبخندم رو یادت بره.»

قطره اشکی روی گونه سردش جاری می شود.

صدای پای پرستاری در راهرو می پیچید.و خزان، بی‌صدا راه می افتد.

هر قدم، سنگین‌تر از قبل.  

هر نفس، کوتاه‌تر.  

با شانه های افتاده میرود...

 

---

 

از طرف دیگر فرهاد تا هنوز چشم انتظار دلبرکش است.

 

فرهاد آرام زیر لب زمزمه می کند:  

– گفتی اگه روزی دیر رسیدم، چشم‌هایت را ببند و صبر کن… چون هرچی باد بیاره، من پشتش میایم....

 

 همان لحظه، صدای زنگ در کافه آمد. باد سردی داخل خزید.  

کسی با نفس‌بریده، و شال پر از برف، داخل شد.

 

خزان بود.

 

چشمانش خسته، گونه‌هایش سرخ از سرما، اما لبخندش گرم‌تر از همیشه. آرام به سمت او آمد، روبه‌رویش نشست و گفت:  

– ببخش دیر کردم... کار فوری برایم پیش آمده بود حتما باید رسیدگی می کردم ....

 

پسرک ترجیح میدهد سکوت کند.

 

 

 

مثل همیشه روبه روی هم نشسته بودن .

سیاهی شب زمین را در آغوش گرفته است. 

خزان به حرف می آید :

ببخشید... نمیخواستم ناراحتت کنم.

پسرک اما ساکت است .قبل آمدن خزان خیلی حرف ها آماده کرده بود تا به وی بگوید.

 

اما حالا فقط از گرمای حضورش میخواهد استفاده کند.

دلش میخواهد به دلبرکش بگوید ...من از تو دلخور نیستم 

 سکوتم بهانه ایست برای بیشتر شنیدن سمفونی صدایت.

 

در دنیایی شنیدن غرق ام که ...

دستان سردی مثل پیچک دستانم را در آغوش میگیرند .

 

ضربان قلبم تند می شود . اما در همین حال پیشخدمت دو فنجان قهوه می آورد. و دستان فرهاد از آن بند دوست داشتنی آزاد می شود.  

بخار قهوه بالا رفت...  

سکوتی لطیف میان‌شان نشست...  

و برگ کوچکی از شال خزان روی میز افتاد.

 

 

خزان فنجان قهوه‌اش را برداشت. دستانش هنوز می‌لرزید، نه فقط از سرما… از چیزی که در دلش مانده بود..

 

پسرک سرش را کمی پایین آورد و بلاخره به حرف آمد:.  

صدای قدم‌هایت… با همیشه فرق داشت..  

خزان با تعجب می پرسد: چطوری فهمیدی؟

– پسرک خوشحال از کنجکاوی خزان جواب میدهد

 (تو هر وقت می‌لرزی، پاشنه‌ی کفشت زودتر از پاش می‌خوره به زمین)…  

با لبخند ادامه میدهد: 

(یعنی ترسیدی… یا تصمیم سختی گرفتی؟)

 

خزان آه کشید. صدایش پایین بود، گویی اگر بلند می‌گفت، واژه‌ها می‌شکستند.

میدانی تو بهتر از انسان های بینا میبینی و درک می کنی.

پسرک حس می کند حال خزان زیادی خوب نیست.

اینبار او دست دراز کرده به دنبال دست خزان میگردد. دیری نگذشت که انگشت هایشان دوباره قفل هم شدن.

فرهاد می پرسد : چی شده خزان.

 

اما جوابش فقط سکوت است و بس ...

پس از مدتی خزان با صدای پر از بغض میگوید:

– خواستم نیایم… خواستم پشت این زمستان قایم شم، ولی دلم گفت تو منتظری… و تو همیشه صبور.  

برای کنترول اشکوهایش به پنجره . بخار گرفته نگاه دوخت که ، دانه‌های برف بی‌وقفه می‌ریختند.

ادامه میدهد:

– دلم هنوز اینجاست فرهاد… ولی گاهی، آدم باید از جایی که عاشقشه، جدا شود تا بتواند برگرده… و زیر لب زمزمه می کند .. البته اگه برگشتنی در کار باشد..

چیزی در دل پسرک تکان میخورد گویی خطر را حس کرده باشد

حال خزان را درک نمی کرد .از ادامه این مکالمه میترسید.

برای همین گفت:

 میتوانی من را تا یک قسمت ازمسیر همراهی کنی هوا تاریک است میترسم دوباره بیوفتم.

 

خزان با صدای لرزان جواب میدهد 😞 بله ... حتما)

: پارت :۴

 

*خدا‌حافظی *

 

 

*سکوتی سنگین، شب برفی، و خداحافظی بی‌برگشت...

هردو تا میتوانستند آهسته قدم بر می داشتن تا به خانه نرسند 

صدای قدم هایشان آرام شان و خرچ خرچ برف ها تنها موسیقی بود که به گوش میرسید.

اما بلاخره خزان با دلی شکسته میگوید : رسیدیم.

 فرهاد دست‌هایش را به سمت صدا دراز می کند ، مثل همیشه که حس می‌کرد حضورش را.  

 

خزان روبه‌رویش ایستاده، بی‌صدا، بی‌نفس. موهایش پوشیده ازبرف بود و چشم‌هایش سرشار از حرف‌های ناگفته.

 

پسرک لبخندی زد که از گریه بدتر بود. «امشب برف بوی غریبی می‌دهد... 

صدای زوزه سگ های ولگرد به گوش میرسد.

خزان جلو رفت. دستش را آرام در دستان پسر گذاشت. آن گرمای آشنا... اما لرزان.  

«آره... ولی فکر کنم برای آخرین بار.»

 

پسرک مکث کرد. لبخندش رنگ باخت. «یعنی چی؟ یعنی من منظورت را متوجه نمی شم»

خزان میدانست که پسرک حس کرده آرام و با

صدای شکسته میگوید ( باید برم... جایی که ...):   

 میخواهد بگویید جایی که برای برگشت راهی نیست .

 اما سکوت می کند .

پسرک سرش را پایین انداخته. دست خزان را محکم‌تر گرفت.  

«تو می‌دانی... من هیچ‌وقت ندیدمت. ولی همیشه حس‌ت کردم. صدایت، که میومدی... حتی اشک‌هات.»

 

خزان دیگر طاقت نیاورد. اشک از چشمانش بارید.  

خم شد، پیشانی‌اش را به پیشانی او چسباند.  

 

« من میروم اما همیشه کنارت هستم ....»

باد بی رحمانه به صورت هایشان شلاق میزند.

گرمای نفس هایشان در صورت همدیگر پخش می شود.

 فرهاد زمزمه کرد:  

«نرو... من هنوز صدایت را لازم دارم.»

 

اما صدایی جز باد و برف نماند

آن گرمای دلنشین از صورتش محو شد.  

خزان رفته بود...  

و برف هنوز ادامه داشت...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت :۵

*میان رفتن و ماندن*

 

خزان آهسته به طرف در خروج راه افتاد، اما هر قدمش مثل خنجری بود که درقلبش فرو می‌رفت.  

پسر هنوز ایستاده بود، دانه های برف روی موهای خرمایش نشسته بودن.

 اما دست‌هایش خالی از گرمای دستان خزان، در هوا معلق مانده بود.

با صدای شکسته گفت :

صبر کن خزان ...نرو.

باید دلت از سنگ می بود تا کسی تورا اینقدر مظلومانه صدا زند و تو بروی...

 

 انگار همه دردهای دنیا را در چشمان خزان جمع کرده بودند

.  

دوباره میگوید: (این رفتن عادی نیست نمی‌خواهم بروی…)

صدایش لرزید، «من فقط با صدای تو می‌دیدم… حالا که بری، حتی در تاریکی هم تنهاتر می‌شم…»

خزان طاقت نیاورده برگشت. در حالی که اشک هایش تمام صورتش را خیس کرده بود کنار فرهاد زانو زد، گونه‌های خیسش را آرام بوسیده گفت:

«من اگه بمانم، برایت درد می‌شم. این رفتن، آخرین خوبی است که ازمن یادت می‌ماند.»

 

پسر نفسش را با درد بیرون داد:  

«قول بده… اگه روزی برگشتی، فقط یک لحظه… اسممو صدا بزنی. بگذار صدایت در این گوش‌های تنها بماند…»

 

خزان تلخ لبخند زد و 

آهسته در گوشش زمزمه کرد:  

«صدایت می‌کنم… در هر طلوع بی‌صدا، هر بارانی که بوی دلتنگی مید‌هد…اما...

آب دهانش را قورت میدهد از شدت این غم قلبش فشرده می شود. ادامه میدهد:

 اما فقط گوش کن… برنگرد. خوب...»

و مثل برگی که از روی درخت بیفتد رفت .

رفت و پشت سرش را نگاه نکرد.

 

پسرک فریاد نزد. فقط سرش را بالا گرفت، دانه های برف را حس کرد، و با بغض گفت:  

«تو رفتی… ولی هنوز صدای قلبت، در این شب بی‌چراغ می‌زنه…» 

در این شب برفی و سرد زمستان دو قلب عاشق بی خبر از یک دیگر بی صدا شکستن .

خزان برای اینکه بیمار بود رفتن را انتخاب کرد.

و فرهاد برای اینکه نابینا بود و فکر نمی کرد که برای خزان کافی باشد ساکت ماند.

هر دو فکر می کردن که عشق شان یک طرفه است.

....

گاهی خیلی زود دیر می شود.

باید حرف زد.

یا کلام شیرینی.

و یا هم با دوستت دارم از ته دلی.

زمان رفته را با هیچ وجه نمیتوانی برگردانی.

پس تا زمان داری بگو...

به اونی که دوستش داری احساست را به زبان بیاور.

نگذار حسرت روز های از دست رفته ات ‌خنجری زهرآگین بشود 

برای سابیدن روحت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • دریا سادات عنوان را به رمان قدرت عشق | نیلوفر آبی کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

پارت -۶

*حسرت و درد*

 

 

پنج سال گذشت .

پنج سال با درد نبودنت.

پنج سال شد که عطر یاس موهایت را حس نکردم.

 دستان همیشه سردت را با گرمای دستانم جان نبخشیده ام.

نمی گویم دلتنگ دیدنت هستم نه.

چون چشم بینایی نداشتم .

 من دلتنگ صدای جادویی ات هستم.

 دلتنگ زمانی که با احساس برایم شعر میخواندی.

دلتنگ زمانهایی که باهم به دنیای جادویی داستان ها سفر می کردیم.

از داستان غم انگیر رومئو و ژولیت گرفته.

تا شعر های سوز دار استاد شهریار.

مگر میشود مرد بود و عاشق تو نشد.

عاشق شدن که چشم بینا نمی خواهد. یک قلب زبان نفهم برای عاشقی کافیست.

یادم می آید و من گاهی نفرین میکنم و گاهی برای نبودت اشک میریزم. 

این روز هم از همان روز های نحسی است که هم دلتنگم و هم نفرین میکنم. 

 اولین ساعت های خزان گذشت و من نفرین کردم آن خزانی را که با تو آشنا شدم.

با خودم در جدال نفرین و دلتنگی هستم که ناگهان شخصی روبه رویم می نشیند.

بدون اجازه در همان صندلی که همیشه تو مینشستی

با اعصبانیت میخواهم اعتراض کنم اما مرد بیشتر از من در جواب دادن سرعت عمل به خرج میدهد.

سرتا پا مشکی پوش است حدس میزنم عزیزی را از دست داده باشد.

 دستش را دور فنجانی که مثل همیشه برای تو سفارش داده ام حلقه می کند.

مرد: من چند کلمه برایت حرف دارم.

 لحظه ای دقیق به چشمانم خیره می شود گویی دنبال گمشده ای در صورت من می گردد.

اشک در چشمان مشکی مرد حلقه میزند.

دست در جیب پالتوی خوش دوختش می کند و پاکت سفید رنگ نامه ای را خارج می کند.

نامه را مثل مادری که بخواهد جگر گوشه اش را از خود جدا کند 

به دستان من می سپارد.

مرد: بگیر باید زود تر از اینها به دستت میرساندم اما 

 مکث میکند.

 گویی بغضش را به زور نگه داشته است.

اما ...حسودی کردم . امیدوارم که هم تو و هم اون من را ببخشید.

با نگاه عمیقی به چشمانم خیره می شود و همان طور که ناگهانی آمد همان طور هم کافه را ترک می کند .

اگر پاکت نامه در دستانم نبود به واقعیت بودن آن مرد مشکی پوش شک می کردم.

آخر من زیادی در دنیای خیال زندگی کرده ام.

با دستانی لرزان پاکت نامه را می گشایم.

داخل پاکت پر است از گل های سرخ خشک شده 

یک لحظه انگار قلبم از تپش می ایستد.

صدایی از گذشته در ذهنم پخش می شود

(من عاشق گل های سرخ هستم .حتی وقتی خشک می شوند دلم نمی آید دور بریزم شان)

با دستان لرزان کاغذ تا خورده را باز می کنم.

 شروع به خواندن میکنم در حالیکه قطره های باران نم نمک به پنجره برخورد می کنند. هوای دل من هم بارانیست.

نامه

سلام ای عزیز تر از جانم:

منم خزانت.

 نمیدانم که چرا این اسم را برایم انتخاب کردن

اوایل از اسمم متنفر بودم .

از فصل خزان هم بدم می آمد.

چون مثل بهار همه جا شاد و سرزنده نمی بود.

حتی باران این فصل هم دلگیر است.

اما کار خدا را میبینی درست در فصلی که از آن متنفر بودم تو را پیدا کردم.

آخ که نمیدانی با آمدنت .خزان برایم مثل سالهای قبل تنها یک فصل کسل کننده نبود.

خزان فصل عاشقی دفتر زندگی ام بود.

قدم زدن در کوچه هایی که با برگ های خشکیده درختان فرش شده بودند .

و با هر قدم نت خاص خودشان را مینواختن چقدر لذت بخش بود.

برای اولین بار با تو متوجه شدم که شاعرانه ترین،و عاشقانه ترین غروب ها در فصل خزان رخ میدهد .وقتی که نور و تاریکی با هم قهرند و گویی زمان ایستاده است.

برهنه بودن درحتان نشانه پاکی روح و صداقت احساسات است.

فهمیدم که فصل خزان در کنار حس جدایی نوید آرامش پیش از زمستان است.

اما صد افسوس که این آخرین خزان زندگی ام است.

زمان رفتن فرا رسیده است و من حسرت این را دارم که از خزان های زندگی ام چرا لذت نبردم.

کم کم برگ های درخت قلبم یکی یکی در حال خشکیدن هستند.

اما من خزان قبل رفتنم برایت یک تکه از وجودم را جا می گذارم

من چشم هایم را برایت امانت میدهم.

و ازت میخواهم جای منم زیبایی های این فصل را زندگی کنی

هرگاه که در آینه نگاه کنی من همراهت هستم.

و به عنوان سخن آخر این را بدان که به اندازه همه برگ های خشکیده فصل خزان دوستت دارم.

نامه تمام شد .گویی دنیا بار دیگر برای فرهاد تیره و تار شد 

شانه هایش لرزیدن.

 گریست برای عشقی که پر پر شده بود. برای خزانی که دیگر نبود طوری گریه می کرد که همه افراد کافه متوجه حال بدش شدند.

شدت باران بیشتر شده .

ناگهان چشمش به تصویری از خودش در شیشه مه گرفته کافه می افتد .

گویی آن چشم ها می گفتند گریه نکن...

صدای مسحور کننده ای پشت گوشش زمزمه می کند: صدایت می کنم با باران دلتنگی...

****

اما آن طرف تر مرد دیگری نیز از عشق خزانش گریه می کرد در حالی که نظاره گر حال بد معشوقه .عشقش بود.

تکیه بر دیوار روی زمین خیس نشسته بود و باد سرد خزانی با شدت به موهایش را به بازی گرفته بود .

زیر لب با صدای پر از بغض زمزمه کرد:

( رفتی و ز رفتنت جهان غمگین است

پر پر زدن پرنده گان غمگین است

در کوچه باغ ما که بلبل میخواند

بیچاره ز گل های خزان غمگین است

 

 

 

....

فصل دوم :

پارت یک:

*خواب های آشفته*

 

 

 

هوا به شدت گرفته و مه‌آلود است.

دختری را می بینم با موهای خرمایی بلند.

 در کوچه بین برگ های خشکیده قدم میزند .

  طوری با اقتدار قدم بعدی را برمیدارد که با هر قدمش برگ های بیشتری از درختان به سمت زمین فرود می آیند .

 خدای من ...عطر یاس در هوا مست کننده است .

لباس سفید رنگ بلندی به تن دارد .

و باد موهای لختش را به بازی گرفته است.

اما من حس می کنم .. درد و رنج دخترک را . گویی آن خود من هستم. ولی چرا اینقدر غمگین است؟

 چیزی روی قلبم سنگینی می کند

صدایش میزنم :ببخشید خانم .

اما توجهی نمی کند مثل این که در جهان دیگری باشد.

 

درد قلبم لحظه به لحظه بیشتر میشود 

طوری که بادستم قلبم را ماساڗ میدهم تا شاید از این درد طاقت فرسا نجات یابم

اینبار همه توانم را جمع کرده صدایش میزنم درد اجازه نمیدهد درست صحبت کنم .بدنم لرزش خفیفی گرفته است .

خخ..خا.نوم....شش.شما ..کی هستید.

جانم به لبم رسید تا همین جمله را تمام کنم.

به محض تمام کردن جمله ام اتفاق عجیبی افتاد .

باد سرد پاییزی با سرعت شروع به وزیدن کرد . 

همه برگ های زرد حالا در هوا می رقصیدند.

دخترک سفید پوش به سمت من بر میگردد اما شدت وزش باد به قدری است که موهایش جلوی صورتش را می پوشاند.

دخترک حرکت عجیبی انجام میدهد .

دستش را بلند کرده روی قلبش میگذارد. و با آن چشمان زلال خیره به چشمان مشکی ام میشود.

 ناگهان صدایی ظریف دختری در ذهنم اکو می شود .

تو از من کمک میخواهی اما...

من هم ازت کمک خواستم ولی...توجهی نکردی.

من مثل مسخ شده ها خیره چشمانش هستم و توان صحبت کردن ندارم .

ادمه میدهد:

 تنها راه نجاتت خودتی .جز خودت کسی نمیتواند تو را از این بند رها سازد. 

 پس به حرف قلبت گوش کن بهار نه حرف مردم ...

 

دستش را از روی قلبش بر میدارد و به طرفی اشاره می کند .

من هم مثل سرباز آماده به خدمت همان طرف را نگاه می کنم .

وای... خدای من ...

چیزی که میبینم فراتر از تصورم است.

درخت بزرگی آنجاست که گویی دو فصل بهار و خران را با هم ترکیب کرده باشند.

بعضی شاخه ها خشکیده هستند اما بعضی شاخه ها پر از برگ و شگوفه های بهاری.

اما در پایین درخت مردی به تنه درخت تکیه داده است .

 در حالی که در دستش گل شقایق خود نمایی می کند .

همان حس گنگ این سالها به سراغم می آید . حال خودم را در نمی کنم .

.

با دیدن مرد در آن ژست مظلومانه ناخود آگاه اشک در چشمانم حلقه میزند. 

احساس می کنم که کم کم انرژی بدنم رو به اتمام است چشم هایم را به زور باز نگه داشته ام.

با ته مانده توانم مرد رنجور را نگاه می کنم .

چرا از دیدنش سیر نمی شوم .

اما او سرش پایین است و شانه هایش می لرزند .

گل را بلند کرده دم عمیقی از آن می گیرد.

دیگر تحمل نمی توانم اشک از چشمانم جاری میشود.

آن صدا دوباره می گوید:

نگاهش کن .

دارد عذاب می کشد...فقط تو میتوانی مرهم دردش باشی.

می پرسم :چطور ؟ من حتی اسم این مرد را نمی دانم؟

جوابم را می دهد : میتوانی. کافیست تا...

گوش هایم سنگین میشوند .صدایش کم کم پایین می آید 

در همان حال آخرین حرفش را می شنوم.

(گاهی باید به حرف دل گوش داد تا....)چشمانم بسته میشوند

گویی در سیاه چاله عمیقی پرت می شوم.

با سرعت از خواب میپرم .

بدنم عرق کرده است و دستانم می لرزند.

با همان دست های لرزان چراغ نزدیک تخت را روشن می کنم 

لیوان آب را برداشته چند جرعه می نوشم.

قلبم تند می تپد .

 از جا برمی خیزم .

هنوز هم رد آن غم را در وجودم حس می کنم .

قلبم تند می تپد ،سعی می کنم با نفس های عمیق خودم را آرام کنم.

پنجره را باز کرده دم عمیقی از بوی خاک باران خورده می گیرم و

آرام زمزمه می کنم( فردا هم روز خداست).

****

*پارت دوم *

* راز پنهان*

 

فردای آن روز بهار تصمیم گرفت تا به نزد داکتر جراحش برود 

و در مورد کسی که قلبش درون سینه بهار نفس میکشد بداند.

****

 

 بهار در اتاق بیمارستان منتظر آمدن داکتر نشسته است.

به دیوار های سفید اتاق خیره می شوم همه جا بوی الکول و ضد عفونی کننده میدهند . 

از این بو و بیمارستان متنفرم .

 چون بهترین سال های عمرم در رهرو های همین بیمارستان گذشت. در باز می شود .

زنی با روسری سرمه ای و روپوش سفید وارد می شود .

همان لبخند و آرامش همیشگی را دارد .نزدیکم می آید .

مرا سخت در آغوش گرفته می پرسد:

 چی شد که یادی از من کردی .فکر کردم این عمه داکترت را فراموش کرده ای .

از آغوشش بیرون می آیم .

عمه به صورتم دقیق نگاه می کند :

درحالی که دستان سردم را می فشارد می گوید : چی شده بهار جان خوب به نظر نمی رسی.

نمیدانم که چطور منظورم را بیان کنم

 آب دهانم را قورت میدهم و با مکث می پرسم.

عمه جان من...من راستش...من میخواهم در مورد کسی بدانم که قلبش برایم زندگی دوباره بخشیده است.

عمه خانم اصلا تعجب نمی کند .

انتظارش را داشت . چون که تعداد زیادی از بیماران بعد پیوند عضو سراغ اهدا کننده را می گیرند.

بهار را به سمت مبل های خاکستری اتاق برای نشستن هدایت می کند .

 در حالیکه دستان بهار را نوازش می کند .

خاطرات آن دختر زیبا روی معصوم با آن چشمان دریایی دوباره برایش زنده می شود.

چند لحظه مکث کرده می گوید : 

آن روز هیچ گاه از یادم نمی رود

...

ادامه پارت دوم :

**راز پنهان**

 

 

روزی که، پرونده پزشکی دختر جوانی روی میزم بود. دختری با لبخندی محجوب و نگاهی که بیشتر از هر واژه‌ای، از زندگی می‌گفت. اما همین نگاه، زیر سایه بیماری‌ای قرار گرفته بود که بی‌صدا.

 بی‌رحمانه، عضله‌ها و توانایی‌اش را می‌بلعید: *ALS*، از نوع زودهنگام.

 

وقتی وارد اتاق شد، با ویلچری که حالا بیشتر از خودش راه می‌رفت.

داکتر از یاد آوری ان لبخند تلخی روی صورتش مینشیند

ادامه میدهد:

 صدایش آرام بود، اما ذهنش روشن‌تر از همیشه.

 گفت  

*«می‌دانم رفتنی‌ام، اما نمی‌خواهم خاموش شوم... می‌خواهم در کسی دیگر ادامه داشته باشم.»*

 

 

با صدای پر بغض ادامه میدهد:

پزشکی نیستم که راحت اشک بریزم، اما جمله‌اش لرزه به جانم انداخت

صدایش می لرزد.  

خزان، در اوج خزان جسمش، قلبی داشت سالم‌تر از بهار. و چشم‌هایی که هنوز روشنی زندگی در آن موج می‌زد.

چندی مکث می کند و با گرفتن دم عمیقی ادامه میدهد:

نتایج آزمایش‌ها نشان دادند:  

*قلبش آماده تپیدن در سینه‌ای دیگر است.*  

*چشمانش، روشنایی را به زندگی نابینایی خواهند بخشید.*

داکتر یک جرعه آب مینوشد تا گلوی پر از بغضش تازه شود:

او رفتن را پذیرفت...  

اما در تصمیمی بزرگ، زندگی را انتخاب کرد. نه برای خودش، که برای کسی دیگر.  

و چه زیباست مرگی که زندگی می‌آفریند.

 

*پرونده بسته شد، اما نامش... در دل این بیمارستان و قلب‌های ما باقی ماند(خزان):

 

هیچ کدام نمی دانستند که اشک هایشان از کجا و کی جاری شده اند..

خانم داکتر بادست اشک هایش را پاک می کند

:و تو بهارم بلاخره آمدی تا حقیقت را بدانی.

 

 رازی که من از تو در طول این پنج سال پنهان کرده ام.

چیزی در دل بهار فرو می ریزد عمه از کدام راز حرف میزند

داکتر از جای خود بلند شده نزدیک قفسه یی که پرونده های پزشکی با رمز و تاریخ ثبت شده اند میرود .

پرونده ای را بیرون می آورد و همان طور که پشت به من ایستاده است چند لحظه مکث می کند شانه هایش دوباره می لرزند .

برایم عجیب است که چرا برای آن دختر اینقدر غصه میخورد

پرونده را دوباره در جایش قرار داده به سمتم آمد.

دستانش می لرزیدن.

و صدایش پر از بغض بود... :

پاکت سفید را به دستانم می سپارد.

میگوید:

امید وارم بعد دانستن حقیقت به آرامش برسی ...نه اینکه بیشتر آشفته و رنجور بشی.

مثل تمام این پنج سال گذشته احساسم گنگ و نا مفهوم است .

عمه با جمله این که ترا با خودت تنها می گذارم بوسه ای روی گونه خسیم میکارد و اتاق را ترک می کند.

 

از لیوان روی میز چند جرعه آب مینوشم تا گلوی خشکیده ام تازه شود .

نمیدانم که در چه مسیری پا گذاشته ام ...این را خوب میدانم که میل عجیبی برای باز کردن این پاکت دارم.

دیگر تعلل نمی کنم و به سرعت پاکت نامه را باز می کنم طوری که یک گوشه کوچکش پاره می شود

اهمیتی نمیدهم و با چشمانی پر از اشک

 وقلبی که قصد دارد سینه ام را بشکافد.

چشمانم را می بندم و کاغذ تا خورده را باز می کنم .

بعد ثانیه های که به سنگینی یک عمر گذشت دوباره چشمانم را باز می کنم .

نگاهم به دست خط ظریفی دوخته می شود

(نامه)

بهارِ نازنینم…  

اگر این واژه‌ها به دستانت رسید، یعنی من دیگر نیستم،  

اما هنوز...  

نَفَسم میان تپش‌های قلب تو زنده است.  

من از آن بیماری خاموش می‌نویسم…  

همانی که آرام آمد،  

بی‌صدا تنم را گرفت و مرا از خودم دزدید.  

دکترها گفتند درمانی نیست،  

گفتند تنم فراموش می‌کند چگونه راه برود،  

حرف بزند، یا حتی نفس بکشد...  

ولی من نخواستم بی‌صدا بروم.

 

می‌خواستم تکه‌ای از روحم، در دنیایی بماند که روزی در آن عاشق شدم...  

و حالا تویی که با قلب من زنده ای ،

نمیدانم شاید این قلب زبان نفهمم برای تو هم درد سر درست کند

آخر میدانی این قلب بی نوا روزی عاشق شده بود .

اونم چه عشقی...

بهار جانم شاید غصه بخوری و من را نفرین کنی که چرا چنین قلب بیماری را برایت هدیه کردم اما دل که این حرف ها را نمی داند.

 روزی که عمه ات از تو برایم گفت تصمیم گرفتم تا قلبم را برایت هدیه کنم امیدوارم که این هدیه اجباری را بپذیری.

 

اگر به دنبال دلت آمده باشی حالا این نامه در دستان توست 

و من برایت میگویم که:

گاهی باید به حرف دل گوش داد تا به آرامش رسید.

 

بهار جان،  

مراقب این تکه گوشت عاشق باش…  

چرا که از دل خزان برخاسته‌ است.

با تمام چیزی که از من باقی‌ست،  

و این را بدان که :

(عاشق نباشی حس باران را نمی فهمی

فرق قفس با یک خیابان را نمی فهمی

عاشق نباشی میروی در کوچه ها اما

معنای فصل برگ ریزان را نمی فهمی)

  🍀🍂🍁🍃(خزان)

 

فصل دوم :

 

پارت سوم:

**حرف دل**

 

.بهار با حال خرابی بیمارستان را ترک می کند.

خسته ،رنجور و بدون هدف در کوچه ها قدم میزند .

ساعت ۳بعد از ظهر است .

درختان تازه شکوفه داده عطر خوشی را در کوچه پخش کرده اند .

طوری که هر رهگذری را به وجد می آورد اما...

بهاری که چشمانش از گریه متورم و سرخ شده است دلش هوای فصل خزان را دارد.

وقتی به خود می آید که روبه روی کافه ای ایستاده است .

روی تابلوی چوبی کافه با خط نستعلیق نوشته است.

(به کافه برگ های پاییزی خوش آمدید) 

 این کافه نمکی میشود روی زخم های قلبش.

اما حسی او را وادار به رفتن درون کافه میکند.

***

وقتی به خود می آید که روی صندلی کنار پنجره نشسته است.

به صدای مشتری های کافه و قاشق و چنگال که فضا را پر کرده است توجهی نمی کند.

حسی در دلش میجوشد.

گویی منتظر قرار ملاقات با کسی است که از قبل تعین شده.

شاید مثل این پنج سال همه بگویند که دیوانه شده است اما...

اینبار را میخواهد به حرف دلش گوش دهد.

 

فصل دوم :

 

پارت چهار:

 

**چشم ها**

 

پسرک، آرام پای همان نیمکت همیشگی نشست. باد، لبه‌ی شالش را تکان می‌داد.  

صدایی نیامد. صدای پا، صدای خش‌خش، صدای نفس… هیچ.

 

آرام گفت:  

– می‌دونم اینجایی… حس می‌کنم.

 

خزان، بی‌صدا پشت سرش ایستاده بود. موهایش را باد به بازی گرفته بود، نگاهش روی شانه‌های لرزان پسرک ماند. آهسته نزدیک شد، آن‌قدر که صدای باد میان برگ‌ها تبدیل به صدای دلش شود.

 

پسرک ادامه داد:  

– تو گفتی هر سال برمی‌گردی… ولی حس این بار فرق داره.

 

خزان آهسته گفت:  

– چون امسالم با تو بودم… دیگه برگ زرد نیستم، خاطره‌م شدم.

 

پسرک لبخند زد. اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید.  

– نمی‌تونم ببینمت… ولی باور کن، دلم تو رو دیده.

 

خزان زانو زد، دست‌هایش را دور انگشتان سرد او حلقه کرد.  

– من می‌رم… اما تو بهار رو خواهی دید، تابستون رو خواهی شنید…  

مکث کرد. صدایش شکست:  

– و توی هر خش‌خش برگ، صدای اسم تو خواهد موند…

 

پسرک آهسته برگ خشک کوچکی را از جیبش بیرون آورد. همان برگی که روزی خزان در کف دستش گذاشته بود.  

– این، هنوز بوی تو رو داره…

 

خزان اشکش را پنهان کرد. بوسه‌ای آرام بر پیشانی‌اش زد و در گوشش زمزمه کرد:  

– هیچ‌وقت ندیدی‌م، اما از همه بهتر منو فهمیدی...

 

باد تند شد. صدای برگ‌ها بالا رفت. پسرک دستانش را تکان داد…  

اما خزان دیگر آنجا نبود.

فقط سکوت مانده بود و یک برگ کوچک که از دستش رها شد… و افتاد.

اما به محض افتادن برگ گویی معجزه رخ داده باشد

برگ زرد به رنگ تازه سبز در آمد ، درختان دیگر خشک نبودند

همه درختان دارای شگوفه های تازه بودند.

فرهاد درک نمی کرد که چه شده است.

مست شده از بوی شگوفه های بهاری چشمانش سنگین میشود و به دنیای سیاهی پرتاب میشود.

 

****

 فرهاد آهسته از خواب میپرد .گویی کسی نیشگونی از بازویش گرفته باشد.

زمان زیادی لازم ندارد تا بداند دوباره خواب خزان را دیده است.

اما اینبار متفاوت تر از قبل بود.

به ساعت دیواری نگاه میکند . ساعت ۳ بعد از ظهر است.

نسیم خوش بهاری از پنجره نیمه باز اتاق به داخل می آید.

دلش عجیب هوای کافه را کرده است. خیلی وقت است که سری به آنجا نزده است.

بعد از شستن دست و صورتش لباس پوشیده جلوی آئینه می ایستد.

گویی جزء دو چشم آبی چیز دیگری در آئینه نمی بیند.

خیره به آن چشمان زلال میگوید.

تو فکر کردی با بخشیدن نور به چشمم لطف بزرگی در حقم کردی.

اما ...لحظه ای مکث کرده و عینک سیاهش را برمیدارد.

اما من چشم بینا میخواستم تا برای تو کامل باشم .

حالا که نیستی نور چشم برایم مهم نیست.

عینک را به چشمان خود زده و چشمانش را میبندد.

عصای خود را گرفته و به طرف کافه را می افتد.

***

 

 

درِ کافه با صدای زنگ ظریفی باز می‌ کند 

وارد می‌شود؛ با قامت‌ کشیده، عینک آفتابی مشکی و عصای سفید مخصوص نابینایان در دست.  

قدم‌هایش شمرده و آرام‌اند، خیابان را نه با چشم، بلکه با حافظه‌اش پیموده تا به اینجا برسد.  

او *می‌بیند*، اما نمی‌خواهد ببیند…  

جهانی که بدون خزان، حتی اگر پر از نور باشد، برایش تاریک‌تر از شب است.  

 

سکوت کافه با صدای آرام عصایش می‌شکند، تا جایی که به صندلی همیشگی‌اش برسد — همان گوشه دنج کنار پنجره…  

اما چشم‌هایش، که پشت آن شیشه‌های تیره پنهان‌اند، ناگهان از حرکت می‌ایستند.  

دختری آنجا نشسته…  

روی صندلی خزانش.  

با همان سکوت، با همان دلتنگی.

 

دلش می‌خواهد چیزی بگوید، اعتراض کند، بپرسد "این صندلی برای کسی است؟!"  

اما چیزی در چهره دختر او را نگه می‌دارد.  

چیزی آشنا...  

همان حس مبهمی که فقط یک قلبِ آشنا، یک تپشِ مشترک می‌تواند به او بدهد.

 

لبخند تلخی گوشه لبش می‌نشیند.  

عصایش را جمع می‌کند، آرام جلو می‌رود و با صدایی آرام و زخمی می‌گوید:

 

— ببخشید…  

این صندلی همیشه برای کسی بود که… دیگه نیست.  

اما وقتی نگاهش به چشمان پر از غم دخترک می افتد .

ادامه حرفش را میخورد.

او قلب شکسته ای دخترک را حس می کند.

...

بهار وقتی پسرک را با عصا و عینک دید درد خودش را فراموش کرد .

فورا از جا بلند شد تا کمکش کند .

مبادا پای پسرک نابینا به جایی از میز ،یا صندلی این کافه شلوغ گیر کند.

می گوید:

آقا بگذارید کمک تان کنم.

...

فرهاد حال خودش را نمی داند .

دست کمک بهار را رد نکرده به کمکش روی صندلی همیشگی اش مینشیند.

قلب بینوایش عشق را حس کرده .

 دختر روبه رویش ( از هر غریبه ای برایش غریبه تر،و از هر آشنایی برایش آشنا تر به نظر می رسد)

****

 

هیچ کدام نمیدانند چه زمانی و کی سر صحبت را باز کرده است 

طوری گرم گفتگو بودند که زمان و مکان را فراموش کرده اند.

بهار با صدای آرام می پرسد:

 می‌خواستم بدونم… وقتی چشم هایت این‌طور پشت اون شیشه‌های تیره پنهان است، دنیا برایت چه رنگی داره؟

 

پسر (لبخند تلخی روی لبش می‌نشیند):  

دنیا؟ برای من… صداها، بوها، حس لمس چیزها… اینا دنیای منن.

 

بهار (مکث می‌کند):  

هیچ‌وقت دلت نخواسته ببینی؟  

ببینی رنگ برگای پاییزو… یا برق چشم کسی که کنارت نشسته؟

 

*پسرک آهسته و با یک دنیا حسرت می گوید:

گاهی… ولی بعضی چیزا وقتی دیده نمی‌شن، قشنگ‌ترن.  

مثل صدای تو، که برایم از تمام رنگ‌ها زنده‌تر است.

 

*بهار* (لبخند محوی می‌زند، دستش را روی میز می‌گذارد):  

نمی‌دونم چرا، ولی حس می‌کنم… تو بیشتر از من می‌فهمی. بیشتر می‌بینی…

 

پسر(نگاهش را می‌دزدد، در دلش آشوب است)

میگوید: 

شاید چون چشم‌هایم، چیزی را دیدن که نمی‌توانستن فراموش کنن… و حالا ترجیح می‌دن نبینن.

 

بهار (با تعجب می گوید:

تو… تو گفتی دیدن رو فراموش کردی. نه اینکه هرگز ندیدی!

 

فرهاد (سکوت می‌کند. صدای قلبش از صدای باران بیرون بلندتر شده… اما فقط خودش می‌شنود): 

جواب میدهد:

گاهی آدم تصمیم می‌گیره… با چشم‌های بسته زندگی کند…  

تا فقط چهره‌ای در ذهنش بماند… که دیگه هیچ‌وقت برنمی‌گرده....

هر دو به هم لبخند میزنند و شاید این آغاز جرقه عشق جدیدی 

باشد میان قلب های آشنا.

 

 

---

پارت آخر:

وداع و آرامش

 

 

باد آرامی از لای پنجره‌ی کافه به درون می‌خزد، پرده را به رقصی بی‌صدا وا می‌دارد.  

نور غروب، چون بوسه‌ای خجالتی، روی صورت بهار افتاده.  

پسرک هنوز عینکش را برنداشته، اما صدایش، لبخندش، حضورش… آرامش عجیبی به فضا داده.

 

در گوشه‌ای از کافه، جایی که چشم هیچ‌کس نمی‌بیند، (روح خزان) ایستاده.  

با همان لبخند آرام همیشگی، با همان چشمانی که دیگر گریه نمی‌کنند، فقط نگاه…  

بهار را می‌بیند که می‌خندد.  

آرامش پسرک را حس می کند و با صدایی که در باد حل می‌شود، آهسته نجوا می‌کند:  

*«همین کافی‌ست… همین که تو لبخند زدی، من آرام گرفتم.  

دیگر درد نیست… دیگر اشک نیست.  

قلبم جایی امن خانه کرده، چشمانم دوباره نور را پیدا کرده‌اند…  

و من… حالا می‌توانم بروم.»*

 

قطره‌اشکی بی‌صدا از چشمان خزان می‌چکد، اما لبخندش محو نمی‌شود.  

باد، آرام‌تر از همیشه، رد پای روحی را با خود می‌برد…  

و در سکوت کافه، هیچ‌کس نمی‌فهمد،  

که *خزان برای همیشه خداحافظی کرده*

به سمت غروب خورشید قدم می گذارد

و آهسته زمزمه می کند:

( آبی تر از آنم که بی رنگ بمیرم

از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم

 

من آمده بودم که تا مرز رسیدن

همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم

 

تقصیر کسی نیست که این گونه غریبم

شاید خدا خواست که دلتنگ بمیرم)

و با پنجمین غروب فصل بهار در حالیکه کوچه ها لبریز از بوی شگوفه های تازه جوانه زده بودن .

روح خزان برای همیشه به آرامش رسید.

 

 

 

پایان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...