Roghayeh.k ارسال شده در 23 مهر، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مهر، ۱۴۰۰ نام رمان: ماه در قفس نام نویسنده: رقیه کاف ژانر: تخیلی، عاشقانه خلاصه: داستان دوتا دوست که سرنوشت خیلی متفاوتی دارن. اتفاقی دور از ذهن سرنوشت اون دوتا رو به کلی تغییر میده... تقدیر اونا اینجوری رقم خورده! ازدواجی عاشقانه اما با بهایی سنگین، به سنگینی از دست دادن خانوادههاشون. مقدمه: دل را پرِ خون کردی، ماهم به قفس کردی حالا که چنین کردی، رو چارهی کارت کن! گفتم که نمانم من، این جا و مکان توست گفتی که نباشد رَه، همرَه شو و عادت کن این حرف پذیرفتم، عادت به جفا کردم گفتی تو بمان اینجا، تمرین اسارت کن در بند غم عشقت، مانده دل بیمارم ای دلبر دردانه، بر خیز طبابت کن! صفحه اصلی رمان 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ ماهچهره: پرونده ای که سرهنگ داده بود بدم به ماهرخ رو برداشتم و رفتم پیشش. در رو که بستم سرش رو بلند کرد و ابرویی بالا انداخت. ماهرخ: به به... ماهچهره خانوم! چه عجب از اینورا؟ پرونده رو گذاشتم رو میز. - این رو سرهنگ داده، گفت بدمش به تو. چشمهاش رو ریز کرد. ماهرخ: قتل که نیست؟ آهی کشیدم، ماهرخ از همون دوران راهنمایی که با هم آشنا شدیم از خون میترسید. - نمیدونم، نخوندمش! پرونده قبلی رو چیکار کردی؟ پوفی کرد. ماهرخ: هیچی، یک مورد کودکربایی بود که به خوبی و خوشی حل شد. ابرو بالا انداختم. - ایول، یه پا خانم مارپل شدی واسه خودت! پرونده رو باز کرد و مشغول زیر و رو کردنش شد. ماهرخ: ایول رو وقتی باید بگی که پرونده اصلی رو حل کنیم. لبخند زدم. - حرص نخور! حسم میگه یه اتفاق خوب تو راهه. آهی کشید. ماهرخ: ببینیم و تعریف کنیم. راستی فریبا نمونه قبول شد؟ خندیدم. - آره، کل خونه رو گذاشته بود روی سرش. تو چه خبر؟ شونه بالا انداخت. ماهرخ: هیچی... مامانم اینا امروز عصر واسه حسام میرن خواستگاری ولی من شیفتم، نمیتونم ببینم طرف کیه. جلو رفتم و بهش چشمک زدم. - من که راحتم. داداشم زن داره عمه هم شدم. خندید و سرش رو کمی کج کرد. ماهرخ: سه چهار سال دیگه که پسر داداشت یاد گرفت فحش بده میگم بهت، هرچی بگه میگن عمهته. اومدم جوابش رو بدم که تلفن زنگ خورد. پوفی کرد و جواب داد و از گفتن چند تا جملهٔ کوتاه قطع کرد. ماهرخ: بدو بریم! سرهنگ امامی احضارمون کرده! سریع رفتیم اتاق سرهنگ. احترام نظامی گذاشتیم و بعد از گرفتن اجازه از سرهنگ نشستیم. کمی بعد سروان احمدی و سرگرد خراسانی و سرگرد طاهری هم اومدن. سرهنگ هم که دید همه هستن جلسه رو شروع کرد. سرهنگ: وقتشه که پرونده بیست و پنج صفر شش روتموم کنیم! طبق اطلاعاتی که رابطمون بهمون داده قصد دارن محموله رو از شهر خارج کنن و ما باید در حین ارتکاب جرم دستگیرشون کنیم. قراره هفت تا ماشین همزمان از مقرشون خارج بشه و این یکم کار رو سخت میکنه، ما باید هر هفت ماشین رو پوشش بدیم. وقت زیادی هم نداریم... به گروه های چهار نفره تقسیم بشین و برین سراغشون! سروان احمدی، ستوان مرتضوی، سرگرد طاهری، سرگرد خراسانی، سروان میرزایی، سرگرد یوسفی و ستوان صادقی سرتیمهای عملیات خواهند بود. ما: بله قربان. سریع رفتیم بیرون. داشتیم میرفتیم سمت پارکینگ که سرگرد طاهری از راه رسید. سرگرد طاهری: سروان منتظری! ماهرخ: بله قربان؟ سرگرد طاهری: شما با من بیاین. ماهرخ: اما گروهبندی ها از قبل انجام شده. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ طاهری: پس من با شما میام، بهتره یه مرد همراهتون باشه. اخم کردم. - ببخشید قربان اما شما سرتیم یه گروه دیگه هستین... باید همراه تیم خودتون باشین. طاهری: ولی... اخم کردم. - درسته که ما زنیم ولی از پس خودمون برمیایم... الان هم بهتره زودتر راه بیفتیم، دیر میشه. رفتیم به پارکینگ و سوار ماشینا شدیم. من نشستم پشت فرمون ماهرخ هم کنارم نشست. مرضیه و الهه هم اومدن... ای بابا... مار از پونه بدش میآد دم لونه اش سبز میشه... وقتی برای اعتراض نداشتم... سریع راه افتادم و خوشبختانه به موقع رسیدیم. یکی از ماشینها رو انتخاب کردم و راه افتادم دنبالش. یه زن و دوتا مرد سوار ماشین بودن... من هم با دقت دنبالش میکردم. از شهر خارج شد و کم کم سرعتش رو زیاد کرد، من هم کم نیاوردم و سرعت رو زیاد کردم که گمش نکنیم به صد و شصت کیلومتر بر ساعت هم رسیدم! یک بار هم گلگیر ماشین رو به فنا دادم چون جاده رو درست نمیدیدم... قلبم خیلی تند میزد، هم هیجان زده شده بودم و هم استرس داشتم. این اولین مأموریت واقعی من و ماهرخ بود، هردومون هیجان داشتیم... پنج کلیومتر که رفت زد تو خاکی. الهه: بابا بیخیال... بیاین برگردیم، به سرهنگ هم میگیم گمشون کردیم... بخدا اگه گیرمون بیارن زندهمون نمیذارن ها... ماهرخ: شما یه لحظه ببند بذار ببینیم کجا میره. رسیدیم به یه خرابه. هوا خیلی تاریک بود، به زور جلوم رو میدیدم چون چراغای جلوی ماشین رو خاموش کرده بودم که نفهمن دنبالشونیم. یکم بعد اونم چراغهاش رو خاموش کرد. ماهرخ: فکر کنم رسیدیم... بعد از یه پیچ ماشینشون رو دیدیم که ایستاده... با احتیاط نزدیک شدیم ولی خالی بود. مرضیه با خوشحالی به صندلی های خالی نگاه کرد و گفت: خیلی خب... حالا واقعا گمشون کردیم... برمیگردیم کلانتری. - مسئولیت این تیم با منه و من میگم کِی برگردیم... شما هم الان میری چراغ قوه ها رو از تو ماشین میاری که بریم دنبالشون. الهه: اونوقت از کجا بفهمیم کدوم وری رفتن خانوم مسئول؟ - اگه کمی اون مغزت رو به کار بندازی میفهمی... زمین اینجا خاک نرمی داره... مطمئنم رد پاهاشون مونده. ماهرخ: مرضیه خانم... چراغ قوه ها لطفاً... مرضیه نگاه کفریای به ماهرخ انداخت و رفت چراغ قوه ها رو آورد. حدسم درست بود، رد پاهاشون مونده بود.... دنبالشون رفتیم و رسیدیم به یه دو راهی. دوتاشون از یک راه رفته بودن یکیشون از یک راه دیگه. رو کردم به مرضیه. - تو و الهه برین سمت راست ماهم میریم سمت چپ. اخم کردن و رفتن سمت چپ ما هم رفتیم سمت راست. نمیدونم این دوتا ترسو چهجوری تو آزمون های انتخابی قبول شدن... ماهرخ: کاش جای اون دوتا دست و پا چلفتی دو نفر دیگه همراهمون اومده بودن... بعید میدونم بتونن کاری بکنن. - بذار این دوتا رو بگیریم بعد میریم کمکشون... وقتی هم برگردیم اداره گزارششون رو به سرهنگ میدم. ماهرخ: خیلی راه رفته بودیم ولی خبری ازشون نبود. از یک طرف خسته شده بودم و از طرف دیگه ترسیده بودم، آخه میگن شبها تو خرابهها روح و جن هست من هم عین چی از اینجور چیزها میترسم... - ماهچهره! ترو خدا وایسا...! پاهام درد گرفت، دیگه نمیتونم راه برم. ماهچهره: خیلی خب باشه... ولی فقط یه دقیقه. هوف... یه دقیقه کم هست ولی همون هم غنیمته... روی چیز سکو مانندی نشستیم. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ یه کم سکوت شد و یهو صدایی از تو خرابهای که رو به رومون بود اومد. ترس برم داشت... نگاهی به ماهچهره انداختم پاشد و رفت سمت خرابه. صدام رو آوردم پایین: - ماهچهره...! کجامیری؟! با توام ها... ماهچهره...! هرچی صداش کردم جواب نداد و راه خودش رو رفت. من هم که از تنهایی بیشتر از روح و جن میترسیدم پاشدم و دنبالش رفتم. کمی که رفتیم سرو صدا بیشتر شد یهو ته دلم خالی شد، وای خدا... نکنه جنه... روح نباشه... اینجا دیگه کجاس ما اومدیم آخه؟ قلبم شروع کرد به تند زدن، انگشت هام یخ کرده بود و عرق سردی روی پیشونیم بود... به ماهچهره نزدیک تر شدم. نور چراغ قوه ها رو تو اتاق چرخوندیم ولی چیزی ندیدیم... وای! حتماً روحه... آقا من میترسم، من میخوام از اینجا برم... ماهچهره: اینجا چرا این شکلیه؟ - شبیه خونه ارواحه... تو رو خدا بیا بریم من میترسم. ماهچهره: خیل خب... منو باش فکر میکردم الهه و مرضیه ترسو هستن نگو تو هم... - آهای! من ترسو نیستم ها. ماهچهره: بله... دارم میبینم، بیا بریم. از خدا خواسته سرتکون دادم تا اومدم برگردم کسی نفر محکم جلوی دهنم رو گرفت... ماهچهره رو هم گرفته بود. وای... بدبخت شدیم، حتماً یکی از همون قاچاقچی هاست... لو رفتیم... چراغ قوه ها از دستمون افتاده بود و هیچ جا رو نمیدیدیم... خیلی ترسیده بودم...مطمئنم جون سالم به در نمیبریم، کمی تقلا کردم ولی راه به جایی نبردم؛ گریه ام گرفت. خدایا خودت کمک کن. ماهچهره دست طرف رو گاز گرفت اون هم ولش کرد ولی تا خواست فرار کنه دست انداخت دور کمرش و گیرش انداخت و هر دومون رو پرت کرد کنار دیوار، پهلوم خیلی درد گرفت ؛ بالاخره تونستم ببینمش ولی چشمم که بهش خورد خشکم زد. اینکه قاچاقچی نیست... وایخدا ...نکنه اومدیم شهرک سینمایی؟! اینا چیه این پوشیده؟ یه لباس بلند تنش بود با یه زره سفید و طلایی یه شمشیر هم بسته بود به کمرش! صورتش رو درست نمیدیدم، شمشیرش رو بیرون کشید و گرفت سمتمون و گفت: اگه داد بزنین هر دوتون رو میکشم. تند تند سر تکون دادیم. مرده: میدونم سلاح دارین بدینشون به من. کلتهامون رو در آوردیم و گرفتیم جلوش. اخم کرد و داد زد: گفتم سلاح هاتون. ماهچهره: چی میخوای دیگه؟ ما فقط همینا رو داشتیم. مرد: فکر کردین من نمیفهمم؟ سلاحهاتون رو بدین تا هردوتون رو تیکه تیکه نکردم. ماهچهره: به چه زبونی بگم ما فقط همین ها رو داریم، حتماً باید قسم بخورم تا باور کنی؟ - اصلاً تو کی هستی؟ از ما چی میخوای؟ مرد: باید با من بیاید. - کجا؟ با اخم کلت ها رو گرفت و رو کرد به دیوار و یه چیزی زیر لب زمزمه کرد. یهو چیز دریچه مانندی تو دیوار باز شد... 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ هر دومون جیغ زدیم و خودمون رو عقب کشیدیم... مرده: بیایید . وحشت زده نگاهش میکردیم. چند قدم رفت و وقتی دید دنبالش نمیریم برگشت و دست هامون رو محکم گرفت و کشید سمت دریچه. چشمهام رو بستم و سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم... از زمین هم کمک گرفتم ولی زورش خیلی زیاد بود. بردمون سمت دریچه، منتظر بودم بخوریم به دیوار ولی ده دوازده متری رفتیم و خبری نشد. یکهو صدای هین ماهچهره اومد؛ سریع چشمامو باز کردم. یا خدا... اینجا دیگه کجاست؟ مگه اینجا الان خرابه نبود؟ پس چرا یکهویی انقدر شبیه قصرشد؟ این چیزای تزئینی و پر زرق و برق از کجا اومد؟ سقفش رو کِی ساختن؟ این در چوبی گنده از کجا پیداش شد آخه؟ هنوز تو هنگ بودم که دره باز شد و یه پیرزن قد خمیده با مو های سفید بلند و لباسای عجیب و غریب و عصای عجق وجق که چند تا استخون چندش آور بهش وصل بود اومد تو. نگاهی به ما انداخت و رو به مرده پرسید: بالأخره آوردینشون؟ مرده: کمی سرسختی کردن ولی آوردمشون. پیرزنه لبخندی زد و اومد جلوی من و انگشت های دراز و استخونیش رو کشید رو گونه ام، سریع سرمو عقب کشیدم اگه اون یارو دستم رو نگرفته بود چند تا فن روش پیاده میکردم حالش جابیاد.... 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ ماهچهره لگد محکمی زد تو پای مرد غربیه، اون هم ما رو ول کرد. دویدیم سمت دیوار ولی خبری از دریچه نبود! یعنی چی؟ پس کجا رفت؟ عین دیوونهها دست میکشیدیم رو دیوار ولی هیچی به هیچی... مرد با پوزخند: دنبال چی میگردین؟ رفتم جلوش وایسادم و با صدای داد مانندی پرسیدم: اینجا کدوم جهنم درهایه؟ مارو کجا آوردی؟ مرد: اینجا عمارت جادوگر اعظمه نه جهنم دره... شما توی قصر هستین. ماهچهره: قصر؟ چجوری از تو خرابه سر از قصر درآوردیم؟ به جای جواب دادن به ماهچهره روکرد به پیرزن و گفت: مواظبشون باشین، پادشاه دستور دادن تا زمانی که به اینجا عادت کنن تو عمارت شما بمونن... بهتره ببندینشون که فرار نکنن. پیرزنه سرتکون داد و مرد هم رفت. وحشت زده به پیرزنه نگاه کردیم، قهقهه گوشخراشی سرداد و گفت: نترسین... اگه قول بدین که فرار نکنین نمیبندمتون. چیزی نگفتیم و فقط نگاهش کردیم زیر لب چیزی گفت و رفت... ماهچهره: اینا چی میگن؟ مگه میشه؟ - حتماً میشه دیگه... ندیدی خرابه شد قصر؟ ماهچهره: مطمئنم خوابم. - اگه تو خوابی پس من اینجا چیکار میکنم؟ ماهچهره: لابد اومدی تو خواب من دیگه. - نمیشه که همزمان هردومون یک خواب رو ببینیم... ماهچهره: داری میگی اینا واقعیته؟ - نمیدونم... منم مثل تو گیج شدم. سه روزبعد: سه روز از اون شب نحس گذشته و من ماهچهره به چیزی پی بردیم که باورش خیلی سخت بود، اون مرد ما رو برده بود به چند هزار سال قبل! جایی که هیچکس از وجودش خبر نداشت و هیچ راه برگشتی هم نداریم... اجازه بدین سه روزی که گذشت رو واسه تون شرح بدم... عهم عهم... روز اول که صرف مات و مبهوت موندن از اتفاقی که برامون افتاده بودشد، روز بعدش هم صرف گریه و زاری بخاطر دلتنگی و دوری از خانوادههامون شد، روز سوم هم رفتیم رو مخ جادوگره که کاری کنه بریم خونه... ولی از اونجایی که به معنای واقعی کلمه پیرزن لجباز و یک دندهای بود دست از پا دراز تر برمون گردوند... الان هم تو سالن عمارتش منتظر نشستیم... قراره اون مرد عصا قورت داده بیاد ما رو ببره پیش پادشاه شون... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ جادوگره اومد ما رو برد بیرون... تو این مدتی که اینجاییم اولین باره از ساختمون میریم بیرون... چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم... بیرون ساختمون از داخلش خیلی پر زرق و برق تر بود... روی مسیر سنگ فرش شدهای راه میرفتیم که دو طرفش پر از گل و گیاه و بود، انقدر محو تماشای اطراف شده بودم که نفهمیدم اون مرد همیشه اخمو و چند نفری که همراهش بودن و فکر کنم سربازاشون بودن کِی اومدن... مرد رو کرد به سربازها و گفت: دستهاشون رو ببندین. طناب به دست اومدن سمتمون. - هوی... جلو اومدین نیومدین ها... دستتون به من بخوره قلمش میکنم. متعجب نگاهم کردن. ماهچهره: منظورش اینه که طناب لازم نیست خودمون میآییم. راه افتادن ماهم باهاشون رفتیم... درو تا دورمون رو گرفته بودن که فرار نکنیم. من که اصلاً تو این فازها نبودم... غرق تماشای گل و گیاه ها شده بودم. رسیدیم به یک ساختمون خیلی خیلی بزرگ و مجلل... اون رو که دیدم تازه فهمیدم قصر یعنی چی! ماهچهره: مردی جلوی در ساختمون بزرگ ایستاده بود. نگاهی به ما انداخت و رو به دوتا سربازی که دو طرف در ایستاده بودن سرتکون داد اونا هم در رو باز کردن. مرد اخمو: مراقب حرف هاتون باشین، پادشاه مثل من صبور نیست.اگه عصبانیش کنین دستور میده گردنتون رو بزنن... محل بوق هم بهش ندادیم و رفتیم داخل... وای خدا! مگه مشه؟ وارد تالار خیلی بزرگی شدیم که فکر کنم چند هزار متری بود و از بالا تا پایینش رو با طلا و جواهر پوشونده بودن... آدم یاد افسانه ها میافتاد. خیلی بزرگ و قشنگ بود... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مردی که معلوم بود پادشاهه، روی تخت بزرگی که با جواهرات تزئین شده بود نشسته بود، یه زن و دختر هم کنارش بودن. لابد زنه ملکه اس دختره هم شاهزادهاس. هردوشون لباس های بلند تا روی پا داشتن، فقط موهاشون معلوم بود. پارچه توری ای که فکر کنم حریر بود هم روی سرشون بود با یک تاج ظریف. دختره ده قلم آرایش داشت ( من رو باش فکر میکردم آرایش مال زمان ماست نگو اینا هم دختراشون این کاره ان.) این ها رو ول کن تاج پادشاه رو بچسب! خیلی بزرگ بود، موندم گردنش درد نمیگیره این رو میذاره رو سرش؟ چقدر هم طلا و جواهر داره. یعنی اگه این مال من بود کل تهران رو میخریدم. پادشاه: پس بالأخره رام شدند. ملکه: چه لباس های عجیب و غریبی دارند! من و ماهرخ نگاهی به لباسهامون انداختیم. ماهرخ: این لباس کار ماست... شاهزاده: لباس کار؟ مرد اخمو: بله... اونطور که جادوگر اعظم گفتن این دخترها سرباز بودن. ملکه قهقهه زد و گفت: زن سرباز؟ مگه میشه؟ - ما افسریم سرباز نیستیم. پادشاه: افسر چیست؟ ماهرخ زمزمه کرد: گیر چه خل و چلایی افتادیم ها... حالا کی میخواد واسه این ها توضیح بده؟ بعد صداش رو بلند کردو گفت: بیخیال بابا... همون سربازی که شما میگی. پادشاه: خب ملکه هم که همین رو گفت. شاهزاده خواست چیزی بگه که یهو صدای آهنگ تو تالار پیچید و ایمان ابراهیمی و حامد برادران شروع کردن به خوندن! صدای گوشی ماهرخ بود! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ همه سربازها نیزهها و شمشیرهاشون رو گرفتن سمتمون، اون مرد اخمو هم رفت عقب و شمشیرش رو بیرون آورد. ماهرخ آروم گوشیش رو بیرون آورد و هشدارش رو قطع کرد. ماهرخ: چیزی نیست... هشدار گوشیم بود. پادشاه: هشدار؟ هشدار برای چی؟ ماهرخ: خب واسه اینکه صبح ها زود بیدار بشم و برم سرکار. مرد رو کرد به سربازها و گفت: سلاح هاتون رو بیارید پایین. سربازها: چشم فرمانده. اوهوع... این یارو به این جوونی فرماندۀ ایناست؟ ملکه: اون وسیلۀ عجیب چیه؟ ماهرخ: گوشیمه... یکی از وسایل ارتباطی ماست. پادشاه: بیارش ببینم... ماهرخ رفت جلو و گوشیش رو نشونش داد. پادشاه: ممکنه خطرناک باشه...باید پیش ما بمونه... تو هم اگر داری بیار تحویلش بده. گوشیم رو خاموش کردم و بردم دادمش. برگشتیم سرجامون. یهو یه نفر داد زد: جناب وزیر وارد میشوند... بعدم یک پسر جوون هم سن و هیکل اون فرماندهٔ اخمو اومد تو. ماهرخ: وزیرشون کو پس؟ شونه بالا انداختم. پادشاه: درود بر وزیر جوان ما. پسره: درود بر پادشاه من. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده... ماهرخ که دیگه منفجر شده بود... همه با تعجب نگاهمون میکردن جز فرمانده، قشنگ از قیافهاش معلوم بود میخواد با شمشیرش تیکه تیکه مون کنه... به زور خودمون رو جمع و جور کردیم. پادشاه رو به فرمانده: ماجلسه داریم... فعلاً این دو دختر رو به بانوی دوم دربار بسپار که آداب و فرهنگ ما رو بهشون یاد بده. فرمانده: چشم سرورم... راه افتاد ماهم دنبالش رفتیم... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ ما رو برد به جایی که کلی زن با لباسهای رنگارنگ توش بود... رفت با یکیشون حرف زد و رفت. یه زن که نه، یه دختره اومد پیشمون... نگاهی بهش انداختم، هم جوون بود هم خوشگل. دختره: درود، من ناهیدم... - من ماهچهره ام. ماهرخ: من هم ماهرخم. ناهید: فرمانده از من خواست آداب و رسوم قصر رو بهتون آموزش بدم... از حرف زدن شروع میکنیم. ماهرخ: شما که مثل ما حرف میزنین. ناهید: تو شرایط عادی بله ولی جاهایی مثل جلسه های مهم و پیشگاه پادشاه باید رسمی حرف بزنین. ماهرخ این که آسونه. ناهید: باید به کسانی که مقامشون ازتون بالاتره تعظیم کنین. - ماکه کسی رو نمیشناسیم. ناهید: من افراد مهم رو بهتون معرفی میکنم با بقیه هم کم کم آشنا میشین... از خاندان سلطنتی شروع میکنیم... اسم پادشاه آراده... مردی جدی، مصمم، ثروت طلب و دمدمی مزاج... ملکه رادبانو هم زنی مغرور و خودپسند و زیرکه... شاهزاده نیوشا هم عیناً مثل مادرشه خیلی هم کینهایه... اینا بین خودمون بمونه... اگه کسی بفهمه من درباره خاندان سلطنتی اینجوری حرف زدم سر هر سه تامون به باد میره... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ ما: باشه. ناهید: مراقب باشین که برخلاف خواسته های این سه نفر رفتار نکنین. ماهرخ: چیزه... چند لحظه پیش یه پسر جوون رو دیدیم که وزیر بود. ناهید: منظورت نصار خراسانیه... وزیر اعظم دربار. - وزیر اعظم؟ مگه وزیر اعظم نباید مو سفید و دنیا دیده و اینا باشه؟ ناهید با خنده: چرا... ماهرخ: خب پس چجوری این پسره وزیر شده؟ ناهید: وقتی پدربزرگ جناب نصار وزیر بود خدمات زیادی به کشور کرد و یه جورایی حکومت رو نجات داد... پادشاه فقید هم برای قدردانی وزارت رو تو خاندان اونا موروثی کرد، بعد از پدربزرگ جناب نصار پدر ایشون وزیر شد اما پنج سال بعد از به سلطنت رسیدن پادشاه از دنیا رفت و جناب نصار تو سن بیست و هفت سالگی وزیر اعظم سرزمین شد. - حالا کاری هم کرده با این سن کمش؟ ناهید: درسته برای این منصب کم سنه ولی کارایی که کرده کم از خدمات پدربزرگش نداره... پادشاه کاملا بهش اعتماد داره. ماهرخ: اون عصا قورت داده هه که مارو آورد اینجا چی؟ ناهید: فرمانده آریان؟ ماهرخ: اسش رو نمیدونم فقط میدونم فرمانده اس. ناهید: فرمانده آریان فرمانده سپاهه... اونم مثل جناب نصار کم سنه و فقط بیست و نه سال داره. - این یکی رو دیگه راست نمیگی. ناهید: باور کنید. - مگه میشه یه جوون بیست و هشت ساله رو فرمانده سپاه یه مملکت کرد؟ حرفا میزنی ها... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ ناهید: مردان خانواده ای که فرمانده در اون متولد شده، سالهاست فرماندهی سپاه رو برعهده دارن... علاوه بر این فرمانده تو آزمونهای سختی که درباریان تعیین کردن هم قبول شد، بگذریم... این پنج نفر در رأس کشور هستن، حالا بیاید برم قصر رو بهتون نشون بدم. دنبالش رفتیم، انقدر ما رو تو قصر گردوند که ظهر شد... داشتیم از پا درد میمردیم. ناهید: باید لباس هاتون رو عوض کنین. - لباس از کجا بیاریم؟ ما فقط همینا رو داریم. ناهید: از قبل براتون آماده شده، دنبالم بیاین. بردمون به یه جایی و به هر کدوممون یه دست لباس داد. ماهرخ: وویی! لباساشون چقد باحاله... نگاهی به ماهچهره انداختم. خیلی خوشگل شده بود. یه پیرهن آستین کلوش آبی آسمونی تنش بود با یه مانتوی ترمۀ آستین سه ربع فیروزهای و دامن آبی پر رنگ، یه حریر سرمهای رنگ هم رو سرش بود. لباسهای منم همون شکلی بود ولی پیرهنم صورتی، مانتوم نارنجی، دامنم قرمز و حریر روی سرم زرشکی بود. قسمت جلویی حریر یه نوار دوسانتی گل دوزی شده بود... حس ملکهها بهم دست داد. من بخوام از اینجا برم ده دوازده دست از این لباسهاشون رو هم باخودم میبرم... هر کدوم یه شال گرفتیم و موهامون رو پوشوندیم. ناهید: باید بریم پیش پادشاه. سرتکون دادیم و دنبالش راه افتادیم، دوباره رفتیم تو همون تالار گنده... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ پادشاه نگاهی به سر تا پامون انداخت و پرسید: چرا موهاتون رو پوشوندین؟ اومدم یه چی بگم و حالش رو بگیرم که ماهچهره نذاشت. ماهچهره: ما اینجوری راحت تریم. پادشاه: اشکالی نداره... هرجور که راحتین لباس بپوشین. ماهچهره: ببخشید، شما کِی ما رو برمیگردونید؟ پادشاه: هروقت که ما امر کنیم شما رو بر میگردونن. دیگه صبرم سر اومد. - یعنی چی؟ فکر کردین ما بیکاریم؟ پادشاه: ما به شما نیاز داریم. - چی چی رو نیاز داریم؟ سه روزه ما رو از کارو زندگی انداختین و اینجا علاف کردین. ماهچهره: معلوم نیست پدر و مادرامون اونجا چه حالی دارن اونوقت هر وقت امر کردین؟ باید ما رو برگردونین. پادشاه: شما اینجا میمونین چون ما میگیم، اگر میتونین خودتون برگردین. پاشد رفت. دِبیا... یعنی تو عمرم از این مرتیکه بیشعورتر ندیدم. ناهید: تنها کسی که میتونه شما رو برگردونه جادوگر اعظمه که اونم بدون دستور پادشاه هیچ کاری نمیکنه... - الان ما چیکار کنیم؟ ناهید: دنبالم بیاین که خونهتون رو بهتون نشون بدم. ماهچهره: خونه مون؟ ناهید: آره... دور تا دور قصر برای بانوان دربار خونه ساخته شده. راه افتاد ماهم دنبالش رفتیم. وسط راه وزیره رو دیدیم... اوه اوه... سرم رو انداختم پایین. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ بالاخره رسیدیم. یه خونه کوچیک بود. تو هالش یه میز دایره ای شکل گذاشته بودن با چهار تا صندلی،دو تا اتاقم داشت... ناهید رفت ماهم رفتیم تو اتاق ها. خونه هه کنار دیوار قصره، کاش میشد فرار کنیم، بذار برم یه نگاهی بندازم ببینم میشه در رفت یانه، آروم از خونه رفتم بیرون. خب... از نگهبان خبری نیست فکر کنم چون دروازه فرعیه کسی رو نذاشتن. آروم رفتم سمت دروازه. ✥✥✥: آهای کجا میری؟ یا خدا... این دیگه کیه؟! ✥✥✥: باتوام... نکنه کری؟ صدا از بالای سرم میومد نگاهی به بالای سرم انداختم فرمانده هه بود!!! انگار زمین جانداره که این آقا با دومتر قد رفته رو دیواره نشسته. - خودت که میبینی کجا میرم، نکنه کوری؟ فرمانده: نه فقط برام جالب بود تو که اینجا کسی رو نداری خونۀ کدوم خاله ای داری میری. - میخوام برم بیرون رو ببینم، به شما ربطی داره؟ فرمانده: ربط که داره ولی هر جا دوس داری برو ... یا میزنن میکشنت یا به عنوان برده میبرن میفروشنت. ترس برم داشت ... چه کاریه؟ مگه دیوانه ام برم؟ برای خالی نبودن عریضه اخم کردم. - بله...تو کشوری که تو فرمانده سپاهش باشی بیشتر از این نمیشه انتظار داشت. یهو چند تا سرباز سر رسیدن، پرید پایین سربازها یه چیزی بهش گفتن و با هم رفتن... منم برگشتم خونه. هوا داشت تاریک میشد ماهچهره هم تو هال بود. ماهچهره: کجا بودی؟ - هیچی رفتم بیرون رو ببینم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ ماهچهره: چند لحظه پیش یه نفر اومد گفت الان شام میارن. ای بابا... تلویزیون که ندارن گوشیامون رو هم که گرفتن حتماً ساعت هشتم باید بخوابیم... شام رو خوردیم انصافاً مرغ بریوناشون خوشمزه اس... ماه چهره: ماهرخ رفت خوابید، منم رفتم تو اتاقم... خدایا کِی میشه این کابوس تموم شه؟ خدا کنه این پادشاهه زودتر امر کنه، اَه... انقدر فکرکردم که بالاخره زور خوابم برد. قو قولی قوقو... قو قولی قوقو... اَه ه ه... یعنی از خروس و صداش متنفرم... معلوم نیست ساعت چنده... خدارو شکر ساعت مچی هامون رو نگرفتن... اوه اوه ساعت شیشه... ناهید گفته بود باید موقع طلوع بیدار باشیم. رفتم بیرون.. خروسه هنوز رو دیوار بود! من موندم این چه جور قصریه که خروسا واسه خودشون توش ول میچرخن... یکی از صندلایی که جلوی در بود رو برداشتم و پرت کردم سمتش خورد که بهش و افتاد اونور و صدای آخ یه نفر اومد... یعنی کی بود؟ نگاهم هنوز به دیوار بود یهو کله یه سربازاومد بالا... جیغ زدم و اون یکی لنگه رو هم پرت کردم سمتش افتاد پایین و فریاد زد. ماهرخ اومد بیرون. ماهرخ: صدای چی بود؟ - فکر کنم زدم یکی رو ناقص کردم... ماهرخ: کی رو؟ - یه سرباز رو. ماهرخ: تو که کلا تو کار ناقص کردنی... صبحانه رو آوردن. بعد از خوردن صبحانه رفتیم یه چرخی تو باغ بزنیم یه گل رز خوشگل دیدم... چیدمش و به ماهرخ نشونش دادم. یهو سر و کله یکی از خدمتکارا پیدا شد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ دختره: آهای! چیکار میکنی؟ مگه نمیدونی چیدن این گلا ممنوعه؟ - صدات رو بیار پایین، دلم خواست بچینمش. دختره: شکایتتون رو به ناهید بانو میکنم. ماهرخ: برو بابا ناهید خودش رفیق ماست، شکایت چی رو میخوای بکنی؟ - هه ببین ما چقد بدبختیم که باد به این یه الف بچه جواب پس بدیم. دختره رفت ما هم به راهمون ادامه دادیم.یه هفته گذشت و هر روز کسل کننده تر از روز قبل میشد... آدما، لباسا، غذاها... آخ گفتم غذاها! تنها غذای اینا که به ما میخورد کباب و مرغ بود... ناهید هم رفته بود نیشابور. تنها بودیم تنها تر هم شدیم... هر چی به جادوگره التماس کردیم برمون گردونه قبول نکرد. روز نهم بود که گفتیم بریم ببینیم تو سرباز خونه شون چیکار میکنن که راهمون ندادن، گفتن سرباز خونه جای زنا نیست. بیشعورهای مرد پرست... داشتیم بر میگشتیم که یه عده سرباز از کنارمون رد شدن... اول اهمیت ندادیم ولی هر چی میرفتیم بیشتر میشدن. - کجا دارن میرن؟ ماهرخ: این راه میرسه به عمارت جادوگر. - یعنی چی شده؟ ماهرخ جلوی یکی از سربازا رو گرفت. ماهرخ: چرا همه سربازا دارن میرن عمارت جادوگر؟ سربازه: به کسی نگین ها... دیشب جادگر اعظم رو کشتن... - چی؟! سربازه: آروم باشین... فرمانده گفته خبر فعلا جایی درز نکنه، منم چون شما از خودمونین بهتون گفتم وگرنه یه کلمه هم حرف نمیزدم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ - چی؟! منظورت چیه که ما از خودتونیم؟ سربازه: مگه هنوز بهتون نگفتن؟ پادشاه به جادوگر اعظم دستور دادشما رو برای محافظت از دخترش شاهزاده نیوشا بیاره اینجا. ماهرخ: ای وای... - چته؟ ماهرخ: بدبخت شدیم رفت! ناهید میگفت فقط جادوگر میتونه مارو برگردونه... الان که جادوگره مُرده ما اینجا گیر افتادیم. وای... خدایا نه! من میخوام برگردم پیش پدر و مادرم. نمیخوام محافظ اون دخترهٔ زشت لوس و پرافاده بشم، یه جوری آدم رو نگاه میکنه انگار نوکر پدرشم. ماهرخ: بیا بریم ببینیم چی شده، شاید هنوز امیدی باشه. - بریم. سربازه: کجا میرین؟ جوابش رو ندادیم و رفتیم سمت عمارت جادوگر... وقتی رسیدیم فرماندهه رو دیدیم که وایساده بود بالا سر سربازها و دستور میداد. تا ما رو دید اخم کردو اومد جلومون. فرمانده: شما اینجا چیکار میکنین؟ زود از اینجا برین... ماهرخ: کنجکاو شدیم ببینیم چرا این همه سراباز میان اینجا... چه خبره؟ فرمانده: خبری نیست... حالابرید. یهو یکی از سربازا اومد و گفت: فرمانده جسد جادوگر رو بردن... فرمانده برگشت یه جوری نگاهش کرد که بیچاره لال شد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ ماهم که نمیخواستیم طرف بفهمه بهمون گفتن جادوگره مرده شروع کردیم به نقش بازی کردن، چون مطمئناً اگه می فهمید کل سربازا رو باز جویی میکرد که بفهمه که قضیه رو لو داده... بعید نیس چند نفرم بخاطر گرفتن زهر چشم بکشه... ماهرخ: جسد؟ منظورش چی بود؟ مگه پیرزنه مرده؟ فرماندهه یه نگاه پر حرصی به ماهرخ انداخت. فرمانده: چیزی که الان میشنوین باید بین خودمون بمونه، تاز مانی که پادشاه نگفته حق ندارین در این مورد با کسی حرف بزنین چون جادوگر تو این کشور مقام بالایی داره و خبر به قتل رسیدنش باعث هرج و مرج میشه... دیشب جادوگر روتو خواب کشتن... عجیب اینه که هیچکدوم از نگهبانها ندیده کسی وارد عمارت بشه یا از عمارت خارج بشه. - از کجا مطمئنین کشته شده؟ شاید به مرگ طبیعی از دنیا رفته... آخه خیلی پیر بود. فرمانده: از اونجایی که سرش رو بریده بودن وبا خنجر چند ضربه به شکمش زده بودن... قیافهٔ ماهرخ یه جوری شد، معلوم بود حالش بد شده... همیشه میگفت از دیدن و شنیدن اینجور چیزا خوشش نمیاد واسه همینم هیچوقت پروندهٔ قتل قبول نمیکرد. فرمانده هه هم که انگار فهمیده بود با لبخند شیطنت آمیزی ادامه داد: وقتی پیداش کردیم سرش کنده شده بود و افتاده بود روی زمین محتویات شکمش هم ریخته بود بیرون. ماهرخ اینا رو که شنید تاقت نیوورد، دستش رو گذاشت روی دهنش و دوید تو عمارت. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ فرمانده هه زد زیر خنده و گفت: شما با این روحیه ادعا میکنین که سرباز بودین؟ مسخره اس... عصبانی شدم. - چرا دروغ گفتی؟ مگه مرض داری؟ فرمانده: مراقب حرفات باش... من فرمانده سپاهم ها. - خب باش، به درک... به منچه... من که زیر دستت نیستم اصلنم ازت نمیترسم... الانم بهتره بری یه راهی پیدا کنی واسه برگردوندن ما. فرمانده: از این به بعد هر دوی شما زیر دست منین چون قراره برای محافظت از شاهزاده تعلیمتون بدم و بهتره یاد بگیری که حداقل از من بترسی، چون مرگ و زندگیت دست منه! برای برگشتنتون هم کاری نمیتونم بکنم، تنها کسی که میتونست شما رو برگردونه جادوگر اعظم بود که کشته شد. - من نمیدونم، تو مارو آوردی اینجا خودتم برمون میگردونی بقیه اش دیگه به ما ربطی نداره. ماهرخ اومد، دستش رو گرفتم و راه افتادم سمت خونه. ماهرخ: دو دقیقه نبودم ماهچهره با این فرماندهه دعوا راه انداخت... مطمئنم حسابی به خدمتش رسیده... حقشه من که اصلاً ازش خوشم نمیاد پسرهٔ بیشعور... شرط می بندم اون حرفا رو هم واسه این زد که فهمید من از این چیزا میترسم... دست خودم نیست...اینجور چیزا رو که میشنوم ناخودآگاه تصویرش میاد جلوی چشمم و حالم بد میشه.... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ آیی دستم... معلومه ماه چهره خیلی عصبانی شده... - میشه دستمو ول کنی؟ قول میدم فرار نکنم. چیزی نگفت ولی یه نگاهی بهم انداخت که فهمیدم اگه ادمه بدم حسابم با کرام الکاتبینه واسه همینم هیچی نگفتم. برگشتیم خونه دیگه ظهر شده بود، همینکه رسیدیم ناهار رو آوردن و غذامون رو خوردیم. ماه چهره نشست رو صندلی ای که کنار پنجره بود و به بیرون خیره شد. این پنجره رو به یه باغچه گل سرخ بود که چندتا رازقی و شب بو هم توش کاشته بودن. هر وقت این باغچه رو میدیدم یاد خونه مون میافتادم... آخه ماهم چند تا گلدون رازقی و شب بو تو خونه داشتیم... نمیدونم مادرم الان چه حالی داره... تاحالا انقد از خونه دور نبودم... تو فکر بودم که باصدای ماه چهره به خودم اومدم. ماه چهره: باید قاتل رو پیدا کنیم... اگه گیرش بیارم یه بلایی سرش میارم که تو تاریخ بنویسن... - اگه قبلش من تیکه تیکه اش نکرده باشم... پاشد رفت سمت در. - کجا میری؟ ماه چهره: پیش پادشاه... باید بهش بگیم میخوایم پرونده رو حل کنیم. ای بابا... الان باید دوساعت واسه شون توضیح بدیم پرونده چیه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ راه افتادیم سمت همون تالار بزرگه... سر راه شاهزادهه رو دیدیم. فکر کنم اسمش نیوشا بود. نیوشا: کجا میرین؟ ماه چهره: پیش پدرتون. نیوشا: پدرم با جناب نصار جلسه دارن و شما حق ندارین مزاحمت ایجاد کنین. - کارمون ضروریه. نیوشا: گفتم اجازه ندارید مزاحمت ایجاد کنین... ماه چهره: خب الان چیکار کنیم؟ - فکر کنم بهتره برگردیم خونه و صبر کنیم جلسه شون تموم شه. نیوشا: نه... بمونین... باشما کار دارم. ماه چهره: کار؟ نیوشا: بله... قرار است شما به عنوان محافظان شخصی به من خدمت کنید... میل دارم ببینم تا چه حد از مبارزه سر رشته دارید. - یعنی چی؟ میخوای ما باهم مبارزه کنیم؟ نیوشا: بله... ای بابا... ماه چهره: اما ما باید با پادشاه صحبت کنیم. - تازه با این لباسا که نمیشه مبارزه کرد... تو دست و پامونن... نیوشا: گستاخ... چطور جرأت میکنی از دستور من سر پیچی کنی؟ یا باهم مبارزه میکنین یا دستور میدم شما را به سیاهچال بیندازند. ناهید راست میگفت ها... این دختره اصن اعصاب نداره... نگاهی به ماه چهره انداختم سری تکون داد یکم از هم فاصله گرفتیم و گارد گرفتیم و شروع کردیم، یکم که گذشت وزیره و فرماندهه هم اومدن نیوشا که تا وزیره رو دید بیخیال ما شد و رفت رو مخش. اونم که اصن بهش محل نمیداد و مثل فرمانده هه زل زده بود به ما. یهو نیوشا موجی شد و داد زد :کافیه. من و ماه چهره هنگ بودیم... این چش شد یهو؟ نیوشا: کافیه... بقیه اش باشه برای یه وقت دیگه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ ماه چهره: برو بابا... دوساعت وقتمون رو گرفته حالا باشه برای یه وقت دیگه؟ من یکی که دیگه غلط بکنم به حرف تو گوش بدم. نیوشا برگشت با اخم نگاهش کرد وزیره هم پوزخندی زد و همراه اون یارو آریانه رفت. نیوشا: تو چی گفتی؟ - هیچی... با من بود. یه نگاه تحقیر آمیزی بهمون انداخت و روشو کرد یه ور دیگه. دست ماه چهره رو گرفتم و بردمش به همون تالار بزرگه. رفتیم پیش پادشاه و بهش گفتیم میخوایم قاتل جادوگر رو پیدا کنیم. پادشاه: نه. کوفت و نه... - یعنی چی؟ پادشاه: یعنی نه... اجازه نمیدم. ماه چهره: چرا؟ پادشاه:اول اینکه شما زنین، اگر کاری به این مهمی را به شما بسپارم هرج و مرج میشه، دوم اینکه شما محافظان شاهزاده هستین باید به وظایفتون عمل کنین. ای بابا... نشد ما یه جا بریم خبری از این دخترهٔ لوس نباشه. از تالار زدیم بیرون و رفتیم خونه. هنوز ننشسته بودیم که یه سرباز اومد و گفت: فرمانده احضارتون کرده. نه بابا... این مگه بلده احضار کنه؟... ماه چهره: به اون کنهٔ موذی بگو دست از سر کچل... پریدم دهنش رو گرفتم چون مطمئن بودم آخر حرفاش چندتا فحش چیز دار بار طرف میکنه و این سربازه هم جدی جدی میره بهش میگه. - خیل خب... باهات میایم. راه افتاد ماهم پشت سرش رفتیم. بردمون یه جایی که پرسرباز بود. خاک عالم... اینا چرا اینجوری نگاه میکنن؟ داشتن تمرین میکردن، ولی همینکه ما رو دیدن وایسادن. ماه چهره: تاحالا آدم ندیدین؟ این دختر امروز تا ما رو به کشتن نده دست بردار نیست. خوشبختانه سربازها اهمیتی به حرفش ندادن و دوباره مشغول شدن. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ سربازه یه اتاق نشونمون داد و گفت بریم داخل، خودشم رفت قاتی بقیه. رفتیم تو فرمانده نشسته بود رو صندلی یه میز گنده هم جلوش بود؛ یه نگاهی بهمون انداخت و گفت: بشینید. نشستیم دوطرف میز. فرمانده: ما تو قصر محافظ شخصی نداریم... چندوقت پیش چندتا سوءقصد به خاندان سلطنتی شد و پادشاه به این فکر افتاد که برای دخترش محافظ بذاره... برای همینم شما رو آوردم اینجا و الان باید آموزشتون بدم... - ماخودمون همه چی بلدیم نیازی به آموزش نداریم. فرمانده باخنده: حتماً میخواین با اون چیزای کوچیک بجنگین... ماه چهره: جهت اطلاع اون چیزای کوچیک خیلی از شمشیرای ده منی شما بهترن. فرمانده: نشونم بدین. - باشه. سلاح هامون رو از تو یه کمد آورد و رفت روی محوطه ماهم دنبالش رفتیم. کلت ها رو داد دستمون و گفت: شروع کنین. - چیچی رو شروع کنین؟ نکنه توقع داری با اینا شمشیر بازی کنیم؟ اخم کرد... اوه اوه بهش برخورد... ماه چهره: مجرم اعدامی ندارین؟ فرمانده: چطور؟ ماه چهره: خودت گفتی نشونت بدیم اینا چجوری کار میکنه... فرمانده: دنبالم بیاین. رفتیم یه جایی که پر اتاقایی که بود که درشون قفل بود خیلی هم بو میداد... فکر کنم اینجا زندانه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ در یکی از اتاقها رو باز کرد، بوی تعفن همه جا رو پر کرده بود؛ یه مرد خونی و زخمی هم گوشهٔ اتاق افتاده بود. ماه چهره: بزنم میمیره ها. آریان: بزن مشکلی نیست. - یه لحظه صبر کن! جرمش چیه؟ آریان: چند نفر رو کشته...دزد ماهری هم هست. - خو پس حقشه بمیره... ماه چهره: درسته مجرمه ولی به ما یاد ندادن هرکی رو دیدیم بکشیم... خودت بزن... بعدم اسلحه رو داد به آریان و بهش گفت چجوری شلیک کنه... آریان یه نگاهی به اسلحه انداخت و گرفتش سمت مرده و شلیک کرد بعدم رو کرد به ما و گفت: خب؟ - خب نداره که ... تموم شد. آریان: همین؟ ماه چهره: چه توقعی داشتی؟ آریان: یعنی این الان مُرد؟ - آره دیگه. متعجب رفت جلو و یکم مرده رو تکون داد بعدم اومد عقب و چندتا تیر دیگه هم بهش زد. - اینجا چه خبره؟ چرخیدیم سمت صدا، نصار (وزیره) بود. البته تنها نبود... حدود ده دوازده تا کلهٔ سرباز هم از پشت دیوار اومده بود بیرون. آریان: میخواستم ببینم اسلحهٔ اینا چجوری کار میکنه... تو اینجا چیکار میکنی؟ نصار: باهات کار داشتم داشتم میومدم پیشت که صدای انفجار شنیدم (یه نگاهی به مرده انداخت و ادامه داد) این رو منفجر میکردین؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Roghayeh.k ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۴۰۰ من و ماه چهره زدیم زیر خنده... آریان یه چشم غره بهمون رفت و به نصار گفت: میخوای به تو هم یاد بدم؟ نصار: اگه تو هدف باشی آره... به این میگن آخر رفاقت... آریان رو کرد به ما و گفت: شما میتونین برین... برای امروز کافیه. برگشتیم خونه و برامون ناهار آوردن و بعد از خوردن غذا خوابیدیم. ماهچهره: صبح روز بعد بهمون گفتن ناهید فردا برمیگرده... ظاهرا سه روز پیش راه افتاده و بالاخره فردا عصر میرسه اینجا. امروز آریان نفرستاد دنبالمون ما رو باش فکر کردیم این یارو نظامیه و خیلی منظمه و هر روز کله سحر میفرسته دنبالمون ولی... بیخیال... به ماهرخ گفتم همراهم بیاد یه دوری تو قصر بزنیم (طبق معمول) رفتیم کتابخونهٔ قصر رو ببینیم، بعد از کلی سوال و جواب پیداش کردیم ولی تا خواستیم بریم تو دوتا سرباز جلومونو گرفتن. - چرا نمیذارین بریم تو؟ سربازه: برای ورود باید مجوز داشته باشین. ماهرخ: حالا شما بذار ما بریم تو... بعداً مجوز هم میاریم. سربازه: نمیشه. یهو در باز شد و نصار اومد بیرون چند تا کتابم دستش بود، سربازها تا دیدنش رفتن کنار... ای بابا... چرا ما هرجا میریم یا این یارو اونجاس یا اون فرمانده گند دماغه... اَه! یه نگاهی بهمون انداخت و رفت... خلاصه دست از پا دراز تر برگشتیم خونه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .