مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 18 مهر، ۱۴۰۰ مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان دروغ شیرین، دروغ تلخ نویسنده: مهرانه ژانر: عاشقانه، دانشجویی، پلیسی هدف: انتشار رمانی که خواننده به واسطهی خواندن داستانهای واقعی ترکیب شده با تخیل نویسنده، به وجد آید و از آن لذت ببرد.🤗 خلاصه: همیشه که عشق از اولش قشنگ نیست؛ همیشه که فقط دو نفر رو درگیر نمیکنه! گاهی عشق نافرجامِ بقیه میشه یه تبر واسه زدن ریشه و اصل زندگی خودت! مهرانه دختر مغرور و شیطون داستان بدون اینکه بدونه تو چه حقایقی زندگی میکنه قضاوت میشه و مورد نفرتی قرار میگیره که حتی خبر نداره ریشه از کدوم کارش داره! سرنوشتی که تنها راه خاتمه این تلخیش، مرگ مهرانه است اما شاید بهترین قسمت سرنوشتش اینِ که آخر داستان همینجوری تلخ نمیمونه و بازم شیرینی بهش رو میاره. *پایان خوش* مقدمه: آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم ما آمده بودیم تا مرز رسیدن همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان لایق که نبودیم در این جنگ بمیریم... . ناظر: @ DINA ویراستار: @ VampirE @ Melika. @ همکار ویراستار♥️ @.Aryana. ویرایش شده 25 فروردین توسط VampirE ویراستاری VampirE 19 2 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد نسترن اکبریان ارسال شده در 20 مهر، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مهر، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 8 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 23 مهر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) به نام خدا #پارت ۱ برای درس خوندن به یه مکان باز و آزاد احتیاج داشتم، یه جایی که محدودیتی توی دیدن دیوارها نداشته باشم تا شاید درسهای عقب مونده رو بفهمم! یکی از عادتهای همیشگی من بود که زیر نور زیاد و فضای آزاد درس بخونم؛ حتی تو بازار هم توانایی درس خوندن رو داشتم برای همین به فضای سبز نزدیک دانشگاه رفتم. نمیدونم چرا ولی دلم میخواست ببینمش، شاید به خاطرِ حرفهاش ذهنم درگیر شده. یعنی من واقعاً دوسش دارم که ذهنم درگیر شده؟! میشه اسمش رو همین گذاشت، آره؟! دلم میخواست به همه بگم چی به روزم اومده! چهقدر من همه رو دوست دارم و درمقابلش حس میکنم دوست داشته نمیشم، البته هنوز یه کور سوی امیدی دارم با این که بنیامین اخلاقش گرفتهاس، اون تا الان نشون داده که راست میگه. به خاطرِ عصبی نشدن خورشید زیاد بهش نمیگم چیشده و حتی چی تو سرم میگذره و چرا تحمل همهچیز رو میکنم! این که دقیقاً چرا بعضی وقتها میخندم و بعضی وقتها گرفته میشم، چون از نظرشون من هرکار که بخوام میکنم! کاش میشد بنیامین رو ببینم و باز هم اخمهاش توی هم نباشه. خودم هم نمیدونم چرا همچین چیزی رو میخوام! هه؛ دیدمش و وقتی این اتفاق افتاد که خورشید رفته بود تا یکم خوراکی بخره و بیاد. از دیدنش هول شدم مثل دفعههای قبل که دیدمش نبود؛ خوشحال بودم اما به همون اندازه ناراحت هم بودم، بیشتر از حتی چند دقیقه قبل! انگار یه چیزی توی وجودم بد آزارم میداد. حس خودم رو درک نمیکردم برای نزدیکتر دیدنش کنجکاو شدم، از دور هم قیافهاش شکل خاصی بود و این من رو کنجکاوتر میکرد. چند قدم برداشتم و دیدم اون چیزی رو که نباید میدیدم! زانو زد و به یه دختر، گل قشنگی هدیه داد. درستِ دخترِ رو کامل ندیدم ولی بهش اصلاً حس خوبی نداشتم. «اصلاً مگه مهمِ کیه؟! مهم بنیامینِ و اینکاری که داره میکنه» اینقدر تعجب کرده بودم، اینقدر شوک بودم که نمیدونستم قدم بعدی رو به عقب یا جلو! اصلاً از اون دسته پسرهایی نبود که به کسی محل بده و نشون بده که از کسی خوشش میاد، میفهمیدم که پاهام داره میلرزه، بازم دروغ؟! جزوهی توی دستم افتاد روی زمین، خم شدم و دقیقاً همون لحظه به سمت من نگاه کرد اما خدا رو شکر متوجه نشد من کی هستم! مدام از خودم میپرسیدم اون دختر دقیقاً کیِ؟! چرا تنها شاهد ماجرا منم و این که چرا من نمیتونم تکون بخورم؟! اما در واقع من، تنها شاهد ماجرا نبودم و این رو بعداً فهمیدم که خورشید طوریکه متوجه نشدم پشت بوتهها ایستاده بود و امیرحسین هم از دور پنهانی به جادهی آسفالتی که وسط پارک بود و ما داخلش بودیم نگاه میکرد. من نمیدونستم غیر از خودم کسی شاهد ماجراست. کاملاً ساکت بودم، بالاخره پاهام به حرکت در اومد. آروم رفتم و نشستم که دیدم خورشید داره خندون سمتم میاد. احساسم رو پنهان کردم و به روی خودم نیآوردم، فقط یه حسی داشتم اون هم این بود که بنیامین من رو قبلاً واقعاً دوست داشت، دیگه این رو بدون هیچ اشتباهی میتونستم بفهمم! حتی نیازی به فهمیدن نبود، میشد دید، میشد لمس کرد تمـام این علاقه رو! صدای خرد شدن دلم بدجور بلند شد! یعنی چی؟ یعنی همهاش دروغ بود؟! من چی بودم براش؟! دختر فوق پولداری نبودم ولی هیچی هم کم نداشتم، پدرم مالک یه شرکت خیلی خوب بود ولی خانواده اون بیشتر از انتظارم پولدار بودند. اما خب چرا، چرا من به اینها فکر میکنم؟! چرا وقتهایی که جلوش ایستادم و بهش فهموندم نمیتونه هرحرفی رو بزنه داره یادم میاد؟ چرا همه چی برام صحنه آهسته شده؟ همه دعواها، خندهها، غصهها، گریهها، دردها، آروم بودنها، چرا همهاش داره خفهام میکنه؟ نفسم تنگ شده بود، انگار توی یه گودال بدون هوا و نور بودم اما باز هم سعی کردم به خورشید چیزی نگم و مشغول خوردن بستنی شدم. خورشید نگران نگاهم کرد و گفت: - خوبی عزیزم؟ حس میکنم رنگت یکمی پریده! - خوبم عزیزم؛ فقط یکمی گشنمه.بستنیم رو بخورم بهترم میشم! داشتم دروغ میگفتم. خورشید هم مطمئناً میفهمه من تو این مدت چهقدر داغونم ولی به روی خودش نمیاره تا کمتر اذیت شم. من هم برای این که نشون ندم چمه شروع کردم به خندیدن و تعریف کردنِ خاطرههای بامزهای که خودم هم چیزی ازشون نمیفهمیدم رو صرفاً فقط میگفتم که حرفی زده باشم. وقتی آرومتر شدم دیدم در نقطهای هستم که اون دو نفر هم من رو میبینند، چه بد! «ولی اشکالی نداره من که کاری نکردم» «آره کاری نکردم و این همه حرف شنیدم! کاری نکردم و مایه سرافکندگی شدم!» «پس دلیل همه کج خلقیهای این مدت همین بوده؟! سرش به جای دیگه گرم بود؟» چرا حسم میگفت یه نفر حواسش بهم هست ؟! الان من مجبورم اونها رو توی اون دانشگاه به اون بزرگی تحمل کنم؟! این که همیشه نزدیک من باشن و یه آدم دروغگو جلوم باشه؟! @ همکار ویراستار♥️ @m.azimi ویرایش شده 25 فروردین توسط VampirE ویراستاری VampirE 19 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 23 مهر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت ۲ دو روز از ماجرا گذشت، دو روز که بهخاطر جنگی که با خودم داشتم قدر دو سال شد. کم- کم داشت همهچیز رو اعصابم میرفت. دیگه بهطور واضح خورشید شاهد تغییراتِ من بود و نمیتونست کاری کنه، بیشتر از من از بنیامین متنفر شده بود. تو این مدت مدام حس میکردم کسی حواسش به منه و یه نگاه سنگین رومِ. ولی کی میتونست باشه؟! هیچکسی رو حتی تصورم نمیکردم. «گویا قدرت توهمم بالاتر رفته!» بدون اینکه به کسی بگم رفتم سمت همون فضای سبز، خیلی اتفاقی حرفهای دوست بنیامین امیرحسین حکمت رو که داشت با تلفن حرف میزد شنیدم، داشت داد میزد و میگفت: - اگه اون رو میخوای چرا داری زجرش میدی روانی، تا کی میخوای اذیت کنی؟ فکر میکنی اونروز ندیدم تا دیدیش اینطوری کردی؟ چت شده؟! دست بردار دیگه؛ من، من دارم جای بقیه اذیت میشم. نفهمیدم چیشد که یه مشت تو صورتش خوابیده شد. من هم حتی نفهمیدم کی رسیده بود. اما تازه وارد معروف، آقای شاهین مجد بود. مشت محکمی به صورتش زد و با خشم غرید: - برو به دوستت بگو بهخاطر همه کارهاش جواب پس میده! پس درواقع اون افرادی که تمام مدت حواسشون بهم بود این دو نفر بودن اما نمیدونم چرا؟! وقتی جدا شدند، بیصدا برگشتم طوری که اونها من رو نبینن و به سمت دانشگاه راه افتادم. چون یه کلاس داشتم، داشتم فکر میکردم چرا باید اینجوری اذیتم کنه؟! اصلاً منظورش من بودم؟! آخه اونروز فقط من بودم و البته گویا امیرحسین، نکنه شاهین هم بوده؟ مغزم سوت میکشید برای اینکه دیگه فکر نکنم جزوهام رو از کیفم در آوردم، آخه وقتی درس میخوندم مغزم آرومتر میشد؛ خدایا کرمتُ شکر! اینهمه بدبختی یه جا باید بیاد سرم؟! سرم رو پایین انداختم و شروع کردم به خوندن با این که هیچی نمیفهمیدم. قطرههای خون روی جزوهام متعجبم کرد و هر ثانیه بیشتر میشد! خون دماغ شده بودم، چشمهام تار میدید؛ دیگه نزدیکهای دانشگاه بودم و روی یه نیمکت نشستم، صدای موبایلم اومد، حتی صدا رو هم ناواضح میشنیدم، نمیدونم چه بلایی سرم اومده بود! دستهام رو، جلوی چشمهام بردم حتی تعداد انگشتهام هم دقیق نمیدیدم و در یه لحظه حس کردم توی هوام! بعد از چند لحظه چشمهام رو باز کردم و صورت نگران و خیس از عرق بنیامین رو دیدم! دلیل این کارهاش رو نمیفهمم! و بعدش از آخرین باری که پلک زدم و پلکم روی هم رفت، دیگه هیچی نفهمیدم! اینقدر از دماغم خون اومد تا بیهوش شده بودم، مثل این که توی تاریکی سیر میکردم که صدای خیلی بلندی شنیدم و چشمهامُ به زور باز کردم، انگار بیمارستان بودم. به سمت در اتاقِ نیمه باز خیره شدم و دیدم که چند نفری به جون هم افتادند. تا این که پرستار اومد و سرشون داد زد. خورشید داخل اومد و با چهره نگران و عصبانیش پرسید: - خوبی؟ حالت خوبه؟ چت شد دختر من رو خیلی ترسوندی، الان بهتری؟ نای حرف زدن نداشتم و بهزور گفتم: - چهخبرِ اون بیرون؟! با چهرهی درهم رفتهاش گفت: - نمیدونم با چه رویی خودش اومده اینجا؟! اصلاً خجالتم خوب چیزیِ! اگه تو رو نجات نداده بود خودم لهش میکردم. دکتر میگفت تا حالا ندیده کسی اینقدر خون دماغ بشه و حتماً فشار زیادی متحمل شده! دستش درد نکنه شاهین جای من حسابی زدش. اصلاً بگو ببینم چهطوری این شکلی شدی؟ مشخصِ سرِ تو دعوا میکنن؛ اما چرا؟ تازه تعجب برانگیزترش اینِ که با اینهمه ادعا و پرویی فقط کتک خورد و حتی دستش هم بالا نبرد؛ حتی صداشون هم در نیاومد! البته تا یکم پیش! «پس توهم نزده بودم!» دستم رو تکون دادم و بیحوصله گفتم: - بعداً میگم، من خیلی گیجم چرا اینقدر خوابم میاد؟ خورشید گفت: - من خودم خبر دارم چهقدر بیخوابی کشیدی و به دکتر هم گفتم. حرفش درسته و فشار عصبی زیادی بهت وارد شده و خیلی نخوابیدی یه هفته کامل معلوم بود شب بیداری کشیدی! آره؟! منم این رو به دکتر گفتم و اون هم آرامبخش برات تجویز کرد. راست میگفت خیلی وقت بود که شبها نمیتونستم بخوابم، برای بدتر نشدن اوضاع و یه جورایی رد گم کنیِ حال مزخرفم رفته بودم پیش دوستهام توی خوابگاه! توی خوابگاه گفته بودم درس میخونم برای همین گوشیم هم سایلنت بود و هرکسی زنگم میزد جوابی نمیگرفت، البته اگه زنگم میزدن! دوستهای بیچارهام هم هر ساعتی بیدار میشدن من بیدار بودم. خورشید با حالت متفکرانه و با تحسینی، بیمقدمه گفت: - الحق که این تازه وارد یا همون آقای شاهین مجدِ که توی دانشگاه کلی خاطرخواه داره! «خاطرخواهاشون و خودشون برن...» من که اصلاً حال صحبت نداشتم. خورشید هم توی این چند روز عادت کرده بود. بعد از حرفش روزی رو بهخاطر آوردم که... . وارد دانشگاه شدم، اوم؛ اون روز، روز اولِ سال جدید تحصیلیمون بود. من و خورشید سال دومی بودیم و با دانشگاه آشنایی داشتیم. یادمِ امیرحسین و بنیامین هم همینجوری اینور اونور میچرخیدند. خورشید خیلی حواس جمع بود و گفت: - اینها چرا اینقدر میتابند دور خودشون؟ قرار بود همه سال جدیدیها جلوی دانشگاه باشند؛ البته سال قبلیها هم که دوست داشتند میتونستند شرکت کنند. خندهام میاد بگم اما دانشگاه تقریباً دولتی، خصوصی بود؛ چون شنیده بودم خیلیها صندلی دانشگاه رو خریدن ولی هم من، هم خورشید آزمون دادیم و قبول شدیم و هیچ گونه خرید و فروشی در کار نبود. خانواده خورشید خیلی پولدار نبودند اما درعوض خودش دوست خیلی مهربون و خوبی بود و این برای من خیلی هم کافی بود. چهره قشنگ و نازی داشت، یکم کوتاهتر از من بود ولی خیلی زبر و زرنگ بود و برخلاف من پوست سبزه نمکی داشت. جلوی محوطه دانشگاه خیلیها جمع شده بودند، از اتفاق، سال قبلیهای زیادی هم بودند. همه بچهها با ماشینهای مدل بالا و خوشرنگ و با لباسها و ساعتهای مارک اومده بودند و من و خورشید هم همهش میخندیدیم چون بیشتر شبیه سالن مد شده بود تا دانشگاه! قرار بود یه ماشین بیاد دنبالِ بچهها و همه رو ببره سالن برگزاری جشن ورودی سال جدیدها. ماشین از دور معلوم بود، وقتی رسید بچهها کم- کم داشتند سوار میشدند، بعضیهاشون انگار از دماغ فیل افتادن اَه- اَه البته بگم بنیامین و امیرحسین هم خیلی- خیلی گَنده دماغ بودند و سر خودشون معطل! من که اصلاً خوشم نمیاومد از رفتارهاشون؛ انگار فقط خودشون اومدن دانشگاه! همه سوار شدند، آقایون بیکار که همون مقدم و حکمت بودند هم، قصد کردن سوار اتوبوس بچههای جدید بشند؛ انگار قصد داشتن بچههای مردم رو به سخره بگیرند، وقتی به پلهها رسیدند، پای یکیشون لیز میخوره و دوتایی میوفتن. با دیدن این صحنه هم من و خورشید داشتیم از خنده منفجر میشدیم. اونروز ماشینم تعویض روغن احتیاج داشت و بدون ماشین اومده بودم به همین دلیل ماهم میخواستیم با اتوبوس بچهها بریم و همینطور که میخندیدم، - آخ؛ ببخشید شرمندهام! @ DINA @ dorsa_a @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 28 فروردین توسط ومپایــر ویراستاری VampirE 17 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 24 مهر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت ۳ اینقدر میخندیدیم که متوجه روبهروم نبودم و به یه نفر برخورد کردم و با صدای «هین» خورشید نگاهش کردم، یه پسر فوقالعاده خوشتیپ بود با موهای قهوهای تیره، دماغ خوش تراش، قد بلند و شونههای پهن؛ مثل یه مجسمه از زیبایی بود لامصب! البته بگم بنیامین و امیرحسین خودمون هم خیلی خوش چهره بودند؛ دروغ چرا خودم هم از چشمهای دکمهای و مشکی رنگ بنیامین که خلاف رنگ پوستش بود خوشم میاومد. امیرحسین هم با چشم و ابروی عسلی و موهای بورش و چال لپش مورد پسندِ خیلی از دخترها بود؛ از قد و هیکل هم، کوتاهتر و لاغرتر از بنیامین بود ولی چیزی از خوش استایلیش کم نمیکرد. در یه لحظه متوجه لباسهای مارک، ساعت و عینکی که زده بود شدم؛ خورشید همیشه میگفت مثل عقاب همه چی رو شکار میکنی! عینکش رو که برداشت تازه متوجه چشمهای عسلی و روشن جذابش شدم! درسته محوش شده بودم ولی سریع سرم رو تکون دادم و سر به زیر شدم.خیلی خجالت کشیدم، آخه آدم اینقدر بیحواس میشه!؟ وقتی عذرخواهی کردم کاملاً مودبانه و خشک جوابم رو داد و با لبخندی که گوشهی لبش جای گرفته بود، گفت: - ببخشید میشه بپرسم مراسم جشن تازه ورودها کجاست؟ چهطور باید رفت؟ «بهش نمیخوره با این جوجه فوکولیای کم سن و سال باشه!» «مگه مفتشی مهرانه؟! شایدم هست» با اشاره به اتوبوس گفتم: - بله راستش اون اتوبوس بچهها رو میبره به جشن اگه میخواید سریعتر سوار بشید، ما هم میخواستیم سوار شیم. وقتی به اتوبوس رسیدیم راننده گفت: - ماشین بیش از این ظرفیت نداره و دیگه جا نیست! اگه میدونید سرویس بفرستیم دنبالتون، اگرهم میدونید با ماشینهای خودتون بیاید. بنیامین و امیر حسین که شاهدِ ماجرا بودند، بلند شدند و گفتند: - لطفا جای ما بشینید ما با ماشین خودمون میایم. راستش از غرور این دوتا به دور بود که همچین حرفی رو بزنند، درسته با کسی دشمنی نمیکردند ولی صمیمی هم نمیشدن! برای اینکه زیاد خوشم نمیاومد منتی رو سرم باشه گفتم: - نه ممنونم خودمون بیایم راحتتریم. من و خورشید و اون پسر، هر سه پیاده شدیم؛ خورشید آروم دستم رو فشار داد و گفت: - خب حالا میفرمایی چهطوری بریم؟میذاشتی پیاده میشدند دیگه! منم که حواسم نبود با صدای نسبتاً بلندی گفتم: - خب مگه تاکسی تو شهر نیست؟! و خب متاسفانه یا خوشبختانه آقای خوشتیپ صدای من رو شنید و گفت: - فکر کنم هم مسیریم. خوشحال میشم شما رو برسونم و این که آدرس رو هم بلد نیستم. تو دلم گفتم: - آخـــی؛ خنگ، خودتی! خب آدرس رو بپرس! خورشید آروم زیر گوشم زمزمه کرد: - دیر شده بیا بریم و خب قبول کردیم. از تیپش میشد فهمید باید بچه پولدار باشه اما نه تا این حد! واو! یه پورشه سفید داشت؛ در ماشین رو برامون باز کرد و هر سه سوار شدیم. حرفی هم در طول مسیر نزدیم، فقط خورشید میگفت از کدوم طرف بره، تا این که نتونستم به فوضولیم غلبه کنم و پرسیدم: - ببخشید شما جدیدالورود هستید میشه بپرسم چه رشتهای؟ - شرمنده خودم رو معرفی نکردم شاهین مجد هستم، رشته معماری. - از آشناییتون خوشبختم، مهرانه شایان هستم و ایشون هم دوستم خورشید ملکی؛ ما هم هردو معماری میخونیم اگر کمکی خواستید خوشحال میشیم کمک کنیم. خورشید هم حرف من رو تایید کرد و گفت: - بله کاملاً! اوم؛ رسیدیم دیگه اونجاست! وقتی ماشین رو پارک کرد هر سه پیاده شدیم؛ با چشم و گوش تیزی که داشتم تا پیاده شدیم دیدم بنیامین و امیر حسین با چهره خشمگینی ما رو نگاه میکنن! هه! من که برام مهم نبود چون حتما زورشون گرفته بود در خواست اونها رو رد کردیم و در عوض با ایشون اومدیم ولی خب بهشون اصلاً ربطی نداره! هر دومون از آقای مجد تشکر کردیم، اون هم در کمال ادب و با لبخند قشنگی گفت: - من از شما ممنونم بابت راهنمایی و همراهیتونـ حس عجیبی بهم میگفت آقای مجد هم متوجه اون دو تا شده آخه همه داخل بودند جز این دونفر! هر سه وارد سالن شدیم و روی صندلیها نشستیم، پنج تا صندلی کنارهم خالی مونده بود که ما نشستیم دو تا جای خالی هم کنار من بود که یکهو دیدم بنیامین اومد و نشست؛ بعدش هم امیرحسین حکمت نشست. ازش بعید بود ولی لبخند ریزی زد، سلام آرومی کرد و سریع گفت: - مسیر رو زود پیدا کردید؟ من هم با یه لبخندی که حرصش در بیاد گفتم: - بله؛ بلد بودیم آقای مجد هم سریع زحمت کشیدن و ما رو رسوندن. زیر لب گفت: - آهان، پس آقای مجد! «یکی نیست بگه به تو چه آخه!» من هم دیگه حرفی نزدم. دلم میخواست بگم بچههای مردم رو خوب مسخره کردی؟ اما خب بازم میگم کلاً با بچههای دانشگاه خوب بود و محترمانه رفتار میکرد. فقط سر بعضی کلاسهای مشترک بامن خیلی کل- کل میکرد. آخه اون دو تا رشته مهندسی عمران بودند و فقط سر بعضی کلاسهای پایه و عمومی مشترک با هم بودیم. در همین حین صحبت ما، آقای مجد با خورشید حرف میزد و داشت از دانشگاه و استادها و خلاصه زیر و بم همه چیز سوال میکرد و خورشید هم اگرچه خجالتی بود اما راحت جواب میداد. من متوجه دست امیرحسین شدم که با دیدن خورشید و آقای مجد مشت میکرد و کاملاً قرمز بود. یه خندهی بدی من رو گرفت ولی اصلاً به روی خودم هم نیوردم. بعد از معرفی کوتاه اساتید به سمت میزهای ناهار رفتیم؛ جالب اینِ که نه آقای مجد فاصله میگرفت نه این دوتا! خورشید بازوم رو فشار داد و زیر لب گفت: -اینها چرا هیچجا نمیرن؟ آخه ما هرجا میریم این دوتا هم همونجا هستن! رفتار آقای مجد اصلاً طوری نبود که حس بشه دنبال ماست اما در واقعیت بود. کمتر از یک ساعت متوجه دخترها شدم که چهقدر حواسشون به بنیامین و علیالخصوص آقای مجد بود. خورشید رفت تا یکم آب بیاره، وقتی برگشت با هیجان گفت: - وای دختـــر؛ این پسرِ چهقدر هنوز نیومده کشــته مــرده داره! متعجب گفتم: - کی دقیقاً؟ چرا مگه چی شده؟ @ همکار ویراستار♥️ @ DINA @ dorsa_a ویرایش شده 29 فروردین توسط ومپایــر ویراستاری VampirE 13 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 24 مهر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت ۴ خورشید گفت: - بابا همه از آقای مجد حرف میزنن! با بیتفاوتی ساختگی گفتم: - اینها از بنیامین مقدم خودمون هم خیلی خوششون اومده، اصلاً این جدیدیها میان همه پسرها رو میبرن. با این حرف، دوتایی زدیم زیر خنده و ادامه دادم: - اشکال نداره؛ تازه اومدن دانشگاه، انشاءالله بعداً خوب میشن و بازم ریز- ریز میخندیدیم. سرم رو که بلند کردم متوجه نگاه بنیامین شدم، چشمهاش خیلی عصبانی بود و تقریباً اولینباری بود که اینطور میدیدمش. نزدیک غروب بود و جشن تموم شد، داشتم فکر میکردم چهطور برگردیم و یه تاکسی بگیرم که دیدم دو، سهتا از دخترها اومدن سمتمون و گفتن: - شما برید جای ما توی اتوبوس، الان جای خالی هست. من و خورشید هم از خدا خواسته سوار اتوبوس شدیم؛ از پنجره چشمم به بیرون افتاد و دیدم اون دخترها وایستادن جلوی در، طوریکه وقتی آقای مجد بیرون دیدشون، ببینه جا نیست و شاید برشون گردونه، خدایی دخترهای خوشگلی هم بودند ولی چه فایده! آدم اینقدر آویزون میشه؟! سرم رو پایین انداختم و متوجه نیتشون شدم.خورشید تا بچهها رو دید با عصبانیت گفت: - عجب دخترهایی! اَه- اَه! تا چه حد پرو و بیفکرند.حالا فکر کردن ما برگشت هم با ایشون برمیگردیم؟! بابا کلی وقت دارید تازه اولشِ. بعد کمی سکوت گفت: - دیدی اصلاً؟! چرا هیچی نمیگی؟! - ولشون کن. دستشون هم درد نکنه. اینجوری ما راحتتر برمیگردیم، بهتر هم شد. هنوز حرفم تموم نشده خورشید زد بهم و گفت: - نگاه کن این چرا داره میاد سمت اتوبوس؟ از پلهها اومد بالا و گفت: - ببخشید خانم ملکی، خانم شایان، اگه اشکال نداشته باشه میخواستم باهاتون صحبت کنم. میشه شما رو هم برسونم؟! حالا گذشته از اینکه چهقدر متعجب بودیم چی میخواد بگه، بهش گفتم: - میشه بعداً صحبت کنیم؟ نمیخوایم مزاحم شما بشیم و تو زحمت بندازیمتون مجد گفت: - نه خواهش میکنم. اینطوری اون خانمهایی که بیرون هستند هم جاشون میشه و میتونن با اتوبوس برگردن. خورشید لبخند زیرکانهای زد و گفت: - باشه حالا که اینقدر مصر هستید، اشکالی نداره! ببخشید به زحمتتون میندازیم. مجد گفت: - نه؛ خواهش میکنم بفرمایید! ما پیاده شدیم و سوار ماشین شدیم.آقای مجد هم با چهرهی پر ابهتی به اون دخترها گفت: - خانمها فکر کنم اتوبوس جای خالی داشته باشه تا راه نیوفتاده میتونید سوار شید. خورشید یه نگاه به من کرد و با خندهی ریزی که حاصل از شیطنت بود، گفت: - معلومه دارن از حسودی میمیرن نگاه چهطور لبُ لونچهاشون آویزون شد! شونهای بالا انداختم و با پوزخندی گفتم: - به خاطر همین هم اومد تا ما سوار ماشینش بشیم. انگار فهمیده بود نیتشون رو! هردو عقب نشستیم چون من یه سری جزوه از ترم قبل داشتم که میخواستم بدمشون به خورشید و باید یه سری نکات رو بهش میگفتم. وقتی راه افتادیم، خشک و جدی گفتم: - بفرمایید؛ چی میخواستید بگید؟ مجد در حالی که از آیینه نگاهم میکرد گفت: - ببخشید اگه شما نمیآومدید اون دخترها میخواستن من برسونمشون به علاوه خب اتوبوسم جا نداشت نمیشد دم غروبی کسی جا بمونه، از اون گذشته به خوبی متوجه وجود محترم خانمها میشم و به نظرم بسیار متین و محترم هستید. تا حدودی ازش عصبانی شدم اما درنهایت بعد ازچند ثانیه گفتم: - ممنون میشم دم در دانشگاه پیادهامون کنید. متعجب نگاهم کرد و پرسید: - چرا اونجا؟! الان که شب شده! - یه سری جزوه باید بدم به بچهها، از این که تا اونجا هم زحمت میکشید ممنونم! مجد گفت: - نه خواهش میکنم. بههرحال از آشناییتون خوشبختم! راستش من یکی دوترم مهندسی عمران خوندم ولی از دانشگاه انصراف دادم چون اصلاً مورد علاقهام نبود. - علاقه داشتن به رشته واقعاً مهمه؛ امیدوارم این رشته رو دوست داشته باشید. به دانشگاه رسیدیم و ازش تشکر کردیم.بچههای توی اتوبوس تم تازه رسیدند و پیاده شدند؛ معلوم بود دخترهای زیادی با نفرت نگاهمون میکنند اما خب برام مهم نبود چون هنوز من رو نشناخته بودن پس برای یه مدت خیلی- خیلی کوتاه فرصت داشتند اینجوری نگاه کنند. بعد از جابهجایی جزوههای خودم و خورشید، یه تاکسی گرفتم و هردو برگشتیم؛ اینم بگم که از عمد پیاده شدیم چون درست نمیدونستم جایی ما رو برسونه. مدتی از ترم گذشت. دخترهای دانشگاه آرزوشون بود با آقای مجد کلاس داشته باشند، من هم درگیریهای خودم رو داشتم و حوصله دنبال کردن بحثهای داغ و تازه ترم اولیها رو نداشتم، از بچههای زیادی خوشم نمیاومد چون خیلیهاشون ادعا و غرور زیادی داشتند. البته دور از جون دوستها و همرشتهایهام؛ اما بگم این آقای مجد با اون قد و چهره و تیپهایی که میزد فوقالعاده خاطرخواه داشت با اینکه اصلاً با کسی سروکاری نداشت! اتفاق زیادی در طول ترم نیافتاد و ترم دیگه داشت تموم میشد و همگی امتحانات رو گذروندیم. یه روز که میخواستم برم با استاد راهنما مشورت کنم که چه واحدهایی بردارم و یه سری کارهای آموزشی داشتم رفتم دانشگاه؛ از دور دیدم آقای مجد هم اومده دانشگاه! به اتاق استاد رفتم و بعد از سوالات درسی، استاد پارسا گفت: - خانم شایان اطلاعات یه پروژه انجام نشده در دسترس منه که قرارِ توی شهر کیش و تهران عملی بشه؛ درواقع ماجرا اینِ که به من درخواست داده شده با یه تیم به انتخاب خودم کارهای اعم از نقشهکشی و نقشهبرداری و طراحی و غیره رو انجام بدم. به اعضای تیم هم حقوق و پاداش خیلی خوبی میدن اما این کار باید با مشارکت معماری و عمران باشه. خواستم بدونم نظرتون چیِ؟ من هم کلی خوشحال بودم و با ذوقی که مطمئناً از چشمهام مشخص بود، گفتم: - خیلی خوشحال میشم اگه بتونم مشارکتی داشته باشم ولی استاد آخه ما چی کار میتونیم کنیم هنوز خیلی درسها رو پاس نکردیم!؟ استاد گفت: - برای همین که میخواستم توی گروه باشید و این موضوع رو مطرح کردم. در ضمن هنوز کلی وقت هست و میتونید درسهای تخصصیتون رو پاس کنید؛ شما که دستتون توی این کار بوده و این که من هم هستم کمکتون. فعلاً نگران این نباشید و روی درسهاتون تمرکز کنید. استاد خبر داشت من توی شرکت بابا کار کردم و تجربه بصری زیادی داشتم، برای همین هم میخواست تو گروهشون باشم. - استاد فقط این کار خیلی وقت میبره. کی باید شروع کرد؟ دیگه کیا تو تیم هستن؟ استاد به کنجکاویام خندید و گفت: - خانم شایان نگران نباشید من اولین نفری هستم که اصلاً میدونم قرارِ یه همچین پروژهای مطرح بشه چون کار فوقالعاده بزرگیه وقتی علنی اعلام بشه خیلی از شرکتها سعی میکنن پروژه ارائه بدند و طرحهای بقیه رو زیر سوال ببرند و این که تا مدتی بعد از علنی شدن وقت داریم اما باید زرنگی کنیم و توی فرجه کمتری ارائمون رو کامل کنیم، نگران گروه هم نباشید بچههای عمران رو خودم انتخاب میکنم بقیهاش با شماست. بچهها باید هم با استعداد باشند، هم بخوان کار گروهی انجام بدن. پس لطفاً اگر در آینده کسی مد نظرتون بود بهم بگید. درنهایت هم بعد از انتخاب بچهها در مورد تایم و نحوه کار باهاتون صحبت میکنیم. بعد از صحبتهامون و تشکر از استاد خداحافظی کردم و با ذوق اومدم بیرون. @ همکار ویراستار♥️ @ DINA @ dorsa_a ویرایش شده 31 فروردین توسط ومپایــر ویراستاری VampirE 12 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت ۵ وقتی اومدم بیرون یه نفر صدام کرد؛ دور و برم رو نگاه کردم و متوجه آقای مجد شدم که دوان- دوان داره سمتم میاد. مجد گفت: - سلام خانوم شایان خوبید؟ ببخشید وقتتون رو میگیرم. - سلام آقای مجد؛ ممنونم. خواهش میکنم بفرمایید. مثل همیشه با ادب و غرور خاصی صحبت میکرد. مجد گفت: - ببخشید میخواستم بپرسم چه درسهایی بردارم؟ آخه میخوام ۲۴ واحد رو کامل بردارم. از اینکه اینقدر درسخون بود که میخواست بیش از ۲۰ واحد برداره تعجب کردم. که گفت: - میشه خواهش کنم تا به سایت دانشگاه بیاید و راهنماییام کنید؟ منم با کمال میل قبول کردم، وقتی پورتالش رو باز کرد و معدلش رو دیدم بیشتر تعجب کردم آخه معمولاً پسرها خیلی اهل درسخوندن نبودن! معدلش مثل معدل ترم یک خودم بود ۱۹.۲۰! براش توضیح دادم که کدوم درسها رو برداره جلوتر میوفته و پرسید: - درس عمومی چی بردارم بهتره؟ - راستش من خودم این ترم آیین زندگی قصد دارم بردارم، استادش هم خیلی خوبه؛ شما اندیشه و انقلاب یا قانون اساسی هم میتونید بردارید. در آخر کلی ازم تشکر کرد و گفت که میخواد بمونه تا همونجا انتخاب واحدش رو نهایی کنه، من هم خداحافظی کردم و به سمت پارکینگ رفتم، سوار ماشین شدم و به خونه برگشتم. سریع انتخاب واحدم رو جمع و جور کردم و با خورشید هماهنگ شدم که چه واحدهایی برمیدارم اگرچه معدلم بالا بود اما بیشتر از بیست واحد برام سخت بود؛ پیش خودم یه خندهای کردم و گفتم: - آخه پسر خوب، ترم بعدی با ۲۴ واحد معدلت این نمیشه که! دو هفتهای گذشت... . ترم شروع شده بود و ما هم مثل بچههای خوب کلاسها رو یکی بعد از دیگری میرفتیم. کلاس عمومیمون شروع شده بود و من و خورشید دیر رسیدیم، بدو- بدو رفتیم سمت کلاس ولی فایدهای نداشت و استاد قبل از ما وارد شد در زدیم و بعد عذرخواهی وارد کلاس شدیم. بچههای معماری خیلی خیلی هوای هم رو داشتند، برای همین همیشه پسرها منتظر دخترها میموندند تا بشینند و ردیف پشت سریشون خودشون باشند؛ تا بقیه رشتهها علیالخصوص پسرهاشون اذیتشون نکنند، البته ما هم از خدامون بود. بعد از ورودمون وقتی دنبال بچهها گشتم خشکم زد! بنیامین مقدم، امیرحسین حکمت و شاهین مجد هم توی همون کلاس بودند؛ سریع رفتیم پیش بچههای خودمون و وقتی نشستیم سرم رو نزدیک گوش خورشید بردم و با همون تعجبی که داشتم، گفتم: - این سه تا هم که اینجان! دیدم خورشید رنگش عوض شد و گفت: - فکر کنم میدونستن من و تو هم، تو این کلاسیم! در حالی که سعی داشتم آروم حرف بزنم تا استاد متوجه نشه گفتم: - آخه خب که چی؟ اولاً که از کجا فهمیدند؟ دوماً که آخه حالا هم بفهمن، چی کار به ما دارن آخه!؟ خورشید گفت: - چه میدونم! اما تو سالن موقع حذف و اضافه به بچهها گفتم ما درس عمومی چی برمیداریم، خب یه سریهام اونجا بودن اشاره به این که اونها هم شنیدن کرد. - شاید هم از قبل درس رو داشتند، اما آقای مجد چی؟ _ من گفته بودم بهش. ریز خندید و گفت: - کی گفتی؟ چهطور؟ - چند وقت پیش برای انتخاب واحد اومدم دانشگاه من رو دید و نظرم رو خواست منم گفتم برای درس عمومی این رو برمیدارم. خورشید اومد ادامه بده که یکی از دخترها به خورشید زد و با اشاره گفت: - استاد داره نگاه میکنه! ما هم ساکت شدیم. روز چهارشنبه بود که یه سر رفتم شرکت بابا، شرکت معماری آرتمن از بابا و مامانم بود و با هم ادارهاش میکردن؛ وقتی رسیدم و دیدمش یکمی تب داشت، آخه سرما خورده بود. بابا گفت: - فردا شب یه مهمونی ترتیب داده شده اون هم از طرف صاحب یکی از بزرگترین شرکتهایی که باهاشون کار میکنیم. بهعلاوه دوتا شرکت دیگهام هستن که قصد دارم باهاشون آشنا بشم خیلی خوب میشه اگه بتونیم نظرشون رو برای همکاری جلب کنیم. خواستم بهت بگم که توام همراهم بیای، من سرما خوردم و خیلی حالم خوب نیست. میتونی بیای و کمک بابا کنی؟ مامانت هم شرکت کار داره و نمیتونه بیاد. اولینباری نبود که رئسای شرکتها رو ملاقات میکردم اما مهمونیشون تا به حال نرفته بودم و با کمی نگرانی جواب دادم: - بله بابا؛ چرا که نه! بابام همه پروژههای اصلی و مهم این چند وقت رو برام توضیح داد؛ خداروشکر از قبل هم در جریان یهسری از کارهای شرکت بودم و متوجه میشدم چه خبره. بعد از این که بابا کارهاش رو تو شرکت انجام داد با هم برگشتیم خونه البته به زور توی راه هم، رفتیم دکتر، شب دوباره نگاهی به پروژهها کردم و زیر و بمش رو فهمیدم حتی نمیدونم کار درستی بود یا نه ولی یه سری پیشنهاد برای بهبود پروژه رو هم یادداشت کردم. درسته درسم رو کامل نکرده بودم ولی چون از سن کم پیش بابااینا میرفتم و علاقه داشتم خیلی چیزها بلد بودم. روز پنج شنبه رسید و من فقط صبح یه کلاس داشتم؛ سریع بعد از کلاس بیرون اومدم و سوار ماشین بابا شدم، اون روز ماشین بابام رو با خودم آورده بودم چون مامان نذاشت بابا بره سرکار تا یکم استراحت کنه و حالش بهتر بشه و بتونه به مهمونی شب برسه. توی همین حین دیدم بنیامین هم سریع سوار ماشینش شد و به سرعت رفت. یه سر آرایشگاه رفتم و دستی به سر و صورتم کشیدم؛ بعدش هم رفتم بهترین پاساژ شهر تا خرید کنم. چون خیلی گیج شده بودم، زنگ زدم دستیار دوم بابا که یه خانم خیلی محترم و مهربون بود و منم باهاش خیلی صمیمی بودم و ازش کمک خواستم تا بدونم باید چی بخرم برای مهمونی امشب، اون هم گفت باید چه سبکی باشم، چیزی که مامان باید کمکم میکرد و میگفت، هعی! اولش رفتم کیف و کفش خریدیم؛ یه ست کیف و کفش طوسی خیلی روشن و بنفش خوشرنگ خریدم، جنسشون مخمل بود و همین بیشتر باعث جذابیتش میشد؛ اصلاً همین جذابیتش باعث شد بدون در نظر گرفتن مانتویی که قرار بخرم سریع بخرمشون؛ بعدش هم رفتم سمت مغازه مانتو و کت و شلوار فروشی تا هم مانتو بخرم و هم پیراهن برای بابا بردارم، اگرچه خودش همه جورش رو داشت. تصمیم گرفتم اول برای بابا خرید کنم، توی ردیف و رگالهای کت و شلوار و پیراهن بودم و با فکر اینکه شب چه طور خواهد بود اونها رو نگاه میکردم، یکی رو انتخاب کردم و برگشتم که به یه نفر برخورد کردم و کت و شلوار توی دستش افتاد روی زمین، سریع خم شدم و برشون داشتم و گفتم: - ببخشید! وقتی سرمُ آوردم بالا بنیامین رو دیدم! هردو خیلی از دیدن هم تعجب کردیم؛ با دیدن پیرهن توی دستم حس میکردم بیشتر متعجبِ.بعد از کمی مکث سلام کردیم و گفت: - خانم شایان از این طرفها؟! تو دلم گفتم: - فقط تو میتونی بیای خرید؟! بعدش هم با لبخند متظاهرانهای گفتم: - اومدم برای پدرم و خودم خرید کنم. صدا زد: - آقا مسعود! گویا آقا مسعود رئیس فروشگاه بود. آقا مسعود اومد و بهش گفت: - ایشون از آشنایان ما هستند، هرچی خواستند لطفا آماده کنید. - لطف دارید؛ ممنونم! و آرومتر از قبل گفتم: -واقعاً نیازی نبود به زحمت بندازیدشون. بنیامین برخلاف همیشه که مثل کوه یخ سرد بود، با بلخند کم رنگی گفت: - نه خواهش میکنم؛ شما به خرید ادامه بدید. یکمی مکث کرد و دوباره آروم گفت: - میشه به منم کمک کنید بعد از خریدتون؟ یکه خورده از حرفش گفتم: - چه کمکی؟ با خشکی مختص خودش گفت: - شما خرید بفرمایید، من توی فروشگاه هستم یکمی با دوستم کار دارم اگه امکانش باشه بعدش میگم؛ البته اگه کار مهمی ندارید و میتونم چند دقیقهای وقتتون رو بگیرم @ همکار ویراستار♥️ @ DINA @ dorsa_a ویرایش شده 2 اردیبهشت توسط VampirE ویراستاری VampirE 9 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت۶ - نه خواهش میکنم؛ اما ببخشید اگه یکمی طول میکشه. بنیامین گفت: - خواهش میکنم؛ شما ببخشید! توی دلم آشوب بود، که چیکارم داره. اون هم وقتی کاملاً با اون کل- کل کردنهاش حس میکردم دلخوشی ازم نداره. البته فکر کنم خیلیها فکر میکنن من این حس رو نسبت بهشون دارم! ۳ تا مانتو انتخاب کردم و پوشیدم. متاسفانه پرو خانمها، نزدیک یا بهتره بگم روبهروی صندوق و فروشندهها بود. و یکی از فروشندههای خانوم منتظر من بود، و گفت: - هروقت پوشیدید بیاید بیرون تا من هم نظرم رو بگم. البته خودم خواسته بودم ازش! وقتی اومدم بیرون، بنیامین روبهروم بود و بهم خیره شد. یکمی خجالت کشیدم؛ با اینکه اصلاً خجالتی نیستم، همهاش حس میکردم داره لبخند میزنه؛ از اونهایی که یعنی پسندیده! خلاصه هرسهتا رو پوشیدم، و فروشنده خانم گفت: - هرسهتاش خیلی بهت میاومد؛ اما دوتای آخری به نظرِ من بهتر بود. خودم هم سومی رو دوست داشتم. یک مانتو، که جنس براقی داشت و رنگش آبی روشن بود. راستش تو ذهنم بود، برم کیف و کفشم رو هم عوض کنم، و اون رنگ مشکی و آبی دریایی روشنش رو بردارم. وقتی اومدم سمت صندوق، بنیامین درحالی که فقط گوشه لبش کشیده شده بود، گفت: - خیلی خوش سلیقهاید مبارک باشه. و بلافاصله رو به صاحب فروشگاه گفت: - آقا مسعود؛ اینها اینجا باشه، تا بقیه خرید رو هم انجام بدیم. دیگه کنجکاوی زیاد داشت بهم فشار میآورد؛ برای همین پرسیدم: - چه کمکی از من ساختهاس؟ بنیامین گفت: - میشه کمک کنید، لباسی انتخاب کنم که مناسب باشه؟ تو دلم گفتم اَمره دیگه؟! مگه چهقدر باهم صمیمی هستیم؟! بنیامین، درحالی که هیچ نرمشی برخلاف صحبتش، توی صورتش نبود؛ گفت: - میدونم؛ هم خیلی- خیلی زحمتتون میندازم، هم یکمی بیادبی محسوب میشه که توی محیطی خارج از دانشگاه، برای اولینبار این کمک رو بخوام. اما خب راستش سلیقه شما همونجور که فکر میکردم عالیِ و باز هم، ناراحت نمیشم اگه قبول نکنید! انگار ذهنم رو خونده بود! با این همه خواهش از طرف فرد مغروری مثل بنیامین، روم نمیشد بگم عجله دارم. گفتم: - نه خواهش میکنم؛ شما لطف دارید. واقعا دارم خجالتزده میشم. یکی از فروشندهها، دنبالمون اومد تا هرچی خواستیم برامون آماده کنه؛ یک دفعه با سوالی که برام پیش اومد، پرسیدم: - راستی چهطور مهمونیای دعوتید؟ بنیامین گفت: - یک مهمونیای که تقریبا کاری محسوب میشه. با اینکه علامت سوال زیادی درباره کارش داشتم، و اینکه متعجب بودم که اصلا کار داره، ترجیح دادم سوالی نپرسم. چون به نظرم پرسیدن سوال در این موقعیت، کنجکاوی زیاد بود. «نکنه اون هم دعوته؟» « نه بابا امکان نداره! » بنیامین گفت: - لطفا راحت انتخاب کنید؛ هرکدوم رو بگید امتحان میکنم. هم نمیخواستم درخواست کمکش رو رد کنم، و هم میخواستم اون کارهاش که حرصمُ در میآورد، جبران کنم؛ برای همین، نامردی نکردم و ۶- ۷ دست لباس براش انتخاب کردم. با احتساب اینکه مهمونیشون کاری هم بوده، پس ست کت و شلوار براش مناسبترین انتخاب بود. بیخیال وقت خودم شدم و همه اون ۶- ۷ دست رو گفتم بیارند. یکی- یکی همه لباسها رو میپوشید، و من از همهاش یک ایرادی میگرفتم؛ راستش شیطان درونم میخندید؛ که یکهو آقا مسعود اومد با خندهای گفت: - ماشاءالله خانوم خیلی هم سختپسند هستند! آقای بنیامین مقدم هم خندهای زیرکانه رفت، و گفت: - شاید میخوان من رو خسته کنند؛ تا دیگه اینجوری تو زحمت نندازمشون! انگار این بشر کلا خیلی علاقه داشت با من کل- کل کنه؛ و بهطور قطعر فقط هم با من اینجوری بود! منم در کمال خونسردی، لبخندی زدم و گفتم: - تا الان اگه ایرادی گرفتم، چون واقعا میتونه لباس بهتری انتخاب بشه و ایرادی داشت؛ غیر از اینِ؟ اون فروشندهای که دنبالمون بود حرفم رو تایید کرد، و گفت: - کاملاً درست میگن خانوم! بالاخره یه دست کت و شلوار انتخاب کردیم؛ کت و شلوار سورمهای تیره با پیراهن آبی خیلی روشن، کروات سورمهای و مشکی و یم کمربند مشکی! خداروشکر فکر کنم دیگه تموم شد و من هم میتونم برم. فقط مونده حساب کردن! هردو به سمت صندوق رفتیم. آقا مسعود گفت: - آقا بنیامین؛ اصلاً قابل شما و خانم رو نداره، مغازه مال خودتونِ، مهمان من باشید. بنیامین گفت: - نه داداش؛ دستت درد نکنه. لطف داری، حساب کن انشاءالله یکجور دیگه مهمونت میشم. آقا مسعود گفت: - همه رو حساب کنم؟ _ نه ممنونم؛ خرید من از خرید آقای مقدم جداست! اشاره به اینکه خودم خریدم رو حساب میکنم. نگاهی به بنیامین انداخت و شروع کرد حساب کردن، و گفت: - بهخدا اصلاً قابل نداره. بنیامین گفت: -ذنه خواهش میکنم! آقا مسعود گفت: - میشه ۸ میلیون و نهصد و پنجاه! کارت رو بهش داد و حساب کرد! من هم که از قیمت ماتم برده بود، با مکثی گفتم: - خب من چهقدر باید تقدیمتون کنم؟ داشتم کارتم رو از کیفم در میآوردم، که دیدم بنیامین آروم گفت: - مبارک باشه! آقا مسعود هم لبخند زد و گفت: - آقا بنیامین گفتند که همه رو حساب کنم. - ایشون کی گفتند که من متوجه نشدم؟! آقای مقدم من واقعا نمیتونم قبول کنم. چرا اینکار رو کردید؟ بنیامین گفت: - من بیش از حد وقتتون رو گرفتم؛ امیدوارم اینقدری قابل باشم که این رو به عنوان هدیهای قبول کنید. - نه خواهش میکنم؛ اما من کاری نکردم که هدیهای بگیرم. شما بهم لطف دارید؛ اما بهترِ حساب کنید. بعد از کلی اصرارِ من، گفت: - باشه حالا که اینقدر اصرار دارید، بعداً حساب میکنیم. اما یادتون باشه هدیهام رو نپذیرفتید. آقا مسعود زد بین حرفهامون و گفت: - ماشاءالله خیلی خوش سلیقه بودن و گرونترینها رو هم براتون انتخاب کردند آقا بنیامین. من هم رسما با خریدم دهنم سرویس شده بود، و دیگه پوکر شده بودم. با لحن عجیبی که تا حالا ندیده بودم گفت: - من هم میدونستم خوش سلیقهاند. وگرنه خودت دیدی تا حالا با هیچ کسی خرید نیاومدم. آقا مسعود هم، حرفش رو با تکون دادن سرش تایید میکنه. من هم دیگه فقط شاهد مکالمه بودم، که دیدم آقای مقدم؛ با فروشنده خداحافظی کرد. و گفت: - خانم شایان؛ خریدها زیاد من میارمشون! من هم خداحافظی کردم و میشه گفت، دویدم دنبالش و گفتم: - زحمت نکشید؛ من خودم میرم. راه زیادی تا ماشینم نیست؛ خرید زیادی نیستن! توی راه یادم افتاد که باید برم مغازه کفش فروشی تا کیف و کفشم رو عوض کنم. سعی کردم با لحن آروم و مودبانه، متقاعدش کنم: - ببخشید؛ باید یه سری به کیف و کفشی بزنم. تا همینجا هم خیلی زحمت کشیدید. ممنونم؛ دیگه بیشتر از این زحمتتون نمیدم. بنیامین گفت: - نه خواهش میکنم. توی همین پاساژ؟ - بله یکمی جلوتر، راهی نیست خودم میرم. بنیامین گفت: - پس من میام. البته اگه مزاحمتون نیستم. شما راحت باشید. دیگه راهی نیست خب! - اینجوری واقعا بد میشه؛ شما رو هم حسابی تو زحمت انداختم. بنیامین گفت: - من شما رو خیلی به زحمت انداختم؛ این اصلاً کاری نیست. نفرمایید! یاد کل- کلهاش افتادم و تفاوت رفتاریش با الانش جلوی چشمم ظاهر شد. که ناخودآگاه زیر لب گفتم: - آقای سمج! سریع رفتم و کیف و کفشم رو عوض کردم. همون رنگ مشکی و آبی دریای روشنش رو گرفتم. که به نظرم اون هم فوق العاده قشنگ بود. تا دم ماشین دنبالم اومد و وسایلم رو توی ماشین گذاشت و ازم تشکر کرد. گویا واقعا تا حالا با کسی برای خرید نیاومده بود؛ که خب از اخلاقش تعجبی هم نداره. بنیامین گفت: - این اتفاق خیلی خوبی بود که برام افتاد. و از دیدنتون خوشحال شدم؛ باز هم ازتون ممنونم. @ همکار ویراستار♥️ @ DINA @ dorsa_a ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط VampirE ویراستاری VampirE 10 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 26 مهر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت ۷ - نه خواهش میکنم؛ لطف دارید! راستی؛ لطف کنید شماره کارتتون رو بهم بدید، تا بتونم پول رو واریز کنم براتون. بابت زحمتی که کشیدید، ممنونم! بنیامین با همون شکل سرد همیشگیاش گفت: - باشه انشاالله هروقت دیدمتون، میگم خدمتتون؛ قابل شما رو هم نداره. الان خیلی وقتتون رو گرفتم منهم واقعا دیرم شده بود. برای همین گفتم: - پس حتما شماره کارتتون رو بهم بدید. با اجازتون من دیگه برم بنیامین: بازم میگم قابلتون رو نداشت. مواظب خودتون باشید! - ممنونم؛ خداحافظ! در طول رانندگی، کلی فکرم مشغول بود. کل رفتارهاش در تناقض کامل بود. هم لبخندهای شیطون بهم میزد، هم خیلی خشن و سرد بود؛ از کارهاش حرصم میگرفت و درکش نمیکردم که این رفتارهای گاهبهگاهاش چیه؟! به محص رسیدن؛ سریع پیراهن بابا رو دادم عصمت خانوم تا براش اتو کنه. عصمت خانوم تو خونهی ما کار میکرد. اما همهمون اون رو، عضوی از خانوادهمون میدونستیم و خیلی- خیلی دوسش داریم. سن زیادی نداره، اما یک زن پخته و خیلی خیلی دوست داشتنی و مهربونه؛ اینقدری که روزها با عصمت خانوم حرف میزدم و درد و دل میکردم، با مامانم نبودم. آخه مامانم بیشتر اوقات خونه نبود و همراه بابا تو شرکت مشغول کار بود؛ وقتی هم میاومد خونه، انتظار داشت همیشه یک دختر کامل رو ببینه! هرکاری میکرد تا از بچگی خودم مستقل باشم. اما خب خیلی وقتها سختم بود. مثلا از 9 سالگی آشپزی کردن رو یاد گرفتم؛ اون هم فقط با دیدن آشپزیهای ناگهانی خودش. حتی برای اینکه بفهمم خیاط و آرایشگرمون، چه بلایی سرمون میارن، یکی دو ترمهم کلاسهای اونها رو هم رفتم. من از بچگی برخلاف وقتی توی جمع فامیل و دوستهام و آتیش میسوزونم، توی خونه خیلی آرومم؛ همیشه باید مامانم رو راضی نگه میداشتم. اگرچه خیلیهم موفق نمیشدم، چون با کوچیکترین خطام دوباره ناراضی میشد ازم. میفهمیدم میخواد من رو مستقل بار بیاره و به قول گفتنی خانوم همهچی تمومی باشم؛ ولی واقعا سخته برای یک بچه، که از همون اولش این شکلی باشه. با ضربهی آروم عصمت جون، از فکر در اومدم و تونستم بهش لبخند کوچیکی بزنم. آخه زیاد از این بچگی نکردنهام خوشحال نبودم؛ بلافاصله گفتم: - عصمت جون؛ میشه هروقت تونستی بیای اتاقم. آخه میخوام خریدهام رو نشونت بدم. عصمت خانوم با اون چهرهی دلنشین و مهربوناش گفت: - باشه، چشم خوشگل من؛ تا شما بری بالا و لباسهات رو عوض کنی منهم اومدم منهم که همیشه ذوق خاصی از نشون خریدهام داشتم، مثل ک بچه، بدو- بدو رفتم از پلهها بالا و بلند گفتم: - بی بلا باشه! پس منتظرم. نمیدونم چرا ذوقی که اینبار برای پوشیدن لباسها داشتم فراتر از همیشه بود؛ حتی خودمهم ازش متعجب بودم. در کمد دیواریام که خیلی- خیلی هم بزرگ و جادار بود رو باز کردم. مثل همیشه نامرتبی توش فریاد میکشید؛ مامانمهم هروقت که گذرش به اتاقم میخورد، کلی بهم حرف میزد. اما این سری دعواهاش تاثیرگذار نبود. تنها قسمت مرتب کمدم همین قسمت روسری و شالهام بود اونهم چون همیشه میخواستم بدونم چیها دارم تا با لباسهام ست کنم. نگاهی کردم و از توش یک روسری قواره بزرگ که راههای پهن به رنگ مشکی و آبی دریایی بود، برداشتم. کلی ذوق کردم که همهچیزم باهم جور شده. توی آینه به خودم نگاه کردم؛ صورت گرد و پوست سفیدم، درست مثل مامانِ؛ چشمهام مثل دکمه مشکیهاس و این کپ بابای خوشگلمه، مژههام مثل مامان بلند و مثل بابا پرپشته؛ خداروشکر دماغمهم شبیه هردوشونه و اینقدر خوش فرم هست که عمل لازم نشم. قدم مثل بابا بلنده و موهام مثل مامان مشکیه مشکی؛ لبهام هم مثل مامان گوشتی وخوش فرمه. از ظاهر که کپ هردوشونم و خب خداروشکر چیزی توی صورتم، توی ذوقم نمیزنه. عصمت خانوم؛ وقتی وارد شد و من رو دید با ذوق گفت: - الهی قربونت برم. ماشاالله، هزار ماشاالله ناز بودی نازتر هم شدی. مبارکت باشه! از این همه تعریف عصمت خانوم خجالت میکشیدم. - میدونید که امشب میخوام با بابا برم مهمونی؛ البته تقریبا کاری محسوب میشه. به نظرتون مناسبه؟ قشنگه؟ عصمت خانوم: پس پریسا(مامانم) خانم چی؟ دهنم کج شد و به سقف نگاه کردم. - کار دارن؛ هیچوقت هرسه مهمونی نمیریم در جریانید که؟ عصمت خانوم: خوشگل من خب ایشون کارها رو انجام میده. شما برو کلی خوش بگذرون. بعدشهم ادامه داد: - از خوبهم، خوبترِ، دخترم رو چشم میزنن از بس که ناز شدی. تازه از سرشونهم زیادیه! و چشمکی بهم زد؛ میدونست توی این جور جمعها خیلی شیطونی نمیکنم و به حد زیادی خشن میزنم. اما بازهم از حرفش خندهام گرفته بود. آخه کسایی اون روی شیطون و شوخام رو میدیدن، که خودم میخواستم و عصمت جونم تا حدودی میدونست دختر خشکی نیستم. ولی نمیدونست چه زیر- زیری آتیش میسوزونم. عصمت خانوم: راستی! خیلی مراقب باشیها! متعحب گفتم: - چرا چیشده مگه؟ عصمت خانوم: بالاخره این همه مهمونی چهارتا شازده داره دیگه. شونه پهاش رو داد انداخت و خندید و منهم تازه فهمیدم چی شنیدم و لبخند عمیقی زدم که جمع کردنش کار خدا بود. میدونستم داره شوخی میکنه ولی خب بیراه هم نمیگفت. دم غروب شده و من حاضر شدم روسریام که گرهاش روی شونم بود رو مرتب کردم و از پلهها پایین اومدم؛ عصمت خانوم برام اسپند دود کرده بود و من رو محکم بوس کرد. بابام هم داشت غر میزد که دیره، بدو. از در داشتیم خارج میشدیم که مادر عزیز تازه رسید خونه؛ نمیدونم چرا اما در هر حالتی باید کلی سفارش بهم بکنه؛ انگار هنوز همون بچه دوسالهام و سبکسری زیادی کردم! بالاخره با اصرارهای بابا، مامان رضایت داد که خونه رو ترک کنیم. *** با راهنمایی خدمه، وارد یه خونه ویلایی بزرگ شدیم. وقتی به سالن رسیدیم به دور و اطراف نگاه کردم؛ تمام جلوی سالن شیشه کار گذاشته شده بود و باغ و استخر جلوی اون نمای جذابی رو در معرض دید قرار داده بود. خونهی ویلای قشنگی بود. با کاغذ دیواریهای کرمی که گلهای براقی توش بود و لوسترهای بزرگ. ولی کاملا ظریف و مبلهای سفید و طلایی تکمیلش کرده بود. مهمونی بزرگی گرفته بودن و خیلیهم شلوغ بود. بعد از رسیدن من و بابا، میزبان اومد و سلام احوالپرسی کرد و خوش آمد گفت. بابا هم من رو بهشون معرفی کرد. آقا و خانم مشتاق، میزبان بودند. خانم مشتاق بعد از دیدن من، لبخند گرمی زد و گفت: - خیلی خوش آمدید! رو به بابا سعید ادامه داد: - دختر خیلی ناز و خانومی دارید. و در نهایت با لبخند عریضی به سمتم گفت: - مهناز مشتاق هستم. از دیدنت خوشبختم؛ از اینکه امشب اومدی، خیلی خوشحالم! با لبخندی که گوشه لبم بود، گفتم: - از دیدنتون خوشبختم. مهرانه شایان هستم. من هم خوشحالم باهاتون آشنا شدم. اگه میدونستم اینجا اومدنم چه عواقبی داره، هیچوقت اظهار خوشحالی و خوشبختی نمیکردم؛ حتی به لفظ! خانم مشتاق ما رو به سمت جمعی از مهمونها هدایت کرد و خانمی که مسئول پذیرایی بود بهم برخورد و لیوان آب داخل سینی روی من ریخت. خانم مشتاق به یکی از خدمهها گفت تا من رو همراهی کنند. منهم بعد از پرسیدن اینکه سرویس بهداشتی کجاست، ازشون تشکر کردم و تنهایی راه افتادم. آخه میخواستم خودم تنهایی برم بلکه بتونم یکمی کنجکاوی کنم و اطراف رو نگاهی بندازم. شاید حس فوضولیام هم ارضا بشه. @ همکار ویراستار♥️ @ DINA @ dorsa_a ویرایش شده 19 اردیبهشت توسط VampirE ویراستاری VampirE 7 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 26 مهر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت۸ - خداروشکر آب ریخته روی مانتوم! با یک دستمال سعی کردم یکمی از رطوبتش رو بگیرم. وقتی اومدم بیرون سرم پایین بود و به مانتوم نگاه میکردم تا ببینم چهقدر معلومه که متوجه شدم یکی جلومه سرم رو آوردم بالا و چشمهام خیره شده بود بهش و راستش زبونم از دیدنش بند اومده بود؛ آقای بنیامین مقدم بود. نمیدونم چرا اینجوری شده بودم. انگار ماتم برده بود. راستش با این که لباسهاش رو خودم انتخاب کرده بودم؛ اما به نظرم خیلی خوب شده بود. شاید هم اون روز سر- سری نگاه کردم؛ اما حالا میدیدم که چهقدر تغییر کرده و کتش روی اون شونههای قوی و عضلانیاش نشسته! مثل اینکه اون بیشتر از من تعجب کرده. چشمهای مشکیش گرد شده بود و بهم خیره شد و لام تا کام حرف نمیزد! بالاخره زبونم رو چرخوندم و گفتم: - سلام آقای مقدم! انگار توی فکر بود. بعد از کمی مکث جوابم رو داد: - سلام خانوم شایان؛ حالتون خوبه؟ شما اینجا؟ - ممنونم شما خوبید؟ بنیامین: خیلی ممنون انگار منتظر بود بگم چرا اینجام؛ آخه پسرهی پرو تو خودت هم اینجایی؛ یکی نیست بگه مهمونیِ دیگه! اگه سر کلاس بودیم راحتتر میتونستم جوابت رو بدمها. هعی خدا! - من با پدرم به مهمونی اومدیم؛ پدرم مدیر شرکت معماری آرتمنِ. نمیتونستم باهاش کل- کل نکنم. واسه همین گفتم: - شماهم مهمونی دعوت شدید دیگه؟! که یعنی خب ماهم مهمونی دعوت میشیم دیگه. و ادامه دادم: - چون ظهر گفته بودید؛ اما فکر نمیکردم مهمونی که میایم مشترک باشه. بنیامین که به جلد اصلیاش برگشته بود گفت: - بله خب من هم تعجب کردم. من با پدرتون آشنایی دورادور دارم. از طریق صحبتهای پدرم و همیشه کنجکاو بودم نسبت احتمالیتون رو بپرسم اما خب فرصتش پیش نیاومد. من هم با پدرم به مهمانی دعوت شدیم. خوشحال میشم همراهی.تون کنم. با لبخند مصنوعیای گفتم: - خواهش میکنم! «یکی نیست بگه تو مگه میرسیدی جز تیکه انداختن حرف دیگهای هم بزنی؟!» هردو باهم به سمت بابا و اون جمع که اکثراً مرد بودند رفتیم؛وقتی رسیدیم، پدرم من رو معرفی کرد و من هم به همه سلام کردم. یک آقای دیگه که تقریباً میشه گفت مسنتر از بابا بود نزدیک من شد و دستش رو گذاشت روی شونه بنیامین و گفت: - ایشون هم پسر من بنیامینِ؛ البته خیلیها باهاش آشنایی دارند. بنیامین هم به سلام و عرض ادب کرد معلوم بود بعضیها رو میشناسه. به بابا که از همه فاصله کمتری داشت دست داد و با وقار هرچی تمومتر گفت: - مشتاق بودم شما رو ببینم. بابای بنیامین گفت: - گویا خانم شایان و پسرم هم رو میشناسند؛ درسته؟ بهطور ناگهانی هردو باهم گفتیم: - بله! که البته من یکمی خجالت کشیدم. اما تو دلم گفتم: - مگه میشه پسرت رو نشناخت؟ اون هم وقتی دخترها ورد زبونشون اینه. آخه ندیدن چه زبون درازی میکنه؛ گویا پروییهاش فقط برای من بود. کرمت رو شکر خدا! زیر چشمی نگاهی بهش کردم که ادامه داد: - من و خانم شایان هم دانشگاهی هستیم؛ البته سعادت نبوده هم رشته ایشون باشیم بنده که خب میدونید دانشجوی عمران هستم. اصلاً یکجوری با جذبه حرف میزد و گفت سعادت نداشتیم که داشت باورم میشد همون پسر مغرور و خوب و سربه راه از نظر دخترهاست. ولی من خر نمیشم به این زودیها جناب مقدم! « اَه- اَه مهرانه یکم آروم بگیر این بچه داره ازت غیر مستقیم تعریف میکنه. مامانت یکچیزی میدونه میگه سبک سری نکنها!» ازفکرهام بیرون اومدم و جواب دادم: - نه خواهش میکنم؛ لطف دارید! روم رو کردم سمت بقیه و گفتم: - بنده هم دانشجوی رشته معماری هستم و دیدنتون خوشبختم خندهی بابام باعث شد نگاه من و بنیامین برگرده سمتش و با تعجب نگاهش کنیم! بابا: حتما خیلیهم باهم دعوا کردید! و بازهم خندید! راستش اصلاً بیراه نمیگفت؛ ولی دلم آشوب شد که چرا بابا یکهو این رو گفته با چشمهای گرد شده به بابا نگاه میکردم که گفت: - والا اگر شما رشته معماری باشید و آقای مقدم هم عمران و این که رشتههاتون هم دوست داشته باشید، که حتماً فکر میکنم دارید؛ این رو همه میدونن آب بچههای عمران و معماری به یک جوب نمیره و حتماً یکجایی دعواتون میافته. آقای مقدم (بابای بنیامین) حرف بابا رو تایید کرد و خندید. بنیامین: نه آقای شایان، اختلاف نظرها واقعاً زیاده؛ ولی خانم شایان نظراتشون منطقیه با یک لبخند که فقط من میفهمیدم داره مسخره میکنه. - تا الان که مشکلی نبوده! بابا: خب پس انشاالله بقیهاش هم مشکلی نباشه تو دلم میگفتم: - آره جون خودت! کم من رو دست ننداختی و کل- کل نکردی که حالا جلو بقیه اَدا اصول درمیاری. که مشکل نبوده؟! من رو مسخره میکنی؟! یک منطقی بهت نشون بدم تا بفهمی یک من ماست چهقدر روغن داره! ای خدا بازم اشتباه گفتم ضرب المثل رو؟! هیچ وقت درست نمیگم این ضرب المثلها رو؛ دوستهام خیلی اوقات برای تفریح میگن چهارتا براشون بگم تا بخندن. خودم حواسم هست توی حرفهای جدیام بهکار نبرم ولی گاهی میشه دیگه. اون موقع خدا خودش یاری میکنه. ازحرفهام لبخند نشسته بود روی لبم که با صدای بابام زیرگوشم به خودم اومدم: - بابا انگاری خیلی به بهشون سخت نگرفتی. چهطوریهاست؟!نظراتت رو قبول داره؟ همه میدونن این دوتا رشته همیشه سر جنگ دارن! منهم در جواب بابا خیلی آروم لب زدم: - بابا شما گوش نکن بهشون، ما واینمیسیم کل ایدههامون بره زیر سوال؛ هرجا لازم باشه محکم هستیم در خدمتشون! نمیدونم چرا؛ ولی نخواستم از بحثهامون بگم برای همین ادامه دادم: - البته بابا خیلیهم کارمون بهم نمیافته برای همین بحث زیادی نداریم. سرم رو کمی تکونی دادم و نگاهمون بهم گره خورد. اولش فقط خیره شده بود ولی بعدش یک لبخند زیرکانه زد که بیشتر شبیه خنده بود. منهم در جوابش یک لبخند خیلی کوتاه و مصنوعی زدم و سرم رو برگردوندم که فکر نکنه خرم و نمیفهمم! حرصم گرفته بود و توی دلم گفتم: - رو آب بخندی بچه! هروقت حرصم میگرفت بهش تو دلم میگفتم بچه، بعدش هم خودم خندهام میگیره. حالا زمان گذشته و رئسای شرکتهای دیگه رو هم ملاقات کرده بودیم. بالاخره وقتش رسیده بود و با رئسای شرکتهای مد نظر بابا، دور یه میز بودیم بحث بالا گرفته بود؛ بابا قبل از نشستن و صحبت کردن با بقیه گفته بود یکی از شرکتهای بزرگی که حرفش رو میزد شرکت آقای مقدم بود! درنهایت هم وقتی نوبت به بابا شد گفت: - ترجیحاً دخترم توضیح میده براتون. متوجه تعجب بعضیهاشون شده بودم. خب هم این که من دختر کم سن و سالی بودم و هم فکرش رو نمیکردن من درمورد فعالیتها نظر دقیقی داشته باشم. بهعلاوه بتونم هم پایهی اونها که سالها توی این کار بودند و شرکتهای بزرگ رو میگردوند، حرفی برای گفتن داشته باشم. همون موقع بود که روی گوشیام پیام اومد؛ مهراد بود. پسر عموی عزیز و بداخلاق خودم. سریع پیامش رو باز کردم، میخواست زنگم بزنه منهم سریع از فرصت استفاده کردم و نوشتم: - پسر عمو من الان تو جلسهام؛ ببخشید بعداً زنگت میزنم. دوباره پیام اومد که: - سلام رو که قورت دادی. آخه چه وقت جلسهست! باشه پس هر وقت بیکار شدی زنگم بزن. گوشی رو کنار گذاشتم و بدون در نظر گرفتن همهی شرایط استرس زا، آروم- آروم صحبت رو دست گرفتم و پروژههامون رو مختصر توضیح دادم. آقایون مقدم هم نشسته بودند و بنیامین ازم چشم برنمیداشت. فقط وقتی نگاهام بهش میافتاد سرش رو میانداخت پایین.گاهی حس میکردم بیشتر بهم خیره بشه رشته کلامم رو از دست میدم. از بس نگاهاش یه مدل خاصی بود. اما خب در عین حال وسط اونهمه فکر برای جور کردن کلمات بهتر و دقیقتر برای توضیح چشمهای آروم و جویاش استرسم رو کم میکرد. خودم هم نمیفهمم این تناقض یعنی چی! تمام مدت نگاه سنگین یک نفر رو حس میکردم. اما نمیدونم شاید از نگاههای پیگیر جمع بود؛ بالاخره بحث تموم شد و من در آخر همون نکاتی که بعد از خوندن پروژهها به نظرم اومده بود رو گفتم حالا دیگه نگاه همه حتی بابا و بنیامین بهم خیره شده بود. تو دلم گفتم: - نکنه اشتباه کردم، ای کاش نمیگفتم. آخه بابا هم داره اینجوری نگاهام میکنه! @ همکار ویراستار♥️ @ dorsa_a ویرایش شده 23 اردیبهشت توسط VampirE ویراستاری VampirE 6 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 27 مهر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت ۹ توی تمام مدت بحث، بقیه هم مشارکت داشتن. آخه مثلاً مهمونی بود؛ نه جلسهی کاری! بعد از یک مدت کوتاه، آقای مقدم دستش رو بالا برد و تشویقم کرد و گفت: - آقای شایان دختر فوقالعادهای دارید؛ به همهی پروژهها مسلط بودن. به نظرم خیلی باید ماهر باشی تا چنین ایدهها و پیشنهادهایی رو ارائه بدی! حتماً باعث افتخارم خواهد شد دختر کوچیکتر من هم، مثل ایشون، خانوم محترم و با استعدادی باشن! بابا با لبخند پر از رضایتی گفت: - شما خیلی لطف دارید! حتماً همینطور خواهد بود. من هم از وجود دخترم خیلی- خیلی خوشحالم! آخیش! خیالم راحت شد که به همهچی گند نزدم! خانم مشتاق سمت ما اومد و گفت: - چهطورِ جوونها برن بیرون و بذارند ما مسنترها هم گپی بزنیم. البته دیگه از کار و شرکت نباشه. و لبخند بامزهای زد. بابا آروم گفت: - اگه دوست داری برو بابا! اما مراقب باش! آرومتر از قبل، زیر لب ادامه داد: - گل کاشتی دخترم! عالی بود نظراتت! از وقتی بلند شدیم، حواسم به بنیامین بود. دیدم که نگاهش به جایی افتاد و معلوم بود داره تعلل میکنه! سرم رو به سمتی که بنیامین نگاه میکرد چرخوندم؛ و متوجه دید زدن اون پسری که نگاهم میکرد، شدم. فکر کنم تمام مدت، نگاه سنگینِ همین آدم رو حس میکردم. بهم لبخند زد؛ ولی نمیدونم چرا از مدل لبخندش اصلاً خوشم نمیاومد. بنیامین هم وقتی فهمید که اون رو دیدم، صبر کرد تا اول من رد بشم و توی فضای آزاد بیرون برم. جلوی استخر، میزهایی چیده شده بود؛ پر از نوشیدنیهای گرم و سرد و دسرهای مختلف. اوم! واقعاً بعد از این همه حرف زدندن، گشنهام شده! رفتم سمت میزهای شربت و کیک و خلاصه هرچی میشد تو ظرفم جا بدم، برداشتم؛ راستش کسی اونجا نبود که حواسش بهم باشه. من هم میتونستم دلی از عزا در بیارم. بعضی اوقات خودم هم از خورد و خوراکم تعجب میکردم. داشتم فکر میکردم چهطوری دسر بردارم که تو ظرفم جا بشه؛ که همون پسر نزدیکم شد و گفت: - من ارسلان هستم. پسر کوچیک خانوادهی مشتاق. از دور متوجهی صحبتهاتون شدم. فوقالعاده بودید! من هم همینطور که داشتم بشقاب و لیوان شربتم رو برمیداشتم، گوش میکردم و تقریباً با بیاعتنایی و سردی سرم رو بالا گرفتم و گفتم: - سلام شایان هستم. لطف دارید! حالا که خوب دیدمش، یک پسر قد بلند بود با شونههای پهن، هیکل درشت، موهای بلند و خیلی روشن که با کش بسته شده بود و کمی ازش، روی شونهاش ریخته شده بود. چیزی که بیشتر از همه توی چشم بود، رنگ سبز چشمهاش بود! ارسلان: خوشبختم! میتونم همراهیتون کنم؟ بلافاصله نگاهش به بشقابم افتاد و با اون خندهی بیخودش گفت: - انگار خیلی ازتون انرژی گرفته شده. میخواید بگم شام رو زودتر حاظر کنن؟ تو دلم خودم رو فحش میدادم و میگفتم دِ آخه مگه نخوردهای؟! بیا ببین سر خرمن چهجوری باهات حرف میزنه. حالا بیا و جواب این یکی رو بده! از نگاهش هم خیلی بدم میاومد. دلم نمیخواست دنبالم راه بیوفته. برای همین گفتم: - من هم خوشبختم. نه ممنون! وای خدایا! حالا چی بگم به این بشر؟ اون هم با این ظرف! بنیامین رسید و سلام خیلی سردی کرد. اولینباری بود که از دیدنش اینقدر خوشحالم؛ برخلاف وقتهایی که توی دانشگاه بیدلیل از اینور به اونور میرفت، حالا خوش موقع اومده بود. بنیامین نگاهش به من و دستم که به ظرف منفجر شدهام بود، افتاد و گفت: - شرمنده خانم شایان! خیلی لطف کردید ظرفم رو پر کردید! نگاه با مزهای بهم کرد؛ خیلـی از کاری که کرد خوشم اومد و جواب دادم: - نه خواهش میکنم! من نمیدونستم چی دوست دارید، از هرکدوم کمی گذاشتم. اِی بر آدم دروغگو لعنت! بین چه قشنگ هم لا پوشونی میکنی مهرانه خانوم! بنیامین: دیگه ببخشید وسط صحبتتون تلفنم زنگ خورد. این تیکهاش رو راست میگفت. قبلش داشت با گوشیاش حرف میزد و از دور حس میکردم خیلی عصبی هست! ارسلان مشتاق هم بعد از دیدن صحبتهامون، با اخم کمرنگی گفت: - مزاحم نمیشم. خوش بگذره! نفسم رو راحت و محکم بیرون دادم. آخیش! راحت شدم. بنیامین نزدیکم شد و قبل از این که حرفی بزنم، لیوان توی دستش رو محکم روی میز زد. طوری که چند نفری از اطراف نگاهشون به سمتمون چرخید. چشمهاش از عصبانیت پر شده بود و سرش رو نزدیکم آورد؛ طوری که حالا نفس زدنش رو حس میکردم. و گفت: - لطفاً ازش دور بمون؛ هرچی دورتر، بهتر! اینقدر متعجب بودم که نتونستم حرفی بزنم. خودم هم ازش خوشم نمیاومد! ولی این که بنیامین داشت اینجوری میکرد، برام عجیب بود! وقتی عصبانی میشد خیلی جذابتر هم میشد و چهره مردونهاش بیشتر از همیشه نما پیدا میکرد. میتونم بگم وقتی عصبانی میشه، من لبخند رو لبم میاد؛ حتی وقتی باهاشش کل- کل میکنم و حالش رو میگیرم کلی کیف میکنم. دست خودم هم نیست. آدمیام که از حرص خوردن پسرها خیلی لذت میبرم. دیگه ایشون که مغرور و خود شیفته است بدتر! داشتم همینجوری نگاهش میکردم؛ که به خودم اومدم. نمیدونم چرا! ولی یکهو فقط این به ذهنم رسید که موضوع رو عوض کنم. ما هم که حرفی نداشتیم برا گفتن الا خرید امروز. - راستی شماره کارتتون رو بهم میدید؟ میفهمیدم با نگاهش داره میگه کمی هم به حرف قبلیام اهمیت میدادی، بد نبود. توی این وضعیت خندهام گرفته بود. ای خدا! نمیدونم چه حکمتیه حرصش که در میاد، خندهام میگیره! رنگ نگاهش عوض شد. باز هم چشمهاش همون سردی و غرور همیشگی رو گرفت. بنیامین: خانم شایان! اصلاً قابل شما رو نداشت. شما که به عنوان هدیه هم قبولش نکردین. - نه خواهش میکنم! خیلی هم ازتون ممنونم! اینطوری راحتترم. بنیامین: خب باید بگم کارتم همراهم نیست امشب. لبخندی که اگه نمیشناختمش به پوزخند تعبیرش میکردم، زد و ادامه داد: - من باید برم پیش پدرم. لطفاً مراقب باشید. یعنی شماره کارتش رو حفظ نیست؟! - باشه پس بعداً حتماً ازتون میگیرم شماره کارتتون رو! ممنونم. ببخشید مجبور شدید دروغ بگید. بنیامین: تا باشه از این دروغهای خوشمزه! ماشالله ظرف بیخ تا بیخ پرِ! باز هم خندهای کرد؛ که بیشتر جنبه مسخره کردنام رو داشت. این بشر دست بردار نبود. حالا دیگه معلوم نیست این رو تا کِی بگیره دست. خجالتزده شده بودم! اما پروتر از اینها بودم که کم بیارم. برای همین بیتفاوت گفتم: - باز هم ممنونم! @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 24 خرداد توسط VampirE ویراستاری VampirE 8 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 27 مهر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت ۱۰ روی صندلی کنار استخر نشستم و به آب خیره شده بودم. دلم یکجوری بود. کلاً از عصبانیتهاش خوشم میاومد. حالا حتی نگاه سردش هم قشنگ شده. همیشه از دستش حرصی میشدم؛ ولی خدا رو شکر اینبار به دادم رسید! صدای قلبم رو میشنیدم؛ که صدای گوشیام همذاضاف شد. آخ- آخ بیشتر از یک ساعت شده و زنگ نزدم به مهراد! - الو وای ببخشید مهراد! اصلاً یادم رفت زنگت بزنم. مهراد: اول سلام! و صدای خندهاش اومد. - دختر الان سر من رو میتابونی؟! از دوباره سلام نکردنام بهش خندهام گرفت و گفتم: - سلام؛ نه بهخدا! با بابا اومدیم مهمونی یکی از دوستهاش؛ بعد دیگه اون موقع تازه میخواستم از پروژههای شرکت بگم که پیام دادی. مهراد: به- به! خوب پیش رفت؟ - وای مهراد نبودی ببینی اولش اینقدری ساکت بودن؛ که به زمین و زمان فحش میدادم. فکر کردم گند زدم؛ ولی بعدش کلی تشویقم کردن و خلاصه بگم یکی از گلهای روزگار رو کاشتم. رفت توی جلد خشک و نچسبش و گفت: - سبک سری هم کردی؟ وای به حالم اگه بود! چهقدر بابت اون ظرف دعوام میکرد! با پرویی گفتم: - واقعاً که! من دارم بالای دکترا حرف میزنم تو میگی سبک سری؟ خیلی هم ممنون! حالا یه دوبار خندیدم تو روت؛ ببین چه خود بزرگ بینی برام در میاره ها! مهراد: خانم دکتر درست میفرمایند؛ اما مواظب خوراکیها باشها! و به خندیدن شروع کرد. خدایا این، اینجا دوربینی چیزی داره؟! با این حال کم نیوردم و گفتم: - خانم دکتر همیشه درست میگن. یهجوری خودت و زنعموت حرف میزنین، انگار من کوچیکم! فهمید ناراحت شدم و رفتم تو لاکِ خودم. مهراد: شوخی کردم بابا! خب شکمویی! چیکارت کنیم؟ - هیچی. راستی کارم داشتی؟ مهراد: نه میخواستم حالت رو بپرسم؛ چند روزی بود ندیدمت. حالا هم برو به مهمونیت برس. میدونم خانومی ها! ولی زیاد خوراکی نخوری دور از چشم عمو! و باز هم زد زیر خنده! میخواستم بگم رو آب بخندی؛ ولی دلم نمیاومد. آخه الکی هم نمیگفت. - ممنون! دیگه ببخشید سرگرم درسهام بودم. یه روز میام که عمو اینها رو هم ببینم. مهراد: بلــه؛ شما درس نخونی، کی بخونه؟ ما که از نظرتون بیسوادیم! - نه؛ نفرمایید! شما دکترای واقعی داری. و باز هم خندیدم. مهراد: راستی میام یه روز دنبالت از دانشگاه که بریم یه چیزی بخوریم؛ خوبه؟ - باشه؛ اگر پروندههاتون وقتی هم برای من میذاره، چرا که نه؟! پس فعلاً خداحافظ. سلام برسون. مهراد: وقت برای شما همیشه دارم. مواظب خودت باش. به عمو سلام برسون. خداحافظ. مهراد پسر عموی منه که سی و دو سالش هست و دکترای حقوق داره. واسه خودش برو بیایی داره. از لحاظ ظاهری هم خیلی بهم شبیه هستیم. با این تفاوت که قدبلندی و چهار شونه بودنش حسابی جذابترش کرده. بچگیهام وقتی تنها بودم، دنبالم میاومد و من رو به خونهشون میبرد؛ یا بهم زنگ میزد تا از سکوت خونه نترسم؛ توی فامیل میشد بگم تنها کسی بود که بیشتر از همه باهاش راحت بودم. همیشه بهش میگفتم آخه انسانی رفتی چیکار؟ برای همین همیشه میگه از نظرت بیسوادم؛ اما خب واقعاً اینطوری نبود! غرور و خشکیاش همیشه مشخص بود؛ اما نه برای منی که هروقت لازم بود کنارم میموند تا کمکم کنه. جدیداً حواسش به شرکت بازرگانیش بود. برای همین کمتر هم رو میدیدیم. توی عوالم فکری خودم غرق بودم که... . - خانم شایان شما بنیامین رو از کجا میشناسید؟ باز هم این خرمگس معرکه اومد! پیع! اگه ایندفعه بنیامین بیاد، لیوان تو سرش خورد میشه؛ ناخودآگاه از تصور عصبانیتش خندهام گرفت و لبخندی زدم. با نزدیک شدنش و پیچش صداش توی گوشم، مور- مور شدم! ارسلان: چه خندهی دلنشینی! خندهام محو شد؛ خیلی از حرفش بدم اومد. لیوان توی دستم رو با عصبانیت روی میز گذاشتم. ارسلان: عصبانی نشو! منظوری نداشتم. اوم... کجا درس خوندی؟ خب الان چیکار کنم؟! این پروتر از این حرفهاست. دیگه خـوب حرفها و رفتارهای پسرها رو تشخیص میدادم. البته غیر از آقای بنیامین مقدم که همهاش باهام بحث میکنه! با خودم گفتم شاید با بیمحلی بره! برای همین اخمم بیشتر رفت توی هم. - هنوزم دانشجوام. یک نگاه خاصی داشت برای همین هم نمیتونستم بهتر جواب بدم. ارسلان: جداً؟! من لندن مهندسی ساخت و سازه خوندم. چه رشتهای هستی؟ - مهندسی معماری. بهخاطر میزبان بودن و بزرگترها، مجبور بودم احترامش رو نگه دارم و نشم مهرانهای که یکسری آدمهای نادرست ازش میترسن! صندلیاش رو بهم نزیکتر کرد و گفت: - میتونم بقیه جاهای خونه رو نشونت بدم؟ و سریع گوشیاش رو در آورد و ادامه داد: - شمارهات رو میشه داشته باشم؟بالأخره پدرامون دوستن و... . دود از سر و کلم بلند میشد؛ چهرهام داد میزد الانِ که پاشم بزنم تو گوشش. از اولش هم میدونستم یکجوری هست؛ اما نه تا این حد بیشعور که عملاً بهم نخ بده و فکر کنه ممکنه دنبالش هم برم! سرم رو بالا آوردم که یک حرفی بهش بزنم. وای خدایا! حواسم به روبهرو بود؛ اما این پسرهی پررو داشت ادامه میداد: - خیلی از خندهات و رفتارهات خوشم میاد. معلومه بدجور لجبازی! من فقط روبهروم رو میدیدم. آخه بنیامین دیده بودش و فکر کنم بو برده بود داره اذیت میکنه. با عصبانیت اومد سمتمون؛ وقتی رسید پیشونیاش عرق کرده بود و گفت: - چیشده که آقا ارسلان قصد آشنایی با خانم شایان دارن؟! @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 25 خرداد توسط VampirE ویراستاری VampirE 7 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 28 مهر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مهر، ۱۴۰۰ #پارت ۱۱ من عصبانیتش رو میدیدم؛ اما نمیدونم چرا قفل کرده بودم. میترسیدم وسط مهمونی شر به پا شه. از طرفی هم پیش خودم میگفتم آخه چرا؟ چرا چشمهاش با دیدن ارسلان اون هم وقتی نزدیکمه، اینقدر ترسناک میشه که زبون من هم بند میاد؟! ارسلان با پوزخندی رو به بنیامین گفت: - آره عزیز! مهرانه خانوم، خیلی خانومِ خوشگلیه. مگه میشه نخوای بشناسیش؟ انگاری شما از قبل میشناسیش؟ من فقط شمارهاش رو خواستم! حالا دیگه از اینکه اسمم رو صدا کرده بود، عصبانیتر بودم. خوبه باز یه خانم بعدش گفت. چشمهام از عصبانیت و نفرت پر شده بود و بهش نگاه کردم. تا اومدم دهن باز کنم، بنیامین گفت با حرص گفت: - میشناسم و به حرمت پدرت و مهمونی امشب، صورتت دست نخورده باقی میمونه. شماره میخوای نه؟ باید به خودم میگفتی. میخوای مثل قبل... . حرفش رو خورد و داشت خیز برمی داشت سمتش که گفتم: - آقای مقدم! لطفاً. بنیامین: الان هم فکر کنم خانوادهات کمک بخوان. چشمهاش رو بهش دوخت و اخم کرد؛ ولی این پسره رگ نزد! بنیامین دستش رو گرفت و چند قدمی کشیدش جلوتر. فقط دیدم کم- کم دارن دست به یقه میشن که تلفن ارسلان زنگ میخوره و از هم جدا میشن. راستش خیلی عصبانی بودم؛ اما از رفتار بنیامین خیلی خوشم اومده بود. کیف کردم؛ اما دختر متوهمی نبودم و از اونجایی که هم رو میشناختن، احتمال دادم ازهم بدشون میاد. میشه گفت حتی مطمئن شدم. بنیامین اومد و نشست کنارم و آب خنک توی لیوان ریخت. با دستهاش اینقدر محکم تنگ آب رو گرفته بود که میگفتم هرلحظه تو دستش میشکنه. با دندونهای کلید شدهای گفت: - گفته بودم هرچی دورتر، بهتر! و لحنش به لحظهای تغییر کرد و ادامه داد: بابت بیاحترامیهاش عذر میخوام. من که هنوز از تغییر لحنش متعجب بودم، فقط گفتم: - نه خواهش میکنم شما که مقصر نیستید. نمیخواستم توی دردسر بیوفتید. ببخشید. بنیامین: خواهش میکنم. من میشناسمش. امیدوارم تندی من رو ببخشید. - خیلی هم ممنونم که جوابش رو دادید. موقع شام شد و همه رو صدا کردند. کنارِ بابا نشستم و بنیامین و ارسلان روبه روی هم بودند. طوری که کسی متوجهشون نشه نگاهشون میکردم. متأسفانه اگه بهشون اجازه میدادند، با چنگال چشمهای همدیگه رو در میآوردن. غذا تموم شد و یکی دو ساعت بعد خدافظی کردیم و برگشتیم. بابا توی ماشین گفت: بابا خیلی اول از تو، بعدش هم پروژه خوششون اومد. دستت درد نکنه. مهمونی خوب بود؟ اذیت که نشدی؟ با یادآوری اتفاقاتی که افتاد، گفتم: - ممنون بابا. بد نبود. خوب بود. بابا: این هم دانشگاهیات هن خیلی پسرِ با وقاری بود. نگفته بودی باباش آقای مقدمه. - من اصلاً نمیدونستم پدرشون کیه. و اصلاً تا امروز متوجه اسم ایشون توی پروژهها نشده بودم. حتی اون هم از من دربارهی شما نپرسیده بود. *** اینقدر خسته بودم که حد نداشت. صورتم رو شستم و به سمت تخت شیرجه رفتم. هرکاری میکردم خوابم نمیبرد و مدام تصویرش جلوی چشمم میاومد. با فکر به مهمونی هنوزم از عصبانیتش میترسیدم. «اَه- اَه معلوم نیست چم شده اصلاً.» *** صبح شنبه شده بود و ذهنم تمام دیروز ناخودآگاه درگیر بود. به زور چشمم باز میشد. کش و قوسی به خودم دادم و متوجه شدم کمی از خواب دیر بیدار شدم. بدو- بدو لباسهام رو پوشیدم و یک کرم و رژ ملیحی زدم. از پلهها چهارتا یکی میپریدم و کلی سروصدا راه انداخته بودم. عصمت خانوم صدام کرد و یک لقمه بهم داد و گفت: - آخه دختر نازم چرا زودتر بیدار نشدی که حدأقل صبحانه بخوری؟ - سلام. نمیدونم چرا خوابم برد. نگران نشید همونجا یه چیزی میخورم. و سریع لقمه رو گرفتم و مثل فشنگ در رفته از تفنگ از در زدم بیرون. نزدیکهای دانشگاه رسیدم. بهطور غیر ارادی پام روی ترمز رفت. یا خدا! چی میبینم؟! این اینجا چیکار میکنه؟ پیش خودم گفتم: - اشتباه دیدی! اما نه هرچی نگاه میکنم خودشه! ارسلان اومده بود دم در دانشگاه و اگه میخواستم وارد شم، حتماً من رو میدید و راستش حس ششمم میگفت اینجا رو پیدا کرده تا به من نزدیک شه. آخه هیچ دلیل دیگهای هم نمیتونستم براش پیدا کنم. آها! راستی شایدم با بنیامین کار داره! ولی نه امیدواری بیخوده! اولش گفتم بیخیال دانشگاه رفتنم بشم تا دردسر جدیدی درست نشه؛ اما من دختری نبودم که در هیچ حالتی کوتاه بیام. خیلی شیطون بودم؛ اما تمومش زیر غرورم پنهون میشد. اون هم غروری که اکثراً جلوی اقایون بود. پیش خودم دو- دوتا چهارتا کردم و گفتم اولاً از کجا معلوم برای من اومده باشه؟ دوماً چرا نباید غرور و خشم من برای این یکی به چشم بیاد؟! باس ببینه که من اگه دو شب پیش چیزی نگفتم، روی حساب صاحب خونه بودنشون بوده. اخمهام توی هم کشیده شد. ماشین رو یکم پایینتر پارک کردم و با بی توجهای به سمت دانشگاه راه افتادم. قبل از نگهبانی متوجه من شد و سمتم اومد. مجبور بودم سرعت قدم برداشتنم رو کم کنم تا حدأقل دم نگهبانی شروع نکنه به حرف زدن. اومد جلوتر و دستش رو برد توی جیباش و به ماشین مشکی مدل بالایی تکیه داد. یه نگاه اجباری کردم و متوجه شدم ماشین مال بنیامینه؛ ولی از این پسر اینقدری حرصی بودم که دیگه بهش نگاه نکردم. توی دلم میگفتم کاش باز هم اینجا بودی بنیامین. نیستی ببینی داره من رو با چشمهاش میخوره! یه تشر به خودم زدم و با اخمهای درهم رفتم نگاهش کردم. نیشخند بیخودش رو تحویلم داد و گفت: - به- به. سلام خانوم خوشگله! با گفتن این حرفش خیلی عصبانی شدم. میدونم چشمهام حتماً سرخ شده بود و با عصبانیت نگاهش کردم که گفت: - بابا یه سلام بود. چرا اینقدر با من بدی؟! این همه راه بهخاطرت اومدم. @ همکار ویراستار♥️ 5 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 28 مهر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت ۱۲ سرم داشت از این همه پررویی و نگاههای مزخرفش سوت میکشید. با خشمی که قصد کنترلش رو داشتم، گفتم: - به فرض که علیک سلام. فکر نمیکنم خواسته بودم شما رو ببینم. اصلاً نسبتی نداریم باهم! بعدش هم اگه شما با نزاکت رفتار نکنید، من مجبور میشم طور دیگهای رفتار کنم. به صورتش دستی کشید و گفت: - نسبت رو که داریم. آخ- آخ که وقتی عصبانی میشی، چهقدر جذابتر میشی! دیگه لجم بد در اومده بود و بیشتر از هروقتی ابروهام تو هم کشیده شده بود. اون هم ابروهایی که دوستهام همیشه میگفتن مثل قداره میمونن! با پوزخندی گفتم: - هه؛ چه نسبتی مثلاً؟ - من عاشق شمام. یه قدم بهم نزدیکتر شد. همزمان که دستم رفت بالا تا یه سیلی نصیبش کنم و حالیاش کنم دنیا دست کیه، در همون ماشین با شتاب باز شد و... . - ارسلان! و یک مشت میره توی صورت ارسلان، من هم اگر چه اولش هاج و واج نگاه میکردم؛ ولی بعدش همینطور که جیغ خفیفی کشیدم، دیدم بنیامین با تمام حرصش داره میزنتش و سرش داد میزنه. - کثافت! مگه بهت نگفتم اینورها آفتابی نشی؟ حالا اومدی ادعای عاشقی میکنی؟ اون هم کم نیورد و بلند شد و بنیامین رو محکم زد. خواستم داد بزنم؛ ولی باید ساکت میموندم و تا قضیه حاد نشده، دستم رو جلوی دهنم نگه میداشتم تا یک وقت دادی نزنم. بنیامین دستهای ارسلان رو محکم گرفت و یک چیزی با حرص زیادی در گوشش گفت که متوجه نشدم. توی همین لحظه یک مشت دیگه میزنتش. ارسلان شونههای پهنی داشت و تونست سریع با یک حرکت از دستش بیرون بیاد و حالا با هم گلاویز شده بودن. دیگه هرچی داد زدم که هم ول کنن فایدهای نداشت؛ نگهبان از دور متوجه میشه و میاد و با کلی زور و تهدید جداشون میکنه. وقتی نگهبان داشت به زور ارسلان رو عقب میبرد، روش رو برگردوند. حالا معلوم بود چهقدر صورتش زخمی شده و کنار فکش کبود بود. در همون حالت داد زد و گفت: - ببین من که ولت نمیکنم! دلم آشوب شد. طوری که وقتی دعوا میکردند، شدت کمتری داشت. نفسم رو محکم دادم بیرون و زیر لب لرزون گفتم: - منظورش کیه؟ من؟ آخه چی از جون من میخواد؟ وقتی روم کردم سمت بنیامین، بیشتر از قبل عصبانی شدم. بنیامین اون روز کاملاً مشکی پوشیده بود. پیراهن و شلوار مشکی و یک کت چرمی مشکی روی اون که فیکس تنش بود و خیلی جذابتر نشونش میداد. خداییاش من همیشه این کت چرمی مشکیاش رو دوست داشتم. نگاهم از کفشش به صورتش برگشت و دیدم گوشهی لبش زخمی شده و داره خون میاد و لباسهاش حالا دیگه مثل چشمهای مشکیاش، سیاه نبود و پر از خاک شده بود. نگاهم ناخودآگاه به پشت سر بنیامین افتاد که با دیدن این صحنه، کامل ماتم برد و بنیامین ردِ نگاهم رو گرفت و اون هم خیره به جلو موند. آقای مجد بود که سلانه- سلانه داشت به سمتمون میاومد. از آقای مجد نگم که کلی آشفته شده بود. آستین پیرهنش رو داده بود بالا و دستهای تنومندش بیرون بود و روی پیشونیاش زخم شده بود. همونطور که گیج نگاهشون میکردم، به ما رسید و بدون مقدمهای گفت: - اینها کی بودن؟! بنیامین خیلی سرد گفت: - چرا این شکلی شدی؟ آقای مجد در حالی که حس میکردم پوزخند به لب داره، گفت: - پسرِ خوب وقتی دعوا میکنی، مواظب پشت سرت هم باش. گیج و گنگ نگاهش میکردم که ادامه داد: - یکی که با این پسره بود چاقو داشت و میخواست بیاد سمتتون که من شما رو دیدم و باهاش گلاویز شدم. بنیامین: ممنون! آقای مجد در حالی که اخم به صورت داشت، گفت: - تشکر لازم نیست. کی بودن؟ نمیدونم چرا حس میکردم داره با کنجکاوی خاصی سوال میپرسه البته خب بهش حق میدادم. برای همین زبون باز کردم و گفتم: - تقصیر من بود. مزاحم من شدن. توی یک لحظه حس کردم چشمهاش اینقدر دو- دو میزد که از حدقه میخواد در بیاد. حتی تشخیص نمیدادم که عصبانیه، نگرانه یا متعجبه! فقط رنگ نگاهش مثل کسی بود که تو اوج گرما آب یخ بریزن روش! سریع رنگ نگاهش عوض شد و با آرامشی گفت: - آقا بنیامین شما میشناختیشون؟! بنیامین نگاه موشکافانهای بهش کرد و حس کردم دقیقاً اون هم از سوالهای مجد تعجب کرده و گفت: - یک زمانی آره. مال سالهای خیلی پیشه. توی مهمونی بهخاطر کارهای باباهامون دیدمش. در همین حد! به خودم میگفتم دختر کاش دعا نمیکردی اینجا باشه. ببین چه بلایی سرشون اومده! نگاه کن پشیونی آقای مجد رو! انگار هردوشون یک لحظه هم، شبیه آدمهایی نبودن که میشناختم! نگهبان اومد و گفت: - برای چی دعوا میکردید؟ من دهنم بسته شده بود که آقای مجد گفت: - خواهش میکنم گزارش نکنید. دیگه تکرار نمیشه. به من نگاهی کرد و گفت: - حال شما خوبه؟ با این که مثل گربههای ملوس ترسیده بودم و میشد از چشمهام ترس رو خوند، بیدرنگ گفتم: - خوبم. لطفاً گزارش نکنید. این اتفاق بخاطر من افتاد. و سرم رو انداختم پایین که نگهبان گفت: - مراقب باشید که دفعهی بعدی تکرار نشه و سریع رفت. گوشه لب بنیامین هنوز داشت خون میاومد. با دیدن خون روی لبش دلم ضعف میرفت؛ اصلاً یکی از دلایلم برای تجربی نخوندن همین بود که اگه کسی خراشی بر میداشت یا خونی میدیدم، زودتر از طرفم حالم بد میشد؛ البته این در مورد خودم صدق نمیکنه. یک دستمال از کیفم در آوردم و دادم بهش و با نهایت شرمندگی گفتم: - ببخشید. شما دو نفر بهخاطر من دچار این مشکل شدید. واقعاً شرمندهام. سرم پایین بود. واقعاً خجالت میکشیدم؛ ولی سریع جمله بعدیام رو گفتم: - لطفاً کمی جلوتر بیاید. توی ماشینم جعبهی کمکهای اولیه دارم. هردو زخمی شدید. @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 8 مرداد توسط Mehraneh ویراستاری Aytak 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 29 مهر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت۱۳ سریع به سمت ماشین رفتم و جعبه رو در آوردم. دیدم بنیامین و آقای مجد باهم حرف میزنند با اینکه توی نگاه هردو عصبانیت موج میزد؛ ولی بهم دست دادن و آروم اومدن سمت ماشینم، داخل جعبه بتادین، پنبه و چسب زخم داشتم پنبهها رو بتادین زدم و گذاشتم روی زخم پیشونی آقای مجد و چسب زخم زدم. اون هم بیحرکت ایستاده بود و لبش رو با زدن بتادین جمع کرد. متوجه ناراحتی من شد و گفت: - خواهش میکنم هر چهقدر میتونید سمت این آدم نرید! آخه وقتی یه نفر همراهشِ که با چاقو میخواد خیز برداره سمت دیگران هرکاری ازش برمیاد! تا اومدم حرفش رو بفهمم خداحافظی کرد و پا تند کرد و رفت! نمیدونم دقیقاً چش شده بود؛ ولی حس میکردم با نگاهش میخواد حرفی بزنه؛ اما قبل از هرچیزی زود رفت! بنیامین با اون چشمهای مشکیاش، توی چشمهام زل زده بود و انگار داشت ازم گله میکرد چرا به حرفش گوش نکردم. برام خیلی عجیب بود آقای مجد هم داره حرفهای بنیامین رو میزنه!مجد هم میگه ازش فاصله بگیر. کاری نداریما ولی آدم وقتی میبینه با چاقو قرار به یکی حمله بشه میترسه! چهقدر شجاعِ این پسر! خوشبهحال زنش! خدایا این چرت و پرتها رو از ما دخترها نگیر که هیچ فرصتی رو از دست نمیدیم. من خودم از ارسلان خیلی بدم میاومد؛ اما اینکه هردو اینجوری بهم میگفتن اعصابم خوردتر میشد، آخه مگه من رفته بودم سراغش؟! یک پنبهی دیگه روی گوشه لب بنیامین گذاشتم. روی صورتش اخم داشت و با دردی که حس کرد، صورتش جمع شد و گفت خودش اینکار رو میکنه. - من اصلاً نمیدونم چرا این اتفاق افتاد! یا اصلاً مگه من رو چهقدر میشناسه؟ نفسش رو عمیق بیرون فرستاد و گفت: - مگه نگفته بودم هرچی دورتر، بهتر؟ بیتوجه به حرفش گفتم: - شما چرا توی ماشین بودید؟ چشمهاش قرمز بود، دستش رو برد توی موهاش و باصدای بلند و عصبیای گفت: - من گفته بودم هرچی دورتر بهتر اونوقت شما وایستادید به حرفهاش گوش میدید؟ اینجا چیکار میکرد؟ هان؟ با عصبانیتی که توی چشمهام داد میزد گفتم: - مگه من خواستم حرف بزنم؟ من حتی نمیدونم از کجا میدونه این دانشگاهم! صدام بالاتر رفته بود و ادامه دادم: - نه میشناختمش نه میخوام هم بشناسمش که هی میگید چرا دور نبودی؟ درسته کمکم کردید قبول، دستتون هم درد نکنه. زده بودم به سیم آخر و میدونستم حرفهام ممکنِ اذیتش کنه؛ ولی خب اون هم چپ میرفت راست میرفت میگفت دور نبودی، دوری کن. انگار این من بودم که آویزونش هستم، نه اون! - ولی دارید بد باهام حرف میزنید. من اصلاً صحبتی نداشتم با ایشون اگر هم نبودید باز هم خوب بلد بودم جواب دندون شکنی بهش بدم. کاری نکردم که بخوام بابت اشتباهم جواب پس بدم. از اعماق وجودم غصهام دو برابر شد. داشتم حرفهایی میزدم که نباید! تو چشمهاش همزمان غم و عصبانیت رو میدیدم؛ ولی چارهای دیگه نداشتم. آخه اون هم خوب باهام حرف نزد. اونی که الان ناراحت و دلخوره، مهرانه است نه بقال سر کوچه! یکدفعه زنگ خطر تو ذهنم زده شد؛ ارسلان احتمالاً فهمیده بود با بنیامین توی یک دانشگاهم! عجب پیلهای! حالا دیگه عصبانیتر از قبل بود، جهت نگاهش رو برگردوند به طرف دیگه و با حرص گفت: - که این طور! ببخشید دخالت بیجا کردم؛ اما آخه... . با حرص گفتم: - آخه چی؟ چی؟ بنیامین سری به تأسف تکون داد و لب زد: - آخه تو چی میدونی؟! و زود جواب خودش رو داد: - هیچی نمیدونی، هیچی! - به نظرم حتی دونستن این که کیِ هم بکارم نیاد. هرکی و هرچی میخواد باشه، باشه! به هرحال دیگه فکر نکنم بیاد. پوزخندی از روی عصبانیت زد گفت: - زیاد مطمئن نباشید، فقط یکمی سعی کنید حرفهام رو بفهمید. بدون هیچ حرفی و مکثی رفت و وارد دانشگاه شد! دلم بدجوری آشوب بود. اصلاً اگه میگفتم شده ماشین رختشویی دروغ نبود. آروم و با تمام ناراحتیام که بنیامین حتی بیشترش هم کرده بود، وارد دانشگاه شدم. آقای مجد روی یکی از جدولها نشسته بود. سرش رو گرفته بود و آروم به جلو و عقب حرکت میکرد. نزدیکش شدم. آخه اون هم بد ضربهای بهش وارد شد. از زخم روی پیشونیاش هم کاملاً معلوم بود. - آقای مجد حالتون خوبه؟ معلوم بود خوب نیست و خودش رو جمع کرد و در همون حالت گفت: - من خوبم، ارسلان شما رو از کجا میشناسه؟ خیلی یکدفعهای سوالش رو پرسید تازه من از ارسلان نام نبرده بودم که بخواد بدونه! چهطورِ که ارسلان رو میشناسه و سریع به اسم صداش کرد؟ حس میکردم خیلی حالش بدِ چون اصلاً حالت طبیعی نداشت - شناختی ندارم، فقط دو روز پیش مهمونی پدرشون دعوت بودیم که اونجا دیدمشون و از بدِ حادثه من رو دیدن؛ ولی شما از کجا میشناسیدشون؟! من که اسمی نبردم! سرش رو بلند کرد و حالا متوجه چهرهاش شدم. صورتش سرخ بود و چشمهاش قرمز! انگار گریه کرده بود. دلم ریخت! صدام توی گلوم خفه بود. آدم ترسویی نبودم؛ اما آخه عکسالعمل یه آدم مغرور و محکمی مثل شاهین مجد نمیتونست این باشه. مگر این که، مگه این که اون هم بشناسدش! آروم گفت: - نمیخوام کسی بدونه؛ ولی قبلاً توی یه مهمونی دیده بودمش. حالا بگید پس چهطور اینجا بود؟ زیر لب حرفی زد که درست نفهمیدم؛ اما حس کردم میگه: - حتی حفاظت از توهم کار سختیِ! ولی چون مطمئن نبودم هیچی نگفتم؛ به احتمال خیلی زیاد افکار بیخوده. خودم بوده وگرنه این حرفش چه دلیلی داره؟ صد درصد فشار عصبی باعث شده این شکلی بشم! توی دلم گفتم: - ای بابا ببین به چه روزی افتادم منی که جواب سلام به زور میدادم، واسهی مزاحمتهای این آدم باید به اینها جواب پس بدم. خدا ازت نگذره به کاری وادار شدم که بدم میاد؛ ولی از طرفی هم نمیتونم جوابشون رو ندم! ویرایش شده شنبه در ۱۴:۰۶ توسط Aytak ویراستاری Aytak 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 29 مهر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت ۱۴ - نمیدونم، من هم خبری ندارم چهطور شده؛ اما شاید... . مجد سریع با کنکجکاوی مشهودی گفت: - شاید چی؟ - آقای مقدم و پدرشون هم مهمونی بودند. شاید متوجه هم دانشگاهی بودنمون شدند و اینجا رو پیدا کردند. نمیدونم چرا باز هم سوالم رو پرسیدم انگار یادم نبود که قبلاً هم پرسیدم: - شما از کجا میشناسیدشون؟ همینطور که سوالم رو میپرسیدم، سرم رو بلند کردم که بنیامین در حالی که به دیواری تکیه داده بود داشت چپ- چپ نگاهم میکرد. - گفتم که اولینبار توی مهمونی دیدمش آدم جالبی نیست. خواهشاً این رو به احدالناسی نگید. مشت شدن دستهاش رو دیدم و با اطمینان گفتم: - حرفی نیست و کسی هم نیست که بخوام تعریفی کنم نگران نباشید. صدای موبایلم اومد با عذرخواهی حرفش رو قطع کردم و سلانه- سلانه به سمت دیگهای رفتم. - بله! جناب بداخلاق! مهراد خنده و حرصش قاطی شد و گفت: - باز هم سلام بیسلام! کی میخوای یاد بگیری؟ هول شده گفتم: - سلام، ببخشید. چیزی شده؟ - سلام، نه! خوبی؟ صدات یه جوریِ! چیزی شده؟! این بشر مو رو از ماست بیرون میکشید و زود میفهمید یه چیزیم شده! نفسم رو محکم بیرون دادم و گفتم: - هعی، نگم برات! اتفاق که خیلی افتاده؛ ولی حالا نمیتونم بگم کامل، دانشگاهم. - باشه هروقت تونستی بهم بگو، میشنوم. - نگران نباش بعداً برات تعریف میکنم مهراد خندید و گفت: - باش، برو کمی هم درس بخون پس فردا ازاین مهندس الکیها نشی. باز هم به راحتی حرصم رو در آورد برای همین گفتم: - نترس ما مهندس الکی هم بشیم آخرش مهندس هستیم. از اونجایی که میدونستم بحث ادامهدار خواهد شد، ادامه دادم: - من فعلاً میرم. مردونه خندید و گفت: - تو که کم نمیاری! مواظب خودت باش. خداحافظ. - ممنون، توهم مواظب باش. خداحافظ. خورشید از دور من رو دید و بدو- بدو اومد سمتم. - سلام دختر دیر کردی. کلاس نقشهکشی نیومدی! استاد کفری شده آخه امروز دو تا غایب داشتیم. گفت بهتون خبر بدم حتماً با کلاس عمران برید و خودتون رو برسونید؛ بدو، هرچی زودتر برو سرکلاس. با صدای بیحالی گفتم: - سلام گلم، باشه میرم این استاد هم با این نظمش ما رو کشته! آخه وقتی یکی کلاسش رو نیومده، به کلاس بعدیاش چهطور خودش رو برسونه؟ خورشید به صورتم خیره شد و موشکافانه براندازم کرد و گفت: - خوبی؟ رنگ به رخ نداری! - خوبم گل، بعداً ماجراش برات میگم. - باشه برو وگرنه از کلاس فقط تیکههای استاد نصیبت میشه، میشناسیاش که؟ - آره بابا الان میرم ممنون خبرم دادی. دفعلاً خداحافظ. - راستی اون یکی غایبم پیدا کردی بهش بگو باهات بیاد سر کلاس. اصلا حواسم سرجاش نبود و پرسیدم: - کیه؟ - شاهین مجد، نمیدونم چرا نیومد. با یادآوری علت غایبیاش، گفتم: - ای بابا، باشه مرسی. خدا ازت نگذره ببین چهطور هرسهتامون رو توی دردسر انداختی ارسلان مشتاق! آقای مجد دیگه اونجا نبود کمی دورو برو نگاه کردم. داشت آروم میرفت سمت بوفهای که نزدیک دانشکده عمران و معماری بود، دویدم و صداش کردم: - آقای مجد! برگشت و گفت: - بله خانوم شایان؟ اصلاً انگار نه انگار همین دو دقـیقه پیش حالش یکطور دیگه بود. از این بابت یکم خیالم راحت شد. - شرمنده امروز کلاس اول رو نرسیدیم استاد هم عصبانیه از غیبت، گفتن با کلاس بچههای عمران بریم الان هم کلاس شروع میشه. دیر برسیم حتماً استاد واسهمون دست میگیره. آقای مجد با توجه به اضافه واحد و ترم تابستون خودش رو توی بعضی درسها به ما رسونده بود، برای همین نقشهکشی باهم داشتیم. - باشه پس بیاید بریم. ویرایش شده شنبه در ۱۴:۱۲ توسط Aytak ویراستاری Aytak 4 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت ۱۵ بنیامین صدای مهرانه رو شنیدم که قرار بیان سر کلاسمون. پشت بوفه به دیوار تکیه داده بودم. برام سوالهای شاهین عجیب بود. اگرچه خب شاید اگه من هم بودم، همینطور سوال میپرسیدم. صدای گوشیام اومد. - الو... الو... بینامین کجایی بابا؟استاد اومد همین الان. سریع قدم برداشتم و گفتم: - اومدم، اومدم. امیرحسین بود. دویدم سمت کلاس که هرسه همزمان رسیدیم استاد وقتی سر و وضع من و این پسرِ شاهین رو دیده بود و رنگ پریده مهرانه رو نگاه کرد اخمهاش رو توی هم کشید و به طرف مهرانه گفت: - از شما بعید بود که منظم نباشید! بفرمایید سر کلاس. نقشهکشی پسرها اصولاً از دخترها بهتر بود؛ اما شنیده بودم توی نقشهکشی مهرانه حرف نداره. این دختر هم گستاخ، هم کار درسته! شنیده بودم همهاش سر کلاسها از استاد ایراد میگیره! کلاس خسته کننده بود. استاد هم تا تونست ما سهتا رو هدف تیکههاش قرار داد. شاهین به روی خودش نمیآورد. برای من هم که عادی بود از بس با امیرحسین دیر میکردیم؛ ولی مهرانه با هر حرف استاد، رنگش عوض میشد. خیلی بهش خندهام گرفته بود. کل حواسم رو جمع کرده بودم که مهرانه و استاد متوجهام نشن؛ ولی تا تونستم خندیدم بهش. البته دلم هم نمیاومد ناراحتیاش رو ببینم. امروز باهاش بد حرف زدم. من این ارسلان عوضی رو میشناختم؛ اما حرصم رو سر مهرانه در آوردم. خیلی ترسیدم ارسلان کاری کنه یا حرفی بزنه که باعث بشه دودمانش رو به باد بدم، ترسیدم بازهم مثل قبل... . البته مهرانه هم مثل همیشه کم نیاورد و هرچی خواست گفت!پوف! متوجه میشدم که هر از چند گاهی نگامون میکنه و سرش رو میاندازه پایین. معلومِ ناراحته؛ ولی من باید چیکار میکردم؟! رفتارهای شاهین عجیبه. هرچی نباشه، جنس خودم رو خوب میشناسم. هیچوقت الکی نمیره تو دهن شیر! دور و بریهای ارسلان یم چاقوکش ساده نیستن که شاهین بتونه راحت از پسش بربیاد به علاوه مشخصاً شاهین ورزشکارِ درست درمونیه! نکنه از مهرانه خوشش میاد که اینجوری واکنش داد؟ «خب بیاد. فقط کمی کار خودت سخت میشه!» کلاس استاد تموم شده بود، بساط نقشهکشی امیرحسین پهن بود و همچنان روی صندلی نشسته بودم تا جمعشون کنه؛ چشمهام رو بستم و سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم. صدای خانوم ملکی بود که با کنکجکاوی زیادی بالای سر مهرانه ایستاده بود و میپرسید: - استاد چی کار کرد؟ خیلی تیکه بارتون کرد؟ چشمهام رو باز کردم و دیدم شاهین از در بیرون رفت . خانم ملکی آروم طوری که مثلاً نشنویم زیر گوش مهرانه گفت: - این دوتا چرا اینقدر آش و لاش شدند؟ مهرانه کلافه از کنجکاوی و سوالهای خورشید گفت: - خورشید جان، اول یه نفس عمیق بکش، بابا دختر خودت رو کشتی! زیر چشمی حواسم بود که مهرانه قرار چی جواب بده. خانم ملکی هم خیلی پیگیر قضیه بود! - هیس! باشه بابا. بیا بریم بوفه یه نسکافهای کاپوچینویی بخریم، بخوریم. - باشه، بریم. خیلی زود از کلاس بیرون رفتند . - امیر حسین داداش پس چیکار میکنی؟ امیرحسین هم با پوزخند اشارهای به کل هیکلم کرد و گفت: - تو چیکار کردی با خودت؟ - الکی نپیچون، تا خانم ملکی اومد چرا دست و پات لرزید؟ امیرحسین با اخم گفت: - ببین الکی داستان نباف، تو که کلاً حواست پیش من نبود؛ بگو ببینم کجا بودید؟ با مجد دعوات شده؟ دستم رفت روی زخم لبم و گفتم: - نه بابا دوتایی با یه دوستهای قدیمیام دعوا کردیم امیرحسین که معلوم بود اصلاً باور نکرده، گفت: - عجب حرفهای راستی! - جدی بودم، داشت مزاحم خانم شایان میشد من و شاهین هم یک درسی بهشون دادیم. امیرحسین قدمی برداشت و با چشمهای گرد شدهای گفت: - مگه چند تا بودن؟ آخه این داستانها چیِ میبافی؟ اولاً دوست قدیمیِ خودت رو زدی؟!دوم این که با مجد؟! بعد تازه سر خانم شایان؟ تو که زیاد از این مجد خوشت نمیاومد! - بابا قضیهاش طولانیِ! اولاً گفتم قدیمی، نگفتم هنوز هم هست که، دوماً آره داشت کار بدی میکرد باس جواب میدید! - آخه داداش صورتت رو دیدی؟صورتِ این مجد هم زخمی بود گویا، خیلی هم رو زدید یا نکنه داداشم با این هیکل کتک هم خورده؟ - نه خیلی زور داشت دروغ نمیگم من رو زد؛ ولی خیلی هم کتک خورد و کبود و سیاه شد. ناخودآگاه آروم زمزمه کردم: - مهرانه زخممون رو ضدعفونی کرد. توی دلم گفتم: «حیف نمیشه خود واقعیام باشم، وگرنه جنازهی ارسلان از دانشگاه بیرون میرفت. اینبار جنازهاش رو قبرستون هم به خودش نمیدید.» امیرحسین با چشمهای ریز شده پرسید: - چیزی گفتی؟ - نه، بیا بریم بوفه تا برات تعریف کنم. - باشه. ویرایش شده شنبه در ۱۴:۱۸ توسط Aytak ویراستاری Aytak 4 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت۱۶ مهرانه خورشید که به ستوه اومده بود گفت: - خب بگو دیگه، آدمُ میکشی تا دوکلام از دهن مبارکت بیرون بیاد! - استاد که هرچی تونست گفت، اون دوتاهم اصلاً به روی خودشون نیاوردن، مثل این که اصلاً نمیشنیدن و تو کلاس نبودن! من هم نگم برات هی سرخ و سفید میشدم با شنیدن این جمله دهنش رو کج و موج کرد و گفت: - اَه...این استاد هم شورش رو دیگه در آوردِ! خب یکی مشکل داره نتونسته بیاد یا دیر میرسِ. و یک دفعه و با تعجب ادامه داد: - راستی میگم مگه قیافه اینها رو ندید؟ البته خودت هم کم از جنگ زدهها نداشتی وقتی سکوتم رو دید کلافهتر از قبل گفت: - وای خوب بگو چی شده؟ از فوضولیش حرصی شدم و گفتم: - میگم یکمی تحمل کن دختر، دِ استاد اتفاقاً قیافههامون رو دید که سر کلاس گفت: - این تعدادی که گویا ازجنگ برگشتن جواب سوالهام رو بدند.منُ بگی آب شده بودم ریز خندید و گفت: - آره، استاد پدرتون رو تا آخر ترم در میاره. و دوباره شروع کرد به خندیدن - نه بابا من رو که میشناسه دیر نمیکنم - آره بابا شوخی میکنم. خب بقیش رو بگو، اینها چرا اینجوری بودن؟ تو چی میدونی؟ - صبح به خاطر من با یکی دعوا کردن یه تای ابروش رو داد بالا و لبخند موزیانهای زد و گفت: - با کی؟ اونوقت چرا؟! - خیلی مفصله خلاصه بگم برات پنج شنبه رفتیم با بابا مهمونی که بنیامین و باباش هم بودن خورشید دستش رو بالا آورد و گفت: - وایستا...وایستا...کدوم مهمونی؟ موضوع انگار خیلی جالبِ! و من خلاصهای از مهمونی تقریباً کاری رو همراه قسمت جنجالی پرکردن ظرف و این که ارسلان نامی هم، مزاحمم شد،گفتم خورشید زد زیر خنده و با همون خنده گفت: -خب آفرین...باریکلا...اونجا این همه پسر خرپول رو ول کردی و رفتی یه بشقاب رو تا خرخره پرکردی که بشینی بخوری؟ نه بابا باریکلا حق به جانب گفتم: - وا ! اخم کرد و در حالی که سری به تاسف تکون میداد، گفت: - واو و کوفته قلقلی...واقعاً نمیفهممتها! - نمیگم بقیش رو ها! خورشید با پوزخندی گفت: - باشه بابا مهماش رو زودی بگو؛ نمیخواد از آبرو ریزیها بگی.جون من آقای مقدم چطور بود؟ نه- نه وایستا تا بگم؛ اوم...با کت و شلوار تیره و پیرهن سفید یا آبی روشن و کروات همرنگ کت و شلوارش و کفشهای خوشگل و شیک مشکی با چشمهای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم: - خورشید مهمونی بودی؟جون من راسش رو بگو - وا نه، نکنه درست گفتم؟ آره؟ و شروع کرد خندیدن - آره دقیقاً همین تنش بود...بعدش هم مسخره نکنها - ای جوون پس کلی خوشتیپ شده بوده! تو واقعاً مشکل بینایی چیزی داری؟ یکه خورده از بیربطی سوالش گفتم: - نه نمیفهمم چرا این رو میگی!منکه میدونی چشمهام تیزِ! خورشید ابرویی بالا انداخت و با پوزخندی که گوشهی لبش بود گفت: - نه تو از فرط تیزی یه سری چیزهارو نمیبینی.چه طور چشمهات این پسر رو نمیبینِ؟ حتی وقتی فکرش روهم میکنم می بینم چقدر خوب بودِ! یا خدا خوبِ هنوز براش جریان ظهرش رو نگفتم وگرنه ولم نمیکرد! از روی بدجنسیش نمیگه ولی الان واقعاً نمیشه اون موضوع رو هم بگم.خیلی اهل چشم چرونی نبودم و اگر هم تا الان همچین مواردی اتفاق میافتاد بیشتر از روی کنجکاوی بوده یا حتی تعجب! - میگما از کجا حدس زدی اینجوری میپوشِ؟ - خب معلومِ از روی سلیقهاش تو پوشیدن لباس و یکم تخیل! فقط نگاهش کردم، یعنی سلیقههامون یکی بوده که خودش هم خوشش اومده؟ دروغ چرا زیاد این چیزها برام اهمیتی نداشت برای همین هیچ وقت سعی نمیکردم به این چیزها فکر کنم که چی پوشیده؛ فقط از کاپشن چرمش خیلی خوشم میاومد خورشید دستی جلوی صورتم تکون داد و با داد گفت: - مهرانه بقیشُ بگو...دیگه اونموقع که باید میدیدش ندیدی! حالا زیاد فکر نکن و دوباره زد زیر خندید - کوفت، آخه اصلاً کی به اون مغرور و از خودراضی فکر میکنه! خورشید چپ- چپ نگاهم کرد و گفت: - بقیش؟ - هیچی دیگه یه پسرِ نچسبی، که در واقع پسر کوچیکهی خانواده مشتاق که دعوتمون کرده بود؛ آخرش با بنیامین بحث و دعواش شد، این رو هم بگم که پسرِ فوقالعاده پرو و لیم بود. خورشید با بدجنسی گفت: - چهقدر کوچیک؟ آهان حالا شدند بینامین؟ اخمی کردم و گفتم: - حالا بگیر دستها! این جوری راحتترِ گفتنش.اصلاً بذار تعریف کنم؛ هیچی هم نگو وگرنه نمیگمها! دستش رو با مزه مثل کشیدن زیپی روی لبش کشید و اشاره کرد که یعنی هیچی نمیگه جریان بحث رو گفتم و خورشید خیـــلی تعجب کرد و گفت: - غرور جناب مقدم سر به فلک میکشه، هیچ کسی هم تا حالا حریفش نشده.به هیچ کسی هم اهمیت نمیـده! ولی من همش میبینم داره با تو بحث میکنه؛ حالا هم که داره ازت دفاع میکنه! خیــلی عجیبِ! - هیچیش عجیب نیست از بس مغرور و پرو تشریف دارند، من هم کوتاه نمیام؛ دخترهای دیگه ازش خوششون میاد، برای همین بحثی باهاش نمیکنند. - خب بقیش چی شد؟ - هیچی صبح اومد دانشگاه؛ پسر خیلی دیگه آویزونم شده بود؛ خیلی از خودش و نگاهاش بدم میاد.فکر کنم فهمیده بود هم دانشجویی آقای مقدمم برای همین تونست پیدام کنه.خلاصه این دوتاهم میبینندش و دعوا و دیگه همین، تازه یکی هم همراهش بوده که با چاقو میخواسته حمله کنه که آقای مجد میبینش و حسابش رو میرسه دست خودم نبود که ناخودآگاه گفتم: - عجیبیش اینِ! - چیش عجیبِ؟ ویرایش شده 3 مرداد توسط Mehraneh 3 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت ۱۷ نمیخواستم بگم که آقای مجد حالش یه جور عجیبی بود.باید روی حرفم میموندم، چه میدونم شاید دلش نمیخواسته کسی بفمه با همچین ننگِ آویزونی آشنایی داشته برای همین گفتم: - حس میکردم بنیامین و آقای مجد اصلاً باهم خوب نباشن «چه حرفِ بیربطی تحویل دادم...این از کجا اومد رو زبونم؟!» خندید و گفت: - دیگه شاید دعوای مشترکشون بوده؛ بعدش هم تا حالا ندیدم باهم مشکلی داشته باشن فقط هردو خیلی خودبزرگ بینند البته آقای مجد خیلی اینجوری نیست! راست میگفت مجد کلاً فقط به دخترها نگاهی نداشت و خیلی سرد بود، خیلی- خیلی کارهاش آروم و بی سر و صدا بود ولی مطمئناً اون بینامین مغرور بود.از طرفی خب میشه گفت مدت بیشتریِ که بنیامین رو دیدم و تا حدودی شناختم برای همین در مورد اخلاقهای آقای مجد خیلی حرفی نمیشد زد، بعلاوه اینکه مجد کاملاً محترمانه با من و خورشید رفتار میکرد. دلم میگفت دختر یکمی کمتر پشت این بیچاره بد و بیراه بگو، به خاطرت لبش پاره شد و کلی کاراتُ جمع کرد؛ مثل اون ظرف! دست خودم نبود دلم خیلی ناآروم شد، هم از به یاد آوردن حرف ارسلان که گفت ولت نمیکنم هم یاد زخمهای دوتاشون، آخه مگه من چی کار کردم؟! میدونم الان حسابی چشمهام قرمز شده چون مثل بچهها گریهام گرفته بود، سرم رو اینقدر بالا گرفتم که فقط سقف رو ببینم تا اشکِ چشمم نچکه، حال خودم رو درک نمیکردم...اصلاً دلیل ناراحتیم دقیقاً مشخص نبود، شاید هم حالم خبر از آیندهای میداد که تصورش رو هم نمیکردم! خورشید زد بهم و با اشارهای به روبه رو نشونم داد که بینامین و امیرحسین وارد بوفه شدند.نگاهم به بینامین بود و وقتی سرش رو بالا آورد نگاهمون توهم گره خورد، فکر کنم چشمهام هنوز هم قرمز بود و نگاهم چرخید روی گوشهی لبش که زخمی شده.خجالت میکشیدم و سرم رو پایین انداختم، نگاهش همیشه سردی خاصی داشت که فقط خاص خودش بود اما وقتی لبخند میزد گرم میشد؛ اگرچه لبخندش رو خیلی نمیدیدم و با من مثل برج زهره مار، تلخ بود و فقط کل- کل میکرد. همیشه توی دانشگاه اخمهاش توهم بود و سخت میشد افتخار بدن به کسی و بخندن! بنیامین توی راه سربسته قضیه ارسلان و مهمونی و مهرانه رو به امیرحسین گفته بودم.متاسفانه خیلی از روی امیر شرمندهام که نمیتونم کامل همه چیز رو بگم. وقتی وارد بوفه شدیم؛مهرانه سرش رو پایین انداخته بود جوری که انگار از دیدنم خجالت کشیدِ، با این مهرانه آشنا نبودم که سرش رو پایین بگیرِ؛ کمی زیادی معصوم شده بود. شروع کردم آروم حرف زدن! بارها دیده بودم چه گوشهای تیزی داره، پس میشنید...میخواستم باز هم لجش رو دربیارم تا اینجوری ساکت نشه.زدم به امیرحسین و گفتم: - ببین من رفتم مهمونی نبودی ببینی یه دختر چقدر خوراکی توی یه ظرف جا داده بود؛ تاحالا همچین چیزی ندیده بودم! لبخند موزیانهای رو لبم نشست. امیرحسین خندید و گفت: - چی کار دختر مردم داشتی؟ این بچه چرا اینقدر من رو ضایع کرد!؟ زیرچشمی به مهرانه نگاه کردم؛ دیدم لبخند رضایتی رو لبهاشِ که معلوم بود تو دلش از امیرحسین تشکر میکنه.خوبِ حداقل حرفش یکمی اثر کرد! خانم ملکی یه چیزی زیر گوشش گفت و اون هم شونهاش رو انداخت بالا و گفت: - خب بگیره دست! پس دوستش هم میدونه و داره بهش تذکر میده و خوب شد که اشاره کرد.لبخند ناخودآگاه سراغم داومد...این دختر تنها کسی بود که با حرص دادنش میخندیدم! با بقیه بحث به درد نمیخوره چون یا کم میارند یا از عمد بحثی نمیکنند، حتی نظری هم نمیدن.از هیچی نمیترسِ و فقط حرف خودش رو که از نظرش منطقیِ میزنه.اگرچه نباید به خودم اجازه میدادم حسم ادامه پیدا کنه و لبخندم بیشتر بشه و... - خب حالا دختر کی بود؟ مستقیم نگاه کردم به مهرانه و گفتم: - از مهمونها بود داشت بدجور نگاهم میکرد، قشنگ حس میکردم میخواد خفم کنه...اما خودش خواست به من چه؟ - ببین یه بشقاب داشت که ابعاد یه میز توش جاشده بود و ازهمه چیز به طور خیلی حرفهای داخلش جا داده بود. امیرحسین خندید و گفت: - خب پس حتما دخترِ هم چاق بوده! نمیدونم از دهنم چطور پرید که گفتم: - نه بابا خیلی هم خوب بود! یا خدا این چی بود گفتم الان دختر چی فکر میکنه؟! هم حرفم بد بود هم بیجا! - یعنی میگم نسبت به اون ظرف حرفی ندارم بزنم حالا خوب شد حداقل حرفم کمی جمع شده بود. وقتی نگاهش کردم چشمهاش گرد شده بود و سریع روش رو ازم برگردوند اما عوضش خانوم ملکی داشت از خنده منفجر میشد ولی صداش درنیومد خانم ملکی ریز- ریز حرفهایی به مهرانه میزد و میخندید در عوض اون هم بیشتر حرص میخورد. - خب بعدش چی شد؟همین؟ - میدونی چیشد؟ من مجبور شدم بشقابش رو بردارم و هرچی توش بود بخورم! امیرحسین با تعجب گفت: - دِ برا چی- چی؟ بشقاب اون آخه به تو چی کار داره؟ نگو که شیرینی خامهای هم خوردی؟ ویرایش شده 3 مرداد توسط Mehraneh 3 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت ۱۸ مهرانه با شنیدن این سوالِ امیرحسین پیش خودم گفتم این کِی خوراکیها رو خورد؟! بعدش هم حالا مگه شیرینی خامهای چشه؟ جناب میمیرن اگه بخورن؟ هرچی فکر میکنم، میبینم تو ظرف هم بیشتر از هرچیزی شیرینی خامهای جا داده بودم.عملاً داشتیم ۴ تایی به حرفهای هم گوش میدادیم.از این وضعیت خندهام گرفته بود، اما باید خودم رو کنترل میکردم. بنیامین خیلی آروم جوابش رو داد: - قضیش طولانی...آره چون یکی میخواست مچم بگیره، حتی خامهای هاش رو هم خوردم! - پسر تو که از شیرینی، خصوصاً خامهایش متنفری! چطور خوردی؟ تو مرگُ میدیدی خامه نمیخوردی! - گفتم که این پسره که باهاش دعوا کردم حواسش بهم بود که مچ بگیره، حالا بعداً قضیش رو میگم پیش خودم گفتم: - پس الان قصدت چی بود که جلو من نصفه حرف زدی!؟ که چی؟ خواستی نخوری!بعد هم یه زحمت کشیدی و فقط گفتی یکی از مهمونها بوده!؟ خورشید: مهرانه! - بله - چرا بهش نگفت تو بودی؟ - تو هم کامل شنیدی؟ - آره تقریبا، به گوش تیزیِ تو نیستم ولی کم و بیش شنیدم شونهای بالا انداختم و گفتم: -چه میدونم والا.این یه جوری گفت که دقیقاً من بفهمم و مسخرم کنه - حرفها میزنیا...پاشو...پاشو دیگه بریم سر کلاس؛ مثلاً کلاس داریم! سری تکون دادم وگفتم: - باشه اصلاً هرچی شما بگی، بریم به خورشید که نگاه کردم، دیدم زیر چشمی به امیرحسین نگاه میکنه و باعث شد سرمُ نزدیک گوشش ببرم تا بقیه نشنون چی میگم. - ببین شاید این یکی شیرینی خامهای دوست داشته باشهها! خورشید یکه خورده گفت: - وا چی- چی میگی؟! کی؟ با لبخند غلیظی گفتم: - آقای امیرحسین حکمت رو میگم، یه جوری هم رو نگاه میکنید انگار شیرینی خورده همید! اَه- اَه. خورشید که حرصش گرفته بود غر- غر کنان گفت: - مهرانه!کم حرف چرت بزنا با خنده گفتم: - باشه عزیزم چرا عصبانی میشی؟! شونهام رو انداختم بالا و ادامه دادم: - حالا از من گفتن بود! آخ- آخ! با به یاد آوردن بدهیم به آقای مقدم رو به خورشید کردم و گفتم: - بدو برو که من هم اومدم سری به نشونه باشه تکون داد.با آرامش رفتم سمتشون و یه کاغذ خودکار برداشتم و گفتم: - آقای مقدم ببخشید لطفاً شماره کارتتون رو بنویسید. هردوشون با تعجب نگاهم کردند و گفت: - چرا؟ - بابت بدهی اون روز توی فروشگاه! چشمهای امیرحسین گردتر شد و خیره شده بود به ما دوتا - گفتم که قابل نداره - من هم گفتم ممنونم ولی اینجوری بهترِ.البته ببخشید نشد زودتر اقدام کنم - نه خواهش میکنم، اما آخه... - آخه نداره، خیلی هم ممنونم حتی فکرش رو هم نمیکرد با اون کارهاش برم و این رو با خونسردی بهش بگم.با اکراه شماره کارت رو نوشت و من هم همونجا با همراه بانک پرداخت کردم. از قیافهی وا رفتهاش خندهام گرفته بود.واقعا خوب شد یهو یادم اومد. با تشکر کوتاهی از کنارشون آروم رد شدم که امیر حسین بدون در نظر گرفتن فاصله کمشون باهام داد زد گفت: - چه خبرِ؟ - هیس!بعداً بهت میگم من هم شاد و خرم از این که نشونش دادم مسخره کردنهای به عمدت برام مهم نیست به راه ادامه دادم و رفتم سر کلاس. یکی از خصلتهاب من اینِ که خیلی وقتها سعی میکنم یه سری چیزها رو زود رها کنم! دیگه چه میشه کرد! ... کلاسهامون تموم شده بود، چند تا میسکال از مهراد داشتم.سریع زنگش زدم و گفتم: - سلام جناب شایان - سلام خانوم شایان! چه عجب سلام کردید! خندیدم و گفتم: - حالا یه دوباری از دستمون در رفتهها! - درسـتِ، حتما حق با شماست، کی بیام؟ متعجب گفتم: - کجا؟ - نه قشـنگ معلومِ تو یه چیزیت شده! چرا حواس نداری؟ بیام دانشگاه دنبالت دیگه؛ قبلاً که گفته بودم! - نه بابا خوبم...گفته بودی یه روز! نگفته بودی امروز که! - جایی کاری داری؟ نمیتونی؟ - نه بابا میتونم ولی میگما من ماشین آوردم، خودم میام فقط بگو کجا قرار شما وقتتون رو بدید به ما - ماشین رو بذار همونجا باشه یا این که...حالا ماشین ها رو یه کاریش میکنیم، الان بیام؟ - من کلاسهام تمومِ.منتظرتم - باشه عزیزم زود اومدم به قصد حرص دادنش گفتم: - بله میدونم وقت کمِ! - تو خوب حرف زدن بهت نمیاد، نه؟ - باشـــه بابا، پس فعلا خداحافظ - امان از دست تـــو، خداحافظ رو به خورشید که سرش توی گوشیش بود گفتم: - خورشید جون، من میمونم قرار مهراد بیاد دنبالم خورشید با لبخند معناداری گفت: - پسرعمو خوشتیپت دیگه؟ - بله، اگه خواستی میگم بیاد رقیب حکمت شه. با خندهی شیطونم متعجب شد و گفت: - ها؟! - میگم بیاد خواستگاریت خورشید پوست لبش رو با دست کند و با حرص گفت: - تو واقعاً لج دربیاری، حریف تو همون مقدمِ! - باشه بابا من فقط خواستم حکمت بدونه دوست داشتنِ خورشید خانوم به این راحتیها نیست لپهاش سرخ شد و گفت: - مهرانه دیگه از این حرفها درباره هیچ کدومشون نزن به سرخی لپهاش خندیدم و گفتم: - باشه- باشه گیلاس جون فهمید سرخی لپش رو میگم. - پس من دیگه میرم، خوش بگذره. - باشه عزیزم، ممنون پس فعلاً خداحافظ تا فردا - خداحافظ گلم ویرایش شده 3 مرداد توسط Mehraneh 2 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت ۱۹ بنیامین از کلاسها خارج شدیم و دیدم مهرانه و دوستش دارن جلوتر میرن.از امیر حسین خداحافظی کردم و سمت پارکینگ رفتم. دیدمش، مثل بچهای که منتظرِ به ماشینش تکیه داده بود و با نوک کفشش سنگ و خاکها رو جابهجا میکرد.میدونم فکر کرد امروز مسخرهاش کردم اما خب قصدم این بود از اون نگاه غمگین خارج بشه. «من لعنتی چهطور میتونم اذیتش کنم؟! چهطوری به این موضوع فکر کنم؟!» زیر لب زمزمه کردم: - برم بهش بگم این سری قصدی نداشتم؟ - نه بابا ضایعت میکنه مثل همیشه.تازش هم اگه گفت چرا پس حرف زدی، چی داری بگی؟ - خب میخواستم اونجوری نباشه! اشکالی نداره فقط این یه بار میرم میگم منظوری نداشتم دوباره نگاهش کردم یه قدم سمتش برداشتم که یه کمری مشکی براش بوق زد، رانندهاش هم به پسر جوون بود.باز هم یه قدم به سمتش برداشتم، دیدم چهرهاش خندون شده اون هم فقط با دیدنِ پسر! «اون پسر کیِ؟!» چهرهاش خیلی معلوم نبود.خیلی دورتر پارک کرد و باهم سوار ماشین مهرانه شدند. پاهام روی زمین قفل شده بود و فقط نگاهشون میکردم.به خودم لعنت میفرستادم که خواستم برم و نشون بدم قصدم چی بودِ.لعنت به این دل که خواست کوتاه بیاد.حتماً واسهی همینِ مثل بقیه دخترها نیست، حتما این پسر عشقِ خانومِ! از کلمه عشق خیلی ناراحت شده بودم! من چم شده؟ چرا خودم رو درک نمیکنم؟ خب به من چه؟ به سلامتی باشه، تو چی کارشی؟!جمع کن خودت بابا؛ اگر هم میرفتی خوب بلد بود جوابت رو بده.اصلاً تو چطور میخوای بری جلو؟ بنیامین با خودت و اون دختر بد نکن! مهرانه - چطوری مهراد؟ ممنون اومدی - ممنون دختر عموی مهندس خـودم، کاری نکردم وظیفهاست. - میگم، ماشینم رو میذارم اینجا بمونه بعداً میام میبرمش، آخه تو فردا دانشگاه داری گفتم یه وقتی لنگ نشی به خاطر توجهش لبخندی روی لبم نشست و گفتم: - نه بابا فوقش با تاکسی می اومدم باز هم مرسی، حالا شب میایم همینجا پیش ماشین.خداروشکر پارکینگ بیرون دانشگاهِ مهراد در حالی که توی آیینه رو نگاه میکرد گفت: - میگما مهرانه - جونم - این پسر که پشتمون وایستاده رو میبینیش؟ برنگردیا. - آ...آره اقای مقدمه از توی آیینه دیدمش فقط خیره شده بود به ماشین و حرکتی نمیکرد! - خب کی هست، چرا زل زده به این سمت؟ راستی صبح چه خبر بود؟ ماشین رو روشن کردم هردو توی ماشین بودیم و راه افتادم.از توی آیینه دیدم دستش کشید توی موهاش و سوار ماشینش شد - همدانشگاهی هستیم، جریانش رو مفصل برات میگم به دقیقهای نکشید که با سرعت سرسام آوری از کنارمون رد شد و رفت. زیر لب گفتم: - آخه اینجوری که تصادف میکنی! - کی رو میگی؟ اصلاً حواسم به مهراد نبود برای همین گفتم: - ها؟ هیچی! مهراد با اخمی گفت: -حالا اینقدر نگرانش نباش هیچیش نمیشه روش رو به سمت پنجره کرد و دیگه چیزی نگفت.چرا اینجوری بهم گفت؟ خب داشت تند میرفت! اون هم الان من رو با مهراد دیده چه فکرهایی میکنه! خب فکر کنه به من چه! یاد صبح افتادم و آهی کشیدم.مهراد دوباره به جلد خشن و خشکش برگشته بود و گفت: - چه موضوعیِ که آه هم داره؟ با اخم دستِ پیش رو گرفتم گفتم: - باز قیافتُ برای من این شکلی نکنا! مهراد به سمتم برگشت و با غیض گفت: - اولاً چه شکلی؟ دوماً شما چهرت زار میزنه یه چیزیت هست که البته خوب هم نیست! پس قیافه تو یه جوریِ نه من! کلافه گفتم: - اول بگو کجا بریم؟ بهت میگم فقط نباید عصبانی و اینا بشیها! متفکرانه دستی به ته ریش یه دست و مشکیش زد و گفت: - آهان پس موضوع چیزیِ که جای عصبانی شدن منُ داره؟! - ببین هیچی نیست.به حرفهام باورداری؟ مهراد با اطمینان همیشگیش گفت: - از هرچیزی تو دنیا بیشتر باورت دارم، باشه...نگران نباش خندیدم وگفتم: - پس کجا بریم آقای وکیل؟ - یه جای خیلی خوب، تازه پیداش کردم.تو فعلاً مستقیم برو من آدرست میدم خندیدم و گفتم: - ای به چشم، دیگه یه امروز وقتتون خالیِ! با حرص گفت: - نه خدایی کی زنگ زدی یا گفتی بیام که نبودم؟! فقط بگو کی؟ راست میگفت همیشه هوام رو داشت؛ برای همین کمی از گفتن ماجرای ارسلان بهش دلهره داشتم اما اون تنها کسی بود که داشتم و باهاش راحت بودم. - باشه بابا شوخی بود! - به عمواینا گفتی بامن شام میای؟ یه وقت نگران نشن؟ ویرایش شده 3 مرداد توسط Mehraneh 3 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت ۲۰ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - ای بابا پسرعمو، نترس کسی خونه نیست! فهمید باز هم ناراحتم - کجان مگه؟ با چهرهی درهمی گفتم: - تا دیر وقت نمیان خونه، امروز کار دارن این که موضوع جدیدی نیست! با لبخند پهنی رو بهم گفت: - اشکالی نداره، حالا که فعلا ما داریم میریم بیرون، مطمئنم کلی هم خوش میگذره. - از کجا معلوم؟ - دیگه ما وکلا زود میفهمیم و لبخندی از روی غرور زد _ نکشیمون حالا؟ میبینم کت و شلوار رسمی نپوشیدی؟! همزمان با حرفم میخندیدم، خوب بلد بودم دستش بندازم اون هم حریف خوبی بود و هیچ وقت کم نمیاورد!نمیدونم چرا یاد بنیامین افتادم...ای خدا! - یادمه دفعهی قبل چهقدر من رو دست انداختی که چرا برای اومدن به رستوران سنتی کت وشلوار پوشیدم، تو نمیفهمی مرتبی یعنی چی؟نه؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - نچ آقای پاستوریزه دست به سینه شد و غر- غر کنان گفت: - خیلی هم ممنون، ببین این الف بچه چی بارِ من میکنه! دوباره نگاهش کردم و ابرومُ دادم بالا و شیطون گفتم: - خواهش میکنم آقا بزرگ! بابا کی میرسیم دیگه؟ - نزدیکیم و با دستش با اشاره به کمی جلوتر گفت: - آهان الان رسیدیم؛ اون ماشینهارو ببین برو همونجا پارک کن - ایول، باشه ... باغ خیلی بزرگی بود. یه قسمتش آلاچیق داشت و میز و صندلی که کافه اونجا محسوب میشد؛ یه قسمت هم رستوران که تختهای بزرگی داشت.خیلی باصفا بود ؛ اطراف میزها و تختها پر از درختچههای کوچیک و گلهای رنگارنگی بود که واقعا از دیدنش لذت میبردم.منم که تا حالا اینجور جایی نیومده بودم از روی ذوق گفتم: - وای مهراد اینجا خیلی قشنگِ! ممنونم لبخندی زد و گفت: -میدونستم خوشت میاد چشمهام رو ریز کردم و مظلومانه گفتم: - میشه بستنی بخوریم؟ بلند خندید و گفت: - بستنی میخوای مهرانه؟ هنوز مظلومانه نگاهش میکردم و گفتم: - بلــه، خیـــلی! مهربون گفت: - خب باشه هرچی تو بخوای، اما شام چی؟ - خب اون هم بعدش میخوریم دیگه! با لبخند دندوننمایی گفت: - باشه شکمو، پس بریم بشینیم بعدش برام تعریف کن ببینم چه خبرِ! - من بستنی اسکوپی میخوام، طعمش هم...اوم...شاهتوت باشه و پستهای و وانیلی بهم چشم دوخت و در حالی که لبخند قشنگی گوشهی لبش پهن بود، گفت: - باش، پس بشین تا بیام فضای خیلی خوبی داشت؛ فوارههای آبی وسط باغ و آلاچیقهای دورش قشنگ بود و صدای آب خیلی آرامش بخش. خب حالا چهجوری براش بگم؟کمی اطراف رو نگاه کردم و سرمُ گذاشتم روی میز وچشمهام رو بستم.خدایا اینجام نمیذاره یکم آروم باشم؟ همش تصویرش که میخکوب نگاهمون میکرد جلوی چشمهامِ! مهراد با بستنیم اومد و خندون گفت: - پاشو شکمو بستنیت اومد سرم رو آروم بلند کردم؛ واقعا از اتفاقات امروز خسته بودم - ممنون - خب حالا بگو امروز چی شده؟خستگی داره ازت میباره! - همه چی از مهمونی شروع شد، همون روز که بهم زنگ زدی رو یادتِ؟ - آره یادمِ شروع کردم و همه چیز رو بهش گفتم البته غیر از شکمو بازیهام.بعضی جاها اخمش میرفت توی هم و بعضی دیگه با افتخار نگاهم میکرد؛ اما تمام مدت سکوت کرده بود تا حرفم رو بزنم بعد از اون هم امروز رو براش تعریف کردم.خیلی عصبانی شد.برای خودش نسکافه گرفته بود، دستش دور فنجون گرفته بود و بهش فشار میآورد.با هرذره فشارِ بیشتر به فنجون، من بیشتر دو به شک میشدم برای ادامه دادن حرفم؛ باید میدونستم خیلی عصبانی میشه.درستِ خیلی منطقی و پخته رفتار میکنه اما این موضوعها خیلی عصبانیش میکنه! با این که همیشه میگه خیلی خانومانه رفتار میکنم البته بیشترجلوی دیگران(اما جلوی یه سریها خیلی شیطونم) اما مثل بچهها مراقبم بود.خدایا کاش نمیگفتم! نمیخوام ناراحت شه! نگاهش هنوز هم بهم خیره بود که گفتم: - خب دیگه داستان همین بود! نفسش رو محکم بیرون فرستاد و گفت: - این پسر جلوی دانشگاه، مقدمِ؟ همون که ارسلان مشتاق رو زد؟ - آره همونِ انگار حرف توی ذهنش رو بیان میکرد: - خیلی هم نگاهمون میکرد، تمام مدت حواسم بهش بود که چشم ازمون برنداشت! اون لحظه یادش افتادم، نمیدونم حرف مهراد معنیای داشت یانه ولی نگاهم رو ازش گرفتم، شونههام رو بالا انداختم و گفتم: - نمیدونم والا، دیدی که گفتم چیزی نیست! لحنش تندتر شد و عصبی گفت: - این چیزی نبود؟! نه واقعا چیزی نبود؟ پاشده اومده دانشگاهت!مهمونی رو هم عملاً زهرت کرده، بعد هیچی نیست!؟ خونتون رو پیدا کنه چی؟ها؟! وقتی عصبانیش رو دیدم، با لحنی که سعی داشتم آرومش کنم گفتم: - مهراد آروم باش توروخدا، اصلاً اون نمیدونه خونمون کجاست.ببین اون اینقدر زدش که فکر نمیکنم دیگه پیداش بشه. کلافه بهم خیره شد و گفت: - مهرانه من خرم؟ یا احتمالا روی سرم شاخی چیزی میبینی؟ ویرایش شده 3 مرداد توسط Mehraneh 3 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت ۲۱ نه ، مثل این که خیلی عصبانی بود و هرچی میگفتم نگرانیِ توی چشمهاش بیشتر میشد! بعد از کلی کلنجار و آروم کردنش گفتم: - باور کن من میتونم از پس خودم بربیام، بعدش هم فکر کرده از این مدل دخترهام که زود وا میدم - میشناسمت.غلط کرده! ببین به من قول بده اگه باز هم اذیتت کرد بهم بگی تا خودم حالش رو بگیرم، باشه؟ - باشه...باشه، قول میدم آروم باش اخمش رو درهم کشید و گفت: - مهرانه قول دادیها - هیچ وقت زیر قولم نمیزنم میدونی که؟حالا اینقدر اخم نکن مردم ازت میترسن! زدم زیرخنده و ادامه دادم: - اینها رو من اثر نمیکنه...خودت رو خسته نکن! - عجب رویی داری! درضمن حواست به اون دوتا هم باشه. - چرا؟ - دیگه همینجوری.زیادی واکنش نشون دادن، این خودش عجیبِ! اون هم وقتی صمیمیتی باهاشون نداری. - آره ولی دوتاشون میشناسنش...اینطور که معلوم دل خوشی از هم ندارن. - به هرحال مراقب باش - چشم آقای دکتر، اینجوری کنی میدونی دفعه بعد نمیگما! تیز بهم نگاه کرد و گفت: - شما شکر میخوری نگی..من اینجا علفم؟ خندیدم و با خندهام اخماش بالاخره باز شد ولبخند زد - نخیرم شما جناب دکتری، دور از جون علف و باز هم زدم زیر خنده نسکافهاش سرد شده بود ولی یه دفعه خوردش و چیزی نگفت، معلوم بود توی فکر - اَه اَه..ببین بستنی من آب شده، الان من چی کار کنم؟ خندید و گفت: - تو کلاً هیچی غیر از خوراکی ودرسِت مهم نیست برات، نه؟ با جدیت خاصی گفتم: - بابا بستنی خیلی مهمِ...تازه کلی گذاشتن سرد بشه که من بخورمش، بعدش هم یکی رو جا انداختی! با اخم گفت: - کی رو؟ مظلوم گفتم: - آقای وکیلم...درسم...خوراکیهام!مهراد! سه قلمِ، سه قلم! چشمهاش براق شد و از حرفم لبخند دلنشینی زد و گفت: - خوب بلدی خرم کنی! باشه دختر خوبی باشی آخر شب باز هم برات بستنی میخرم دستهامُ بهم کوبیدم و گفتم: -آخ جون...الان خوب شد! پاشدیم و رفتیم سمت اونطرف باغ که یه دفعه خورشید و خانوادش رو دیدم، حواسم به مهراد نبود و آروم گفتم: - به- به عروس خانوم! - چیزی گفتی؟ با کمی خجالت از این که نکنه شنیده باشه گفتم: -نه! خورشید هم متوجه من شد و لبخند زنان با سمتمون اومد.مهراد و خورشید یه بار قبلاً همُ در حد یکی دو دقیقه دیده بودند. - سلام عزیزم، شما؟اینجا؟ سری تکون دادو گفت: - سلام گلم، سلام آقای شایان - سلام خانوم ملکی، خوبید؟ خورشید با لبخند محجوبانهای گفت: - ممنونم شما خوبید؟ مهراد: خیلی ممنون چپ- چپ نگاهش کردم و گفتم: - من هم آدمم، نه؟ یه حالی احوالی، یه جوابی! خورشید خندید وگفت: - الهی فداتشم کی گفته نیستی...والا حوصلمون گرفته بود بابا گفت بریم یه کبابی بخوریم و شما؟ رو ازش گرفتم و دست به کمر گفتم: - نمیخوام! مهراد بلافاصله گفت: - من تازه تعریف اینجا رو شنیدم، این شد که با مهرانه خانوم اومدیم اینجا خورشید: آره خداییش غذاهاش عالیِ...به نظرم برید یه دوری بزنید، اونطرف باغ خیلی قشنگ، دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. با غیض از توجه زیادشون گفتم: - اصلاً از این همه توجه دارم میمیرم. و باز هم به خلاف جهتشون چشم دوختم؛ مهراد زد زیر خنده و خورشید اومد و بوسم کرد وگفت: - عزیزم قهر نکن دیگه، باشه؟ صدای مامان خورشید که داشت صداش میکرد،اومد. - باشه این یه بار هم ازت میپذیرم ولی یادم نمیرهها خورشید: باشه عزیزم، ببخشید فکر کنم غذامون رو آوردن.آقای شایان با اجازتون من برم - از ما اجازه نگیری یه وقت؟! خورشید خندید و گفت: - از دست تو دختر! با اجازتون میرم، کلی خوش بگذره هردو باهاش خداحافظی کردیم، مهراد فقط از دست ما دوتا و خصوصاً من میخندید. مهراد نگاهی بهم کرد و مثل همیشه پر از توجه و مهربونی بهم گفت: - از چهرهات معلوم خیلی خستهای میخوای بریم سر تخت بشینیم؟ - آره واقعاً، حال راه رفتن رو ندارم. روی تخت نشستیم وغذا سفارش دادیم، غذا رو که آوردن با یه عجلهی خندهداری تند-تند گفتم: - ببین من بستنیم رو یادم نرفتهها! سرش به سمت بالا آورد و گفت: -ای خدا غذا جلوشهها؛ اونوقت میگه بستنی! خب باشه من هم که یادم نرفته دختـر. تو اصلاً مگه میذاری یادم بره؟! شونم رو بالا انداختم و گفتم: - کار از محکم کاری عیب نمیکنه مهراد با لبخندی که گوشه لبش جا گرفته بود گفت: - چشـم شما فعلا غذات رو بخور ویرایش شده 3 مرداد توسط Mehraneh 3 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 4 آبان، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت۲۲ ... دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم: - وای خیلی خوردم، دارم میترکم! گوشهی لبش از رفتارم کش اومد و در حالی که کمی از دندونهای ردیف شدهی سفیدش مشخص بود گفت: - نوش جونت، ولی به خدا یکمی آرومتر میخوردی از غذا کم نمیشدا! - نه دیگه نمیشد آقای دکتر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: - مهرانه - جونم! - میگم دیر وقت شده بیا ببرمت خونه زودتر نفسم رو محکم دادم بیرون و گفتم: - هیچ نترس مهراد، کسی خونه منتظرم نیست، پس... - پس چی؟ - سعی نکن من گول بزنی تا بستنی نخری - باشه بابا، تو تا بستنی رو نخوری منُ راحت نمیذاری.پاشو بریم تا برات بخرم. دستهام رو محکم بهم زدم و با ذوق گفتم: - آخ جوون، آره بریم دیگه - مهرانه حالت بد میشهها! نمیشه بعدا بخرم؟برای خودت میگم بخدا - نه بابا من عادت دارم هیچیم نمیشه اولین باری که مسموم شدم، تو خونه تنها بودم.مدام بالا آوردم و جون از بدنم رفته بود.دلم میخواست حداقل زنگ بزنم تا بیان خونه ولی من همیشه خودم از پس کارهام برمیاومدم.مامان و بابام خیلی من رو دوست دارند ولی خیلی جاها حس کردم تنهام و خودمم که باید کارم انجام بدم.شاید برای بقیه غیر قابل باور باشه؛ اما من حتی اول دبستانم که بودم خودم بیدارمیشدم، خودم املا مینوشتم، خودم درس میخوندم از تنهاییِ خودم بغضم گرفت.با صدای مهراد سرمُ بالا گرفتم - مهرانه چت شده؟ سرم رو انداختم پایین و گفتم: - هیچی! - دروغگوی بدی هستی! پس چرا پا نمیشی؟ توکه برا بستنی من رو کشتی! لبخندی زدم و گفتم: -باش بریم باهم راه افتادیم گویا در زمانِ فکر کردن من به اولین مسومیتم رفته بود و سفارشهارو حساب کرده بود. - بریم یه جای دیگه تا بستنی بخرم، باشه؟ شاد گفتم: - باشه سوییچ ماشین رو ازم گرفت و گفت بذار من بشینم، من هم با کمال میل قبول کردم.توی راه یه جایی ایستاد و رفت برام بستنی مخصوص پستهای خرید؛ بعدش هم همون کناری که پارک کرده بود موندیم تا من بستنیم رو بخورم.منم با وله شروع کردم به خوردن بستنی، بهم خیره نگاه میکرد و خندید - چرا اینجوری میخوری؟ انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش شام خوردی! یه جوری بستنی میخوری که من هم دلم خواست بستنی رو گاز زدم و گرفتمش سمتش وگفتم: - میخوری؟ - نه والا به تو واجبترِ! با لحن کشداری صداش کردم: - مهـــــــــراد! خندید و گفت: - نوش جونت تو بخور - دستت درد نکنه - خواهش میکنم - مهراد میگم برو دم دانشگاه که ماشینت رو برداری، من دیگه خودم برمیگردم با تحکم گفت: - نخیر، دیر وقته خودم میبرمت خونه، فردا هم خودم میام دم در دانشگاه ماشین رو برمیدارم - خب باشه بد اخلاق! ولی میخوای سوییچت رو بده به من تا برگشتنی ماشینت بیارم، شب هم یه سر به عمواینا بزنم - قدمت رو جفت چشمهامون ولی خودم میام دیگه زحمتت نمیدم از اون بابت.اصلاً برای همین ماشینم رو اون جا گذاشتم - خیلی ممنون، نه بابا صبح با تاکسی میرم دانشگاه بعدش هم با ماشینت برمیگردم، راحت هم هستم.اشکالی که از نظرت نداره؟ - نه بابا این چه حرفیِ؟ماشین خودتِ. - ممنون.پس بیزحمت برو خونمون، بعدش هم با ماشینم برو.اینجوری ماشینهامون رو بعد عوض میکنیم مهراد با لحن بامزهای گفت: - مراقب ماشین نازنینم باشیها مهرانه خانم.نری باهاش ویراژ بدی! و سوییچ رو به طرفم پرت میکنه و ادامه میده: - با قلب من بازی نکنیـا سری به تاسف تکون دادم و گفتم: - بیچاره زن بیچارهات!چه چیزهایی هووش هستن! مهراد ابرویی بالا انداخت و گفت: - مثلا؟ - پروندههات، شرکتت، کارت، ماشینت، میگما چیز دیگهای هم هست بگو تا اضاف کنم به لیست با غرور خاصی گفت: - از خداش هم باشه.درضمن لازم نکرده به فکر خانوم من باشی، خودم هواش رو حسابی دارم. ادای دست زدن در آوردم و با ابرویی که از تعجب بالا رفته بود گفتم: - نه بابا راه افتادی! نکنه خبریِ؟ناقلا راستش رو بگو ویرایش شده 3 مرداد توسط Mehraneh 4 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mehraneh ارسال شده در 5 آبان، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت۲۳ از سوالم چشمهاش گرد شد و گفت: - نه بخدا - چرا گرخیدی پس؟ و پقی زدم زیر خنده - کوفت بیمزه ... من رو به خونه رسوند و خودش هم با ماشین برگشت.کلی ازش تشکر کردم و اون هم مثل همیشه با تواضع رفتار میکرد.زنگ خونه رو زدم و دیدم بله هیچ کس خونه نیست تا در رو باز کنه.کلید انداختم و یه راست رفتم تو اتاقم و پخش شدم روی تختم...چه روزی بود امروز! صبح شده و من نفهمیدم بابا،مامان کی برگشتن! حاضر شدم از سرتا پام مشکی بود، صبحانه مختصری خوردم و با تاکسی رفتم دانشگاه. توی راه استاد فروغی من رو دید و صدام کرد، فاصله کم بینمون رو طی کردم و به استاد رسیدم. - سلام استاد، روز بخیر - سلام خانوم شایان، همچنین، خوبید؟ - ممنونم استاد - خانوم شایان شما با تایم نقشهکشی عمران مشکلی ندارید؟ باتعجب گفتم: - چطور استاد؟ - اگه میشه با تایم اونها بیاید درخواست استاد برام عجیب بود و پرسیدم: - چرا آخه؟! - میخوام وقتی به بچهها وقت میدم برای تمرین دوسه نفری قوی توی کلاس باشند، خودشون هم البته خوبند. با تعلل گفتم: - من مشکلی ندارم اما آخه من همیشه با دوستهام... استاد که فهمید چی میخوام بگم، گفت: - از اون لحاظ مشکلی نیست، کلاس سه نفر ظرفیت خالی داره و من متوجه دوستیتون با خانم ملکی هستم.با ایشون هم صحبت کنید اگر تایمشون به کلاس میخوره که ایشون هم بیان. من موندم استاد به این سختگیری و نظم اینها چیِ میگه! کلا به نظرم بی معنیِ! خندهی بدی من رو گرفت ولی جلوی خودم رو گرفتم؛ یعنی اوضاع شاگردهای عمرانش اینقدر بدِ؟ البته خب دوتا شاگردهاش امیرحسین و بنیامین باشند کافیِ...از بس بی نظمن! - بعد استاد خیلی تا امتحان نمونده، مشکلی نیست؟ - نه، کلاسها دیگه بیشتر جنبه آماده شدن برای امتحانهارو داره - چشم استاد من به ایشون هم میگم - یه لطفی کنید به آقای مجد هم بگید و جوابتون رو هرسه، تا هفته دیگه بگید با این که تعجب کرده بودم گفتم: - چشم استاد - ممنون استاد بدون وقفه قدم هاش رو تند کرد و رفت...حالا انگار استاد میگه خبرم کنید ما میتونیم بگیم نه! مگه این که کلاس داشته باشیم...دِ آخه این کارها چیِ!؟ سر کلاس که رفتیم به خورشید و آقای مجد گفتم، هردو مشکلی نداشتند البته از این کار سر درنیاوردند دقیقا مثلِ خودم و این که اون موقع خورشید گفت: - حتما کلاسش شور و هیجان نداشته برای همین گفتند تو بری و پقی زد زیر خنده! با اخم گفتم: - من رو مسخره میکنی بیشعـــور؟!مگه دلقکم؟! خورشید که از حرف نزدهی خودش خندهاش گرفته بود گفت: - دور ازجون مسخره و دلقک! با حرص صداش زدم: - خورشـــید! خورشید دستش رو به نشونهی تسلیم بالا آورد و گفت: - باش- باش تسلیم ولی خب یادت نیست اون دفعه چهقدر استاد صحبت داشت برای گفتن؟(اشاره میکرد به موضوع دعوای هرسه تامون با ارسلان) - عجب گیری کردما! با صحبتمون با آقای مجد، آخر کلاس امروز قرار شد ایشون برن و به استاد خبر بدن. ویرایش شده 3 مرداد توسط Mehraneh 4 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ارسال های توصیه شده