رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان «خون بهای جوانی» | «راضیه محمدی» کاربر انجمن نودهشتیا


Raziyemohammadi

پست های پیشنهاد شده

نام رمان: خون‌بهای جوانی ابدی

نام نویسنده: راضیه محمدی

ژانر: وحشت روان‌شناختی، معمایی، نقد اجتماعی

هدف: نمایش بهای هولناکی که افراد برای دستیابی به معیارهای زیباییِ غیرواقعی جامعه و جوانی جاودان می‌پردازند.

ساعات پارت‌گذاری: هر هفته هر روز ساعت 10تا13

خلاصه: آرزو، دختری جوان که ناامیدانه به دنبال کار است، به عنوان دستیار اجرایی یک امپراتوری زیبایی مدرن استخدام می‌شود. رئیس او، آناهیتا شمس، اینفلوئنسر مشهوری است که با وجود سن بالا، پوستی به شفافیت شیشه و جوانیِ ابدی دارد. آرزو گمان می‌کند در رؤیایی‌ترین شغل دنیا استخدام شده، اما خیلی زود متوجه می‌شود که جوانی و زیبایی آناهیتا نتیجهٔ ژنتیک یا کرم‌های گران‌قیمت نیست؛ بلکه بر اساس یک معماری پنهان و شوم ساخته شده است. هر قطره سرمی که آناهیتا را جاودانه نگه می‌دارد، بهایی دارد که او باید در سکوت کشف و فاش کند.

مقدمه: هوای شهریور، مثل یک پتوی سنگین و داغ روی ریه‌های آرزو افتاده بود. گرما نه فقط از سقف آپارتمان چهل‌متری‌شان، بلکه از صفحه‌ی مانیتور هم تابش داشت. او برای دهمین بار در یک ساعت گذشته، کلیدواژه‌ی «استخدام» را در سایت‌های کاریابی جست‌وجو می‌کرد. او به یک کار خوب نیاز داشت. کاری که بتواند او را از این روزمرگی بی‌پایان نجات دهد. وقتی یک آگهی مرموز با حقوق ده‌برابری توجهش را جلب کرد، ناخودآگاه کلیک کرد. در توضیحات آگهی، فقط یک جملهٔ عجیب، زیر تمامی شروط مالی خیره‌کننده، خودنمایی می‌کرد: «فقط در صورتی اقدام کنید که به نظم اعتقاد داشته باشید.» آرزو رزومه‌اش را ضمیمه کرد، غافل از اینکه او با ارسال آن ایمیل، پا به دنیایی گذاشته که در آن، جوانی دیگر یک نعمت نیست؛ بلکه یک مصرفِ خونین است.

ناظر: @sarahp

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

w7053_Picsart_25-07-21_10-54-25-422.jpg

سلام نویسنده‌ی گرامی! 
به خانه‌ی دوم اهل قلم خوش آمدی؛ جایی که واژه‌هایت شنیده می‌شوند و هر خط از رمانت، پژواکی در دل خوانندگان خواهد داشت.
از انتخاب انجمن ما برای میزبانی اثرت، صمیمانه سپاسگزاریم و حضورت را خوش‌آمد می‌گوییم.
اکنون رمان شما با موفقیت تأیید شد.
از این لحظه می‌توانی پارت‌گذاری رمان را در تاپیک مربوطه آغاز کنی و مطمئن باش که ما در تمام مسیر کنارت خواهیم بود.
به‌زودی مدیر بخش @ELAHEH ناظر همراهت را تگ خواهد کرد تا در ویرایش و نظم‌دهی ساختاری رمان، راهنمای تو باشد.
📌 لطفاً به نکات زیر توجه داشته باش:
برای حفظ نظم بخش رمان‌های درحال تایپ، ضروری‌ست به نکات ویراستاری و راهنمای ناظر توجه کامل داشته باشی.
در صورتی که تعداد پارت‌های منتشر شده از رمانت به ده پارت برسد و هنوز ویرایش نشده باشند، بقیه‌ی پارت‌ها تایید نخواهند شد.
اگر ویرایش‌ها را انجام دادی، می‌توانی از طریق تاپیک مخصوص، درخواست بازگشایی به تالار اصلی رمانت بدی. 
یادمان باشد: تعداد پارت‌های ویرایش‌نشده نباید از ده پارت بیشتر شود.
📚 برای آشنایی با قوانین بخش، نکات نگارشی و درخواست جلد، می‌توانی از پیوندهای زیر استفاده کنی:
قوانین مهم تایپ رمان
آموزش نویسندگی
درخواست طراحی جلد رمان
با آرزوی قلمی روشن، الهاماتی بی‌پایان و دل‌نوشته‌هایی ماندگار 🌿
مدیریت انجمن نودهشتیا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

#پارت_اول

هوای شهریور، مثل یک پتو سنگین روی ریه‌های آرزو افتاده بود. گرما نه فقط از سقف آپارتمان چهل‌متری‌شان، بلکه از صفحه‌ی مانیتور هم تابش داشت. ساعت یازده صبح بود و او برای دهمین بار در یک ساعت گذشته، کلیدواژه‌ی «استخدام منشی و دستیار اداری» را در سایت‌های کاریابی جست‌وجو می‌کرد. نتیجه همیشه همین بود: صدها آگهی با شرایط مسخره یا دستمزدهای ناچیز.

یک فنجان چای سردشده کنار دستش بود. رطوبت زیر فنجان، دایره‌ای تیره روی کاغذهای زیر دستش انداخته بود که در واقع رزومه‌ی چندین بار بازنویسی‌شده‌ی خودش بود. دو سال بود که از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بود؛ دو سالی که بیشترش به پاسخ دادن به «متأسفانه، شما را برای این سمت انتخاب نکردیم» گذشته بود.

صدای پیامکی از گوشه‌ی مانیتور آمد. اعلان، او را به کانال تلگرامی «آگهی‌های خاص» هدایت کرد. این کانال محفلی برای کارهای پردرآمد اما عجیب و غریب بود که معمولاً هیچ‌وقت به مصاحبه ختم نمی‌شدند. آرزو با اکراه کلیک کرد. آگهی جدید بالای صفحه بود:

عنوان: دستیار اجرایی بسیار خاص برای «شخصیت شناخته‌شده».

شرایط: توانایی حفظ محرمانگی مطلق، ساعت کاری انعطاف‌پذیر (اغلب بعدازظهر و شب)، ظاهری آراسته و قابل ارائه. نیاز به سابقهٔ کار نیست.

مزایا: حقوق ماهانه بالاتر از عرف بازار (ده برابر حقوق کارشناسی)، بیمهٔ کامل، پاداش‌های فصلی.

آرزو از ته دل خندید. «ظاهری آراسته و قابل ارائه» در برابر «ده برابر حقوق کارشناسی». همیشه یک جای کار می‌لنگید. این آگهی‌ها معمولاً یا به کلاهبرداری ختم می‌شدند یا به یک رئیس عصبی و غیرعادی که فکر می‌کرد با پول می‌تواند شخصیت بخرد. با این حال، سرنوشت او را مجبور می‌کرد که به گزینه‌های ناامیدکننده هم فکر کند.

او لینک را باز کرد. در توضیحات بیشتر، نامی به چشم نمی‌خورد، تنها یک آدرس ایمیل خصوصی و یک جملهٔ مرموز در انتهای متن: «فقط در صورتی اقدام کنید که به نظم و جاودانگی اعتقاد داشته باشید.»

آرزو شانه‌هایش را بالا انداخت. او رزومه‌اش را ضمیمه کرد، یک نفس عمیق کشید و دکمهٔ ارسال را زد. مهم نیست چه کسی پشت این آگهی بود؛ او به یک حقوق خوب نیاز داشت. خیلی زود به یک حقوق خوب نیاز داشت.

آرزو صفحهٔ مرورگر را بست. نفس عمیقی کشید و از سر جایش بلند شد. این بار فرق داشت. تمام آگهی‌های قبل را با حس انزجار فرستاده بود، اما این یکی... این یکی مثل یک بلیط لاتاری می‌ماند؛ یک شانس عجیب و دور از انتظار که شاید واقعاً مال او بود. ده برابر حقوق کارشناسی! یعنی خداحافظی با ته‌ماندهٔ چای سرد و وعده‌های غذایی مختصر.

رفت سمت پنجرهٔ اتاق که از تمیزی فقط نامی داشت. پرده را کنار زد و به منظرهٔ خاکستری بیرون نگاه کرد. آفتاب بی‌رحم شهریور، آسفالت خیابان را آب کرده بود. «ظاهری آراسته و قابل ارائه»... خب، این حداقل جزئی از کار بود که می‌توانست از پسش بربیاید. او خوش‌قیافه بود، هرچند که دو سال بی‌کاری و استرس، تازگی پوستش را گرفته بود.

تلفن را برداشت و شمارهٔ سارا، صمیمی‌ترین دوستش را گرفت. "الو، سارا؟ بالاخره یه چیزی پیدا کردم که محشر به نظر میاد!"

 صدایش هیجان پنهانی داشت که خودش هم از آن تعجب کرده بود. "آره، یه کار عجیب‌غریب برای یه 'شخصیت شناخته‌شده'. خیلی محرمانه است و یه حقوقی داره که باهاش می‌تونم توی بهترین محل خونه اجاره کنم! شوخی نمی‌کنم."

سارا با تردید گفت: "عجیب‌غریب؟ آرزو، مطمئنی؟ یادته دفعهٔ قبل برای اون طراح لباس، آخرش چی شد؟"

آرزو دستش را روی قلبش گذاشت. نه، این یکی فرق داشت. قلبش محکم می‌زد، اما نه از ترس، بلکه از امید. "این فرق داره، سارا. این یکی بوی پول می‌ده، نه بوی بدشانسی. یه جملهٔ آخر هم داشت: «فقط در صورتی اقدام کنید که به نظم و جاودانگی اعتقاد داشته باشید.» به نظرت چقدر خفنه؟ انگار یه رئیس باحال و آرتیستیکه که خیلی روی کارش وسواس داره."

چند لحظه سکوت کرد، بعد با لحن قاطعی ادامه داد: "من این کار رو می‌گیرم. این آخرین تیر توی ترکش منه. باید بگیرمش." ایمیل را فرستاده بود و حالا تمام چیزی که برایش مانده بود، انتظار بود. انتظار برای اینکه یک نفر در آن سوی شهر، رزومه‌اش را باز کند و این شانس بزرگ را به زندگی‌اش پرتاب کند. او آن روز به معنای واقعی کلمه منتظر یک معجزه بود

آرزو تلفن را قطع کرد و با صدایی که به نظر خودش زیادی بلند و سرخوشانه می‌آمد، مادرش را صدا زد: "مامان؟ من برم پایین یه چایی دیگه بریزم، برای تو هم بیارم؟" او در واقع می‌خواست به آشپزخانه برود و خبر را برساند.

آشپزخانه کوچک ته راهرو بود و بوی قورمه‌سبزی که ساعت‌ها روی شعلهٔ کم جا افتاده بود، فضای آپارتمان را پر کرده بود. مادرش، فاطمه خانم، با پیش‌بند گلدار قدیمی‌اش کنار اجاق ایستاده بود و با دقت پیازداغ را هم می‌زد. هوای آشپزخانه داغ‌تر از هال بود و دانه‌های عرق روی شقیقه‌های مادر برق می‌زد.

فاطمه خانم بدون اینکه نگاهش را از قابلمه بردارد، گفت: "دستت درد نکنه. ولی چایی نه، یه لیوان آب خنک بده دستم. باز مانیتور رو به چشم زدی؟"

آرزو کنارش رفت و لیوان آب را داد. مادرش با یک نفس تقریباً نصف آن را سر کشید. "تو چایی که خوردی، نگران توام. این همه چسبیدی به اون سایت‌ها آخرش که چی؟" لحن مادر نه سرزنش، که خستگیِ محض بود.

آرزو با هیجان، روی صندلی کوچک چوبی نشست و دست مادرش را گرفت: "مامان، یه آگهی دیدم. یه آگهی خیلی عجیب و غریب و خفن." سریع ماجرا را تعریف کرد: حقوق عالی، محرمانه بودن، دستیار یک آدم مهم.

مادرش ملاقه را در قابلمه چرخاند و آهی کشید: "خفن و عجیب‌غریب برای ما فقط دردسره، آرزو. مگه تو دکتری؟ مهندسی؟ اینا دنبال چی ان؟ دستیار کی؟"

"منم نمی‌دونم کی، ولی اصلاً مهم نیست. مهم اینه که ده برابر اون حقوقی که همیشه تو مصاحبه‌ها بهم می‌گفتن میدن! گفته سابقهٔ کار هم نمی‌خواد. مامان می‌فهمی؟ شاید بالاخره این بدشانسیِ ما تموم بشه. اگه زنگ بزنن، باید برم مصاحبه. اصلاً فکر کن، شاید تونستیم یه خونه بزرگتر بگیریم." آرزو با حرارت صحبت می‌کرد، اما مادرش فقط به قورمه‌سبزی زل زده بود. سکوت مادر همیشه طولانی و سنگین بود.

مادر بالاخره ملاقه را روی لبهٔ قابلمه گذاشت و رو به آرزو چرخید. نگاهش یک دنیا تجربه و دلهره داشت. "این‌جور آگهی‌ها دو سر داره آرزو. یا کلاهبرداریه، یا یه کار پر از مشکل که هیچ‌کس عاقلانه قبولش نمی‌کنه. تو چرا این‌قدر می‌خوای به این 'ده برابر' فکر کنی؟"

آرزو دلخور شد. دستش را از دست مادر بیرون کشید و گفت: "چون خسته‌ام مامان! چون خسته شدم از اینکه هر روز صبح باید با این فکر بیدار شم که اجارهٔ ماه بعد رو از کجا بیارم. تو که می‌دونی این دوسال چی بهم گذشته. این حداقل چیزیه که می‌تونم بهش امیدوار باشم."

"امید؟" مادر صدایش را کمی بالا برد. "امیدت رو بذار توی یه کار شرافتمندانه و عادی. اینا که می‌گن 'جاودانگی' و 'محرمانگی مطلق'، یعنی یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌شونه. اگه کارشون قانونیه، چرا نمی‌گن برای کیه؟ چرا اسم شرکت رو نمی‌نویسن؟"

"شاید چون یه آدم خیلی مشهوره و نمی‌خواد کسی بدونه دستیارش از کجا اومده." آرزو سعی کرد پاسخی منطقی پیدا کند، اما این توجیه خودش هم چندان قوی نبود. "به هر حال من رزومه‌ام رو فرستادم. نهایتِ اتفاق اینه که جواب ندن یا بگن نه. که بدتر از وضع الانم نیست."

مادر آهی کشید که شبیه باد سردی بود که در اوج گرما می‌وزد. دوباره مشغول هم زدن خورش شد و زیر لب زمزمه کرد: "خدا خودش ختم به خیر کنه. از این چیزای بی‌سر و ته خوشم نمیاد. تو اونجا می‌ری با این امید که خونهٔ بزرگتر بگیری، اما من همش نگران اینم که یه بلایی سرت نیارن. اون کار پردرآمد اما عجیب و غریب حتماً یه بهایی داره که از حقوق ده برابری هم بیشتره."

آرزو سکوت کرد. حس کرد سرما به پشت گردنش خزید. شاید مادرش حق داشت، اما برای یک جوان ناامید، گاهی اوقات کورسوی امید، حتی اگر خطرناک باشد، از زندگی در تاریکیِ فعلی جذاب‌تر است.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...