khakestar ارسال شده در دِسامبر 8 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 8 2024 نام رمان :بیانظباط نامنویسنده: سحر تقیزاده ژانر: عاشقانه|اجتماعی|مافیایی مقدمه: حتی اگر بیرحمترین موجود جهان همانند عزرائیل باشی؛ دلت که بلرزد کارت تمام است، ربوده شدن و آتش سهمگین جهنم را به جان میخری فقط و فقط ثابت کنی که میمانی و در راهش چه چیز هایی را از دست میدهی! شاید یک ماشین، شاید یک ویلا، شاید یک جان! خلاصه: هر چقدر که بین ازدحام قلبم و مغزم گم بشم؛ بین تاریکی این روز ها بین تموم نشدن ها.. بین تموم نرسیدن ها و نشدن ها من نمیخوام دوست داشتنم مثل آدما باشه.. دوست داشتن من عین ادم ها نیست! دوست داشتن من جنسش از خاک.. همون خاکی که وقتی بارون بهش بزنه استشمام اون هر ادمی رو گیج و حیران میکنه. توی قانون دوست داشتن من دروغ نیست خیانتی وجود نداره؛ دوباره ساختن با ادم دیگهای وجود نداره.. ناظر: @solmazheydarzadeh 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 8 2024 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 8 2024 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ویراستار همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @.NAFAS. @morganit ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
khakestar ارسال شده در دِسامبر 8 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 8 2024 (ویرایش شده) پارت اول: خون از دستم چکه میکرد و رد باریک قرمز رنگی روی زمین به جا میگذاشت. دستم را محکم پشت شلوارم پنهان کرده بودم، اما نگاه نافذ و سیاه او، بیرحمتر از همیشه، روی من دوخته شده بود. او به سمتم قدم برداشت و من تا خواستم قدمی به عقب بردارم، به تخت برخوردم. لعنتی! اینجا، در اتاق من بودیم و جایی برای فرار از خشم بیپایان او وجود نداشت. با صدایی پر از غضب گفت: "تو چی کار کردی؟" نمیدانستم چه پاسخی باید بدهم و یا از زخمی که حالا با هر ضربان قلبم، عمیقتر میشد؟ به چشمهای سیاهش خیره شدم؛ میدانستم نگران شده بود. شاید میترسید برای من اتفاق افتاده باشد. وقتی هم دستم را دید، که خونین و زخمی شده بود، بیگمان اعصابش خرد شده بود. لبخندی محو و تلخ روی لبهایم نشست. خلسهای شیرین از این بود که یکی در این جهان باشد که بودن و نبودن تو برایش مهم باشد، حتی اگر این موضوع بهای سنگینی به همراه داشته باشد. نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرامی ادامه دادم: - باید میرفتم یه ردی از خودم نشون میدادم. مجبور بودم، سرهات. وگرنه این بازی به جاهای باریکی میکشید. او همچنان بدون حرف، فقط با چشمان خستهاش که گویا فریاد میزد از شدت بیخوابی و کلافگی سرخ شدهاند، به من نگاه میکرد. حرفهایم سنگین بود، خیلی سنگین. آنقدر سنگین که چندین بار لبهایش را از هم باز و بسته کرد، ولی حرفی نزد. حقیقتاً از او میترسیدم. او دیوانهتر از آن بود که با یک تیر را میهمان مغزم نکند. خودم را به تخت انداختم و تکیهام را به دیوار اتاق گذاشتم. او با اخمی که چهرهاش را پوشانده بود، با قدمهای استوار و محکم به سمت کاناپه برد و روی آن نشست. - اگه یاشار اینجا بود، جرأت داشتی همچین حرفی بزنی؟ جرأت داشتی به خودت این اجازه رو بدی؟ بلایی که سر خودت آوردی رو ندیدی؟ آخرین کلماتش را با فریاد و تاکید گفت. چشمهایم را محکم بستم و خودم را به پشت تخت کشیدم، گوشه لبم را از اضطراب به دندان گرفتم. نمیدانست که با گفتن این حرف، زخمی دیگر روی قلبم گذاشت. نمیدانست که من که دو ساعت پیش در دل دشمنان بودم، فقط به خاطر یک نفر در آنجا بودم. یاشار! آخ، یاشار… قطعاً اگر زنده بود، حالا کنارم بودم و در این وضعیت نبودم. کمکم اشکهایم از گوشه چشمانم سرازیر شدند. هیچ حسی بدتر از این نبود که تنها تکیهگاه امن من، در دستان خودم جان داده باشد و من هیچکاری جز تماشا کردن از دستم برنمیآوردم. با حس خفگی، چنگی به روتختی زدم و خواستم با کمک میز کنار تخت بلند شوم، اما نتواستم. وقت مردن نبود. من باید انتقام خون ریخته شده برادر بیگناهم را میگرفتم. خسته از تلاشهای ناموفق، چندین بار مشت به قفسه سینهام زدم، ولی بیفایده بود. سرهات همین که فهمید که حال من خوب نیست، از روی کاناپه بلند شد و فریاد زد: - اسپری لعنتیت کجاست؟! اسپری؟ خودم هم نمیدانستم آخرین بار کجا گذاشتهام. یادم آمد که اورهان همیشه یک اسپری با خود حمل میکرد. با نفسهای بریده بریدهام، جواب دادم: - دست… دست اورهان… یکی دیگه هس… هست! همین کافی بود که او سریع در اتاق را باز کرده و به سالن برود. صدای فریادهایش را میشنیدم که نام اورهان را صدا میزد: - اورهان! کجایی؟ اسپری پرواز رو بیار! هوای اطرافم کمکم سنگینتر میشد و اکسیژن به ریههایم نمیرسید. چشمهایم سیاهی میرفت. احساس میکردم قفسه سینهام از تنگی نفس به خسخس افتاده. عرقهای سرد و ریز روی کمرم میچکیدند. با دستهای لرزان و ناتوانم، دوباره سعی کردم بلند شوم، اما به زمین افتادم. چشمهایم بسته شدند و درست در همین لحظه، نمیدانستم که آیا سرهات یا اورهان کنارم نشستهاند. اما اسپری را داخل دهانم گذاشتند و بعد از چندین بار پاف کردن، کمکم نفسهایم به روال طبیعی برگشت. این آسم لعنتی از زمانی که برای نجات یاشار و طنین وارد ساختمانی شدم، تمام وجودم را به آتش کشیده بود. شعلههای خشمگین آن همه چیز را میبلعید و تبدیل به مهمان همیشگی جانم شده بود. ویرایش شده در فِوریه 20 توسط khakestar 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
khakestar ارسال شده در دِسامبر 11 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 11 2024 (ویرایش شده) قسمت دوم: به یاد دارم هنگامی که چشمانم را باز کرد میان هزاران دستگاه پزشکی گرفتار شده بودم. صدای آرام و خستهای از گفتگو به گوشم رسید. یکی از آنها، صدای آشنای سرهات بود و دیگری که به نظر میرسید پزشک باشد، صدایش کمی جدیتر و نگرانتر از معمول بود. - خانم هخامنش آسمشون شدید تر از قبل شده، اگر بوی معطر یا هر ماده آلرژیزا استشمام کنه یا استرس و اضطراب به سراغشون بیاد، یا حتی اگر سابقه آلرژی به غذا داشته باشه احتمال اینکه حالشون شما بدتر میشه. پزشک مکثی کرد و سپس ادامه داد: - خوشبختانه از کما خارج شدهاند و حالشان رو به بهبود است. احتمالاً چند ساعت دیگر به هوش میاد. فقط اگر تغییرات جدیدی در وضعیتشان مشاهده کردید، فوراً به من یا پرستار اطلاع بدهید. صدای دکتر کمکم محو شد و جای آن، صدای گندم به گوشم رسید که اسمم را صدا میزد. تکانی خوردم و با تمام تلاش، به حال حاضر برگشتم. هوای اتاق همچنان سنگین بود و احساس میکردم در میان یک دنیای بیروح قرار دارم. گندم با دستهای لرزان و یخزدهاش، دستم را گرفت و در دستانش محکم فشرد. صدای مهربانش که پر از اضطراب بود به گوشم رسید: - جانم، چیزی میخوای؟ قوربونت بشم؟ دهانم از شدت تشنگی خشک شده بود و حتی توانایی حرف زدن نداشتم. تنها چیزی که به آن نیاز داشتم هوای تازه بود، حس میکردم هیچچیز جز آن نمیتواند آرامم کند. چندین بار دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم، اما رمقی در بدنم باقی نمانده بود. با نهایت تلاش، سرانجام گفتم: - پنجره رو باز کن و یه لیوان آب بده لطفاً. چشمهایم به سمت در سیاه رنگ اتاقم رفت. اورهان، که کنار سرهات ایستاده بود، به سرعت بلند شد و به سمت پنجره رفت. پردههای سفید و نازک را کنار زد و پنجره را باز کرد. در آن لحظه، احساس میکردم خودم یک موجود نحس هستم، چرا که هیچگاه نمیتوانستم زندگی راحتی برای عزیزانم بسازم. سرم را پایین انداختم و بغضی سنگین در گلویم جمع شد، که انگار هیچگاه قصد شکستن نداشت. سرهات دست گرم و مردانهاش را زیر چانهام گذاشت. با فشاری ملایم، سرم را بالا برد و به چشمانم نگاه کرد. نگرانی در نگاهش موج میزد، انگار دنیای او از نگرانی برای من ساخته شده بود. - خوبی عزیزم؟ لبخندی محو و تلخ بر لبهایم نشست. او را بیشتر از هر انسان دیگری میشناختم. این نگرانی بیش از حد او، برای سلامتی من، بیشتر از هر چیز دیگری مرا آزار میداد. با تکان دادن سرم به نشانه اینکه حالم خوب است، سعی کردم نگاهم را از او بگیرم، اما او با دستهایش محکم مرا در آغوش کشید و زیر گوشم زمزمه کرد: - عزیز دلِ داداش! تو چیزی بشه، من میمیرمها! این جمله دقیقاً یادآور یاشار عزیزم بود. انصاف نبود که او در اوج جوانیاش از میان ما رفته باشد. دو قطره اشک که به سختی از چشمهایم سرازیر شدند، روی صورتم باقی ماندند. با آستین لباسم اشکها را پاک کردم و نفس عمیقی از هوای تازه اتاق گرفتم. - خوبم داداشی، نگران نباش! در همین لحظه، نگاه گندم به زخم دستم افتاد. دستم باز شده و خون تمام باند را پوشانده بود. چشمانش از شدت نگرانی به شدت ریز شد و سپس با سرعت از روی صندلی بلند شد و وارد حمام اتاقم شد. جعبه کمکهای اولیه را آورد. باند دستم را با احتیاط باز کرد و وقتی زخم را دید، چشمانش از تعجب گرد شد. دستهایش شروع به لرزیدن کردند. او به هیچ عنوان تحمل دیدن زخمی به این عمق را نداشت. اورهان که کنار او ایستاده بود، به آرامی از کنار او عبور کرد و روبهرویم نشست. ابتدا زخم دستم را بررسی کرد و سپس با دقت نخ و سوزن را از جعبه کمکهای اولیه بیرون آورد. چشمهای من به شدت از تعجب گرد شد. آیا زخمی که داشتم، به این شدت عمیق بود که نیاز به بخیه داشت؟ با کلافگی، دست سالمم را در میان موهای پریشانم فرو بردم و آنها را پشت گوشم کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - بیحسی بزن، کارتو بکن! ویرایش شده در فِوریه 20 توسط khakestar 1 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
khakestar ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 (ویرایش شده) پارت سوم: با صدای بلند اورهان که اسمم را صدا زد، نگاههای ما در هم گره خورد. اخمی محو بر چهرهاش نشست و با صدای آرام و جدی پرسید: - دوباره هوای قدیم رو کردی بچه؟! با لبخندی که تلخی آن بیشتر از قهوه بود، جواب دادم: - یاد قدیم که هیچ، هنوز هم میگم هیچ چیز قویتر از عشق دراگی نیست... ابروهایش بالا پرید و با تعجب سری به نشانه تحلیل حرفم تکان داد و پرسید: - خب خانم مجنون، ادامه بده ببینم از چه لحاظی از عشق دراگی قویتر نیست؟! با یادآوری چشمهای زیبای کارلو، نگاه به پنجره دوختم و به درختان سر به فلک کشیده حیاط که از پنجره مشخص بود، چشم دوختم. سعی کردم در دنیای بیرون غرق شوم تا صدای اورهان کمتر در سرم طنینانداز شود. - اینکه نباشه تو هیچی. اینکه بخوای اذیتش کنی، وجود خودت که هیچ، روحت بیشتر از اون درد میگیره. اینکه پناهگاهی جز بغلش پیدا نمیکنی. اینکه حاضری جون بدی، ولی اون لحظهای اخم نکنه،اینکه حاضری به خاطر آرامشش هر کاری انجام بدی. عشق شاید ساده به نظر بیاد، اما در حقیقت جنونه. جونی از جنس شب دریا. حالا منظورم از شبِ دریا چیه؟اینکه میبینی دریا شبها سوت و کوره، صدای موجهاش لبخند رو لبت میآره. ولی وای به حالت اگه حواست پرت بشه، تورو میبلعه؛امان از اینکه بخواد یهو عصبی بشه. با جزر و مدی تورو میبلعه که فقط جسدت رو پس میزنه. هم قشنگه، هم ترسناک. اورهان دستش را داخل موهایش کشید و یکتای ابرویش را بالا داد، همانطور که همیشه وقتی از چیزی تعجب میکرد، این کار را انجام میداد. - تموم کن پرواز! تموم کن! خودت خواستی بکشیش اما زنده موند!خودت خواستی بین یاشاری که روز خاکسپاریش بود و تویی که کلت به دست، مقابلت عشقت ایستادی تا تاوان بگیری. تاوان تو مهمتر از خاکسپاری یاشار بود! دوتاشم خودت خواستی، از اولشم این عشق اشتباه بود... چشمهایم را از حقیقتهایی که گفت محکم روی هم فشار دادم و دستهایم را مشت کردم. حرفهایش همچون خنجری زهرآلود به قلبم نشست. سرم را پایین انداختم و آرام در دل زمزمه کردم: - درسته که من عاشق شدم، درسته که یاشار مرد، درسته که عشقم رو، شوهرمو با یه تیر کشتم... اما خودمم همراه با اون تیر از جسمم خارج شدم و مُردم. من روحم مرد و کسی هیچوقت نفهمید... حرف دیگری بین ما رد و بدل نشد. تنها سکوتی سنگین برقرار شد. با دستهای مشتشده و چشمان بسته، خودم را روی تخت انداختم. به خاطر زخمهایم احساس گزگز میکردم. یاد دیشب دوباره مرا آزار داد. *** فلش بک به دیشب: وقتی به مکان مورد نظر رسیدم، یک کوچه بالاتر از هدفم، موتور را خاموش کردم تا صدای غرش موتور جلب توجه نکند. وارد کوچه اصلی شدم و به سمت ساختمان مورد نظر قدم برداشتم. ساختمان کناری محل سوژهام بود. وارد شدم و به سمت پلههای اضطراری رفتم. قدمهایم را آرام و با دقت برداشتم. پلهها را یکییکی پشت سر گذاشتم. از طبقه آخر، که طبقه بیست و هشتم بود، عبور کرده و وارد پشتبام شدم. خیالم از بابت دوربینها راحت بود... بچههای گروه دو، که شامل هکرها و تیم امنیتی ما بودند، دوربینها را از کار انداخته بودند، و این کار هم مدیون گندم بود! ویرایش شده در فِوریه 20 توسط khakestar 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
khakestar ارسال شده در فِوریه 20 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 20 پارت چهارم به سمت چپ چرخیدم و با دیدن کولرهای بزرگ لبخند کمرنگی روی لبم نشست. به سمت کولر رفتم، دستم را دراز کردم و از کیف کمریام یک چهارگوش کوچک بیرون آوردم. پیچهای دریچه کولر را باز کردم و چراغ قوه کوچک مشکی را در دستانم گرفتم. سرم را خم کردم و بیصدا از طریق دریچه وارد ساختمان شدم. جلوتر که رفتم، یک راهرو تنگ و باریک به چشمم خورد. لعنتی! همین را کم داشتم! چراغ قوه را با دهنم گرفتم و موبایلم را درآوردم. پیام کوتاهی به گندم فرستادم: «توی دریچه کولر هستم. یه نقشه یا چیزی پیدا کن! بگو از طریق دریچه به چپ برم یا راست؟» چند لحظه بعد موبایلم لرزید و پیامی با محتوای «سمت چپ» دریافت کردم. سریع موبایلم را در کیفم انداختم و به سمت چپ خزیدم. کمکم صداهای بیشتری میشنیدم. وقتی به پذیرایی رسیدم، از گوشهای آنها را زیر نظر گرفتم. اینها خانوادهای بودند که زندگی عزیزم را از من گرفتند. پوزخندی زدم و از شدت عصبانیت لبهایم را محکم گاز گرفتم. طعم خون، تلخ و شور، روی لبهایم نشست. نفس عمیقی کشیدم و به سمت راست پیچیدم تا به اتاق اصلی خانواده برسم. با همان ابزارهایی که داخل کیفم بود، در دریچه را باز کرده و با دقت وارد اتاق شدم. پایم را روی کمد گذاشتم و با کمک میز آرایشی، خودم را به زمین رساندم. رژ قرمز را از جیب شلوارم درآوردم و روی شیشه آیینه نوشتم: «بیانضباط اومده بازی کنه، این بار با کشت و کشتار!» فلشی که حاوی کپی گندکاریهای اعضای خانواده بود را به آیینه چسباندم. صدای قدمها که نزدیک میشد، سریع از مسیری که آمده بودم برگشتم. در لحظهای که خواستم دستم را عقب بکشم، در اتاق باز شد. ایستادم! لعنتی! الان وقت این نبود که یکی از آنها وارد شود. صدای جیغ زن را شنیدم، در را نبستم و سریع از دریچه کولر بیرون پریدم. کلاه کپ مشکی را از سرم برداشتم و کلاه گیس بلوند را به سر گذاشتم. شال آبی نفتی را دور سرم انداختم و شومیزی که شبیه مانتو بود را از داخل شلوارم بیرون کشیدم. با آرامش وارد ساختمان شدم و دکمه آسانسور را زدم. همین که خواستم از طبقه مدنظرم عبور کنم، آسانسور ایستاد. لبخند زدم ولی عصبانیت را در دلم حس کردم. در باز شد و دو مرد با اخمهای وحشتناک وارد شدند. یکی از آنها دکمه طبقه اول را زد. لحظهای فکر کردم شاید شناسایی نشدم، اما وقتی برگشتند و به سمتم نگاه کردند، حس کردم که اینجا پایان راه من است. اما نه، برای من هیچ پایان راهی وجود نداشت. سریع اسپری فلفلی را از کمرم بیرون کشیدم و به سمت یکی از مردها گرفتم. بدون لحظهای توقف، دکمه اسپری را فشار دادم. مرد فریاد کشید. مرد دوم که قصد نزدیک شدن به من را داشت، دستگیره فلزی آسانسور را گرفتم و پایم را محکم به سینهاش زدم. ضربهای به گیجگاه مرد اول با اسلحه پشت کمرم زدم. وقتی آسانسور ایستاد، لباسهایم را مرتب کردم و از آن خارج شدم. در تاریکی شب ایستاده بودم و گندم با چراغ دادن به من نزدیک شد. وقتی خواستم به سمت ماشین بروم، صدای مردی از پشت گفت: -وایستا ببینم! ایستادم و از شیشه باز اتومبیل خودم را داخل ماشین انداختم. گندم گاز داد. خم شدم و کلت مشکیام را از داشبورد برداشتم و اسلحه طلایی رنگ گندم را به جای خود گذاشتم. - لعنتی! دو تا ماشین! چیکار کنم الآن؟! با وجود اینکه خون دماغ شده بودم، آستینم را به صورت کشیدم و خونها را پاک کردم. «بپیچ به سمت اوتوبان!» گندم سری تکان داد و ماشین را به سمت چپ مایل کرد. در این تاریکی مطمئن بودم که او چیزی نمیبیند. پنجره را پایین دادم و گندم گفت: - چه غلطی داری میکنی؟! همراز خطرناکه! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.