M.M.MOSLEMKHANI ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ __________ _______________ __________ پارت ۱ فصل ۱ شب خیزک آهن گداخته با صدای "جیز" مانندی در آب فرو رفت، بخار گرمی ساطع شد و بوی سوختگی در هوا پیچید، مردجوان که پیشبند چرم و کهنه ای به تن داشت، با دست دیگرش چکش را برداشت و آماده خلقاولینشمشیر درآهنگری که از اجدادش به پدرش و از پدرش به او رسیده بود میشد که پسرکی دوان دواندرحالیکهتنها یکبالاپوشنخنما بهتنلاغر و استخوانی اش داشت وارد آهنگری شد و بریده بریده گفت:"آقا سهراب...شب خیزک...یک شب خیزک گنده." لبخندی تلخ بر لبان آهنگر نقش بست و زیر لب گفت:"چرا هر بار چیزی مانع تکمیل تو میشود؟" رو به پسرک کرد و پرسید:"درست شنیدم، گفتی شب خیزک مهران؟ سر و کله این لعنتی از کجا پیدا شده؟" -"در زیر زمین مسافر خانه آقا شیرزاد، من خودم رفتم و دیدمش، خیلی بزرگ بود، مثل یک قارچ غولپیکر با دوتا چشم سبز و درشت که بهمن زل زده بود و هرطرف کهمیرفتم دنبالم میکردند، راستش خیلی ترسیده بودم..." سهرابچهرهدرهمکشید و دندانقروچه کرد:"تو خیلیاحمقی پسرجان، تنها رفتی زیرزمین؟ نمیدانیچقدر اینموجود عجیب الخلقه خطرناک است؟" پسرک لب ورچید و چشمان آبی رنگش پر از اشک شد، ناله کنان گفت:"آقا شیرزاد...آقا شیرزاد مرافرستاد و گفت...او گفت انعام خوبی بهم میدهد..." -"وقتی بمیری انعام به چه کارت میآید؟ عیبی ندارد، دست از گریه کردن بردار، مرد ها به همین سادگی اشک هایشان را خرج نمیکنند، راه بیفت برویم." پیشبند را از تن درآورد، کوره را خاموش کرد و شمشیر را در پارچه ای پیچید و در انبار گذاشت، قبل از اینکه درب آهنگری را ببندد، از قفای آن کیسه ای سفید بیرون آورد که نصف جثه کوچک مهران بود و آنرا پرت کرد در آغوش پسرک. آنگاه با هم بسوی مسافرخانه شیرزاد راه افتادند که روی تپه ای مجاور به کوهستان قرار داشت و منظره ای بشدت زیبا و دلنشین داشت. آفتابپوست رامیخراشید و هوا بشدتگرم بود. سه نفر روی دریچه نیمه بازی وسط تالار پذیرایی مسافرخانه شیرزاد خم شده بودند، هرکدام روی لباس هایشان یک نیم کت قهوه ای رنگ به تن داشتند که نشان کارکنان مسافرخانه بود. آنکهازبقیه جثهاشبزرگتربود و ریشبزیداشت پرسید:"یعنی چه شکلی دارد؟" دیگری گفت:"میگویند روزها شبیه یک قارچ میشوند روهام." روهام بیشتر روی دریچه خم شد، صدایی شبیه به خر خر و شر شر آب بگوش میرسید:"حتماً خوابیده، مگر نه اردوان؟ میشنوید؟ خروپف میکند." دیگری که تا این لحظه ساکت بود باتمسخر گفت:"آنکه وقتی میخوابد خروپف میکند تویی روهام." روهام چهره درهم کشید و ناراحت شد، اردوان خندید و گفت:"اذیتش نکن مازیار...خب، این موجوداتاصلاً نمیخوابند، اینکه شما میشنوید صدای پاهایش است، اطراف را میکاود، چیزی شبیه به شاخک های مورچه." روهام با تعجب پرسید:"پا؟ او پا دارد؟ پس چرا روی زمین میخزد؟" صدایی از پشت سر آمرانه گفت:"هیس...صدایت را پایین بیاور احمق، ترساندن شب خیزک ها عاقبت خوشی ندارد." هر سه نفر از دریچه فاصله گرفتند و به سهراب که به همراه مهران تازه وارد تالار پذیرایی شده بود سلام کردند. سهراب بی توجه به آنها ادامه داد:"او نمیخزد روهام، چون پاهایش آنقدر کوچکند که زیر تنش دیده نمیشوند و مارپیچ حرکت میکند، راهرفتنش مانند خزیدن است....خبحالا بگویید ببینم شیرزاد کجاست؟" اردوان پاسخ داد:"ارباب مثل همیشه همینکه عرصه را تنگ دید زد به چاک." سهراب گفت:"خوب است، حوصله غرولند هایش را نداشتم، چند تا مهمان دارید؟" -"دوتا، یکی مرد و یکی زن." -"خوب گوش کنید ببینید چه میگویم، همینکه من و مهران از پله ها پایین رفتیم، دریچه را تا لبه میبندید، دوتایتان اینجا منتظر مانده تا بعد از دریافت علامت من دریچه را باز کنید، دیگری هم باید مهمان ها را به هر بهانه ای شده از مسافرخانه خارج کند، خوب فهمیدید؟" هرسه با سر علامت مثبت دادند و سهراب لبخند زد. لحظه ای بعد سهراب و مهراندرحال پایین رفتن ازپلههابودند، درحالیکه روهام و مازیار دریچه را ازنظر مخفیمیکردند. سهراب فانوس بدست جلو تر حرکت میکرد، او نجواگونه گفت:"تو باید نشان بدهی که دیگر مرد شده ای مهران." مهران که بازوانش از فرط حملِ کیسه دیگر جانی نداشت پرسید:"چطوری؟" -"با نابود کردن شب خیزک." مهران کیسه را روی پله زمین گذاشت و تته پته کنان گفت:"اما...اما من فقط...فقط یک بچه ام..." سهرابدست های اورا به آرامی گرفت و بالحنیگرم گفت:"نه مهران نه، من از بین آن سه تا کله پوک تو را انتخابکردم چون از آنها باهوشتر و شجاع تری، آنقدرشجاع که تنهایی آمدی این پایین و سرک کشیدی." او دروغ میگفت، همراه آوردن این بچه دلیل دیگری داشت. 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
..Raha.. ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ نویسنده گرامی! پست اول تون اشتباه هست. پارت اول بایست پس از تایید تاپیک توسط مدیر ارشد قرار بگیره. بدین ترتیب پست اول تاپیک مطالب زیر رو شامل میشه: نام نویسنده: نام اثر: ژانر: هدف: ساعت پارت گذاری: خلاصه: مقدمه: می باشد. این فرم رو پر کنید و در قسمت ویرایش سه نقطه بالای پست، جایگزین مطلب قبلی بفرمایید. سر تیتر تون هم مشکل داره. نحوه صحیح: رمان ... | (نام نویسنده) کاربر انجمن نودهشتیا پس از ویرایش پیام ها، در همین تاپیک پارت گذاری رو ادامه بدید و از باز کردن تاپیک مجدد و پیام تکراری در این تاپیک خودداری کنید. @M.M.MOSLEMKHANI 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده