N.ia ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: مافوق قلبم نام نویسنده: نیایش خطیب ژانر: #عاشقانه #پلیسی #طنز خلاصه: گاهی اوقات ضعف و ناامیدی و... هرچیز منفی باعث تغییرات روند زندگی میشود! این تغییر نمیتواند خوب باشد زیرا ثمره همان ضعفی است که برای خود تشکیل داده ایم. مانند جنگلی تاریک و پر مه میماند که گله گرگان گرسنه و زوزه های آنها، آن را در بر گرفته و تو تنها طعمه ای هستی که آن تاریکی و گله برایت دندان تیز کرده اند. پس با اعتماد به نفس با قدرت قدم های محکم ات را روی این زندگی منفی بگذار تا همان جنگل تاریک، جوانه بزند و نور گرم زندگی به دنیایت به تابد. قدم بردار که گلی بوی قدرت ات را احساس میکند و از حالت پژمرده خارج میشود و این گل مقابل تو قرار دارد. احترام بگذار و ثمره قدرت خود را پرورش ده که مایع سربلندی تو خواهد بود. مقدمه: مردمانی که در ظاهر غریبه اند اما .. حالا احساسی که در وجودم زنده شده است را بیان میکنم چرا برایم آشنا هستند؟ میخواهم جلو بروم اما پاهایم غل و زنجیر شده بودند! مثل بچه ای که تازه متولد شده بودم یا شاید هم مرده ای متحرک! کمی به پاهایم سپس به انسان های مقابلم زل زدم صدای خنده هایشان گوش فلک را نابود میکرد! زل زدم و زل زدم تا قامت محکم رعنایی به چشمانم آمد...مرا مخاطب میخواست و به سمت من میآمد دلم لرزید و امیدی در دلم روشن شد. آیا زندگی زیبا میتوانست حق من باشد یا باز هم تاریکی؟ 🦋تاپیک نقد🦋 ویراستار: @ Rozhin @16Nian ناظر: @Asma,N ویرایش شده 25 فروردین توسط مدیر ویراستار تعویض ویراستار 32 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 12 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) سر آغاز هر نامه نام خداست که بی نام او نامه یکسر خطاست #پارت1 اوخیش ماموریتم بالاخره تموم شد، اصلا برام سخت نبود؛ تازه به راحتی تمومش کردم. اوه اوه وجی جان با قیافه برزخی اومد، دیدنم . من: - وجی جون رخصت دادی اومدی دیدنم بعدش یه لبخند دندون نما بهش زدم که صدای وجدانم در اومد. (کی بود تو ماموریت میگفت نونم کم بود آبم کم بود اومدنم به این ماموریت چی بود) من: - خیلی خوب بابا توهم ماهم یه چیزی گفتیم وجی همه وجدان دارن ماهم وجدان داریم به جا اینکه ازم طرفداری بکنه میخواد با گوشتم آب گوشت بار بذاره؟! اهم اهم بذارید خودم رو معرفی کنم، من آوا افخم هستم یه دختر شیطون لجباز در عین حال مغرور من ۲۲ سالم هست؛ و تو شغلم یعنی پلیسی پشتکار دارم و مقامم سروانِ. یه خلاصه از زندگیم رو هم بگم خانواده با اصل و نسبی داشتم، اما پدرم زیاد به من توجه نمیکرد و تو سن خیلی کمی شاید ۱۵ یا ۱۶ سالم بود؛ میخواست اجبارم کنه با یک نفر ازدواج کنم، اما زیرش نرفتم کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنم یک بار از دور دیدم اما اون هیچ وقت منو رو ندید؛ توقع داشتن باهاش ازدواج هم بکنم خلاصه بگم، تو سن ۱۸ سالگی به نیروی انتظامی پناه اوردم؛ بخاطر اینکه پدرم مخالف بود از خانوادم طرد شدم. یک ماه از آخرین ماموریتم هم گذشته، امروز قرار شد منو نیلو برای ماموریت بریم اداره. نیلو دوست چندین و چند ساله من هست که جای خواهر نداشتم و برام پر کرده. با صدای گوشیم به خودم اومدم به صفحه نگاه کردم که اسم نیلو روشن خاموش میشد. من: - هان بنال نیلو: - کوفت دختر من هرچی میام با تو خوب باشم تو نمیزاری. من: - خیلی خوب بابا داری از پشت گوشی هم شتکم میکنی. نیلو: - زود باش بیا دنبالم من: - باشه الان میام گوشی رو قطع کردم لباس های نظامی رو پوشیدم یه کم ریمل زدم سوار ماشین جنسیسم شدم سر راه نیلو رو برداشتم و برو بریم. نیلو: - وای آوا خیلی خوشحالم که دوباره باهم افتادیم تو یک ماموریت. من: - آره چون دیگه یه نفرو دارم که تمام حرصمو سرش دربیارم. نیلو: - بیشعور این بود ابراز احساساتت.ایش خندم گرفته بود از لحن حرف زدنش مطمئنم اگه پشت فرمون نبودم از وسط به دو قسمت مساوی تقسیمم میکرد. من: - ناراحت نشو، نیلو شوخی کردم همین که الان حرص خوردنت رو دیدم خودش خیلیه. نیلو یه جیغ فرابنفش کشید، و بله دست بی تقصیر منو به دندون کشید. من- آییی بیشعور قوزمیت ولم کن الان به درک واصل میشیم. زبونشو تا ته در اورد و گفت: - حقته دختره نکبت. خندیدم و دیگه چیزی نگفتم... @Otayehs ویرایش شده 24 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib ☆ویراستاری|bita. mn☆ 28 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت2 یک ماه از آخرین ماموریتم میگذره امروز سرهنگ منو دوستم نیلوفر رو خواست تا راجع به ماموریت جدید باهامون حرف بزنه. ماشین رو پارک کردم، و دوتامون با قدم های محکم وارد اداره شدیم؛ و از پله ها بالا رفتیم تو سالن قدم میزاشتیم بقیه احترام میزاشتن یعنی یه حس واقعا عالی بود. یهو خوردم به یک نفر! همینطور سرمو بالا اوردم داشتم طرف رو آنالیز یا همون قورتش می دادم. ی جفت کفش مشکی و مردونه و جذاب اوه شلوار سورمهای مارک پیراهن سرمه ای مارک و جذب که بدن عضلانیش رو انداخته بود بیرون اوه عجب به پام نپره تو گلوم (آوا تو کی انقدر هیز شدی!) هی دل غافل سرم رو اوردم بالا بایه صورت جذاب و دوتا تیله مشکی به رنگ شب خوشگل خیره شدم، طرف یه جوری اخم کرده که با ده من عسل هم خورده نمیشه. جناب بالاخره به حرف اومد، که کاملا خیط شدم! آقا جذابه: - آنالیزتون تموم شد؟! منم با این حرفش علاوه بر خیط شدنم جلو همه رفتم تو جلد مغرور و بی اعصابم اخمام کشیدم توهم: - ببخشیدا ولی شما مثل الدنگا این وسط ولو شدید دوقورتو نیمتونم هم باقیه؟! فکر کنم متوجه کنایم شد چون اخماشو کشید تو هم اما خیلی خونسرد گفت: - اما فکر میکنم شما چشماتون ب یک نفر خورده، (به خودش اشاره کرد) باعث شده رو هوا سیر کنید؛ جلوتون رو نبینید که اگه می دیدید میفهمیدید دارم با یک نفر صحبت می کنم (ب پشت سرش اشاره کرد یک آقایی مثل خودش جذاب که از زور خنده رنگش به سرخی میزد) @Otayehs ویرایش شده 24 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib ☆ویراستاری|bita. mn☆ 25 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت3 با این حرفش دیگه دود از کلهم بلند میشد، مطمئن بودم رنگم به سرخی میزد؛ برگشتم به نیلو نگاه کردم که از خنده قرمز شده بود. یه جوری که فقط ما چهار نفر بشنویم گفتم: - دراز دیلاق بی قواره کروکودیل گودزیلا. همین حرفم کافی بود، که شلیک خنده نیلو اون پسر دومی سر به فلک بزنه. اون اورانگوتان که چشماش میخندید و جلوی خودش و گرفته بود که مثلا کم نیاره. بیشعوررر نیلو از اونور با ته مونده خنده به من گفت: - آوا بیا بریم بابا بیخیال همه دارن نگاه میکنن. - باشه یه چشم غره توپ به کروکودیل رفتم، و با نیلو به سمت اتاق من حرکت کردیم. خودم رو انداختم روی کاناپه اتاق که صدای خنده نیلو بلند شد. - زد جلو همه خیطت کرد. - مرتیکه پرو، چطور جرئت کرد جلوی همه اینطور با من حرف بزنه. - خب بابا توهم دختر پادشاه چوسان قدیم که نیستی. - هرچی، بی شعور جلو اون سربازا به من توهین کرد؛ جا داشت میزدم دندوناش رو تو دهنش خورد میکردم. - باشه بروسلی من دیگه برم. بعد از نیلو شروع کردم، غر زدن و مستفیض کردن اون کروکدیل گودزیلا. - ایشالله خودم حلوات رو تو یک لقمه بخورم ایشالله خودم سنگ قبر تو با وایتکس بشورم پسره ای اورانگوتان. بله، سر و کله وجدان زبون دراز ماهم پیدا شد. (هوی کی زبون درازه من یاتو که تا دو دیقه پیش تو سالن هرچی از دهن مبارکت در اومد بار اون بدبخت کردی) - هویی تو کلات بعدش هم کسی گفت نخود بیا حرف بزن. (یواش بابا نزن مارو اصلا ما رفتیم لیاقت نداری باهات حرف بزنم) - به سلامت با چند تقهای که به در خورد، دست از گیس و گیس کشی با وجدانم برداشتم. - بفرمایید سرباز داخل شد، و احترام نظامی گذاشت و گفت: - سرهنگ خواست، که به اتاقش برید. - بله میتونی بری. احترام گذاشت، و از در خارج شد. از سر و وضعم که مطمئن شدم، به سمت اتاق سرهنگ حرکت کردم. احترام نظامی گذاشتم، که سرهنگ《آزاد باش》داد. نشستم و به حرف سرهنگ گوش دادم. @Otayehs ویرایش شده 19 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib ☆ویراستاری|bita. mn☆ 23 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت۴ خواستم باهات راجع به ماموریت جدید صحبت کنم. این ماموریت اصلا ساده نیست، این ماموریت راجع ب قاچاق مواد مخدر بدن انسان و دختر در دبی هست، ک به شیخ های عرب فروخته میشن حالا هم یک نشونه ازشون گیر اوردیم نفوذ به این باند سختی های خودشو داره و ما از بهترین افرادمون و وارد این ماموریت میکنیم فردا هم جلسه داریم و اونجا با بقیه افراد آشنا میشید. و اینکه شما و چند نفر دیگه جزو فرمانده های اول هستید امیدوارم موفق باشید. خدا وکیلی این یارو انقدر حرف زد نفس کم نیورد. منم برا اینکه حداقل بهم نگه لاله یک سوال دستو پا کردم. - چه کسی این ماموریت رو رهبری میکنه؟! - من از دور شماهارو رهبری میکنم اما یک نفر دیگه که فردا باهاش آشنا میشید شماهارو از نزدیک فرماندهی میکند. - بله میتونم مرخص شم. سرهنگ یک《 مرخصی》 گفت، بعد از احترام نظامی خودم رو از اونجا پرت کردم بیرون. سرهنگ مرد خوبی بود، همیشه باهام مثل یک پدر بود. بعد از کلی جون کندن، و خوندن یک خلاصه کوچولو از پرونده با نیلو از پاسگاه خارج شدیم. مثل همیشه بعد از رسوندن نیلو به طرف خونهای خودم حرکت کردم. وقتی به خونه رسیدم بعد از عوض کردن لباس هام خودم رو روی تخت انداختم و سه نشده خوابم برد. اهه باز صدای این گوشی بلند شد، دستم رو بردم و چند بار روی پا تختی زدم تا پیداش کنم وقتی دستم بهش رسید؛ میخواستم پرتش کنم طرف دیوار تا خورد خاک شیر بشه، اما ای یادم افتاد امروز جلسه داریم. سریع سیخ نشستم سر جام اوف کی حوصله دارهای خدااا رفتم جلو آینه ک بادیدن اجنه روب روم یک جیغ فرابنفش کشیدم و خودم رو پرت کردم روی تخت یاجدالسادات. وقتی قضیه رو تجزیه تحلیل کردم، و فهمیدم این جنه منم پقی زدم زیر خنده. ریمل و مداد چشم تو صورتم پخش شده بود. موهام مثل جنگلیا شده بود؛ آب دهنم دور لبام خشک شده بود. خلاصه اینکه اون جنه خودم بودم، دلم از خنده ضعف رفت خخخ. سریع جیم شدم تو دستشویی و عملیات تخلیه هم انجام شد، ب عبارتی دیگه که بگم پوست شکمم چسبید به ستون فقراتم. لباس فرمم رو پوشیدم سویچ ماشین جنسیس قرمزم رو برداشتم و برو که رفتیم بعد از پارک کردن ماشین ب سمت سالن کنفرانس حرکت کردم، بعد از اعلام حضور رفتم و پیش نیلو نشستم و گفتم: - سلام منگلم خوبی نمیدونی چقدر هیجان دارم واسه این ماموریت؟! - سلام خاک تو سرت تو محل کارم درست بلد نیستی حرف بزنی. - خفه باو بعد از چند دقیقه، صدای در اومد که ده بیستا کله چرخید سمتش. و همانا باز شدن درو همانا چهار تا شدن چشم های من... @Otayehs ویرایش شده 16 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib ☆ویراستاری|bita. mn☆ 23 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 14 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت5 هییی دست رو دلم نذارید که خونه همون کروکودیل دیروزی و پسر دومی به همراه سرهنگ اونم با لباس نظامی وارد شدن. تنها کلمه ای که از دهنم خارج شد: - تو...تو...تو رفتم داخل یه شوک بزرگ سرهنگ شروع کرد به معرفیشون من فقط داشتم سکته رد میکردم. سرهنگ: - همتون اینجا جمع شدید که راجع به این ماموریت مهم باهاتون صحبت کنم قبلش بهتون بگم که سرگرد آرین پارسا و سرگرد نیما پارسا جزو بهترین ماموران ما توی این سالها بودن سرگرد آرین پارسا شما رو از نزدیک فرماندهی میکنند سرگرد نیما پارسا سرگرد کامران زند سروان آوا افخم و سروان نیلوفر کامیاب جزو فرمانده های اصلی این ماموریت هستن. به جرئت میگم رنگم به سفیدی گچ روی دیوار میزد. از اول شانسم گلگلی بود، حالا که این پارسا شده رهبر من چه زود چه دیر توسط این آقا به چوخ عظم خواهم رفت؛ از یه طرف این زند گند دماغم (عفت کلام آوا) تو ماموریت هست، اما از طرفیم خوشحالم که جزو فرمانده های اصلی پروندهام هرچی بادا باد. نیلو که از قیافه سرخش معلوم بود، اگه از اینجا پاشو بذاره بیرون میشینه؛ زمین و زمان و به خاطره شانس گلگلیم گاز میزنه بچهام از زور خنده قرمز شده بود و من از قیافم بیچاره گی میبارید. باصدای سرهنگ به خودم اومدم سرهنگ: - بریم سر اصل مطلب اسم باندشون شیاطین مرگ هست (دستش و کرد داخل کشو چندتا کاغذ بیرون کشید) این آرم گروهشون هست. اولین کاغذ عکس مثلا شیطان بود که آتیش دورش و گرفته بود یه چندتا خط روش به زور دیده میشد. آرین مثل اجل معلق پرید وسط و گفت: - اولین نشونه رو داخل همین شهر، یعنی تهران یه دانشگاه معروف بوده؛ که بعد از تحقیقاتی متوجه شدیم که چندتا از استادهای اونجا رو که از نقشه با خبر بودن و به قتل رسوندن... @Otayehs ویرایش شده 19 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib ☆ویراستاری|bita. mn☆ 22 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت6 چقدر آدم میتونه ظالم باشه خیلی سخت که تا میتونن ازت نهایت استفاده رو میکنن و بعد که به دردشون نمیخوری بکشنت، گفتم: - از کجا باید شروع کنیم؟ - باید به دانشگاه نفوذ کنیم (دستش و کرد داخل کشو یه فلش بیرون اورد) این فلش چندتایی مدرک هست که به دستمون رسیده. فلش و وصل کرد به تخته هوشمند از اون هوشمند هاش ها دیگه ببینید چیمیگم از بچه گی عاشق اینجور چیزایی بودم که در اختیار پلیس ها بود بگذریم. چندتا عکس بالا اومد که داخل یه جایی از دانشگاه بود زیادی معلوم نبود که دقیقا کجاس ولی داشتن سلاح های سرد و انواع کلت و اسلحه جابهجا میکردن. سرهنگ: - این باند انواع سلاح های سرد و گرم قاچاق میکنن که خیلی هم به کارشون میاد. نیلو: - افرادی که قرار وارد دانشگاه بشن چه کسایی هستند؟ آی قربون زبون گلمنگلیت آجی حرف دلم رو زدی سرهنگ: - به نقطه خوبی اشاره کردید سرگرد آرین پارسا و سرگرد نیما پارسا شما و سروان افخم قرار بر این شد که شما وارد دانشگاه بشید. با حرف سرهنگ چشمام چراغونی شد دوباره برمیگشتم به دوران شیطنت داخل دانشگاه لعنتی هیچ چیز جز اینکه استاد های دانشگاه رو بندازم داخل روغن داغ و اونا جلیز و ولیز کنن نداشت. سرهنگ: - سرگرد زند هم باید سیستم های قوی باند و هک کنند فعلا بقیه میتونن برن شما روی پرونده کار کنید. به ما پنج نفر که دیگه حوصله ندارم لیست اسامی رو بخونم اشاره کرد. با تشکر خخخخ بعد از رفتن سرهنگ یه چشم غره توپ به آرین رفتم(از کی مهر پسر خاله بین شما خوردشد) خفه باو. آرینم که انگار نه انگار اصلا براش مهم نبود بهش چشم غره رفتم معمولا با این کارم همه تو شلوارشون آبیاری انجام میدادن، ولی خداوکیلی اینم هی منو خیط میکنه. سریع پرونده رو گذاشتم جلوم همینطور داشتم چک میکردم و قهوه میل مینماییدم که چشمم افتاد به آرم باند به صورت عدد پنج بود که از حروف های ناخوانا تشکیل شده بود. همین که این و فهمیدم بله گلاب به روی مبارکتون تمام قهوه و محتویات داخل دهان مبارکم پوفففف، ریخت رو صورت آرین؛ قیافش دیدن داشت هاااا. وای خدا مرگت نده پسره ی جیگر( آوا بذار دهنم بسته باشه...) همزمان سه تا کله چرخید سمتمون نیلو و نیما از خنده روبه موت بودن بد بختا جرئت اینکه با صدای بلند بخندن و ندارن میدونن بخندن توسط این دیو دو سر به چوخ اعظم میرن سرگرد زند با تعجب و خنده ما رو نگاه میکرد چشات از کاسه دراد به حق شیش تن از آرین بگم نگم که از خشم روبه موت بود قیافش قرمز قرمز شده بود. سگرمه وهاش بیشتر از همیشه تو هم بود کسی پول داره به من بی نوا بده برم یه بیل بخرم گورم رو بکنم جنازم رو روبه قبله بندازم آیا کسی هست؟ خیلی ناگهانی و نمیدونم با کدوم جرئت لب زدم: من: - هاااان چیه مگه ارث بابات رو خوردم؟ امد سمتم خیز برداره که... ویرایش شده 20 مرداد، ۱۴۰۰ توسط bita.mn ☆ویراستاری|bita. mn☆ 22 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت7 اومد خیز برداره سمتم که یاد آرم افتادم چنگ زدم بهش و حجوم بردم سمت آرین بچم کپ کرد گوشیم رو در اوردم چراغش و روشن کردم و گرفتم روش فقط برای اینکه بیشتر معلوم بشه. شروع کردم تند تند حرف زدن: - سرگرد اینجارو ببینید این آرم از پنج حروف ناخوانا تشکیل شده که باعث شده آرم هم به شکل پنج به وجود بیاد. اول یکم تو هنگ بود بعد که به خودش اومد آرم و از دستم کشید. وحشی آرین: - آفرین همچین چیزی و ازت انتظار نداشتم باید اینو به سرهنگ نشون بدم مرتیکه لندهور نه تو خوبی یه لبخند خبیث زدم و در جواب گفتم: - بله سرگرد من از اولشم کارایی و انجام میدادم که خیلی ها نمیتونن انجامش بدن. رویه کلمه خیلی ها تاکید کردم. تیرم به هدف خورد عصبی عصبی شد. سگرمه هاش رو کشید تو هم و با صدای بم و جدیش گفت: - سروان افخم میتونی به کارت برسی. بعد از تموم شدن حرفش از سالن خارج شد هه دوباره قهوهایت کردم. آرم و بردن دادن به چندتا از بهترین دانشمندا که برسیش کنن. بعد از ساعت کاری همراه با نیلو از پاسگاه خارج شدیم. امروز واقعا روز خسته کننده ای بود. تو راه بودیم که نیلو برگشت سمتم و با خنده گفت: - به نظرم با مزه بود چطور سرگرد و خیس کردی مطمئنم سرهنگ کلی بهش خندیده مخصوص اون سرگردی که فکر کنم داداشش بود یا پسر عموش از خنده قرمز شده بود زدی سرگرد بیچاره رو قهوهایش کردی. - موافقم صحنه خنده داری بود اما یکم فقط یکم ازش ترسیدم. - بازم پرو پرو جوابش و دادی ها تیکه هم بهش انداختی. شک نکن اگه محل کار نبود تنها بودی میزد دو شقهات میکرد خدا خدا کن تنها گیرت نیاره. - برو بابا یکم ازش میترسم اما نه در حدی که جلوش سوسک شم برعکس شیرم میشم. ( زر میزنه منظورش شیر پاکتیه) تو حرف نزن فضولِ نخد. ( مگه دروغ میگم خودت و جلو اون تصور کن قشنگ با یه دستش دوتا مشت هات رو میگیره) دیدم راست میگه چیزی نگفتم... ( چیه درست گفتم نه) آره آقا برا یه بارم راست گفته باشی اینه حالا دست از سر کچلم بردار. ( منظورت همون کله پر موته) آره، دست از سرم بردار. با صدای نیلو دست از کلکل با وجی جونم برداشتم. - حواست کجاست هی دارم صدات میکنم. - داشتم با وجدانم حرف میزدم. خندید و گفت: - برای تو هم سمجه. - آره خیلی سمجه. هردو باهم خندیدیم که گفتم: - امشب بیا پیشِ من بزنگ به خاله بگو پیشه منی. - باشه. - تعارف نکنی ها. - نچ نمیکنم. بازم خندیدم شاید فقط با نیلو میخندیدم. تا جایی که یادمه تو زمانی که پیشه بابام و خانوادهام بودم نخندیدم هیچ وقت زیاد راجع به بابام نمیدونستم حتی نمدونستم کارش چیه مسخرهس نیلو زنگ زد به مامانش و اجازش رو گرفت رفتیم خونه من و یه نمه غذا کوفت کردیم بازی کردیم ورزش کردیم بعد با هم رفتیم تو تخت و پیش هم به پیش واز لالا رفتیم. ویرایش شده 24 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib ☆ویراستاری|bita. mn☆ 24 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 19 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت8 هاییی خدا با خمیازه لا چشمام رو باز کردم میخواستم از جام بلند شم که از ناحیه کمر نتونستم تکون بخورم. یا امام زاده هوشنگ فلج شدم. تیر خورده به ستون فقراتم نخام پاره شده. یکم سر چرخوندم که دیدم. نیلو با شکمش افتاده رو کمرم پاشم تو هوا بود انگشت اشاره اش تو دماغش دهنش هم که گاله بود. آب دهنشم رو تشکم و دهنش بود. موهاش هم که نگم جوری پیچیده بودن تو هم مطمئن بودم چند ساعتی طول میکشه تا گره هاش از هم باز بشن. وضعیت مون کاملا افتضاح و البته خنده دار بود. دستام آزاد بود و از اونجایی که هردمون قلقلکی بودیم یه نگاه خبیث بهش انداختم و یک...دو...سه شروع کردم به قلقلک دادنش. یهو همچین از خواب پرید که گفتم سرش با سقف یکی میشه . یکم منگ بود که وقتی فهمید جریان از چه قراره. صدا دادش در اومد: - آوااا کشتمت. تنها کاری که کردم فلنگ و بستن بود. رفتم پشت کاناپه ایستادم که خبری ازش نشد با تعجب این ور اون ور و دیدم که از آشپزخونه اونم با یه پارچ آب سرد خیلی خبیثانه اومد. طرفم - بگو غلط کردم - عمرا بشین تا من بگم - نمیگی - نچ ادامه حرفم مساوی شد با خالی شدن پارچ آب یخ رو سرم. خشک شده به نیلوفری که الان پخش زمین بود نگاه کردم. لعنتی همون لحظه یه چیزی از اعماق وجودم آژیر داد که خودم رو باید به دستشویی برسونم. به سرعت نور به طرف دستشویی حرکت کردم که کمتر از جیک ثانیه خودم و پرت کردم داخلش. بعد از چند دیقه عملیات تخلیه رو به پایان رسوندم و با یه غرور خاص از دستشویی زدم بیرون. (کوه دماوند و که فتح نکردی) میدونی وجی این از فتح کردن کوه دماوندم برا ما حس موفق بودنش بیشتره. (حرف حق جواب نداره برا تویه شل مغز این عالیه از اولم باید میدونستم تو تخته هاتو تمام و کمال اجاره دادی) اصلا به توچه من چیکار میکنم. والا فضول نخد هی میاد منو اذیت میکنه بعد دمش و میزاره رو کولشو الفرارررر امروز خیلی شنگولم چون قراره با نیلو و مهدی بریم بیرون خب خب بزارید مهدی رو معرفی کنم مهدی دوست دوران دانشگاه من و نیلو هست. خیلی صمیمی هستیم همیشه هم جای برادر نداشتمون و پر کرده بود حتی منو نیلو بعضی اوقات داداش صداش میکنیم. الان دارم آماده میشم یه شلوار و شال سرمه ای برداشتم مانتو سفید و کفشمم که ارادت داره خدمتتون سفید هست. خخخخ من چقدر بامزه ام (نکشیمون باو) تو خفه پارازیت بد بخت (لیاقت نداری با من حرف بزنی). نه تو خیلی داری یه دهن کجی به وجدانم کردم ساق دست مشکیم و برداشتم و کردم دستم تا آستین مانتو کوتاهمو به پوشونه. رفتم سراغ جورابام یه لنگشو پیدا کردم ولی هرچی گشتم اون یکیش نبود. همیشه یه سابقه خراب داشتم اونم گم کردن جورابم بود در هفته چند دست جوراب نیاز میشم. همونطور که داشتم یه لنگش رو پام میکردم با پا یه سمت راستم که باز بود هی پریدم تا رسیدم بیرون از اتاق صدامو انداختم پسه کلم و گفتم: - نیلوووو یه لنگ جورابم رو ندیدی. نیلو در حالی که داشت شالش و درست میکرد اومد طرفم. - باز جوراب گم کردی سابق ات خرابه تو دختر خدا به شوهرت رحم کنه چقدر باید پول جوراب تور و بده. کنارم زد و رفت اتاق و زیر رو کرد: زیر تخت تک تک کشو های داخل اتاق مو گشت بالا و پشت عکس مو دید ولی نبود کلافه دستاشو به کمرش زد و یکم فکر کرد. یه بشکن تو هوا زد و پا تند کرد سمت دستشویی. بعد از سی ثانیه با قیافه خوشحال و جوراب به دست از دستشویی اومد بیرون. نیلو: - داخل دستشویی بود بالای آینه. با خوشحالی رفتم سمتش و لپش و بوس کردم. عشق خودمی تو آجی تنها کسی که میتونه جوراب های منو پیدا کنه بوز بهت. - خواهش خواهش. درحالی که جوراب پام میکردم گفتم: - آماده ای بریم. - اهوم بریم. با خوشحالی از اینکه جورابم پیدا شده سوییچ ماشین دومم که اسمش هیوندا سانتافه بود و رنگش آبی بود و برداشتم. من و نیلوفر باهم دیگه ماشین گرفتیم. اونم بامن یه جنسیس و هیوندا سانتافه هر دو شونم هم رنگ من گرفت. ولی خسیس تا من و داشت که از شون استفاده نمیکرد. @فاطمه @نوازش @ثنا @ثنا فرزانه @ساحل @ترسا @سایان @NAEIMEH_S @K.A @G.Ha @F. Naseri @Cruell @lavender @Edna_b @M.gh @m.azimi @bahar.00 @Banoo.Alashi @banouyehshab @مبینا @عسل ابراهیمی ویرایش شده 24 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib ☆ویراستاری|bita. mn☆ 21 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت9 با نیلو حرکت کردیم سمت اون آدرسی که مهدی برامون لوکیشن داده بود و فکر کنم اسم پارک جنگلی توسکا بود. مهدی گفته بود که دو نفر از دوست های صمیمیش هم هستن و این منو گذاشته بود تو باتلاقه فضولی. - نیلو به نظرت کیا دوست مهدی هستن که دعوتشون کرده؟ نیلو: - علم و غیب که ندارم میریم میبینیم دیگه تو هم انقدر فضولی نکن یه جایی فضولی میکنی که مثل خر گیر میکنی تو گِل بشین و تماشا کن. من: - دست خودم که نیست فضولم دیگه. نیلو سرشو با تاسف برام تکون داد که من بازم اون حس فضولی ولم نکرد. تا رسیدن هی فکر کردم معمولا مهدی همیشه از دوستاش میگفت اما تا الان ندیده بودم که دوست صمیمی داشته باشه هوف خدا بخیر کنه این مهدی هم شیطون بود نمیدونستیم. هوا بهاری بود به خاطره همین مهدی ما رو به بهترین پارک جنگلی تهران دعوت کرده بود. وقتی وارد پارک جنگلی شدیم به سمتی که مهدی لوکیشن داده بود حرکت کردیم که یهووووو بومممم خوردم به یه ماشین لعنتی ماشینش بی ام وه بود میدونستم که حتی کوچکترین خشی رو ماشین منو اون کره مار نیوفتاده ولی بازم دلم دعوا میخواست. نیلو تا دید اوضاع خیطه سریع پیاده شد و فلنگ و بست رفت پیش مهدی. قیافمو عصبی کردم و پیاده شدم که اون کره مارم پیاده شد. من: - هوی مردتیکه اجنبی کوری نمیبینی جلو تو... وقتی که کامل قیافش و دیدم به زر زدنام خاتمه دادم. آرین بود! همون اورانگوتان زشت خوشگل. نیما از صندلی کمک راننده پرید بیرون اونم فلنگ و بست رفت سمت نیلو و مهدی خیلی تعجب داشت چرا رفت پیش اونا. با تعجب به آرین نگاه میکردم این اینجا چیکار میکرد ذاغ سیاه منو چوب میزنه؟ داره تعقیبم میکنه. ( تو باز فاز برت داشت اخه اون براچی باید تورو تعقیب کنه شل مغز) این دفعه کاملا با وجی جونم موافق بودم. ( اختیار دارید) رو دادم دیگه پرو نشو. ( ایش...) دیدم فایده نداره مثلا ها مثلا عصبیم و مثل بمب منفجر شدم من: - تو اینجا چه غلطی میکنی گودزیلای نردبون چرا هرجا میرم تو هم باید اونجا باشی چرا زدی به ماشینم هااان کروکودیل بیخاصیت. متقابلا اخماش رو کشید تو هم و انگشت اشاره اش رو به نشونه تهدید تکون داد: - مراقب حرف زدنت باش خانوم کوچولو حواست باشه چی از دهنت میاد بیرون. من: - اینجا محل کار نیست و هرچی به خوام میگم. هی داشتیم کلکل میکردیم که با صدای مهدی هردو برگشتیم سمتش. مهدی: - به آقا آرین چه خوب شد اومدی . با هم احوال پرسی گرم کردن که من مثل مشنگا اون وسط داشتم نگاهشون میکردم. چشمام شد توپ تنیس و دهنم به اندازه طول و عرض غار علیصدر باز شد. یا اکثر امام زاده ها یعنی اینا دوست های صمیمی مهدی بودن؟! وای خدا بخیر کنه من با دستام این و خفه میکنم که! مهدی بعد از چند دقیقه که من هی بال بال میزدم. رو کرد سمتم و بهم گفت: - آوا آرین و نیما پسر عمو هستن و دوست صمیمی من. خودم رو جمع جور کردم و با چشم غره ای که به سمت آرین پرت کردم گفتم: - بله قبلا ایشون و زیارت کردم. بعد دستم و به حالت چنگ انداختن اوردم بالا که مهدی خندید: - کی از کجا؟ - این آقا مافوق من و رهبر این ماموریت جدید هست که به من و نیلو دادن. آرین: - بله سمج ترین سروانی که تاحالا دیدم. مهدی خندید و من حرص خوردم سمج خودتی و الله اکبر @Asma,N @bita.mn @سایان @مبینا @مثلِ پری @مبی بانو @خلناز ویرایش شده 28 مرداد، ۱۴۰۰ توسط bita.mn ☆ویراستاری|bita. mn☆ 21 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت10 جا داشت میزدم شتکت میکردم. ( کم قمپز در کن) تو حرف نزن که هرچی میکشم از دست تو ( بدهکارم که شدیم بای بای) یه چشم غره به سمت آرین پرتاپ کردم مهدی: - کوچولو ها کوچولو ها دعوا نکنید فعلا برید تا منم ماشین هاتون رو پارک کنم. این مهدی انقدر بامزه حرفش رو زد برا اینکه نخندم با دندونم لبم و گاز گرفتم با حرف دومش که چشمام چراغونی شد. منم آدم رکی بودم بدون تعارف 《 باشهای》 گفتم و رفتم سمت اون چلغوز و یالغوز که رو الاچیق بزرگی نشسته بودن و ظاهرا مهدی اجاره اش کرده بود. که دیدم بله خدا در و تخته رو خوب بهم چفت میکنه محکم محکم هیی این نیلو هم که یارش و پیدا کرد نیما و نیلوفر چه اسمشون به هم میاد. منم... ادامه حرفم و خوردم چون مصادف شد با دیدن قیافه آتشین وجدانم و اون جاروی بزرگ و دراز تو دستش. ( یار بخوره تو سرت اگه خدایی نکرده یه بار دیگه بگی یار همین جارو و از پهنا میکنم تو حلقه ت فهمیدی) باش بابا توام یهو رم میکنی. من هی میخواستم یه چی دیگه بگم. ( آره جون عمه کبری ت) هی هی یواش بابا من رو عمه های نداشتم غیرت دارم. ( خفه بینیم باو) تو خفه یه لبخند خبیث زدم و به طرف اون دوتا رفتم. که دیدم آرینم هم قدمم شد شونه ای بالا انداختم. رفتم پیش نیلو یه نیشگون از اون معروف هاش و دردناک ترین هاش ازش گرفتم. یه جیغ خفه ای کشید برگشت سمتم که شروع کردم چرت و پرت گفتن: - وای نیلو یه عروسی افتادیم فکر کن نیما و نیلوفر چه بهم میاین...آی یه دونه از اون پس گردنی های محکمش زد به من: - خفه شو چیمیگی بابا هی زر میزنی. - آی زلیل نمیری کثافت چرا مثل گاو حمله میکنی. بعد نیشم تا بنا گوش وا شد و ادامه دادم: - مگه دروغ میگم. یه چشم غره حوالم کرد و روش و برگردوند من: - میگم نیلو بیا وسطی بازی کنیم. نیلو تیز برگشت سمتم و چشاش و ریز کرد و گفت: - آخه خر توپت کجاس. - تو ماشین. - آخه گاو دونفره که نمیشه وسطی بازی کرد. پنجر شده نگاهش کردم که صدای خنده اون ستا خورد به گوشم ذوق زده برگشتم سمت مهدی و گفتم: - مهدی و شما دوتا بیا ید وسطی بازی کنیم. آرین یه جوری نگاهم کرد که قشنگ خوندم مگه بچه شدی. مهدی و نیما باهم دیگه همزمان گفتن: - باشه. مشکوک و با چشم های ریز شده نگاهشون کردم که سریع خودشون و زدن کوچه علی چپ این دوتا شباهت های زیادی بهم داشتن چه رفتارشون چه قیافشون و این آدم و متعجب میکرد. آرین: - توپ داری؟ من: - آره. - باشه مهدی منصفانه تقسیم کن. مهدی: - باشه، آرین و آوا من و نیلوفر و نیما. من: - چی چرا؟ - چون تو فرزی آرین هم فرزه هم قدرت دستش بالا هست. پوففف من: - باشه؛ شما برید رو زمین منم برم توپ و بیارم مهدی سویچ ماشین و رد کن بیاد. بلند شدم که مهدی سویچ ماشین من و انداخت هوا منم گرفتمش و پا تند کردم سمت ماشینم. صندق ماشین و زدم توپ خوشگلم و از داخلش بیرون کشیدم. صندق ماشین با صندلی های عقب یکی بود باز و جادارم بود کلا ماشین عالی بود رنگشم که حرف نداشت. رفتم جلو دیدم آرین کلافه با مهدی که نیشش تا بنا گوش باز بود سنگ کاغذ قیچی میکردن. سریع گوشیم و در اوردم و یه فیلم کوتاه ازشون گرفتم. رفتم جلو تر فهمیدم مهدی اینا وسط هستن. رفتم اون سر زمین وایسادم آرین توپ و انداخت. و بازی شروع شد سریع گرفتم انداختم که ضرب دستم یه درصد ضرب دست اون کروکودیل نبود. آرین توپ و گرفت و زد مهدی رو شوتید بیرون. منم مثل ماست های ترشیده توپ و انداختم که پوچ. آرین اینبار زد نیلو و انداخت بیرون حالا فقط نیما بود فقط تونست تا شیش دور داخل زمین بمونه اونم آرین شوتیدش بیرون من که دیگه چغندری بیش نبودم حالا ما وسط بودیم این آرین انقدر فرز و دراز بود داخل دو دیقه چهارتا گل گرفت منم که کشک هی یه دونه اونم از نیلو گرفتم که از قصد برام انداخت جلو آرین مثلا کم نیارم. ده دیقه همینطور زدن و ما هی مثل مارمولک در میرفتیم. نیما یدونه محکم زد طرف من که فقط مغزم گفت پشتک بزن منم بدون توجه به دور و اطراف یکی از سخت ترین پشتک های آکروباتی و زدم که صدای سوت دست یه گله گاو به نام پسر بلند شد. و همین کافی بود که صدا داد قوزمیت خان بره هوا آرین: - بسه دیگه. بعد به من اشاره کرد - برو بشین. حق باهاش بود و وقت لجبازی نبود منم نباید اون کار رو میکردم. مثل بچه های حرف گوش کن رفتم نشستم حتی بهش چشم غره هم نرفتم. از کارم پشیمون بودم نباید اون حرکت و میزدم. مثل چی پشیمون بودم. بعد دو دیقه اونا هم اومدن ولی آرین اخماش تو هم بودن. بغ کرده نشستم یه گوشه و سرم و کردم داخل گوشی. چند دیقه گذشت سرم و اوردم بالا نگاهم گره خورد به نگاه مشکیش تو چشماش یه چیزی بود یه جوری که انگار خیلی وقته من و میشناخت و منم اون و میشناختم. سرم و انداختم پایین و دوباره به تنهاییم فکر کردم... @bita.mn @Asma,N @Otayehs @Omaay @m.azimi @Maryam ویرایش شده 24 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib ☆ویراستاری|bita. mn☆ 20 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت11 خیلی یهویی چشم از گوشی گرفتم و سرم و اوردم بالا سر چرخوندم مهدی و نیما و آرین داشتن پاستور بازی میکردن اما قشنگ معلوم بود آرین و بزور بردن وسط. نگاهم دوباره افتاد به آرین با یه ژست خاصی داشت بازی میکرد این بشر چقدر مغرور و خوش تیپه. با سلقمه ای که نیلو بهم زد نگاه ازش گرفتم. لعنتی چشماش بعد پاچه ی آدم و میگرفت با صدای نیلو به خودم اومدم و به نیلو نگاه کردم. نیلو: - چی شد چشمات حوالی چشاش گشت. پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - به توچه فضول. حرف خودش و به خودش زدم. قشنگ از قیافش معلوم بود بادش خالی شده سرم و برگردوندم که آرین با سنگینی نگاهم سرش و بلند کرد. اول یکم نگاهم کرد بعد یکی از اون پوزخند هایی که تا ته میسوزوند. از اون پوزخند میشد فهمید که به قول نیلو میگه چشمات حوالی چشمام نگرده. به محض اینکه گیرش بیارم به هفت تیکه مساوی تقسیمش میکنم مردتیکه یالغوز قوزمیت. حالا انگار اون اصلا به چشمای من نگاه نکرده جا داشت یه دونه با پشت دست میزدم تو دهنش. دیگه تقریبا هوا تاریک شده بود تصمیم گرفتم قبل رفتن تنهایی برم قدم بزنم. مهدی اسرار کرد که بیاد بخاطره هوای تاریک شب اما جلوش و گرفتم. واقعا به تنهایی نیاز داشتم دلم برای خانوادهام تنگ شده بود کاش دوباره مامان مریم و بابا شاهرخ میدیدم با اینکه بابا شاهرخ هیچ پدری در حقم نکرده بود اما بازم دلم براش تنگ شده بود. حول هوش نیم ساعتی بود که داشتم یه مسیر و مستقیم طی میکردم. دیگه کاملا شب شده بود به ساعت مچی سفیدم نگاه کردم ساعت هشت بود واییی خدا چقدر دیر کردم حتما نگران شدن. با حس قدم هایی پشت سرم میخکوب شدم صدا پا ی ینفر نبود بلکه صدای قدم های چند نفر بود یکم ترسیده بودم. یواش برگشتم سمت صدا که با دیدن اون یه گله پسری که چند ساعت پیش دست و سوت میزدن روبهرو شدم. این نره خرا اینجا چیکار میکنن همشون یکی یکی دورم حلقه شدن پنج یا شیش نفر بودن حسابی ترسیده بودم. تو شلوارم شکوفه زده بودم. شروع کردن به زر زر کردن. به جان خودم نباشه به جان وجدانم خیلی ترسیده بودم ( از خودت مایه بزار ) اما نباید اجازه میدادم بلایی به سرم بیارن. آرین نیم ساعتی گذشته بود و آوا هنوز نیومده بود همه نگرانش بودن. مهدی بلند شد بره دنبالش که گفتم: - بشین من خودم میرم دنبالش. مهدی: - ولی... من: - گفتم که خودم میرم. بلند شدم و مسیری که آوا رفته بود و طی کردم داخل راه به اون دختری فکر میکردم که چشم هاش رنگ آبی و سبز و داخل خودش مخلوط کرده بود درست مثل چشم های خاله فاطمه به جرئت میگم نگران دختر تخس و مغروری شدم که دو دیقه پیش دلم نمیخواست سر به تنش باشه آوا بالاخره میفهمه که خانواده اصلیش کیه میفهمه به اونی که میگفته بابا دشمنش هست و فقط به خاطر انتقام اون و از خانواده اصلیش جدا کرده اون دختر شیطون حتی خبر نداره که دوتا داداش داره با یه خواهر دوقولو وقتی تو چشماش نگاه کردم میشد دید که چقدر شیطونه. کاملا معلومه با دخترای آویزون دور و ورم فرق داره خاصه! اون دختر از خاندان پارسا هست آوا پارسا نه افخم فقط خدا میدونه که اگه بفهمه چقدر ضربه میبینه... @bita.mn @Asma,N @K.A @Banoo.Alashi @A..A @m.azimi @M.gh @M.M.MOSLEMKHANI @[email protected] @Omaay @Otayehs @S.malkzad @S.u @Saghar @Sahar_66 @i love you @Im_mdi @im._Crazy @Iparmidw @parastsh.shafie.poor @yaldaw @Yas_82515 @Yasamin @Yasi.. @Redgirl @Red_girll @G.Ha @Ghazal @Darya_22 @Viyana @عطر عشق @سانازصفیعی @نوازش @نگار نظری @ناری بانو @هانی پری @هدیه زندگی @همکار تبلیغات @مبینا @مثلِ پری @مهسا @مهسای نویسنده @یارا ویرایش شده 11 مهر، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib ☆ویراستاری|bita. mn☆ 22 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 29 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت12 با شنیدن صدای جیغی از فکر بیرون اومدم. آوا بود! یه گله پسر دورش و گرفته بودن قصدشون... با فکری که به سرم زد داغ کردم به چه حقی میخوان اینکا رو بکنن مغزم جرقه زد و به سمتشون حمله کردم. آوا هی داشتن زر میزدن فقط چرت و پرت میگفتن پسر اولی: - عجب دافیه. پسر دومی: - به درد یه شب میخوره. پسر اولی: - بیا خوب حساب میکنیم. از شدت ترس و خشم میلرزیدم چه حقیرانه حرف میزدن. به سمت شون حجوم بردم اولی و با پام محکم زدم وسط پاش که صدا دادش تا هفت کیلومتر اون ور تر رفت از شدت درد رنگش کبود شده بود. یکی از اون ها اومد سمتم که زود تر از خودش حمله کردم سمت ش و یه مشت محکم زدم به گیج گاهش افتاد رو زمین بعد چند ثانیه چنان برگشت نگاهم کرد که گرخیدم میرغضبی بود واسه خودش اینجا باس گفت یا اکثر امام زاده ها. یکم چشاش و چپر چلاغ کرد که نفهمیدم چی میگه تا اینکه دوتا از اون هرکول هاشون اومدن جلو. نگو داشته علامت میداده بیان منو شتک کنن. بازم خواستم حمله کنم سمت اون دوتا که همون عنتر از پشت مو هامو محکم کشید. من: - جیغغغغ. دردش خیلی بد بود جوری که دیگه داشت گریم در میومد. من و انداخت رو زمین دستم با یه سنگ برخورد کرد و دوباره یه درد افتضاح اومدن سمتم که به باد کتکم بگیرن از شدت درد و ترس چشمام و محکم گذاشتم رو هم و فشار دادم ولی تنها صدایی که شنیدم صدای مشت و لگد بود اما من هیچ دردی نداشتم با تعجب یکم لای چشم چپ مو باز کردم با دیدن صحنه روبهروم این چندتا حس بهم دست داد: ۱. خوشحال و زوق زده. ۲. متعجب. ۳. ترسیده. خوشحال و زوق زده برای اینکه فرشته نجاتم رسیده. متعجب برا اینکه این کروکودیل اینجا چیکار میکنه. اصلا منو از کجا پیدا کرده جلل عجایب ترسیده برای اینکه این فرشته نجات بعد دعوا تبدیل به فرشته مرگم میشه. میشه همون کروکودیل و من و با اون دندون های کشیده و تیز و خونی میکشه و میخوره وایی خودم خودم و ترسوندم بعد از اینکه اون شارلاتان ها فهمیدن از پس فرشته نجاتم بر نمیان دم مبارکشون گذاشتن رو کولشون همانند یک میک میک الفرارررر پس آرین هم تو هنر های رزمی مهارت داشت به به من دیگه باید جان به جان آفرین تسلیم کنم رو سنگ قبرم بنویسید آوا افخم توسط یک کروکودیل دار فانی را وداع گفت. یه جوری برگشت نگام کرد که دلم براش کباب شد بچم بی گردن شد الهی اما با دیدن قیافه برزخی و اون چشمایی که خون ازشون میچکید چراغ های چشمم و عروسی دلم خاموشی رو ترجیح دادن و لبخند زوق زده رو لبام ماسید و من به شخصه فاتحه مو خوندم آخه لعنتی من چیه تو میشم که همچین میکنی نه بابامی نه داداشمی نه دوست پسرمی نه شوهرمی آخه چیکار به منه بینوا داری اون از چند ساعت پیش فاز غیرتی شدن برداشتی اینم از الان د آقا ممنون که جونمو نجات دادی حالا راه خودتو مستقیم برو دیگه به سمتم که حجوم اورد من خودم خودمو چال کردم از رو زمین خودم و کشیدم عقب که فایده نداشت اومد و محکم از بازوم گرفت و بلندم کرد. دستم به خاطره ضربه ای که بهش وارد شده بود درد میکرد و اینم مثل عروسک میکشید بلندم کرد و عربده زد: - د آخه لعنتی تو این وقت شب تنها اینجا چیکار میکنی؟ هااااان؟ هان آخر شو همچین داد زد که چشمام و محکم روی هم گذاشتم فشار محکمی به بازوم وارد کرد که از دردش آخ آرومی گفتم و چشمام و باز کردم... @bita.mn @Asma,N @A_N_farniya @A..A @Abigail @Ad Manager elif @afsoon @S.malkzad @S.u @Saghar @SAHAR NAZ @Sahar_66 @Banoo.Alashi @banouyehshab @K.A @lopgoli @Lord @lavender @Raziye @Redgirl @F. Naseri @FAR_AX @Fardis @i love you @Im_mdi @Imaryam @Iparmidw @Z sadghinjad @Z.A.D @z̸a̸h̸r̸a̸ @zahra_z @zahra.m @ZaHra.S @Omaay @Otayehs @hana_nar @hana81 @hananeh @Amoo_sati @parastsh.shafie.poor @parina @مبینا @مثلِ پری @ماه تی تی @مهسا @محدثه مقدم @نجمه @نوازش @خلناز @باران حسنی @سانازصفیعی ویرایش شده 1 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib ☆ویراستاری|bita. mn☆ 23 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 5 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت13 چشمام و باز کردم همچین نگام میکرد که گرخیدم. شروع کردم به تقلا های ریز درشت تا خودم و از حصار دستای مردونش آزاد کنم ولی زور من کجا زور این گودزیلا کجا. الان فقط یک راه مونده اونم جیغ داد. سعی کردم هیچ لرزشی تو صدام نباشه و مثل مارمولک شروع کردم به جیغ جیغ کردن. من: - ولم کن کروکودیل گودزیلا اصلا تو چیکاره منی هی رو سر من داد میزنی هان به من دست نزن ولم کن آرین. با خشم و چشمای قرمز داشت نگاهم میکرد. با دادی که زد نطقم برید. آرین: - خفه شو آوا فقط مایه دردسری فقط دردسر میفهمی اگه یکم دیر تر میرسیدم چه بلایی سرت میاومد. تقریبا همه حرفاش و با داد میزد. راست میگفت من فقط مایه دردسرم اگه نبودم خانوادهم اونطوری با من رفتار نمیکردن. دوباره همون بغض سنگین راه گلوم و بست با بغض و صدای لرزون گفتم: - آره راست میگی حق با تو هست من فقط دردسرم اما...من گناهی نکردم که همه حتی مامان و بابام اونطوری با من رفتار میکنن کل خانوادهم فقط نیش و کنایه میزدن دخترای فامیل به چشم های آبیم حسودی میکردن و فقط اذیتم میکردن تو درک میکنی اصلا چرا ولم نمیکنید چند ساله کسی تو زندگیم نیست فقط نیلوفر و داشتم حالا تو اومدی داری اذیتم میکنی خوب ولم کنید دیگه بزارید با درد خودم زندگی کنم تنها باشم آخرشم بمیرم. با دستی که آزاد بود اشکام و پاک کردم و با تخسی ادامه دادم: - درضمن تو نمیاومدی هم از پس خودم میتونستم بر بیام. شوکه شده نگام میکرد آره شاید کسی انتظار نداشته باشه دختری مثل من که فقط در حال جنب و جوشه و میخنده این درد هارو داشته باشه. چیزی نگفت و فقط سکوت کرد یه چیزی و پشت چشماش قایم کرده بود ولی چی بود. دستش کم کم شل شد و من و ول کرد و یه کلمه به زبون اورد: - متاسفم من: - متاسف نباش کسایی که باید باشن نیستن... نگام افتاد به گوشه لبش ساکت شدم بد پاره شده بود. مثل دیوونه ها پریدم هوا و گفتم: - لبت چی شده. با مکث دستش و برد بالا و گذاشت گوشه لبش از دردش صورتش جمع شد ولی گفت: - چیزی نیست من: - آره چیزی نیست از دردش صورتت جمع شد. بعد حرفم دست بردم و دستمال جیبی که همیشه همراهم بود و در اوردم یواش بردم سمت لبش و جوری که درد نگیره گذاشتم رو زخمش. به خاطره من اینطور شده اونوقت من کوچکترین تشکری هم ازش نکردم برعکس مثل خروس جنگی پریدم بهش ولی برام یه عادت بود که از کسی هیچ وقت تشکر نکنم عادت مزخرفی بود. داشتم زخمش و پاک میکردم که سنگینی نگاهش و رو خودم احساس کردم. انقدر قدش بلند بود که بزور تا سر شونه هاش میرسیدم برای همین سرم و اوردم بالا نگاهم قفل اون دو تیله رنگ شبش شد چشم های مشکیش زیر نور ماه میدرخشید. دیگه داشتم وا میدادم سریع خودم و جمع و جور کردم و دستمال و دادم دست خودش و ازش فاصله گرفتم. انگار نه انگار که همین دو دیقه پیش داشتیم گردن هم و میشکستیم و هی به هم میپریدیم. یه سکوت افتضاح بینمون بود من اصلا از سکوت خوشم نمیاومد داشتم کلافه میشدم که آرین سکوت و شکوند: - بهتره بریم بچه ها تا الانم نگران شدن. اینم هی تمام حرف هاش دستوریه. من: - باشه بریم. حرکت کردیم ولی آرین انگار میخواست چیزی بگه. من: - چیزی میخوای بگی آرین؟! @Asma,N @bita.mn ویرایش شده 5 شهریور، ۱۴۰۰ توسط bita.mn ☆ویراستاری|bita. mn☆ 18 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 17 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت14 یکم دست دست کرد متعجب بهش نگاه میکردم که گفت: - خب...میتونی از پدرت و خانوادهات بگی؟ خندم گرفته بود یعنی برای این انقدر دست دست کرد. با اینکه دو دیقه پیش به خاطره خانوادهم بغض کرده بودم اما هیجان داشتم که برای یه نفر از خانوادهم بگم. - باشه، بزار برات بگم بابام یه شرکت تجاری داره و بیشتر تو کشور های دیگهای درحال کار بود و من زیاد نمیدیدمش. وقتی خواستم پلیس شم باهام لج کرد و منم پای حرفم موندم به همین دلیل طرد شدم ولی خوب میدونم چند نفری و فرستاده تا مراقبم باشن. اینجاش و احساس کردم یه پوزخند زد توجهای نکردم و ادامه دادم: - تنها چیزی که از بابام میدونم اینه که یه رغیب خیلی جدی داره حتی فکر کنم قدرتش و نفوذش از پدرم بیشتر بود و من فقط یه بار یواشکی اینا رو فهمیدم؛ خب فقط همین و میدونم. الانم تنها کسایی و که میشناسم نیلو مهدی و شما دوتا پسر عمو. آرین: خوبه، اسم پدرت چیه؟ من: - شاهرخ سرش و تکون داد و یه چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم. با یاد آوری شباهت های نیما و مهدی پریدم هوا با جیغ گفتم: - چرا نیما و مهدی انقد شبیه هم هستن اصلا چرا فامیلی تو نیما و سرهنگ یکیه؟! با حرفم سریع وایساد سر جاش وایسادم و با تعجب و بهت بهش خیره شدم که به راهش ادامه داد و شروع کرد به حرف زدن: - من و نیما پسر عمو هستیم و هیچی بین ما سرهنگ نیست فقط یه تشابه و که تو رو متعجب کرده. من: - خب مهدی و نیما چی اونا چرا خوب یه جورایی ته چهره هم و دارن و کاراشون شبیه همه نکنه داداشی چیزی هستن من نمیدونم؟! بعد حرفم نگاهش کردم قیافش یه جوری شده بود رنگش انگار پریده بود. با بالا پایین شدن سیبک گلوش فهمیدم آب دهنش و قورت داد. وا... سوالی نگاهش کردم که هول زده گفت: نه اصلا توهم زدی من از بچهگی با این دوتام هیچ شباهتی بینشون ندیدم. تعجب داشت اما باور کردم دروغ که با من نداره. چند قدم دیگه جلو رفتیم متوجه شدم به بچه ها رسیدیم. وقتی ما رو دیدن تعجب کردن حقم داشتن لباس هردو مون خاکی لب آرین هم که پاره خدا به خیر بگذرونه سوال و جواب توسط نیلو خر من شروع میشه. وای خدا اگه بفهمه بهش چی گفتم من رو میکشه. سریع با دو رفتم خودم و انداختم کنار نیلوفر من: - اوخیش نیلو: چیشدید شما؟! مهدی: چرا اینطوری شدی؟! نیما پرید تو حرف مهدی و گفت: - وای کنار لبت چیشده؟ دعوا کردی آرین؟! آرین: یه دیقه ساکت بشو هی ور ور میکنید. مهدی: خو از سر و روت معلومه یه چیزیت شده! رو کرد سمت من و ادامه داد: - تو سالم رفتی حالا این طوری برگشتی میگید یا میزارید داخل باتلاق فضولی؟! آرین: بعدا بهتون میگم فعلا زبون به دهن بگیر. به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد: - از هشت گذشته باید بریم دیگه. نیما زیر لب غر زد: - پاستوریزه بدرد نخور. آرین: - تو خوبی بلند شو بینیم بابا هی غر میزنه نیما به طرز عجیبی دهن کجیش رو کرد که از خنده ریسه رفتم. مهدی: خانوما شما خودتون میرید یا یکی مون بیاد باهاتون؟ نیلو: نه داداش آوا ماشین اورده باهم میریم ولی تو ماشین نیوردی که. مهدی: نچ من با آرین میرم امشب با نیما پلاسیم تو خونه آرین شما نگران نباشید. با خنده گفتم: - امشب آقای پاستوریزه نمیتونه بخوابه. نیما: دقیقا. نیلو: خوش باشید. بعد حرفش یه چشمک شیطون زد. به آرین نگاه کردم که قشنگ متوجه شدم داره من و تو ذهنش کتک میزنه. مثلا همین نیم ساعت پیش داشت نسلا در نسلم و میورد جلو چشمام. ای خدا... آرین: - دخترا اول شما برید ماهم بعد شما حرکت میکنیم. من: - باشه نیلو به بلند که بریم. نیلو کیفش رو برداشت و پرید هوا. نیلو: - بزن بریم رفیق. هردو رو کردیم سمت مهدی گفتیم: - ممنون داداش. من ادامه دادم: - از شما دوتا پسرعموهم ممنونم خیلی خوش گذشت. مهدی: - کم نمک بریزید نمکدونا بدوید برید دیر میشه ها. بعد از یه خداحافظی کوتاه رفتیم سمت ماشین و از پارک جنگلی خارج شدیم. نیلو: - دختر چرا سر و وضعت اینطوری شده چرا آرین اونطوری بود نکنه تو راه. من: - عه دختر چی داری میگی حیا کن بیشعور چلغوز. نیلو: خب راست میگم دیگه هرکی جای من بود از این فکرا میکرد. من: - نخیر فقط ذهن تو کجه فقط برای تو منحرف فهمیدی آجی. نیلو: نه اینکه تو اصلا ذهنت کج نیست تو فقط ذهنت سر به زیر کی بود دوساعت رو آرین زوم کرده بود عمم که نبود بود. با خنده گفتم: - میزنمت ها نیلو: باش رسیدیم به خونه نیلوفر اینا پیاده شد و گفت: - ممنون که رسوندیم یه سرم به چشم پزشکی بزن انقدر رو کسی زوم نکن البته چشمات هم حق داره ها پسر به اون خوش تیپی خوشگلی خوش پول بایدم زوم کنی دیگه. از اون رفیق های بی جنبه نبودیم که با یه حرف قهر کنیم. بلند زدم زیر خنده گفتم: - دختر تو خودت بپا مادر نشی همچین با نیما گرم گرفتی که بوق بوق بوق افتاد. نیلو: آره افتاد. من: - برو دیگه خاله نگران میشه مراقب خودتم باش انقدر هم نمک نریز بدو برو شب بخیر نیلو: شب بخیر آجی خدانگهدار. بعد حرفش رفت خونه و منم نشونه رفتم سمت خونه خودم. درو باز کردم یکی از چراغ ها رو روشن کردم که حداقل جلو پام و ببینم و کله پا نشم وارد اتاق شدم لباس هام رو هرکدوم یه ور انداختم یک لباس و شلوار گشاد زرد که طرح خرس عروسکی رو شلوار لباس بود و پوشیدم انقدر به تنم گشاد بود که توش گم میشدم رفتم داخل سرویس اتاق و عملیات مهم و ضروری به اتمام رسوندم و با چهره خواب آلود خودم و رو تخت پرت کردم و به خاطره خستگی زیاد سریع خوابم برد... ناظر راهنما: @Asma,N ویراستار: @bita.mn @مبینا @نیکتوفیلیا @صباجون @ماه پری @مانشMansh @ماه تی تی @ماهی بنفش خوشگل سفره @ماهی عید @مثلِ پری @طلا @خلناز @خاتم @زری بانو @زهرارمضانی @زیباسعیدی @زهراعسگری @سادات.۸۲ @سانازصفیعی @مهسا @مهسای نویسنده @مهسان @ثنا فرزانه @پانیذ @هانی پری @هدیه @هــhanaــانا @هدیه زندگی @همکار @همکار تبلیغات @همکار راهنما @همکار ویراستار @amitis98ia @S.malkzad @S.u @Saghar @Sahar_66 ویرایش شده 23 شهریور، ۱۴۰۰ توسط bita.mn ☆ویراستاری|bita. mn☆ 18 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 18 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت15 آرین بعد از اینکه دخترا از پارک خارج شدند دستام و بردم بالا محکم کوبیدم تو سر نیما و مهدی که صدای دادشون رفت هوا. مهدی: - چرا میزنی بیشعور. خواستن حمله کنن سمتم که در جا گفتم: - دست به من بزنید یه ماه رو هواید. نیما: - تو هم که هی این رو میگی آخه خر درجه هر ستامون که یکیه. من: - فراموش نکنید که الان رهبر این ماموریت منم. مهدی: - دارم برات بالاخره که این ماموریت تموم میشه. من: - شما دوتا چقدر بیپرواید. مهدی: - مگه چیکار کردیم؟! نیما: - ولش داداش این خودش کرم. من: - ببندید بابا برید تو ماشین. رفتم بینشون و دستام و انداختم دور گردنشون و بردمشون سمت ماشینـ خودم نشتم پشت رل و مهدی بغل دستم نیما هم مثل همیشه پشت. من: - خرا آخه چرا انقدر سوتی میدید یکم دقت کنید آوا به اینکه شما نسبت خونی داشته باشید شک کرده. مهدی: - نـــه. نیما: - نـــه. پوکر فیس به هردوشون نگاه کردم و با حرص گفتم گفتم: - مرد شورتون ببرم که...دارم محترمانه میگم اگه براتون مشکلی نیست انقدر سوتی ندید حداقل برای چندماه. نیما: - باشه ولی خدایش کنار یه سوپر مارکت بزن کنار منم خیلی گشنمه. من: - ای کارد بخوره به اون شکمت مگه همین دو ساعت پیش نخوردی؟! نیما: - خوبه خودتم میگی دو ساعت خو الان به نظرت دو ساعت کمه؟ من: - باشه صبر کن. با دیدن سوپر مارکت زدم رو ترمز و برگشتم سمت نیما و گفتم: - بچه بپر پایین برو هرچی دیدی جمع کن بیار که دیگه دلم نمیخواد از اون شکمت به من چیزی بگی. نیما: - ای قربونت داداش. با نیش باز پرید پایین و رفت داخل سوپر مارکت. با صدای مهدی برگشتم سمتش مهدی: - آگه آوا حقیقت و بفهمه میشکنه فکر کن اونی که مثل پدر دوسش داره و تمام این سالها بابا خطاب میکرد باعث جدایش از خانواده اصلیش شد. با سر حرف مهدی رو تایید کردم و گفتم: - آره تو راه برگشت به خاطره همین شاهرخ عوضی داشت گریه میکرد. مهدی: - راستی چرا سر و وضع شما دوتا اونطور شده بود. با یاد آوری چند ساعت پیش اخم هام رفت داخل هم. من: - وقتی داشتم دنبالش میگشتم صدای جیغشو شنیدم چندتا پسر دورش و گرفته بودن. میخواستن. دیگه نتونستم حرفم و ادامه بدم. اخم های مهدی هم رفت داخل هم. من: - آوا خیلی سرتق و لجباز تو همین چند روز که مقابلش بودم خیلی باهام کل انداخته فنجون لجباز. مهدی: - حالا چرا فنجون؟! من: - خیلی ریزه آدم فکر میکنه اگه فوتش کنه میشکنه. مهدی: - اگه تو به آوا همچین لقبی و دادی پس اون بدتر شو برات سراغ داره. با خنده سر چرخوندم که از تعجب چشمام شد ته استکان. من: - یا حضرت گشنگی حالا منم یه چیزی گفتم این چرا حدی گرفته. مهدی: - چیه. من: - یه نگاه به داداشت بنداز این دیگه واقعا گشنس همچین با نیش بازم داره میاد انگار دستش تو دست زنش. مهدی: - تو خریداش گم شده. نیما در و با هزار بد بختی باز کرد اول خریدهاش و انداخت داخل ماشین بعد خودش نشست. نیما: - بدون من خوش گذشت؟! مهدی: - چجورم. نیما محکم زد تو سر مهدی و گفت: - مثلا داداشمی. من: - اینا چیه خریدی دیگه یه کامیون با خودت میبردی بار میزدی. نیشش دوباره باز شد و گفت: - خب گشنمه بعد خودت گفتی هرچی دیدی بردار بیار. مهدی: - بخور گشنه بخور یه چندتا هم بده جلو نیما دست کرد داخل یکی از پاکت های خریدش و دوتا پفک بزرگ کشید بیرون و پرت کرد جلو. من: - هووش حیوان. نیما: - ببند بابا. خودش هم یه پفک بزرگ برداشت و با ولع شروع کرد به خوردن. مهدی هم یه پفک برداشت و شروع کرد به خوردن و روبه من گفت: - تو نمیخوری؟. من: - نه. ماشین و روشن کردم و راه افتادم چند دقیقه گذشت نزدیک به خونه بودیم که صدای سرفه نیما بلند شد از آینه بهش یه نیم نگاه انداختم از زور سرفه قرمز شده بود . بی اهمیت به نیما به جلو نگاه کردم سرفش که بند اومد شروع کرد ور ور کردن. نیما: - ای لعنت به هردتون داشتم خفه میشدم میمردید آبی چیزی به من بدید. با دست یه خفه شو حالیش کردم و گفتم: - انقدر ور ور نکن یه سرفه کوچیک بود مهدی: - راست میگه دیگه شلوغش نکن. نیما: - ای تف تو مرامتون. به خونه که رسیدیم با ریموت در و باز کردم ماشین داخل حیاط پارک کردم همه باهم پیاده شدیم ولی نیما به هم راه کلی خوراکی از پله ها رفتم بالا رمز در خونه رو زدم و در و باز کردم و باهم رفتیم داخل به گفته بابا یا خود سرهنگ یکی از این اتاق های خونه رو برای آوا درست کرده بودم به گفته خودش قراره چند ماهی رو آوا بیاد اینجا خودم و انداختم رو کاناپه نیما رفت سراغ خوراکی هاش و مهدی هم سرش و کرد داخل گوشیش. من: - مهدی چخبر از این خواهر ما یکتا خوبه؟ مهدی: - ها آره الان پیام داد. من: - تو مهرداد خیلی بیوجدانید یکتا و یاسمن و بردید. مهدی: - آخه به توچه بگو از کجاش میسوزی خواهر هات رفتن خونه شوهر ولی همچنان تو ترشیدی منگل دخترا که نمیشه بیان خواستگاری تو همچین توفهای هم نیستی. من: - خفه میشی یا خفهات کنم. مهدی با چشم غره گفت: - بعد ماموریت آوا رو بردار برا خودت به ماهم گیر نده حسود. دم پایی رو فرشی های جلوم برداشتم و پرت کردم سمتش که رو هوا گرفت. دستم و بردم زیر گردنم و کشیدم به معنی اینکه خونت حلاله. نیما با دهن پر اومد سمتمون همش دستش و به معنی سکوت تا اینارو بخورم میورد بالا از خنده دیگه داشتم قرمز میشدم. دهنش که خالی شد شروع کرد حرف زدن. نیما: - من نیلوفر و میخوام. مهدی: - مشنگ این چند روز که تو رو دیده. نیما: - ولی من چندسال که هی میبینمش خو گناه دارم. من: - وایسا ماموریت تموم شه بعد برو خواستگاری اوناهم خیلی شیک و مجلسی میندازنت بیرون نیما: - مگه من چمه؟! من: - شوخی کردم جدی وایسا ماموریت تموم شه مطمئن باش قبول میکنه. نیما نیشش تا بنا گوش شل شد و گفت: - مرسی امید دادی. مهدی: - من ببو گلابیم. من: - اون و که هستی. نیما: - الان دعوا میشه از بحث زن بکشید بیرون کدوم اتاق و برای آوا درست کردی؟ با سر به اتاق بغل دستیه اتاق خودم که طبقه بالا بود اشاره زدم. نیما سریع با دو رفت سمت اتاق آوا درش و باز کرد و سرک کشید داخلش و برگشت سمت ما. نیما: - اوه چه میکنه این آرین پارسا اتاق سفید صورتی کردی بالشت و خرس و قلق دخترا دسته. من: - بکش زیپ و. نیما دستش و به حالت تسلیم برد بالا فرضی زیپ دهنش و کشید. مهدی: - ای من برم بخوابم خیلی خوابم میاد. من: - شما دوتا دیگه انقدر حرف میزنید که آدم یادش میره بخوابه پاشید پاشید بریم اتاق من همونجا لباساتون و هم عوض کنید. نیما مردد یه نگاه به خوراکی هاش انداخت و گفت: - صبر کنید منم بیام. هر سه رفتیم داخل اتاق من نیما یه تیشرت سفید و شلوار ورزشی طوسی از لباسام برداشت مهدی تیشرت و شلوار ورزشی خاکستری منم یه تیشرت سفید با شلوار ورزشی سرمهای. ستامون رفتیم رو تخت دونفره اونم چون تا حلق هم رفتیم تونستیم جا بشیم اونقدری خسته بودیم که درجا خوابمون برد. ناظر راهنما: @Asma,N ویراستار: @bita.mn @نازی نیما @مهسای نویسنده @فاطمه شبان @نیکتوفیلیا @زیباسعیدی @زری بانو @زهرارمضانی @مبینا @فاطمه کیومرثی @آتنا شکاری @آفتابگردون @نگار نظری @نهال ایرانی @هــhanaــانا @همکار ویراستار @پانیذ @پرتوِماه @پرتوِماه @پگاه @N.a25 @NAEIMEH_S @ℳ.R @m.azimi @Gh.azal @Omaay @Otayehs ویرایش شده 13 مهر، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib ☆ویراستاری|bita. mn☆ 20 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 27 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت15 امروز مثل همیشه باید میرفتیم اداره همه حتی عمو خاله چندسالی هست که از وجود دخترشون آوا با خبر شدن اما باید صبر کنن که اول شاهرخ گیر بیاریم در غیر این صورت دوباره به آوا صدمه میرسه خانواده پارسا چندسالی هست به خاطره این موضوع آشفته شده و این واقعا افتضاح نگران آوایی هستن که قرار چندماه آینده یه شک بزرگ و رد کنه مهدی چون فعلا باید هویتش مخفی میموند همراه ما به اداره نمیاد و فقط من و نیما میریم لباس های نظامی مو پوشیدم ادکلن تلخ و تند مورد علاقهم رو زدم من: - نیما آمادهای نیما: - آره دیگه تابستونم داره میرسه و این یعنی عمق فاجعه لعنتی خیلی گرمه من: - کم حرف بزن نیما: - نگاه لنگای مهدی تو هوا پلاسه و میگیره میخوابه اون وقت ما باید بریم اداره من آمادم داداش بزن بریم سویچ مازراتی طوسی رو برداشتم همراه با نیما از خونه خارج شدیم ماشین به سمت اداره راه انداختم نیما: - آرین تو به عنوان استاد وارد دانشگاه میشی؟ من: - آره نیما: - تو چقدر شانس داری اگه من جای تو میشدم استاد تمام دق و دلی های دیشب و سرت در می اوردم من: - اشکال نداره به جاش من در میارم نیما: - بیچاره آوا از دست تو چیمیکشه حالا خوبه نیلوفر با منه من: - از فرصت خوبهت نهایت استفاده رو بکن نیما: - باید با یه تیر دو نشون بزنم یک به اتمام رسوندن ماموریت بدست اوردن نیلوفر کار تمومه نیشخندی زدم و دیگه چیزی نگفتم نیم ساعتی گذشت که جلوی اداره زدم رو ترمز نیما سریع رفت پایین با دو رفت داخل قفل ماشین و زدم خواستم برم سمت اداره که متوجه جنسیس قرمز آوا شدم با لباس زیتونی و چادر اون درجه سروان واقعا ستودنی بود کاش خاله و عمو میتونستن ببیننش افکارم و کنار زدم و وارد اداره شدم چند قدمی باهاش فاصله داشتم با غرور برای کسایی که براش احترام میزاشتن سر تکون میداد جلوی اتاق کنفرانس ایستاد خواست اثر انگشتش رو وارد کنه که متوجه من شد سریع برگشت احترام نظامی گذاشت با سر ازاد باش دادم اشاره دادم کارش و ادامه بده با غیض برگشت و اثر انگشتش رو زد در باز شد و رفت داخل منم اثر انگشتم رو ثبت کردم و داخل شدم طبق معمول رفتم سر جای خودم نشستم تا پدرم بیاد با وارد شدن پدر همه ایستادیم و احترام نظامی گذاشتیم پدر: - آزاد باشید با حرفش همه سر جاشون نشستن این چند روزه فقط کارمون شده یه راست اومدن به این اتاق بزرگ شروع کرد به توضیح دادن: - خب سریع میرم سر اصل مطلب اینکه چهار نفر از شما قرار با هویت دیگهای وارد ماموریت بشید فقط یه فورمالیتس که این باند و باید دور بزنیم اونا خیلی زود متوجه هویت شما میشن خطر بیشتری شما رو نشونه میگیره حواستون رو جمع کنید حتما قبل از اینکه لو برید باید نقطه ضعف باند رو بفهمید در غیر این صورت چند ماهی رو عقب میوفتیم باید بگم سرگرد آرین پارسا به عنوان استاد وارد دانشگاه میشن سرگرد نیما پارسا سروان افخم و سروان کامیاب به عنوان دانشجو وارد دانشگاه میشن سرگرد زند تمرکز شما باید قوی باشه این ماموریت خیلی مهمه نباید جا بزنید هرجور شده باید این ماموریت به نفع ما تموم شه پس تمام تلاشتون و بکنید حتی شده از جون خودتونم بگذرید مفهومه همه یک صدا گفتیم: - بله قربان راجع به آرم هم بگم این آرم قبلا هم رمز گشایی شده بود علامت پنج نفر اصلی این باند رو نشون داده که بیست ساله پیش این پرونده بسته شده و الان دوباره باز شده شاهرخ یسنا طاها آیا نوین از این پنج نفر اطلاعات زیادی نداریم هرگونه اطلاعاتی که به دست اوردید حتی کوچکترین چیزی که فکر نمیکنید مهم نیست باید به من گذارش بدید طبق گزارشات یسنا و آیا کار قاچاق دختر هارو به عهده دارن نوین و طاها سر هر ماه مقدار زیادی مواد مخدر رو وارد یا خارج کشور میکنن سرگرد زند باید تمام کد های این باند رو هک کنید به تاریخ های مهمشون احتیاج داریم آوا: - سرهنگ ببخشید شاهرخ نقشش داخل این باند چیه؟!.. پدر: - این باند رو میچرخونه طاها دست راستش هست و طبق اطلاعات بدست اومده براش مهمه و جالب اینجاست که برای رد گم کنی از اسم و لقب های دیگه استفاده میکنن که ما نمیدونیم با قدمهای محکم به نقشه بزرگ شده دانشگاه نزدیک شد و روی قسمت های علامت خورده چند ضربهای زد و ادامه داد: - این قسمت ها مشکوک واقع شده هرجور شده باید کامل به دانشگاه نفوذ کنید از همتون انتظار دارم که بدون مشکل این ماموریت و به پایان برسونید قابل توجه همتون که این باند میخواستن سیستم اطلاعاتی ما رو هک کنند مراقب باشید نیم ساعتی رو راجع به ماموریت توضیح داد و بقیه هم سوالاتشون پرسیدن چون از اول خبر داشتم سکوت کردم نگاه های آوا رسما بهم میگفت طرف لاله!... نیلوفر: - زمان آغاز ماموریت؟! سرهنگ: - هفته دیگه شما وارد عمل میشید فعلا مرخصید با حرفش همه بلند شدن از اتاق خارج شدن آوا پشت چشم نامحصوصی برام نازک کرد که از چشمام دور نموند آوا با گفتن ( با اجازه ) از اتاق خارج شد نیما: - پسر آوا چه با غیض نگات میکرد خدا بهت رحم کنه من: - ببند فکو پدر: - مراقبش باش کل خانواده آوا رو سپردن دست تو نزار کوچکترین آسیبی بهش برسه در جریانی که این ماموریت خیلی خطرناکه مخصوص برای آوا من: - نگران نباش هواسم بهش هست ولی بدون شک بعد از تموم شدن ماموریت باید به تیمارستان منتقل شم خیلی تخس مغرور و لجبازه نیما: - ایشالله همون خل و چل بشی والا اخمو بیشعور حالا خوبه با ما خوبی ولی آوا بدبخت چه گناهی کرده که گیر تو افتاده اون خل نشه صلوات ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ پدر: - خفه شید هردو چی میگید پسر به این خوبی با یه حرکت ناگهانی گوشم و گرفت و پی چوند و ادامه داد: - دفعه آخرت باشه راجع به آوا اینطور حرف بزنی مفهومه؟!... من: - آی...آی ول کن پدر من مگه چی گفتم آی بابا پدر: - وز وز نکن قرار نیست که اینطوری باهاش رفتار کنی من: - اه منم اون پیشنهاد کوفتی و قبول کردم قرار نیست که بشه زن واقعیم کاری میکنید بزنم زیر همچی بابا: - رو حرف من حرف نزن یعنی چی میخوای بزنی زیر همه چیز نیما: - چه بحث زیبایی ساچ واو یه بحث پدر پسری که من مثل زردن بو دارم نگاتون میکنم این آرین که اصلا لیاقت نداره بابا: - پسر انقدر نمک نریز فعلا که هردو تون بی لیاقتید به مهدی نگاه کنید فردا پس فردا یکی بهش میگه بابا من: - شما الان من و نشونه رفتید برای زن گرفتن والا ما دم به تله نمیدیم نیما قیافش چپر چلاغ کرد و با دهن کجی گفت: - دم به تله نمیدیم بابا: - حرف نباشه دیگه بیاید بریم تا بهتون یه جریمه درست و حسابی ندادم بعد حرفش از اتاق خارج شد رفتم پیش نیما که مثل خر شرک نگام میکرد چشمام و ریز کردم و گفتم: - تنها شدیم آقا نیما به من چی گفتی!... نیما: - من چی گفتم کی گفتم؟!... من: - عه یادت نمیاد زانوم بردم بالا محکم زدم تو دلش که از درد صورتش قرمز شد نیما: - لعنت بهت با لبخند پیروز مندانه از اتاق خارج شدم نیما با دو خودش و بهم رسوند رفتیم سمت اتاق خودمون که برای من و مهدی و نیما هست... ویراستار: @bita.mn ناظر راهنما: @Asma,N ویرایش شده 27 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib 17 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 11 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت۱۶ آوا شاهرخ... چقدر این اسم تو زندگی من تکرار شد پدری که هیچی ازش ندیدم حالا یکی دیگه به این اسم وارد شد اصلا حس خوبی به این ماجرا نداشتم بعد از جلسه سرهنگ حسابی حالم بد شد خدا بخیر کنه امیدوارم اونطور که فکر میکنم نباشه... وارد اتاق خودم شدم و با کلافگی پرونده رو روی میز گذاشتم حالم مساعد نبود!... هوووف با تردید از اتاق خارج شدم و به سمت آبدار خونه رفتم باید یه چای کوفت میکردم تا بهتر شم. وارد که شدم با سرگرد زند رو به رو شدم احترام نظامی گذاشتم که بلافاصله آزاد باش داد. بی حوصله ی لیوان چای برای خودم ریختم مثل همیشه داغ شروع کردم به خوردن متوجه نگاه های سرگرد زند شدم انگار فهمیده بود حالم داغونه! سرگرد زند: - سروان افخم میتونم در خواستی ازتون داشته باشم؟ از کی تاحالا مافوق از زیر دستش در خواست میخواد!؟ من: - بفرمایید زند: - اگه میشه بعد از ساعت کاری یک ساعت از وقتتون و به من بدید... تعجب آور بود ولی واقعا دلم میخواست با یه نفر برم... برم یا نرم از یه طرف دلم میخواد برم بیرون ولی برای این بدبخت بد نشه! حال و حوصله خونه رو ندارم یه بارم که به جایی بر نمیخوره ( میخوام پوکر بهت نگاه کنم ) مگر اینکه فقط این زند به فکر من باشه وجدانمم که بدرد لا جرز دیوارم نمیخوره هی نمیگه خوبی یا نه اون آرین هم که... ( زهر خر کره مار چی میگی برای خودت ) هیچی... ( خوبه جواب اون بد بختم بده داره سوالی نگات میکنه ) من: - فقط مشکلی براتون پیش نیاد!؟ زند: - نه مشکلی نیست. من: - باشه، پس بعد از ساعت کار منتظرتون هستم. سری تکون داد و رفت این اصلا اینجا چیکار میکرد ای بیخیال. به محض اینکه از آبدار خونه خارج شدم یکی از سرباز ها جلو پام زد رو ترمز و احترام نظامی گذاشت! عه این مردم هم خل شدن به ولا... من: - آزاد باش. سرباز: - قربان سرگرد پارسا با شما کار دارند؛ سرهنگ هم اونجا هستند. من: - کدوم سرگرد، برای چی؟ سربازی که فهمیدم اسمش وحید عباسی هست گفت: - سرگرد آرین پارسا؛ نمیدونم فقط گفتن به شما بگم. من: - باشه؛ میتونی بری. احترام گذاشت و ازم دور شد. بزنم این آرین و نصفش کنم کاش مافوقم نبود اون موقع کارش تموم بود ( باز قمپوز در کرد! ) تو رو نبینما... @bita.mn @Asma,N @K.A @Banoo.Alashi @A..A @m.azimi @M.gh @M.M.MOSLEMKHANI @[email protected] @Omaay @Otayehs @S.malkzad @S.u @Saghar @Sahar_66 @i love you @Im_mdi @im._Crazy @Iparmidw @parastsh.shafie.poor @yaldaw @Yas_82515 @Yasamin @Yasi.. @Redgirl @Red_girll @G.Ha @Ghazal @Darya_22 @Viyana @عطر عشق @سانازصفیعی @نوازش @نگار نظری @ناری بانو @هانی پری @هدیه زندگی @همکار تبلیغات @مبینا @مثلِ پری @مهسا @مهسای نویسنده @یارا ویرایش شده 11 مهر، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib 17 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 11 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت17 به در اتاق اون دوتا سرگرد های پارسا که رسیدم چند تقه ای زدم که صدای آرین و شنیدم: - بیا تو... از حرص دستام مشت شد این از یخ درست شده انگار نه انگار که خودش گفت بیام یه بفرمایید چی زی! هوووف.... در و باز کردم و وارد شدم با سرهنگ و آرین روبهرو شدم احترام گذاشتم سرهنگ آزاد باش داد. من: - با من کاری داشتید؟ سرهنگ: - یه مطلب کوتاه راجع به ماموریت هست که باید انجام بدید هم شما هم سروان کامیاب مفهموه؟ من: - بله قربان. سرهنگ: - بیا بشین سروان با تردید رفتم و مقابل آرین گور به گور شده نشستم سرهنگ هم بقل دست آرین نشست. سرهنگ: - داخل ماموریت یه سری وظایف هست که باید انجام بدید؛ شما قرار به عنوان همسر سرگرد آرین پارسا وارد ماجرا شید همینطور سروان کامیاب به عنوان همسر سرگرد نیما پارسا، برای راحتی کار یه صیغه محرمیت یک ساله بینتون خونده میشه نمیخوام رو حرفم حرفی بزنید. یعنی چی مگه شهر هرته! من: - ولی... حرفم توسط آرین قطع شد. آرین: - ولی بی ولی دستوری که داده شده نمیخوای که دستور مافوقت رو زیر پا بزاری!؟ با حرص بهش نگاه کردم مردتیکه قوزمیت. با صدای آرومی ناشی از حرص لب زدم: - چشم...قربان سرهنگ: -خوبه، فردا تو ساعت مشخص شده با سروان کامیاب اینجا باشید. سری تکون دادم که آرین گفت: - میتونی بری. بلند شدم و با مکث احترام گذاشتم و از جهنم واقعی خارج شدم. با خشم و قدم های محکم به سمت اتاق نیلوفر رفتم. در و محکم به دیوار کوبیدم که نیلو از ترس از جاش پرید. نیلو: - هوی چته رم کردی! من: - وایی من این آرین و میکشم مردتیکه...الله اکبر ببین چه رو داره اون از تفریح اون روز که جلوی همه رو سرم داد میکشه اینم از الان میخوام از جلو چشمام پاک شه نبینمش چرا از وقتی وارد زندگیم شده فقط بلا رو سرم نازل میشه ای بهت لعنت... نیلو: - نفس بگیر رفیق چته تو؟ من: - بعد از ساعت کاری یک ساعت از وقتم در اختیار کامران هست تو یه راست برو خونه من تا بیام مفصل برات توضیح بدم، باشه؟ نیلو: - جدی همین کامران خودمون همین هکر این اداره سرگرد این اداره رو میگی؟ من: - آره نیلو: - تو که از این بدت میومد! من: - بدم نمیومد فقط وقتی عصبی میشدم یه چیزی میپروندم مگر نه پسر خوبیه. نیلو: - عه؟ من: - زهر مار... نیلو: - خیلی خوب حالا جریان چیه؟ آرین چیکارت کرده همچین وحشی شدی!؟ من: - برو خونه میام برات توضیح میدم. نیلو: - الان که ساعت یک؛ چهار ساعت دیگه کارمون تموم میشه یک ساعت دیگهش در اختیار کامران خو من اینطوری از فضولی میمیرم. من: - باید بسازی الان اونقدر عصبی هستم که نمیتونم با جزئیات برات توضیح بدم صبر کن. نیلو: - باشه، فعلا بیا باهم این پرونده هارو راست و ریست کنیم ساعت زود بگذره. تا ساعت چهار نیم با نیلوفر پرونده هارو چک کردیم و اشکالات و درست کردیم من: - فردا باید به چند جایی سر بزنیم چندتا مورد گزارش شده یادت نره نیم ساعت وقت دارم حاضر شم تو هم آماده شو برو خونه من یه چیزی یا درست کن یا سفارش بده سویچ ماشین مو از اتاق خودم بردار با ماشین من برو ماشین خودتم فردا میبریش نیلو: باشه فقط زود بیا مراقب خودتم باش. من: - خب فعلا خدانگهدار. نیلو: - در پناه حق رفیق. بعد خداحافظی با نیلو به سمت اتاق خودم رفتم و وسایلم و جمع کردم. از سالن اداره خارج شدم و از پله ها پایین اومدم. متوجه آرین شدم که پیش ماشینش بود و سرش تو گوشی برای لحظه ای سرش و بالا اورد به من نگاه کرد بی تفاوت سوار ماشینش شد! انگار از یه کوه یخ درست شده بود یاد این رباط هایی که حرف نمیزنن میوفتم. اواخر بهار بود و هوا حسابی گرم واقعا آدم کلافه میشد. با ایستادن ماشین کامران جلوی پام با خوشحالی در صندلی کمک راننده رو باز کردم و نشستم داخلش. من: - سلام، ببخشید مزاحم شدم. کامران: - سلام، این چه حرفیه مثل اینکه پیشنهاد من بود. من: - ببخشید. @bita.mn @Asma,N @K.A @Banoo.Alashi @A..A @m.azimi @M.gh @M.M.MOSLEMKHANI @[email protected] @Omaay @Otayehs @S.malkzad @S.u @Saghar @Sahar_66 @i love you @Im_mdi @im._Crazy @Iparmidw @parastsh.shafie.poor @yaldaw @Yas_82515 @Yasamin @Yasi.. @Redgirl @Red_girll @G.Ha @Ghazal @Darya_22 @Viyana @عطر عشق @سانازصفیعی @نوازش @نگار نظری @ناری بانو @هانی پری @هدیه زندگی @همکار تبلیغات @مبینا @مثلِ پری @مهسا @مهسای نویسنده @یارا ویرایش شده 11 مهر، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib 17 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 11 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت18 بعد از یه ربع ماشینش رو جلوی یه رستوران شیک پارک کرد. هردو پیاده شدیم تازه متوجه لباساش شدم جلل جالب این کی لباساش شخصی شد کی عوض کرد یه نگاه ب خودم انداختم. خاک تو سرم لباس فرم نظام تنم بود! همه عقل دارن منم دارم... ماشینش هم که سوناتا مشکی بود. تازه اسم نامزدشم میدونم من با نفوذم بله...تق محکم خوردم تو دیوار آره من با نفوذم. متوجه نگاه های مردم شدم بعضی ها با خنده و بعضی ها با تاسف نگام میکردن حق داشتن دست پا چلفتی هم دیگه. با دیدن صورت سرخ از خنده کامران میخواستم زمین دهن باز کنه من داوطلبانه بپرم داخلش. کامران: - بفرمایید داخل. سر پایین رفتم داخل ویو رو برم من بیشترش از چوب ساخته شده بود. به اسمش توجه کردم رستوران راه چوبی! اسمش بهش میخورد... کامران به سمت یکی از میز های دو نفره رفت حدس میزدم رزرو کرده باشه. کاش نامزدشم میومد چند باری دیده بودنش اسمش یگانه بود دختر بامزه و نمکی بود الهی دلم ضعف رفت. پشت سرش رفتم و یکی از صندلی هارو بیرون کشیدم و نشستم. مقابلم نشست قبل اینکه چیزی بگه سریع گفتم: - چرا یگانه رو نیاوردید؟ کامران: - امروز کلاس داشت وقت نمیکرد اتفاقا وقتی بهش گفتم خیلی دوست داشت بیاد ولی آزمون داشت. من: - دلم میخواد دوباره ببینمش، الان که دیگه نمیشه بعد از ماموریت اگه عمری بود حتما باید ببینمش. کامران: - حتما. فعلا غذا رو سفارش بدید که ماهم دلمون ضعف رفت. خنده ای کردم و منو رو برداشتم. به صفحات منو نگاه کردم اسم غذای مورد علاقم داشت بهم چشمک میزد. تمپورای میگو ای جانم بیا بغل مامان. من: - تمپورای ميگو کامران: - خوبه. گارسون! یکی از گارسون های رستوران اومد جلو و گفت: - بله آقا بفرمایید. کامران: - یه تمپورای ميگو برای خانوم برا من هم استیک. گارسون: - بله. تا چند دیقه دیگه آماده اس من: - مراسم ازدواجتون رو تعیین نکردید؟ کامران: - قرار بود هفته دیگه باشه بخاطره ماموریت جدید خانواده تصمیم گرفتن دو هفته بعد از اتمام ماموریت باشه. من: - جدی... چیزه برای عقدتون من قند و میگیرم از الان گفته باشم کامران بلند خندید و گفت: - از الان اجاره شد به نام شما. حق به جانب گفتم: - خوبه... حرفم تموم نشده بود که با دیدن طرف آب پرت شد تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن. کامران: - چت شد یهو تو!؟ سریع یه لیوان آب کرد تو حلقم که کمی آروم شدم کامران: - خوبی؟ من: - ها...آره خوبم، ببخشید. کامران: - مشکلی پیش اومده؟ من: - نه چیزی نیست. زارت... این یارو به من جی پی اس وصل کرده به خدا وصل کرده!... چرا هرجا میرم این آرین گوریل همونجاست!؟ چرا داره همچین نگام میکنه انگار جرم کردم! دلم میخواد تو روش وایسم و بگم، عوضی بیشعور چی از جون من بدبخت میخوای مثل بختک افتادی به جونم ای خدا... کامران: - خب بگذریم میخوام یه چیزی بگم آماده ای؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم: - خب بگو... کامران: - امید وارم آماده باشی میگه《 یه بار پشه نیشم زد افتادم دنبالش آخرش تو اتاق خفتش کردم تا اومدم بکشمش بهم گفت: بابا دیدم راست میگه خون من تو رگ هاش بود محکم بقلش کردم و تا صبح با هم گریه کردیم 》 ای خدا مُردم از خنده یا خدا این چی بود سم خالص از خنده اشکام در اومده بود... من: - وایی واقعا به این خنده نیاز داشتم، ممنون. کامران: - خواهش... با گذاشتن بشقاب های غذا به صحبت کردن خاطمه دادیم... وسط غذا خوردن نگاهم به نگاه آرین گره خورد این بشر کلا اخمو یا برای من اخم میکنه!؟ من یه چیزی و قبول کردم بابا من که زن واقعیت نمیشم همچین نگام میکنی هرجا میرم تو هم میای دلم میخواد از دستش خوب گریه کنم. بعد از غذا خوردن و کلی خندیدن کامران بلند شد و رفت صندق. حسابی شرمنده اش شدم فهمیده بود حالم خوب نیست من و اورد بیرون. پا شدم که کامران خودش و بهم رسوند. من: - واقعا ممنون باعث شد بهتر شم. کامران: - خواهش میکنم ماشین که باهات نیست اوردمت خودمم برت میگردونم بیا بریم. من: - نه نه دیگه خودم میرم احتمالا الان یگانه منتظرته کامران: - نمیشه که تنها هوا هم داره تاریک میشه. من: - خیر سرم پلیسم نگران نباش میتونم سالم برسم. کامران: - باشه. ولی واقعا خیلی سرتقی من: - آره همه بهم میگن من حریف ندارم بله. کامران: - فعلا خداحافظ کاش میومدی برسونمت. من: - ممنون خودم میرم فعلا شما برو دنبال لیلی سلام ماهم بهش برسون خدانگهدار... دستی براش تکون دادم که نشست پشت فرمون با سر خداحافظی گفت رفت... برگشتم به داخل رستوران نگاه کردم که دیدم آرین از صندوق فاصله گرفته و به سمت من میاد! یا پیغمبر.... این قصد جون من و کرده سریع پا گذاشتم به فرار با قدم های تند از رستوران دور شدم... الان تاکسی هم بزور گیر میومد بزنم تو سرم خدایا التماست میکنم آرین پیدام نکنه خودت بخیر بگذرون با صدای ترمز ماشینش نفسم تو سینه حبس شد... آرین: - بیا بالا آوا با عصبانیت گفتم: - صنمت با من چیه ها جی پی اس وصل کردی بهم هرجا میرم هستی ولم کن دیگه تو هم چرا هی دنبال منی!؟... از ماشین ..... پیاده شد و در و محکم بست و اومد سمت من تو یه قدمیم وایساد. آرین: - نصفه نیمه زیاد حرف میزنی عادت داری شبا ول بگردی؟ من: - خفه شو حرف دهنت و بفهم. آرین: - بهت میگم بیا بالا یعنی بیا آوا خوش ندارم کسی رو حرفم حرف بزنه متوجه ای که؟ من: - نه نیستم از وقتی اومدی فقط بلا رو سرم نازل شده چیکاره منی ها بگو دیگه دلیلت قانع کننده بود رو حرفت حرف نمیزنم. کلافه دستی داخل موهای خوش فرمش کشید و گفت: - چیزی نگو الان نمیتونم بهت کلمه ای بگم فقط به حرف گوش کن میفهمی گوش کن... من: - نمیخوام به حرف مرد غریبه ای گوش کنم تو بفهم آرین: - عه پس زند غریبه نبود ها اون چی!؟ من: - غریبه نیست حتی برای خرید عقدش با یگانه رفتم میشناسمش چند ساله زود قضاوت نکن آرین: - خیلی خوب قبول اما بار آخرت باشه به حرفم گوش نمیدی و اگر غیر این باشه آوا به خدا وندی خدا بلایی به سرت میارم که حتی بترسی با یه پشه نر هم کلام شی چه برسه به اینکه بخوای شب و باهاشون ول بگردی. من: - تمومش کن آرین من تو... با دادش حرفم تو دهن ماسید. آرین: - خفه شو آوا کاری نکن دست روت بلند کنم... در صندلی کمک راننده رو باز کرد از بازوم گرفت و پرتم کرد داخل خم شد روم و کمربند و بست درو محکم کوبید رو هم و رفت پشت رل نشست. با خشم ماشینش رو روشن کرد و راه افتاد. کارم به کجا کشیده این گوریل رو سرم داد میکشه میگه کاری نکن که دست روت بلند کنم مگه این کیه لابد اینم گفته طرف چند ساله خانوادهش ولش کردن بزار هر کاری میخوام باهاش بکنم. یه قطره اشک لجوجانه از چشمم چکید و انگار همین اشک کافی بود که چشمام مثل دلم بارونی شه... برای اینکه نفهمه دارم گریه میکنم سرم و به شیشه ماشین تکیه دادم و تا مقصدی که نمیدونستم کجاست گریه کردم... @bita.mn @Asma,N @K.A @Banoo.Alashi @A..A @m.azimi @M.gh @M.M.MOSLEMKHANI @[email protected] @Omaay @Otayehs @S.malkzad @S.u @Saghar @Sahar_66 @i love you @Im_mdi @im._Crazy @Iparmidw @parastsh.shafie.poor @yaldaw @Yas_82515 @Yasamin @Yasi.. @Redgirl @Red_girll @G.Ha @Ghazal @Darya_22 @Viyana @عطر عشق @سانازصفیعی @نوازش @نگار نظری @ناری بانو @هانی پری @هدیه زندگی @همکار تبلیغات @مبینا @مثلِ پری @مهسا @مهسای نویسنده @یارا ویرایش شده 12 مهر، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib 16 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 12 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت19 با ایستادن ماشین چشم های داغ از گریهام رو باز کردم. اینجا کجا بود!؟ تا الان حتما نیلو نگران شده بود. خدایا من و بکش از دست این گودزیلا خلاص شم. با صدایی که شک داشتم برای خودم باشه لب زدم: - اینجا کجاس!؟ آرین: - خونه من. با شنیدن حرفش مثل فنر تو جام پریدم، صدام و بردم بالا گفتم: - چی داری میگی همین الان من و میبری خونه فهمیدی؟ اصلا تو به چه حقی من و اوردی اینجا؟ ها! آرین: - بهت گفتم رو حرفم حرف نزن مگه نه!؟ من: - خیلی زور گویی میگم من و ببر خونه دارم فارسی و واضح برات توضیح میدم نکنه تو خری نمیفهمی! آرین: - برو پایین زیاد حرف نزن. من: - از جام جم نمیخورم. آرین: - باشه! سریع پیاده شد، ماشین و دور زد و اومد سمت من. خدایا مگه من چه گناهی به درگاهت کردم این و رو سرم نازل کردی!؟ در و باز کرد و از بازوم گرفت و پرتم کرد بیرون! من: - آی...بیشعور مثلا پلیسی رسما داری من و میدزدی. نگاه غضبناکش و بهم انداخت به سمت در خونش رفت که شک دارم اسمش خونه باشه قصری بود برای خودش. آرین: - برو تو... بدون اینکه مخالفتی کنم با تردید قدم برداشتم. بهش که رسیدم سرم اوردم بالا تو چشمای رنگ شبش خیره شدم و با تنفر لب زدم: - خیلی عوضی بعد از حرفم بلافاصله داخل شدم. یه دیقه خشکم زد کی جرعت داره شب و تنها اینجا باشه! یه حیاط خیلی بزرگ که از دوطرف پر از درخت های کشیده شده بود، چه ترسناک مخصوص شبا. از چندتا پله بالا رفتم و به در ورودی رسیدم. ای خدا نیست و نابودت کنه درش رمز داشت! با حرص سرم و چرخوندم که دیدم مثل مجسمه یه جا ایستاده و به افق خیره شده! من: - هوی یارو حداقل آدم میدزدی پشت در نگهش ندار بیا قفل این در زپرتی و بزن. با صدام به خودش اومد دستی داخل موهاش کشید، با ریموت در مثلا حیاطش رو بست و با دو اومد سمت من. آرین: - اگه در زپرتی هست پس میتونی خیلی راحت بازش کنی درسته؟ عه راست میگفت، ماهر ترین دزد هم نمیتونست این و باز کنه! من: - حالا من یه چیزی پروندم تو جدی نگیر قفل در و بزن... چپ چپ نگام کرد و تندی چندتا عدد زد که نفهمیدم، در با صدای تیکی باز شد. آرین: - برو تو یواشی رفتم تو با دیدن دکوراسیون داخلی دهنم وا موند چه سلیقه ای هم داره. خاک توسرم که نیلو لباسام رو انتخاب میکنه اون وقت این دزد گوریل سلیقه ش حرف نداره! الان حال ندارم بعدا توصیف میکنم!... من: - دزد به اصطلاح محترم میشه توضیح بدی من و چرا اوردی اینجا!؟ آرین: - نه فعلا حرف نزن که اصلا حوصلهت رو ندارم. من: - خاک تو سرت زردن بو آرین: - چیگفتی!؟ من: - هیچی خوبه ای گفت و فکر کنم رفت سمت آشپز خونهش. حسابی ترس برم داشته بود این چی میخواست از من! نکنه.... ای انقدر بد بین نباش مثلا اونم پلیسه! با لرزیدن گوشیم داخل دستم از فکر خارج شدم و به صفحه گوشیم نگاه کردم. نیلوفر بود! سریع ریجکت کردم. شروع کردم به تایپ کردن برای نیلو: - نیلو فعلا زنگ نزن اوضاع خیطه. بعد چند ثانیه پیامی از نیلو رو صفحه اومد: - چیشده آوا نگرانت شدم چرا نیومدی؟ من: - نگران نباش خوبم جریانش مفصله... نیلو: - لابد برای اینم باید تا فردا بعد از ساعت کاری صبر کنم!؟ آرین: - باکی حرف میزنی؟ صداش که اومد از ترس گوشی نازنینم افتاد زمین. الهی جز جیگر بگیر گوشیم به خاطر تو درد کشید. من: - هیچکی درضمن به توهم مربوط نیست. من میخوام برم کر که نیستی من و ببر خونهم. آرین: - این پله هایی که میبینی ازشون مثل آدم میری بالا اولین اتاقی که دیدی واردش میشی دیگه هم چیزی نشنوم. با حرص پام و به زمین کوبیدم، خم شدم گوشی مو برداشتم و با دو پله هارو بالا رفتم به اولین اتاق طبقه دوم که رسیدم خودم و پرت کردم توش! عهههه ست صورتی سفید بود این دیگه کیه یه اتاق مخصوص دخترا تو خونش داره! نکنه این ازون... زود قضاوت نکنم. قضاوت کار خداس نه من. چادرم و از سرم کشیدم و رو تخت صورتی سفید داخل اتاق پرت کردم؛ همون لحظه صدای در اتاق اومد و بعدش آرین وارد شد البته با لباس جدید خونگی اینا در کل فرزن! اومد روبهروم ایستاد و یه سری لباس و انداخت روتخت. آرین: - لباس مخصوص تو ندارم اینا رو بپوش. یه نگاه به لباس ها انداختم یه تیشرت سفید مثل همونی که تنش بود و یه شلوار ورزشی مشکی دقیقا مثل همونی که پاش بود! من: - برای تو!؟ از گوشه چشم نگام کرد و گفت: - په نه په برای زن خیالیمه برای منه دیگه مشنگ کسی به جز من اینجا زندگی نمیکنه. من: - مشنگ همون زن خیالیته خب! آرین: - زیاد رو مخم راه نرو دختری به سرتقی تو ندیدم، نوبرشه. بعد از تموم شدن حرفش از اتاق خارج شد و در و بست. چه اتاق بزرگی هم بود! با تردید لباس هاش و پوشیدم فقط چندساعته دیگه... @bita.mn @Asma,N @K.A @Banoo.Alashi @A..A @m.azimi @M.gh @M.M.MOSLEMKHANI @[email protected] @Omaay @Otayehs @S.malkzad @S.u @Saghar @Sahar_66 @i love you @Im_mdi @im._Crazy @Iparmidw @parastsh.shafie.poor @yaldaw @Yas_82515 @Yasamin @Yasi.. @Redgirl @Red_girll @G.Ha @Ghazal @Darya_22 @Viyana @عطر عشق @سانازصفیعی @نوازش @نگار نظری @ناری بانو @هانی پری @هدیه زندگی @همکار تبلیغات @مبینا @مثلِ پری @مهسا @مهسای نویسنده @یارا ویرایش شده 12 مهر، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib 14 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 13 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت20 وویی لباساش چه راحته. گوشیم و برداشتم و برای نیلو نوشتم: - بدبخت شدم نیلو... سریع پیامش برام بالا اومد: - میگی چیشده بابا جون به لب شدم. من: - داخل رستورانی که کامران من و برد آرین هم بود، کامران اسرار کرد برسونه من و ولی قبول نکردم باید میرفت دنبال یگانه برای همین اجازه ندادم خر بودم دیگه آرین من و دزدید اورد خونه خودش!... نیلو: - دروغ میگی؛، دیگه چیشد من: - هیچی دیگه آرین من و برداشت اورد خونه خودش. نیلو: - چرت میگی شوخی نداری که!؟ من: - نه! نیلو: - یعنی چی آوا فردا چی؟ کلی کار داریم. من: - این و بیخیال یه چی بگم برگات، پشمات و پرهات بریزه نیلو: - چی؟... من: - سرهنگ دستور داده که من به عنوان همسر آرین و صیغه یک ساله و توهم به عنوان همسر نیما صیغه یک ساله دارم دیوونه میشم! نیلو: - امشب تو یه چیزی زدی من مطمئنم مگرنه عادت نداشتی انقدر مزخرف بگی! من: - دروغم کجاس باور کن! نیلو: - بابا همچین چیزی ممکن نیست وایی. من: - چیزی که شده مجبوریم. نیلو: - بیا انصراف بدیم من: - نمیشه نیلو نمیشه قرار تا چند روز دیگه ماموریت شروع شه. نیلو: - حرفی ندارم واقعا از سرهنگ هم توقع نداشتم؛ تو چطوری بلا ملا که سرت نیورده فردا یهو خاله نشم. من: - بگو یکم دیگه بگو خجالت بکش دختر نزار پوکر نگات کنم! نیلو: - خو راست میگم دیگه آرین که تو رو دزدیده... والا توقع دیگه ای هم ندارم. من: - خوبه خوبه انقدر من که خر نیستم شما بپا در طول ماموریت یه دختر جیگولی نزاری تو بغل نیما نیلو: - غلط کردم اصلا بیا از این بحث بکشیم بیرون، فردا چطور میای؟ من: - نمیدونم، این گودزیلا قصد جون من و کرده انگار گروگان گرفته نیلو: - از خدا میخوام که نجات پیدا کنی من: - خدا کنه، امشب خونه من بمون بیرون نرو نیلو: - باشه مامان بزرگ حتما از دستورتون پیروی میشه. من: - شبت خوش جیگر نیلو: - شب توهم بخیر جوجو بعد از خداحافظی با نیلو یه حس فضولی تو وجودم روشن شد اون که الان خوابه یا تو اتاقش به جایی بر نمیخوره که! یواشی از اتاق خارج شدم حداقل چندتا لامپ خونه ب اون درن دشتی و یکم روشن میکرد و میتونستم جلوی پام و ببینم از طبقه اول شروع کردم یه طرف کل خونهش شیشه بود این واقعا خوب بود دو تا اتاق خواب اون پایین بود یکی ست آبی و یکی ست قرمز که اصلا از دومی خوشم نیومد تو اتاق قرمز دوتا در بود یکیش که حتما برای حمام و دستشویی بود اما اون یکی و نمیدونم ترجیح دادم که ندونم. رفتم سمت آشپزخونهش نه این واقعا کار بلده نکنه غذا هم خودش درست میکنه یه دیقه آرین و با پیشبند تو آشپزخونه مشغول کار کردن تصور کردم از زور خنده رنگم سرخ شده بود وایی آرین با اون قدش پیشبند ببند وایی خدا آرین نردبون کی بودی تو آرین: - نردبون، توصیف خوبی بود یا بد!؟ صداش که به گوشم رسید خندم خود به خود وایساد. چند قدم به سمتش رفتم و رو به روش ایستادم دستام و اوردم بالا گذاشتم رو صورتش. من: - تو انسان نیستی تو جنی به ولا تو جنی با دستش دستم و پس زد و گفت: - من جن نیستم تو فکرات و داد میزنی. اگه یه روز سوتی ندم مگه میشه عادی جلوه دادم و گفتم: - من و ببر خونهم آرین: - مغز فندقی برای بار هزارم میگم نه! بفهم دیگه. من: - مگه پلیس نیستی پس هدفت از دزدیدن من چیه ها!؟ آرین: - زیاد تند نرو میفهمی برای چی اینکار و کردم، الانم برو بخواب نصفه نیمه من: - نصفه نیمه خودتی گوریل نگاه عاقل اندر سیفانه بهم انداخت گفت: - یه نگاه به من و خودت بنداز ای راست میگفت من نصفش بودم خدا بده بهم یه عقل درست و حسابی! من: - اصلا من نصفه نیمه خوبه؟ تک خنده ای کرد که دلم براش ضعف رفت. آرین: - آره نصفه نیمه خم شد روم و با انگشت اشاره اش زد رو مماخم و ادامه داد: - تو این لباسا بامزه تر شدی، نظرت چیه بری اتاقت بخوابی؟ من: - اتاقم!؟ آرین: - آره اون جا رو برای تو آماده کردم تا یه سال اینجا میمونی! من: - دروغ میگی، جدی؟ آرین: - برو بخواب بچه انقدر سوال پیچم نکن. من: - چه سلیقه ای هم داری منم مثل تو نیستم تازه یاد حرفش افتادم 《 تو این لباسا بامزه تر شدی 》 یه نگاه به لباس هام انداختم اه لباسای گودزیلا تنم بود حقم داشت این و بگه تو لباساش گم شده بودم خودمم خندم گرفته بود. من: - شب بخیر دزد گودزیلا دستش گذاشت پشتم و یواش حلم داد جلو و گفت: - شب بخیر نصفه نیمه چرا دروغ ولی وقتی میگفت نصفه نیمه زوق میکردم. رفتم تو اتاق و در و بستم این چرا یه بار سگ اخلاق یه بار خوش اخلاق؟ وویی وقتی میخنده خیلی ناز میشه بری بچلونیش ( اهم اهم توجه کردی ذهنت داره کج میشه! ) درسته الان راستش میکم. ( خاک تو مخت به قول آرین مغز فندقی ) عه دست درد نکنه وجدان اصلا خواهری و برام تموم کردی! ( خواهش... ) گم شو نبینمت @bita.mn @Asma,N @K.A @Banoo.Alashi @A..A @m.azimi @M.gh @M.M.MOSLEMKHANI @[email protected] @Omaay @Otayehs @S.malkzad @S.u @Saghar @Sahar_66 @i love you @Im_mdi @im._Crazy @Iparmidw @parastsh.shafie.poor @yaldaw @Yas_82515 @Yasamin @Yasi.. @Redgirl @Red_girll @G.Ha @Ghazal @Darya_22 @Viyana @عطر عشق @سانازصفیعی @نوازش @نگار نظری @ناری بانو @هانی پری @هدیه زندگی @همکار تبلیغات @مبینا @مثلِ پری @مهسا @مهسای نویسنده @یارا @نازی نیما @مهسای نویسنده @فاطمه شبان @نیکتوفیلیا @زیباسعیدی @زری بانو @زهرارمضانی @مبینا @فاطمه کیومرثی @آتنا شکاری @آفتابگردون @نگار نظری @نهال ایرانی @هــhanaــانا @همکار ویراستار @پانیذ @پرتوِماه @پرتوِماه @پگاه @N.a25 @NAEIMEH_S @ℳ.R @m.azimi @Gh.azal @Omaay ویرایش شده 27 مهر، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib 15 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 27 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت21 خیلی تعجب بر انگیز بود! چرا به چه دلیل من و اورده اینجا؟ چرا یه بار سگ اخلاق یه بار خوش اخلاق؟ با هزارتا سوال رفتم رو تختی که مثلا برای من بود. ساعت و درست کردم برای چهار صبح که زود بلند شم و اول نمازم و بخونم و بعد جیم شم و فرار کنم. بعد از دقایقی کوتاه، به خوابی عمیق ملحق شدم. با صدای گوشی لای چشم هام رو باز کردم، چند دقیقه ای منتظر موندم تا اذان بده. با صدای اذان به سمت سرویس بهداشتی اتاق حرکت کردم. وضو گرفتم خواستم لباس های نظامیم رو بردارم که دیدم نیست! خودم دیشب وسط این اتاق انداختمشون په کجان کمی چرخیدم و با لباس های تا خوردهم روبه رو شدم یا مقلب القلوب این خونه فرشته داره عه دسش درد نکنه، با نزدیک شدن بهشون فهمیدم که شسته شده و اتو خورده بود! یعنی کار آرین بود؟ با فکر که به سرم خورد لبخند پر رنگی نشست رو لبام باید ازش ممنون باشم اتو کشیدن برام کار واقعا سختی بود. به سمت کمک سفید صورتی داخل اتاق رفتم؛ درش و که باز کردم با سجادهای سفید که با نگین های ظریف طراحی شده بود، رو به رو شدم! جالب بود انگار میدونست که نماز میخونم. سجاده رو برداشتم با برنامه گوشیم قبله رو پیدا کردم و نماز صبح هم رو بجا اوردم. بعد از برداشتن سجاده به فضای اتاق دقت کردم زیبا بود مخصوص برای دخترایی مثل من! دیوار هاس سفید که در جاهای مختلف از رنگ صورتی هم استفاده شده بود. کمد و میز مطالعه سفید صورتی ملایم...تختش هم از همین رنگ ها استفاده شده بود کف اتاق از سرامیک های طوسی استفاده شده بود و یه فرش کوچیک گرد صورتی و طوسی بود که چندتا بالشتک به همون رنگ روش بود. به سمت تراس اتاق رفتم تمامش از رنگ سفید به کار رفته بود و یه میز و صندلی صورتی ملایم هم اونجا بود. به منظره رو به روم نگاه کردم. حیاط بزرگی داشت مثل اینکه یه ویلا تو بالا شهر های تهران بود! حیاطش سر سبز بود تمیز، راه ورودی به خونه سنگ فرش شده بود و طرفی از حیاط با باغ یک سان بود و پر از درخت بود که فکر کنم به پشت خونه هم راه داشت... با یاد اوری اینکه باید تا الان از خونه خارج میشدم یکی محکم زدم تو سرم و از اتاق خارج شدم. دلم میخواست به فضای طبقه پایین توجه کنم ولی زمانش و نداشتم. پا تند کردم و از در خونهش خارج شدم به سمت در حیاط اون ویلا رفتم بهش که رسیدم هر کاری کردم بازش کنم نشد. یعنی چی نکنه قفل کرده تا من نتونم فرار کنم!؟ ای خدا بگم.... با صدایی که فرقی با دادش نداشت از ترس شکوفه زدم. آرین: - جایی تشریف میبرید ماد مازل! این مگه الان نباید خواب باشه! بدون کوچکترین تکونی یا حرفی سرجام خشکم زد با داد دوبارش چشمام و محکم روی هم فشار دادم آرین: - مگه باتو نیستم با مکث یواشی برگشتم روی پله ها با ژست خیلی قشنگ دست تو جیب ایستاده بود اما اخماش مثل ماهیتابه میزد تو سر آدم. یواش یواش از پله ها اومد پایین و با قدم های کوتاه همونطور که با غضب میومد سمتم شروع به حرف زدن کرد: - میشنوی یا نه میفهمی یا نه مگه به تو نگفتم بدون اجازه من حق نداری جایی بری قصدت فرار بود مگه نه حرفی نزدم فقط نگاش میکردم و این جری ترش میکرد خودش و بهم رسوند انقدر اومد نزدیک که مجبور شدم به در بچسبم تو فاصله یک قدمیم ایستاد و ادامه داد: - لال که نشدی چیزی نمیگی قبلنا...پیش سرهنگ یا زیر دستات که زبونت شیش متر بود الان چرا موش شدی دوباره چیزی نگفتم با نگاهش آدم قدرت تکلمش و از دست میداد در حدی عصبی بود که رگ گردن و پیشونیش باد کرده بود دلم میخواست براش زبون در بیارم و فرار کنم ولی از عاقبت اینکارم میترسیدم. چند ثانیه بی حرف به چشمام خیره شد یهو مثل بمبی که منفجر شده دستش و اورد بالا محکم کوبید بقل سرم و همزمان فریاد کشید: - د حرف بزن لعنتی بی اراده بغض کردم و به سختی لب زدم: - بزار... برم بعد از حرفم کلافه دستی کشید داخل موهاش و ازم فاصله گرفت و زیر لب گفت: - برق چشماش مثل قدیمه یعنی چی منظورش چیبود!؟ آرین: - بیا برو بالا یه چیزی بخور با خودم میای اداره من: - رو حرفم حرف نزن آوا برو بالا تا به حال لحن دستوری هیچکس نتونسته من قانع کنه ولی این... بی حرف نا امید از کنارش گذشتم و مسیر و طی کردم به داخل خونهش رفتم . @bita.mn @Asma,N @K.A @Banoo.Alashi @A..A @m.azimi @M.gh @M.M.MOSLEMKHANI @[email protected] @Omaay @Otayehs @S.malkzad @S.u @Saghar @Sahar_66 @i love you @Im_mdi @im._Crazy @Iparmidw @parastsh.shafie.poor @yaldaw @Yas_82515 @Yasamin @Yasi.. @Redgirl @Red_girll @G.Ha @Ghazal @Darya_22 @Viyana @عطر عشق @سانازصفیعی @نوازش @نگار نظری @ناری بانو @هانی پری @هدیه زندگی @همکار تبلیغات @مبینا @مثلِ پری @مهسا @مهسای نویسنده @یارا @نازی نیما @مهسای نویسنده @فاطمه شبان @نیکتوفیلیا @زیباسعیدی @زری بانو @زهرارمضانی @مبینا @فاطمه کیومرثی @آتنا شکاری @آفتابگردون @نگار نظری @نهال ایرانی @هــhanaــانا @همکار ویراستار @پانیذ @پرتوِماه @پرتوِماه @پگاه @N.a25 @NAEIMEH_S @ℳ.R @m.azimi @Gh.azal ویرایش شده 27 مهر، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib 11 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
N.ia ارسال شده در 27 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت22 حرفش ذهنمو مشغول کرد چرا این و حرف و زد!؟ آرین: - برو داخل آشپز خونه صبحانه آمادس بعد اینکه خوردی بیا بریم اداره برگشتم سمتش و گفتم: - تو نمیخوری؟ آرین: - خوردم سرعتتو شکر من: - آرین ببین اگه ما رو باهم ببینن برای هردو مون بد میشه ول کن دیگه آرین: - سرهنگ در جریان الانم برو بخور زمان از دستمون در نره عالم و آدم و با خبر کرده که من و دزدیده مردتیکه الله اکبر میگم یه چیزی بهش بگم ها آرین: - عه چی مثلا؟ ای خدا کمت نکنه دختری خر دوباره فکرامو با صدا بلغور کردم من: - هیچی اصلا ذهنت و مشغول نکن بعد حرفم سریع گاز گرفتم و رفتم داخل آشپز خونهش حالا دهن من چنگده بود دهنم و باید با تونل مقایسه کرد از شیر مرغ تا جون آدمیزاد حالا این به کنار طرف برا خودش کد بانو چه با سلیقه خدا این چه آدم من چه خرم پشت یکی از میز ها نشستم و فقط نصف یه لیوان از چای شیرینش و خوردم بلند شدم ظرف هارو جمع کنم که صداش و از پشت سرم شنیدم طوری نزدیکم بود که نفسای گرمش به پوست صورتم برخورد میکرد آرین: - نمیخواد جمعش کنی بعدا خودم برشون میدارم با شدت نزدیکیش ضربان قلبم خود به خود بالا رفت خیلی سریع فرز خودم و کشیدم کنار لباس هاش و با لباس های ناجا عوض کرده بود من: - اممم تو اینجا چیکار میکنی کی اومدی چرا لباست عوض کردی ابروهاش پرید هوا گفت: - چته دختر نخوردمت که من: - کی اومدی اینجا؟ آرین: - دو دقیقه بعد از لباس عوض کردن داخل آشپز خونه حالا نوبت من بود تعجب کنم. من: - یعنی تمام مدت که من داشتم میخوردم تو اینجا بودی؟ مآرین: - آره؛ معده گونجشکی برو داخل ماشین دیر میشه بدو. با بر داشتن گوشی با دو خارج شدم و داخل ماشینش نشستم خیلی شیک از پله ها اومد پایین لباس های نظامی چه بهش میومد با صدای باز شدن در ماشین سریع سرم و انداختم پایین و با انگشت هام بازی کردم ماشین و که از حیاط بیرون برد گفت: - چرا دیروز با لباس فرم ناجا رفتی بیرون!؟ من: - باور کن قصدی نداشتم وقت نبود که عوض کنم. آرین: - دیگه دیده نشه! من: - باشه آرین: - امروز چندتا گزارش که دیروز دریافت کردیم و پیگیری میکنی ساعت آخر هم یادت نره با سروان کامیاب داخل اتاق من و نیما باید حاضر باشید حرف آخرش مثل تیری بود که مستقیم خورده تو چشمم دنده رو عوض کرد و ادامه داد: - مفهومه سروان؟ با حرص لب زدم: - بله قربان آرین: - خوبه حرف گوش کن شدی. فقط به حرصم اضافه میکرد تا پایان مسیر حرفی بینمون رد و بدل نشد فقط_ فقط من از حرص دستم و چنگ انداختم با ایستادن ماشینش خودم و پرت کردم بیرون با سرعت وارده اداره پلیس شدم عنتر برقی سه فاز الکترونیکی دست گذاشت رو نقطه ضعف من خدایا تو که میدونی من به شدت از پسرا بدم میاد چرا این و رو سر من نازل کردی تند تند داشتم راه میرفتم که متوجه حضورش در کنار خودم شدم: - سروان دیگه تکرار نشه یادت نره به مافوقت احترام بزاری با حرص برگشتم سمتش و احترام نظامی گذاشتم آرین: - آزاد من: - میتونم برم!!!! آرین: - مرخصی فقط سروان ساعت آخر یادت نره بعد از حرفش از کنارم رد شد زلیل نمیری مردتیکه چرا انقدر حرصم میده ای خدا من از دست این دیوونه میشم خدایا خودت بهم رحم کن . @bita.mn @Asma,N @K.A @Banoo.Alashi @A..A @m.azimi @M.gh @M.M.MOSLEMKHANI @[email protected] @Omaay @Otayehs @S.malkzad @S.u @Saghar @Sahar_66 @i love you @Im_mdi @im._Crazy @Iparmidw @parastsh.shafie.poor @yaldaw @Yas_82515 @Yasamin @Yasi.. @Redgirl @Red_girll @G.Ha @Ghazal @Darya_22 @Viyana @عطر عشق @سانازصفیعی @نوازش @نگار نظری @ناری بانو @هانی پری @هدیه زندگی @همکار تبلیغات @مبینا @مثلِ پری @مهسا @مهسای نویسنده @یارا @نازی نیما @مهسای نویسنده @فاطمه شبان @نیکتوفیلیا @زیباسعیدی @زری بانو @زهرارمضانی @مبینا @فاطمه کیومرثی @آتنا شکاری @آفتابگردون @نگار نظری @نهال ایرانی @هــhanaــانا @همکار ویراستار @پانیذ @پرتوِماه @پرتوِماه @پگاه @N.a25 @NAEIMEH_S @ℳ.R @m.azimi @Gh.azal ویرایش شده 16 آبان، ۱۴۰۰ توسط Niyayesh_khatib 10 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .