15Bita ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) به نام خالق عشق دلنوشته: رهایی از تعشق ژانر: عاشقانه، اجتماعی نویسنده: بیتا فولادی مقدمه: عشق، همان واژه سه حرفی و گنگی که گاهی شیرینیاش به دل آدم میزند، گاهی تلخیاش، همان واژهای که همه از دچار شدن به آن ترس و واهمه دارند. عشق زیبا است اما نه برای همه، گاهی سعی داریم رها شویم از عشقی که فرجامی ندارد، ولی... همین رهایی سختترین کار دنیا است. ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 9 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
15Bita ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت اول آخرين دیدار روی طاقچه گوشه دیوار، عکست را دیدم؛ به ناگه دلم برایت پر کشید، برای محغبتهای بیدریغت، خندههای از ته دلت و آن جذابیتی که در چهرهات مشهود بود. پدرم میگفت، تو مرد ترین مرد این ده هستی و چه کسی بهتر از تو برای دخترکش؟ دروغ نگفته باشم، من نیز هر بار از دیدنت دلم میلرزید و خوشحال بودم. درست بیست سال پیش بود؛ زمانی که رفتی و دیگر برنگشتی، حلقه طوسی رنگ در دستم برق میزند. آخر میدانی هنوز دلم طاقت نمیآورد این حلقه را از دستانم بیرون بکشم، به یاد آخرین دیدارمان افتادم که گفتی: - برمیگردم! برگشتی، به قولت وفا کردی، اما... اما تنها جسم بیجانت برگشت، دستانت خونین و سرد بود، دستانی که گرم بودند و گرما به من میبخشیدند، اینبار سرد بود و وجودم را یخ میکرد. همه میگویند، نیستی اما دروغ میگویند! چون من تو را هر دقیقه و هر ثانیه در کنار خود حس میکنم. ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
15Bita ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم سخت مثل سنگ سجادهام را پهن کردم، بوی گل محمدی درونش مرا به یاد تو انداخت، درست شبیه به بوی عطر تو، همان قدر خوشبو و دلچسب. چادر گلدارم را روی سر صاف کرده و شروع به خواندن نمازم کردم. در کل نماز تو ذهنم را مشغول کرده بودی، تمام سعیام را میکردم از فکرت بیرون بیایم، اما مگر میشد؟ مگر میشد توی سر به زیر را با آن عطر خوش گل محمدی از خاطر پاک کرد؟ نمازم را به پایان رساندم و شروع به در و دل با خدا کردم: - خدایا، کاش میشد دل سنگش را رام کنی! کاش میشد مهرم را به دلش بیاندازی! هر روز تو را آرزو میکنم، در خیالات خود تو را حک کردهام که شاید روزی تو برایم حقیقی شوی و مرا از عشقت لبریز کنی. ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
15Bita ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سوم عشق دروغین عشق همانند کتاب است؛ کتابی که با خواندن تک به تک صفحاتش گاه دلمان میلرزد و گاه غمگین میشویم، گاه میخندیم و گاهی نیز اشک میریزم، ولی از تمام این احساسات تجربه کسب میکنیم. وقتی روز اول تو را دیدم، با خود گفتم او مرد آرزوهای من است، ولی حالا میفهمم من در زندگیم مردی نبوده، مردی نبوده که به او تکیه کنم، تو از عشق میگفتی ولی مرد عمل نبودی، تنها با زبانت سخن میگفتی و من نیز باور میکردم، ولی عشق این نبود. عشق گفتن دوستت دارم یا عاشقتم نیست، عشق یعنی با دیدن اشکهایش دلت بلرزد، نه اینکه خودت باعث ریختن اشکهایش باشی تو این را نمیفهمیدی و من ساده دل فکر میکردم تو نیز مرا دوست داری کاش حرفهایت حقیقی بود! نامردی کردی به منی که فکر میکردم تو مردترین مرد عالمی. ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
15Bita ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهارم میوه ممنوعه گاهی وقتها به این میاندیشم که ما انسانها نیز همانند ماه هستیم، ماهی که با وجود آن همه ستاره درخشان دور و برش، دست روی خورشید که همانند میوهای ممنوعه است، گذاشته. آری، من نیز دست روی تو گذاشتم ممنوعه بودی برایم اما دل است دیگر، دل که این حرفها سرش نمیشود، دل من دیوانه بود و هیچگاه عقلم نتوانست بر دل دیوانهام غلبه کند. حالا میفهمم که مجنون چرا مجنون شده بود، عشق مجنون میکند هر عاقلی را. کاش عشق تو نیز همانند مجنون بود تا میدیدی چگونه لیلیات میشوم و عشق به پایت میریزم! ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
15Bita ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پنجم راز آن درخت خیره به درخت گوشه حیاط شدم، همان درخت که در کودکی آن را درخت آرزوها خطاب میکردیم، همان درخت بلند بالا و کهنی که هر بار روی آن آرزوهایمان را مینوشتیم و منتظر بر آورده شدن آن میشدیم. بار اول پنج ساله بودم که آرزو کردم پدرم برایم عروسک مورد علاقهام را بخرد، هفتهای گذشت پدر برایم آن عروسک را خرید، ولی هرچه بزرگتر میشدم، گویی سقف آرزوهایم نیز بلندتر میشد. آخرینبار پانزده ساله بودم که در دل آرزو کردم و روی درخت ننوشتم، یادم است چندبار از من پرسیدی آرزویم چه بود، ولی من جواب سربالا دادم، میدانی آرزوی من آن روز چه بود؟! آن روز تو را در گوش درخت آرزو کردم، اما نمیدانم چرا برعکس آن اتفاق افتاد. نمیدانم چرا رفتی و در کنارم نماندی، شاید درخت با خود میگفت باید تو را در گوش خدا آرزو کنم، شاید راز آن درخت همین بود. ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
15Bita ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ششم شیشه عشق شیشه عشق من در دستان تو بود و من منتظر این بودم که تو از آن مراقبت کنی، اما تو به جای مراقبت، به بدترین نحو آن را روی زمین انداختی و تکه- تکهاش کردی. آنقدر تکههایش ریز بود که سالها است نتوانستهام آنها را جمع کنم و بر هم پیوند بزنم. نمیدانم توقع چه از تو داشتم، شاید دوست داشتم شیشه عشقم را به جای شکستن تا ابد نگهداری و مرا به جای دور کردن از خودت، در جایی از قلبت بگذاری و با آغوش باز از من و عشقم استقبال کنی، کاش رویاهایم واقعیت داشت! کاش زندگی طور دیگری برایم مینوشت! ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
15Bita ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هفتم گرم مانند آتش دستانت گرم بود مانند آتش، جلا میداد روح و جانم و گرم میکرد سراسر وجودم را. نمیدانم نامش را چه میگذاری، عشق، دوست داشتن یا هر چیز دیگری، اما من با دیدنت چنان از خود بیخود میشدم که رعشه به جانم میافتاد. شاید در خیالات خود بگویی نوجوان است، خام است و همهچیز را فراموش میکند، اما عشق من از سر خامی نبود. حسی که من به تو داشتم، مانند حس دختر بچهای بود که عروسک مورد علاقهاش را برای اولینبار در آغوش میگرفت و از هیجان قهقهه سر میداد. ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
15Bita ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هشتم غیر ممکن دریا طوفانی بود، ماه در آسمان سیاه و کبود دیده میشد. تنهایی ماه بد به چشم میخورد، گویی امروز دریا قصد کرده بود از تنهایی ماه طوفان به پا کند، شاید ماه نیز عاشق خورشید شده، خورشیدی که تا به حال هیچوقت نتوانسته او را ببیند، لیلی بیمجنون هیچ بود، شیرین بی فرهاد، آسمان بیماه و ماه بیخورشید و چه عجیب است پیوند عاشق و معشوق. ماه را که میبینم، غصههایم را با او شریک میشوم، چرا که او درست شبیه به من تنها است، درست همانند من عاشق کسی شده که رسیدن به آن غیر ممکن است، اما مگر همیشه نمیگویند همین غیر ممکنها است که زیبا است؟ پس من عاشقت هستم با وجود غیر ممکنهایش. ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
15Bita ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت نهم شهر بی تو خیره به شهری بودم که حالا زیر پاهایم بود. شهری که بی تو برایم همانند زندانی با میلههای بلند و آهنی بود. به تو گفته بودم بی تو در این شهر جایی ندارم، به تو گفته بودم بی تو این شهر را حتی برای لحظهای نمیخواهم، اما... اما تو برای حرفهایم ارزش قائل نبودی. این شهر با این همه بزرگی برایم خفقان آور و نفسگیر است. کاش این را میفهمیدی و حسش میکردی! کاش! ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
15Bita ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دهم زخمی بزرگ در خانه زده شد؛ در را باز کردم و با پستچی مواجه شدم، نامهای در دستانش بود. نامه را از او گرفتم و با عجله بازش کردم، با دیدن نامت، لبخند روی لبهایم جای گرفت. خیلی وقت بود که هیچ خبری از تو نداشتم و همین نامه برایم حس آرامش داشت، اما با خواندن کلماتش لبخند روی لبهایم خشک شده و جایش را به تعجب داد، درون نامه از رفتن سخن گفته بودی، نه از عشقی که در میانمان بود، درون نامه از بدیهایم گفته بودی، نه از لبخندهایم، درون نامه از نبودنت سخن گفته بودی، نه از حس دلتنگی و انتظار. نامه به اتمام رسید و گویی نفس کشیدنهایم را نیز به شماره رساند، قلبم بیقراری میکرد و گویی میخواست فریاد بزند از رسم بد روزگار. دلم شکست، همانند لیوانی که در دستانت بشکند و با شکستنش زخمی بزرگ روی دستت جای بگذارد. ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
15Bita ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت یازدهم باران با دیدن قطرات باران، به ناگه پاهای سست و بیجانم به وسط خیابان کشیده شد، بوقها ممتد اطراف برایم مهم نبود. عطر خاک نم زده را درون ریههایم فرستادم و صورت خیس از اشکم را بالا بردم، صورت اشکبارم، اینبار از قطرات باران خیس شده بود. دستانم را بالا برده و دور خود میچرخیدم، گویی امروز آسمان همانند من هوای دلش ابری بود. کاش آسمان نیز از عشق چیزی میدانست و الان به جای باران سیل به پا میکرد! کاش آسمان از دوست داشتن خبر داشت و صدای رعد و برقهایش گوش فلک را کر میکرد! کاش آسمان نیز از دردهای من خبر داشت، تا میفهمید با آن همه بزرگی از من که تنها دخترکی ساده دل بودم، کوچکتر است. کاش آسمان خبر داشت که من دیگر هیچ چتری ندارم که در هنگام باران آمدن روی سرم بگذارم و از خیس شدن در امان باشم!من حالا بیپناهترین بودم، چون دیگر کسی عاشقم نبود، تا از دردهایم برای او بگویم. کاش امروز آسمان بفهمد! اینجا زیر این باران دختری عاشقانه میبارد، ولی قطرههای اشک او مردم شهر را خیس نمیکند. ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
15Bita ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوازدهم گل سر سبد گل سر سبد را برداشتم و ریههایم را از بوی خوشش پر کردم، این گلهای زیبا را برای او و تنها به عشق او چیده بودم. پیراهن بلندم را به تن کرده بودم، همان که او دوست داشت. گل درون دستم را روی موهای فرم گذاشتم، همیشه عاشق گل بود و برای همین همیشه مرا گلی خطاب میکرد. سبد را در دستانم میچرخاندم و زیر لب، آواز میخواندم، خوشحال بودم به قدری که حتی اگر خبری تلخ به من میدادند، نمیتوانست شیرینی این خوشحالی را ذرهای کم کند. نزدیک مزرعه شدم، نگاهم را به چهره خسته و مشغول به کارش دادم و با عجله آینه کوچک درون پیراهنم را بیرون آوردم. دستی بر صورت و موهایم نشاندم و به سمتش رفتم، متوجه حضورم نشده بود. اسمش را به زبان آورده و چهرهام را پر از عشق کردم. لبخندی بر صورت خستهاش نشاند و خیره به گلهای درون سبد و گل روی موهایم شد و دستی بر گل سر سبد که حالا روی موهایم بود زد و گفت: - چقدر قشنگترت کرده! لبخندی زدم و گفتم: - این گل سر سبد، تنها به عشق تو این و چیدم. با لبخند گفت: - این گل، سر سبد عین خودت خوشگله! لبخندی روی لبهای سرخم جای گرفت و گفتم: - پس همیشه میذارمش روی سرم بمونه. چشم باز و بسته کرده و گفت: - این گل، زیبا است اما یه روزی خشک و پژمرده میشه، پس نمیتونی همیشه روی سرت بذاریش، گاهی وقتها باید بعضی چیزها توی قلب آدم باشه نه روی سرشون. وقتی مهر این گل به دلت افتاده، سعی کن به جای چیدنش ازش مراقبت کنی و تو قلبت داشته باشیش! ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 9 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
15Bita ارسال شده در 4 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سیزدهم یوسف گم گشته چشمهایم بعد از تو همانند یعقوب نبی نابینا شده، میدانی دلیلش چیست؟ فراغ دوری تو باعث شد آنقدر اشک بریزم که چشمهایم کم سو و حال نابینا شود. یعقوب نبی به یوسفاش رسید، اما تو گمگشتی و هرگز باز نگشتی،. پس یوسف گم گشته باز آید به کنعان چه میشود؟ مگر قول بازگشت نداده بودی؟ پس تو مایل به این راه نبودی، مایل به بازگشت نبودی، و اِلا باید جواب این گریههایم را میدادی. پایان ساعت= ۱۵:۱۷ @همکار ویراستارویرایش توضیحات رمان تا پارت ۱۳ ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .