ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در 21 مهر، ۱۴۰۰ ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ...(in the name of God)... ...(I'm fine, but I'll get better with you)... نام رمان: پایانی ندارد / جلد دوم رمان "آیینهی ابری" است. ژانرهای رمان: عاشقانه، معمایی، تراژدی نویسنده: نگین جمالی (Yasmina) خلاصه و مقدمه به زودی افزوده خواهد شد! ویرایش شده شنبه در ۱۸:۳۴ توسط Negin jamali 6 نقل قول رمان: مکمل احساس! داستانی واقعی و تراژدی از زندگی نویسنده با کمی تغییر:) *من، در سقف بالای سرم پرواز و سپس سقوط خواهم کرد! کسی مرگ مرا به چشم نخواهد دید! من درون درهای عمیق فرو میریزم، درحالیکه از ارتفاع میترسم!* به زودی... . لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر کل ✯ [email protected]✯mah✯ ارسال شده در 24 مهر، ۱۴۰۰ مدیر کل ✯ اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مهر، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در شنبه در ۲۱:۱۸ مالک ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۲۱:۱۸ پارت نخست ضجههایم با شعلهور شدن تمامی طبقهها و بهخصوص طبقهی آخر، بیشتر شد؛ دود غلیظ از پنجرههای شکسته که خُرده شیشههایشان مقابلم پخش شده بودند، بیرون میآمد و با گذشت دقایقی که چون یک قرن طولانی سپری میشد، خرابههای ساختمانی اندک- اندک فرو میریختند؛ این ساختمان ثمرهی تمام جانسوزیهایش بود. چگونه میتوانستم به تماشا بنشینم و با چشمهای گریان خویش، ببینم که درون همان ساختمان تازه تکمیلشده، میسوزد و خاکستر میشود؟ هر چه در توان داشتم، سهم دستها و پاهایم میکردم و به رایان لجوجی که سعی در مهار کردنم داشت، مشت و لگد میزدم. به کدامین زمان اینچنین زورمند شده بودم که خویشتن از وجود آن آگاهی نداشتم؟ این قدرت فراوحشت چگونه برای دیدن دوبارهی او پدید آمد و عضلاتم را در بر گرفت؟ با فرود خرابههای بسیاری که از ساختمان رها شدند و به سطح بِتُنی زمین رسیدند، مرا طوری به عقب کشید و سرم را بر سینهی فراخش چسباند که گریهام با برخورد به پیراهن سراسر خاکِ خفقانآورش، در نطفه خفه شد. نفس- نفسزنان چنگی به گیسوان مواج و عسلی رنگم زد و زیر دندانهای قفل شدهاش غرید: - آروم بگیر؛ وگرنه خودمون هم زیر این خرابهها میمیریم! شاخکهایم تیز شد و با جیغهایی بلند و پی در پی، مشتهای سرخ شدهام را نثار استحکام قامتش کردم. هق- هقهایم به اوج رسید، عدم جریان اکسیژن در ریههایم نفسم را گرفت، چشمهایم کمسو شد؛ گلویم از جیغهایم میسوخت، ولی از جگر سوختهام که بدتر نبود! با همان گلوی گرفته و مجروح که طعم تلخ خون را به دهانم تحمیل میکرد، فریاد زدم: - چرا نجاتش ندادی؟ چرا خودت تنها بیرون اومدی؟ تو که میدونستی توی اتاق گیر افتاده؛ چرا جون کثیفت رو به جون رفیقت ترجیح دادی؟ چرا عوضی؟! خود نیز همچون من به زور متوسل شد و با ضربهای به قفسهی سینهام، مرا به دو متر آنطرفتر هل داد؛ جای ضربهی دستهای محکمش سوزش و درد شدید را به اعماق وجودم سرازیر کرد. ندامت در چشمانش هویدا بود؛ لیک، همچنان با فریادی بیتفاوت با فریادهای من، گفت: - به والله نمیدونستم، به جون خودت که عزیزمی نمیدونستم؛ آخه من عوضی که ای کاش توی همون آتیش میسوختم، از کجا باید خبردار میشدم که قفل در گیر کرده؟ از کجا؟! قطرات درشت و التهابدار اشک، گونههای سیاه شدهام را تطهیر دادند و رد باریک خویش را بر سطح برجستهشان باقی نهادند. تودهی بغض اندک راه گلویم را مسدود کرد و سبب شد از صوت گریهای که در علل آن خفه شده بود، به پوست گردنم چنگال بیاندازم و همواره با ضعف سخن بگویم: - نامردی که میتونستی نکنی، بیمعرفتی که میتونستی نکنی؛ چهطور دلت اومد جون خودت رو نجات بدی و جون اون رو نه؟ دِ عوضی، اون تموم زندگی من بود! پاهایم توان ایستادن را از دست دادند و نفسهای تنگ گشتهام در پس اشکهایم، کمعمق ماند؛ کاسهی سرم سوزشی بر قرنیهی چشمانم انداخت و سرانجام بر سطح هموار زمین سقوط کردم. استخوان زانوان کرختم از درد جان باختند و من همواره با دیدهی کمسوی خویش، رنگ پوستم را که به کبودی میرفت، تماشا کردم. تلخخند دردناکم گوشهای از لبهای یاقوتی و رنگ باختهام را تصاحب نمود و زبانم به آنچه از پیشتر نیز وجود داشت، چرخید: - از پستفطرتی مثل تو، متنفرم! گویی مقابلش زانو زده بودم؛ چون بردگانی که محکوم به بردگیاند یا همانند آنانی که برای جریان خون در رگهایشان، برای امتداد ضربان قلبشان، به همنوع خویش تمنا میکنند. یکی از مأموران آتشنشانی به این هیاهویی که برپا میساختم، اخطار داد؛ هوش و حواس دیگر افرادی که سعی در مهار شعلههای سرخ آتش داشتند را نیز به خود معطوف کرده بودم؛ لیک، هیچ چیز تفاوتی بر حال و روزم نداشت! آتش را خاموش میکردند، جسم خاکستر شدهی نیمهی دیگر جانم را چه؟ دیدگانم از ضعف جسمانی، گریهها، فریادها، زجهها، تقلاها و خراشیدگی گلویم به خاموشی میرفت و من همچون لحظهای که ملکوت روح از جسم دریغ کرده، سپس آن را به یغما بَرَند، روحی در کالبد خود احساس نمیکردم! گویی در همان ساختمان جا مانده بود؛ کنار او، کنار جسم سوخته و به خاکستر نشستهاش! کنار چشمهای آبیِ متمایل به طوسیاش و کنار مژههای بلند و فِرداری که زیر دستانم نوازش میشدند! چشمانی که بوسه میخوردند، تعریف و تمجیدم را شامل میشدند؛ کنار همان دستهایی که طرهای از گیسوان پریشانم را به دور انگشتهای کشیدهشان میتافتند. ریتم کند و گاهی تند نفسهایم به اندک خاک جمع شده بر سطح خشک بِتُنی، برخورد میکرد و بازگشت ذرههای خاک چشمهایم را میآزرد. پلکهایم را محکم بر هم فشردم و پوزخندی کنج لب نشاندم. یک- یک اعضای بدنم حتی قدرت رسیدگی به علائم حیاتیام را نیز نداشتند؛ باز هم صد رحمت به گوشهایم که صدایی شنیدند! صدای خس- خس گلو و سرفهای بینهایت ضعیف که گویا شامهی مأموران را هم تیز کرد؛ خیلی غیرمترقبه به چشمهای مبهوت و خاکستری رنگ مردی که مقابلش زانو زده بودم، خیره شدم. به راستی چند درصد احتمال داشت که تک سرفهی طنین انداخته در گوشهایم، متعلق به عزیزتر از جانم نباشد و این تنها توهمی عنوان بگیرد که قلب درماندهام را بیجهت به آن خوش کردهام؟ لیکن کدامین مرد در آستانهی بیست و چهار سالگی خویش اینچنین صدای آرامی داشت؟ که گویی نوای زیبایش از درون چاهی عمیق برخاسته، در گوشهای دیگر افراد منعکس میشد؟ صاحب آن صوت دلنواز که عواطفم را چون تار گیتاری مینواخت و دلبری میکرد، تنها متعلق به او بود! سر و گردنم محتاجانه به سوی صدا چرخیدن گرفتند و خندههای بغضآلودم چونان که حضورش را گدایی میکردند، اشکهایم را به دهان گس گشته از خونِ گلویم فرو فرستادند. یکی از دو دستش که اینک بهوسیلهی آتش و خاکستر، گداخته و سیاهرنگ شده بود، شیشهی نیمه شکستهی پنجره را چنگ میزد و خون تیرهرو همواره از دستانش جهیده، شیشهی بیرنگ پنجرهی مستطیلی شکل را رنگین میساخت. رنگ باخته خیرهام مانده بود و گاه از شدت تنگی نفس میان گرد و غبار و همچنین دود غلیظ، سرفههایی خشک و جانخراش سر میداد؛ گویهای پرتلألویش دیگر رو به خاموشی رفته بودند، گویی که قصد ترک چشمانم را داشتند. من این دوری را خوش نمیداشتم! لبهایش در این دوری هر چند با وسع کمتری دیده میشدند؛ ولی ارتعاش داشتند و این از لرزیدن چانهاش مشخص بود. من نیز لرزیدم، نمیدانستم چرا؛ شاید به این خاطر که از سرانجام بدیمنی امروز میترسیدم. از اینکه آیا ممکن بار دیگر در آغوش مهربانیهایش آرام بگیرم یا خیر؟ میتوانم چشمانش را تا ابد و یک روز سهم خویش بدانم؟ و این پایان ماجرا نبود؛ زیرا تا خود را در واقعیت یافتم، پاهایم که تا بدین لحظه سست بودند، از سطح آزاردهندهی زمین رها شدند و به سویش روان گشتند. با گریهای از ژرف جان، اندک انرژیام را در پاهایم سرازیر کردم و تا توانستم دویدم تا دل به شعلههای آتش زده، اگر شد رهاییاش دهم و اگر نه؛ خود نیز درون آن بسوزم تا مبادا فردایی بدون او آغاز کنم. نقل قول رمان: مکمل احساس! داستانی واقعی و تراژدی از زندگی نویسنده با کمی تغییر:) *من، در سقف بالای سرم پرواز و سپس سقوط خواهم کرد! کسی مرگ مرا به چشم نخواهد دید! من درون درهای عمیق فرو میریزم، درحالیکه از ارتفاع میترسم!* به زودی... . لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار Negin jamali☆ویژه☆ ارسال شده در شنبه در ۲۱:۱۹ مالک ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۲۱:۱۹ پارت دوم تق- تق صندلهای پاشنهبلندم با آن سرعت باورنکردنی، گریهام را شدیدتر از پیش میکرد؛ مأموران به دنبالم میدویدند تا مهارم کنند و سپس خود دل به دریا زده، وارد ساختمان شوند. صدای پاهای آنان مرا بیشتر میترساند؛ عرق سرد جای خوش کرده بر پیشانیام از گوشهی دو شقیقهی پرنبضم راهشان را بر دو طرف بینیام تنظیم میکردند و پس از آن وارد دهانم میشدند؛ ضربان قلبم اوج یافته، گویی این خونِ سرخِ جریان گرفته در رگهای نازکم بود که به غلیان درآمده و قصد جان ستاندن داشت، نه مأموران و رایان منفوری که با خشم، پی در پی نامم را بر زبان جاری میساخت. ریتم پر سر و صدای نفسهایم به گوش میرسید؛ تودهی فرو رفته در باریکهی گلویم نیز سر باز کرده بود و رخسارهی اندک مجروح شدهام، شبنم شور چشمان مشکیام را به پهنای خویش متحمل میشد؛ مانند زنبوری بودم که لجوجانه تنها یک گل را در بوستان میبویید و شهد عطرآگین دلش را مکیدن میگرفت، رایحه و شهد گل سرسبد بوستان را! همانی که قلب کوچکش را به قلب افزون گشته از عشق و محبتش گره زده بود و قدرت گسستن نداشت! چه از جانم میخواستند؟ نکند اختیار روح و جسم خویش را نیز نداشتم که برای نجات جان عزیزتر از جانم هم باید از آنان مجوز میطلبیدم؟ میایستادم، بال- بال زدنش را زیر خرابهها و شعلههای سرخ آتش میدیدم و دم نیز نمیزدم؟ ناقوس مرگ را در چند فرسخیام میشنیدم و لنگ- لنگان جسم خویش را به سوی در ورودیای که مسدود شده بود، میکشاندم؛ عهد بسته بودیم در وهلهی با هم بودنمان اشکهایم در پس دیدگانم دیگر نافرمانی نکنند، ولی اینک در نبود او، قطرات اشکْ چهقدر جسارت داشتند که هر بار بیشتر از بار قبل در آغوش خویش محصورم میساختند و شدیدتر فرود میآمدند. راهی نمانده بود که برای نخستین بار، بارش چشمهایش را دیدم و گویی ضربان قلبش به گوشهایم دست یافت. برخلاف پر- پر زدنهای من، او به نرمی شن و ماسههای دریا آرام بود؛ آنقدر آرام که حتی دیگر تلاشی برای آزادی نمیکرد! به اندازهای که دیگر تابع عقیدهی (من دوست ندارم کنار تو حتی یک لحظه آروم بگیرم) نبود. درد خواب رفتگی چون سرما در استخوان پاهایم رسوخ کرد و از سرعت گامهایم در دویدن، کاسته شد؛ نگاهم مات و مبهوت خیرهی دیدگان فرو بستهاش ماند و لبهایم باقیماندهی اشکها را با ولع بلعیدند. همچنان میدویدم؛ لیک، نه با سرعت پیشین، نه با قدرت! بلکه با امیدی که رنگ باخته بود، نگاهی که اشک اجازهی رصد روبهرو را به صاحب خویش نمیداد. سری به نشانهی علامت منفی تکانیدم و صدایم را بر سرم انداختم، او به من قول داده بود: - نه، تو نباید بمیری؛ نباید بمیری! دستهای خونینش از لبهی شیشه سُر خورد و جسمی که تا به بدین لحظه توسط صاحبش بالا کشیده شده بود، مقابل چشمانم رخ پوشاند؛ گویی بر کاشیهای سرد اتاقک پر دود فرود آمده، دیگر نخواهد لحظهای نیز احساس خویش را با من شریک بداند. بینیام با شدت زیادی سوخت و اشکهایم را یادآور شد؛ همانگونه که دانهی جوانه زده در سینهام خشکید و جگر گداختهام همراه با او خاکستر گشت. نه جیغ زدم و نه اشک ریختم، تنها کمر خم کردم؛ همانند اویی که روزی ابهت نگاهش تکیهگاه زندگیام بود. - آدم خوبها که زیر قولشون نمیزنن؟ مگه نه؟ خودت این رو بهم گفتی! دویدم تا به او دست یابم؛ اما آنچنان بیرحمانه سبب توقفم شدند که زجههایم نیز به گوشهای کر شدهشان نرسید. جیغ کشیدم و با تمام توان به دستهایش که محکم بازوانم را چنگ میزد، مشت کوبیدم؛ لگد زدم و با جنونی رخوت کرده در جانم، فریاد کشیدم: - ولم کن آشغال بیغیرت، میخوام برم پیش نامزدم؛ عوضی، به چه حقی سد راه من میشی؟ دستت رو بکش! صدای عجیبی در گوشهایم طنین انداخت؛ صدایی همچون زمانی که مکانی را تخریب میکنند. تخریب! نسیم از زاویهی شرقی به رخسارهام برخورد کرد و گویی چانهام نیز همراه آن مرتعش شد؛ در علل حسهایی گوناگون، میلرزیدم! ترس و اضطراب به همراه هیجانی توقفناپذیر و بغضی حجیم! آجرهای قهوهای و مستطیلی همراه با بِتُن، گچ و سیمان و سپس کاشیهای خوشرنگ و رویی که به ساختمان روح میبخشیدند، در اثر فشارهای بیرحم آتش فرو ریختند؛ نه بر منی که از پشت به آغوش دیگری فراخوانده شدم! اندک- اندک بر گل سرسبد بوستانم ساختمان ویران گشت و منِ متوقف شده، هیچ عملی از دستهای کوچکم ساخته نبود! جز اینکه جست و خیز کنم و نام خداوند را گلایهوار بر زبان آورم! هر چه میشد شنفت، در وصف او بود؛ فشاری عظیم در چپ سینهام احساس مینمودم و قلب آشوبم با کمکاری خویش درد به ارمغان میآورد. نفسم در جدالی تنگ دست و پا میزد و سرگیجهام رو به وخامت بود؛ چشمهایم گریستن را مجدداً آغاز کرده بودند و دیدگانم همراه با قطرات سمجی که به زیر چانهام راه مییافتند، آهسته باز و بسته میشد. دندانهای سفید و خرگوشیام را بر هم میساییدم و احساس درد در قفسهی سینهام، هر لحظه بیشتر میشد. ماهیچههایم در اثر فشارهای جسمانی منقبض شده بود و هر لحظه احساس میکردم چندی بعد درهم خواهد شکست. اینک نیم دقیقهای سپری شده بود و هیاهویی که در وهلهی آخر، ترانهی خاموشی سر میداد، سبب میشد ساختمان مخروبه در موازات قامت معوجم رنگی تیره و تار به خود بگیرد؛ ترنمی سوتزنان گوشهایم را به بازی دعوت نماید و معدهدرد کذایی، اندک انرژی نهفته در کالبدم را نیز تصاحب کند. آتش به خاکستر نشسته بود و نیروهای گروه آتشنشانی قصد ورود به آن ساختمان را داشتند؛ ساختمانی که از هیبت و عظمتش، تنها تپهای بزرگ از انواع لوازم ساختمانی باقی مانده بود. اعضای بدنم که تا بدین لحظه آرام و قرار را از خویش دریغ میدانستند، اینک در حصار دستهای مرد که متوجه بازوان نحیفم بود، هالهی پررنگ امید را محو میساختند. پلکهایم قدرت گشایش نداشت و همچنین سوزش و درد، از کاسهی سرم عبور کرده، به شقیقههای ملتهبم میرسید؛ سردی عرق در تیغهی کمرم به راه افتاده بود و به ناکجاآباد میرفت؛ هر چه بود، لرز عمیقی به سراسر بدنم تزریق میکرد. عدم ورود اکسیژن به دهانم و گاز دیاکسیدی که هنوز ریههایم را ترک نکرده بود، حالم را آشوب میساخت؛ دست و پای منجمد شدهام لرزید و زمین و زمان مقابل دیدگانم به پرواز درآمد، چشمانم سیاهی رفت. دهانم چون دهان ماهیان زیر آب، برای اندکی اکسیژن باز و بسته میشد؛ زانوانم تاب نداشت و به همین خاطر نقش بر زمین شدم. زمینی سخت، با چالههای بیآبی که تیرهبختیام را فریاد میزدند؛ همراه با پرترهی افرادی که گاهی با ترحم، گاهی با اشک و گاهی هم با وحشت نگاهم میکردند. از هیاهویشان مشخص بود که قصد دارند آمبولانس را خبر کنند؛ لیک، چه فایدهای داشت وقتی روحم میان جسم خستهام جان به جانآفرین تسلیم مینمود؟ شاید هر یک تصوری عمیق به عکسالعملهایم داشتند؛ مثال اینکه تمام اشکها و زجههایم را تظاهر ببینند یا با خویشتن فکر کنند که بیدلیل خود را به در و دیوار میزنم! یا حتی بگویند او دیگر مُرده است، علل این وابستگیهایم چیست؟ محتاج هوای بیرنگ اطرافم بودم! رایان مقابلم زانو زد و بازوانم را در دست فشرده، محکم تکانم داد؛ سخنانش را هالهای از وحشت و ابهام در بر گرفته بود و من هیچ نمیشنیدم! همچنین در سیاهی مستغرق گشتم و ندیدم آنچه را که باید ببینم، نشنفتم آنچه را که باید بشنوم و نماندم آنجا که باید بمانم! نقل قول رمان: مکمل احساس! داستانی واقعی و تراژدی از زندگی نویسنده با کمی تغییر:) *من، در سقف بالای سرم پرواز و سپس سقوط خواهم کرد! کسی مرگ مرا به چشم نخواهد دید! من درون درهای عمیق فرو میریزم، درحالیکه از ارتفاع میترسم!* به زودی... . لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .