Aby_m ارسال شده در 29 مهر، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام اثر: رمان دوست خیالی من ژانر: #ترسناک #عاشقانه # درام خلاصه: اغلب ما انسانها دوستخیالی در دوران خردسالی داشتهایم که او را حداقل یکبار "بهترین دوست"خود مینامیدیم؛ اما واقعیت، چیزی بود که دیده میشد؟ یا تنها ظاهر کوتهی از آن؟! اگر دوستخیالی که لقب بهترین دوست گذشته را دارا بود، خودش را با چهرهی مرگبارش به ما نشان میداد چه خواهد شد؟ یا حتی بدتر از آن، درخواستی داشته باشد که جام هستیمان را با مایع سیاه رنگین کند؟ تمنایی که نقطه حقیقی آن از یک پروانه با طالعی نحس آغاز میشود. آغازی سرشار از بهت، وهمی که بعد از مدتی در سرش مچاله میشد و در دور دستها پرتاب! لینک نقد زمان پارتگذاری: نامشخص ناظر: @M.f ویرایش شده 9 آذر، ۱۴۰۰ توسط مدیر راهنما 7 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد نسترن اکبریان ارسال شده در 30 مهر، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Aby_m ارسال شده در 10 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) مقدمه: به روبهرویش نگریست. باز هم برای چندمینبار در دل تکرار کرد که چیزی درست نیست! پیراهن بلند و زرد رنگش را کمی بالا داد و باز هم سعی کرد سیاهی را کنار بزند اما همانند هربار، موفق نشد! صدایی شنید؛ نامش را صدا میزدند؟ چشمانش کور بود اما گوشهایش بسیار شنوا... چه میگفتند؟ صدایی همانند فلوت و زمزمهایی قبل مرگ...! ویرایش شده 10 آبان، ۱۴۰۰ توسط Aby_m 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Aby_m ارسال شده در 10 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان، ۱۴۰۰ پتو را تا بالای بینیاش بالا کشید. به خانهی جدید عادت نداشت؛ دلش برای تنها دوستش ریحانه هم تنگ شده بود. از اسبابکشی متنفر بود! در جایش جابهجا شد که تختخواب کمی جیرجیر کرد. به خواهر بزرگترش هدی که کنارش غرق در خواب بود، نگاه کرد. باهم از یکتخت استفاده میکردند. نفسی عمیق از تهدل کشید؛ این وضعیت را دوست نداشت. سعی کرد کاری که هرشب انجام میدهد را تکرار کند. چشمانش را بست. تصور کرد در جنگلی سرسبز زندگی میکند و درون قصری بزرگ است. همه او را دوست دارند و به او احترام میگذارند؛ چون تنها شاهدخت آن سرزمین است! درحالی که دامن لباسبلند مشکیرنگش را در دست داشت، به سمت اتاق غذاخوری رفت. دیوارهای بلند و سفید، بسیار شکوهمند بودند. هر گامی که برمیداشت، صدای کفشهای فاخرش در آن فضایبزرگ میپیچید و او را غرق در لذت میکرد. میز پر از مرغهای بریان، کبابهای بره و پیتزاهای مختلف بود. از کودکی با خانوادهای فقیر با این حجم گسترده از تخیلات، همچین تصوراتی بعید نبود! هدیه، آرام با همان صدای پاشنههای بلند کفشهای مشکی به سمت میز رفت. حتی درون تصوراتش از لباسهای روشن بیزار بود. تا خواست حرکتی کند، دستی مانع شد! با تعجب به صاحب دست نگاهی انداخت. پسری همسن خودش مقابلش قرار داشت. موهای پرکلاغی و تقریباََ کمپشت و پوست کمیتیرهاش برای هدیه عجیب بود. بیشتر از همه، از چشمان درشت و عسلیرنگ او خوف کرد. چشمانش را بست. میخواست به تصوراتش پایان دهد اما... نشد! بار دوم و سوم هم تکرار کرد؛ سرمای دست پسر را به خوبی روی پوستش حس میکرد. با وحشت سر بلند کرد و باری دیگر نگاه کرد. پسر لباسیرسمی همانند هدیه به تن داشت و همانطور به او زل زده بود. کت و شلواری به سیاهی موها و پیراهنی به همان رنگ! دخترک بیچاره، لبانش را بر زبانش کشید تا اضطرابش از بین برود اما فایدهای نداشت. تا خواست چیزی بگوید، پسر پیش قدم شد. - من رو یادت میاد؟! از شدت زیبایی صدا و سوال غیرمنتظره پسر، همهی حسهای منفی از او دور شدند. صاف ایستاد و سرش را تکان داد. او را نمیشناخت. 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Aby_m ارسال شده در 11 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آبان، ۱۴۰۰ @Hasti.m پسر لبان تیرهرنگش را تکان داد. انگار قصد داشت لبخند بزند اما در این کار موفق نبود! - اسم من هست عماد؛ اسم تو چی هست؟ از طرز حرف زدنش کمی خندهاش گرفت. دستانش از دست پسر خارج کرد. همانطور که لبخند بر لب داشت گفت: - هدیه. عماد لبانش را بهمنظور لبخند رو به بالا آورد که تنها باعث خندهی هدیه شد. نمیتوانست لبخند بزند، از واکنش هدیه بعد از دیدن دندانهای غیرعادیش میترسید. تصمیم گرفت، حال که هدیه در چنین دنیایی است، آرزوهایش را براورده کند. از طرفی برایش جالب بود که دختری پنجساله در تخیلاتش، جوانی بیستساله است! - اینجا واقعی هست، من واقعی کرد؛ حالا هرچی خواست خورد. هدیه لبخند از لبانش رفت. چشمانش رنگ تعجب گرفت؛ گمان میکرد همهچیز رویایی شیرین است و حال... کمی گیج شده بود. - یعنی... الان همهچیز واقعیه؟! من میتونم از غذاها بخورم؟ عماد سرش را به نشانهی مثبت تکان داد که باعث لبخندی دلنشین بر چهرهی هدیه شد. شاهزاده بودن را فراموش نکرد و با همان چهرهی مغروری که به خود گرفته بود، یکی از صندلیهای سفید میز را به عقب کشید. همهی وسایل قصر به رنگ سفید بود که تنها یکدلیل داشت؛ هدیه دوست داشت در میان آن همه سپیدی، خودش تنها رنگ تضاد را دارا باشد! دلیلش هم مشخصاََ دوران سختیست که میگذراند. در ابتدا تکهای از گوشت مرغ بریان شده را با کارد و چنگال تمام نقره برداشت و درون بشقاب سفید رنگ خود گذاشت. تا خواست لقمهای بر دهان بگذارد، نگاه خیره عماد را حس کرد. سرش را بلند کرد و دید که پسرک، جوری به او زل زده که انگار دنبال چیزی است. - میگم... تو نمیخوری؟ عماد به خود آمد و فوری به آن سمت میز رفت و روبهروی هدیه نشست. همانند قبل، لبانش را کمی به نشانهی لبخند بالا برد و با اشارهی دستش غذا را تعارف کرد. به چهرهی عجیب پسر روبهرویش لبخندی زد و اولین لقمه را در دهان گذاشت. به خود آمد، متوجه لذیذی و نرمی گوشت زیر دندانهایش شد. هنوز باور نمیکرد! تا خواست لقمهی دیگری بگیرد، همه چیز رو به تاریکی رفت...! *** چشمانش با شدت باز شدند. خورشید، دستان نوازشگرش را بر روی گونههای ظریف و سبزهرنگ او میکشید. از نور آفتاب خوشش نمیآمد. با سرعت از جایش برخواست؛ چشمانش بهقدری محتاج خواب بود که احساس میکرد تمام شب را در بیداری سپری کرده! 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Aby_m ارسال شده در 14 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آبان، ۱۴۰۰ @Hasti.m @Bhreh_rah خواهرش کنارش نبود؛ حدس میزد به مدرسهاش رفته باشد. بیتوجه به صدای جیرجیر تختخواب، از جایش برخواست و از اتاق، خارج شد. به سمت حیاط رفت تا آبی به دست و صورتش بزند. در خانهی جمع و جوری؛ همراه با پدر، مادر و خواهر بزرگترش زندگی میکرد. به تازگی نقلمکان کردند. در آهنی حیاطپشتی را باز کرد. سرمای ماهدوم پاییز، بر پیکرش لرز انداخت. بعد از شستن دست و صورت، تازه به خود آمد که در خانه تنهاست! حدس میزد مادر برای آشنایی با همسایههای جدید، به بیرون رفته باشد. بدون اهمیت به شکم گرسنهاش به اتاق بازگشت. از داخل سبدسفید و بزرگ گوشهی اتاق، خرگوشنرم زردش را به همراه چند قابلمهی پلاستیکی و آبیرنگ، خارج کرد. زمانی که تمام سرویس چایخوری سفالی و کوچکش را جلوی خود و خرگوشش چید، شروع به بازی کرد. همانند همیشه... تنها! بسیار در تخیلش غرق شده بود و با خرگوشکوچک همانند بانویی اشرافزاده سخن میگفت. - وای خرگوشخانوم داشتم میگفتم، دیشب به قصرم برگشتم. نمیدونی چیشد! یکآدم عجیب اونجا بود اصلا نمیدونم چرا نگهبانها جلوش رو نگرفتن! - آره آره لباسش هم نمیخورد که از قصر نباشه کت و شلوار داشت. اصلا نتونستم غذا بخورم و یککم... . با شنیدن صدایی آشنا و عجیب، مکالمهاش را نیمهتمام رها کرد. - دوست داشت چه کرد؟! با ترس، سرش را بلند کرد و به عمادی که حال، لباس و شلوار گشاد و مشکیرنگ برتن داشت، نگاه کرد! همانند دیشب بود... با همان چشمانزرد که گویی قصدهایی دارند! - تو... ت... آخه... مگه توی خوابم فقط نبودی؟! با همان چهرهی خنثی که داشت، کمی سرش را کج کرد و یکقدم به هدیه نزدیک شد. برعکس شخصیتش در خوابهدیه که همانندی پسربالغی بود، حال تنها شبیه به پسربچهای دهساله است! لبانش را با زبانش کمی تر کرد. - عماد... تو واقعی هستی؟! عماد سرش را به نشانهی تایید تکان داد. هدیه خوشحال شد و از جایش برخواست و به سمتش دوید. موهای شانه نزدهاش گونههایش را نوازش میداد. عماد محو او بود بهطوری که برای او لحظاتی زمان ایستاد. به خود آمد و تندتند پلک زد. هدیه قدش کوتاهتر بود؛ برای همین سرش را بلند کرد و به آرامی انگشتش را روی گونهی سرد عماد گذاشت. با حس لمسش، هیجانزده شد و لبخندش عمیقتر گشت. دستش را گرفت و او را مجبور به نشستن کرد. - خب برام تعریف کن؛ من چطور دیشب... . - ندون! هست بهتر. هدیه، لبهایش از ناراحتی آویزان شد. با دیدن چهرهی گرفته او، دل عماد هم گرفت؛ اما راهحلی نداشت و کسی هم به او آموزشی نداده بود. چند دقیقه در سکوتکامل سپری شد. هدیه با شنیدن صدای بسته شدن چِفتدَر، هولزده رو به عماد گفت: - مامانم اومد، بدو قایم شو! - فقط تو میتونی منو ببینی. متعجب شد؛ از طرفی دیگر خوشحال! این دختر تنها پنجسال داشت اما بسیار بالاتر از سنش درک میکرد. لبخندی زد و به سمت پذیرایی رفت. از اینکه شخصی در کنارش بود احساسخوبی داشت. غافل از اتفاقات پیشرو... . *** 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .