مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 28 مهر، ۱۴۰۰ مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: شیاطین سرخ نویسنده: mahsabp4 ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه، تراژدی ساعات پارت گذاری: نامعلوم خلاصه: دست خونینم روی آینه حرکت میکند و گرد و غبار را از روی آن میرهاند. به راستی کسی که از درون آینه به من خیره شده است، خودم هستم؟ همان کودک شاد و سرزنده که صدای خندهاش از چند کوچه آنطرفتر هم به گوش میرسید؟ همان کودک دلسوز و مهربان؟ نه؛ من دیگر کسی که قبلاً بودم نیستم! اکنون یک من جدید متولد شده است! یک من جدید؛ سرد، مغرور و خودخواه. مگر چه میشود اگر کمی به خودم فکر کنم؟ کمی به خودم و انتقام! مقدمه: من یک جادوگرم، یک جادوگر پلید! دستانم را به خون آلوده میکنم، شاید کمی آرام بگیرم. دستهای آلوده به خون و مغزی پر از سیاهی! در میان بارانی از خون میایستم، سایهای سرد از جنس درد اطرافم را احاطه میکند و من، خودم را در میان نسیمهای خنکی از نفرت رها میکنم! با لذت لبخند میزنم، از مرزهای زندگی عبور میکنم و به آغوش مرگ پناه میبرم و مرگ را مانند آهنگی زیبا و ملایم که همه را به رقص وا میدارد، مینوازم؛ و تو از این مرز عبور کن و به سمتم بیا. دستانم را بگیر و من را از این محفل تاریکی جدا کن و باریکهی نوری از روشنایی نشانم بده! گالری رمان نقد و بررسی رمان ویراستار: @ Negin jamali☆ویژه☆ ناظر: @ negin yazdani ویرایش شده شنبه در ۰۹:۴۰ توسط Mahsabp4 ویراستاری Negin jamali 15 1 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد نسترن اکبریان ارسال شده در 30 مهر، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 8 آبان، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت اول ﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍ با قدمهایی آهسته در راهروی تاریک و خلوت قدم بر میداشت. راهرو در سکوت مطلق فرو رفته بود و تنها صدایی که باعث شکستن سکوت ملالآور راهرو میشد، صدای کشیده شدن و تق- تق کفشهای پاشنه بلندش بود. با دستش تنها شمع روشن درون راهرو را خاموش کرد، در اتاق را به آرامی هل داد و وارد شد. قربانیاش روی صندلی بیهوش افتاده بود و تمام صورت و لباسهایش غرق در خون بود. به آرامی در را پشت سرش بست و به او نزدیک شد. خم شد و سطل پر از آب جوشی که کنار صندلی بود را برداشت و با تمام توانی که داشت آب آن را روی سر و صورت او خالی کرد. قربانی با سرعت به هوش آمد و شروع به سرفه کردن و داد زدن کرد. لبخند روی لبش جای خشک کرد. آرام دستانش را لابهلای موهای او فرو برد و سرش را به عقب کشید: - بالأخره زمان تاوان پس دادنت فرا رسیده! *** به آرامی از میان مهمانان عبور میکرد و به جلو میرفت. دنبالهی بلند لباس مشکیاش روی زمین کشیده میشد و در اثر بادی که میوزید، موهایش در هوا به گردش در آمده بود. کم- کم توجه همه به او جلب میشد و حیاط رفته- رفته آرامتر میشد. از کنار هر میزی که میگذشت، افرادی که روی آن نشسته بودند، ناخواسته سکوت میکردند و به او خیره میشدند. البته که چیز جدید و جالبی نبود، همیشه همین بود. تا پا به درون مهمانیای میگذاشت تمام حاضرین به او خیره میشدند؛ گویی به غیر از این کار، هیچ کار دیگری نداشتند که انجام بدهند. از میان جمعیتی که به او خیره شده بودند، زنی را دید که احتمال کمی وجود داشت که اینک در آنجا حضور داشته باشد؛ آن هم زمانی که به گفتهی خودش به ایران سفر کرده تا به ملاقات همسرش برود و کمی کارهای شرکتشان را راست و ریست کنند. بسیار مودبانه دعوت او را نپذیرفته بود؛ اما اکنون در میان جمعیت در کنار خانوم مَراوی نشسته بود و بدون توجه به همه در صحبتهایشان غرق شده بودند. او با دستش به مردم دور و اطرافش که هنوز به او خیره بودند اشاره کرد و صدای آرامی گفت: - از خودتون پذیرایی کنید. و سپس با لبخند به سمت خانم آشا و دوستش خانم مراوی رفت. آرام از پشت سر به آنها نزدیک شد؛ چیزی نمانده بود به آنها برسد که با شنیدن حرفهایشان همان جا ایستاد. خانم آشا با تمام نفرتی که در تک- تک کلماتش مشخص بود رو به خانم مَراوی گفت: - صبر کن هنوز نیومده پایین همه چیز آروم، همین که بیاد پایین مثل گرگی میون برهها دیده میشه! به جای اینکه لبخند روی لبش پاک شود، لبخندش رفته- رفته بزرگتر میشد و در دلش به ابله بودن این پیرزن خندید. آرام و بدون سر و صدا از پشت سر به آنها نزدیک شد و دستش را روی شانه خانم آشا که اکنون داشت مثلاً در مورد خانهی فکستنی او با خانم مراوی حرف میزد، گذاشت. بلافاصله ساکت شد و با ترس از جایش پرید. با دیدن او که بالای سرش ایستاده و با لبخند خیره نگاهش میکرد، با ترس به سرعت دستش را جلو آورد: - عزیزم، فلور جان! خیلی وقته ندیدمت دلم برات تنگ شده بود. خانم مراوی که رنگش مانند رنگ لباس سفید بلند شده بود، با دستپاچگی گفت: - درسته عزیزم! چه خوب شد که این مهمانی رو برگذار کردی. خیلی وقت بود اینطور دور هم جمع نشده بودیم. فلور با هر دوی آنها دست داد و سپس با اشارهی دستش آنها را به نشستن دعوت کرد، خودش هم روبهروی آنها روی مبل تک نفرهای نشست. - من هم میتونم بگم کمی؛ اوم، آره! فقط کمی دلتنگتون بودم. با زدن این حرف فلور چهرهی خانم آشا و مَراوی به سرعت در هم رفت؛ اما چیزی نگفتند و به لبخند ژکوند زدنشان ادامه دادند. پنج دقیقه گذشته بود و هنوز هیچکدام لب از لب باز نکرده بودند. شاید چون مَراوی و آشا دیگر حرفی برای گفتن و فلور هم حال و حوصلهی شنیدن صدای آنها را نداشت. فلور به دور و اطرافش نگاهی انداخت و سپس سکوت بینشان به دست خودش شکسته شد؛ رو به خانم آشا گفت: - دخترتون، باران جان رو نمیبینم، تشریف نیاوردن؟ خانم آشا لبخندی زد و گفت: - با دوستهاش رفته بود بیرون، نتونست بیاد؛ گفت که از طرفش ازتون معذرتخواهی کنم. فلور دستی در هوا تکان داد؛ گویی میخواست پشهی مزاحمی را دور کند و با لحن کنایتآمیزی گفت: - اوه نه، اشکالی نداره. من دیگه باید برم به بقیهی مهمونها هم سر بزنم! از جایش بلند شد و ایستاد. دستش را دراز کرد و ظرف پر از سالادی را که روی میز بود، به سمت خانم آشا کشید و با تمام لبخندی که صورتش را پر کرده بود، گفت: - تعارف نکنید و از خودتون پذیرایی کنید! سپس بدون توجه به چهرهی سرخ شده و برافروختهی او، از کنارشان گذشت و به جهت مخالف آنها حرکت کرد. ویراستار: @یگانه جان @JGR.LARA @Asma,N ویرایش شده 8 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 11 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 8 آبان، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت دوم ﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍ به سرعت و بدون توجه به کسی، از میان جمعیت عبور میکرد و گهگاهی جواب سلام بعضی از آنها را میداد و گاهی هم کنار چند نفری از آنها میایستاد یا کنارشان مینشست و دوباره به راهش ادامه میداد. سرش را پایین انداخته بود و بدون توجه به سِن رقص و افراد اندکی که در آن مشغول رقص بودند، از کنارش میگذشت که کسی بازویش را گرفت و محکم به عقب کشید. چیزی نمانده بود روی زمین بیافتد که دستی دور کمرش قرار گرفت و مانع از افتادنش روی زمین شد. با سرعت به سمت او برگشت و با خشم خیرهاش شد؛ اما با دیدن صورت خندان سامیار کم- کم خشمش از بین رفت و لبخندی جای آن را گرفت: - تو اینجا چیکار میکنی؟ کِی از پاریس برگشتی؟! سامیار لبخندی زد و آرام و ملایم با ریتم آهنگ شروع به تکان خوردن کرد و همزمان فلور را نیز با خود تکان داد: - همین امروز رسیدم و مستقیم اومدم اینجا. لبخند فلور بزرگتر شد و گفت: - خوبه، خیلی خوبه! - داشتی کجا میرفتی با این عجله؟ کار مهمی داشتی؟ فلور سرش را تکان داد و با لحن بیخیالی گفت: - نه بابا، هیچ کاری نداشتم؛ فقط میخواستم برم و سر جای همیشگیام بشینم، همین. سامیار ابرویی بالا انداخت و دستش را لحظهای از کمر فلور جدا کرد و ضربهی آرام و با احتیاطی روی سر فلور زد: - تو هنوز هم روی اون صندلی حساسی؟ خیالت راحت کسی جرأت نمیکنه روی اون صندلی بشینه وقتی میدونن جای مخصوص تو هست. فلور لبخندی زد و سرش را به آرامی بالا و پایین کرد. - خب، بیخیال این حرفها. بگو ببینم، کارت به کجا رسید؟ تونستی کارشون رو یکسره کنی؟ سامیار کمی از او فاصله گرفت، دست راستش را که دست فلور را گرفته بود بالا برد تا او چرخی بزند و بعد دوباره به او نزدیک شد: - یک درصد فکر کن نتونسته باشم، باند آر.تی.اس، پَر! صدای خندهی هر دو بلند شد و پس از مدت کوتاهی سامیار گفت: - تو چیکار کردی؟ شیری یا روباه؟ فلور چرخ دیگری خورد و دوباره به سامیار نزدیک شد: - به نظر خودت چی؟ سامیار بادی به غبغب انداخت و با غرور و ابروهایی بالا رفته گفت: -وقتی پیش من آموزش دیدی صد درصد یک گرگی! فلور خندهی بلندی کرد. - باند ریکاوری هم کارشون ساخته است، الآن جز یک مشت آدم بدبخت بیچارهی ضعیف هیچی نیستن. سامیار دوباره خندید. با تمام شدن آهنگ، دستانش را از دور کمر فلو باز کرد و دستش را گرفت. به سمت مبل و صندلیای که کنار سِن رقص قرار داشتند، رفت و هر دو روبهروی هم نشستند. سامیار چشمانش را دور تا دور حیاط گرداند و سپس به فلور چشم دوخت. - پرهام کجاست؟ نمیبینمش. فلور اخم ظاهری کرد و کمی به جلو خم شد. -تو چیکار آدمهای من داری؟ همهاش داری در مورد همه سؤال میکنی. سامیار لبخندی زد و به صندلی مبل تکیه داد. لیوانی پر از نوشابه برداشت و یک نفس سر کشید. - آخه چون خیلی برام مهم هستن، از اون لحاظ دارم درموردشون سؤال میکنم، مخصوصاً پرهام! فلور اخمهای ظاهریاش را از هم باز کرد و او هم به پشتی صندلیاش تکیه داد: - نمیدونم مشکلت با پرهام چیه؟ اون همیشه کارش رو خوب انجام میده. - من یک آدم بالغ سی و پنج سالهام؛ اما تو هنوز یک جوون بیست و سه سالهای، حالا به نظرت کدوممون بهتر میتونیم آدمها رو تشخیص بدیم؟ فلور شانهای بالا انداخت و گفت: - خب معلومه، تو! - و من هم میگم اون آدم کار نیست، اون هم توی باند به این بزرگی. - اما تو بیشتر از چند بار ندیدیاش. من که همیشه میبینمش، میدونم کارش رو خوب انجام میده. ویراستاری: @یگانه جان *** @JGR.LARA @Asma,N ویرایش شده 8 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 11 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 16 آبان، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت سوم ﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍ سامیار چشمانش را در حدقه گرداند و حرف دیگری نزد. فلور نیز نگاهش را به دور و اطراف و مردمی که همه مشغول خوش گذراندن بودند، چرخاند که پرهام را نیز در میان آنها دید؛ با عجله به سمتش میآمد. رنگ روی صورتش نبود و با آن سرعتی که میدوید گویی مُردهی متحرکی بود که از دست چندین نفر گریخته! نگرانی در تک- تک اجزای صورتش مشخص بود و همین خودش باعث نگرانی بود، زیرا هنگامی که پرهام همیشه خونسرد، اینگونه نگران و آشفته شود؛ یعنی اتفاق ناگواری رخ داده است! پرهام از دور، دستی برایشان تکان داد و به سرعت به سمتشان آمد. - چیزی شده؟ پرهام از شدت دویدن زیاد به نفس-نفس افتاده بود، دستش را روی قفسه سینهاش گذاشته بود و هوا را با تمام وجود به درون سینهاش میفرستاد. - اومدن اینجا، همهشون، باند ریکاوری، بهتون گفتم الآن وقت... فلور منتظر نماند تا حرف پرهام تمام شود و به سرعت از جا جست؛ یا شاید هم چارهی دیگری نداشت! زیرا تمام افراد باند ریکاوری از در و دیوار ویلا به داخل سرازیر میشدند و تمامی مهمانان با جیغ و فریاد به گوشهای از حیاط پناه میبردند باند ریکاوری تعداد محدود افرادی که هنوز وسط حیاط ایستاده بودند را به گوشهای پرتاب میکردند و با صدای بلند میخندیدند؛ تفریح همیشگیشان! اما حالا که شکست جانانهای خورده بودند، گویی از همیشه آتشینتر بودند؛ زیرا با تعداد افراد بیشتر و سلاح به مهمانی حمله کرده بودند. اکنون دیگر تمامی مهمانان، فلور، سامیار و پرهام در گوشهای از حیاط و باند ریکاوری گوشهی دیگر حیاط و درست روبهروی آنها ایستاده بودند. فلور جوش و خروش را در را در تک- تک سلولهای بدنش احساس میکرد. عصبانیت و تنفر از این باند، مانند ابرهای سیاهی به هم برخورد کرده بودند و گویی در تمام بدنش باران سیل آسایی بهوجود آمده بود و روی دریای طوفانی میریخت که هر لحظه ممکن بود کشتی روی آب را غرق کند. تاکنون کسی هیچوقت جرأت نکرده بود حتی کوچکترین مهمانی از او را به هم بریزد و حالا باند ریکاوری به خود این اجازه را داده بودند که به حریم خصوصیِ او پا بگذارند و به دریچهی مرگشان نزدیکتر شوند. یک نفر جلوتر از همه ایستاده بود که حتی اگر چشمان فلور بسته بود هم میتوانست او را بشناسد. فرهاد! فلور از جایش کمی تکان خورد و به آنها نزدیک شد. با لبخندی خونسرد و آرامشبخش، رو به فرهاد که نقاب مشکی به صورت داشت گفت: - اگر دوست داشتید توی مهمونیام باشید، میتونستید خیلی محترمانه به خودم بگید؛ اونموقع براتون یه کارت دعوت میفرستادم. اکنون دیگر روبهروی فرهاد ایستاده بود. دستش را آرام- آرام به صورت فرهاد نزدیک کرد و با تمام توانش نقاب را از روی چهرهی او برداشته، سویی پرتاب کرد. صورت کشیدهی فرهاد و آن لبخند حرصدرآر و خونسردش جلوی صورت فلور نمایان شد. فلور ادامه داد: - اینطوری که شما وارد شدید، خیلی بیاحترامی به صاحب مجلسه و... خب، صاحب مجلس هم هر کسی نیست؛ یکی هست که یکبار ازش شکست خوردید، اون هم همین دیشب. کم- کم لبخند از روی لب فلور پر میکشید و آتش خشمش لحظه به لحظه شعلهورتر میشد. از فرهاد فاصله گرفت و رو به آدمهای پشت سرش که همه آدمهای باند ریکاوری بودند، فریاد زد: - بهتون گفته بودم اگر یک نفر ازتون، فقط یک نفر نزدیک خونهام پیداش بشه، نمیگذارم زنده از اونجا خارج بشه؟ چه بسا که الآن همهتون با هم اومدید به استقبال مرگ! صدایی از هیچکس در نیامد. همه این حالت او را خوب میشناختند، چه کسی میتوانست این عصبانیت را ببیند و لب از لب باز کند؟ آن هم عصبانیت کسی که تک- تک مافیاهای ایتالیا از او ترس داشتند؟ فلور به فرهاد اشاره کرد و ادامه داد: - میبینم که وکیلتون رو هم با خودتون آوردید؛ اما باید بگم ذرهای برام ارزش نداره. فلور خندهی بلند و مستانهای کرد و دوباره جدی شد. دیگر نمیتوانست حضورشان را درون خانهاش تحمل کند، دستش آرام به سوی کمر لباس شب رفت و او را کشید وسط لباسش به اندازهی سه سانتیمتر باز شده بود و از بالای آن سر چیزی مشخص بود. دستش را به آن گرفت و هفت تیری را بیرون کشید و رو به فرهاد و افرادش گرفت. فرهاد هنوز با خونسردی به فلور لبخند میزد؛ گویی فلور آبنبات چوبی به سمتش گرفته نه یک تفنگ پر از گلوله را! - سریعتر از خونهام با پای خودتون برید بیرون تا مجبور نشدم کشون- کشون ببرمتون. فرهاد بالأخره دهانش را باز کرد و تنها کلمهای که از دهانش خارج شد،《باشه》بود؛ اما هنوز همانجا ایستاده بود و از جایش تکان هم نمیخورد. فلور تفنگش را به سوی آسمان گرفت و یک تیر هوایی شلیک کرد؛ اما این هم باعث نشد که فرهاد از جایش تکان بخورد یا خونسردیاش را از دست بدهد. @JGR.LARA @Asma,N @ همکار ویراستار♥️ پارتهای ۱ و ۲ و ۳ ویرایش شده 8 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 8 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 12 آذر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت چهارم ﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍ فلور دوباره تیری هوایی شلیک کرد؛ اما دوباره همان نتیجهی اول را داشت. دیگر صبرش لبریز شده بود؛ سر تفنگ را از روی آسمان برداشت و به سوی یکی از مأمورین گرفت و به سمتش شلیک کرد. تیر مستقیم به درون پایش خورد و با فریاد بلندی روی زمین افتاد و شروع به ناله و جیغ و داد کرد. چند نفری که دور و اطرافش ایستاده بودند، با ترس سر جای خود میخکوب شده بودند که مبادا؛ نفر بعدیای که از پا در میآمد خودشان باشند و چند نفر دیگری کنار پای او زانو زده بودند و مشغول وارثی پایش بودند؛ اما فرهاد هنوز خونسرد، با لبخندی که همیشه حرص فلور را در میآورد و چشمانی که هنوز آرامش در درونشان موج میزد، به فلور خیره شده بود. فلور صدای نزدیک شدن کسی را از پشت سرش شنید، به سرعت به سمت صدا برگشت و با دیدن سامیار که به سمتش میآمد، دستش را بلند کرد و روبهروی او گرفت. - خودم میتونم حلش کنم، نیازی به کمک ندارم. - اما... - گفتم نیازی نیست! فلور دوباره به سمت فرهاد برگشت. - تا مجبور نشدم به خودت شلیک کنم و وکیل محبوب رئیستون رو بکشم، از خونم گمشید بیرون! فرهاد دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد و با صدایی که خنده درونش موج میزد، گفت: - باشه، باشه میرم! من فقط اومده بودم پیغام همون رئیسم رو بهت برسونم. گفت که به نظرش کار دیشبت اصلاً عادلانه نبود و هر لحظه منتظر تاوان پس دادنت باشی. - برو بهش بگو نظرش اصلاً برام مهم نیست، اگر میتونه، خوشحال میشم که تاوان کارم رو پس بدم. سلام من رو به آریانا برسون! فلور لبخندی به او زد و پشتش را به آنها کرد و بدون توجه به مهمانان، سامیار و پرهام، از پلههای عمارت بالا رفت و تنها حرفی که از دهانش خارج شد 《مهمونی کنسله، همه برید بیرون》 بود. از در سالن وارد شد و یک راست به سوی اتاقی که یک ماهی میشد سری به آن نزده بود، رفت. درب اتاق را باز کرد و وارد شد. اتاق در تاریکی محض فرو رفته بود و تنها صدایی که سکوت اتاق را میشکست، صدای تق- تق کفشهای فلور و صدای کشیده شدن دنبالهی لباسش روی کف سرامیکی اتاق بود. با قدمهایی آرام و آهسته به سمت دو قاب عکس بزرگ روی دیوار رفت. دو قاب عکس که هر دو در کنار یکدیگر روی دیوار نصب شده بودند و از درون قابها دو فرد با لبخند به او خیره شده بودند. فلور دستش را بلند کرد و روی هر دو قاب کشید، روی قاب عکس تنها کسانی که در تمام زندگیاش یار و یاور و همراهش بودند؛ اما اکنون، فلور تنها مانده بود و از آن دو تنها دو قاب عکس که در کنار قاب هر کدام یک نوار مشکی باریک چسبیده شده بود و در زیر هر قاب عکس یک دفترچهی خاطرات و چند تکه از وسایلشان باقی مانده بود، از تنها خواهر و برادرش! فلور دستش را دراز کرد و یک گیرهی سر را از زیر قاب عکس خواهرش برداشت. یک گیره سر بنفش رنگ که با پولکهای سبز پررنگی تزئین شده بود، با نگاه کردن به آن دوباره خاطراتش جلوی صورتش جان گرفت و دوباره در آنها غرق شد. 《او و خواهرش هر دو در کنار یکدیگر روبهروی تلویزیون روی کاناپهی راحتی نشسته بودند که صدای بلند خنده و دست زدن کسی از داخل اتاق بلند شد و بعد هم برادرش از همان اتاق خارج شد. یک گیره سر در دست داشت و به سوی آنها میآمد، رنگ زشت گیره باعث میشد هر کسی به خنده بیافتد. رنگ بنفش زیرش و پولکهای سبز رویش! امید به سمت فلور و ترانه رفت و روبهروی آنها روی میز نشست. - ترانه، ببین چی برات درست کردم، قشنگ به قیافت هم میخوره رنگش، حال به هم زن! ترانه با نگاه کردن به گیره و صورت خندان امید صدای نامفهوم و عصبیای از خودش تولید کرد و با حرص به فلور نگاه کرد؛ اما با دیدن فلور که او هم مانند امید میخندید با حالتی عصبی از هر دو رو برگرداند. امید بدون توجه به چهرهی گرفته و عبوس او بلند شد که گیره را روی سرش بگذارد؛ اما ترانه با تکانهای شدیدی که میخورد سعی میکرد از این اتفاق جلوگیری کند. امید به سمت فلور که با لبخند به آن دو نگاه میکرد برگشت و با صدای بلندی که در برابر جیغ و فریادی که ترانه میکشید هیچ بود، داد زد: - فلور، بگیرش! فلور محکم هر دو دست ترانه را گرفت و کمی از تکانهای شدید آن کاست؛ اما این باعث نشد ترانه کاملا از تلاشش دست بکشد و طوری تکان میخورد که باعث میشد فلور نیز با او به اینطرف و آنطرف پرتاب شود. فلور یکی از پاهایش را به میز بند کرد و باعث شد برای لحظهای ترانه کاملاً بیحرکت بایستد و امید نیز از همین فرصت استفاده کرد و گیره را روی موهای او گذاشت. ترانه با قرار گرفتن گیره روی موهایش و گرفته شدن دستهایش توسط فلور دیگر دلیلی برای تکان خوردن نمیدانست یک گوشه ایستاد و با لبهای آویزان و با اخم به آن دو نگاه کرد. امید آیینهی کوچکی از جیبش بیرون کشید و روبهروی ترانه گرفت. ترانه با دیدن تصویر خودش درون آیینه کم- کم اخمهایش از بین رفت و لبهای آویزانش را غنچه کرد و با صدای آرامی گفت: - همچین بد هم نشده. با این حرف او دوباره صدای خندهی امید و فلور بلند شد؛ اما اینبار ترانه نیز با آنها همراه شده بود.》 صداهایی که درون سرش رژه میرفتند گویی همهی آنها همین دیروز اتفاق افتاده بودند. چهقدر زود گذشته بود و چهقدر زود همه چیز دیر شده بود. فلور روی تخت تک نفرهای که زیر پنجرهی اتاق که با پردهی مخملی پوشیده شده بود، دراز کشید و آنقدر به عکسهای خواهر و برادرش خیره شد که به خواب عمیقی فرو رفت. @JGR.LARA ویرایش شده 12 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 8 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 12 آذر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت پنجم ﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍ صبح روز بعد با نور شدیدی که به صورتش میخورد از خواب بیدار شد. نگاهی به دور و اطرافش انداخت تا منبع نور را پیدا کند و با دیدن پنجرهی بالای سرش که پردهی مخمل آن کشیده شده بود، از جایش بلند شد و ایستاد. به وضوح به خاطر داشت که دیشب هنگام خواب پردهی اتاق کشیده بود. چه کسی وارد اتاق شده بود؟ مطمئن بود که هیچکدام از خدمهی عمارت نبودهاند؛ زیرا آنها به هیچ وجه اجازهی ورود به این اتاق را نداشتند. فلور با شدت و سریع کفشهایش که از دیشب هنوز آنها را از پایش در نیاورده بود، درآورد. پاهایش درون کفشها خون مرده شده بودند و با درآوردن آنها و گذاشتن کف پاهای لختش روی زمین، سردی زمین در آنها نفوذ کرد و باعث شد احساس خوبی سراسر وجودش را بگیرد. با سرعت کفشهایش را به گوشهای پرت کرد و از اتاق خارج شد. با سرعت از عرض راهرو گذشت و به سوی سالن غذاخوری به راه افتاد. فلور میدانست در این موقع از روز تمام خدمتکارها در آن سالن جمع شده و مشغول چیدن میز برای خوردن صبحانه هستند. به سرعت از راهروی باریک اتاق تا سالن غذاخوری رفت و خود را از در ورودی سالن به داخل آن پرت کرد. - کی اومده توی اتا... فلور با صدای بلند داد زد؛ اما با دیدن سامیار که پشت میز طویل ناهارخوری درون سالن نشسته بود، صاف سر جای خود ایستاد. - تو اینجا چیکار میکنی؟ دیشب نرفتی؟ فلور به سمت میز رفت و روبهروی او روی بالاترین صندلی نشست و منتظر جواب به او خیره شد. - نه، نرفتم. مطمئن بودم حالت خوب نیست برای همین موندم همینجا. فلور ابرویی بالا انداخت و زیر لب طوری که سامیار متوجه حرفش نشود، گفت: - نیازی نبود اینجا بمونی. و سپس بدون زدن حرف دیگری مشغول خوردن صبحانهاش شد. بعد از تمام شدن صبحانهاش به طبقهی بالا رفت و لباسش را با یک لباس کوتاه که تا کمی پایینتر از رانش و به رنگ مشکی بود با چکمههای بلند مشکی رنگ و یک کت سفید که آن را آزادانه روی شانههایش انداخته بود، عوض کرد. کلید ماشینش را برداشت و از خانه خارج شد سوار ماشین شد و به سمت مقصدش، شرکت آر.تی.سام حرکت کرد. *** ماشین را روبهروی شرکت پارک کرد و پباده شد. امروز دیگر عزمش را جزم کرده بود که در این نبرد پیروز شود. به سمت ساختمان بلند و شیک شرکت حرکت کرد، وارد آسانسور شد و دکمهی طبقهی (نود) را فشرد. پنج دقیقه بعد روبهروی سالن شرکت ایستاده بود. از آسانسور خارج شد و به درون شرکت پا گذاشت. تابلوی بزرگی که نام (آر.تی.سام بزرگترین خبرگذاری) را نشان میداد درست روبهرویش قرار داشت. این چند روز آنقدر که در این مکان رفت و آمد داشت دیگر چشم بسته هم میتوانست مسیر آن را بیابد. از سمت چپ سالن بزرگ شرکت و درون یکی از اتاقها صدای بلند داد و بیدادی به گوش میرسید. - بهت گفته بودم اگر نتونی برام یه گزارش تهیه کنی مجبورم اخراجت کنم و الآن تو هیچ گزارشی بهم تحویل ندادی! صدایی دیگر که با آرامشی خاص درآمیخته شده بود، جواب داد: - میدونم قربان؛ اما باور کنید هیچ خبری دستگیرم نشد. همه جا رفتم و گشتم و حتی وارد خونهی رئیس باند شدم که فقط بتونم یک گزارش تهیه کنم؛ اما نه تنها چیزی دستگیرم نشد نزدیک بود خودم هم بمیرم. فلور با شنیدن صدای او لبخندی روی لبش نشست و به دنبال صدا وارد اتاق شد. مردی که مشغول داد و هوار بود دوباره دهانش را باز کرده بود و خواست شروع به داد و فریاد کند که با دیدن فلور جلوی در ساکت شد و با تعجب به او خیره شد. فلور که هنوز لبخندی روی لب داشت دستش را بلند کرد و گفت: - سلام! مرد دوم که پشتش به فلور بود با شنیدن صدای او به سمتش برگشت و با دیدن فلور اخمهایش را در هم کشید و با حرص و عصبانیت رویش را از فلور برگرداند. مرد اول آرام جواب سلام فلور را داد. - بله، بفرمائید؟ کاری داشتید؟ - بله، داشتم. اگر میشه سریعتر ایشون رو اخراج کنید، عجله دارم! مرد از شدت تعجب ابروهایش را بالا داد و طوری که انگار سنگ بزرگی به سر فلور خورده و دیوانه شده است، از بالا تا پایین یک بار او را برانداز کرد و گفت: - چرا باید اخراجش کنم؟ فلور از در فاصله گرفت و داخل شد و به سمت یکی از صندلیهای اتاق رفت و بدون اینکه منتظر تعارف کسی بماند روی آن نشست. - خودتون گفتید میخواید اخراجش کنید؛ پس هر چه زودتر این کار رو انجام بدید بهتره، وقتمون هم کمتر گرفته میشه! مرد دوم که تا آن لحظه در سکوت به چانه زدنهای آن دو سر اخراج کردن یا نکردن او بحث میکردند، نگاه میکرد، گفت: - نیازی نیست قربان، اون گزارشی رو که میخواید تهیه... مرد اول دستش را بلند کرد و روبهروی او گرفت تا آن را از سخن گفتن باز دارد و خودش گفت: - نیازی نیست، من تا الآن هم خیلی فرصت بهت دادم؛ اما باز هم چیزی نصیبم نشد، با نظر این خانم موافقم، تو اخراجی! قبلاً هم با هم تصفیه حساب کردیم، پس خیلی راحت میتونی با این خانم بری! و سپس از اتاق خارج شد. او به سوی فلور که در سکوت به جر و بحث آنها نگاه میکرد، برگشت و چشم غرهای به او رفت و به سرعت از اتاق خارج شد و فلور نیز پشت سر آن دوید. @JGR.LARA @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 17 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 8 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 12 آذر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت ششم ﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍ فلور به دنبال او به راه افتاده بود و او با تمام سرعتش از شرکت خارج میشد. فلور به سمتش دوید و دستش را از پشت کشید؛ اما او هنوز هم بدون توجه به فلور راه خودش را ادامه میداد و راه خروج شرکت را در پیش گرفته بود. اکنون دیگر به آسانسور رسیده بودند؛ همین که به آسانسور رسیدند، فلور با خیال اینکه او به همراه فلور وارد آسانسور میشود روبهروی آسانسور ایستاد، اما او راهش را کج کرد و به سوی پلهها رفت. قبل از اینکه بتواند از پلهها پایین برود، فلور با سرعت پشت لباسش را کشید و او را محکم به درون آسانسور پرت کرد که محکم به دیوارهی شیشهای آسانسور برخورد کرد و نزدیک بود روی زمین بیافتد که با گرفتن دستش به میلهی کنارهی آسانسور مانع از این اتفاق شد. فلور سریع وارد آسانسور شد که مبادا او از فرصت استفاده کند و از آسانسور خارج شود؛ دکمهی طبقهی همکف را فشرد و به سمت او برگشت. - وقتی صدات میکنم برگرد و بهم گوش بده. او بدون اینکه حرفی بزند چشم غرهای به فلور رفت و طوری ایستاد که پشتش به فلور باشد. فلور با عصبانیت دستش را روی بازوی او گذاشت و دوباره او را به سمت خودش برگرداند. - به پیشنهادم فکر کردی؟ جوابت چیه؟ بالأخره بعد از این همه وقت که روزهی سکوت گرفته بود، لبهایش را از هم گشود و گفت: - نه بهش فکر کردم و نه قرار هست که جوابی بهت بدم؛ یا بهتره بگم قبلاً جوابت رو دادم، نه، جوابم نه هست! فلور بدون توجه به حرفهای او به دلیل فکری که در ذهنش رژه میرفت لبخند پیروزمندانهای به صورت او که اکنون درست روبهروی فلور دست به سینه به آیینهی پشت سرش تکیه داده بود و به پاهایش خیره شده بود، خم شد و گفت: - مجبوری پیشنهادم رو قبول کنی، تو الآن دیگه اخراج شدی و هیچ کاری نداری. آرام- آرام دستهایش از هم باز شد، کمی فلور را نگاه کرد و دوباره پشتش را به او کرد. فلور که دیگر صبرش تمام شده بود با عصبانیت دوباره او را به سمت خودش برگرداند. - آرتا! آرتا با شدت دست فلور را کنار زد و با صدایی که کمی بلندتر از حد معمول بود، فریاد زد: - گفتم نه! نمیخوام این شغل رو داشته باشم، میفهمی؟ تو هم الآن میتونی بری و یک نفر دیگه رو پیدا کنی که بخواد بادیگاردت بشه، چون من نمیتونم این کار رو انجام بدم. تمام وجود فلور از عصبانیت پر شد. بدنش از شدت خشم گر گرفته بود و آنقدر داغ بود که گویی درون آتش قرار گرفته است. او کسی بود که تمام مافیاهای کله گندهی کشور از او میترسیدند و اکنون یک کارمند سادهی روزنامه اینگونه سر او داد و هوار کرده، حرف او را پس میزد و با او مخالفت میکرد! هیچکس؛ حتی آریانا، بزرگترین رقیبش در تمام باندهای کشور هم تاکنون به خودش چنین اجازهای نداده بود. حتی سامیار که استاد او بود هم با صدایی به این بلندی با او سخن نگفته بود و اکنون پذیرفتن این اتفاق از طرف کسی که در برابر او هیچ بود، در نظر فلور یک امر غیرعادی بود. او همیشه حتی یک صدای تقریباً بلند را که سر او داد زده باشد را خفه کرده بود؛ اما اکنون... حیف که هفت تیرش را همراه نداشت وگرنه یک گلوله نیز در سر این پسر خالی میکرد، حیف که تفنگ همراهش نبود و مهمتر از همه به او نیاز داشت. - اما من نجاتت دادم، تو زندگیات رو به من مدیونی، میتونستم همون شبی که رفته بودی برای شرکتتون گزارش جمع کنی، بهت اجازه بدم توی خونهی آریانا بمونی تا به دست آریانا بری اون دنیا؛ اما نجات دادم و الآن باید برام جبرانش کنی، نه؟! فلور پس از حرفهایش سکوت کرد تا بتواند ببیند چه تأثیری روی او گذاشته است و با دیدن آرتا که در فکر فرو رفته بود و به جلوی پایش خیره شده بود، مطمئن شد که تاثیر کافی را روی او داشته است. آسانسور به طبقهی اول رسید. فلور بدون توجه به آرتا که هنوز در آسانسور ایستاده بود از آسانسور خارج شد و سوار ماشینش شد و به سمت عمارت آریانا حرکت کرد. @JGR.LARA ویرایش شده 17 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 5 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 13 آذر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هفتم شیاطین سرخ ﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍ پس از بیست دقیقه رانندگی ماشینش را روبهروی عمارت آریانا متوقف کرد. در خانه کاملاً باز بود، گویی آریانا از قبل میدانست که امروز قرار است فلور به آنجا بیاید. ماشینش را از در خانه گذراند و روی سنگفرشی که مستقیم به درب سالن میرسید جلو رفت. حیاط بزرگ عمارت که به هزار متر میرسید هیچ جای خالی نداشت. حیاط سرتاسر، پوشیده از درختان و گلهای رنگارنگ بود. درختان سبز که به دلیل فصل پاییز برگ آنها تغییر رنگ داده بود و به رنگ نارنجی و زرد درآمده بودند، هر کدام از آنها یک باغچهی پر از گل رز را از دیگری جدا میکرد. با اینکه باغچهها پر از گل بود؛ اما در لبهی آنها نیز گلدانهای پر از گل دیگری دیده میشد. این تضاد رنگ عجیبی که در حیاط جریان داشت باعث میشد نقش و نگارهای سفید رنگ دیوار شیک و مجلسی حیاط بیشتر به چشم بیاید. در گوشهای دیگر حوض سفید رنگی دیده میشد که یک مجسمهی بزرگ از زنی که یک سبد گل را روی شانهی خود گذاشته، با یکی از دستانش آن را گرفته بود و با دست دیگرش دامنش را در دست داشت، قرار گرفته بود که از سبد پر از گل او قطرات آب زلالی بیرون میریخت. در کنار حوض یک تاب سفید قرار داشت که دورتادور آن را پیچکهای سبز و زیبایی گرفته بودند. تاب هنوز در حال حرکت بود، گویی تا چند لحظهی پیش کسی روی آن نشسته باشد. در روبهروی تاب و درست شش/هفت متر آنطرفتر یک میز گرد که چهار صندلی دور و اطرافش بودند، دیده میشد. دو گربه به رنگهای قهوهای و سفید روی میز نشسته بودند و با وقار و غرور مشغول خوردن شیری بودند که در ظرفهای مخصوصی برایشان ریخته بودند. فلور با دیدن پاپیونهای صورتی رنگ روی گردن آن دو، پوزخندی زد؛ نگاهش را از آنها گرفت و جلوتر رفت. بالای سرش و درست مکانی بالای سنگ فرشها و جایی که از آنجا به سمت سالن میرفت، از هر دو طرف درختانی به خم شده بودند و بالای سر او به هم متصل میشدند و شکل قلبی را به وجود میآوردند که این راهروی قلبی شکل تا روبهروی در سالن امتداد داشت. بالأخره روبهروی درب سالن متوقف شد. تنها جایی که هیچ گل و درخت یا چیز اضافهای جلوی آن را نگرفته بود، همان درب سالن بود که اگر آریانا میتوانست درون خانه را نیز گل و گیاه میکاشت! البته که این همه گل و گیاه رنگارنگ به شخصیت آریانا اصلاً نزدیک نبود! فلور پوزخندی به این تفکرش زد و از ماشین پیاده شد و به سوی سالن حرکت کرد. همین که پایش به درون سالن رسید نور شدید لوسترهای بزرگ سالن باعث شد چشمانش را برای لحظهای ببندد. هر زمان که پایش را به این مکان میگذاشت همینگونه بود. آریانا آنقدر خانهاش را غرق نور میکرد که برای دیدن جلوی پایش باید دستش را سپر چشمانش میکرد که مبادا کور شود! برعکس فلور که همیشه خانهاش در تاریکی محض فرو رفته بود. چشمانش را باز کرد و راه سالن بزرگ خانه را در پیش گرفت. لوسترهای بزرگ، کف سرامیکی سالن که به رنگ طلایی کمرنگی بود و از تمیزی برق میزد و دیوارهای سفید خانه با طرحهای شیک و زیبا به زیبایی و وقار عمارت بزرگ آریانا افزوده بودند. درون خانه گلدانهای اندکی یافت میشد؛ اما به جای آن فضای خانه با مجسمههای کوچک و بزرگ زیادی تزئین شده بود که این نه تنها از زیبایی آنجا کم نمیکرد؛ بلکه صد برابر به آن افزوده بود. فلور از میان مبلهای راحتی و سلطنتی درون سالن گذشت و به سوی سمت چپ سالن پیچید. در سمت چپ درب دیگری دیده میشد. به سوی آن رفت و وارد سالن بزرگ دیگری شد. این سالن تنها با دو مجسمهی فرشته بزرگ که در کنار یکدیگر قرار داشتند تزئین شده بود. فلور از آنها گرفت و در سالن چرخاند. در میانهی سالن پلههای پیچ در پیچ سفید رنگ قرار داشت که فرش طلایی زیبایی روی آنها قرار گرفته بود. از همانجا که ایستاده بود هم میتوانست تابلو فرشهای زیبا و گران قیمتی را ببیند که از مسیر پلهها تا بالای آنها روی دیوار نصب شده بود. دوباره نگاهش را درون سالن گرداند و به مبلهایی رسید که در سمت چپ سالن قرار داشتند. آریانا روی یکی از آنها نشسته بود و آیینهی کوچکی در دست داشت و از درون آن به خودش خیره شده بود. پوست سفیدش زیر آن همه نور، روشنتر دیده میشد. لبهای قلوهای او با رژ لب قرمزی رنگ گرفته بودند و برق میزدند، چشمان کشیدهی مشکیاش با خط چشم بلندی که کشیده بود، کشیدهتر دیده میشد. موهای لخت و بلند مشکیاش را اطرافش ریخته بود و باعث میشد صورت کشیده و لاغرش بیشتر به چشم بیاید. هنوز متوجهی حضور او نشده بود و با تکبر مشغول نگاه کردن خودش در آیینه بود. فلور کمی جابهجا شد تا در تیر رأس او قرار بگیرد. همین که آریانا او را درون آیینه دید جیغ بلندی کشید و آیینه از دستش روی زمین افتاد و به هزار تکه تبدیل شد. از جایش بلند شد و به سمت او برگشت. دستش را روی سینهاش گذاشته بود و با صدای بلندی نفس میکشید. فلور بدون توجه به او که کم- کم به خودش میآمد و سعی میکرد چهرهی سرد و مغرور همشگیاش را به خود بگیرد، جلو رفت و روی مبل بلندی که بالاتر از همه بود نشست. درست بود که نفس- نفس زدن آریانا تمام شده بود و سعی میکرد مثل همیشه خونسرد باشد؛ اما باز هم نمیتوانست عصبانیت بیش از حدش را کنترل کند. دستی درون موهایش کشید و با عصبانیت آنها را به پشت سرش راند و رو به فلور با دندانهایی که روی هم فشرده میشدند با صدایی که تمام تلاشش را به کار گرفته بود که آرام باشد گفت: - تو اینجا چیکار میکنی؟ فلور به پشتی مبل تکیه داد، دو پایش را روی یکدیگر انداخت، آرنج دستش را روی پاهایش گذاشت و چانهاش را به آن چسباند، با حالتی حرصدرآر که مطمئن بود آریانا را تا معرض انفجار میرساند، گفت: - اومدم پاداشم رو ازت بگیرم، یادت که نرفته؟ تو شکست خوردی! آریانا لحظهای چشمانش را بست و دوباره آنها را باز کرد. از شدت عصبانیت پوست سفید صورتش، قرمز شده بود. آریانا با تمام خودداریاش پوزخندی زد و با تمسخر گفت: - هه، اومدی جایزت رو بگیری خاله جون؟ چی میخوای حالا؟ - این عمارت رو! حالت چهرهاش خندهدار شده بود. لبهایش که تا لحظهای پیش با پوزخند تمسخرآمیزی تزئین شده بود اکنون لحظه به لحظه وا رفتهتر میشد. پوست سفیدش که به قرمزی میزد اکنون حتی سفیدتر از زمان عادی شده بود و چشمان مشکیاش دو- دو میزدند و در صورت فلور در حال جستوجوی چیزی بودند که بتواند ثابت کند حرفهای او شوخی زشتی بیش نیست. با تمام اینها هنوز از موضع خودش پایین نیامد و با صدای بلندی که نشان از خشم زیادش که سعی میکرد آن را کنترل کند، بود، فریاد زد: - چهطور جرأت میکنی؟ این عمارت رو؟ هه، فکرش رو هم نکن. فلور که تاکنون ساکت و آرام روی مبل نشسته بود، با عصبانیت از جایش برخاست که باعث شد کیفش که روی پایش قرار داشت روی زمین بیافتد و با صدایی که تولید کرد آریانا چند سانتی متری از او فاصله گرفت. اکنون اندک ترسی نیز درون چشمانش دیده میشد که این ترس از برخاستن ناگهانی فلور نشأت میگرفت؛ اما عصبانیت فلور کاملاً حقیقی بود و صد در صد به خود آریانا ربط داشت. او باعث شده بود که اکنون شعلههای خشم فلور دوباره روشن شوند. فلور با قدمهایی بلند به سمتش رفت، دو طرف شانههای او را گرفت و محکم به دیوار پشت سرش کوبید، صورتش را نزدیک صورت او برد و فریاد زد: - فکر کنم این عمارت در برابر کاری که تو با من کردی، چیز خیلی کمی باشه! تا فردا اینجا رو تخلیه میکنی، فردا که اومدم اینجا نمیخوام وسایل نجس تو رو توی عمارتم ببینم! آریانا به طوری که گویی کاملاً لال شده بود و توان حرف زدن نداشت فقط با نگاهی اشکآلود که ترس درونش موج میزد، به او خیره شده بود. بدنش کاملاً سست شده بود و اگر فلور او را نگه نداشته بود پخش زمین میشد که زمانی که فلور او را رها کرد نیز نزدیک بود چنین اتفاقی بیافتد؛ اما آریانا زودتر دستش را به پشتی مبلی بند کرد تا پخش زمین نشود. فلور پشتش را به او کرد تا از خانه خارج شود که با دیدن فرهاد که کنار درب ورودی سالن قرار داشت لحظهای مردد ماند؛ اما بعد بدون توجه به او به سمتش رفت. - چیه؟ به جای اینکه اینطوری به من خیره بشی برو رئیست رو جمع کن که پخش زمین نشه. فرهاد تازه با صحبت کردن فلور به خود آمد و با عجله به سوی آریانا رفت و دستش را گرفت و روی مبلی نشاند. فلور پوزخندی به این صحنه زد و به سرعت از سالن خارج شد. @JGR.LARA @آیلار مومنی @Neda ویرایش شده 17 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 6 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 13 آذر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هشتم شیاطین سرخ ﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍ پس از نیمساعت جلوی در خانه ایستاد و از ماشین پیاده شد. حدود پنجاه نفر با لباسهای کاملاً مشکی و اسلحه به دست روبهروی درب مشکی خانه ایستاده بودند که باعث میشد از دور مانند مورچههایی دیده شوند که گرد هم آمده بودند و در کنار پارچهی سیاه بزرگی ایستاده بودند. فلور همیشه این را میگفت:《همانقدر که افراد باند من کار بلد هستند، همانقدر هم میتوانند یک کار مهم را به راحتی در هم بشکنند!》 و اکنون دقیقاً حالت دوم بود. پنجاه زن و مردی که هنگام خروج از خانه به آنها گوشزد کرده بود که با تمام حواسشان از خانه مراقبت کنند و اجازهی ورود و خروج بدون اجازهی فلور را به کسی ندهند، اکنون بیخیال هر کدام گوشهای ایستاده بود و کار خودش را میکرد. حتی بعضی از آنها مشغول خوردن غدا بودند که فلور این موضوع را برای هنگامی که نگهبانی میدادند ممنوع کرده بود اما آنها دوباره چشم فلور را دور دیده بودند. نیمی دیگر از آنها نیز روی زمین دور هم نشسته بودند و مشغول بازی با تفنگهایشان بودند و از اطرافشان کاملاً غافل شده بودند، اما فلور نمیتوانست اکنون از دست آنها عصبانی شود؛ آن هم بهخاطر کارهایی به این کوچکی! در شب گذشته آنها کار خود را کاملاً خوب انجام داده بودند و باند بزرگ آریانا را شکست داده بودند. فلور از ماشین پیاده شد و به سوی آنها رفت. یکی از افرادی که در گوشهی در روی سکوی بلندی نشسته بود و مشغول خوردن ساندویچ پر از سوسیسش بود، زودتر از بقیه فلور را دید و همیت باعث شد ساندویچاش از دستش بیافتد. از روی سکو پایین پرید و تلاش کرد با صاف کردن گلویش توجه بقیه را به فلور جلب کند و خودش زودتر بقیه جلو آمد. صدای چکمههای پاشنه بلندش روی سنگفرش روبهروی خانه باعث شد بقیه به او خیره شوند و با دیدن او که به سمت فلور میرفت ناگهان با چهرههایی که ترس درونشان موج میزد همه از جایشان بلند شدند. آنهایی که مشغول خوردن غذا بودند به سرعت آنها را پنهان کردند و نیمی دیگر که مشغول بازی بودند به سرعت تفنگهایشان را برداشته و با عجله از جای خود بلند شدند و در کسری از ثانیه همهی آنها به ترتیب روبهروی او ایستاده بودند و تفنگهایشان را روبهروی خودشان گرفته بودند. دختری که به سمتش آمده بود روبهرویش ایستاد و تلاش کرد تا دهانش را باز کند و حرفی بزند؛ اما دوباره آن را بست. برای بار دوم دهانش را باز کرد؛ اما باز هم آن را بست. مشخص بود که میخواهد فلور را بابت این بیمسئولیتی که از خود نشان داده بودند، قانع کند؛ اما بهخاطر ترس شدیدش این کار غیرممکن بود. آمد برای بار سوم دهانش را باز کند که فلور با گرفتن دستش روبهروی ات مانع از این کار شد. - اشکالی نداره، یک امروز رو بهتون آسون میگیرم. صداهای مختلفی از روبهرویش بلند شد. هر کسی به شیوهی خودش از او تشکر میکرد. دختری که کنار فلور بود نیز تشکری کرد؛ اما هنوز هم گویی میخواست چیزی را بگوید. فلور به سمتش برگشت. - چیشده؟ انگار میخوای چیزی بگی. دخترک لبخند پر از ترسی زد و سرش را پایین انداخت و با صدایی که لرزش محسوسی در آن بود گفت: - خانم، باران خانم اومدن اینجا. فلور با شنیدن حرف او صبرش برای بار سوم در یک روز ته کشید و با صدای بلندی که میتوانست با چشم خود ببیند که ترس را درون وجود همهی آنها ایجاد میکند، داد زد: - مگه بهتون نگفتم تا زمانی که خودم اجازه ندادم نگذارید کسی بره داخل؟ حالا خودسر اون عجوزه رو راه دادید؟ فلور فریاد میزد و آنها همگی از ترس در خود جمع شده بودند و کوچکترین صدا یا حرکتی از خود نشان نمیدادند. حتی صدای نفس کشیدنشان نیز قطع شده بود. فلور از دست آنها جیغی کشید و به سمت درب حیاط کرد. همین را کم داشت؛ تنها در زندگیاش همین یک دانه را کم داشت که اکنون باران درون خانهاش نشسته باشد. آن دختر خودشیفتهی از خود راضی. باید دوباره حضور مکرر او را در خانه تحمل کند؟ ایندفعه دیگر نمیتوانست. در دلش بد و بیراهی به این روز نحس و باران فرستاد و وارد سالن شد. با وارد شدنش باران را روبهروی خود دید. مانند همیشه لباس قرمز کوتاهی پوشیده بود که بسیار به پوست سفیدش میآمد. موهای بلوند کوتاهش که کوتاهی آن تا روی گردنش میرسید، باعث میشد پوست سفید صورتش رنگ پریده به نظر برسد؛ اما با سایهی گلبهی رنگی که پشت چشمان قهوهای روشنش زده بود و لبهای قلبی شکلش که با رژ صورتی کمرنگی آراسته شده بود، باعث میشد رنگ پریدگی صورتش کمتر به چشم بیاید. او روی مبل دو نفرهای نشسته بود و با لبخند به فلور نگاه میکرد. فلور به اجبار لبخند مصنوعی به او زد و به سمتش حرکت کرد. باران از جای خود بلند شد و روبهروی او ایستاد، همین که فلور به او رسید دستش را بلند کرد تا با او دست بدهد. فلور بدون توجه به دست دراز شدهی باران، فقط نیم نگاهی به آن انداخت و گفت: - دوست ندارم با کسانی که ازشون خوشم نمیاد دست بدم. باران به جایی که از این حرف دلخور یا ناراحت شود، فقط لبخند بزرگتری به او زد و گفت: - همیشه از رک بودنت خوشم میاد؛ اما بعضی وقتها، خب، یکم غیر قابل تحمل میشن. فلور از زمانی که به یاد داشت خودش و باران همینگونه با یکدیگر صحبت میکردند. همینقدر رک، همینقدر بیپروا! به راحتی اینکه از هم خوششان نمیآید را به یکدیگر نشان میدادند. - برای چی اومدی اینجا؟ - خب رفته بودم سفر و دوباره برگشتم به جایی که قبلاً اونجا زندگی میکردم؛ کار اشتباهی انجام دادم؟ فلور روی مبل تکنفرهای نشست و باران نیز دوباره سر جای قبلی خود قرار گرفت. - کجا رفته بودی؟ خانم آشا گفت که با دوستهات رفتی مسافرت؛ درسته؟ فلور از همان اول هم به این موضوع شک داشت. باران هیچ موقع این وقت از سال به مسافرت نمیرفت. خودش همیشه میگفت اصلاً خوشم نمیآید در ماه آخر پاییز سفر بروم و اکنون سفرش زیادی غیر معقول بود. - درسته؛ خیلی هم سریع برگشتم، آخه اینجا خیلی کار داشتم! همان جوابی را داده بود که فلور انتظارش را داشت. فلور آنقدر خام و احمق نبود که منتظر بنشیند تا باران به او راستش را بگوید که در این دو هفتهای که نبوده کجا رفته است، او فقط میخواست مطمئن شود که باران به دروغ جوابش را میدهد. فلور زیر لب گفت: - تو همیشه اینجا کار داری. - چیزی گفتی عزیزم؟ باران عزیزم آخرش را کشیده و پر از تمسخر بیان کرد و فلور نیز مانند خودش جواب داد: - با خودم بودم عزیزم. اگر خستهای میتونی بری توی اتاقت استراحت کنی و البته پرهام هم اینجا نیست که بتونی ببینیش، رفته کاری رو برام انجام بده. باران از جایش بلند شد و روبهروی او ایستاد. - مشکلی نیست؛ بعداً هم میتونم ببینمش، میرم بالا تا کمی استراحت کنم، فعلاً! فلور چشمانش را در کاسهی سرش گرداند و مانند خود باران با عشوهی فراوانی گفت: - فعلاً! بعد از رفتن باران به اتاق خوابش، فلور متوجه شد خودش هم امروز خیلی خسته شده و بلند شد و به سمت اتاقش رفت تا کمی استراحت کند. @JGR.LARA @آیلار مومنی @Neda @ همکار ویراستار♥️ پارتهای ۶ و ۷ و ۸ ویرایش شده 17 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 6 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 13 آذر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت نهم ﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍﹍ در خنکای هوای گرگ و میشِ سپیدهدم، در جادهای کوهستانی پیش میرفت. در پایین کوهستان سیاهی شهر کوچک و مه گرفتهای نمایان بود. با عجله و حواسپرتی از تپه پایین دوید. در میان راه کم- کم هوای صاف و آسمان آبی در هم غرق میشدند و سیاهی مطلق همه جا را فرا میگرفت. ابرهای درون آسمان خشمگینتر از همیشه شروع به باریدن کردند و او در مه غلیظ اطرافش فرو رفت. باد شدیدی میوزید که باعث میشد موهایش یک جا آرام و قرار نداشته باشند و با شدت در صورتش زده شوند. در میان باد و باران شدید با سردرگمی به دور خود میچرخید به این امید که شاید راهی برای خروج از آن مه پیدا کند. در میان وزش شدید باد و صدای باران که تازه شروع به باریدن کرده بود، دو صدای دیگر به گوشش رسید. صدای دختر و پسری که در فاصلهی دوری از او جیغ میکشیدند و فریاد میزدند. صدای آن دو را شناخته بود، به وضوح میدانست که آنها چه کسانی هستند. فلور با صدای بلندی جیغ کشید: - امید، ترانه، شما کجا هستید؟ صدای جیغ و گریه ادامه داشت؛ اما هیچ صدایی بلند نشد که جوابش را بدهد. با عجله از تپه پایین دوید که خود را به صدای جیغ و فریاد برساند و خواهر و برادرش را نجات دهد؛ اما قدم اولی نه دومی، پای چپش جلوی پای راستش قرار گرفت و با سر روی زمین فرود آمد و از شیب بلند دره پایین رفت. - خانم؟ صدای کوبیدن شدیدی به در بلند شد. آرام چشمانش را باز کرد و روی تخت نشست. نفس- نفس میزد و سردی عرقهای درشت را روی پوست صورتش احساس میکرد. گلویش به شدت خشک بود و به زور میتوانست لبهایش را از هم فاصله دهد و صحبت کند. - بیا تو! در اتاق به آرامی باز شد و خدمتکاری سراسیمه وارد شد. - خانم یک نفر بیرون با شما کار داره. فلور فریاد زد: - مگه نگفتم تا بهتون اجازه ندادم کسی رو راه ندید؟ ساشا که رنگ صورتش پریده بود، با استرس کف دستانش را فشار میداد تا کمی از ترسش کاسته شود، گفت: - بله خانم، گفته بودید؛ اما، ایشون گفتن که خودتون گفتید بیاد اینجا. فلور با عصبانیت نفس عمیقی کشید و از روی تختش بلند شد. اول از همه خدمتکار را از اتاق بیرون انداخت تا یک ذره هم که شده، آرامش خاطر داشته باشد و سپس پارچهی حریری روی لباس خواب بلند و سفیدش انداخت و از اتاق خارج شد. کافی بود فقط کسی باشد که نخواهد آن را ببیند و همین کافی بود تا نصف بیشتر خدمتکارها را اخراج و از خانه بیرون کند. امروز دیگر بس بود، به حد کافی روز نحسی بود و نمیخواست از این بدتر نیز بشود. فلور همینطور در افکارش غرق بود و نقشهی قتل فرد دیگری را میکشید که با رسیدن به پاگرد پلهها و دیدن کسی که درون سالن نشسته بود، با صدای بلندی گفت: - آرتا! آرتا با شنیدن صدای او به عقب برگشت و به او خیره شد. فلور به سمت او حرکت کرد و جلویش روی مبلی نشست. با نگاه دقیقی به صورت او دهانش را باز کرد و سؤالی را پرسید که خودش هم جواب آن را میدانست؛ اما میخواست از این موضوع مطمئن شود: - اینجا چیکار میکنی؟ آرتا هنوز سر پا ایستاده بود و به او نگاه نمیکرد، از پنجرهی باز سالن به حیاط که کم- کم در سیاهی فرو میرفت، نگاه میکرد. - درخواستت رو قبول میکنم، شغلی که بهم پیشنهاد دادی! لبخندی روی صورت فلور شکل گرفت؛ لبخند پیروزمندانهای بود. بالأخره موفق شده بود او را راضی کند که به عنوان بادیگارد فلور استخدام شود. آرتا نگاهش را از حیاط گرفت و به فلور داد. - من این رو میدونم که تو میتونی خیلیخوب از خودت محافظت کنی، حتی شاید نیاز باشه با این شغلی که بهم دادی تو حواست به من باشه نه من به تو؛ اما برام سؤال هست که چرا میخوای من رو استخدام کنی؟ مطمئنم من هیچ سودی برات ندارم، تازه شاید ضرری هم برات محسوب بشم! فلور از جایش بلند شد و به سوی او رفت، روبهروی او ایستاد، دستش را بلند کرد و طوری که گویی میخواست گرد و غبار را از روی کت مشکی آرتا کنار بزند، ضربهای به سر شانهاش زد: - خودت رو اِنقدر دست کم نگیر؛ حتماً سودی برام داری دیگه! وسایلت رو جمع کن و بیا اینجا؛ میسپرم یکی از اتاقها رو برات آماده کنن. - من امشب میرم و خونهی خودم میمونم و فردا می... - همین امشب، همین امشب وسایلت رو جمع میکنی و میای اینجا، برای شام میبینمت. فلور دیگر منتظر نماند تا مخالفهای او را بشنود، پشتش را به او کرد و به سوی اتاقش رفت تا لباس خوابش را با لباس مناسبتری برای شام تعویض کند. سر میز شام نشسته بودند. فلور بالاتر از همه نشسته بود و دورتادور میز پر از خدمتکارانی بود که با آرامش مشغول خوردن غذایشان بودند. باران به همراه پرهام درست در سمت چپ او و آرتا در سمت دیگرش و روبهروی آنها نشسته بود. همه در آرامش مشغول خوردن بودند به غیر از باران که یکسره در گوش پرهام حرف میزد، بلند- بلند میخندید و همین رفتارش آرامش همه را بر هم زده بود؛ کاری که فلور از آن متنفر بود! خندیدن و حرف زدن و شکستن سکوت آن هم روی میز شام و زمانی که همه مشغول خوردن غذایشان بودند. فلور این حرکت زشت را توهین به صاحبخانه میدانست؛ ولی گویی باران با سفر دو هفتهای خود به آمریکا تمام این قضایا را فراموش کرده بود. پوست سفید صورت فلور از شدت عصبانیت لحظه به لحظه قرمزتر میشد، دیگر نمیتوانست تحمل کند؛ این بیش از حد توانش بود. او هیچوقت درون زندگیاش فرد صبوری نبود و اکنون باران دوباره در یک روز برای بار دوم خشم او را برانگیخته بود. فلور قاشقش را درون ظرف پر از سومش انداخت که باعث شد کمی از آن روی میز بریزد. دستش را بلند کرد و با تمام توانش روی میز کوبید که دو نتیجه داشت! اولی صدای بلندی بود که ایجاد کرد و باعث شد دستش به زوق- زوق بیافتد و دومی باعث شد نیمی از افرادی که روی میز نشسته بودند با ترس از جا بپرند. رنگ همه از ترس پریده بود؛ اما هیچکدام نمیتوانستد حتی نفس بکشند. تنها کسی که صدایی از آن درآمد، باران بود که با ترس جیغ بلندش کشید و با چشمانی گرد که ترس درون آنها موج میزد، خودش را بیشتر به پرهام نزدیک کرد و بازوی او را محکم فشار داد. با این وجود هنوز هم نمیتوانست نگاهش را از فلور بگیرد. @JGR.LARA @آیلار مومنی @Neda @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 21 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 6 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 23 آذر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت دهم ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ فلور با عصبانیت و حرارت شروع به سخن گفتن کرد: - تا الآن صد بار بهت گفتم زمانی که سر میز شام نشستیم، اون دهنت رو بسته نگه دار. این دفعهی آخرمه که تکرارش میکنم! ترس به وضوح در چشمان مشکی باران مشخص بود و تلاشی هم برای پنهان کردن آن نمیکرد. پرهام چیزی نمیگفت و فقط آرام دست باران را نوازش میکرد تا شاید کمی او را آرام کند. باران نیز اکنون لبهایش را با تمام توان روی هم فشار میداد، بلکه بتواند مانع از ریزش اشکهای جمع شده پشت پلکهایش شود؛ اما در این کار چندان هم موفق نبود. پرهام کمی به او نزدیکتر شد و آرام درون گوشش شروع به حرف زدن کرد. مشخص بود که هنوز هم در تلاش است تا او را آرام کند. فلور پوزخندی به این صحنه زد و کمی به سوی آن دو خم شد. - تو، با همه اینجوری رفتار میکنی؟ فلور روی حرفش با پرهام بود و مستقیم هم به او خیره شده بود. پرهام سرش به سوی او برگشت و با سردرگمی ابروهایش را در هم کشید. - منظورت رو نمیفهمم! فلور از او فاصله گرفت، به پشتی صندلیاش تکیه داد و کمی با عصبانیتی که هنوز سعی در کنترل آن داشت، چشمانش را در حدقه چرخاند و دوباره به پرهام خیره شد. - منظورم کاملاً واضحه، دارم میگم با همه اینجوری رفتار میکنی؟ اکنون به غیر از پرهام تمام افراد حاظر روی میز با سردرگمی به او خیره شده بودند، حق هم داشتند منظور حرفهای او را متوجه نشوند. فلور پوزخندی به قیافهی پرهام زد، شانهای بالا انداخت و ادامه داد: - آخه بهت نمیاد تا هر کس و ناکسی رو ببینی سریع دلت رو بهش ببازی؛ یا چه میدونم؟ از این چرندیات، عاشقش بشی! میتونم حست رو نسبت به باران بدونم؟ دقیقاً چیه؟ پرهام با عصبانیت از جایش بلند شد و روبهروی او ایستاد. - هیچ معلوم هست تو چته؟ فکر نکنم حالت خوب باشه، داری هذیون میگی، یا شاید هم سرت خورده به جایی! فلور نیز با عصبانیت از جایش بلند شد و روبهروی او ایستاد. - هم عقلم سر جاشه و هم خوب میدونم که چی دارم میگم. تو هم حد خودت رو بدون و پات رو فراتر از اون نگذار. پرهام هنوز هم از موضع خودش پایین نیامد و با عصبانیت در چشمان فلور خیره شده بود و فلور نیز به او نگاه میکرد. هر دو با عصبانیت و خشمگین. تا جایی به هم خیره شده بودند که باران بوی خطر را از سوی فلور که دستش آرام- آرام به سوی چاقوی روی میز میرفت، احساس کرد. با عجله از جای خود برخاست و میان آن دو قرار گرفت. در همان حال هنوز حواسش به فلور که دستش از سوی چاقو کنار رفت و دوباره به جای قبلی خود برگشت، بود. فلور و پرهام هر دو همزمان نگاهشان را از یکدیگر گرفتند و به جای دیگری دوختند. پرهام پشتش را به فلور کرد و به مجسمههای کنار دیوار خیره شد و فلور به سوی بقیهی خدمتکارها برگشت. - وقت شام تمومه. به یکباره با گفتن حرف او تمام خدمتکارانی که پشت میز نشسته بودند از جای خود بلند شدند و با کمری صاف و سری بالا داده همه باهم یکصدا گفتند: - بله خانم! فلور نگاهش را از آنها گرفت و همین که خواست به سمت دیگری نگاه کند، متوجهی آرتا شد. آرتا هنوز روی میز نشسته بود و بدون توجه به بقیه مشغول خوردن غدایش بود. فلور میتوانست روی کل زندگیاش شرط ببندد که او حتی هنگام دعوای پرهام و فلور نیز سرش را بلند نکرده بود. کر بود یا خودش را به کر بودن میزد؟ فلور دوباره به سوی میز برگشت و کمی به او نزدیک شد. خدمتکارها که دوباره بوی خطر را احساس کرده بودند، کمی خود را جمع کردند و به یکدیگر نزدیک شدند. باران و پرهام نیز به سوی او برگشته بودند. فلور به سوی آرتا خم شد. آرتا قاشق بعدیاش را پر از سوپ کرد و به سوی دهانش برد که فلور دستش را میان راه گرفت و دوباره پایین آورد. - فکر می.کنم هنوز قوانین اینجا رو کاملاً بهت گوشزد نکردم، یکم زمان میبره که متوجهشون بشی؛ ولی مهمترین چیز این هست که هر چهقدر هم ازشون میدونی حتی اگر خیلی هم کم باشه، اونها رو آویزهی گوشت کنی و نگذاری یادت برن؛ وگرنه به ضرر خودت تموم میشه. یکی از قوانین اینجا هم این هست که وقتی گفتم زمان غذا خوردن تمومه، یعنی زمان غذا خوردن تمومه و به سرعت میز باید خالی بشه. فلور از آرتا که بدون زدن کوچکترین حرف یا نشان دادن عکسالعملی به او خیره شده بود، فاصله گرفت و نگاهش را به خدمتکارها که هنوز همانجا ایستاده بودند، داد. - چرا اینجا هنوز اِنقدر شلوغه؟ نکنه باید برای شما هم دوباره قوانین رو شرح بدم؟ ستاره یکی از جوانترین خدمتکاران عمارتش که با تازگی به جمع بقیه اضافه شده بود، با تتهپته و ترس شروع به حرف زدن کرد: - ببخشید خانم، خودتون گفتید میز رو جمع کنیم. - نیازی نیست؛ اول برید و میز اتاق نگهبانها رو تمیز کنید. همهی آنها تعظیم بلند بالایی به او کردند و از سالن خارج شدند. پرهام، باران و آرتا نیز پشت سر آنها میخواستند از سالن خارج شوند که فلور با عصبانیت به سوی آنها برگشت. - نکنه این رو هم یادتون رفته که امروز جلسه داریم؟ هر سه نفر آنها به سوی او برگشتند و با صدای آرامی و زیر لب معذرت خواهی کردند، به سوی مبلهای راحتی درون سالن رفتند و هر کدام روی یکی از آنها جای گرفت. فلور نیز چشم غرهای به آنها رفت و خودش نیز روی مبل تک نفرهای نشست. - بدون هیچ مقدمهای میرم سر اصل مطلب؛ من اون عمارت رو میخوام و این رو هم میدونم که قرار نیست آریانا به راحتی اون عمارت رو دو دستی تقدیم بکنه. پرهام به سوی فلور برگشت. با اینکه هنوز ناراحتی در تک- تک اجزای صورتش مشخص بود؛ اما چندان به روی خودش نیاورد. همانطور که از خیره شدن مستقیم به فلور خودداری میکرد، گفت: - نظر خودت چیه؟ باید چیکار کنیم؟ - باید چیکار کنیم؟ تو که اِنقدر خنگ نبودی پرهام! کاملاً مشخص هست که باید چیکار کنیم. اگر اون عمارت رو نخواد بده، خب، به زور میگیریم! پرهام نگاهش را با تردید به او داد. - اگر به عنوان یک وکیل بخوای ازم نظر بپرسی، به نظرم اصلاً ایدهی خوبی نیست؛ مخصوصاً الآن که با اون حملهی چند شب پیش و خراب کردن مهمونی سلطنتیاش که کلی منتظرش بوده، حسابی کفریاش کردی. بهتره الآن یکم به حال خودش ولش کنیم، شنیدم حالش هم خوب نیست. فلور با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت، رو به پرهام گفت: - دقیقاً نمیفهمم؛ تو وکیل منی یا اون؟ - خب، معلومه؛ تو! - اوه، درسته؛ اما چرا همیشه به نفع اون رأی میدی؟ پرهام چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت: - من به نفع آریانا رأی نمیدم؛ فقط دارم میگم که چند وقت به حال خودش بگذارش. زمان زیادی هم از سکتهی پدرش و مرگش نمیگذره، اون هم سر همین عمارت به این روز افتاد؛ وقتی مافیاهای بزرگ شهر شکستش دادن و خواستن ازش عمارت رو بگیرن، سکته کرد و مُرد! فلور که دیگر از خود بیخود شده بود، به سرعت از روی مبل بلند شد و روبهروی او ایستاد. - فکر کردی برام مهمه چه بلایی سر پدر اون عوضی اومده؟ نه، اصلاً برام مهم نیست. من فقط اون عمارت رو میخوام، اون عمارت مال منه، تو خودت این رو میدونی! بغضِ درون گلویش، راه نفس کشیدنش را بسته بود؛ اما او تمام تلاش خودش را میکرد تا اشکهای جمع شده در چشمانش روی صورتش نریزند. پرهام بدون حرف زدن، اول کمی او را برانداز کرد سپس از جایش بلند شد و به سمت او رفت. - من هم میدونم که چرا این عمارت اِنقدر برات مهم شده؛ ولی بهتره یکم دست نگه داری. من بهعنوان مشاور دارم این رو میگم؛ یعنی وظیفهام اینه که راهنماییات کنم و میگم باید یکم دست نگه داری. فلور که کمی از عصبانیتش کاسته شده بود و به سختی نیز بغضش را فرو خورده بود، دوباره به سمت او برگشت. - چرا باید همچین کاری رو انجام بدم؟ پرهام که مطمئن شده بود خشم فلور کمی فروکش کرده است، با آرامش شروع به حرف زدن کرد تا بلکه بتواند روی او تأثیری بگذارد و او را از این کار منصرف کند: - دلیل اول، الآن فقط چند روز از حملهی قبلی به خونهاش میگذره و این رو میدونیم که حسابی کفری شده از دستمون؛ آریانا کسی نیست که راحتمون بگذاره و الآن صد در صد به فکر انتقام هست و حملهی دوم به خونهاش اون هم بعد از چند روز، به ضرر خودمون تموم میشه! پرهام سکوت کرد تا تأثیر حرفهایش روی فلور را ببیند و وقتی فلور را دید که در فکر فرو رفته و با او مخالفی نمیکند، ادامه داد: - دلیل دوم، هنوز هیچکدوم از مافیاهای دیگه از این موضوع جنگ بین شما خبر ندارن و همین باعث میشه که اونها هم خواهان جنگ و حمله بشن تو خودت بهتر از من اونها رو میشناسی! اونها از هیچ کاری برای بالا بردن خودشون دریغ نمیکنن و مهمتر از همه ما هیچچیز در این مورد به سامیار نگفتیم، اون از حملهی بعدی ما خبر ندا... فلور به میان حرفش پرید: - فکر میکنی اهمیت میدم؟ نه، معلومه که نه، اون اگر خبر داشته باشه نمیگذاره این اتفاق بیوفت... پرهام نیز مانند خود فلور به میان حرفاش پرید و با عصبانیت گفت: - اما این خارج از قوانینه! فلور خندهی بلند و عصبی سر داد. - کی به قوانین اهمیت میده؟ خودت این رو خوب میدونی! من عاشق شکستن قوانینی هستم که بقیه نوشتن، عاشق بیپروایی و جسوری! صدای فلور رفته- رفته بالاتر میرفت و کلماتش را با عصبانیتی بیشتر بیان میکرد: - من فقط قوانینی که خودم دارم رو پیش میبرم و تو مجبوری ازم اطاعت کنی! فلور کلمات آخرش را با چنان صدای بلند و تأکیدی بیان کرده بود که صدایی از هیچکس در نمیآمد و فقط در سکوت به او خیره شده بودند. فلور دستی در موهایش کشید، پشتش را به آنها کرد تا بلکه کمی آرامشش را دوباره به دست بیاورد. فلور که تمام تلاشش را برای آرام کردن خودش میکرد، چند نفس عمیق کشید و دوباره به سوی آنها برگشت، بدون نگاه کردن به قیافههایشان که هنوز به او خیره بودند، گفت: - برید توی اتاقهاتون و تا فردا هم از اونجا خارج نشید، فعلاً نمیخوام کسی رو ببینم. هر سه از سالن خارج شدند و به سوی اتاقهایشان رفتند. فلور نیز روی مبل سه نفرهی گوشهی سالن دراز کشید و نگاهی به ساعت روی دیوار که دوازده و ده دقیقه را نشان میداد، انداخت و آنقدر به آن خیره شد که اعداد آن در برابر چشمانش تار شدند، پلکهایش روی هم افتادند و به خواب فرو رفت. @JGR.LARA @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 22 فروردین توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 5 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 25 آذر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت یازدهم ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ صبح روز بعد با سردرد شدیدی که داشت، از خواب بیدار شد. هنوز چشمانش را کاملاً باز نکرده بود که صدای قدمهای بلند و شتابان کسی به گوشش رسید. به سرعت چشمانش را باز کرد. در اولین نگاه، پرهام را دید که از در سالن عبور کرد و به سمت او آمد. نفس- نفس میزد و کمی مضطرب به نظر میرسید. فلور از سر جایش بلند شد و روی کاناپه نشست. پرهام به او رسید و روبهروی او ایستاد؛ با عجله و بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن به فلور بدهد، شروع به تند- تند حرف زدن کرد: - همهشون... همهی مافیاهای ایتالیا الآن توی حیاط ایستادن... نمیدونم از کجا خبردار شدن؛ اما همهشون میدونن که میخواستید بدون اینکه به اونها خبر بدی... دوباره به عمارت آریانا حمله کنی و الآن همه عصبیان که چرا طبق قوانین عمل نکردی! فکر نکنم بتونیم به این سادگی ساکتشون کنیم! پرهام همهی این حرفها را با اضطراب، نگرانی و عصبانیتی که با نفس- نفس زدنش در آمیخته شده بودند، بیان میکرد. فلور به سرعت از جای خود برخاست و روبهروی او ایستاد، گلویش را صاف کرد و سپس به سوی پرهام برگشت. - تعارف کن بیان داخل، زشته توی حیاط نگهشون داریم! ابروهای پرهام همزمان با چشمانش که درشت میشدند، بالا رفت. فلور به راحتی میتوانست متوجه شود که او به چه میاندیشد. اکنون با خود فکر میکرد، چگونه میشد که آنها همگی بدون اینکه به فلور اطلاعی داده باشند، در حیاط عمارت او جمع شده بودند و فلور نیز اینگونه با محبت و مهربانی با آنها رفتار میکرد. - چرا هنوز ایستادی؟ برو دیگه! پرهام با دیدن او که اینقدر خونسرد بود و لبخند بزرگی نیز به لب داشت، چشمانش را ریز کرد و با تردید و شک به او خیره شد. وقتی دید فلور هنوز با لبخند خیره به او ایستاده است و منتظر است تا مهمانان ناخواندهاش را به درون عمارت همراهی کند، خودش تا ته ماجرا را خواند. کم- کم لبخندی روی صورتش شکل گرفت. او میدانست فلور کسی نیست که از مهمانان ناخواسته پذیرایی کند و اکنون او قصد پذیرایی از آنان را نداشت. در این مواقع پرهام خوب فلور را میشناخت. فلور با خونسردی و لبخندش، مانند گرگی که خود را در جلد گوسفندی جا زده، آنان را به درون تلهی خودش میکشد و بعد آن روی واقعی خودش را نشان میدهد. پرهام از فلور فاصله گرفت و از در سالن خارج شد. فلور نگاهی به خودش انداخت، کت و شلوار مشکی رنگی که هنوز از دیشب به تن داشت کمی چروک شده بودند؛ اما در حدی نبود که جلوی آنها هنوز اقتدار خود را از دست بدهد و شلخته به نظر برسد. کفشهای پاشنه بلندش را که هنگام خواب از پایش در آورده بود، به پا کرد؛ روی مبل نشست و منتظر پرهام ماند. با شنیدن صدای پایی که از دور شنیده میشد و با فکر به اینکه پرهام به همراه بقیه برگشته است، به آنسو برگشت؛ اما با دیدن آرتا که وارد سالن میشد، دوباره رویش را از او برگرداند. این پسر هم خیلی روی مخ او رژه میرفت! - خیلی برای بیرون اومدن از اتاقت دیره، اون هم الآن که همه ریختن اینجا! آرتا نگاهی به ساعت روی دیوار که ساعت ده و ربع را نشان میداد، انداخت و زیر لب معذرت خواهی کرد. جلو رفت و پشت سر فلور ایستاد. - فقط یک معذرت خواهی ساده کردی و تمام؟ مگه تو بادیگارد من نیستی؟ فلور به سمت او برگشته بود. دستش را روی پشتی مبل گذاشته بود و خود را از آن بالا کشیده بود. - بله، درسته؛ ولی فکر نکنم خودم این شغل رو خواسته باشم! فلور نفس عمیقی کشید تا صدایش دوباره بالا نرود. آنقدر که این پسر میتوانست او را عصبی کند، تمام آن افراد درون حیاط یکجا نمیتوانستند. - خودت نخواستی، درسته؛ اما من بهت پیشنهاد دادم و تو هم قبولش کردی، پس از این به بعد بیشتر به مسئولیتی که داری فکر کن! آرتا سری برایش تکان داد و باشهی آرامی زیر لب گفت. فلور میخواست به حرف زدنش ادامه بدهد که صدای باز شدت درب ورودی عمارت و سپس صدای شنیدن قدمهایی به گوشش رسید. به سرعت برگشت، صاف روی مبل نشست و منتظر ورودشان شد. چیزی نگذشت که سالن خالی عمارت سرتاسر از زنان و مردان شیکپوشی که هر کدام با غرور و تکبری کاذب به دور و اطرافشان خیره شده بودند، پر شد. هر کدام لبخندی روی لب داشتند. لبخندی دروغین و زشت که فقط به خاطر جلب توجه فلور روی لب خود نشانده بودند، فقط برای نزدیک شدن به او، فقط برای بالاتر بردن مقام و اعتبار خودشان! فلور پوزخندی به آنها که اکنون جلوی او ایستاده بودند، زد. پرهام نیز روبهروی آنها ایستاده بود. فلور بدون توجه به آنها، رو به پرهام و آرتا کرد و به مبل دو نفرهای اشاره کرد و گفت: - بشینید! فلور از گوشهی چشمش میتوانست آنها را ببیند که چهرههایشان در هم فرو رفت و آرام در گوش هم شروع به پچ- پچ کردند. این تازه شروع ماجرا بود. وقتی به خودشان اجازه میدادند اینگونه به عمارت او هجوم بیاورند، باید شاهد حقارتشان نیز باشند. فلور به سوی آنها برگشت. - خب، چرا همهتون خیلی یکهویی و با هم اومدید اینجا؟ فکر کنم بدونید که خوشم نمیاد همهتون بریزید اینجا، اون هم بدون خبر و دعوت! از این همه رک بودن فلور رنگ از رخشان پرید. خود فلور هم میدانست که تاکنون کسی اینگونه با آنها صحبت نکرده است، چه کسی جرأت میکرد با مافیاهای ایتالیا اینگونه صحبت کند؟ آن هم بزرگترین مافیاهای این شهر؛ اما اگر فلور باشی، هیچ چیز امکانناپذیر نیست. فلور پای چپش را روی پای راستش انداخت و به پشتی صندلی تکیه داد، کمی مکث کرد و سپس خیلی ناگهانی داد زد: - لالمونی نگیرید، حرف بزنید؛ فکر کنم برای همین کار هم اینجا اومدید! تک- تکشان از جا پریدند و نزدیک شدنشان به یکدیگر نیز از چشم فلور دور نماند. پوزخندی به آنها زد، از جایش بلند شد و شروع به راه رفتن در عرض اتاق کرد. - چرا با خودتون فکر میکنید من هر کاری که بخوام انجام بدم باید قبلش با شما مشورت کنم؟ خیلی خودتون رو دست بالا نگرفتید؟ هیچکدام حرفی نزدند، حتی صدای نفس کشیدنشان نیز نمیآمد. فلور ادامه داد: - اگر توی خونههاتون میموندید، فکر کنم کمتر تحقیر میشدید، خیلی کمتر! هیچکدام حتی سرشان را بالا نیاوردند که نگاهی به او بیاندازند. پوزخند فلور بزرگتر شد. چگونه میتوانست روی خودشان نام "مافیاهای بزرگ ایتالیا" بگذراند؟ وقتی حتی قدرت حرف زدن را نداشتند؟ فلور روبهروی آنها ایستاده بود و به آنها خیره شده بود. از پشت سرش صدای قدمهای چند نفر به گوش رسید، فلور به سوی آنها برگشت. سامیار به همراه چهار بادیگارد که دور و اطرافش را گرفته بودند به سوی آنها میآمد. - از این طرفها؟ سامیار به سمت مبل تک نفرهای که بالاتر از همه قرار داشت، رفت و روی آن نشست. - اومدم ببینم توی غیبت ما داری چیکار میکنی؟ گرچه سامیار حرفهایش را با لبخند و خنده بیان کرده بود؛ اما فلور معنای پشت آن را متوجه شده بود. - هیچ اتفاق جدید و تازهای نیافتاده که باید ازش با خبر باشی! سامیار نگاهی به افرادی که پشت سر فلور ایستاده بودند، کرد. نگاهش را از آنها گرفت و دوباره به فلور داد. - پس این همه آدم اینجا چیکار میکنن؟ نکنه دورهمی گرفتی؟! فلور قدمی به او نزدیک شد، لبخند پر از حرصی روی لبش جا خوش کرده بود. سامیار بدون توجه به او لیوانی از روی میز برداشت و از مشغول خوردن نوشابهای شد که درون آن قرار داشت. فلور با دندانهایی که روی هم فشرده میشدند رو به سامیار گفت: - تو همه رو جمع کردی اینجا؟ سامیار بدون اینکه به او نگاهی بیاندازد جوابش را داد: - شاید، آخه شنیدم یک کارهای کوچولویی داری انجام میدی! فلور درست مانند خود سامیار، با خونسردی که انعکاس آن درون صدایش مشخص بود، گفت: - فکر نکنم به خاطر یک کار کوچیک لازم باشه این همه آدم با هم بریزن اینجا! سامیار با شنیدن حرف فلور، لیوانی را که در دستش بود، مستقیم به سوی دیوار کنارش، پرتاب کرد. لیوان به دیوار برخورد کرد، به هزار تکه تقسیم شد و تکههای آن به دور و اطراف پرتاب شد. صدای جیغ و فریاد از پشت فلور بلند شد. گویی فلور دوباره، خشم سامیار و ترس افراد دیگر را برانگیخته بود. کسانی که پشت سرش ایستاده بودند خود را کنار میکشیدند تا تکههای شیشه به سر و صورتشان برخورد نکند؛ اما فلور، بدون کوچکترین حرکتی همانجا ایستاده بود و با نگاهی خونسرد و چشمانی سرد به سامیار خیره شده بود. @JGR.LARA @یگانه جان ویرایش شده 22 خرداد توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 5 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 25 آذر، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت دوازدهم ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ از گوشهی چشمش پرهام و آرتا را دید که از روی مبل بلند شده و به سمت او آمدند. پشت سر او ایستادند و به سامیار خیره شدند. سامیار پوزخندی به این صحنه زد. هیچ صدایی از هیچکس در نمیآمد، حتی صدای نفس کشیدنها نیز قطع شده بود و سالن بزرگ عمارت در سکوتی مرگبار غرق شده بود. فلور بالأخره خشم سامیار را برانگیخته بود. چیزی که دومین ترس مافیاهای بزرگ این شهر بود. اولین ترس آنها فلور و دومی خشم سامیار بود. فلور بالأخره تکانی خورد، کمی به سامیار نزدیک شد و دست به سینه جلوی او ایستاد. - با تمام احترامی که برات قائلم، ولی نمیتونم از این بگذرم که اینطوری توی عمارتم گِروکشی کردی! سامیار عصبی و پر از خشم از جای خود بلند شد. دفعهی اولی نبود که فلور، سامیار را اینگونه عصبی کرده بود؛اما مطمئن بود که ایندفعه مانند دفعههای قبل عمل نخواهد کرد. فلور به خودش اجازه داده بود تا از دستورها و قانونهای سامیار سرپیچی کند و راه خودش را در پیش بگیرد. سامیار همان کسی بود که در این چند سال زیر پر و بال فلور را گرفته بود، او را برای زندگیای بهتر پرورش داده بود و اکنون فلور قانونهای او را زیر سؤال برده بود. در این صورت همانقدر که به فکر فلور بود، بر علیه او نیز میشد. سامیار به فلور هشدار داده بود که اگر از کوچکترین قانونش سرپیچی کند چه عواقبی در انتظارش است و اکنون فلور تمام قانونهای او را زیر پاهایش له کرده بود! سامیار به سمت او حرکت کرد و درست روبهروی او ایستاد. دستش را بلند کرد، روی موهای فلور گذاشت و کمی آنها را نوازش کرد؛ سپس دستش را با تمام توان درون موهای او فرستاد و خواست آنها را به عقب بکشد که دست کسی مانع او شد. فلور از گوشهی چشم میتوانست دستی را که مچ دست سامیار را گرفته ببیند. سامیار پوزخندی زد و با صدای نسبتاً بلندی داد زد: - چهطور به خودت جرأت میدی به من دست بزنی؟ صدای پرهام از پشت سر فلور بلند شد، پر از حرص و عصبانیت: - همونطور که تو به خودت اجازه میدی به فلور دست بزنی! فلور به سرعت به سمت او برگشت و الآن چیزی که دید، دست سامیار بود که در دستان پرهام قفل شده بود. با تعجب به او خیره شد. سامیار خندهی بلند و عصبی کرد. - بهتر نبود همونموقع که فلور مشغول چیدن برنامههاش بود، اینطوری جلوش رو میگرفتی که الآن به این وضعیت دچار نشه؟ پرهام لحظهای مکث کرد. - فلور هیچ کاره بود؛ من همهی کارها رو انجام دادم! فلور از حیرت فراوانش نفسش را درون سینه حبس کرد. پرهام... او داشت چه میکرد؟ سامیار ابروهایش را بالا انداخت. - تو؟ فکر نکنم جایگاهی داشته باشی که بتونی خودسر همه کاری انجام بدی. پرهام دست او را رها کرد و دستانش را درون جیب شلوارش جا داد. - فلور به من اختیار تمام و کمال داده بود تا خودم به همهی کارها رسیدگی کنم. فلور دیگر نتوانست سکوت کند و دهانش را باز کرد تا حرفی بزند؛ اما پرهام که زودتر قصد او را فهمیده بود، ادامه داد و نگذاشت حرفی از دهان فلور خارج شود: - الآن هم هر مجازاتی که بگی رو قبول میکنم. فلور با سردرگمی به سوی او رفت. دستش را گرفت و او را به گوشهای کشید. بعد صدای آرامی گفت: - هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟ همهی اون کارها رو من انجام دادم، انگار یادت رفته، این تو بودی که همهاش مخالفت میکردی! - نه، یادم نرفته، ولی لطفاً تو دخالت نکن. خودم میدونم چیکار دارم میکنم. فلور با عصبانیت او را به عقب هل داد. - میدونی داری چیکار میکنی؟ انگار سامیار رو نمیشناسی، اون هر کاری که دلش بخواد میکنه، حتی ممکنه تو رو بکشه! پرهام آرام بازوی او را گرفت. - همچین کاری نمیکنه؛ تو فقط لطفاً مثل همیشه محکم و با اقتدار رفتار کن، نگذار ضعفت رو ببینه! سپس با اطمینان سری برایش تکان داد و از او فاصله گرفت. فلور نفس عمیقی کشید و به دنبال او رفت. سامیار نیشخندی به صورت پرهام زد. - خب، حالا باید چیکارت کنم؟ آم، بذار یکم فکر کنم... سامیار به صورت ظاهری دستش را روی چانهاش گذاشت و کمی فکر کرد، سپس ادامه داد: - با یک ماه تعلیق شدن چهطوری؟ فکر کنم یاد بگیری که نباید توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت کنی؛ از الآن به مدت یک ماه حق بودن توی تیم رو نداری! سپس به سوی فلور برگشت. - تو هم به فکر یک مشاور جدید باش که توی این یک ماه توی تیمت باشه! فلور سری برایش تکان داد و آرام گفت: - حتماً! سامیار پوزخندی به او زد، به سوی بقیه برگشت و با دست به آنها اشاره کرد که از آنجا خارج شوند و خودش زودتر از همه از در سالن بیرون رفت. فلور هنگام بیرون رفتن آنها میتوانست صورتهای شادمان را ببیند. اکنون که با خود فکر میکردند با این کارشان فلور را زمین زدهاند، خوشحالترین بودند. کم- کم سالن عمارت خالی شد و فقط آرتا، پرهام و فلور ماندند. فلور با عصبانیت به سوی مبلی رفت و روی آن نشست. - فقط کافیه بفهمم کی سامیار رو باخبر کرده تا خودم با همین دستهام خفهاش کنم! پرهام به سوی مبل دیگری رفت. روی آن نشست و آرتا نیز در کنار او جای گرفت. پرهام گفت: - دیشب به غیر از خودمون هیچکس دیگهای توی عمارت نبود، این رو مطمئنم! صدای تق- تق کفشهای پاشنه بلندی به گوششان رسید و سپس باران وارد سالن شد. - صبح به خیر! فلور چشمانش را در حدقه گرداند و رویش را از او گرفت. آرام زیر لب زمزمه کرد: - گل بود به سبزه نیز آراسته شد! در تاریکی اتاق نشسته بود و به نور تنها شمع روشن درون آن که آرام- آرام میسوخت و آب میشد، خیره شده بود. بدون اینکه نگاهش را از آن بگیرد، با دستش به دنبال کنترل کوچک ضبط گشت و آن را پیدا کرد به سوی ضبط گرفت و آن را روشن کرد. صدای ملایم و آرامشبخش آهنگی فضای اتاق را پر کرد. فلور چشمانش را بست و به آوای آن گوش سپرد. گوشش به آهنگ بود؛ اما ذهنش در جای دیگری سیر میکرد. سامیار از او چه میخواست؟ قوانین مسخرهی او را دنبال میکرد و میگذاشت آریانا زندگی شادی داشته باشد؟! فلور میدانست، سامیار تمام این کارهایی را که انجام میدهد فقط به خاطر خود فلور است. با این کارهایش میخواست او را از اهدافش منصرف کند که آسیب کمتری ببیند؛ اما اشتباه فکر میکرد. سامیار همه چیز را میدانست، او آنجا بود، در آن لحظهی کذایی در کنار فلور ایستاده بود و اکنون میخواست فلور به خاطر زندگی خودش به خطر نیافتد، بگذارد آریانا راحت زندگیاش را بکند؟ او دیده بود که آریانا چهطور بخش مهمی از زندگی فلور را در قعر سیاهی کشانده بود. اکنون چه انتظاری داشت؟ از گناه آریانا چشم پوشی کند؟ نه، هرگز! فلور هرگز در زندگیاش بخشنده نبود. شاید هم بعد از افتادن آن اتفاقات، دیگر بخشنده نبود! آریانا هر طور که بود، باید تاوان کارش را پس میداد. در آن لحظه از زندگی فلور، "امید" تنها کسی بود که برایش باقی مانده بود، اما آریانا او را از فلور گرفته بود. تا همین لحظه نیز به آریانا وقت زیادی داده بود، اکنون لحظهی مجازاتش فرا رسیده بود. صدای آهنگ درون سرش پخش میشد، آهنگ مورد علاقه ترانه، خواهر دردانهاش! همان روزی که آن بلا بر سر امید آمده بود، فلور به خودش قول داد، قسم خورد که انتقام هر دو را خواهد گرفت. از هر کسی که باعث مرگ آنها بود، انتقام میگرفت. با همین دستانش آنها را به خاک سیاه مینشاند. او کسی نبود که به همین سادگی از همه چیز بگذرد و رد بشود، او خدا نبود که بخشنده و مهربان باشد، او خدا نبود و انتقامش را میگرفت! ویرایش شده 12 تیر توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 5 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 4 دی، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت سیزدهم ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ همه پشت میز صبحانه نشسته بودند. درحالیکه سالن در سکوت فرو رفته بود و هیچکس تلاشی برای شکستن آن نمیکرد، اگر کسی از دور آنها را میدید، با خود فکر میکرد که اکنون آنها بدون هیچ فکری مشغول سیر کردن شکم خودشان هستند؛ اما از نزدیک اینگونه به نظر نمیرسید. خدمتکارها امروز صبحانهشان را در آشپزخانه میخوردند؛ به این دلیل که تنها کسانی که پشت میز نشسته بودند، فلور، آرتا، پرهام و باران بودند که در میان آنها تنها کسی که بدون دغدغه غذایش را میخورد، باران بود. اما فلور، پرهام و آرتا هر کدام در افکار خودشان غرق بودند. آرتا مشغول فکر کردن به سامیار و صدای آشنایش بود، فکری که از دیشب ذهنش را درگیر خودش کرده بود. صدایش بسیار آشنا بود و مطمئن بود که آن را در جایی شنیده است، اما کجا را نمیدانست! در گوشهی دیگر میز و درست روبهروی او، پرهام، حتی به خودش زحمت کشیدن غذا را نیز نداده بود. از اول روز مانند کسی که یخ زده باشد و نتواند حرکتی بکند یا دهانش را باز کند و حرفی بزند، به سکوت خودش ادامه داده بود. بدون اینکه تکانی بخورد، سرش را پایین انداخته بود و به ظرف سفید روبهرویش خیره شده بود. او نیز در افکار مغشوش خودش غوطهور بود و فکر میکرد، چه کسی حرفهای آنها را به گوش سامیار رسانده است؟ نکند سامیار درون عمارت فلور شنود کار گذاشته بود؟ نه، این غیر ممکن بود. درست بود که سامیار یکی از قدرتمندترین افرادی است که میشناسد؛ اما او هیچوقت به خودش اجازه نمیداد که درون خانهی فلور شنود کار بگذارد. شاید هم کسی صدایشان را شنیده بود؟ اما در آن شب هیچ فرد غریبهای در آنجا قرار نداشت. نگاه پرهام آرام- آرام بالا رفت و روی صورت آرتا مکث کرد. شاید هم وجود داشت و آنها به راحتی به همه اعتماد میکردند. پرهام میدانست که در این جمع تنها خودش به آرتا مشکوک است؛ زیرا اگر فلور میخواست به او شک کند، هیچگاه او را با خود به عمارت نمیآورد یا اصلاً هیچگاه او را وارد باند نمیکرد! اما پرهام دست خودش نبود و ناخودآگاه به او شک کرده بود، شاید هم این به خاطر شغلش بود. شغلی که اکنون دیگر آن را نداشت! اما این به این معنا نبود که نمیتواند به بقیه شک کند، آرتا کسی بود که قبل از ورود به تیم، مشغول جمع کردن خبر از باند ریکاوری و رئیس محبوبشان آریانا بود. از کجا معلوم اکنون نیز آنها را به سامیار لو نداده بود تا هم پول خوبی به جیب بزند و هم از باند آنها خارج شده و بر سر کار اصلی خود برود؟ روی بلندترین جای میز، فلور نشسته بود و با قاشقی که در دست داشت مشغول ضرب گرفتن روی گوشهی بشقابش شده بود. او نیز در افکارش غرق شده بود. افکاری که سرتاسر آن را سامیار و عملیاتی که در پیش رو داشتند، پر کرده بودند. فلور مطمئن بود که سامیار به هیچوجه عملیات را بر هم نمیزند. حتی به خاطر اقتدار خودش نیز شده، این کار را نمیکرد! ولی اگر به سرش میزد و فلور را از این عملیات بیرون میانداخت چه؟ نه، او هیچوقت چنین کاری نمیکرد. سامیار کسی نبود که به خودش، گل به خودی بزند! از طرفی دیگر، نگرانیاش این بود که زمان زیادی ببرد تا دل سامیار با او صاف شود. فلور از چندین سال پیش با سامیار بزرگ شده بود. میتوانست بگوید کنار او رشد کرده است، کنار او همه چیز را آموخته است و سامیار نیز مانند آموزگاری، تمام و کمال همه چیز را به او آموزش داده بود. از همان اول هر اشتباهی را که از فلور سر زده بود، بخشیده بود و دوباره و دوباره به او آموزش داده بود تا دیگر اشتباهش را تکرار نکند. اکنون هم فلور دلش را به این خوش کرده بود که درست مانند قبلاً با او رفتار کند و به راحتی او را ببخشد، هر چند که میدانست خیال خامی بیش نیست! هر چه نباشد، قوانین او را نقض کرده بود، کسی که تمام مافیاهای ایتالیا جلویش خم و راست میشدند و گویی او را پرستش میکردند! فلور نیز دیگر باید حواسش به کارهایی که میکرد باشد، او نباید آنقدر بیملاحضه میشد و اینگونه رفتار میکرد. فلور همیشه از همان کودکیاش محتاطانه عمل کرده بود و حتی این را به خواهر و برادرش هم آموخته بود. هر چند که این موضوع کمکی به آنها نکرده بود. اگر به آنها کمکی میکرد که اکنون آنها نیز درست روبهروی او، پشت میز نشسته بودند، مشغول صبحانه خوردن بودند و مانند همیشه صدای خندهشان تمام عمارت را در بر میگرفت. شاید هم در این لحظه، در خانهی قدیمی پدر و مادرشان که قبل از مرگشان به دختر بزرگشان فلور رسیده بود، در کنار یکدیگر نشسته بودند. فلور همیشه در زندگیاش ضربه خورده بود! او تنها پانزده سال سن داشت، تنها یک دختر بچه بود که پدر و مادرش را از دست داد. در آن سن فقط خودش مانده بود و خواهر و برادر کوچکش؛ خواهر و برادری که باید، یکه و تنها آنها را زیر پر و بال خودش میگرفت. شاید به خاطر همین بود که اکنون در زندگیاش چیزهای زیادی نبودند که به او ضربه میزدند، شاید چون او ضربههای زندگیاش را خیلی وقت پیش نوشجان کرده بود. فلور با فکر به پدر و مادرش، ضرب گرفتن روی بشقابش نیز بیشتر شد. آرتا و پرهام در سکوت سرشان را بالا آوردند و نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کردند. بوی خطر را حس کرده بودند؟! در آن سکوت و بلبشوی مغزهای هر سه نفرشان که فقط به دست قاشقی که در دست فلور بود، شکسته میشد، باران، تنها کسی بود که هنوز حتی سرش را از روی غذایش بلند نکرده بود. بدون توجه به سکوت سنگین دور و اطرافش دولپی غدایش را میخورد. بارانی که در هر لحظه و هر مکان مشغول صحبت با نامزد عزیزش "پرهام" بود، اکنون سکوت کرده بود؟ عجیب بود! اصلاً چرا این همه خوشحال بود؟ آیا اکنون او هم نباید مانند بقیه، ناراحت میشد؟ یا شاید هم برایش اهمیتی نداشت! مگر نه اینکه کسی در کارهایش شکست خورده بود که همیشه به راحتی نفرتشان را نسبت به یکدیگر به نمایش میگذاشتند؟ البته که او به خودش جرأت نمیداد که پایش را فراتر از حدش بگذارد و زیاد با فلور دهن به دهن شود، چون میدانست که چیزی در انتظارش است. اکنون که فلور به خواستهاش نرسیده بود و از همه مهمتر دیروز، در میان آن همه آدم، سامیار او را سنگ روی یخ کرده بود، باران باید هم خوشحال باشد! فلور با فکرهایی که در سرش رژه میرفتند، با عصبانیت قاشقش را به سوی درب سالن پرت کرد. همین که سرش را بالا آورد، فرهاد را دید که جاخالی داد تا مبادا قاشق به صورتش برخورد کند. دستانش را بالا گرفته بود و گوشهای ایستاده بود. لبخندی روی صورتش بود. خم شد و قاشق را از روی زمین برداشت و به سوی آنها حرکت کرد. - حواست رو جمع کن، نزدیک بود بزنی بهم و صورت خوشفُرمم رو از ریخت بندازی! فلور یا عصبانیت از جایش برخاست. - اینجا چیکار میکنی؟ دستی در موهایش کشید و آنها را به عقب راند. - چرا این نگهبانها نمیتونن یک بار هم که شده به خواستهی من عمل کنن و تو رو راه ندن؟ فرهاد به سمت میز آمد. صندلی را که کنار آرتا بود، بیرون کشید و روی آن نشست. - شاید چون میبینن که یک وکیل با شخصیت داره میاد توی عمارت! فلور پوزخندی زد. - با شخصیت؟ اعتماد به نفس بالایی داری، اما حیف که شاید کار دستت بده! فرهاد بدون اینکه به او نگاه کند، خم شد و ظرف سوپ را از وسط میز برداشت. کمی از آن را در کاسهی روبهرویش ریخت و مشغول خوردن شد. - اصلاً بلد نیستی از مهمونهات پذیرایی کنی! ویرایش شده 12 تیر توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 5 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 5 دی، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت چهاردهم ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ - اومدی اینجا که چی بشه؟ فلور این را گفت و منتظر جواب به فرهاد خیره شد؛ اما فرهاد بدون توجه به صورت عصبی فلور، جوابش را داد: - خجالت نمیکشی؟ بهتره با مهموهات یکم بهتر رفتار کنی... سپس با کنایه اضافه کرد: - هیچوقت نمیتونی از کسی درست و حسابی پذیرایی کنی! فلور با عصبانیتی که دوباره از کنترلش خارج شده بود، به سمت فرهاد حمله کرد. با هر دو دستش محکم یقهی او را گرفت و او را از روی صندلی بلند کرد. - دوباره اون رئیس ترسوت تو رو فرستاده جلو که چی بشه؟ خودش نمیتونه حرف بزنه؟ فرهاد که تاکنون با لبخند خونسردی به او خیره بود، کم- کم لبخند از روی صورتش پاک شد و با صورتی جدی به او خیره شد. - در مورد آریانا درست صحبت کن! فلور پوزخندی به صورت فرهاد زد. - درست صحبت کنم؟ فقط دارم واقعیت رو میگم، واقعیت همیشه دردناکه! این یه حقیقته که آریانا همیشه تو یا بادیگاردهاش رو میاندازه جلو تا بلایی سر خودش نیاد. شاید هم این از ترسو بودنش نیست، آریانا سیاست خوبی داره! فرهاد هر دو دستش را روی دستهای فلور گذاشت، آنها را با شدت کنار زد و یقهاش را از چنگ فلور آزاد کرد. مچ دستهای فلور را گرفته بود. او را کمی به عقب هل داد و محکم به لبهی میز کوبید. درد در تمام بدن فلور پخش شد، اما بدون اینکه حتی "آخ" کوچکی از دهانش خارج شود، هنوز با چهرهی سرد و تخسی به فرهاد خیره شده بود. فلور از گوشهی چشمش پرهام، آرتا و باران را دید که با عجله از جای خود بلند شدند. فرهاد با عصبانیتی که در مواقع اندکی در او پیدا میشد، رو به فلور گفت: - هیچوقت سعی نکن در حضور من از آریانا بد بگی! فلور پوزخندی به او زد. دستش را بالا آورد و قبل از اینکه فرهاد بتواند کار اضافهای انجام بدهد، دستش را به گردن او بند کرد و سپس با چرخی او را روی صندلیای انداخت. طوری که کاملاً روی صندلی نشسته بود و هر دو دستش از پشت در یکی از دستان فلور قرار گرفتند. فلور نیشخندی به او زد. - چهطور جرأت میکنی اینطور باهام صحبت کنی؟ حد و حدود خودت رو بدون! فرهاد تقلایی برای رهایی دستانش از دستان فلور کرد، اما فایدهای نداشت. - سر چی اِنقدر ازش عصبانی هستی؟ سر اینکه اون کار رو باهات کرد؟ آریانا اون بلا رو سرت آورد؛ اما تو تا حالا نتونستی انتقامت رو بگیری، برای همین اینقدر همیشه ازش عصبانی هستی! فلور کم- کم پوزخندی از بین میرفت و دوباره عصبانیت بود که به تمام وجودش سرازیر میشد. او چهطور جرأت کرده بود در مورد فلور اینگونه نطق کند؟ فلور خودش هم متوجه نشد در چند ثانیه این اتفاق افتاد؛ اما به طور ناگهانی از او فاصله گرفت، از روی میز چاقوی آشپزخانه بزرگی برداشت و به فرهاد حملهور شد. چاقو را زیر گلوی او گذاشت. میتوانست پرهام را ببیند که با عجله میز را دور میزد و به سوی او میآمد. چاقو را به قدری در گلوی فرهاد فرو کرده بود که میتوانست خون را روی آن ببیند. با صدایی که از شدت عصبانیت دورگه شده بود، فریاد زد: - چهطور به خودت جرأت میدی که از او رئیس عوضیات طرفداری کنی؟ فلور مانند دیوانهای که از بند رهایی یافته باشد، جیغ میکشید و هر لحظه بیشتر و بیشتر چاقو را در گلوی فرهاد فرو میکرد و فرهاد هم در این میان هیچ عکسالعملی نشان نمیداد، فقط هنوز با چشمانی سرد به او خیره شده بود. - تو اون شب حتی اونجا نبودی، نبودی ببینی اون عوضی چه بلایی سر برادرم آورد! چهطور میتونی از اون عوضی طرفداری کنی؟ چهطور؟ فلور از شدت جیغهایی که میکشید به سرفه افتاد. چیزی نمانده بود که گردن فرهاد را کاملاً ببرد! پرهام با دیدن این صحنه با عجله به سوی او رفت. دستش را روی دست فلور که چاقو را در زیر گلوی فرهاد گرفته بود، گذاشت و سعی کرد تا چاقو را از دستش بیرون بکشد؛ اما فلور با تمام توانش او را پس زد و عقب راند. - با پرروگری اومدی اینجا که چی بشه؟ اومدی من رو منصرف کنی که از خیر اون رئیس عوضی بگذرم؟ اومدی که مطمئن بشی اون عوضی در امانه؟ نه! قرار نیست در امان بمونه. من هیچوقت توی زندگیام آدم مهربونی نبودم، هیچوقت! الآن هم قرار نیست مهربون باشم و از اون عوضی بگذرم. چاقو هر لحظه بیشتر در گلوی فرهاد فرو میرفت. فرهاد که خطر را حس کرده بود، کمی خودش را کنار کشید تا از زیر دست فلور آزاد شود. - اگر اون این کار رو کرده، تو چرا داری مثل خودش رفتار میکنی؟ تو چرا همهاش به فکر انتقام گرفتن از اون هستی؟ فلور خندهی بلند و عصبی کرد. درست مثل دیوانهها شده بود! - من گفتم با انتقام گرفتن موافق نیستم؟ نه! شیرینترین چیز توی این دنیا انتقام گرفتنه! پرهام با دیدن حال او به سرعت به سمتش دوید. با تمام تلاشش سعی میکرد چاقو را از دست او بیرون بکشد. در لحظهی آخر تلاشش موفق شد. قبل از اینکه چاقو را از دست فلور بیرون بکشد، فلور سر چاقو را رها کرد و خراش بزرگی روی گردن فرهاد ایجاد شد. خون زیادی از آن خارج شد. آرتا به سرعت چند دستمال کاغذی از جلد بیرون کشید و به سوی فرهاد رفت و آنها را به دستش داد تا روی زخمش بگذارد. پرهام نیز چاقو خونی را به سوی دیوار پرتاب کرد تا هل چه بیشتر از دسترس فلور دور باشد و خودش با سرعت به سوی فلور که از عصبانیت میلرزید، رفت. با هر دو دستش بازوهای او را گرفت و سعی کرد او را آرام کند. - فلور، لطفاً! اتفاقی نیوفتاده، چرا داری اینطوری رفتار میکنی؟ فلور با عصبانیت دستان او را پس زد. - اتفاقی نیوفتاده؟ نمیبینی چهطور اومده توی خونهام که ازم بخواد آریانا رو ببخشم؟ پرهام دوباره دستانش را گرفت و کمی به او نزدیک شد. - فلور، لطفاً! تو همیشه قویترین کسی بودی که توی زندگیام دیدم. سعی کن مثل همیشه خونسرد باشی! فلور دوباره او را با تمام توانش پس زد. - همین الآن... همین الآن از اینجا بیرونش کنید، نمیخوام ببینمش. پرهام از او فاصله گرفت و با صدای آرامی گفت: - باشه... باشه، فقط آروم باش. پرهام از او فاصله گرفت و به سوی پرهام رفت که اکنون از روی صندلی بلند شده بود. - فرهاد، بهتره الآن بری بیرون. حال فلور اصلاً خوب نیست، میبینیش که! فرهاد نگاه بیتفاوتی به فلور که هنوز با عصبانیت به او خیره شده بود، کرد و گفت: - نیومده بودم اینجا که دعوا کنم؛ اما انگار این رئیستون زیادی دست بزنش خوبه! فقط اومده بودم با هم یکم حرف بزنیم، همین. پرهام روبهروی فرهاد ایستاد. - توی یک فرصت مناسبتر با هم صحبت میکنیم، ببخشید که این اتفاق افتاد. میتونی بری آشپزخونه تا گردنت رو برات چسب بزنن! فرهاد با یک دستش کیفش را از روی میز برداشت و با دست دیگرش هنوز دستمالها را در دست داشت. - نیازی نیست. ترجیح میدم برم به محل کار خودم تا درمان بشم! فعلاً خداحافظ. پرهام با صدای آرامی گفت: - تا دم در باهات میام. بعد به آرتا اشاره کرد و گفت: - مراقب فلور باش تا برگردم. و خودش به همراه فرهاد از سالن خارج شد و باران نیز به دنبال آنها روانه شد. با بیرون رفتن فرهاد از سالن، فلور دیگر نتوانست روی پاهایش بایستد. چیزی نمانده بود که روی زمین رها شود که آرتا سریع خودش را به او رساند و مانع افتادنش روی زمین شد. بغض گلویش لحظه به لحظه بیشتر میشد و دیگر نمیتوانست او را در گلویش نگه دارد. در لحظهی آخر تمام تلاشش در هم شکست و با صدای بلندی زیر گریه زد. آرتا که دست و پای خود را گم کرده بود، نمیدانست با چه بکند. هول شده بود. این اتفاق در یک لحظهی کوتاه افتاد و او نمیدانست باید چه بکند. مگر چند باز در زندگیاش با یک نفر احساس هم دردی کرده بود؟ شاید هیچکس! در یک لحظهی ناگهانی و بدون اینکه بخواهد به عواقبش فکر بکند، فلور را به سوی خود کشید و سرش را روی سینهاش گذاشت. تازه زمانی که سر او را روی سینهی خودش احساس کرد، متوجه شد که چه کاری کرده است. هر لحظه منتظر بود که فلور به او نیز حمله کند؛ اما فلور فقط کسی را پیدا کرده بود که در حضورش اشک بریزد، بدون اینکه صورتش در معرض دید باشد و اکنون دقیقاً همان لحظه بود. مگر چه میشد برای لحظهای هم که شده، جایگاه خودش را فراموش میکرد و در حضور یکی از کارکنانش اینگونه اشک میریخت؟ دنیا که به آخر نمیرسید! ویرایش شده 12 تیر توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 5 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 5 دی، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت پانزدهم ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ خودش هم متوجه نشد چند ثانیه یا حتی دقیقه گذشت، اما هنوز هم در میان بازوهای آرتا قرار داشت و آرام اشک میریخت. درست بود که آرتا هیچ حرفی نمیزد یا سعی نمیکرد با حرفها و ترحمهای پوچ و توخالیاش او را آرام کند، اما همین که در سکوت او را در آغوش کشیده بود و بدون اینکه حرفی بزند، فقط گذاشته بود تا فلور خودش را خالی کند و تنها کاری که برای آرام کردن او انجام میداد، این بود که با دستش آرام روی کمر فلور ضربه بزند، اما فلور همین را ترجیح میداد. حداقل کسی نبود که او را سرزنش کند و یا اینکه بخواهد با ترحم به او نگاه بکند. آرتا آرام با یک دستش روی کمر فلور ضربه میزد و با دست دیگرش موهای او را نوازش میکرد. همدردی کردن با کسی این حس را داشت؟ نزدیکی به فردی که دردی مانند درد خودش داشت، این حس را داشت؟ از زمانی که با یاد میآورد کسی نبود که بخواهد با او همدردی کند، همیشه فقط خودش بود و خودش! از همان زمان کودکیاش، شاید هم به خاطر همین بود که اکنون نمیدانست چگونه باید با بقیه همدردی کند، شاید چون با خودش نیز هیچوقت همدردی نشده بود! همیشه یکه و تنها در مسیر زندگیاش پیش رفته بود و تمام افرادی را که در گوشه و کنار جادهی زندگیاش دیده بود، فقط رهگذرانی بودند که بعد از چند لحظه رد میشدند و میرفتند. هیچوقت کسی را نداشت که برای مدت طولانی در آن جادهی سرد و بیآب و علف هممسیر شود و از این هممسیر شدن نیز خوشحال و راضی باشد! شاید به خاطر همین بود که اکنون تنهایی را خوب آموخته بود؛ اما اینکه چگونه با بقیه همدردی کند را، نه! برای لحظهای به خودش آمد و نگاهی به فلور که اکنون صدای گریهاش قطع شده بود، انداخت. فردی که الآن در آغوشش مشغول گریه است، فلور بود؟ کسی که از همان زمانی که با او آشنا شده بود، از او متنفر بود؟ تنفر؟! همانطور که به فلور خیره بود، صدای قدمهای باران و پرهام را شنید که به سمتشان میآمدند. به سرعت از فلور جدا شد؛ اما با دیدن صورت اشکی فلور که با پشت کردن به او، سعی کرد آن را پنهان کند، دوباره او را به سوی خودش کشید. در همان زمان پرهام و باران درحالیکه با یکدیگر صحبت میکردند، وارد سالن شدند. آرتا که درست روبهروی در سالن قرار داشت، آنها را دید که با دیدن آن دو در آن وضعیت، هر دو سکوت کرده و به آنها خیره شدند؛ اما هر دو با وضعیتی متفاوتترین! باران با ابروهایی بالا رفته و پرهام با ابروهایی درهم! آرتا بدون اینکه حرفی بزند یا نگاهی به آنها بیاندازد، در همان حالت که هنوز فلور را در آغوش داشت، شروع به حرکت کرد و از در سالن خارج شد. به سمت در ورودی سالن رفت. از آن خارج شد و هر دو به حیاط بزرگ عمارت پا گذاشتند. آرتا به سوی میزی که در گوشهی حیاط قرار داشت رفت، در کنار میز ایستاد و از فلور جدا شد. فلور به سرعت اشکهایش را پاک کرد و روی صندلی نشست، آرتا نیز روی صندلی روبهروی او نشست و به آسمان آبی بالای سرشان خیره شد. فلور با سرفهای گلویش را صاف کرد و به سوی او برگشت. بدون هیچگونه مقدمهای و طوری که گویی میخواست هم خودش و هم آرتا تمام اتفاقات افتاده شده را فراموش کنند رو به او با لحن همیشگیاش گفت: - قرار نیست ازت تشکر کنم! - من هم نخواستم که ازم تشکر کنی، فکر کن به عنوان بادیگاردت وظیفهام رو انجام دادم. در هر حال شغلم این هست که ازت محافظت کنم! فلور نگاهی به دور و اطرافش انداخت. - با دیدن اون بلایی که سر فرهاد آوردم، شجاعتت رو تحسین میکنم که به خودت اجازهی همچین کاری رو دادی! آرتا نگاهش را از آسمان گرفت و به سمت او برگشت. - شجاعتم رو تحسین میکنی؟ در هر حال که آوردم توی حیاط که از میز و چاقوهای روش در امان باشم! فلور پوزخندی به او زد. آرام دستش را زیر میز برد و قبل از اینکه آرتا بتواند حرکتی بکند، چاقوی میوه خوری کوچکی از روی شلف کوچک میز که درست زیر آن قرار داشت، برداشت. بلند شد و چاقو را مستقیم در پشتی بلند صندلی، درست کنار سر او فرو کرد. - بهتره کلا از میزها جدا کنی! مستقیم به آرتا خیره شده بود و او هم فلور را خیره نگاه میکرد. در عراق چشمان سردش، ترس اندکی دیده میشد. فلور به او نیشخندی زد و بدون اینکه چاقو را از پشتی صندلی بیرون بکشد، از او فاصله گرفت و به سر جای اول خود برگشت. - انگار دیگه قبول کردی که شغل الآنت این هست که بادیگارد من باشی؟ آرتا تکانی به خود داد. دوباره به آسمان خیره شد و در همان حال جواب داد: - اخلاق خودت رو یادت رفته؟ به زور چیزی رو به فردی منتقل میکنی و اون هم مجبوره قبولش کنه! فلور شانهای بالا انداخت. - اما افراد زیادی باهام مخالفت کردن! آرتا نگاهش را از آسمان گرفت، کمی به فلور نزدیک شد و مستقیم در چشمانش خیره شد. - و چه بلایی سرشون اومد؟ فلور با بیخیالی شانهای بالا انداخت. به پشتی صندلیاش تکیه داد و گفت: - شاید، مُردن؟ آرتا به نشانهی تأیید حرف او سری تکان داد. - و شاید هم این یک معجزه هست که من هنوز زندهام؟ ایندفعه این فلور بود که به سوی او خم میشد. - اگر میخواستم بکشمت، تا حالا این کار رو کرده بودم. - پس شاید باید ازت تشکر کنم که قصد کشتنم رو داشتی؛ ولی این کار رو نکردی! ویرایش شده 12 تیر توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 5 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 5 دی، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت شانزدهم ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ پرهام در کنار باران ایستاده بود. هر دو از پنجرهی بزرگ سالن به حیاط و گوشهای که فلور و آرتا روبهروی یکدیگر نشسته بودند، خیره شده بودند. ناگهان فلور بلند شد و با چاقوی میوه خوری کوچکی به سمت صورت آرتا حمله کرد. پرهام محکم دستش را به شیشه کوبید و داد زد: - این دختر دیوونه شده؟ داره چیکار میکنه؟ همین که پشتش را به باران کرد تا از سالن خارج شود و به سمت آنها برود، باران محکم مچ دستش را گرفت. بدون اینکه به سوی پرهام برگردد، هنوز از پنجره بیرون را تماشا میکرد. - نیازی نیست خودت رو به زحمت بندازی، نمیکشتش! پرهام به سوی باران برگشت و به بیرون پنجره خیره شد. با دیدن فلور که چاقو را در پشتی صندلی فرو کرده بود، نفس راحتی کشید؛ اما بعد از دیدن خود فلور که در فاصلهی نزدیکی از آرتا ایستاده بود، اخمهایش را در هم کشید. باران نگاه زیر چشمی به او انداخت. - چیزی شده؟ پرهام سعی کرد با بیخیالی شانهای بالا بیاندازد و چهرهی سردی به خود بگیرد؛ اما چندان هم موفق نبود. - نه، مگه قراره چیزی شده باشه؟ باران کاملاً به سوی پرهام برگشت و درست روبهروی او قرار گرفت. کاملاً روبهروی پنجره قرار گرفته بود تا نتواند از پنجره بیرون را ببیند. - دیشب چند ساعت منتظرت بودیم، مادرم کلی تدارک دیده بود، پدرم یکی از معاملات مهمش رو کنسل کرده بود تا به مهمونی برسه، اونوقت خود مهمون نیومده بود. جالبه! پرهام دستی در موهایش کشید و با حالتی پریشان گفت: - دیشب دیدی که توی عمارت چه خبر بود، نمیتونستم بیام. میخواستم خبر بدم؛ اما درگیر کارها شدم و یادم رفت. باران پوزخندی به او زد. - کار داشتی؟ یادت رفت؟ تو که دیگه تا یک ماه اینجا کارهای نیستی. - دیشب دیدی که حال فلور چهقدر بد بود، چهطور میتونستم ولش کنم و بیام؟ باران آرام اشکهایش فرو ریخت، با صدای بلندی داد زد: - فلور حالش بد بود نتونستی بیای؟ پس من چی؟ تمام شب رو داشتم از پدرم سرکوفت میشنیدم. پرهام کمی به سوی او رفت و آرام دستش را گرفت: - ببخشید، نتونستم بیام، دفعهی بعد جب... باران با عصبانیت او را پس زد و جیغ کشید: - جبران میکنی؟ میخوای جبران کنی؟ چی رو؟ تمام روز رو داشتم تظاهر به خوشحال بودن میکردم؛ اما دیگه نمیتونم. مشکلات فلور به تو چه ربطی داره؟ تو چیکارشی؟ پرهام دوباره با آرامش سعی کرد او را آرام کند. - باران یادت که نرفته؟ من مشاورشم! تو خودت هم توی این باند هستی؛ پس میدونی چهقدر کار سرم ریخته بود، خودم تماس میگیرم با پدر و مادرت و ازشون معذرتخواهی میکنم. باران که اکنون اشکهایش با شدت بیشتری روی گونههایش میریخت، دوباره جیغ کشید: - نیازی بهش ندارم! فقط یکم بیشتر بهم اهمیت بده، همونطور که همیشه به فلور اهمیت میدی! پرهام که کم- کم از خود بیخود میشد، با صدایی که کمی از صدای عادیاش بلندتر بود، فریاد زد: - چرا همچین فکری میکنی؟ چرا فکر میکنی من به فلور بیشتر از تو اهمیت میدم؟ - فکر نمیکنم، مطمئنم! تو دیشب نیومدی؛ چون حال فلور بد بود، هنوز هم میخوای بهم دروغ بگی؟ پرهام فریاد زد: - بسه! همیشه فقط داری گله میکنی از اینکه بهت کم اهمیت میدم. درحالیکه من تمام تلاشم رو میکنم که به همهی کارهام رسیدگی کنم و تو همیشه توی بالاترین نقطهی این کارهام قرار داری! باران رفته- رفته آرامتر میشد و بدون اینکه حرفی بزند، فقط به پرهام خیره شده بود. - تو... تو همیشه فقط داری به کارهای فلور رسیدگی میکنی، هیچوقت... هیچوقت چند لحظه بیشتر نتونستم پیشت بمونم؛ چون همیشه فقط دنبال کارهای اون بودی! یا کارهاش رو انجام میدادی و یا با خودش میرفتی اینور و اونور، خب... خب هر کسی هم باشه همینطور رفتار میکنه. پرهام به سمت او رفت و هر دو دستش را در دست گرفت: - کوتاهی از من بود، نباید اینقدر خودم رو با کارهام غرق میکردم که تو رو یادم بره، ببخشید! باران سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت: - اشکالی نداره، تو هم باید من رو ببخشی. خیلی زود عصبی شدم و بد حرف زدم. ویرایش شده 12 تیر توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 5 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 7 دی، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت هفدهم ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ فرهاد آرام از درب ورودی سالن عمارت گذشت و وارد سالن شد. آریانا را دید که با حالت مضطربی روی مبل نشسته است و دستهایش را محکم روی یکدیگر فشار میدهد. با دیدن فرهاد به سرعت از جایش بلند شد و به سوی او رفت. - چیشد؟ فرهاد شانهای بالا انداخت. - مثل همیشه! فقط امروز اگر پرهام چاقو رو از دست فلور نگرفته بود، مُرده بودم! آریانا تازه به او رسیده بود و گردن زخمیاش را که هنوز هم خون از آن بیرون میزد، دیده بود، با چشمانی گرد شده و صدای بلندی جیغ کشید: - کی این بلا رو سرت آورده؟ فرهاد به سوی میز کوچکی که در میان مبلها قرار داشت، رفت و کیفش را روی آن گذاشت. خودش هم روی مبل تکنفرهای نشست. - به نظرت کار کی میتونه باشه به غیر از فلور؟ کارش با چاقو هم که حرف نداره! فرهاد این حرف را زد و پوزخندی پر از تمسخر روی لبش نشست. آریانا با عجله به سوی او رفت. جعبهی کمکهای اولیهای را از زیر میز در آورد و روی میز گذاشت. به سرعت درب آن را گشود. باند و چسبی درآورد و به سوی فرهاد رفت. آرام باند را روی زخمش گذاشت، کاغذ روی چسب را جدا کرد و آن را به سمت گردنش برد. با صدای آرام و مضطربی سؤالی پرسید که خودش هم جوابش را می دانست. - با فلور که نتونستی حرف بزنی، اما حتماً با پرهام حرف زدی؟ نه؟ فرهاد همانطور که باند را روی گردنش نگه داشته بود تا آریانا چسب را روی آن بزند، گفت: - حرف زدم... لبخند کوچکی روی لبهای آریانا شکل گرفت و فرهاد ادامه داد: - اما تأثیری نداشت. سامیار پرهام رو تعلیق کرده، به مدت یک ماه شغلش رو از دست داده، نمیتونه کاری برامون بکنه! لبخند آریانا رفته- رفته از روی لبهایش پاک شد. نیشخندی زد و آرام به سوی فرهاد رفت. چسب را آرام به سوی گردنش برد و در لحظهی آخر آن را محکم روی باند کوبید که باعث شد "آخ" کوچکی از ته گلوی فرهاد بلند شود. آریانا دستش را همانجا نگه داشت و کمی آن را به دور گردن فرهاد محکم کرد. - یعنی داری میگی هیچ کاری نکردی؟ هیچ کاری؟ باید منتظر بمونیم تا زمانی که بیان و همهمون رو بیرون بندازن؟ آریانا این حرفها را با صدای بلند و عصبی بیان میکرد و لحظه به لحظه نیز صدایش بالاتر میرفت. فرهاد به شدت دستش را روی دست آریانا کوبید و دست او را از گردنش جدا کرد و محکم آن را پس زد. - انتظار چی رو داری؟ میخوای برات چیکار کنم؟ حتماً میخوای لشکرکشی کنی و دوباره حمله؟ آریانا آبرویی بالا انداخت و با عصبانیت پوزخندی زد: - شاید! فرهاد تکیهاش را از مبل گرفت، هر دو دستش را روی شانههای آریانا گذاشت و با شدت او را عقب کشید. - با این حملهها هیچی درست نمیشه! تو هم اشتباه فلور رو تکرار کن تا ایندفعه سامیار کاملاً از هستی نابودت کنه؛ فلور نور چشمش بود و اونطور باهاش برخورد کرد... فرهاد مکثی کرد، چهرهای به خود گرفت که گویی به صورت ظاهری فکر میکرد، ادامه داد: - شاید، خب شاید تو رو کاملاً از ایتالیا خارج کنه. نه؟! آریانا با یکی از دستانش هر دو دست فرهاد را گرفت و شدت آنها را از دور شانههایش آزاد کرد؛ اما آنها را رها نکرد و در دستش نگه داشت و دست دیگرش را در موهای فرهاد فرو کرد. آنها را عقب کشید و خودش نیز با عصبانیت به فرهاد نزدیک شد. - سامیار؟ اون میتونه باهام چیکار کنه؟ هیچ کاری! هنوز من رو نشناختی، نه؟ با اون چیزی که ازش میدونم، هیچ کاری نمیتونه باهام داشته باشه. خودت هم خوب میدونی! فرهاد آرام دستانش را از دست آریانا بیرون کشید و سپس دست آریانا را که روی موهایش قرار داشت، گرفت و پایین آورد؛ اما آن را رها نکرد و در دستش نگه داشت. آرام دست آریانا را نوازش کرد و کمی به سوی او خم شد. - اگر سامیار نتونه کاری انجام بده، باران حتماً میتونه! اون چیزی میدونه که میتونه هر دومون رو با هم به دست کنه، خودت هم خوب میدونی! فرهاد قسمت آخر حرفش را با تمسخر و تأکید در صورت آریانا کوبید. آریانا کمی این پا و آن پا کرد. نمیدانست باید چه بگوید. - باران؟ خب... خب... اون قرار نیست چیزی به کسی بگه! فرهاد خندهی بلند و پر از تمسخر کرد. - مطمئنی نمیگه؟ به راحتی میتونه بگه، اولاً اون دستیار مشاور فلور هست و صد درصد بهش میگه و دو، اون بارانه! - باران رو به خودم بسپار، میتونم درستش کنم. فرهاد از جایش بلند شد، کیفش را برداشت و به سوی آریانا برگشت. - میدونم برای عمارت هم باید چیکار کنم، میرم بالا! و سپس بدون توجه به آریانا از پلهها بالا رفت. ویرایش شده 12 تیر توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 5 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 11 دی، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت هجدهم ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ دور و اطرافش درون سیاهی فرو رفته بود. سکوت در سراسر خانه حکمفرما بود و حتی صدای نفس کشیدن هم نمیآمد. سامیار، روی صندلی سلطنتیاش نشسته بود و هر دو پایش را مستقیم دراز کرده بود و آنها را روی میز گذاشته بود. باریکهی ضعیف نوری از میان پردههای کشیده شدهی پنجره به داخل نفوذ کرده بود و باعث میشد قسمتی از آن روشن شود. سامیار چشمانش را بسته بود و در آرامش عمارت غرق شده بود. عمارتی که با وجود داشتن آن همه خدم و حشم همیشه سکوت در آن حاکم بود. طوری که سامیار دستور داده بود. حتی اگر خانه آتش هم میگرفت، آنها حق نداشتند صدایشان بلند شود؛ وگرنه به روزگار افرادی گرفتار میشدند که روزی این اجازه را به خودشان داده بودند که صدایشان در عمارت بلند شود. اکنون با وجود اجساد آنها درست روبهروی خدمتکاران، درون سالن و درست روبهروی درب ورودی، آنها حق سرپیچی از دستور او را نداشتند! همانطور که چشمانش بسته بود، ذهنش آرام به سوی فلور کشیده شد. لبخندی روی لبش شکل گرفت. بالأخره کار خودش را کرده بود و هر چند کوتاه، اما پرهام را برای چند وقت هم که شده از تیم فلور بیرون انداخته بود. هر چند که فلور او گوش نمیکرد. همیشه روی حرف خودش میایستاد و میگفت: "من به پرهام اعتماد کامل دارم." چهقدر که این حرف او مضحک بود. وقتی حتی پرهام خودش با پای خودش به باند نفوذ نکرده بود و فقط با اصرار فراوان فلور به باند آمده بود، درست مانند بادیگارد شخصیاش، آرتا! درست بود که تاکنون سامیار از پرهام هیچگونه خطایی ندیده بود، همیشه کارهایش را به خوبی انجام داده بود و به فلور کمک کرده بود، حتی یک بار هم بارهای خود سامیار را از ایتالیا خارج و وارد پاریس کرده بود که برای آنها هم اتفاقی نیافتاده بود، سامیار میتوانست اعتراف کند که گاهی اوقات او را تحسین میکند؛ اما این باعث نمیشد که از شَکَّش به او کم شود. صدای قدمهای کسی از دور، باعث شد سامیار کمی چشمانش را از یکدیگر فاصله دهد و دستش را آرام به سوی تفنگش که کنارش بود، دراز کند. بوی سرپیچی میآمد. آن هم زمانی که تمامی اعضای باند میدانستد او در حال استراحت است! تفنگش را در دست گرفت و آرام چشمانش را باز کرد. پاهایش را از روی میز برداشت و روی زمین گذاشت. آرام خشاب تفنگ را بیرون کشید و نگاهی به آن انداخت، تفنگش پر بود. سرش را بلند کرد و نگاهی به درب سالن که آرام باز میشد، انداخت. با دیدن لینا که با سر و وضعی آشفته و خونین وارد سالن شد، ناسزایی زیر لب گفت و تفنگش را سر جای اولش برگرداند. عصبی از به هم خوردن آرامشش آن هم درست در اواسط ظهر، داد زد: - چی میخوای؟ لینا که با صدای بلند سامیار به لرزه افتاده بود، جلو آمده و تعظیم کوتاهی به او کرد. - قربان، همون کارهایی که میخواستید رو انجام دادیم. اونقدر زدیمش که مطمئنم الان اسم خودش رو هم فراموش کرده! سامیار نگاه دیگری به لباسهای خونی او انداخت و گفت: - دارم میبینم! لینا دوباره تعظیمی به او کرد. - چه دستوری میدید؟ چیکارش کنیم؟ سامیار پوزخندی زد و از جایش بلند شد که باعث شد لینا چند سانتیمتری از جایش تکان بخورد و با ترس به عقب برود؛ هر چند که سعی میکرد ترسش در حرکاتش مشخص نباشد، اما این اصلاً ممکن نبود. شوخی که نبود، درست روبهروی سامیار ایستاده بود! - به نظرت باید چیکارش کنید؟ بکشیدش! سامیار کلمهی آخر حرفش را با تأکید و صدای بلندتری بیان کرد. لینا تعظیم دیگری کرد و با گفتن: - چشم، هر چی شما دستور بفرمائید. پشتش را کرد تا از سالن خارج بشود که با شنیدن صدای سامیار دوباره به سوی او برگشت. - صبر کن. سامیار به سوی تفنگش رفت و او را از روی میز برداشت و دوباره به سوی لینا برگشت. - فکر کنم کار این یکی رو خودن باید تموم کنم. بیارینش توی سالن! لینا با تعجب خواست از او سؤالی بپرسد که با دیدن نگاه خشمگین سامیار، دهانش را بست. تعظیم دیگری به او کرد و از اتاق خارج شد. نیشخندی روی لب سامیار نقش بست. خیلی وقت بود که کسی را از پا در نیاورده بود، آخرین بار درست یک هفته پیش بود! در آیینهی روبهرویش نگاهی به خود انداخت، دستی در موهای مشکیاش کشید و آن را به بالای سرش هدایت کرد. نگاهش را از آیینه گرفت و به سوی در رفت. آن را باز کرد و از سالن خارج شد. صدای حرکتهای آهستهای از سالن ورودی عمارت به گوش میرسید. سامیار مستقیم در راهروی تاریک عمارت عبور کرد و به سوی صدا رفت. با وارد شدن به سالن، لینا را به همراه جاستین و سولی دید که فردی که روی صندلی بسته شده بود را کشان- کشان به سوی سه تابوتی که درست وسط سالن قرار داشتند، مینشاندند. تابوت کسانی که روزی از او سرپیچی کرده بودند، سکوت عمارت را شکسته بودند و اکنون مانند درس عبرتی برای بقیه روبهرویشان با چشمانی باز درون تابوت ایستاده بودند. تابوتها به رنگ قهوهای بودند و در آنها شیشهای بود که باعث میشد همه، سه نفری را که درون آن تابوتها در پلاستیک پیچیده شده بودند، ببینند. لینا، جاستین و سولی، مارک را روبهروی تابوتها گذاشتند. با دیدن سامیار که به سویشان میآمد، از او فاصله گرفتند و به سوی بقیهی خدمتکارانی که روبهروی مارک جمع شده بودند، رفتند. بعضی از آنها با ترس، برخی دیگر با ترحم و تعداد کمی هم با نفرت به مارک که اکنون صورتش کاملاً در خون فرو رفته بود، خیره شده بودند. سامیار بدون اینکه به بقیه نگاهی بیاندازد، مستقیم به سوی مارک رفت. روبهروی او ایستاد و انگشت اشارهاش را بلند کرد، آن را زیر چانهی مارک گذاشت و آرام سرش را بلند کرد. با بلند شدن سرش، آخ آرامی گفت. سامیار لبخندی زد. - اوه عزیزم، درد داری؟ سامیار بدون اینکه سر مارک را رها کند به سوی لینا برگشت و با لحن پر از تمسخری گفت: - مگه بهت نگفته بودن نیازی نیست زیاد بهش سخت بگیری؟ لینا لبخندی به او زد و سرش را پایین انداخت. سامیار دوباره به سوی مارک برگشت. انگشتش را از زیر چانهی او برداشت، درون موهایش فرو کرد و محکم آنها را عقب کشید که باعث شد مارک فریاد بلندی بکشید و چشمانش را باز کند. سامیار یا عصبانیت گفت: - هنوز هم به خودت اجازه میدی صدات رو بالا ببری؟ مارک با دیدن سامیار تکان سریعی به خود داد و سریع از روی صندلی خودش را پایین انداخت. سامیار هر دو دستش را کنار سرش گرفت و چندین قدم از او فاصله گرفت تا خونی که از سر و صورتش میریخت، روی کفشهایش سرازیر نشود. مارک با حقارت روی چهار دست و پایش به سوی سامیار میرفت و در همان حال به او التماس میکرد. - سامیار خان... قربان... لطفاً... لطفاً به من رحم کنید! باور کنید... باور کنید از عمد نبود، نمیخواستم اون کار رو انجام بدم. نمیخواستم، نمیدونستم- نمیدونستم، باور کنید نمیدونستم دارید استراحت میکنید. فکر میکردم از عمارت رفتید بیرون، وگرنه کاش دستم میشکست و هیچوقت اون آبمیوهگیری لعنتی رو روشن نمیکردم! سامیار کمی به سوی او خم شد. - باید زودتر دستت رو میشکوندی که این اتفاق نمیافتاد! سپس دوباره صاف ایستاد. یکی از پاهایش را بلند کرد و مستقیم در دست مارک کوبید که باعث شد مارک فریاد دیگری بکشید و از درد روی زمین دراز بکشد. سامیار کنار او نشست. مارک دست از فریاد کشیدن برداشت. با تمام دردی که در صدایش آشکار بود رو به سامیار گفت: - لطف... لطفاً... من... من... زن و بچه دارم. سامیار لبخندی به او زد و دوباره ایستاد. - باید اون زمانی که این کار رو کردی به فکرشون بودی، من کسی نیستم که از کسی بگذرم! سپس تفنگش را بلند کرد و مستقیم به سوی مارک گرفت. مارک همین که آمد از جایش بلند شود تا از خوردن تیر به مغزش جلوگیر کند، تیر مستقیم به پیشانیاش خورد و بیحرکت با چشمانی باز، روی زمین افتاد. صدای جیغی از میان جمعیتی که همه در سکوت به آن صحنه نگاه میکردند، بلند شد. سامیار به سوی آنها برگشت. با دیدن زنی که لباسهای خدمتکاران آشپزخانه را پوشیده بود، از میان بقیهی خدمتکارها راه خودش را باز میکرد و به سوی سامیار و مارک میدوید، پوزخندی روی لبش نشست. زن با صدای بلند جیغ میکشید و گریه میکرد. تنها کلمهای که سامیار میتوانست از میان ضجههای او متوجه بشود، نام مارک بود. زن بالأخره راه خودش را باز کرد و به سوی مارک دوید. همین که در کنار او فرود آمد و خودش را روی او انداخت، سامیار تیری در سرش خالی کرد. ناگهان صدای ضجههایش قطع شد و عمارت دوباره در سکوت مرگباری فرو رفت. سامیار با لبهی تفنگش پیشانیاش را به آرامی خاراند و به سوی بقیهی خدمتکاران که همگی نفسهایشان را در سینههایشان حبس کرده بودند، برگشت: - اِ، صد بار گفتم توی این عمارت اینقدر سر و صدا نکنید که این بلا سرتون نیاد! سامیار به سوی لینا برگشت. - دو تا از اون تابوتهای قشنگ رو براشون جدا کنید. آم، بذار فکر کنم، رنگشون قرمز باشه، حداقل باید یه فرقی بین اونها که با عشق مُردن با بقیه باشه! سامیار خندهی بلندی کرد و بدون توجه به کسانی که با ترس به او خیره شده بودند، به سوی اتاقش حرکت کرد و به تمسخر گفت: - دارم میرم استراحت کنم! ویرایش شده 12 تیر توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 6 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 11 دی، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت نوزدهم ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ فلور روبهروی پنجرهی اتاق نشسته بود. پردهها را کشیده بود و در سکوت به آسمان و ماه سفیدی که درون آن برق میزد، خیره شده بود. با خود فکر میکرد، ماه بودن چه حسی دارد؟ اینکه در میان آن همه ستاره تو تنها ماه باشی. در میان آن همه ستاره که همه مانند یکدیگر هستند، تنها تو با همه متفاوت باشی. در میان آن همه ستاره، تک و تنها ایستاده باشی و هیچ کاری هم نتوانی انجام بدهی. شاید خوب میتوانست پاسخ این سؤال را بدهد. خودش چه حسی داشت که در میان این همه آدمهای یک شکل، متفاوت باشد؟ در میان این همه آدمهای یک شکل او تنها باشد؟ حس مضخرف پوچی! اما این برایش مهم نبود. مهم نبود که تنها است. او از هدفش دست نمیکشید. هدفی که برایش آنقدر زحمت کشیده بود، آنقدر نقش بازی کرده بود، نمیتوانست آن را رها کند. انتقام مرگ عزیزانش! انتقام مرگ خواهر و برادری که پدر و مادرش قبل از اینکه به آن ثفر کذایی بروند، آنها را به او سپرده بودند و اکنون باید حتماً امتحان اعتمادش را پس میداد. او انتقام میگرفت! از جایش بلند شد و به سوی قاب عکسهای روی دیوار رفت. روبهروی عکس ترانه ایستاد. هنوز هم تک- تک گریههای آن زمان را به یاد داشت. هنوز هم به یاد داشت که خواهرش چگونه بعد از شنیدن خبر مرگ پدر و مادرشان ضجه میزد و او چگونه سعی میکرد ترانه و امید را آرام کند. اکنون چه کسی به گریهها و ضجههای او گوش میسپرد؟ ناگهان تصویر آرتا که به یکباره او را به سمت خودش کشیده بود و در بر گرفته بود تا آرام شود جلوی چشمانش جان گرفت. شاید هم هنوز کسانی هستند که به او گوش بسپرند! به سوی کمد کوچکی که زیر قاب عکس ترانه بود رفت و درب آن را گشود. یک کمد تک در که وقتی آن را بیرون میکشی، از دیوار جدا میشود. آن را در آورد. به سوی تخت رفت و آن را روی پایش گذاشت. قاب عکسی روی وسایلی که از خواهرش برایش باقی مانده بود، افتاده بود. آن را برداشت و جلوی خودش گرفت. عکس دو نفر درون قاب بود، ترانه به همراه پسری که کنار یکدیگر ایستاده بودند، هر دو لبخند میزدند و با عشق دستان یکدیگر را گرفته بودند. فلور دستی روی چهرههای هر دو نفرشان کشید و کمی چهرهی آنها را از نظر گذراند. پسری که در کنار ترانه ایستاده بود، پوست سفیدی داشت که در نور خورشید درون عکس، سفیدتر هم دیده میشد. لبهایش کمی قلوهای و به رنگ صورتی بودند. با لبخندی که به لب داشت، باعث میشد پرههای دماغش کمی از یکدیگر فاصله بگیرند. چشمانش به رنگ مشکی و کمی کشیده بودند و موهای مشکی کوتاهش روی پیشانیاش ریخته شده بود. فلور قبل از اینکه متوجه بشود یا اصلاً بخواهد در افکارش غرق شده بود. در افکار روزی که تمام زندگیاش را از دست داده بود. "فلور با عجله سرش را درون کیفش فرو برد تا بلکه زودتر کلید خانه را پیدا کند. از دور خانم حسینی را دید که به سویش میآمد، ناسزایی زیر لب گفت و با سرعتی بیشتر به دنبال کلید، کیفش را زیر و رو کرد. قبل از اینکه بتواند کلید را از کیفش بیرون بکشد، خانم حسینی به او رسیده بود. فردی که در این محل به قول خودش به گرفتن مچ بقیه معروف بود. هر چند که آلزایمر داشت و یک دور تمام محل از دست او راهی تيمارستان شده بودند. به فلور رسید. با دیدن فلور، با عصبانیت چادرش را زیر بغلش زد و محکم با دستش به بازوی او کوبید. - وایستا ببینم، این چه طرز لباس پوشیدنه؟ مگه تو حیا نداری دختر؟ البته که یکی از برجستهترین گیر دهندگان مالیشان همین خانم حسینی بود. فلور لبخند مصنوعی به صورتش پاشید. بالأخره کلیدش را پیدا کرده بود و میتوانست از دست او رهایی بیابد. - ببخشید، دفعهی بعد قبل از اینکه برگ بیرون اول میام دم در خونه شما ببینم از تیپم راضی هستید یا نه. خانم حسینی ضربهی محکم دیگری به بازوی فلور کوبید که باعث شد آخ آرامی بگوید. - بلبلزبونی نکن دختر، برو کنار، برو کنار من با پدر و مادرت کار دارم. فلور چشمانش را در حدقه گرداند و او را از جلوی در کنار زد. - خانم حسینی، پدر و مادر من این سه ساله که مُردن! خانم حسینی کمی در صورت او تأمل کرد و با کمی مکث، گفت: - دخترم، اینجا چیکار میکنی؟ فلور سرش را کمی به نشانهی تأسف تکان داد و گفت: - هیچی داشتم میرفتم توی خونهمون؛ ببخشید مزاحم شدم، خداحافظ. خانم حسینی از او خداحافظی کرد و دوباره از همان راهی که آمده بود برگشت. فلور خندهی بلندی کرد. درب خانه را گشود و وارد حیاط دلباز ویلا شد. لی- لیکنان از میان سنگ فرشهای خانه گذشت و وارد اتاق شد. جعبهی شیرینی که در دست داشت را روی میز رها کرده و شروع به داد زدن کرد. - ترانه، ترانه کجایی؟ بیا ببین چه خبره! فلور آرام- آرام برگهای را از داخل جیب کتش در آورد و آن را بالای سرش نگه داشت. - بیا ببین اینجا چی داریم. برگهی قبولی، توی، آزمون، طراحی، مُد! فلور در میان هر کدام از حرفهایش اندکی مکث میکرد و دوباره ادامه میداد. در همان حال آرام به سوی طبقهی بالا حرکت میکرد. وقتی دید هیچ صدایی از هیچکس در نمیآید، برگه را پایین آورد و شروع به صدا زدن ترانه کرد؛ اما دوباره صدایی نشنید. با فکر کردن به اینکه شاید خواب باشد به سوی اتاقش رفت و درب آن را گشود. تختش به هم ریخته بود و کسی روی آن دراز نکشیده بود. فلور با نگرانی گوشیاش را بیرون کشید و با عجله شمارهی او را کرفت. کجا میتوانست رفته باشد؟ صدای بلند آهنگ گوشی ترانه در اتاق پخش شد. فلور سریع به سوی آن رفت. روی میز افتاده بود. آن را برداشت. با برداشت آن برگهای از روی میز بلند شد و مستقیم جلوی پایش افتاد. خم شد و آن را از روی زمین برداشت. برگهی سفیدی بود. آرام آن را برگرداند، نام کوچکی در گوشهی کاغذ دیده میشد، فلور کمی خم شد تا درستتر بتواند نام روی آن را بخواند. با خط خوش و زیبایی نام "ترانه" روی آن نوشته شده بود. دستخط خواهرش بود. کاغذ را باز کرد. با خودکار طلایی رنگی روی کاغذ سفید نوشته بود. خط ظریف و زیبایی بود. فلور شروع به خواندن متن روی کاغذ کرد. (خواهر عزیزم، در این زمان که این نامه را در دست داری و مشغول خواندن آن هستی، شاید نگران این باشی که کجا هستم و یا مشغول چه کاری هستم! اما نگران من نباش، اکنون جایی هستم که شاید بیشتر از همیشه آرام باشم و آرامش داشته باشم. در این زندگی تاکنون همیشه و همه جا این تو بودی که از من محافظت میکردی. همیشه حاضر بودی از خودت بگذری تا من راحت باشم و آرامش داشته باشم، ولی دیگر نمیتوانم بار مشکلاتم را روی دوش تو بگذارم. شاید باید در زندگیام همیشه به حرف تو گوش میدادم، دیگر نمیتوانم. دیگر نمیتوانم مانند قبل زندگی کنم. تو، تو کسی بودی که میخواستی من در زندگیام شاد باشم و آسیب نبینم؛ اما من، من همیشه باعث آسیب زدن به خودم میشدم و دوباره... دوباره به حرفهایت گوش ندادم و اکنون که ضربهاش بر قلبم سنگینی میکند، نمیدانم چگونه باید با آن کنار بیایم. دیگر نمیتوانم در سکوت به زندگیام ادامه بدهم. یک سال! یک سال تمام است که در سکوت زندگی کردهام، در سکوت خرد شدهام؛ اما دیگر نمیتوانم! ترجیح میدهم در همین سکوت، به خواب ابدی فرو بروم. نمیتوانم از کسی شاکی باشم، مقصر تمام حوادث خودم هستم، شاید هم من نه، مقصر اوست! اویی که از تمام اعتمادهایم نسبت به خودش سوءاستفاده کرد، اویی که حس شیرینی که به او داشتم گذشت، فقط به خاطر یک حس زودگذر! شاید، باید به حس تو تکیه میکردم، حسی که میگفت نباید به او اعتماد کنم. نباید چشمم را به روی بدیهای این دنیا بسته و فقط خوبیهایش را ببینم. یک سال تمام در سکوت او را دیدهام که شادمان و سرخوش است، یعنی این فقط من هستم که بعد از آن بلایی که به سرم آورد، افسرده و ناراحت هستم؟ شاید! او که به زور بلایی بر سرش نیامده است؟ آمده؟ او که ناخواسته کاری را انجام نداده است؟ داده؟ معلوم است که مشکلی ندارد! اما من در سکوت خفقانآوری بارها مرده و زنده شدهام، بارها در منجلاب افکارم غرق شدهام و نجات پیدا کردهام، بارها اشکها و مغزم را درون گلویم خفه کردهام، بلکه از دردم کم شود؛ اما نه! کم نمیشود و کم نخواهد شد! تنها یک راه برایم باقی مانده، تنها یک راه که رهایی یابم از این منجلاب سکوت و تنهایی، رهایی! دوستت دارم؛ تنها گذاشتنت را به پای بیوفاییام نگذار! فقط دیگر نمیخواهم بمانم و سرباری باشم برای تو! دوستدارت "ترانه") اشکهای فلور یکی پس از دیگری روی صورتش میریخت. قلبش به درد آمده بود. این نامه دروغ بود. نمیتوانست حقیقت داشته باشد. حتماً از همان شوخیهای همیشگی ترانه بود، همانهایی که فلور را تا مرض سکته میبرد و بر میگرداند! دستهای فلور شروع به لرزیدن کرده بود. پاهایش سست شد و روی زمین افتاد، کاغذ از دستش رها شد و در میان باد شدیدی که میوزید، کاغذ از دستانش رها شده و روی زمین افتاد. این دروغ بود. دستش را بلند کرد و روی قلبش گذاشت. چهطور میتوانست حقیقت داشته باشد؟ خواهر دردانهاش؟ نمیشد، نمیتوانست! چگونه این فکرها در سر ترانه، ترانهای که لبخند از روی لبهایش پاک نمیشد، نفوذ پیدا کرده بودند. با امید واهیای که به خودش میداد از روی زمین بلند شد. با صدای بلندی شروع به جیغ کشیدن و صدا زدن اسم ترانه شد. مانند روانیای شده بود که از بند رهایی یافته بود. دستانش را درون موهایش کرد و با عصبانیت آنها را کشید. اشکهایش گویی با یکدیگر مسابقه گذاشته بودند! نفسش بند آمده بود و نمیتوانست درست نفس بکشد. به سوی درب باز بالکن دوید تا کمی هوای آزاد به ریههایش وارد شود. سرش را پایین گرفت. با دیدن چیزی که پایین بالکن روی زمین افتاده بود جیغی کشید و روی زمین افتاد. ترانه روی زمین با چشمان باز افتاده بود. موهایش روی برگهای زرد و قرمز که از روی درختان افتاده بودند، پخش شده بود. صورت سفیدش از همیشه سفیدتر بود و تراشهای کوچکی روی لبهای صورتیاش که اکنون تیره شده بودند، دیده میشد. چشمان مشکیاش مات به آسمان بالای سرش خیره بودند! این... این... نمیتوانست واقعیت داشته باشد! صدای جیغهای فلور رفته- رفته بالاتر رفتند تا جایی که گلویش کاملاً زخم شده بود. چگونه... چگونه میتوانست واقعیت داشته باشد؟ دستانش را درون موهایش فرو کرد، آنقدر آنها را کشید و خودش را به در و دیوار کوفت تا بیحال و بیرمق روی زمین افتاد، چشمانش روی هم افتادند و دیگر چیزی نفهمید!" اشک آرام- آرام از گوشهی چشمش پایین چکید و روی قاب عکس و کاغذ نامهای که در دستش بود، چکید. هنوز بعد از این همه سال نتوانسته بود با این درد کنار بیاید و هر بار سر این کمد میرفت، خاطراتش زنده میکشد، خاطرات کذاییاش! ویرایش شده 12 تیر توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 7 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 13 دی، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت بیستم ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ نگاهی به پنجرهی باز اتاق انداخت. برگهای زرد درختها از شاخهها جدا میشدند و آرام و نرم- نرمک روی زمین میافتادند. پاییز بود که این اتفاق افتاد، درست در اواخر پاییز بود، یک روز به پایان آن مانده بوو! روزی که بالأخره رویای خواهر کوچکش به حقیقت پیوسته بود، روزی که بالأخره به عنوان یک طراح مُد میتوانست شروع به کار کند؛ اما او بدون اینکه به رویایش رسیده باشد، این دنیا را ترک کرده بود. روزی که با خوشحالی وارد خانه شده بود و جسد بیجان خواهرش را پایین بالکن درست روی برگهای زرد ریخته شدهی درختان دیده بود، دیگر خوشحالی را از ته دل حس نکرده بود. دوباره صورت پر از خون خواهرش جلوی صورتش شکل گرفت. صورت خونینی که همیشه به زیباترین شکل ممکن با لبخندی آراسته میشد. شاید به خاطر همین بود که بعد از خواهر و برادرش طعم شادی متوجه نمیشد، نمیدانست چگونه عشق بورزد، شاید به خاطر اینکه این آنها بودند که منبع شادی و آرامشش بودند. اکنون که آنها نیستند دیگر به چه چیزی برای شاد بودن میتوانست تکیه کند؟ هیچ چیزی! صدای کوبیده شدن آرامی به در بلند شد. فلور به شدت از جای خود بلند شد و با دست اشکهایش را پاک کرد. صدایش را صاف کرد و آرام گفت: - بیا تو! در باز شد و کاملیا وارد شد. آرام جلو آمد و تعظیمی به فلور کرد. - خانم، میز آمادست، بفرمائید. فلور پشتش را به او کرد و با اشاره دست به بیرون اتاق گفت. - میل ندارم، خودتون بخورید. کاملیا تعظیم دیگری به او کرد و از اتاق خارج شد. نم- نم باران شروع به باریدن کرده بود. فلور با یک تصمیم ناگهانی به سوی کمدش رفت. لباس خوابش را با یک شلوار راسته و تیشرت کوتاه به همراه کت مشکی رنگش را پوشید، چکمههای بلندش را به پا کرد و از اتاق خارج شد. سرش را بالا گرفته بود و با قدمهایی آرام به سوی درب خروجی سالن میرفت که صدایی از پشت سرش بلند شد. - فلور! ایستاد. کمی تأمل کرد و سپس به سوی صدا برگشت. پرهام، باران و آرتا پشت سرش ایستاده بودند و با چهرههایی سؤالی به او خیره شده بودند. پرهام پرسید: - جایی میری؟ فلور سرش را بالا و پایین کرد و گفت: - میرم بیرون یکم هوا بخورم. به پرهام خیره شده بود که سنگینی نگاه دیگری را روی خود حس کرد. به سوی آرتا برگشت. آرتا با نگاهی عمیق به او خیره شده بود. طوری به او نگاه میکرد که فلور مطمئن بود تا اعماق وجودش را هم میتواند ببیند. فلور با فکر کردن به چیزی، به سرعت رویش را از آنها گرفت. بدون اینکه جلب توجه کند، نگاه کوتاهی به آیینهی جفتش انداخت. چشمانش هنوز قرمز بودند. پرهام کمی به او نزدیک شد. - بذار آماده بشم، خودم باهات میا... صدای آرام آرتا از پشت سرش بلند شد: - تا پنج دقیقه دیگه توی حیاطم، منتظرم بمون! پرهام به سرعت به سوی او برگشت و با گرفتن بازویش مانع از رفتنش به سوی اتاقش شد. - نیازی نیست، خودم میتونم باهاش برم. باران به سوی پرهام رفت و با حالتی عصبی به او چشم غره رفت و با صدای بلندی که درست به گوش فلور برسد، گفت: - پرهام جان، الآن که وقت دعوا نیست. پدر و مادرم منتظرتون هستن. پرهام بدون اینکه نگاهی به باران بیاندازد، هنوز به آرتا خیره بود. آرتا به شدت بازویش را کشید و از دست پرهام آزاد کرد. - فکر کنم این وظیفهی بادیگارد هست که باهاش بره! آرتا روی کلمهی "بادیگارد شخصی" تأکید بیشتری کرد. پرهام بدون اینکه چیزی بگوید، چند ثانیهای به او خیره شد و سپس از جلوی راهش کنار آمد. آرتا لبخندی به پرهام زد و به سوی اتاقش رفت. پرهام نیز به سوی باران رفت و با عصبانیت دستش را گرفت. به سرعت از کنار فلور گذشتند و بدون هیچ حرف دیگری از سالن خارج شدند. فلور به سمت آنها برگشت. پرهام با عصبانیت جلو میرفت و باران را پشت سر خود میکشید. فلور پوزخندی به آنها زد و برگشت. با برگشتنش، آرتا را درست روبهروی خود دید. جیغی کشید و عقب پرید. - ترسوندیم! آرتا شانهای بالا انداخت و چیزی نگفت. هر دو با هم از سالن خارج شدند و به سوی حیاط رفتند. باران هنوز نم- نم میبارید و باعث میشد موهایشان کمی خیس شود. آرتا خواست به سوی پارکینگ برود که فلور دستش را کشید و به سوی درب حیاط برد. - قرار نیست با ماشین بریم. ایندفعه نوبت فلور و آرتا بود که فلور او را بکشد و آرتا نیز به دنبالش کشیده شود. فلور در را باز کرد و بیرون رفت و همزمان دست آرتا را نیز رها کرد. فلور نگاهی به دور و اطرافش انداخت. در آن کوچه به آن بلندی تنها خانهای که در آنجا قرار داشت، عمارت فلور بود. از همان روز اولی که به ایتالیا پا گذاشت، میشنید که مردم در مورد این قسمت از شهر چگونه صحبت میکردند. به گفتهی خودشان این عمارت و این کوچه نفرین شده بود، چه مضحک و خندهدار! نیمساعتی میشد که در کوچه پس کوچههای شهر قدم میزدند، بدون اینکه دیگری دهانش را باز کند و حرفی بزند. فقط کنار یکدیگر به راهشان ادامه میدادند. در کوچهی تنگ و باریکی به سوی جلو حرکت میکردند. به یک دوراهی رسیدند. چهقدر در نظرش آشنا بود. خیلی هم آشنا! با به یاد آوردن آن روز بغض سنگینی درون سینهاش جا خوش کرد. روزی به همراه برادرش در این کوچه باهم بستنی خریده بودند و خندهکنان از آنجا دور شده بودند. درست در همین زمان از سال بود. زمانی که هر دو در گوشهی دلشان غمی وجود داشت، غمی که فقط و فقط با وجود خواهرشان از بین میرفت و در آن موقع که او نبود تا بتواند غم آنها را تسکین ببخشد، این آنها بودند که با یادش، روز خود را سر کرده بودند. وقتی هر دو نفرشان، سه بستنی خریدند و بدون توجه به همه با قطره اشکهایی که روی صورتشان میریخت، در زیر باران میدویدند و خواهرشان را در کنار خودشان تصور میکردند. افسوس که اکنون حتی خود او، خود امید نیز در کنارش نبود! فلور به سوی سمت چپ کوچه حرکت کرد. هنوز میتوانست، چراغهای روشن و کمسوی دکهی بستنیفروشی را ببیند. با قدمهایی آرام به سوی آن رفت. پیرمرد سالخوردهای درب آن نشسته بود. فلور به سویش رفت. کارتش را از جیبش در آورد و به دست او داد. - چهار تا بستنی، لطفاً! آرتا پشت سرش ایستاده بود، با شنیدن حرفش کمی به او نزدیکتر شد. - یادت رفته؟ پرهام و باران با ما نیستن! فلور بدون اینکه جوابش را بدهد، فقط لبخندی زد. چگونه شده بود که با ورودش به این کوچهی تنگ و باریک، گویی غمش در میان دیوارهای بزرگ عمارت گیر کرده بود؟ به یک باره آرامش خاصی را درون وجودش احساس میکرد. آخرین بار با بردارش در این نقطه ایستاده بود و اکنون، تنها! اما یادشان، همیشه با او بود. شاید برای همین بود که با هر بار فکر کردن به آنها قلبش آرام میگرفت. پیرمرد با چهار بستنی قیفی به دست از دکه خارج شد و به سوی آنها آمد. دو عدد از آنها را به فلور و دو عدد دیگر را به دست آرتا داد. کمی با تأمل آنها را از نظر گذراند. حتماً با خود میگفت: حتما دیوانه شدهاند که برای دو نفر چهار بستنی سفارش داده بودند. فلور بدون اینکه حرف دیگری بزند از دکه فاصله گرفت. میتوانست صدای آرتا را از پشت سرش بشنود که از پیرمرد تشکر میکرد. باران کم- کم شروع به تند شدن میکرد. فلور بدون اینکه به چیز دیگری فکر کند، به سوی آرتا که پشت سرش بود، برگشت. دست او را گرفت و ناگهان شروع به دویدن کرد. باران به قدری شدید شده بود که نمیتوانستند روبهروی خود را ببینند، اما فلور هنوز هم بدون توجه به همه چیز، بدون توجه به ماشینهایی که با بوق بلندی از کنارش میگذشتند، میدوید. بدون توجه به صدای بلند آرتا که پشت سرش او را صدا میزد. حس خوبی تمام وجودش را پر کرده بود. حس میکرد زندگیاش به قدیم برگشته. میتوانست خواهر و برادرش را در کنار خود احساس کند، آنها آنجا بودند، درست در قلبش! دست آرتا را رها کرد و شروع به چرخیدن به دور خود شد. ناگهان پایش درون گودال آبی گیر کرد، همزمان با آن به وسط جاده رسیده بود، صدای بلند بوق ماشینی به گوشش رسید، سرش را بلند کرد و با لبخند به ماشین که با سرعت به او نزدیک نزدیک میشد، نگاه کرد. چیزی نمانده بود ماشین به او بخورد که دستی دور کمرش حلقه شد و او را عقب کشید. ناگهان سرش به جای سفتی خورد و دستانی دور کمرش حلقه شد. ماشین به سرعت از جفتش گذشت و باعث شد آبی که درون گودال بود به رویش بپاشد. ویرایش شده 12 تیر توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 6 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 16 دی، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 16 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت بیست و یکم ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ دستان آرتا هنوز دورش حلقه شده بودند. چند لحظهای گذشته بود؛ اما هنوز هیچکدامشان تکان نمیخوردند و در همان حالت، در خیابان تنگ و باریکی که در سیاهی فرو رفته بود، ایستاده بودند. فلور کم- کم به خودش میآمد. چشمانش را باز کرد که نگاهش روی پیراهن مشکی آرتا ثابت ماند. فلور سریع و به شدت او را پس زد و از او فاصله گرفت. بدون اینکه خودش هم متوجه بشود که چه میگوید، فقط به خاطر اینکه چیزی گفته باشد، گفت: - دفعهی دومی هست که داری نجاتم میدی! آرتا با دستش مشغول پاک کردن بستنی شد که به علت رها کردنشان روی لباسش ریخته بود. گفت: - دفعهی دوم؟ فلور پشتش را به او کرد تا نگاهش به نگاه او نیافتد و شروع به حرکت به سوی پارک کوچکی که در کنارشان قرار داشت، کرد. هنوز قلبش تند میزد. - آره، دفعهی اول هم مثل الآن من رو کشیدی توی بغلت و نگذاشتی باران و پرهام اشکهام رو ببینن! آرتا که هنوز سر جایش ایستاده بود، از پشت سرش با صدای بلندی که تلاش میکرد به گوش فلور برسد، گفت: - میتونی ازم تشکر کنی! فلور نگاهی به پشت سرش انداخت، دستی در هوا برایش تکان داد و گفت: - بادیگاردمی و وظیفته، تازه حقوق هم بهت میدم. چرا باید تشکر کنم؟! آرتا بدون اینکه چیزی بگوید با قدمهایی بلند به سوی فلور به راه افتاد. فلور روی تنها صندلیای که در پارک قرار داشت، نشست. هنوز باران با شدت میبارید. آرتا در کنارش جای گرفت و گفت: - بهتر نیست بریم عمارت؟ بارون لحظه به لحظه داره شدیدتر میشه. - ترجیح میدم همینجا بمونم، تو اگر میخوای میتونی بری! فلور این را گفت و بدون توجه به آرتا که هنوز مشغول پاک کردن لباسش بود، هر دو پایش را جمع کرد و بالا آورد. چانهاش را روی زانوهایش قرار داد و به منظرهی دریاچهی کوچکی که روبهرویشان قرار داشت، خیره شد. هیچکدام حرفی نمیزدند. فلور، خیلی ناگهانی و بدون این که تکانی به خود بدهد، خطاب به آرتا گفت: - تو، خیلی من رو یاد برادرم میاندازی! آرتا با تعجب به سوی او برگشت. - برادرت؟! - اوهوم، برادرم! فلور سرش را بلند کرد و به آرتا خیره شد. - اون هم همینقدر ساکت و گوشهگیر بود. هیچوقت زیاد با کسی حرف نمیزد و حتی دوستهای زیادی هم نداشت. خب، اون همیشه توی اتاقش بود و درس میخوند. بعضی اوقات هم خودش تنها یا با من بیرون میرفت؛ ولی هیچوقت ندیدم که بگه میخواد با کسی بیرون بره. ترجیح میداد همیشه تنها باشه! آرتا در سکوت به فلور خیره شده بود. او میتوانست بغضی که درون گلوی فلور لحظه به لحظه بیشتر میشود و باعث میشد چشمانش نیز اشکی شود را حس کند. چیزی که خود فلور متوجهی آن نشده بود. - اما خواهرم زمین تا آسمون با امید فرق داشت! اون همیشه توی اجتماع بود، دوستان زیادی نداشت؛ اما همون چند نفری رو هم که باهاشون دوست بود، خیلی زیاد دوست داشت. ترانه همیشه دختر شادی بود. توی خونهی ما، ترانه حکم یک معجون انرژیزا رو داشت. نزدیک هر کدوممون که میشد، سریع بهمون اون انرژی مثبتی که درونش بود رو منتقل میکرد... لبخند تلخی روی لبهای فلور شکل گرفت. - البته تا دو سال قبل از مرگش! آرتا با تعجب و صدای آرامی گفت: - مرگش؟ اون مُرده؟! فلور با شدت لبهایش را روی یکدیگر فشار داد تا اشکهایش نریزد. - فقط هجده سالش بود. اون خیلی برای مُردن جوون بود؛ خیلی! فلور سرش را بالا گرفت و به آسمان خیره شد. اشکهایش که آرام از چشمانش پایین میآمدند، در قطرههای درشت باران گم میشدند. خودش هم نمیدانست چرا این حرفها را به آرتا میزد. فلور! فلوری که هیچوقت در زندگیاش با کسی درد و دل نکرده بود و یا دردهایش را نگفته بود، اکنون در کنار کسی که کمتر از یک ماه است که او را میشناسد، نشسته و با او حرف میزند تا خودش را خالی کند. این موضوع برای خود فلور هم عجیب بود! - بعد از روزی که خودکشی کرد، فقط من موندم و برادرم، امید. اون همیشه در کنارم بود و نمیگذاشت زیاد تنها بشم و به ترانه فکر کنم. حتی شبها هم کنارم میخوابید که فکری به سرم نزنه و بلایی سر خودم بیارم. امیدی که هیچوقت توی عمرش شب رو در کنار کسی صبح نمیکرد. یکی از عادتهاش بود؛ دوست نداشت شبها کسی کنارش باشه، همیشه بهم میگفت اگر شب کنارش بخوابم، شاید با یه بالشت خفم کنه! لبخندی روی صورت فلور شکل گرفت. آرتا میتوانست عشقی که درون صدایش، هنگامی را که در مورد خواهر و برادرش حرف میزد، احساس کند. - و حتی اون رو هم ازم گرفتن! آرتا با دهانی باز به او خیره شد. هیچوقت با خودش فکر نمیکرد که دختری مانند او همچین دردهای بزرگی در دلش تلنبار شده باشند، هیچوقت! - مادر و پدرت چی؟ زندهان؟ آخه هیچوقت نمیبینمشون که بهت سری بزنن! - هر دوشون مردن. زمانی که فقط پونزده سالم بود. برای یک کار اداری میخواستن از تهران برن کرج... و... با... با یه کامیون تصادف کردن؛ هر روشون رفتن ته دره! هیچوقت هم نتونستم بفهمم که چه کسی بوده که باهاشون تصادف کرده. قبل از اینکه پلیس بیاد، فرار کرده بود. فقط چند نفر دیدن که یه کامیون نفتی بوده، هیچوقت هم جداشون پیدا نشده! آرتا از اعماق وجودش میتوانست او را درک کند. او هم مانند خودش بود. درست مانند خودش! - میتونم سؤالی بپرسم؟ فلور به سویش برگشت و با سرش جواب مثبت داد. - برادرت... برادرت چهطور کشته شد؟ - برادرم... فلور در افکارش غرق شد. در افکار روزی تاریک و سرد زمستانی، شبی که مانند امشب باران میبارید. جایی در میان حیاط سرسبز و پر از گل و گیاه آریانا! ویرایش شده 17 تیر توسط Negin jamali Negin jamali 4 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 21 دی، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت بیست و دوم ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ "فلور با تمام سرعتی که داشت، با دو از میان درختان بلند و بوتههای سرسبز حیاط بزرگ عمارت آریانا، میگذشت. سامیار نیز درست پشت سر او بود. پشت سرش میدوید و سعی میکرد خودش را به او برساند. فلور میتوانست صدای او را بشنود که بلند او را صدا میزد؛ اما او بدون توجه به سامیار به راه خود ادامه میداد. آریانا درست با کمی فاصله روبهرویش قرار داشت. چیزی نمانده بود به او برسد که پایش به جسدی گه روی زمین افتاده بود، گیر کرد. فلور، نزدیک بود پخش زمین شود که دست سامیار دور کمر او حلقه شد و با عجله او را به سوی دیواری برد که روبهروی آن درخت بزرگی قرار داشت و کسی به آنجا دید نداشت. - از جونت سیر شدی دخترهی احمق؟ فلور با عصبانیت دست او را کنار زد تا از او فاصله بگیرد و دوباره به سوی آریانا برود؛ اما سامیار هر دو دستش را روی دیوار و درست در کنار سر او قفل کرد تا مانع از این کار او شود. - من از جونم سیر شدم؟ اون به خودش این اجازه رو داد که کل دیروز من رو توی یه انبار کوچیک زندانی کنه، حالا کی از جونش سر شده؟! سامیار با صدای بلندی که اگر حیاط در سکوت فرو رفته بود، تمام آن را در بر میگرفت، داد زد: - آریانا اگر مهارتش توی کشتن آدمها بیشتر از تو نباشه، کمتر هم نیست. باید بیشتر احتیاط کنی! فلور با عصبانیت سامیار را پس زد و از خود فاصله داد: - هنوز اونقدر حقیر نشدم که بذارم آریانا خلاصم کنه! سامیار پوزخندی به او زد. - آریانا هم هنوز اونقدر حقیر نشده که بخواد بذاره یه نفر دیگه بلایی سرش بیاره. این رو نمیتونی نادیده بگیری که چندین ساله متوالیه آریانا به عنوان یکی از زنان رئیس باندهای مافیا، همهی جنگها، حملههاش و کارهاش درست پیش رفته! فلور پوزخندی به او زد و با عصبانیتی که ناشی از این بود که خودش هم میدانست حرفهای سامیار کاملاً درست است، داد زد: - برام مهم نیست. اون نباید به خودش اجازه میداد و اون بلا رو سر من میآورد! سپس پشتش را به سامیار کرد و خواست از پشت دیوار بیرون بیاید که دوباره سامیار مانع او شد. فلور با عصبانیت به سوی او برگشت. دستش را بلند کرد و با تمام توانش مشتی درون صورت سامیار کوبید. سامیار داد بلندی زد و چندین قدم از او فاصله گرفت. فلور فرصت پیش آمده را غنیمت شمرد، با تمام سرعتش به سوی آریانا دوید. آریانا، درست روبهروی درب ورودی سالن، روی آخرین پله ایستاده بود. از آن بالا به تمام حیاط نظارت میکرد و هرازگاهی با هفت تیری که در دست داشت چندین نفر را از پا در میآورد. فلور میتوانست سامیار را ببیند که همانطور که بینیاش که از آن خون جاری بود را گرفته بود، به سوی او میآمد. با قدمهایی آرام به سوی آریانا حرکت کرد. آریانا که گویی حرکت چیزی را در گوشهی چشمش احساس کرده باشد، به سوی او برگشت. با دیدن فلور ابروهایش را کمی بالا داد و به سوی او خم شد، پوزخندی زد و گفت: - اوه، میبینم که به همین زودی تونستی خودت رو آزاد کنی نباید مهارتت رو دست کم میگرفتم، باید محکمتر میبستمت! آریانا سرش را به عقب پرت کرد و به صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. فلور به سوی او رفت و درست روبهروی او پایین پلهها ایستاد. - چیه؟ چرا نمیای بالا و کارم رو تموم کنی؟ نمیتونی؟ میترسی؟ اوه، طفلکی! آریانا دوباره سرش را به عقب پرت کرد و شروع به بلند- بلند خندیدن و قهقهه زدن کرد؛ مانند فرد روانیای که اختیار خود را از دست داده باشد. فلور با عصبانیت دندانهایش را روی هم فشار داد. نمیتوانست تحقیرهای او را ببیند و طوری رفتار کند که گویی اتفاق خاصی نیافتاده است. با عصبانیت به سوی سامیار برگشت. دستش را به سوی او برد و به سرعت، بدون اینکه به سامیار اجازه بدهد، اتفاقی را که افتاده است، هضم کند. هفت تیرش را از دست او گرفت و به سوی آریانا نشانه رفت. آریانا با دیدن او که مصمم روبهرویش ایستاده است، او نیز هفت تیرش را به سوی او گرفت. یکی از آنها از پایین پلهها و دیگری از بالای پلهها، با خشم و نفرت به یکدیگر خیره شده بودند. - منتظر چی هستی؟ بهم شلیک کن! فلور پوزخندی زد و با نفرت و دندانهایی که روی یکدیگر فشرده میشدند، با صدای آرامی گفت: - حتی ارزش مردن رو هم نداری! آریانا پوزخندی به او زد. - باشه، پس من بهت شلیک میکنم! آریانا یکی- یکی با قدمهای آرامی از پلهها پایین آمد. یک پله مانده بود تا به فلور برسد. حیاط بزرگ عمارت که تا لحظهای پیش از سر و صدای افراد هر دو باند، پر شده بود، اکنون در سکوت مطلق فرو رفته بود. حتی صدای نفس کشیدن هم بالا نمیآمد. همه فقط و فقط به فلور و آریانا که مانند دو ببر زخمی روبهروی یکدیگر ایستاده بودند، خیره شده بودند. در میان صدای نفس- نفس زدن آریانا و فلور و صدای آه و ناله ضعیفی که از برخی افرادی که روی زمین افتاده بودند و از جای- جای بدنشان خون بیرون میزد، صدای دیگری بلند شد. صدایی که با نگرانی و حرارت فلور را صدا میزد. فلور به سوی صدا برگشت. برادرش چند متر دورتر ایستاده بود و به نگرانی به او خیره شده بود. فلور با ترس به سوی او برگشت. به یکباره تمام بدنش گویی در کورهای فرو رفته باشد، گر گرفت. با ترس به امید که به سوی او میدوید خیره شد. نه! او نباید اکنون، در این لحظه اینجا باشد. فلور خواست به سوی او بدود، اما دیگر دیر شده بود. امید به سوی او آمد و درست روبهرویش قرار گرفت. در لحظهی آخر، فلور آریانا را دید که دستش را روی ماشه فشار داد، تیری از درون تفنگش رها شد و مستقیم به سوی او و امید آمد. صدای آخ ریزی از دهان امید بلند شد و کم- کم بدنش روی دستان فلور شل شد و آرام- آرام روی زمین افتاد. فلور سردرگم و بدون اینکه بتواند از جایش تکان بخورد، نگاهش را به پایین پایش داد که امید آنجا افتاده بود. با دیدن جای گلولهای که روی پیشانیاش خودنمایی میکرد، جیغی کشید و کنارش روی زمین افتاد. لحظهای از جیغ زدن دست بر نمیداشت. نمیدانست چگونه باید این موضوع را هضم کند. با عصبانیت هر دو دستش را محکم روی زمین میکوبید و باعث میشد چمنهای سرسبز آن پایین بروند. با عجله به سوی امید رفت، خودش را روی او انداخت و با تمام وجودش نام او را داد زد. قلبش محکم درون سینهاش میکوبید و او کاری از دستش بر نمیآمد که انجام بدهد. دستش را روی جای گلوله کشید و داد زد: - لطفاً... لطفاً... بلند شو... امید... فلور با تمام وجودش نام او را صدا میزد. چگونه؟ اکنون برادرش، تنها برادرش، جلوی چشمانش جان را به خاطر او از دست داده بود؟ نه، این نمیتوانست حقیقت داشته باشد. تمام بدنش در سرمایی که از بدن امید بلند میشد غرق شده بود. صدای بلند گریهاش تمام عمارت را در بر گرفته بود. چشمانش آرام- آرام سیاهی رفت. در آن گیر و دار، در لحظهی آخر آریانا را دید که با چشمانی گرد شده و متعجب به امید خیره شده بود. فلور میخواست از جایش بلند شود و به سوی او حمله کند؛ اما توانش کاملاً تمام شده بود. دیگر نمیتوانست حتی از جایش بلند شود یا حتی به خودش تکانی بدهد. سامیار کجا بود؟ اکنون که به او نیاز داشت، او را در کنار خودش نداشت. چشمانش آرام روی یکدیگر افتاد و دیگر هیچ چیزی از اطرافش نفهمید." ویرایش شده 17 تیر توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 4 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر آگهی Mahsabp4 ارسال شده در 7 اسفند، ۱۴۰۰ مالک مدیر آگهی اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) شیاطین سرخ پارت بیست و سوم ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ فلور سرش را بلند کرد و به آسمان بالای سرش خیره شد. اشکهایش دیگر اختیار خود را از دست داده بودند. نمیتوانست آنها را پنهان کند. نگاهش را به سوی آرتا برگرداند. بدون اینکه حرفی بزند، به روبهرویش خیره شده بود. قطرههای باران آرام از روی صورت و موهایش چکه میکردند و پایین میافتادند. فلور، بدون اینکه بتواند خودش را کنترل کند، مشغول آنالیز اجزای صورتش شد. صورت کشیده و باریکی داشت و پوست صورتش کمی گندمگون بود. لبهایش کمی برجسته بودند. بینی کشیدهای داشت به همراه چشمان کشیدهی مشکی رنگش که درون صورتش بیشتر از بقیهی اجزای آن، خودنمایی میکردند. فلور بدون اینکه خودش متوجه شده باشد، غرق او شده بود و او اشتباه نکرده بود. حتی اجزای صورتش نیز شباهت زیادی به برادرش داشت. فلور آرام دستش را بلند کرد و به سوی موهای خیس آرتا برد. موهای مشکی رنگش بیشتر از همه به امید شباهت داشت. چیزی نمانده بود که دستش در موهای او فرو برود که آرتا ناگهان به سوی فلور برگشت. به شدت دستش را عقب کشید. آرتا را که با تعجب به او خیره شده بود، میتوانست ببیند. فلور صدایش را صاف کرد و به سوی مخالف آرتا برگشت تا او نتواند صورت شرمنده و سرخ شدهاش را ببیند. آخر این چه کاری بود که داشت انجام میداد؟ از او بعید بود. توهم زده بود؟ توهم برادرش را؟ آخر او که برادرش نبود، او بادیگاردش بود! گویی فراموش کرده بود نباید آنقدر با زیر دستهایش خودمانی شود، تا حدی که بخواهد دستش را در موهایشان فرو کند! آرام دستش را بلند کرد و طوری که آرتا متوجه نشود، محکم به پیشانیاش کوبید. سرش را بلند کرد و دوباره به سوی او برگشت. آرتا سرش را پایین انداخته بود و به او نگاه نمیکرد. با صدای آرامی گفت: - متأسفم، من... خب من... هیچوقت فکر نمیکردم، همچین زندگیای داشته باشی، من... فلور دستش را بلند کرد و به نشانهی سکوت جلوی او گرفت. فلور گفت: - نیازی به ترحمت ندارم! اینها رو نگفتم که بخوام برای خودم ترحم و تأسف بخرم! اینها رو گفتم؛ چون فکر میکردم تو فقط به حرفهام گوش میدی، پس نگذار نظرم در موردش عوض بشه! آرتا با پشیمانی، تند- تند گفت: - نه- نه- نه! منظورم این نبود. خب... سرش را به سوی آسمان مشکی بالای سرشان که هنوز بدون وقفه در حال باریدن بود، بلند کرد. - راستش، فقط میخواستم یه چیزی گفته باشم، همین! نمیدونم چی باید بهت بگم که باهات همدردی کرده باشم، از همون بچگی توی این کار خوب نبودم! لبخندی زد و به سوی فلور برگشت، شانهای بالا انداخت و دوباره به آسمان بالای سرش خیره شد. - تو، هیچوقت در مورد خودت بهم نگفتی. من در مورد همهی کارکنانم اطلاعات لازم رو دارم، ولی تو نه، فقط اسمت رو میدونم! نیشخندی زد و کاملاً به سوی او برگشت. - بهم بگو! آرتا زیر چشمی نگاهی به او انداخت و دوباره با عجله به سرش را به سوی دیگری برگرداند، هول کرده بود و این از حرکاتش مشخص بود. - من، خوشم نمیاد زیاد در مورد خودم صحبت کنم! - درکت میکنم. من هم اصلاً دوست ندارم با بقیه در مورد خودم صحبت کنم؛ اما تو رو استثناء دونستم و در مورد زندگیم بهت گفتم، تو هم همین کار رو انجام بده! آرتا دوباره از نگاه کردن به چشمان فلور خودداری کرد. - راستش رو بخوای، توی زندگی من هیچ اتفاقی نیافتاده که بخوام برای کسی تعریفش کنم. یه زندگی ساده داشتم، مثل بقیه! فلور با شک، چشمانش را ریز کرد و به او خیره شد. - مطمئنی؟ آرتا سرش را به نشانهی مثبت بالا و پایین کرد. فلور کمی به سوی او خم شد و گفت: - خب، همون رو برام تعریف کن! آرتا خندهی مصنوعی و بلندی سر داد. - چی رو میخوای بهت بگم؟ یه زندگی مثل زندگی همه رو تصور کن، مال من هم دقیقاً همونطور بوده! فلور رویش را از او برگرداند و آرام زیر لب گفت: - دروغگو! هر دو در سکوت نشسته بودند که صدای بلند ترمز موتوری از پشت سرشان بلند شد. هر دو به سرعت بلند شدند و به سوی صدا برگشتند. سه موتور در کنار جدول پارک کرده بودند و از هر کدام سه نفر پیاده شده بود. هر نه نفر با صورتهایی خونین و لبخندی ترسناک به آنها خیره شده بودند و آرام به سمتشان میآمدند. ویرایش شده 22 تیر توسط Negin jamali ویراستاری Negin jamali 2 نقل قول • او مانند جهنمی که در آتش میوسخت، درد نداشت، او خودِ جهنم بود 🕷‘ شیاطین سرخ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .