Maria ارسال شده در 19 مهر، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) " بسم الله الرحمن الرحیم " عنوان رمان: سِرِندیپیتی نام نویسنده: ماریا نباتی | maria ژانر: تراژدی، عاشقانه، اجتماعی هدف: تقویت قلم ساعات پارتگذاری: نامعلوم خلاصه : همه چیزش را به یغما بردند؛ همان کسانی که از انسانیت بویی نبرده بودند. هر لحظه بیشتر در آن لجن زار فرو میرفت و خود را ته خط میدید. اما، شاید جادوی چشم های مرد ناشناس او را از آن کابوس ها بیرون بکشاند و نجاتش دهد. ناجی اش همان قاتل رویاهایش بود و او را به این روز کشاند؟ همان پسرک چشم جادویی، همان عشق پاک دوران نوجوانیاش ! نقد و بررسی رمان سِرِندیپیتی 🖇🌸 ناظر: @ برهون ویرایش شده 5 تیر توسط مدیر راهنما 17 1 نقل قول رمان سِرِندیپیتی 🦋🧩 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Maria ارسال شده در 19 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مهر، ۱۴۰۰ مقدمه: گاهی عمر تلف میشود؛ به پای یک احساس... گاهی احساس تلف میشود؛ به پای عمر! و چه عذابی میکشد، کسی که هم عمرش تلف میشود؛ هم احساس به یغما برده اش ... 17 1 نقل قول رمان سِرِندیپیتی 🦋🧩 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد نسترن اکبریان ارسال شده در 20 مهر، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مهر، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 10 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Maria ارسال شده در 13 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) 《پارت یکم》 نگاه نگرانش را از صورت خونی سونیا میگیرد و دوباره دستمالی را مرطوب میکند و خون خشک شده روی گونه هایش را پاک میکند؛ نالههای از درد سونیا قلبش را مچاله میکند. با آخ بلندی که از لبهای سونیا خارج میشود ناخودآگاه صدایش میزند: - سونیا، سونیا! خوبی؟ توروخدا یک چیزی بگو! سونیا، آب دهان خود را به سختی قورت میدهد و لبهایش را از هم جدا میکند: - نه! خوب نیستم، صحرا دارم میمیرم. صحرا مردمکهای لرزانش را به سمت چشمهای سونیا میدوزد و لب میزند: - مگه تا دو هفته دیگه وقت نداری پولش رو جور کنی، چرا اومده سراغت؟ چشمهای سونیا بسته شد و مراوریدهای شفاف بر روی گونه های زخمیاش غلتیدند، بیحرف از جایش بلند شد که مچ دستانش اسیر صحرا شد. صحرا چشم تنگ کرد و از جایش برخواست تُن صدایش را کم کرد و نگاهی خشمگین به سونیا کرد: -جوابِ من رو ندادی! یکبار دیگه حرفم رو تکرار کنم؟ - دستم رو ول کن! تو که میدونی درد اون چاقال پیر چیه پس چرا میپرسی؟ دستهای ظریفش را ول کرد و نگاه کوتاهی به گونههایش انداخت و گفت: - خب این رو که میدونم، بگو چه کسی صورت تو رو زده آش و لاش کرده؟ - اون غلامرضا عوضی اون.. حرفش را خورد و روی کاناپه نشست و مثل همیشه پوست لبش را به دندان کشید. صحرا جلوی پایش زانو زد و اخمی کرد و زیر لب کلمات نامفهومی گفت، بعد مدت کوتاهی از جایش بلند شدو به سمت آشپزخانه نقلی و جمع و جورشان حرکت کرد و از همانجا سونیا را مورد خطاب قرار داد: - فردا به حسابش میرسم اون عوضی رو نمیدونم از جونت چی میخواد، خوبه اون دفعه گفتم بهش، تو دیگه زنی به اسم سونیا نداری و اون همون ماه اول فهمید چقد نامردی و زود طلاق گرفت حالا تو نمیخوای آب خوش از گلوش پایین بره؟ اما انگار باید جور دیگهای حالیش کنم! سونیا نگاه بیرمقی به صحرا انداخت و لبخندی زد پلکهایش را روی هم گذاشت و سرش را به کوسن مبل تکیه داد: -چه خوبه دارمت صحرا! اگه تو نبودی کی بود من رو آروم کنه و سر تموم حرفهاش وایسته؟ صحرا همانطور که چند قالب یخ را در نایلون قرار میداد لبخند تلخی زد و به سمت سونیا حرکت کرد و او را در آغوش گرفت و از عطر تن بهترین داراییاش، لبخند عمیقی رو لبانش نقش بست. چشمان مشکی رنگش را به کبودی لبهای سونیا دوخت و بی هیچ حرفی یخ ها را روی لبهای متورم او گذاشت: - کسی تو این دنیا نیست که درد نداشته باشه، یکی زیاد و یکی کم، درد من و تو جزو زیادهاشه جوری که با پوست و خونمون یکی شده هنوز خاطرات تلخ چند سال پیش قلب و روح و جسمم رو به آتیش میکشه اگه اون اتفاقای نحس نمیافتاد نه من اینجا بودم و نه تو، من خام بودم اشتباه کردم و به این روز کشیده شدم هنوز دلم پر میکشه برای اون عمارت قدیمی اون حوض کوچیک و گلدونهای شمعدونی، لواشکهای ترش مامانم و اهالی اون خونه و خیلی چیزای دیگه، اما من دیگه نه اون دختر پنج سال پیش هستم و نه دوباره ۱۸ سالم میشه! اشک هایی که بی هوا روی گونههایش ریخته و خشک شده بود را با پشت دست پاک کرد؛ بدون هیچ حرفی از جایش بلند شد و بدون مکث خودش را به اتاق کوچکش رساند و در را قفل کرد. حتی صدای نگران سونیا او را متوقف نکرد. دستش رو سینه اش نشست و لباسش را چنگ زد. آری قلبش از این همه ناراحتی فشرده شده بود دلش بیشتر گریه میخواست! بی شک چشمانش سرخ و متورم شده بود اما هنوز هم دلش آرام نگرفته بود واشک هایش روی گونه ها و لب های سرخش روان بودند. @Masi.fardi @sogand-A @Ghazal @.Murphy. @sogand_g @پرتوِماه ناظر: @ faeze ویرایش شده 3 اردیبهشت توسط Maria 13 1 نقل قول رمان سِرِندیپیتی 🦋🧩 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Maria ارسال شده در 29 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) 《پارت دوم》 این حجم دلتنگی و غم زیاد او را پریشان کرده بود. اشکهای خشک شده روی صورتش را با پشت دست پاک کرد و روی تخت نشست، نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت و دنبال گوشی گران قیمتش گشت همان هدیه روز تولد 20 سالگی اش که پنهانی از طرف خواهرش به دستش رسیده بود؛ حتی از محبت خواهرش هم محروم شده بود آن هم برای همیشه! هیچ وقت آن جمعه خوفناک را از یاد نمیبرد، همان روزی که در بیمارستان، درد زایمان، خواهر عزیز تر از جانش را پریشان و مضطرب کرده بود؛ بعد زنگ مادرش، بیدرنگ خود را به بیمارستان رساند، آنقدر استرس داشت که بیتوجه به پدر و مادر نگرانش به سمت شوهر خواهرش، بهرام حرکت کرد؛ در یک حرکت لباس طوسی بهرام را به چنگ گرفت و با نگرانی به بهرام گفت: - سا....ساحل....چطوره؟ بهرام که هر لحظه ممکن بود بر زمین فرود بیاید خود را به صندلی آبی رنگ کنارش رساند و رو آن نشست و سرش را در دستانش گرفت و در همان حالت با ته مانده صدایش سوال صحرا را پاسخ داد: - ساحل خوبه حتی این پاسخ مختصر هم دل صحرا را کمی هم آرام نکرد روی زمین نشست که سردی زمین لرزی بر تنش انداخت. صدای جیغ ها و ناله های از درد ساحل قلبش را ذره-ذره ذوب میکرد. تازه نگاهش به پدرش افتاد چقدر شکسته شده بود؛ مادرش هم کمی از پدرش نداشت او هم شکسته و رنجور شده بود؛ آنقدر دلتنگشان بود که میخواست خود را در آغوش پر مهرشان حل کند. نمیدانست چقدر گذشته بود که صدای جیغ های ساحل قطع شد؛ خوشنود از اینکه بالاخره خواهر زاده کوچکش به دنیا آمده و خواهرش هم آسوده و فارغ شده است؛ از جایش برخاست و نگاهش را به پدرش دوخت که به سمتش آمد و وقتی به دو قدمیاش رسید لبانش را تر کرد و گفت: - تا همینجا هم اومدی کافیه، اونم فقط به خاطر بهرام راضی شدم بیای، حالا هم برو که همین جوری وجودت زیادیه، تا پنج دقیقه دیگه نبینمت، خداحافظ! رفت و ندید که قلبش برای لحظهای در سینهاش نتپید، حتی نمیخواست به مادرش و بهرام نگاه کند، پوزخندی زد و بیدرنگ از آنجا خارج شد، آنقدر بغض در گلویش جمع شده بود که در حال خفه شدن بود؛ دستش را برای تاکسی خوشرنگی تکان داد تاکسی جلوی پایش ترمز زد، هنوز سوار ماشین نشده بود که صدای گوشی اش بلند شد؛ گوشیاش را از کیفش خارج کرد و بدون توجه به اسم، آیکون سبز را لمس کرد و آن را روی گوشش قرار داد، صدای لرزان بهرام قلبش را فشرد: - ص....صح...صحرا خودتو برسون تو رو خدا! آب دهنش را به سختی قورت داد و در تاکسی رو بست و بی توجه به صدا زدن های پیرمرد صاحب تاکسی زرد رنگ به سمت بیمارستان پا تند کرد: - یا خدا! چیشده؟ بهرام، بهرام! جواب بده گوشی اش را داخل کیفش انداخت و خود را به جسم مچاله شده بهرام رساند، جیغ های مادرش تمام بیمارستان را پر کرده بود و پدرش هم روی زمین سرد افتاده بود و به نقطه ای خیره شده بود؛ بهرام را دوباره صدا کرد اما صدایی از او خارج نشد، هق- هقش به آسمان رفت با جیغ به صورت بهرام ضربه زد: - بهرام، بهرام! تو رو خدا بگو چیشده نامرد پاشو به سمت مادرش پا تند کرد و او را تکان داد و گفت: -مامان چیشده آبجی چیزیش شده؟ هق- هق مادرش اوج گرفت و با جیغ گفت: - آره، آره، آره! بد بخت شدیم، خواهرت سر بدنیا اومدن اون بچه جونش رو داد، خواهرت رو اون بچه کشت، خودم میکشمش به والله میکشمش! مادرش از جایش برخاست و هیستریک به صورتش چنگ انداخت، اما گوشهای صحرا نه میشنید و نه چشمهایش میدید. نگاهش قفل نوزاد دست پرستار شد که آرام گریه میکرد دلش لرزید برای نوزاد خواهرش از جایش برخاست و دست های لرزانش را به سمت نوزاد در بغل پرستار گرفت: - میشه ببینمش، خواهر زادمه! پرستار نگاهی به صحرا انداخت و گفت : - فقط ده دقیقه، حواست باشه مادرت بهش نزدیک نشه عزیزم. نگرانیاش را درک میکرد؛ با اینکه مادرش را به زور با کمک پدرش از بیمارستان خارج کرده بودند اما باز هم ممکن بود که وارد بیمارستان شود و جان دخترک را بستاند! نگاهش میخ نوزاد کوچک شد، چقدر کوچک و زیبا بود؛ لبخند تلخی زد و تا خواست روی صندلی بشیند و کمی نوزاد کوچک را آرام کند، نگاهش به سمت بهرام کشیده شد، بی حرف به او و نوزاد خیره شد بود؛ به سمت بهرام رفت و حلوی پایش روی زمین سرد زانو زد و گفت: - نمیخوای بغلش کنی؟ بهرام بی حرف دستانش را دراز کرد و ناشیانه دخترکش را در آغوش گرفت. اشکهای صحرا بیهوا روی گونههایش فرود آمدند، هق- هقش هم کم- کم اوج گرفت کنار بهرام و دخترکش فرود آمد، بهرام نگاه محزونش را به صحرا انداخت و او را برادرانه در آغوش گرفت @Masi.fardi @پرتوِماه @sogand_g @Atlas _sa @Hony.m ناظر : @ faeze ویرایش شده 8 اردیبهشت توسط Maria 11 نقل قول رمان سِرِندیپیتی 🦋🧩 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Maria ارسال شده در 3 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اردیبهشت 《پارت سوم 》 از خاطرات تلخ گذشته بیرون آمد؛ نمیخواست بیشتر از این خود را عذاب دهد؛ از جایش برخاست و گوشی اش را از روی کتابهایش برداشت، آن را روشن کرد و نگاهش را به شش تماس بی پاسخ از بهرام انداخت، چشمانش گرد شد؛ بی مکث با بهرام تماس گرفت. آوای دلنشین پشت خط، او را به خلسهای کوتاه مدت برد، چندی نگذشته بود که صدای مردانه بهرام، پشت خط، او را به خود آورد: -الو، سلام! صحرا پوزخند کمرنگی زد و جواب سلامش را داد: -سلام، کاری داشتی بهرام؟ - آره! میخواستم اگه امکانش هست ... صحرا نگذاشت بهرام ادامه حرفش را بزند، از روی حرص دندانهایش را روی هم سائید و با همان دندان های کلید شدهاش پاسخ بهرام را داد: -باز اون زن حیلهگر چه بلایی سر شادی آورده؟ بهرام حوصله بحث و جدل با صحرا را نداشت پس با بیرحمی تمام حرفش را به صحرا گفت: -اولاً، به تو ربطی نداره و نخواهد داشت که من بعد از خواهر خدا بیامرزت یک مادر بالا سر این بچه آوردم که شادی بی مادر بزرگ نشه، دوماً، توقع نداشتی که تو اوجِ جوونی این بچه رو تنها بزرگ کنم و خودمم تنها باشم، سوماً، بیا پایین شادی رو بگیر،امشب تولد بهارِ میخوایم یه جشن کوچیک دو نفره بگیریم نمیخوایم شادی مزاحممون بشه. هنوز حرفی از دهان صحرا بیرون نیامده بود که صدای بوق ممتد بر روی اعصاب نداشتهاش خش انداخت زیر لب مردک کثیفی نثار بهرام کرد و در اتاق را با حرص گشود، نگاهش به سونیا افتاد که روی کاناپه به خواب عمیقی فرو رفته بود و به عادت هر شبش جنین وار در خود مچاله شد بود؛ لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست، آرام دستان ظریفش را روی بازوان برهنه سونیا گذاشت و او را تکان داد؛ سونیا حیرت زده از جایش برخاست و روی کاناپه نشست، تازه نگاهش به صحرا افتاد نفس راحتی کشید و از جایش برخاست و با حرص آشکاری ضربهای به بازوی صحرا زد و گفت: - درد نگیری، ترسیدم دختر! صحرا خنده کوتاهی کرد و نگاهش را به چشمان مشکی سونیا دوخت و گفت: -پاشو، پاشو! شادی میخواد بیاد اینجا، تا من برم بیارمش یه کوچولو اینجا را جمع و جور کن. جیغ کوتاه سونیا او را به وجد آورد به سمت کاناپه رفت و مانتو کوتاه زرشکی و شال لاجوردی رنگش را چنگ زد و آنها را به تن کرد، نگاهی به خود در آیینه انداخت و خنده بلندی سر داد، بیشک شادی اگر او را با این لباس ها ببیند وحشت میکند. به سمت در رفت و درِ خانه را گشود، از پلهها گذر کرد و خود را به در حیاط رساند. نفس عمیقی کشید و لبخندی زد و در را باز کرد، همزمان با باز شدن در قیافه بهرام و شادی نمایان شد، شادی جیغ کوتاهی کشید و خودش را به صحرا چسباند و بلند بلند خندید: - آله، دلم برات تنگ شده بودا صحرا خم شد و شادی را در آغوش گرفت و آن را بویید، به راستی که بوی ساحل را میداد. - منم دلم برات تنگ شده بود فدات شم. همانطور که شادی در بغلش بود بدون خداحافظی در را تقریباً توی صورت بهرام کوباند و به سمت پلهها رفت، به سختی از پلهها گذر کرد و شادی را که در حال نق- نق کردن بود بیشتر به خودش فشرد و بوسهای روی گونه شادی کاشت. - رسیدیم عشق خاله، میای پایین فدات شم؟ شادی سری تکان داد و صحرا او را روی زمین گذاشت و زنگ در را فشرد، ثانیهای نگذشته بود که در باز شد، شادی بدون مکث خود را به آغوش سونیا رساند، صحرا هم وارد خانه شد و لباس هایش را درآورد و مثل همیشه روی کاناپه پرت کرد. شادی دوان دوان پیش او آمد و دستانش را پشتش در هم قفل کرد و خودش را به این طرف و آن طرف تاب داد و مظلومانه به صحرا خیره شد. - آله! - جونِ خاله، چی میخوای فدات شم؟ -خب، راستش لواشک میخوام. صحرا از لحن صحبت کردن شادی قهقهای زد و به سمت آشپزخانه نقلی خانه حرکت کرد و نگاهش را به کابینت سفید-صدفی رنگ دوخت و در آن را گشود و وسایلش را زیر و رو کرد ولی لواشکی نیافت به سمت خروجی آشپزخانه چرخید که شادی را پشتش دید.نگاهی به شادی کرد و خم شد و موهای خرمایی رنگش را بوسید: -خاله فدات شم! لواشک نداریم، پاستیل میخوری؟ شادی سری تکان داد و آرهای زمزمه کرد و از آشپزخانه خارج شد و کنار سونیا روی کاناپه نشست.صحرا از داخل همان کابینت خوشرنگ بستههای پاستیل را خارج کرد و به سمت سونیا و شادی حرکت کرد. ناظر: @ faeze 7 نقل قول رمان سِرِندیپیتی 🦋🧩 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Maria ارسال شده در 18 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت (ویرایش شده) 《پارت چهارم》 نگاهی اجمالی به تلوزیون انداخت و روی کاناپه کنار سونیا نشست، پاستیلهای خوشرنگ و لعاب را روی میز قرار داد و دوباره از جایش برخاست، سونیا نگاهی به صحرا کرد و بیتفاوت گفت: -باز کجا رفتی؟ دِ یک دقیقه بیا بشین، این بچه برای تو اومدهها! صحرا شانهای بالا میاندازد و همانطور که بستههای نسکافه را روی کانتر میگذارد و زیر کتری را روشن میکند میگوید: - میخوام نسکافه بیارم بخوریم، انقدر غر-غر نکن. در ادامه حرفش خنده کوتاهی میکند و زیر لب آوای نامفهومی را به زبان میآورد. شادی نگاهی به مچ کبود شده دست راستش میکند و فوری آستین لباسش را پایینتر میکشد تا رد سوختگی دستش معلوم نشود، سونیا نامحسوس نگاهی به شادی میکند سری از روی تاسف تکان میدهد، و در دل به خود میگوید مگر این بچه چند سال سن دارد که باید به این صورت آسیب ببیند، از روی کاناپه بلند میشود و به سمت آشپزخانه میرود و همانطور که به صحرا خیره شده است خودش را با پرتابی نسبتا بلند به کانتر میرساند و روی آن مینشیند. - صحرا! صحرا ترسیده به عقب برمیگردد و همانطور که نسکافهها را درون ماگ های خوشرنگ و فانتزی میریزد میگوید : - چی بهت بگم آخه؟ نمیتونی مثل آدم بیای تو؟ سونیا نوچی کرد و دستانش را پیچ و تاب داد و جدی گفت: - دست شادی رو دیدی؟ میدونی میترسه که بفهمی و الم شنگه به پا کنی و دیگه اون بابای بیهمه چیزش دوستش نداشته باشه؟! زمان برای هردویشان متوقف شد، صحرا ماگ را درون سینی کوبید و به سمت شادی رفت صورتش سرخ شده بود و انگار از صورتش آتش بیرون میزد، شادی ترسیده از روی کاناپه بلند شد و با صدای لرزان صحرا را مورد خطاب قرار داد: - چی...چیشده...خاله؟! صحرا اخم غلیظی کرد و با داد گفت: - تو بیجا کردی به من نگفتی که اون بیشرف، زده دستت رو داغون کرده؟! سونیا دوان_دوان خودش را به صحرا رساند و او را در آغوش گرفت و بازوانش را نوازش کرد: -صحرا به خدا سرش داد بزنی دیگه نه من نه تو، تو رو خدا آروم باش این بچه سکته کرد. صحرا به زور خود را از آغوش سونیا جدا کرد و به سمت لباسهایش رفت، پایش به لبه میز شکلاتی رنگ خورد و بر روی زمین فرود آمدو هق_هقش در خانه طنین انداز شد: -دیگه خسته شدم، دیگه نمیکشم که ببینم پاره تنم و یادگار خواهرم داره اذیت میشه. شادی هم خودش را در آغوش صحرا جا داد و هق آرامی زد : -خاله، تو رو خدا به بابا و مامان چیزی نگو! اون دفعه که اومدی و مامان بهار رو دعوا کردی دیگه نزاشت بابایی منو ببره خونه آقاجون. صحرا سرش را به سرعت بلند کرد و به شادی خیره شد، چطور حاج بابایش دست از نوه عزیزدردانهاش کشیده بود؟ شاید... این شایدها به طور بدی در مغزش جولان میداد و به هیچ جوابی هم دست پیدا نمیکرد. دستی به موهای خرمایی رنگ شادی میکشد و اشکهای بیرنگ را از روی گونههای لطیفش میزداید. -باشه خاله، گریه نکن قربونت بشم. بیا بریم بخوابیم که فردا ببرمت خونتون باشه عشق خاله؟ شادی سری تکان میدهد و دست در دست سونیا به سمت سرویس میروند. ذهنش عاری از پاسخ، چه باید بکند در این بلبشوی ذهنیاش، حال افکارش مانند تارهای در هم تنیده شده و گره خورده او را به اوج عصبانیت میرساند. دلش میخواهد هر چیز که دستش بیاید را خرد کند . بلند میشود و به سمت اتاق حرکت میکند در حرکتی کوتاه لباسش را با لباسی گشاد تعویض میکند و روی تخت دراز میکشد. دستش را دراز میکند، گوشیاش را از روی میز برمیدارد و در آن چرخ میزند، هیچ کاری او را از افکارش دور نمیکند خسته از مجادله درونی با خودش به سمت شادی میرود و او را از بغل سونیا بیرون میآورد و روی تخت خودش میگذارد و در کنارش دراز میکشد. @ faeze @ Fatemeh_mazhari ویرایش شده 22 تیر توسط Maria 3 نقل قول رمان سِرِندیپیتی 🦋🧩 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Maria ارسال شده در 7 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 تیر 《پارت پنجم》 صبح روز بعد کش و قوس کوتاهی به بدنش داد و از جلوی سفره بلند شد؛ به سمت اتاق حرکت کرد؛ نگاه تاسف باری به سونیا انداخت، به سمت شادی حرکت کرد و آرام او را تکان داد و نجوا کنان گفت: -شادی! پاشو دیگه خاله، من باید برم سر کار دیرم شده! شادی تکان ریزی خورد و دوباره بیحرکت به روی شکم خوابید. صحرا کلافه ضربه تقریبا محکمی به کمر شادی زد و با صدایی بلند تر از قبل او را مورد خطاب قرار داد. بالاخره شادی پس از تلاشهای فراوانِ صحرا از جایش برخاست و به طرف آشپزخانه حرکت کرد؛ صحرا که خیالش از بابت شادی راحت شد لباسی یاسی رنگ از درون کمد بیرون کشید و پوشید، همراه آن شال حریر مشکی رنگش را به سر کرد و با پوشیدن شلوار، کامل و آماده و با برداشتن شانه به سمت آشپزخانه رفت، به سمت شادی نگاهی انداخت و چشمکی نثار دخترک کرد. همانطور که لیوان چای را پر میکرد و جلوی شادی قرار میداد گفت: -چایِت رو بخور منم موهات رو شونه کنم بعد بریم. شادی سری به معنای باشه تکان داد و مشغول نوشیدن چای خوشرنگ خود شد؛ صحرا هم پشت او قرار گرفت و با آرامش گیسوان خوشرنگ شادی را تار به تار شانه کرد. صحرا خمیازه کوتاهی کشید، شانه را روی کانتر رها کرد و همانطور که کیف و کفشهایش را برمیداشت شادی را صدا زد: -شادی خاله عجله کن، یک دقیقه دیر برسم اخراجم، اخراج! صحرا و شادی همزمان از خانه خارج شدند و از پلهها پایین رفتند؛ صحرا شادی را روی اولین پله نشاند و منتظر اسنپ شد، دقیقهها با سرعتی چند برابر سرعت همیشگیشان میگذشتند و تازیانههای سهمگینی بر پیکر لرزان صحرا میزدند؛ دعا-دعا میکرد که آن ماشین لعنتی هر طور شده خودش را به آنجا برساند تا قبل از ساعت کاری به رستوران برسد و طعنههای تلخ آقازادهِ حاج نواب را به جان نخرد! انگار که تمامِ جهان دست به دست هم داده بودند تا بیشتر از پیش شرمنده حاج نواب و آن یک ذره غرور باقیماندهاش شود! پوف کلافی کشید و با نوک تیز کفشهای براق و مشکی رنگش ضربه محکمی به سنگهای جلوی پایش زد و دسته کیفش را در دستان ظریفش مچاله کرد. بعد از مدتی نه چندان طولانی ماشین مورد نظر از راه رسید صحرا با استرس و حرص دست شادی را کشید و سوار ماشین شدند؛ و با محکم بستن در حرصش را روی آن خالی کرد. پیرمرد موهای جوگندمی رنگش را به عقب راند و از آیینه نیم نگاهی به صحرا کرد و چیزی زیر لب گفت. صحرا توجهی نکرد و با حرص به بیرون خیره شد. بعد از دقایقی به خانه بهرام رسید. شادی را بوسید و با عشق او را در آغوشش مچاله کرد و به دستان بهار سپرد، شادی نگاه غمگینی به صحرا انداخت و به سمت خانه حرکت کرد؛ بهار تشکر خشک و کوتاهی کرد و به سمت خانه قدم برداشت که با صدای صحرا ایستاد و به طرف او برگشت. - بهار، حواست باشه که اگر هیچکس حواسش به شادی نباشه تا من هستم هیچ بلایی نمیتونی سر شادی بیاری، متوجهی که؟ نگاه خشمگینی حواله حرفهایش کرد و با دو گام بلند خود را به او رساند بازوان بهار را در دستانش فشرد و لبانش را به سمت گوشهای بهار برد و با لحنی اخطار گونه او را مورد خطاب قرار داد: -این بچه بیکس و کار نیست که برای خالی کردن عقدههات ازش استفاده کنی، دفعه دیگه ببینم اتفاقی براش افتاده کل خاندان نداشتت رو از ریشه ساقط میکنم ! پوزخندی روی لبان صحرا نشست و به سمت ماشین پیرمرد حرکت کرد. سوار ماشین که شد به سمت بهار که از عصبانیت صورتش به سرخی میزد، نیم نگاهی انداخت و لبخند عریضی روی لبانش جا خوش کرد؛ ماشین دوباره به حرکت در آمد و از بهار تنها نقطهای به جا مانده بود؛ موهایش را به عقب راند و شال حریرش را روی سرش مرتب کرد با اینکه دیرش شده بود اما خوشحال بود که بهار را سرجایش نشانده بود؛ به یاد آوردن حالت چهره بهار، حس آبی روی آتش را برای او القا میکرد که خنکی آن سر تا سر وجودش را فرا گرفته بود. ماشینِ مردِ مو جوگندمی جلویِ رستوران شیک حاج نواب توقف کرد؛ صحرا زیر لب خدانگهداری گفت و در ماشین را گشود و پیاده شد؛ هوای مطبوع بالای شهر را به ریههایش فرستاد و با استرس در ماشین را بست و آرام از خیابان گذشت پَرهِ شالش را در دست مچاله کرد و وارد رستوران شد هجوم هوای خنک درون رستوران از نگرانیاش کاهید، با چشمانش دور تا دور رستوران را کاوید تا محسن جلوی راهش سبز نشود پس از بررسی کوتاه خیالش از نبود محسن راهت شده و وارد آشپزخانه رستوران شد، سلام بلندی گفت و تند به سمت خانوم جلالی رفت، ابروهای قهوهای رنگ و مرتب جلالی با نزدیک شدن صحرا ببشتر یکدیگر را در آغوش میگرفتند، جلالی گام بلندی برداشت و بازوی نحیف صحرا را در دستانِ ضمختش فشرد، چهره صحرا از درد در هم شد و آخ کوتاهی از لبانش خارج شد. جلالی بازوی صحرا را از حصهر دستانش آزاد کرد و قیافه طلبکارانهای به خود گرفت، دست به کمر شد و گفت: - به-به صحرا خانم! نظرت چیه تاخیرت رو به آقا طاهری گزارش بدم؟! صحرا چشمانش را بست و محکم آن ها را روی هم فشرد به سرعت چشمانش را باز کرد و با التماس نگاهی به جلالی انداخت: -جمیله خواهش میکنم نگو، بفهمه اخراج میشم، دلت میاد؟! حالش از این همه ترحم و دلسوزی به هم خورد، کارش به جایی رسیده بود که از جلالی هم خواهش و التماس کند! جلالی پشت چشمی نازک کرد و سرش را جلو برد و نجوا کنان گفت: -اولاً خانم جلالی، دوماً اگر پیشنهادم رو قبول کنی، باشه! صحرا عصبی آب دهانش را به زور قورت داد و خود به خود چشمانش بسته شد؛ همین کم بود که پیشنهاد شرمانه جلالی را قبول کند؛ یاد سه شنبه هفته قبل افتاد و آن پیشنهادهای منزجر کنندهاش ! از این زن و افکار کثیفش به شدت بیزار بود؛ نگاهی چرکین به جلالی انداخت و گفت: -من هیچوقت چنین کاری رو انجام نمیدم! اونقدر پست و خوار نشدم که بیام ... جلالی صحبتش را قطع کرد و بیتفاوت انگار دارد مگسی مزاحم را از خود دور میکند دستش را به این طرف و آن طرف چرخاند و گفت: -باشه دختر کوچولو، آخرش که کارت پیش خودم گیره، اون موقع تف هم نصیبت نمیشه! صحرا عصبی شده بود؛ تا به حال هیچکس با او اینگونه سخن نگفته بود دستش را بلند کرد که روی صورت جلالی بکوبد، صدایی او را متوقف کرد؛ ناباور به طرف صدا چرخید؛ خودش و جلالی را لعنت کرد؛ اگر جلالی با او بحث نمیکرد بیشک سر کارش بود و هیچ بهانهای دست محسن طاهری یا همان عزیز دردانه حاج نواب طاهری نمیداد. صدای زمخت محسن خط روی افکارِ بی سر و ته او انداخت: -خانم علیزاده؟! صحرا خشمگین نفسش را بیرون داد و با صدای رسایی گفت : -صبح بخیر، بله آقای طاهری؟ صبح بخیر را از روی حرص گفت تا همه چیز بر سر او خراب نشود، از حساسیتهای محسن طاهری آگاه بود؛ او روی یک سلام ساده ده نفر را اخراج میکرد! محسن دستش را درون جیب شلوار جین خود فرو کرده و همانطور که پیراهن سفید رنگش را مرتب میکرد نگاه کوتاهی به صحرا انداخت و گفت: - تا ده دقیقه دیگه لباست رو عوض میکنی و میای تو دفتر مدیریت! امیدوارم فهمیده باشی جدیام وگرنه چارهای جز اخراجت ندارم، یک دقیقه فقط یک دقیقه دیرتر بیای کاری به حرف حاج نواب ندارم و فوری اخراجی! اشک در چشمان آبی رنگش حلقه زد، از تحقیر شدن خسته شده بود؛ نفس کوتاهی کشید و همانطور که بغضش را قورت میداد چشم آرامی گفت، با قدمهای سست و آرام خود را به اتاقی که کارکنان رستوران تعویض میکردند رساند، کلید کمد آهنی که متعلق به او بود را از کیفش بیرون آورد و لباسهای هایش را با لباسهای مخصوص رستوران عوض کرد؛ از راهروی باریک گذر کرد و خود را اتاق مدیریت رساند، چند تقه کوتاه به در زد و کلافه منتطر اجازه ورود ایستاد. -بیا تو زیر لب مردک رذلی نثار محسن کرد و با خود اندیشید حتی یک درصد از وجود آن مرد پاک را به ارث نبرده است. با ببخشیدِ آرامی که خودش هم آن را نشنید وارد اتاق شد و روی آخرین صندلی چرم نشست، محسن موهای خوشحالتش را به عقب راند و روی میز خم شد دستهایش را در هم تنید و گفت: -بیا روی این صندلی بشین صحرا و به صندلی که تقریبا کنار خودش قرار داشت و نزدیک ترین صندلی به او بود اشاره کرد. صحرا نگاهی بیتفاوت به محسن انداخت و روی صندلی که او اشاره کرده بود جای گرفت. @ برهون نقل قول رمان سِرِندیپیتی 🦋🧩 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Maria ارسال شده در 22 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر 《پارت ششم》 محسن کمی بدنش را به جلو خم کرد؛ نگاه موشکافانهاش را، روانه صحرا کرد و با چشمانی که در اثر دقت تنگ شده بود گفت: -خانوم علیزاده عزیز! صحرا پر استرس در جایش تکان خورد و لبهایش را به هم فشرد و گفت: -بله آقای طاهری؟ مشکلی پیش اومده؟ محسن سری به معنای مثبت تکان داد؛ دستهایش را در هم تنید و نفس را پر فشار بیرون فرستاد. -متاسفم صحرا اما ... صحرا بیقرار دستی به مانتویش کشید و آن را در چنگ گرفت و نگاهِ خیرهاش را در نگاهِ پر تردید محسن قفل کرد؛ محسن نفسی گرفت و ادامه حرفش را آرام و شمرده بیان کرد: -اخراجی! ضربان صحرا کند شد؛ دستی به گردنش کشید و بغضی را که سد راه گلویش شده بود به سختی قورت داد و چشمان نم دارش را به محسن دوخت و لرزان زبانی به لبان خشک و ترک خوردهاش زد و گفت: -یعنی،یعنی چی؟! شو...شوخیه؟ بیمکث از روی صندلی بلند شد؛ سرش را در یقه مانتواش خم کرد؛ ضربه آرامی با نوک کفشهایش به پایه میز روبهروی خود زد؛ دم عمیقی گرفت و دستانش را در جیب مانتواش فرو کرد؛ محسن که حرکات آشفته صحرا را زیر نظر گرفته بود از جایش برخاست و به صحرا نزدیک شد در دو قدمی او قرار گرفت و گفت: -پشیمونی فایده نداره؛ میدونم منم تند رفتم ولی همه چیز به خودت بستگی داشت که قبول کنی یا نکنی! صحرا به سرعت تغییر حالت داد؛ پس اخراج شدن او بهخاطر بینظمیاش نبود بلکه به خاطر پاسخ نفی دادن به محسن طاهری بود؛ اخمی روی صورتش نشست چینی به بینیاش داد و سرش را بلند کرد : -اوایل فکر میکردم که مثل پدرتون انسان بزرگوار و شریفی باشید اما بعد گذشت چند روز متوجه شدم اشتباه میکردم جناب! هنوز اوتقدر پست و بیارزش نشدم که به درخواست وقیحانه شما پاسخ مثبت بدم؛ روزتون خوش جناب طاهری! سیلی محسن بود که پاسخی شد بر سخنان صحرا، صورت صحرا کج شد و دستانش مشت، دیگر اختیار خود را از دست داده بود؛ بس بود هر چه شکیبایی در برابر این مردک بیوجود! -بیوجودی مثل تو باید بره بمیره! آب دهانش را جلوی پای محسن پرت کرد و با سرعت از دفتر بیرون زد، به سمت آشپزخانه رفت کیفش را چنگ زد نگاهش را به تک_تک اعضای آشپزخانه دوخت و روی جلالی مکث کرد؛ با گامهای بلند خودش را به او رساند و در یک حرکت سیلی نثار صورت وی کرد نگاه خشمگینی حوالهاش کرد و گفت: -آرزوی قبول کردن پبشنهاد تو و اون بیوجود رو باید به گور ببرید عفریته، امید دارم روزی میرسه که همه این دردایی که به وجودم تزریق کردی رو ذره-ذره بچشی، پس به امید اون روز خانم جلالی! جلالی چشمی چرخاند و نگاه پر نفرتی به صحرا انداخت و ضربه محکمی به شانه نحیف صحرا زد و او را به طرفی هل داد و گفت: -خیلی در گوشم وز_وز میکنی جوجه، زودتر شرت رو کم کن! جلالی به سلامتی گفت و با دست به در خروج اشاره کرد؛ صحرا دندانهای سفیدش را روی هم سایید و از در پشتی رستوران خارج شد؛ بازدمش را با حرص بیرون داد و روی جدولهای کنار خیابان نشست، سرش را در دستانش گرفت و هق بلندی زد؛ از این بدتر هم مگر وجود داشت؟ ده روز بیشتر تا پرداخت اجاره خانهشان باقی نمانده و او از کارش اخراج شده بود، کاسه صبرش مدتها بود که لبریز شده و سیل عظیمی را به راه انداخته بود، قطرات بیرنگ اشک را از روی گونههای استخوانیاش زدود و دستی پای چشمان خوشرنگش کشید؛ باید کاری میکرد اما چه کاری؟ سراغ چه کسی میرفت وقتی کسی را نداشت؛ عمو محمودش؟ یا خاله فاطمهاش؟ هیچکدام، حتی پدرش هم به او کمکی نمیکرد؛ حاج بابایش یک هزار تومانی جلوی پایش نمیانداخت چه برسد که صحبت از دو میلیون تومان پول رایج مملکت بود! نه اینکه جور کردن این پول کار سختی برای حاج بابایش باشد، نه! پدرش برای دختری که حرف روی حرف پدرش گذاشته بود یک سکه سیاه هم خرج نمیکرد این را همان روزی گفت که دخترک را سیاه و کبود گوشه اتاق حبس کرد و تا دو روز اجازه ورود هیچکس را به آن اتاق نداد؛ لرزشی در تنش جریان گرفت و لبانش را محکم به هم فشرد؛ صدای پدرش هنوز هم در گوشش اکو میشد؛ درست پنج سال و شش ماه پیش بود که خم شد؛ کمر مادر و خواهر و برادرش، آوخ از آن روزهای کذایی و برادری که غم خواهرش پیر کرد وی را، مادر و خواهری که به غم او همیشه گریان و عزادار بودند و پدری که فقط خوشبختی دخترک عزیز دردانهاش را در آن وصال لعنتی میدید و نمیدانست دخترک هم دلی دارد؛ دلی به روشنی و زلالی دریا و قلبی که مالامال از عشق است! چشمانش را بست و لبخندی زد؛ حال که از این مصائب طاقت فرسا گذشته بود نباید در برابر این خرده مشکلات، کمر خم میکرد؛ از روی جدولهای رنگ و رو رفته بلند شد و مانتو خوشرنگش را تکاند، چه کسی را داشت جز برادرش؟! روزی روزگاری تکیهگاهش بود این برادر بزرگتر، حال هم به شانههای قدرتمند برادرش تکیه میزد و خستگیاش را در میان راه دور و دراز زندگیاش در میکرد چه میشد؟ مگر آسمان به زمین میآمد یا زمین به آسمان میرفت؟ خسته بود از اینکه خودش تکیه گاه خودش بود؛ دلش شانههای مردی را میخواست که از مردانگی فقط زور و بازوی مردان نصیبش نشده باشد؛ بلکه راه و رسم جوانمردی و شرافت را بلد باشد؛ بداند چگونه ناز بکشد و ناز بخرد؛ بداند که جنس زن حرمت و ارزش دارد؛ که ارزش آن بیشتر از یاقوتها، جواهرات، الماسهای کمیاب و هر چیز ارزشمند دیگر است، این است راه و رسم مردانگی و مرد بودن! نفسی تازه کرد و دستی به مقنعهاش کشید، نمیدانست کجا و چگونه برادرش را پیدا کند سه سال بود که از او بیخبر بود و گمنام زندگیاش را به سر برده بود که مبادا حاج بابایش او را پیدا کند. لباسهایش را در کیفش مرتب کرد و از کوچه گذر کرد و خود را به خیابان رساند، دلش را به دریا زد؛ تاکسی گرفت و به سمت خانهشان روانه شد؛ افکار مختلف مانند خُره به جانش افتاده بود و در حال متلاشی کردن مغز و روانش بود؛ باید فکر اساسی برای هزینههایش میکرد. @ برهون @ پرتوِماه نقل قول رمان سِرِندیپیتی 🦋🧩 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .