مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 5 2024 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 5 2024 نام رمان: حجرة تنهایی نام نویسنده: نسیم معرفی«Nasim.M» ژانر: تراژدی، عاشقانه خلاصه: دل میبازد و دل میدهد. تعشق سر راهش قرار میگیرد. پا به انهزام میگذارد؛ اما هر بار بر روی پاهایش میایستد. پسری عاشق و مغلوب، دل میبرد و پا به رفتن میگذارد. اما او... دختریست مستغرق در اوهام ماضی و مأیوس از دنیای آتی! در روزهای انزوایش، به یاد میآورد که چه چیز گرانبهایی از دست داده، عائله را، عاشقی را و خود را! اما... با واصل شدن وجه جدیدی در زندگیاش یاد میگیرد که... مقدمه: میکوبد بر در این قلب مفتون! مرا بازیچه میداند. تلاش بر شکستن قلب من میکند! مگر میگذارم وداد شود تنفر؟ مگر میگذارم به هدفش برسد؟! من همان عاشق حقیقی هستم، تعشق در تمام وجود من است. دیگر نمیگذارم همه را از من بگیرد و مرا در حجرتی انزوا ترک کند! برای نظر دادن درمورد رمان، بر روی لینک زیر کلیک کنید. صفحهی معرفی و نقد رمان حجرة تنهایی«کلیک کنید» 6 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 6 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 6 2024 #پارت یک... برای آخرین بار در تاریکی دور خود چرخید و نگاهی به تمام خانه انداخت، تاریکیِ خانه دیدش را کم کرده بود. با سختی به سوی اتاقی که روبه رویش بود قدم گذاشت دستگیره را پایین کشید و وارد اتاق پدر مادرش شد. آرام خواب بودند، بغضی در گلو داشت و چشمهایش بارانی، نمیخواست اینکار را انجام دهد؛ اما عشق چشمهایش را کور کرده. حالش بد بود و سرش گیج میرفت، اما با این حال باز هم مصمم بود، اختیارش رفتن و نماندن بود، اختیارش دور شدن از همه بود تا تنها کسی که عاشقش بود را نگاه کند، مقصر خودش نیست! مقصر خانوادهایست که به فکر دخترش نیست، مقصر خانوادهای که همه چیز را برای دخترش سخت کرده بود، دختر خسته میشود و دلش عشق میخواهد، زندگی میخواهد! نگاهش بر روی صورت مادر و پدرش چرخید و زیرلب با صدای لرزان و غمگینش گفت: - شرمنده، دیگه وقت رفتنه. چشمهای پر از اشکش را بست و پلکهای خستهاش را بر روی هم فشار داد، اشک بر روی گونههایش سر خورد. به عقب برگشت و آرام و بیصدا از اتاق خارج شد. نامهای که از قبل آماده کرده، بر روی میزی که در سالن بود قرار داد. با پاهای لرزان به سوی در ورودی قدم گذاشت، در را آرام باز کرد و بیرون از خانه رفت، سرش را بالا گرفت و خانه را از بیرون تماشا کرد. احساس ناخوشایندی داشت، ترس به تمامش نفوذ کرده بود، رفتن از خانهی پدر ترسناکترین اتفاقی بوده که میخواست انجام دهد. او الان دیگر کسی را نخواهد داشت جز اونی که میخواست به دنبالش برود. میدانست اگر برود موفق میشود که شاید جای دیگری آرام شود. قدمهایی را به عقب کشاند با هر قدمی که به عقب میرفت اشکهای بیشتری از چشمهایش جاری میشد. با هر قدمی که به عقب میرفت انگار که داشت قلبش را همانجا میگذاشت و میرفت. با هر قدمی که به عقب میرفت لرزش پاهایش بیشتر و بیشتر و قلب زخم خوردهاش محکمتر به سینهاش کوبیده میشد. به در خروجی حیاط رسید، با ترس در را باز کرد و به بیرون از خانه قدم گذاشت، در را نبست که شاید دلش خواست برگردد، که شاید پشیمان شود از این کاری که نباید انجامش دهد. صدایی از پشت سرش آمد و در گوشش پیچید، صدایی که باعث میشد قلبش بلرزد و روز به روز عاشقتر شود. صدایی که با عشقش باعث شد بیخیال خانوادهاش شود و به دنبالش برود. - آمادهای؟! به سمتش برگشت و با چشمهای اشکیاش نگاهش کرد و همانجا بود که دلش را باخت. *** چشمهایش را باز کرد، چه خوابی دیده بود که الان حتی بالشتش خیس از اشکهایش شده! خواب اتفاق یک سال پیش، دلش را به درد آورده. دستهایش را بر روی دهانش قرار داد تا صدای گریهاش بالاتر نرود، موفق نشد! حسرت آن شب بر دلش مانده بود، آن شبی که میتوانست از تصمیمش پشیمان شود! شبی که میتوانست جوابش نه باشد. دیگر کار از کار گذشته، دیگر تنهای تنها شده. دیگر نه مادری بود که کنارش باشد وقتی که تب کند، نه پدری وقتی که ناراحت است با دخترش شوخی کند. احساس پشیمانی و عذاب وجدان امانش را بریده بود، اشکهایش بر روی گونههایش سرازیر میشد و نمیتوانست جلوی خود را بگیرد. ساعتها در همان حالت مانده، دراز کشیده و اشکهایش بر روی گونههایش سرازیر میشد، وقتی به خود آمد که دیگر آفتاب درآمده بود. 7 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 6 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 6 2024 # پارت دو... تلاش کرد بلند شود تا باز هم به دنبال کار همیشگیاش برود. چهارزانو نشست، دستش را بر روی زمین قرار داد تا بلند شود اما تعادلش را از دست داد و بر روی زمین افتاد، سرش را بر روی دستهایش قرار داد و نالید: - خدایا بسه! چرا تمومش نمیکنی؟! بغض در صدایش موج میزد. باز هم تلاش کرد بر روی پاهایش بایستد، دستان لرزانش را بر زمین فشرد و با تمام توانی که داشت بر روی پاهایش ایستاد، سرش را محکم تکانی داد تا گیجی سرش از بین برود، بالاخره موفق شد. به سمت آشپزخانهی کوچکی که داشت رفت، آشپزخانه؟! پوزخندی زد چه آشپزخانهای وقتی که تنها یک اتاق کوچک داشت؟! اتاقی که شبیه قبریست که کسی را نداشت؟ قبریست که بیصاحب مانده بود؟! آشپزخانهای که داشت تنها یک ظرفشویی و گاز پیکنیکی بود که بتواند کارهایش را به اتمام برساند. شیر آب را باز کرد و صورتش را آب زد، به سمت تشک و پتویش رفت. روسریش را برداشت و صورتش را خشک کرد. لباسهایش را نگاه کرد، لباسهای دیشبی بودند که از بس خسته بود تا رسید به خواب عمیقی رفت؛ اما آن خواب! وای که باز هم یادش افتاد و بغض کرد. سرش را تکانی داد تا فکرش را به جای دیگری بکشاند. روسری را بر روی سرش قرار داد و گوشی نوکیای قدیمیاش را برداشت؛ اما با برداشتنش قلبش بیشتر شکست، کسی را نداشت اما لازم بود دستش باشد تا مشکلی پیش نیاید، یادش که میافتد چه کسی این گوشی را برایش آورده بود گریهاش میگیرد. بیاهمیت به گذشته از اتاق خارج شد. ساعت هفت صبح و سرمای شدیدی بود با اینکه اواسط مهر بود؛ اما تهران هوا خیلی سرد شده. دستهایش را در جیبهای مانتواش قرار داد و قدم برداشت. از کنار خانهها میگذشت، خانهای که صاحبش اول صبح از آن خارج میشود تا به کارش برسد، خانهای که از آن بچه مدرسهای خاج میشود تا به مدرسهاش برسد و هزارتا خانهی دیگر! اما خودش، از آن حجرتی که فقط دردهایش را به یادش میآورد خارج شد تا به دنبال کار بگردد. در راهش بارها آدمهایی را دید که با انداختن کارتن به خواب میرفتند، نه کسی را داشتند و نه خانهای. در آن محله چه کسانی زندگی میکردند جز آدمهای خوگیر، گدا و بینوا؟! همین بود که دردش را بیشتر میکرد، چیشد که دارد در چنین محلهای زندگی میکند؟! فقط بدبختی را برای خود به وجود آورد. چند روز بوده که هر چه پول داشت تمام شده و هر چه غذا داشت میل کرده بود. ساعتها قدم زد، وارد هر بوتیکی که میشد یا میگفتند همکار لازم نداریم یا میگفتند تماس میگیریم؛ اما دیگر از آنها خبری نمیشد. دست بر روی شکمش کشید، گرسنهاش شده بود و از دیشب چیز زیادی نخورده بود. به یک پاساژی رسید، وارد اولین بوتیک شد. - سلام وقتتون بخیر. پیرمردی به سویش برگشت، سنش حدود شصت سال میخورد، قد کوتاهی داشت و موهایش سفید بودند، چشمهایش کوچک و مانند ستارهای در آسمان سوسو میزدند. تمام پوست صورتش چروک بود و میشد از نگاهش متوجه مهربانیش شد. - سلام دخترم، بفرمایید. دستهای یخ زدهاش را به هم مالید، صدای برخورد دندانهایش به هم لبخندی را به چهرهی پیرمرد نشاند. لباس گرم تنش نکرده بود و لباسهایش قدیمی و نازک بودند، کی فکرش را میکرد که ورونیکا یک روزی این بلاها سرش میآید؟! همان دختری که بهترین لباسها را میخرید و تن میکرد، دختری که بلد نبود با یک مانتویی که سه بار تن کرده دیگر بیرون برود؟! اما حالا با مانتویی که یک سال پیش خریده بود بیرون آمده که حتی رنگش هم از بسکه شسته شده از بین رفته. 6 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 9 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 9 2024 #پارت سه... پیرمرد بخاری برقی که در کنارش روشن نگه داشته بود را خم شد و به سویش برگرداند و گفت: - بیا اینجا دختر، هوا خیلی سرده. ورونیکا زیر لب تشکری کرد و دستهایش را روبه بخاری گرفت، با برخورد گرما به دستانش آرامش به تمام تنش نفوذ کرد و لرزشش از بین رفت. به سوی پیرمرد برگشت گفت: - عمو، من اومدم اینجا به خاطر اینکه دنبال کار هستم، جایی رو نمیشناسید که دنبال یه همکار توی همین بوتیکها میگردن؟ پیرمرد سرش را تکان داد و با لبخندی گفت: - چرا دخترم؟ بوتیک کناری دنبال همکار میگرده. ورونیکا شاد شد از اینکه این حرف را شنید، سری تکان داد و از مرد تشکر کرد و به سوی بوتیک کناری رفت. در بوتیک به دلیل سرما بسته بود، آن را باز کرد و با گفتن سلامی وارد شد. آقایی پشت میز نشسته بود و مشغول لپتاپ روبه رویش بود، حدود سی سال میخورد، با شنیدن صدای قدمهایی نگاهش را از لپتاپ گرفت و به ورونیکا چشم دوخت و گفت: - بفرمایید. ورونیکا نگاهش بر روی لباسها بود، در دلش حسرت خریدن یک لباس جدید مانده بود؛ اما یادش افتاد که الان زمان خریدن لباس نیست؛ پس چشم از لباسها گرفت و به آقایی که پشت میز بود دوخت. - ببخشید، شما دنبال همکار هستید؟! ابروهایش را بالا داد و سرش را تکانی داد و گفت: - بله درسته! شما دنبال کار هستید؟! ورونیکا زیر لب بلهای گفت، که او پرسید: - خونتون نزدیک هست یا دور؟! ورونیکا مکثی کرد و در جواب گفت: - بله همین نزدیکیهاست. مرد کاغذی درآورد و گفت: - با حقوقش مشکلی ندارید؟ پنج تومن هست و یک شیفته، شایدم ازتون بخوام یه روزایی صبح بیایین، مشکلی نداره؟! ورونیکا مخالفتی نکرد و با تمام شرطهایش موافقت کرد. اگر برای این کار قبولش کنند، عالی میشود و میتوانست کاری که مدتها به فکرش بوده را انجام دهد. - خیلی خب من باهاتون تماس میگیرم. ورونیکا تشکری کرد و در آن پاساژ به دنبال باقی بوتیکها رفت. با هر شخصی که صحبت میکرد یا میگفتند تماس میگیریم یا میگفتند دنبال کسی نمیگردیم، پس چه وقتی میتوانست یک کار پیدا کند و با پول کارش لقمهای حلال بخورد؟! در تمام سالهای زندگیاش، اینچنین تنها نشده بود. در آن روز ساعتها گشت و گشت؛ اما پیدا نکرد کسی که بتواند بهش حقوقی بدهد تا بتواند به درستی زندگی کند! سرش را بر روی بالشتِ سنگینش فشرد و به سقف بالای سرش خیره شد. *** - همه چی تموم شد! نگاهش چرخید و در نگاه مهدیار قفل شد. نمیتوانست معنای جمله را متوجه شود، برایش نامفهوم بود. - چی میگی؟! مهدیار همانطور که کنار در ورودیِ خانه ایستاده بود نگاهش را از ورونیکا دزدید و آرام لب زد. - همین که شنیدی! 6 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 26 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 26 2024 #پارت چهار... اشک در چشمهای ورونیکا ناخودآگاه جمع شد؛ فکر میکرد خواب است به همین دلیل لبخند زد، باورش سخت بود، شنیدن جملهای مانند (پایان رابطه) از طرف کسی که دیووانهوار عاشقش بود! سرش را به معنای متوجه نشدم تکانی داد و گفت: - دیوونه شدی نه؟ حتما بازم مادرت یه چیزی بت گفته که با این حال اومدی. به حرفهای مهدیار اهمیتی نداد و آن را در کنار در ورودی رها کرد و به سوی یخچال در گوشهی اتاق رفت. لیوان آب را برداشت و پر از آب کرد. به سوی مهدیار برگشت و با لبخند همیشگیاش گفت: - بیا آب بخور بهتر شی، معلوم هست امروز چرا دم در موندی؟! مهدیار تا آن لحظه سکوت را انتخاب کرده بود، نفسهایش عمیق و سختی میکشید. ورونیکا متوجه حال بد مهدیار بود و در دل میگفت حتما باز هم با مادرش دعوایش شده که اینچنین میکند؛ اما مهدیار داستانش یک چیز دیگر بود. لحظاتی بعد به حرف آمد و حرفش مساوی با شکستن قلب کوچک ورونیکا شد. - امروز با دختر خالم عقد کردم! صدای قلب ورونیکا به گوش همگان میرسید و با شکستنش صدای خورد شدن شیشههای لیوان هم به گوشهایشان رسید. همان دختری که خانوادهاش را ترک کرد تا در کنار عشق زندگیاش بماند؛ الان عشق زندگیاش ترکش کرد. نمیدانست بخندد یا گریه کند، اشکهایش مانند سیلی بیصدا سرازیر میشدند، خندهای کرد! از ته دل! به حال خود خندید، به روزگاری که داشت. از شدت عصبانیت قهقهه زد. زبانش نمیچرخید، نمیدانست چه بگوید، بگوید من چه خطایی کردم؟! یا بگوید نه خطایی نکردم که دنبال آدمی مانند تو آمدم؟! مهدیار خیره به خندههای ورونیکا بود و نگرانی از چشمهایش میبارید که نکند ورونیکا پایش را بر روی آن تیکههای شیشه بگذارد! ورونیکا میان خندههای عصبیاش بریده بریده گفت: - چی گفتی؟! مهدیار راحتتر از قبل با سختی کمتر باز هم تکرار کرد. - با دختر خالم عقد کردم. صدایش بالا رفت، همراه خندیدنش اشک بیشتری ریخت و گفت: - پس من چی؟! مهدیار با تمام بیرحمی، به چشمهایش خیره شد و گفت - هیچی! سکوت کرد نمیتوانست حرفی بزند، نفس در سینهاش حبس شده بود. در دنیای دیگری سیر میکرد که با شنیدن کوبیدن در، به خود آمد. دیگر نای ایستادن بر روی پاهایش نداشت، چشمهایش تار شدند و بر روی لیوان خورد شده افتاد، دردی حس نکرد تا ناله کند و چشمهایش آرام بسته شدند.*** با دست اشکهایش را پاکید، سردش شده بود، خیلی سرد! نه مادری بود تا که گرمش کند و نه پدری. چشمهایش را بست و تلاش کرد به گذشته فکر نکند و بخوابد. یک هفته گذشت، تمام تلاشش را کرده بود که کار پیدا کند؛ اما باز هم خبری نبود. آخرین قاشق ماکارونی را در دهان گذاشت و زیر لب خدا را شکر گفت. با بلند شدنش صدای گوشیاش در اتاق پخش شد، با عجله ظرف غذا را رها کرد و به سویش رفت. یک شمارهی ناشناس بود، دکمهی سبز را فشار داد و گوشی را بر روی گوش خود قرار داد. - سلام خانم وحیدی هستید؟! لبخندی بر روی لبش آمد، حسی به او میگفت شاد باش که خدا در را به رویت باز کرده تا دیگر غم را نبینی. 6 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 27 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 27 2024 #پارت پنج... - بله بفرمایید؟! - شما برای کار پذیرفته شدید لطف کنید امروز ساعت چهار بعد از ظهر تشریف بیارید تا صحبت کنیم. ورونیکا با شادی تلفن را قطع کرد و از ذوق پا شد و بالا پایین پرید. در آن لحظات تمام دنیا به رویش خندید و با او شاد شد، در آن لحظات نمیتوانست به چیز ناراحت کنندهای فکر کند و میخواست از لبخندی که داشت از ته دلش خارج میشد لذت ببرد. تا ساعت چهار چیزی نمانده بود، رقصیدن در اتاقی که گچ کاری نشده بود و دیوارش از سیمان بود را رها کرد و آماده شد و با تمام سرعتش خود را به بوتیک رساند. ساعت را در تلفنش نگاه انداخت سه و پنجاه و هشت دقیقه را نشان میداد. استرس داشت و آن دو دقیقه همانند دو سال بودند تا به اتمام رسیدند. تقریبا ربع ساعتی گذشته بود؛ اما خبری نشد، بوتیک کناری باز بود به سویش رفت و پیرمردی که هفتهی پیش دیده بود را باز دید. در حال کمک کردن به دو مشتری بود، لباس گرم بافتی سورمهای شلوار و بلوز تنش کرده بود و شالی به رنگ قرمز دور گردنش پیچانده بود. ورونیکا لبخند کمرنگی زد و گفت: - سلام، خسته نباشید. مرد چشمهایش را از آن دو مشتری گرفت و به ورونیکا نگریست، با دیدنش لبخندی بر لبانش نقش بست. دستهایش را از جیبهای گرمش خارج کرد و گفت: - سلام دخترم. حالت خوبه؟ ورونیکا استرسش از بین رفته بود و کمی از نیامدنشان ناامید شده بود. - خیلی ممنون، شما خوبین؟ پیرمرد تشکری کرد و گفت: - بفرما کارت رو بگو. صدای مشتریهایش به گوش رسید، تشکری کردند و از بوتیک خارج شدند. به سوی صندلیاش رفت و بر روی آن نشست و گفت: - بیا کنار بخاری بشین، هوا سرده. ورونیکا تشکری کرد و گفت: - بوتیک کناری اطلاع ندارین باز میکنن یا نه؟! پیرمرد لبخندی زد. - چرا دخترم، باز میکنن حتما؛ ولی ممکنه یکم دیرتر بیان. ربع ساعت همانجا منتظر ماند و بعد، از مرد تشکری کرد و خارج شد. چشمش به دنبال بوتیک بود و با دیدن باز بودن بوتیک، لبخندی بر چهرهاش نمایان شد. به سویش رفت و در را باز کرد و وارد شد. - سلام. همان آقای هفتهی پیش بود. از جا برخاست و جواب سلام ورونیکا را داد. با دستش صندلی را نشان داد و گفت: - بفرمایید. پشت میز نشسته بود و ورونیکا در کنار بر روی یکی از صندلیها نشست، بوتیک تقریبا بزرگ بود و خوب بلد بودند برای جذب مشتری چگونه طراحیش کنند. - من بهادری هستم و اگه دوست داشتی میتونی به عنوان داداشت باربد صدام کنی. ورونیکا نگاهش را از بوتیک و لباسها گرفت. لبخندی زد و گفت: - خیلی ممنون. خوشبختم. باربد برگهای به سویش گرفت و خودکاری بهش داد و گفت: - این قرارداده، خوب بخون و پرش کن، اگه هم جایی سوالی داشتی یا مشکلی داشت بگو. ورونیکا سری تکان داد و شروع به خواندن قرار داد کرد تا امضاء کند؛ اما با دیدن مدت زمان کار سرش را بالا گرفت و گفت: - یک سال؟! 5 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 27 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 27 2024 #پارت شش... باربد مشغول بود، با شنیدن صدای ورونیکا به سویش برگشت. - بله هر سال اگه کارت خوب بود تمدید میشه. ورونیکا باز به برگهی زیر دستش نگریست. نمیدانست مخالفت کند یا خیر، نمیدانست دو روز دیگر چه اتفاقی خواهد افتاد! آن فقط دنبال این است که کمی پول جمع کند تا بتواند به خانه برگردد؛ اما با این مدت زمان! - مشکلی هست؟! ورونیکا سرش را بالا گرفت و ناخودآگاه زیر لب خیری گفت. خودش هم نمیدانست چرا چیزی در آن مورد نگفت و به این فکر میکرد که اگر رفتم و خانوادهام من را نخواستند حداقل اینجا را خواهم داشت! قرار داد را امضاء کرد و کارش را در بوتیک شروع کرد. - میشه ازتون خواهشی کنم؟! باربد نگاهش کرد. - بله بفرما خانم ورونیکا، گفتم هر مشکلی بود بگو. نمیدانست چگونه خواستهاش را مطرح کند، کمی آن پا و آن پا کرد تا توانست حرفش را به زبان بیاورد. - میشه حقوق این ماه رو از الان بهم بدین؟! باربد مکثی کرد، گویا داشت فکر میکند. - خب؛ من دلیلش رو نمیپرسم چون حتما یه مشکلی هست. سکوت کرد و کمی بعد ادامهی حرفش را با تردید زد. - آره خب این یه بار مشکلی نداره. ورونیکا شاد شد و در دل هزاران بار خدا را شکر کرد. تشکری کرد و با صدای آرامی گفت: - یه خواهش دیگه، میشه پول رو نقد بدید؟! باربد متعجب از این رفتار شده بود، نمیدانست چه بگوید، سکوت کرد ترسید حرفی بزند و ناراحتش کند، میتوانست قلب شکستهاش را از دور تماشا کند، حرفی نزد و با گفتن بلهای اکتفا کرد. روزها گذشت، ورونیکا بعد از ظهرها میرفت به سوی کار خود و تا آخر شب ساعت یازده، گاهی دوازده میماند و برمیگشت به حجرة تنهاییش. کسی را نمیشناخت؛ اما بالاخره در آن روزهایی که تنها بود رفیقی به نام باربد پیدا کرد، صدای خندههایشان تا انتهای پاساژ میرسید. گاهی به آن پیرمردِ بوتیک کناری سر میزد و آن را میخنداند، در تمام آن مدت او را پدر صدا میکرد. قلب شکستهاش را توانست کمی ترمیم دهد. توانست برای روزهای تنهاییش کسی را پیدا کند. در حال مرتب کردن لباسها بود که باربد وارد شد و با عجله کشوی میز را باز کرد و دفتر را برداشت، همانطور که در حال چک کردن چیزی بود گفت: - ورونیکا من امشب از تهران میرم فردا شب برمیگردم، جایی کار دارم. صبح نامزدم میاد توام بیا کمکش. ورونیکا سوالی از باربد نکرد و به کارش ادامه داد. صبح زود، از خستگی چشمهایش را به ناچار باز کرد، صدای تلفنش سرش را به درد آورد، صدایش را قطع کرد و با سرگشتگی بر روی پاهایش ایستاد. به سوی شیر آب رفت و باز کرد و با آب یخ زده صورتش را شست. کتری که موقع خوابیدنش بر روی بخاری نهاده بود را برداشت و چاییاش را درست کرد. بعد از آنکه صبحانهاش را میل کرد خارج شد و به سوی محل کارش رفت. آن یک ماهی که حقوقش را همان اول گرفت گذشت، پنج تومان چیزی نبود که بتواند تا آخر عمر با آن بگذراند، چه برسد با آنها به خانهی خود بازگردد! با اینحال تمام تلاشش را کرده بود که تا دو ماه تمام پولش را خرج نکند. وارد بوتیک شد و با دیدن خانمی که پشت میز نشسته بود سلامی کرد. - سلام بفرمایید. 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 28 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 28 2024 #پارت هفت... ورونیکا با لبخند مهربانی به سویش رفت، کیفش را بر روی میز قرار داد و بر روی صندلی نشست. - من ورونیکا وحیدی هستم، فکر کنم آقای باربد درمورد من بهتون گفته. ورونیکا را با اخم نگاه کرد، مکثی کرد و در آخر پوزخندی زد. - آقای باربد؟ بهتره اسمش رو به زبون نیاری. مکثی کرد و بعد با خنده گفت: - خانم وحیدی! ورونیکا متعجب از رفتار نامزد باربد شد؛ اما با اینحال خود را به آن راه زد و لبخندی زد و گفت: - بله آقای بهادری! شما هم نازنین انصاری هستین درسته؟! با سرعت به سویش برگشت، باز هم با اخم نگاهش کرد و گفت: - بله، خانم انصاری! ورونیکا باشهای گفت و دیگر حرفی نزد. نازنین از همان ابتدا رفتار و اخلاق خود را به ورونیکا نشان داد، شاید دروغ باشد؛ اما حقیقت این است که از همان قیافه میشد متوجه شد که چگونه آدمی هست. قد کوتاهی داشت و کت قرمز با یه شلوار مشکی تن کرده بود و شالش را بر روی شانههایش انداخته بود و موهای لخت بلوندش را باز رها کرده بود، به چشم یک دختر خوشگل میآمد اما صورتش را پر از گریم و آرایش کرده بود. ورونیکا از رفتار نازنین بدش آمد؛ اما حسرتی در دل داشت و میگفت کاش که جای نازنین بودم، کاش به جای باربد مهدیار بود و به جای نازنین من بودم! نمیتوانست جلوی این افکار را بگیرد، اتفاقاتی که در زندگیاش پس آمد، زندگی را برایش زهر کرده بود. - تا چه مدت اینجایی؟ ورونیکا با صدای نازنین از افکارش بیرون آمد و خیره به چشمان سبزش گفت: - توی قرار داد یه سال بود، فعلا یک ماه گذشته. نازنین گوشیاش را در دست گرفت و با کمال خونسردی گفت: - نیازی به یه سال نیست، تا آخر این ماه برو! بعد از اینکه حقوق این ماهت رو گرفتی. ورونیکا نمیدانست چه جوابی بدهد، متعجب از رفتار نازنین بود. میتوانست ترس را از رفتارها و چشمانش ببیند، میدانست در سر نازنین چهها میگذرد! - من روزانه بهت پول میدم، آخر این ماه هم حقوقت رو میگیری، میشه دو برابر پولی که قراره تو یک ماه بگیری! ورونیکا از حرفهایش اعصابش خراب شد، چرا باید درموردش اینگونه فکر کند؟ مگر نمیدید وضعش را؟! لباس قدیمی که تن کرده بود را؟ مگر به خود رسیده بود که باید به فکر این باشد که ممکن است باربد را ازش بگیرد؟! ورونیکا سرش را خم کرد و به این فکر که شاید اشتباهی فکر کرده است گفت: - ببخشید، میشه توضیح بدین؟ من واقعا متوجه نمیشم! نازنین لبخندی زد و به چشمهای ورونیکا نگاه کرد، به سویش خم شد و با صدای نسبتا آرام گفت: - من نمیخوام یه دختر با شوهرم کار کنه! بیشتر بگم؟! ورونیکا متوجه قضیه شد و افکارش را تایید کرد. - خب آقای بهادری خودشون خواستن باهاشون کار کنم. نازنین با حرص از جایش بلند شد، به سوی ورونیکا رفت و روبه رویش ایستاد و گفت: - من کاری به باربد ندارم که چی ازت خواسته! دارم میگم روزانه بت پول میدم ولی تا آخر این ماه یه بهونهای جور کن و برو! صدای باز شدن در بوتیک، کلامشان را به اتمام رساند. ورونیکا بلند شد و به مشتریهایشان رسید. - سلام خوش اومدید، بفرمایید. 5 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 28 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 28 2024 #پارت هشت... دوتا خانم بودند با لبخندی به سوی لباسها رفتند. ورونیکا غرق افکارش شد، شاید این یک نشانه بود که پول بیشتری به دستش بیاید و به خانه برگردد؟! در آن لحظات هزاران فکر به ذهنش خطور کرد و نمیدانست چه جوابی به نازنین بدهد، میترسید بارربد متوجه شود و اسمش را خیانتکار بگذارد! بعد از خرید مشتریها، ورونیکا به سوی نازنین برگشت، با تردید جوابی بهش داد. - من به حرفاتون فکر میکنم. میدانست که در آخر باید برود، برگردد به آغوش مادرش. بیشتر از یک سال است که دیگر پدر و مادرش را ندیده بود. کسی دنبالش نیامد، کسی پیدایش نکرد، وقتی به این فکر میکند که آن را دور انداختند، دلش به درد میآید. میدانست خانوادهاش دیگر نمیخواستند ورونیکا برگردد. کی بهتر از خودش که خانوادهاش را بشناسد؟! در نظر آنها او دیگر مرده است و این را از ته دل میدانست؛ اما میخواست تلاشش را بکند. تصمیمش را گرفت، میرود و از آنها طلب بخشش میکند که شاید او را بخشیدند. ورونیکا بعد از اتمام کارش از نازنین خداحافظی کرد و به سوی خانهاش حرکت کرد. در تمام راه سرش را به شیشهی ماشین چسبانده بود و به حرفهای نازنین فکر میکرد. - بفرمایید خانم. از افکارش بیرون آمد و پول راننده را داد و از ماشین پیاده شد. در آن محلهی تنگ و تاریک ماشینی وارد نمیشد، پس تمام راه را باید پیاده میرفت. در تمام این مدت، هر شب که وارد محله میشد خدا خدا میکرد به سرعت برسد. از تاریکی و تنگی آنجا ترس داشت، میترسید اتفاقی بیفتد یا کسی آزارش دهد. فکرهایی که در تمام این مدت آزارش میدادند و وقتی وارد خانهاش میشد کمی آرام میشد. سرش را پایین انداخت و کیفش را محکمتر در آغوش گرفت. قدمهایش را با سرعت برداشت تا به زودی به خانه برسد. از نور ماه روبه رویش را میدید و نور دیگهای آنجا نبود. حدود ربع ساعت تا خانهاش راه بود. خود را به دیوار چسبانده و راه میرفت. با صدای پسری سرِ جا میخکوب شد. سرش را بالا گرفت، ترس به قلیش نفوذ کرد، پاهایش را احساس نمیکرد. چند نفر را انتهای کوچه دید که در حال قدم زدن به سویش بودند، با ترس سر برگرداند و به قدمهایش سرعت بخشید. طولی نکشید که سهتا پسر دورش را احاطه کردند. به هر سه نگاه کرد، میشد از حالشان متوجه شد که حال خوبی نداشتند، صورت و موهای به هم ریختهای داشتند و کثافت از چشمهایشان میبارید. در دلش خدا را التماس کرد راهی پیدا کند تا فرار کند. نگاهشان ترسناک بود. اشک در چشمهایش جمع شد و قلبش به سرعت بیشتری به سینهاش کوبیده میشد. - دختر خوشگله کجا میری؟! صدایش ورونیکا را بیشتر ترساند میدانست اگر کاری نکند ممکن بود بلایی سرش بیاورند. با صدای لرزانی آنها را التماس کرد. - تـ...ـوروخدا ولـ...ـم کنـــ...ـید! یکی از آنها که سیگار دستش بود، دود در دهانش را خارج کرد و به سویش خم شد. با حالت اشمئزازی گفت: - باشه بعدا ولت میکنیم، حالا تازه پیدات کـ... . کلامش تمام نشده بود که با مشت شخصی بر روی زمین افتاد، نگاه ترسناک ورونیکا از او گرفته شد و به شخصی که رسیده تا کمکش کند نگریست، در آن تاریکی نمیتوانست ببیند چه کسی است که به کمکش آمده. آن شخص به جان هر سه افتاده بود، صدای نالههایشان کوچه را پر کرده بود. صدای پسری به گوشش رسید که باعث شد اشک در چشمهایش سرازیر شود. - از اینجا برو، بدو! 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 28 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 28 2024 #پارت نه... نمیدانست واقعا برود یا بماند، شنیدن صدایش دلش را آرام کرده بود و ترس را دور انداخته بود. یکی از آنها، او را از پشت گرفت و به سوی خود کشاند؛ اما اجازهای نداد و به سویش برگشت و مشتی را حوالهی صورتش کرد. باز به سوی ورونیکا صدایش را بالا برد و با هر توانی که داشت داد زد. - گفتم از اینجا برو دیگه! ورونیکا با دادش به خود آمد و در زیر لب گفت: - مهدیار! قدمی به جلو برد تا به سویش برود؛ اما با عصبانیت بیشتری گفت: - وای به حالت اگه جلوتر بیای، فقط از اینجا گمشو! با شنیدن حرفهایش ترس به سویش هجوم آورد. چند قدمی به عقب کشید و بعد از آن شروع به دویدن کرد. تمام راه را با دویدن و هق هق به پایان رساند وقتی به خانهاش رسید همان که وارد شد به در تکیه داد و بر روی زانوهایش نشست و گریهاش شدت گرفت. همانند شبهای قبل، شبش را با گریه گذراند! *** روزها گذشت، نازنین مهربان بود، روزانه بعد از ظهرها به آن دو سر میزد و پول ورونیکا را مخفیانه میداد. آدم شکاکی بود و نمیتوانست آن دو را با هم تنها تماشا کند. ورونیکا حال خوبی نداشت، با یاد آوردن آن شب گریهاش میگیرد و پشیمان بود از اینکه حرفش را گوش کرد و از آنجا رفت؛ اما از اینکه فهمیده مهدیار به فکرش است کمی دلش آرام گرفته و نگران حالش بود، نمیدانست بعد آن شب به سلامتی به خانه برگشته یا نه! بعد از آن همه مشکل، مشکل دیگهای اضافه شد، ورونیکا از اینکه در حال خیانت کردن بود از خود بدش آمده؛ اما به اجبار اینکار را میکرد ورنه خیانت کار ورونیکا نبود.باربد از بوتیک خارج شد و ورونیکا و نازنین تنها ماندند، ورونیکا از خدا خواسته به سوی نازنین رفت و گفت: - من بهش حتی فکر هم نکردم اونموقع، پس قرار داد چی میشه؟! نازنین با اخم نگاهش کرد و با بیحوصلگی جوابش را داد. - ببین تو فقط برو، من همه چی رو حل میکنم تو نیازی نیس به قرار داد فکر کنی. ورونیکا نگران و ترسیده بود که نکند مشکلی پیش بیاید. در فکرش خیلی چیزها میگذشت، ترس از رفتن داشت نمیدانست چه چیزی در انتظارش است. به اواخر ماه که رسید تصمیم گرفت به باربد بگوید که نیاز به مرخصی دارد تا برود و دیگر برنگردد. خود را برای دروغ آماده کرده بود که صدای باربد را شنید. - بیا! به مشمای در دست باربد نگاه انداخت، حقوقش بود. خجالت زده لبخندی زد و مشما را از دست باربد گرفت. همانطور که نگاهش بر روی مشما بود گفت: - ممنون. من میتونم مرخصی بگیرم؟ نازنین پیش آن دو بود و به صحبتهایشان گوش میداد، رضایت در نگاهش دیده میشد. باربد سرش را خم کرد و گفت: - چرا که نه؛ ولی چقدر؟ نگران لب زد، میترسید که باربد مخالفت کند، با اینحال دروغی را سرهم کرد تا رضایت دهد. - یه هفته. همانطور که در حال نشستن بود ابروهایش را بالا داد و به سوی ورونیکا گفت: - زیاده که! ورونیکا میخواست حرفی بزند؛ ما نازنین زودتر از او به حرف آمد. - وای باربد! 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 28 2024 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 28 2024 #پارت ده...باربد با شنیدن صدای نازنین که با صدای بلندی اسمش را به زبان آورد نگران به سویش برگشت. - چیشده نازی؟! نازنین لبخندی زد و چند قدم آرام به سویش برداشت. - من که هستم توام هستی، بذار یه هفته مرخصی بگیره چه اشکالی داره؟! حتما کار مهمی داره. منم قول میدم صبح و بعد از ظهر همینجا باشم. نازنین آنقدر با اطمینان صحبت میکرد که باربد دیگر مخالفتی نکرد و جواب ورونیکا را با (باشه) داد. ورونیکا شاد شده بود و همان روز بلیط برگشتن به شهرش را گرفت. دو روز را در خانه گذراند، لباسهایش را در آن ساک کوچکی که باهاش آمده بود گذاشت تا برگردد. یخچال و بخاری را از برق کشاند. به تمام اتاق نگاه انداخت و روزهایی که در آن گذراند را به یاد آورد، آن روزی که با مهدیار آمد و آن روزی که از او جدا شد، همه را به یاد آورد. سرش را تکانی داد و همراه ساک کوچکش از اتاق خارج شد، از حجرتی که تنهایش کرده بود خداحافظی کرد و از آن محله دور شد. حرکت اتوبوس ساعت چهار بعد از ظهر بود. خود را به موقع رساند و همراه خود کیک و ساندیسی گرفت تا در راه میل کند. در تمام راه نمیتوانست بخوابد، تنها چیزی که در افکارش بود این بود که چه چیزی در انتظارش است؟! خانوادهاش او را میبخشند یا کاملا او را دور انداختند؟! هرزگاهی پلکهایش بر روی هم میافتادند و با حرکت اتوبوس باز میشدند و افکارش را در ذهن ادامه میداد. بالاخره آن ساعتها گذشت و در شهر اهواز، شهر بچگیهایش ساعت هفت صبح رسید، بالاخره احساس آشنایی به او دست داد، الان در مکانی آشنا بود. سوار ماشینی شد و به سوی خانهی پدرش حرکت کرد. از هرجا که میگذشت در چشمهایش غریب بود، عادت نداشت تنها جایی برود، نمیدانست دقیقا در چه جایی رسیده است. ورونیکا هیچوقت یادش ندادنت بر روی پاهایش بایستد؛ اما حالا بعد از آن همه اتفاقات در حال یاد گرفتن خیلی چیزها است، حالا دیگر بر روی پاهایش ایستاده است حتی اگر خانوادهاش او را نخواهند. بعد از حساب کردن از ماشین پیاده شد. ساعت هشت و نیم صبح روبه روی خانه ایستاده بود، همان خانهای که یک سال و نیم پیش ترک کرد، یادش که افتاد چه چیزی باعث شد این خانه را ترک کند بیشتر از خود متنفر شد. قدمی برداشت؛ اما قدمهایش سنگین بودند، هر قدمی که برمیداشت استرس بیشتری به سویش حمله میکرد و به جانش میافتاد. دستش را به سوی در گرفت تا در را باز کنند؛ اما همانموقع بود که صدای آشنایی در گوشهایش پیچید. - تو اینجا چیکار میکنی؟! صدای برادرش باعث شد بترسد و به عقب برود. نگاهش کرد، اشک در چشمهایش جمع شد و ناخواسته کلمهای را به زبان آورد. - داداش! در نگاهش دلتنگی نمایان و در قلبش درد و زخم بیشتر بود. دیدن برادرش برایش چیزِ عجیبی شده، آن همه مدت کجا بود؟ هر دو در سکوت به هم نگاه میکردند، در چشمهای ورونیکا پشیمانی و در چشمهای برادرش غم و ناراحتی دیده میشد. در باز شد، به سویش برگشت و با دیدن پدرش در آن حال، بغضش ترکید و اشکهایش جاری شد. آن پدر جوان یک سال و نیم پیش کجا و این پدری که الان پیر شده کجا! دستهایش را بر روی صورت خود نهاد و چشمهایش را پوشاند. گریهاش شدت گرفت نمیتوانست دهان باز کند. طولی نکشید که در حیاط خانه محکم کشانده شد و بر روی زمین افتاد. 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در ژانویه 11 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 11 #پارت یازده... آخی گفت و به پدرش نگریست. با لرزشی که در صدایش نمایان بود، نام پدر را بر زبان آورد. - بابا! چرا باید اینگونه در خانه کشانده میشد؟! میدانست اشتباهش بزرگ بود؛ اما آیا چرا نمیشه بخشیده شود؟! حتی خدا همه را میبخشد، پس چرا خانواده نه؟! در نگاه پدرش فقط نفرت دیده میشد، میدانست قرار نبود همانگونه رهایش کنند. آماده شده بود تا اشتباهش را جبران کند. برادرش وارد خانه شد و در را بست، ساک لباسهایش که کنارش افتاده بود را برداشت و موهای ورونیکا را در دست گرفت و پیچاند. درد در تمام پوست سرش پیچید و تا چشمهایش رسید، احساس دردِ در سرش قلبش را هم به درد آورد. صدای کنده شدن موهایش در سرش میپیچید. بر روی زمین کشانده شد. مانتو و شلوار مشکیاش به رنگ خاک درآمدند. کفش مشکی رنکش که چند جایش را خراش افتاده بود از پایش رها شد و وسط حیاط افتاد. همانطور که دستهایش بر روی دستهای برادرش بودند تا خود را نجات دهد، التماس میکرد که رهایش کند. نگاهش بر روی پدرش ثابت ماند، همانند مجسمهای ایستاده و به تنها دخترش که در حال کشانده شدن بر روی زمین است خیره شده بود و کاری نمیکرد. فریادهای ورونیکا باعث شد قلب مادرش از ترس و نگرانی بریزد. وسط خانه بودند و در حال کشانده شدن به سوی اتاقش بود، مادرش تا به دخترش رسید بر روی زمین افتاد. دیگر توان ایستادن بر روی پاهایش نداشت، اشکهایش بر روی گونههایش جاری بود. همراه ورونیکا دستهایش را بر روی دستهای پسر بزرگش نهاد و در تلاش بود که موهای دخترش را از دست برادر بزرگترش نجات دهد. ورونیکا با دیدن مادرش در آن حال حالش بدتر شد، صورتش از شدت گریه و درد به رنگ خون میزد، مادرش را تار میدید. با هق هق مادرش را صدا زد. - برای چی رفتی که برگردی آخه مادر! صدای گریهشان همه جا شنیده میشد. برادر کوچکتر ورونیکا به سوی مادرش رفت و تلاش کرد او را به سوی دیگری بکشاند. مادرش فریادش بالاتر رفت، نمیخواست بیشتر از این دخترش زجر بکشد. - پاشو ورونیکا فرار کن تو رو میکشن. ورونیکا نمیتوانست کاری کند. بالاخره با هر توانی که داشت از زیر دست برادرش رها شد. دست برادرش از شدت کشیدن موهای ورونیکا به رنگ سیاه تبدیل شده بود. ورونیکا خود را در آغوش مادرش رها کرد؛ اما مادرش فقط میخواست از دستشان فرار کند. - میگم پاشو فرار کن! ورونیکا تا به خود آمد، با سرعت از جایش بلند شد تا به سوی در برود؛ اما برادرش از پشت، او را گرفت و به سوی اتاق کشاند. - دستت بهش نخوره ویکتور! اشکهای مادرش قلبش را به درد آورده بود. در اتاقی پرت شد، میدانست اتاق خود است اما با خالی بودن اتاق مواجه شد، فقط یک اتاق سفید چهار دیواری بود. نه فرشی نه تختی نه حتی وسیلهای از خود مانده بود. صدای فریاد مادرش و کوبیدنهای پی در پی درب اتاق باعث شد نگاهش را از اتاق بگیرد و سوی در برود. سرش را به در چسباند و با هر توانی که داشت اشکهایش را با صدا بر روی گونههایش رها کرد. قفل بود و پدر و برادرش در اتاق تماشاگر حال داغونش بودند.ویکتور به پدرش که در گوشهی اتاق ایستاده بود نگریست و گفت: - چیکار کنم بابا؟! 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در فِوریه 1 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 1 #پارت دوازده... پدرش همانطور که نگاهش بر روی ورونیکا بود، با بیرحمی گفت: - همونقدر زجرش میدی که تو این یه سال و نیم زجرمون داد. ویکتور به سوی ورونیکا قدم برداشت، او را گرفت و در وسط اتاق کشاند. ورونیکای زخم خورده ملتمسانه به برادرش مینگریست. التماسهای مادر شکستهاش از پشت در میآمد، نمیتوانست کار دیگهای جز التماس کند. با دیدن کمربند در دست برادرش چشمهایش را بست و بر روی هم فشار داد. صدایش را بالا برد و گفت: - میدونستم همچین چیزی منتظرمه، هر کاری میخوای بکن. ادامهی حرفش را آرامتر بر زبان آورد. - تو کی خوب بودی با من که الان باشی؟! ویکتور با تردید کمربند را در دست گرفته بود، حرف ورونیکا در سرش کوبیده میشد. غم در چشمهایش دیده میشد نمیتوانست کارش را انجام دهد؛ اما حرف پدرش برایش از ورونیکا بیشتر اهمیت داشت. - منتظر چی هستی؟! پدرش بیرحمتر از همه بود، دلش میخواست همانجا ورونیکا را زنده به گور کند فقط چون آبرویش جلوی همسایه و آشناها رفته بود. کی میخواست بداند که حرف مردم هیچ نیست؟! ویکتور اهمیتی به ورونیکا و حرفش نداد و اولین ضربه را بر روی زانویش وارد کرد، ضربه آنقدر محکم بود که صدای ضربه تا انتهای محله رسید. ورونیکا با صدای گرفتهای آخی گفت. ضربهی بعدی بر روی بازوی چپش وارد شد که از شدت ضربه، موهای افتاده بر شانههایش در هوا پرواز کردند. چشمهایش را از شدت درد بر روی هم فشار داد. مژههای پرپشتش از اشکهایش خیس شده بودند. بعد از چندین ضربه نالههای ورونیکا در خانه پیچید، دیگر نای تحمل نداشت. از درد در خود میپیچید. - ویکتور کافیه توروخدا! همانطور که ویکتور سعی داشت ضربهی دیگری وارد کند، ورونیکا دستهایش را بالا گرفته بود تا مانع کارش شود؛ اما تلاشش بیفایده بود و ضربه بعدی بر کف دستان کوچکش بود. از شدت درد صدایش خارج نمیشد، دستهایش را به هم مالید تا دردشان از بین برود، طولی نکشید که ضربهی بعدی بر صورت و چشم چپش وارد شد. درد دستهایش را فراموش کرد و بر چشمش قرار داد. میشد ترس و پشیمانی را از چشمهایش دید! ترس از برادرش که در تمام این سالها امنیت را در کنارش حس نکرد و پشیمانی از برگشتنش به خانه بود. - آبروی ما رو بردی، انتظار داشتی برگردی ما ببخشیمت؟! از اینجا زنده بیرون نمیری. در دل پدرش رحمی نبود. میدانست روزی ورونیکا برمیگردد؛ پس سکوت کرد و الان به جای اینکه درستش کند، دخترش را از خودش دارد دورتر میکند. ورونیکا نمیدانست دیگر چه بگوید، کارش شده بود فقط التماس! ویکتور ضربهی بعدی را بر روی سرش وارد کرد، درد در سرش پیچید دستهایش را در دو طرف صورتش قرار داد، نفسش بند آمده بود و چشمهایش از شدت درد تا انتها باز شده بودند. طولی نکشید که دورش را تار دید، اتاق دور خودش میچرخید، حال بدش را بدتر کرد و چشمهایش را بست. با حس کردن مایع سردی بر سر و صورتش، لرزشی کرد و با ترس چهار زانو نشست. نمیدانست چه خبر شده است، دور و برش را نگاه انداخت که با برادرش مواجه شد. - وقتشه بری دیگه! ورونیکا به خود آمد، یادش آمد که الان خانهی پدرش نشسته است. یادش آمد که چه اتفاقی افتاد و چرا بر روی زمین افتاده بود، یادش آمد کجاست، در همان لحظات تمام بدبختی زندگیاش به یادش آمد. اشکهایش سرازیر شد و با هق هق نالید: - داداش توروخدا کمکم کن! 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در فِوریه 2 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 2 #پارت سیزده... صدایش در خانه میپیچید؛ شاید آن گریه دل برادرش را به درد آورده بود که قبل از رفتن ایستاد اما جوابی نداشت که بهش بدهد. با گریه بر روی پاهایش ایستاد؛ اما از دردی که در بدن داشت نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد. به دنبال برادرش قدم گذاشت، دستش را در دست گرفت و با آه و نالهای که از درد داشت زانو زد. - توروخدا! التماست میکنم کمکم کن. بذار بابام من رو ببخشه! برادرش اخمی کرد و به سویش برگشت، به چشمهای گریانش نگریست و گفت: - آبروی خانوادهی ما رو بردی! الان اومدی میگی من رو ببخشید؟! میدونی ما به همه گفتیم گم شدی؟! گفتیم حتما الان دیگه مردی؟! ما خیلی وقته که از زندگیمون بیرون انداختیمت و اما الان! با پایش او را لگدی زد که دستش رها شد و بر روی زمین افتاد. ادامه داد: - اومدی که باز آبرومون جلوی همسایههامون رو ببری. هق هقش شدت گرفت. - نه! باور کن نه! صدای پدرش او را ترساند؛ اما اهمیتی به ترسش نداد و با سرعت به سوی پدرش رفت و به پایش افتاد و شروع به التماس کرد. - بابا توروخدا بذار بمونم! بابا زندونیم کن اصلا، میگی من مردم؟ خب باشه من مردم ولی نذار برم. من خودم رو به کسی نشون نمیدم ولی نذار برم. میان حرفهایش به سرفه افتاد، گلویش خشک شده بود و میسوخت از صبح نه آبی خورده بود و نه لب به غذا زده بود و الان ساعت سه ظهر شده بود! صدای فریاد مادرش از بیرون اتاق آمد، ملتمسانه گفت: - بچه بود یه اشتباهی کرد، جای اینکه یادش بدین دارین چیکار میکنین باش! پدرش خود را کنار کشاند و به دخترش که بر روی زمین افتاده و التماس میکرد نگریست. بیاهمیت به حرفهای همسرش روبه ورونیکا گفت: - تو حق نداری من پدرت باشم. من همیشه تلاش کردم به بهترین نحو زندگی کنی؛ اما تو به هیچکدوم اهمیت ندادی و آخرش بدون اطلاع رفتی. کجا رفتی؟! با کی رفتی؟! صدایش هر آن داشت بالاتر میرفت، دستهایش از عصبانیت میلرزید، تلاشش را میکرد آرام باشد تا حالش بد نشود اما امکان نداشت. - ما حتی نمیدونیم با کی رفتی، کجا رفتی و چه غلطی کردی! بعد یک سال اومدی که ببخشیمت؟! کجا بودی؟ چرا همونموقع به این روز فکر نکردی؟! اون نامهی لعنتیی که روی میز گذاشتیتش! حواست کجا بود وقتی که نوشتیش؟ هق هق گریههای خودش و مادرش در خانه میپیچید. صدای مادرش به گوشش رسید، قلبش را تیکه تیکه کرد. - چرا اینکار رو کردی؟! با رفتنت ما رو داغون کردی.نمیدانست چه جوابی بدهد، پشیمان شده بود و تنها کلمهای که پی در پی تکرار میکرد (ببخشید) بود. پدرش آنجا را ترک کرد و به سوی اتاق خود قدم گذاشت. قبل از رفتن آخرین کلمات را به زبان آورد. - بندازینش بیرون، من دختری ندارم! همانموقع برادرهایش آن را از هر دو طرف گرفتند و به سوی در بردند. به هر دو نگاه میکرد و ملتمسانه میگفت رهایش کنند؛ اما صدایش را نمیشنیدند. صدای فریادهای مادرش، دلش را به درد آورده بود و در تلاش بود تا فقط برگردد و مادرش را کمی در آغوش بگیرد؛ اما همانطور که بر روی زمین بود به سوی در کشانده شد. به در رسیدند و باز کردند و او را بیرون پرتاب کردند. بر روی صورت خود افتاد. بعد از او ساک کوچک و کفشش را هم به سویش پرتاب کردند. با سرعت برخاست و به سوی در برگشت و با هر توانی که داشت بر روی آن کوبید و با هق هق گفت: 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در فِوریه 5 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 5 #پارت چهارده... - التماستون کردم در رو باز کنید. من خواهرتون نیستم مگه؟ مگه چندتا خواهر به غیر از من دارید؟ چرا اینقدر بیرحمید؟! بر روی زانوهایش سر خورد زمین. از بغضِ گلویش دیگر نمیتوانست حرف بزند. - خیلی بیرحمید! نگاههای همسایهها به ورونیکا بود، گاهی به سویش میرفتند تا آرامش کنند و گاهی میگفتند کاش مرده بود و آنقدر آبروی خانوادهاش را نمیبرد! بیشتر از دو ساعت گذشت همانجور تکیه به در داده بود و اشکهایش بر روی گونههایش سرازیر میشدند. به دور و برش نگاهی انداخت، هر کسی که رد میشد با تعجب نگاهش میکرد. سرش را زیر انداخت و گفت: - حقته! تموم اتفاقاتی که الان دارن میفتن، حقته. صدای در باعث شد ساکت شود و به سویش برگردد. برادرش بیرون از خانه آمد و تلاش کرد بیاهمیت از کنارش رد شود؛ اما ورونیکا خود را به آن رساند. - من الان کجا برم؟! ایستاد، بدون برگشتن گفت: - تموم این مدت کجا بودی؟ همونجا برو! دیگر به ورونیکا فرصتی نداد تا صحبت کند و از آنجا رفت. ورونیکا برای خانوادهاش مرده بود. حتی مادرش هم دیگر سراغش نیامد! شاید هم پدر ورونیکا اجازهای به او نمیداد که سراغش برود. تا غروب بر روی زمین نشست تا بلکه آن را ببخشند؛ اما وقتی دید کسی دیگر به سویش نیامد تلاش کرد بلند شود. چشمش بر شلوارش افتاد، از شدت کشیده شدنش بر روی زمین پاره شده بود. دستی بر اشکهای خشک شدهاش کشید و از جایش برخاست، کفشش را پایش کرد و ساک را در دستهایش گرفت و به سوی ترمینال قدم گذاشت. تمام راه را پیاده رفت، تا کمی اتفاق افتاده را بتواند هضم کند. در دلش حسرتی بود، دلش برای آغوش مادرش تنگ شده، همان آغوشی که امروز با گریه در آن بود. به آنجا که رسید ساعت نه و نیم شده بود، از شانسش توانست قبل از حرکت برسد و یک جای خالی را پیدا کند. اتوبوس ساعت ده و نیم حرکت میکرد، گرسنهاش شده بود؛ اما اشتهایی نداشت، پس فقط کیک و آبمیوه گرفت تا در راه میل کند، ممکن بود هر اتفاقی بیفتد. بعد از آنکه آن یک ساعت گذشت برخاست، وقت آن رسیده بود تا برای همیشه از آنجا خداحافظی کند. چیزی نبود که به چشمش بیاید، در آن روز از همه چیز و کس ناامید شده بود. ساعتهای راه آهسته گذشت اما در تلاش بود فقط بخوابد تا بگذرد. در هر چند ساعتی اشکهایش سرازیر میشد، دستهایش را بر روی دهنش قرار میداد تا صدایش بالاتر نرود، کسی هم نبود که بتواند اشکش را در آن تاریکی ببیند. بالاخره به تهران رسید. به دور و برش نگریست و چیزی جز شلوغی ندید، تمام راه به این فکر کرد تا در کار خودش بماند تا حداقل بتواند پول نان خودش را دربیاورد. دیگر تصمیمش را گرفت، میخواست همه چی را فراموش کند و از اول در یک شهر غریب شروع کند. ساعت یازده صبح بود که به حجرة تنهاییش رسید. کیک و آبمیوهای که خریده بود را دست نزده بود، از گرسنگی دیگر چیزی نمیدید، آنها را درآورد و همانطور که داشت آماده میشد آنها را میل کرد. تلاش کرد کمی به خود برسد؛ اما با صورت کبودش مواجه شد. همانموقع بود که سوزشی حس کرد و به یاد یک روز قبلش افتاد. بغض کرد اما در دل به خود گفت: - گریه نکن، درست میشه. 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در فِوریه 6 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 6 #پارت پانزده... اشک سرازیر شدهاش را با دست پاک کرد و بیخیال رسیدن به خودش شد. کیفش را برداشت و به سوی کارش قدم گذاشت. وارد پاساژ شد کسی نبود، اول صبح بود و هوا سرد. از آنکه با آن قیافه آمده بود خجالت میکشید خود را به بقیه نشان دهد سرش را زیر انداخته بود؛ اما راهی نداشت و وارد بوتیک شد. نازنین با دیدن ورونیکا که وارد بوتیک شد از جا برخاست، از چشمهایش میشد عصبانیت را دید. - تو اینجا چه غلطی میکنی؟! صدای نازنین ترس را به سویش هجوم آورد. با چشمهای بارانی نگاهش کرد و گفت: - جایی رو ندارم نازنین! یکم بهم وقت بده. نازنین با چشمهای متعجب نگاهش میکرد، یکدفعه نگرانی جای تعجب را گرفت و دستهای ورونیکا را در دست گرفت. - وای خدا! کی این بلا رو سرت آورده؟ گویا متوجه کبودیهای صورتش شده. ورونیکا سرش را پایین انداخت و صدای گریهاش بوتیک را پر کرد. - خانوادم من رو دیگه نمیخوان. سرش را بالا گرفت و به چشمهای غمگینِ نازنین نگریست. دستهای ورونیکا را در دست فشرد، نمیدانست چه بگوید. - توروخدا کمکم کن، نذار از اینجا برم. من اینجا فقط به خاطر کار میام کاری به شوهرت ندارم. یا اینکه بهم وقت بده جایی پیدا کنم. نازنین به رویش لبخندی زد و گفت: - چی میگی دختر؟ من الان چیزی گفتم؟ بیا بشین. صندلی را به ورونیکا نشان داد تا بر رویش بنشیند، به سوی صندلی قدمی برداشتند که در بوتیک باز شد و باربد وارد شد. - عه به به! خانم ورونیکا برگشت؟! ورونیکا خجالت زده به سویش برگشت، باربد با دیدن قیافهی داغون ورونیکا با تعجب گفت: - کی این بلا رو سرت آورده تو؟! تلاش کرد گریهاش را تمام کند؛ اما با این حرف باربد باز یادش آمد که چه اتفاقی افتاده. باربد به سویش رفت اما نازنین با ابرو و چشمانش به او گفت حرف اضافهای نزنید پس گفت: - خب آروم باش، بیا برسونمت خونه استراحت کن نمیخواد چیزی بگی، حله؟! ورونیکا از آنجایی که حال روحیاش داغون بود نتوانست مخالفتی کند. دلش نمیخواست کسی او را با آن حال ببیند. به سوی نازنین برگشت و گفت: - ببخشید که تنها میمونی. سوزش کبودیهای صورتش امانش را بریده بود، زخمِ بر لبش اجازهی حرف زدن را به او نمیداد و به همین دلیل نمیتوانست دلیل این همه کبودی را بر زبان بیاورد و مجبور به اشک ریختن بود. نازنین مهربان و برای حال ورونیکا غمگین شده بود. - برو عزیزم، استراحت کن بعد بیا. ورونیکا خداحافظی کرد و همراه باربد از بوتیک خارج شد، نازنین هم با لپتاپ مشغول به کار شد. باربد و ورونیکا در تمام راه سکوت را انتخاب کرده بودند. باربد هزاران سوال از ورونیکا داشت؛ اما میترسید باز هم گریهاش شروع شود به همین دلیل فقط سکوت کرد. قبل از پیاده شدن ورونیکا، بهش گفت: - اگه چیزی لازم داشتی زنگ بزن، بهتره هر وقت کبودیهای صورتت رفتن بیای.نمیتوانست در چشمهای ورونیکا نگاهی کند، محله را دید میزد و چیزی جز خرابی نمیدید. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در فِوریه 6 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 6 #پارت شانزده... ورونیکا خجالت زده نگاهش کرد میخواست حرفی بزند که باربد ادامه داد: - حقوقتم واس این ماه میرسه دستت، نگران نباش. ورونیکا لبخند غمگینی زد، همانطور که نگاهش میکرد گفت: - همیشه درکم کردی، کنارم بودی. ازت ممنونم. باربد اینبار به سویش برگشت، لبخندی زد و گفت: - رفیقمی دیگه! به سرعت نگاهش را گرفت و به اتاق کناری نگریست و گفت: - این خونته؟! سوال باربد ورونیکا را بیشتر خجالت زده کرد، سرش را پایین انداخت و گفت: - من دیگه بهتره برم، ببخشید. زیر لب از باربد تشکری کرد و به سوی خانهی کوچکش قدم گذاشت. نمیدانست به باربد چه جوابی بدهد، چگونه بگوید بله این خانهام است؟! خجالت میکشید. وارد شد، سردتر و تاریکتر از بیرون بود. به سوی بخاری رفت و کنارش نشست تا خود را گرم کند. ساعت ده صبح شده بود، تمام شب را درست نخوابیده بود. برخاست و لباسهای بیرونش را تعویض کرد و لباس راحتی خانهاش را بر تن کرد و به سوی پتو و بالشتش رفت. حالا دیگر خانوادهاش او را تنها گذاشتند، دیگر چیزی نبود که نگرانش شود به جزء زندگیاش. میخواهد تمام تلاشش را بکند که خوب زندگی کند. *** یک هفته گذشت، ورمهای صورتش بهتر شده بودند. با باربد صحبت کرد تا سرکار برود، نشستن در خانه فقط حالش را بد میکرد. ورونیکا بعد از یک هفته با لبخندی وارد پاساژ شد. چشمش به مردِ بوتیک کناری خورد و وارد شد تا سلام کند. - سلام حالتون خوبه؟! مرد با دیدنش خندید؛ اما ابروهایش در آن بین، در هم رفتند و گفت: - سلام، چه عجب اومدی اینجا؟! ورونیکا قبل از آمدنش در راه کیک و آبمیوه خریده بود؛ پس آبمیوه و کیکی خارج کرد و بر روی میز گذاشت. - یه مدت نبودم، الانم اومدم دیدمتون گفتم حالتون رو بپرسم. مرد با دیدن کیک و آبمیوه لبخندی مهربان بر روی لبهایش نشست. - دستت درد نکنه دخترم. خداروشکر خوبم خودت چطوری؟! ورونیکا سرش را تکانی داد و گفت: - خب میگذره. من دیگه میرم دیرم نشه. با او خداحافظی کرد و به سوی بوتیک کارش رفت، قبل از اینکه وارد شود نازنین و باربد را دید که هر دو سرشان گرم لپتاپ روبه رویشان بود. - سلام. باربد و نازنین سرشان را بالا گرفتند، طولی نکشید که نازنین با عصبانیت از جایش بلند شد و به سوی ورونیکا رفت. دستش را گرفت و گفت: - تو با چه رویی اینجا اومدی؟! عصبانیت از چشمهای نازنین دیده میشد، ورونیکا ترس به سویش هجوم آورد و نمیدانست چه اتفاقی افتاده. با دلواپسی به چشمهای نازنین نگریست و گفت: - چیشده مگه؟! نازنین همانطور که دستش را گرفته بود به سوی در بوتیک آن را کشاند و گفت: - بیا ببینم، از اینجا برو. دیگه حق نداری پات رو اینجا بذاری!ورونیکا همانطور که داشت به سوی در بوتیک کشانده میشد به باربد نگریست و گفت: - توروخدا یه کاری کن! 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در فِوریه 8 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 8 # پارت هفده... از ترس و نگرانی، زورش به نازنین نمیرسید و هر آن ممکن بود بر روی صورت خود بیفتد. - صبر کن نازنین. صدای باربد باعث شد بر جای خود بایستند. نازنین یکی از ابروهایش را بالا داد و به سوی باربد گفت: - چی میگی تو؟! این لعنتی ما بهش اعتماد کردیم. تو گذاشتی یه دزد کنار ما باشه. باید بندازیمش بیرون! ورونیکا با تعجب به حرفهای نازنین گوش میداد. چه میگفت؟ دزد؟! منظور او از دزد چه بود؟ ورونیکا که هیچوقت نمیتوانست چنین اشتباهی کند، بعد به رفیقهایش خیانت کند؟! صدای باربد آن را به خود آورد. - ورونیکا بیا اینجا. ورونیکا به او نگریست. قدمهایش سنگین شده بودند، با ترس و لرزش قدم برداشت، نمیدانست چگونه به باربد رسید. - بشین! به پشت لپتاپ رسید، بر روی صندلی قرار گرفت. به صفحهی لپتاپ نگاه کرد، گویا یک فیلم از بوتیک بود. باربد کلیک کرد و فیلم شروع شد. با هر لحظهای که از فیلم میگذشت چشمهای ورونیکا اشکیتر میشدند. مگر میشود؟ مگر ورونیکا تا الان دست به همچین خطایی زده بود؟ زبان در دهانش نمیچرخید، نازنین و باربد ازش یک پاسخ میخواستند. نمیدانست خواب است یا بیدار، این شخصی که در فیلم ضبط شده بود، خودش بود یا خیر؟! دختری سر به زیر که حتی قیافهاش دیده نشده، درحال دزدیدن چندتا لباس بود. لباسهایش مانند لباسهای ورونیکا که با آنها به کارش میرفت، یک روسری و شلوار و مانتو مشکی که حالا حتی نمیتوانست آنها را به خاطر پارگیها تن کند. به سوی باربد برگشت، اشکهایش پیاپی سرازیر میشد. - این من نیستم! به آن سو محکم کشانده شد و با نازنین چشم در چشم شد. - پس منم؟! جواب بده! کی هست که اینجوری پشت سر هم در حال لباس دزدیدنه؟! نمیبینی بدبخت؟ اینجا دوربین هست فکر کردی نمیبینیم؟! از نازنین چشم گرفت و دستهایش را بر روی صورت خود نشاند، با گریه خواهش کرد که تمامش کنند. باربد از کنارش گذشت و به سوی در بوتیک رفت، آن را تا آخر باز کرد و گفت: - دقیقا هر بار من دارم متوجه میشم یه چیزی داره کم میشه. حداقل درست فکر میکردی، شاید هم حق داری چون دیدم تو چه خرابهای داری زندگی میکنی. پاشو از اینجا برو هر چیم بردی برا خودت پولشم نمیخواییم. حقوق این ماهتم فکر نکن بدما، با این همه دزدیی که انجام دادی. ورونیکا بر روی پاهایش ایستاد، باربد چگونه میتوانست اینگونه با او صحبت کند؟! چگونه میتوانست اینقدر بیرحم باشد؟! مگر نگفت رفیقش است؟! پس چگونه؟! تلاش کرد گریهاش را تمام کند. - توروخدا باربـ...ـد من نیستم. نازنین دستش را بر میز کوبید و گفت: - چی میگی باربد؟ این دختری که ما بهش اعتماد کردیم به ما خیانت کرد پول تک تک چیزایی که برده رو باید برگردونه و حق هم نداره از ما چیزی بخواد! همه چیز با ورونیکا بد تا کرده بود، زندگی داشت روی بدش را به ورونیکا نشان میداد، از شدت گریه درد بدی در سرش میپیچید. اهمیتی به نازنین نداد و به سوی باربد رفت. ملتمسانه روبه رویش قرار گرفت و گفت: - باربد من نمیتونم این کار رو ول کنم. کمکم کن باربد، من نیستم باورم کن. به نازنین نگاه انداخت، نفرت در چشمهای نازنین نمایان بود. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در فِوریه 25 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 25 #پارت هجده... ورونیکا اخمی کرد و نگاهش را گرفت و به باربد دوخت. - کار خود نازنینه، اون خودش ازم خواست اینجا کار نکنم باورم کن. نازنین با خونسردی گوشهای ایستاده بود؛ اما با شنیدن حرف ورونیکا استرس به سویش هجوم آورد. چشمهایش از شدت ترس تا انتها باز شدند. با سرعت به سوی ورونیکا رفت و از پشت موهایش را در دست گرفت و به سوی زمین کشاند. ورونیکا بر کمرش بر روی زمین افتاد. - حالا که نمیتونی جمعش کنی میخوای ازدواج ما رو بهم بریزی؟! با دوتا دستهایش میخواست ورونیکا را بگیرد و آنقدر کتک بزند تا دلش آرام شود. به سوی ورونیکا خم شد و با هر دو دستهایش موهایش را گرفت، ورونیکا هم موهای نازنین را گرفت و گفت: - من هیچوقت نخواستم اینکار رو بکنم. التماس و ترس در صدای نازنین شنیده میشد گویا به ورونیکا میگوید سکوت کند و حرفی نزند. دستهای نازنین شل میشوند و عقب میکشد؛ اما ورونیکا همچنان موهای او را گرفته بود. نازنین دستهایش را بر روی دستهای ورونیکا قرار داد و میان نالهای که از درد میکرد گفت: - ولکن موهام رو دیگه! باربد به شدت عصبانی بود و از کارهای هر دو کلافه شده بود، نمیدانست به که اعتماد کند به همین دلیل سکوت کرده بود و تماشاگر دعوای آن دو بود. - ولش کن نازنین، بذار بره گمشه دیگه کاریش نداریم.نازنین و ورونیکا همدیگه را رها کردند. ورونیکا با شنیدن حرف باربد باز اشکهایش راهشان را ادامه دادند. با التماس به او نگریست که شاید دلش به رحم بیاید. از آنجایی که کنار در بوتیک ایستاده بودند، نازنین از فرصت استفاده کرد و دست ورونیکا را محکم گرفت و کشاند، ورونیکا از حال بدش نمیتوانست خود را متعادل کند. غروب بود و هوا ابری، پاساژ مملو از آدمها بود. همه به سوی بوتیک رفته بودند و نگاه میانداختند، صداهای داد زدنای نازنین در آن بوتیک ناتمام بود. ورونیکا را به بیرون از بوتیک کشاند و بر روی زمین پرتاب کرد، بر شکم و صورت خود افتاد. همهی مردم در شوک بودند، بیشتر مردم فیلم میگرفتند. سرش بر روی زمین خورد و دردش بیشتر شد. همانطور که افتاده بود هق هق گریهاش شدت گرفت. خود را کشاند تا بلند شود، سرش را بالا گرفت و با دیدن چشمهای طوسی رنگی که بر خودش خیره بودند قلبش ریخت، اشکهایش بی هیچ صدایی سرازیر میشد. نگاهش را گرفت، میخواست از بالا تا نوک پایش نگاهش کند، دلتنگی دیوانهاش کرده بود، دلش را به درد آورده بود. به دستهایش رسید، دستش در دست یک زن دیگر بود. پس کسی که درموردش گفته بود، همان زن بود؟ حالا دیگر او زن مهدیار شده بود! باز هم به چشمهای مهدیار نگریست، چشمهای پر از اشک ورونیکا التماسش میکردند که به دادش برسد؛ اما حتی دلش به حالش نسوخت. ورونیکا دیگر کسی را نمیدید، تنها کسی که پیشش حضور داشت مهدیار بود به همراه اخمهایش. چشمهای مهدیار سوسو میزدند و از دور دیده میشد که او هم بغض کرده بود. ورونیکا دلیل آن چشمهای پر از اشک را نمیدانست، او رهایش کرد و در غربت تنهایش گذاشت، حالا چشمهایش چرا باید پر از اشک شوند؟! نه آدمی نبود که دلش به حال ورونیکا بسوزد، دست زنش را محکمتر فشار داد و به سوی ورونیکا قدم برداشت، با اولین قدم ورونیکا کمی شاد شد، دلش خندید، لبهایش خندیدند، دو سه قدم گذشت و با چهارمین قدم صدای شکستن قلب ورونیکا در همه جا پخش شد و اشکی که در چشمش جمع شده بود بر گونههایش سرازیر شد. مهدیار همانند یک غریبه از کنارش گذشت، خاطرههایشان را فراموش کرده بود، عشقی که در دل داشت را فراموش کرده بود و دیگر در زندگیاش ورونیکایی وجود نداشت. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در فِوریه 25 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 25 #پارت نوزده... دیگر ورونیکا دهانش بسته شده بود، نتوانست حرفی بزند؛ به سویشان برگشت، قدم زدنشان در کنار هم را تماشا کرد، رد شدنشان از کنارش را تماشا کرد و قلب تیکه تیکه شدهاش را فهماند که او دیگر برای همیشه رفته بود. سکوت کرد و قلب شکستهاش را مخفی کرد، تیکههای قلب شیشهایش را در سینهی پر از غمش نشاند و غمهایش را به گوش هیچکس نرساند. دستهای لرزانش را بر روی گونههایش کشاند تا اشکهای خشک شده بر گونههایش را پاک کند. هر کسی دورش بود یا به حالش میخندید یا فکر میکرد دیووانه است. زنی کنارش قرار گرفت، دستش را بر روی شانهی ورونیکا قرار داد. ورونیکا به سویش برگشت و چشمهای عسلی خستهاش را دید، چشمهایی که دور تا دورشان پر از چروک بود. لبخندی به روی ورونیکا زد که باعث شد قلب درد کشیدهاش کمی آرام شود. زن به پنجاه سال میخورد؛ اما هر کسی که آن را میدید فکر میکرد بالای صد سال سن داشت. دست ورونیکا را با دست دیگرش گرفت و با تمام توانی که داشت همراه خود بلند کرد. - به خودت بیا دختر. صدای لرزانش دل ورونیکا را آرام کرد، نمیدانست چرا؛ اما میدانست حضور آن زن در چنین لحظهای لازم و واجب بود تا فقط به خودش بیاید و اشتباهش را جبران کند. پیرزن نگاهش به سوی دیگری چرخید، بیشتر آدمها نرفته بودند و سر جای خود منتظر یک داستان دیگر بودند تا فقط مسخره کنند و بخندند.- از اینجا برید، چیو دارید نگاه میکنید. اخمهایش را به آنان نشان داد، طولی نکشید که همه از آنجا رفتند. ورونیکا به سوی بوتیک برگشت، باربد سرش در لپتاپ بود و نازنین ایستاده با پوزخندی به ورونیکا نگاه میکرد. او میدانست کار خود نازنین است و نمیتوانست کاری کند. - مراقب خودت باش، با اینجور آدمها در نیفت. از افکارش بیرون آمد و به سوی پیرزن سمت راستش چرخید؛ اما نگاهش در نگاه پیرمرد بوتیک کناری قفل شد، طولی نکشید که باز هم بغضش شکست. پیرمرد در بوتیک را باز کرد و گفت: - بیایید تو. کسی در آن بوتیک نبود. آن سه وارد شدند و ورونیکا را بر روی صندلی نشاندند. پیرمرد لیوانی را پر از آب کرد و به سوی ورونیکا گرفت. با دست چپش اشکهایش را پاک کرد و در تلاش بود صدای هق هقش را تمام کند. با دست راستش لیوان را گرفت اما دستهایش میلرزیدند پس پیرزن دستهای خودش را بر روی دست ورونیکا و لیوان قرار داد و کمکش کرد بخورد. - مشکل چی بود؟! سرش را بالا گرفت و به پیرمرد نگاهی کرد، لبخندی زد و گفت: - من کاری نکردم؛ اما باربد نازنین رو باور کرد. سرش را تکان داد و گفت: - میخوای زنش رو باور نکنه؟ ورونیکا سرش را به هر دو سو تکانی داد و گفت: - آخه یه فیلمایی نشونش داده که انگار خودمم ولی خودم نبودم! حتی صورتمم دیده نمیشد. پیرزن دستش را بر روی موهای ورونیکا کشاند. - برو خونه استراحت کن دخترم، ذهنت رو درگیر نکن. بغض در گلویش شدیدتر شد و گفت: - چجوری آخه؟ خیلی زوره بگن تو اینکار رو کردی ولی میدونی که انجامش ندادی. حالا دیگه حتی اگه همه چی درست شه چجوری میتونم اینجا بمونم. آن را در آغوشش کشاند و گفت: - اشکالی نداره، بالاخره درست میشه عزیزم، پاشو برو خونه استراحت کن. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در فِوریه 25 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 25 #پارت بیست... ورونیکا دیگر حرفی نزد، چه جوابی به آن پیرزن بدهد؟ بگوید کمکش کند و پولی بهش بدهد تا زندگی کند؟ بگوید دیگر کسی را ندارد تا به دادش برسد؟ سکوت کرد و غمهایش را دیگر به کسی نگفت. از همان روز از آن پاساژ دور شد، برای همیشه دور شد تا دیگر نازنین و باربد را نبیند. چند ماه گذشت، در آن چندماه تنها پولی که در جیبش ماند صد هزارتومانی بود که نمیدانست باهاش چه کاری انجام دهد جز اینکه نونی بخرد و میل کند. زمستان به پایان رسیده بود و اواسط خرداد بود، در این ماهها توانست به خوبی از پولش استفاده کند و به همین دلیل زنده مانده بود. در این چند ماه جاهای زیادی رفت تا کار پیدا کند؛ اما کسی نبود که بخواهد برایش کار کند، حتی فیلمهایی که موقع بیرون انداختنش گرفته شد پخش شده بود و همه فکر میکردند که او یک دزد است که نباید بهش کار داد. در تمام این مدت میدانست که آن کار، کار نازنین است و نه کس دیگری! حتی یک روز بعد از آن اتفاق به ورونیکا زنگ زد و در پشت گوشی او را مسخره کرد و به او گفت: - من بهت گفتم برو ولی خودت نرفتی. ورونیکا در گوشهای افتاده بود، غمگین و افسرده. - من چرا باید میرفتم؟ مگه من چیکار کرده بودم؟ تو میتونستی درست حلش کنی اما تو یه دروغ به باربد گفتی و از من یه دزد ساختی، خب که چی؟! صدای خندههای نازنین از پشت گوشی میآمد. - آره آدمای عین تو رو فقط اینجوری میشه از زندگی بیرون انداخت.ورونیکا زانوهایش را در آغوش گرفته بود، با شنیدن حرفهای نازنین هق هق گریهاش بالا رفت. - تو چقدر بیرحمی! واقعا حیفه که باربد با توعه. من حلالت نمیکنم نازنین چون کاری به کارت نداشتم و تو اینکار رو باهام کردی. صدایش بالا رفته بود و میان هق هق گریهاش کلمات را با زور خارج میکرد. نازنین بعد از شنیدن آن حرفها اهمیتی به او نداد و باز با تمام سردی گفت: - باور کن برام مهم نیست، میخوای باور کن میخوای نکن. تماس را قطع کرد، ورونیکا میخواست حرفش را بزند؛ اما با صدای بوق مواجه شد. گوشی را رها کرد و به گریهاش ادامه داد. از شدت عصبانیت دستهایش را محکم به سر و صورتش میکوبید و صدای دادش در اتاق تنهاییش پخش میشد. - چرا خدایا چرا! در آن اتاق تاریک و سرد جیغش بالا رفت و از شدت عصبانیت و حال بدش نمیدانست چه کاری انجام دهد جز گریه و داد. دستش را محکم بر زمین کوبید؛ اما دردی احساس نکرد. نمیتوانست دیگر نفس بکشد، دست لرزانش را بر زمین فشار داد و به سویش خم شد و سرش را بر روی دستش قرار داد، نفس کم آورده بود و صدایش خارج نمیشد، بعد از کمی تلاش توانست نفس بکشد که خود را عقب کشید، دستهایش را مشت کرد و چندین بار با هر توانی که داشت بر روی زانوهایش کوبید. - حقته حقته حقته! هرکی او را میدید ماهها یا سالها برایش اشک میریخت، نه کسی را داشت که با او همصحبت شود نه کسی را داشت که در آغوشش بگیرد و دست بر کمر خم شدهاش بکشد. تنهایی دیووانهاش کرده بود. دلش میخواست قوی باشد و با کار هر کسی اشکی نریزد، نمیتوانست آخه قلبش از سنگ نبود، نازنین با او بازی کرده بود و یک بازی بدی بود و حالا حتی کارش را هم از دست داد. بعد از ماهها، توانست کمی به خود بیاید؛ اما باز هم نیاز داشت کسی کنارش باشد، چه مادری چه برادری و چه پدری! حتی یک رفیق! اما کسی را نداشت. ساعت از دوازدهی ظهر گذشته بود و حال خوبی نداشت، هوا گرم شده بود و آفتاب به سر و صورتش میخورد. از کنار هر کسی رد میشد میترسید. نگاههای آدمها ترسناک بودند، از نگاه آنها وحشت داشت اما راه فراری وجود نداشت، آنقدر تنها ماند الان از خودش هم وحشت داشت. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در فِوریه 25 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 25 #پارت بیست و یک... چشمهایش تار شدند، دستش را بر دیوار کناریاش قرار داد تا که نیفتد. صدای شکمش به گوشهایش رسید و بعد از آن درد بدی در شکمش پیچید. دستش را بر روی شکمش قرار داد و آن را فشار داد. گرسنهاش شده بود و چیزی همراهش نبود، نمیتوانست پول باقی ماندهاش را همینگونه خرج کند و چیزی باقی نگذارد. پایش را برداشت قدمی بردارد؛ اما نتوانست و ضعف بر او پیروز شد و بر روی زمین افتاد. *** با صدای شخصی ورونیکا چشمهایش را باز کرد، اولین تصویری که تماشا کرد چشمهای مهدیار و لبخندش بود، به رویش لبخندی زد و چشمهایش را با دستهایش مالش داد. - رسیدیم ورونیکا. همراه مهدیار از ماشین پیاده شد. ساک لباسهایش در دست مهدیار بود، به سوی در چوبی قدم برداشت و ورونیکا به دنبالش رفت. صدای ضربان قلبش در گوشهایش میپیچید و ترسی در دل داشت. مهدیار دستش را بر روی در چوبی قدیمی کوبید و بعد از آن صدای قدمهای پایی رسید. ورونیکا دستهایش را به هم چسباند و تلاش کرد با اینکار لرزش دستانش را کم کند. عرق سردی بر پیشونیش نشسته بود و اخمهایش از استرس زیاد ناخواسته در هم رفته بودند. مهدیار متوجه حال بدش شد و تنها کلمهای که بر زبان آورد (آرام باش) بود. صدای قیژ قیژ در باعث شد آب دهانش را با سختی بیشتری ببلعد و دستانش را سخت در هم فشار دهد. در باز شد و پسری به هر دو نگریست. - اومدی. به سوی ورونیکا برگشت، چشمهایش همانند چشمهای مهدیار بزرگ و به رنگ طوسی بودند، موهایش را بالا زده بود و به رنگ خرمایی بودند و کمی ته ریش داشت. قیافهاش به پسری میخورد که نوزده سالش بود دقیقا همسن خود ورونیکا. قدش کوتاهتر از مهدیار بود و لباسهایش یک بلوز و شلوار قدیمی و کمی کثیف بود، انگار که سالهاست در تن داشت.با صدای آرامی، همانطور که نگاهش بر روس ورونیکا بود گفت: - حداقل به این دختره فکر کن! به سوی مهدیار برگشت و حرفش را بلندتر و قاطع ادامه داد. - اگه به فکر خودت نیستی! مهدیار اخمی کرد و با صدای نسبتاٰ آرامی گفت: - از جلوی چشای من دور شو، دخالت نکن. او را کنار زد و به سوی ورونیکا گفت: - دنبالم بیا! وارد حیاط خانه شدند، حیاط کوچکی داشتند و کاشی کاری نشده بود و هر سو را نگاه کنید تنها فقط خاک را مشاهده میکنید. سه چهار قدم بعد از در خروجی به در خانه رسیدند، مهدیار آمادهی باز کردن در شده بود و ورونیکا آمادهی روبه رو شدن با اتفاقهایی که در آینده پیش میآیند. در باز شد و ورونیکا اولین قدمش را در آن خانه گذاشت. هر سه وسط سالن ایستاده بودند. نگاههای ورونیکا بر روی خانه و وسایل بود، خانه به نظر خیلی قدیمی میآمد، دیوارهایش نمدار و به رنگ زرد شده بود. مبلها کرمی و رنگ رو رفتهای داشتند که آدم احساس میکرد هر آن ممکن است پایشان بشکند و بر روی زمین بیفتد. پنجرهها پر از خاک بودند و پردهها سفیدی آنها از بین رفته بود و به رنگ زرد میخوردند و این اتفاق تنها دو دلیل داشت، یا کثیف بودن یا کهنه شدن! خانهی کوچکی نبود و ساده بود. فرش قهوهای رنگ و بزرگی سطح زمین را گرفته بود و آنقدر شسته شده بود که دیگر رنگی نداشت و مانند پوسته بر روی زمین چسبیده بود. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در فِوریه 25 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 25 #پارت بیست و دو... نگاهش را از خانه گرفته و به مهدیار که منتظر قدوم مادرش بود نگریست، کی اهمیت میداد که الان ورونیکا در همچین خانهای قرار گرفته؟ او انتخابش را از قبل کرده بود و بارها به مهدیار گفته بود که حتی در خیابان هم حاضرم بخوابم؛ اما کنارت باشم. آن لحظات در حال کشتن هر دو بود، ورونیکا ترس از تکان خوردن داشت و مهدیار بر روی مبل نشسته بود، هر دو در دلشان درد و ترس بود و نمیدانستند قرار بود چه اتفاقی بیفتد. بالاخره آن لحظات به اتمام رسیدند و صدای بسته شدن اتاقی به گوشه هر دو رسید، ماهان بر روی پلهها ایستاده بود و به هر دو نگاه میکرد و نگران برادر بزرگش بود. - اومدی! مهدیار به سوی مادرش برگشت و از جایش برخاست. ورونیکا نگاهش که بر زمین بود را به سختی بالا برد. زنی تپل و لبخندی بر لب داشت، گونههایش به قرمزی میزد، صورت گرد و شادی داشت و چشمهایش! آن چشمها چشمهای خود مهدیار بودند. لباس سیاه بر تن داشت و روسریاش سرمهای تیره بود، نگاه مادر مهدیار بر روی ورونیکا ثابت ماند و گفت: - همونه؟! اخمهایش در هم رفت و جای خنده را عصبانیت گرفت. دستش را بالا گرفت و تلاش کرد حرفی نزند تا پسرش را ناراحت کند، دستش را تکانی داد و سرش را پایین انداخت. - این دختر رو بندازین بیرون، ما همینجوریش هم نمیدونیم چجوری زندگی کنیم! ورونیکا با شنیدن حرفهایش قلبش به درد آمد، ترسید که نکند مهدیار تنهایش بگذارد؟ نکند همانجا رهایش کند؟ مادر مهدیار قدم برداشت که برود؛ اما مهدیار مانع رفتنش شد و گفت: - مامان چی میگی؟ این دختری که میگی بندازمش بیرون قبول کرده زندگیم هر جوری باشه کنارم باشه! پیشم بمونه. همانطور که حرفهایش را میزد دستهایش را هم به عنوان تأکید تکان میداد. - به خاطر من! انگشت اشارهاش را به سوی خود گرفت و ادامه داد. - به خاطر من! بیخیال خانوادش شد. مادر مهدیار پوزخند معناداری زد و گفت: - پس خانوادش رو ول کرده و اومده! خب معلومه دو روز دیگه یکی بهتر از تو پیدا میکنه میره! ورونیکا تا آن لحظه سکوت کرده بود، با شنیدن آن حرف طاقت نیاورد و به سوی مادر مهدیار قدم برداشت. - نه، من همچین کاری رو نمیکنم! اشکهایش سرازیر شد و حرف زدن برایش سخت شد. به چشمهای مادر مهدیار نگاه کرد و ادامه داد. - خود مهدیار میدونه چرا بیخیال خانوادم شدم، من اذیت شدم و میدونم کنار مهدیار قرار نیست اذیت شم وگرنه اینکار رو نمیکردم.در صدایش ترس نمایان بود. لرزش دستهایش ناتمام بود و پاهایش را از استرس احساس نمیکرد. مهدیار وسط هر دو قرار گرفت، قدش از مادرش بلندتر بود. به چشمهای مادرش نگریست و بدون آنکه سوی دیگری را نگاه کند با تأکید گفت: - نه خودت میتونی جلوم رو بگیری و نه پدرم؛ پس کاری نکنید منم از این خونه برم. همانطور که چشمهایش بر چشمهای مادرش ثابت مانده بودند به ورونیکا گفت: - بریم ورونیکا. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در فِوریه 25 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 25 #پارت بیست و سه... نگاهش را گرفت و ساک لباس را بلند کرد و به سوی پلههای انتهای سالن حرکت کرد، ورونیکا دنبالش قدم گذاشت اما استرس قدم برداشتن را برایش سخت کرده بود. میدانست قرار است اذیت شود و روز خوشی نبیند؛ اما میدانست که در کنار مهدیار بهترین لحظات را میگذراند. پلهها را از هر سو نگاه میکرد ترک برداشته بود و دیوار کناری هم دقیقا همین بلا سرش آمده بود. هر دو بر روی پلهها قدم گذاشتند و از کنار ماهان گذر کردند. آخرین پله را بالا رفتند، اتاقی مقابل پلهها بود اما مهدیار به سوی راست رفت و وارد دومین اتاقی که در انتها بود شد. بعد از وارد شدن ورونیکا در را آرام بست و ساک را بر روی زمین قرار داد. اتاق همانند سالن، اتاق سادهای و متوسط بود. چشمان ورونیکا بر روی ساعتی که بر دیوار نصب شده قفل شده بود. - من میرم بیرون کمی کار دارم. ورونیکا ترسی در دلش نشست، نگاهش را گرفت و سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت: - ساعت یازده صبح کجا کار داری آخه؟ همین الان رسیدیم. سرش را بالا گرفت و با اخمهای در هم به مهدیار نگاه کرد و با غمی که در نگاهش بود گفت: - مهدیار لطفا تنهام نذار، من خانوادت رو نمیشناسم. میترسم! مهدیار لبخندی زد و گفت: - بگیر بخواب، به ماهان هم میگم حواسش بهت باشه. نگران هم نباش کسی حق نداره سمتت بیاد. میدانست نمیتواند جلوی رفتن مهدیار را بگیرد، چارهای جز قبول کردن نداشت! نمیتوانست تا آخر بترسد و بگوید کنارش بماند چون از خانوادهاش میترسد! سری تکان داد و در جوابش گفت: - باشه، فقط مواظب خودت باش مهدیار. مهدیار باشهای گفت و قبل از رفتنش یک گوشی قدیمی از جیبش درآورد و به سوی ورونیکا گرفت: - اگه چیزی شد به من زنگ بزن. ورونیکا چشمی گفتی و مهدیار از اتاق خارج شد. ورونیکا به در بسته نگاه کرد و قفل در را چرخاند تا اگر کسی آمد نتواند بهش آسیبی برساند. به سوی اتاق برگشت، سوی راست اتاق یک میز تحریر کوچکی وجود داشت که چیزی بر روی آن نبود. دیوار روبه رویش پنجرهای بود و اتاق به رنگ زرد میخورد، مانند سالن همه جا قدیمی و خاک خورده و کثیف بود. اتاق کمد دیواری داشت که همه جای آن خراش یک وسیلهی تیزی بود. کمد را باز و به دنبال یک بالشت و پتو گشت و بعد از آنکه پیدا کرد وسط اتاق بالشتش را قرار داد و از خستگی زیاد تا سرش را قرار داد به خواب عمیقی رفت. زیاد از خوابیدنش نگذشته بود که با شنیدن کوبیده شدن در اتاق از خواب با ترس برخاست، تا لحظاتی نمیدانست چه خبر است؛ اما طولی نکشید که صدای آشنایی به گوشهایش رسید. - این در رو باز میکنی یا بالا سرت بشکنمش؟! با شنیدن صدای مادر مهدیار با سرعت از جایش برخاست، باز ترس به سویش هجوم آورد. دستهایش را ناخواسته به سوی قفل و در دراز کرد و با ترس و بلعیدن آب دهانش قفل را چرخاند و دستگیره را پایین کشید. با باز شدن در با چشمهایی آتشین رو در رو شد، در آن لحظه دلش میخواست هر راهی که آمده بود را برگردد؛ اما آن چشمها را نبیند. مادر مهدیار به سویش قدمهای آرامی برداشت و ورونیکا قدمهایی را با ترس به عقب برمیداشت. نگاهش را از ورونیکا برداشت و در اتاق چرخاند و با دیدن پتو و بالشت لبخندی از نفرت بر روی لبان خشک شدهاش نشست. - پس این همه راه رو اومدی تا فقط راحت سرت رو بذاری بخوابی؟! ورونیکا با اخمهای در هم و بغضی در گلو سرش را به معنای خیر تکان داد. - پس این چیه؟! دستش را به سوی پتو و بالشت گرفت و ادامه داد: - اگه خواب نبودی پس داشتی چیکار میکردی؟! 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در فِوریه 25 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 25 #پارت بیست و چهار... ورونیکا به دیوار پشتش کوبیده شد، با صدای لرزان گفت: - درسته، تازه خوابیده بودم که شما اومدین.مادر مهدیار ابروهایش را بالا داد و سرش را به معنای متوجه شدم تکان داد و گفت: - همین الان میری پایین، هرچی کار تو آشپزخونه هست رو انجام میدی. ورونیکا ساکت ماند و با خارج شدن مادر مهدیار از اتاق نفسی از سر آسودگی کشید. ساعت را نگاه انداخت دوازده و نیم ظهر بود. خواب به کل از سرش پریده بود پس مانتو و روسری مشکی رنگش را تن کرد و از اتاق خارج شد، بهتر بود هر چه بهش گفته شود را انجام دهد تا بتواند همانجا کنار مهدیار بماند. افکاری هستند که ورونیکا هزاران بار به آنها فکر کرد، هر اتفاقی هم که افتاد نباید بگوید تا روزی پشیمان نشود. کسی در خانه نبود، خانه در سکوت رفته بود. لحظاتی به دنبال آشپزخانه گشت تا آن را زیر پلهها پیدا کرد. آشوزخانهی سادهای داشتند و کابینتهایی از آهن داخلش وجود داشت. یخچال قدیمی کوچکی در آشپزخانه وجود داشت. وسط آشپزخانه هم یک فرش پهن کرده بودند. به سینک چشم دوخت و با دیدن ظرفها چشمهایش از شدت تعجب بیرون زدند. سرش را به معنای تأسف تکان داد و به سوی ظرفها رفت. تمام ظرفها تمیز بودند؛ اما شروع به شستن آنها کرد تا مشکلی پیش نیاید. بعد از یک ساعت و نیم، شستن ظرفها را تمام کرد و دستهایش را خشک کرد. چشمهایش به دیگ غذا خوردند که احساس گرسنگی کرد، آب دهانش را بلعید و به سوی اتاقش رفت. با مهدیار تماس گرفت بعد از چند بوق پاسخ داد. - جانم؟! ورونیکا نشسته به بالشت پشتش تکیه داده و پتو را بر روی پاهایش انداخته بود. با شنیدن صدای مهدیار لبخندی بر لبهایش نشست و گفت: - خوبی؟ کجایی؟! مهدیار بعد از مکث کوتاهی گفت: - خوبم عزیزم خودت خوبی؟ سرکارم کسی اذیتت کرد؟ ورونیکا اهمیتی به اتفاقی که افتاد نداد و گفت: - نه کسی اذیتم نکرد، کی برمیگردی؟! - ساعت دو و ربعه، پنج و نیم خونم. تو برو یه چیزی بخور خوردی یا نه؟ ورونیکا باشهای گفت و گوشی را قطع کرد. از جایش بلند شد و باز از اتاق خارج شد که به آشپزخانه برود؛ اما دلش راضی به اینکار نبود احساس بدی داشت و میدانست قرار است یک اتفاقی بیفتد. پلهها را با عجله پایین رفت و وارد آشپزخانه شد اما با دیدن مادر مهدیار در جایش میخکوب شد. مادر مهدیار در حال نگاه کردن به ظرفهایی بود که ورونیکا شسته بود. متوجه ورونیکا شد و گفت: - همشون کثیفن! بلد نیستی درست ظرف بشوری؟! ورونیکا از تعجب زبانش قفل شده بود و نمیدانست چه بگوید! از چه چیزی صحبت میکرد؟! مگر آن ظرفها کثیف بودند که بعد از شستنشان باز هم کثیف بمانند؟! - هیچی بلد نیستی. اگه من نگران پسرم نبودم همین الان مینداختمت بیرون از خونه ولی حیف! حیف که پسرم تورو اینجا اورده. از داد زدنهایش تمام تنش به لرزیدن افتاده بود و حرفی نمیزد. سرش را پایین انداخته بود و به حرفهایش گوش میداد. ناراحت بود، دلش میخواست سرش داد بزند و بگوید از خانهی پدر خارج نشدم که بیام و شما اینگونه با من رفتار کنید! دلش میخواست داد بزند و بگوید کاش قبل از حرف زدن کمی فکر کنید. - اون حتی نمیشه باهات ازدواج کنه چه جوری قبول کرد بره دنبالت و تا اینجا بیارتت؟! باورکن اگه میدونستم میخواد همچین اشتباهی کنه همون اول جلوش رو میگرفتم. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.