مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 5 2024 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 5 2024 نام رمان: حجرة تنهایی نام نویسنده: نسیم معرفی«Nasim.M» ژانر: تراژدی، عاشقانه خلاصه: دل میبازد و دل میدهد. تعشق سر راهش قرار میگیرد. پا به انهزام میگذارد؛ اما هربار بر روی پاهایش میایستد. پسری عاشق و مغلوب، دل میبرد و پا به رفتن میگذارد. اما او... دختریست مستغرق در اوهام ماضی و مأیوس از دنیای آتی! در روزهای انزوایش، به یاد میآورد که چهچیز گرانبهایی از دست داده، عائله را، عاشقی را و خود را! اما... با واصل شدن وجه جدیدی در زندگیاش یاد میگیرد که... مقدمه: میکوبد بر در این قلب مفتون! مرا بازیچه میداند. تلاش بر شکستن قلب من میکند! مگر میگذارم وداد شود تنفر؟ مگر میگذارم به هدفش برسد؟! من همان عاشق حقیقی هستم، تعشق در تمام وجود من است. دیگر نمیگذارم همه را از من بگیرد و مرا در حجرتی انزوا ترک کند! برای نظر دادن درمورد رمان، بر روی لینک زیر کلیک کنید. صفحهی معرفی و نقد رمان حجرة تنهایی«کلیک کنید» 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 6 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 6 2024 #پارت یک... برای آخرین بار در تاریکی دور خود میچرخد و نگاهی به تمام خانه میاندازد، به سمت اتاقی که روبه رویش بود قدم میگذارد دستگیره را پایین میکشد و وارد اتاق پدر مادرش میشود. آرام خواب بودند، بغضی داشت در گلو و چشمهایش بارانی، نمیخواست اینکار را بکند اما عشق چشمهایش را کور کرده بود. حالش بد بود و سرش گیج میرفت، اما با این حال باز هم مصمم بود، اختیارش بود رفتن و نماندن، اختیارش بود دور شود و تنها کسی که عاشقش بود را نگاه کند، مقصر خودش نیست! مقصر خانوادهایست که به فکر دخترش نیست، مقصر خانوادهای که همه چیز را برای دخترش سخت کرده بود، دختر خسته میشود و دلش عشق میخواهد، زندگی میخواهد! نگاهش بر روی صورت مادر و پدرش میچرخد و زیرلب میگوید: - شرمنده، دیگه وقت رفتنه. چشمهای پر از اشکش را بست و پلکهای خستهاش را بر روی هم فشار داد، اشک بر روی گونههایش سر خورد. به عقب برگشت و آرام و بیصدا از اتاق بیرون رفت و نامهای که از قبل آماده کرده بود را بر روی میزی که در سالن بود گذاشت. در ورودی را آرام باز کرد و بیرون از خانه رفت، سرش را بالا گرفت و باز هم خانه را از بیرون تماشا کرد. احساس ناخوشایندی داشت، ترس به تمامش نفوذ کرده بود، رفتن از خانهی پدر ترسناکترین اتفاقی بوده که میخواست انجام بدهد. او الان دیگر کسی را نخواهد داشت جز اونی که میخواست به دنبالش برود. میدانست اگه برود موفق میشود که شاید جای دیگری آرام شود. قدمهایی را به عقب کشاند با هر قدمی که به عقب میرفت اشکهای بیشتری از چشمهایش جاری میشد. با هر قدمی که به عقب میرفت انگار که داشت قلبش را همانجا میگذاشت و میرفت. با هر قدمی که به عقب میرفت لرزش پاهایش بیشتر و بیشتر میشد. به در خروجی حیاط میرسد، با ترس در را باز میکند و به بیرون از خانه قدم میگذارد، در را نمیبندد که شاید دلش خواست برگردد، که شاید پشیمان شود از این کاری که نباید انجامش دهد. صدایی از پشت سرش میآید و در گوشش میپیچد، صدایی که باعث میشد قلبش بلرزد و روز به روز عاشقتر شود. صدایی که با عشقش باعث شد بیخیال خانوادهاش شود و به دنبالش برود. - آمادهای؟! به سمتش برمیگردد و با چشمهای اشکیاش نگاهش میکند و همانجا بود که دلش میریزد. *** چشمهایش را باز میکند، چه خوابی دیده بوده است که الان حتی بالشتش خیس از اشکهایش شده است! خواب اتفاق یک سال پیش، دلش را به درد آورده است. 6 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 6 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 6 2024 # پارت دو... دستهایش را بر روی دهانش میگذارد تا صدای گریهاش بالاتر نرود، موفق نشد! حسرت آن شب بر دلش مانده بود، آن شبی که میتوانست از تصمیمش پشیمان شود! شبی که میتوانست جوابش نه باشد. دیگر کار از کار گذشته بود، دیگر تنهای تنها شده بود، دیگر نه مادری بود که کنارش باشد وقتی که تب کند، نه پدری وقتی که ناراحت است باهاش شوخی کند. احساس پشیمانی و عذاب وجدان امانش را بریده بود، اشکهایش بر روی گونههایش سرازیر میشد و نمیتوانست جلوی خود را بگیرد. ساعتها در همان حالت مانده بود، دراز کشیده و اشکهایش بر روی گونههایش سرازیر میشد، وقتی به خود آمد که دیگر آفتاب درآمده بود. تلاش کرد بلند شود تا باز هم به دنبال کار همیشگیاش برود. چهارزانو نشست، دستش را بر روی زمین قرار داد تا بلند شود اما تعادلش را از دست داد و بر روی زمین افتاد، سرش را بر روی دستهایش قرار داد و نالید: - خدایا بسه! چرا تمومش نمیکنی؟! بغض در صدایش موج میزد. باز هم سعی کرد بر روی پاهایش بایستد و موفق شد، به سمت آشپزخانهی کوچکی که داشت رفت، آشپزخانه؟! پوزخندی زد چه آشپزخانهای وقتی که تنها یک اتاق کوچک داشت؟! اتاقی که شبیه قبریست که کسی را نداشت؟ قبریست که بیصاحب مانده بود؟! آشپزخانهای که داشت تنها یک ظرفشویی و گاز پیکنیکی بود که بتواند کارهایش را به اتمام برساند. شیر آب را باز کرد و صورتش را آب زد، به سمت تشک و پتویش رفت روسریش را برداشت و باهاش صورتش را خشک کرد. لباسهایش را نگاه کرد، همان دیشبی هستن که از بس خسته بود تا رسید به خواب عمیقی رفت، اما آن خواب! وای که باز هم یادش افتاد و بغض کرد. سرش را تکانی داد تا فکرش را به جای دیگری بکشد، روسری را بر روی سرش قرار داد و گوشی نوکیای قدیمیش را برداشت، اما با برداشتنش قلبش بیشتر شکست، کسی را نداشت اما لازم بود دستش باشد تا مشکلی پیش نیاید، یادش که میافتد چه کسی این گوشی را برایش آورده بود گریهاش میگیرد. بیاهمیت به گذشته از اتاق خارج شد، ساعت هفت صبح بود و سرمای شدیدی بود با اینکه اواسط مهر بود اما تهران هوا خیلی سرد شده بود. 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 9 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 9 2024 #پارت سه... دستهایش را در جیبهای مانتویش قرار داد و قدم برداشت. از کنار خانهها میگذشت، خانهای که صاحبش اول صبح از آن خارج میشود تا به کارش برسد، خانهای که از آن بچه مدرسهای خاج میشود تا به مدرسهاش برسد و هزارتا خانهی دیگر! اما خودش، از آن حجرتی که فقط دردهایش را به یادش میآورد خارج شد تا به دنبال کار بگردد. چند روز بوده است که هر چه پول داشت تمام شده بود و هر چه غذا داشت میل کرده بود. ساعتها قدم برداشت وارد هر بوتیکی که میشد یا میگفتن همکار لازم نداریم یا میگفتن تماس میگیریم؛ اما دیگر از آنها خبری نمیشد. دست بر روی شکمش کشید، گشنهاش شده بود و از دیشب چیز زیادی نخورده بود. به یک پاساژی رسید، وارد اولین بوتیک شد. - سلام وقتتون بخیر. مرد به سویش برگشت، سنش حدود پنجاه سال میخورد. - سلام دخترم، بفرمایید. دستهای یخ زدهاش را به هم مالید، صدای برخورد دندانهایش به هم لبخندی را به چهرهی مرد نشاند. بخاری برقی که در کنارش روشن نگه داشته بود را به سویش برگرداند و گفت: - بیا اینجا دختر، هوا خیلی سرده. زیر لب تشکری کردو دستهایش را روبه بخاری گرفت. کمی که گرمش شد گفت: - عمو من اومدم اینجا بهخاطر اینکه دنبال کار هستم، جایی رو نمیشناسید که دنبال یه همکار میگردن توی همین بوتیکها؟ مرد سرش را تکان داد و با لبخندی گفت: - چرا دخترم؟ بوتیک کناری دنبال همکار میگرده. ورونیکا شاد شد از اینکه این حرف را شنید. از مرد تشکر کرد و به سوی بوتیک کناری رفت. در بوتیک به دلیل سرما بسته بود، آن را باز کرد و با گفتن سلامی وارد شد. آقایی پشت میز نشسته بود که گفت: - بفرمایید. ورونیکا نگاهش بر روی لباسها بود، در دلش حسرت خریدن یک لباس جدید مانده بود؛ اما یادش میافتد که الان زمان خریدن لباس نیست. - ببخشید، شما دنبال همکار هستید؟! 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 26 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 26 2024 #پارت چهار... مرد سرش را تکانی داد و گفت: - بله درسته! شما دنبال کار هستید؟! ورونیکا زیر لب بلهای گفت، که آن مرد پرسید: - خونتون نزدیک هست یا دور؟! ورونیکا مکثی کرد و در جواب گفت: - بله همین نزدیکیاست. مرد کاغذی درآورد و گفت: - با حقوقش مشکلی ندارید؟ پنج تومن هست و یک شیفته، شایدم ازتون بخوام یه روزایی صبح بیایین، مشکلی نداره؟! ورونیکا مخالفتی نکرد و با تمام شرطهایش موافقت کرد. - خیلی خب من باهاتون تماس میگیرم. تشکری کرد و از آن پاساژ به دنبال باقی بوتیکها رفت. با هر شخصی که صحبت میکرد یا میگفتند تماس میگیریم یا میگفتند دنبال کسی نمیگردیم. در تمام سالهای زندگیاش، اینچنین تنها نشده بود. در آن روز ساعتها گشت و گشت؛ اما پیدا نکرد کسی که بتواند بهش حقوقی بدهد تا بتواند زندگی کند! سرش را بر روی بالشتِ سنگینش فشار داد و به سقف بالای سرش خیره شد. - همه چی تموم شد! نگاهش میچرخد و در نگاه مهدیار قفل میشود. - چی میگی؟! مهدیار نگاهش را میدزدد. آرام لب میزند. - همین که شنیدی! اشک در چشمهای ورونیکا ناخودآگاه جمع میشود؛ فکر میکرد خواب است لبخند میزند. - دیوونه شدی نه؟ حتما بازم مادرت یه چیزی بت گفته که با این حال اومدی. به حرفهای مهدیار اهمیتی نمیدهد و آن را در کنار در ورودی اتاق رها میکند و به سوی یخچال در گوشهی اتاق میرود. لیوان آب را برمیدارد و آن را پر میکند. به مهدیار نزدیک میشود و با لبخند همیشگیاش میگوید: - بیا آب بخور بهتر شی، معلوم هست امروز چرا موندی دم در؟! مهدیار تا آن موقع سکوت را انتخاب کرده بود؛ اما در آخر به حرف آمد و حرفش مساوی با شکستن قلب کوچک ورونیکا شد. - امروز با دختر خالم عقد کردم! 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 27 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 27 2024 #پارت پنج... صدای قلب ورونیکا به گوش همگان میرسید و با شکستنش صدای خورد شدن شیشههای لیوان هم به گوشهایشان رسید. همان دختری که خانوادهاش را ترک کرد تا در کنار عشق زندگیاش بماند؛ الان عشق زندگیاش ترکش کرد. نمیدانست بخندد یا گریه کند، اشکهایش مانند سیلی بیصدا سرازیر میشدند، خندهای کرد! از ته دل! به حال خود خندید، به روزگاری که داشت. زبانش نمیچرخید، نمیدانست چه بگوید، بگوید من چه خطایی کردم؟! یا بگوید نه خطایی نکردم که دنبال آدمی مانند تو آمدم؟! مهدیار خیره به خندههای ورونیکا بود و نگرانی از چشمهایش میبارید که نکند ورونیکا پایش را بر روی آن تیکههای شیشه بگذارد! - چی گفتی؟! مهدیار باز هم تکرار میکند. - با دختر خالم عقد کردم. صدایش بالا میرود، همراه خندیدنش اشک میریزد و میگوید: - پس من چی؟! با تمام بیرحمی، به چشمهایش خیره میشود و میگوید: - هیچی! سکوت میکند نمیتوانست حرفی بزند، صدای کوبیدن در آن را به خود آورد؛ اما دیگر نای ایستادن بر روی پاهایش نداشت، چشمهایش تار میشوند و بر روی لیوان خورد شده میافتد، دردی حس نمیکرد تا ناله کند و چشمهایش آرام بسته شدند. با دست اشکهایش را میپاکد، سردش شده بود، خیلی سرد! نه مادری بود تا که گرمش کند و نه پدری. چشمهایش را بست و تلاش کرد به گذشته فکر نکند و بخوابد. یک هفته گذشت، تمام تلاشش را کرده بود که کار پیدا کند؛ اما باز هم خبری نبود. آخرین قاشق ماکارونی را در دهان گذاشت و زیر لب خدا را شکر گفت. با بلند شدنش صدای گوشیاش در اتاق پخش شد، با عجله به سویش رفت یک شمارهی ناشناس بود، دکمهی سبز را فشار داد و گوشی را بر روی گوش خود قرار داد. - سلام خانم وحیدی هستید؟! لبخندی بر روی لبش آمد و گفت: - بله بفرمایید؟! - شما برای کار پذیرفته شدید لطف کنید امروز ساعت چهار بعد از ظهر تشریف بیارید تا صحبت کنیم. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 27 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 27 2024 #پارت شش... ورونیکا با شادی تلفن را قطع میکند و از ذوق پا میشود بالا پایین میپرد. تا ساعت چهار چیزی نمانده بود، آماده میشود و با تمام سرعتش خود را به بوتیک میرساند. ساعت را در تلفنش نگاه انداخت سه و پنجاه و هشت دقیقه را نشان میداد. استرس داشت و آن دو دقیقه انگار دو سال تمام بودند تا به اتمام رسیدند. تقریبا ربع ساعتی گذشته بود؛ اما خبری نشد، بوتیک کناری باز بود به سویش رفت و مردی که هفتهی قبل دیده بود را باز دید. سلام، خسته نباشید. مرد چشمهایش را از آن دو مشتریاش گرفت و به ورونیکا نگریست، با دیدنش لبخندی بر لبانش نقش بست. دستهایش را از جیبهای گرمش خارج کرد و گفت: - سلام دخترم. حالت خوبه؟ ورونیکا استرسش از بین رفته بود و کمی ناامید شده بود. - خیلی ممنون، شما خوبین؟ مرد تشکری کرد و گفت: - بفرما کارت رو بگو. صدای مشترهایش به گوش رسید که تشکری کردند و از بوتیک خارج شدند. - بیا کنار بخاری بشین، هوا سرده. ورونیکا تشکری کرد و گفت: - بوتیک کناری اطلاع ندارین باز میکنن یا نه؟! مرد لبخندی زد. - چرا دخترم، باز میکنن حتما ولی ممکنه یکم دیرتر بیان. ربع ساعت همانجا منتظر ماند و بعد از مرد تشکری کرد و خارج شد. با دیدن بوتیک باز لبخندی بر چهرهاش نمایان شد. در را باز کرد و وارد شد. - سلام. همان آقای هفتهی پیش بود. از جا برخاست و جواب سلام ورونیکا را داد. - بفرمایید. پشت میز نشسته بود و ورونیکا در کنار بر روی یکی از صندلیها نشست، بوتیک تقریبا بزرگ بود و خوب بلد بودند برای جذب مشتری چگونه طراحیش کنند. - من بهادری هستم و اگه دوست داشتی میتونی به عنوان داداشت باربد صدام کنی. ورونیکا لبخندی زد و گفت: - خیلی ممنون. خوشبختم. باربد برگهای به سویش گرفت و خودکاری بهش داد و گفت: - این قرارداده، خوب بخون و پرش کن، اگه هم جایی سوالی داشتی یا مشکلی داشت بگو. ورونیکا سرش را تکانی داد و شروع کرد به خواندن قرار داد تا امضاء کند؛ اما با دیدن مدت زمان کار سرش را بالا گرفت و گفت: - یک سال؟! 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 28 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 28 2024 #پارت هفت... باربد مشغول بود، با شنیدن صدای ورونیکا به سویش برگشت. - بله هر سال اگه کارت خوب بود تمدید میشه. ورونیکا باز به برگهی زیر دستش نگریست. نمیدانست مخالفت کند یا خیر، نمیدانست دو روز دیگر چه اتفاقی خواهد افتاد! آن فقط دنبال این است که کمی پول جمع کند تا بتواند به خانه برگردد؛ اما با این مدت زمان! - مشکلی هست؟! ورونیکا سرش را بالا میگیرد و ناخودآگاه زیر لب خیری میگوید. به این فکر میکرد که اگر رفتم و خانوادهام من را نخواستند حداقل اینجا را خواهم داشت! قرار داد را امضاء میکند و کارش را در آن بوتیک شروع میکند. - میشه ازتون خواهشی کنم؟! باربد نگاهش میکند. - بله بفرما خانم ورونیکا، گفتم هر مشکلی بود بگو. نمیدانست چگونه خواستهاش را مطرح کند، کمی آن پا و آن پا کرد تا توانست حرفش را بزند. - میشه حقوق این ماه رو از الان بهم بدین؟! باربد مکثی میکند، گویا داشت فکر میکند. - خب؛ من دلیلش رو نمیپرسم چون حتما یه مشکلی هست. سکوت میکند و کمی بعد ادامهی حرفش را میزند. - آره خب این یه بار مشکلی نداره. ورونیکا تشکری کرد و با صدای آرامی گفت: - یه خواهش دیگه، میشه پول رو نقد بدید؟! باربد متعجب از این رفتار شده بود، نمیدانست چه بگوید، سکوت کرد ترسید حرفی بزند و ناراحتش کند، میتوانست قلب شکستهاش را از دور تماشا کند، حرفی نزد و با گفتن بلهای اکتفا کرد. روزها گذشت، ورونیکا بعد از ظهرها میرفت به سوی کار خود و تا آخر شب ساعت یازده، گاهی دوازده میماند و برمیگشت به حجرة تنهاییش. کسی را نمیشناخت؛ اما بالاخره در آن روزهایی که تنها بود رفیقی پیدا کرد به نام باربد، صدای خندههایشان تا انتهای پاساژ میرسید. کاهی به آن مردِ بوتیک کناری سر میزد و آن را میخنداند، قلب شکستهاش را توانست کمی ترمیم دهد. در حال مرتب کردن لباسها بود که باربد وارد شد و با عجله کشوی میز را باز کرد و دفتر را برداشت، همانطور که در حال چک کردن چیزی بود گفت: - ورونیکا من امشب از تهران میرم فردا شب برمیگردم، جایی کار دارم. صبح نامزدم میاد توام بیا کمکش. ورونیکا باشهای گفت و کارش را ادامه داد. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 28 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 28 2024 #پارت هشت... صبح زود، از خستگی چشمهایش را به ناچار باز کرد، صدای تلفنش سرش را بدرد آورد، صدایش را قطع کرد و با سرگشتگی بر روی پاهایش ایستاد. شیر آب را باز کرد و با آب یخ زده صورتش را شست. کتری که موقع خوابیدنش بر روی بخاری نهاده بود را برداشت و چاییاش را درست کرد. بعد از اینکه صبحانهاش را میل کرد خارج شد و به سوی محل کارش رفت. آن یک ماهی که حقوقش را همان اول گرفت گذشت، پنج تومان چیزی نبود که بتواند تا آخر عمر با آن بگذراند، چه برسد با آنها به خانهی خود بازگردد! با اینحال تمام تلاشش را کرده بود که تا دو ماه تمام پولش را خرج نکند. وارد بوتیک میشود و با دیدن خانمی که پشت میز نشسته بود سلامی کرد. - سلام بفرمایید. ورونیکا با لبخند مهربانی به سویش رفت، کیفش را بر روی میز قرار داد و بر روی صندلی نشست. - من ورونیکا وحیدی هستم، فکر کنم آقای باربد درمورد من بهتون گفته. ورونیکا را با اخم نگاه میکند، مکثی میکند و در آخر پوزخندی میزند. - آقای باربد؟ بهتره اسمش رو به زبون نیاری. مکثی کرد و بعد با خنده گفت: - خانم وحیدی! ورونیکا متعجب از رفتار نامزد باربد شد؛ اما با اینحال خود را به آن راه زد و لبخندی زد و گفت: - بله آقای بهادری! شما هم نازنین انصاری هستین درسته؟! با سرت به سویش برمیگردد. - بله، خانم انصاری! ورونیکا باشهای میگوید و دیگر حرفی نمیزند. - تا چه مدت اینجایی؟ ورونیکا جوابش را میدهد. - توی قرار داد یه سال بود، فعلا یک ماه گذشته. نازنین همانطور که سرش در گوشیاش بود گفت: - نیازی به یه سال نیست، تا آخر این ماه برو بعد از اینکه حقوق این ماهت رو گرفتی. ورونیکا نمیدانست چه جوابی بدهد، همانطور ساکت و با اخم و متعجب نگاهش میکرد. - من روزانه بهت پول میدم، آخر این ماه هم حقوقت رو میگیری میشه دو برابر پولی که قراره تو یک ماه بگیری! متوجه حرفهایش نمیشد، کمی که گذشت به خود آمد و گفت: - ببخشید، میشه توضیح بدین؟ من واقعا متوجه نمیشم! نازنین لبخندی میزند و به چشمهای ورونیکا نگاه میکند. - من نمیخوام یه دختر با شوهرم کار کنه! بیشتر بگم؟! 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 28 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 28 2024 #پارت نه... ورونیکا متوجه قضیه میشود و میگوید: - خب آقای بهادری خودشون خواستن باهاشون کار کنم. نازنین با حرص از جایش بلند میشود و میگوید: - من کاری به باربد ندارم که چی ازت خواسته! دارم میگم روزانه بت پول میدم ولی تا آخر این ماه یه بهونهای جور کن و برو! صدای باز شدن در بوتیک، کلامشان را به اتمام میرساند. ورونیکا بلند میشود و به مشتریهایشان میرسد. بعد از خرید مشتریان، ورونیکا به نازنین میگوید: - من به حرفاتون فکر میکنم. میدانست که در آخر باید برود، برگردد به آغوش مادرش. بیشتر از یک سال است که دیگر پدر و مادرش را ندید، کسی دنبالش نیامد، کسی پیدایش نکرد، وقتی به این فکر میکند که آن را دور انداختند، دلش به درد میآید. تصمیمش را گرفت، میرود و از آنها طلب بخشش میکند. روزها گذشت، نازنین مهربان بود، روزانه بعد از ظهرها به آن دو سر میزد و پول ورونیکا را مخفیانه میداد. آدم شکاکی بود و نمیتوانست آن دو را با هم تنها تماشا کند. ورونیکا حال خوبی نداشت، از اینکه در حال خیانت کردن بود از خود بدش آمد. باربد از بوتیک خارج شد و ورونیکا و نازنین تنها ماندند، ورونیکا به سوی نازنین رفت و گفت: - من بهش حتی فکر هم نکردم اونموقع، پس قرار داد چی میشه؟! نازنین با اخم نگاهش میکرد و با بی حوصلگی جوابش میداد. - ببین تو فقط برو، من همه چی رو حل میکنم تو نیازی نیس به قرار داد فکر کنی. ورونیکا نگران و ترسیده بود. به اواخر ماه رسید و تصمیم گرفت به باربد بگوید که نیاز به مرخصی دارد تا برود و دیگر برنگردد. - بیا! به مشمای در دست باربد نگاه میاندازد، حقوقش بود. - ممنون. میتونم مرخصی بگیرم؟ نازنین پیش آن دو بود و به صحبتهایشان گوش میداد. - چرا که نه؛ ولی چقدر؟ نگران لب میزند، میترسد که باربد مخالفت کند، با اینحال دروغی را سرهم کرد. - یه هفته. همانطور مه در حال نشستن بود به سوی ورونیکا گفت: - زیاده که. اینبار نازنین به جای ورونیکا پاسخ داد: - وای باربد! باربد نگاهش میکند، میگوید: - چیشده نازی؟! لبخندی میزند میگوید: - من که هستم توام هستی، بذار یه هفته مرخصی بگیره چه اشکالی داره؟! قول میدم صبح و بعد از ظهر همینجا باشم. 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 28 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 28 2024 #پارت ده... باربد دیگر چیزی نگفت و به ورونیکا باشهای گفت. ورونیکا همان روز بلیط برگشتنش به شهرش را گرفت. دو روز را در خانه گذراند، لباسهایش را در آن ساک کوچکی که باهاش آمده بود گذاشت تا باهاش برگردد. یخچال و بخاری را از برق کشاند و همراه ساک کوچکش از اتاق خارج شد، از آن حجرتی که تنهایش کرده بود، خداحافظی کرد و از آنجا دور شد. حرکت اتوبوس ساعت چهار بعد از ظهر بود. ورونیکا در تمام راه نمیتوانست بخوابد تنها چیزی که در افکارش بود این بود که چه چیزی در انتظارش است، خانوادهاش آن را میبخشند یا کلا آن را دور انداختند؟! هرزگاهی پلکهایش بر روی هم میافتادند و با حرکت اتوبوس باز میشدند. بالاخره آن ساعتها گذشت و در شهر اهواز، شهر بچگیهایش رسید، بالاخره حس آشنایی بهش دست داد، الان در مکانی آشنا بود. سوار ماشینی شد و به سوی خانهی پدرش رفت. بعد از اینکه حساب کرد پیاده شد. روبه روی خانه ایستاده بود، همان خونهای که یک سال و نیم پیش آن را ترک کرد، یادش که افتاد چه چیزی باعث شد این خانه را ترک کند بیشتر از خود متنفر شد. قدمی برداشت؛ اما قدمهایش سنگین بودند، هر قدمی که برمیداشت استرس بیشتری به سویش حمله میکرد. دستش را به سوی در گرفت تا در را باز کنند؛ اما همانموقع بود که صدای آشنایی را در گوشش شنید. - تو اینجا چیکار میکنی؟! صدای برادرش باعث شد بترسد به عقب رفت و نگاهش کرد، اشک در چشمهایش جمع شد و ناخواسته کلمهای را به زبان آورد. - داداش! در باز شد و با دیدن پدرش در آن حال اشکهایش جاری شد. آن پدر جوان یک سال پیش کجا و این پدری که الان پیر شده کجا! دستهایش را بر روی صورت خود نهاد، گریهاش شدت گرفت که همانموقع بود که در داخل خانه کشیده شده آنقدر محکم که بر روی زمین افتاد. آخی گفت و به پدرش نگریست. - بابا! صدای فریاد مادرش، ترسش را بیشتر کرد. - وای خدا نه! برا چی برگشتی! خیره به صورت مادرش بود، دستهایش را به صورت پیرش میکوبید و اشکهایش تمامی نداشت. موهای ورونیکا کشیده شد، با دستهایش دستی که موهایش را گرفته را گرفت و تقلا کرد که شاید تنهایش بگذارد. از چشمهای پدرش شعلههای آتش به بیرون میزد. آن را به سوی اتاقش برد و بر روی زمین پرت کرد، سرش را بالا گرفت و با دیدن اتاق خالی، بی هیچ وسیلهای حتی فرشی، اشکهایش بیشتر جاری شدند. با ضربهای که بر روی کمرش خورد در خود پیچید. - بابا خواهش میکنم! فریادش تا بیرون خانه رفته بود، تمام همسایگان دور خانه جمع شده بودند، یکی نگران و یکی کنجکاو. مادرش حال چندانی نداشت و در تلاش بود جلوی پدر و برادر ورونیکا را بگیرد؛ اما پسرش آن را محکم گرفته بود و از اینکه توان انجام دادن کاری را نداشت بر سر و صورت خود میکوبید و فریاد میکشید. 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در شنبه در 00:04 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 00:04 #پارت یازده... صدای ورونیکا بالا رفته بود و اشکهایش سرازیر میشد، نه از درد! نه از بیرحمی پدر و برادر! پشیمان شده بود. پشیمان از اینکه مادرش را در همین حال بد رها کرد. پشیمان از اینکه با رفتنش حال پدر را داغون کرد. پشیمان شده بود از اینکه آغوش گرم خانواده را رها کرده بود. نمیدانست دور و برش چه خبری شده است، سرش از گریه و ضرباتی که بهش میخورد گیج میرفت، حال مساعدی نداشت، همانطور که بر روی زمین افتاده بود چشمهایش کامل بسته شدند. با حس کردن مایع سردی بر سر و صورتش، لرزشی کرد و با ترس چهار زانو نشست. نمیدانست چه خبر شده است، دور و برش را نگاه انداخت که با برادرش مواجه شد. - وقتشه بری دیگه! ورونیکا به خود آمد، یادش آمد که الان خانهی پدرش نشسته است. یادش آمد که چه اتفاقی افتاد و چرا بر روی زمین افتاده بود، یادش آمد کجاست، در همان لحظات تمام بدبختی زندگیاش به یادش آمد. اشکهایش سرازیر شد و با هق هق نالید: - داداش توروخدا کمکم کن! صدایش در خانه میپیچید؛ شاید آن گریه دل برادرش را به درد آورده بود که قبل از رفتن ایستاد اما جوابی نداشت که بهش بدهد. با گریه بر روی پاهایش ایستاد و به دنبال برادرش قدم گذاشت، دستش را در دست گرفت و زانو زد. - توروخدا، التماست میکنم کمکم کن. بذار بابام من رو ببخشه! برادرش اخمی کرد و به سویش برگشت، به چشمهای گریانش نگریست و گفت: - آبروی خانوادهی ما رو بردی! الان اومدی میگی من رو ببخشید؟! میدونی ما به همه گفتیم گم شدی؟! گفتیم حتما الان دیگه مردی؟! ما خیلی وقته که از زندگیمون بیرون انداختیمت و اما الان! با پایش آن را لگدی زد که دستش رها شد و ادامه داد: - اومدی که باز آبرومون جلوی همسایههامون رو ببری. با اشک گفت: - نه! باور کن نه! صدای پدرش از پشت سرش آن را ترساند؛ اما اهمیتی به ترسش نداد و به پای پدرش افتاد و التماس کرد. - بابا توروخدا بذار بمونم! بابا زندونیم کن اصلا، میگی من مردم؟ خب باشه من مردم ولی نذار برم. من خودم رو به کسی نشون نمیدم ولی نذار برم. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در 1 ساعت قبل نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل #پارت دوازده... خود را کنار کشاند و به دخترش که بر روی زمین افتاده و التماس میکرد نگریست. - تو حق نداری من پدرت باشم. من همیشه تلاش کردم به بهترین نحو زندگی کنی؛ اما تو به هیچکدوم اهمیت ندادی و آخرش بدون اطلاع رفتی. کجا رفتی؟! با کی رفتی؟! صدایش هر آن داشت بالاتر میرفت، دستهایش از عصبانیت میلرزید، تلاشش را میکرد آرام باشد تا حالش بد نشود اما امکان نداشت. - ما حتی نمیدونیم با کی رفتی، کجا رفتی و چه غلطی کردی! بعد یک سال اومدی که ببخشیمت؟! کجا بودی؟ چرا همونموقع به این روز فکر نکردی؟! اون نامهی لعنتیی که روی میز گذاشتیتش! حواست کجا بود وقتی که نوشتیش؟ هق هق گریههای خودش و مادرش در خانه میپیچید. صدای مادرش به گوشش رسید، قلبش را تیکه تیکه کرد. - چرا اینکار رو کردی؟! با رفتنت ما رو داغون کردی. نمیدانست چه جوابی بدهد، پشیمان شده بود و تنها کلمهای که پیاپی تکرار میکرد ببخشید بود. پدرش آنجا را ترک کرد و به سوی اتاق خود قدم گذاشت. قبل از رفتن آخرین کلمات را به زبان آورد. - بندازینش بیرون، من دختری ندارم! همانموقع برادرهایش آن را از هر دو طرف گرفتند و به سوی در بردند. صدای فریادهای مادرش، دلش را به درد آورده بود و درتلاش بود تا فقط برگردد و مادرش را کمی در آغوش بگیرد؛ اما همانطور که بر روی زمین بود به سوی در کشانده شد. در را باز کردند و آن را به بیرون پرتاب کردند. بر روی صورت خود افتاد و بعد از آن ساک کوچکش را هم به سویش پرتاب کردند. با سرعت به سوی در برگشت و با هر توانی که داشت بر روی آن کوبید و با هق هق گفت: - التماستون کردم در رو باز کنید. من خواهرتون نیستم مگه؟ مگه چندتا خواهر به غیر از من دارید؟ چرا اینقدر بیرحمید؟! بر روی زانوهایش سر خورد زمین. از بغض گلویش دیگر نمیتوانست حرف بزند. - خیلی بیرحمید. نگاههای همسایهها به ورونیکا بود، گاهی به سویش میرفتند تا آرامش کنند و گاهی میگفتند کاش مرده بود و آنقدر آبروی خانوادهاش را نمیبرد! بیشتر از دو ساعت گذشت همانجور تکیه به در داده بود و اشکهایش بر روی گونههایش سرازیر میشدند. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.