شیلا فرجی 62 ارسال شده در 3 بهمن 1399 Share ارسال شده در 3 بهمن 1399 (ویرایش شده) نام رمان: یادم نمیکنی نویسنده: شیلا فرجزاده ژانر: عاشقانه، هیجانی ساعات پارتگذاری: حوالی بیست و سه شب خلاصه: پریا دختر قصهی ما دختری مهربان اما مغرور که در سیزده سالگیاش عاشق میشه، ولی نه جرأت گفتنش رو داره ،نه میتونه بپذیره این عشق رو. پریا برای اینکه از شر این عشق خلاص بشه، پا به دیار غربت میزاره ولی اون نمیدونه که هیچکس نمیتونه از دست سرنوشت و تقدیر فرار کنه یا تغییرش بده. بعد از مدتی آرمان کسی که پریا عاشقش شده، وارد زندگی پریا میشه و زندگیش رو تغییر میده. پریا به ناچار بخاطر عشقی که تو وجودش نسبت به آرمان داره اون رو میپذیره، غافل از اینکه آرمان یه گذشتهی تاریکی داره. آیا پریا بعد از فهمیدن این گذشتهی تاریک آرمان باز هم میتونه باهاش ادامه بده یا نه؟ پریا بین دوراهی زندگی مونده و این هردوتا راه شاید آغازگر تباهی اون باشه! مقدمه: میگفتند: هرکسی در زندگیاش سختی هایی رو تجربه میکنه که باید مقاومت کنه... باید تحمل کنه... باید صبر و استقامت پیشه کنه و... باید وبایدهای دیگر... میگفتند: زندگی جادهای هست که گاهی هموار هست گاهی ناهموار... گاهی پر پیچ و خم وپر از سنگ ریزه ها... وگاهی صاف وهموار وبدون پیچ و خم و سنگ ریزهها... میگفتند زندگی همینه، باید تلخیها وشیرینیهایش را تحمل کنی... باید تلخی زندگی رو تحمل کنی تا وقتی به شیرینی زندگی میرسی ازش لذت ببری و قدرش رو بدونی... اگه این تلخی زندگی نباشه لذت زندگی شیرین میپره وهیچ وقت احساس نمیشه... ولی اونا نمیدونستن این تلخی زندگی برای منی که فقط سیزده سامه مثله زهر میمونه... زندگی من هیچ شیرینی نداشت همهاش تلخ بود و تلخ، مثله زهر... آره... من دارم تحمل میکنم، فقط تحمل... ولی نمیدونم تاکی دووم بیارم، تاکی؟! به صورت جذابش نگاه کردم، صورتش اخم داشت و سرش پایین بود... بالاخره بعداز چن دقیقه لب هاش از هم فاصله گرفت و گفت: - خب، میشنوم! سرم رو بلند کردم و زل زدم به چشمهاش، اون هم همین طور. از سوالش تعجب نکردم، منتظر همین سوالش بودم... پنجههای دستم رو دور فنجون چای قفل کردم و جرعهای ازش نوشیدم و گفتم: - موضوع از جایی شروع شد که... ویرایش شده 8 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 8 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
شیلا فرجی 62 ارسال شده در 3 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 3 بهمن 1399 (ویرایش شده) #پارت_1 پاییز سال... یکم مهرماه بانوری که از لابه لای پرده به صورتم تابیده بود پلکهام رو تا نیمه باز کردم، با انگشت شصت و اشارهام چشمام رو ماساژ دادم تا خواب از سرم بپره، بعد از چند ثانیه چشمام رو کامل باز کردم و به ساعت دیواری که روبهروی تختم روی دیوار آویخته شده بود نگاه کردم... ساعت هفت و بیست دقیقه بود، وقتی ساعت رو دیدم یکه خوردم و سریع و فرز از تخت بلند شدم. ناراحت بودم روز اول مدرسه دیر بیدار شدم، سریع آماده شدم و به سمت آینه رفتم. همه چیز عالی بود لباسام مثل همیشه مرتب بود و اتو کشیده، چشمهای قهوهای رنگم برق میزدند. با خوردن چند تقه به در به خودم اومدم. - دخترم چیکار میکنی؟ دیر شد مدرسهات آخه! کیفم رو از رو تخت برداشتم و گفتم: - مامان جون الان اومدم رفتم سمت مامان که جون مشغول آماده کردن لقمه بود، کنارش ایستادم لبخند به روش پاشیدم اون هم همینطور. - بیا این هم لقمهات بدو که دیر شد. دستش رو بوسیدم و گفتم: - مرسی در رو باز کردم و به بیرون نگاه کردم، همه درخت ها کم- کم داشتن لخت میشدن، زمین پر از برگهای نارنجی و زرد رنگ بود که زیبایی محلهمون رو دو چندان کرده بود. باعجله طول کوچه رو طی کردم و بالاخره به در خونهی نازی رسیدم، نفس زنان زنگ رو فشردم که صدای خواب آلود نازی به گوشم رسید. - الان میام پریا، صبرکن دو دیقه! با حرص جواب دادم. - باشه اومدنش چن دقیقه طول کشید. سردم شده بود عصبی خواستم دوباره زنگ رو بزنم که در رو باز کرد و به صورت عصبی من نگاه کرد و گفت: - سلام، ببخش یکم دیر شد. باعصبانیت گفتم: - سلام دیگ تکرار نشه. با این حرف من هردوتامون شروع به خندیدن کردیم. نازی بهترین دوستم بود در اصل مثل خواهرم بود، همدم من بود، من با نازی بزرگ شدم، از بچگی که چهار سالم بود تا الان که سیزده سالمه با نازی دوستم. یاد بچگیام افتادم، چقدر باهم بازی میکردیم. آهی از ته دلم کشیدم که ناگهان نازی مشتی نثار بازوم کرد. سرم رو چرخوندم سمتش و به حالت سوالی نگاهش کردم که گفت: - تو فکری! چت شده؟ با کمی مکث جواب دادم - هیچی نازی یاد بچگیامون افتادم، چه روزهایی بودند، نه؟ جواب داد: - چندان هم چیزی ازش نگذشته.. پوزخندی زدم و گفتم: - نه که الان میتونیم مثله قبل تو کوچه بازی کنیم! چشماش رو نازک کرد و گفت: - آره چرا نتونیم، کی میخواد جلومون رو بگیره؟! دستم رو تسلیم وار طرفش گرفتم و گفتم: - باشه... ما تسلیم، حق با توعه! این دختر یه ذره هم بزرگ نشده بود، هیچ تغییری تو زندگیش احساس نمیکرد... ولی ما واقعا بزرگ شده بوديم و نباید مثل بچهها فکر میکردیم. کی میدونست چه اتفاقاتی در زندگیش میافته؟! ویرایش شده 8 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 8 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
شیلا فرجی 62 ارسال شده در 4 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 4 بهمن 1399 (ویرایش شده) #پارت_2 بالاخره رسیدیم ایستگاه اتوبوس، منتظر سرویس مدرسه بودیم مثل همیشه نگاهم رو پایین انداختم که نازی صدام کرد جواب دادم: - بله؟ با چشم و ابروش به روبهرو اشاره کردو گفت: - میشناسیش؟! نگاهش کردم یه پسر جوون بود، نگاهم روش ثابت موند صورت جذابی داشت، چشم و ابروی مشکی رنگ، قدی بلند و کمی لاغر. رو صورتش اخم داشت تو فکر بودم که یهو صدای نازی دم گوشم پیچید: - جوابم رو ندادی! سرم رو چرخوندم سمتش و با اخمی که تو صورتم نشسته بود گفتم: - نه، نمیشناسم. - محو نگاهش بودی پریا - نه فقط داشتم آنالیزش میکردم همین! وگرنه تو میدونی هیچ پسری برام مهم نیس من اصلا به این چیزها فکر نمیکنم نازی. دهنش رو کج کرد و گفت: - میدونم پریا، دیوونه داشتم سر به سرت میزاشتم همین. جواب دادم: - باشه بیخیال بالاخره سرویس مدرسه اومد وسوار شدیم، سکوت کرده بودم و از شیشهی ماشین به بیرون نگاه میکردم. معلم وارد کلاس شد، همه به احترام معلم بلند شدیم و سلام کردیم.. معلم با مکثی کوتاه جواب سلاممون رو داد و گفت: بفرمائید! خودش رو معرفی کرد و سپس پشت میز نشست. زیر چشمی کل کلاس رو پاییدم، خوشبختانه همه یا بیشتر بچههای کلاس، همکلاسیهای پارسالم بودند، لبخند کمرنگی نشست رو لبام. سرم رو رو که بلند کردم دیدم معلم زل زده به من، خودم رو زدم به کوچه علی چپ که تابلو نشم. سرم رو انداختم پایین ولی دیگه خیلی تابلو بود. از کار خودم خندهام گرفته بود. معلم نگاهش رو از من برداشت و رو به بچهها گفت: - بچه ها لطفا کتاب فارسی تون رو در بیارید و درس اول رو یک نگاه بندازید، نمیخوام روز اول مدرسه درس بدم فقط واسه خودتون آروم بخونید. کتابم رو در اوردم ودرس اول رو نگاه کردم...یک شعر از سعدی بود شعر زیبایی بود: من ندانستم از اول که تو بیمهر و وفایی عهدنابستن از آن به که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی آن نه خال است و زنخدان وسر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سری است خدایی عشق و درویشی وانگشت نمایی وملامت همه سهل است، تحمل نکنم بار جدایی گفته بودم چوبیایی، غم دل با تو بگویم چه بگویم؟ که غم از دل برود چون توبیایی شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن تا به همسایه نگویدکه تو درخانهی مایی سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد که بدانست که دربند تو خوش تر که ز رهایی شعر سعدی بالاخره تموم شد ولی من هی دوست داشتم اون رو دوباره بخونم. منتظر زنگ مدرسه بودم که به صدا دربیاد تا زودتر برم خونه، بعداز چن دقیقه زنگ خورد و من با سرعت ازکلاس خارج شدم و رفتم به حیاط مدرسه. منتظر نازی بودم. بارون نم- نم میبارید، بوی خاک همه جا رو گرفته بود، دوست داشتم تند- تند نفس بکشم که بوی خاک رو احساس کنم، هر وقت بارون میبارید بیرون میرفتم و تا وقتی که خیس نمیشدم به خونه نمیاومدم. دستام رو از جیبم درآوردم و به حالت نیایش نگه داشتم تا قطرههای بارون رو روی دستم احساس کنم. این کار حس خوبی به من میداد. بالاخره نازی اومد و رفتیم سوار سرویس مدرسه شدیم. قطرههای بارون روی شیشهی ماشین نشسته بود و یکی پس از دیگری آروم آروم سُر میخورد و میرفت پایین، بارون چه آرامشی به من میداد، حتی این چیزهای کوچیک هم من رو آروم میکرد. این کار، کار خدا بود، شاید این کا رو میکرد تا کمتر به فکر خانوادهام بیفتم و دلتنگشون نشم... ماشین که وایستاد من و نازی پیاده شدیم، نگاهی به نازی انداختم که گفت: - اگه از فکر و خیال در اومدی بریم خونه! - فکر وخیال چیه؟! - باشه زودتر بریم خونه بارون میباره خیس میشیم، درضمن گشنهام شده. در جوابش فقط سرم رو تکون دادم و بقیه راه رو با سکوت طی کردیم. ویرایش شده 8 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 7 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
N.a25 50,852 ارسال شده در 4 بهمن 1399 Share ارسال شده در 4 بهمن 1399 سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ➖➖➖➖➖ 🚫 لطفا قبل از نگاشتن رمان، قوانين انجمن مطالعه فرماييد.👇 https://forum.98ia2.ir/topic/53-قوانین-نوشتن-رمان ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/77-آموزش-نویسندگی ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @Tara.S ناظر: @Ghazal123 ویراستار: @مثلِ پری به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. @شیلا فرجی ➖➖➖➖➖ *درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست.* ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 4 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
شیلا فرجی 62 ارسال شده در 4 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 4 بهمن 1399 (ویرایش شده) 🌺🌺🌺🌺 #پارت_ ۳ شش روز از شروع مدرسهها گذشته بود و من هر روز که با نازی میرفتم مدرسه اون پسر اخمو رو میدیدم.. روز هفتم که مثل همیشه با نازی رفتیم ایستگاه اتوبوس، اطرافم رو که نگاه کردم اون پسر رو ندیدم، برام جای سوال پیش اومد که چی شده و چرا نیومده؟!مگه امروز مدرسه نمیره؟! باید از نازی بپرسم شاید اون بدونه! تردید داشتم که بپرسم یانه، این سوال رو بپرسم چه برداشتی میکنه؟! با خودم گفتم نه باو نازی منو میشناسه برداشت بدی نمیکنه! زبونم رو تر کردم و گفتم: - نازی؟! نگاهم کرد وگفت: - جونم؟ چیشده؟ با مکثی کوتاه گفتم: - یادته روز اول مدرسه یه پسری رو نشونم دادی گفتی میشناسی؟! گفتم نه، هر روز میدیدیمش اما امروز پیداش نیس نه؟ - آره منم نمیبینمش، سوال اینجاس که... حرفش رو قطع کردم و گفتم: - که به من چه ربطی داره؟! - خب آره، تعجب کردم، اولین باریه که میبینم سراغ یه پسری رو ازم میگیری. باور میکنی شوکه شدم؟! - تو هم باور میکنی دليل پرسشم رو نمیدونم، پس لطفا سوالی نپرس. - نه باو جای سوالی نمیمونه که، عاشق شدی رفت پری جون! این رو گفت و خندید. خندههاش رو اعصابم بود - نازی میشه بس کنی، این چرت و پرتا چیه میگی؟! دست از خندیدن برداشت و گفت: - حالا چرا جوش میزنی؟ راست میگم خب! - دختر تو خل شدی، چی میگی منو نترسون! - ترس چیه باو، یه حس زود گذره - اگه نباشه چی؟ - هست پری، نگران نباش. - آخه دلم براش تنگ شده، دوس دارم هر روز میرم مدرسه ببینمش. هر روز بخاطر اون زود از خواب پا میشم تا ببینمش. - نه دیوونه، تا دو سه روز نبینیش فراموشش میکنی - امیدوارم بعد از برگشت از مدرسه ناهار نخوردم اشتها نداشتم، حرفهای نازی ذهنم رو درگیر خودش کرده بود. آخه من فقط سیزده سالم بود، من نمیخواستم عاشق بشم، عشق منو از تموم هدفهام دور میکرد، هدفهايی که از بچگی داشتم که درس بخونم و روانشناس بشم تا همه بهم احترام بزارن. ویرایش شده 8 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 8 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
شیلا فرجی 62 ارسال شده در 6 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 6 بهمن 1399 (ویرایش شده) 🌺🌺🌺🌺 #پارت_ ۴ موقع فکر کردن خوابم برده بود، ناگهان باصدای زنگ از خواب بیدار شدم و به سمت در رفتم، مثل همیشه نازی بود. - سلام خواب آلو - سلام، نه باو دراز کشیده بودم، یهو خوابم برده. - آها! میگم اگه میخوای آماده شو بریم بیرون، بچه هارو هم صدا کنیم بریم پاتوق در مورد عشق جدیدت هم بهشون بگیم. باخنده گفتم: - باشه تو هم! همهاش عشق عشق میکنی، ایشالا سر تو هم بیاد باخنده گفت: - باشه حالا میای بریم یا نه؟ - آره میام دو دقیقه صبر کن آماده شم. به راه افتادیم، ذهنم باز هم بدجوری درگیر شده بود، فکم داشت منقبض میشد. دستی روی شونهام نشست سمتش برگشتم با نگرانی نگاهم کرد، اشک تو چشمهاش حلقه زده بود. - پریا؟! بس کن دیگه همهاش تو فکری، ذهنت رو درگیر نکن؛ آروم باش ویه نفس عمیق بکش. سرم رو به نشانهی مثبت تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم، ولی فایده نداشت بغض کل وجودم رو فرا گرفته بود. باید از نازی فاصله میگرفتم و یک جایی میرفتم تا خودمر و خالی کنم نمیخواستم من رو تو این حال ببینه تا الانش هم نگرانش کرده بودم بنابراین بهش گفتم: - نازی من میرم جای همیشگی، تو هم بچهها رو صدا کن بیاین اونجا. منتظر جوابش نشدم و به سرعت ازش دور شدم. بالاخره به صخرهای که کنار دریا قرار داشت رسیدم. من و چهار تا از دوستای صمیمیم همیشه میومدیم اینجا و روی صخره مینشستیم و دریا رو تماشا میکردیم که غمهامون رو فراموش کنیم. روی صخره نشستم و به افق دریا زل زدم ... خورشید درحال غروب کردن بود، حس خوبی بهم دست داد، ناگهان خندهام گرفت و ازته دلم خندیدم. صدای خندهام خیلی بلند بود، راحت بودم چون کسی اطرافم نبود که صدام رو بشنوه، میون خندههام گریه ام گرفت، اشک گلوله گلوله از چشمهام میبارید. به آسمون بالای سرم نگاه کردم و گفتم: چیه؟ تو هم بهم میخندی؟ آره؟ فکر کردی من تسلیم میشم، نه؟! آره من عاشق شدم ولی تسلیم نمیشم، من خیلي قویام. تو خانوادم رو ازم جدا کردی تا من رو زمین بزنی، موفق نشدی، حالا هم این بازیه جدیدته؟ آره؟! من سرنوشتم رو خودم رقم میزنم، خودم میسازمش، توی سرنوشت نمیتونی منو شکست بدی... ویرایش شده 8 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 7 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
شیلا فرجی 62 ارسال شده در 7 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 7 بهمن 1399 (ویرایش شده) 🌺🌺🌺🌺 #پارت_۵ ناگهان از پشتم صدایی شنیدم که میگفت: - هرچقدر که در مقابل اتفاقهای چاره ناپذیر ایستادگی کنیم و بر علیه سرنوشتمون عکس العملی نشون بدیم نه تنها تغییری نمیکنه بلکه باعث عذاب و رنج دو چندان نیز برای خودمان خواهد شد. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. ماهک بود با خواهردو قلویش مارال، نازی و سوگل هم اونجا بودند... با چشمهای نمدارم بهش نگاه کردم که ادامه داد: - به قول یه نفر برای تمام دردهای دنیا، یا مدارا یا چارهای هست یا نیست. اگه چاره ای هست، برای بدست آوردنش تلاش کن. واگر چارهای نیست فراموشش کن و فکرش رو نکن. حالا انتخاب با خودت هست، یادت باشد هیچ چیزی غیر ممکن نیست... چند قدمی به من نزدیک شد، من هم به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم، اشک امونم نداد و زود گونم رو خیس کرد دیگه توان مقاومت نداشتم حتی نمیتونستم اشکام رو کنترل کنم، چقدر بدبخت بودم! از یک طرف دلم برای خانوادهام تنگ شده بود از طرفی هم دلتنگ اون پسر بودم، خیلی دلتنگش بودم! بازهم صدای ماهک تو گوشم پیچید: - فقط یه راه برای خوشبختی وجود داره، اونم کاهش نگرانی در مورد چیزایی که مافوق قدرت ما قرار گرفته اند. مارال حرفش رو تایید کرد و گفت: - ببین پریا جون همهی ما درطول زندگیمون با اتفاقهای ناخوشایند روبهرو میشیم که جز پذیرفتن اونها راه ديگهای نداریم، در همچنین موقعیتی یا باید با اونها مدارا کنیم یا اینکه دست به عصیان بزنیم و بر علیه چنین اتفاقی طغیان کنیم که نتیجهای جز اینکه زندگی خود را خراب کنیم نخواهد داشت... و در ادامه گفت: - تو باید این اتفاق رو بپذیری زیرا پذیرفتن اون اولین قدم برای پیروز شدن و غلبه به نتایج زجر آور است، فهمیدی؟ سرم رو به نشونهی مثبت تکون دادم که سوگل گفت: - پریا جون حرف آخر رو من میزنم بعد ختم کلام، تصمیم به عهدهی خودت. وقتی عقل مابه ما حکم میکنه که در برابر حادثهی غیرقابل درمان قرار گرفتهایم و همین است و بس! اون موقع هست که ماباید تسلیم بشیم و دیگه به پس و پیش توجه نکنیم و آرزوهای غیرممکن رو رها کنیم. والسلام! حرفاشون گیجم کرده بود نمیدونستم چی بهشون بگم، حرفاشون درست بود باید بهش فکر میکردم. ماهک: پریا ما از اینجا میریم و تنهات میزاريم تا به حرفامون فکر کنی.... ویرایش شده 8 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 6 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
شیلا فرجی 62 ارسال شده در 10 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 10 بهمن 1399 (ویرایش شده) 🌺🌺🌺🌺 #یادم_نمیکنی #پارت_ ۶ سرم رو تکون دادم و اونها هم همزمان با تکون دادن سرم از من دور شدند... من موندم و دردهام وتنهاییهام با دلی پر... من بر سر دو راهی زندگی قرار گرفته بودم. با پریشان حالی به دريا نگاه میکردم و به فکر این بودم که چه کاری باید انجام بدم... یا باید این عشق رو قبول میکردم وبا عشق یک طرفهام تا آخر عمرم با حسرت زندگی میکردم یا اینکه اون پسر روبه خودم جذب میکردم که باغروری که من داشتم غیر ممکن بود. هیچ وقت جرات انجام اینکار رو نداشتم، اون باید به سمتم میومد ولی حتی اون نگاهم هم نمیکرد، یا اون زیادی سر به زیر بود یا خودش عشق دیگهای داشت... من در زندگیم مشکلات زیادی داشتم، من از عشق میترسیدم و ازش فراری بودم. مطمئن بودم عشق همیشه عواقب بدی داره اگر یک بار شکست بخوری، اگه فقط یه بار قلبت بشکنه دیگه هیچ وقت نمیتونی تیکههای شکستهی قلبت رو جمع کنی. روحیهات خراب میشه، افسرده میشی، مریض میشی، کم اشتها میشی و کلی مریضیهای دیگه... سخته! خیلی سخت... کسی که من بهش دل بسته بودم با تصوری که من ازش داشتم آدم بداخلاقی بود و شاید هم نبود ولی خب این تصور من بود، من که هیچ شناختی ازش نداشتم. دلم میگفت دلش پیش یکی دیگ گیره و فکر کردن به اینا خیلی عذابم میداد. از یه طرف دوری از خانواده ازیک طرف ترس دوری از این... خانوادهام تهران بودن، وقتی داشتن میرفتن ازم خواستن منم باهاشون برم ولی من قبول نکردم، نمیتونستم مامان بزرگم رو تنها بزارم، دلم براش تنگ میشد ولی الان خیلی پشیمون هستم. کاش باهاشون میرفتم شاید اگه میرفتم الان این اتفاق برام نیفتاده بود و این همه درد و عذاب نمیکشیدم. پوفی کردم و گفتم: - خدایا! چیکارکنم؟ وقتی دردی بهم میدی درمونش رو هم بده، آخه اینکارت چه حکمتی داره؟ آهی از ته دلم کشیدم تو این مدت که داشتم فکر میکردم سرم پایین بود، سرم رو بلند کردم، خواستم پا شم برم خونه ولی نتونستم... پاهام سست شده بودن و توان راه رفتن نداشتم. دوباره به افق دریا خیره شدم، اینقد خیره شدم که احساس کردم همه جارو تار میبینم.ن فهمیدم صورتم کی خیس شده. با دستام رد اشکام رو گرفتم و پاکشون کردم. باز هم دلتنگی اومد به سراغم. @مثلِ پری ویرایش شده 15 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 3 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
شیلا فرجی 62 ارسال شده در 14 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 14 بهمن 1399 (ویرایش شده) 🌺 #یادم_نمیکنی #پارت_۷ بدجوری دلتنگ بودم... دلتنگ داداش شیطونم، داداشی که هر وقت از خواب بیدار میشد غیر ممکن بود بزاره من بخوابم، همهاش شیطونی میکرد. داداشم چهار سالش بود و چشمهای مشکی رنگ و درشتی داشت. وقتی میخندید چال روی گونههاش میفتاد، خیلی دلخوش بودم به بودنش. ولی اون دیگر اینجا نبود، اونم دلتنگ من بود، مطمئن بودم. هرموقع به مامانم زنگ میزدم داداش کوچولوم پشت تلفن گریه میکرد، جوری که گریه من هم در می آورد ولی وقتی باهاش حرف میزدم حسابی آروم میشد و فقط یک کلمه میگفت: - آبجی پریا تو روخدا بیا اینجا، دلم خیلی تنگته. و من هم در جواب میگفتم: - باشه سام میام، یه مدتی صبر کن به فکر آبجیم، هوووف!رهمیشه دعوا میکردیم ولی همدیگر رو خیلی دوست داشتیم و همیشه پشت هم بودیم. اسمش آرام بود و مثله اسمش واقعا آروم بود. اون هم مثله سام چال روی گونههاش داشت و با خندههاش دنیا رو زیبا میکرد. از فکر بیرون اومدم و سرم رو پایین انداختم زیر پایم کلی قلوه سنگ بودند، با پام بهشون ضربه زدم که پرت شدن توی دریا، صداش نیومد، آخه ارتفاع صخره تا پایین خیلی زیاد بود. باز هم نگاهم رو برای آخرین بار به خورشید انداختم و عقب گرد کردم و به سمت خونه دویدم. وقتی به در خونه رسیدم نفس- نفس میزدم، نفسم داشت بند میومد. چند بار پشت سرهم نفس عمیقی کشیدم که نفسهام منظم شدن. کلیدم رو از جیبم در آوردم و در رو باز کردم. هوا حسابی سرد شده بود ولی من اینقدر عمیق تو فکر رفته بودم که سرما رو حس نمیکردم. رفتم داخل خونه مامان جون کلی دعوام کرد ولی من به جواب کوتاهی بسنده کردم و گفتم: بیرون بودم... عادت نداشتم بخاطر کارهام به کسی توضیح بدم هر چند اون مامان بزرگم بود، کسی که بزرگم کرده بود و از هیچ محبتی بهم دریغ نکرده بود ولی برام فرقی نمیکرد. رفتم سر سفره نشستم و با بیحالی شامم رو خوردم. مامان جون مشکوک نگاهم میکرد، انگار همه چیز رو میدونست... بیتوجه به نگاهاش به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم، چشمهام رو بستم تا خوابم ببره وبه چیزی فکر نکنم. چند دقیقهای گذشته بود که ناگهان در باز شد، چشمهام رو تا نیمه باز کردم، اتاق تاریک بود، از بوی عطرش شناختمش مامان جون بود. زود چشمام رو بستم تا فکر کنه خوابم. به من نزدیک تر شد و بوسهای به پیشونیم زد و زیر لب شب بخیری گفت و رفت. چشمام رو دوباره بستم تا خوابم ببره. دوباره در باز شد. چشمام بسته بود، بوی عطرش به مشامم رسید، بوش خیلی تلخ بود، نه این بوی عطر مامان جون نبود پس کی بود؟! زود چشمام رو باز کردم و... @مثلِ پری ویرایش شده 15 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 2 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
شیلا فرجی 62 ارسال شده در 17 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 17 بهمن 1399 (ویرایش شده) 🌺🌺🌺🌺 #یادم_نمیکنی #پارت_ ۸ سایهی یک مرد رو توی اتاق دیدم... وحشت زده دستام رو، روی تخت ستون زدم و خودم رو به گوشه ی تختم کشوندم از ترس نفسم بالا نمیاومد هر چقدر خواستم جیغ بزنم ولی صدام درنیومد، دستام از ترس میلرزيد. رفت به سمت پنجره، نور ماه که پنجرهی اتاقم رو روشن کرده بود باعث شد من اون مرد رو ببينم. دیدمش خودش بود! مثله همیشه رو صورتش اخم داشت. آرمان بود، همون آدمی که عاشقش شده بودم. با اخم غلیظی، دست به سینه نگاهم میکرد. شوکه شده بودم از ترس به خودم میلرزیدم، مثله لالها شده بودم فقط لبام حرکت میکرد ولی صدایی ازش درنمیاومد... خیلی ترسیده بودم، همه جا تاریک بود. همین که به خودم اومدم، دیدم کنار تختم وایستاده، خودم رو بیشتر به عقب کشیدم و چسبیدم به دیوار. دستش رو به طرفم سوق داد، انگار منتظر بود دستش رو بگیرم ولی برای چی؟! کمی خم شد و خواست روی تخت بشیند با جیغ بلندی از خواب بیدار شدم. مامان جون هراسون وارد اتاق شد و با نگرانی گفت: چی شده دخترم؟! کابوس دیدی؟ سرم رو به نشونهی مثبت تکون دادم، با عجله رفت و برام آب آورد. آب رو خوردم، هنوزم ترس داشتم. خداروشکر کردم که فقط خواب بوده، یک خواب خیلی بد و وحشتناک. مامان جون با نگرانی پرسید: - خوبی دخترم؟میخوای شب پیشت بمونم؟ سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم: - نه خوبم مامان جون، برو بخواب نگرانم نباش فقط یه خواب بود... صبح ساعت شش و سی دقیقه از خواب بیدار شدم زود آماده شدم. رفتم سمت اتاق مامان جون، خواب بود. فکر کنم از نگرانی تا خود صبح خوابش نبرده بود که الان اینجوری خوابیده. لبخندی زدم و رفتم سراغ نازنین. سلامی کوتاه بهش کردم و اون هم زیر لب جوابم رو داد. ازش ممنون بودم، همیشه درکم میکرد و در سختیهای زندگیم عین یک خواهر پشتم بود. تموم مدت بینمون جز سکوت چیزی نبود که ناگهان دست نازی نشست رو شونهام، به سمتش برگشتم ونگاهش کردم، چشماش به جلو اشاره کرد. تعجب کردم از کارش به چی داشت اشاره میکرد... نکنه بازهم اون! با ذوق به روبهرو نگاه کردم، وای خدای من! خودش بود، آرمان من! اصلا باورم نمیشد، بهت زده نگاهش میکردم. خوشحال بودم ولی نمیدونم چرا دستام میلرزید. خیلی استرس داشتم، تپش قلبم بالا رفته بود، قلبم انگار داشت از جاش در میاومد. واقعا شوکه شده بودم. به ساعت مچیام نگاه کردم ساعت هفت و بیست دقیقه بود. تعجب کردم این وقت صبح کوچه ما چیکار میکرد؟! اون هم بدون کوله پشتی! با حرص توی دلم گفتم مگه این خونه نداره؟ بره تو خونهاش بگیره بخوابه... از اون ته دلم صدایی شنیدم: آخه به تو چه ربطی داره، باید از تو اجازه ميگرفت؟ من تو فکر بودم و اون هر لحظه نزدیک تر میشد، زل زدم به چشمهاش، به چشمهای مشکی رنگش... چشمهایی که دنیام بود، کسی که با نگاهش میتونست دنیا رو به من بدهد ولی... ولی ازم دریغ میکرد. به نازی اشاره کردم که به راهمون ادامه بدیم تا تابلو نشه، سرش رو تکون داد. دقیقا روبهروی ما بود، هرلحظه که نزدیک تر میشد استرس من هم بیشتر میشد. سرش پایین بود و باز هم تو صورتش اخم داشت سه قدم، دو قدم، یک قدم، اومد و ... @مثلِ پری ویرایش شده 18 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 2 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
شیلا فرجی 62 ارسال شده در 20 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 20 بهمن 1399 (ویرایش شده) #یادم_نمیکنی #پارت_ ۹ اومد و بالاخره از کنارم رد شد، حتی یک ذره هم نگاهم نکرد، برعکس اون یک ثانیه هم چشمم رو ازش نگرفتم حتی پلک هم نزدم فقط زل زدم بهش. وقتی از کنارم رد شد من هم همزمان با اون برگشتم و دوباره زل زدم بهش. دستاش تو جیبش بود و آروم راه میرفت، قدمهای آروم برمی داشت. همه چیز این آدم برام جذاب بود حتی راه رفتنش... اون با هر قدمی که برمی داشت دورتر میشد و دل من به دلش نزدیکتر. اون رفت و دل من روهم با خودش برد. من موندم با این دل وامونده. نازی دستش روی شونهام بود ولی من متوجه نشده بودم، ناگهان تکون محکمی به من داد که هق- هق کنان به طرفش برگشتم. اخم ریزی کرد و گفت: - پریا تورو خدا دیگه شروع نکن! بخدا ارزش نداره، خودت رو کشتی دختر. دلم میخواد نفرینش کنم ولی پریدم روی حرفش و گفتم: - مگه آرمان چیکار کرده؟! اون پسر خیلی پاکیه من ازش چیزی نمیخوام فقط میخوام ببینمش همین! - ولی... - ولی و اما نداره! نازی اگه بتونم فراموش میکنم. ایشالا که بتونم... با دهن کجی جواب داد: - فراموش؟! هه! تو وقتی میبینیش دست و پات میلرزه، قلبت تند۰ تند میزنه اون وقت میگی میخوای فراموش کنی؟! پریا واقعا داری کی رو گول میزنی؟خودت یا من؟ با تشر گفتم: - من هیچکس رو گول نمیزنم فهمیدی؟من باید فراموشش کنم، بايد... با عصبانیت گفت: - ببین پریا، فراموش کردن کسی که دوستش داری مثل این میمونه که بخوای کسی که نمیشناسیش رو به یاد بیاری، خیلی سخته! خیلی! بفهم... - نه من میتونم - باشه هرجور راحتی اصا بیخیال باو، بدو که مدرسه دیر شد - باشه - فقط یه چیز پریا! - جونم؟! - بخند تا من دلم آروم بگیره خندیدم یه خندهی کاملا مصنوعی، خندهای که بوی غم میداد، خندهای که غم و غصههام رو فریاد میزد. آره خندیدم، به خودم، به آرزوهای به باد رفتهام، به رویاهایی که همیشه میخواهند رویا بمانند و هیچ وقت به حقیقت تبدیل نشوند. هی دنیا! این نیز بگذرد... عیبی ندارد من دیگر با این موضوع کنار اومدم همین که از دور ببینمش برام کافی است. @مثلِ پری ویرایش شده 21 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
شیلا فرجی 62 ارسال شده در 30 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 30 بهمن 1399 (ویرایش شده) #یادم_نمیکنی #پارت_۱۰ بالاخره رسیدیم مدرسه، رفتم کلاس چن زود اومده بودم، کسی مدرسه نبود. یاد بدبختیهام افتادم باز. هیچ خوشی تاحالا در زندگیم ندیدم. درخانوادهام جز سرزنش، دعوا چیزی ندیدم. اون روز که رفتم کنار دریا و زار زدم فقط برای این حس مبهمی که در دلم بود نبود بلکه برای زیاد شدن مشکلاتم بود. بخاطر دوری از خانوادهام بود. خود این مشکل هم بود که در این سن کم دچارش شده بودم و راه فراری نداشتم. نتونستم رو احساساتم کنترل داشته باشم، چقدر بد بود. بالاخره از مدرسه برگشتیم. نازی رو صورتش اخم داشت البته بهش حق میدادم، منی که همیشه میخندوندمش، باهاش درد و دل میکردم، هر روز باهاش میرفتم خرید و سر به سرش میذاشتم. آره من دختر شیطونی بودم ولی اینطوری که من به هم ریخته بودم خیلی روی نازی تاثیر گذاشته بود، خیلی تنها شده بود. توی دلم ازش خیلی ممنون بودم که مجبورم نمیکرد باهاش حرف بزنم. ولی چقدر سکوت میکردم؟ چقدر؟! این سکوت خیلی عذابم میداد با اینکه میدونستم نازی میتونه آرومم کنه و میتونه بهم کمک کنه ولی باز هم سکوت داشتم. سکوتی که میتونست بیانگر خیلی چیزها باشه، سکوتی بود که هرکس توی چشمهام نگاه میکرد، میفهمید همه چیز رو... عشق، غم و غصه، دلتنگی، عذاب و خیلی چیزهای دیگر... معشوق من کسی بود که حتی یک بار هم به چشمش نمیاومدم، نه اینکه بهم اهمیت نده، به خاطر این بود که خیلی پسرِ سر به زیری بود و من از این رفتارش خیلی خوشم میاومد. توی دلم گفتم: - چرا آخه نامرد؟! فقط یک بار نگاهم کن و عشق رو تو چشمهام ببین، اون وقت اگه میتونی عاشقم نشو. فقط یه بار لعنتی! چرا یادم نمیکنی لعنتی... سنگینی نگاه نازی رو روی خودم احساس میکردم، به طرفش برگشتم و نگاهش کردم، تار میدیدمش؛ اشک تو چشمهام جمع شده بود. به ثانیهای نکشید که روی گونههام چکید. اگر بگم قطرههای اشک گونهام رو سوزوند دروغ نگفتم. دیگه پاکشون نکردم و گذاشتم سرازیر بشن. نگاهم رو به نازی بود که ناگهان به طرفم اومد و من رو تو آغوشش کشید و... @مثلِ پری ویرایش شده 30 بهمن 1399 توسط مثلِ پری 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
شیلا فرجی 62 ارسال شده در 5 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 5 اسفند 1399 (ویرایش شده) #یادم_نمیکنی #پارت_ 11 دیگ نمیخواستم سکوت کنم، دیگه بس بود سکوت کردن! باید خودم رو خالی میکردم و این آغاز شکستن سکوتم بود. نازی رو از خودم جدا کردم و بدون هیچ حرفی بهش زل زدم. منتظر بودم اون شروع کنه که لب زد: - آخه پریا چته چرا اینجوری میکنی ها؟ دیوونهام نکن! بغض داشت، نتونست جلوی بغضش رو بگیره و زد زیر گریه. خیلی ناراحت شدم همهاش تقصیر من بود، عذاب وجدان گرفتم با خودم گفتم کاش جلوی خودم رو میگرفتم. صدای گوش نوازش به گوشم رسید: - دختر چته؟ چرا خودت رو به این روز انداختی؟ چرا لعنتی؟! خواهر من اینجوری نبود هیچ وقت سکوت نمیکرد، خواهر من همیشه باهام حرف میزد و در برابر مشکلات زندگی خیلی مقاوم بود، خواهر من مثل سنگ بود و هیچ مشکلی نمیتونست ذوبش کنه؛ حالا چی شده؟ به خاطر آرمان اینطوری خودت رو باختی؟ وقتی جوابی ازم نشنید با عصبانیت گفت: - اون پسره ارزش نداره، فراموشش کن بره فهمیدی؟ فراموشش کن! آخرین کلمه رو باز هم تکرار کرد: - فراموشش کن! خواستم حرف بزنم که انگشت اشارهاش رو گرفت جلوی لبش و گفت: - هیس! پریا هیچی نگو! فقط فراموشش کن... لب زدم: - باشه بازهم سکوت... سکوت... سکوت بینمون به یک دقیقه نکشید که نازي دوباره لب زد: - پریا لطفا از حرفهام ناراحت نشو این آرمانی که به خاطرش این همه بهم ریختی اونی که تو میخوای نیست به خدا... مطمئن باش لیاقتت بهتر از اینهاست. با بی حوصلگی جواب دادم: - باشه نازی حق با تو هست -آفرین دختر! درضمن پریا نمیخوام بترسونمت ها ولی تو از الان باید خودت رو برای یک دنیای پر از غم و ناراحتی آماده کنی، اصلا خاصیت دنیا همینه، زندگی فراز و نشیب زیادی داره ولی تو تنها نیستی خدا هست، همیشه یار و یاور تو بوده... نه تنها یار و یاور تو بلکه یار و یاور همهی بندگانش هست. بهش توکل کن، بهش اعتماد کن؛ اگه در صلاحت باشه مطمئن باش به آرزوت میرسی. - باشه چشم نصیحتت تموم شد؟ - نصیحت چیه دختر دارم بیدارت میکنم! - باشه حالا من میرم خونه حالم خوش نیس - باشه فقط شب بیا بریم هیئت امکانش زیاده آرمان هم اونجا باشه. با ذوق گفتم: - واقعا؟ حالا هیئت کجاست؟ - همینجا، محله خودمون.. - اِ چقدر خوب! شب بیا خونهمون باهم بریم خب؟ - اشه فعلا - فعلا @مثلِ پری ویرایش شده پنج شنبه در 13:13 توسط مثلِ پری 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
شیلا فرجی 62 ارسال شده در پنج شنبه در 10:47 مالک Share ارسال شده در پنج شنبه در 10:47 (ویرایش شده) #یادم_نمیکنی #پارت_ 12 با بیحالی در خونه رو باز کردم. خونه خیلی ساکت بود! مامان جون هم خونه نبود؛ یعنی کجا رفته بود؟! از بس گریه کرده بودم صدام گرفته بود. رفتم سمت آشپزخونه و لیوان رو پر کردم از آب و سرکشیدم... خیلی خسته بودم حتی حوصلهی ناهار خوردن هم نداشتم، رفتم اتاقم جلوی آینه وایسادم، چشمهام حسابی قرمز شده، کاسه خون شده بود... پوووفی کردم و روی تخت ولو شدم، دلم یک خواب آروم میخواست، چشمهام رو بستم؛ بدجوری میسوخت... چند ساعتی بود که خوابیده بودم با باز شدن در اتاق چشمام رو باز کردم، مامان جون بود. - پریا دیگه پاشو! - نه مامان جون بزار بخوابم خستهام - مادر جون نازنین دو ساعته اومده منتظر تو هست. میخواستم زودتر بیدارت کنم نازنین نذاشت، زشته دخترم پاشو! - خب مامان جون زودتر میگفتی! - الان دیگه گفتم - باشه برم آبی به صورتم بزنم، تو هم به نازی بگو الان میام. مامان جون رفت و پشت سرش در رو بست، هوا حسابی تاریک شده بود؛ ساعت نزدیک هشت بود. آبی به دست و صورتم زدم و به سمت در رفتم. نازی روی مبل نشسته بود . متوجه حضور من نشد، حسابی تو فکر فرو رفته بود. رفتم سمتش و سلام کردم. ازفکر بیرون اومد و به من نگاه کرد و گفت: - سلام، خواهر ما چطوره؟ - خوبم نازی، تو چطوری؟ چرا زودتر بیدارم نکردی؟ - آخه دلم نیومد! گیج و منگ نگاهش کردم و گفتم: - یعنی الان آماده بشم؟ با دهن کجی گفت: - نه بشین من رو نگاه کن با خنده گفتم: - مسخره! باشه الان آماده میشم. طولی نکشید زود آماده شدم و رو به نازی گفتم: - دلم براش تنگ شده نازی با جیغ گفت: - چی؟ دستام رو جلوی دهنم گرفتم و گفتم: - هیچی بابا! ماه محرم رو میگم - آها... که اینطور! رفتیم بیرون، منتظر هیئت بودیم. یک ساعت گذشت ولی خبری از هیئت نبود. حسابی سردمون شده بود با نازی رفتیم خونه تا خودمون رو گرم کنیم نیم ساعت بود مشغول حرف زدن بودیم که یکهو صدای هیئت رو شنیدیم. سریع و فرز از خونه زدم بیرون، نازی هم دنبالم اومد. بیرون رو نگاه کردم، همه جا رو با چشمم پاییدم ولی آرمان رو ندیدم، نبود! آرمان من نبود... چشمهام نم دار شده بود، سرم رو پایین انداختم تا چشمم به چشم نازی نیفته؛ حوصلهی جر و بحث باهاش رو نداشتم. ناگهان نازی جیغ زد و گفت: - پریا! پیداش کردم، آرمان اونجاست و با انگشتش به روبهرو اشاره کرد. ذوق زده سرم رو بلند کردم و... @مثلِ پری ویرایش شده پنج شنبه در 13:22 توسط مثلِ پری 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .