رفتن به مطلب

سایت اصلی دانلود رمان روزانه هزار کاربر رمان شما رو مشاهده میکنند

admin admin
انجمن نودهشتیا

داستان خدایی وجود دارد | Sodi کاربر انجمن نودهشتیا


sodi

پست های پیشنهاد شده

نام داستان: خدایی وجود دارد

نام نویسنده: sodabah.delavari

ژانر: تخیلی 

هدف: اولین داستان کوتاهی هست که نوشتم و هدفم اینه که با خواندن این کتاب به خواننده بفهمونم خدایی بسیار بخشنده وجود دارده.

ساعات پارت‌گذاری: از ساعت چهار بعد از ظهر

خلاصه: 

داستان خدایی وجود دارد درمورد پسر مغرور و خودخواهی است که به وجود خدا و مهربانی‌اش باور ندارد؛ اما بعد از تصادف و به کما رفتنش اتفاقات عجیب و باور نکردنی برایش رخ می‌دهد که به وجود خدا باور پیدا می‌کند.

مقدمه: زندگی در جریان بود و می‌دانستم هرگز هیج خدایی وجود نداشته و این حرف‌ها که همیشه می‌گفتند خدایی وجود دارد و ما را او آفریده است دروغ است.

واقعاً اگر خدایی وجود می‌داشت پس چرا قابل دید نبود؟ چرا صدایش می‌کردیم نمی‌آمد یا چرا کاری نمی‌کرد تا باور کنیم واقعاً وجود دارد؟ 

اما بعدها فهمیدم سخت در اشتباهم و این را زمانی فقهمیدم که درکما با افرادی آشنا شدم.

ویرایش شده در توسط .NAFAS.
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Arshiya عنوان را به داستان خدایی وجود دارد | Sodi کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

پارت اول:

شاید واقعاً وجود داشته‌ای و من وجودت را نادیده گرفته‌ام، مگر چه می‌شد باورمان شود روزی خواهیم مُرد و این زندگی را بدون ترس زندگی کرده‌ایم؛ پس آن دنیا چه؟
مگر نمی‌گفتند بهشت و جهنمی وجود دارد؟
مگر خدایی وجود نداشت؟
پس چرا ما آن‌قدر کور شده بودیم که وجودش را حس نمی‌کردیم، باور نمی‌کردیم و ناشکری می‌کردیم؟
***
میلاد: واقعاً از حرف‌های بی‌معنی‌یشان خسته شده بودم، با بی‌حوصلگی زیاد آرنجم را روی میز گذاشته و سرم را با دستانم گرفته بودم و در افکار خودم آنقدر غرق شده بودم که متوجه صدا زدن‌های ساحل نشدم.
ساحل: میلاد تو هم قبول داری؟
میلاد: ببخشید متوجه نشدم، من چیو باید قبول داشته باشم؟
با خشم ساختگی صورتش را با دستش پوشاند و نفسی کشید، گفت:

- خب همین که زندگی پس از مرگ هم وجود داره و مخصوصاً دنیای دیگه‌ای هم هست.

ویرایش شده در توسط .NAFAS.
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت دوم:

پوزخندی زدم و گفتم:

- ساحل تو دیگه چرا این حرفا رو میزنی؟ مگه عقلت رو از دست دادی؟ کدوم خدا؟ کدوم مرگ؟!

بلند خندیدم که متوجه خشم ساحل هم شدم، خشمش را نادیده گرفتم و ادامه دادم:

- نه بابا چه دنیایی من که اصلاً باور ندارم، فقط همین دنیا وجود داره و دنیای دیگه‌ای هم نیست. شما چرا مثل بی سواد‌ها حرف میزنید؟ این‌ها همه دروغه، شما بگید تاحالا کی از اون دنیا اومده؟ کی بعد از مرگ بیدار شده و گفته اون دنیا وجود داره؟ بگو دیگه، با توهستم ساحل بگو!

هر دو دستم را با عصبانیت به روی میز زدم و فریاد کشیدم:

- هیچکس، هرگز کسی نگفته!

- تو هم احمقی که چیزی رو نادیده باور میکنی.

- میلاد این حرفای بی‌معنی رو تمومش کن، معلومه خدایی هست و اگر نبود تو هم اینجا نبودی که با غرور این حرف‌ها رو بزنی.

از دست حرف‌های ساحل کلافه شده بودم و از جایم برخاستم، کتم را برداشته و روبه او گفتم:

- ببین ساحل من گوش‌هام از این حرفا پره، اینا همه دروغه و تو هم هرچی میخوای بگو، من اونقدر دارایی دارم که وابسته‌ی کسی نباشم و از کسی هم نمی‌ترسم و تا وقتی که زنده‌م شاهانه زندگی می‌کنم.

ویرایش شده در توسط .NAFAS.
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سوم:

از اتاقی که احساس خفگی برایم می‌داد بیرون رفته و هرچه ساحل صدایم کرد حتی به پشتم هم نگاه نکرده و از آنجا دور شدم.
سوار ماشینم که هفته پیش خریده بودمش شدم، اعصابم بهم ریخته بود، نمی‌دانم چرا آن جور شد. همیشه تا وقت پیدا می‌کرد از این حرف‌ها میزد و کاملاً موفق به دیوانه کردنم می‌شد.
با پوزخندی به خودم قبولاندم که هستم، من میلادم! پسر نهان اقلو رئيس دفتر به این بزرگی، من نیازی به کسی ندارم، آنقدری ثروت و دارایی دارم که بخواهم مشکلاتم را حل کنم و وابسته کسی نباشم.
بطری ویسکی را که داخل کیفم گذاشته بودم برداشته و یک نفس سر کشیدم؛ ولی هنوز از عصبانیم کم نشده بود.
با تمام سرعت به سمت خانه حرکت کردم، ده دقیقه‌ای می‌شد داخل ماشین بودم و چشمانم از عصبانیت زیاد می‌سوخت و فکر کنم در مصرف ویسکی واقعاً زیاده روی کرده بودم.
با خودم دعوایم شده بود، اصلاً کاش نیامده بودم. تلفنم را برداشتم که با منشی‌ام تماس بگیرم اما از دستم به زمین افتاد.
یک دستم روی فرمان بود و  خودم را خم کرده که تلفنم را بردارم؛ ناگهان کنترول ماشین از دستم خارج شد و همین که می‌خواستم به ماشینی برخورد کنم فرمان را چرخاندم که به داخل جاده خاکی روانه شدم، به‌خاطر سرعت زیادم نمی‌توانستم ترمز بگیرم و ماشن چپ کرد، قل خورد و قل خورد و بعد محکم به درختی برخورد کردم و... .

ویرایش شده در توسط .NAFAS.
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهارم:

زمانی که چشمانم را باز کردم دراتاقی بودم که فکر کنم بیمارستان بود، چند پرستاری بالای سرم بودند که صدایشان کردم؛ اما جوابم را نمی‌دادند.

بعد متوجه دکتری که جدیداً وارد اتاق شده بود شدم و از دور به آن‌ها نگاه می‌کردم که پرستار به دکتر نزدیک شده و با استرس گفت: 

- آقای دکتر رحیمی! مریض حالش اصلاً خوب نیست و داره به کما میره، معلوم نیست کی بهوش بیاد.

دیونه شده بود، داشت چه می‌گفت؟

نزدیکش شدم و گفتم:

- ببین من اینجام، الآن روبه روتم منو نمیبینی؟

خواستم دستش را بگیرم که نشد، چی؟! یعنی نمیشه؟ چند باری امتحان کردم و هرچه کردم نشد و دستم از دستش عبور می‌کرد. شوکه شده بودم، یعنی چه راست می‌گفت؟

تخت روبه رویی توجه‌ام را جلب کرد و نزدیکش شدم، چیزی که می‌دیدم باورم نمی‌شد، من بودم! واقعاً من بودم، روی تختی دراز کشیده و چند دستگاهی به بدنم وصل بود. ماسک اکسیژن هم به دهنم وصل بود، دارد چه اتفاقی می افتد؟

بعد چند لحظه همه از اتاق خارج شدند و مرا با هزاران سؤال تنها گذاشتند.

متوجه مردی عجیب و غریب در مقابلم شدم، قد بلند ونورانی، چهره‌اش اصلاً قابل دید نبود، انگشت  اشاره دست راستش را روی شصت پایم گذاشت و همین که برخورد انگشتش را به روی شصت پایم حس کردم درد شدید و باورنکردنی در ناحیه قلبم حس کردم، نفسم بند آمده بود و درد شدید و شدیدتر می‌شد، آن‌قدری شدید بود که فکر می‌کردم یکی با چکش به جانم افتاده و مدام به بدنم می‌زند و آن‌قدر درد شدید بود که تحملم را از دست داده بودم؛ ولی روح از بدنم جدا نمی‌شد.

بعد با تمام قدرت مرا بلند کرد و محکم به زمین کوبید که حس کردم هزاران متر به زمین فرو رفته‌ام، چند بار این کار را انجام داد که فکر کردم تمام بدنم از هم جدا شده و دستم یک طرف و پاهایم به سمت دیگری افتاده است.

ویرایش شده در توسط .NAFAS.
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت پنجم:

زبانم بند آمده بود و فقط اشک می‌ریختم و گریه می‌کردم و خدا را صدا می‌کردم. من بودم نام خدا را به زبانم گرفته بودم؟ مگر امکان داشت؟ شوکه شده بودم و خیلی درد می‌کشیدم، آن‌قدر فریاد کشیدم تا روح از بدنم جدا شد.

پرستار با حراس وارد اتاق شد و بعد از نگاه کردن به اکسیژن و دستگاه‌ها دوان دوان پیش دکتر رفت.

- آقای دکتر، آقای دکتر مریض به کما رفت.

تمام بدنم یخ زده بود و درد می‌کرد، به یاد حرف مادرم افتادم که  می‌گفت:

(پسرم در آن دنیا جسمت نه، بلکه روحت درد می‌کشد، تمام رنج‌ها را او احساس می‌کند و جسمت فقط یک چیز بی‌ارزش است.)

اشک درچشمانم حلقه زده بود و پشیمان بودم و این‌که حتی نمی‌دانستم چه در انتظارم است، مرد صدایش را کشید و گفت:

- به دنبالم بیا!

بدون حرف دنبالش رفتم، او می‌رفت و من هم به دنبالش وارد جایی شدیم که فقط تاریکی بود و از دور جان آن مرد راه را می‌دیدم و وحشت تمام تنم را احاطه کرده بود.

ویرایش شده در توسط .NAFAS.
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت ششم:

سیاه به تاریکی شب، همه جا سکوت و سکوتی از جنس وحشت. چه‌قدر باید  می‌رفتیم تا آن تاریکی لعنتی تمام می‌شد؟ تمام تنم عرق کرده بود و زبانم خشک شده بود. دروازه را باز کرد و وارد اتاق سفید و بزرگی شدیم، آن‌قدر بزرگ که حتی طول وعرضش معلوم نبود و بی‌انتها بود، وسط اتاق یک میز قرار داشت و پشت آن چهار مرد قوی هیکل نشسته بودند. من از آن‌ها دور بودم و همین دلیل ندیدن صورتشان برایم شده بود.

دست و پایم می‌لرزید و فقط نام خدا را به زبان می‌آوردم، یکی از آن مردها نزدیکم شد، این چه بود می‌دیدم؟! خداوندا گناهانم را ببخش!

اشک از چشمانم جاری شده بود، چه‌قدر این مرد وحشتناک بود، چهره ترسناکی داشت و آن‌قدری ترسناک بود که با دیدنش تمام موهای تنم از ترس زیاد سیخ و ناگهان تمام موهای سرم بلند و بلند‌تر شد و همه یک آن سفید شد.

چشمانم را بستم. هیچ چیز به ذهنم نمی‌رسید که به او بگویم؛ اما خودش گفت:

- تو نمی‌دونی من کیم ولی من خوب می‌شناسمت مرد مغرور! چرا ترسیدی؟ مگه نمی‌گفتی نمی‌ترسی؟ مگه وقتی زنت رو میزدی از کسی می‌ترسیدی؟ شبایی که گرسنه سر به بالشت می‌گذاشت می‌ترسیدی؟ یا شبایی که اشکش رو درمیاوردی؟ مگه با تو نیستم؟!

به سمتم حمله‌ور شد و گلویم را با دستانش گرفت و با تمام خشمش می‌فشرد، داشتم خفه می‌شدم و فکر می‌کردم الآن است که چشمانم از حدقه بیرون بزند. با یک دستش مرا بلند کرد و محکم به زمین کوبید.

ویرایش شده در توسط .NAFAS.
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت هفتم:

خدایا حلالم کن من اشتباه کردم، خودم را به کوشه‌ای کشاندم و پاهایم را به قسمت شکمم جمع کرده و خودم را خم کردم که شاید کمی از دردم کم شود، گفت:

- نگاه کن! مگه با تو نیستم.

موهایم را گرفت و بلندم کرد که مغز سرم سوت می‌کشید ولی ول کن نبود و بعد فهمیدم که او فرشته حق الناس بوده و به‌خاطر کارهایی که درحق نگار و دخترم کرده بودم این گونه وحشتناک شده بود، به آن طرف نگاه کردم، درست میدیم نگار ودخترم گیسو بود. دوان دوان به سمتش رفتم که محکم به چیزی برخورد کردم، درست بود دیواری از جنس شیشه، با تمام قدرت مشت میزدم و نگار را صدا می کردم؛ ولی اصلاً صدایم را نمی‌شنیدند، شوکه به سمتش نگاه کردم، درست شنیده بودم نگار بود می‌گفت که هر چه هم شود حلالم نمی‌کند و هیچ‌وقت به‌خاطر کارهایی که درحقش کردم مرا نمی‌بخشد. فریاد می‌کشیدم و به شیشه مشت میزدم، اشک می‌ریختم می‌گفتم: 

- نگار تو رو به خدا منو ببخش، قول میدم عوض بشم، منو از اینجا نجات بده! خیلی پشیمونم، من نباید این رفتار رو درحقت می‌کردم.

گیسو دخترم به من نگاه کن، ببین بابا داره عذاب میکشه، گسوی خوشگلم، گیسوی بابا منو ببخش!

نفسم بند آمده بود و نمی‌دانستم چه قرار است پیش بیاید، خدایا یک شانس دیگر به من بده، قول میدهم همه چیز را جبران کنم، خدایا مگر نمی‌گویند تو بزرگی، مگر نمی‌گویند بخشنده‌ای، خدایا درحقم خدایی کن که مرا ببخشد.

ویرایش شده در توسط .NAFAS.
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت هشتم:

بلند اسمش را صدا زدم:

- خدایا تو رحمانی ورحیم!

آن‌قدری صدایم بلند بود که اگر انسان‌های روی زمین صدایم را می‌شنیدند حتماً کَر می‌شدند و اگر حیوان‌ها و پرنده‌ها می‌شنیدند از شدت ترس زنده نمی‌ماندند، هرکه حالم  را می‌دید به‌خاطر دلسوزی برای من حتماً خون گریه می‌کرد؛ ولی نگار هیچ عکس العملی نشان نمی‌داد و همانجا ایستاده بود.

صداش کردم:

- گیسو دخترم ببین چقدر پشیمونم، قول میدم مرد خوبی بشم، قول میدم مهربون باشم و مامانتو دوست داشته باشم.

اشک ریختم وچشمانم را بستم و بعد نفس عمیقی کشیدم؛ ولی نگار وگیسو نبودند ناپدید شده بودند و حتی آن فرشته هم نبود و رفته بود، بعد یک فرشته دیگر نزدیکم شد که او زشت‌تر و بدرنگ‌تر از اولی بود؛ یعنی به‌خاطر من این گونه شده‌اند؟

لباس‌های کهنه، صورت زشت وحتی از چشم چپش هم کِرمی آویزان بود که به یکباره حالم بد شد و کم مانده بود به‌خاطر بوی بد بدنش بالا بیاورم، به سمتم آمد و گفت: 

- چی شد چرا ترسیدی؟ مگه تو بنده‌ی خدا نیستی؟  پس چرا ناشکری میکنی؟ تاحالا فکر کردی چگونه به وجود اومدی؟ فکر کرده به چه دلیلی به روی زمین باقی موندی و چه هدفی خواهی داشت؟

خودت رو چی فکر کردی که ای‌طوری مغرور شدی؟

حلال و حروم سرت نمی‌شود؟ پس چرا حالا که در حال قمار هستی و شراب میخوری؟ حیف تو نکرده، ببین بامن چه کردی.

لعنت به من که خودخواه بودم، بعد از چند لحظه همان فرشته اولی که با او اینجا آمده بودم برایم گفت که به‌خاطر دیدن وظیعت دوستان و فامیلم می‌توانم برای چند ساعت دوباره به زمین بروم‌.

ویرایش شده در توسط .NAFAS.
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت نهم:

باورنکردنی بود، هوا خیلی سرد و طوفانی بود ولی هیچ تأثیری روی من نداشت.

از پشت پنجره به داخل خانه نگاه کردم، دفعه اولم بود که نگار را آن‌گونه زیبا وخوشحال می‌دیدم، کنار گیسو نشسته بود و داشتند با هم غذا میخوردند، یعنی واقعاً هیچ‌وقت میلادی وجود نداشت؟ آهسته آهسته اشک ریختم و به آن‌ها نگاه کردم و از آنجا دور شدم و به سوی قمارخانه رفتم، همه پشت میزنشسته بودند و بلند بلند می‌خندیدند. یک روزی جای من هم آنجا درکنار دوستانم بود؛ ولی حتی به یاد کسی هم نبودم، حتی بعضی‌ها مرا فحش هم می‌دادند، واقعاً اعتماد کردن به کسی کار اشتباهی بود و بجز زن و بچه‌ات کسی به فکرت نخواهد بود و بعد مرگت چند روزی اشک می‌ریختند و تمام!

از آن‌ها دور شدم وگفتم: 

- بسه بریم، من خیلی مغرور بودم و باید تاوانش رو پس بدم، کسی حتی یادش هم نبود میلادی وجود دارده یا نه!

به سمتم آمد دستم را گرفت و گفت:

- داری اشتباه میکنی بیا تا تو رو به پیش یکی ببرم.

از دور به خانه کوچکی نگاه انداختم که پسر بچه‌ای تقریباً پانزده ساله در حال دعا کردن برای شخصی که حتی نمی‌شناختش بود.

برایم سؤال شده بود که او کیست و چرا من اینجا هستم، دوباره درهمان اتاق سفید رفتیم و بعد فرشته آخری درمقابلم نمایان شد. خدایا قدرت را بنازم، فرشته زیبا و با چهره نورانی که چه‌قدر خوش‌بو و واقعاً مهربان بود، به سمتم آمد و گفت:

- اون پسر بچه رو یادت هست؟

اگه یادت باشه تو بودی که زندگیش رو نجات داده بودی.

اصلاً یادم نمی‌آمد، کمی به ذهنم فشار آوردم تا یادم آمد. او همان پسر بچه‌ای بود که چند سال پیش پشت فرمان ماشین نشسته بودم و هوا واقعاً گرم و ترافیک اصلاً تمام شدنی نبود، توجه‌ام را ماشین کناری که یک زن و شوهر در حال دعوا کردن بودند جلب کرد که یک پسر بچه تقریباً پانزده ساله پشت ماشین ناراحت نشسته و عروسکش را محکم به بغل گرفته بود. نمیدانم چه شد که شکلکی از پشت شیشه‌ی ماشین به طرفش درآوردم و باعث خنده آن بچه شد و بلند زد زیر خنده و باعث شد پدر و مادرش به آن و بعد به من نگاه کنند.

- اما این چه ربطی به من داره؟

- اون روز اونا برای طلاق می‌رفتن که تو باعث خنده اون پسر بچه شدی و اونام وقتی خنده بچه‌یشون رو دیدن دلشون به حال پسر بچه سوخت و به خودشون گفتن که چرا به‌خاطر یک بحث کوچک باعث بهم خوردن زندگی پسر بچه‌شون بشن و بذارن این آخرین لبخند پسرشون باشه و خلاصه از طلاق منصرف شدن و سرنوشت اون پسر توسط تو تغییر کرد و از اون روز هر شب با اینکه اون پسر تو رو نمی‌شناخت دست به سوی خدا بلند می‌کرد و برای تو دعا می‌کرد.

اشک ریختم و گریه کردم، خدایا تو چه‌قدر مهربانی، حالا فهمیده بودم عشق را با پول نمیتوان خرید و برای چه کسایی سرمیز قمار پول داده بودم و حتی به یادشان نبود، خدایا  میدانم گناهانم از کارهای خوبم بیشتر است؛ اما دیگر چیزی از من بر نمیی‌آید. فقط اشک ریختم و خدا را صدا کردم.

برایم گفتند که به‌خاطر آن پسر بچه فرصت دوباره به من داده‌اند؛ ولی به شرطی که شخص خوبی شوم و توبه کنم.

ویرایش شده در توسط .NAFAS.
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت دهم:

با شنیدن حرفشان حس می‌کردم تمام دنیا را به من داده‌اند، به طرف خدا سجده کردم و به‌خاطر مهربانیش او را شکر کردم. به من گفتند که وقتی به آن دنیا رفتی به همه بفهمان که خدایی هم وجود دارد وواقعاً مهربان است، او بنده‌هایش را دوست دارد و هر روز تماشاگر کارهایشان است.

او کسی است که جزای کارهای بد وپاداش کارهای خوب را می‌دهد و حق الناسی و زنده شدن و پس از مرگ وجود دارد.

***

چشپانم را باز کردم وبالای سرم نگار و گیسو را دیدم، اشک از چشمانم جاری شده بود وگیسو را به آغوشم کشیدم وخدا راشکر کردم، دست نگار را گرفتم وگفتم:

- من رو ببخش!

لبخندی زد که متوجه شدم در این سه ماه که به کما رفته بودم چیزهای زیادی تغییر کرده و به لطف خدا مرا بخشیده بود.

***

چند ماه بعد.

بعد از آن اتفاق واقعاً تغییر کرده بودم، امروز روز افتتاحیه‌ی یتیم خانه‌ای که بعد از به هوش آمدنم خود را صرف درست کردنش کردم بود. زندکی جدیدی را در کنار زن و بچه‌ام درست کرده بود، خدایا میدانم که صدایم را می شنوی، لطفاً مرا ببخش!

واقعاً حرف‌های ساحل درست بود و خدا از آسمان ما را تماشا می‌کند؛ خداوندا تو خالق تمام موجوداتی ما را در این زندگی هدایت و گناهانمان را ببخش.

پایان.

ویرایش شده در توسط .NAFAS.
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Nasim.M این موضوع را بست
  • Nasim.M این موضوع را باز کرد

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...