این ارسال پرطرفدار است. Narges.85 1,174 ارسال شده در 28 آذر 1399 این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 28 آذر 1399 (ویرایش شده) نام رمان: تلألؤ ماه نویسنده: نرگس شریف خلاصه: «تلألؤ ماه» روایتگر زندگی دختریست به نام ماه؛ دختری ساده و متین که در خردسالی والدینش را از دست داده و همراه مادربزرگش در شیراز زندگی می کند. در یک زبانکده مشغول به تدریس زبان انگلیسی است و طی رفت آمد هایش با خانم قربانی صاحب زبانکده، با پسرش، شاهرخ قربانی، نامزد می شود؛ اما دست تقدیر، زندگی اش را طوری دیگر رقم می زند و در روز روشن توسط یک باند قاچاقچی دزدیده می شود. با کمک دختری از آنجا فرار می کند، ولی غافل از اینکه وارد بازی خطرناک دیگری شده است...! آنجاست که پی به راز هایی می برد که عقلش توانایی درکشان را ندارد و ماه را در هاله ای از بهت فرو می برد و تازه می فهمد که بازیچه دست های نزدیک ترین کسانش بوده است...! ﴿ ژانر: جنایی، پلیسی، معمایی، عاشقانه﴾ پ.ن: دوستان عزیز، این اولین رمان بنده هستش و امیدوارم از خوندنش لذت ببرید. برای نوشتن این رمان خیلی زحمت کشیدم و خوشحال میشم حمایت کنید. ﴿ تلألؤ به معنای درخشش هستش ﴾ لینک صفحه نقد رمان تلألؤ ماه: نقد برسی رمان تلألؤ ماه|نرگس شریف کاربر انجمن نودهشتیا ﴿آغاز: ۱۳۹۹/۹/۲۸﴾ ویراستار: @Healer2000 ویرایش شده 10 بهمن 1399 توسط Narges.85 12 4 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Narges.85 1,174 ارسال شده در 29 آذر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 29 آذر 1399 (ویرایش شده) مقدمه: زندگیم را میان گردباد تقدیر رها کرده و خود مانند تماشاچی، نظارهگر رقصش میان باد های خروشان هستم! دنیایم سیاه شده، درست مانند ماه که هیچ نوری از خود ندارد و درخشانی اش را از خورشید هدیه میگیرد. من هم ماه هستم؛ ولی درخششی ندارم، چرا که تو، خورشید زندگیم را ندارم. پس برگرد که با تو درخشان میشوم! تبدیل میشوم به، تلألؤ ماه! ******* تلألؤ ماه فصل اول: *سردرگمی* #part_1 صدای امواج خروشان دریا، در گوش هایش طنین انداخت و بوی چوب و خاک مرطوب بینیش را نوازش داد. سعی کرد پلک های سنگینش را از هم فاصله دهد تا بتواند چیزی از اطرافش ببیند و درک کند. سرش عجیب تیر میکشید و دلش میخواست آن را به یک شئ سخت بکوبد تا دردش تسکین پیدا کند. وقتی لای پلک هایش باز شد و نور خورشیدِ در آستانه غروب، پردهای جلوی چشمانش گسترداند، توانست چیزهای اطرافش را از نظر بگذراند. کلبه ای چوبی با پنکه سقفی کوچکی که درست بالا سرش وجود داشت، پنجره ای نیم قد که سمت چپ کلبه را پوشش داده بود و در کوچک چوبی رنگی که سمت راست کلبه بود، فضای آنجا را تکمیل میکرد. به مغزش فشار آورد تا بتواند بیاد آورد که چرا و چگونه اینجا آمده است و مضحک بود که حتی نمیتوانست، نام خودش را بیاد آورد. تمام توانش را جمع کرد و خواست تن کرخت شده اش را روی تخت بنشاند؛ ولی با درد طاقت فرسایی که در شکم و پهلوی راستش پیچید، همان مقدار کم انرژیش هم تحلیل رفت و مانند جنازه ها روی تخت نشست. از شدت درد زیاد، اشک هایش راه خودشان را گرفته و دانه- دانه از چشم هایش به کنار شقیقه اش میغلطیدند و روی بالشت میچکیدند. به قدری درد داشت که احساس میکرد با هر هق- هق کردنش، جانش میخواهد از لابه لای زخم هایش بیرون بدود! گردنش را چرخاند و نگاهی که به لطف دانه های اشک، تار شده بود را به پنجره نیم قد درون اتاق دوخت و سعی کرد از ان فضای کوچکی که دید محیط بیرون را برایش فراهم کرده است، بفهمد کجای این کره خاکی قرار گرفته است! نور کم جان خورشیدی که در آستانه غروب بود، روی دریای پر تلاطم رو به رویش منعکس شده بود و منظره ای تاریخی را به وجود آورده بود. کنار دریا تخته سنگی بزرگ قرار داشت که امواج دریا با قدرت هرچه تمام تر خودشان را روی آن میکوبیدند و خودنمایی میکردند. پلک زد تا دیدش واضح شود و مطمئن شود، شئ که روی سخره خودنمایی میکرد، انسان است نه یک چیز دیگر. درست حدس زده بود، فردی کف پایش را روی صخره گذاشته بود و دستانش را به زانوانش تکیه داده بود، نشسته بود و به احتمال زیاد سیگار میکشید. دریچه امیدی در دلش باز شد و با خود فکر کرد که میتواند ابهامات ذهنش را با پرس و جو از این فرد از بین ببرد؛ ولی وقتی در کلبه باز شد و به احتمال زیاد همان فردی که روی سخره نشسته بود، وارد اتاق شد، فهمید دیگر نیاز نیست از زبانش کمک بگیرد و ذهنش تمام معماهای بی سوالش را حل میکند. هجوم ناگهانی خاطرات به مغزش، آنقدر سنگین بود که نتواند چهره آشنای فرد را تجزیه تحلیل کند و تنها دستانش را به سرش بند کند و پی در پی جیغ بزند. چقدر سختی کشیده بود! زندگی آراماش چگونه اینطور یکدفعه به کوهی خاکستر تبدیل شده بود!؟ عشق درون قلبش چه میشد؟ یعنی برای همیشه قلبش را مانند الان در مشتش فشار میداد و جانش را میگرفت؟! فرد جلو رفته و شانه های نحیف ماه را میان دستانش گرفت و او را روی تخت خواباند. ماه بی وقفه اشک میریخت و پدرش را لعن و نفرین میکرد؛ پدری که حتی یک بار هم رغبت نکرده بود پدر خطابش کند! آنقدر گریه کرد تا کاسه اشکش خشک شد و تنها هق- هق میکرد. لابه لایش زهرخندی زد و نالید: - بهم نگفته بود دوسم داره؛ ولی همیشه هوام رو داشت، بهم نگفته بود دوستم داره؛ ولی غیرت خرجم میکرد، من بهش گفتم دوسش دارم، بهش گفتم عاشقشم؛ ولی نتیجش شد این! دستش را روی بخیه های دو گلوله ای که در شکم و پهلویش فرو رفته بود، گذاشت. نمیدانست دارد این ها را برای چه کسی تعریف میکند، تنها دلش کمی آرام شدن میخواست! با گریه زجه زد: - ای کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم. فرد آرام پشت دست ماه را نوازش کرد و بوسه ای به زخم روی آن زد. ماه حواسش را معطوف به فرد کرد. تعجب تمام چهره اش را فرا گرفت و چشم های مظلوم و زمردی رنگش گرد شد. فرد خنده ارامی کرد که چال گونه اش نمایان شد. - چه عجب! خانم خانما افتخار داد ما رو یادش بیاد! ماه ناباور لب زد: - نیک! تو... تو زنده ای؟ لینک صفحه نقد رمان تلألؤ ماه: نقد و برسی رمان تلألؤ ماه|نرگس شریف کاربر انجمن نودهشتیا ویرایش شده 10 بهمن 1399 توسط Narges.85 14 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
N.a25 50,737 ارسال شده در 30 آذر 1399 Share ارسال شده در 30 آذر 1399 سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ➖➖➖➖➖ 🚫 لطفا قبل از نگاشتن رمان، قوانين انجمن مطالعه فرماييد.👇 https://forum.98ia2.ir/topic/53-قوانین-نوشتن-رمان ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/77-آموزش-نویسندگی ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @A.saee @Tara.S به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. @نرگس نویدی ➖➖➖➖➖ *درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست.* ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 3 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Narges.85 1,174 ارسال شده در 30 آذر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 30 آذر 1399 (ویرایش شده) ********* #part_2 "هجده ماه قبل" آرام و متین قدم برمیداشت. لبخندی که روی صورتش نقش بسته بود، عضو جدایی ناپذیر چهره اش بود. کمتر زمانی بود که کسی او را بدون لبخند میدید. صدای پاشنه کفش هایش، عجیب دلبری میکرد و حواس هر مستمعی را به خود جلب میکرد. صورت بی حاشیه و بی آلایشش، میان رنگ و لعاب های اطرافش مانند ماه میدرخشید. هر کس که او را میشناخت، میگفت نامت کاملا برازنده ات است. پایش را روی پله اول زبانکده گذشت و از آن بالا رفت. حتی در قدم هایش، ناز و کرشمه ای خدادادی وجود داشت! وارد دفتر مدیر شد و به نوبت و با حوصله، با تمامی همکار هایش سلام و احوال پرسی کرد. روی صندلی نشست. همیشه کارهایش سر وقت بود و همکارانش او را به این شخصیت میشناختند. خانم قربانی، مدیر زبانکده خطاب به او گفت: - سلام ماه! خوبی؟ مادربزرگت خوبه؟ ماه لبخندش را پرنگ تر کرد: - خوبن، سلام میرسونه! خانم قربانی زیر لب “علیک سلامی” گفت و درحالی که تکه کیکی را از کیکش جدا میکرد و در دهانش میگذاشت گفت: - ببینم دختر، تو چرا این رنگ لعابای روی صورتتو غلیظ تر نمی کنی؟ بالاخره باید شوهر کنی یا نه؟ همه همکاران با یکدیگر خندیدند و ماه با لبخند جواب داد: - مردی که دنبال رنگ و لعاب ما دخترا باشه به درد نمیخوره! خانم قربانی لبخند رضایت بخشی زد. شاید میخواست هر روز و هر ساعت این سوال را از او بپرسد تا مطمئن شود، دختری که برای تک پسرش انتخاب کرده است، دختری نیست که با چند حرف مردم خام شود! ماه کتاب مربوط به تدریسش را برداشت و بعد انداختن نگاهی به ساعتی که دیوار های شیری دفتر را زیرنت داده بود، به سمت کلاس و شاگردانی رفت که عجیب به دلش مینشستند. ...... دستانش را در هم قفل کرد و بالا کشید. این هم آخرین کلاسش که به خوبی و خوشی سپری شد! بطری آب معدنی اش را از روی میز برداشت و جرعه ای از آن نوشید. کلاس را ترک کرد و به سمت دفتر رفت. درحالی که با پایش در دفتر را باز میکرد، مشغول ور رفتن با نخ اضافه ای شد که از کنار مقنعه اش بیرون زده بود وارد شد و بعد از آنکه نخ را جدا کرد، سرش را بالا آورد که مصادف شد با گره خوردن چشمانش، در نگاهی مشکی و آشنا که در نگاه اول صاحبش را میشناخت! آرام سر به زیر افکند. - سلام اقای قربانی! با لبخند جوابش را داد. ماه آرام سرش را بالا آورد و چشمانش را در دو تیله مشکی رنگ شاهرخ دوخت. هر دو مانند مسخ شده ها، به چهره یکدیگر نگاه میکردند؛ انگار قصد داشتند با چشمانشان صورت یکدیگر را متر کنند. خانم قربانی خنده ریزی کرد و رو به تک پسرش گفت: - شاهرخ جان مادر، گفتم که چی میخوام، خب برو بخر ببر خونه تا منم بیام دیگه! شاهرخ با بیمیلی نگاهش را از صورت مثل ماهِ ماه، جدا کرد و به مادرش دوخت، سپس کلافه پوفی کشید و با گفتن چشمی، قصد رفتن کرد. ماه تاجایی که میتوانست کنار رفت تا هنگام خارج شدن شاهرخ، برخوردی با یکدیگر نداشته باشند؛ اما شاهرخ با شیطنت طوری از کنار ماه گذشت که شانه پهن و مردانه اش، آرام و نوازش گونه، به گونه ماه برخورد کند و صورتش را گلگون سازد. ماه سرش را پایین انداخت و دستش را به صورتش بند کند. نمی خواست خانم قربانی که در رویاهایش مادر شوهر آیندهاش تصور کرده است، با دیدن این عکس العمل، حسابش را مانند دختران هفت خط بشمارد؛ ولی خانم قربانی خوب میدانست که این سرخ شدن ها، از حیای این دختر است، نه چیز دیگر و برای هزارمین بار، به انتخاب خودش و پسرش آفرین میگفت. ماه با لحن آرام و دستپاچه ای گفت: - خانم قربانی، اگه کاری ندارید من دیگه برم! خانم قربانی آرام به سلامتی گفت. ماه به قدم های منظمش سرعت داد و کیف بادمجانی رنگش را چنگ زد. میخواست هرچه سریع تر از این دفتر خفقان نجات یابد تا بلکه خانم قربانی پی به حال درونی اش نبرد! ویرایش شده 21 بهمن 1399 توسط Narges.85 12 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Narges.85 1,174 ارسال شده در 30 آذر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 30 آذر 1399 (ویرایش شده) #part_ 3 به محض خروج از زبانکده، نسیم سرد پاییزی صورتش را نوازش داد و تره موهای بیرون امده از مقنعه اش را به قرص در آورد. ماه کمی ایستاد تا صورت گر گرفته اش، حرارت خود را به دمای سرد هوا بدهد. تصمیم داشت پیاده به خانه برود تا از سر راه مقداری خوراکی برای شام بخرد؛ پس به سمت فروشگاهی که در نزدیکی زبانکده بود قدم برداشت و وارد شد. قفسه ها را از نظر گذراند و بعد از برداشتن سبد دستی به سمت آنها حرکت کرد. بعد از برداشتن چند بسته ماکارانی، کنسرو و دو بسته شکلات تلخ و شیرین، به سمت پیشخوان مغازه رفت. نگاهی به فروشنده که دختری با ابروهای پهنی بود که عجیب به چشمان مشکی رنگش می آمدند، کرد و لبخند زد. فروشنده متقابلا به ماه لبخند زد؛ بالاخره ماه، یکی از مشتریانی بود که تقریبا هر روز آنها را میدید. کارت بانکی ماه را از او گرفت و مبلغ مورد نظر را کشید و خوشآمد گفت. ماه کارتش را درون کیف پول قرمز رنگش فرو برد و پلاستکهای خریدش را بلند کرد و از فروشگاه خارج شد. مسلما با این خرید هایی که احساس میکرد هر لحظه به وزنشان اضافه میشود، نمیتوانست پیاده به خانه برود. الان اگر ماشینش تعمیر نبود، دیگر نیازی نبود این وزن سنگین را تا آمدن تاکسی تحمل کند. تاکسی زرد رنگی درست جلوی پای ماه توقف کرد و او، بی معطلی خودش را روی صندلی های عقب پرتاب کرد. به شدت خسته بود. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد تا ذره ای از خستگی درونی اش کم شود، در جایش جا به جا شد تا از راحتی اش مطمئن شود. چشمانش را بست و به ثانیه نرسید که جسمش در عالم خواب فرو رفت. .... با صدای بوق کر کننده ماشین ها و بوی سوختگی لنت ترمز، چشمانش را با ضرب گشود و به اطراف نگاه کرد. خود را گیر افتاده در ترافیکی عظیم دید. راننده ماشین ها، پیاده شده بودند و به کسی که جاده را بند کرده بود، فحش میدادند! از طرفی بوی بد ماشین ها و از طرفی بوق های بلندشان، دست به دست هم داده بودند تا اعصاب ماه را به هم بریزند. رو به راننده کرد و گفت: - آقا! من تا همینجا میام. - چشم دخترم. مبلغ خواسته شده را اهدا کرد و بعد از برداشتن کیف و خرید هایش از ماشین پیاده شد و خود را به محل عابر پیاده رساند. کمی جلوتر، درست وسط خیابان، انبوهی از مردم جمع شده بودند و به سانحه اتفاق افتاده نگاه میکردند. به دلیل جمع شدن مردم زیاد دور آن سانحه، ماه نمیتوانست بفهمد چه اتفاقی افتاده است. لحظه ای کنجکاوی آنکه چه چیز باعث این ترافیک عظیم شده است، بر وجودش غلبه کرد؛ تا جایی که به سمت جمعیت پا تند کند و خودش را میان آنها جای دهد. خانمی قد بلند جلویش ایستاده بود و او نمیتوانست بفهمد چه خبر است. گردن کشید تا بلکه چیزی دستگیرش شود؛ ولی این خانم روبه رویش زیادی قد بلند بود. زن با حال بدی که منشا از دیدن آن صحنه دل خراش بود، عقب گرد کرد و از میان مردم به بیرون جمعیت دوید و به افرادی از جمله ماه، تنه زد. دیگر این جسدی که در دریاچه خون خودش غرق شده بود، بی هیچ مانعی، جلوی ماه قرار گرفته بود. ویرایش شده 21 بهمن 1399 توسط Narges.85 11 3 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Narges.85 1,174 ارسال شده در 30 آذر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 30 آذر 1399 (ویرایش شده) #part_4 رنگش به یکباره پرید و دستانش شل شد؛ مغزش در یک خلا فرو رفت و گیج و منگ به فردی که تکه- تکه شده بود نگریست. نگاه مات شده و بیحالش بالا آمد و به ماشینی که سوراخ کوچکی روی شیشه سمت راننده بود نگاه کرد. نکند مانند این فیلم های پلیسی با تیر زده بودنش؟ مضحک بود؛ ولی شواهد چیز دیگری میگفت. حتی سوراخی عمیق هم روی پیشانی جسد روی زمین بود! نفهمید چه شد که روی دلش خم شد و عق زد. حالش واقعا خراب شده بود. کسانی زیر بغلش را گرفته و به پشت جمعیت بردند. مردی از دکه کوچکی که آن نزدیکی قرار داشت، آبمیوه ای گرفت و به دست ماه داد. سپس رو به افراد حلقه زده و بیشتر مردان فریاد زد: - زن ها رو از اینجا دور کنید! رویش را سمت ماه برگرداند و کمکش کرد تا سر پاش شود. ماه چیزی مانند“ممنونم” از دهانش خارج شد که خودش هم به سختی شنید. پلاستیک های خریدش را با بی رمقی گرفت و حرکت کرد. ترس عجیبی نسبت به خون داشت. این ترس زمانی در وجودش رخنه کرد که مادرش رگ خودش را از آرنج تا مچ دست زده بود و خون مانند آبشار، از دست مانند برفش بیرون میزد و کاشی های شیری رنگ حمام را زینت میداد. مگر او، آن زمان پنج سال بیشتر داشت؟ از آن زمان به بعد، فوبیای خون گرفت. تا پنج سال بعد از آن اتفاق، یک کلمه حرف هم از دهانش خارج نشد و تنها به نقطه نامعلومی خیره میشد. هر وقت تعداد جلسات روانشناسی اش را میشمارد، مغزش سوت میکشید. دیگر تعداد جلسات روانشناسیاش هم از دستش در رفته بود. سرش را تکان داد تا افکار مزاحمی که بعد از ده سال به مغزش هجوم آورده بودند از سرش بیرون بروند و مضحک بود وقتی موقعیت خود را درک کرد، خودش را درست در خیابان خانه یافت. شانه ای بالا انداخت و به سمت در مشکی رنگ خانه حرکت کرد. خرید هایش را با یک دست گرفت و با دست آزادش، کلید را از کیفش بیرون کشید و در را باز کرد. وارد حیاط شد و با تمام وجود، رایحه دلنشین گل های نرگس را به ریه هایش هدیه داد. این گل ها، یکی از هزار هنری است که مامان گلی، در آنها چیره دست است. ماه یقین داشت هیچکس نمیتواند یک گل را بهتر از مامان گلیاش پرورش دهد! در خانه را باز کرد و داخل شد. دیدش که مانند همیشه،روی ویلچرش، نزدیک به شومینه نشسته است و درحال بافتن شالی قرمز رنگ است. با ذوق جلو رفت، سلام بلند بالایی داد و محکم و پر صر و صدا، گونه و پیشانی چروکش را بوسید. گلخاتون خندید و ماه دلش غنج رفت برای خندیدن مامان گلیاش! گلخاتون آرام از ماه جدا شد و اخم مصلحتی کرد و گفت: - سلام! چرا امروز انقد دیر کردی؟ ماه دندان های سفید و یک دستش را نشانش داد و درحالی که پشت سرش را میخاراند زمزمه کرد. - هیچی، یه تصادف شده بود توی راه، تو ترافیک موندم! گلخاتون ابروان بورش را بالا انداخت و ضربه آرامی به کمر ماه زد و اتاق را نشان داد و گفت: - برو دختر خوب، برو لباسات رو عوض کن، بیا شام! ماه دستانش را به هم کوبید: - شام درست کردی مامان گلی؟ من کلی خرید کردم! گلخاتون آرام خندید و با شیطنت گفت: - من رو دست کم گرفتی؟ ماه مستانه قهقهه زد و گلخاتون برای هزارمین بار برای داشتن چنین نوه ای خدا را شکر کرد. ماه با خوشی به سمت اتاقش رفت و لباس هایش را با راحتی های خانگی تعویض کرد. موهایش را بست و بیرون رفت. گلخاتون پشت میز، درحالی کشیدن برنج در بشقاب ها بود. ماه جلو رفت و کفگیر و بشقاب را از دستش گرفت و با شیطنت گفت: - مامان گلی، تو که درست کردی و خودتو نشون دادی؛ پس دیگه حداقل کشیدنش توی بشقاب ها رو بذار به عهده من، حداقل به یه چیزم بتونم بنازم! گلخاتون آزادانه خندید و ماه درحالی که به برنج ناخنک میزد، با دهانی پر گفت: - مامان گلی دیگه غذا درست نکن، وگرنه عادت میکنم و اصلا به خودم زحمت نمیدم آشپزی یاد بگیرم ها! گلخاتون روی شانه اش زد و گفت: - ور پریده، چه زبون هم میریزه! ماه خنده آرام دیگری کرد و با قر و فری که باعث میشد گلخاتون قهقهه بزند، بشقابشان را پر برنج کرد و خورشت فسنجان را روی آنها ریخت! با اشتها شروع به خوردن کرد؛ حتی غذا خوردن این دختر هم با ظرافتهای دخترانهای که جدیدا کم یاب شده است،همراه بود! بعد از غذا، دست و صورت خود را شست و با وجود منع کردن گلخاتون، خم شد و پر محبت بر روی دستان سفید و ترک خورده اش را بوسید. ویرایش شده 21 بهمن 1399 توسط Narges.85 11 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Narges.85 1,174 ارسال شده در 30 آذر 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 30 آذر 1399 (ویرایش شده) #part_5 سفره را جمع کرد و ظرف های شام را شست. دستانش را در هم قلاب کرد و به بالا کشید. از صبح تا بحال سر و کله زدن با کودکان خردسال خسته اش کرده بود و نیاز به یک خواب درست و حسابی داشت تا انرژی از دست رفته اش را به او بازگرداند. تخت گلخاتون را مرتب کرد و ویلچرش را به سمت اتاق هدایت کرد. زیر بغلش را گرفت و آرام او را مانند نوزادی شکننده روی تخت خواباند. آرام پبشانی اش را بوسید و با لحن ملایمی لب زد: - مامان گلی من دیگه برم بخوابم، اگه کاری داشتی حتما صدام کن، بیدار میشم میام کمکت! باشه؟ گلخاتون با شرمندگی سرش را پایین انداخت. این مرضی که زمین گیرش کرده بود، به نظرش ماه را هم آزار میداد؛ ولی ماه هیچ حس بدی نسبت به این اوضاع مامان گلی اش نداشت و ذره ای از عشقش نسبت به او کم نشده بود. بار دیگر پیشانی اش را بوسید و از اتاق خارج شد و وارد اتاق خودش شد. روی تختش دراز کشید و سعی کرد بدون فکر کردن به افکار مزاحم، کمی به ذهنش استراحت دهد. ٭٭٭٭٭٭ با بیشترین سرعتی که از خود سراغ داشت، در حال دویدن بود. خورشید درحال طلوع بود و با یک دو- دو تا چهارتا کردن، حساب کرد نزدیک به یک ساعت است، بی وقفه درحال دویدن است. کف پاهایش با آنکه در بهترین کفش اسپرت قرار داشت، باز هم تیر میکشید و باعث شده بود هر چند متر یک بار سکندری وحشتناکی بخورد. چشمانش دو- دو میزد و منظره پیش رویش را تار ساخته بود. نفسش به شماره افتاده بود و سینهاش وحشتناک بالا پایین میرفت و خس- خس میکرد. این حالش نشانگر ورود اکسیژن کم، در ریه هایش بود. کنار درخت بزرگی ایستاد که به دلیل حال بدش حتی نتوانست تشخیص دهد چه درختی است. کف دستش را به تنه آن تکیه داد و با دست آزادش، کوله کوچک و چرمی را محکم تر در آغوشش فشرد. زانوانش از حجم زیاد خستگی و ارتعاش، تا خورد و روی زمین نشست؛ سعی کرد نفس هایش را عمیق و کش دار بکشد تا از شر این نفس تنگی خلاص شود؛ اما هنوز آرام نگرفته بود که صدای پای فردی و پشت بندش غرش بلندش که او را خطاب قرار میداد، گوش هایش را هدف قرار گرفت. - وایسا دختره سرتق! میکشمت، میکشمت! کلمه آخر را طوری فریاد زد که دخترک در جایش پرید و با وجود درد طاقت فرسای زانوانش، بلند شد و باز هم شروع به دویدن کرد. گیسوان بلوند و وحشی اش در اثر حرکت کردن و باد شرجی که از طرف ساحل وزیده میشد، در هوا میرقصیدند. هنوز مسافت زیادی را طی نکرده بود که صدای بلند شلیک گلوله روی اعصابش خط کشید و پشت بندش سوزشی عمیق در مچ پایش احساس کرد، پایش پیچ خورد و با صورت روی زمین افتاد. از شدت حرص و درد و عصبانیت، دندان هایش را روی هم سابید و با دستانش چمن های روی زمین را کند و به طرفی پرت کرد. دستی بزرگ، شانه اش را گرفت و با خشونت به طرفی پرتش کرد. کیف را در آغوشش محکم تر کرد. فرد خم شد و قسمتی از کیف را گرفت و کشید؛ ولی انگار این دخترک ظریف، زیادی پر زور بود. لگد محکمی به شکمش خورد و تمام محتویات معده اش را بالا آورد؛ از آنجایی که چیزی نخورده بود، به احتمال زیاد این مایعی که از دهانش خارج شد، خون بوده است! از رو نرفت و محکم تر کیف را به خود فشرد. فرد که از سرسختی دخترک حرصی شده بود، کف پوتین هایی که می آمد از سنگ تشکیل شده باشند را روی صورت فریبنده دخترک گذاشت و فشرد. خواست مقاومت کند؛ ولی تحمل دردی که در بینی و باقی صورتش پیچیده بود، سخت از آنی بود که بتواند! پس کیف را رها کرد. فرد، کیف را برعکس کرد تا همه محتویاتش بیرون بریزد؛ ولی جز چند باند و دستمال کاغذی، چیزی در آن نبود. عصبانی کیف را روی زمین کوبید و با پوتین هایش آن را زیر پایش له کرد؛ کلت کمری اش را بیرون کشید و پیشانی دخترک را نشانه گرفت. دخترک، بی هیچ ترسی خیرهاش شد. فرد با عصبانیت غرید: - ببین بچه جون! یا میگی اطلاعات کجان، یا با یه گلوله دخلت رو میارم. دخترک بعد از شنیدن این حرف، بلند و مستانه قهقهه زد و در حالی که با کمک دستانش، پای آسیب دیدهاش را جلویش دراز میکرد با تمسخر گفت: - چرا فکر کردی من مثل تو احمقم؟ چرا فکر کردی من اطلاعاتی به اون مهمی رو میزارم تو یه همچین کوله ای و ازت فرار میکنم؟ فرد، عصبانی با دسته کلت، ضربه ای به صورت دخترک زد که باعث شد روی زمین پهن شود؛ ولی دخترک نبلکه از درد ناله نکرد، بلکه بلند تر خندید. فرد برای لحظاتی فکر کرد با دیوانه ای زنجیره ای طرف است؛ دخترک، در درآوردن حرص افراد، استعداد درخشانی داشت؛ فرد اسلحه را دوباره رو به او نشانه گرفت و پوزخند زد: - پس اگه چیزی نداری، باید بمیری، این قانون منه! دخترک، با لبخند چشمانش را بست و به ثانیه نرسید که صدای شلیک گلوله، باعث پرواز پرندگانی که در این پارک متروکه حضور داشتند شد! جسد بیجان فرد، درست جلوی پای دخترک روی زمین افتاد و خونی که از پیشانی اش بیرون میزد، مانند دریاچه دورش را گرفتند! چشمانش از حدقه بیرون زد و به سمت ناجیاش برگشت، با دیدن فردی که جانش را نجات داده بود، دهانی که میرفت تشکر کند را بست و به پوزخند وا کرد: - هه! کی بهت گفت بزنیش جاوید؟ ویرایش شده 21 بهمن 1399 توسط Narges.85 10 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 30 آذر 1399 مالک Share ارسال شده در 30 آذر 1399 (ویرایش شده) #part_6 جاوید با خونسردی قدم به جلو برداشت و در حالی که کلت کمری اش را پشت کمربندش جاساز میکرد خطاب به دخترک گرفت: - حوصله عزاداری ندارم، پولمون هم مفت نیست که بخوایم برای جسدت قبر و قبر کن و روحانی بخریم آدرینا! آدرینا با حرص دندان هایش را روی هم سابید و دست مشت شدهاش را نامحصوص به زمین کوبید؛ ولی یک جاوید و است و یک جفت چشمان تیز دیگر! پوزخندش را پرنگ تر کرد: - حرص نخور کوچولو! آدرینا مشت محکمی به شانه اش زد و غرید: - من کوچولو نیستم! جاوید انگشت اشاره اش را در زخم روی پایش فشرد که آدرینا از درد ناله دردناکی کرد: - آخ، لج داری؟ جاوید نیشخند زد: - اگه از لحاظ تحمل درد حساب کنیم، خیلی بچه ای! آدرینا خون خونش را میخورد؛ دلش میخواست با همین دستانش موهای پر پشت و قهوه ای رنگش را از ته بکند و با انگشتان اشارهاش، چشمان آبی که عجیب هم رنگ چشمان خودش بودند را از جا دربیاورد! جاوید، باند روی زمین را برداشت و بعد از خالی کردن شیشه بتادین جیبی که همیشه همراهش بود، زخم پایش را بست. آدرینا تنها به کار هایش به نگاه میکرد و حرف نمیزد. - چی شد؟ دیدی حق با منه ساکت شدی کوچولو؟ آدرینا پوزخند زد؛ حالا که او میخواهد تلخ برخورد کند، چرا او تلخ نباشد و زهر نشود؟ - اگه من کوچولو ام، تو بزدلی!یه آدمی که فقط به فکر لذت خودشه! هیچوقت یادم نمیره چطور من رو به اون ماموریت فرستادی و چطوری بَرَم گردوندی! میدونستی که اون لعنتیای عوضی یه مشت متجاوز نامردن؛ ولی بازم من رو به اون ماموریت فرستادی تا کارم رو یکسره کنن! هیچوقت یادم نمیـ... - کافیه! با صدای غرشش خفه شد و با غم به این دو تیله آبی رنگی که پر از غصه شده بود خیره شد! ویرایش شده 21 بهمن 1399 توسط Narges.85 8 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 30 آذر 1399 مالک Share ارسال شده در 30 آذر 1399 (ویرایش شده) #part_7 احساس میکرد کسی قلبش را میان مشتش گرفته و اجازه تپش به آن نمیدهد. آدرینا بغض کرده به این مرد شکست خورده رو به رویش نگاه کرد. جاوید بی صبر، تن نحیف آدرینا را سمت خود کشید و میان بازوانش مخفی کرد. بغضش با صدای بدی شکست و به پیراهن جاوید چنگ زد. چقدر دلش برای این آغوشی که پنج سال بود از او دریغ شده بود تنگ شده بود. جاوید روی موهای زرد رنگ آدرینا را بوسه زد و بینیاش را میان موهایش فرو برد و عمیق بویید! آدرینا با گریه لب زد: - من رو پنج سال پیش به اون ماموریت کذایی فرستادی تا برم ازشون از شاهین مدرک جمع کنم؛ ولی وقتی با اون وضع برگشتم دیگه بهم محل نمیدادی، انگار دیگه برات تموم شده بودم، م... مگه من زنت نبودم، چرا طلاقم دادی؟ ها؟! احساس کرد جایی میان قفسه سینه اش سوخت؛ قلبش از غم غصه فشرده شد و فشار بازوانش را دور تن آدرینا محکم تر کرد. بغضی مردانه گلویش را فشرد. با همان حال بدش، کنار گوش ادرینا زمزمه کرد: - همون روزی که از محضر برگشتیم بهت گفتم که دنبالم اومدن و مجبورم یه سال ازتون دور باشم؛ واسه همون طلاقت دادم تا پاپیچم نشی و بیشتر تو خطر نیوفتی! آدرینا مشت هایش را که در اثر گریه کم جان شده بودند را به سینه جاوید کوبید و جیغ زد: - دروغ میگی،دروغ میگی لعنتی! جاوید آدرینا را از خود جدا کرد و بعد از آنکه اشک هایش را با انگشتان شصتش پاک کرد، با جدیت رو به صورت سرخ شده از گریه اش گفت: - دعوا هات رو بذار واسه وقتی که رفتیم خونه، الان دنبال چیزای مهم تری اومدیم! بعد بازوانش را رها کرد و به سمت کوله چرمی رفت و آن را از روی زمین بلند کرد؛ اشک های باقی ماندهاش با دستانش پاک کرد و به سمت جاوید رفت. نگاهی به آدرینا که کنارش ایستاده بود کرد و پارچه کوله را برعکس کرد و پارچه داخلی اش را با استفاده از چاقوی جیبی کوچکی که همراه داشت، پاره کرد. فلش کوچکی که در آن وجود داشت را برداشت و درون جیب شلوار کتانی اش گذاشت و درحالی که کمر آدرینا را میگرفت تا کمتر لنگ بزند، گفت: - به نظرت چی توی این فلشه؟ آدرینا در حالی که سعی میکرد از حصار دستانش فرار کند گفت: - نمیدونم؛ ولی به احتمال زیاد مدارکی از اموال هاش رو توش ذخیره کرده! جاوید سری تکان داد و بی توجه به تلاش آدرینا به دور ماندن از یکدیگر، او را با یک حرکت روی دستانش بلند کرد و توجهی به جیغ- جیغ آدرینا مبنی بر آنکه او را روی زمین بگذارد، نکرد. آدرینا وقتی پی برد جاوید توجهی به تقلایش نمیکند، ابرویی بالا انداخت و کاملا متضاد با حرکات یک دقیقه قبلش، جسورانه دستانش را دور گردن جاوید حلقه کرد و خود را بالا کشید. جاوید آرام و مردانه خندید و کمی او را بالا انداخت که باعث شد آدرینا بلند قهقهه بزند و لبانش را محکم روی گونهاش بفشارد. جاوید به راهش برای رسیدن به خانه ادامه داد. به خیابان مورد نظرشان که رسید، نگاه دقیقی به پشت سرش انداخت و هنگامی که مطمئن شد کسی دنبالشان نمیکند، به سمت درب فلزی خانه کوچکی که در آن نزدیکی قرار داشت رفتند. جاوید، یکی از دستانش را آزاد کرد و سه بار و رمز گونه زنگ در را فشرد و دوباره دستش را زیر گردن آدرینا قرار داد؛ دقایقی بعد در باز شد و چهره بشاش و شاد فردی از پشت آن پدیدار شد. فرد با دیدن وضع آنها و آدرینایی که در آغوش جاوید بود، با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت: - اوه- اوه! مثل اینکه دوباره زوج سابق کنار هم قرار گرفتن! مگه نه!؟ جاوید و آدرینا آرام خندیدند؛ جاوید درحالی که با شانه اش فرد را کنار میزد گفت: - بسه نیک، نمیبینی دارم عروس حمل میکنم؟ نیکلاس با شنیدن کلمه عروس بلند قهقهه زد و درحالی که در را پشت سرشان میبست با خنده کِل زد که باعث شد آرتا، برادر آدرینا به همراه آدرینا و جاوید، بلند قهقهه بزنند و شئ به سمتش پرتاب کنند. ویرایش شده 21 بهمن 1399 توسط Narges.85 8 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 30 آذر 1399 مالک Share ارسال شده در 30 آذر 1399 (ویرایش شده) #part_8 آرتا، لبخندش به نیشخند تبدیل شد و رو به نیک گفت: - مگه بچه ای نیک؟ این ادا اطفارا چیه دیگه؟ نیک شانه بالا انداخت و درحالی که خم میشد تا کوسن هایی که به سمتش پرتاب کرده بودند را بردارد گفت: - سنم زیاد نیست، مگه بیست و سه سال خیلیه پسر؟ هر کس جای من بود الان باید تنها دغدغش یا درسش میبود یا تور کردن دخترای پولدار؛ ولی من وضعم چیه؟ افتادم دنبال یه مافیایی که حتی نمیدونم چه شکلیه و اصلا اسم اصلیش چیه! فقط میدونم لقبش شاهینه! آرتا، نگاهی گذرا به چشمان مشکی رنگی که در عرض چند ثانیه بی روح شده بودند، انداخت و رویش را سمت جاوید برگرداند: - آوردیش؟ جاوید از کنار آدرینا بلند شد و فلش را به دست آرتا داد؛ لب تاپ را باز کرد و هنوز فلش را وصل نکرده بود که در خانه به شدت باز شد و دختری با موهای آشفته قهوهای سوخته اش وارد شد و در را پشت سرش بست! از حالاتش معلوم بود به شدت دویده است، قفسه سینه اش وحشتناک بالا پایین میشد و نفس های عمیق میکشید. آرتا عصبی پوزخند زد و غرید: - چقدر بهت بگم کاری که ما میکنیم به اندازه کافی ریسکش بالا هست، آخر نفهمیدم تو چرا میری جیب بری این و اون، و پلیس رو میندازی به جون ماها! هان؟ربگو کتی! مرضت چیه؟ از شدت عصبانیت نفس- نفس میزد. کتی بیخیال شانه بالا انداخت و درحالی که به موهای آشفته اش دست میکشید، آدامس درون دهانش را ترکاند و رو به آرتا گفت: - اَه! چقد سخت میگیری پسر! یه آدم بود جیبش رو زدم دیگه، در ضمن... سرش را سمت آرتا که از شدت عصبانیت به کبودی میزد با لحنی که به شدت سعی میکرد ترسش را پنهان کند گفت: - درضمن، به تو ربطی نداره من چیکار میکنم و چیکار نمیکنم، پسـ... چاقوی بزرگ و میتیاتوری شده، با صدای بدی درست کنار گردنش با دیوار برخورد کرد و قسمتی از گردنش را برید! از شدت ترس، نفسش جایی میان نای و شش هایش اسیر شده بود و قصد داشت خفه اش کند! آرتا با عصبانت جلو رفت و درست روبه روی موجود ترسیده و گستاخ پیش رویش ایستاد؛ سرش تا سینه اش میرسید و این امر برایش به شدت تمسخر آمیز بود که چنین دختری به بی ارزشی کتی، اینگونه با او سخن بگوید. دستش را دور گردن ظریفش گذاشت و محکم فشرد؛ کتی تازه به خود امد و با چنگ زدن روی دستش سعی کرد این حصار خفقان را از دور گردنش باز کند؛ ولی زور کتی کجا و زور آرتا کجا؟ نه تنها دستش شل نشد، بلکه سفت تر شد! چشمانش از زور کم هوایی سیاهی رفت و آمد که بسته شود که همان موقع، آرتا آرام و با پوزخند تمسخر آمیزی گلویش را رها کرد. کتی روی زمین افتاد و درحالی که دستانش را به گلویش بند کرده بود، سرفه های خشک میکرد. آرتا با بیخیالی دستانش را در جیب شلوار راحتیاش فرو برد و سوت زنان از کتی دور شد؛ کتی نگاه عاجزش را به آرتا دوخت و در حالی که به سختی روی پاهایش بلند میشد گفت: - خیلی نامردی آرتا! خیلی نامردی، تو که میدونی من میرم جیب بری واسه چیـ... - خفه شو! فریاد نزد، عصبی نشد، نغرید، خیلی خونسرد این جمله را به زبان آورد، این یعنی آخر فاجعه! یعنی اگر خفه نشوی خفهات میکنم، بی سر و صدا! کتی دیگر دهانش را بست و سکوت ترجیح داد. تنها نمیدانست این آبی که درون چشمانش جمع شده است و آنها را به سوزش انداخته است، از گرمای هواست یا اشک؟! لبانش از شدت بغض روی هم فشرده شد و اولین قطره اشک از چشمانش سرازیر شد! آرتا بدون آنکه نگاهش کند، با لحن عادی گفت: - گریه کردنت به دردمون نمیخوره، ضعیف بودنت هم به دردمون نمیخوره؛ پس، عین بچه سوسولا وَنگ نزن، من گوش هام رو دوست دارم! ویرایش شده 21 بهمن 1399 توسط Narges.85 8 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 30 آذر 1399 مالک Share ارسال شده در 30 آذر 1399 (ویرایش شده) #part_9 کتی دهانش باز ماند و سرعت قطرات اشکش بیشتر شد؛ انگار دانه های اشک، مسابقه گذاشته بودند تا زود تر از چشمانش سرازیر شوند. پشت به آرتا ایستاد تا بلکه گریه اش را نبیند و بیشتر بهانه نگیرد، آخر نفهمید چرا با این همه جلب توجهی که میکرد، آرتا نیم نگاهی به او نمی انداخت؟ روی دلش مانده بود، یک بار، فقط یکم بار آرتا بگوید زیبا شدی یا سرش غیرتی شود! خودش را درون سرویس بهداشتی پرت کرد و چند مشت آب سرد روی صورتش پاشید و سعی کرد اصلا به روی خود نیاورد و بیخیال باشد! ولی مگر میشد؟ این چشمان پف کرده قرمز شده اش چیز دیگری میگفت! حرصش گرفته بود از این همه خونسردی این پسر، نفسی گرفت و از سرویس خارج شد؛ اگر آرتا جلو نمی آمد، پس ناچار بود خودش جلو برود! به سمت مبل دو نفره ای که آرتا نقریبا نیمی بیشتر از آن را اشغال کرده بود، رفت و درست کنارش نشست و قسمتی از بدنش را به بازوی عضله پیچ آرتا تکیه داد؛ با این کارش آرتا پوزخند زد و چیز دیگری نگفت. فلش را روی لب تاپ وصل کرد و پوشه آمده روی صفحه را باز کرد؛ ولی فایل مورد نظر قفل بود. پوفی کشید و لب تاپ را دست نیک داد و گفت: - بگیر بازش کن پسر! نیک با مسخره بازی، احترام نظامی گذاشت و مشغول ور رفتن با لب تاپ شد؛ این پسر یک نابغه بود، نابغه کامپیوتر! به قول پدر مرحومش که میگفت: «نیک کیس کامپیوتر رو میریزه زمین و دوباره میزارش سر جاش، مثل این میشه که تازه از کارخونه کامپیوتر رو آوردیم» آهی کشید و دستش را روی موهای مشکی رنگش کشید؛ واقعا شاهین چه مرد بی رحمی است که حتی به پدر و مادر پیر نیک هم رحم نکرد و آنها را سر به نیست کرد،ردرست مثل خانواده های بقیه اعضای گروه! نیک با نیش باز، لب تاپ را به دست آرتا داد و در حالی که باد به سینه می انداخت گفت: - دستم درد نکنه! مثل همیشه گل کاشتم! همه آرام خندیدند و آرتا لب تاپ را گرفت و فایل را باز کرد؛ تنها چیزی که در آن بود، مختصات یک مکان جغرافیایی بود که حدود دو روز پیش، مکانش بروز رسانی شده بود! مشخصات جغرافیاییش را وارد کرد و منتظر شد تا صفحه بالا بیاید. صفحه باز شد و نگاه خیره اش، گرد شد و به ثانیه نرسید که شلیک خنده اش، کل خانه را برداشت. کتی کنجکاو خم شد تا ببیند چه چیزی اینگونه آرتا را به خنده وا داشته است. با دیدن یک خانه نه بزرگ نه کوچک یک طبقه که درون حیاطش اکنده از گل های سفید رنگ بود، دستانش را روی دهانش گذاشت و آرام خندید. همه سمت لب تاپ هجوم بردند و با دیدن خانه، مات شده و نگاهشان را میان لب تاپ و فلش میگرداندند. در آخر آدرینا عصبی و هیستریک خندید و درحالی که از شدت حرص میلرزید غرید: - مسخر است! مسخر است! یعنی ما برای این خونه بی ارزش تا لب مرگ رفتیم؟ جلو رفت و گلدان بزرگ و گران قیمتی که از استرالیا خریده بود را محکم روی زمین کوبید و جیغ زد: - ما بخاطر پیدا کردن این خونهٔ فکستنی کل خونواده و اقواممون رو از دست دادیم؟ هان؟ بغض کرده صدایش پایین آمد و گفت: - شاهین بخاطر این خونه، سر یه مشت آدم رو بریده؟ بخاطر این خونه یه مشت آدم و تو اسید حل کرده؟ بخاطر این چهار تا آجر یه مشت آدم بیگناه رو تیر بارون کرده؟ جاوید جلو رفت و آدرینا را سمت خود کشید و روی مبل نشاندش؛ خودش نیز کنارش نشست و دستش را دور تن لرزانش حلقه کرد و آرام گفت: - نمیشه گفت شاهین بخاطر این خونه همه کسمون رو ازمون گرفته! بیا یه طور دیگه بهش نگاه کنیم، اینجا یه مکانی که خیلی برای شاهین مهمه، حالا یا یه مشت از اموالش اینجا هستن یا یه کسی اینجا هست که براش خیلی اهمیت داره. آدرینا میان حرفش پرید و پوزخند زد: - هه؛ یه کسی! یه کسی! رویش را سمت جاوید برگرداند و صدایش را بالا برد. - اون، اون قاتل حتی به زن خودش هم رحم نکرد، بعدش کسی براش مهم باشه؟ امکان نداره، اینجا احتمالا یه مشت مال منال داره! جاوید تنها نگاهش کرد و منتظر شد تا حرفش را تمام کند، سپس گفت: - ما باید احتمال هر چیزی رو بدیم! آرتا سر تکان داد و گفت: - جاوید راست میگه؛ این مکان جغرافیایی مال یه خونه توی ایرانه، شهر شیراز، باید بریم اونجا! همین الان بلیط ها رو اینترنتی خریدم، چهار ساعت دیگه پرواز داریم! آدرینا غرولند کرد و طلب کار گفت: - سر چی رفتی بدو- بدو بلیط خریدی؟ شاهین چیزی نداره که بخوایم با استفاده از اون ازش اتو بگیریم، هیچی براش ارزش نداره! آرتا دستی به ته ریش مشکی رنگش کشید؛ مثل آنکه داشت به این یقین میرسید که تک خواهرش درست میگوید. نیک با حالت مرموزی خندید و گفت: - ما میریم شیراز! همه با سمتش برگشتند. آرتا با اخم لب زد: - واضح بگو پسر! نیک با همان لبخند مرموز گفت: - میدونستید شاهین یه بچه داشته؟! چشمان همه گرد شد و بلند «چی» گفتند! نیک خنده مرموز دیگری کرد و رو به چهره بهت زده همه اضافه کرد. - هنوز زوده واسه تعجب، همه یه نقطه ضعفی دارن. صدایش را پایین آورد و مرموز لب زد: - نقطه ضعف شاهین هم بچشه! داره میره دنبالش، از قضا ایران هم داره میره، پس... آرتا با لحن متفکری گفت: - پس اگه ما زود تر بهش برسیم، کار شاهین تمومه! همه با لبخندی مرموز و به یکدیگر نگاه کردند و مشغول جمع کردن وسایلشان برای سفر به ایران شدند! ویرایش شده 9 دی 1399 توسط نرگس نویدی 7 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 30 آذر 1399 مالک Share ارسال شده در 30 آذر 1399 (ویرایش شده) #part_ 10 ******* مسواک را محکم و دورانی روی دندان هایش حرکت میداد و در جواب مامان گلیاش بلند از گلو میغرید و اصوات نامفهومی به معنای هان بله و آره به زبان می آورد دهانش را شست و مسواکش را درون جای مخصوص گذاشت. - دیگه سفارش نکنم ماه! حواست به خودت باشه دختر! ماه آرام خندید و گفت: - جانم! من فقط میخوام برم جشن عروسی یکی از همکارام توی زبانکده، نمیخوام که برم سفر قندهار! مامان گلی تسبیح ابی رنگی را در دستش چرخاند و همانطور که ذکر میگفت، ماه را خطاب کرد: - کار از محکم کاری عیب نمیکنه دختر، میگم که بدونی! نمیدانست چرا دلشوره بدی به دلش افتاده است! دلش نمیخواست میراث ماهرو دخترش را نیز، مانند دخترش از دست بدهد! ماه وارد اتاق شد و کت و شلوار شیری رنگش را از کمد بیرون کشید و به تن کرد. کفش، شال،کیف دستی و کت طلایی رنگش را به دست گرفت و جلوی میز آرایش اتاقش ایستاد. از دوران کودکیاش، آرایش غلیظ را دوست نداشت؛ برق لبی رو لبان صورتی رنگش زد و خط چشم منظم و نازکی پشت چشمان زمردی رنگش کشید؛ لبانش را روی هم مالید. انگشت اشاره اش را روی بینی که دو سال پیش به لطف عمل، بسیار زیبا و قلمی شده بود گذاشت. مطمئنا اگر آن تصادف و شکستگی بینی برایش پیش نمی آمد، دست به دامن عمل های جراحی نمیشد؛ شالش را روی سر مرتب کرد و به تره موهای بیرون امده از شالش دست کشید. از اتاق خارج شد؛ گلخاتون با دیدن ماه، در آن لباس های مجلسی و زیبا، شروع کرد به صلوات فرستادن برای قد و بالای نوه عزیز دردانهاش! پشت سر هم صلوات میفرستاد و چشم حسود را دور مینمود؛ ماه چرخی دور خود زد و رو به گلخاتون گفت: - چطور شدم مامان گلی؟ گلخاتون صلوات دیگری فرستاد و قربان صدقه اش رفت. - ماهم، مواظب خودت باش، با این سر و وضع مطمئنا نقل مجلس تویی! ماه ذوق زده خندید و بعد از بوسیدن گونه گلخاتون، به سمت در رفت و کفش های پاشنه سه سانتی اش را پوشید. - ماشالله واسه قد و بالات، ماشالله! ماه بوسهای در هوا برایش فرستاد و به سمت پراید نقرهای رنگش که دیروز از تعمیر گاه آورده بود رفت و سوار شد. جِیران، همکارش در زبانکده، امروز ازدواج میکرد جِیران، دختر خواهر خانم قربانی بود و دلیل اصلی که ماه در این مراسم شرکت میکرد، بهانه ای برای دیدار دوباره شاهرخ بود! با بیاد آوری اولین دیدار خود و شاهرخ، لبخندی روی لبانش نقش بست. دو سال پیش، درست شب نامزدی جِیران یکدیگر را ملاقات کردند؛ بماند که چقدر سر به سر یکدیگر گذاشتند! “دو سال پیش_شب نامزدی جیران” با سینی حاوی شربت پرتقالی که جلویش قرار گرفت، سرش را از گوشی موبایلش بیرون کشید و به پیشخدمتی که تا کمر جلویش خم شده بود نگاه کرد. دستش را دراز کرد و لیوانی از روی آن برداشت. - آقا، نیاز نیست آنقدر خم بشید! پیشخدمت که پسری حدودا شانزده ساله بود، لبخند دستپاچه ای زد و جواب داد: - خانم ما وظیفمون رو انجام میدیدم! - اگه جلوی همه اینطور خم بشی، ازت سواری میگرن! پسر لبخندش غمگین شد: - من فعلا باید سر جلوی این و اون خم کنم؛ چون چاره ای ندارم! ماه نگاهی به چهره زیبا و چشمان مشکی که در نور به رنگ خاکستری در میآمدند نگاه کرد و شانه ای بالا انداخت! بی ربط پرسید: - خارجی هستی پسر؟ پسر سرش را بالا اورد و در چشمان این دخترک زیبا روی نگاه کرد و آرام زمزمه کرد: - بله. - اسمت چیه؟ چند سالته!؟ پسر احساس کرد دخترک زیادی کنجکاوی میکند؛ ولی ناچار لبخند مصنوعی زد: - اسمم نیکلاسه، بیست و یک سالمه! ماه بهت زده چشم گرد کرد و تقریبا جیغ زد: - بیست و یک؟! نیکلاس چشم گرد کرد و نگاهی به افراد دور و برشان کرد و دستپاچه خداحافظی کرد و با سرعت دور شد! ویرایش شده 10 دی 1399 توسط Healer2000 7 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 30 آذر 1399 مالک Share ارسال شده در 30 آذر 1399 (ویرایش شده) #part_11 ماه متعجب به رفتار پسر نگاه میکرد؛ سن این پسر خیلی باشد، شانزده سال بود! مگر میشود پسری به چهره او بیست و یک سال سن داشته باشد؟ سرش را تکان داد تا افکار مزاحم از مغزش بیرون ریخته شوند، دست دراز کرد و پرتقالی از روی جا میوه ای روی میز یرداشت و مشغول پوست کندن آن شد؛ به هوای شیرینی هایی که در جشن نامزدی میدهند، غذا نخورده بود و الان، دلش زیادی ضعف میرفت، پرتقال بدون پوست را دو تکه کرد و تقریبا نصف یکی از قاچ ها را به زود وارد دهانش کرد؛ ولی درست زمانی که قاچ پرتقال، جایی میان دهان و گلویش گیر کرد به غلط کردن افتاد. شروع کرد به سرفه کردن ولی مضحک بود که در آن وضعیت قاراشمیش به فکر آن بود که کسی پی به حالش نبرد؛ پس به همین دلیل سعی کرد سرفه هایش را سطحی و از بیرون آمدن صدا از دهانش جلو گیری کند! ولی حالش نه تنها بهتر نشد، بلکه بدتر هم شد. سرفه هایش وقتی به اوج خود رسید که سعی کرده بود قاچ پرتقال با بجود و با فرو رفتن دندان هایش روی پوسته نازک پرتقال، آبش درست در گلویش پریده بود و دیگر مرزی با خفگی نداشت. آنقدر روی میز خم شد که چانه اش با سطح آن برخورد کرد. درست زمانی که چشمانش از خفگی سیاهی میرفتند، دستی قدرتمند، محکم جایی میان دو کتفکش کوبید و باعث شد قاچ پرتقال با ضرب درون دهانش پرتاب شود که اگر دهانش را به موقع نبسته بود، آن تکه پرتقال آغشته به بزاق دهان، روی میز پرت میشد! با دهان بسته، چند بار با بینی اش نفس گرفت و بعد از جویدن پرتقال آن را بلعید؛ سرش را سمت کسی که این کار را کرده بود، برگرداند و آرام با صدای گرفته ای که از سرفه اش نشأت میگرفت، گفت: - خیلی ممنونم آقا! گوشه لب فرد، تمسخر آمیز بالا رفت و گفت: - خواهش میکنم خانم! ماه دیگر نگاهش را از آن دو نگاه مشکی که برق تمسخر را در لابه لای سلول های مغزش تزریق میکرد گرفت و خود را مشغول با گوشی نشان داد. -عادت دارید لقمه های خیلی بزرگ تر از دهنتون رو بخورید؟ ابروان مشکی اش در هم رفت و سرش را بالا آورد و گفت: - ببخشید؟ فرد درحالی که آبمیوه اش را مزمزه میکرد ابرویی بالا انداخت: - مشکل شنوایی هم دارید؟ ماه عصبی شد و غرید: - بهتون اجازه نمیدم اینطور به من توهین کنید! فرد تای ابرویش را بالا انداخت: - توهین؟ معذرت میخوام؛ ولی من اون چیزی رو که میبینم به زبون میارم، اصلا هم قصد توهین ندارم، درضمن! شما با این سنتون هنوز نمیتونید لقمه های کوچیک و اندازه دهنتون بردارید تا این اوضاع براتون پیش نیاد؟ دندان هایش را روی هم سابید و دستانش را مشت کرد؛ چرا این مرد انقدر بی ادب بود؟ - یه اتفاق واسه همه میوفته! فرد صدای تمسخور امیزی از گلویش خارج کرد: - هه! بله اتفاق میوفته؛ ولی خب حداقل اینجا ابرو ریزی نکنید، ما ابرو داریم پیش مهمون ها! چشمانش دیگر گرد تر از آن نمیشد. - ببینید آقای محترم، دهن من رو باز نکنید، مگرنه اصلا به صلاحتون نمیشه! - -تهدید میکنید خانم؟ از لحن خونسرد و آمیخته با تمسخرش، حرصش گرفت: - ببینید، اینکه چیزی توی گلوم گیرد کرد، یه اتفاق بود، اگر میدونستم شما بخاطر اینکه از خفگیم جلو گیری کردید، انقد برام منت میزارید، ترجیح میدادم بمیرم! فرد لیوان شربتش را بالا برد و جرعه ای از آن وارد دهانش کرد که همان لحظه، صدایی که بی شباهت با صدای خانم قربانی نبود، به زبان انگلیسی فریاد زد: - شاهرخ؟ کجا موندی؟ چقدر بهت میگم آن تایم باش پسره پاپتی! با این حرف، شربتی که در دهان فرد بود، با ضرب در گلویش پرید و شروع کرد به سرفه کردن! ماه نتوانست خنده اش را کنترل کند و شروع کرد به قهقهه زدن؛ از خنده ریسه رفت و روی صندلی نشست با همان خنده رو به پسر شاهرخ نام کرد و با تمسخر و خنده گفت: - داشتید میگفتید تو این سن نباید چیزی تو گلوم گیر کنه؟ بعد بلند زیر خنده زد، شاهرخ هم خنده اش گرفته بود” با بیاد آوری آن روز، لبخندی روی لب هایش نقش بست؛ فرمان را پیچاند و وارد پارکینگ تالار شد. از ماشین پیاده شد و هنگامی که از قفل بودن آن مطمئن شد، به سمت ورودی تالار پا تند کرد. ویرایش شده 10 دی 1399 توسط Healer2000 8 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 2 دی 1399 مالک Share ارسال شده در 2 دی 1399 (ویرایش شده) #part_12 هنگام ورود، انگشتانی که او را نشانه میگرفتند، عجیب روی اعصابش راه میرفتند. اصلا دوست نداشت کسی او را با انگشت نشان دهد! سعی کرد این رفتار ها را بگذارد پای آنکه این میهمانان او را نمیشناسند! وارد سالن شد. موزیک کر کننده باعث میشد صدا به صدا نرسد. روی یکی از صندلی هایی نزدیک جایگاه عروس داماد قرار داشت، نشست. مچ دست ظریفش را بالا اورد و به ساعت مچی که ترکیبی از رنگ های سفید و طلایی بود، نگاهی انداخت. ساعت هشت شب بود و او حداکثر تا یازده میتوانست اینجا بماند! میدانست مامان گلیاش به اندازه کلی نگران است، نمیخواست با دیر کردنش او را نیز مغموم و نگران سازد! - سلام خانم امجدی! ماه دستپاچه بلند شد و به سمت شاهرخ برگشت و لبخند ملیحی زد: - سلام آقای قربانی، خانم قربانی خوبن؟ شاهرخ اخمی کوچکی کرد: - پس من چی؟ ماه سرخ شد و سرش را پایین انداخت؛ شاهرخ خنده آرام و مردانه ای کرد که ته دل ماه برای خنده هایش غنج رفت. - نمیخواد حالا سرخ و سفید بشی خانم امجدی. خانم قربانی مانند آنانی که مجرم میگیرند، از پشت شاهرخ بیرون آمد و ماه از بهت زیاد هین بلندی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. شاهرخ متعجب برگشت و وقتی چهره حق به جانب مادرش را دید، چشمانش خندید و گفت: - سلام مامان جان! یه اهمی یه اوهومی! خانم قربانی آرام روی شانه تک پسرش ضربه زد و جلو رفت و رو به ماه که درست مانند نامش، مثل ماه در مجلس میدرخشید، ایستاد. ماه لبخند زنان، سلامی داد. خانم قربانی جواب سلامش را داد و گونه اش را آرام و نرم بوسید! وقتی جدا شد، چشمان حسرت زده شاهرخ روی ماه، از چشمانش دور نماند و خنده آرامی کرد. - خب دیگه من میرم. خانم قربانی چشمک شیطنت باری حواله شاهرخ کرد و آنها را تنها گذاشت؛ ماه تره موهای بیرون آمده از شالش را مرتب کرد و روی صندلیاش نشست. شاهرخ صندلی کناری اش را به صندلی ماه چسباند و درست کنارش نشست. این عطر مخلوط شدهٔ گل نرگس با با عطری زنانه و سرد، عجیب دل و دین از او میبرد و برای در آغوش کشیدنش بی تاب ترش میکرد. نوشیدنی از پیشخدمتی که جلویش خم شده بود گرفت و لاجرعه سر کشید و گره کراباتش را شل تر کرد؛ ماه نیم نگاهی حواله اش کرد و لبخندی زد. این دختر اگر میدانست با یک همچین لبخندی، چه آتشی در دل این پسر عاشق پیشه بر پا میکند، هرگز این کار را انجام نمیداد. بزاق دهانش را بلعید و خیلی بی مقدمه و غیر منتظره گفت: - با من ازدواج میکنی؟ ماه که درحالی خوردن نوشیدنی بود، محتوای آن، در دهانش پرید و به سرفه کردن افتاد. شاهرخ هول زده چند بار به کمرش کوبید تا حالش جا بیاید. ماه در گلویش غرید تا صدایش صاف شود؛ ولی باز هم با لرزشی که منشا از هیجان شنیدن این این جمله بود گفت: - ببخشید چی گفتید؟ شاهرخ لبخندی دلگرم کننده زد و درحالی که نفس عمیقی را جایگزین نفس حبس شده اش میکرد جواب داد: - با من ازدواج میکنید؟ ماه چشم گرد کرد و آرام خندید: - اینجا؟ شاهرخ هم از این همه بی ملاحضه بودنش خنده اش گرفت بود: - راستش بهونه دیگه ای گیر نیاوردم تا بهتون بگم، ما هم خب زیاد همدیگه رو نمیبینیم، برای همین گفتم کجا بهتر از اینجا! لبخند ماه محو شد و سرش را پایین انداخت؛ شاید اگر این سوال را جای دیگری میپرسید، بی محابا بله را میداد؛ ولی الان اصلا آمادگی شنیدنش را نداشت. - ببخشید آقا شاهرخ، من واقعا گیج شدم! شاهرخ اخمی کرد و گفت: - بهت حق میدم، درضمن لطفا دیگه من رو آقا شاهرخ صدا نکن! ماه چشم گرد کرد و شرمنده گفت: - واقعا ببخشید آقای قربانی، قصد بدی نداشتم! شاهرخ ابروانش تا اواسط پیشانیاش بالا رفت و دستانش را بالا آورد و محض از بین بردن سوتفاهم تکان داد: - نه نه! منظورم اینه که منو به اسم کوچیک صدا کنید! ماه چشم گرد و کرد و سرش را پایین انداخت؛ کمی خجالت کشیده بود؛ احساس سایه شاهرخ که هر لحظه به جسمش نزدیک تر میشد، باعث شده بود، قلبش بی مهابا خودش را به دیواره سینه اش بکوبد و بی جنبه بازی دربیاورد. آب دهانش را سخت بلعید و خودش را جمع و جور کرد؛ زمزمه اهنگین و عاشقانه شاهرخ درست در نزدیکی گوشش او را به خود آورد: - من تو رو، ماه صدا میکنم و تو هم منو شاهرخ صدا میکنی! دست بزرگ و مثل کوره اش روی شانه ظریف ماه نشست و او را منقبض کرد و در همان حال که هرم نفس های آتشینش گوش های ماه را نوازش میداد ادامه داد: - تو مال من میشی، خانم من میشی. میشی همسر شاهرخ قربانی، قسم به پاکی و نجابتت که اگر جواب مثبت بدی نمیزارم کمبودی توی زندگیت با من تجربه کنی! من میشم یه شوهر نمونه واسه تو و تو میشی یه خانم نمونه برای من! همه این اتفاقای خوب، همش و همش زمانی اتفاق میوفته که جواب خاستگاری من مثبت باشه! اتمام حرفش، مساوی شد با فشرده شدن لبان آتشین و سوزانش، روی گونه گر گرفته و مثل ابریشم ماه! از شدت هیجان نفسش جایی میان سینه و گلویش اسیر شده بود. مگر میشد این جملاتی که همچون شهد عسل برایش شیرین آمدهاند را با دنیا عوض کرد؟ نه نمیشد! ویرایش شده 10 دی 1399 توسط Healer2000 7 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 2 دی 1399 مالک Share ارسال شده در 2 دی 1399 (ویرایش شده) #part_13 با صدایی که لرزان شده بود کلمات را به سختی ادا کرد: - ب... بخشید آقا شاهرخ، و... ولی این... این... نمیدانست چه بگوید! شاهرخ با شیطنت، دوباره خم شد و دوباره و سه باره و چهار باره گونه ماه را بوسید؛ سیر نمیشد و احساس میکرد هر لحظه تشنه تر از لحظه قبل میشود! ماه دستپاچه و با بدنی لرزان، از روی صندلی بلند شد و مردمک هایی که دو- دو میزد را در نگاه عاشق و دوست داشتنی شاهرخ دوخت؛ به لکنت افتاده بود و میترسید حرفی بزند تا لحنش رسوای عالمش کند! همان لحظه، موسیقی ملایم و لایتی پخش شد و چراغ های سالن خاموش شد؛ با احساس عطر سرد و تلخش و قرار گرفتن دستانش در انحنای کمرش، شوک زده هین بلندی کشید و روی دست شاهرخ که دور کمرش را حصاری قدرتمند ایجاد کرده بود، چنگ انداخت. شاهرخ آرام دست لرزان ماه را بالا آورد و بوسه ای روی آن زد. تمام بدنش از این بوسه منقبض شد و در جایش لرزید. شاهرخ او را به قسمتی از پیست هدایت کرد، ماه از نفس های گرمی که روی گردنش فرود می آمدند، لرزید و خواست کمی فاصله بگیرد! ولی به این یقین رسید که اگر این دستان حمایتگر از دور بدنش باز شوند، روی زمین پخش میشود! پس سرش را با کرخی روی جایی که میآمد زیر گلوی شاهرخ باشد، تکیه داد و نفس عمیقی کشید؛ شاهرخ پلک بر هم نهاد و بزاق دهانش را سخت بلعید. دو سال برای در آغوش کشیدن این فرشته زمینی لحظه شماری کرده بود! تن ظریف ماه مانند گنجشکی در آغوشش میلرزید. دلیل حالش را میفهمید؛ اولین باری بود که برایش این اتفاق میافتاد و تا حدی رفتارش طبیعی بود. موسیقی تمام شد و ماه بی وقفه از شاهرخ فاصله گرفت و دستش را روی صورت گر گرفته اش گذاشت که احساس میکرد هر لحظه امکان آتش گرفتنش زیاد میشود. به سمت جایی که میآمد سرویس بهداشتی باشد دوید و خودش را تقریبا درون آن اتاقک کوچک پرتاب کرد و در را پشت سرش بست؛ به در تکیه کرد و به سختی مانع فرود آمدنش کف سرویس بهداشتی شد؛ قلبش گروپ- گروپ، آنقدر محکم خود را به قفسه سینه اش میکوبید که انگار قصد گرفتن جانش را داشت! با هر تپش، جانش تا روی خرخرهاش بالا میآمد و پایین میرفت. نبضش جایی میان شقیه و گردنش میتپید؛ به سمت روشویی رفت و چندین مشت آب سرد را روی صورتش پاشید و از سردی آب، دهانش را برای گرفتن اکسیژن باز کرد؛ با حوله جیبی کوچکی که همیشه همراه خود داشت، صورتش را پاک کرد. چند بار، آرام روی صورتش زد تا حالش جا بیاید؛ دستی به لباس هایش کشید و بعد از آنکه از مرتب بودنشان مطمئن شد، در سرویس را باز کرد و خارج شد؛ به سمت جایی که شاهرخ نشسته بود حرکت کرد. - خانم میشه کمکم کنید؟ متعحب به سمت صدایی که انگار او را خطاب داده بود برگشت؛ دخترکی زیبا روی، با صورتی که از درد در هم فرو رفته بود و دستی که به پهلویش بند کرده بود، تقریبا پشت سرش ایستاده بود؛ متعجب با انگشت اشاره اش، خودش را نشان داد: - با من هستید، خانم؟ دخترک پر درد سر تکان داد. - چه کمکی از دستم برمیاد؟ دخترک پر درد گفت: - فکر کنم قسمتی از زیپ لباسم رفته توی پوستم، خیلی سوز میزنه، میشه نگاهی بهش بندازید؟ ماه متعجب اطراف را نگاه کرد و بهت زده به اطراف اشاره کرد: - اینجا خانم؟ نمیشه که! زشته! دخترک دردمند خندید: - اینجا نه، اتاق پروی زنونه اینجاست، اگه میشه بریم اونجا، پوماد باهام هست، بزنید روش، فکر کنم زخمی شده! ماه کمی تردید کرد؛ ولی وقتی صورت پر درد دخترک را دید، هر تردیدی را کنار گذاشت و همراهش به سمت اتاق پروی زنانه رفت؛ اتاق آکنده بود از دختر و زنانی که درحال تعویض لباس بودند. کنج اتاق ایستادند. ماه، کمکش کرد تا نیم کت سبز رنگش را از تنش بیرون بکشد؛ آرام و مراقب، زیپ لباسش را پایین کشید تا جایی که قسمتی از زیپ پاره شده بود و تیزی اش در پوست سفیدش فرو رفته بود. آرام تیزی را که حدودا نیم سانت در پوستش فرو رفته بود را بیرون کشید که دخترک از درد ناله ای کرد؛ ببخشیدی زیر لب گفت و پمادی که گفته بود را از کیف دخترک بیرون کشید و روی زخمش گذاشت. دخترک کیفش را گرفت و چسبی سفید رنگ مربعی شکلی را از آن بیرون کشید و به دست ماه داد. ماه آرام جای چسبش را باز کرد و آن را روی زخم گذاشت؛ هنگامی که دستش را جهت محکم شدن جای چسب، روی آن میفشرد، متوجه برجستگی در قسمت پایین تنه دخترک شد که معلوم بود برجستگی بدنش نیست. خواست بی توجه باشد؛ ولی مگر میشد؟ یک ماه بود و یک حس کنجکاوی دیگر! دستش را دراز کرد تا ان شئ را لمس کند که مچ دست ظریفش، بین راه درون دستی قدرتمند فرو رفت و اجازه پیشروی به او را نداد. ماه از ترس هینی کشید و به چهره یخ زده دخترکی نگاه کرد که چند ثانیه پیش از شدت درد ناله میکرد. این چشمان بی روح اصلا شباهتی با آن چشمان دردمند و ملتمس نداشت! احساس میکرد از شدت ترس نمیتواند وزنش را تحمل کند؛ دخترک پوزخندی ترسناک زد که چشمان سبز رنگش گرد شد و بعد از آن ریز شد و جان را از دست و پای ماه برید! ویرایش شده 11 دی 1399 توسط Healer2000 7 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 2 دی 1399 مالک Share ارسال شده در 2 دی 1399 (ویرایش شده) #part_14 چشمان بهت زده و ترسیدهاش را پایین آورد و روی دست کبود شدهاش که از شدت فشاری که به آن وارد میشد، به این شکل در آمده بود نگاهی انداخت و بی جان ناله ای کرد. دخترک پوزخند خود را کش داد و با تمسخر صدایی از گلویش بیرون داد. مچ دست ماه را با ضرب به طرفی پرت کرد و غرید: - نمیخواستی که کادوی عروس دوماد رو ازم بدزدی!؟ ماه چشم گرد کرد و دستانش را در هوا تکان داد و انکار کرد: - نه، به روح مادرم نمیخواستم! فقط کنجکاو شدم، همین! دخترک پوزخند خود را خورد و بی روح به چشمان زمردی ماه نگاه کرد؛ ماه سرش را پایین انداخت. احساس میکرد این دختر درحال کالبد شکافی اجزای مغزش است؛ دخترک ،بعد کمی خیرگی به ماه، لبخندی زد: -واقعا منو ببخش، یه بار توی یه عروسی دیگه دعوت شده بودم و کادوی عروس دوماد رو ازم دزدیدن، واسه همین کادو رو روی کمربند شلوارک زیر لباسم وصل کردم! ماه نفس آسوده ای کشید: - من هم ازتون معذرت میخوام، نباید کنجکاوی میکردم. دخترک لبخند خشک و نظامی زد و دستش را سمت ماه دراز کرد: - من ماهکم، ماه صدام میکنن! ماه متعجب خندید و دستش را درون دست ماهک گذاشت: - من ماهم، خوشبختم! ماهک آرام و خشک خندید و درحالی که یکی از ابروانش را مرموزانه بالا می انداخت گفت: - پس با این حال من رو همون ماهک صدا کن. ماه نیز لبانش را با لبخندش زینت داد و کمی دست دخترک را محض دوستی فشرد. برگشت و به سمت روشویی که درون اتاق پرو قرار داشت رفت و مچ دستش را زیر آب گرم گرفت تا از دردش کاسته شود. شیر آب را بست و درحالی که با دستمال مچ دستش را پاک میکرد، به عقب برگشت و با سر پایین افتاده گفت: - میگم ماهک تو از طرف عروس دعوت شدی یا دامـ... با دیدن جای خالی ماهک چشمانش از کاسه بیرون زد و نگاه جستجوگرش را دور تا دور اتاق گرداند؛ ولی انگار این دختر آب شده و وارد زمین شده بود! شانه ای بالا انداخت و از اتاق خارج شد؛ کادویی که یک سکه بهار آزادی بود را از کیفش بیرون کشید و به سمت جایگاه عروس و داماد حرکت کرد! با جِیران رو بوسی کرد و به او و همسرش تبریک گفت؛ از پله های جایگاه که پایین میآمد، ناگهان همان دست دردمندش کشید شد و پیشانیاش محکم روی شئ سختی کوبیده شد؛ آخی گفت و دست آزادش را روی پیشانی اش بند کرد؛ سرش را با درد بالا گرفت و چشمان گرد و قرمز شدهای که به احتمال صد در صد از عصبانیت بود، خیره شد. آرام و پر درد نالید: - چی شد؟چرا همچین میکنید؟ شاهرخ دستش را بیشتر فشرد و غرید: - کجا بودی؟ چرا از اتاق پروی مردا بیرون اومدی؟ ماه چشم گرد کرد و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که دستی سنگین روی گونهاش نشست و هیکلش را به طرفی پرت کرد؛ به سختی تعادلش را با آن کفش های پاشنه بلند حفظ کرد و دستش را به میز نزدیکش گرفت. با بغض و ناباور دستش را روی گونه و جای سیلی گذاشت که دردش بجای آنکه روی پوستش حس شود، روی قلبش حس میشد و سنگینی میکرد. شاهرخ بی توجه به حال بدش جلو آمد و خواست حرفی بزند که نگاهش روی دست ماه قفل شد و پوزخندی زهر آلود زد؛ مچ دستش را بالا کشید و کبودی رویش را نشان ماه داد و با تلخندی گفت: - هرکی بوده چقد دستت رو محکم گرفته، میترسید از دستش فرار کنی؟ تا حالا چند نفر رو مثل من و مامانم با این سادگی سطحیت گول زدی؟! اولین قطره اشک از چشمش سرازیر شد و این تلنگری بود برای فرود آمدن باقی آنها؛ قطرات اشک از چشمانش تا زیر چانه اش راه میگرفتند و گونهاش را بوسه باران میکردند. دهان باز کرد که دوباره شاهرخ حرفش را برید و با پوزخندی عصبی اضافه کرد: - مثلا لباسات رو با یه مشت لباس سبز رنگ عوض میکنی به این خیال که نمیتونم بشناسمت؟ اون لباس ها که بیشتر بهت میومدن، اونا رو بپوس ما هم فیض ببریم! نفهمید چگونه فقط دستش را بالا برد و محکم روی گونه اش فرود آورد، صورتش سانتی متری جابه جا شد و کامل هم نچرخید! - خیلی پستی آقای قربانی، خیلی! من تو عمرم نذاشتم هیچ مردی دستش بهم بخوره! حرکاتش هیستریک و عصبی بود؛ سریع به سمت کیفش رفت و آن را روی شانه اش انداخت و همزمان با لحن عصبی رو به شاهرخ که با اخم نگاهش میکرد غرید: - اصلا تقسیر منه که گذاشتم اینقدر گستاخ بشید که یه همچین حرکاتی ازتون سر بزنه، همه اش تقصیر منه منـ... - اوه سلام ماه! داری میری؟ ماه با ضرب نگاه عصبیاش را در نگاه ماهکی دوخت که با ابروان بالا رفته نگاهش میکرد! مصنوعی لبخند زد و با صدای تحلیل رفته ای گفت: - کجا رفتی یهو؟ ماهک نیم نگاهی به شاهرخ که با چشمان گرد شده نگاهش را میان ماه و خودش رد و بدل میکرد انداخت و با لبخند گفت: - یه لحظه رفتم پیش دادشم تو قسمت مردونه، خوشبختانه کسی تو اتاق نبود مگرنه آبروم میرفت! ماه خواست چیزی بگوید که شاهرخ تقریبا فریاد زد: - تو بودی که از قسمت مردونه خارج شدی؟ ماهک ابرو بالا انداخت با ژست حق به جانبی گفت: - بله، مگه شما فکر کردید کس دیگهایه؟ ماه نگاه گیجش را به ماهک دوخت؛ چرا متوجه شباهت خودش با ماهک نشده بود؟ خودش و ماهک مانند دو سیب بودند که از وسط نصف شده بودند! ویرایش شده 11 دی 1399 توسط Healer2000 6 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 2 دی 1399 مالک Share ارسال شده در 2 دی 1399 (ویرایش شده) #part_15 پوزخندی به چهره متعجب شاهرخ زد و به سمت ورودی تالار پا تند کرد؛ سعی کرد به عربدههایی که شاهرخ میکشید بی توجه باشد. پوزخند زد. این زندگی که هنوز تشکیل نشده با سیلی به او آغاز شده بود، آخر و عاقبتی نداشت؛ پس باید تلاش میکرد از فکر شاهرخ بیرون بیاید. سریع خودش را درون ماشین پرت کرد و استارت زد؛ وقتی شاهرخ را دید که به سمت لکسوس مشکی رنگش میرود، جفت پایش را روی پدال گذاشت. جیغ لاستیک های ماشین و بوی بد لنت ترمز هم نتوانست او را از سرعت رفتن منصرف کند؛ باید تا میتوانست دور میشد، از آنجایی که او یک پراید فکستنی داشت و شاهرخ یک لکسوس، برایش سخت بود تا از دستش فرار کند. نفهمید چگونه خودش را به خیابان اصلی رساند و درست زمانی که چراغ راهنمایی رانندگی قرمز شد، او با سرعتی که حول و حوش صد و بیست کیلومتر بود، آنجا را رد کرد. ماشینش را وارد حیاط کرد سریع پیاده شد؛ شیرینی عروسی برایش مانند زهر شده بود، مرگ میخورد و این اخلاق را شاهرخ نمیدید! لبانش را روی هم فشرد که باعث شد دردی در گونه اش بپیچد؛ دستش را آرام رویش گذاشت و آینه جیبیاش را درآورد و نگاهی به صورتش انداخت؛ با دیدن رد قرمز چهار انگشت هینی کشید؛ حتما اگر مامان گلی اوضاع صورتش را میدید سکته میکرد. کرم پودر را از کیفش بیرون کشید و روی صورتش مالید؛ ولی باز هم کاملا محو نشده بود؛ آهی لرزان و پر استرس کشید و درحالی که مضطرب آب دهانش را میبلعید، در خانه را باز کرد و داخل شد. آرزو میکرد گلخاتون خواب باشد؛ ولی نبود! با آن صورت مهربانش که حالا کمی نگران شده بود، کنار شومینه نشسته بود و تسبیح را در دستش جا به جا میکرد و زیر لب ذکر میگفت؛ چشمانس را با عجز بست و لبخندی مصنوعی روی لبانش نشاند. جلو رفت و دستانش را محکم بوسید؛ گلخاتون سر ماه را جلو کشید و با تمام محبتش روی موهای قهوهای رنگش را بوسه زد؛ بوی شیمیایی کرم پودر زیر بینیاش پیچید و باعث شد اخم کند. صورت ماه را که پایین افتاده بود بلند کرد و با اخم به صورتش نگاه کرد؛ با دیدن سفیدی غیر طبیعی سمت چپ صورتش انگشت شصتش را روی آن کشید که باعث شد ماه چشمانش را محکم ببندد و گلخاتون متعجب شود. گلخاتون ناباور لب زد: - صورتت چرا قرمز شده؟ ماه خواست فاصله بگیرد؛ ولی گلخاتون این اجازه را به او نداد و با دستمالی که از روی میز برداشت، صورتش را پاک کرد. وحشت زده گونه اش را چنگ زد: - چی شده ماه؟ کی زدتت؟ ماه بغ کرده سرش را پایین انداخت. گلخاتون کمی صدایش را بالا برد و بغض کرده گفت: - کدوم پست فطرتی صورت نوه من رو اینطوری کرده؟ کدوم آدم خدا نشناسی اینقدر غم رو توی چشم هات انداخته؟ ماه اشک ریخت و گلخاتون دلش برای اشک های نوهاش ریش شد و سرش را در آغوش گرفت و بوسه بارانش کرد. ماه با گریه لب زد: - مامان گلی، چیزی نیست، یه سو تفاهم بود! گلخاتون سرش را از پایش جدا کرد و بهت زده گفت: - یه سود تفاهم بوده و طرف اینطوری زدتت؟ ماه لبانش را روی هم فشرد. گلخاتون ناباور لب زد: - شاهرخ زدتت؟ ماه چشم گرد کرد و خواست انکار کند که گلخاتون نگذاشت: - پس خودش بوده! ماه همه جریان را برایش تعریف کرد این اخمی که گلخاتون میان ابروان بورش نشانده بود، از ابتدا تا انتهای صحبت های ماه سر جایش جا خوش کرده بود و بلکه غلیظ تر هم میشد! ویرایش شده 11 دی 1399 توسط Healer2000 7 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 5 دی 1399 مالک Share ارسال شده در 5 دی 1399 (ویرایش شده) #part_16 ماه عاجزانه به گلخاتون چشم دوخت؛ گلخاتون دهان باز کرد تا چیزی بگوید که صدای در زدن این اجازه را نداد. هر کس بود که به احتمال زیاد شاهرخ بود، قصد کندن در را داشت، ماه ترسیده به گلخاتون نگاه کرد. گلخاتون با دست اتاقش را نشانش داد و اشاره کرد که داخل برود؛ سپس به سمت اف اف رفت و دکمه در را زد. ماه سریع السیر خود را در اتاق حبس کرد و گوشش را به در چسباند تا بفهمد چه چیزی بینشان رد و بدل میشود؛ ولی هیچ صدایی از جانب آنها دریافت نمیکرد. کلافه و عصبی پوفی کشید و موهایش را چنگ زد؛ به سمت کیفش رفت و همه عصبانیتش از شاهرخ را روی آن تخلیه کرد و با تمام سرعت وسایل هایش را بیرون میکشد و به طرفی پرت میکرد؛ گوشیاش را بیرون کشید که مصادف شد با افتادن یکم برگه کوچک از کنار دستش روی زمین! متعجب برگه را برداشت و تای آن را باز کرد؛ شماره ای درون ان نوشته شده بود و زیرش نام ماهک هک شده بود؛ ابرویی بالا انداخت و کاغذ را برگرداند. “هر وقت این برگه رو دیدی بهم زنگ بزن ماه امجدی!” چشمانش گرد شد و کلمه امجدی در مغزش اکو میشد؛ همه مکالمه شان را مرور کرد؛ ولی اصلا بیاد نیاورد که حرفی از فامیلیش به ماهک زده باشد. کمی ترسیده بود و عرق سردی روی تیره کمرش نشسته بود؛ شالش را از سرش بیرون کشید و گوشی را از روی تخت چنگ زد و شماره ماهک را گرفت. هنوز بوق اول کامل به صدا در نیامده بود که تماس وصل شد: - سلام ماه خوبی؟ دهانی که برای معرفی کردن خودش بازش کرده بود را بست و گیج به نقطه نامعلومی خیره شد. - زنده ای؟ ماه به خود امد و دستپاچه سلامی داد. - راستش ماهک، زنگ زدم واسه اینکه بدونـ... ماهک میان حرفش پرید و درحالی که ناخن های مانیکور شده اش را از نظر میگذراند گفت: - زنگ زدی بپرسی فامیلیت رو از کجا میدونم! ماه گیج، از اعماق گلویش صوتی حول و حوش آره خارج کرد که خودش هم به سختی صدای آن را شنید. ماهک خندید و جواب داد: - نترس بابا! جن و پری نیستم! اون پسره بود که ازش فرار کردی! وقتی اون خانم امجدی صدات زد فهمیدم! دستش را روی قلبش گذاشت و با لبخند نفس آسوده اش را بیرون داد. - خب دیگه کاری نداری؟ ماه نه ای گفت و گوشی را قطع کرد؛ روی تختش دراز کشید که همان لحظه صدای مسیج گوشی اش سکوت اتاق را شکست؛ مسیج از طرف شماره ای ناشناس بود. « اهل مقدمه چینی نیستم، پس یه راست میرم سر اصل مطلب، خودت و مامانبزرگت باید از شیراز برید! مهم نیست کجا فقط از محل زندگیتون دور شید!» نوک انگشتانش یخ زد و چشمان از کاسه بیرون زدهاش حول و حوش متن در حال گردش و آنالیز معنای کلمات بود؛ آب دهانش را بلعید که گلویش سوخت از طعم تلخی که یکباره وارد ان شده بود. با انگشتانی لرزان تایپ کرد« لطفا مزاحم نشید و این خزعبلات رو بهم نبافید؛ لطفا!» چشمانس را بست و دستانش را به منظور خورد کردن گوشی مشت کرد. صدای مسیجی دیگر، باعث شد فشار دستانش شل شود. « نشون به اون نشونی پونزده سال پیش مادرت خودکشی کرده و در حال حاضر توی یه زبانکده در حال کار هستی!» زنده بود؟ نبود! شقیقه اش تیر میکشید و متن پیام بیرحمانه پوزخند تحویلش میداد. دنیا دور سرش میچرخید و میل عجیبی به خوابیدن داشت؛ دستش را بند میله تخت کرد و تا مانع از افتادنش شود؛ ولی امان از عرق سردی که کف دستش را پوشانده بود و با برخورد به آن میله آهنی، سُر خورد و جایش را به کنار پیشانی ماه داد. خون از کنار پیشانی اش روی گونه اش راه گرفت و تحمل وزن چشمانش را برایش سخت تر کرد، لمس شده بود و چیزی احساس نمیکرد. گوشی از دستش رها شده بود و حتی نمیدانست کجا افتاده است! چهره مادرش از دور نمایان شد کم- کم نزدیک تر شد؛ لبخند زد و دستش را سمتش دراز کرد. یک سانت مانده به آنکه دستانشان یکدیگر را لمس کند، صدای عربده و جیغ هایی که نامش را صدای میزدند گوشی هایش را پر کرد و تصویر مادرش محو شد و جایش را به سیاهی داد. @Healer2000 ویرایش شده 11 دی 1399 توسط Healer2000 7 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 5 دی 1399 مالک Share ارسال شده در 5 دی 1399 (ویرایش شده) #part_17 صدای بلند برخود چیزی گلخاتون و شاهرخ را به خود آورد، نگاهی به یکدیگر کردند و به سمت اتاق قدم برداشتند. شاهرخ چند تقه به در زد و «یاالله» گفت و وارد اتاق شد. مات شده به جسم بی جان ماه خیره شد و چشمانش از کاسه بیرون زد؛ نگاهش پی مایع قرمز رنگی رفت که موهای زیبا و ابریشمی عروسکش را زینت داده بود؛ با فریاد نامش را صدا زد و گلخاتون که تازه رسیده بود، محکم گونه اش را چنگ زد و جیغش ستون های خانه را لرزاند. شاهرخ جلو رفت و قبل از آنکه سرش از روی تخت لیز بخورد و روی زمین بیوفتد، آن را در آغوشش گرفت و آن جسم ظریف را روی دستانش بلند کرد. هول شده بود. اولین بارش بود که با دیدن یک انسان زخمی، قلبش فشرده میشد جسد های زیادی در زندگیش دیده بود؛ ولی با دیدن آنها، چنین احساسی پیدا نکرده بود؛ گلخاتون با گریه، صورت و پاهایش را چنگ میزد. نفسش قطع و وصل میشد با دیدن این حجم بی جانی که روی دستان شاهرخ تاب میخورد؛ شال طلایی رنگش را از روی زمین برداشت و روی موهای قهوه ای و مثل ابریشمش کشید و با هق زد؛ قلبش را انگار درون یک شیشه گذاشته بودند و به قصد گرفتن شیرهاش ان را میفشردند. شاهره به قدم هایش سرعت داد و با عجله در عقب ماشینش را باز کرد و ماه را همچون شئ گرانبها روی صندلی های عقب خواباند! - شاهرخ مادر! من رو بی خبر نذار پسرم! شاهرخ مات شده به گلخاتون نگاه کرد که از شدت گریه و شوک قدمی تا سکته فاصله نداشت. دستی در موهای پرپشت مشکی رنگش کشید و به سمتش رفت و ویلچرش را به سمت ماشین برد؛ زیر بغلش را گرفت و کمکش کرد تا کنار ماه بنشیند. ولیچرش را تا کرد و درون صندق عقب انداخت، جفت پا روی گاز پرید و ماشین را به مقصد رسیدن به نزدیک ترین بیمارستان هدایت کرد؛ صدای صلواتهای گلخاتون، وقتی که در پیچ های تند میپیچید در گوش هایش طنین می انداخت. جلوی ورودی بیمارستان، طوری روی ترمز زد که جای لاستیک هایش جاده را سیاه کرد. ماه را در آغوش کشید و به سمت آن ساختمان بزرگ دوید؛ پرستاران با دیدن جسم بیجان ماه، سریع برانکاردی آوردند. شاهرخ آرام تن ظریفش را روی تخت خواباند و تا رسیدن به بخش مراقبت های ویژه همراهی اش کرد؛ جلوی در ورودی پرستاران جلویش را گرفته و اجازه ورود ندادند. احساس خفگی میکرد، باید از سلامتی دختری که نرسیده به او دلباخته بود با خبر میشد؛ ولی پرستاران این اجازه را به او نمیدادند. عصبی کارت شناساییاش را بیرون کشید و جلوی چشم پرستار گرفت؛ پرستار که زنی جوان بود، با دیدن کلمه سرگرد اول، هینی کشید و با عجله و ترس کنار رفت؛ شاهرخ با چشمان عصبی اش برای پرستار خط و نشان میکشید. پرستار از ترس بیشتر در خود جمع شد؛ شاهرخ عصبی رو به پرستار غرید: - برو به دکتر بگو بیاد، زود! پرستار لرزان چشم گفت و به سمت اتاق دکتر دوید؛ اگر خواسته این سرگرد انجام نمیشد خون به پا میکرد. @Healer2000 ویرایش شده 11 دی 1399 توسط Healer2000 7 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 6 دی 1399 مالک Share ارسال شده در 6 دی 1399 (ویرایش شده) #part_18 دکتر بالای سر عزیز دردانه اش میچرخید و هیچ چیزی نمیگفت و تنها با پرستار ها پچ- پچ میکرد؛ عصبی بود. به قدری که احساس میکرد میتواند همه این دکتر و پرستار های دورش را در جا بکشد! طاقتش طاق شد؛ جلو رفت و با حالتی عصبی کف دستش را روی شانه دکتر که مردی چهل و خورده ای ساله میخورد، کوباند. دکتر درجا پرید و به چهره عصبی و سرخ پسر نگاه کرد. - چه نسبتی باهاشون دارید؟ بی تعلل زبان گشود: - نامزدشم! دکتر درحالی که دست شاهرخ را از روی شانه اش پایین می آورد، سری به تاسف تکان داد: - ضربه کاری نبوده و سرش سالمه. نفسی که میآمد اسوده از گلویش خارج شود، با حرفی که دکتر زد، میانه گلویش گیر کرد. - ولی شوک عصبی بدی بهش وارد شده! خیلی بد و دلهره آورد! چیزی گلویش را چنگ انداخت؛ شقیقه اش تیر کشید و رگ های خونی اش بیرون زد. خودش را مقصر میدانست. اگر آنقدر زود قضاوت نمیکرد شاید ماه الان روی این تخت خوابیده نبود؛ با صدای تحلیل رفته ای رو به دکتر دهان گشود: - کی بهوش میاد؟! دکتر نگاهی دیگر به صورت غرق خواب ماه انداخت و زمزمه کرد: - شاید دو ساعت دیگه! شاهرخ سرش را تکان داد و با سرعت از بیمارستان خارح و به سمت ماشین رفت؛ گلخاتون را روی ویلچرش نشاند و به سمت محوطه فضای سبز بیمارستان حرکت کرد؛ گلخاتون پشت سر هم و بی تعلل از حال ماه میپرسید. - چی شد دخترم؟ حالش خوبه؟ - شرمندتم گلخاتون خانم، همه تش تقصیر منه! شوک عصبی بهش وارد شده! دهانش باز ماند و چشمه اشکش جوشید؛ دلش پیچ خورد برای نوه بی نوایش که الان درون یکی از اتاق های این بیمارستان خوابیده است. - د... دکتر نگفت چرا شوک بهش وارد شده؟ شاهرخ بغ کرده موهایش را با تمام توان چنگ زد و تقریبا خودش را روی صندلی فلزی کنارش پرت کرد. - دکتر که نمیدونه، باید وقتی بهوش اومد از خودش... بپرسیم! مرد و زنده شد تا این جمله را بیان کرد؛ از آن ساعت، دقیقه و ثانیه ای میترسید که ماه انگشت اتهام را سمت او بگیرد و بگوید تو مصوب افکار مشوش ذهنم هستی؛ با دستش چند بار روی پیشانی اش کوبید. حضور گلخاتون را فراموش کرده بود. قلب وامانده اش کمی آرام شدن میخواست. سردرگم بود و گیج؟ هزاران هزار حس با یکدیگر به مغزش هجوم آورده بود و او را به مرز دیوانگی کشانده بود؛ احساس میکرد بافت های مغزش درحال متلاشی شدن هستند. جایش بود پیشانی اش را روی این فلز سرد و سخت میکوبید تا دردش آرام بگیرد. دلش پیچ میخورد و قفسه سینهاش میسوخت، باز هم این درد کهنه به سراغش آمده بود، قلب بیمارش هم شده بود قوز بالای قوز! شش سال بود که درد قلبش را احساس نمیکرد؛ ولی الان به اندازه ان شش سال درحالی تلافی بود. قرص هایش را از جیب کتش بیرون کشید و دانه کپسول مانندش را بدون آب درون حلش فرستاد؛ حتی وقتی در آستانه خفه شدن رسیده بود، رغبت نکرد به سمت اب سردکن نزدیکش برود و جرعه ای آب بنوشد. تلخی قرصی که درگلویش مانده بود در ذوقش میزد، دستش را روی سمت چپ قفسه سینه اش گذاشت و کمی فشرد. درد در لایه لایه جسمش رسوخ کرده بود و قصد دست برداشتن از سرش را نداشت؛ آخر طاقت نیاورد و ایستاد. تنها با وجود ماه دلش آرام میگرفت؛ ویلچر گلخاتونی که حرکاتش را با ریزبینی نگاه میکرد به حرکت درآورد و به سمت ورودی ساختمان رفت. بعد از کسب اجازه از پرستاری که در آن نزدیکی بود، خودش و گلخاتون وارد شدند و نگاه به ماه ی که درحالی صحبت با پرستار بود کردند؛ خوشحال به سمتش رفتند. شاهرخ کنار تختش نشست و ویلچر گلخاتون را نزدیک تختش رساند. بعد از رفتن پرستار، دست ماه که بی حرف نگاهشان میکرد را گرفت و بی ابا از حضور گلخاتون، بوسه ای با تمام عشق و محبتش به پشت دست ظریفش زد. گونه های ماه گلگون شد و حرارتش بدنش را کوره آتش کرد. شاهرخ با لحن محزونی، همانطور که دستش را نوازش میکرد گفت: - واقعا ببخشید، اصلا اون رفتار دست خودم نبود مـ... ماه میان کلامش پرید و با لحن عادی لب زد: - من بخاطر رفتار شما ناراحت نیستم! نکه هیچ ناراحت نیستم؛ ولی نه در حدی که کارم به بیمارستان بکشه! شاهرخ اخم کرد و گلخاتون بی تاب گفت: -پس چی شده مادر؟ ماه بغض کرده به ماه کامل در آسمان نگاه کرد و جواب داد: - وقتی تو اتاق بودم یه پیامک واسم اومد، شمارش ناشناس بود، نوشته بود من و مامان گلی باید از خونمون دور شیم! شاهرخ اخمش را غلیظ تر کرد؛ چنین چیزی امکان نداشت، فامیل یا آشنایی نداشتند که! ماه با بغض رویش را سمت گلخاتون و شاهرخ عبوس برگرداند و اولین قطره اشکش از چشمش سرازیر شد و ادامه داد: - فکر کردم مزاحمه، واسه همین گفتم مزاحم نشید، اما اون... اون... نوشت نشون به اون نشونی که پونزده سال پیش مامانم خودکشی کرده و الان توی یه زبانسرا کار میکنم! گریه و هق- هق جانش را بریده بود؛ گلخاتون گونه اش را چنگ زد و شاهرخ، رنگ چشمانش از سرخی قابل تشخیص نبود؛ اجازه نمیداد کسی عروسکش را از خودش دور کند، شده به هر قیمتی؛ ولی نمیگذاشت کسی اینگونه اوقات عزیز دردانه اش را تلخ کند. ویرایش شده 11 دی 1399 توسط Healer2000 7 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 6 دی 1399 مالک Share ارسال شده در 6 دی 1399 (ویرایش شده) #part_19 ******** بوی الکلی که از شیشه لاک بیرون میزد و زیر بینی اش میپیچید و در ذوقش میزد. ساعت بزرگی که تقریبا یک سوم دیوار بنفش رنگ اتاق را میپوشاند، نشانگر نیمه شب بود. مسلما بیدار ماندن تا ساعت دو و سی و پنج بامداد، برای یک انسان عجیب بود؛ مخصوصا اویی که کل دیروز و پریروز، پلک روی هم نگذاشته بود؛ ولی دست خودش که نبود، خوابش نمی امد! در پلاستیکی لاک قرمز رنگش را بست و مشغول فوت کردن انگشتان کشیده و سفیدش شد؛ به سمت آینه رفت و موهای تازه رنگ شده عسلی رنگش را در ان نظاره گر شد؛ جالب بود که اصلا از رنگش خوشش نیامده بود؛ ولی باز هم حوصله یکم رنگ دیگر را نداشت. هنوز هم صدای آرایشگر در گوشش اکو میشد. « عین ماه قشنگ شدی دخترم» پوزخند زد؛ آخر کدام آرایشگری پیدا میشد که بلفرض بگوید موهایت را زیبا رنگ نکرده ام! اگر آرایشگری چنین بگوید، بع طور حتم احمق است! ناخن های زیبایش را که یکی دیگر از هنر زیبای طراحی اش را رویش پیاده کرده بود، عجیب میتوانست نگاه هر کسی را معطوف به خود کند؛ اگر ارایشگری پیدا میشد که بتواند اینگونه مانند خودش ناخن ها را طراحی کند، صد در صد او را استخدام میکرد. گوشی موبایلش روی میز زیبا و سفید رنگش لرزید؛ ابرو بالا انداخت و نگاهی به نام تماس گیرنده کرد. «خورشید» سریع السیر و بدون تعلل تماس را وصل کرد: - الو خورشید؟ چیزیـ... با جیغ خورشید حرف در دهانش ماسید. - ماهک... خودت و بچه ها جمع کنید، فقط برید... من... من ممکنه نتونم بهتون برسم، ده دقیقه بیشتر نباید وقت رو تلف کنید، نصفشون دور خونه رو محاصره کردن! فقط برید، زود! هنوز کلمه آخر را کامل بیان نکرده بود که صدای شلیک گوش خراش گلوله درون اسپیکر های تلفن اکو شد؛ گوشی از دستش رها شد و روی زمین افتاد. ماتش برده بود؛ صدای افرادی از آن طرف خط روی قلب و مغزش سوهان میکشیدند. - داشت با کی حرف میزد؟ زود شمارش رو از توی گوشیش بردا... دیگر نشنید چه گفتند، فقط تماس را قطع کرد و بدون تعلل سیمکارت را بیرون کشید و دو نصف کرد، از اتاقش خارج شد و در اتاقی دیگر را باز کرد و جیغ زد: - پرهام، پونه، کوله هاتون رو بردارید بیاید! دیگر نایستاد تا ببیند این دو کودک شش ساله و دوقلو اصلا از خواب بیدار شده اند یا نه، فقط به سمت اتاق کناری دوید و در را با ضرب باز کرد - کامران! بلند شو محاصرمون کردن! کامران مانند جن دیده ها روی تخت سیخ نشست و کمی گیج به اطراف نگاه کرد؛ ماهک عصبی به سمت کمدش رفت و کوله کوهستانی و بزرگ کامران را از آن بیرون کشید و به سمتش پرت کرد و با ترس و دلهره غرید: - بلند شو تن ل*ش! محاصرمون کردن! کامران گیج لب زد: - کی محاصرمون کرده؟ ماهک با عصبانیت جلو رفت و درون صورت کامران جیغ زد: - شاهین، شاهین، اون قاتل پست فطرت، بابای منه صاحاب مرده، بابای منه جون به لب رسیده، حالا بلند میشی؟ کامران دستانش را حائل شانه ظریف ماهک کرد و درحالی که او را که از شدت بغض و شوک میلرزید را آرام میکرد، کیف کوهستانی اش را روی دوش انداخت و به سمت بیرون دوید؛ ماهک دستان پرهام و پونه، دوقلو های خورشید را گرفت و سعی میکرد این دو کودکی که اینگونه زار میزدند را آرام کند و طوری از پنجره نیم قد اتاق به پایین بیندازد. کامران بیرون و پایین پنجره ایستاده بود و منتظر بود تا ماهک و دو کودک پایین بیایند! پونه با گریه زجه میزد: - خاله ماه، مامانمون کجاست؟ پرهام هم همراهیش میکرد. - چرا مثل همیشه با مامانمون نمیریم؟ ماهک بغض کرده هردویشان را بغل زد و خودش را از پنجره پایین انداخت و به سختی توانست جلوی جیغ این دو موجود وحشت زده در آغوشش را بگیرد! کامران محکم ماهک و این دو موجود کوچک را در آغوش گرفت و روی زمین گذاشتشان. @Healer2000 ویرایش شده 11 دی 1399 توسط Healer2000 8 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 6 دی 1399 مالک Share ارسال شده در 6 دی 1399 (ویرایش شده) #part_20 محافظ کارانه به سمت راه مخفی که در نزدیکیشان قرار داشت رفتند؛ کودکان بی صدا گریه میکردند و ماهک دلش ریش میشد برای گریه این دو! کامران با نگاهی تیز شده، اطراف را کاوید و دستش را روی آجر های دیوار دور خانه فشار داد+ دری به وسعت گذشتن یک تن باز شد و آنها، نفر به نفر وارد شدند و کامران دوباره در را پشت سرشان بست. نمیتوانستند ریسک کنند و همینجا، تا متفرق شدن نیروهای شاهین پنهان شوند؛ از شاهینی که هزار راه و چاه بلد بود، صد در صد انتظار میرفت که بتواند جایشان را پیدا کند! پس به سمت جیپ مشکی رنگی که گوشه اتاقِ گاراژ نما خاک میخورد رفتند و نشستند؛ کامران آرام سویچ را در آن چرخاند و ماشین با غرشی از اگزوز روشن شد؛ باز هم جای شکرش باقی بود که حداقل روشن شد. ماهک دکمه در گاراژ که به بیرون خانه و جاده ای خاکی راه داشت را لمس کرد و کامران بدون تعلل پایش را روی گاز فشرد و ماشین را از ان اتاقک تاریک و خاک گرفتهای که حول و حوش یک سال بود وارد آن نشده بودند، خارج کرد! پرهام و پونه بی وقفه اشک میریختند و مادرشان را طلب میکردند؛ ماهک دستش را به شقیقههاش بند کرد و آنها را مالش داد؛ نبضش جایی میان دهان و معده اش میزد. احساس میکرد الان است هرچه خورده و نخورده است را بالا بیاورد؛ با ناخن های بلندش گلویش را که از حجم بغض و نفرت و حسرت میسوخت را چنگ زد. به حدی که گرمی خفیف خون را روی پوست انگشتانش حس کرد و دست از فشردن گردن بینوایش برداشت؛ دستش را درون جیب لباس ارتشی اش فرو برد و گوشیاش را بیرون کشید. در داشبورد را باز کرد و جعبه سیم کارتی را بیرون کشید و آن را به گوشی وصل کرد. با کمی ور رفتن با آن، تمامی اطلاعات سیمکارت قبلیاش را روی این سیمکارت سوار کرد؛ بالاخره، بودن دختر کسی مثل شاهین، سودهایی داشته بود. از جمله هک کردن وسایل الکترونیکی! لیست پیام هایش را باز کرد و مسیجی که برای ماه فرستاده بود را نگاهی انداخت؛ آن لحظه سه ارزو بیشتر نداشت. اول آنکه خورشید زنده باشد، دوم انکه خودشان زنده بمانند، سوم آنکه ماه به مسیجی که برایش فرستاده بود، عمل کند! شاهین بی شک بعد از سوزاندن این خانهشان، به سراغ ماه میرفت و او این را نمیخواست؛ اطلاعات جدیدی از دفاتری که از شاهین کش رفته بود بدست اورده بود! آن هم درباره چه کسی؟ درباره ماه! دختری پاک و متین! سرش را تکان داد تا افکار مزاحم از مغزش خارج شوند؛ بعضی اوقات دلش میخواست زندگی نکبت بارش را بالا بیاورد؛ همیشه در برابر خورشید و کامران شرمنده بود، عقش میگرفت باور کند خون شاهین در رگ هایش میچرخد! دست خودش بود، همین الان خودش را خلاص میکرد؛ ولی نه! او باید اول از همه انتقام مرگ مادرش را میگرفت، مادری که جلوی چشمان دخترش جان داد. هنوز هم ان روز را بیاد داشت « جلوی در اتاق همهمه شده بود و زنان در سر خود میکوبیدند و مردان گوشی بدست شماره ای را میگرفتند. کودک بود، مگر پنج سال بیشتر داشت؟ با آن جثه ریزش، به امید پیدا کردن مادرش خودش را درون اتاق پرتاب کرد؛ ولی چه چیز بجز دریاچه ای خون در اطراف جسم بیجانش، دید؟ چشمان از کاسه درامده مادرش، حتی بعد از مرگ هم وحشت را فریاد میزد، موهای قهوه ای و سیخ شده زن، در ذوق میزد. مسواک برقی اش روی زمین افتاده بود و سیمش از وسط نصف شده بود، وان حمام پر آب بود و کاشی های سفید ان اتاقک شوم، از خون زینت داده شده بود» با دستی که روی شانهاش نشست، در جایش جهید و نگاهی به کامران نگران کرد و نفسش را به بیرون فوت کرد. - حالت خوبه ماه؟ ماهک بی توجه به لحن نگران کامران با چشمانی که به جاده تاریک شب خیره شده بود لب زد: - دیگه ماه صدام نکن! همون ماهک خوبه! کامران متعجب به ماهکی نگاه کرد که یک شبه خواسته هایش تغییر کرده بود: - ولی خودت گفتی ماه صدات کنم بیشتر دوسـ... میان کلامش پرید و بی روح جواب داد: - من غلط کردم! کامران چشم گرد کرد؛ احساس میکرد این دختر در آستانه دیوانگی است! ماشین را کنار سوپر مارکتی که در این بیایان عجیب در ذوق میزد پارک کرد. از ماشین پیاده و در شیشه ای سوپر مارکت را باز کرده و داخل شدند. صاحب سوپر مارکت با دیدن سر و وضع آشفته شان به سمتشان دوید و درحالی که ترسیده شانه ماهک را تکان میداد ترسیده فریاد زد: - چی شده؟ خورشید کو؟ ماهک دستش را روی لبان گوشتی اش کوبید: - شاهین، حنانه! شاهین! تنها این کلمه، برای لرزیدن بدن حنانه کافی بود. ترسیده با عجله پشت پیشخوان نشست و دکمه کرکره های فلزی مغازه را زد، کرکره ها در حال بسته شدن بود و در دل و مغز آنها چیزی میگذشت. کرکره کامل بسته نشده بود که موجودی غرق خون، خود را از لابه لای کرکره درآستانه بسته شدن به داخل پرت کرد! ماهک و حنانه و کامران، با ضرب کلت کمری شان را از روی کمربندشان بیرون کشیدند و سمت آن جسم نیمه جان هدف گرفتند. ماهک با کمی دقت روی چهره فرد، اسلحه از شدت بهت و شوک از دست رها شد و جیغ زد: - خوررشید؟! @Healer2000 ویرایش شده 11 دی 1399 توسط Healer2000 7 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 7 دی 1399 مالک Share ارسال شده در 7 دی 1399 (ویرایش شده) #part_21 سریع، به سمت آن تن نیمه جان رفت و بالای سرش زانو زد؛ حنانه، پرهام و پونه را بغل گرفت و بدون توجه به زجههایشان آنها را به درون اتاقی برد که از آن برای تعویض لباس هایش استفاده میکرد. کامران با سرعت جلو رفت و تن غرق خون خورشید را وارد اتاقی دیگر کرد و روی کاناپه موجود در آن خواباند! خون مانند فواره از بازو و پهلویش بیرون میزد و حدس آنکه تیر خورده است برایشان سخت نبود؛ ماهک با استرس پنس را ضد عفونی کرد و درون زخم روی پهلویش فرو برد که باعث شد خورشید از درد جیغ بزند و بدنش را بیجان تکان دهد. کامران دستانش را محکم چسبید و اجازه حرکتی دیگر را به او نداد، ماهک بی توجه به جیغ زدنهای بیجان خورشید، پنس را بیشتر در گوشت پهلویش فرو کرد و گلوله پِرِس شده را از آن خارج کرد. گلوله درون بازویش را هم همینگونه خارج کرد، تنها با این تفاوت که خورشید از درد زیاد بیهوش شد؛ نفس لرزانش را خارج کرد و با دستانی که به خون آغشته شده بودند پیشانی عرق کرده اش پاک کرد، باز هم جای شکرش باقی بود که زنده بود. بتادین را برداشت و روی پنبه ریخت؛ بعد از آنکه زخمش را ضدعفونی کرد، هر دو زخمش را بخیه زد و پانسمان کرد. نفس لرزانش را از سینه خارج کرد و خودش را با بیحالی به روشویی رساند. جنازه های غرق خون زیادی دیده بود، ولی فکر از دست دادن خورشید، این دوست چندیدن و چند سالهاش، این ضعف را در دلش گذاشته بود. کامران به سمت یخچالی که کنج دیوار سوپرمارک را آشغال کرده بود رفت و آبمیوهای از درونش بیرون کشید؛ رنگ پریدگی ماهک نشان از افت فشارش میداد. بعد از وصل کردن نی درونش، آن را به دست ماهک داد؛ بی مخالفت آبمیوه را از دست کامران گرفت و چند جرعه از آن را نوشید. کامران، لبخند محوی زد: - حالت بهتر شد خانم خانما؟ محض شوخی این حرف را زده بود؛ ولی ماهک جدی گفت: - نه اصلا حالم خوب نشد! کامران کج خندی زد: - چته؟ چرا اینطوری میکنی؟ ماهک بی ربط گفت: - من خیلی زود تر از سنم بزرگ شدم! کامران آهی کشید و موهایش را چنگ زد؛ نباید این اجازه را به ماهک میداد تا در گذشتهاش غرق شود؛ ولی ماهک در باغ نبود و ادامه میداد: - موقعی که نه سالم بود، به جای اینکه دست مامان و بابام رو بگیرم و از دیدن یه خرس پشمالو پشت ویترین ذوق کنم، به جاش پشت یه شیشه ضد ضربه بودم و تیر اندازی با انواع و اقسام اسلحه ها رو یاد میگرفتم و ماکت هایی که شکل آدم بودن رو آش و لاش میکردم! کامران اخم کرد. خودش را کنارش کشاند و دستان بزرگش را روی شانهاش گذاشت و درخواست کرد تا ادامه ندهد؛ ولی ماهک جایی دیگر سِیر میکرد: - موقعی که چهارده سالم بود، به جای اینکه به فکر درس و ست کردن تیپ و دوست پسرهام باشم، پشت یه کامپیوتر نشسته بودم و به دستور پدری که حتی اسم اصلیش رو نمیدونستم، اطلاعات و پول های شرکتای تجاری رو هک میکردم! کامران شانه های ظریفش را گرفت و تکان داد تا از فکر بیرون بیاید. ماهک با گریه خودش را در آغوشش پرت کرد. اشک هایش تیشرت توسی رنگ کامران خیس کرده بود، هق میزد. هر وقت سر ناسازگاری با پدرش باز میکرد، به بدترین شکل ممکن تنبیه میشد؛ دستانش را با سیخ داغ میسوزاندند تا دیگر فکر نافرمانی به سرش نخورد! ناخوداگاه کف دستش را روی بازویش گذاشت که شش سال پیش زمانی که چهارده سال سن داشت، آن را با سیخ سوزانده بودند. جیغ هایش در گوشش اکو میشد و حالش را دگرگون میساخت. با سوختن گونه اش از شوک خارج شد و گیج به اطراف و چهره نگران کامران نگاه کرد. کمی از او فاصله گرفت: - من باید برگردم شیراز! کامران و حنانه فریاد زدند: - چی؟ ماهک بی توجه به چهره بهت زدهشان سمت پیشخوان دوید تا دکمه باز شدن کرکره را بزند؛ ولی کامران جلویش را گرفت: - مگه من بمیرم که بذارم تو دوباره بگردی شیراز! ماهک با بغض سعی در کنار زدن کامران داشت و همزمان میگفت: - برو کنار کامران، من باید برم! کامران شانه هایش را گرفت و در صورت اشک آلودش غرید: - واسه چی میخوای بری؟ اگه دلیل خوبی داشتی میزارم بری! ماهک عصبی و محزون دست کامران را از دور خود باز کرد و دکمه کرکره را زد. کوله مشکی رنگش را از روی پیشخوان چنگ زد بدون توجه به داد و فریادی که کامران و حنانه راه انداخته بودند قبل از خروج از در شیشهای با صدایی بغض آلود رو به هر دو نفرشان فریاد زد: - دنبالم نیاید که نمیتونید منصرفم کنید، برید خونه فریبا منم اگه تونستم خودم رو میرسونم! کامران جلویش رسید و خواست دستش را بگیرد که ماهک اجازه نداد و از در شیشه ای بیرون رفت و در را از بیرون قفل کرد. کامران چند مشت به شیشه کوبید؛ ولی شیشه های این سوپر مارکت را برای دفع حمله و تیر اندازی های شاهین با شیشه ضد گلوله ساخته بودند. آخر عربده زد: - دِ لامصب حداقل بگو کجا داری میری! ماهک میان بغض هایش لب خند زد و فریاد زد: - میرم خواهرم رو نجات بدم! میرم بیارمش تا مثل من تو کثافت غرق نشه تا مثل من زندگیش تباه نشه، اون حق زندگی داره! @A.saee ویرایش شده 11 دی 1399 توسط Healer2000 6 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 7 دی 1399 مالک Share ارسال شده در 7 دی 1399 (ویرایش شده) #part_22 ** با انگشتان شصت و اشاره اش، چشمان سوزانش را مالش داد تا شاید از دردی که از شقیقه اش به عقب میرفت را درمان کند. الان دو روز از آن مسیجی که برای ماه ارسال شده بود میگذشت و او حتی نتوانسته با آن همه زیر دست، حتی دریابد مسیج از کدام قسمت این کره خاکی ارسال شده است! عصبی از روی صندلی اداریاش بلند شد و دم دستگاه های روی میز را روی زمین ریخت! نفس هایش مانند گاو وحشی بود که به آن پارچه قرمز نشان داده اند. چشمانش از بیخوابی میسوخت و افکارش به شدت مشوش شده بود. همان زمان در اتاق هشت طاق باز شد و از میانه آن، زنی با چادر مشکی اش، از پشت ان پدیدار شد. ترسیده به حالات شاهرخ نگاه میکرد؛ یعنی اگر خبرش را به او میداد، چه اتفاقی می افتاد؟ خب واضح بود! عصبانیتش به اوج خود میرسید. خواست عقب گرد کند و از اتاق خارج شود که صدای غرشش، باعث شد پاهایش مانند چسب به زمین بچسبند و چشمانش از زور بهت و ترس از کاسه بیرون بزند. - مسلما این وقت روز برای یه نگاه ساده نیومدی خانم حامدی! کارتون رو بگید! در ان اوضاع قاراشمیش، مضحک بود که روی دلش مانده بود شاهرخ او را حوریا خطاب کند، نه خانم حامدی! آن زمان که شاهرخ با این حال و اعصاب به اداره آمد، توانست صدای عربده هایش که نام کسی به اسم ماه را عزیز دردانه و عشقش خطاب میکرد را به وضوح بشنود. هیچوقت گمان نمیکرد که این اندازه به یکی از هم جنس های خودش آنقدر حسادت کند. تک فرزند بود و در یک خانواده تقریبا ثروتمند به دنیا آمده بود، از کودکی هر چیزی را که میخواست بدست می آورد؛ ولی الان برای بدست آوردن شاهرخ ناکام مانده بود! با صدای فریادش به خود آمد و بغض کرد. - مگه با شما نیستم خانم حامدی؟ جواب من رو بدید؛ اگر نه برید و اینجا نمونید! حوریا بغض کرده سرش را زیر انداخت؛ حتی با آنکه آنقدر عصبی بود باز هم از دوم شخص استفاده میکرد. با صدایی که میلرزید زمزمه کرد: - نه، چیزی نشده، فقط صدای بدی شنیدم اومدم ببینم چه خبره! شاهرخ دستش را در موهای مشکی رنگش کشید که حوریا برای کارش ضعف کرد. - اگه کاری ندارید، بفرمایید بیرون! بغض کرده هنوز قدم اول را به عقب برنداشته بود که صدای زنگ تلفن شاهرخ، گوش هایش را تیز کرد. زیر چشمی به رفتار عصبی شاهرخ که گوشی را هدف گرفته بود نگاه کرد. شاهرخ با اخم هایی که وحشتناک در هم رفته بود، به سمت گوشی پا تند کرد و نگاهی به نام تماس گیرنده کرد، با دیدن نام ماه که روی صفحه روشن خاموش میشد، به ثانی اخماش از بین رفت و لبخندی روی لباناش نشست! حوریا، متعجب از این تغییر شکل شاهرخ، از در بیرون رفت ولی لای در را باز گذاشت و از آن مخفیانه حرکاتش را پایید! شاهرخ دکمه سبز رنگ وصل تماس را لمس کرد و گوشی را روی اسپیکر گذاشت. واقعا نیاز داشت تا صدای دلنشین و تسکین بخشش را بشنود تا درونش آرام گیرد. ماه سلام آرام و پر نازی داد که چشمان حوریا گرد شد و تپش قلب شاهرخ در ثانیه روی هزار رفت. خنده آرام و مردانه ای کرد: - سلام عزیزم خوبی؟ صدای ماه مانند همیشه پر ناز در گوشش پیچید: - راستش زنگ زدم بپرسم میشه بیام پیشت؟ چیزی میان قلب حوریا فرو ریخت؛ در دلش به خود امید داد که شاهرخ قبول نمیکند، آری، آری، او قبول نمیکند! ولی صدای آرام و پر محبت شاهرخ روی همه افکارش سوهان کشید و وجودش را پر از وحشت کرد. - حتما خانمم، مگه میشه تو چیزی بگی و من قبول نکنم؟ خونه من دیگه؟ صدای ماه با شیطنت در اتاق پیچید و پیچید و مانند خوار در پوست و بدن حوریایی که دم در گوش ایستاده بود، فرو رفت! - حتما که میشه، چرا که نه! شاهرخ بلند و مردانه قهقهه زد و حوریا با چشمانی گرد شده نگاهش را حول و حول شاهرخ گرداند. این دختر که بود که شاهرخ اینگونه فقط با شنیدن صدایش قهقهه میزند؟ حسادتی دخترانه دلش را چنگ انداخت. دوست داشت شاهرخ تنها برای خودش بخندد، نه کسی دیگر! ولی این آرزو واقعا دست نیافتنی بود! از در فاصله گرفت و با اشک هایی که گونههایش را بوسه باران میکردند به سمت رختکن بانوان دوید. @Healer2000 @A.saee ویرایش شده 11 دی 1399 توسط Healer2000 6 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Narges.85 1,174 ارسال شده در 7 دی 1399 مالک Share ارسال شده در 7 دی 1399 (ویرایش شده) #part_23 ** همهمه ای میانشان بر پا بود، سر آنکه چه کسی خبر را به گوشش برساند بحث میکردند. آخر سر، عضو جدیدی که تازه به آنها ملحق شده بود را به سمت در بزرگ و مشکی رنگی که طرح های عجیب و غیر قابل فهمی روی آن حکاکی شده بود، هل دادند. فرد با ترسی که از دانستن اخلاقش سرچشمه میگرفت، به سمت در رفت و هر یک ثانیه یک بار بزاق دهانش را سخت میبلعید و تند- تند پلک میزد. قدم هایش آنقدر آرام بودند که مسیر پنج متری را در چهار دقیقه طی کرد و زمانی که پشت در رسید، زانوانش از ترس میلرزیدند. خوب میدانست که امروز، آخرین روز زندگیش است! آرام چند بار استخوان بند دوم انگشت اشاره اش را روی در کوبید. صدای غرش خفیف شیر که در سالن پخش شد، در را با دستانی که از شدت ترس و استرس عرق کرده و لرزان بودند، باز کرد و داخل شد. صدای پاشنه کوتاه کفش مردانه اش توی اتاق پخش شد و آرام به سمت میز بزرگ و لوکسش رفت که توی جهان نظیر نداشت، چشمانش روی تمساح خشک شده ای بود که کنج اتاق را آشغال کرده بود. کفش هایش از روی پوست خرس روی زمین به حرکت در آمد و در آخر سرش را درحالی که میلرزید، بالا آورد و به چهره پر جذبه و پر ابهتش دوخت که دستانش آرام موی سر شغالی که کنار صندلی گردان و شیکش دراز کشیده را نوازش میکرد. بزاق دهانش را بلعید که طرف به حرف درآمد. - به جای اینکه هی آب دهنت رو قورت بدی، حرفت رو بگو! این جمله را درحالی گفته بود که حتی نیم نگاهی هم به او نینداخته بود. فرد لرزان دهان باز کرد و سعی کرد جملاتش را طوری بیان کند که باعث بروز عصبانیتی در وجودش نشود؛ ولی انگار زبانش را با چشب به سقف دهانش چسبانده بودند! نگاهش حول و حوش موهایی میچرخید که با وجود شصت سال سن، هنوز بیشترشان مشکی بود و آن مقدار سفدیشان هم از فاصله دور قابل دید نبود. سرش را بالا آورد و چشمان نافذ و قهوه ای رنگش را در چشمان ترسیده بادیگارد تازه وارد رو به رویش دوخت و با خونسردی گفت: - بذار واسه حرف زدن من کمکت کنم! میخواستی درباره پیدا کردن ماهک باهام حرف بزنی، خب بگو دیگه! حتی اگر میخواست درباره چیزی دیگر حرف بزند، با این حرف دیگر مگر میتوانست؟ ولی الان از شانس بدش، میخواست درباره ماهک با او صحبت کند. لبان خشکیده از ترسش را با زبان تر با صدای آرامی تنها یک کلمه از دهانش خارج شد: - نتونستیم! مرد ابرو بالا انداخت: - چی گفتی؟ طوری این جمله را بیان کرد که معنای آن این بود که جرأت داری یک بار دیگر این حرف را بزن! زبانش در دهانش نمیچرخید. تنها از میان لبان به هم دوخته شده اش اصواتی مانند ما رو ببخشید شاهین خان، خارج شد! شاهین بیخیال نگاهش کرد: - تو مسئول گرفتنشون بودی؟ فرد با ترس سر به بالا انداخت و با زبان بی زبانی گفت من نبودم؛ شاهین لبانش را محض رضایت روی هم فشرد: - برو به مسئول انجام این کار بگو بیاد، خودتم باهاش بیا! فرد ترسیده چشم گفت و از اتاق خارج شد. راجر، فردی که گرفتن ماهک و دوستانش را بر عهده داشت را به اتاق احضار کرد و خودش هم همراهش وارد شد. راجر با غرور سرش را بالا گرفت و با قدم هایی محکم فاصله در تا میز شاهین را طی کرد و وقتی به نزدیکی میز رسید برخلاف باقی بادیگارد ها و زیر دستان شاهین، سر خم نکرد و از بالا به پایین به شاهین نگاه کرد. شاهین موهای سر شغالش را نوازش کرد و گفت: - چرا؟ راجر در جواب شاهین سرش را بالاتر برد و با غرور و تحکم گفت: - عیب نداره شاهین، اون ها زیاد نمیتونن دور بشن، بار بعدی حتما میگیرمشـ... با صدای شلیک گلوله صدایش قطع شد و جسدش روی زمین پهن شد، شاهین با لبخند به جسدی که خونش مانند آبشار از پیشانیاش بیرون میزد نگاه کرد، آرام ضربه ای روی کمر شغال زد که شغال بلند شد و به سمت جسد غرق خون راجر حمله کرد و مشغول خوردن گوشت و پوستش شد. شاهین با لبخند رویش را سمت بادیگارد تازه وارد و ترسیده کرد و گفت: - از الان به بعد پست راجر رو تو انجام میدی! فرد آرام سرش را تکان داد و با قدم هایی سریع از اتاق خراج شد. @A.saee @Healer2000 ویرایش شده 24 بهمن 1399 توسط Narges.85 7 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .