کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 22 مهر، ۱۴۰۰ کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مهر، ۱۴۰۰ به نام خدا نام داستان: چارلی؛ اون دوستِ خیالی! نویسنده: .Murphy. ژانر: فانتزی خلاصه: مورفی و چارلی، در یک شب بارانی، درست زمانی که ساعت از نیمه گذشته، در ملاقاتی که نامش را پیش زمینهای رویایی میگذارند، با یک دیگر دیدار کرده و چارلی در آن دیدار خبر از ملاقاتی دیگر در آینده به مورفی میدهد. و پس از سالها، زمانی که مورفیِ داستان چارلی را به فراموشی سپرده، روز موعود فرا میرسد و دیداری شکل میگیرد که به هیچ عنوان مانند ملاقات پیش زمینهی رویایی، جذاب نیست؛ اما انتهایی شیرین را به دنبال دارد. 18 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 22 مهر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت یک نیمههای شب دخترک غرق رویای شیرین و کودکانهاش، بیخبر از ناشناسی که لبخند بر لب خیرهی چهرهی معصوم و گندمگونش بود، به شیرینی خواب و رویایش لبخند میزد و عروسک گرگ خاکستری رنگش را در دست کوچکش فشرده، باعث عمیقتر شدن لبخند ناشناس میشد. دستی مردانه و روشن به سمت صورتش دراز شد، طرهای از موهای پر کلاغی و بلندش را از روی گونهاش کنار زد که ناگهان رعد هولناک آسمان ابری شب باعث شد دخترک هین بلندی کشیده، به سرعت روی تخت بنشیند و نگاه سردرگم و مبهوتش را به نقطهای تاریک از مقابل بدوزد و چهرهاش بابت درد ناگهانی قلب بیمارش درهم شود. ذهنش هنوز فعال نشده بود که با شنیدن صوت ریزش قطرات باران، دست کوچکش را بلند کرد، دستهای از موهایش که بابت پرش ناگهانیاش بر روی صورت سپیدش ریخته شده بود را پشت گوش زد و با سر چرخاندن به عقب، نگاه درشت و مشکی رنگش را از پشت پنجرهی بالای تخت به آسمان بارانی و گرفته دوخت. طبق عادت، مانند هر زمانی که باران میزد، طاقت خوابیدن زیر پنجره را از دست داد و با کنار زدن پتوی نازک صورتی رنگش، پاهای کوچکش را به زمین رساند و ایستاده روی فرش، نفس- نفس زنان عروسک را به سینهاش فشرد و به سمت درب اتاق دوید. همین که روی پنجهی پا ایستاد، دستگیره را کشید و از اتاق خارج شد؛ احساس آرامش از این که صدای رعد و باران کمتر به گوشش میرشد سراسر وجودش را گرفت و باعث شد کوبشهای سریع قلب دردمندش روی دور نرمال و ملایم قرار بگیرند. به آرامی پشت به درب اتاق ایستاد، نوری که از پنجرهی سراسری سالن به داخل میتابید باعث شده بود راهروی مقابلش که در انتهایش سالن قرار داشت کمی روشن باشد. پاهایش را چسبیده به زمین رو به جلو حرکت داد، نیم نگاهی به درب اتاق بستهی سمت راست انداخت و در انتهای راهرو میان درگاه ورودی سالن ایستاد. نگاهش به چپ چرخیده، به چراغ پایه بلند پشت پنجرهی سالن که نورش را به داخل تابانده بوده، نگاهی انداخت و لبخندی روی لب نشانده در دل از چراغ بابت هدیه کردن نور و از بین بردن تاریکی سالن تشکر کرد. نفسی عمیق کشید، با حس این که دیگر به این آسانی خوابش نمیبرد، قصد کرد به عقب برگردد، مادرش را صدا کند و از او تقاضا کند شب را کنارش بگذراند. میدانست مادرش شبها زود خوابش نمیبرد و احتمالاً هنوز دقایقی از خوابیدنش نگذشته؛ اما همین که به عقب برگشت، پیش از این که قدم از قدم بردارد، از گوشهی چشم متوجه شخصی شد که روی مبل تک نفرهی کنار اپن در سمت راست سالن نشسته بود. با کنجکاوی ابروهای کوتاه و مشکی رنگش را بالا انداخت، عروسک را میان انگشتان ظریف و کوچکش فشرد سپس بدون عقبگرد، سر به آن سمت چرخاند و خیرهی مردی ناشناس که آرنجهایش را به زانوانش تکیه داده با لبخندی مهربان او را مینگریست، شد. طبیعتاً باید میترسید، فریاد میکشید و پدر و مادرش را صدا میزد تا آنها هم متوجه حضور آن غریبه در خانه شوند؛ اما آنقدر لبخند مرد برایش مهربان و نگاهش پر ملایمت بود که ناخودآگاه لب باریکش را به لبخندی محو گشود، تک چال کمرنگ روی گونهی چپش را برای مرد نمایان کرد و با کنجکاوی تنش را به آن سمت چرخاند. مقابل نگاه حیران، متعجب و براق دخترک، مرد دست راستش را بالا برد، یقهی پیرهن مشکی رنگی که زیر کت همرنگش پوشیده بود را صاف کرد سپس به دخترک علامت داد نزدیکش شود. دخترک بیاختیار نگاهی به راهرو انداخت، تردید داشت که پدر و مادرش را صدا بزند یا نه. مرد که متوجه تردید دخترک شد، به آرامی از جا برخاست و حینی که به صوت بلند کوبشهای قلب دخترک گوش میسپرد، قدمی به سمت او که تا بالای زانویش میرسید، برداشت و مقابل چشمان درشت شدهی دختر که نفس حبس کرده مرد را مینگریست تا اگر قصد کرد آسیبی به او برساند فریاد بکشد، زانو زد و با محبتی خاص، دستش را بلند کرد و زمزمهوار گفت: - سلام مورفی! دخترک با شنیدن نام خود از زبان مرد غریبه، تک ابرویی بالا انداخت و نگاه چرخانده بین چشمان مشکی و براق او، ترجیح داد سکوتش را ادامه دهد. مرد که متوجه شد مورفی قصد ادامه دادن سکوتش را دارد، لبخندش را روی لبان باریکش کش داد و سری تکان داده ملایمتر از پیش گفت: - میتونی به من اعتماد کنی عزیزم، آسیبی بهت نمیرسونم. لحنش پر از اطمینان بود، محکم و مطمئن. مورفی نگاهی دیگر به راهرو انداخت سپس ناچار دست کوچکش را مردد بالا برد و سر انگشتانش را به دست بزرگ مرد رساند. با حس سرمای دست مرد، بیاراده لبخندی زد و کنجکاو و مرموز با لحنی کودکانه انگار که قصد دارد رمز و رازی را برای حس کنجکاویاش برملا کند، لب زد: - فکر میکنم بهتر باشه خودتون رو معرفی کنید آقای ناشناس! برق چشمان خمار و مشکی مرد بیش از پیش شده، طاقت از دست داده، دست مورفی را بالاتر برد و پس از نشاندن بوسهای بر دست او به نشانهی احترام، سری تکان داد و بیتوجه به افتادن تار مویی از موهای مشکی و لختش بر پیشانی مهتابیاش، زیرلب گفت: - چارلی، من رو چارلی صدا کن! ابرویی بالا انداخت، سرش را کمی کج کرد و سعی کرد خود را بیشتر معرفی کند. - الان برات ناشناس هستم؛ اما به حرفم اعتماد کن، ما به زودی آشنا میشیم. مورفی لبان سرخش را کمی جمع کرد، گفتهی مرد درعین پر رمز و راز بودن برایش جالب بود و در وجودش اشتیاقی عجیب ایجاد میکرد. سعی نکرد دستش را از دست مرد بیرون بکشد، کوتاه رو به او که مقابلش زانو زده با لبخند خیرهاش بود، خم شد و طوری که صدایش در سالن نپیچد بسیار آرام و به نوعی یواشکی زمزمه کرد: - این یه آشنایی نیست چارلی؟ چارلی مجذوب مورفی، لحنش را مانند او کرد و پاسخ داد: - نه مورفی؛ اما خیلی زود آشنا میشیم. مورفی خندهاش را مهار کرد، از گفتههای چارلی سر درنمیآورد؛ اما برای کودکی چون او که در رویاها و قصهها خود را غرق میکرد، چارلی و حرفهایش بسیار جذاب بودند. با خود فکر کرد شاید هنوز دارد رویا میبیند و بیدار نشده، پس به ادامهی گفت و گو پرداخت. - پس این یه پیش زمینه است یا... یه رویا؟ چارلی کوتاه خندید، کمی خیره چشمان مورفی را نگریست سپس با آرامش سری تکان داد و سعی کرد نم اشکی که در تلاش بود برق چشمانش را به نام خود بزند را از بین ببرد. مکث کوتاهی کرد، انگشت شستش را نوازشگرانه روی دست مورفی حرکت داد و با لحن مرموز و بامزهای گفت: - درسته؛ اما بهتره بگیم یه پیش زمینهی رویایی. دم عمیقی گرفت، مردد چشم بین چشمان مورفی چرخاند و ادامه داد: - لطفاً بعدها من رو به یاد بیار! با این حرف او مورفی به هیجان افتاد، کوتاه و حیران خندید و با هیجان لب زد: - صبر کن ببینم! تو از آینده خبر داری؟ چارلی سر کج کرد، شیطنتوار ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد: - شاید هم از اونجا اومدم، نظرت چیه؟ مورفی پر هیجان دست از دست چارلی بیرون کشید، کوتاه بالا پرید و با چشمانی درشت شده گفت: - تو مسافر زمانی؟! چارلی در جواب به سوال مورفی به خندهای بیصدا اکتفا کرد سپس دستش را آهسته جلو برد، پشت انگشت اشارهاش را نوازشگرانه به پیشانی مورفی کشید و زمزمه کرد: - ما دوستهای خیلی خوبی میشیم مورفی. مورفی بیهوا عروسک محبوبش را رها کرد، دست سرد چارلی را میان دستان گرم خود گرفت و لبخندزنان، رو به نگاه براق و مهربان چارلیِ جوان لب زد: - یه نشونه بهم بده، یه علامت! چارلی لبخندی به روی او پاشید، دم عمیقی گرفت و حینی که به آرامی بلند میشد، گفت: - آینده یه رازه مورفی، منتظر دیدارمون باش و لطفاً چیزی به کسی نگو. مورفی سری تکان داد، در ذهن به دنبال واژهای، علامتی، نشانهای گشت تا زمان دیدار حقیقی با چارلی، او را خیلی زود به یاد آورد که با فکری که به ذهنش رسید، لبخندش را عمیقتر کرد و حینی که سر بلند میکرد، با شوق گفت: - هرشب قبل از خواب با تو به عنوان دوست خیالیم صحبت میکنم، این میتونه هر زمانی من رو... سردرگم شده از دیدن جای خالی چارلی، آهسته دور خود چرخید و شانههایش افتاده، لبانش را کوتاه جمع کرد و گرفته زمزمه کرد: - آم! یاد تو بندازه. از آن شب به بعد؛ مورفی صاحب یک دوست خیالی شد. او هر شب پیش از این که چشمانش را برای خواب ببندد، تمام اتفاقات روز را مو به مو برای چارلی بازگو میکرد؛ اما کم- کم چون دیگر هیچ وقت دیداری با چارلی تازه نکرد، چهرهاش در خاطراتش محو شد و حرفهایش را به فراموشی سپرد. مورفی سالها بعد، تنها در پاسخ به سوال "تو دوست خیالی داشتی؟" سری به نشانهی مثبت تکان میداد، این پاسخ مثبت با هیچ توضیحی همراه نبود و تنها ذهن او را کمی آشفته و مغموم میکرد، همین! ویرایش شده 1 اسفند، ۱۴۰۰ توسط .Murphy. 16 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 22 مهر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دو بیحوصلهتر از هر وقتی نگاه کلافه و سردش را روی چهرههای شاد مقابلش چرخاند. دائماً پایش در حرکتی سریع بود و نمیتوانست کنترلش را در دست بگیرد و به اعصابش مسلط باشد. از صبح که چشم باز کرده بود،متوجه شد که امروز، روزش نیست و هیچ میلی برای بیرون زدن، صحبت کردن و خوش گذراندن نداشت. دلش میخواست مانند همیشه که بیحوصله میشد، تنهاییاش را بغل بزند و به کلبهی جنگلیاش پناه ببرد، آواز بخواند و برای خود سوپ مورد علاقهاش را بپزد؛ اما درست همین روزی که مورفی پس از تحمل خستگی در کالج قصد کرد به کلبه برود و بیحوصلگیاش را به کمک تنهایی به حسی مثبت و پر انرژی تبدیل کند، مجبور شده بود با دوستانی که هیچ درکی از یک روز خوب و یک روز بد بودن او نداشتند، بر سر یک میز بنشیند و چون خود حس و حالی نداشت، به خوش گذراندن آنها نگاه کند. هر چند لحظه یک بار بابت کنایههای دوستانش و به دنبالش خندههای بلندشان اعصابش متشنجتر از پیش میشد و چون هنوز تایم باهم بودنشان به یک ساعت هم نرسیده بود، نمیتوانست بلند شود و فرار کند. میدانست همین که از جا بلند شود، صمیمیترین دوستش شارلوت بهانه میگیرد و میان جمع وادارش میکند بیشتر کنارشان بنشیند. درواقع این مشکل مورفی نبود، مشکل مورفی زبانش بود، مطمئن بود اگر بهانههای شارلوت را بشنود، نمیتواند زبانش را کنترل کند و خب هرگز مایل نبود با شارلوت در جمع دوستان دیگر بد صحبت کند. سعی کرد با خیره نگاه کردن به خندههای شارلوت، ذهنش را از موقعیت دور کند بلکه کمی آرامش پیدا کند و خونسرد شود؛ اما درست همان لحظه با بلند شدن صدای قهقههای کنار گوشش، چشمانش را محکم بست و چانه قفل کرده، سر به چپ چرخاند و به نیمرخ پسری بور و چشم آبی که به تازگی به جمعشان پیوسته بود و خود را "پیتر" معرفی کرده بود و بچهها "پیت" صدایش میزدند، خیره شد و لبانش را روی هم فشرد مبادا حرفی بزند. هر لحظه که بیشتر میگذشت، تحمل شرایط برایش سخت بود و از طرفی امروز، روزی بود که قلب بیمارش سر ناسازگاری برداشته بود و از درد کلافهاش کرده بود؛ هرچند سعی داشت به روی خودش نیاورد. به نظرش تنها نیاز به تنهایی داشت، نیاز به این که حال خودش را بهتر کند سپس به جمع دوستان بازگردد. ناچار آهی کشید، به سمت شارلوت که لبخندزنان به پیتر که با آب و تاب ماجرایی را تعریف میکرد، خیره بود، خم شد و لب تَر کرده، از سختی لحنش کاست مبادا دل نازک شارلوت بگیرد. - شارلوت! فکر کنم دیگه باید برم، نیاز دارم تنها باشم. لبخند شارلوت آهسته محو شد، نگاه سبز و ماتش را به چشمان مشکی مورفی دوخت و لبان زاویهدار و کمی برجستهاش را گشود. - چی؟! فکر کردم با بچهها حالت بهتر میشه. مورفی لبخند ملایمی بر لب نشاند، سری تکان داد که همزمان تار موهای کوتاه چتریهایش تکان خوردند. دستش را نوازشگرانه به بازوی شارلوت کشید و با اطمینان گفت: - من خودم رو بهتر میشناسم شارلوت، خوش بگذرون عزیزم. شارلوت خیره به مورفی که آهسته از روی صندلی چوبی کافه بلند میشد، مچ دست او را از روی هودی سفید رنگش گرفت و با نگاهی به باقی دوستانشان که غرق خنده و صحبت بودند، آهسته لب زد: - مطمئنی که میخوای تنها باشی؟ لبخند مورفی عمیقتر شد، سرش را به نشانهی مثبت تکان داد و با روی دوش انداختن کولی مشکی رنگش، زیرلب گفت: - میبینمت. منتظر پاسخی از سمت شارلوت نماند، کف کفشهای اسپرت سفیدش را روی زمین براق و خاکستری کافه کشید، سر به عقب چرخاند و رو به دوستانشان کمی بلند گفت: - هی بچهها! آخر هفتهی خوبی داشته باشید. آنها که به تازگی متوجه رفتن مورفی شدند، کمی گردن کشیدند و ضدحال خورده از کم شدن یک نفر از جمعشان، رو به میز مستطیلی و چوبی که از انواع نوشیدنی و فست فود پر شده بود، خم شدند و با هیجان کمتری مشغول ادامهی صحبتشان شدند. زیر نگاه سنگین شارلوت، مورفی رو به شیشهی درب ورودی، نگاهی به موهایش که بالای سرش جمع شده بودند، انداخت و دستی به چتریهای ریخته شده روی پیشانیاش کشید سپس به سرعت از کافه خارج شد و با خروجش، شارلوت نفسش را محکم بیرون فرستاد و به خندههای دوباره بازگشتهی دوستان دیگر چشم دوخت. دست مورفی به تنهی لجنیِ ماشین کلاسیکش کشیده شد و با نشستن پشت فرمان، نفس آسودهای کشید و کولیاش را روی صندلی کرم رنگ شاگرد رها کرد. فرمان حبس دستان ظریف و کشیدهاش شد، تک ابرویی از ابروان کوتاه و مشکی رنگش را بالا انداخت و طبق عادت پوست لبش را کشید و با اخم راه افتاد. حال که توانسته بود از جمع دوستانش فرار کند، مایل بود همان طور که آرزویش را داشت، به کلبهی جنگلی برود و در تنهایی خود آرامش را به روح و جانش بازگرداند، پس پایش را روی پدال گاز فشرد و حینی که دست راستش دور فرمان بود، دست چپش را کمی بالا برد و به نشستن عقربهی ساعت روی پنج نگاهی انداخت سپس دستش را روی پایش انداخت و از روی شلوار تنگ و مشکی رنگش زانویش را خاراند. خورشید هنوز در آسمان آبی خودنمایی میکرد، هنوز یک ساعتی تا غروب فرصت بود تا مورفی بتواند خود را به کلبه برساند و شب را آنجا بگذراند. از شانس خوبش ترافیک هم نبود و خیلی زود توانست از شهر خارج شود. با قرار گرفتن در جادهی پر پیچ و خمی که دو طرفش به وسیلهی درختان بلند پوشیده شده بود، سرعتش را کمی بالاتر برد تا زودتر به کلبهاش که در نزدیکی روستایی قدیمی میان درختان سر به فلک کشیدهی جنگل قرار داشت، برسد. دستش را به سمت ضبط برد و پس از لحظاتی، موزیک پر انرژی و بلندی که همیشه انرژی از دست رفتهاش را بازمیگرداند، در فضای کوچک ماشین پیچید و مورفی با شنیدن موزیک مورد علاقهاش، لبخندی بر لب نشاند و با حس این که رو به حال خوب و تنهایی لذت بخشش در حرکت است و این حس باعث شده درد قلبش را کمتر حس کند، صدای موزیک را بالاتر برد و لبخندش را کش داده، همراه خواننده شروع به خواندن کرد و هرچند تصنعی؛ اما برای بازگرداندن انرژی و حال خوبش بلند خندید. ویرایش شده 25 اسفند، ۱۴۰۰ توسط .Murphy. 11 1 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 10 آبان، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سه مسیر برخلاف همیشه طولانیتر به نظرش میرسید، چرا که آفتاب کاملاً از بین رفته بود و ماه میان ستارگان در آسمان تیره فرمانروایی میکرد و هلالش از همیشه باریکتر بود. هرچند تنهایی به مورفی حس خوبی میداد؛ اما از تنها قرار گرفتن در فضایی بزرگ و تاریک بیزار بود. هیچ ماشینی از کنارش رد نمیشد، تنها ماشین او بود که به هدایتش در خیابان پر پیچ و خمی که توسط نور چراغهای ماشین کمی روشن شده بود، حرکت میکرد و از کنار درختان میگذشت. آب دهانش را آهسته فرو فرستاد، نیم نگاهی به ضبط خاموش که همزمان با تاریک شدن آسمان کلافه شده بود و خاموشش کرده بود، انداخت و لب زیرینش را زیر دندان گزید. نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر خود مسلط باشد؛ اما ناخودآگاه دچار حسی منفی شده بود که قصد داشت به هر شکلی شده او را به استرس بیاندازد. لعنتی نثار دیر حرکت کردنش کرد و کلافه سرعتش را بالاتر برد. درختان اطرافش در تاریکی فرو رفته بودند؛ اما نسیمی که درحال وزیدن بود، شاخ و برگهایشان را همراه خود به سمت و سویی میکشید و اگر صوت بلند ماشینش نبود، میتوانست به خوبی صدای هو- هوی باد را بشنود. بیاختیار زیرلب شروع به خواندن موزیک مورد علاقهاش کرد تا بر استرسی که سعی داشت به جانش تزریق شود، غلبه کند. تا حد زیادی هم موفق شد، البته این که بالاتر از نور افتاده بر زمین چراغهای ماشین، توانست چراغهای ریز انتهای خیابان را که نشان از نزدیکیاش به روستا داشتند، ببیند هم بیتأثیر نبود. لبخند به لبش بازگشت، هردو دستش را دور فرمان مشکی محکم کرد و زیرلب با خود گفت: - زود باش دختر! چیزی تا کلبه نمونده. نگاه منتظرش گهگاهی به سمت راست خیابان کشیده میشد تا اگر علامتی چوبی را در ابتدای راه خاکی که وارد جنگل میشد را دید، به آن سمت بپیچد. طولی نکشید که برای لحظهای نور چراغ ماشین خیلی محو فلش چوبی که چند متری با آن فاصله داشت را برایش نمایان کرد و مورفی شم ریز کرده، با دقت آن را نگریست و چون مطمئن شد، قصد کرد از سرعتش بکاهد که تنها در یک ثانیه از گوشهی چشم متوجه هالهای سیاهتر از تاریکی که بینهایت شبیه به حیوانی درشت هیکل بود، در مقابل ماشین شد و رعشه به تنش افتاده، چشم درشت کرد و نفس حبس کرده، سریعاً نگاهش را به مقابل دوخت و چون آن هاله را دید، با فکر این که شاید واقعاً حیوان است و باید ماشین را کناری بکشد تا به او برخورد نکند، سریعاً فرمان را در دست سرد و منجمد شدهاش به راست چرخاند و پایش از روی پدالها زیر افتاده، با حس این که بخاطر ترس پاهایش از زانو به پایین حس ندارند، جیغ بلندی کشید و ترسیده و لرزان، دستانش را از روی فرمان برداشت و حینی که به صندلی میچسبید، آنها را به صورت رساند. برخورد ماشین به فلش چوبی و پس از آن به درخت پشت سرش، شیشهی جلوی ماشین را شکسته، کاپوت ماشین را جمع کرده بود و باعث شده بود بخار ملایمی از زیر کاپوت بلند شود. صدای فرو رفتن آب دهانش به صورت اکووار در سرش پیچید. چشمانش را به سختی باز کرد و با حس درد شدید استخوان انگشتانش که محکم به فرمان برخورد کرده بودند، ابروی چپش را که بابت زخمش میسوخت، کمی خم کرد و چشمان سوزناک، گیج و سردرگمش را بالا کشید. دست لرزان و سردش را به سمت سر دردناکش برد، هر صدایی را بلند و اکووار در ذهنش میشنید، جز صدای قلبش، انگار سرمایی که لحظه به لحظه وجودش را در برمیگرفت، قصد داشت قلب بیمارش را بیخبر او منجمد کند و به پایان کوبشهای بینهایت ملایمش برساند. سرش را بیرمق به صندلی تکیه داد، برای لحظاتی چشمانش را بست سپس نگاهش را به سمت آینهی ماشین کشاند و به فاصلهی یک ثانیه آرزو کرد کاش هرگز آینه را نگاه نمیکرد. همان هالهی سیاهی که شبیه حیوان بود، کم- کم به ماشین نزدیک میشد و این نزدیک شدنش باعث شد وحشتی شدید به دل مورفی بیفتد. تصور میکرد نسبت به پیاده شدن عاجز و ناتوان است؛ اما توانست دست لرزانش را که دیگر درگیر درد نبود به سمت دستگیره ببرد، و به آرامی درب ماشین را باز کند. از ترس نمیتوانست به آینه نگاه کند، پس دستش را به صندلی تکیه داد و پاهایش را که انگار در کفش یخ بسته بودند، به صورت جفت روی آسفالت گذاشت. چهرهاش را کمی درهم، کرد، با استرسی ناخودآگاه از به درد افتادن ناحیهای از بدنش، حینی که صندلی را در دست میفشرد، برخاست؛ اما در کمال حیرت هیچ دردی را حس نکرد. انگار تمام دردش همان لحظهی ابتدایی چون نسیمی گذرا تنش را درگیر کرده و رفته بود. لرزش چانهاش را با فشردن لبانش بر روی هم مهار کرد، نگاه دیگری به صندلی نیانداخت و تنها سر به عقب چرخاند و خیرهی هالهای شبیه به گرگ شد که با هر قدم به سمت مورفی زوزهی بسیار خفیفی از خود منتشر میکرد و به گوش او میرساند. به نفس- نفس افتاده، حسی منفی سراسر وجودش را در بر گرفت و حینی که از ماشین فاصله میگرفت، لرزان و آهسته پرسید: - اون یه گرگه! لحظهای به شناختش از منطقه شک کرد، جنگلی که در آن برای خود کلبه تدارک دیده بود، گرگ نداشت؛ اما نتوانست زیاد به این موضوع فکر کند، ترس مانع از فکر کردن میشد. برای لحظهای حس کرد توان حرکت کردن ندارد؛ اما با جلوتر آمدن گرگ خاکستری که چشمان درندهاش را وحشیانه به او دوخته بود، وحشت به وجودش تزریق شد و ترسیده پاهای یخ زدهاش را عقب کشید. مغزش آنقدر قفل بود که نمیدانست باید چه واکنشی نشان دهد؛ اما شک نداشت اگر پا به فرار نگذارد و خود را نجات ندهد، گرگ با آن چشمان وحشی و آمادهی حمله، جانش را خواهد گرفت. نفس حبس کرده، قدم دیگری به عقب برداشت و با چشمانی درشت شده از ترس، نگاهی به عقب انداخت و با تصمیمی ناگهانی، به عقب چرخید و سرعت قدمهایش را بیشتر کرد. نگاهی به روستایی که هنوز با آن فاصله داشت، انداخت و با نگاهی به عقب، چون گرگ را دید که شروع به دویدن کرده در تاریکی قدمهای سریعی به سمتش برمیدارد، نم اشک از وحشت در چشمانش نشست و با بالاتر بردن سرعتش زمزمه کرد: - خدای من! میان صوت هو- هوی باد، صدای نفس- نفس زدنش به ترسش میافزود و حین مقابله با نگاه کردن به عقب، چون صوت زوزههای استرسزای گرگ وحشی را محو و کمی دور میشنید، لرزان و گریان لب زد: - برنگرد مورفی، لطفاً! گریان بود؛ اما نه بغضی حس میکرد و نه اشکی روی گونهاش میریخت. تنها حسی که تمام وجودش را درگیر کرده بود، ترس بود و تمام. حتی ذرهای درد بابت تصادف در تنش حس نمیکرد؛ اما فرصت فکر کردن به علتش را نداشت. سردی تنش حال پاهایش را تا زانو درگیر کرده بود، نمیدانست به چه علت تنش لحظه به لحظه سردتر میشود و کوبشهای قلبش آهستهتر، تنها میدانست که باید فرار کند، خود را به خانهی یکی از اهالی روستا برساند بلکه حالش بهتر شود و از دست گرگی که انگار آمده بود جانش را بگیرد، نجات یابد. مقابل چشمان خیرهاش به چراغهای بلند روستا که سقفهای مثلثی و قهوهای و کرم رنگ را برایش مشخص کرده بود، تصویر چشمان وحشی و دندانهای تیز و سفید و براق گرگ نمایان شد و به وحشتش افزود. نفسی بلند و لرزان کشید، سرعتش را روی شیب رو به پایین خیابان بیشتر کرد و همین که به پایین شیب رسید، نگاهی به عقب انداخت و چون گرگ را بالای شب ندید، کمی آسوده خاطر شده، به جلو برگشت و با چرخیدن به چپ، دستش را به تنهی درختی گرفت و قدم در راه خاکی و باریکی که او را به روستا میرساند، گذاشت. ویرایش شده 1 اسفند، ۱۴۰۰ توسط .Murphy. 6 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 10 آبان، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهار روستا خاموش و غرق سکوت بود. انگار تمامی اهالی خفته بودند و این مورفی را کمی متعجب میکرد. حس میکرد خوابیده و این فقط یک کابوس اضطراب آور است؛ اما هرچه محکم پلک میزد، از خواب بیدار نمیشد. دست چپش را بالا برد، نگاهش عقربهی طلایی ساعت را روی صفحهی مشکی دنبال کرد؛ اما حرکتی ندید و با فکر این که احتمال خیلی زیاد ساعتش در تصادف از کار افتاده، لعنتی به خود فرستاد و دستش را به کمر گرفت. قدمهای آهسته و بیصدایش را در راه خاکی میان خانهها که کنارههایش از سبزه و گلهای ریز رنگی پر شده بود، برداشت و دستی به پیشانی کشیده، فکرش را به دقایقی پیش برد و توانست به تعجبش از وجود گرگ آن هم در جنگلی که هیچ حیوان درندهای در آن زندگی نمیکرد، بپرداز؛ اما چه فرقی به حالش داشت؟ مهم این بود که گرگ را دید و او به دنبالش افتاد، پس باید عوضِ فکر کردن و متعجب شدن، برای خود سرپناهی پیدا میکرد. احساس ناامنی سراسر وجودش را در برگرفته بود، باید راه نجاتی پیدا میکرد، باید به یکی از اهالی پناه میبرد؛ اما ساعت را به یاد نمیآورد و زمان از دستش در رفته، نمیدانست اگر درب خانهای را بزند، کسی پناهش میدهد یا نه؛ اما در نهایت مجبور بود تا دیر نشده خود را از فضای خلوت و ناامن روستا نجات دهد. زوزههای گرگی از دور میان صوت هو- هوی باد به گوشش میرسید و باعث میشد استرس دلش ذرهای کاهش نیابد. از تک پلهی سنگی پایین رفت، نگاه دو- دو زن و ترسیدهاش را روی دیوارهای سنگی دو طرف باریکهی خاکی که با گیاهان رشد کرده از میانشان تزئین شده بودند، چرخاند و آب دهان فرو فرستاده، مقابل درب چوبی سمت چپ پله که تنها درب در کوچهی باریک بود، زیر تک چراغ بالای درب ایستاد و ناچار دست راستش را مشت شده بالا برد و به درب کوبید. امیدوار بود که شانس همراهش باشد و صاحب خانه نخوابیده باشد. در دل با خود گفت دوبار درب را میزند و اگر کسی پاسخ نداد، راهش را میگیرد و به سراغ دیگری میرود، به هرحال حتماً کسی در این روستا بیدار بود تا طلوع آفتاب پناهش دهد. دستانش را پس از ضربهی دوم به درب خانه، درهم قفل کرد و با استرس گوشهی لبش را گزید. نفسش را کلافه و محکم بیرون فرستاد، لعنتی نثار خود کرد و قدم به عقب برداشته، نزدیک به دیوار، نیم نگاهی به مسیر سمت چپ که انتهایش بابت سوختگی چراغ در تاریکی فرو رفته بود، انداخت و به سختی بغض گلویش را فرو فرستاد. دلش میخواست زمان به عقب بازگردد، خود را کنار شارلوت ببیند و جمع دوستانش را تحمل کند؛ اما در چنین وضعیتی نباشد. حس میکرد توان حرکت ندارد، سرمای تنش لحظه به لحظه شدت مییافت و هودی نازکش ذرهای تن لرزانش را گرم نمیکرد. ناامید از باز شدن درب خانه، لب زیرینش را گزید مبادا ناگهانی گریهاش را آزاد کند سپس با چهرهای درهم، روی زمین نشست و دستانش را دور زانوان جمع شدهاش حلقه کرد. نگاهش خیره به سنگ ریزهی مقابلش که روی زمین خاکس افتاده بود، با خود فکر کرد امکان ندارد تا صبح از شدت سرما زنده بماند که بتواند به کمک بگیرد و خودش را همراه ماشینش به یاری اهالی روستا به شهر برساند. چشمانش را محکم بست، گوشهایش با شنیدن صدای زوزهی بلند گرگ که نزدیکتر از پیش حس میشد، تیز شده و نفسش را بار دیگر کلافه و محکم، لرزان و پر بغض بیرون فرستاد و نالید: - فکر کنم بهتر بود غذای اون لعنتی بشم. همین که نالهاش را آزاد ساخت، صوت باز شدن درب خانه به گوشش رسید و مورفی به هیجان افتاده، نفس حبس کرد و سرش را سریعاً بالا برد. مقابل چشمان براق و درشت شدهاش، پیرمردی لاغر اندام و نحیف کنار درب ظاهر شد و چشمان آبی رنگش را به مورفی که با هیجان و امید دستان سردش را تکیه داده به زمین بلند میشد، دوخت و لب زیرینش را که کمی درشتتر از لب بالایش بود، تَر کرد و با صدایی لرزان گفت: - تو با من کاری داری دختر؟ مورفی لبخند به لب، دستانش را که ذرات خاک به کف آنها چسبیده بود، تکان داد و قدمی به جلو برداشته، رو به پیرمرد که از شدت پیری کمرش شکسته و خم شده بود، گفت: - من به کمک شما احتیاج دارم آقا. پیرمرد نگاهی به سر تا پای مورفی انداخت، لبهی درب را در دست پیر و لاغرش فشرد و با بیحالیِ خاصی گفت: - انگار اتفاقی برات افتاده دختر جون. لبخند مورفی کمی رنگ باخت، یاد اتفاقی که افتاده بود باعث شد ناخودآگاه آهی بکشد. سری به نشانهی مثبت تکان داد و پیرمرد پس از مکثی کوتاه، نگاه از او گرفت و حینی که به داخل خانه بازمیگشت، گفت: - میتونی بیای داخل! ویرایش شده 1 اسفند، ۱۴۰۰ توسط .Murphy. 5 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 20 دی، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پنج با همین جمله امید را در دل مورفی چند برابر کرد. درب توسط دست سرد مورفی بسته شد، قدمهای کوتاه و آهستهاش را در حیاط کوچک و باغچه مانند خانه برداشت و انتهای باغچه با رسیدن به درب ورودی، به دنبال پیرمرد که بافت سرمهای رنگش را دور تن لاغرش میپیچاند، وارد خانه شد. موجی از گرما را حس کرد؛ اما باز هم سرمای بدنش ذرهای کم نشد. نگاهی به خانهی کوچک پیرمرد انداخت. سالنی مستطیلی شکل و کمی خفه، دیوارهای یک دست سفید و پر شده از قابل عکس و سمت راست سالن، شومینهی سادهای که هیزمها در آن درگیر آتش بودند، قرار داشت. نگاه مورفی به چپ چرخید، زیر نگاه سنگین او، پیرمرد از درگاهی که در زاویهی بالا قرار داشت، گذر کرد و پس از لحظاتی صدایش به گوش مورفی رسید. - اگه دلت میخواد خودت رو کنار شومینه گرم کن. با این حرف او مورفی به خودش آمد و با حس آرامشی که با ورود به خانهی پیرمرد یافته بود، قدمهای آهستهای به سمت شومینه برداشت و با نشستن مقابلش، دم عمیقی گرفت و کنجکاو از تنهایی پیرمرد و دیوارهای پر قاب عکس، لب تَر کرد و بلند گفت: - شما تنها زندگی میکنید؟ پیرمرد با فنجانی چای در درگاه ظاهر شد، نگاه خنثی و خونسردش را از پشت سر به مورفی دوخت و بیتوجه به حس داغیِ چای روی سر انگشتانش، ملایم پاسخ داد: - نه، همراه خاطراتم. صدایش آرام و نزدیک بود و باعث شد مورفی سر به عقب بچرخاند و لبخندی نثار نگاه آبی پیرمرد کند. گفتهی پیرمرد برایش جالب بود، این که او زندگی همراه خاطراتش را تنهایی نمیدید و لحظاتش را کنار گذشته میگذراند. نگاهش را به هیزمهای درگیر آتش دوخت، حس کرد ذرهای نزدیکی به منبع گرمای خانه، تأثیری بر سرمای تنش ندارد؛ اما سعی کرد به این موضوع فکر نکند. از گوشهی چشم متوجه نشستن پیرمرد کنارش شد و با نگاهی به فنجان چای، زیرلب تشکر کرد و بلافاصله فنجان را از پیرمرد گرفت و لبهاش را به لبان خشک شدهاش نزدیک کرد. پیرمرد که آبیِ چشمانش نقش و نگار شعلههای آتش را به خود گرفته بود، خیره به نیمرخ مورفی، زیرلب گفت: - تا به حال ندیده بودمت، برای گردش اومدی؟ مورفی نفسی گرفت، شانهاش را آهسته همراه ابروانش بالا فرستاد و پس از این که جرعهای از چای نوشید، پاسخ داد: - نه؛ اما انگار یه گردش دلهره آور رو ناخواسته تجربه کردم. لبخندی محو بر لبان پیرمرد نقش بست، نگاهش را همراه نگاه مورفی به هیزمها سپرد و حینی که هیچ فکر و سوالی از ذهنش گذر نمیکرد، چون انسانی که در خواب وقت میگذراند، منتظر جرقهای ماند تا حرفی بزند یا حرکتی کند. مورفی که از سکوت بیزار بود، لبانش را بر روی هم فشرد و برای هم صحبت شدن با پیرمرد، زمزمهوار گفت: - زندگی با خاطرات شما رو آزرده نمیکنه؟ لبخند پیرمرد آهسته از بین رفت، آب دهانش را همزمان با پلک زدن لرزانی فرو فرستاد و پس از مکثی کوتاه، با حس نشستن نم در چشمان خیرهاش، لب زد: - زمانی که مجبور به تحمل کردنم، چه اهمیتی داره آزرده میشم یا نه؟ حرفش لحظاتی طولانی باعث سکوت مورفی شد. غم صدایش کاملاً واضح بود و این ذهن مورفی را به جنب و جوش میانداخت تا بیشتر با پیرمرد صحبت کند؛ اما با فکر این که ممکن است او تمایلی به گفت و گو درمورد خودش نداشته باشد، سکوتش را ادامه داد که پیرمرد نگاهش را به نیمرخ او دوخت و آهسته گفت: - چطور شد که سر از این روستا درآوردی؟ مجال پاسخ دادن به مورفی نداده، دست چپش را به آرامی تکان داد و با همان صدایی که از شدت پیری میلرزید، ادامه داد: - البته اگر مایل نیستی میتونی نگی. مورفی سری تکان داد، فنجان چای را بین خودش و پیرمرد روی پتوی قهوهای رنگی که رویش نشسته بودند، گذاشت و زانوانش را در سینه جمع کرده، دستانش را دور آنها حلقه زد و با فشردن لبانش بر روی هم، گلو صاف کرد و زیرلب گفت: - از اینجا شروع کنم که من گاهی اوقات نیاز دارم به شدت تنها باشم و خب اکثر مواقع درچنین حالتی تصمیم میگیرم به کلبهی دوست داشتنیم وسط جنگل پناه ببرم. کمی رو به پیرمرد که خیره او را مینگریست، خود را متمایل کرد و با بازیگوشی خاصی چشم درشت کرد و زمزمه کرد: - اگه از آدمها فرار نکنم، شک ندارم بلایی سر خودم و اونها میارم. این را گفت و همراه پیرمرد به خندهای آهسته افتاد. ویرایش شده 1 اسفند، ۱۴۰۰ توسط .Murphy. 5 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 6 بهمن، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت شش لحظاتی به خنده سپری شد سپس نفسی از راه دهان گرفت و لبخندش که باقی ماندهی خندهاش بود به آرامی از روی لبانش محو شد و نگاهش غم گرفته زیرلب گفت: - فکر میکردم مثل همیشه یه شب خوب رو تنهایی توی کلبه میگذرونم؛ اما انگار این دفعه شانس باهام یار نبود. مایل نبود به عمق اتفاقی که افتاده بود، نفوذ کند و تمامش را برای پیرمرد بازگو کند، پس تنها لبخندی تصنعی بر لب نشاند، به چشمان پیرمرد با مهربانی خیره شد و ادامه داد: - خب فکر کنم بعد از گذروندن اون اتفاقی که بهتره درموردش چیزی نگم، آشنایی با شما اونقدرها هم بد نیست. لبان مرد به خندهای کوتاه و بیصدا باز شد، نگاهش روی شعلهی آتش مقابل چرخید و با آرامش لب زد: - خوشحالم که تونستم کمکت کنم. مکث کوتاهی کرد، ابروهای نسبتاً پر و سفیدش را بالا انداخت و با صاف کردن کلاه بافت نباتی رنگ بر سرش، آهستهتر از پیش ادامه داد: - شب مسیر خطرناکه، میتونی تا صبح استراحت کنی. مورفی دستش را به نشانهی تشکر به شانهی نحیف پیرمرد رساند و آن را ملایم فشرد سپس آرامش یافته با فکر این که میتواند تا طلوع آفتاب در خانهی پیرمرد پناه بگیرد، با خیالی آسوده نگاهی به قاب عکسهای بالای شومینه انداخت. تصاویر متفاوتی از خود پیرمرد، یک زن و پسر بچهای در قابهای مربعی و مشکیِ کوچک و بزرگ به دیوار وصل شده بودند و ناخودآگاه به مورفی حس غم تزریق میکردند. انگار که با دیدن قابها حالش گرفته شده باشد، با فکر این که پیرمرد زمانی خانوادهای داشته و حال تنها مانده، آهی کشید و با نیم نگاهی به نیمرخ خنثی و بیحس او، تنش را ملایم و آهسته تکان داد و سکوت را برگزید. اما پس از لحظاتی پیرمرد خود به حرف آمد و گویی که پس از سالها تنهایی، کسی را یافته تا برایش حرف بزند، لب گشود و زیرلب با بیحالیای که در همان لحظهی اول مورفی آن را در حرکات او دیده بود، گفت: - من بهت دروغ گفتم دختر جون! کلامش رنگ تعجب را به چشمان مورفی پاشید، گوشهی لبانش را حیران پایین کشید و مانده در این که کدام حرف پیرمرد دروغ بوده، لب تَر کرد و با خم کردن سرش رو به جلو، آهسته پرسید: - چه دروغی؟ پیرمرد دم عمیق و لرزانی گرفت، نگاهش را به چشمان کنجکاو مورفی دوخت و آه کوتاهی کشیده، چشم زیر انداخت و با اشارهی آهستهی سر به دیوار، پاسخ داد: - خاطرات تنهاییِ من رو از بین نبردن، اونها فقط غمی که توان نابود کردنش رو ندارم رو واسم سنگینتر کردن. نگاه مورفی همراه ابروانش بالا کشیده شد، چشم چرخانده میان قاب عکسها، لبانش را کمی جمع کرد و آستینهای هودی را تا سر انگشتانش پایین کشیده، دلش برای پیرمرد سوخت و چون سکوت او را کمی طولانی ید، با ترحم به نیمرخ گرفتهاش چشم دوخت و ملایم گفت: - هی بیخیال! لازم نیست خودت رو بابتش ناراحت کنی. پیرمرد اما نگاه غم گرفتهاش را به چشمان مورفی دوخت، لبخند لرزانی روی لب نشاند و دستی به گونهی رنگ پریده و مملو از ته ریش سفیدش کشید و به آرامی گفت: - فکر کنم ناراحتی من تموم شدنی نیست دختر. دست مورفی جهت همدردی به بازوی پیرمرد بند شد، سرش را آهسته تکان داد و چون از درد پیمرد بیخبر بود، تنها چیزی که به ذهنش میرسید را بیان کرد. - تو میتونی با برداشتن این قاب عکسها ناراحتیت رو تموم کنی، درست نمیگم؟ لبخند روی لبان پیرمرد به تک خندهای تلخ و بیصدا تبدیل شد، غم آن خنده به جان مورفی نفوذ و تنها بازوی پیرمرد را کمی فشرد که او سر به زیر انداخت و گفت: - برداشتن قاب عکسها خاطرات رو کنار میزنه؛ اما اون غم چی؟ نم در نگاهش نشسته، سرش را با بیچارگی تکان داد و زمزمهوار گفت: - اون من رو میکشه. مورفی بیطاقت شده، خود را کمی جلو کشید و تنها برای این که بتواند کاملاً پیرمرد را درک کند و به جبران کمک کردنش، کمکی به او بکند، لب زد: - اون غم چیه؟ برای دقایقی تنها سکوت بینشان ایجاد شد، آنقدر سنگین و عمیق که مورفی برای لحظهای حس کرد نباید این سوال را میپرسید. نگاه پیرمرد به نقطهی نامعلومی از پتوی قهوهای خیره مانده بود، فکر غم بزرگی که در دل داشت و همیشه همراه لحظههایش بود باعث شد لبخند محو و تلخی بر لبش بنشیند. مورفی که متوجه لبخند او شد، تک ابرویی با تعجب بالا انداخت و لبانش را که برای عذر خواهی از سوالش باز شده بودند، بست و ترجیح داد منتظر بماند. انتظارش کمی طولانی شد، تا جایی که تصور کرد پیرمرد قصد جواب دادن ندارد؛ اما درست لحظهای که دستش را عقب کشید، سر پیرمرد بلند شد و نگاه براقش چرخیده رو قاب عکسهای روی دیوار بالای شومینهی مقابلش، لبخندش عمیقتر شد و زمزمهوار گفت: - پسرم چارلی! ویرایش شده 1 اسفند، ۱۴۰۰ توسط .Murphy. 4 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 1 اسفند، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۴۰۰ پارت هفت زیر نگاه سنگین مورفی، پیرمرد با ناراحتی آهی کشید و بغضش را فرو فرستاد. نگاه مورفی از نیمرخ گرفتهی پیرمرد به بالا کشیده شد و چشم چرخانده روی قاب عکسها، به تصویر پسر بچهای که چشمانش بینهایت برای مورفی آشنا بود و کنار پیرمرد که در عکس کمی جوانتر دیده میشد، ایستاده بود، لبانش باز مانده از هم، ناخودآگاه طوری که دیگر نمیتوانست خود را کنترل کند، پرسید: - چه اتفاقی افتاده؟ پیرمرد آه دیگری کشید، انگار که پس از مدتها کابوس دیدن، خود را در خواب پر آرامشی کنار دخترکی جوان و غریبه که ناخودآگاه از وجودش حس خوب میگرفت، دیده باشد، سرش را بلند کرد و با نفسی عمیق بر خود مسلط شد و با نگاهی به خیرگی چشمان مشکی و نسبتاً درشت مورفی به عکس پسرش، لب گشود و زمزمه کرد: - من اون رو بین زندگی و مرگ نگه داشتم، امیدوارم من رو ببخشه. مورفی با شنیدن این حرف، نگاهش را به چشمان غمگین پیرمرد که چون دریایی غم گرفته با امواج خروشان بغض بودند، دوخت و حیران حرف پیرمرد را در ذهن تکرار کرد. نتوانست از حرف او برداشتی داشته باشد، پس لبانش را آهسته تکان و بسیار آهسته گفت: - این چه معنی داره؟ صدایش آنقدر آرام بود که لحظهای شک کرد اصلاً پیرمرد حرفش را شنیده یا نه؛ اما چون پیرمرد نیم نگاهی به چشمان او انداخت و حینی که آه میکشید، برمیخاست، دریافت که صدایش را شنیده، پس سکوت کرد تا پاسخی بگیرد. همراه نگاه پیرمرد، چشم به پسر نوجوان در قاب عکسی که از همه کوچکتر بود، دوخت و سردرگم از این که این حرف دل این پیرمرد چیست و چرا برایش تعریف میکند، به کنده شدن قاب از دیوار توسط پیرمرد خیره شد و او با ناراحتی بوسهای به چهرهی خندان پسر در عکس زد و آهسته به عقب برگشت، قاب عکس را به سمت مورفی گرفت و زیرلب گفت: - یه دختر جوون برای ادامهی زندگیش به قلب پسر من احتیاج داره؛ اما من نمیتونم از چارلی بگذرم. قاب در دستان سرد مورفی خشک شد، نگاهش خیره به لبخند آشنای پسر نوجوان که موهای مشکی و کوتاهش کمی بهم ریخته و چشمان مشکیاش برق میزد، بیاختیار لب باز کرد و بیصدا گفت: - من اون رو میشناسم! احساس عجیبی به وجودش تزریق شد، احساسی بینهایت آشنا، احساسی که او را مطمئن میکرد، جایی کسی را شبیه به چارلی دیده؛ اما هرچه فکر میکرد، به جایی نمیرسید. پیرمرد که کلام مورفی را نشنیده بود، بالای سر او به عکس پسرش خیره ماند، چانهاش آهسته لرزید و با شانههایی افتاده گفت: - شاید باید دروغم رو به حقیقت تبدیل کنم. نگاه مورفی به سمت هیزمها کشیده شد و پیرمرد چشم از عکس گرفته، با قلبی پر غم به عقب چرخید و حینی که به سمت دیگر سالن قدم برمیداشت، ادامه داد: - شاید باید خودم رو به زندگی با خاطرات عادت بدم. غم صدایش به حدی بود که مورفی ناخودآگاه آهی کشید و به آرامی برخاست. قاب عکس را به سینهاش چسباند و دست به سینه به عقب برگشت. پیش چشمان اندوهگینش، پیرمرد دست به دیوار از خانه خارج شد تا کمی با خود خلوت کند. مورفی غمگین از این که با ورودش به خانهی پیرمرد باعث شده بود حال او خراب شود، نگاهش را یک دور کامل روی قاب عکسهایی که به دیپار پشت سرش و دو دیوار سمت راست و چپ سالن چسبیده بودند، چرخاند و قابی که به سینه چسبانده بود، مقابلش گرفت و خیره به چشمان آشنای پسر، لب تَر کرد و زیرلب گفت: - شاید باید من هم برم. لبانش را روی هم فشرد، قاب عکس را در دستانش محکم نگه داشت و با چرخشی به عقب، آن را به جای خود روی دیوار بازگرداند. لبخندی محو و یک طرفه به لبخند پسرک زد، آهسته خم شد و پس از برداشتن فنجان چای سرد شده، پتو را کنار زد و روی زمین قهوهای رنگ پاهای پوشیده از کفشهای سفیدش را حرکت داد. کنار درگاه خروجی ایستاد، نگاهش را به پیرمرد که روی تنهی کوتاه درختی وسط حیاط رو به درب خانه نشسته، در خود جمع شده بود و خیره به درب مانده بود، دوخت و گرفته از این که با ورودش باعث این حال پیرمرد مهربانی چون او شده، فنجان را در دست چرخاند و از خانه بیرون زد، کنار پیرمرد ایستاد و با نگاهی به نیمرخ مات او، کوتاه خم شد و پس از گذاشتن فنجان نیمه پر روی زمین سنگی کنار تنهی درختی که پیرمرد رویش نشسته بود، دستانش را درهم قفل کرد و با بالا انداختن تک ابرویی گفت: - خاطرات؛ هیچ وقت همراه خوبی برای زندگی کردن نمیشن. لبخند محو و تلخی زد، با ملایمت شانهی پیرمرد را که هنوز نگاهش به درب خانه بود، فشرد و ادامه داد: - اونها رو باید دور انداخت، اونها دوست خوبی نیستن. فشار دیگری بر شانهی پیرمرد وارد کرد، مایل نبود دوباره وارد ناامنی شود؛ اما راه دیگری نداشت، حسی وادارش میکرد از خانهی پیرمرد بیرون بزند و او هم مقابل چشمان مبهوت و خیرهی پیرمرد، درب خانه را گشود و قصد کرد قدمی به بیرون بردارد که مقابل چشمان زیر افتادهاش یک جفت کفش مردانهی مشکی دید و با بالاتر کشیدن نگاهش متوجه مردی با کت و شلوار مشکی شد که پس از صاف کردن یقهی پیرهن مشکی رنگش، دستانش را در جیب فرو کرده، لبخندی بر لب نشاند و با قدمی به عقب اجازه داد مورفی به خود بیاید و خارج شود. نگاه مورفی خیره به چشمان مشکی مرد جوان، بیخبر از چشمان گشاد شده و حیرت زدهی پیرمرد، لب باز کرد و گفت: - شما با صاحب این خونه کاری دارید؟ پیرمرد که انگار نسبت به حرفهای آنها ناشنوا شده و نفسش درحال بند آمدن بود، به سختی از جا برخاست و دست لرزانش را به سمت آنها دراز کرد و با این حرکتش لبخند از روی لب مرد جوان کمرنگ شد و او با نگاهی به تقلای پیرمرد برای حرف زدن، رو به مورفی که منتظر نگاهش میکرد، ملایم و آهسته گفت: - این اطراف گرگ دیدم. مجال حرف زدن به مورفی نداد و پس از مکث کوتاهی با بالا انداختن تک ابرویی، با لحنی مطمئن و شیرین ادامه داد: - اما ترجیح میدم با شما ناامنی روستا رو تحمل کنم و وارد خونهی امن ایشون نشم. لب مورفی بیاختیار به تک خندهای کوتاه باز شد و بیخبر از تقلای پیرمرد پشت سرش، درب خانه را بست و انگار که حس اطمینان نگاه مشکی مرد را پیش از این هم دیده باشد، برخلاف ساعتی پیش ترسی از ناامنی روستا در دل حس نکرد و با دراز کردن دستش به سمت مرد جوان، زیرلب گفت: - مورفی! نگاه مرد برای لحظاتی به دست مورفی دوخته شد سپس لبخندش عمیقتر شده، دستش را بالا برد و حینی که دست سرد او در دست منجمد خود میفشرد، لب زد: - از دیدن دوبارت خوشحالم مورفی! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 2 اسفند، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۴۰۰ پارت هشت نگاه مورفی خیره به مرد که پس از بیرون کشیدن دستش، هردو دستش را در جیب شلوار فرو کرده، به راست چرخیده و قدم میزد، خیره ماند و لبخندش کمرنگ شده، پس از لحظاتی با نگاهی به عقب به خودش آمد و ابرو بالا انداخته، رو به مرد گفت: - هی صبر کن! مرد با بالا انداختن هردو ابرویش، بالا تنهاش را آهسته به عقب چرخاند و منتظر مورفی را که به سمتش قدم برمیداشت، نگریست. مورفی مقابل مرد، چشمانش را با لبخند محوی ریز کرد و با لحنی بامزه و متعجب از شنیدن کلمهی "دوباره" در جملهی مرد، رو به او با شک زمزمه کرد: - منظورت از دوباره چی بود؟ مرد لبخندی بر لب نشاند، همانند مورفی چشمانش را ذرهای ریز کرد و با کج کردن سرش رو به او، به ظاهر مرموز و مشکوک لب زد: - من شما رو قبل از این ملاقات نکرده بودم؟ لب مورفی از لحن مرد به خندهای کوتاه باز شد، شانهاش را آهسته بالا انداخت و لبخند به لب زیرلب گفت: - پس برای این بود. انگار که فراموش کرده نام مرد را بپرسد، کنار او که لبخند از روی لبش محو نمیشد، شروع به قدم زدن کردن و چون مقابلش میدان کوچک روستا را دید، با اشارهای به نیمکت چوبی گوشهی میدان که زیر نور چراغ پایه بلندی مشخص بود، گفت: - ممکنه اونجا بشینیم؟ مرد به پهلو چرخید تا مورفی از مقابلش عبور کند و در همان حین ابرویی بالا انداخت، سرش را کوتاه خم کرد و زمزمه کرد: - البته! مورفی لبخندی به روی مرد پاشید، از مقابلش گذشت و با چند قدم کوتاه خود را به نیمکت رساند. گوشهای از آن جای گرفت و پا روی پا انداخت، نیم نگاهی به مرد که کنار مینشست، انداخت و انگار که در دل احساس خوبی به او داشته باشد و مانند مرد حس کند قبل از این جایی او را ملاقات کرده، لب زد: - میشه گفت احساس مشترکی داریم. شانهی راستش را کوتاه بالا انداخت، دست چپش را به تار مویی که آشفته روی گوشش افتاده بود، رساند و با پشت گوش زدنش، ادامه داد: - شاید واقعاً قبل از این باهم ملاقات کردیم. خندهی کوتاهی روی لبش آمد، نگاهش را به نیمرخ مرد دوخت و با دیدن لبخند محوی که روی لبان او شکل میگرفت، زمزمه کرد: - عجیبه، این روزها چهرههایی رو میبینم که انگار همه رو میشناسم یا قبلاً دیدم. مرد کمی به سمت مورفی کج شد، نفسی عمیق کشید و با شیطنتی خاص لب زد: - هر لحظه که میگذره شکم بیشتر به یقین نزدیک میشه. مورفی چشم ریز کرده، نگاهی شیرین به سمت مرد که از گوشه چشم خیرهاش بود، انداخت سپس به خنده افتاده، سری تکان داد و زیرلب گفت: - به هرحال ممکنه؛ اما جالبه که این وقت شب تو هم به سرنوشت من دچار شدی و به خونهی اون پیرمرد رسیدی. مرد لبخند به لب سری به نشانهی تأیید تکان داد، زیر نگاه سنگین مورفی لبانش را کمی جمع کرد و دست به سینه شده با تکیه به نیمکت، نگاهش را روی چمنهای کوتاهی که از بین سنگهای مستطیلی زمین درآمده بودند، چرخاند و گفت: - درسته، راستش اصلاً پشیمون نیستم از این که بین اون همه خونه به خونهی اون پیرمرد رسیدم. مورفی تنها در سکوت لبخندش را عمیقتر کرد و مرد نگاه مشکی رنگش را به نیمرخ او دوخت، مکث کوتاهی کرد سپس زمزمهوار پرسید: - اهالی این روستا از وسیلهی نقلیه استفاده نمیکنن، صاحب اون ماشین گوشهی خیابون تو هستی؟ مورفی بیاختیار با یاد ماشین محبوبش آهی کشید، سری تکان داد و مغموم پاسخ داد: - بله، منتظرم صبح بشه و برم ببینم چه بلایی سرش اومده. لبان مرد ذرهای از هم فاصله گرفتند، نفسش را آهسته بیرون فرستاد و سرش را کوتاه خم کرد، نگاه مورفی را متوجه خود کرد و با ملایمت لب زد: - امیدوارم صبح کمی دیر از راه برسه. زیر نگاه سنگین و خیرهی مرد، مورفی دستان یخ بستهی خود را درهم قفل کرد و نگاهش نرم و ملایم بین چشمان آشنای مرد چرخید و بیاراده زمزمه کرد: - من این ملایمت رو قبل از این حس کردم. دست راستش را بلند کرد، بدون تماس به سمت چشمان مرد که بدون پلک زدن با لبخند محوی خیرهی او بود، برد و همراه تک خندهای کوتاه و سردرگم ادامه داد: - چشمهات من رو یاد کسی میاندازه که انگار به یاد آوردنش طلسم شده. مرد با آرامشی خاص پلک زد، نگاهش را روی اجزای چهرهی مورفی چرخاند و با لحنی مطمئن و بینهایت آهسته گفت: - عجله نکن مورفی! 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 2 اسفند، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت نه مورفی کمی خیره مرد را نگریست، سردرنمیآورد به چه علت نگاه مرد این اندازه برایش آشنا و نزدیک است. آزاردهنده نبود، نه اصلاً برایش آزاردهنده نبود، انگار از این ناآشنا بودن در عین آشنایی لذت میبرد و مایل بود بیش از این با او همراه باشد. با خود فکر کرد شاید به زودی متوجه شود این مرد را پیش از این کجا دیده، پس لبخندی بر لب نشاند و همزمان با چرخش چشمان مرد به روبهرو، لب تَر کرد و گفت: - خیلی خب آقای ناشناس. "آقای ناشناس" شنیدن این لفظ از زبان مورفی باعث عمیقتر شدن لبخند مرد شد، چشمانش درخشید و با حس این که در مسیر درستی قرار گرفته، دم عمیقی گرفت و بدون نگاهی به سمت دخترک، گوشهی لبش را گزید و گفت: - باید اعتراف کنم اون گرگ خیلی ترسناک بود. لبخند مورفی با یاد گرگ از بین رفت، تکیه از نیمکت گرفت و چهرهاش کلافه شده، نفسش را بیرون فرستاد و حینی که لبهی هودی را روی کمرش صاف میکرد، گفت: - حق با توعه، اون واقعاً ترسناک بود، ترسناک و گرسنه. چشمانش را با حالتی بامزه درشت کرد، حینی که به نیمکت تکیه میداد، نیم نگاهی به نیمرخ مرد انداخت و با عصبانیتی ظاهری ادامه داد: - وقتی دنبالم کرد خیال کردم کارم تمومه پسر. صدای خندهی آهستهی مرد در گوشهایش طنین انداخت، سری تکان داد و با آرنج به بازوی مرد ضربهای زد و با پشت چشم نازک کردنی، گفت: - هی! به من نخند. مرد با این حرف او لب زیرینش را گزید تا خندهاش را مهار کند؛ اما شدنی نبود. مورفی نگاهی به لب گزیده شدهی او انداخت و چون متوجه شد به سختی سعی در کنترل خندهاش دارد، چشم ریز کرده، شانهی مرد را گرفت و به عقب کشید تا او را به سمت خود بچرخاند و در همان حال با حرص بامزهای گفت: - تو نباید به من بخندی آقای ناشناس. نگاه مرد نشسته روی چشمانش، ابروهایش مقابل نگاه خیرهاش بالا پرید و با لحنی به دور از هرگونه تمسخر، زیرلب گفت: - باور کن قصد مسخره کردن ندارم؛ اما وقتی به فرار کردنت فکر میکنم... مورفی که خود با خندهاش مقابله میکرد، انگشت اشارهاش را پر تهدید مقابل نگاه بازیگوش و براق مرد تکان داد و گفت: - فکر نکن، اصلاً بهش فکر نکن! مرد زبانش را بین گونههایش چرخاند و لبانش را کمی جمع کرد. مکثی کرد و به ظاهر خود را مشغول فکر کردن به حرف مورفی نشان داد سپس نگاه مرموز و بازیگوشش را به چشمان تهدید کنندهی او دوخته، لب باز کرد و گفت: - بخاطر حس خوبی که از ملاقات احتمالیِ قبلی دارم، تموم تلاشم رو میکنم مورفی کوچولو! مورفی که با شنیدن جملهی ابتداییِ مرد نگاهش به آرامی رنگ رضایت میگرفت، با شنیدن "مورفی کوچولو" دهانش برای لحظهای باز ماند و با خندهی دوبارهی مرد به خودش آمده، مشت آهستهای بر بازوی مرد کوبید و گفت: - فکر کنم بهتره بیناییت رو بسنجی، من اونقدرهام کوچولو نیستم. مرد با حس شنیدن زوزهی گرگ، با پایان حرف مورفی انگشت اشارهاش را روی بینی قرار داد و چشم ریز کرده از روی دقت "هیش" را زمزمه کرد و مورفی با چشم غرهای به او، سکوت را برگزید و گوش تیز کرده منتظر ماند تا متوجه شود که توجه مرد به چه صدایی جلب شده. طولی نکشید که زوزهی دوم گرگ به گوششان رسید و چشمان هردو درشت شده، مورفی با نگرانی دست سردش را به دست مرد رساند و او را به دنبال خود کشیده، کمی بلند گفت: - بیا فرار کنیم. وقت نکرد از بلند شدن صوت خندهی مرد تعجب کند، ترس این که دوباره مقابل آن گرگ قرار بگیرد و این بار تکه- تکه شود باعث شد بدون به عقب برگشتن و رها کردن دست مرد، حینی که نفس- نفس میزد، وارد کوچهای باریک که توسط نور چراغهای بالای درب خانههای سنگی نیمه روشن بود، شود و بیتوجه به له شدن گلهای ریز و رنگی زیر پایش که از کنارهی کوچه به میان راه رسیده بودند، مسیرش را ادامه دهد تا گرگ به آنها نرسد. مرد با نگاهی به عقب، خندهاش را کش داد و لحظهای پاهایش را به زمین چسباند، مچ دست مورفی را به سمت خود کشید و او را همراه خود به راه باریکهای که سمت راست کوچه بود و بسیار تنگ بود، کشاند و مقابل قرار داد. دستش را ملایم روی دهان مورفی قرار داد تا برای لحظاتی سکوت ایجاد شود سپس گوش تیز کرد و چون زوزهی سوم گرگ را بینهایت دور حس کرد، در پاسخ به تقلای مورفی دستش را زیر انداخت و با لحنی شیطنت آمیز لب زد: - واقعاً میخواستم فکر نکنم؛ اما تو فرارت رو به صورت زنده مقابلم اجرا کردی و من رو از تصور نجات دادی. مورفی نفس- نفس زنان بیتوجه به گفتهی مرد، دستش را به قلبش رساند و متعجب از این که قلب بیمارش برخلاف همیشه هیچ دردی از خود بروز نداده، زیرلب گفت: - خدای من این یه کابوسه. مرد ابرویی بالا انداخت، به دیوار سنگی پشت سرش تکیه داد و با خندهی بیصدایی لب زد: - اما من فقط به رویاهای خوش پا میذارم نه کابوس. مورفی اخم کمرنگی بین ابروهایش نشاند و با نگرانی گفت: - شوخی بسه، اون ما رو تا صبح پیدا میکنه. مرد نفسش را آهسته بیرون فرستاد، نگاهی به دو طرف راه باریکه انداخت و رو به مورفی با لبخند محو و نگاهی براق گفت: - کافیه به جای ترس همراه من شوخی کنی. مورفی پلک محکمی زد، پایش را آهسته بر زمین کوبید و زیرلب نالید: - آخه چطور ممکنه؟ مرد تک خندهای بر لب نشاند، بدون پلک زدن چشمان نگران مورفی را نگریست و حینی که دستش را به سمت تار موی آشفتهی افتاده بر پیشانیِ او دراز میکرد، گفت: - با من دوست باش مورفی! اضطراب مورفی با همین حرف او رو به کاستن قرار گرفت، نگاهش بین چشمان او که دوباره همان ملایمت آشنا را به خود گرفته بودند، چرخید و صدایش را پس از مکثی کوتاه شنید. - ما دوستهای خیلی خوبی میشیم، و تو میتونی یه فرار بدون ترس و همراه با خنده رو با من تجربه کنی. ویرایش شده 18 اسفند، ۱۴۰۰ توسط .Murphy. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 3 اسفند، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ده مورفی که از گفتهی مرد سردرنمیآورد، چشمانش را برای لحظهای محکم بست و سعی کرد با چند نفس عمیق، تنفسش را تنظیم کند. هرچند که آرامش مرد از اضطرابش کاسته بود؛ اما هنوز ترسی در دل داشت که اگر گرگ به آنها برسد باید چه کنند. بعید میدانست دیگر آن پیرمرد هم بیدار باشد، روستا چنان غرق سکوت بود که انگار همهی اهالی به خوابی سنگین دچار شدند. مورفی، دستش را آهسته بلند کرد و با نهادن بر روی قلبش، لرزشش را متوقف کرد. متعجب شد، هیچ هیجانی در قلبش حس نمیکرد، فقط سرما بود و سرما، انگار اصلاً جسمی نداشت و این سردرگمش میکرد. مرد که خیره چهرهی گندمگون مورفی را مینگریست، دستش را پیش برد و با فشاری ملایم بر شانهی او زیرلب گفت: - بهتره یکم بشینی، انگار حالت خوب نیست. چهرهی مورفی کمی درهم شد، هیچ میلی به نشستن نداشت، بیشتر مایل بود سریعاً خود را به ماشین برساند و از این همه ماجرا خلاص شود؛ اما میدانست با وجود آن گرگ گرسنه و وحشی چنین چیزی شدنی نیست. پس بدون این که دست مرد را پس بزند، با زانوانی جمع شده بر روی زمین که احتمال میداد سرد باشند، نشست؛ اما هیچ سرمایی از سنگ به وجودش تزریق نشد. نگاه زیر افتادهاش را به چشمان براق مرد دوخت، دستانش را دور زانوانش حلقه کرد و پس از فرو فرستادن آب دهانش زمزمه کرد: - مطمئناً دیگه هیچ وقت به سرم نمیزنه که این طرفها بیام. لبخندی دندان نما بر لب مرد نشست، او هم مانند مورفی بیتوجه به کثیف شدن کت و شلوار رسمیاش به دیوار تکیه داد و نشست، دستانش را دور زانوانش حلقه کرد و با اطمینان گفت: - اگه بخوای میتونم کمکت کنم تا قبل از صبح از اینجا بری. مورفی پوزخند ناباوری بر لب نشاند، پاهایش را کوتاه دراز کرد و با تکیه دادن کف کفشهایش به دیوار کنار مرد، تمسخرآمیز لب زد: - هنوز چند دقیقه نگذشته دوست من، اون گرگ رو فراموش کردی؟ مرد تنها با همان لبخند نگاهش را بین چشمان مورفی که حرص و تمسخر را در خود جای داده بودند، چرخاند و به آرامی گفت: - شاید بتونم اون رو اهلیِ خودم کنم. مورفی انگار که به یک شوخی بیمزه گوش میداده، سرش را رو به عقب کج کرد و با پلک محکمی گفت: - خدای من، تو داری با من شوخی میکنی؟ نگاه ریز شدهاش را به چشمان خندان مرد دوخت و به سختی لحن صدایش را کنترل کرد بالا نرود. - قبل از این که اون رو اهلی کنی از شدت وحشی بودنش جونت رو از دست میدی. لبخند مرد کمی رنگ باخت، نگاهش را لحظهای زیر انداخت و بیاختیار و بیصدا لب زد: - باور کن خیلی دلم میخواد این اتفاق بیفته. مورفی نشنید، لب خوانی هم بلد نبود؛ اما چون تکان خوردن لبان مرد را دیده بود، اخم کمرنگی بین ابروهایش نشاند و گفت: - چیزی گفتی؟ مرد نفس عمیقی کشید، لبخندش را دوباره پررنگ کرد و با بالا انداختن ابروهایش، نگاهش را به چشمان مورفی دوخت و آهسته پاسخ داد: - نه. نگاه مورفی خیره به نمِ نشسته در چشمان مرد، ترجیح داد سوالی نپرسد تا حال او را هم مانند پیرمرد خراب نکند. چند جملهی پایانیِ بحثشان را کنار زد و بحث قبلی را با کنجکاوی تصنعی ادامه داد: - گرگ حیوون مورد علاقهی منه؛ اما فقط در حد عروسکی! سری تکان داد، دستان منجمدش را درهم قفل کرد و با جمع کردن کوتاه لبانش گفت: - حتی از این که من رو ببینه وحشت میکنم، تو چطور میتونی اون رو اهلی کنی؟ مرد که کوتاه نیامدن مورفی در بحث را دید، عقب کشید و ناچار با خنده گفت: - حرفم رو پس میگیرم؛ اما میتونم کمکت کنم بدون مقابله با اون به ماشینت برسی. مورفی برای لحظاتی تنها خیره به مرد ماند. نمیدانست در سر او چه میگذرد، چطور بدون رویارویی با گرگی که به دنبالشان بود، او را ماشین میرساند یا حتی این همه آرامش را در چنین شرایطی از کجا میآورد. فقط میدانست که ممکن است با سپردن خود به او که از ظاهر و رفتارش خونسردی و آرامشی به نسبت دلهره آور مشخص است، جانش را از دست بدهد و خوراک گرگ شود. پس گوشهی لبش را گزید، چشمانش را ریز کرد و محکم گفت: - نه! مرد آرنج دست چپش را به زانویش تکیه داد، مشتش را زیر گونه زد و با لحنی مطمئن و خونسرد گفت: - یادت نره که در چنین وضعیتی نشستن یه گوشه فقط به معنیِ منتظر موندن برای به دام افتادنه. مورفی بدون لحظهای فکر کردن به حرف مرد، لبانش را بر روی هم فشرد و گفت: - لطفاً تو هم یادت نره که در چنین وضعیتی این میزان خونسردی ممکنه کار دستت بده. مرد نفسش را آهسته بیرون فرستاد، سکوت اختیار کرد و لحظاتی گوش تیز کرد تا اگر گرگ زوزهی دیگری از خود منتشر کرد، متوجهش شود؛ اما چون دقایقی گذشت و خبری نشد، دستش را به زمین تکیه داد، رو به راست خم شد و ابرو بالا انداخته دو طرف کوچه را از نظر گذراند سپس با خیالی آسوده از خلوتی کوچه، رو به مورفی حینی که برمیخاست، گفت: - تو میتونی اینجا منتظر خطر بمونی عزیزم؛ اما من منتظر موندن و درنهایت بدون ذرهای تلاش برای فرار به دام خطر افتادن رو دوست ندارم. ویرایش شده 3 اسفند، ۱۴۰۰ توسط .Murphy. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 3 اسفند، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اسفند، ۱۴۰۰ پارت یازده پیش چشمان گرد شده و متعجب مورفی، مرد از باریکه خارج شد و درست وسط کوچه، پشت به باریکهای که مورفی هنوز در آن نشسته بود، سر به چپ و راست چرخاند سپس با نیم نگاهی به سمت مورفی که هنوز در تعجب خود مانده بود، مسیر سمت راست را که خلاف جهت چپ به میدان نمیرسید، برگزید. همین که هیبت مردانهاش از مقابل دیدگان مورفی کنار رفت، ترس از تنهایی هم به ترس و استرس مورفی افزوده شد و کز کرده نگاهش را روی دیوار سنگی مقابلش که تا چند دقیقه پیش مرد به آن تکیه داده بود، چرخاند. گوشهی لبش را گزیده، لحظاتی در سکوت گذشت که ناگهان با شنیدن صدای زوزهی گرگ، ترسش بر لجبازیاش غلبه کرد و به یک باره از جا پرید، خود را از باریکه بیرون انداخت و به راست چرخیده، نگاه دو- دو زنش را به مرد که با خونسردی حینی که دستانش را در جیب شلوار فرو کرده بود رو قدم میزد، دوخت و از ترس این که صدایش بزند و گرگ در نزدیکیاش باشد و متوجه شود، شروع به دویدن کرد تا به او برسد. لحظاتی بعد، نفس- نفس زنان دست دراز کرد و با گرفتن ساق دست مرد، اخمهایش را درهم کرد و با چرخیدن او به سمتش، سرش را رو به عقب کج کرد و بینفس گفت: - اینطوری قرار بود دوستهای خوبی باشیم؟! مرد با نگاهی به عقب، گوشهی لبانش را با بیخیالی پایین کشید و گفت: - به هرحال دوتا دوست خوب هم گاهی اوقات هم نظر نیستن عزیزم. مورفی با فشردن لبانش روی هم، نفسی عمیق کشید و حینی که سعی میکرد تنفسش را تنظیم کند، دست مرد را کشید و هم قدم با او لب زد: - خیلی خب حق با تو بود. مرد درحال مقابله با لبخندی که سعی داشت روی لبش بنشیند، از گوشهی چشم نگاهی به نیمرخ درهم مورفی انداخت و گفت: - معلومه که حق با من بود، بذار یه اعترافی بکنم. تک ابرویی بالا انداخت، زیر نگاه سنگین و کلافهی مورفی، نگاهش را به انتهای کوچه که از طریق درگاهی به کوچهی دیگری راه انداخت، دوخت و با غرور ادامه داد: - من میتونم آینده رو ببینم، پس اگه میخوای غذای اون گرگ نشی بهت پیشنهاد میکنم دیگه لجبازی نکنی. مورفی با تمسخر و کوتاه خندید، سری به نشانهی تأسف تکان داد و زیرلب گفت: - جوری حرف میزنی انگار که یه دور رفتی به آینده و دیدی اگه لجبازی کنم چه بلایی سرم میاد. مرد با شنیدن این حرف، چشم ریز کرد، ابروی چپش کمی رو به پایین کج شد و لبخندی محو و یک طرفه بر لب نشانده، با لحنی مرموز گفت: - شاید همینطور باشه، تا به حال کسی چیزی بهت از آینده نگفته که اتفاق افتاده باشه؟ مورفی با بیخیالی لب باز کرد پاسخ منفی بدهد؛ اما ناگهان صدای خودِ شش سالهاش را که پر از هیجان بود از خاطرهای بسیار محو و دور در سرش پیچید. "صبر کن ببینم! تو از آینده خبر داری؟" از سرعت قدمهایش کاسته شد تا جایی که به آرامی در جای خود ایستاد و باعث شد مرد که درخششی در سیاهی چشمانش هویدا بود، مقابلش بایستد و سرش را کمی رو به او خم کند. نگاهش برای لحظهای زیر افتاد سپس خیره به چشمان مرد ناشناس که بیاندازه برایش آشنا بود، به ذهنش فشار آورد تا خاطره را کامل به یاد آورد؛ اما هرچه به خود سخت میگرفت، فایدهای نداشت، انگار ذهنش طلسم شده بود که آن خاطره را به یاد نیاورد. عقب نکشید و باز هم فکر کرد، حرف خود را در ذهنش تکرار کرد تا به خاطرهی مورد نظر برسد که ذهنش بیتوجه به پیگیریِ او برای جملهی اول، درگیر جملهی دیگری با همان صدای کودکانه شد. "تو مسافر زمانی؟!" لبانش از هم باز ماند، نگاهش حیران بین چشمان مرد چرخید و با فکر این که جملات به هم مرتبط و مربوط به یک گفت و گو هستند، آب دهان فرو فرستاد و بیش از پیش به مغزش فشار آورد و خیره به چشمان مرد که از نگاه او کنده شده و به پشت سرش دوخته شده بود، زیرلب بیاراده گفت: - تو مسافر زمانی؟! پلک مرد پرید، نگاهش مات به چشمان مورفی دوخته شد؛ اما پیش از این که فکری از ذهنش بگذرد یا حرفی بزند، صدای زوزهی خوشحالیِ گرگ که چندان هم دور نبود باعث شد مورفی از جا بپرد، جیغ خفیفی بکشد و حینی که سر به عقب میچرخاند، دستانش را دور گردن مرد حلقه کند. چشمان درشت شده از وحشتش را از گرگ که از همان ابتدای کوچه به سمتشان میدوید، گرفت و بلند و لرزان رو به مرد که هنوز خیرهاش بود، گفت: - میشه ازت خواهش کنم یه زمان دیگه غیر از الان رو واسه زل زدن به من انتخاب کنی؟ مرد نیم نگاهی به گرگ انداخت و به خودش آمده، دستش را بالا برد و پس از گرفتن بازوی مورفی، او را به دنبال خود کشید و دوید. از درگاه انتهای کوچه که دور تا دورش را گیاه و گل گرفته بود، گذشتند و با چرخیدن به راست، مرد نیم نگاهی به هلال ماه که پشت ابر قرار میگرفت، انداخت و کمی بلند خطاب به مورفی گفت: - انتهای این خیابون به یه راه جنگلی میرسه، از اون که بگذریم به خیابون و ماشینت میرسیم. مورفی با ترس و وحشت نگاهی به گرگ که هنوز پشت سرش میدوید، انداخت و با نارضایتی فریاد زد: - متوجهی چی داری میگی؟ اینجوری ما رو به کشتن میدی. مرد بیتوجه لبانش را روی هم فشرد، نگاهی به عقب انداخت و با دیدن درخشش چشمان به خون نشستهی گرگی که چشم به مورفی دوخته بود، لعنتی به گرگ فرستاد و مورفی را محکمتر از پیش به دنبال خود کشید و با غم خاصی در صدایش مانند خود مورفی بلند گفت: - آسیبی بهت نمیرسونم، کافیه بهم اعتماد کنی. مورفی که چانهاش از شدت ترس میلرزید، بیتوجه به آزاد شدن آشفتهی موهایش روی شانه، نگاهی به عقب انداخت و چون بیشتر شدن سرعت گرگ را دید، با فکر این که اصلاً دلش نمیخواهد به وسیلهی دندانهای تیز و براق گرگ تکه- تکه شود، ترسیده و پر بغض با ناچاری گفت: - خیلی خب من رو نجات بده! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 3 اسفند، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اسفند، ۱۴۰۰ پارت دوازده انتهای خیابان، مرد قدم در راه خاکیِ کوتاهی گذشت و پیش از این که وارد جنگل شود، بار دیگر نگاهش را که حال نم دار شده بود به ماه دوخت و با شنیدن صوت گریهی ترسیدهی مورفی، وارد جنگل شد و از میان درختان گذر کرد، دست مورفی را کمی به پشت سر خود کشید تا پایش را روی جای پای او بگذارد. مورفی دست دیگرش را بالا برد و به بازوی مرد چنگ انداخت، به هق- هقی ترسیده افتاده، همراه او از کنار درختی با تنهای تنومند گذشت و با چرخاندن نگاهش در فضای تاریک چندان، مرتعش و پر بغض گفت: - انگار تو واقعاً از آینده باخبری، اگه... برای لحظهای نفسش گرفت که دست از بازوی مرد کشید و به قفسهی سینهاش چنگ زده، ادامه داد: - اگه لجبازی میکردم و همراهت نمیاومدم الان مرده بودم. مرد بدون هیچ جوابی، مورفی را به سمت چپ هدایت کرد و او به دنبال مرد علفهای نم دار را زیر پایش له کرده، پشت دستش را به گونهی خیسش رساند و با نگرانی گفت: - اگه ماشین خراب باشه چی؟ مرد لبانش را روی هم فشرد، به انتهای مسیر رسیده، با نگاهی به عقب، گرگ را که فاصلهاش از آنها زیاد شده بود، نگریسا و دستانش را دو طرف کمر مورفی قرار داده، او را بالا برد و گفت: - از تپه برو بالا، خودت رو به ماشین برسون. چشمان مورفی از ترس درشت شده، دستانش را به زمین گلی تکیه داد و تنش از ترس به لرزش افتاده، نشسته روی زمین به مرد که پایین مانده بود، خیره شد و بلند و ترسان گفت: - تو چی میشی؟ دست لرزان و کوچکش را به سمت مرد دراز کرد و خیره به او که بیتوجه به نزدیک شدنهای گرگ، نگاه نم دارش را به مورفی دوخته بود و شانههایش افتاده بود، گفت: - با من بیا! مرد بدون گرفتن دست مورفی، سری تکان داد و قدمی به عقب برداشته، با عجله گفت: - تو برو، من خودم رو بهت میرسونم. گریهی مورفی شدت یافت، نمیتوانست تصور کند او که در این شب عجیب همراهیاش کرد و دوستش شده بود، گرفتار گرگ شود و جانش را از دست بدهد. صدایش را بلند کرد و با خواهش و گریه گفت: - لطفاً با من بیا دوست ناشناس، لطفاً! لب مرد به لبخندی پر آرامش باز شد، سری به نشانهی منفی تکان داد و حینی که به عقب برمیگشت، با لحنی مرموز و ناراحت گفت: - این اصلاً شبیه پیش زمینهی رویاییمون نبود مورفی. جرقهای در ذهن مورفی زده شد؛ اما ذهنش چنان قفل بود که نتوانست به افکاری که همزمان و ناگهانی به ذهنش سرازیر شدند سر و سامان دهد. دستش زیر افتاد، ناچار از روی زمین برخاست و حینی که قدم به عقب برمیداشت، لب باز کرد حرفی بزند که مرد خیره به گرگی که به سمتش میدوید و خود را آماده میکرد با غرشی بر روی او بپرد، بلند و دستوری گفت: - از اینجا برو مورفی، من خودم رو بهت میرسونم. سپس قدمی به سمت گرگ برداشت، سرش را تکان داد و با ضعف خاصی زمزمه کرد: - این دیدار باید رویایی تموم شه، نه با کابوس. شانههای مورفی از شدت گریه به لرزش افتاد، گرچه مطمئن بود مرد نمیتواند از پس آن گرگ قوی هیکل و گرسنه بربیاید؛ اما به حرفش اعتماد کرد و با پشت کردن به او، همزمان با شنیدن صوت بلند غرش گرگ، جیغ بلند، لرزان و پر غمی کشید و شروع به دویدن به سمت خیابان کرد. نمیدانست پشت سرش چه خبر است، مایل هم نبود روی برگرداند و ببیند. موهای بلندش به دست باد سپرده شد، نسیمی که خنکتر از تنش بود، قطرات اشکش را از روی گونهاش به سمت و سویی دیگر کشید و او درگیر شنیدن صوت نفس- نفس لرزانش میان صوت کوبیده شدن پاهایش بر زمین که تنها اصوات محیط بودند، راستای خیابان را گرفت و به سمت جایی که تصادف کرده بود، دوید. احساسات متفاوتی در وجودش جریان گرفته بود. احساس ترس، وحشت و نگرانی؛ اما هیچ یک از این احساسات نمیتوانستند حسی آزاردهنده که عذاب وجدان نام داشت را کنار بزنند. مورفی گریان و ترسان، دائم در دل خود را لعنت میکرد و از این که مرد بخاطر او جانش را از دست بدهد، در عذاب بود. آن چه بیش از این عذابش میداد، این بود که جرئت بازگشتن به عقب و حتی نگاه کردن به پشت سر را نداشت. انگار بخشی از وجودش قصد داشت با عذاب وجدان کنار بیاید؛ اما هرگز به عقب برنگردد. انگار چیزی او را به جهت مخالف روستا و جنگل میکشاند، چیزی که مورفی نه از آن سردرمیآورد و نه حالش طوری بود که بخواهد سردرآورد. آنقدر با خود درگیر بود که پایش بیهوا روی آسفالت لغزید و با زانو به زمین افتاد. هق- هقش شدت یافته، دستانش را به سختی از آسفالت جدا کرد و بدون این که از ذهنش بگذرد چرا ذرهای زانویش درد نگرفت، دوباره به راه افتاد و نالید: - تو حتی اسمت رو بهم نگفتی رفیق. انگار که خیال میکرد او صدایش را میشنود، سرعت قدمهایش را بالا برد و ادامه داد: - باید بیای و بهم بگی کی هستی. از پشت تاریِ دیدش بابت هجوم اشک، توانست ماشینش را بشناسد و به هیجان افتاده، چون خیالش رو به آسودگی میرفت، نگاهی به عقب انداخت و چون نه مرد ناشناس و نه گرگ هیچ یک پشت سرش نبودند، سرعتش را کمتر کرد و روی زانو خم شده، رو به عقب فریاد زد: - باید بهم بگی آقای ناشناس. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 3 اسفند، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سیزده بهم ریختگیِ عجیبی را در خود حس میکرد، انگار اتفاقی در کل دنیا درحال رخ دادن بود و تمام اهالی را بیخیال شده، فقط و فقط بر روی مورفیِ بیچاره تأثیر میگذاشت. نگاهش رو به گیجی میرفت، به سختی قدمهایش را کنترل کرد مبادا دوباره زمین بخورد و در همان حال سرعتش را بیشتر کرده، خود را به ماشین رساند و نفس- نفس زنان، حیران و ترسیده دستش را به دستگیرهی نقرهای بند کرد و درب ماشین را گشود. حسی عجیب سراسر وجودش را در برگرفت، انگار زمین زیر پایش میلرزید، شاید هم چون مغزش لحظه به لحظه سنگینتر میشد، این حس را تجربه میکرد؛ اما هرچه که بود باعث آزارش شد و سریعاً خود را روی صندلی انداخته، درب ماشین را محکم بست و با نگاهی به مقابلش، متوجه شد کاپوت ماشین کمی جمع شده و بدجور با درخت تصادف کرده! آب دهانش را محکم فرو فرستاد، دست لرزانش را به سمت سوئیچ که روی ماشین رهایش کرده بود، برد و در دل به التماس افتاد تا ماشینِ از کار افتاده روشن شود و بتواند از آنجا دور شود و خود را نجات دهد. حینی که سوئیچ را میچرخاند، نگاهی به مسیر آمده انداخت و چانهاش با یاد مرد ناشناسی که به شدت با او حس آشنایی داشت به لرزش افتاد و صدایش در سرش پیچید. "من شما رو قبل از این ملاقات نکرده بودم؟" در کمال تعجبِ مورفی، ماشین روشن شد و او که اشک از چشمانش روانه شده بود، میان گریه لبخندی محو بر لب نشاند و پاهای لرزانش را به پدالها رساند. احساس میکرد سکوت فضای اطراف خواهان تردید و ماندنش است؛ اما طوری که برای خودش هم عجیب به نظر میرسید، مکث نکرد و با چرخاندن فرمان، ماشین را رو به راست کشید و بدون لحظهای تردید، پایش را روی پدال گاز فشرد. دست راستش نشسته روی فرمان، دست چپش را به لبان خیس شده از اشکش رساند و بلند هق- هق کرد. دلش به حال مرد سوخته بود، عذاب وجدان را از اعماق قلبش حس میکرد؛ اما انگار توان بازگشتن نداشت، انگار قدرتی کنترلش میکرد و او به خواست آن قدرت ناشناخته لحظه به لحظه با بالاتر بردن سرعتش بیشتر تلاش میکرد تا از خطری که با فداکاری مرد از سر گذرانده بود، دور شود. تاریِ دیدش در کنار گیجی چشمانش کمی نگران کننده بود؛ اما برایش مهم نبود، انگار همان قدرت وادارش میکرد جز دور شدن به هیچ چیز اهمیت ندهد و با تمام احساسات درونیاش مبارزه کند. مبارزه میکرد، دور میشد؛ اما صدای مرد که هر لحظه بیش از پیش برایش رنگ و بوی آشنایی میگرفت در ذهنش میپیچید و رهایش نمیکرد، شاید این هم به خواست همان قدرت بود و مورفی مجبور بود صدای مرد را بشنود! "این اصلاً شبیه پیش زمینهی رویاییمون نبود مورفی." جرقهای که همان لحظهی شنیدن این جمله از زبان مرد در ذهنش زده شد، بار دیگر مغزش را برای لحظهای کوتاه روشن کرد و اخمی بین ابروهایش نشسته، لبان سرخ و خیسش را بر روی هم فشرد و فرمان را میان هردو دستش فشرده، نگاه تارش خیره به مقابل که تنها توسط یک چراغ سالم ماشین کمی روشن شده بود، نفسی بلند و سخت کشید که به سرفهی کوتاهی افتاد و حیران لب زد: - پیش زمینهی رویایی؟! از ذهن بهم ریختهاش گذشت که قطعاً پیش از این "پیش زمینهی رویایی" را شنیده. پلک محکمی زد، بیتوجه به خس- خس گلویش ماشین را کمی به چپ چرخاند تا از قوس خیابان که دو طرفش را درختان جنگلی و بلند پر کرده بودند، بگذرد و در همان حال ذهنش را به کار انداخت تا به یاد آورد کی و کجا از زبان چه کسی این کلمه را شنیده. برایش دور و محو به نظر میرسید، نمیتوانست به خوبی تمرکز کند و همین باعث میشد به گریهای از روی ضعف روی بیاورد. خیابان تاریک مقابلش چون امواج دریا لغزید، پلک محکم دیگری زد؛ اما گیجی نگاهش از بین نرفت. سرش را به صندلی تکیه داده، با صدای بلندی گریهاش را آزاد کرد و نالهاش را فریاد زد: - تو کی هستی آقای ناشناس؟! بیتوجه به این که با سرعت بالا درحال راندن است، چشمانش را محکم بست و نفسی بلند کشید که این بار صدای محوِ دختر بچهای هیجان زده در سرش پیچید. "پس این یه پیش زمینه است یا... یه رویا؟" فشار پایش از روی پدال گاز کمتر شد، چشمانش را به آرامی باز کرد و لبانش از سردرگمی وجودش کمی باز مانده از هم، پلکش پرید و گیج سرش را تکان داده لب زد: - اون منم! صدای خودش را شناخته بود، مطمئن بود که صدای این دختر بچهای که اکووار در ذهنش میپیچید، متعلق به خودش است. سینهاش از هیجان در حرکاتی سریع بالا رفت و حیران و ناباور زمزمه کرد: - پیش زمینهی رویایی؟ صدای خفهاش همراه سرعت ماشین بالاتر رفت. - پیش زمینهی رویایی! گیجی نگاهش بیش از پیش شد، نفسش بند آمد و وحشت زده و ناباور چهرهی مرد را به یاد آورد و انگار که دیگر توان حرف زدن ندارد، به سبب فشاری که روی خود حس میکردف پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد و قطرات اشک از گوشهی چشمانش راه گرفتند و گونههای رنگ پریدهاش را تَر کردند. ناخودآگاهش خاطرهی کودکیاش را به یاد آورده بود؛ اما آنقدر ربط و ارتباط مرد ناشناس به دوست خیالیِ کودکیاش برایش غیر قابل هضم بود که خود را لحظه به لحظه بیشتر نزدیک به مرگ به سبب شوکه شدن میدید. مغزش به درد آمده بود؛ اما با بیرحمیِ تمام قصد داشت تمام خاطره را به یاد آورد و مورفی را دیوانه کند. "تو حتی اسمت رو بهم نگفتی رفیق." قطرات اشک تازهای در چشمانش جمع شدند، سرش را لرزان و سریع تکان داد، رو به جلو کمی خم شد و چشم چرخانده روی خیابان و درختان اطرافش که گیج و لغزان مقابلش قرار داشتند، لبانش را باز کرد و به سختی انگار که چیزی سد راه حرف زدنش شده، نالید: - میتونی من رو.... میتونی... چارلی! ناباور و وحشت کرده، دستانش از روی فرمان سر خورد؛ اما پیش از این که فرصت کند به افکار درهمش بپردازد و پیش از از دست داد عقلش آنها را سر و سامان دهد و این حیرت و شوک خود را خارج کند، چشمانش با دیدن سایهای تیرهتر از تاریکی که درست وسط جاده ایستاده بود و گویی منتظر برخورد ماشین به خود بود، از ترس درشت شد و عقلش از دست رفته، دستانش را سریعاً به فرمان رساند و دهان باز کرد فریاد بزند؛ اما صدایی جز نالههای نامفهوم از بین لبانش گذر نکرد و در تلاش برای حداقل فریاد زدن، تمام توانش را به کار گرفت تا فرمان را بچرخاند؛ ولی انگار که فرمان قفل کرده باشد، ذرهای در برابر زور زدنهای مورفی نچرخید و در نهایت... صدای بلند فریاد وحشت زدهاش بود و برخورد ماشین به آن چه مقابلش میدید، بسته شدن چشمانش و رها شدنش روی صندلی شاگرد، طوری که انگار جسمی بیجان از او در ماشین باقی مانده، همین! ویرایش شده 3 اسفند، ۱۴۰۰ توسط .Murphy. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 3 اسفند، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهارده *** چشمان مشکی رنگش را به انعکاس تصویر خود در آینه دوخت، نگاهش غم آلود بود، نم دار و بیحال. گیسوان بلند و مشکی رنگش را آزادانه روی شانه ریخته و چتریهای کوتاهش پیشانیاش را زیر خود پنهان کرده بودند. چهرهاش کمی رنگ پریده بود، کمی بد حال و او این را به غمی که درحال تجربهاش بود، ربط داده بود. دستی به لباس بلند سپیدی که بر تن داشت، کشید و نگاهش را عروسک گرگ خاکستری که روی میز سفید و چوبی مقابلش بود، چشم دوخت که با حس قرار گرفتن کسی پشت سرش، آهسته دست دراز کرد و عروسک را به دست گرفته، به سینهاش فشرد و چانهاش جمع شده از بغض، نگاهش را بالا کشید و به چشمان پر محبت و ملایمت مرد پشت سرش از درون آینه خیره شد. نمیدانست بغضی که در گلویش نشسته و قصد خفه کردنش را داشت، از شدت غمی که نسبت به حال مرد پشت سرش داشت بود یا خوشحالی برای دیدار دوباره با او. اما هرچه که بود، حالش را متفاوتتر از همیشه حس میکرد. انگار تصادف دوم باعث شده بود به خوبی خاطرهی پیش زمینهی رویایی را به یاد آورد. نگاهش چرخیده روی لبخند کمرنگ مرد که حال میدانست چارلی همان دوستِ خالیاش است، صدایش را با نرمی خاصی کنار گوشش شنید و با شنیدن صدایش نگاهش را به یقهی پیرهن مشکی رنگ او که زیر کت مشکی رنگش پوشیده بود، دوخت. - باید من رو ببخشی مورفی. متأسف و شرمنده سرش را تکان داد، آهی کشید و ادامه داد: - نمیخواستم اینطوری یادت بیاد. مورفی که سعی داشت ریزش قطرهی اشکش را کنترل کند، لبخند لرزانی روی لب نشاند و با برگشتن به سمت چارلی، زیرلب گفت: - چیزی که مهمه اینه که الان من تو رو یادم میاد چارلی. لبخندش کمی رنگ باخت، سرش را آهسته تکان داد و با آرامشی ظاهری ادامه داد: - چطوریش مهم نیست دوستِ خیالیِ من! لبخند چارلی با خیس شدن گوشهی چشمش به آرامی محو شد، قدمی به سمت مورفی برداشت و دستانش را جلو برده، روی دستان او که دور تن عروسک محکم شده بودند، نشست و سرش را کوتاه خم کرده با لحنی ملتمس گفت: - فقط میخواستم من رو بشناسی، فقط... فقط دوست داشتم بخشی از وجودت حتی اگه فراموش کنی من رو برای ساعتی هم بشناسه. تمنا به نگاهش ریخته شد و به آرامی لب زد: - لطفاً... مورفی با تک خندهای تلخ میان حرف او پرید و با ریزش اولین قطرهی اشک روی گونهاش لب زد: - فکر نکنم بتونم بعد از بیدار شدن تو رو به یاد بیارم چارلی. لبخند به لب چارلی بازگشت، سرش را بیش از پیش خم کرد و با تکیه دادن پیشانیاش بر پیشانیِ مورفی زیرلب گفت: - همین برام کافیه مورف؛ اما ازت خواهش میکنم مراقب اون قلب باش، نذار بشکنه. لبخند روی لب مورفی لرزید، چهرهاش بابت بغض کمی درهم شد و مرتعش زمزمه کرد: - اصلاً قلبی رو که تو بهم سپردی نمیشکنم و نمیذارم کس دیگهای هم بشکنه. دست چارلی بلند شده، سر انگشتانش روی گونهی مورفی به حرکت درآمد سپس نفسی آسوده گرفت و با خندهی کوتاهی گفت: - بهت پیشنهاد میکنم اون... اون عروسک گرگ رو هم دور بندازی. مورفی تنها برای لحظهای کوتاه لبخندش را به خنده مبدل کرد سپس با یاد چیزی، سر بلند کرد و خیره به نگاه براق و خیس چارلی، با ناراحتی لب زد: - ممکنه دلم برات تنگ بشه؟ چارلی دستش را روی قلب مورفی گذاشت، لبخند پر آرامشی رو به نگاه مورفی پاشید و مطمئن و ملایم گفت: - مورفی! مرکز تمامیِ احساسات یه انسان قلبشه. چشم چرخانده بین چشمان دو- دو زن مورفی، طرهای از موهای او را کناری زد و ادامه داد: - تمامِ احساسات من بعد از مرگم در قلبم که از این به بعد در سینهی تو میتپه، حبس میشه. نگاهی به لبخندی که به آرامی بر لبان مورفی شکل میگرفت، انداخت و پلک آرامش بخشی زده، بار دیگر پیشانیاش را به پیشانیِ مورفی تکیه داد و گفت: - تو مرکز احساسات من رو در وجودت داری. مکث کوتاهی کرده، ابروهایش را به آرامی بالا فرستاد و با آرامش بیشتری ادامه داد: - و اون احساسات بهت کمک میکنن که محبت و دلتنگی برای چارلی رو حس کنی، حتی اگه اون رو به یاد نیاری. مورفی غرقِ شیرینی حرفهای آرامش بخش چارلی، با حس نیرویی که آهسته وارد بدنش میشد و انگار قصد داشت او را از چارلی دور کند، چشمانش را محکم و دردمند بست و با عجز نالید: - امیدوارم یادت بیارم چارلی. بیاختیار قدمی به عقب برداشته، دست دیگرش دور عروسک شل شد و با همان چشمان بسته ادامه داد: - ازت ممنونم دوستِ خیالی. چارلی نیز که حس میکرد نیرویی قصد دارد او را از مورفی دور کند، لبخند به لب چشمانش را برای لحظاتی بست سپس قدمی به عقب برداشته، زیرلب گفت: - من همیشه مراقبتم مورفی، این رو فراموش نکن. قفل دستانشان با هر قدمی که از هم دور میشدند، باز و بازتر میشد تا این که کاملاً دستانشان زیر افتاد و هر یک به جهانی که از آن لحظه به بعد باید زندگی را در آن ادامه میدادند، سفر کردند و آن عروسک گرگ خاکستری که تنها شاهد اولین و آخرین دیدارشان بود و حال در محلی که به عنوان آخرین دیدارشان ثبت شده جا مانده بود، گرچه کمی دلهره آور؛ اما تا لحظات پایانی آنها را همراهی کرده و او هم به حدی خسته بود که مایل بود در همان جلد عروسکی تا ابد باقی بماند. *** ویرایش شده 4 اسفند، ۱۴۰۰ توسط .Murphy. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 3 اسفند، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پانزده اصوات محوی را اطراف خود تشخیص میداد، کمی گیج بود و برای باز کردن چشمان خسته و خواب آلودش نیاز بود کمی تلاش کند. اصلاً سردرنمیآورد به چه وضعی دچار شده، تنها خود را دراز کشیده روی تخت حس میکرد و میتوانست تشخیص دهد چند نفر بالای سرش درحال صحبت کردن هستند. پلکهایش آهسته لرزیدند، ابروی چپش را به آرامی خم کرد و تمام تلاشش را برای باز کردن چشمانش به کار گرفت؛ اما نتوانست. آنقدر خود را خسته حس میکرد که نمیدانست چطور باید چشمانش را باز کند تا متوجه موقعیت شود، انگار سالها خوابیده بود، چنان خسته و کوفته بود که ترجیح میداد بیتوجه به موقعیتی که نمیدانست چیست، دست از تلاش برای باز کردن چشمانش بردارد و بخوابد؛ اما همان لحظه چسب پلکهایش کاسته شده، باریکهای بین پلکهایش افتاد و توانست از پشت تاری و گیجی چشمانش متوجه نور چراغ بالای سرش شود. میان اصوات متفاوت بالای سرش، همزمان با قرار گرفتن تصویر محو و تار دخترانهای درست مقابل نگاهش، صدای آشنا و ظریفی به گوشش رسید. - مورفی! میتونی چشمهات رو باز کنی؟ او هم در تلاش برای انجام همین کار بود؛ اما خیلی سخت میتوانست. لحظاتی چشم بست و زمانی که دست راستش در دستان کشیده و گرمی جای گرفت، پلکهایش را لرزاند و توانست در حد پلک زدنی آهسته، چشمانش را باز کنند و ببندد. با حس شناختن شخص بالای سرش، لبان ترک برداشتهاش را گشود و بیصدا لب زد: - شارلوت! شارلوت نگاه سبز و نگرانش را به چشمان مشکی پزشک تیره پوست و کچل مقابلش دوخت و او به آرامی خم شد، مشغول معاینهی کوتاهی شد و در همان حال با ملایمت گفت: - کافیه یکم استراحت کنی تا همه چیز به حالت نرمال برگرده. مکث کوتاهی کرد، نفسش را آهسته بیرون فرستاد و با بلا انداختن تک ابرویی ادامه داد: - به هرحال این مدت شرایط بدی رو گذروندی دختر جون. متوجه منظور پزشک نمیشد. با خود تکرار میکرد مگر چه شرایطی را گذرانده؟ چرا به این روز افتاده؟ و اصلاً او که همراه شارلوت بالای سرش ایستاده و حال معاینهاش میکند، کیست؟ کجاست؟ چرا؟! توان پرسیدن سوالاتش را نداشت؛ اما از طرفی خودش هم نمیتوانست پاسخی برای آنها پیدا کند، پس تلاشش را از سر گرفت و با باز کردن لای پلکهایش، غرق لذتی اندک شده از نفوذ گرمای دست شارلوت به دست سردش، آب دهانش را از گلوی خشک شدهاش فرو فرستاد و لبانش را برای حرف زدن تکان داد که پزشک لبخندی بر لبان برجستهاش نشانده، صاف ایستاد و با لحن شوخی گفت: - وقت برای صحبت هست مورفی، تو چند وقت دیگه باید کنار ما بمونی. شارلوت که لبخند به لب مورفی را که هیچ از حرفهای پزشک سردرنمیآورد، مینگریست با جملهی پایانیِ او، لبخندش کمی رنگ باخت و سر بلند کرده با چشمانی کمی درشت شده از نگرانی گفت: - مشکلی هست دکتر؟ پزشک لبانش را کمی جمع کرد، سرش را به نشانهی منفی تکان داد و رو به شارلوت گفت: - لازم نیست نگران باشی، عمل خوب و درعین حال سختی رو گذروندیم و این حالی که الان داره خیلی زود خوب میشه. لبخند شارلوت به آرامی بر لبانش بازگشت، نگاهش را زیر انداخته به چشمان بسته شدهی مورفی دوخت و کنارش روی صندلی نشسته، لب زد: - ترسیدم از دستت بدم مورفی، لطفاً خیلی زود خوب شو تا صحبت کنیم. مورفی چهرهاش را کمی درهم کرد، نفسی گرفت و دست از تلاش برای باز کردن چشمانش برداشته، با صدای ضعیفی زمزمه کرد: - چه... چه بلایی سرم... اومده؟ شارلوت مردد به چشمان پزشک نگاهی انداخت و او با آرامی پلکی بر هم زد سپس دستانش را در جیبهای روپوش سپیدش فرو کرده، با لحنی پر از انرژی مثبت رو به مورفی گفت: - بهتره یکم استراحت کنی مورفی، بعد از این که کمی سرحال شدی اون به تموم سوالاتت پاسخ میده. مورفی مایل بود زودتر از وضعیت خود آگاه شود؛ اما حق با پزشک بود، باید استراحت میکرد. انگار مدتی طولانی را در خواب سپری کرده بود و حال برخاستن کمی برایش دشوار بود. پس با فشردن لبانش بر روی هم و تکان دادن آهستهی سرش، گرهی محو و کمرنگی بین ابروهایش نشاند و با دم نسبتاً عمیقی خود را آمادهی استراحتی کوتاه کرد. هیچ به یاد نمیآورد چه بر او گذشته که حال در بیمارستان است، ذهنش که هنوز درگیر خواب و رویا و شاید کابوسهایش بود، نیاز داشت کسی برایش توضیح دهد و او را از ماجرا مطلع کند. تنها امیدوار بود اتفاق بدی نیفتاده باشد، در دل اعتراف کرد که هیچ حوصلهی بهم ریختگی ندارد. پس از لحظاتی زیر نگاه سنگین شارلوت و پزشک، نفسهایش منظم و عمیق شد، این بار به خواب کوتاهی فرو رفت، بدون رویا و کابوس، بدون فرار و بدون تزریق حس ترس. این بار روحش آزاد شده در دنیای پر آرامش خوابی کوتاه برای استراحت و بازگرداندن انرژی تا بتواند خیلی سریع از وضعیت خود آگاه شود. شارلوت به آرامی از روی صندلی برخاست، نگاهش خیره به چهرهی آرامش یافتهی مورفی، همراه پزشک از اتاق خارج شد و در راهرو مقابل درب ورودی رو به او دست به سینه ایستاد و زیرلب گفت: - خیلی طول میکشه تا کاملاً خوب بشه؟ پزشک سری به نشانهی منفی تکان داد، لبخند محوی بر لب نشاند و گفت: - اون الان هم حالش کاملاً خوبه، هیچ مشکلی در رابطه با عضو جدید براش پیش نیومده. مکث کوتاهی کرد، اخمی کمرنگ بین ابروهایش نشاند و لبخند محوش به تک خندهای کوتاه تبدیل شده، شانهی راستش را آهسته بالا فرستاد و گفت: - اون الان فقط داره خستگیهاش رو تخلیه میکنه، مطمئن باشی بعد از بیدار شدن دوباره به حرفم میرسی. شارلوت با خوشحالی لبخندی بر لب نشاند، سری به نشانهی تشکر تکان داد که با یاد چیزی، سرش را کوتاه تکان داد و گفت: - پس چرا باید مدتی رو اینجا بمونه؟ پزشک این بار کمی طولانی خندید، ابروهایش را بالا فرستاد و حینی که از کنار شارلوت میگذشت، گفت: - فراموش نکن که اون جراحی پیوند قلب داشته، پس باید مدتی رو تحت نظر باشه. شارلوت تنش را آهسته به سمت راست مایل کرد و خیره به دور شدن پزشک، با خیالی آسوده زمزمه کرد: - ممنون. ویرایش شده 4 اسفند، ۱۴۰۰ توسط .Murphy. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 4 اسفند، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۴۰۰ پارت شانزده دستانش را کنار تن رها کرده، روی صندلی فلزی کنار درب اتاق نشست و آرنجهایش را تکیه داده به زانوانش، نگاهش را روی برق سفیدیِ زمین راهرو چرخاند و هر چند دقیقه یک بار متوجه عبور شخصی از مقابلش میشد تا این که پس از دقایقی یک جفت کفش مشکی، مردانه و نسبتاً کهنه مقابلش ظاهر شد. کنجکاو نگاهش را از کفشهای مرد به شلوار مشکی و پیرهن خاکی رنگش سپس به چشمان آبی رنگ و پر غمش رساند. لبانش باز مانده از هم، با شناختن او قصد کرد از روی صندلی بلند شود و جای خود را به پیرمرد که کمرش خم شده بود، بدهد؛ اما پیرمرد با کشیدن دستی به تار موهای نازک و سپید باقی مانده روی سرش، دستش را به شانهی شارلوت رساند و زیرلب با صدایی خفه گفت: - بشین دختر! شارلوت ناچار در جای خود نشست، نگاهش را روی چهرهی پر چین و چروک و کمی تیره شدهی پیرمرد چرخاند و سکوت را ترجیح داد تا خود او به حرف آید. پیرمرد نیم نگاهی غمگین به شارلوت انداخت و خیره به پاکت سفید رنگی که در دست دیگر گرفته بود، لرزان لب زد: - اون حالش خوبه؟ شارلوت پس از مکثی کوتاه، آهسته و دلسوز سرش را تکان داد و پیرمرد که پاسخ مثبت برای سوالش گرفته بود، لبخندی محو بر لب نشاند و بیاختیار آهی کشید. نامه را که در دست لرزانش نگه داشته بود به سمت شارلوت گرفت و پلک محکمی زده، امواج اشک در نگاه آبی رنگش به جوش و خروش افتاده، لبانش را به سختی تکان داد و گفت: - لطفاً این نامه رو براش بخون، باشه؟ نگاه شارلوت چرخیده روی نامه، آن را با مکث کوتاهی از دست پیرمرد گرفت و پیش از این که او فرصت کند دور شود، لب تَر کرد و آهسته گفت: - هنوز نگفتید علت رضایت ناگهانیتون چی بوده. پیرمرد تنها به لبخند محو و تلخی اکتفا کرد، با دستی که روی شانهی شارلوت بود چند ضربهی ملایم بر شانهی او وارد کرد سپس با کمری خم شده، مغموم و گرفته، به عقب برگشت و بدون هیچ حرفی مسیر خروجی را در پیش گرفت تا برود و غرق خاطراتش زندگی کند. شارلوت نگاهش را از پشت سر به او دوخت و آب دهانش را فرو فرستاد. آنقدر خیره پیرمرد را نگریست تا با پیچیدنش به چپ در انتهای راهرو از مقابل دیدگانش کنار رفت. نفسش را به آرامی بیرون فرستاد، پا روی پا انداخت و نامه را روی پای پوشیده از شلوار مشکی رنگش گذاشت. آستین بافت نباتی رنگی که به تن داشت را کمی پایینتر کشید و نگاهش خیره به نامه، با فکر این که بهتر است در اتاق کنار مورفی بماند تا اگر بیدار شد متوجه شود، برخاست و دستگیرهی نقرهای را پایین کشیده، وارد اتاق شد و با نیم نگاهی به چهرهی خاموش مورفی، کف کفشهای اسپرت سفیدش را روی زمین کشید و بدون ایجاد صدایی، خود را روی صندلی کنار تخت رها کرد. ذهنش درگیر محتوای نامه بود؛ اما به خود اجازه نمیداد تا زمانی که مورفی بیدار نشده، آن را بخواند. پس طرهای از موهای بلوندش را از روی صورت کنار زد، گردن به عقب کج کرد و نگاهش چرخیده روی سفیدیِ سقف، سرش را به صندلی تکیه داد و نفسش را آهسته بیرون فرستاد و چشمانش را بست. هنوز یک ساعت هم نشده بود که مورفی با حس این که دیگر نمیتواند چشمانش را بسته نگه دارد و مایل به بیدار شدن و برخاستن است، پلکهایش را لرزاند و ملحفهی سفیدی که تا شکم رویش را پوشانده بود میان انگشتانش گرفت و کمی فشرد و از فشرده شدن آنها کمی توان گرفته، چشمانش را به آرامی رو به سقف باز کرد. آب دهانش را فرو فرستاد، نفسی عمیق کشید و به آرامی چندین بار پلک زد و بالاخره تاریِ دیدش تماماً از بین رفت. لبانش را کمی باز کرده، با فرو فرستادن دوبارهی آب دهانش، چشمانش را کمی ریز کرد و زمزمه کرد: - شارلوت! شارلوت که تنها چشمانش را بسته بود، با شنیدن صدای مورفی به سرعت چشمانش را باز کرد و چون چرخش نگاه او را روی سقف اتاق دید، خود را با خوشحالی کمی جلو کشید، دستش را برای گرفتن دست مورفی پیش برد و گفت: - تو حالت بهتره؟ مورفی ملایم سری تکان داد و با پلک زدنی نگاهش را به چشمان براق شده از خوشحالی شارلوت دوخت و لب زد: - چه اتفاقی افتاده؟ لبخندِ خوشحال شارلوت کمی رنگ باخت، متأسف نیم نگاهی به نامهی پیرمرد انداخت و رو به مورفی گفت: - چیزی یادت نمیاد؟ میآمد، چیزهایی یادش میآمد؛ اما محو و دور. نفسی عمیق کشید، سرش را کوتاه تکان داد و لب زد: - بعد از... بعد از این که از شما جدا شدم... نمیدونم خیلی محوه. شارلوت با ناراحتی آهی کشید، دست مورفی را کوتاه و ملایم فشرد و پسی از مکث کوتاهی زیرلب گفت: - تو یه تصادف بد رو گذروندی مورفی، الان چند روزه که بیمارستانی. اخمی کمرنگ بین ابروهای مورفی نشست، نگاه از شارلوت گرفته، ذهنش را به دنبال تصادفی که شارلوت از آن حرف میزد، فرستاد و پس از لحظاتی آخرین تصویری که به یاد داشت چون فلاش دوربین در ذهنش روشن شد و او چشمانش را با تأسف برای خود بسته، گوشهی لبش را گزید و گفت: - درسته اون آخرین چیزیه که... که یادم میاد. شارلوت لبخند محو و تلخی بر لب نشاند، دستش را از روی دست مورفی برداشته و به چتریهای افتاده بر پیشانیاش رساند و با نوازش کردنش با آرامش گفت: - مثل این که یکی از اهالی روستایی که نزدیکش بودی، اون اطراف بوده و بلافاصله تو رو به بیمارستان میرسونن؛ اما متأسفانه شدت تصادف زیاد بوده و ضربهای که... لبانش را بر روی هم فشرد، نگاه مورفی را با مکث خود متوجه چشمان خود کرد و ناچار رو به نگاه پر سوالش ادامه داد: - ضربهای که به قلب بیمارت وارد شده بود باعث شد علاوه بر بهبود زخمهایی که در اثر تصادف روی تنت بود، به پیوند قلب نیاز پیدا کنی. درک کردن مورفیِ حیران لحظاتی به طول انجامید و زمانی که متوجه شد، چشمانش را محکم بست و نفسش را آهسته بیرون فرستاد که شارلوت سریعاً گفت: - لازم نیست نگران باشی، خوشبختانه خیلی زود قلب مورد نیازت پیدا شد و الان کاملاً شرایطت نرماله. دست مورفی به آرامی روی قلبش نشست، نفسی عمیق کشید و با دور کردن اضطراب از خود، چهرهاش درهم شده همزمان با حس تپشهای قلبی در سینهاش، زمزمه کرد: - باورم نمیشه. شارلوت لب باز کرد حرف دیگری بزند؛ اما مورفی که دیگر میلی به شنیدن نداشت، نگاه ملتمسش را به چشمان او دوخت و لب زد: - میشه تنهام بذاری؟ برق نگاه شارلوت خاموش شده، ابتدا کمی خیره او را نگریست سپس با فکر این که او نیاز به تنهایی دارد، سرش را به نشانهی مثبت تکان داد و به آرامی از روی صندلی برخاست که با روی زمین افتادن پاکت از دستش، متوجه آن شد و کوتاه خم شده، آن را برداشت و با برگشتن به سمت مورفی که ذهنش را به دنبال اتفاقات فرستاده بود و سعی داشت تمامشان را هضم کند، پاکت را کمی بالا برد و توجهش را جلب کرده، آن را کنار دستش روی تخت گذاشت و با نشاندن لبخندی بر لب، گفت: - این نامهی پدر مردیه که قلبش رو بهت اهدا کرده، از من درخواست کرد برات بخونم؛ اما من فکر میکنم بهتره تنهایی بخونیش. مورفی آهسته سری تکان داد، پلک محکمی زد و با لبخندی محو، تلخ و تصنعی لب زد: - ممنون شارلوت. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Mahdiye ارسال شده در 4 اسفند، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هفده/آخر لبخند پر آرامش شارلوت هم ذرهای نتوانست مورفی را آرام کند. همین که درب اتاق توسط او بسته شد، چانهی مورفی به لرزش افتاد و نم در نگاهش نشست. باورش کمی برایش سخت بود، تمام این چند روز را بیهوش بوده و توانسته از آن تصادف وحشتناک زنده بیرون بیاید. گوشهی چشمش خیس شد و قطرهای اشک از شقیقهاش راه گرفت و به بالش سفید زیر سرش رسید. نگاهش زیر افتاده، دستش را روی تخت حرکت داد و پاکت را میان انگشتان لرزانش گرفت و روی شکم کشیده، دو طرفش را در دست گرفت و خیره به پاکت، با حس این که نسبت به باز کردنش کمی تردید دارد، آب دهان فرو فرستاد و قطرهی اشک دیگری را از حبس چشمان خیسش آزاد کرد. شانهاش را کمی بالا کشید، چهرهاش درهم شده از استرس حرکت کردن، نفسی عمیق کشید و نگاه مردد و بیفروغش را روی پاکت چرخاند. به حرفهای شارلوت فکر کرد، بابت این که نجات یافته بود، نمیدانست باید از چه کسی تشکر کند. دلش میخواست نامه را باز کند، پس به سختی تردیدش را کنار زد و با کشیدن دستی به چشمان خیسش، تاریِ دیدش را از بین برد و با دستی که لرزش خفیف داشت، نامهای را از داخل پاکت درآورد که همراهش عکس مستطیلی از پاکت بیرون افتاد و به پشت روی شکمش قرار گرفت. پاکت را کنار تخت گذاشت، تصمیم گرفت ابتدا نامه را بخواند. برگهای که سه تا خورده بود را به آرامی باز کرد، نگاهش برخورد کرده به دست خط زیبایی که روی بعضی لغات مشخص بود بابت لرزش آن زیبایی را از دست داده، لبخندی محو بر لب نشاند و با نگاهش متشکر به دست خط کسی که زندگیاش را نجات داده بود، در دل شروع به خواندن کرد. "من حافظهی درستی ندارم؛ اما فکر میکنم اسمت مورفی باشه، آخه از دوستت یک بار شنیدم. نمیدونم دوستت بهت میگه یا نه؛ اما دلم میخواست خودم هم بهت بگم که باید خیلی مراقب قلب پسرم چارلی باشی مورفی! اون قلب به اندازهای برای من عزیزه که اوایل راضی به اهدا کردنش نبودم؛ اما تو با هم دستی با چارلی من رو راضی کردی! شاید اگه اون شب به خوابم نمیاومدی و برای مدت کوتاهی که کنارم بودی باهام همدردی نمیکردی، الان کنار چارلی بودی و قطعاً اون هیچ وقت من رو نمیبخشید. قصد داشتم قلب پسرم رو برای خودم نگه دارم، قصد داشتم اون دردی که سعی در کشتنم داشت رو با تمام وجود حفظ کنم و غرق خاطرات بشم؛ اما تو نذاشتی. خودت خبر نداری؛ اما با یک رویای کوتاه به من یاد دادی باید از خاطرات بگذرم، من هم گذشتم و اون قلبی که برام یادآور تمام خاطرات بود رو به خودت سپردم، میدونی چرا؟ چون تو بهتر میتونی ازش استفاده کنی! اون قلب کنار من نابود میشد، اون قلب چارلی رو از من دلگیر میکرد؛ اما حالا که در سینهی تو میتپه، میدونم که چارلی در بخشی از وجودِ تو زنده است، میدونم که اون به تو زندگی رو هدیه میده و تو به همین خاطر از تمام خاطرات و عشق من محافظت میکنی مورفی. شاید بهتر باشه اسم و مشخصات من رو ندونی؛ اما بهتره کسی که زندگیش رو در وجود تو ادامه میده بشناسی. مراقب خودت و پسرم باش مورفی، و ممنون بابت این که به رویام پا گذاشتی و باعث شدی من برای آخرین بار، پسرم رو هرچند کوتاه ببینم." متوجه قطرات اشکی که تماماً صورت مهتابیاش را خیس کرده بودند، نشده بود. چیز زیادی از نوشتههای پیرمرد دستگیرش نشد؛ اما همین اندازه فهمید که خودِ چارلی کمک بزرگی در زنده ماندش کرده و با خوابی به دیدار پیرمرد رفته و رضایت او را گرفته. سختیِ پیرمرد را نسبت به رضایت دادن در نوشتههایش حس میکرد؛ اما در کنار آن سختی، نرمی و ضعفی خاص را هم احساس میکرد و همین باعث آرامشش شده بود. لبخندی از این که توانسته تنها با یک رویا که خود هیچ چیز از آن در خاطرش نیست، به پیرمرد کمک کند از خاطراتش بگذرد، بر لبش نشست و نگاه از نامه گرفته، یک تای آن را بست و با تکان دادن سرش و بالا کشیدن بینیاش، بیصدا لب زد: - ازت ممنونم چارلی، تو زندگی رو به من برگردوندی. دست چپش را آهسته بلند کرد، روی سینهاش گذاشت و با حس کوبشهای قلب چارلی زیر دستش، لبخندش لرزید و با قدر دانی و محبت ادامه داد: - از تو مراقبت میکنم چارلی، امیدوارم لایق قلب تو باشم. قطرهای اشک از روی گونهاش لغزید و به لبانش رسید، با فشردن لبانش بر روی هم راه قطرهی اشک را برای رسیدن به چانهاش هموار کرد و نامه را کنار گذاشته، نفسی عمیق کشید و دست لرزانش را آهسته به سمت عکس برد و آن را برداشت. چشمانش را با انتظار خاصی بست، عکس را با دو دستش گرفت و به آرامی آن را به سمت خود چرخاند و وجودش غرق هیجان خفیفی شده، چشمنش را به آرامی گشود و نگاه نم دارش را به برق چشمان مشکی مردی جوان و حدوداً سی ساله در عکس دوخت. خیال میکرد با دیدن عکس چارلی دوباره به گریه بیفتد و از او تشکر کند، خیال میکرد او تنها اهدا کنندهی قلبش است، خیال میکرد قرار است عکس شخصی غریبه را ببیند؛ اما لبانش متحیر از هم باز ماند و نگاه ناباورش روی لبخند آشنای مرد درون عکس خیره ماند و اشک در چشمانش جمع شده، چهرهی آشنایی که در گذشتههای دور دیده بود را به یاد آورد و همزمان با پیچیده شدن صدای مردانهای در سرش، لب زیرینش را محکم گزید و به گریهای ناباور افتاد. "آینده یه رازه مورفی، منتظر دیدارمون باش" هرچند دیدار دومشان را به یاد نمیآورد؛ اما چون او را شناخته بود، میان گریه از شدت شوک و هیجانی که البته برای وضع قلبش چندان هم خوب نبود، خندهای روی لبش نشست و با تکان دادن سرش، عکس را به سینهاش چسباند و به هق- هق افتاده، بیخبر از اویی که لبخند به لب، نگاه نم دار، راضی و براقش را از کنار پنجره به مورفی دوخته بود، سر به راست چرخاند و از آن جایی که دیگر به سبب جدا بودن دنیایشان نمیتوانست او را کنار پنجره ببیند، چشمان خیس و ناباورش را به خورشید پشت پنجره دوخت و قطرات اشک از نور آفتاب روی گونهاش برق افتاده، خندهی لرزانش را کش داد و با ضعف و علاقهای خاص زمزمه کرد: - پس نقش تو در آیندهی من این بود چارلی، آره؟! لبخند چارلی عمیقتر شد و گرچه مورفی او را نمیدید؛ اما سرش را آهسته تکان داد و مورفی حینی که حاضر نبود عکس را لحظهای از سینه جدا کند، ابروهایش را بالا فرستاد و با شیفتگی و محبت لب زد: - من تو رو یادم میاد، من اون شب رو یادم میاد، تو اون مسافر زمانی، تو... بیخبر از خیرگی نگاه نم دار چارلیای که قدمهای آهستهای به پشت سر به سمت خورشید برمیداشت روی خود، چشمانش را روی سقف بست و عکس را با محبت بیشتری به سینه فشرده، به سختی گریهی پر ضعف و حیرتش را کنترل کرد و لبخندی لرزان و پر غم روی لب نشانده، یاد و خاطرهی پیش زمینهی رویایی را با حضور خودِ شش ساله و چارلیِ سی ساله به یاد آورد و زمزمهوار گفت: - چارلی؛ اون دوستِ خیالی! *** پایان 5:00 1400/12/04 ویرایش شده 19 اسفند، ۱۴۰۰ توسط .Murphy. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .