این ارسال پرطرفدار است. Hany Pary 33,024 ارسال شده در 30 دی 1399 این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 30 دی 1399 (ویرایش شده) ..::بسم الله الرحمن الرحیم::.. 📚نام داستان: هارمونیکا (ساز دهنی)📚 ✍️نویسنده: هانی پری✍️ 🎭ژانر: اجتماعی_ عاشقانه🎭 💎هدف: به قلم کشیدن هنجارهای قشر کمرنگی از جامعه💎 🕰زمان پارتگذاری: نامشخص🕰 🧩خلاصه: آنقدر رقصید که تپشهای بیقرارش، ابرهای هفت آسمان را شکافت. قلب میکوبید و میکوشید از جایی بیرون بزند. پچپچها تمامی نداشت و از آن دهانها، بیشک بوی تعفن به مشامِ آدمیت میرسید. چرخ زد و زمزمهها بلندتر شدند. موهایش را تاب داد و نیشخند جماعت، ریشهی دلش را از جا کَند! حرکاتش بههم ریخت... او که تمامش را وسط گذاشته بود، چرا نگاهِ محبوبش هم همرنگ جماعت است؟🧩 ویرایش شده 1 اسفند 1399 توسط Hany Pary 27 3 4 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Hany Pary 33,024 ارسال شده در 2 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 2 بهمن 1399 (ویرایش شده) ..:: پیشگفتـ♥️ـار هارمونیکا ::.. بچه که بودیم، اگر بیهوا بستنیمان را گاز میزدند، قیامتی بهپا میکردیم باور نکردنی! پیشِ هر کسی میرسیدیم، شکایتشان را میکردیم که چطور بیمحابا بستنی که برایِ ما بوده را گاز زدهاند! چه بیهوده روزهایِ کسالت آورمان شروع شدند و از تمامِ سالها قد کشیدیم... که از گوشه و کنارِ زندگیمان، روحمان را گاز میزنند و از ترس رفتن و نبودنشان میخندیم...♥️ عشق! ای عشق! به دیوانگیام میخندی باغت آباد! به ویرانگیام میخندی باتوام آی! ببین مستِ نگاهت شدهام چشم بستی و به مستانگیام میخندی بعد از آن بوسه که دادی و شدم دربهدرت به دلِ ساده! به بیخانگیام میخندی شعله رقصاندی و چون شمع؛ پرم سوزاندی ماهِ جان سوز! به پروانگیام میخندی داستانم شده نَقلِ همهی مَحفِلها شهرزادم! تو به افسانگیام میخندی نقشِ چشمان تو در سینهی این آیینههاست آشنایی که به بیگانگیام میخندی حسین رضا کاوه ویرایش شده 1 اسفند 1399 توسط Hany Pary 28 4 4 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Hany Pary 33,024 ارسال شده در 9 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 9 بهمن 1399 (ویرایش شده) «به اسم قلم» 🎼پست اول🎼 دفاعیههایم که به نقطه سر خط رسید، گره ابروانم را کورتر کردم؛ نگاهش درون چشمهایم فرو رفته بود. -دادگاه برای اعلام حکم نهایی، پانزده دقیقه تنفس اعلام میکنه. همزمان با سقوط پلکهایم، تنم را روی صندلی رها کردم. همهمهی برخاسته شده تا مغزم نفوذ کرده و راه را برای تفکر بسته بود. صدای رسای دادستان که بلند شد، لبان باریکم را پیشکش دندانهایم کردم. -مدارک ارائه شده به دادگاه بررسی شده و اظهارات متهم درست بوده؛ مشخص شد که متهم راستین فردی پور به قصد مرگ مقتول حرکتی انجام نداده و بنا به دفاع از نفس، اثبات شد که هیچ تقصیری نداره؛ بنابراین از محضر دادگاه، تقاضای تبرئه میکنم. لبان به هم چسبیدهام را با زبان تَر کردم تا آهِ آسودگی از این فلاکت، قدرت عبور از میانشان را داشته باشد. چشم حضار به قاضی پاس داده شد: -حکم صادر شد. راستین فردین پور بنا به دفاع از نفس مجازات نشده و به همین دلیل، حکم تبرئه صادر شد. اگر به خاطر جرم دیگهای، هیچگونه اتهامی بر وی وارد نیست، با درخواست دادستان، حکم آزادی صادر میشه. با به نتیجه رسیدن جلسه، پا به راهروی پر آشوب دادگاه گذاشتم. هنوز از بوسهای که مادر متهم بر پیشانیام نشانده بود، برقی در چشم داشتم. با یادآوری اشک شوقی که راستین برای آزادی میریخت، دهانم تا گوشهایم کِش آمد و لبخند پررنگی صورتم را مزین کرد. -نمیخورم! فریاد کودکانهای روی تهدیدهای شاکی و متهمی که کنارم ایستاده بودند خط انداخت؛ فقط برای چند لحظهی کوتاه. چشم ریز کردم... آنجا بود؛ مقابل صندلیهای پلاستیکی آبی رنگ، دامن نیلیاش را فرش سرامیکهای قهوهای کرده بود. بیتوجه به اطرافم، از سربازی که قصد جدا کردن مجرم از مادر گریانش را داشت رد شدم. -میخوای بمیری؟ دوروزه لب به غذا نزدی دخترم. فقط چند گاز کوچیک... دخترک انگشتان کلید شدهاش را باز کرد و به دست چروکیدهی پیرزن کوبید. ساندویچ دست نخورده، با صدای خش خش پوشش کاغذیاش روی زمین افتاد؛ درست جلوی نیم بوتهای جفت شدهام. زانوهایم را تا کردم و در حالیکه مراقب بودم انتهای لباس پاییزهام به زمین نخورد، ساندویچ را برداشتم و در دست تاب دادم. ویرایش شده 1 اسفند 1399 توسط Hany Pary 29 1 4 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Hany Pary 33,024 ارسال شده در 12 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 12 بهمن 1399 (ویرایش شده) 🎼پست دوم🎼 مطمئن شدم که توجه دختربچهی اخمو را به خود جلب کردهام. رو به ساندویچ، ملچ و ملوچی پروسوسه کردم. -اما من حسابی دلم میخواد اون گوشت و خیارشوری که کنارش یک عالم کاهو و گوجه ردیف شده رو مزه کنم. دخترخانم، تو چی میگی؟ به نظرت ساندویچ هم میخواد من بخورمش؟ خبری از گرهِ کورِ ابروهایش نبود. بزاقش را به سختی فرو داد و تا دهان باز کرد چیزی بگوید، تلفن همراهم شروع به لرزش درون جیب پاییزهام کرد. ساندویچ را به دو دست کوچک و عرق کردهاش سپردم و اولین گاز بزرگش، همزمان شد با بلند شدن من. چشمکی نثار اشتهای سر باز کردهاش کرده و دور شدم. لبخند پیرزنی که کنارش نشسته بود را حس میکردم. -الان؟! هوف بلند مانلی در گوشی پیچید و باعث شد صورتم را جمع کنم. -نه، تا دوساعت بعد قراره بیاد. باور کن خیلی گفتم امروز دادگاه داری و مراجعهکننده قبول نمیکنی... به سختی انگشت اشارهام را از بند کیف رها کرده و در ماشین را باز کردم. اخمی از خستگی بر پیشانی داشتم. -باشه دیگه، کاریه که شده. من تا دوساعت دیگه اونجام... فقط تو لازم نیست بمونی، برو خونه. تلفن همراهم را روی صندلی شاگرد رها کرده و سر سنگین شدهام را به صندلی تکیه دادم. دم عمیقی به سینه فرو بردم و با یادآوری ساندویچ دلفریب دخترک، بیتابانه داشبورد را به دنبال بطری آبهویجم زیر و رو کردم. اوه! کِی سرخالی شد؟! بطری خالی شده را کنار گوشی پرت کرده و به سمت دفترکارم راندم. در نهایتِ رد کردن دو چراغ قرمز و سوتهای تکراری مامور پلیس، کنار ساختمان بزرگی در نبش خیابان فرانک پارک کردم. سرم را تا جای ممکن خم کرده و مقنعهی سیاهم را با روسری ساتن عسلی رنگ عوض کردم. آینهی ماشین را روی صورتم تنظیم کردم و با دیدن آرایش کمرنگ شدهی ابروهایم، پلکهایم را محکم به هم فشردم! - خدایا دیگه سوالی ندارم؛ فقط میخواستم بگم سر از کارهات درنمیارم. ویرایش شده 27 بهمن 1399 توسط Hany Pary 26 1 2 4 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Hany Pary 33,024 ارسال شده در 13 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 13 بهمن 1399 (ویرایش شده) 🎼پست سوم🎼 از سقف ماشین چشم گرفتم و صورتم را زیر رنگهای مصنوعی خفه کردم. حین قدم برداشتن به سمت ساختمان، دم عمیقی گرفتم که برای کار لازمم میشد. با دیدن اخطاریهای که روی آسانسور چسبیده بود، همان دم عمیق را محکم به بیرون فوت کردم. دستی که برای باز کردن در آسانسور جلو رفته بود را به نردههای راه پله گرفتم و تمام سه طبقه را صرف لعنت گفتن به آسانسورِ خراب کردم. -خیلی منتظر موندی؟ زن به آرامی، زیرِ چشمهای کبود از گریهاش را پاک کرد و سری به اطراف تکان داد. دکمههای لباسم را باز کردم و به او که ناخنهایش را میکَند، اشاره کردم بشیند. روی صندلی پا روی پا انداختم و دستهایم را به هم کوبیدم. -قرار نبود امروز بیام دفتر اما به مانلی سپردم قبل رفتنش برامون قهوه دم کنه، دوست داری؟ چند طره از موهای مش کردهاش را زیر شال سیاه رنگش پنهان کرد. کاسهی دو چشمش از خونِ دل پُر شده بود. بینیاش را بالا کشید و روی مبل تیره جا به جا شد. -طلاق میخوام. با انگشت اشاره روی میز ضرب گرفتم؛ حدس زده بودم. دو دستم را در هم قفل کرده و چانهام را رویش تنظیم کردم. لبهی پالتوی طرح پلنگیاش را صاف کرد و سرش را به طرف مخالف چرخاند تا اشکهایش را نبینم. جثهی کوچکش و ظریفش با اینهمه گریه آب نمیشد؟ بلند شدم و کنارش نشستم. دستم را روی مشت ظریفش گذاشتم و گفتم: -به نظرم بهتر بود قبل از اومدن به اینجا با یه روانکاو مشورت میکردی عزیزم. اوضاع روحیت طوری به نظر نمیرسه که آمادهی گرفتن چنین تصمیم بزرگی باشی. دستش را به سختی از پیشانی تا چانهی لرزانش سُر داد و گفت: -نه، مطمئنم... به دستهی مبل تکیه دادم تا رو به زن باشم. انگار حواسش به حضور من نبود که زیرلب میگفت: -آره، مطمئنم. حق جوونی من نیست که پاسوز این آدم بشم. همینه! هر طور که شده، طلاقم رو میگیرم. ویرایش شده 27 بهمن 1399 توسط Hany Pary 26 3 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Hany Pary 33,024 ارسال شده در 17 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 17 بهمن 1399 (ویرایش شده) 🎼پست چهارم🎼 در مردمکهایش، برخلافِ رنگ عسلیشان، زهرِکینه و عصبانیت به چشمم نیش میزد. -باشه؛ حالا که از تصمیمت مطمئنی، من هم کمکت میکنم. مدارکت رو آوردی؟ پَرههای بینی پهنش را جمع کرد و همانطور که سرش را به تایید تکان میداد، دست در کیف دستی سیاهش برد و انبوهی از برگه و مدارک را روی میز شیشهای مقابلمان گذاشت. عینکم را از قاب خال خالیاش بیرون آورده و گفتم: -برو قهوه بریز خانمِ؟ دست به زانو گرفت و بلند شد. شبیه مسخ شدهها حرکت میکرد؛ البته حرکاتش برای من طبیعی میآمد. دست از پاک کردن شیشههای عینک با روسریام برداشتم و آن را جلوی چشمهای خاکستریام تنظیم کردم. خم شدم و شناسنامهای با پوشش سبزرنگ برداشتم. با دیدن عکس زن، نگاهم به قسمت اسم و فامیلیاش سوق داده شد؛ نینا سلیمی، فرزند امیرعلی. ورق زدم و برای پیدا کردن نام همسر چشم ریز کردم. چشمها که سوت نمیکشند، چرا نگاه من سوت کشید و مردمکهایم از خود بیخود شدند؟ لبهای کوچکم برای فروکشیدن اکسیژن، پی در پی باز و بسته میشدند. انگار تمام زمین و کائنات بازیشان گرفته بود! سرم را کج کردم و در مقابل نامی که زیادی آشنا بود چشم بستم. انگشتان داغدیدهام از زیر روسری به روی گردنم لغزید. بُهتی که لحظه به لحظه عمق بیشتری میگرفت، راه گلویم را بسته بود. ناخودآگاه زمزمه کردم: -مَهیاد نایبی... مَه... مَهیاد... و با آن کلمات، من به چشم خود دیدم که جانم میرود! صدای برخورد فنجان با میز، مرا به دنیا باز کشید. نگاه سرگردانم از دست زن بالا رفت و روی چهرهی شرقیاش فرود آمد. -نینا سلیمی... نینا... کابوسهایم در بیداری یقهام را گرفته بودند. انگشتانم را طوری به کف دستم میفشردم که رگهایم را بشکافد و شریانهای حیاتم را بخشکاند... نشد! *** لبهی فنجان را به لبهایم تکیه داد و دستش را روی مشت سخت شدهام گذاشت: -اگه سختته، نمیخواد ادامه بدی؛ مطمئن باش کسی نمیتونه مجبورت بکنه. ویرایش شده 27 بهمن 1399 توسط Hany Pary 23 3 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Hany Pary 33,024 ارسال شده در 18 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 18 بهمن 1399 (ویرایش شده) 🎼پست پنجم🎼 و طوری به زن پشت میز چشم تیز کرد که او هم به تایید حرفش سَر تکان داد. عطر چای هل دار را با تمام وجود بلعیدم؛ اما ننوشیدم. -میخوام تا تهش برم. دستش را پس کشید. نفسی به عُمق سردرگمیِ آن روز کشیدم. چشم از تقویم رو میزی برنمیداشتم. -سعی داشتم حال خرابم رو پس بزنم اما مگه میشد؟ دست گذاشته بود روی قلبم و اجازه نمیداد کارش رو انجام بده. عقدنامهشون رو با دستهای خودم ورق زدم... با همین دستهام؛ میفهمی؟ همین دستهایی که... زبانم نچرخید بگویم؛ کلمات در نطفه خفه شدند و به شکل آهِ کوتاهی، هوای اتاق را خفهتر از آنچه که بود کردند. -نینا شرطِ ضمن عقدی لحاظ نکرده بود که بتونه با تکیه بهش، حق طلاق داشته باشه. براش توضیح دادم که باید مهریهاش رو ببخشه؛ تازه اگر مَهیاد حاضر به طلاق دادنش میشد. متوجه بودم موقع صحبت کردن با نینا دیگر آن آرامش و طمانینه را در کلام خود نداشتم. انگشتهایم میلرزید و روی موهایم حساس شده بودم. روسریام هر لحظه جلوتر میآمد و ابروهایم... -قبول کرد؟ نگاه کوتاهی به چهرهی در هم رفتهاش کردم و سرم را تکان دادم: -دیدم که با اومدن اسم مهریه، چطور دستمال کاغذیِ توی مشتش رو لِه کرد و از سر بیچارگی، فقط اعلام موافقت کرد. بقیهاش سخت نبود؛ مشغول تنظیم درخواست نامهی طلاقش شدم اما... اما مَهیاد آدمِ سخت کردن بود. سوالش توجهم را جلب کرد: -چرا قبول کردی دِلیار؟ بازوهایم را در آغوش کشیده و توجهم را به صورت استخوانیاش دادم. -یعنی... چطور تونستی؟ طبیعی بود که نینا رو از دفترت بیرون کنی، به میزت مشت بزنی و ترجیحاً کمی هم گریه میکردی؛ اما اینکه قبول کردی، اصلاً با عقل جود نمیاد. مطمئنم میدونستی با به دست گرفتن این پرونده، باهاش روبهرو میشی؛ پس با اینحال... ویرایش شده 27 بهمن 1399 توسط Hany Pary 23 2 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Hany Pary 33,024 ارسال شده در 21 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 21 بهمن 1399 (ویرایش شده) 🎼پست ششم🎼 ابروهایم در هم گره خورد. حرفهایی که آن روز با خودم زده بودم را به یاد آوردم. -یه تکنیک روانشناسی هست که برای از بین بردن ترس استفاده میشه. اینطوره که فرد خودش رو با چیزی که میترسه محاصره میکنه تا بهقولی ترسش بریزه ومن شاید میخواستم بعد سالها، این ترس کهنه و چرکین از روحم بیرون بریزه. سکوتی چند دقیقهای به من اجازه داد تکههای جا ماندهام در آن روزِ منفور را بههم پیوند بزنم؛ البته خودم اینطور فکر میکردم تا اینکه... -اون روز چه اتفاقی افتاد دلیار؟ روز دادگاه... وقتی باهاش برخورد کردی... خوب میدانستم منظورش کدام روز بود؛ اما دلم میخواست انکارش کنم. میل وحشتناکی داشتم که خودم را گیج جلوه بدهم و از تعریف مهیادِ آن روز سر باز بزنم. تمام توانم را برای حرکت دادن زبانم به کار بستم: -اون روز کمی دیر به دادگاه رسیدم. نکند از چشمهایم بخوانند که دوساعت قبل از زمان مقرر شده جلوی دادگاه و توی ماشین نشسته بودم؟ از زبانم نپرد که هی آب میخوردم و دستهایم را از لرز مشت کرده بودم؟ در دل اضافه کردم: خودم خواستم که دیر برسم! -قبل از دادگاه برخوردی باهاش نداشتم؛ اما بعد از جلسه... بزاقم سنگ شد و به سقف دهانم چسبید. دو جفت چشم منتظر چه بودند؟ سعی داشتم با ناشیگریِ احمقانهای اتلاف وقت کنم. -همونطور که انتظار میرفت، گفت که نمیخواد طلاقش بده؛ حتی با بخشیده شدن مهریه. نینا عصبانی بود و... از نگاهها، پوششها، حتی سردرد آن روزم و هرچیز بیاهمیت دیگری حرف میزدم؛ جز آن چیزی که باید. جز وقتی که مهیاد مرا دید و... وای که بعد از جلسه! خانم فرجی با پاشنهی بلند کفشهایش روی کفپوش ضرب گرفته بود و نگاهش، حوصله سر بر بودنم را به رخ میکشید. قد کوتاه و اندام فربهاش را هی روی صندلی میجنباند و خمیازههایی ساختگی میکشید. -دِل دِل ما نیومدیم دربارهی رنگ لباس نینا حرف بزنیم؛ میدونی نه؟ دنبالهی جملهی ناتمامم را در گلو قورت دادم. مشاور هم با ابروهای بالا رفته منتظر من بود؛ تا الان هم به احترام آیکان سکوت کرده بود. -اون... اون روز اونجا بود. دادگاه که تموم شد، میخواستم برم... زود... تصاویر گذشته روی دورِ پخش رفت. در خودم جمع شدم و چشمها و دهانم بازتر از حد معمول شد. چرا نفس نبود؟! با حس دستی که از پشت به موها و مقنعهی آن روزم چنگ انداخت، چشمهایم را محکم بستم و سرم را با شتاب تکان دادم... نه! نه! *** ویرایش شده 27 بهمن 1399 توسط Hany Pary 21 3 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Hany Pary 33,024 ارسال شده در 23 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 23 بهمن 1399 (ویرایش شده) 🎼پست هفتم🎼 -متاسفم آیکان، میدونم که ناامیدت کردم. آستین پیراهنش را تا آرنج تا زد و پا روی پا انداخت. -نباش دلیار، متاسف نباش. از اون زنه هیچرقمه خوشم نیومد، مشاورت رو عوض میکنم. شرمزده نگاه دزدیدم: -میدونی که مشکل از اون نیست. من نتونستم، من... نگاهش به یکباره روی سرِ افتادهام سنگینی کرد: -نخواستی که بتونی. آستین دست چپش را شلخته رها کرد و کامل به طرفم برگشت. میدانستم میخواهد پیشنهاد چندساعت قبلش را تکرار کند. سرم را تکان دادم و اخمهایم را در هم کشیدم. -فکرشم نکن آیکان! و من فردای آن روز جایی بودم که آیکان فکرش را میکرد. میفهمیدم چهقدر برای بهتر شدن حالم تقلا میکند اما بر خلاف صدای درونم که قربان صدقهی مردانگیاش میرفت، در ظاهر لج کرده بودم و قصد نداشتم به این زودیها، از ماشین پیاده شوم. -بریم؟ غر نزد، به ترسم نخندید و ساده رد نشد. فرق داشت، آیکان با او خیلی هم فرق داشت! تمام زمزمههای درونیام در یک کلمه خلاصه شد و لبخند به لبش آورد: -بریم. روی شیشهی کافه چشم چرخاندم.کافه فدک، مکان دنجی برای پچ پچهای عاشقانه و خلوتگاه نگاههای بیهراس بود. کنار هم قدم برمیداشتیم و ستِ سفید و خاکستریمان، حسابی به مذاقم خوش آمده بود. متوجه نگاههای حیرتزدهشان نبودم، به درگوشیهای مشکوفانهشان توجه نشان نمیدادم و اصلاً حواسم به آن تفاوت همیشگی نبود. انگار نه انگار که روزی چقدر خرجِ رنگهای مصنوعی میکردم تا از تیر این نگاههای قضاوتگر در امان باشم و این روزها تا چه حد متفاوت عمل میکردم؟ به طرف آیکان سر خم کردم و احیاناً این مرد آراسته، نقشی در این دگرگونی نداشت؟ فرق داشت، آیکان با او خیلی هم فرق داشت. تکرار این جمله، خوراک هر روزم شده بود. به سمت گوشهایترین میز کافه رفت. لبخندی زدیم و نگاهی که رد و بدل شد، بیشک بیمعنا نبود. کنار هم نشستیم و نه مقابل هم؛ این قرار همان روز داغ تابستانی بود. -هنوز قشنگترین میز اینجاست، اینطور نیست؟ شیطنت در خونمان دویده بود و دیگر برایم مهم نبود پشت این میز، به انتظار چه کسی نشستهایم. لبهایم را جمع کردم و به نشان تفکر، دستی به چانه کشیدم. -هم قشنگه، هم آشنا؛ اینطور نیست؟ همان میزی که چوبهایش، شاهد اعتراف صادقانهی آیکان بود؛ اعتراف به اینکه میشود ظهر عرقریزان تابستانی باشد و چای، عجیب به جانت بچسبد! اگر آنکه باید باشد، باشد. این یادآوری تنها در قایمباشک بازی چشمهایمان خلاصه شد، درست به سبک دوبچهی دبیرستانی. ویرایش شده 27 بهمن 1399 توسط Hany Pary 19 1 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Hany Pary 33,024 ارسال شده در 24 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 24 بهمن 1399 (ویرایش شده) 🎼پست هشتم🎼 صدای قدمهای سنگین و آشنایی، مرا خالی از حس خوب کرد. عطرش پیشدستی کرده بود؛ مثل همیشه بوی مرموز و هوش بُرِ "دیور" میداد. وقتی پشت و بالای سرم ایستاد، من هنوز به صندلی چسبیده بودم. -مزاحم نباشم دوستان؟ صدای سرخوشش را دوست نداشتم. او باید شرم میکرد! از خودم پرسیدم کدام نژاد از آدمیت تا این حد وقیح هستند؟ آیکان را نمیدیدم اما تشر آهستهاش را شنیدم: -برای چاق سلامتی نیومدیم، بشین. صندلی را عقب کشید، دکمهی کت سیاهش را باز کرد و با آداب مختص به خودش نشست؛ آن ظاهر همهچیز تمام، چند جفت چشم را در کافه به خود مشغول کرده بود؟ مشتاق بودم بشمارمشان. هیچ کششی به آن بو نداشتم؛ هر چقدر هم که در زدن عطر افراط کرده بود، بیشتر باعت بالا آمدن محتویات معدهام میشد. ولی چرا این صندلی؟ چرا جلوی من؟! روی میز خم شد و مانتو در مشتهای زیر میزم فشرده... -احوال خانم وکیل؟ دست آیکان به دادِ انگشتهایم رسید که هرلحظه منتظر خُرد شدنشان بودم. جرئت کردم نگاهم را از لبهی میز تا صورت برنزهاش بالا ببرم. آن حجم از نفرت در کاسهی چشمم جا نمیشد! چهرهی فارغش تیری بود که بغضم را هدف گرفته و آیکان منتظر منِ واقعی بود... -فکر میکردم هنوز روسریت رو تا مژههات پایین میکشی. با این وضعت... چشمکی زد و با نگاهِ کوتاهی به آیکان، ادامه داد: -چطوری به دامش انداختی؟ مطمئن شدم تمام عناصر منفور در دنیا صرف خلقت او شده است! لم داد، تقاضای شیرقهوه کرد و برای بار چندم بود که بیاهمیتی قلب رنجورم را یادآور میشد؟ مردمکهای خندانش وجودم را آتش میزد. آیکان که سکوتم را طولانی و قلبم را به حضورش قرص دید، با آرامشی بدیع دستش را پس کشید و من از درون فرو ریختم! ویرایش شده 27 بهمن 1399 توسط Hany Pary 11 4 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Hany Pary 33,024 ارسال شده در 25 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 25 بهمن 1399 (ویرایش شده) 🎼پست نهم🎼 قهوهایهای مهیاد در فضای کمنور کافه، هنوز دلفریب بود و آن موهای تیره که تا شانههای پهنش پیشروی کرده بودند، نوازش دستهای بیجانم را چشیده بود. لبهای باریک و ریشهای بلندِ دورش، مرا از خود بیخود میکرد؛ منِ شش سال قبل را... -میدونم چقدر دوستم داری دلیار ولی خوبیت نداره جلوی نامزدت با چشمهات قورتم بدی دختر خوب! به آیکان نگاه کردم که در لاک بیتفاوتی جاخوش کرده و خیابان پشت شیشه را دید میزد. صورت سفید و استخوانیاش با آن تیلههای عسلی و موهای روشن، زیبا بود. غرش چشمهایش را میدیدم و این یکی زیبا نبود. هوای دلش بدرقمه طوفانی بود. رو به مهیاد چشم بستم و پشت پلکهای خستهام، به ذهن خستهترم اجازهی پردازش گذشته را دادم... با نیشخند به اعترافات صادقانهام گوش میکرد. چه احمقی بود آن دختر هجده ساله، که خیالِ رام کردن آن مرد پلید را داشت. احمق بودم؟ نه، من آن اعتراف را به قلب سرکشم بدهکار بودم. احمق نبودم ولی خوشخیال چرا... -اونوقت تو با خودت فکر نکردی من چطور بین دوستهام سر بلند کنم و بگم با یه پیرزن دوست شدم؟! مردمکهایم سوخت و عقب نکشیدم. تمام حرفهای سَمیاش در دلم عقده شد و از ترس ترک شدن، سکوت کردم. روزها را ورق زدم، تمام آن کلمات زهرآگین و حرکات رقتانگیزش برای شکست من، درست جلوی چشمهایم بود... "-شالت رو بکش جلو بابا... فکر کردی ملت برای دیدن اون موهای سفیدت به صف وایستادن؟" با چشم بسته، دستی به شالم کشیدم. عقب بود و آخر آیکان اینطور دوست داشت؛ منِ واقعی را... تمام فریادها در گوشم به تکرار درآمد؛ وقتی مرا ترک کرد و به طورِ دیوانهکنندهای، میگفت که از شرم خلاص شده است! دخترک آشنایی در اعماق ترشحات ذهنم، موهایش را میکشید، به صورت زیادی سفیدش سیلی میزد و لعنتشان میکرد که باعث شدند مهیاد برود. -نکنه گفتی بیام اینجا که دوباره خودت رو بهم بچسبونی؟ تحملم تمام و چشمهایم باز شدند. به این محرکِ درونی نیاز داشتم. به صورت خیس از اشکم دست نزدم و با آرامشی که به تمامم سرایت کرده بود، دستهایم را روی سینه قفل کردم. ویرایش شده 27 بهمن 1399 توسط Hany Pary 14 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Hany Pary 33,024 ارسال شده در 26 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 26 بهمن 1399 (ویرایش شده) 🎼پست دهم🎼 -چسبوندن؟ جالبه... تو حتی نمیدونی عشق چیه! داشتیم با کلمات، یکدیگر را به بازی میگرفتیم. این پیشروی در عین ترس، حسابی زیر زبانم مزه کرده بود. -باور کن به قدری تجربه توی چهار ازدواج موفق و همراه با عشقم کسب کردم که بدونم اون چیزی که تو تصور میکنی نیست! دوست داشتم بلند شوم، از کافه بیرون بدوم و آنوقت درست جایی که هیچکس صدایم را نمیشنود، آنقدر بخندم تا اشکهایم سرریز شوند! یاد چشمهای معصوم دخترکِ ساندویچ دوست، درِ ذهنم را زد و بیاجازه وارد بههم ریختگیها شد. طرهی کوتاهی از موهایم را با انگشت اشاره به بازی گرفتم. -به حتم آوینا هم از داشتن همچین پدر عاشقی، زیباترین هست. به آنی تلخ شد. حالا هر چقدر هم خنده به آن صورت گرفته میپاشید، دیدم که شد. آن روز در دادگاه، وقتی مهیاد به موها و مقنعهام چنگ زد؛ مرا دختری میدید که به خاطر حسادت، نقشهی خراب کردن زندگیاش را ریختهام؛ اینها را فریاد میزد و آوینایی که کاسهی چشمش لبریز شده بود، پدرش را کنار کشید و من... سرگردان با اشکهای داغم، مات دیوی بودم که به دست دختر شش سالهاش رام شد! نینا وکالتش را از من پس گرفت و خوب یادم هست که نگاه خصمانهاش در آن روز برفی، چطور دل نازکم را ریش کرده بود. -چندباری بهم گفت دوست داره اون پیرزن توی دادگاه رو دوباره ببینه. دیگه آدرست رو نداشتم؛ وگرنه یه کاریش میکردم. چشم باریک کرد و با لحن رقتانگیزی ادامه داد: -میتونیم تو رو جای مادربزرگش معرفی کنیم؛ فکر نکنم بدش بیاد. دنیایی کلمه برای کوبیدنش داشتم؛ اما قبل از اینکه لب باز کنم، چیزی درونم سقوط کرد. نگاهم چشمهای منتظرش را شخم زد... همین را میخواست! یواشکیترین لبخندم را نثارِ پستیاش کردم و مهیاد برای من تمام شد! خالی از ترس و نفرت، عاری از کینه و دشمنی، با سبکترین حالت ممکن؛ خیره به آن چهرهی منتظر و جا خورده... حال خوب، خودش را به قلبم گره زد؛ حالا خونی که در دِلیار جریان گرفت، همه آرامش بود. -ممنون که قبول کردی بیای؛ خوشحال شدیم. به آیکان اشاره کردم بلند شود؛ که منِ واقعی، امروز عجیب هوس بستنی به سرش زده! لحظهی آخر برگشتم؛ اخمهای کلافهاش باعث باریک شدن چشمهایش شده بود. او خشم مرا میخواست و من مهیاد را بخشیده بودم، کاش او هم خودش را به خودش ببخشد. زجری که درونش تلنبار شده، او را به چاه سردی از بیچارگی کشانده بود. دختر خوش سیمایی با چهرهی غربی به ما نزدیک شد. قدمهایمان را متوقف کردیم. ویرایش شده 1 اسفند 1399 توسط Hany Pary 13 4 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Hany Pary 33,024 ارسال شده در 27 بهمن 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 27 بهمن 1399 (ویرایش شده) 🎼پست دهم🎼 -سلام. میبخشید که وقتتون رو میگیرم. اسم من دُرناست. سوژهای که برای پایان نامه در نظر گرفتم، بیماری شماست خانم؛ میتونم دربارهی زالی ازتون... بیوقفه حرف میزد و نمیفهمید من نیاز داشتم از این قفس بیرون بزنم! آیکان حالم را دید که شمارهاش را به دختر داد و قرار را به روزهای آینده موکول کرد. جملهای که دُرنا لحظهی آخر گفت، لبخند شد و به جانم چسبید. -راستش من از لفظِ بیماری خوشم نمیاد دلیار جان، این تفاوت در تو خیلی هم قشنگه. با موهای به رنگ برفت... اسمِ برفین خیلی بهت میاد! برفین، زیبای سفید. زمزمه کردم... برفین، زیبای سفید. چطور روحِ به آن بزرگی، در جسم نحیف درنا گنجانده شده بود؟ هوای تازه را بلعیدم و بازدمِ چرکین را بیرون فرستادم. حالم خوبتر از خوب بود. -بیا تا بستنی فروشی سر خیابون پیاده بریم. تعجبش را پشت لبخند حقیقیاش پنهان کرد. روی سنگفرشهای قدیمی پیادهرو قدم برمیداشتیم و من لِیلِی کنان، از آیکان جلو میزدم. -فکر نمیکردم به این آسونی تموم بشه؛ بدون هیچ تنش یا درگیری... دلیار مطمئنی خوبی؟ گریهی نوزاد را شنیدهای؟ به همان شکل، بیدلیل و بهشدت خندیدم. روحم را خلاص شده از غُل و زنجیرهای نفرت میدیدم؛ آسمان در نظرم آبیتر از همیشه بود و کفشدوزکِ روی زمین هم میتوانست مرا سر ذوق بیاورد. آوایی گوشم را نوازش کرد و من قدمهایم را با ضربان قلبم یکی کردم؛ تند و تندتر... پشت جمعیت کوچک ایستادم و برای صدای هارمونیکایی که به طرز وحشتناکی زیبا بود، جان دادم! -باید ساز دهنی یاد بگیرم، تو وقتی صدای هارمونیکا رو گوش میدی، زیباترینی. لبهایم بیشتر باز شدند و دندانهایم را قاب گرفتند: -و تو آیکان، در زمینهی لاس زدن، بدترینی! چشم بستم. دوست داشتم قُوای مردمکهایم را به گوشهایم ببخشم؛ برای کمی بیشتر شنیدن، کمی بیشتر چشیدن طعم زندگی، لمس عاشقانهی تفاوتِ سفیدم و... زمان کم است! چیزی برای دوست داشتن پیدا کنید که روزها بیعشق، عجیب بیرحمند. دستِ دلمان را بند نکنیم، به خاک باختهایم. پایان 1399/11/26 5:58 a.m 2021/2/14 instagram: hany_pary telegram: Romance_pary_offical تقدیم به خانواده عزیزم؛ نودهشتیای همیشه ماندگار ویرایش شده دوشنبه در 19:14 توسط Hany Pary 11 4 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .