این ارسال پرطرفدار است. Navazesh 506 ارسال شده در 22 دی 1399 این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 22 دی 1399 (ویرایش شده) «رمان سونات مَهتآب» به قلم: هستی غفوری (نَوازِش) ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی ساعات پارتگذاری: نامعلوم هدف از نوشتن: و گاهی نوشتن، پُلی است برای بیان حرفهایی که لبهایمان از بیانشان عاجز، و چشمانمان از نشان دادنشان میپرهیزند. که باشد این پلِ ارتباطی، راهی باشد برای بیان حرفهایی که لبهایم از بیانشان عاجز، و چشمانم از نشان دادنشان میپرهیزند. خلاصه: همچو نقطه آخر خط، در آخرین فصل غزلواره کلاویهها، انگارِ آخرین تابستان برفی در زادروز شکوفههای سرمازده، و همانند قطره اشک روی گونهات، و ترانهای که با دستهای تو نوشته شده و یاد نجوای بی پژواک "سونات مهتاب"ی که مصادف با فرود آخرین قطره باران، در دل تاریخی که دخترک رقصان گوی نقرهای دیگر نرقصید؛ نواخته شد. نتهای روایتی خموش، و آهنگ قلبهای بازیگوشی که نازوارانه فاصله را به میان انداخته و تیزی زمان نیز، پیوند رو به گسستشان را از میان نبرد. و حالا، دخترک خموش گوی نقرهای، دوباره خواهد رقصید؟ مقدمه: زندگی من و تو، چون عمر کوتاه شبنمها، وصال ناممکن خطوط راهآهن، و رَستار خیالی پرنده از قفس، دردآور، و کوتاه بود. و حالا "ما" چون گلی پژمرده در بلور به انتظار بهار، همچو دو "غریبه" در خیابان، با آهنگی آشنا، خاطراتی شیرین، و نگاهی که درد و دلتنگیمان را، پشت پردهای از غرور، به انتظار یکدیگر فریاد میزنیم. ویرایش شده 6 اسفند 1399 توسط Navazesh 21 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
N.a25 50,981 ارسال شده در 28 دی 1399 Share ارسال شده در 28 دی 1399 سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ➖➖➖➖➖ 🚫 لطفا قبل از نگاشتن رمان، قوانين انجمن مطالعه فرماييد.👇 https://forum.98ia2.ir/topic/53-قوانین-نوشتن-رمان ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/77-آموزش-نویسندگی ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @Tara.S ویراستار: @Sety2007 ناظر: @شیواقاسمی به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. @Navazesh ➖➖➖➖➖ *درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست.* ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 8 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Navazesh 506 ارسال شده در 6 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 6 بهمن 1399 (ویرایش شده) به نام آفریننده موسیقی، سونات مَهتآب... . موومان یِکُم، گُلهایرنج پارتاول ***** نگاهش میکنم. بنظر کمی استرس دارد. لرزش دستانش قابل تشخصی است. مردمکهای چشمانش دو - دو میزنند و برای شروع، تعلل میکند. سعی میکنم آرامش کنم: -آروم باش، و شروع کن. من سراپا گوشم. و رو به چشمان مضطربش، پلکهام را به نشانه تائید، روی هم میفشارم. نفس عمیقی میکشد و چندی بعد، انگشتانش روی کلاویهها به رقص در میآیند. او مینوازد، و فضای اتاق برای من، تنگ و تنگتر میشود. نفسم در گلو گره میخورد و خودم را از دور، انگارِ مردهای میبینم که روحش به پرواز در آمده و باز هم، دخترک خموش گوی نقرهای شروع به رقصیدن میکند. همراه با نوازندگی ترانه، نتهارا زمزمه میکنم: -دو رِ می، دو رِ می فا.. قطعه به اوج خود میرسد. صداها بم میشوند و اکسیژن اتاق، کم و کمتر میشود. انگشتانم روی پام ضرب میگیرند. عرق از تیغهی کمرم سر میخورد و نفسم، انگارِ یک سنگ در مجرای تنفسیام سخت میشود. بازهم همان اتفاقات دارند تکرار میشوند؛ بازهم همان حالاتی که دیگر، صفت «مسخره» را نیز نمیتوانم بهشان نسبت دهم. عادت کردهام! این احساسات، تبدیل به قسمتی از من شدهاند. آدمیزاد بردهی عادات است. من هم یکی، بردهی عادات خویش! -سل، می، ر، دو.. صداها زیر میشوند و چندی بعد، قطعه تمام میشود. نفس گره خوردهام را از سینه آزاد میکنم و با پشت دست، عرقهای روی پیشانیام را پاک میکنم. فکر نمیکنم متوجه تغییر حالت یکدفعهایم شده باشد. آخر اصلا چیزی هم معلوم نمیشود! انگارِ زمستانیست در من، که هراز گاهی با شنیدن اصوات پیانو، بوران کرده و شدت میگیرد. آدمها، همیشه از درون تمام میشوند، در ظاهر که فقط شوخی لبهاست. لبهام را به رضایت، کمی انحنا میبخشم و در چشمان شعفزدهاش نگاه کرده و میگویم: - خسته نباشی ترانهی عزیز، خیلی پیشرفت کردی! نفسش را کمی فوت میکند و راضی، دستهاش را به هم میفشارد و نجواگونه، زمزمه میکند: - وای، واقعا؟ خیلی ممنونم! چشمهام را به تائید روی هم میفشارم و بیتوجه به لحن آرامش، تشویقش میکنم: - آره عزیزم، فقط یکم روی پا زدنت تمرین کن، که وزن قطعهای که میزنی، بههم نخوره. همون جریان ضربان قلبه دیگه، متصل ادامه داره. اضافه میکنم: - انقدر هم استرس نداشته باش! و لبخندم را وسعت میبخشم. اوست که دوباره کمی رنگ به رنگ میشود و صدایش، باز هم تحلیل میرود: - ممنون، چشم، حتما رعایت میکنم از این به بعد! سری تکان میدهم و به روز اولی که به کلاس آمد فکر میکنم. سرش را تا یقه در لباسش فرو کرده بود و آنقدر از حرف زدن و نگاه کردن به دیگران اجتناب میکرد، که حد نداشت. خجالتی بود، خیلی! اما الان که نگاهش میکنم، پروانهای را میماند که سر از پیله بیرون آورده و قصد پرواز دارد. به قصد خاتمه دادن به کلاس، میپرسم: - خب، سوالی نداری؟ اگر سوالی نیست، کلاس تمومه عزیزم، برای جلسه بعد هم که بهت گفتم باید چکار کنی، صفحه بیستودو کتاب رو کارکن و آماده باش که برام بزنیش. @Sety2007 @flare @آرزوآریافر @haadis @Hany Pary ویرایش شده 13 بهمن 1399 توسط Navazesh 18 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Navazesh 506 ارسال شده در 6 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 6 بهمن 1399 (ویرایش شده) پارتدوم ********* او نیز به تائید من سر تکان میدهد و از جا برخاسته، با تشکر و خداحافظی کوتاه، بیرون میرود. این هم از این آخری، که تمام شد. با دستهام، کمی آروارهام را مالش میدهم بلکم از دردش کمتر شود، که نمیشود. موهای بیرون زده از مقنعهام را داخل میزنم و با بازدم بلندی، از جا بلند میشوم. پیش از رفتن، نگاهم را به پیانوی گوشه کلاس انداخته و بازهم چشم گرفته و از کلاس خارج میشوم. خانم ضیاء را میبینم که مثل باقی روزها، پشت میزش نشسته و چیزی یادداشت میکند. احتمالا گهگداری نیز قلپی از استکان چایی که کنار دستش است مینوشد و مثل همیشه، الان که مرا ببیند بهم "خسته نباشید" میگوید. - خسته نباشید خانم شفیع. و از چای کنار دستش، قلپ دیگری مینوشد و عینکش را کمی روی تیغه بینی بالاتر نهاده، و چشم میگیرد. - همچنین خانم ضیاء. آقای کرمانی رئیس آموزشگاه، امروز زودتر رفته است؛ فیالواقع سریعا از در آموزشگاه بیرون زده و بازهم طبق عادت، سوار آسانسور نمیشوم. البته، شاید بخاطر ترس هم باشد. این ترس مضحکی که وادارم میکند هردفعه، تمام این چهار طبقه را با پله بالا رفته و پایین بیایم. اما دیری هم نیست که در اینجا مشغول به کار شدهام. قریب به یکماه است که با مشغول شدن در اینجا، از هیولای بیکاری و خانه نشینی، و آن هیولای بزرگتر فکر و خیال که در پستو تنهایی روی سرم سایه میافکند، دورتر شده و از این بابت راضیام. فکر و خیال، مانند سوهان است که روح آدمی را تراشیده و تمام میکند. و نمیدانم روح من چقدر تمام شده است. هوای سرد اوایل آبان ماه را نفس کشیده و کمی از گُر گرفتگی درونیام نیز، کاسته میشود. نفسم راهش را پیدا کرده و دمای بدنم به حد معمول باز میگردد. نورا اگر بود، سرزنشهاش را از سر میگرفت و دوباره، موعظه کردنش را آغاز میکرد و بالای منبر میرفت و آنوقت، فقط یکنفر باید جلوی حرص خوردن او را میگرفت! قبلترها اگر بود، هنوز هم از دستش حرص میگرفتم و با او به جدال میپرداختم. اما امروز، دیگر نیازی هم نمیبینم که بخواهم ثابت کنم که آقاجان، پیانو زدن حال مرا خوب میکند! موسیقی حال مرا خوب میکند! به خدا که خوب میکند. منتهی نمیدانم چرا هنوز هم بعد از هشت سال، وقتی صدای پیانو زدن میشنوم، حالم یکجوری میشود. یکجوری که قبلترها نمیشد. انگاری که برق گرفته باشدم، و یا بخواهم بمیرم، میمیرم و میمیرم و میمیرم. انگارِ همان زهری که پادزهرش خودش است. من نیز باید برای درمان زخم، درون خراشیدگیهایم غوطهور شوم. در خیابان، دستم را برای تاکسی سمندی تکان داده و واقعا ترجیح میدهم، باقی راه را با ماشین بروم. پاهام توان پیاده گز کردن را ندارند، دیگر! @Sety2007 @flare @آرزوآریافر @haadis @شیواقاسمی@Hany Pary ویرایش شده 13 بهمن 1399 توسط Navazesh 16 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Navazesh 506 ارسال شده در 6 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 6 بهمن 1399 (ویرایش شده) پارتسوم ******* در تاکسی، گوشیام را از جیب مانتوم بیرون کشیده و نتم را روشن میکنم. به اینستاگرام میروم و خودم را مشغول چک کردن وضعیت دنبال شوندههام میکنم. استوری اشخاص مختلف را از نظر میگذرانم و به صفحه اصلی پیج خودم میروم. پیجی که هیچ کسی را درش راه نداده و فقط، خودم هستم و خودم هستم و خودم. با نام کاربری "kouchini" که جالب است ملت برای یک پیج اینجوری هم ریکوئست میدهند. مقنعهام را کمی روی سرم جابجا کرده، از خودم عکس میگیرم و در قسمت کپشن، تاریخ امروز را مینویسم: «اولین روز، از دومین ماه سومین فصل سال نود و نه.» و در پیج، با خودم به اشتراکش میگذارم. حالا کی اهمیت میدهد که تعداد لایکهاش چقدر است و چقدر بازدید میخورد و یا صورت من درش چگونه افتاده است؟ فقط باشد، که بوده باشد. مثل خیلی چیزهای دیگر که بودنشان توفیری نمیکند. باشند، که بوده باشند. دل آدم خوش میشود، و خدا این دلخوشیها را از ما نگیرد. گوشیام را خاموش کرده و سرم را به شیشه ماشین تکیه میدهم. دیری نمیانجامد، که باران میگیرد. قطرات باران روی شیشه راه یافته و دوباره، قطره قطره، خیابانهارا خیس میکنند. صدای برفپاککن تاکسی بلند میشود و راننده، شیشه سمت خودش را کمی پایین میکشد. چشمانم را بسته، و افکارم را رها میکنم. سرانجام، جایی دارد باران می بارد و برنامه گلها را تنظیم میکند و حلزونها را شاد نگه می دارد؛ تمام چیزی که ارزش اندیشیدن را دارد این است.* ریچارد براتیگان. پول کرایه تاکسی را حساب کرده و از ماشین پیاده میشوم. مثل همه روزها، پیش از آنکه وارد آپارتمانم بشوم، نماش را نگاه میکنم. یک ساختمان معمولی، در محلهای معمولی، با آدمهایی معمولی و خانه معمولی خودم، که در طبقه سوم همین خانه معمولی قرار دارد. خوب است! واقعا دوستش دارم. همین معمولی بودنش، و همین آرام و بیحاشیه بودنش دلگرمم میکند. کلید انداخته و در حیاط را باز میکنم. نغمه را میبینم که گوشهای نشسته و گوشی دستش است و لبخندی کنارهی لبهاش جا خوش کرده است. به لبخندش، لبخند میزنم. دوست دارم من، این نغمه را! یکجوری از همان اول به دلم نشست. با آن صورت گرد و تپلی، آن لبهای کوچک و چشمهای درشت قهوهای رنگش، بنظرم زیبا و ساده آمد. از همان سادههای معمولی که به دلم مینشینند. همانها که آدم را یاد موسیقی میاندازند؛ دقیقا همانها! @flare @Sety2007 @شیواقاسمی @Hany Pary ویرایش شده 13 بهمن 1399 توسط Navazesh 14 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Navazesh 506 ارسال شده در 6 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 6 بهمن 1399 (ویرایش شده) پارت چهارم ****** -به! اندر احوالات مهتاب خانم؟ انگار متوجه حضورم شده، چراکه بلند شده و سلامم میدهد. کمی مکث میکنم: -سلام، خوبم ممنون. با لبخند جلو میآید: -هنوزم دو کلمهای؟ به لبخندی اکتفا میکنم. کمرم درد گرفته و احساس میکنم سرم از شدت درد، دارد مچاله میشود. -کلا مهتاب خانم با همین دو کلمهای بودنش مهتاب خانم شده دیگه! و میخندد. من نیز همان لبخند را حفظ کرده و سعی میکنم بحث را عوض کنم: -هوا سرده، سرما نخوری؟ -نه عزیز جان؛ نگران نباش، الان میرم بالا! وقتی به اینجا نقل مکان کردم، نغمه چهارده پانزده سالش بود. آن روز هم مانند همین حالا، آن گوشه نشسته بود و با دیدن من، گشادهرو سلام کرد و برای باز کردن کارتن اثاثیه نیز، به کمک من و نورا شتافت. همینقدر بیآلایش و صاف، و مهربان! -هرکاری میکنی، فقط سرما نخور. و خداحافظی کوتاهی کرده و سمت پلهها پا تند میکنم. آسانسور را دور زده و سه طبقه را بالا میروم. کلید خانه را در قفل میچرخانم و همانطور که انتظار داشتم، چراغهای خانه روشن، و نورا در آشپزخانه است. -سلام. موهاش را بالای سرش جمع کرده و دیدگان آبی رنگش، کشیدهتر شدهاند. پرانرژی جواب میدهد: -علیک سلام، خسته نباشی! در خانه را میبندم و تشکر میکنم. -میگفتم یچیزی میآوردن برامون.. رو میگیرد و با کفگیر، محتویات غذاش را درون قابلمه به هم میزند. -خواهر من، خسته نشدی انقدر غذای بیرون خوردی؟ بیا یه امشبه رو رژیم خونگی بگیر، فقط ببین چی برات پختم! انگشتهات رو هم میخوری! زمزمه میکنم: -راضی به زحمتت نبودم.. مانتو شلوارم را با لباسهای خانگیم تعویض کرده و بعد از شستن دست و صورتم، به هال، و پیش نورا باز میگردم. روی مبل نشسته و دارد سیبزمینی خورد میکند. از آشپزخانه چاقویی برمیدارم، و برگشته، کنارش مینشینم و من هم شروع به سیبزمینی پوست کندن میکنم. او سر صحبت را باز میکند: -خب، چطوری مهتابی؟ خوبی؟ امروز رفته بودی آموزشگاه؟ آه، که از این سوال و جوابها گریزان هستم. همش هم که دروغ است. میپرسند خوبی، انگار که خودشان خوبند، و یا اصلا برای کسی مهم است! همهمان یک مشت توده از اتمهای غمزده ستارگانیم، و دیری نمیپاید که دوباره به نیستی برخواهیم گشت. پوشاندن گرد غم از صورتهامان، چه توفیری میکند؟ مثلا که دلشان خوش شود. دل خودمان چه میشود؟ گور پدر هرچه دلخوشی اینجوری که در دنیا هست! منتهی، بازهم نورا فرق میکند. با همه فرق دارد! -خوبم. آره. برخلاف همیشه که یکهو بادش خالی میشود، امشب پی موضوع را می گیرد: -آها، خوبه؟ راضی هستی؟ -خوبه. اینبار کمی از انرژیاش کاسته میشود. بعضی وقتها احساس میکنم جواب برای پاسخ دادن به سوالات دیگران، کم میآورم. دروغ دیگری به یاد نمیآورم. نقابم شل میشود. اصلا نمیدانم چه بگویم! فقط دوست دارم در چشمهای افراد مهم زندگیام نگاه کنم و بگویم دوستتان دارم! دیگر چی اهمیت دارد؟ اینکه هرچیزی خوب یا بد باشد، فرقی نمیکند. فقط یک شمایید، و یک من. تمام دنیا خاکستری است. منتهی نورای من که اینهارا نمیفهمد. گاهی حس میکنم اصلا من را نمیشناسد! توقع دارد بشینم و تکتک لحظات روزم را که گذشت، براش تعریف کنم و آخرش با یک لبخند گله گشاد، بگویم خوبم! زندگی جریان دارد و مهتاب نورانیست. ولمان کنید، بابا! دیگر یک زمین گردالی کوچک، در دل این کهکشان بزرگ، که این حرفها و ادا اطفارها را نمیخواهد! زندگی است دیگر. چیزی برای تعریف ندارد. به نورا نگاه میکنم که در ظاهر دارد سیبزمینی خورد میکند و گویی حواسش جای دیگریست. یک لبخند کوچولویی کنار لبهاش هست، که جنسش با لبخندهای همیشگیاش فرق میکند. یکجوریست، که خوشم میآید و هم نمیآید! -میخندی؟ سریع واکنش نشان میدهد: -خندیدم؟ نه بابا.. کی خندیدم!؟ تعجب میکنم. این نورای همیشگی را نمیماند! -خب تو همیشه میخندی، معقوله جدیدی نیست که. لبخندت رو میگم. چیزی میخوای بگی؟ حالا کمی هول میشود. لبخند هول زدهای میزند و دستپاچه میگوید: -نه بابا، چه حرفی! همینجوری داشتم حالت رو میپرسیدم.. خندهم که.. وسط حرفش میپرم: -حالم رو که دیروز و پریروز هم پرسیدی! بریم سر اصل موضوع. هنوز هم هول است، و احساس میکنم کمی هم خجالت زده شده است! صورتش قرمز شده، و مردک چشمانش دو دو میزنند. کنجکاویام گل میکند؛ اما میگذارم تا خودش به حرف بیاید. -خب، چیزه... راستش، اِم.. خب، خب.. -خب؟ نگاه میدزدد و با سیبزمینیهای توی دستش بازی میکند. لبش را گاز گرفته و میگوید: -خب.. امروز، یه اتفاق مهمی افتاد.. با کمی مکث، پشت بندش اضافه میکند: -خب یعنی نه اونقدر مهم! ولی خب.. کمی عصبی میشوم: -خب چی!؟ با مکث نسبتا بلندی، چیزی میگوید: -خب، کیان بهم پیشنهاد ازدواج داده! خشک میشوم. مات میشوم. دور میشوم. دور میشوم. نفسم یک لحظه گره خورده، و دیگر باز نمیگردد. احساس میکنم کسی با پتک روی سرم میکوبد. احساس میکنم کسی با پتک روی سرم میکوبد. تصویر چشمان عسلیرنگ کیان، در پس ذهنم به نمایش در میآید. خورد میشوم. دور میشوم. مرگ میشوم. گفت کیان؟ وای.. کیان را میگوید!؟ @flare @Sety2007 @شیواقاسمی @Hany Pary ویرایش شده 13 بهمن 1399 توسط Navazesh 13 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Navazesh 506 ارسال شده در 6 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 6 بهمن 1399 (ویرایش شده) پارتپنجم اصلا چه میگوید!؟ وای.. اگر کیان را بگوید!؟ از او بهم نگفته بود؟! ولی از او بهم گفته بود، ها! میدانستم! اصلا از همان اول میدانستم! از همان آغاز راه، فهمیده بودم. نگاهشان را خوانده بودم. حرفهاشان، و راز دلشان را متوجه شده بودم. اصلا خودم به نورا گفته بودم! خودم گفته بودم کیان دوستش دارد! حس کرده بودم!میشناختم کیان را؛ خوب میشناختمش! مغزم، خاطرات را با سرعت هر چه تمامتر پردازش میکند. کیان را دوباره و دوباره یادم میآید! هنوز هم.. جزء به جزء صورتش را حفظ هستم! اصلا مگر میشود از یاد برد؟ مگر میشود از یاد برد اویی را که.. برادر است!؟ برادر است!؟ وای خدای من.. برادر هم هست! برادر مردی که.. -عه چیکار میکنی؟! حواست کجاست!؟ با فریاد نورا به خودم میآیم. از جاش بلند شده و با ترس، دارد به من نگاه میکند. -وای مهتاب، چیکار میکنی؟! پاشو دستت رو بشور! به دستم نگاه میکنم. انگشت شصتم، کمی با چاقو بریده شده و دارد خون میآید. انگار حالا که دیدمش، متوجه سوزشش میشوم! از جا بلند شده و زمزمه میکنم: -چیزی نیست.. برو اونور. و به آشپزخانه میروم و دستم را زیر شیر آب میگیرم. نورا پشت سرم میآید و بنظر ترسیده است. هول شده و جملات را دست و پا شکسته ادا میکند: -خوبی؟ میسوزه؟ آره آره..بگیرش زیر آب همینطوری..چسب زخم نداری؟ داری؟ کجا.. سرم درد گرفته و پیشانیام، به شدت دارد نبض میزند. -ندارم نورا! یه لحظه ساکت باش! نفس تنگی به سراغم آمده و دوباره، نفسم در سینه گره خورده و بالا نمیآید. آخر ازدواج، نورا!؟ چرا آنقدر یکهویی!؟ انگار زمین دارد دور سرم میچرخد. دانههای عرق، روی آروارهام سر میخورند و فضای آشپزخانه، هرلحظه گرمتر میشود. گرما بیخ گلوم را گرفته، ول نمیکند! شیر آب را میبندم و از آشپزخانه بیرون رفته و خودم را در تراس میاندازم. خیره به تاریک و روشنای شب، و کوچه خلوتی که پیش روم است، به حرف نورا فکر میکنم. سعی میکنم اتفاقات را از هم تفکیک کرده، و عاقلانه فکر کنم، و فکر میکنم. به پیشنهاد ازدواجی که..کیان به نورا داده است. کیانی که برادر است.. برادر مردی که.. با دست، چشمانم را میفشارم و سعی میکنم نفس بکشم. دستم را دایره وار، روی سینهام کشیده و دهانم را باز و بسته، و مدام دم و بازدم میگیرم. -بجنب دختر.. یک، دو.. با بازدم بزرگی، نفس گره خورده در سینهام را آزاد کرده و بعدش، بیشتر و بیشتر نفس میکشم و با دست، گلوم را ماساژ میدهم. گاهی آنقدر نفسم تنگ میشود، که وقتی باز میآید گریهام میگیرد. مثل همین حالا، که گریهام گرفته و گذشته، دارد با تمام قوا پتک بزرگش را روی سرم میکوبد. اشک، ناخواسته روی چشمانم پرده میافکند و سرما، در درونم نفوذ کرده و دارد پدر استخوانهام را در میآورد. احساس میکنم از نوک انگشت پا، تا آخرین استخوان کاسه سرم دارند میلرزند. به قول مردی که یک وقتی در گذشتههای دور، به این حالت میگفت "سگلرز" و بعدش مرد. کی مرد؟ یادم نمیآید. انگار که مخم هنگ کرده باشد، مثل سگهایی که در فصل سرما اینور و آنور میروند و زوزه میکشند. مثل گداهای سرمازدهای که در برف در خود مچاله شده و یخ میزنند. مخم یخ زده و از بیرون، انگاری که دارم آتش میگیرم. به قطره بارانی نگاه میکنم که حالا روی دستم چکیده و گویی، آسمان آبان ماه پاییز، بازهم گریه دارد. از آن گریههایی که یکوقتی با یک نفری در گذشتههایی دور، زیرش راه رفتیم و خندیدیم و چقدر هم خوش گذشت. آسمان هم تا میتوانست گرییست، گویی میدانست شادی هم دوام ندارد. تمام خواهد شد، و دخترک گوی نقرهای، خواهد مرد. به آسمان چشم دوخته و نفس عمیقی میکشم. باران قطره قطره میبارد و من فکر میکنم که، نورا قبلا راجب کیان با من صحبت کرده بود. اصلا اگر نمیگفت هم، خودم فهمیده بودم. بهش گفته بودم بخاطر من، بچگی نکند. رابطهاش را مبادا با کیان خراب کند! خودم گفته بودم. و همین یک ماه پیش دوباره میان حرفهاش به او اشاره کرد؛ ولی من اصلا فکرش را هم نمیکردم کار به خواستگاری و این حرفها بکشد! برایم هضم این مسئله به گونهای سخت است، که انگار اصلا معقولهای بنام ازدواج را نمیشناسم، و نمیفهمم! از طرفی، نمیخواهم رفتارم دلسردش کند. نمیخواهم ناراحت بشود! که آنقدر به گردنم حق دارد، که گردنم از مو نیز، در برابر خودش، و تصمیماتش کوتاهتر است. نورا کسیست که همیشه بوده است! در آشفتگیها و پیچها و مارپیچها و بدترین روزهای زندگیام بوده است. آنقدر بوده است که، نبودن در کنارش را، آنهم در بهترین روزهای زندگیاش، انصاف نمیدانم و حتی حق این رفتار را نیز به خودم نمیدهم. لیکن احساس میکنم چیزی در من است، که دائم ترک برداشته و میشکند. -مهتابی؟ بیا تو.. بارون گرفته سوز میاد.. سرما میخوری ها! @Sety2007 ویرایش شده 17 بهمن 1399 توسط Navazesh 12 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Navazesh 506 ارسال شده در 9 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 9 بهمن 1399 پارتششم ********** نورای بینوای من، خورشید کوچولوی من، باز هم نگرانم شده است. از جنس آن نگرانیهایی که هشت سال پیش خرجم میکرد. و قبلش، و قبلش، و بعدش... . -سیبزمینیهارو سرخ کردم.. میای غذا بخوریم؟ بیاردهست که اشک از چشمانم جاری شده و بغضم میشکند. دوست ندارم نورا مرا اینگونه ببیند. حالا هرچقدر هم که از این داغانترم را دیده باشد، خیلی وقت است که جلوش گریه نکردهام. او برایم از آن آدمهاییست که اگر جلوشان اشک بریزم، کل دایره زندگیام را دوباره روی آب ریخته و قادر میشوم تا فردا صبح براشان گریه کنم و آنها نازم را بکشند و دوستم بدارند. مثل نورایی که دوستم دارد، و چند سال است که دارد نازم را میکشد. خواهری که دو سال هم ازم کوچکتر است. -برو میام.. با کمی مکث، صدای بسته شدن در بالکن را میشنوم، و دوباره گریهام میگیرد. دقیقا هم نمیدانم مشکلم چیست. شاید از آن گریههاییست که مردم میکنند تا فقط دلشان آرام بگیرد. نمیدانم این دل من با چه آرام میگیرد؛ که هرچه گریه میکنم، احساس سبکی بهم دست نمیدهد. مثل آدمهایی که روی بلندی ایستاده و آخرین نگاهشان را به دنیا انداخته، و به زندگیشان خاتمه میدهند. و یا مثل نگاه کردن به شهر، از بالای بام، و آن حس غریبگی که به آدم دست میدهد. پوچ است. توخالی، و بیمعنیست. با پشت دست، صورتم را پاک کرده و به هال برمیگردم. نورا را میبینم، که در آشپزخانه ایستاده و دارد سیبزمینیهارا از ماهیتابه خارج میکند. به سفرهای نگاه میکنم که روی زمین انداخته و خورشت مرغی که برای من، و خودش پخته است. به برنجهای زعفرانی، به سالاد.. و باز هم به خودش نگاه میکنم. به اینکه چقدر شبیه من نیست، و در عین حال شبیهم است فکر میکنم. موهای طلایی رنگش، چشمان دریایی، لبهای قیطانی، و در آخر آن قلبی که برای تمام مردم دنیا نیز، جای دارد. نورا، خود خود نور است! -اومدی؟ میگم مهتاب چرا بخاریت رو وصل نکردی؟ خیلی سرده بابا یخ زدهم! این شوفاژایی که بهشون امید بستی، آخه جای گرمای بخاری رو میگیره خواهر من؟ این هم جزو اخلاقیاتش است. یکجوری جو را عوض میکند که پیش خودت فکر میکنی اصلا مگر اتفاقی هم افتاد!؟ -سردته؟ شوفاژارو الان زیاد میکنم. و بهسمت شوفاژهای هال میروم تا زیادشان کنم. -بابا اخه چه گرمایی داره اون فسقلی دو متر آهن؟ اون یه سانت دور خودش رو هم نمیتونه گرم کنه! و میخندد. شیر شوفاژهای خانه را چرخانده، و همهشان را زیاد میکنم. در این حین نورا نیز ادامه میدهد: -فردا میگم بابک بیاد برات بخاریت رو راه بندازه. بیچاره بابک! در واقع، یکی از دلایلی که موجب شد امسال بخاری را نصب نکنم، همین احساس معذب بودنی که با بابک داشتم بود. نه آنکه غریبه باشد ها! فقط نمیخواستم فکر کند خودم بخاری نصب کردن بلد نیستم، که خب بلد هم نبودم، و نیستم! -نیازی نیست، خودم بلدم. خیلی هم زیاد! نورا تکخندهای میزند: -واقعا؟ فکر نکنما! با اخم کمرنگی نگاش میکنم و او لبخندش را وسعت داده، و روی زمین مینشیند. -حالا عیب نداره، میگم بیاد. فعلا بیا غذارو بخوریم بخدا مردم از گشنگی. کنارش روی زمین مینشینم و میگویم: -چه کردی، نورا خانم؟ میخندد: -آبجیم رو دیوونه کردم! لبخند میزنم: -دیوونهرم رد کردم! @Sety2007 @ف افتخاری 8 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Navazesh 506 ارسال شده در 9 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 9 بهمن 1399 پارتهفتم ****** بعد از صرف شام به شدت خوشطعم نورا، جاش را در اتاق، و کنار شوفاژ پهن کرده و حالا نورا خوابیده است. و من نیز مثل باقی شبها، بیخوابی به سرم زده و خوابم نمیبرد. هیولای بزرگ فکر و خیال، روی سرم سایه افکنده، خواب را حرامم کرده و پتک نحس گذشته را با تمام قوا، دارد به سرم میکوبد. تمام خاطراتی که نباید، تک به تک، و دانه به دانه، دارند توی مغزم تصویر برداری و پخش میشوند. تمام آدمها، و تمام ممنوعههای زندگیام، انگار یک فیلم ویدیویی کوتاه از جلوی چشمهام رد شده، و ساعت حوالی یک نیمه شب است. باز هم به نورا و کیان فکر میکنم. کیانی که حتم دارم نورا را دوست دارد، و در احساس نورا نیز نسبت به او، شکی ندارم. هنوز هم بعد از هشت سال، کیان را مثل کف دستم میشناسم و حتی میتوانم حدس بزنم که الان در سرش چه میگذرد. البته این را هم در نظر میگیرم که من او را هشت سال است، ندیدهام! و حتی تصور دیدن دوبارهاش، رعشه بر اندامم میاندازد. و دیدن برادرش آنقدر برایم ترسناک است که قوه تخیلم، به تصویر سازی کردن لحظه دیدن او، قد نمیدهد. دیدن اویی که یک روز، بودنش معجزه و حالا دیدنش، برام عمق فاجعه است! و حتی نمیدانم با این احساسی که گوشه قلبم، کمی دیدنش را میخواهد باید چه کرده و چه بگویم! یک احساس کنجکاوی.. مثلا او چه شکلی شده است؟ یادم است نورا یکبار میگفت او را دیده. میگفت با کیان نزدش رفته و به کافیشاپ رفتهاند! آن روز نمیدانم چه احساسی داشتم. در کل این هشت سال، ارتباط نداشتهمان که بیشتر هم از طرف من بوده، دورادور بوده است! مثلا چه میشد که نورا جرعت میکرد در حرفهاش به او اشارهای بزند، و یا خودم، در وقتهایی که خیلی دلتنگ میشدم، آنهم نه مستقیم! یکجوری که.. فقط رفع دلتنگی شود. و یا حس کنجکاویام راضی شود. فقط یکجوری که، بوده باشد! نبود کاملش را، نمیخواستم. و یا حداقل آن گوشههای قلبم، هیچوقت خواستار محو بودن کاملش نبودهام. حتی اگر ازش متنفر باشم و ازش دلخور باشم، و یا غریبه باشم! عصبی، پتو را از روم کنار میکشم و از جام بلند میشوم. امشب نیز صبح بشو نیست. از آن شبهاییست که آدم هی باید به اشتباهاتش فکر کند و در پستو بمیرد، و صبح دوباره همان شکلک خندان را روی صورتش چسبانده و لفظ همیشگی "خوبم" را روی لبش جاری سازد. امشب نیز یک شب اضافه، به اضافه تمام شبهای این هشت سال! پتویی دورم کشیده و به بالکن میروم. باران نمیآید؛ اما هوا سرد است. به قول یکی که یک روزی در یک جایی از زمان میگفت: "هوا بس ناجوانمردانه سرد است." به دیوار تکیه میدهم و به نورهای چشمکزن پیش روم نگاه میکنم. نورهایی که از پس دیوار کوچهمان، به سختی دیده شده و نشان میدهند که مردم تهران هنوز در تکاپو هستند. تکاپو در شهری که به دیدهی من، فقط نورهاش قشنگ است. و گرنه کی میداند که حالا و همین الان، چندنفر در همین شهر میمیرند و چند عاشق از هم جدا شده و چند نفر نمرده، تمام میشوند. به قول یکی که نمیدانم کجا بود، ولی می گفت: "شهر از دور قشنگه، آدماش از دورتر." به فردایی فکر میکنم که یک روز نوست. روزی نو، که باید تازه باشد. طبق همان منطقی که هشت سال پیش میگفت زندگی جریان دارد و هیچ چیز تمام نشده است؛ و مَنِ تافتهی جدا بافته، تمام شده و تمام شدنم ادامه دارد هنوز. سوزی میآید و همزمان، صدای پارس یک سگ در کوچه اکووار تکرار میشود. و من به این میاندیشم که فردا، روزی نوست که باید با نورا نیز صحبت کنم. @Sety2007 @ف افتخاری 9 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Navazesh 506 ارسال شده در 9 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 9 بهمن 1399 پارتهشتم *********** -با مامانت صحبت کردی؟ خودم نیز در عجبم، که چگونه توانستم حتی در پستوی صحبتم، اشارهای به مادر نورا بکنم. یکجوریست، برایم. هنوز هم خوشم نمیآید. بدم میآید و متنفرم! نورا هم انگار متعجب است؛ که بر میگردد و با بهت نگام میکند. لبهاش را چندبار باز و بسته کرده، لیکن چیزی نمیگوید. خودم ادامه میدهم: -کیان رو میگم.. گفتی بهش!؟ اینبار بهتش دو چندان میشود. چشمانش گرد شده و با تعجب و یا نفهمی، دارد براندازم میکند. همهچیز عجیب است. برای خودم نیز، به زبان آوردن نام ممنوعهترین افراد زندگیام، یکجوری عجیب و ناخوشایند است! نورا کمی خودش را جمع و جور میکند: -آر.. آره.. یعنی نه اونجوری.. ولی گفته بودم راجبِ..راجب کیان.. چشم ازش گرفته و خودم را مشغول وارسی ظاهرم در آیینه نشان میدهم. در همان حین سعی میکنم کمی بیاهمیتی در نگاه و چشمهام بریزم و بگویم: -باید بهش بگی دیگه.. بالاخره مادره، نگران میشه! و بیاراده است که قسمت آخر جملهام با کنایه همراه میشود. از توی آیینه میبینم که به یکباره نگاهش رنگ غم میگیرد. رنگ ترحم میگیرد. ترحمی که همیشه دربارهی موضوع مادرش نسبت به من بوده، و من ازش عجیب بدم میآید. کلید خانه را برداشته و از جلوی آیینه کنار میروم. قبل از آنکه چیزی بگویم، خود نورا به حرف میآید. -یعنی..یعنی الان قبول کردی؟ میدانم منظورش چیست. با اینحال میپرسم: -چیو؟ کلافه، نفسش را به بیرون فوت میکند و با دست، موهاش را پشت گوش میزند. -کیانو دیگه! برای چندلحظه عمیق نگاهش میکنم. خواهرم، بزرگ شده است؟ عاقل شده است.. بیستوشش سال سن دارد. یکهو، چیزی در قلبم فرو میریزد. برای ازدواج، به اندازه کافی بزرگ هست؟ نکند همهچیز به خوبی پیش نرود؟ نکند اتفاق بدی پیش بیآید؟ نکند همهچیز خراب شود؟ نکند.. -مهتابی؟ راضیای؟ از فکر درآمده و میگویم: -من از اولشم کارهای نبودم که بخوام ناراضی باشم..این زندگی توئه، نیست؟ نمیدانم چرا، ولی دوباره چشمانش رنگ غم میگیرد و کمی تردید، در دریای چشمانش موج میزند. -مطمئنی؟ ناراحت نمیشی؟ برات سخت نباشه یه وقت ها! تو رودروایسی نمونی! آخه کیان.. پیش از آنکه جملهاش تمام شود، دستانش را میگیرم و اطمینان میدهم: -گفتم که.. من اصلا کارهای نیستم. فقط آرزوی خوشبختی میکنم و.. امیدوارم همهچی خوب تموم شه.. و دست خودم هم نیست که بغضم میگیرد، باز. نورا را دوست دارم. خیلی هم دوستش دارم. نمیخواهم بلایی سرش بیاید. نمیخواهم به خاک سیاه بنشیند. که این دردها را، خود کشیده و هنوز هم دارم در آتششان میسوزم. پیش از آنکه او چیزی بگوید، دوباره دستانش را فشار میدهم و به نشانه اطمینان بیشتر، تکرار میکنم: -آرزوی خوشبختی میکنم برات، خواهر کوچولوم.. تو خیلی عاقلتر از منی! و اشک روی چشمانم پرده میافکند. او نیز حالا دستانم را فشار میدهد و او نیز، بغض دارد وقتی میگوید: -دوست دارم آبجی! و بغلم میکند. و من در حصار دستانش، به قطره اشکم اجازه پیشروی میدهم. @Sety2007 @ف افتخاری 9 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Navazesh 506 ارسال شده در 10 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 10 بهمن 1399 (ویرایش شده) پارتنهم ********* بابک، از آن آدمهاییست که نبودنشان فاجعهست. از آن آدمهایی که آنقدر بودهاند، که حتی فکرت نیز به نبودشان قد نمیدهد. یعنی اصلا امکان هم ندارد، که نباشند! یکجوری، حالا نمیدانم، یا یک جایی یک طنابی هست که تو را به آنها وصل میکند. او از آن آدمهاست که باید روزی هزار مرتبه خدا را بابت داشتنشان شکر کرد و مدام پیش خود گفت: "من بدون او چکار میکردم؟" و آیا همیشه خواهد ماند؟ خدا روزی را نیاورد که نباشند. که آن روز، کاش نباشم و تمام شده باشم و نبینم که نیستند. با چشمانم حرکاتش را دنبال میکنم و نگاهم، سمت آن چند تار موی سفید کنار شقیقهاش میرود. بابکی که در نظرم، حالا در سن بیستونه سالگی نیز به قدر وقتهایی که نوزده بیست ساله بود، جوان و زیبا جلوه میکند. بابکی که برادر است. برادرانگی خرجم کرده و حالا کی اهمیت میدهد که پیوندمان خونی نباشد؟ اصلا به چشم هم میآید؟ بابک نزدیک است. دور نیست. هیچوقت غریبه نبوده و نیست. کسیست که در اوج ویرانگی، خانهام شد و همراه من غصه خورد. عصبانی شد، خورد شد، و "متهم"شد. -خوردی منو دختر! چیزی شده؟ حواسم را معطوفش میکنم. دارد لولههای بخاری را جا میاندازد و با لبخندی بر لبها، نگام میکند. -نه، چیزی نیست. چشم میگیرد و نگاهش را به لولههای بخاری میدهد. در حینی که دارد جاشان میزند میگوید: -هوا سرده، چرا نگفتی زودتر بیام؟ تو که سرمایی، این شوفاژام که پشهرم گرم نمیکنن. خوبه وقت بازسازی بخاطر همین سرمایی بودنت لوله بخاری گذاشتیم، ها! همچین میگوید بازسازی، که حالا انگار دور ریختن چند تکه تخته چوب چه توفیری هم در زیباسازی این خانه کرد! کلا همین یک بخاری بود که همه همسایهها نیز با گذاشتنش موافقت داشتند. آدم فکر میکند دارد راجب یک خانهی نوساز حرف میزند، حالا! البته همین ایدهی بازسازی، به خود بابک تعلق داشت. به همان محبتهای زیرپوستی و آن "حواس پرت کردن"های مختص به خودش! کمی صداقت قاطی صدام کرده و میگویم: -نخواستم زحمت بیفتی. تکخندهای میزند: -چه زحمتی، مگه یدونه مهتاب بیشتر داریم؟ وجودم سراسر آرامش میشود؛ و فکر میکنم که آنموقعها هم بابک، همینطوری نزدیک شد. پا پیش گذاشت و نشان داد که اهمیت میدهد. نمیدانم چرا مرا انتخاب کرد، و یا گاهی پیش خود میگویم اصلا چرا من؟ نمیدانم. هنوز هم نمیدانم. یکجوری بابک، نقطه روشن زندگیام در سالهای تاریک بود. آنقدر بود، که یکهو به خود آمده و دیدم که هرچه احساس دور و بر قلبم بود، به او آغشته و جدا کردن او از من، جدا کردن روح از تن را میمانست. به یاد بچگیهامان میگویم: -نه، مهتاب فقط یدونهست! لبخندی لبهاش را مزین کرده، و چشمهاش چراغانی میشوند. آه که چه دورانی بود، آن زمان. من بودم و من بودم و خویش، و بابکی که از همان اول به پیلهام راه یافت و همدمم شد. رفیقم شد، و برادرم شد! -یدونه مهتابه و یه پفک پنیری دیگه! و میخندد. بعد از جای برخاسته و دستهاش را به هم میمالد. به بخاری نگاه میکند که حالا شعلههای آبیاش مشخص شده و کمکم خانه را گرم خواهد کرد. نزدیک بخاری میروم و در همان حین میگویم: -ممنون.. -کاری نکردم. و دستهاش را بالای سرش برده و بدنش را کش و قوس میدهد. بعد برمیگردد و سمت پیانوی گوشه اتاق رفته و میگوید: -چاییت دمه؟ سری تکان داده و سمت آشپزخانه پا تند میکنم. -پس یه دو تا چایی بیار باهم بخوریم ببینمت یکم.. لبخند میزنم. بابک اگر من را هرروز هم ببیند، آخرش میگوید زیاد ندیدمات! اما این آخری- این شش سال آخری -که ویلای پدریام را ترک کردم، رفتنام روی رابطهام با بابک نیز تاثیر گذاشت و دیگر مثل سابق، نتوانستیم همدیگر را هرروز ببینیم و دیدار داشته باشیم. دور شدیم، از هم. البته، پیوند من و او نیز، ورای این حرفها بود. بابک حتی در دوری نیز نگذاشت کم و کثریی را حس کنم. نگذاشت بمیرم. بعد از مرگ پدر، به نوعی فقط او بودند و نورا! باز هم مثل هشت سال قبل، سرپناهم شد و برادر ماند. تغییر نکرد! نگذاشت دوری، رابطه شگفتانگیزمان را خراب کند. که حال من آنقدر نزار بود آنموقع، که اگر کسی از زندگیام میرفت نیز، متوجه نمیشدم. ماندنیها رفته بودند و بقیه دیگر بودنشان توفیری نمیکرد، برایم. مثال حال کسی که مرده باشد، و روحش تن بدون جانش را نگاه کند، تهی بودم. تهی. -پس دوباره کار پیدا کردی؟ برمیگردم و نگاهش میکنم که خیره شده به کلاویههای پیانو و کماکان میتوانم حدس بزنم که به چه چیزی میاندیشد. پیانو، پیانو، و همهی "چیز"هایی که به پیانو مربوط میشوند! -آره. تنها یک کلمه میگوید و بعد، چشم میگیرد: -خوبه.. که میدانم در نظرش اصلا خوب جلوه نمیکند! @flareعزیز، اگر برات زحمتی نیست، منتظر نقدت هستم:)🌿 ویرایش شده 13 بهمن 1399 توسط Navazesh 10 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Navazesh 506 ارسال شده در 11 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 11 بهمن 1399 (ویرایش شده) پارتدهم ********** منتهی چیزی نمیگویم. در واقع، حرفی هم برای گفتن ندارم. تکیه میدهم به کانتر آشپزخانه و به بخاری نگاه میکنم که از کتری بیرون میآید. ناخودآگاه است که روزهاییهایی را به یاد میآورم که چای را در فلاسک ریخته و میرفتم حیاط پشی خانه خاله پونه(مادر بابک)، و او مانند همین حالا میگفت "بیا یکم ببینمت." و من تمام روزم را بی کم و کاست، براش تعریف میکردم. یادم میآید که با او آنقدر راحت بودم، که بیهیچ نگرانیای نگرانیهام را بهش میگفتم و درد و دل میکردم و غصه میخوردم و بچگی میکردم! احساس میکردم آن احساس راحتی و آرامشی را که او به من انتقال میداد، هیچکس دیگری اصلا نمیتوانست انتقال بدهد. او آنقدری پررنگ و بزرگ بود، در زندگیام، که دیگر جوهرِ نداشتهی دیگران در صفحات کتابم به چشمم نمیآمدند. او حتی در بدترین روز زندگیام، پشت "من" درآمد. قضاوتم نکرد؛ درحالی که به شدت مستحق قضاوت و مجازات شدن بودم! البته، حالا که فکر میکنم، کمی هم به خودم حق میدهم. میگویم شاید هم همهاش تقصیر من نبوده باشد! -خیلی پرتی ها! حواست کجاست؟ تکانی خورده و به بابکی نگاه میکنم که حالا در آشپزخانه ایستاده و زیر کتری را خاموش کرده و دست به سینه، -با همان ژست معروف مچ گیرانهاش- دارد نگاهم میکند. -همینجاست. برو الان میارم. با دست شانههام را نگه میدارد و مانعم میشود: -از کی تاحالا فکر کردی میتونی منم دور بزنی و بهم دروغ بگی؟ منی که از چپ نگاه کردنتم میفهمم چته؟ جبهه میگیرم. این روزها کنترل کردن احساسات و افکارم، کمی برام سخت شده است. -چی چیو؟ چیزیم نیست گفتم.. کی گفته من چیزیمه؟ خوبم! شانههام را به نشانهی - میدونم مثل چی داری دروغ میگی- فشار داده و دوباره مانع رفتنم میشود: -نیستی. -هستم! -نیستی! اینبار جواب میدهم: -خب، تو که از چپ نگاه کردنمم میفهمیدی چمه، بگو ببینم!؟ دستهاش را از روی شانههام برداشته، دوباره دست به سینه شده و در چشمهام دقیق میشود. انگاری که بخواهد چیزی پیدا کند، ابروهاش را بههم گره زده و چشمانش را قفل چشمانم کرده است. ده ثانیه میشود بیست ثانیه، بیست ثانیه میشود سی ثانیه.. به یکباره، از رنگی که نگاهش به خود میگیرد نگران شده و استرس میگیرم. این نگاه، و این تیلههای کدر شده را، بهتر از هرشخص دیگری میشناسم! نگاهش یکجوری کدر شده است که دقیقا پرتابم میکند به همان روزها. به همان هشت سال پیشی که آنگونه افتضاح به بار آمد.. وای که حتی فکر کردن به آن روزها نیز، رعشه بر اندامم میاندازد. -هیچی. کمی متعجب میشوم: -چی هیچی؟ گرهی ابروانش را باز کرده و از آشپزخانه بیرون میرود. در همان حین میگوید: -گفتم هیچیت نیست؛ لوس شدی باز! وردار چایی رو بیار من برم پی بدبختیم. لحظهای خشک مانده، و خیره نگاهش میکنم. اما باز هم به یاد میآورم که او بابک است! بابک هم یعنی همین غیرقابل پیشبینی و غد، و گاهاً بیمزه بودنش! البته، خوب هم شد که بحث را ادامه نداد. گویی فهمید که کشش حرف زدن دربارهی احساستم و آن اتفاقات را ندارم، و اصلا هرچیزی که کمی هم به گذشته مربوط شود! کی حوصله دارد اصلا؟ هیچکس. دو لیوان چای ریخته و پیش بابکی برمیگردم که حالا روی مبل ولو شده، ساعدش را روی چشمهاش گذاشته و لبهاش را به حصار دندان گرفته است. سرش درد میکند؟! آخر این عادتش است. سرش که درد میگیرد، لبش را گاز میگیرد؛ مثل بچگیهاش! چای را با دو حبه قند جلوش میگذارم و کنارش مینشینم و مثل خودش، چشمهام را بسته و سرم را به مبل تکیه میدهم. چندی بعد، او پوفی میکشد ولیوان چایاش را از روی میز برداشته، و آرام شروع به نوشیدن میکند. کمی که میگذرد، یکدفعهای چیزی میگوید: -کیانو دیدم. او با کمال آرامش میگوید؛ اما چشمان من سریعا گشاد شده و یکدفعه، روی مبل نیمخیز میشوم! 🌿 ویرایش شده 13 بهمن 1399 توسط Navazesh 9 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Navazesh 506 ارسال شده در 11 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 11 بهمن 1399 (ویرایش شده) پارتیازدهم ************* -چی!؟ او با آرامش، دوباره قلپی از چایاش را مزهمزه کرده و نیمنگاهی هم حوالهام نمیکند. و مَن، نمیدانم چرا؛ اما رو به انفجار هستم! آخرین دیدار بابک و کیان را یادم میآید. آخرین نگاهشان را، آخرین حرفشان، و دوباره با یادآوری آن لحظهها به خود میلرزم! -چی چی؟ دیدمش دیگه، با نورا! و اینها را در کمال آرامش بازگو میکند! وا میروم. یعنی چه؟ آخر اصلا مگر میشود!؟ نمیشود. اصلا بابک آدم چنین دیداری نیست؛ مگر آنکه بگوید کیان را دیده و به قصد کُشت، کتکش زده است! اما.. بازهم برایم قابل هضم نیست! نمیدانم چرا؛ لیکن نمیتوانم بپذیرم که او، به همین زودی گذشته را فراموش کرده باشد! مگر آنکه اعتراف کنم من، تنها آدمی هستم که هنوز هم در لجنزار متعفن گذشته دارد دست و پا میزند، و هیچچیز را فراموش نکرده است. اما آخر مگر فراموششدنیست!؟ -خیلی هم خوشتیپ شده بود. بنظرم نورا و کیان واقعا با هم خوشبخت میشن. این را نیز میگوید و حبه قندی برداشته، و در دهان میگذارد. باورم نمیشود! از کی تاحالا کیان در نظر بابک "خوشتیپ" جلوه میکند!؟ تپش قلب گرفتهام. حتی حرف زدن دربارهی آن آدمها، و صحبت دربارهی کیان، حالم را بد میکند. سرم گیج میرود. نفسم تنگ میشود! عرق کردهام. یعنی بابک همهچیز را قبول کرده است؟ البته.. چرا نکند؟! قضیه مال هشت سال پیش است. بعدش هم، کیان و نورا چکارهاند که مشکلات من، روی زندگی آنها سایه بیافکند؟ از اولش هم که خودم به نورا گفته بودم رابطهاش با کیان را خراب نکند. خب حالا، مشکل چیست؟ -به نظرت اینطور نیست؟ عرق، از گوشه آروارهام سر خورده و لای موهام گُم میشود. دستهام را به هم دیگر گره زده، و سر به زیر افکندهام. به نظرم.. واقعا هم همینطور است! از اولش هم، آنها به هم میآمدند. مال هم بودند. برای همدیگر بودند! برعکسِ.. -الو؟ حواسم را، دست بابکی که دارد جلوی چشمهام تکانش میدهد، به خود معطوف میکند. -چیه.. نمیدانم چرا؛ اما ناخودآگاه است که صدام تحلیل رفته و بغض راه گلوم را سد کرده است. احساس میکنم اشک روی چشمانم پرده افکنده و نمیتوانم تُن صدام را بیشتر از این بلند کنم. میترسم بفهمند. میترسم خدا ببیند. میترسم دنیا مرا از این آوارهتر دیده و بازهم بهم بخندد! -تازه، از اون مضخرفی دوران بلوغ فاصله گرفته بود و "مرد" شده بود. مونده بودم که داداشش هم.. دست خودم نیست که با تمام قدرت از جا برخاسته و بانگ بر میکشم: -نگو! چی میخوای بگی؟! دیدی که دیدی! به من چه که دیدی!؟ چیه، داداشش چی؟ چی میخواستی بگی؟ چه فکری میکنی؟ فکر کردی از رابطه نورا و ... فکر کردی از رابطه نورا و کیان خوشم نمیاد!؟ چرا! اصلا اگر نمیدونی، بهتره بگم که من خودم به نورا گفتم رابطهاش رو با اون بهم نزنه! شنیدی!؟ خودم گفتم! حالا اینجا نشستی واسه من میگی ریش کیان مو درآورده بود که چی!؟ چیو میخوای ثابت کنی!؟ نمیخوام بدونم! خودمم بهش تبریک گفتم دیگه! حالا چی میخوای، میخوای بیام تو عروسیشون پیانو بزنم، یا بندری برقصم!؟ هدفت چیه اصلا!؟ وقتی میبینم بیآنکه نگاهم کند، هنوز هم دارد چای مینوشد عصبانیتم دو چندان میشود! میخواهم چیز دیگری بگویم که میگوید: -ساکت شو دیگه. و لیوان خالی شدهاش را روی میز گذاشته و دوباره، به مبل تکیه داده و چشمانش را میبندد. انگاری که هیزم به آتشم اضافه کرده باشند، شعلههام دوباره و دوباره زبانه کشیده و نزدیک است، که بغضم بشکند. -خیلی بچهای. همانگونه که آرنجش را روی چشمانش گذاشته است، پشت بند جمله قبلیاش سوال میپرسد: -برای چی بغض کردی؟ کمی متعجب شده و بغض در گلوم، هرلحظه بیشتر سنگین میشود. همانگونه خشک، سر جام ایستادهام که او ادامه میدهد: -پس دردت اینه.. واسه رابطه کیان و نورا اینجوری بغض کردی؟ واسه خواهرت، که چند ماه دیگه احتمالا عروسیشه!؟ همانجور مات مانده، ایستاده و به لبهای او چشم دوختهام. ادامه میدهد: -یا نه.. اگر بخوام دقیقتر بگم، تو از کیان میترسی.. پوزخند میزند: -نه نه.. اینم نیست. تو از رابطههایی که کیان داره میترسی.. نه؟ حالا نه، جدی! میترسی؟ بازم فکر نمیکنم.. شاید ترس یکی از حِسات باشه؛ ولی مطمئنم که همهاش نیست.. آرنجش را از روی چشمهاش برداشته و تیر آخر را با چلهی چشمانش، مستقیماً بهسمت قلبم پرتاب میکند! -چه دلیلی داره که از روابط کیان بترسی، یا حالا هر حس دیگهای داشته باشی؟ پس اون یه رابطه خاصه.. وَیلا تو که با خوشبختی خواهرت مشکلی نداری، مهتاب شفیع! درست میگم؟ خب حالا.. اون شخص خاصی که کیان باهاش رابطه داره کیه؟ بلند میشود و به حالت تفکر، انگشت اشارهاش را گوشه لبها گذاشته و چشمهاش را تنگ میکند. نزدیکم میشود و میگوید: -تو هم اون شخص خاص رو از قبل میشناختی.. ویلا بدون شناخت که، حس بوجود نمیآد.. درست میگم!؟ خب.. حالا بیا فکر کنیم ببینیم کیان چه کسی رو میشناسه و باهاش ارتباط داره، که اینجوری مهتاب خانممون و ریخته بهم.. بدنم، کمکم دارد لرز میگیرد. میترسم لرزشش مشهود شود. میترسم دستم بیشتر از این، پیش بابک رو بشود! -یچیزایی داره یادم میاد.. نکنه که.. دوباره دستانش را گوشهی لبهاش گذاشته و چشمانش را تنگتر میکند. میدانم دارد دستم میاندازد. میدانم این را؛ اما واقعا نمیدانم چرا اینکار را میکند! نمیدانم اویی که من را از همه بیشتر بلد است، چرا دارد اینگونه ناک اوتم میکند! -نکنه که اون فرد خاص.. پیش از آنکه کلمه دیگری بگوید، دستمهام را بالا میآورم و مینالم: -جون مهتاب دیگه نگو.. @M@hta ویرایش شده 13 بهمن 1399 توسط Navazesh 6 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Navazesh 506 ارسال شده در 12 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 12 بهمن 1399 (ویرایش شده) پارتدوازدهم ********* و قطرهای اشک، از چشمانم پایین میچکد. یک قطره میشود دو قطره.. دو قطره میشود چهار قطره.. و چندی بعد، صدای گریهام گوش اتاق را پر میکند. دست خودم هم نیست؛ نمیدانم چرا گریهام میآید. نمیدانم این چشمها، مگر چقدر اشک در خود جای دادهاند؟ نمیدانم چرا تمام نمیشوند. نمیدانم هم که تا کی ادامه خواهند داشت. در این لحظه نیز البته، این چیزها ارزشی ندارد. دستم روست. چیزی برای پنهان کردن ندارم؛ و بابک از چپ نگاه کردنم، تا ته خط را رفته و تا عمق احساساتم را فهمیده است. ناخودآگاه آرنجم را بالا میآورم و روی چشمهام میگذارم. این یکی را هم نمیدانم، از بچگی همینطور عادتم بوده است. انگار از بچگی آواره بوده و نمیخواستم کسی اینجور ببینتم. سنگینی نگاه بابک را حتی از زیر دستانم هم میتوانم تشخیص دهم و گریهام نیز بند نمیآید. از طرفی، تمام حرفهاش دارند توی سرم رژه میروند و فکر اینکه او امروز بعد از سالها اینطوری رفتار کرد و صراحتا به کیان اشاره زد، دست از سرم بر نمیدارد. گنگ است، برایم! -بعد از ظهر دوباره میام.. و صدایش، گرفته و خشدار است وقتی این را میگوید. او هم بغض دارد، انگار. مثل بچگیهامان، از گریهی من گریهاش میگیرد؟ هنوز هم غصه میخورد؟ دوستم دارد، هنوز؟ بیچاره بابکم، هنوز هم باید از دست مَنِ بیست و هشت ساله حرص بخورد و غصه بخورد، و باز هم سرپناه باشد! -خوب شو.. و چندی بعد، صدای کوبیده شدن درِ خانه رفتنش را خبر میدهد. پاهایم سست میشوند. کف اتاق افتاده و دوباره، گرییستنم را از سر گرفته و اشکهام برای باریدن، اجازه نمیخواهند. رفت! واقعا رفت؟ گفت تنهایی خوب شوم، و رفت. کاری ندارد که! خوب بودن آسانترین کار دنیاست. من همین الانش هم خوبم! **** ادامه دارد.. ویرایش شده 13 بهمن 1399 توسط Navazesh 6 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Navazesh 506 ارسال شده در 12 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 12 بهمن 1399 (ویرایش شده) پارتسیزدهم ******** نگاهم روی شعلههای آبی رنگ بخاری چرخ میخورد و ذهنم حول محور روزی که گذشت، و خاطراتی که هنوز هم دارند دوره میشوند در گردش است. بابک نیامد، دیگر. یعنی میدانستم که نخواهد آمد؛ لیکن آن پشت مشتهای قلبم، امید داشتم که بیاید. نمیدانستم دلیلش چیست؛ چراکه همزمان میدانستم حداقل تا دوروز سمتم نخواهد آمد و باهام حرف نخواهد زد. قهر نه ها! اما اخلاق بابک اینگونه است. حتی الان که افکارم را جمع کرده و عمیقتر فکر میکنم، گمان میکنم شاید امروز نیز دربارهی موضوع دیدار با کیان، دروغ سرهم کرده باشد. حدس زدن افکار من برای آدمی مثل بابک، امری ساده و پیش پا افتاده است. برای او انگارِ این است که از روی مجله، ترانهای کودکانه بخواند! و آخرش هم آنطور که انتظار داشتم نیامد؛ و پیامی با این مضمون ارسال کرد: "منتظرم نباش، کاری پیش اومده نمیتونم بیام. بعدا حرف میزنیم، مراقب خودت باش." و دیگر هم آنلاین نشد. اما من با همان "مراقب خودت باش" آخر جملهاش، هزار دوز شادی و آرامش به قلبم تزریق شد و دوباره و دوباره، احساس مهم بودن کردم. احساس کردم کسی در این شهر هست، که من براش مهم هستم و آنقدری اهمیت دارم که بهم بگوید: "مراقب خودت باش!" احساس بهشدت دلپذیریست، این که برای شخصی مهم باشی. اینکه بدانی یکجایی در پستوی سرش هست، که افکار تو را جمع کرده و گوشهای در قلبش وجود دارد، که تو در رگهاش جاری هستی و به تو فکر میکند. حتی اگر این نگران بودن با دعوا و یا پرخاش همراه شود، بازهم دلچسب است. به آدم میچسبد و موجب میشود به آدم احساس خوشبختی دست دهد! اما گاهی، آدم نخواستنی میشود. نه آنکه تقصیر خودش هم باشد، نه. گاهی انقدر این نخواستنی بودن عمیق است، که گمان میکنی شاید تقدیرت نخواستنی بوده است. که اگر تقدیر سر لج بیاندازد، زیباترین زَنِ دنیا هم که باشی، پیش چشم آنکه باید زیبا جلوه کنی، نخواستنی میشوی و آنوقت است که میفهمی نخواستنی بودن، چه درد بزرگی میتواند باشد. گاهی گمان میکنم خدا هم بعضی وقتها، آدمها را نمیخواهد؛ که هرچه داد بزنی و بانگ بر بکشی، صدات را نمیشود. و برای من، هنوز هم با اینکه هشت سال گذشته است، این احساس چرکِ نخواستنی بودن، دست از سرم بر نداشته است. همهچیز داشت خوب پیش میرفت، ها! ولی نمیدانم چرا نشد. گاهی، هنوز هم میروم جلوی آیینه، صورتم را رصد میکنم و از خودم بیشتر بدم میآید. نه آنکه من بد بوده باشم، این هم نه! فقط بعضی وقتها فکر میکنم اگر کمی عاقلتر بودم، شاید آن افتصاح به بار نمیآمد. و بدیاش این است که خودم کردم. خودم گند زدم. خودم خراب کردم! اما هنوز که هنوز است یک تککلمهای کوتاه توی سرم رژه میرود و زخم میزند. منظورم از آن زخمهای عمیق نیز، نیست. زخمی به مثال خراشیدن پوست با کاغذ، و یا کشیده شدن ناخن به روی دیوار، عذابآور و دردناک. "چرا؟" آدم روزی هزاربار با خودش فکر میکند که "چرا؟" و این چرا دلایل مختلف دارد. اما درد واقعی وقتیست که "چرا"یت، دلیل نداشته باشد. تهی باشد، خالی باشد. بعد از سالهای سال هم اگر به بیرون از پنجره زل بزنی، شاید روزی باشد برفی و صدای بچههات از لابلای برفها و پشت آدمبرفیها بیاید؛ اما تو هنوز با خودت میگویی: "چرا؟" و دیگر، دچار دردی شدهای که درمان ندارد. امروز کلاسی نداشتم؛ اما دانشگاهم را نرفتم. این دانشگاه را هم همین بابک مجبورم کرد که بروم؛ بابک و نورا. همین دو ستون زندگیام، که آنموقع هم نگران بودند و میخواستند به نوعی، حواسم را پرت کنند. الان همین مدرک لیسانس، و این ترم نصفه و نیمهی فوق لیسانس را که پشت سر نهادهام، مدیون آنها هستم. @Hany Pary @Sety2007 @ف افتخاری @Au revoir ویرایش شده 12 بهمن 1399 توسط Navazesh 6 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Navazesh 506 ارسال شده در 13 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 13 بهمن 1399 پارتچهاردهم ********* گرمم میشود. بلند شده و پتو را از دورم کنار میکشم و به آشپزخانه میروم. بطری آب را از داخل یخچال برداشته، سرمیکشم و از التهاب درونیام چیزی کاسته نمیشود؛ که احساس میکنم بیشتر هم میشود! گرم است. هوای خانه آنقدر گرم است که گویی قصد جانم را دارد. دیگر این آخریها سردم نمیشود. مدام گرمم میشود و احساس میکنم درونم، آتشفشانیست که هرلحظه درحال فوران کردن و داغتر شدن است. نمیدانم کی به نورا و بابک گفته که من سرمایی هستم! البته، سرمایی هم هستم. اما آن مال خیلی وقت پیش است. دیگر از وقتی که به یاد دارم، مدام گرمم بوده و درحال خفه شدن و دست و پا زدن بودهام! دستی زیر گلوم کشیده و سعی میکنم نفس بکشم. نفسهای عمیق! بلکم راه نفسم باز شود؛ که نمیشود. نمیدانم چه دردیست که گریبانم را گرفته، ول نمیکند. گاهی آنقدر نفسم تنگ میشود که گمان میکنم الان است که قلبم بایستد و ششهام دیگر کار نکنند. فکر میکنم کسی با دستهاش دارد گلوم را فشار میدهد، و بعدش انگاری که مسافت طولانی را دویده باشم، خیسِ عرق میشوم. مثل الان که نفسم دوباره بازیاش گرفته و گرما در درونم نفوذ کرده و دارد ذوبم میکند. به سمت بخاری میروم و در کمترین درجهی ممکن قرارش میدهم. پنجرهها را باز میکنم، در تراس را نیز باز کرده و تن پرالتهابم را به بیرون پرتاب میکنم. هوا سرد است. سوز میآید و صدای سگها، حتی الان که تازه سر شب است، از بیابانی سر کوچه به گوش میرسد. انگاری که هرکدامشان پشت سر هم بگویند: "سگ!" و همدیگر را صدا کنند. کی میداند؟ شاید هم همین را بگویند. نگاهم را به نورهای چشمکزن پشت کوچه میدهم. ستارههای کوچک و سوسوزنی که هرکدامشان، در درون خود رازی حمل میکنند. یادش بخیر! یک زمانی، چراغ روشن خانهها را از بیرون میدیدم و پیش خودم میگفتم: "یعنی ممکن است من هم یکروز خانهای داشته باشم، که چراغش را روشن کنم؟" و با ترسیم فکر روزی که با کسی، خانوادهای تشکیل داده و با او خانهای بخرم و شبها چراغش را روشن کنم، غرق در خوشی میشدم. منتهی بعدها فهمیدم که شاید اندرون یکی از آن خانهها، زنی تنها سلوک کرده، و یا مردی به تنهایی خو گرفته باشد. بعدترها فهمیدم، چراغی که در خانهات روشن میکنی، باید پایه داشته باشد. ستون زندگیات که بلنگد، چراغ خانهات نیز هرگز روشن نخواهد شد. و اساس و پایههای زندگی من، از همان ابتدا میلنگیدند. نفسم را به بیرون "ها" میکنم و تنم را از روی پتو، بیشتر در آغوش میگیرم. سوز آبان ماههای پاییز هم، عجیب دلچسب است. آدم فکر میکند سرما در آغوشش گرفته و نفسش به صورتش میخورد. مثال آدمهایی که در برف خزیده، و به روی آن فرشته نقش میزنند. عجیب است؛ دل آدم با این چیزها هم خوش میشود. به یکباره، صدای باز و بسته شدن در حیاط، حواسم را به خود معطوف میکند. پایین را که نگاه میکنم، نورا را میبینم که سر به زیر افکنده و دارد طول حیاط را طی میکند و از همین بالا، لبخند روی لبهاش را تشخیص میدهم. نورا که در نظرم ناپدید میشود، من نیز به خانه میروم و پتو را از دورم باز میکنم. جلوی آیینه، نگاهی به صورتم انداخته و کمی ابروهام را با دست مرتب کرده و موهام را پشت گوش میزنم. صدای پیچش کلید در قفل در را که میشنوم، به سمتش بازگشته و چندی بعد، صورت قرمز شدهی نورا جلوی چشمهام پدیدار میشود. @Sety2007 @M@hta 4 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Navazesh 506 ارسال شده در 14 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 14 بهمن 1399 پارتپانزدهم ********* سلام میکنم: -سلام! خوشرو جواب میدهد: -علیک سلام! خوبی؟ و پشت بندش، چیز دیگری هم اضافه میکند: -وای چرا اینجا انقدر سرده!؟ بیرون هواش از اینجا گرمتره! و با دیدن پنجرههای باز، تقریبا فریاد میکشد: -عه! برای چی پنجرههارو باز گذاشتی مهتاب!؟ عه عه عه! درِ تراسو واسه چی نبستی!؟ مگه بابک نیومد بخاریتو راه انداخت؟! مگه میخوای یخ ببندی!؟ و سمت پنجرهها پا تند کرده و همه را میبندد. بخاری را تا اخرش زیاد میکند و هنوز هم زیر لب غرولند میکند. میگویم: -خب حالا! گرمم بود. و او انگار منتظر کلمهای از جانب من بود که با همین حرف، به سمتم بازگشته و با صدای نسبتا بلندی میگوید: -عه! یعنی چی گرمم بود؟ خوبه گفتیم بابک اومد بخاری رو راه انداخت که شما سردت نشه ها! و بعد، شاید کمی از صدای بلندش خجالتزده میشود؛ که پشت بندش اضافه میکند: -سرما میخوری خب! و دستهاش را به همدیگر قفل کرده و سمت بخاری میرود. میپرسم: -سردته؟ نگاهم نمیکند. پیش خودم میگویم خب معلوم است سردش است دیگر! میگویم: -همونجا وایسا الان گرم میشی. و سمت آشپزخانه میروم تا زیر کتری را روشن کنم. میپرسد: -چخبر؟ با بیتفاوتی جواب میدهم: -هیچ خبر. سر تکان میدهد. برای اینکه چیزی گفته باشم میپرسم: -امشب اینجا میمونی؟ دستهاش را روی بخاری به هم میمالد و میگوید: -نه، امشب مامان تنهاست، باید برم پیشش. سری به تائید تکان داده و حرف دیگری نمیزنم. مادرش تنهاست! حالا انگاری که من تنها نیستم! البته، تا به این چیزها فکر میکنم عذاب وجدان گریبانم را میگیرد. بیچاره نورا، گیر افتاده بین من و مادرش، و گاهی حس میکنم نمیداند کداممان را نگاه دارد. برایش مانند ترازوییست که باید دو کفهاش یکسان بماند. شاید ته دلش هم میخواسته اینجا بماند؛ لیکن.. خب او هم مادرش است! با اینکه نمیتوانم؛ اما میگویم که درکش میکنم! حالا او، انگاری که عذاب وجدان گرفته باشد میپرسد: -میخوای اینجا بمونم؟ تنهایی میترسی؟ میخوای بیای اونج.. ناخودآگاه است، که خندهام میگیرد! این نورای ما هم گاهی آنقدر مهربانیاش گل میکند، که خیلی چیزها را فراموش میکند! من، بیایم خانه مادر نورا، که نترسم!؟ این یکی دیگر خیلی خندهدار است. او نیز حرفش را خورده و ادامه نمیدهد. من نیز فقط پوزخند میزنم. کار دیگری هم نمیشود کرد آخر! 4 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Navazesh 506 ارسال شده در 14 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 14 بهمن 1399 (ویرایش شده) پارتشانزدهم ******* -ببخشید نگاهش میکنم و میگویم: -اشکالی نداره. سری تکان داده و وقتی گرم میشود، به اتاق رفته و لباسهاش را عوض میکند. در این هنگام، من نیز دو لیوان چای ریخته و به هال بازمیگردم. هال و پذیرایی نقلی و کوچکی که گوشهاش یک پیانو گذاشتهام و یک دست مبل راحتی نارنجی رنگ هم اینورتر و دور تلوزیون پخش کرده و یک میز قهوهای ساده هم جلوشان گذاشتهام. بهعلاوه یک اتاق خواب و یک بالکن کوچک، که کل خانهی دوست داشتنی من را تشکیل میدهند. خانهای که هشت سال پیش به آن سکونت گزیده و به نوعی، بهش پناه آورده و فرار کردم! روی مبل نشسته و سینی چای را روی میز روبروم میگذارم. نورا هم میآید و در حینی که صورتش را با حوله خشک میکند میپرسد: -خب، چخبر؟ چشم در کاسه چرخانده و میگویم: -چه خبر نورا؟ تو که صبح منو دیدی، از اون موقع تاحالا چه خبر تازهای باید اتفاق افتاده باشه که تو ازش جا مونده باشی؟ کمی ناراحت میشود. با این حال جواب میدهد: -ای بابا! پس چی بگم!؟ چایام را برمیدارم و میگویم: -هیچی. "اَه" زیر لب زمزمه کرده و به آشپزخانه میرود. با چندحبه قند در دستانش برگشته و کنار میز، روی زمین مینشیند و چایاش را از روی سینی برداشته و چیزی هم نمیگوید دیگر. لیوان چایام را بالا برده و به پیشانیام میچسبانم. گرم است.. منتهی گرمایش آزاردهنده نیست. انگار که از جایی دور آمده باشی و بخواهد در آغوشت بگیرد، دردِ سرم را آرام میکند. نورا میپرسد: -سرت درده؟ نفی میکنم: -نه. -خب پس یچیزی بگم؟ لیوان چای را از پیشانیام فاصله داده و در چشمهایش دقیق میشوم. چیزی که میخواهد بگوید را، کماکان میتوانم حدس بزنم؛ اما بازهم شنیدن و تکرار دوبارهاش، یکجوری برام ناخوشایند است و کاش این را بفهمند و هم نفهمند. لعنت به این احساس که هم فهمیدن و هم نفهمیدنش توسط بقیه، برام درد است و بس. -بگو. لبش را گاز میگیرد و چشم میدزدد. پوف! پس حتما همان موضوع است. -عیب نداره..بگو. گونههاش سرخ شدهاند. اصلا از همان بچگی، وقتی استرس میگرفت و یا عصبانی میشد، لپهاش قرمز شده و گل میانداختند. اما حالا با اطمینان خاطری که بهش دادم، کمی جسارت گرفته و در چشمهام نگاه میکند و میگوید: -خب راستش.. سر تکان داده و چشم ازش میگیرم تا راحتتر ادامه بدهد. -خب راستش.. به مامانم گفتیم.. دوباره سرتکان داده و میپرسم: -چیو؟ از گوشه چشم میبینم که چشم گرفته و با ناخن، به جان پوست لبش افتاده است. -منو کیان.. خودمونو گفتیم.. لیوان خالی شدهام را از روی میز چنگ زده، از جا بلند شده و سمت آشپزخانه میروم. چندبار سر تکان داده و میگویم: -خیلی خوشحال شدم. مبارک. و خودم را مشغول چیدن بشقابها روی هم میکنم. فقط دستم مشغول شود؛ شاید بتوانم آبروریزی نکنم و دلش را نشکانم! -مطمئنی؟ بششقابِ در دستانم را فشار داده و با اطمینانی ساختگی، و لبخندی ساختگیتر رو میکنم سمتش و میگویم: -آره! واقعا برات خوشحالم نورا. تو مستحق بهترینایی توی زندگیت! لبخند میزند؛ اما احساس میکنم چیز دیگری هم هست که میخواهد بگوید. بازهم تعلل میکند و بنطر دودل است، که بگوید و یا نگوید! دست آخر خودم میپرسم: -خب؟ و سریع هم چشم میگیرم. احساس میکنم نگاهش که نکنم، راحتتر میتواند حرف بزند. -خب.. امروز که رفته بودیم.. سر تکان میدهم. -ام، مهتاب راستش.. کیان.. با مکث نسبتا بلندی سر حرفش را میگیرد: -مهتاب راستش کیان سراغ تو رو میگرفت! ویرایش شده 15 بهمن 1399 توسط Navazesh 2 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Navazesh 506 ارسال شده در 15 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 15 بهمن 1399 (ویرایش شده) پارتهفدهم ******** خشک میشوم. احساس میکنم چشمانم آنقدر وقزده و گرد شدهاند که هرآن ممکن است از کاسه بیرون بجهند. بشقابِ در دستانم را فشار میدهم. بیشتر فشار میدهم. محکمتر میفشارمش؛ لیکن نمیشود! کیان سراغ من را گرفته است؟ چه گفته است!؟ اصلا مرا یادشان است!؟ یعنی.. یعنی همهچیز را بخاطر دارند؟ سعی میکنم عادی جلوه کنم. وای که نمیخواهم بیش از این پیش چشم این آدمها بشکنم. وای که نمیخواهم دست دلم بیش از این پیش بقیه رو بشود! که دیگر طاقت این نگاههای ترحمآمیز و این حرفهای در پستو را ندارم. این نقطهضعف بزرگی که تمام وجودم را در بر گرفته و بوی گندش، بوی لاشهی مرده را میماند. این سیاهچالهی بزرگی که مثال توموری سرطانی، دارد از پای درم میآورد. این دو چالهی ژرفی که از وقتی یادم است در چشمانم بوده و احساس میکنم هرروز، بیشتر از دیروز به چشم میآیند. بشقاب را روی سنگ آشپزخانه رها کرده و سراغ ظرفها میروم. شیر آب ظرفشویی را باز کرده و سعی میکنم بیتفاوت باشم وقتی میگویم: -آها... چی میگفت؟ روی اُپن خم شده و میگوید: -ام.. خب، حالت رو پرسید.. یعنی.. سر تکان میدهم. کیان حال مرا پرسیده است؟ ای بابا! به خودم نهیب میزنم. خب مگر چیز عجیبیست؟! مگر من با او دشمن هستم!؟ افکارم را نشخوار میکنم. در تلاشم صحبتهای نورا را کند و کاو کرده و به نتیجهای برسم، که نمیرسم. با آرامترین صدای ممکن ادامه میدهد: -میخواست.. ببینتت.. مات میشوم. کیان.. میخواهد من را ببیند!؟ بعد از اینهمه سال دوری و ندیدن، چی من را میخواهد ببیند!؟ تنها میخواهد ببینتم؟ تنها میآید؟ با که میآید؟ اصلا چرا میخواهد ببینتم؟ بعد از هشت سال.. الان چه باید بگویم!؟ عکسالعمل قابل قبول چیست!؟ او.. قرار است شوهرِ خواهرم بشود!؟ یعنی باید ببینمش؟ چرا به این چیزها فکر نکرده بودم!؟ چرا فکرم به جایی قد نمیدهد!؟ چرا هیچکس نیست که برام توضیح دهد!؟ انگاری که دیگر اکسیژنی برای تنفس نباشد، نفسم راهش را گم کرده و بیرون نمیآید. وای.. نورا چه میگوید؟ چرا نمیتوانم بفهمم!؟ چطور همهچیز آنقدر پیچیده میشود؟! -مهتاب؟ صداش را میشنوم؛ لیکن اصلا نمیدانم چه باید بگویم! واقعا باید چه بگویم؟ هیچ نمیدانم. انگاری که مغزم قفل شده باشد، نمیتوانم افکارم را کند و کاو کنم. زبانم قفل شده و کلمات از دستم فرار میکنند. -مهتابی؟ بخدا من بهش چیزی نگفتم.. یعنی بعدشم گفتم که شاید تو نخوای ببینیش.. گفتم سرت شلوغه و کلاس دار.. انگاری که یکهو بهم برق وصل کرده باشند، زبانم با وولتاژ صدوبیست چرخیده و چیزی میپرانم: -نه برای چی اینجوری بهش گفتی؟ فردا میتونه بیاد؟ بریم یجایی قرار میذاریم.. بالاخره مگه قرار نیست شوهر تو بشه؟ باید ببینمش یا نه!؟ @M@hta 🌼 ویرایش شده 15 بهمن 1399 توسط Navazesh 4 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Navazesh 506 ارسال شده در 16 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 16 بهمن 1399 (ویرایش شده) پارتهجدهم ********* و نمیدانم چگونه اصلا توانایی این را داشتم که این چیزهارا بلغور کنم! اصلا در این لحظه، انگاری که ذهنم از درک هرچیزی که دارد پیش میآید، عاجز است. بیآنکه ظرفی هم شسته باشم، شیر آب را میبندم و به چشمهای وقزدهی نورا توجهی نمیکنم. من نیز دست کمی از او ندارم! منتهی شاید در مخفی کردن خرابهها و خراشیدگیهام، زیادی خوب عمل میکنم. -هان!؟ تقریبا فریاد میکشد. وای که تحمل کردن و گذراندن این لحظهها برام به مثال تحمل کردن مرگ میماند. بازهم سعی میکنم عادی جلوه کنم: -چی هان؟ بالاخره باید ببینمش یا نه؟ تا آخر عمرم که قرار نبود ندیده بزارم شوهر تو بشه که! یدونه نورا بیشتر داریم؟ موهای طلاییاش را پشت گوش زده و با تعلل میگوید: -واقعا؟ یعنی.. بخدا آبجی اگر نمیخوای نیا ها! بخد... میان حرفش پریده و میگویم: -چرا نخوام؟ مگه من و کیان دشمنیم نورا؟ اتفاقا الان که داره میشه شوهرخواهرم باید ببینمش دیگه، منظورت چیه؟ و به کانتر آشپزخانه تکیه داده و نگاهم را روی صورتش قفل میکنم. چندثانیه با بهت نگاهم میکند و بعد با لبخندی نامطمئن به روی لبها میگوید: -مرسی! لبهام را انحنا بخشیده و میگویم: -مرسی چی؟ به سمتم پا تند کرده و میگوید: -مرسی که هستی! و محکم در آغوشم میگیرد. بغض میکنم. مثل اینکه اینبار نیز در مخفی کردن دردی که دارم میکشم، خوب عمل کردهام. من هم بغلش کرده و دم گوشش نجوا میکنم: -فقط، خوشبخت شو! ******* یکی دو ساعت بعد، نورا میرود. قرار شد با کیان حرف بزند که قرار را بگذاریم برای فردا. سرم به دردی بیسابقه دچار شده و آنقدر نبض زده و درد میکند که حد ندارد. دنیا دور سرم به دوار افتاده و نفسم تنگ شده است. من فقط با فکر دیدن آن خانواده اینچنین میشوم و وای به حال فردایی که قرار است یکیشان را ملاقات کنم! آن هم به چه مضمون؟ به این خاطر که کیان قرار است با نورا ازدواج کند، و من به عنوان خواهر بزرگتر باید با شاه داماد آیندهمان ملاقات داشته باشم! چه وصلت دلانگیزی خواهد شد، این وصلت! و چیزی که مثل خوره به جانم افتاده این فکر است که آیا فقط من اینچنین هستم؟ یعنی.. برای کیان و.. برای کیان و خانوادهاش موردی ندارد؟ البته چه کسی بهتر از من آنهارا میشناسد؟ یا بهتر است بگویم چه کسی بهتر از من پسرشان را میشناسد! فقط کافی بوده بگوید من نورا را دوست دارم، یکم هم اگر پافشاری کرده باشد خب همهچیز حل شده است دیگر! آنهم خانوادهی نصیری! با آنهمه ابهت و برو و بیا، و صدالبته مهر و مهربانی و منطقشان! هنوز هم خاله صدری را یادم میآید. اصلا مگر میشود از یاد برد؟ خاله صدری که در همان چندسالی که پام به خانهشان باز شد، با او معنای مادر داشتن و مهر مادری را چشیدم. با آن چشمهای آبی خوشرنگی که کیان از آنها بینصیب مانده بود. لنگهی آن چشمهارا فقط یک نفر داشت. چشمهای آبی رنگ دریایی که یاد و خاطرهشان، تا ابد روی پرده چشمهام حک شده و هیچوقت هم از یادم نرفتند. ویرایش شده 16 بهمن 1399 توسط Navazesh 3 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Navazesh 506 ارسال شده در 16 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 16 بهمن 1399 (ویرایش شده) پارتنوزدهم *********** یادم است آنموقعها، به نورا برای داشتن چشمهای آبی رنگش حسودی میکردم. فکر میکردم پیش چشم "او" زشت جلوه میکنم. از چشمهای مشکی رنگ خودم بدم میآمد. اصلا از همهچیز خودم متنفر بودم. موهای مشکیام را دوست نداشتم. هیچ چیز این صورت برام جذاب جلوه نمیکرد. گاهی هم احساس میکردم شاید همان زشت بودنم آنقدر نخواستنیام کرده است. تا اینکه نمیدانم چه شد؛ اما یکنفر در هشت سالی دور بهم گفت: "چشمهای خیلی قشنگی داری." و از آنموقع شد که این چشمها در نظرم زیبا جلوه کردند. زیبایی که البته، عمرش به درازا نکشید و مرد. مثل پروانههایی که سر از پیله در نیاورده نابود میشوند، و یا انگار دانه برفی که نرسیده به روی زمین، آب میشود. و باز هم من ماندم و این چشمهای مشکی رنگ زشتی که دیگر در نظر کسی "قشنگ" جلوه نمیکردند. به درک. نکنند. روی مبل دراز کشیده و زل زدهام به سقف. زل زدهام به سقف، و شاید نفس هم نمیکشم. چراکه صدای نفسهام را نمیشنوم. مسکوت است. آنقدر همهجا ساکت است که فکر میکنم شاید گوشهای من دچار مشکل شده باشند. به این فکر میکنم که آیا همیشه انقدر ساکت بوده است؟ پس چرا من نفهمیدم؟ از این سکوت بدم میآید. این سکوتی که احساس میکنم دارد تلخی و پوچی عمرم را بر سرم فریاد میزند. این سکوتی که همیشه هم بوده است؟ چرا نفهمیده بودم؟ چیزی مثل یک کرم زیر پوست صورتم میلولد. پشت سرم تیر میکشد و این فضای ده متری خفقانآور، هر لحظه برام تنگتر میشود. تن نمیدانم چند سالهام را در آغوش میگیرم؛ عرق کرده. یحتمل او نیز میداند که حالا، پشیزی ارزش ندارم. همین حالایی که تنم روی مبل افتاده، چشم هام دو-دو میزنند و عرقِ روی پیشانیام، روی ارواره ام میسرد و لای موهام گم میشود. چقدر اینجا گرم است! همیشه هم همینطور بوده؟ نه. یعنی گمان میکنم. زیرا مطمئن نیستم. معهذا فرقی هم ندارد. سرد هم که باشد، سرما پدر استخوانهام را در میاورد. به یکباره، سخن کسی را به یاد میآورم که در گذشتههایی بسیار دور زندگی میکرد و میگفت: "تو چقدر خوشگلی!" واقعا؟ دیگر اهمیتی هم ندارد. لیکن کاش کسی بود که این اطمینان را به من میداد. اما بهتر که نگاه میکنم، صورت خودم در آیینه گواهی میدهد. اما احساس میکنم قبلا هم همینطور بوده! دیشب، پریشب، و شبهای قبلش. همین چشمهای بیفروغ، صورت کدر، و چند تار مو، که به آروارهام چسبیدهاند. چقدر من زیبا هستم! دستهام را بلند میکنم و در هوا تکانشان میدهم. انگار که پی چیزی میگردند؛ اندکی اکسیژن خالص! اما خسته تر از آنم که آن بالا نگهشان دارم. روی مبل افتاده و از وقتی که یادم میآید، همیشه خسته بودهام. انگارِ افرادی که تا جان در بدنشان بوده دوییدهاند؛ لیکن وقتی به مقصد رسیدهاند که دیگر چیزی برای برد وجود ندارد و تنشان آنقدر لاغر شده است که فوتشان کنی، روی زمین میافتند. نفسم را فوت کرده و از روی مبل بلند میشوم. سرم به دوار افتاده و گلوم خشک شده است. به سمت آشپزخانه رفته و مابین راه، خاموش و روشن شدن گوشیام نظرم را جلب میکند. به سمتش پا تند کرده و با باز کردن قفل صفحه، پیام نورا جلوی چشمهام نقش میبندد. "فردا ساعت شیش، بعد از کلاست!؛))" ********* ویرایش شده 16 بهمن 1399 توسط Navazesh 5 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Navazesh 506 ارسال شده در 18 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 18 بهمن 1399 پارتبیستم ********** نگاهی به ساعت مچیام انداخته و نفسم را با شدت به بیرون فوت میکنم. نفر بعدی ترنم نادریست. هنرجوی پانزده سالهای که تقریبا دو سه هفتهایست پیانو را شروع کرده و کمی هم خجالتیست. البته، او از آن آدمهاست که تا نگاهشان کنی، تمام قلب و احساسشان روی چشمهاشان پرده افکنده و همچو آبی که در رودخانه روان است، ساده و پاک هستند. مانند نغمه، او نیز از آن آدمهاییست که خودشان شبیه نتهای موسیقیاند. با صدای تقههایی که به در میخورد، اجازه ورود میدهم و چندی بعد صورت کشیدهی ترنم در چهارچوب در نمایان میشود. -اجازه هست؟ اشاره میکنم که بنشیند. -بفرما عزیزم. سلام کرده و روی صندلی پشت پیانو مینشیند. سلامش را جواب داده و میپرسم: -خب، امروز قرار بود چکار کنی؟ جواب میدهد: -گفتین صفحه چهلوپنج کتاب رو برای امروز بزنم خانم. سری تکان داده، لبخندی زده و میگویم: -خیلی هم عالی. اگر آمادهای، شروع کن. من سراپا گوشم. با دم و بازدم عمیقی، شروع به نواختن میکند. چشمهام را میبندم و به آوای ملایم موسیقی، و نجوای آرام انگشتانی که محتاطانه روی کلاویهها به رقص در آمدهاند گوش میسپارم. نمیدانم چرا؛ لیکن نوای موسیقی دیگر حالم را خوب نمیکند. که بالعکس، احساس میکنم با دستهاش گلوم را گرفته، مرا میکشد آخر. انگاری که بهم بگوید "تنها" دیدنت حالم را بد میکند. تهوع بهم دست میدهد. تو که تنها نبودی؟ اصلا کی بهت موسیقی یاد داد، یادت هست؟ من از سر لج رشته موسیقی را ادامه دادم. لج با کی؟ آدم مدام باید از خودش سوال بپرسد. سوالاتی که جواب هیچکدام را هم نمیداند. انگاری که از همان بدو آغازش، مجبور بوده به ندانستن. مجبور بوده به نفهمیدن. و من نیز استثناء نیستم. آنموقع از خودم گریزان بودم. میخواستم از خودم فرار کنم. از چهره کریه و چشمان چاله مانند خودم بدم میآمد. و حالا میفهمم که چرا روی آوردم به انجام کارهایی که دیگر حالم را خوب نمیکردند. کارهایی که با انجام دانشان، چهره ترک شده خودم را بیشتر برام نمایان میکردند. حواسم پی نتهایی میرود که حال قطعه را به نقطه اوج خود رسانده و اصواتشان کمی بم شده است. سرم را آرام تکان داده و زیر لب، نتهارا زمزمه میکنم: -سل رِ می.. کمی بعد صدای نتها زیر شده و قطعه به پایان میرسد. -خوب بود خانم شفیع؟ نگاهش میکنم. با لبخندی بر لبها، و با دستهایی بهم قفل شده، دارد به من نگاه میکند. چشمهام را به نشانهی تائید روی هم فشار داده و با لبخند میگویم: -آره آفرین، خیلی خوب بود. و آرام براش دست میزنم. لبخندی زده و تشکر میکند. من ادامه میدهم: -فقط دقت داشته باش ترنم جان، بعضی وقتا وزن قطعه از دستت در میرفت. مثلا یکجا که باید دوپا صبر میکردی، میشد سه پا، یا یک و نیم ضرب. در کتابِ خودم به جاهایی که در نواختنشان ایراد داشت، اشاره کرده و ادامه میدهم: -خط سوم میزان دو. اینجا رو یکبار دیگه با پا زدن برام بزن. سر تکان داده و میگوید: -باشه چشم، الان میزنم. و شروع به نواختن میکند. تا آخر مدت زمان نیمساعتهی کلاسش، همان قطعه را باهاش کار کرده و سعی میکنم ایراداتش را برطرف کنم. بعد از ترنم نادری، دیگر هنرجویی نیست. از ساعت چهار که به آموزشگاه آمدهام این چهارمین هنرجوم بوده و شخص دیگری برای امروز، وجود ندارد. اگر هرروز دیگری بود، احتمالا خدارا شکر کرده و از اتمام کلاسهام راضی میبودم؛ لیکن امروز فرق دارد. دوست دارم تا فردا شب هم هنرجو میداشتم؛ اما مجبور نبودم تا شخصی را ملاقات کنم که سالهاست ندیده و از دیدنش فراری بودهام. کیان نصیری! پسر کوچک حاج علیِ نصیری. پسر دوم چشم عسلیِ خاله صدری! کیانی که فرزند دوم است و فرزند اول نیست.. و خداراشکر که نیست! 6 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Navazesh 506 ارسال شده در 19 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 19 بهمن 1399 پارتبیستویکم ********** با دست پیشانیام را مالش داده و چشمانم را میبندم. سعی میکنم عادی باشم. ذهنم در تلاش است تا تمامی اتفاقات را عادی جلوه دهد و.. من و کیان که دشمن نیستیم! دائما این جمله را با خودم تکرار میکنم. او غریبه نیست.. قرار است فامیل باشد. خانوادهاش قرار است فامیل باشند. مادرش، پدرش، و... وای که خدا هم نمیداند فکر کردن، تحمل کردن و گذراندن این روزها و لحظات، برام از مرگ نیز بدتراند. نگاهم را دور اتاقک کوچکی که کلاسهام درشان برگزار میشوند گردانده و با بازدم عمیقی، از جا برمیخیزم. لیکن پاهام برای پیمودن این مسیر و رفتن به آن کافه کذایی، یاری نمیدهند. انگاری که کسی به آنها چسب زده باشد، روی زمین چسبیده و جدا نمیشوند. واقعا قرار است بروم؟ کاش نیست و نابود میشدم؛ اما مجبور نبودم که حال به آنجا بروم! کافهای که برام صحنه تئاتری را میماند و خودم همچو عروسک پارچهای که باید دوباره نخ لبخند را به لبهاش بدوزد. مثل باقی روزها، قبل خروج از آموزشگاه از آقای کرمانی و خانم ضیاء خداحافظی کرده و پلههای قدیمی و رنگ و رو رفتهی آموزشگاه را پایین میآیم. کاش میشد نروم. کاش میشد بهانهای سرهم کرده و به قول معروف، یکجوری همهچیز را بپیچانم! اگر پای نورا در میان نبود، صدسال دیگر هم قادر نبودم تا آن خانواده را ملاقات کنم. هرچقدر هم که بگوییم ما دشمن نیستیم و فلان و فلان! این قرار است یک دیدار عادی باشد. دیدار عادی که بناست من را با شوهرخواهر آیندهام بیشتر آشنا بسازد. شوهرخواهرِ چشمعسلیِ، دوست داشتنی! اگر بابک بود، میگذاشت تا او را ملاقات کنم؟ واکنشش چه میبود؟ چه میگفت؟ هنوز هم باهام قهر است؟ قهر است!؟ آخر بابک که قهر کردن بلد نیست! بلد نیست؟ پس چرا بهم زنگ نزده است؟ خدایا، کاش حداقل بابک اینجا بود! دیگر نمیتوانم پلههارا پایین بروم. فکر کنم رسیدهام به طبقه اول.. همینجا میایستم، به دیوار تکیه زده و دستم را روی قلبم میگذارم. نمیدانم چرا انقدر همهچیز سخت است. نمیدانم چرا، شاید هم من همهچیز را انقدر سخت میکنم. اما، دست خودم هم نیست. فکر کردن به این مسائل و آن آدمها نیز برام مشکل است؛ چه برسد به دیدارشان! بیاراده گوشیام را از جیب مانتوم چنگ زده و قفل صفحهش را باز میکنم. شماره بابک را روی صفحه کلید وارد میکنم. ۰۹۱۹...- زنگ بزنم!؟ خودش چرا زنگ نزده است؟ الان اگر بهش زنگ بزنم، فکر نمیکند که در مقابل نصیریها، ضعف دارم؟ زنگ بزنم به بابک چه بگویم؟! بعدش هم، اگر حرفهای آن روزش راست باشد، خب حتما با خانواده نصیری مشکلاتش را حل کرده است دیگر! آنوقت من چه مشکلی میتوانم داشته باشم؟ زنگ نمیزنم. غرورم را نیز دوباره بخاطر آن خانواده و پسرانشان، به دست باد نمیسپارم. دوباره با خودم تکرار میکنم. این فقط قرار است یک دیدار معمولی باشد. مثل ملاقات دو دوست. حتی اگر نامعمول هم باشد، وجود نورا معمولیاش میکند. باید هم بکند! مقنعهام را روی سرم مرتب کرده و پلههای طبقه آخر را نیز، پایین میروم. با خروجم از در آپارتمان، نسیم خاکآلود آبان ماه صورتم را نوازش میکند. بوی خاک میدهد.. بوی باران، بوی پاییز! نفس عمیقی کشیده و قبل از آنکه قدمی دیگر بردارم، گوشیام در جیب مانوم به لرز درمیآید. نورا پشت خط است. جواب میدهم: -دارم میام. کمی آرام حرف میزند: -کجا موندی مهتابی؟ اگه میذاشتی بیایم دنبالت اینجور نمیشدا، الان اینجا بودی تموم شده بود رفته بود! بیا دیگه، کجایی؟ بازدم عمیقی گرفته و میگویم: -تا ده دقیقه دیگه اونجام. @Sety2007 5 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Navazesh 506 ارسال شده در 22 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 22 بهمن 1399 (ویرایش شده) پارتبیستودوم ********** و گوشی را روش قطع میکنم. اگر تاکسی بگیرم، تا آنجا کلا دو دقیقه راه است. پس همان بهتر که پیاده بروم. همزمان که گام برمیدارم، نگاهم را به آسمان میدوزم. آسمانی که حداقل تا نیم ساعت دیگر، روبه خاموشی و زوال خواهد رفت و پردهی تاریک شبش را روی سرمان، افکنده خواهد کرد. نفسم را فوت کرده و حواسم را به مسیر میدهم. احساس ضعف میکنم، احساس ناتوانی. انگار که سیاهچالهای بزرگ در من وجود داشته باشد و تمام قُوام را ببلعد، نیروم هرلحظه تضعیف میشود. پاهام یاری نمیدهند. دوست ندارم به آنجا بروم! کاش مجبور نمیبودم که این کارها را انجام دهم. اصلا کاش تمامی اینها یک خواب میبودند. کاش از اول همهچیز جور دیگری رقم میخورد. کاش سرنوشت، خطوط مارا همچنان در کنار هم مینوشت؛ کاش میشد که همهچیز یکجور دیگری میبود. کاش و کاش، و بازهم کاش! تمامی اینها هم اگر به کنار، گوشهای از ذهنم را نیز بابک به خود مشغول کرده است. بابکی که معلوم نیست از دیروز کجا غیبش زده است. درست در روزی که باید باشد، نیست. البته، گاهی فکر میکنم که کسی هم موظفش نکرده همیشه باشد! چه کسی گفته که او مدام باید با زندگی و پیشامدات زندگی من درگیر باشد؟ خب او نیز مشکلات خودش را دارد. من هم درکش میکنم. فیالواقع تمامی اینها به کنار، خودش همین روزها زنگ خواهد زد. بهتر است که من نیز قبل از آنکه خودش چیزی نگفته است، باهاش همصحبت نشوم. سرگردانده و سردرِ کافه موردنظر را زیرلب نجوا میکنم: "کافه بهار" با انگشتهام بند کیفم را فشار داده و نفسم را حبس میکنم. دوباره عرق کرده و احساس میکنم که از بدنم، آتش ساتع میشود. @Sety2007 ? ادامه دارد... ویرایش شده 22 بهمن 1399 توسط Navazesh 5 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Navazesh 506 ارسال شده در 26 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 26 بهمن 1399 (ویرایش شده) پارتبیستوسوم ********* با انگشتهام بند کیفم را فشار داده و نفسم را حبس میکنم. دوباره عرق کرده و احساس میکنم که از بدنم، آتش ساتع میشود. با پشت دست عرق روی پیشانیام را پاک کرده و نفس بند آمدهام را به بیرون فوت میکنم. کمکم لرز میگیرم. از فکر دیدن آن آدمها، تمام ماهیچهها و حتی استخوانهام، لرز گرفته و یخ زدهاند. با گوشه مقنعهام بازی کرده و کمی روی سرم جلوش میکشم. جلوی در کافه ایستاده و مردم بیتوجه به من، از کنارم میگذرند. کمی عقب رفته و به درختی که پشتم است تکیه میزنم. احساس میکنم نفسم رو به بند آمدن است. چشمهام را میبندم و دستم را از روی مقنعه، به قلبم فشار داده و سعی میکنم نفس بکشم. -مهتابی، اینجایی؟ چرا اینجا وایستادی؟ نم.. چشمهام را باز کرده و صورت نگران و متعجب نورا جلوم پدیدار میشود. سریعا تکیهام را از دیوار گرفته و به سمتش میروم: -سلام. بازوم را میگیرد: -سلام، خوبی آبجی؟ خوب که نیستم؛ لیکن کاری هم بجز آنکه طوری رفتار کنم تا خوب بنظر بیایم، از دستم بر نمیآید. -آره. او نیز مضطرب است. چشمهای آبی رنگش دو-دو میزنند و لپهاش سرخ شدهاند. دوست دارم آرامش کنم؛ لیکن خودم نیز در مرز فروپاشی قرار دارم! -می..میخوای بیای؟ نمیدانم. مغزم، کندوی بزرگی را میماند که یک عالم زنبور، درش اینور و آنور میروند. -آره؟ میای مهتاب؟ با زبان روی لبم را تر کرده و میپرسم: -اومده؟ میخواهد چیزی بگوید که صدای شخصی در پشت سرش، او، و ضربان قلب مرا همزمان متوقف میکند! -اینجا چرا وایستادی نورا؟ عه! سلام، مهتاب خانوممونم که اومده! و رو به من ادامه میدهد: -خوبی!؟ وای، چقدر تغییر نکردی! و خندهی ریزی سر میدهد. خشک شدهام. مات شدهام! درست جلوی روم ایستاده و دارد با من حرف میزند! کیانِ نصیری.. احساس میکنم چشمانم از فرط درشتشدگی، هر آن ممکن است از کاسهی سرم بیرون بزنند. وای.. او واقعا اینجاست! درست روبروم! -وای خدا... دقیقا همونی! فقط یکم.. یکم همچین بزرگتر شدی! و جلوتر میآید. میخواهم فرار کنم. مغزم کار نمیکند. دائما اِرور میدهد! -عرض ادب مجدد، لیدی! حالا درست در دو قدمیام ایستاده، کمی خم شده و کف دستش را روی سینهاش گذاشته است. ناخودآگاه است که فکر میکنم این بشر، هنوز هم همان دیوانهی سابق است. وقتی چشمان منتظرش را روی خودم قفل میبینم، انگار که جریان برقی ازم رد شده باشد، فیالفور زبانم را به کار گرفته و میگویم: -سلام! خندهی ریزی کرده و کمر راست میکند. -آخه صداتم تغییر نکرده! و لبخندش را گسترده میکند. باز هم نمیدانم چِم میشود؛ سریعا و همانند خودش جواب میدهم: -ولی از حق که نگذریم، تو خیلی تغییر کردی! اصلا باورم نمیشه همون پسربچه کوچولویی باشی که یادم میاد! و لبخند موزیانهای میزنم. به قول بابک، کیان از آن "مضخرفی" دوران بلوغ فاصله گرفته و "مرد" شده است! دستی پشت موهاش کشیده و میگوید: -مطمئنن که الان ازم تعریف کردی و لطف داری به ما، میس شفیع؛ ولی بقیه تعریفا و چیز میزا رو بذار وقتی رفتیم تو بگو! ویرایش شد* @flare ویرایش شده 5 اسفند 1399 توسط Navazesh 3 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .