f.m ارسال شده در دِسامبر 8 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 8 2024 قتل خاموش ژانر : پلیسی ، جنایی ، عاشقانه شروع رمان : ۱۴۰۳/۹/۱۲ خلاصه: شاید در یک رویداد یا یک اتفاق انتظار یک سری مشکلات ایجاد شده را در زندگی نداشته باشی اما آن مشکلات همچون دیو سیاه تمام زندگیت را مانند پر کلاغ سیاه میکند ، و تو درمانده توان درست کردن مشکلات را نداری و دست از برطرف کردن مشکلات میکشی اما این کار نابود کنندهای سرنوشتی است که قبلاً برایت معین شده و تو میتوانستی تغییرش بدی اما نکردی. مقدمه: تیک تاک تیک تاک تیک تاک فشاری بر روی دستههای مبل سلطنتی که بر روی آن نشسته بود آورد و آرام و لرزان از جای خود برخواست. قدمهایش را کوتاه بر میداشت صدا از پشت شیشهی خانهاش به گوش میرسید نمیدانست قرار است چه اتفاق برایش بیوفتت دو دل مانده بود که به سمت صدا برود یا همان جا بماند و بیشتر پیش نرود ، اما ترسش مانع از یک جا ایستادن میشد هر چقدر به پنجرهی پذیراییاش نزدیک تر میشد صدای خش - خش و تق - تق بیشتر میشد صدای غرش رعد و برق موجب جیغ کشیدنش شد دستانش را بر روی موهای بلندش قرار داد و لرزان به قدمهای خود سرعت بیشتری بخشید همین که به نزدیکی پنجره رسید نفسش را با ترس حبس کرد و آرام پردهی سلطنتیاش را کنار زد و با تعجب بر شاخه ای که بر اثر باد به پنجره برخورد میکرد خیره ماند نفسی را از روی آسودگی کشید اما مدتی نگذشت که سایهای را در حیاط دید جیغ گوش خراشش آن ویلای متروکه را به لرزه در آورد با وحشتی که به جانش افتاده بود پرده را انداخت احساس نزدیکی کسی را در پشت سرش کرد با ترس قدمهای سست و لرزان خود را به حرکت در آورد اما پیش از آنکه کامل بتواند چهره فرد رو به رویش را ببیند خون از گردنش پاشیده شد و قل - قل کنان بیرون زد. 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
f.m ارسال شده در دِسامبر 8 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 8 2024 ( فصل اول ) ۱۴۰۳/۹/۹ با سرعت از لابه لای اون همه ماشین که یکی پس از دیگری با مارکها و مدلهای مختلف که پشت سر هم بودن و بوق میزدن و یک ترافیک دور و دراز رو پدید آورده بودن رد شدم ، کلافه موهای نامرتبم که از مقنعه مشکی رنگم بیرون زده بود رو کنار زدم اهمیتی به فوشهایی که پشت سر هم بهم میدادن ندادم به اندازه کافی دیر کرده بودم دیگه نمیتونستم منتظر قرمز شدن چراغ بمونم. کلافه وارد ساختمون شدم و منتظر آسانسور موندم ، طبقه چهارم سوم دوم و همکف سریع تا در آسانسور باز شد به افرادی که ازش بیرون میومدن اهمیت ندادم و با تنههایی که بهشون میزدم وارد آسانسور شدم سریع دستم رو روی عدد پنج زدم و منتظر بودم در آسانسور بسته بشه که یه از خدا بیخبر اجازهی بسته شدن در و نداد و محکم در و گرفت و اومد تو! با تعجب کمی به ظاهر نامرتب مرد رو به روم خیره موندم موهای ژولیده و دو تا دکمه اول پیراهنش باز بود و سه تا دکمه آخری به جابه به جا بسته شدع بودن همین باعث شد رکابی سفیدش از زیر پیراهنش مشخص باشه شلوار مشکی و مچی پاش هم بیشتر به شلوار خونگی میخورد تا بیرونی با صدای بیحوصلش سریع به خودم و اومدم و نگاهم و کردم. اما تو ذهنم هر چی تلاش کردم بفهمم چی بهم گفته فایده نداشت که نداشت. همین که اسانسور طبقه چهارم ایستاد عصبی هر چی فوش بلد بودم به این بدشناسی که گریبانش شدم دادم اینبار یک خانوم شیک و مرتب وارد آسانسور شد و طبقه همکف و زد اونم مثل من چند ثانیهای متعجب به من و اون آقای ناشناس خیره موند نگاه خیرهاش رو خودمم باعث شد یک نگاه به سر و وضعم بندازم ببینم چه چیزی باعث شده که نگاهش به منم عجیب باشه که دیدم بله بخاطر اینکه عجلهای اماده شدم دو جفت کتونی مشکی داشتم از هر کدوم لنگی رو پوشیدم یکی ساده مشکی بود یکی دیگه زیپ داشت و گلهای ریز طلایی کنار زیپش طراحی شده بود شوکه کمی به کتونیهام که خیلی هم ضایع بود نگاه کردم که با دیدن مانتوی تنم کلا شوک کتونی ها رو فراموش کردم. مانتو مشکی کوتاهم که حدود سه ماه پیش پاره شده بود و من دل نذاشتم پرتش کنم و اشتباهی پوشیدم. با رسیدن به طبقه پنجم با حال خراب پروندههای دستم و که خیلی هم زیاد بودن و جلوی دیدم رو گرفته بودن رو محکم گرفتم و زدم بیرون. تو راه سرگرد حسینی رو دیدم که سریع در حالی که بیسیم دستش بود بهم تنه زد و رفت و همین باعث شد تمام پروندههام روی زمین بریزه. با حال زار به پروندههایی که سرهنگ بهم گفته بود دسته بندیش کنم و ببرم براش و من بخاطرش کل شب و بیدار بودم نگاه کردم که چطور هر برگه ازش رقص کنان پرواز میکنه و روی زمین فرود میاد و نمیدونستن یک برگههای فرود اومده بر زمین هر کدومشون قلبم رو مچاله و مچاله تر میکنه شاید اگر جون داشتن درک میکردن و این نامردی رو در حقم نمیکردن. غمگین به حالت زاری نشستم کف سالن و آروم - آروم ورقهها رو جمع کردم که چشمم به یک جسم خونی افتاد با تعجب برگه رو از لای اون همه ورقه انبوه ، بیرون کشیدم که جنازه یک زن بود که گردنش نصفه بریده شده بود و بر اثر بریدگی نصفه گردنش کج شده بود. با ترس سریع برگه رو انداختم زمین و در حالی که میلرزیدم و حالت تهوع داشتم تند - تند بدون اینکه اهمیتی به طبقه بندیشون بدم روی هم انداختمشون و راه شرکت و در پیش گرفتم حالم اصلا خوب نبود برای همین سریع به سمت آبدارخانه رفتم و لیوان شیشهایی دسته دار رو از روی جا لیوانی برداشتم و همش یک نفس سر کشیدم. با دستای لرزون لیوان و روی سینک گذاشتم و چند تا نفس عمیق کشیدم که نفسم سر جاش بیاد بعد آروم صندلی چوبی ساده رو از زیر میز ناهارخوری بیرون کشیدم و نشستم شاید کمی نفسهای نامنظمم و حالت تهوعای که دچارش شدم بهتر بشه. حالم که یکم بهتر شد به سراغ پروندهها رفتم و کلافه و بیحوصله به برگههایی که بینظم از پروندههای سبز و سفید و قرمز زده بودن بیرون نگاه کردم. ای خدا من چهار ساعت زمان برد اینا رو مرتب کردم الان کی میخواد باز مرتبشون کنه؟ اصلا آبدارچی به پرونده طبقه بندی کردن چه؟ بیحوصله سه تا پرونده رو مرتب کردم که باز چشمم به اون عکسه خورد با حال خراب چشمام و بستم و اون کاغذ منفور رو داخل یکی از پرونده ها گذاشتم. با دیدن سرهنگ که بالای سرم بود چشمام گرد شد سرهنگم وقتی حال زارم و دید لبخندی زد و گفت: چیشده دخترم ، گرفتارت کردم؟ - نه بابا جناب سرهنگ گرفتار چی بخدا درستشون کردم ها ولی خوب یه از خدا بیخبر چنان محکم بهم خورد ... با صدای یک نفر که گفت : منظورت از خدا بیخبر جناب سرگرد مرادنژاد که نیست؟ با بهت و خجالت به اون آدم بی شعوری رو که لوم داد نگاه کردم که ا این که همون اسکول دم صبحیه با همون سر و وضعش داشت من و نگاه میکرد. سریع نگام و ازش گرفتم و با خجالت گفتم: اره دیگه بهم خورد و تمام برگهها ریخت زمین. سرهنگ با یک لبخند پدرانه گفت: از سرگرد ناراحت نباش و بعد چهرهاش سخت تو هم رفت و ادامه داد : آخه یک پرونده دیگه مشابه همین پروندههای قبلی پیدا شده برای همین عجله داشته و حواسش به تو نبوده. 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 8 2024 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 8 2024 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ویراستار همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @.NAFAS. @morganit ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.